کامل شده رمان گلهای باغ سردار|آبان-نازی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نازی محمدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/30
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
2,901
امتیاز
416
زمزمه‌ای نامفهوم در سالن پیچید که نیلوفر همیشه ساکت به آن پایان داد.
نیلوفر: پس حقیقت چیه؟
با دست گوش چپش را کشید و گفت: دیگه پنهان کاری کافیه. من هم مثل شقایق می‌خوام بدونم اصل ماجرا چیه؟
کوروش مداخله کرد و گفت: نیلو گول حرف‌های این آقا رو نخور؛ همه چیز همون بود که پدر گفت.
شقایق که دلش نمی‌خواست خانواده‌اش به شهرام توهین کنند به کوروش گفت: تو خودت رو گول می‌زنی یا واقعا از موضوع بی اطلاعی؟
کوروش که شوکه شده بود پرسید: در مورد کدام موضوع حرف می‌زنی؟
در این وقت شهرام جواب داد: حتما شما هم مثل نیلوفر خانم نمی‌دونید که هیچ پرونده‌ای، برای سرقت کیف خواهرتون باز نشده!
تمام حاضران از شنیدن این موضوع شوکه شدند به‌جز داریوش و نرگس. همایون خان عکس العمل آن‌ها را دید و متوجه این موضوع شد. به سمت نرگس رفت و گفت: تو خبر داشتی؟ از همون لحظه اول شما دونفر می‌دونستید؟
مغز کوروش مثل یک پردازشگر سریع به کار افتاد.
کوروش: فرهاد اون آدم‌ها را سراغ شقایق فرستاده؟ شاید هم شما از اون خواسته بودید این کار رو بکنه! به همین خاطر نمی‌تونستید به او نه بگید.
داریوش که به کار نکرده متهم شده بود، ترجیح داد اصل ماجرا را بگوید. پس به خواهرش رو کرد و گفت:
- نیلوفر درست میگه؛ بهتره حالا که شقایق خانم تصمیم به رسوا کردن ما گرفته همه چیز رو بگیم.
نرگس نمی‌خواست بیشتر از این جلوی دامادش رسوا شود تا مبادا او از ازدواج با لاله پشیمان شود و چون دید نمی‌تواند جلوی داریوش را بگیرد تا از دخالت او در این ماجرا حرفی نزند گفت:
- دیگه فرقی نمیکنه. رئیس کوچولو این نمایش رو راه انداخته تا به همه شما بگه که قصد فروش کارخونه رو نداره؛ پس هر چی می‌خواید همدیگه رو جلوی اون خراب کنید. شاید اگر تردیدی هم داره با این رسوایی‌ها مصمم بشه.
شقایق فهمید که نرگس تلاش می‌کند تا جلوی داریوش را برای گفتن مطلب مهمی بگیرد و تنها راهِ تشویق داریوش برای گفتن آن، این بود که او برای دفاع از خودش واقعیت را بگوید:
- خب نرگس، نمی‌خواد برای دفاع از داداش فکر ما رو به سمت کارخونه منحرف کنی؛ چون کاملا مشخصه اون از فرهاد خواسته تا من رو تعقیب کنه و شما هم از این موضوع اطلاع داشتی.
داریوش متهم به کاری می‌شد که در آن هیچ دخالتی نداشت لبخند تمسخر کننده‌ای زد و گفت:
- میدونی شقایق، من همیشه به تو غبطه میخوردم. با اینکه تو از همه ما کمتر درس خواندی و کمتر در اجتماع بودی؛ اما معلم خوبی مثل پدربزرگ داشتی. درست حدس زدی، من توی این ماجرا دخالتی نداشتم و الان که در این موقعیت اسف‌بار قرار دارم، به خودم لعنت می‌فرستم که چرا همون روز اول، همه حقیقت رو به تو نگفتم تا مجبور نباشم برای پنهان کاری بیشتر به اون فرهاد احمق، اون همه باج بدم. به هر حال همه چیز تمام شده؛ حالا دیگه تو از کل ماجرا خبر داری و هر تصمیمی که بگیری، با تو مخالفت نمیکنم. به خاطر کار احمقانه پدربزرگ، الان همه این اموال مال توست و این تو هستی که باید تصمیم بگیری اون ها رو نگه‌داری و یا بفروشی؛ اما بهتره بدونی که من، به هر قیمتی شده همسر و بچه‌هام رو از اینجا می‌برم. چه با پول پدربزرگ و چه بدون اون.
کوروش دستی به شانه داریوش زد و به شقایق گفت:
- من با داریوش موافقم. ما بالاخره راهی برای رفتن پیدا می‌کنیم؛ بنابراین نیازی نیست تو قولی رو که به پدر بزرگ دادی بشکنی.
همایون خان هم برای حسن ختام گفت:
- دخترم! درسته که ما این چند ماه سعی کردیم تو رو از گذشته‌ات دور کنیم؛ اما من و مادرت تصمیم داشتیم همه ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی به تو بگیم. فقط هنوز فرصت مناسبی برای اینکار پیدا نکرده بودیم و قسم می‌خورم الان از صمیم قلب خوشحالم که تو همه چیز رو میدونی؛ حتی اگه این مسئله، باعث بشه که تو تصمیمت رو عوض کنی.
شقایق به شهرام نگاه کرد. باید بین او و خانواده‌اش یکی را انتخاب میکرد. همین‌جا می‌ماند و برای داشتن شهرام تا برگشتن حافظه‌اش صبر می‌کرد و یا با خانواده‌اش مهاجرت می‌کرد و زندگی جدیدی برای خود می‌ساخت.. با اشتیاق به چشم های شهرام نگاه کرد. شهرام نگاهش را از او دزدید؛ کاری که قلب شقایق را به درد آورد. می‌دانست که او قبلا دوستش داشته؛ اما اوضاع کاملا عوض شده بود. حالا او با زن دیگری آشنا شده. فاصله این چند ماه، بین آن‌ها به اندازه یک دره عمیق بود. رفتارهای ضد و نقیض مرد جوان، از دودلی او نشات میگرفت. ازطرفی حافظه‌ی خالی از گذشته او، اجازه نمیداد تا مثل شقایق قبل از تصادف به این مرد عشق دهد. چیزی که شهرام از او انتظار داشت. راه سومی به فکرش رسید.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    منتظر شد تا اگر دیگران هم حرفی دارند از این فرصت استفاده کرده و بیان کنند. برخلاف تصور او، هیچ‌کس حرفی برای گفتن نداشت؛ پس سـ*ـینه‌اش را با سرفه‌ی کوچکی صاف کرد تا توجه همه را به خود جلب کند و با صدایی رسا گفت:
    - باید بگم که من تصمیم خودم رو گرفتم؛ می‌خوام کاری رو انجام بدم، که اگه قبل از تصادف انجام داده بودم، این همه اتفاقات بد و ناگوار نمی افتاد.
    دوباره سکوت کرد. همه کنجکاو به لب‌های او چشم دوخته بودند؛ حتی نرگس به جلو خم شده بود تا صدای او را بهتر بشنود.
    برای بار آخر به چشمان شهرام نگاه کرد و گفت: طبق قرار قبلی، کارخونه فروخته میشه و من سهم همه شما رو میدم.
    صدای همهمه شادی که در سالن پیچید، صدای آه شهرام را در خود گم کرد.
    همه دورش جمع شدند. یک لحظه در میان افراد خانواده‌اش گم شد و ندید که شهرام چطور روی مبل ولو شد.
    دست و پای بهپور جوان، همچون پیر مردی می‌لرزید. سعی کرد لرزش دستانش را از بقیه پنهان کند؛ کارش تمام بود. شقایق را از دست داده بود و امکان نداشت او بدون خانواده‌اش در کشور بماند.
    برخاست که شقایق او را دید. از جمع جدا شد و جلوی او ایستاد.
    شقایق: ممنونم.
    لبخندی بی روح، لب‌های جوان را در برگرفت.
    شهرام: خواهش میکنم. کار مهمی نکردم. در حقیقت خودتون به تنهایی، می‌تونستید انجامش بدین؛ حالا اگه اجازه بدید رفع زحمت کنم.
    همایون خان به آن‌ها نزدیک شد و گفت:
    - نه پسرم، نمی تونی بری؛ ما تازه می‌خوایم شام بخوریم و تو می‌دونی که هیچ‌کس موقع غذا، گرسنه از خونه من بیرون نمیره.
    شهرام به سردار بزرگ نگاه کرد. از ماندن در آن جمع هیچ لذتی نمی‌برد؛ پس تشکر کرد:
    - ممنون از دعوتتون؛ اما من قبل از اینکه بیام با یکی از دوستان شام خوردم. پس مزاحمتون نمیشم، از اینکه همه چیز به خوبی پیش رفت خوشحالم و به همه تبریک میگم.
    شقایق وا رفت« با کی شام خورده؟ امیر یا دختر بلوند؟پس این لباس برای دیدار با من نبود؟»
    نمی‌تونست سؤالی از او بپرسد.
    همایون خان خواست بیشتر اصرار کند که شقایق جلوی او را گرفت. خانواده‌اش باید می‌دانستند که شهرام حالا چه احساسی به او دارد.
    شقایق: پدر، آقای بهپور به خاطر کسی که قبل از اون تصادف دوست داشت، در این جلسه حاضر شد و شما باید بدونید ایشون ...
    مکث کرد نمی‌توانست آنقدر بی پروا و بی حیا باشد که در میان جمع از شکست عشق خود و شهرام صحبت کند.
    اما شهرام به کمکش آمد او باید خیال شقایق را راحت میکرد که نیازی نیست خودش را به او متعهد بداند. مگر نه اینکه همین چند روز پیش به امیر گفته بود که به همراه پدر و مادرش نزد اردشیر خواهد رفت؟ پس علاقه‌اش به شهرام نباید زنجیری برای نگهداشتن او در ایران میشد.
    - من قصد ندارم خانم سردار رو از شما جدا کنم؛ در حقیقت کسی که من قصد ازدواج با اون رو داشتم ...
    مکث کرد؛ اما خیلی سریع جمله اش را اصلاح کرد و گفت: امیدوارم همسر مناسبی برای دخترتون پیدا بشه.
    خانم سردار با دست جلوی دهانش را بست. لادن که نمی‌توانست جلوی اشکش را بگیرد، پشتش را به آن‌ها کرد و کوروش، شقایق را در آغـ*ـوش گرفت.
    همایون خان به خود اجازه نمی‌داد غرور دخترش را بشکند و از شهرام بخواهد در این مورد تجدید نظر کند؛ پس دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: امیدوارم شما هم بتونید شخص مناسبی رو شریک زندگیتون کنید.
    شهرام به سمت شقایق چرخید. از نگاه به چشمان او می‌ترسید دستش را به سمت تنها عشقش دراز کرد و گفت:
    - خانم سردار تبریک میگم؛ تصمیم درستی گرفتید. امیدوارم هر کجای این کره خاکی هستین، خوش‌بخت باشین.
    شقایق بیخیال شرم و حیا شد و دست گرمش را در دست سرد و لرزان شهرام گذاشت. یک ثانیه بعد شهرام دستش را از دست او بیرون کشید و با یک خداحافظی جمعی از منزل سردار گریخت.
    با رفتن شهرام سکوتی سهمگین سالن را فرا گرفت.
    اولین نفری که سکوت را شکست لادن بود.
    لادن: خاله شقایق خیلی ممنونم که نظرت رو عوض نکردی؛ اما واقعا ازت دلخورم که این راز رو به من نگفتی.
    شقایق لبخند تلخی زد و گفت:
    - واقعا؟ بقیه چی؟ بقیه شما هم از من دلخور و عصبانی هستین؟ یا شما هم می‌دونید اون‌که باید عصبانی باشه فقط منم؟ شما نزدیکترین آدم‌های دنیا به من هستین؛ اما وقتی باید به من کمک می‌کردید، برای رسیدن به منافع خودتون من رو فریب دادید. البته من نمی‌خوام شما رو محاکمه کنم؛ اما توقع نداشته باشید که به این سرعت شما رو ببخشم و اگه می‌بینید که می‌خوام همه چیز رو بفروشم و سهم قانونی شما رو بدم تا از این کشور برید، فقط به این خاطره که می‌دونم هیچ‌کدوم از شما نظرتون رو تغییر نمی‌دید. من می‌دونم که اگه این‌کار رو هم نکنم، همه شما میرید؛ حتی اگه به اهدافی که می‌خواید نرسید و در این‌صورت من هیچ‌وقت خودم رو نمی‌بخشم.
    کمی مکث کرد. موهای بلندش را از روی صورت کنار زد و با چشمانی سرخ و مرطوب به اون‌ها نگاه کرد و ادامه داد:
    - من کارخونه و همه املاک پدر بزرگ رو می‌فروشم و سهم شما رو میدم؛ اما به یه شرط.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    داریوش که نگران شده بود از جای خود برخواست.
    داریوش: چه شرطی؟
    شقایق محکم و جدی گفت: به این شرط که من همین‌جا بمونم.
    مریم خانم با تعجب پرسید: یعنی چی که تو این‌جا بمونی؟
    همایون خان در ادامه سؤال همسرش پرسید: دخترم تو می‌خوای تنها اینجا بمونی؟
    شقایق: بله پدر، تنها.
    مریم خانم کمی جابه جا شد و گفت: نمیتونی عزیزم. اگه ازدواج می‌کردی اشکالی نداشت؛ اما یه دختر چه‌طور می‌تونه توی این شهر بی‌در و پیکر تنها زندگی کنه؟
    شقایق با سماجت گفت: خب فکر کنید من با شهرام ازدواج کردم؛ این‌جوری با شما نمی‌اومدم.
    مادرش که کلافه شده بود گفت: ولی اون همین الان گفت که قصد ازدواج با تو رو نداره؛ نشنیدی؟
    شقایق جدی بود: به همین علت هیچ‌کس نباید در مورد موندن من به اون حرفی بزنه. چه این خبر عمدا و چه سهوا به گوش او برسد، برای من فرقی نداره. اگه یه نفر، فقط یه نفر اون رو از این تصمیم با خبر کنه، من بدون هیچ شرمندگی، قانون رو در جریان اتفاقاتی که بعد از تصادف برای من افتاده می‌ذارم تا ببینیم برای شما، رفتن از اینجا مهم‌تره یا باخبر شدن شهرام از تصمیم من.
    مکث کرد. نگاهی به لادن که داشت پیامی تایپ می‌کرد انداخت و گفت: فراموش نکنید در صورت اشتباه یکی بقیه هم تنبیه میشن.
    داریوش که منظور او را فهمیده بود، گوشی لادن رو گرفت:
    - بهتره به حرفش گوش کنی؛ حوصله دردسر ندارم.
    لادن نگاهی به شقایق که با قامتی راست، وسط جمع خانواده ایستاده بود انداخت و با تعجب از لاله پرسید: این حرف زدنش تو رو یاد یکی نمی‌ندازه؟
    به جای لاله نیلوفر جواب داد: من هم مثل داریوش شک دارم اون حافظه اش رو از دست داده باشه. به خدا که حرف زدنش مثل قبل از تصادفش شده؛ من ازش میترسم.
    لاله از آن‌ها دور شد تا نزد هومن برود؛ زیرا کنار او احساس امنیت بیشتری می‌کرد.
    شقایق به سمت در رفت. خانم سردار که هنوز هم قانع نشده بود با التماس پرسید: دخترم تو واقعا تصمیم خودت رو گرفتی؟
    شقایق ایستاد و به مادرش نگاه کرد. قلبا دلش نمی‌خواست او را ناراحت کند؛ اما با سنگدلی جواب داد: دارم میرم چمدونم رو بردارم؛ از این به بعد فقط موقع امضای اسناد می‌بینمتون .
    مریم خانم خودش را جلوی در رساند؛ دست‌هایش را از هم باز کرد و راه او را سد کرد.
    مریم خانم: چمدون برداری؟ کجا می‌خوای بری این وقت شب؟
    تصمیم گرفته بود به آن‌ها نگوید که کجا می‌رود؛ اما باز هم دلش نمی‌آمد مادر پیرش را نگران کند. جواب داد: میرم یکی از آپارتمان‌های پدربزرگ؛ همون که توی نیاوران خالیه.
    مریم خانم به او تشر زد: اجازه نمیدم از خونه بری!
    شقایق: نمی‌تونید جلوم رو بگیرید.
    داریوش مداخله کرد: بله. کسی نمی‌تونه جلوش رو بگیره؛ چون دیگه بزرگ شده و بقیه رو آدم حساب نمیکنه.
    شقایق کلافه گفت: برای رفتن و موندن از تو اجازه نمی‌گیرم.
    پدرش پرسید: از من چی؟ از من هم اجازه نمی‌گیری؟
    شقایق نگاهی به پشت سرش انداخت: چرا؟ اگه اجازه بگیرم می‌ذارید برم؟
    برگشت و دست مادرش را، که جلوی او را گرفته بود کنار زد و به سمت پله‌ها رفت. اما صدای جیغ پشت سرش او را متوقف کرد. داریوش جلوی سقوط مادرش را گرفت و همه به دور او جمع شدند. هر کس چیزی می‌گفت؛ یاس و نرگس را کنار زد.
    شقایق: مامان چی شد؟
    همایون خان بر سرش فریاد زد: تا یکی از ما رو نکشی راحت نمیشی؟
    تماس با اورژانس و آمدن آمبولانس، نیم ساعت طول کشید؛ اما بالاخره حال مریم خانم که فشارش بالا رفته بود جا آمد.
    دکتر پیشنهاد کرد که برای یک چک کامل، به بیمارستان بـرده شود؛ اما او اظهار کرد حالش خوب است. بعد از رفتن مامور اورژانس، نگاهی به بچه‌هایش انداخت و به شقایق که دور از همه در گوشه‌ای از سالن اشک می‌ریخت اشاره کرد که نزدیک شود.
    شقایق با پاهای لرزان به او نزدیک شد و روی زمین زانو زد دست سرد او را دردست گرفت.
    شقایق: معذرت می‌خوام.
    مادرش گفت: اگه نمی‌خوای با ما بیایی اشکال نداره؛ اما خواهش می‌کنم تا روزی که من این‌جا هستم، پیش من بمون.
    شقایق دست او را بوسید و گفت: من واقعا قصد آزار شما رو ندارم مادر.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    تصویر اردشیر با اولین زنگ روی صفحه ظاهر شد.
    اردشیر: سلام بدقول. یه ساعت پیش منتظرت بودم.
    شقایق: سلام؛ ببخشید یه کمی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کردم طول کشید.

    بعد همه ماجرا را برای او تعریف کرد.
    اردشیر که نگران شده بود پرسید: خب الان حالت چطوره؟ مامان چی؟

    با شرمندگی از وضعی که پیش آمده بود گفت: اون حالش خوبه. دکتر گفت فشارش رفته بالا؛ اما خودم خیلی بدم. کارم اشتباه بود؛ نباید باهاش این‌طوری صحبت می‌کردم .
    اردشیر سعی کرد دلداری‌اش دهد.
    - نگران نباش. تو که نمی‌خواستی به اون صدمه بزنی؛ بهتره خودت رو عذاب ندی. این رو بدون جدا شدن از خانواده، کار بدی نیست. شاید باورت نشه؛ اما این طرف دنیا، نود درصد هم سن های تو زندگی مستقل دارن؛ اما روش تو برای انجام این‌کار غلط بود.
    شقایق توضیح داد: می‌دونم. وقتی مامان حالش بد شد پشیمون شدم. راستش خیلی خسته‌ام؛ انگار یه کوه رو جابه‌جا کردم و در عین حال سبک شدم. دیگه هیچ رازی روی دوشم سنگینی نمی‌کنه.
    اردشیر پرسید: و آقای بهپور به همین راحتی به پدر گفت تصمیمش برای ازدواج با تو عوض شده؟
    شقایق سری تکان داد و نگاه اشک‌آلودش را از اردشیر دزدید.
    اردشیر پرسید: حالا واقعا دلت نمی‌خواد بیای پیش من؟
    شقایق فکری کرد و گفت: میدونی که آرزومه کنار تو باشم؛ فقط ترجیح میدم یه مدت تنها باشم. باید یه راه برای بخشیدن اون‌ها پیدا کنم.
    اردشیر او را درک می‌کرد.
    - تو حق داری. خود من سی سال طول کشید تا پدر رو ببخشم؛ اما برای رفتن از خونه عجله نکن. این رو کسی بهت میگه که تجربه‌اش بیشتر از تو هست. باید بدونی تنهایی و دوری از خانواده، هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه. وقتی برای سال‌ها، تنها چراغی که توی خونه‌ات روشن میشه، چراغ یخچالیه که فقط برای برداشتن آب باز میشه؛ وقتی توی اون خونه تنها صدایی که می‌شنوی، صدای پیغام گیر تلفنت باشه؛ اون زمانی که توی خونه‌ات فقط با ماهی توی آکواریوم حرف میزنی، می‌فهمی داشتن خانواده چه نعمتیه. من سال‌ها با لجبازی دور خودم حصار کشیدم به امید اینکه پدر رو برای کاری که کرد تنبیه کنم؛ اما اون کنار شما خوشبخت بود و من دور از شما رنج می‌بردم. این‌ها رو نمیگم که تو رو از این کار منصرف کنم؛ فقط می‌خوام بدونی، من آینده تو هستم با این فرق که عشق تو هنوز زنده است و اگه موندن تو اون‌جا می‌تونه فرصت دیگه‌ای برای پیوستن تو و شهرام به هم باشه، من از تو حمایت می‌کنم.
    شقایق از اینکه با اردشیر درد ودل می‌کرد خوشحال بود. او راست می‌گفت. سرنوشت هر دوی آن‌ها مثل هم بود؛ اما او حامی مثل اردشیر داشت. این فکر لبخندی زیبا روی لب‌هایش نشاند که از دید اردشیر پنهان نماند؛ پس با شیطنت گفت: خب حالا که به این خوشگلی خندیدی برای جایزه، این خبر رو اول به تو میدم.
    شقایق که کنجکاو شده بود پرسید: اتفاقی افتاده؟
    اردشیر سربه‌سرش گذاشت: حدس بزن.
    شقایق بی‌تاب شد: نمی‌تونم؛ لطفا بگو!
    اردشیر: فکر کنم تو بیشتر از شنیدنش خوشحال بشی.
    شقایق ذوق زده پرسید: میخوای ازدواج کنی؟
    اردشیر مثل یک پسر بچه شیطان خندید: نه عزیزم. فرصتت تموم شد؛ دارم برای نامزدی لاله میام .
    شقایق از خوشحالی جیغ کشید: راست میگی داداش؟ خدایا شکرت.
    اردشیر قهقهه زد: راست میگم کوچولو؛ داد نزن بابا و مامان رو میترسونی.
    شقایق با صندلی یک دور، دور خودش چرخید. یک مرتبه توقف کرد و با تردید پرسید: یعنی دیگه هیچ مشکلی برای اومدن به ایران نداری؟
    اردشیر: امروز صبح، حاج مرتضی تماس گرفت و گفت اون دو نفر همه چیز رو اعتراف کردن.
    شقایق از خوشحالی به گریه افتاد. چند بار در میان گریه خدا را شکر کرد و گفت: کی میای؟
    اردشیر: هفتم، یعنی یه روز قبل از نامزدی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    امیر: تو یه احمقی!
    شهرام: میدونم.

    - همین الان بهش زنگ بزن.
    - نمیتونم.
    - تو یه احمقی!
    - میدونم اینقدر تکرار نکن.
    - داری از دستش میدی!
    - سرم درد گرفت؛ بس‌که تکرار کردی.
    - خیلی خری!
    این‌بار سکوت کرد. لیوان آبش را که برای خوردن مسکن پر کرده‌بود روی کانتر گذاشت: خسته شدم نمی‌فهمی؟
    امیر: ببخشید که خستتون کردم؛ اما یه نفر باید این واقعیت رو بهت بگه.
    شهرام از آشپزخانه بیرون رفت. توی سالن، روبه‌روی عکس بزرگ خودش و شقایق که یک طرف دیوار را پر کرده بود ایستاد. هر دو در آن عکس با لبخند حلقه‌هایشان را نشان می‌دادند. به چشم‌های شقایق که بیشتر از لبش می‌خندید نگاه کرد و آهی کشید. پشتش را به عکس کرد و امیر را که روی میز وسط نشسته و او را با عصبانیت نگاه می‌کرد دید.
    رفت و روی کاناپه بزرگ و سفید دراز کشید.
    شهرام: روی این میز نشین؛ اگه بشکنه شقایق می‌کشدت.
    چشم‌هایش را بست و با کف دست، محکم به پیشانیش کوبید.
    امیر غرید: احمق!
    شهرام: بیخود من و نصیحت نکن. لادن هم میره؛ تو چرا کاری نمیکنی؟
    امیر ادایش را در آورد: بیخود من و نصیحت نکن.
    جدی شد و ادامه داد: رفتن لادن با رفتن شقایق فرق میکنه. لادن می‌دونه من دوستش دارم. میره تا مادرش رو از ما دور کنه. درسش که تموم بشه برمیگرده؛ اما شقایق خانم نمی‌دونه تو چه احساسی بهش داری.
    شهرام نشست: اگه لادن برنگرده تو چه کار میکنی؟
    امیر: برمی‌گرده؛ اما اگه برنگرده من میرم.
    شهرام با تمسخر گفت: آره جون خودت. خاله زهرا هم گذاشت یکی یه دونه‌اش بره کانادا دنبال نوه‌ی سردارها!
    امیر از روی میز بلند شد و کنار شهرام نشست و گفت:
    - من می‌دونم تو دوستش داری. از روزی که برای اولین بار دیدیش می‌دونستم. نه اون روزی که وسط خیابون مثل برق گرفته‌ها خشکش زده بود؛ روزی که خانم سردار فوت شد و اون با پدربزرگش از خونه بیرون اومد تا دنبال آمبولانسی که پیرزن رو تهران می‌بره ، بره. همون روز که تو مثل برق گرفته‌ها خشکت زد.
    شهرام: منظورت چیه؟
    امیر: فقط میخوام بگم توی این سه سال، هیچ‌وقت ندیدم به یه دختر دیگه نگاه کنی؛ چون هیچ دختری تو رو میخکوب نمی‌کنه.
    شهرام روی پای او کوبید: این چیزهایی که میگی رو خودم می‌دونم؛ اما شقایق عوض شده. دیگه من رو نمی‌بینه. امشب کلا دو دقیقه توی چشم‌هام نگاه نکرد. از روزی که اومد دفتر و گفت تصادف کرده تا امروز فقط از من کمک خواسته. تمام این مدت منتظر یه اشاره بودم؛ یه اشاره که نشون بده یه ذره از عشق قدیم تو قلبش مونده. اون‌وقت امشب به پدرش گفت، آقای بهپور به خاطر کسی که قبل از اون تصادف دوست داشت، در این جلسه حاضر شد.
    امیر: خب باید چی می‌گفت؟
    شهرام سرش را تکان داد انگار سؤال امیر را نشنید.
    - وقتی خیلی راحت گفت کارخونه رو می‌فروشه، فهمیدم حتی یک لحظه هم به موندن فکر نکرده. بعد از فروش کارخونه میره چون نمی‌تونه تنها اینجا بمونه؛ تصمیمش رو گرفته.
    امیر: درسته. چون اون تنهاست، اون‌ها نمی‌ذارن بمونه؛ ولی اگه با تو ازدواج کنه هیچ‌کس نمی‌تونه ببردش.
    - چطور با دختری که هیچ احساسی به‌هم نداره ازدواج کنم؟
    - پس می‌خوای با اون دختری که نصفش پلاستیکه و فوران احساساتش شهر رو آتیش می‌زنه ازدواج کنی؟
    شهرام چشم‌هایش را بست. یک نفس عمیق کشید تا اعصابش را کنترل کند.
    - امیر خفه میشی یا اولین قتل عمرم رو تجربه کنم؟
    امیر کوتاه آمد: باشه ببخشید. نمی‌خواستم بهت توهین کنم؛ اما این آخرین هشداریه که بهت میدم. تو باید با شقایق صحبت کنی! فقط یک کلمه بگو عاشقش هستی و تمام. آدم تو عشق نباید مغرور باشه.
    در همین وقت تلفن شهرام زنگ خورد که هر دو از جا پریدند. امیر از همان‌جا که نشسته بود صفحه گوشی شهرام را می‌دید.
    روی صفحه، عکس دختری با موهای بلوند و لبخندی مصنوعی ظاهر شد. امیر اسمش را بلند گفت:
    - لیدا...بفرما، انگار موش رو آتیش زدن.
    شهرام گوشی را قطع کرد: حوصله تو یکی رو ندارم.
    چند ثانیه بعد، گوشی شهرام دوباره زنگ خورد. امیر بلند شد و به سمت در رفت.
    امیر: ساعت از یک گذشته؛ انگار خوابش نمیاد.
    شهرام یکبار دیگر تماس را رد کرد.
    ***

    فصل سیزدهم ((شب لاله))
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    بالاخره صبح شد. خانه‌ی سردارها ساکت بود. با اینکه دلش نمی‌خواست از رختخواب بیرون بیاد، برای اینکه مادرش فرصتی برای نصیحت پیدا نکند، صبح زود از منزل خارج شد. مسیر خانه تا آموزشگاه را پیاده پیمود. با سرِ پایین، از جلوی محل کار شهرام گذشت و خود را به کلاس رساند. یک ساعت و نیم به لب زدن استاد چشم دوخت و چیزهایی را که او روی بُرد نوشت کپی کرد.
    وقتی از آموزشگاه بیرون آمد به سمت دیگر خیابان رفت تا از جلوی دفتر شهرام عبور نکند. وارد خیابان فرعی که به سمت منزلشان می‌رفت شد. یک اتومبیل برایش بوق زد او بدون توجه، فقط مقصد را گفت. اتومبیل ایستاد. بدون اینکه به پشت سرش جایی که شهرام ایستاده بود نگاه کند سوار شد .
    ده دقیقه بعد راننده جلوی خانه‌شان توقف کرد. شقایق نگاهی به در پارکینگ انداخت. با وحشت به سمت راننده چرخید و با کمال تعجب امیر را دید.
    شقایق: شمایین؟ ببخشید اصلا متوجه نشدم؛ سلام.
    امیر لبخند زد: سلام. خواهش می‌کنم اشکالی نداره؛ اما شقایق خانم شما اصلا حواستون نبود سوار چه ماشینی شدید و من از چه مسیری اومدم. این خیلی خطرناکه.
    شقایق لرزید: حق با شماست؛ ممنون. از این به بعد بیشتر مراقبم.
    امیر تعجب کرد. شهرام راست می‌گفت؛ شقایق کاملا عوض شده بود: باشه پس تا بعد. خداحافظ.
    شقایق خواست بگوید سلام برسانید؛ اما جلوی زبانش را گرفت و با یک خداحافظی خشک در اتومبیل را بست: خدانگهدار.
    منتظر ماند تا امیر دور شد و بی حوصله وارد منزل شد.
    سعی کرد با مادرش روبه‌رو نشود؛ پس ناهارش را زودتر خورد و به اتاقش رفت.
    همایون خان به همسرش گفت:
    - تنهاش بذار. اردشیر که اومد باهاش حرف میزنه؛ اگه زیاد پا‌ پی‌اش بشی شاید لج کنه.
    ساعت چهار بعد ازظهر، تلفن همراهش زنگ خورد؛ اما شقایق حوصله جواب دادن نداشت. به لادن قول داده بود برای خرید کفش همراهش برود؛ ولی دلش نمی‌خواست از خانه خارج بشود. تلفن که قطع شد، منتظر ماند تا لادن پیام بفرستد؛ اما تلفن ثابت‌اش با صدایی گوش خراش اتاق را لرزاند. چاره‌ای نداشت؛ گوشی را برداشت و گفت: بگو؟
    از آن‌طرف خط، صدای شهرام شنیده شد: سلام خانم سردار؛ من بهپور هستم.
    شقایق که از بی ادبی‌اش شرمنده بود با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: ببخشید فکر کردم لادنِ.
    زیر لب غر زد: باید این گوشی رو عوض کنم.
    شهرام صدایش را شنیده بود: اگر منتظر تلفن هستید، بعدا تماس میگیرم.
    شقایق دستپاچه شد: نه نه. لادن حتما به همراهم زنگ میزنه.
    می‌دانست که شهرام چرا تماس گرفته؛ پس ساکت شد تا او حرف بزند.
    شهرام که سکوت او را دید معذب شد.
    شهرام: خانم سردار شما حالتون خوبه؟
    شقایق دلیل سؤالش را حدس زد. خواست بگوید مگه برای تو مهمه؟اما جلوی خودش را گرفت: البته؛ خوبم.
    شهرام که این جواب کوتاه قانعش نکرده بود گفت:
    - امیر امروز شما رو دیده. مثل اینکه حواستون...
    شقایق حرفش را قطع کرد: چیز مهمی نبود. داشتم فکر میکردم؛ اصلا به راننده نگاه نکردم.
    شهرام با نگرانی گفت: می‌دونید که ممکن بود اتفاق بدی براتون بیافته؟
    شقایق حس کرد دارد سرزنش میشود: متوجه هستم؛ بعد از این بیشتر مراقبم.
    شهرام قانع نشد پس پرسید: اگر ایرادی نداره، بگم یکی از بچه‌ها شما رو هر جا خواستید ببره؟
    شقایق همچین چیزی نمی‌خواست.
    - نه مطمئن باشید لازم نیست. باز هم از شما و امیر خان برای نگرانی‌تون ممنونم.
    اصرار بی فایده بود.شهرام به او حق داد که بخواهد حریم خصوصی‌اش را حفظ کند.
    شهرام: خواهش میکنم. کار مهمی نکردیم؛ پس بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظ.
    شقایق از اینکه او به این سرعت قصد خداحافظی داشت، دلگیر شد؛ اما بهانه‌ای برای ادامه صحبت پیدا نکرد.
    - باز هم ممنونم، خدانگهدار.
    صدای بوق ممتد، او را به خود آورد. گوشی را به سـ*ـینه‌اش چسباند و بی‌اختیار شروع به گریه کرد. خودش هم نمی‌دانست دلیل گریه‌اش چیست. خوشحالی برای شنیدن صدای او؟ یا مکالمه سرد و رسمی شان؟ کمی فکر کرد. حتما امیر چند ساعت اصرار کرده تا او برای تذکری دوستانه تماس بگیرد. این حقیقت دلش را شکست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    زنگ تلفن همراهش او را از فکر بیرون آورد. لادن آن‌قدر اصرار کرد و دلیل آورد که شقایق گفت:
    - باشه بیا. تا تو برسی من آماده میشم.
    گوشی را روی تخت انداخت و در کمد را باز کرد تا یک بارانی مناسب بردارد؛ یک ساعت پیش هوا ابری شده بود. هنوز جلوی کمد ایستاده بود که صدای زنگ در خبر از آمدن کسی می‌داد. کوکب خانم به اتاق آمد.
    کوکب: مادر، لادن اومده. چیزی می‌خورید براتون آماده کنم؟
    شقایق لبخند زد. می‌دانست که حریف لادن نمی‌شود؛ پس گفت:
    - نه کوکب جون نمی‌خواد. داریم می‌ریم بیرون؛ شام با هم می‌خوریم به مامان بگو.
    ***
    چهارشنبه اردشیر آمد و دوباره خانواده را به دور هم جمع کرد. با اینکه شقایق به مراسم خواستگاری رسمی لاله نرفت و این مسئله لاله و هومن را رنجاند؛ اما نرگس و لاله آن شب، او را رسما به میهمانی نامزدی دعوت کردند تا بهانه‌ای برای نرفتن نداشته باشد. همه چیز برای جشن فردا شب آماده بود. دو ساعت از نیمه شب گذشته بود و اردشیر خسته به اتاق خود رفت و شقایق نتوانست با او تنها صحبت کند.
    صبح، زودتر از همه بیدار شد و صبحانه را آماده کرد و پاورچین به طبقه همکف رفت تا اردشیر را بیدار کند. وارد اتاق شد، برادرش خواب بود. دلش نیامد او را از خواب شیرین بیدار کند؛ خواست برگردد که اردشیر با صدایی خواب آلود گفت: مگه تو خروسی که به این زودی بیدار شدی؟
    شقایق خندید. برگشت و کنار تخت نشست.
    شقایق: می‌دونی چقدر امروز کار داریم؟ باید بریم خونه، نرگس و لاله رو ببریم آرایشگاه.
    اردشیر چشم‌هایش را مالید و به ساعت نگاه کرد: عزیزم تازه الان ساعت هفته، تا هفت شب دوازده ساعت وقت داریم؛ چرا به این زودی می‌خواید به آرایشگاه برید؟
    شقایق خندید: امروز برنامه فشرده‌ای داریم؛ در ضمن من می‌خوام تمام روز کنار تو باشم. خودت گفتی باید زود برگردی. در این‌صورت وقت من برای با تو بودن کمتر از بقیه‌اس.
    اردشیر گردنش را به چپ و راست چرخاند تا کوفتگی بالش جدید را برطرف کند.
    اردشیر: اگه می‌خوای بیشتر با هم باشیم، همراه مامان و بابا بیا؛ این‌طوری چهار نفری حسابی خوش می‌گذرونیم.
    شقایق به تابلوی بالای تخت او خیره شد و گفت: دلم میخواد کنار شما باشم؛ اما وقت بیشتری برای بخشیدن اون‌ها می‌خوام.
    اردشیر موهای او را نوازش کرد.
    اردشیر: و البته یه فرصت دیگه برای نزدیک شدن به بهپور.
    شقایق صورت سرخش را پشت موهایش مخفی کرد.
    اردشیر: نگران نباش. من تو رو سرزنش نمیکنم که چرا می‌خوای یه‌بار دیگه شانست رو برای بودن با اون امتحان کنی؛ فقط دلم می‌خواد این شجاعت رو داشته باشی که حتی اگه شده یه‌بار، این دلیل رو بلند برای خودت یا کس دیگه‌ای به زبان بیاری. اون‌وقت می‌فهمم که ارزشش رو داره که بذارم تو تنها این‌جا بمونی؟ منظورم رو می‌فهمی؟
    شقایق صادقانه گفت: نمی‌دونم منظورتون چیه؛ اما تو راست میگی. من حتی نمی‌تونم به خودم دلیل واقعی موندنم رو بگم.
    اردشیر خوشحال شد که شقایق را وادار به حرف زدن کرده پس گفت: روانشناس‌ها میگن برای روبه‌رو شدن با ترس‌ها، باید به سمتشون بری. من هم از تو می‌خوام یه‌بار جلوی آینه بایستی و به چشم‌های خودت نگاه کنی و بدون هیچ ترس و شرمی، به خودت بگی برای چی می‌خوای این‌جا بمونی. شاید اگه یه‌بار اون رو به زبان بیاری، انگیزه‌ات بیشتر بشه و یا حتی از این‌کار پشیمون بشی. ازت می‌خوام هر چه زودتر این کار رو بکنی. این‌طوری اگه تصمیمت عوض بشه، می‌تونی همراه بابا و مامان بیای.
    شقایق برادرش رو باور داشت. به همین علت تصمیم گرفت کاری را که او میگوید انجام دهد؛ اما نه آن‌روز و نه آن‌جا.
    نگاهی به ساعت پشت سرش انداخت و گفت:
    - تا بریم خونه نرگس، ساعت نه میشه. وقت آرایشگاه ساعت ده و اون‌ها باید تا چهار، لاله رو آماده کنن تا بتونه بره آتلیه برای گرفتن عکس‌های تکی. تازه این‌جا تهرانه؛ هرجا می‌خوای بری باید یه ساعت زودتر راه بیفتی. اگر هفت به هتل نرسیم، نرگس سکته میکنه.
    اردشیر که با شنیدن این برنامه خواب از سرش پریده بود گفت: باشه. تو برو صبحانه رو آماده کن؛ من دوش میگیرم و میام.
    شقایق برخاست و همان‌طور که به سمت در می‌رفت گفت: صبحانه آماده است؛ بالا می‌بینمت.
    اردشیر حین برخاستن با خودش زمزمه کرد: امیدوارم تو زودتر از من اون‌ها رو ببخشی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    برخلاف آنچه اردشیر انتظار داشت، ساعت ده به خانه نرگس رسیدند. شقایق لباسش را به اتاق لادن برد و در کمد او گذاشت تا عصر مجبور نباشد برای پوشیدنش به خانه برگردد. نرگس، لاله را به تنهایی به آرایشگاه فرستاده بود تا بتواند به کارهای دیگر برسد. با وجود این‌که فریدون خان به هتل رفت تا هماهنگی های آخر را انجام دهد؛ اما نرگس هنوز هم نگران بود. دور خودش می‌چرخید و برنامه‌ای را که روی تبلت خود سیو کرده بود مرور میکرد. اردشیر باید کاری می‌کرد؛ لذا او را روی مبل نشاند. تبلت را از دستش گرفت و به شقایق گفت:
    - یه لیوان آب بیار.
    تا شقایق آب آورد، او دست‌های نرگس را ماساژ داد و سعی کرد او را آرام کند.
    - این تازه اول کاره؛ تو هنوز چند تا مراسم دیگه برای فرستادن اون به خونه بخت، پیش رو داری. تازه بعد از اون نوبت لادنه. پس بهتره کمتر به خودت فشار بیاری تا بتونی همه‌ی اون‌ها رو به‌خوبی برگذار کنی.
    بعد لیوان آبی که شقایق آورده بود را گرفت.
    اردشیر: حالا این آب رو بخور. من و شقایق برای کمک این‌جا هستیم؛ بگو ببینم باید چی‌کار کنیم؟
    نرگس لیوان آب را از اردشیر گرفت و یک نفس سر کشید.
    نرگس: مرسی اردشیر؛ واقعا به کمک شما احتیاج دارم. امشب قراره بعد از مراسمِ توی هتل، جوون‌ها برگردن این‌جا تا یه کمی شلوغ کاری کنن. می‌دونی که هتل‌ها قوانین خودشون رو دارن. این تصمیم امروز گرفته شد و حالا من باید این‌جا رو برای این‌کار آماده کنم؛ پس نمی‌تونم هم به لاله برسم و هم به هتل. تازه خودم هم کلی کار دارم؛ آرایش مو و بقیه چیزها. فریدون رفته هتل؛ اما اونو که می‌شناسی، خیلی خجالتیه و مطمئنم اگه چیزی کم و کسر باشه به او‌ن‌ها گوشزد نمی‌کنه. لاله بچم تنها رفته آرایشگاه؛ الان میگن عروس بی کس و کاره.
    اردشیر دوباره دست نرگس را در دست گرفت.
    - باشه فهمیدم. من میرم هتل تا به فریدون خان کمک کنم؛ شقایق هم میره آرایشگاه تا کنار لاله باشه. حالا بدون هیچ استرسی هر طور می‌خوای اینجا رو آماده کن. لادن کجاست؟
    نرگس نالید: اونم یک بدبختی دیگه اس.
    و رو به شقایق گفت: آرایشگرش اومده خونه تا موهاش رو درست کنه. برو ببین داره چه غلطی می‌کنه و خواهش می‌کنم نذار سایه‌ی سیاه بزنه؛ مثل جادوگرها میشه.
    صدای خنده اردشیر و لبخند کمرنگ شقایق او را به وجد آورد و گفت: راستی در مورد آرایش لاله هم خودت نظر بده. اون هم بدتر از پدرش خیلی خجالتی هست و هر بلایی سرش بیارن اعتراض نمی‌کنه.
    همین وقت لادن با موهایی که نیمی از آن پوش داده شده بود از اتاق مادرش خارج شد و گفت:
    - پس درست شنیدم صدای خنده شما بود.
    دایی و خاله اش را بوسید و ادامه داد:
    - خوش اومدید. لطفا یکی‌تون نرگس جون رو آروم کنه تا سکته نکرده.
    نرگس برخاست و گفت:
    - تو دلت شور من رو نزنه. برو سوئیچ رو بیار تا دایی‌ات، شقایق رو برسونه آرایشگاه و خودش هم بره هتل.
    اردشیر دست شقایق را گرفت و گفت:
    - نه لازم نیست؛ چون من و شقایق هر دو به یه اندازه تهران رو می‌شناسیم، پدر به راننده مامان خبر داد تا امروز ما رو هر جا خواستیم ببره. شما فقط آدرس آرایشگاه و اسم هتل رو بگو، بقیه‌اش با ما.
    لادن که خیالش راحت شده بود گفت: پس منم برم که کلی کار دارم؛ فعلا بای.
    ***
    نیم ساعت بعد، شقایق جلوی آرایشگاه پیاده شد و به اردشیر گفت: کارت که تموم شد بیا دنبالم تا با هم بریم خونه نرگس تا من لباس عوض کنم.
    اردشیر: باشه؛ نگران نباش به موقع میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    شقایق وارد آرایشگاه شد و از شلوغی آنجا تعجب کرد. دختری که پشت نزدیک ترین میز به در نشسته بود پرسید:
    - بفرمایید، برای چه کاری آمدید؟
    شقایق به او نگاه کرد. از دیدن تاپ قرمز پاره‌ای که به تن داشت شوکه شد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد.
    شقایق: من همراه خانم بزرگ منش هستم.
    دختر جوان از پشت میز بیرون آمد. کوتاه‌ترین دامنی که شقایق تا آن روز دیده بود به پا داشت و شقایق با چشمان گشاد شده او را برانداز می‌کرد که دختر گفت:
    - بفرمایید اتاق عروس. البته اینجا قانون اینه تا کار عروسها تمام نشه نمی‌ذارن کسی ببیندش؛ اما انگار خانم بزرگ منش سفارش کردن که شما حتما برید داخل.
    بعد در اتاقی را برایش باز کرد و شقایق وارد شد. لاله با دیدن او از زیر دست آرایشگر که روی موهایش کار می‌کرد بیرون آمد؛ صورتش را بوسید و از ته دل گفت:
    - خیلی ممنون که اومدی. بیا اینجا.
    شقایق کنارش ایستاد و او دو تا بوردا به دستش داد.

    لاله: این مدل مو رو مامان پسندیده و این یکی هم لادن. حالا این تاج رو مامان خریده و این یکی رو لادن.
    بعد با التماس از شقایق پرسید: تو میگی کدومش بهتره؟
    شقایق از کار نرگس و لادن تعجب کرد. هر دوی آن‌ها با این‌کارشان لاله بیچاره را تحت فشار گذاشته بودند. تاج‌ها و مدل‌ها را دوباره برانداز کرد و آرایشگر را که با شانه بالای سر آن‌ها ایستاده بود نگاه کرد و به لاله گفت:
    - این مدل موها که شبیه هم هستند؛ تو خودت کدوم رو دوست داری؟
    لاله مدل دیگری را به شقایق نشان داد و گفت: خودم از این خوشم میاد.
    شقایق لبخند زد و گفت: خب این خیلی عالیه. به نظر من هم این مدل خوبه؛ فکر کنم به صورت تو این مدل بیشتر بیاد.
    به آرایشگر گفت: لطفا این تاج رو براش بذارید.
    تاجی که لادن خریده بود را به دست آرایشگر داد.
    وقتی لاله لباسش را پوشید شقایق از شوق دست زد.
    شقایق: خیلی خوشگل شدی. امشب دل همه رو می‌بری بخصوص هومن رو.
    لاله سرش را بالا گرفت تا اشکی که در چشمش بود روی صورتش جاری نشود؛ بعد دست‌های شقایق را گرفت و گفت:
    - این خوشبختی رو مدیون تو هستم.
    شقایق: چیزی به من مدیون نیستی. من مطمئنم اگه هومن اون شب تو رو دیده بود، امکان نداشت اون سؤال رو از من بپرسه.
    لاله خواست چیزی بگوید که یک نفر در زد و گفت: خانم بزرگ‌منش، آماده‌اید؟
    شقایق جواب داد: بله، چی شده؟
    دختر با ناز گفت: داماد و فیلمبردار اومدن. تشریف بیارید.
    شقایق و لاله از اتاق خارج شدند و عکاس و فیلمبردار را دیدند که از همان لحظه اول، کارشان را شروع کردند. لادن هم به آن‌ها پیوست و با دیدن لاله سوتی از حیرت کشید.
    لادن: آقا من خواهرم رو نمیدم به این جوونک، پشیمون شدم.
    شقایق و لاله از این حرف با صدای بلند خندیدند؛ اما آرایشگر خودش را به لاله رساند و گفت:
    - نباید با همه صورت بخندی؛ آرایشت خراب میشه. لطفا فقط لبخند بزن.
    شقایق که لاله را در محاصره آن‌ها دید، از آرایشگاه خارج شد تا ببیند چه کسی همراه هومن برای بردن عروس آمده. اردشیر و راننده، آن‌طرف خیابان منتظر بودند و هومن کنار یک لیموزین مشکی گل زده، در انتظار لاله بالا و پایین می‌رفت.
    شقایق و اردشیر خود را به او رساندند و هومن با دیدن آن‌ها با نگرانی گفت:
    - چرا نمیاد؟ هنوز آماده نیست؟
    شقایق جواب داد: داره میاد؛ اگه عکاس و فیلمبردار بذارن!
    بالاخره لاله آمد و با دیدن هومن لبخندی که او سزاوارش بود را روی لب نشاند. چند دقیقه بعد، آن‌ها با فیلمبردار به سمت آتلیه رفتند و شقایق و اردشیر به منزل نرگس.
    اردشیر در راه تعریف کرد که همه چیز در هتل آماده بوده و نرگس هم بالاخره کارهایش را تمام کرده و زمانی که آن‌ها به آرایشگاه آمدند، او هم به همراه پدر و مادر به هتل رفته تا به خاطر ترافیک پنجشنبه شب‌ها دیر نرسد.
    نیم ساعت طول کشید تا آن‌ها به خانه نرگس رسیدند و از راننده خواستند منتظرشان بماند.
    شقایق به در منزل رسید و به اردشیر گفت: کلید رو زودتر بده.
    اردشیر با دست به پیشانیش کوبید: کلید که پیش من نیست.
    شقایق با دهان باز به او نگاه کرد: کلید رو از نرگس نگرفتی؟
    اردشیر: نه.
    شقایق وارفت. او برای اینکه دوباره به منزل خودشان که با آرایشگاه فاصله زیادی داشت، برنگردد لباسش را به خونه نرگس بـرده بود.
    اردشیر که واقعا ناراحت شده بود گفت: معذرت می‌خوام عزیزم. اصلا حواسم نبود.
    شقایق لب‌هایش را به طرز خاصی جمع کرد و گفت:
    - اصلا مهم نیست. کسی که امشب قراره بدرخشه من نیستم. بیا بریم خونه تا یه لباس دیگه بپوشم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نازی محمدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/30
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    2,901
    امتیاز
    416
    هر دو وارد خانه شدند و به سرعت پله ها را طی کردند تا به طبقه دوم بروند. کوکب به دنبال‌شان نفس زنان می‌دوید.
    کوکب: مادر چرا اومدی؟ چی شده؟
    شقایق همان‌طور که به اتاقش میرفت گفت:
    - لباسم خونه نرگس مونده و ما فراموش کردیم کلید رو ازش بگیریم؛ حالا بیا کمک کن یک لباس اتو کرده مناسب پیدا کنم.
    اما همین‌که وارد اتاق شد، خشکش زد. روی تخت، لباسی زیبا از گیپور و ابریشم به رنگ طلایی دید که دهانش از تعجب باز ماند.
    اردشیر و کوکب وارد شدند و اردشیر کلیدی جلوی چشمش تکان داد.
    اردشیر: کلید نرگس رو بذار توی کیفت، یادت نره بهش بدی.
    شقایق محو تماشای لباس بود که کوکب او را به سمت تخت کشید و گفت:
    - بیا بپوش ببینم تو تنت چی شکلیه؟ منم وقتی دیدم مثل تو خشکم زد.
    شقایق از ته دل خندید و خود را در آغـ*ـوش اردشیر انداخت: وای داداش سلیقه‌ات عالیه.
    اردشیر: زود باش آماده شو تا نرگس و مامان، یه قشون نفرستادن دنبالمون.
    چند دقیقه بعد شقایق از اتاق خارج شد و اردشیر با لبخند گفت:
    - دلم می‌خواست اولین نفر باشم که لباست رو می‌بینم. خدا کنه امشب کشته ندیم.
    شقایق شنلش را به او داد تا برای پوشیدن، کمکش کند و گفت: حسابی لوسم کردی. این‌طوری توقعم زیاد میشه.
    اردشیر ایستاد صورت او را بین دست‌های بزرگش گرفت و گفت:
    - اگه من سی سال پیش ازدواج کرده بودم، شاید الان دختری هم سن تو و لاله داشتم که برای عروس شدنش آماده می‌شدم.
    مکث کرد لبخندی زد و گفت: خب حالا که دختر ندارم، می‌خوام تمام آرزوهام رو تو برآورده کنی.
    شقایق برادرش را بغـ*ـل کرد و گفت: من این‌طور فکر نمی‌کنم. شما هنوز هم وقت داری تا بچه‌دار بشی و من قول میدم از همین امشب براتون دنبال یک دختر خوب بگردم.
    اردشیر او را به سمت در برد و گفت: حتما از هم سن و سال‌های خودت آره؟
    ***
    یک ساعت بعد دست در دست اردشیر وارد سالن شد. لباسش زیر شنل خزدار بلند پنهان بود. اردشیر شنل را از روی دوش او برداشت و در یک آن خواهرهایش و لادن به سمتش دویدند.
    لادن: وای! عجب تیکه‌ای شدی!
    نیلوفر او را بغـ*ـل کرد و گفت: خدا کنه چشمت نزنن. کاش یک فیروزه دستت می‌کردی.
    نرگس هم از آن دو عقب نماند و گفت:
    - چرا این‌قدر دیر اومدید؛ داشتم از دلشوره می‌مردم. حالا برید به تیمسار و خانمش سلام کنید.
    اردشیر و شقایق اول نزد آقا و خانم شاکری رفتند. نرگس مراسم معارفه را به جا آورد. هومن قد و هیکل خود را از پدرش به ارث بـرده بود و بینی و لب‌هایش شبیه مادرش بود.
    تیمسار با شقایق و اردشیر دست داد.
    تیمسار: اردشیر جان، خیلی وقته شما رو ندیدم.
    اردشیر: مشتاق دیدار. حالتون چطوره؟
    تیمسار لبخندی به او تحویل داد و گفت: می‌بینم که خواهر کوچک شما همون‌طور که تعریفشون رو شنیدم، بسیار برازنده هستن.
    شقایق تشکر کرد. در این وقت خانم تیمسار با گونه‌اش گونه شقایق را لمس کرد و گفت: به‌به، این هم خاله عروس خوشگل من. انشاالله عروسی خودت.
    شقایق نگاهی به اردشیر کرد تا او کمکش کند. اردشیر با روی خوش به همسر تیمسار گفت:
    - ما رو ببخشید. راستش یک کمی دیر اومدیم و باید به میهمونای دیگه سلام کنیم.
    پدر و مادر داماد که باید به میهمانان خودشان هم رسیدگی می‌کردند، عذر آن‌ها را پذیرفتند و خانم شاکری گفت:
    - اشکالی نداره بفرمایید. حالا تا آخر شب وقت برای صحبت داریم.
    اردشیر بازوی شقایق را گرفت تا او را از مادر هومن دور کند و همچون میهمانان دیگر نزد لاله و نامزد جوانش رفته، ضمن آرزوی خوشبختی، عکسی به رسم یادگار با زوج جوان بگیرند.
    بعد از این کار با مادر و پدرش و چند تن از دوستانشان احوال‌پرسی کردند. شقایق که هیچ‌کدام از آنها را نمی‌شناخت، ترجیح داد کمی از بقیه فاصله بگیرد؛ اردشیر قبول کرد. چند قدم آن‌طرف‌تر شقایق خشکش زد. اردشیر که این حرکت کنجکاوش کرده بود مسیر نگاه او را دنبال کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا