وقتی آفاق در رو باز و واسه شام صدام کرد، هنوز کنار پنجره ایستاده و زل زده بودم به بیرون و یه لبخند از مرور سرخوشی ها و شادی های اون سفر ترکیه رو لبم بود.
با مکث برگشتم سمتش و گفتم: برو می یام الآن.
ترجیح می دادم شام نخورم تا اینکه بشینم و زیر نگاه های سنگین بابا و سکوت از سر دلخوری مامان با غذا بازی کنم اما واسه اینکه مامان بیشتر از این ناراحت نشه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و کنار آفاق پشت میز نشستم.
مامان دیس برنج رو گرفت جلوی بابا و در همون حال گفت: آقاجون ناخوش شده!
سعی کردم اصلاً سرم رو از توی ظرف غذام بیرون نیارم! بابا همون جور که برنج می کشید پرسید: چشه؟
- دیشب خونه ی پرویز حالش بد شد، بردیمش بیمارستان. دکتر گفت فشار عصبیه و دارو داد و مرخصش کرد ولی حالش اصلاً خوب نیست.
:خب چرا نموندی خونه باغ پیشش؟
- اگه امروز نمی خواستی بیای، می موندم. گفتم دیگه بعد یه هفته که داری برمی گردی درست نیست خونه نباشم.
:آبان فردا صبح مامانتو برسون خونه باغ!
-من ساعت 8 کلاس دارم.
:قبلش مامانتو ببر.
- به ونداد زنگ می زنم می گم یه خرده دیرتر بیاد و ...
بابا دست از خوردن کشید و زل زد بهم و گفت: دارم به تو می گم ببرش!
منم قاشقم رو گذاشتم توی بشقاب و گفتم: من اون وری نمی رم! خودتون می دونین!
-نگفتم برو توی خونه باغ! گفتم تا دم در ببرش!
سری به دو طرف تکون دادم و سکوت کردم. یه خرده به همون حال نشسته بودم که مامان گفت: بخور غذاتو آبان!
سرمو بلند کردم و نگاهشون کردم و پرسیدم: خبر جدیدی شده که من بی خبرم؟!
مامان نگاه ازم گرفت و شروع کرد با غذاش بازی کردن و در عین حال گفت: نه! چه خبری؟!
به بابا که نگاهم می کرد زل زدم گفتم: نمی دونم! ولی حس می کنم یه چیزایی تغییر کرده که دارین سعی می کنین هر دیقه و هر ساعت اون ماجرای لعنتی رو به یاد من بیارین!
آفاق آروم از زیر میز با پاش زد به پام و منم قاشق رو برداشتم و شروع کردم به هم زدن بی خودی غذام.
بعد یه خرده سکوت مامان گفت: خودم صبح با آژانس می رم. احتیاجی نیست تو تا اون سر شهر بیای!
نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به خوردن غذام و این در حالی بود که نگاه سنگین بابا و جو بد خونه بدجوری آزارم می داد.
بعد شام از مامان تشکر کردم و یه شب به خیر گفتم و برگشتم تو اتاقم و نشستم پشت کامپیوتر. حوصله ی شروع کردن ترجمه ی کار جدیدی رو که ونداد آورده بود نداشتم. زل زدم به صفحه ی مانیتور و رفتم تو فکر.
***
صدای مامان و زن دایی رو می شنوم. می دونم که گوش وایسادن کار بدیه ولی دوست دارم که حرفاشونو بشنوم! 18 سالمه و سرخوشم از اینکه بزرگترا وقتی به هم می رسن از من و ویدا می گن! از آقاجون خیلی ممنونم که اسم منو و ویدا رو روی هم انداخته! از همون بچگی دوستش داشتم و حالا یه جور دیگه بهش احساس دارم! ذوق می کنم وقتی مامان بهش می گـه عروس گلم! مامان و زن دایی همیشه از آینده ی من و اون می گن و خوشحالن از اینکه حرف آقاجون رو زمین نمی ذاریم و این وصلت بالاخره دیر یا زود سر می گیره. فقط مونده من برم دانشگاه و سربازیم رو هم بابا بخره. به تصمیم اونا ویدا می تونه درسش رو تو خونه ی شوهرش، یعنی من! ادامه بده!
****
با مکث برگشتم سمتش و گفتم: برو می یام الآن.
ترجیح می دادم شام نخورم تا اینکه بشینم و زیر نگاه های سنگین بابا و سکوت از سر دلخوری مامان با غذا بازی کنم اما واسه اینکه مامان بیشتر از این ناراحت نشه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و کنار آفاق پشت میز نشستم.
مامان دیس برنج رو گرفت جلوی بابا و در همون حال گفت: آقاجون ناخوش شده!
سعی کردم اصلاً سرم رو از توی ظرف غذام بیرون نیارم! بابا همون جور که برنج می کشید پرسید: چشه؟
- دیشب خونه ی پرویز حالش بد شد، بردیمش بیمارستان. دکتر گفت فشار عصبیه و دارو داد و مرخصش کرد ولی حالش اصلاً خوب نیست.
:خب چرا نموندی خونه باغ پیشش؟
- اگه امروز نمی خواستی بیای، می موندم. گفتم دیگه بعد یه هفته که داری برمی گردی درست نیست خونه نباشم.
:آبان فردا صبح مامانتو برسون خونه باغ!
-من ساعت 8 کلاس دارم.
:قبلش مامانتو ببر.
- به ونداد زنگ می زنم می گم یه خرده دیرتر بیاد و ...
بابا دست از خوردن کشید و زل زد بهم و گفت: دارم به تو می گم ببرش!
منم قاشقم رو گذاشتم توی بشقاب و گفتم: من اون وری نمی رم! خودتون می دونین!
-نگفتم برو توی خونه باغ! گفتم تا دم در ببرش!
سری به دو طرف تکون دادم و سکوت کردم. یه خرده به همون حال نشسته بودم که مامان گفت: بخور غذاتو آبان!
سرمو بلند کردم و نگاهشون کردم و پرسیدم: خبر جدیدی شده که من بی خبرم؟!
مامان نگاه ازم گرفت و شروع کرد با غذاش بازی کردن و در عین حال گفت: نه! چه خبری؟!
به بابا که نگاهم می کرد زل زدم گفتم: نمی دونم! ولی حس می کنم یه چیزایی تغییر کرده که دارین سعی می کنین هر دیقه و هر ساعت اون ماجرای لعنتی رو به یاد من بیارین!
آفاق آروم از زیر میز با پاش زد به پام و منم قاشق رو برداشتم و شروع کردم به هم زدن بی خودی غذام.
بعد یه خرده سکوت مامان گفت: خودم صبح با آژانس می رم. احتیاجی نیست تو تا اون سر شهر بیای!
نفس راحتی کشیدم و شروع کردم به خوردن غذام و این در حالی بود که نگاه سنگین بابا و جو بد خونه بدجوری آزارم می داد.
بعد شام از مامان تشکر کردم و یه شب به خیر گفتم و برگشتم تو اتاقم و نشستم پشت کامپیوتر. حوصله ی شروع کردن ترجمه ی کار جدیدی رو که ونداد آورده بود نداشتم. زل زدم به صفحه ی مانیتور و رفتم تو فکر.
***
صدای مامان و زن دایی رو می شنوم. می دونم که گوش وایسادن کار بدیه ولی دوست دارم که حرفاشونو بشنوم! 18 سالمه و سرخوشم از اینکه بزرگترا وقتی به هم می رسن از من و ویدا می گن! از آقاجون خیلی ممنونم که اسم منو و ویدا رو روی هم انداخته! از همون بچگی دوستش داشتم و حالا یه جور دیگه بهش احساس دارم! ذوق می کنم وقتی مامان بهش می گـه عروس گلم! مامان و زن دایی همیشه از آینده ی من و اون می گن و خوشحالن از اینکه حرف آقاجون رو زمین نمی ذاریم و این وصلت بالاخره دیر یا زود سر می گیره. فقط مونده من برم دانشگاه و سربازیم رو هم بابا بخره. به تصمیم اونا ویدا می تونه درسش رو تو خونه ی شوهرش، یعنی من! ادامه بده!
****