***
ناخودآگاه دستم رفت سمت لبم. پاشدم نشستم و دستمو فرو بردم توی موهام. در باز شد و ونداد حاضر و آماده اومد تو اتاق! متعجب نگاهش می کردم که سلام کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: دارم می رم شرکت. نمی یای برسونمت دانشگاه که به کلاس ساعت 10 برسی لااقل؟!
-شب اینجا موندی؟!
:آره.
- نیازی نبود!
: من ترجیح دادم!
- کلاً شدی لَله ی من!
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت: از وضعیت خونه اتون عصبانی هستی می خوای سر من خالی کنی آره؟!
رومو ازش گرفتم و زل زدم به کف زمین. دستش رو گذاشت رو شونه ام و فشاری بهش آورد و گفت: به هر حال باید از این اتاق بیای بیرون آبان!
-علاقه ای به دیدن مهمون ناخونده ای که اون بیرون نشسته ندارم!
:تا کی می خوای مقاومت کنی؟! آبان پیرمرد با 80 سال سن، با اون همه دبدبه و کبکبه، با اون همه اقتدار پاشده اومده اینجا که تو رو ببینه!
-همین پیرمرد با همین توهماتی که ازش حرف می زنی، یه روزی چفت وایساد و عشقمو ازم گرفت!
:گور بابای ویدا آبان! الآن نمی خوام باهات بحث کنم. باید برم شرکت اما به هر حال تا صد روز هم که تو این اتاق بمونی، اون گیرت می یاره و حرفاشو بهت می زنه. پس پاشو بیا تا من هستم بشین سر میز صبحونه که اجازه ندم حرف بی ربطی اعصابتو بدتر خرد کنه!
نگاهمو از زمین برداشتم و دوختم به چشمای نگرون ونداد. دست گذاشت روی پام و گفت: پاشو پسر خوب!
-می دونی چی برام عجیبه؟! گیر دادنای مامان به این موضوع پوسیده ی نخ نمای قدیمی و اومدن پیرمرد به این خونه و دلسوزی های عجیب و غریب و مهربون شدن های نامتعارف بابا! یه جای کار می لنگه ونداد! مطمئنم یه خبریه!
:شرلوک هولمز نشو، سر صبحی! حال به قول تو پیرمرد که بد شد و خواسته اش که دیدن تو بود رو مطرح کرد، همه به هول و ولا افتادن که یه جوری تو رو قانع کنن که دست از لجبازیت برداری! اگه بشینی پای حرفاش و اجازه بدی که خودشو خالی کنه دیگه کسی سعی نمی کنه این بحث به قول خودت نخ نما شده رو بکشه وسط! پاشو یاالله!
-برو می یام خودم.
:نخوابی دوباره ها! من کلی کار دارم!
سری به علامت مثبت تکون دادم و ونداد رفت. دکمه های پیرهنمو که از دیشب باهاش خوابیده و حسابی چروک شده بود باز کردم و به عمد یه تی شرت پوشیدم و زل زدم تو آیینه به خودم و بعد نگاهم سرخورد و رسید به مچ دستام. 2 تا رد بخیه ی عمودی روی جفت دستام اونقدر بد خودنمایی می کرد که حتی اگه خودمم می خواستم اون روزای تلخ رو فراموش کنم، اون خط ها نمی ذاشتن!
راه افتادم سمت در اتاق و این در حالی بود که حس می کردم دارن می برنم واسه اعدام! واسه اینکه جونمو بگیرن!
بدون توجه به بقیه که پشت میز نشسته و مشغول حرف زدن بودن رفتم تو دستشویی و وقتی اومدم بیرون بدون اینکه سرم رو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم و نشستم کنار ونداد پشت میز. نمی خواستم چشم تو چشم آقاجون بشم و تسلط به اعصابمو از دست بدم. مامان از جاش پاشد و با یه فنجون چایی برگشت و گذاشتش جلومو و گفت: صبحونه اتو بخور، دیشب شام هم نخوردی!
پام از زیر میز عصبی تکون می خورد. ونداد دستشو گذاشت رو دستم که روی میز بود و گفت: بخور من می رسونمت دانشگاه، امروز نمی خواد ماشین ببری.
سعی می کردم وسوسه ی بلند کردن سرم و زل زدن به چشمایی که مطمئن بودم بهم خیره شده رو مهار کنم اما نمی شد! زیرچشمی نگاهی به روبروم انداختم و رد نگاه آقاجون رو که به دستام منتهی می شد دنبال کردم! دوباره که سرم رو آوردم بالا چشم تو چشمش شدم! نگاه خیره ام رو که دید بدون حرف چشم ازم گرفت. فقط با چاییم بازی کردم و چند قلپی ازش خوردم. جو سنگینی که حاکم شده بود احتمالاً به کسی اجازه ی فکر کردن به صبحونه و خوردنش رو نمی داد!
ناخودآگاه دستم رفت سمت لبم. پاشدم نشستم و دستمو فرو بردم توی موهام. در باز شد و ونداد حاضر و آماده اومد تو اتاق! متعجب نگاهش می کردم که سلام کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست و گفت: دارم می رم شرکت. نمی یای برسونمت دانشگاه که به کلاس ساعت 10 برسی لااقل؟!
-شب اینجا موندی؟!
:آره.
- نیازی نبود!
: من ترجیح دادم!
- کلاً شدی لَله ی من!
نفسش رو با صدا داد بیرون و گفت: از وضعیت خونه اتون عصبانی هستی می خوای سر من خالی کنی آره؟!
رومو ازش گرفتم و زل زدم به کف زمین. دستش رو گذاشت رو شونه ام و فشاری بهش آورد و گفت: به هر حال باید از این اتاق بیای بیرون آبان!
-علاقه ای به دیدن مهمون ناخونده ای که اون بیرون نشسته ندارم!
:تا کی می خوای مقاومت کنی؟! آبان پیرمرد با 80 سال سن، با اون همه دبدبه و کبکبه، با اون همه اقتدار پاشده اومده اینجا که تو رو ببینه!
-همین پیرمرد با همین توهماتی که ازش حرف می زنی، یه روزی چفت وایساد و عشقمو ازم گرفت!
:گور بابای ویدا آبان! الآن نمی خوام باهات بحث کنم. باید برم شرکت اما به هر حال تا صد روز هم که تو این اتاق بمونی، اون گیرت می یاره و حرفاشو بهت می زنه. پس پاشو بیا تا من هستم بشین سر میز صبحونه که اجازه ندم حرف بی ربطی اعصابتو بدتر خرد کنه!
نگاهمو از زمین برداشتم و دوختم به چشمای نگرون ونداد. دست گذاشت روی پام و گفت: پاشو پسر خوب!
-می دونی چی برام عجیبه؟! گیر دادنای مامان به این موضوع پوسیده ی نخ نمای قدیمی و اومدن پیرمرد به این خونه و دلسوزی های عجیب و غریب و مهربون شدن های نامتعارف بابا! یه جای کار می لنگه ونداد! مطمئنم یه خبریه!
:شرلوک هولمز نشو، سر صبحی! حال به قول تو پیرمرد که بد شد و خواسته اش که دیدن تو بود رو مطرح کرد، همه به هول و ولا افتادن که یه جوری تو رو قانع کنن که دست از لجبازیت برداری! اگه بشینی پای حرفاش و اجازه بدی که خودشو خالی کنه دیگه کسی سعی نمی کنه این بحث به قول خودت نخ نما شده رو بکشه وسط! پاشو یاالله!
-برو می یام خودم.
:نخوابی دوباره ها! من کلی کار دارم!
سری به علامت مثبت تکون دادم و ونداد رفت. دکمه های پیرهنمو که از دیشب باهاش خوابیده و حسابی چروک شده بود باز کردم و به عمد یه تی شرت پوشیدم و زل زدم تو آیینه به خودم و بعد نگاهم سرخورد و رسید به مچ دستام. 2 تا رد بخیه ی عمودی روی جفت دستام اونقدر بد خودنمایی می کرد که حتی اگه خودمم می خواستم اون روزای تلخ رو فراموش کنم، اون خط ها نمی ذاشتن!
راه افتادم سمت در اتاق و این در حالی بود که حس می کردم دارن می برنم واسه اعدام! واسه اینکه جونمو بگیرن!
بدون توجه به بقیه که پشت میز نشسته و مشغول حرف زدن بودن رفتم تو دستشویی و وقتی اومدم بیرون بدون اینکه سرم رو بلند کنم زیر لب سلامی گفتم و رفتم و نشستم کنار ونداد پشت میز. نمی خواستم چشم تو چشم آقاجون بشم و تسلط به اعصابمو از دست بدم. مامان از جاش پاشد و با یه فنجون چایی برگشت و گذاشتش جلومو و گفت: صبحونه اتو بخور، دیشب شام هم نخوردی!
پام از زیر میز عصبی تکون می خورد. ونداد دستشو گذاشت رو دستم که روی میز بود و گفت: بخور من می رسونمت دانشگاه، امروز نمی خواد ماشین ببری.
سعی می کردم وسوسه ی بلند کردن سرم و زل زدن به چشمایی که مطمئن بودم بهم خیره شده رو مهار کنم اما نمی شد! زیرچشمی نگاهی به روبروم انداختم و رد نگاه آقاجون رو که به دستام منتهی می شد دنبال کردم! دوباره که سرم رو آوردم بالا چشم تو چشمش شدم! نگاه خیره ام رو که دید بدون حرف چشم ازم گرفت. فقط با چاییم بازی کردم و چند قلپی ازش خوردم. جو سنگینی که حاکم شده بود احتمالاً به کسی اجازه ی فکر کردن به صبحونه و خوردنش رو نمی داد!