- عضویت
- 2017/01/30
- ارسالی ها
- 182
- امتیاز واکنش
- 2,901
- امتیاز
- 416
زمزمهای نامفهوم در سالن پیچید که نیلوفر همیشه ساکت به آن پایان داد.
نیلوفر: پس حقیقت چیه؟
با دست گوش چپش را کشید و گفت: دیگه پنهان کاری کافیه. من هم مثل شقایق میخوام بدونم اصل ماجرا چیه؟
کوروش مداخله کرد و گفت: نیلو گول حرفهای این آقا رو نخور؛ همه چیز همون بود که پدر گفت.
شقایق که دلش نمیخواست خانوادهاش به شهرام توهین کنند به کوروش گفت: تو خودت رو گول میزنی یا واقعا از موضوع بی اطلاعی؟
کوروش که شوکه شده بود پرسید: در مورد کدام موضوع حرف میزنی؟
در این وقت شهرام جواب داد: حتما شما هم مثل نیلوفر خانم نمیدونید که هیچ پروندهای، برای سرقت کیف خواهرتون باز نشده!
تمام حاضران از شنیدن این موضوع شوکه شدند بهجز داریوش و نرگس. همایون خان عکس العمل آنها را دید و متوجه این موضوع شد. به سمت نرگس رفت و گفت: تو خبر داشتی؟ از همون لحظه اول شما دونفر میدونستید؟
مغز کوروش مثل یک پردازشگر سریع به کار افتاد.
کوروش: فرهاد اون آدمها را سراغ شقایق فرستاده؟ شاید هم شما از اون خواسته بودید این کار رو بکنه! به همین خاطر نمیتونستید به او نه بگید.
داریوش که به کار نکرده متهم شده بود، ترجیح داد اصل ماجرا را بگوید. پس به خواهرش رو کرد و گفت:
- نیلوفر درست میگه؛ بهتره حالا که شقایق خانم تصمیم به رسوا کردن ما گرفته همه چیز رو بگیم.
نرگس نمیخواست بیشتر از این جلوی دامادش رسوا شود تا مبادا او از ازدواج با لاله پشیمان شود و چون دید نمیتواند جلوی داریوش را بگیرد تا از دخالت او در این ماجرا حرفی نزند گفت:
- دیگه فرقی نمیکنه. رئیس کوچولو این نمایش رو راه انداخته تا به همه شما بگه که قصد فروش کارخونه رو نداره؛ پس هر چی میخواید همدیگه رو جلوی اون خراب کنید. شاید اگر تردیدی هم داره با این رسواییها مصمم بشه.
شقایق فهمید که نرگس تلاش میکند تا جلوی داریوش را برای گفتن مطلب مهمی بگیرد و تنها راهِ تشویق داریوش برای گفتن آن، این بود که او برای دفاع از خودش واقعیت را بگوید:
- خب نرگس، نمیخواد برای دفاع از داداش فکر ما رو به سمت کارخونه منحرف کنی؛ چون کاملا مشخصه اون از فرهاد خواسته تا من رو تعقیب کنه و شما هم از این موضوع اطلاع داشتی.
داریوش متهم به کاری میشد که در آن هیچ دخالتی نداشت لبخند تمسخر کنندهای زد و گفت:
- میدونی شقایق، من همیشه به تو غبطه میخوردم. با اینکه تو از همه ما کمتر درس خواندی و کمتر در اجتماع بودی؛ اما معلم خوبی مثل پدربزرگ داشتی. درست حدس زدی، من توی این ماجرا دخالتی نداشتم و الان که در این موقعیت اسفبار قرار دارم، به خودم لعنت میفرستم که چرا همون روز اول، همه حقیقت رو به تو نگفتم تا مجبور نباشم برای پنهان کاری بیشتر به اون فرهاد احمق، اون همه باج بدم. به هر حال همه چیز تمام شده؛ حالا دیگه تو از کل ماجرا خبر داری و هر تصمیمی که بگیری، با تو مخالفت نمیکنم. به خاطر کار احمقانه پدربزرگ، الان همه این اموال مال توست و این تو هستی که باید تصمیم بگیری اون ها رو نگهداری و یا بفروشی؛ اما بهتره بدونی که من، به هر قیمتی شده همسر و بچههام رو از اینجا میبرم. چه با پول پدربزرگ و چه بدون اون.
کوروش دستی به شانه داریوش زد و به شقایق گفت:
- من با داریوش موافقم. ما بالاخره راهی برای رفتن پیدا میکنیم؛ بنابراین نیازی نیست تو قولی رو که به پدر بزرگ دادی بشکنی.
همایون خان هم برای حسن ختام گفت:
- دخترم! درسته که ما این چند ماه سعی کردیم تو رو از گذشتهات دور کنیم؛ اما من و مادرت تصمیم داشتیم همه ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی به تو بگیم. فقط هنوز فرصت مناسبی برای اینکار پیدا نکرده بودیم و قسم میخورم الان از صمیم قلب خوشحالم که تو همه چیز رو میدونی؛ حتی اگه این مسئله، باعث بشه که تو تصمیمت رو عوض کنی.
شقایق به شهرام نگاه کرد. باید بین او و خانوادهاش یکی را انتخاب میکرد. همینجا میماند و برای داشتن شهرام تا برگشتن حافظهاش صبر میکرد و یا با خانوادهاش مهاجرت میکرد و زندگی جدیدی برای خود میساخت.. با اشتیاق به چشم های شهرام نگاه کرد. شهرام نگاهش را از او دزدید؛ کاری که قلب شقایق را به درد آورد. میدانست که او قبلا دوستش داشته؛ اما اوضاع کاملا عوض شده بود. حالا او با زن دیگری آشنا شده. فاصله این چند ماه، بین آنها به اندازه یک دره عمیق بود. رفتارهای ضد و نقیض مرد جوان، از دودلی او نشات میگرفت. ازطرفی حافظهی خالی از گذشته او، اجازه نمیداد تا مثل شقایق قبل از تصادف به این مرد عشق دهد. چیزی که شهرام از او انتظار داشت. راه سومی به فکرش رسید.
***
نیلوفر: پس حقیقت چیه؟
با دست گوش چپش را کشید و گفت: دیگه پنهان کاری کافیه. من هم مثل شقایق میخوام بدونم اصل ماجرا چیه؟
کوروش مداخله کرد و گفت: نیلو گول حرفهای این آقا رو نخور؛ همه چیز همون بود که پدر گفت.
شقایق که دلش نمیخواست خانوادهاش به شهرام توهین کنند به کوروش گفت: تو خودت رو گول میزنی یا واقعا از موضوع بی اطلاعی؟
کوروش که شوکه شده بود پرسید: در مورد کدام موضوع حرف میزنی؟
در این وقت شهرام جواب داد: حتما شما هم مثل نیلوفر خانم نمیدونید که هیچ پروندهای، برای سرقت کیف خواهرتون باز نشده!
تمام حاضران از شنیدن این موضوع شوکه شدند بهجز داریوش و نرگس. همایون خان عکس العمل آنها را دید و متوجه این موضوع شد. به سمت نرگس رفت و گفت: تو خبر داشتی؟ از همون لحظه اول شما دونفر میدونستید؟
مغز کوروش مثل یک پردازشگر سریع به کار افتاد.
کوروش: فرهاد اون آدمها را سراغ شقایق فرستاده؟ شاید هم شما از اون خواسته بودید این کار رو بکنه! به همین خاطر نمیتونستید به او نه بگید.
داریوش که به کار نکرده متهم شده بود، ترجیح داد اصل ماجرا را بگوید. پس به خواهرش رو کرد و گفت:
- نیلوفر درست میگه؛ بهتره حالا که شقایق خانم تصمیم به رسوا کردن ما گرفته همه چیز رو بگیم.
نرگس نمیخواست بیشتر از این جلوی دامادش رسوا شود تا مبادا او از ازدواج با لاله پشیمان شود و چون دید نمیتواند جلوی داریوش را بگیرد تا از دخالت او در این ماجرا حرفی نزند گفت:
- دیگه فرقی نمیکنه. رئیس کوچولو این نمایش رو راه انداخته تا به همه شما بگه که قصد فروش کارخونه رو نداره؛ پس هر چی میخواید همدیگه رو جلوی اون خراب کنید. شاید اگر تردیدی هم داره با این رسواییها مصمم بشه.
شقایق فهمید که نرگس تلاش میکند تا جلوی داریوش را برای گفتن مطلب مهمی بگیرد و تنها راهِ تشویق داریوش برای گفتن آن، این بود که او برای دفاع از خودش واقعیت را بگوید:
- خب نرگس، نمیخواد برای دفاع از داداش فکر ما رو به سمت کارخونه منحرف کنی؛ چون کاملا مشخصه اون از فرهاد خواسته تا من رو تعقیب کنه و شما هم از این موضوع اطلاع داشتی.
داریوش متهم به کاری میشد که در آن هیچ دخالتی نداشت لبخند تمسخر کنندهای زد و گفت:
- میدونی شقایق، من همیشه به تو غبطه میخوردم. با اینکه تو از همه ما کمتر درس خواندی و کمتر در اجتماع بودی؛ اما معلم خوبی مثل پدربزرگ داشتی. درست حدس زدی، من توی این ماجرا دخالتی نداشتم و الان که در این موقعیت اسفبار قرار دارم، به خودم لعنت میفرستم که چرا همون روز اول، همه حقیقت رو به تو نگفتم تا مجبور نباشم برای پنهان کاری بیشتر به اون فرهاد احمق، اون همه باج بدم. به هر حال همه چیز تمام شده؛ حالا دیگه تو از کل ماجرا خبر داری و هر تصمیمی که بگیری، با تو مخالفت نمیکنم. به خاطر کار احمقانه پدربزرگ، الان همه این اموال مال توست و این تو هستی که باید تصمیم بگیری اون ها رو نگهداری و یا بفروشی؛ اما بهتره بدونی که من، به هر قیمتی شده همسر و بچههام رو از اینجا میبرم. چه با پول پدربزرگ و چه بدون اون.
کوروش دستی به شانه داریوش زد و به شقایق گفت:
- من با داریوش موافقم. ما بالاخره راهی برای رفتن پیدا میکنیم؛ بنابراین نیازی نیست تو قولی رو که به پدر بزرگ دادی بشکنی.
همایون خان هم برای حسن ختام گفت:
- دخترم! درسته که ما این چند ماه سعی کردیم تو رو از گذشتهات دور کنیم؛ اما من و مادرت تصمیم داشتیم همه ماجرا رو بدون هیچ کم و کاستی به تو بگیم. فقط هنوز فرصت مناسبی برای اینکار پیدا نکرده بودیم و قسم میخورم الان از صمیم قلب خوشحالم که تو همه چیز رو میدونی؛ حتی اگه این مسئله، باعث بشه که تو تصمیمت رو عوض کنی.
شقایق به شهرام نگاه کرد. باید بین او و خانوادهاش یکی را انتخاب میکرد. همینجا میماند و برای داشتن شهرام تا برگشتن حافظهاش صبر میکرد و یا با خانوادهاش مهاجرت میکرد و زندگی جدیدی برای خود میساخت.. با اشتیاق به چشم های شهرام نگاه کرد. شهرام نگاهش را از او دزدید؛ کاری که قلب شقایق را به درد آورد. میدانست که او قبلا دوستش داشته؛ اما اوضاع کاملا عوض شده بود. حالا او با زن دیگری آشنا شده. فاصله این چند ماه، بین آنها به اندازه یک دره عمیق بود. رفتارهای ضد و نقیض مرد جوان، از دودلی او نشات میگرفت. ازطرفی حافظهی خالی از گذشته او، اجازه نمیداد تا مثل شقایق قبل از تصادف به این مرد عشق دهد. چیزی که شهرام از او انتظار داشت. راه سومی به فکرش رسید.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: