کامل شده رمان کابوسی از بیداری |snow80 کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نوع ژانری را دوست دارید؟

  • ترسناک

    رای: 44 57.9%
  • طنز

    رای: 28 36.8%
  • معمایی

    رای: 18 23.7%
  • عاشقانه

    رای: 22 28.9%

  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

snow80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/31
ارسالی ها
3,971
امتیاز واکنش
39,348
امتیاز
856
سن
22
محل سکونت
گرما سیتی
به نام دانای آشکار و نهان

jurv_66666-1.png

سلام دوستان:biggfgrin:

ممنون از همه باید تشکر کنم از همه دوستان و هم کلاسی هام به ویژه کسایی که باعث شدن رمانم رو عوض کنم وجالب ترش کنم:aiffwan_light_blum:


دوم ممنون از همه کسایی که وقتشون رو میذارن تا رمانم رو بخونن:campe45on2:

ودر آخر امید وارم که از رمانم خوشتون بیاد و اگه مشکلی داره به بزرگی خودتون ببخشید:aiwan_light_bffffffffum:


رمان:کابوسی از بیداری

نویسنده:snow80

ژانر:ترسناک،معمایی،راز آلود

خلاصه:ضحی دختری۲۰ساله است که به دلیل اتفاقاتی که در زندگیش افتاده به شدت افسرده شده ومدتی هم هست که کابوس های عجیب و غریبی میبینه،کابوس هایی که امانش رو بریدن و آرا مشش رو به طورکل ازبین بردن،در طی این اتفاقات برادر و همسر برادرش تصمیم میگیرن که با ضحی به شهر نور (از توابع استان مازندران) سفر کنن تا حال ضحی بهتر شه ودر طی این مسافرت کابوس های ضحی به واقعیت تبدیل میشه و...

مقدمه:
سکوتی وهم انگیز
نهان است در پس این کابوس ها
سکوتی هم رنگ خون
هم جنس بامرگ
آری!سکوت تنها نشان برای راز های نهان انسان است
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    * به نام خالق زیبایی ها*

    66666-1.png

    1
    بادهن باز و قیافه متعجب به رو به روم نگاه کردم
    من:چه قدر قشنگه!
    اطرافم رو دقیق برسی کردم،حتی پرنده هم پرنمی زد،دوباره روم رو به سمت جنگل برگردوندم و شروع به راه رفتن کردم.جنگل اونقدر ساکت بود که به وضوح صدای قدم های خودم رو میشنیدم و این خیلی عجیب بود!نمیدونم چه طور اما کم تر از چند ثانیه بالا تپه بلند روبه روم بودم،بدون توجه به اطرافم چشام رو بستم و به درختی که کنارم بود تکیه دادم ونفسی از سر آسودگی کشیدم،حس عجیبی داشتم،حسی شبیه به آرامش،چیزی که مدت هاست ازش دورم.چشام رو باز کردم و به روبه روم خیره شدم که از تعجب دهنم وا موند،یک روستای کوچیک پایین کوه بود،از اونجایی که خیلی آدم کنجکاوی ام از درخت فاصله گرفتم تا به روستا برم اما نیروی قدرت مندی مانع از رفتنم شد و من رو به دنبال خودش به یک جای عجیب و غریب کشید،یک جای کاملا روشن، اونقدر روشن که به سختی چشام رو باز نگه داشته بودم،روشنی اونجا اصلا آرامش بخش نبود بلکه اضطراب عجیبی رو بهم منتقل میکرد.یک دفعه چیزی از جلو چشام رد شد،بادقت بهش نگاه کردم،دختری حدوداًچهار - پنج ساله با مو های پر پشت قهوه ای روشن که تا پایین کمرش میرسید و لباس سرخ و بلندی به تن داشت که تا روی قوزک پاش میومدپشت به من ایستاده بود.برای یک لحظه روش رو به طرفم برگردوند و لبخند ملیحی زد،صورتش زیبا بود، چشم های قهوه ای و پوست سفیدی داشت.بیشتر شبیه به فرشته ها بود،اما تنها چیزی که باعث تعجبم میشد این بود که چرا اینقدر سفید بود!آخه سفیدیش به سفیدی یک انسان نمیخورد،بیشتر شبیه به یک روح بود تایک انسان!بافکر کردن به این موضوع ترسم بیشتر از قبل شد وسعی کردم ازش دور شم،دختر بچه که انگار به ترسم پی بـرده بود لبخند از روی لب هاش محو شد ودر خلاف جهت من شروع به دویدن کرد و بعد سیاهی اطرافم روفرا گرفت،ازبین این ظلمت صدای بغض آلود دختر بچه رو شنیدم که با عجز ازم کمک میخواست، صدای لطیف و کودکانش بار ها و بار ها در مغزم اکو شد و زانو هام رو سست کرد،روی زمین زانو زدم و دستم رو روی گوش هام گذاشتم و چشام رو بستم تا صدا هارو کمتر بشنوم،ولحظه ای بعد صدا قطع شد.
    چشام رو باز کردم و روی تختم نشستم،حالم بد بود،عرق سرد تمام تنم رو پر کرده بود،قلبم دیوانه وار به سینم می کوبیدو نفسم به سختی بالا میومدو بد تر از همه ذهن آشفتم بود که توان کنترل کردنش رو نداشتم.دربین این همه پریشانی دست نوازش گری روی شونم نشست وبعد صدای آرام رو شنیدم
    -ضحی حالت خوبه؟
    نگاهی به صورت آرامبخشش کردم،چشمان درشت به رنگ سبز تیره و مو های قهوه ای که باطلایی در هم آمیخته بود تضاد زیاد با پوستش داشت.بادیدنش احساس آرامش کردم و خود به خود لبخندی روی لبم نشست و باعث شد که آرام با صورتی منگ بهم نگاه کنه
    آرام: چته ضحی،خل شدی؟
    دستش رو از روی کولم برداشتم
    من: نه.سالم سالمم آرام خانوم.
    لبخندی زد و بلند شد.از روی تختم بلند شدم وخواستم جام رو مرتب کنم که آرزو(یکی از هم خوابگاهی هام) گفت
    - چت بود بازاینقدرتوی خواب تکون میخوردی و نفس نفس میزدی؟
    اَه،اَه،اَه،حالم از آدم های فضول به هم میخوره،طبق معمول با تلاش فراوان سعی کردم جلو زبونم رو بگیرم و شر درست نکنم.
    من: هیچی،خواب بد میدیدم
    دهنش رو برای حرفی باز کرد که با صدای آرام حرف تو دهنش ماسید
    -ضحی چرا وایسادی؟ برو آماده شو دیگه،الآن دیرمون میشه.
    نگاه گنگی بهش انداختم.هر چی به مغزم‌فشار آوردم یادم نیومد که چی دیر میشه!!!آرام قدمی به جلو برداش و با تاسف بهم نگاهی انداخت
    آرام: تو تا ساعت دوازده شب داشتی چی کار میکردی؟


    خوب این از پست اول امیدوارم که خوشتون بیاد:aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲
    دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم.تازه یادم اومده بود که امروز امتحان داریم!آرام نچ نچ کنان گفت:
    - زود آماده شو،دیر میرسیم بدبخت میشیما.
    بدو بدو سمت کمدم رفتم و یک مانتو کرم قهوه ای، باشلوار جین قهوه ای پوشیدم،مقنعه قهوه ایم رو هم همونجور که به سمت در میرفتم پوشیدم،از در خارج شدم کفشم رو پام کردم و گفتم
    -من حاضرم،بریم؟
    آرام نگاهی به سر تا پام انداخت و پقی زد زیرخند.
    من:هر هر هر.چته رونی؟چرا میخندی؟
    نمیدونم از چی ولی انقدر خندش گرفته بود که نمیتونست خودش رو کنترل کنه.وایساده بودم و نگاش میکردم بلکه خندش بند بیاد وبگه که چه مرگشه،ولی هرچی بیشتر صبر میکردم بیشتر میخندید،اینقدر خندیدکه از سفید به قرمز مایل به کبود تبدیل شد!فهمیدم اگر کاری نکنم اینقدر می خنده که بمیره واسه همین خودم رو جدی گرفتم و گفتم
    -مرض،چرا میخندی؟مگه چمه؟
    به زور خودش رو جمع کرد و در حالی که اشکی که در اثر خنده زیاد تو چشاش جمع شده بود رو پاک می کرد گفت
    - هیچیت نیست.
    وبعد آیینش رو از کیفش در آورد و جلوی صورتم گرفت.بادیدن مقنعم خودمم خندم گرفت،نه تنها وارو بود بلکه چَپَکی (کج و کول)هم بود.سریع درش آوردم و درستش کردم و گفتم
    -حالا دیگه بریم تا دیر نشده.
    دستش رو جلوم گرفت و گفت
    -خجالت بکش، مثلا بیست سالته ها!چرا مث این کلاس اولی ها دکمه هات رو جابه جا بستی؟
    نگاهی به دکمه های مانتوم انداختم،حق با آرام بود، همه رو جابه جا بسته بودم!همونطور که داشتم دکمه هام رودرست می کردم گفتم
    -میگم چرا اینقدر بستنشون سخت بود!
    نگاه تاسف باری به صورتم کرد و گفت
    -دیونه زود باش الآن امتحان شروع میشه ها‌.
    بابه یاد آوردن امتحان به سرعت دکمه های مانتم رو بستم و پشت سر آرام به راه افتادم،آرام نگاهی بهم کرد وگفت:
    -دوباره همون خواب رو دیدی؟
    خواستم جوابی بدم که موبایلش زنگ خورد.موبایل رو از تو کیفش در آورد و نگاهی به صفحش کرد،لبخندی روی لبش نشست
    آرام:علی یه.
    نچ نچ کنان گفتم:
    -این داداش ماهم کار و زندگی نداره از صبح تا شب به تو زنگ میزنه؟
    لبخند خبیثی زد و گفت:
    -حالا ازش میپرسم تا خودش جوابت رو بده.
    با دهن باز و چشم های گرد شده بهش نگاه کردم و در حالی که به سمتش میرفتم که موبایل رو ازش بگیرم گفتم:
    -تواین کار رو نمی کنی آرام.
    اما قبل از اینکه بهش برسم موبایل رو جواب داد.آروم گفتم
    -آرام نگی یا.
    سرش رو به نشانه باشه تکون داد شروع به حرف زدن با علی کرد.نفسی کشیدم و از درخروجی خوابگاه خارج شدیم و کنار خیابون ایستادیم.دستم رو توی جیبم بردم که موبایلم رو در بیارم،ولی هرچی گشتم نبود.تازه یادم اومد که به خاطر عجله زیاد یادم رفته.داشتم به این فکر میکردم که حالا چه جوری به تاکسی زنگ بزنم که یکدفعه آرام گفت:
    -هوی،توکدوم عالم سیر میکنی؟بگیر علی باهات کار داره.
    نگاهی بهش کردم
    من:موبایلم رو نیاوردم حالا چه جوری به تاکسی زنگ بزنیم؟
    نچ نچی کرد و موبایلش رو دم گوشش گذاشت
    آرام:الو.علی جان من باید واسه تاکسی زنگ بزنم چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
    -..........
    آرام:باشه خداحافظ.
    بعد هم قطع کرد و به تاکسی زنگ زد.
    چند دقیقه بعد تاکسی اومد و هم زمان با اومدن تاکسی موبایل آرام هم زنگ خورد‌.موبایل رو دستم داد و گفت:
    -بیا،جواب بده،باتو کار داره.
    همونطور که سوار میشدم موبایل رو جواب دادم
    من:الو سلام داداشی.
    علی:سلام ضحی خانوم.چه خبر؟
    من:سلامتی،داریم میریم این امتحان آخریه رو هم بدیم که دیگه برگردیم خونه.
    علی:اوهوم،که اینطور،حالت چطوره؟
    من:خوبم ممنون.
    علی:مطمئنی خوبی؟از آرام شنیدم که هرشب کابوس می بینی،تازه شنیدم از خوابگاه بیرونم نمیای و همش تو خودتی.


    خوب اینم پست دومم امید وارم خوب باشه.بازم ممنون از همه کسایی که رمانم رو دنبال میکنن.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۳
    نگاهی به آرام کردم،اصن تو باغ نبود تصمیم گرفتم به خاطر دهن لقیش بعدا به خدمتش برسم
    علی:الو کجا رفتی ضحی.
    من:همین جام داداش.
    علی:خوب،جوابم رو ندادی،چته؟
    من:هیچی،یعنی...
    آه بلند و صدا داری کشیدم و گفتم
    -نمیدونم چمه.
    علی با لحن دل سو زانه ای گفت:
    -بسته ضحی اینجوری فقط خودت رو اذیت میکنی،اونا دیگه مردن و با غصه خوردن تو هم زنده نمی شن.
    به سختی بغضی که گلوم رو گرفته بود رو قورت دادم،خواستم حرفی بزنم که راننده گفت:
    _خانومارسیدیم‌.
    زیر لبی تشکری کردم وپیاده شدم و آرام هم پیاده شد و با راننده حساب کرد.
    علی:الوضحی،باز کجارفتی‌.
    من:جایی نرفتم.
    ببین علی اونایی که اینقدر راهت میگی مردن مامان وبابای من بودن،همه کسم بودن...
    بغض دو باره گلوم رو گرفت و نذاشت ادامه حرفم رو بزنم.
    علی:ببین ضحی جان اونا مامان و بابای منم بودن،منم اونارو دوست داشتم ولی اگه بشینم از صبح تاشب غصه بخورم اونا بر می گردن؟ها!بر میگردن؟
    من:نه بر نمی گردن ولی من نمی تونم نسبت به مرگشون بی تفاوت باشم
    علی پوفی کشید و با کلا فگی گفت
    -اصن هر کاری میکنی بکن،خدافظ.
    و قبل از اینکه حرفی بزنم قطع کرد.پوفی کشیدم و گوشی رو دادم دست آرام،
    آرام:چی شد؟
    باتندی گفتم:
    -هیچی به لطف دهن لقی شما.
    نگاهی بهم کرد و گفت:
    -ضحی جون علی خیرت رو میخواد...
    وسط حرفش پریدم وگفتم
    من:من تو رو مثل خواهر نداشتی خودم میدونم آرام و دوست ندارم چیز هایی رو که برات میگم به کسی بگی،حتی اگه اون شخص برادر خودمم باشه.

    باشرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت
    -معذرت میخوام ضحی،من فکر کردم اگه علی بدونه میتونه بهت کمک کنه.
    پوزخندی زدم و گفتم
    من:فعلا که عصبی شد و گوشی رو قطع کرد.
    آرام:اِ،واسه چی؟
    من:چه میدونم،همون بحث همیشگی.
    آرام سری تکون داد و هر دو باهم به سمت دردانشگاه به راه افتادیم و وارد دانشگاه شدیم،خداروشکر امتحان هنوز شروع نشده بود.نگاهی به آرام انداختم،بد جور تو فکر بود.از حرفایی که بهش زده بودم پشیمون شدم.خوب میدونستم که همه کار هاش برای خوب کردن حال منه.از دوسال پیش که مامان و بابام رو با هم از دست دادم آرام خیلی در حق من خواهری کرد،البته برادرم هم باهام بد نیست،ولی هرچی باشه اون یک دختر نیست و نمی تونه حالم رو بفهمه.بعد از مرگشون فقط یک بار از ته دل خندیدم،اونم یک سال پیش بود،وقتی که علی بهم گفت آرام رو دوست داره و می خواد با هاش ازدواج کنه،ولی اون خبر فقط برای چند ثانیه شادم کرد و با به یاد آوردن اینکه مامان و بابا چه قدر منتظر یه همچین روزی بودن بغضم ترکید و تا میتونستم گریه کردم،اونم وقتی دید به جای خوشحالی دارم گریه میکنم خیلی ناراحت شد و تا مدتی باهام قهر بود،یادمه باهام حرف نزد تاوقتی که بهش خبردادم که باآرام صحبت کردم و اونم قبول کرده که بریم خاستگاری،علی هم خوش حال شد و کلی قربون صدقم رفت و به کل یادش رفت که با هام قهر بوده.
    ‌ ***
    باصدایی به خودم اومدم
    -خانم یاسری مشکلی پیش اومده؟
    سرم رو به سمت صدا برگردوندم،مراقب امتحان بود! خیلی تعجب کردم.اصن کی اومدیم سر جلسه؟چرا من متوجه نشدم!نگاهی به دور برم کردم همه مشغول پاسخ دادن به سوالا بودن.
    مراقب:خانم یاسری به جای نگاه به اطرافتون امتحانتون رو بدین الآن ربع ساعته بی حرکت نشستین و به من زل زدین!
    صدای خنده های آروم هم دانشگاهی هام رو شنیدم،چیزی نگفتم وباخجالت سرم رو پایین انداختم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴
    صدای آرام رو از پشت سرم شنیدم
    -چته ضحی؟تو چیزی گیر کردی؟

    خیلی آروم و به طوری که کسی متوجه نشه گفتم
    -نه بلدم.
    دوباره صدای مراقب رو شنیدم
    -خانم یاسری،خانم فرخ نژاد!
    هردومون بهش نگاه کردم و بعد سرم رو پایین انداختم وشروع به پاسخ دادن به سوالات کردم.ولی انصافا عجب آدم دقیقیه این مراقبه حالا خوبه که دیشب یه خورده خوندما!

    *******************
    مدت کوتاهی گذشت و تقریبا همه سوال هارو جواب دادم.درواقع هرچی بلد بودم رو جواب دادم و بعد هم برگم رو تحویل دادم وبه محوطه دانشگاه رفتم و روی یکی از نیمکت ها منتظر آرام نشستم.چند دقیقه گذشت و هرچی صبر کردم آرام خانوم تشریف نیاوردن وا سه همین بلند شدم و به طرف سالن امتحان رفتم و کل سالن رو گشتم،نبود که نبود،کلافه پوفی کشیدم وبه سمت در خروجی سالن حرکت کردم.داشتم از در خارج می شدم که به یکی بر خورد کردم و هردومون افتادیم رو زمین،سرم رو بالا آوردم تا چیزی بهش بگم که با دیدن آرام حرفم رو خوردم و بلند شدم وبعد هم آرام رو بلند کردم وبا کلافگی گفتم:
    -آرام معلومه کجایی؟
    -توکجابودی ضحی؟ میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
    -اتفاقا منم داشتم دنبالت می گشتم!
    آرام سرش رو کج کرد و به صورتم نگاهی انداخت و بعد دستم رو کشید و گفت
    -ولکن دیگه،بیا بریم که خیلی کار داریم.
    دستم رو از دستش بیرون کشیدم وهم قدم باهاش به سمت در خروجی دانشگاه راه افتادم،همون طور که میرفتیم آرام موبایلش رو در آورد و به تاکسی زنگ زد و بعد از اتمام تماسش با شرمندگی به صورتم نگاه کرد و گفت
    -معذرت میخوام ضحی،نباید به علی میگفتم.
    لبخندی زدم وسرم رو به زیر انداختم وگفتم
    -نه آبجی،من معذرت میخوام،یکم به هم ریخته بودم.نباید اینجوری با هات حرف میزدم.
    آرام لبخند به لب گفت
    -اشکال نداره،درک میکن.
    آه بلندی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم.11:30.
    من:آرام بلیط قطار واسه ساعت چنده؟
    آرام:ساعت دو.
    من:اوهوم.

    همون لحظه تاکسی هم اومدوهر دو سوار شدیم.
    ****************
    وارد خواب گاه شدم و بی توجه به اطرافم دکمه های مانتوم رو بازکردم و رو تختم دراز کشیدم
    من:آخیش،بالآخره امتحانا تموم شد.
    آرام بالشش رو برداشت و همونطورکه به سمتم پرت میکرد گفت

    -پاشو تنبل خوبه میدونی ساعت دو بلیط داریما.
    روی تخت نشستمو به دور و برم نگاهی انداختم.به جز ماکسی تو خوابگاه نبود،باناراحتی به صورت آرام نگاه کردم.
    آرام:چته؟

    من:میدونی چیه آرام،اصلا دوست ندارم برگردم بندر انزلی.
    باتجب بهم ناگاهی انداخت وبعد،اومدو کنارم روی تخت نشست
    آرام:آخه چرا ضحی؟
    آهی کشیدم و گفتم
    -هر بار که بر میگردم اونجا حالم بد تر میشه،تمام خاطراتم میاد جلو چشام و..
    بغضی که توی گلوم بوداجازه نداد ادامه حرفم رو بزنم،آرام دستش رو روی شونم گذاشت و گفت
    -اَه ضحی،ولکن دیگه داری زیادی به خودت سخت میگیری،ببین بااشک های تو هیچی درست نمیشه،تازشم تا کی می خوای تو گذشتت زندگی کنی؟
    سرم رو پایین انداختم،راست می گفت ولی من چه جوری میتونم فراموش کنم!
    من:آرام روح من با مرگشون مرد و فقط یک جسم برام مونده،یک جسم تنها وبی کس...
    آرام وسط حرفم پرید و با اخم گفت
    آرام-بسته ضحی،پس من و علی اینجا بوقیم؟
    من:نه منظورم این نبود آرا....
    دوباره وسط حرف پرید
    -خوب دیگه بسته ،پاشو وسایلات رو جمع کن.
    وبعد بلند شد و نگاهی بهم کرد
    -پاشو دیگه.
    باچشمانی اشکبار بهش خیره شدم
    -آرام گفتن این حرفاخیلی آسونه ولی تو که جای من نیستی و نمیدونی چی میکشم.
    آرام خم شد فشار خفیفی به شونم داد و گفت
    -میدونم ضحی،میدونم.ولی تو که نمیخوای تنهایی اینجا بمونی،به علاوه اگه بمونی من به برادر گرامیتون چی بگم؟
    و بعد از این حرف مشغول جمع کردن وسایلش شد و منم بالبخندی غمگین اشکام رو پاک کردم و به خودم تشر زدم:بسته ضحی،آروم باش،توباید قوی باشی، آفرین تو میتونی.ولی فکر کنم حرفام زیادی بلند بود چون سرم رو که بالا آورد آرام رو دیدم که لباس تاه شده ای تو دستش بود و باچشای اندازه توپ تنیس و دهنی که قد گاراژ واشده بود بهم نگاه میکرد.خودم رو زدم به اون راه وسری به نشونه اینکه چیه براش تکون دادم که یک دفعه از حالت تعجب خارج شد و نچ نچ کنان گفت
    -خدایا یه عقلی به این ضحی بده،خوله خوله!
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۵
    نگاهی بهش کردم و دوباره خودمو زدم به اون راه(همون راهی که میگه:چیه من که اصن چیزی نگفتم!حالا الکی مثلا چیزی نگفته بودما!!!)وقتی دیدم داره بهم نیش خند میزنه و مسخرم میکنه بابالش به سمتش حمله کردم و خواستم بزنم توی سرش که خیلی مظلوم بهم نگاه کرد وبعد هم دستش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت
    -باشه،تسلیم،تسلیم.
    وبعد تمام تلاشش رو به کار برد تا خیلی مظلوم به نظر بیاد و با همون حالت گفت
    -آخه چرا میخوای بزنیم،گـ ـناه دارما!
    بالش رو پایین آورم گفتم
    من:اَه اَه اَه اَه،آرام دیگه ادای آدمای مظلوم رو در نیار،قیافت شبیه خر شرک می شه!
    با اخم بهم نگاه کرد
    -خرشرک.....
    نمیدونم واسه چی ولی ادامه حرفش رو قورت داد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.غلط نکنم خواست بگه داداشته بعد یادش اومده شوهر خودشه!با این فکر لبخندی زدم که آرام بهم نگاه کرد و گفت
    -چته دیونه؟چرا می خندی؟؟
    این مجسمه بهش نگاه میکردم که به سمت کمدم هلم داد و گفت
    -به جای اینکه وایسی و منو نگاه کنی برو وسایلت رو جمع کن تادیر نشده.
    من:آرام اصن حوسله ندارم.
    آرام:دوباره چته؟
    سعی کردم خودمو کنترل کنم،به همین دلیل هیچی آرومی گفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم.همش سعی میکردم خودم رو به زور راضی کنم ولی نمیشد،باشنیدن اسم بندرانزلی چهره های مهربونشون جلو چشمم میومدوباعث می شد که جای خالیشون رو بیشتر حس کنم.همونطور که لباسام رو تا میزدم گفتم
    من:آرام.
    آرام:اوهوم.
    لباس تا شده رو تو چمدون گذاشتم و رو به آرام گفتم
    -میدونی چیه آرام،وقتی اصفهانم کمتر حس ناراحتی میکنم.
    لباسی که تو دستش بود رو انداخت و به سمتم اوم و منو در آغـ*ـوش کشید و گفت
    -آخه خواهر من ماکه نمیتونیم اینجا بمونیم تازه مگه تو دلت واسه داداشت تنگ نشده؟
    همونطور که آه میکشیدم گفتم
    -چرا خیلی تنگ شده.
    از آغوشش بیرون اومدم و با تاسف ادامه دادم
    -ولی چه فایده،من با کارام و حرفام فقط عصبیش میکنم.
    آرام نگاهی بهم کرد و گفت
    -ضحی خودت میدونی که خیلی دوستت داره،فقط یکم درکش کن،همین اندازه که برای تو سخت بوده واسه اونم بوده،یکم،فقط یکم بفهمش خب.
    سرم رو به زیر انداختم و گفتم
    -منم خیلی دوستش دارم، داداشمه ،تنها کسمه، ولی خوب بعضی وقتا درکش برام مشکل میشه و اصلا نمیفهممش.
    آرام خواست چیزی بگه که در خوابگاه واشد و آرزو اومد داخل.
    آرزو:آخیش بالآخره تموم شد.
    نگاهی بهش کردم وبعد زمزمه وار در گوش آرام گفتم
    -بیا وسایل هارو جمع کنیم.
    سرش رو به نشانه تعیید حرفم تکون داد و بعد در حالی که به سمت ساکش میرفت چشمکی زد و گفت
    -بقیش رو بذار واسه بعد.
    لبخندی زدم و دوباره مشغول شدم.آرزو در حالی که رو تختش می چرخید گفت
    -هی،شماها امروز میخواین برین؟
    دهنم رو وا کردم که بهش بگم به تو هیچ ربطی نداره ولی با چشم غره ای که آرام برام رفت تصمیم به سکوت گرفتم.آرام بالبخندی زورکی و مصنوعی گفت
    -بله امروز میریم.
    سری تکون داد و ساکت شد.ما دوتاهم در سکوت مشغول جمع کردن بقیه وسایل هامون شدیم.
    ****************
    در ساکم رو بستم
    من:آخیش بالآخره تموم شد.
    آرام نگاهی به ساعت موچیش کرد و گفت
    -اُه اُه اُه،ساعت یه ربع به یکه ها!زود زنگ بزن یه چیزی بیارن بخوریم.
    باشه ای گفتم و موبایلم رو برداشتم و به رستوران زنگ زدم.ربع ساعتی که گذشت غذا هامونو آوردن و بعد از پهن کردن سفره مشغول خوردن شدیم.
    درحالی که سر ظرفم رو باز میکردم گفتم
    -میگم آرام خوب شد که این آرزو رفت بیرونا!
    باخنده گفت
    -آره خوب شد که رفت.
    وبعد با جدیت گفت
    -خوب دیگه،وللش،غذا تو بخور که دیر میشه.
    برو بابایی بهش گفتم و مشغول خوردن شدم وتا آخر غذام رو باسکوت و خیلی ریاکس خوردم.آرام هم مرطب بهم نگاه می کرد و میگفت:زود، زود، دیرمون شد.
    من هم انگار نه انگار(کلا رو مغزم،نمیدونم چرا؟!)بلآخره پس از نیم ساعت غذام رو خوردم و بازم خیلی ریلکس لباسام رو پوشیدم و خیلی آروم ازدر خارج شدم،پشت در آرام رودیدم که از عصبانیت هم رنگ لبو شده بود!
    آرام:وای الهی جون مرگ نشی ضحی،ربع ساعت بیشتر وقت نداریما.
    شونه ای براش بالا انداختم.
    من:مهم نیست،به تاکسی زنگ زدی؟
    آرام:بله زنگ زدم بانو.
    از حرفش خندم گرفت به همین علت دستم رو جلو دهنم گذاشتم و شروع کردم به خندیدن و آرام هم همون طور که بهم چشم غره می رفت گفت
    -اگه دیر رسیدیم چی؟
    لبخند خبیثی زدم و با شیطنت گفتم
    -نگران نباش فوقش یک روز دیر تر می بینیش!
    خواست کتکم بزنه که صدای بوق تاکسی اومد،تنه ای بهم زد و در حالی که به سمت در میرفت گفت
    -بعدا به خدمتت میرسم ضحی.
    لبخندی حرص دراری زدم و از در خوابگاه خارج شده و سوار تاکسی شدم.تا ایستگاه قطار هیچی نگفتم و مشغول تماشای بیرون شدم و ده دقیقه ای که گذشت به ایستگاه رسیدیم.بعد از حساب کردن با تاکسی چمدون به دست وارد ایستگاه شدیم.

    ****************
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۶
    آرام:حالا دیدی چیکار کردی ضحی؟چه قدر بهت گفتم زود باش،چه قدر گفتم!
    پوفی کشیدم و گفتم
    -باشه،باشه حالا که به قطار رسیدیم، واسه چی اینقدر غر میزنی؟
    و بعد جوری که نشنوه گفتم
    -بیچاره داداشم که مجبور توی غرغرو رو تحمل کنه!
    با آرنج ضربه محکمی به پهلوم زد
    -خفه شو ضحی،من که از تو بهترم.
    پهلوم رو با دستم مالوندم
    من:مگه مرض داری،واسه چی میزنی؟دروغ که نگفتم.
    آرام چشم غره ای بهم رفت و چمدون به دست در راه روی قطار حرکت کرد و ازم دور شد،منم به دنبالش به راه افتادم.حق داشت اینقدر طولش دادم که نزدیک بود از قطار جابمونیم!نگاهی به بالای در کوپه کردم،کوپه شماره شش.
    -آهان آرام،اینم کوپه شماره شش.
    آرام وایساد ونگاهی به کوپه انداخت و بعد در رو واکرد و وارد کوپه شدیم.یک پیرزن و یک خانم جوان اونجا نشسته بودن،سلام کردیم و چمدون ها رو گوشه ای گذاشتیم،من کنار پنجره و آرام هم کنارم نشست و هر دو در سکوت فرو رفتیم.
    ****************
    حدود یک ساعت از حرکت قطار گذشته بود،از وقتی سوار قطار شدیم هیچ حرفی بین مون رد و بدل نشده بود،دیگه داشتم خسته میشدم،برگشتم تابه آرام چیزی بگم که دیدم خوابیده،دلم نیومد بیدارش کنم به همین خاطر روم رو برگردوندم تا خودم رو سرگرم مشاهده طبیعت کنم و بدون اینکه بخوام به گذشته برگشتم،عقب و عقب رفتم و روی هجده سالگیم وایسادم.دقیق همون روزی که می خواستم نتایج کنکور رو ببینم.مامان و بابا رفته بودن بیرون و من هم تو اتاق داداشم بودم،هردومون به صفحه لپ تاپ چشم دوخته و منتظر بودیم که سایت باز کنه و نتایج رو ببینیم، چشام بسته بودم و هرچی سوره از قرآن حفظ بودم رو میخوندم و مرطب خداخدا می کردم که با آرم یه جای خوب قبول شیم.مشغول دعا بودم که با صدای هیجان زده علی به خودم اومدم.
    -ضحی،قبول شدی،قبول شدی.
    با خوش حالی چشام رو باز کردم و با ناباوری به صفحه لپ تاپ خیره شدم راست می گفت رشته معماری دانشگاه اصفهان قبول شده بودم.باشادی بالا و پایین پریدم وسریع موبایلم رو که روی میز بود برداشتم و با آرام تماس گرفتم و بهش خبر دادم که دانشگاه اصفهان قبول شدم.اونم باشادی گفت
    -منم همینطور ضحی،حالا میتونیم تو دانشگاه هم باهم باشیم.
    و بعد کلی برنامه ریختیم و ذوق کردیم.وقتی موبایلم رو قطع کردم علی رو دیدم که دست به سـ*ـینه مقابلم ایستاده بود،وقتی دید موبایل رو قطع کردم با خوش رویی و خنده بهم گفت
    -بهتر نبود اول به مامان و بابا میگفتی؟
    خندیدم و به سمتش رفتم،مقابلش ایستادم
    -به اونا که حضوری عرض میکنم داداشی.
    سری برام تکون داد و شغول خاموش کردن لپ تاپش شد.اون زمان خیلی باهم رابـ ـطه خوبی داشتیم،البته الآن هم باهم بد نیستیم ولی به خوبی قبل هم نیستیم. از دو ران بچگی ما تا حالا با هیچ کس به جز صمیمی ترین دوست بابا یعنی عمو سامان(بابای آرام)در ارتباط نبودیم.من‌عمو سامان و خاله سحر رو مثل عمو و خاله واقعی خودم دوست داشتم و با هم خیلی ار تباط داشتیم.اون روز همش تو خونه راه میرفتم و منتظر بودم که مامان و بابام برگردن و بهشون بگم که قبول شدم ولی هرچی صبر می کردم هیچ خبری نمی شد.یک ساعت،دوساعت،سه ساعت...‌ زمان به سرعت می گذشت ولی خبری از مامان و بابا نشد،هرچی زنگ میزدیم در دسترس نبودن.دیگه واقعا نگران شده بودم که یک دفعه موبایل علی زنگ خورد.باشادی بهش نگاه کردم و گفتم
    -مامانه؟
    علی:نه،عمو سامانه.
    با تعجب به علی که کنار اپن آشپزخونه ایستاده بود نگاه کردم که یک دفعه ناراحتی رو توی چهره علی دیدم و دلم پایین ریخت و به سمتش دویدم.
    من:چیشد داداشی؟
    علی در حالی که موبایل رو قطع میکرد گفت
    -گفت که مامان و بابا تصادف کردن و تو بیمارستانن.
    پاهام سست شد و روی زمین زانو زدم و با بهت گفتم
    -چی؟
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۷
    کنارم زانو زد و دستش رو روی شونم گذاشت و با صدایی که از ته چاه بیرون می اومد گفت
    -نمیدونم،گفت که آماده باشیم میاد دنبالمون.

    با چشمانی اشک بار بهش نگاه کردم و نتونستم حرف بزنم.
    چند لحظه ای در سکوت گذشت که علی به خودش اومد و من رو به زور فرستاد تا آماده شم ومدت کوتاهی بعد از حاظر شدنم عمو سامان اومد و مارو سوار ماشین کرد و با خودش به بیمارستان برد، چشای سرخ عمو سامان خبر از اتفاقات خوبی نمیداد واسه همین مرطب می پر سیدم
    -عمو چیشده،چه بلایی سر مامان و بابام اومده.
    و همزمان با حرفام اشک میریختم،اینقدر آب غوره گرفتم و پشت سر هم از عمو سوال پرسیدم که علی عصبی شد و سرم داد کشید و گفت که خفه شم و من هم با شنیدن صدای عصبیش دهنم رو بستم و تا خود بیمارستان جوری که کسی نشنوه گریه کردم.عموسامان داخل بیمارستان پارک کرد و منو علی بدون لحظه ای مکث وبا سرعت تمام وارد بیمارستان شدیم،عموسامان هم پشت سرمون وارد شد و به بخش پذیرش رفت،چیزی گفت و بعد به منو علی اشاره کرد که دنبالش بریم،هیچ حس خوبی نداشتم و خودم رو به زور به دنبال عمو می کشیدم تا اینکه دربخش c.c.u ایستادیم،عمو گفت که باید همونجا بمونیم تا دکتر بیاد.اون چند دقیقه برام بهاندازه یک سال گذشت،همش نذر نیاز می کردم که حالشون خوب باشه و در همون لحظه دکتر باسری پایین از بخش خارج شد هر سه به سمت دکتر هجوم بردیم،علی با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت
    -دکتر خواهش میکنم بگید حالشون چه طوره؟
    دکتر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با تاسف گفت
    -هردو شون فوت شدن.

    باشنیدن این حرف دنیا دور سرم چرخید،قلبم برای یک لحظه ایستاد و پاهام شل شد وروی زمین افتادم،قطره ای اشک از چشام خارج شد، عمو سعی می کرد آرومم کنه ولی انگار هیچی نمیشنیدم و همه چی برام گنگ گنگ بود که یک دفعه گرمای آغوشی رو حس کردم که باعث شد از گنگی بیرون بیام و صدای بغض آلودش رو بشنوم
    علی:بلند شو آبجی،بلند شو.
    سرم رو بالا آوردم و بانگاهی پر از عجز و درد بهش نگاه کردم،چشمای عسلی خوش رنگش قرمز و پر از اشک شده بود و در تلاش بود که جلوی خروج اشکاش رو بگیره،اما بادیدن نگاه من تلاشش بیفایده موند و قطره اشکی از گوشه چشمش خارج شد،با بغض بهش گفتم
    -دیدی داداشی،دیدی قبل از اینکه خبر قبولیم رو بهشون بدم رفتن،دیدی؟
    با شنیدن حرفم سرم رو محکم توی آغوشش گرفت و با بغض گفت
    -آروم باش آبجی،آروم باش.
    اون شب به زور خاله سحر و آرام که دقایقی بعد از مرگ مامان و بابام به بیمارستان اومده بودن از بیمارستان بیرون اومدم وسوار ماشین عمو شدم وعمو مارو به خونه خودش برد.اون روز ها برای من که فقط هجده سالم بود خیلی سخت می گذشت و هر روزم بد تر از روز قبل بود،از اون روز دیگه طعم خوشی و لـ*ـذت از زندگی رو نچشیدم.البته آرام همش کنارم بود و سعی در شاد کردنم داشت و این کارش باعث شده بود که حس کنم یک خواهر راز دار و مهربون دارم،داداشم هم بعد از مرگ مامان و بابا تقریبا عوض شد،بیشتر از همیشه پیشم بودوسعی میکرد آروم کردنه ولی به خاطر فشاری که مرگ مامان و بابا بهش وارد کرده بود با هر بار آب غروه گرفتنم یا شنیدن اسم مامان و بابا از زبونم عصبی می شد و سرم داد میزد و همین باعث شده بود که دیگه مثل قبل دوستش نداشته باشم،علی حتی برای اینکه من و خودش رو از افسرد گی دربیاره خونه رو فروخت و خونه ای در همسایگی عمو سامان گرفت و به مخالفت های من با کارشم کوچک ترین محلی نذاشت،البته کارش آنچنان هم بد نبود چون به مرور زمان رفت و آمد های آرام باعث شد دوباره یادم بیاد که خندیدن چه حسی داره.همه چی داشت بهتر میشدکه چند ماه قبل کابوس هام شروع شد و همون یک ضره آرامشی که به دست آورده بودم رو هم از دست دادم و .....
    ************
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۸
    با صدای آرام به خودم اومدم
    -ضحی خوبی؟
    اشکام رو پاک کردم و با لبخند تلخی گفتم
    -خوبم.

    سری به نشانه تایید تکون داد و بی حرف مشغول ور رفتن با موبایلش شد،منم که دیدم دیگه خیلی خستم روی تخت دراز کشیدم طولی نکشید که به خواب رفتم.
    *******************
    باز هم همون جنگل،اما اینبار بالای کوه بودم و داشتم به روستای پایین کوه نگاه میکردم که یک دفعه صدای خنده های شیرین و کودکانه ای روشنیدم،روم رو به سمت صدا برگر دوندم و همون دختر بچه رو دیدم که در خلاف جهتم در حال بالا و پایین پریدن و تلاش برای گرفتن پروانه بود،این باربدون ترس از چهره بیش از حد سفیدش به سمتش رفتم تا ازش بپرسم کیه و از جون من چی میخواد، که یک دفعه نگاهم رو حس کرد و با لبخندی شیرین و دوست داشتنی روش رو به سمتم برگر دوندو گفت
    -تو ضحی هستی؟
    -بله من ضحام ولی توکی هستی؟ازم چی میخوای؟چرامرطب به خوابم میای؟

    باشنیدن حرفام لبخند روی ل*ب*هاش ماسید و با چشمانی ترسیده بهم نگاه کرد و دهنش رو واسه گفتن حرفی باز کرد و قبل از اینکه کلامی از دهنش خارج بشه تصویرش از مقابلم محو شد و طولی نکشید که سر گیجه گرفتم و با چشمانی بسته روی زمین زانو زدم.سرگیجم که برطرفشد چشمام رو باز کردم و به دور و برم نگاه کردم.باز هم توی جنگل بودم اما نه اونجایی که چند لحظه پیش ایستاده بودم.محو تماشای جنگل بودم که باصدای جیغی به خودم اومدم و به سمتی که صدا ازش میومد نگاه کردم،یه جای عجیب،درختانی شبیه به درختای بقیه قسمت های جنگل با این تفاوت که درختاش اونقدر زیاد و نزدیک به هم بودن که مانع از رسیدن نور خورشید به زمین میشدن،با بهت به ظلمتی که درون اون قسمت حکم فرما بود خیره شده بودم که دوباره صدای جیغی رو شنیدم،بادقت به مکانی که صدا ازش میومد نگاه کردم و متوجه همون دختر بچه شدم که داشت با چشمای ملتمس ترسیدش بهم نگاه میکرد و در تلاش بود که از حصار دستانی که اون رو به داخل تاریکی وهم انگیز جنگل هدایت میکردن آزاد شه.دختر بچه دقایقی تقلا کرد و قتی دید تقلا و تلاش هیچ فایده ای نداره با عجز جیغ کشید و ازم کمک خواست،دلم براش میسوخت و دوست داشتم نجاتش بدم ولی دست و پاهام کاملا قفل شده بود و فقط میتونستم نظاره گر بـرده شدنش توسط دست هایی که به دلیل تاریکی نمیدونستم مطعلق به کیه باشم و طولی نکشید که دختر بچه درون تاریکی فرو رفت و بعد مثل دفعه های قبل صدای مظلوم و ملتمسش در مغزم اکو شد و از خواب پریدم.
    ******************
    چشمام رو باز کردم وآرام رو دیدم که با چهره ای نگران مقابلم ایستاده بود.
    آرام:خوبی ضحی؟
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و در حالی که تند تند و عمیق نفس میکشیدم گفتم
    -آره،خوبم.
    آرم:باز داشتی کابوس می دیدی؟
    پوفی کشیدم و گفتم
    -آره،انگار ما شانس خواب نداریم.
    آرام نیشخندی زد و گفت
    -پاشو بریم،رسیدیما.
    من:اِ،جدی؟
    بهم نگاهی کرد بعد گفت
    -پاشو دیگه.
    باشه ای گفتم بعد از برداشتن چمدونم از قطار بیرون اومدیم و بعد از گرفتن تاکسی به هتلی رفتیم که عمو سامان از قبل به صورت تلفنی برامون رزرو کرده بود.به هتل که رسیدیم آرام پول تاکسی رو حساب کرد و وارد شدیم و مستقیم به بخش پذیرش رفتیم.
    آرام:سلام،ببخشید خانم میشه کلید اتاق رو بدید؟
    مسئول پذیرش:از قبل رزرو کردین؟
    آرام:بله،به اسم آقای فرخنژاد.
    مسئول پذیرش کامپیوتر رو چک کرد و بعد در حالی که کلید رو به آرام میداد گفت
    - بله بفرمایید خانوم،طبقه سوم اتاق شماره۲۱۵.
    تشکر کردیم بعد از رفتن به اتاقمون بارستورانی که شمارش بشت در اتاق درج شده بود تماس گرفتیم و دقایقی بعد غذارو برامون آودن،موقع خوردن غذا نگاهی کلی به اتاق انداختم.یک اتاق تقریبا بزرگ،با دوتا تخت خواب یک نفره که ست کرم قهوه ای داشت،یک حموم و دست شویی و یک آشپزخونه کوچولو.جای جالب و مناسب برای خوابیدن بود.غذامونو که خوردیم بی هیچ وقفی به سمت تخت هجوم بردیم.
    آرام:ضحی زود بخواب که فردا ساعت شش صبح پرواز داریم.

    من:باشه اگه تو هیچی نگی من میخوابم.
    خندید و استثناعا چیزی نگفت،موبایلم رو روی ساعت پنج صبح تنظیم کردم وسرم به بالش نرسیده خوابم برد.
    *****************
    باصدای آلارم مبایلم از خواب بیدار شدم، موبایل رو خاموش کردم و بعد روی تخت نشستم و چشمام رو مالوند و بعد از کش قوس دادن بدنم به دست شویی رفتم و آبی به صورتم زدم.وقتی از دست شویی بیرون اومدم آرام رو دیدم که مشغول جمع کردن جانمازش بود.
    من:قبول باشه آبجی.
    نگاهی بهم کرد و بعد بالبخند گفت
    -قبول حق.
    متقابلا لبخند زدم وبعد از خشک کردن صورتم وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم.باخوندن نماز آرامش عجیبی بهم القا شد و برای یک لحظه همه نا راحتی هام رو فراموش کردم،انگار قلبم از هر چیزی جز خدا خالی شده بود و خودم رو با خدای بزرگ ومهربونم تنها میدیدم،شکر نمازم رو به جا آوردم و بعد در حالی که نفس عمیق میکشیدم جانماز رو جمع کردم و به سمت تخت رفتم و بالبخند مشغول مرطب کردنش شدم.
    آرام:عجیبا غریبا!چی شده که ضحی خانوم اینقدر شاده؟
    باخنده گفتم
    -آرام باورت میشه دیشب کابوس ندیدم؟
    آرام:آره،چرا باورم نشه،اگه یکم کمتر غصه بخوری دیگه اصلا کابوس نمیبینی.
    از حرف بی ربطش خیلی زورم گرفت،پوفی کشیدم گفتم
    -آرام واسه چی شاد باشم؟به کجای این زندگی بخندم؟به مامان و بابای نداشتم یا رابـ ـطه عالیم با داداشم؟
    سرش رو پایین انداخت و توفکر فرو رفت.به خودم اومدم و فهمیدم که زیاده روی کردم.
    من:حالا زیاد مهم نیست دیگه عا...
    وسط حرفم پرید و گفت
    -علی بامن،دیگه چی؟
    پوز خندی زدم
    -آخه تو چه طوری میخوای اخلاقش رو عوض کنی؟
    چشمکی زد و گفت
    -حالا اوناش دیگه خصوصیه.
    شونه هام رو بالا انداختم و نچ،نچ کنان گفتم
    -نمیدونستم داداشم اینقدر زن ذلیله!
    به سمتم اومد و مشت محکمی به بازوم زد.آخی گفتم و دستم رو مالش دادم و بهش نگاه کردم.صورتش مثل لبو سرخ شده بود،از بین دندونای کلید شدش گفت
    -هیچم که اینطور نیست،فقط بلدم چه جوری با هاش حرف بزنم اگه نمی خوای هم کاری نمی کنم.
    من:باشه،باشه،شوخی کردم بابا،چرا جدی میگیری؟

    با نفس عمیقی خودش رو آروم کرد و گفت
    -لطفا دیگه ازاین شوخی ها نکن،یکی بشنوه فکر میکنه داری جدی حرف می زنیا.
    سرم رو با ناراحتی پایین انداختم و گفتم
    -ببخشید که ناراحتت کردم،منظوری نداشتم.
    آرام دستش رو روی شونم گذاشت
    -حالا ناراحت نشو،مهم نیست.
    وبعد لبخند ملیحی زد
    -برو آماده شو تا دیرمون نشوده.
    باشه ای گفتم و حاضر شدم.
    *************
    نگاهی به ساعت موچیم کردم.ساعت شش و ربع بود و هنوز هواپیما نیومده بود.خدا این آرامو خفه نکنه هی بهش می گم عجله نکنا ولی کو گوش شنوا،ساعت پنج و نیم منو آورده اینجا نشونده که از هواپیما جامی مونیم.دستم رو گذاشتم روی شکمم و روبه آرام که دستش رو زیر چونش گذاشته بود و با کلا فگی با بند کیفش بازی میکرد گفتم
    -حالا دیدی آرام خانوم،الکی عجله کردی نذاشتی صبحونه هم بخورم.
    آرام:ای کارد بخوره اون شکمتو ضحی،یه روزم صبحونه نخور.
    خواست بهش جواب بدم که با چیزی که پیج شد هر دو بلند شدیم و به سمت هواپیما که تازه فرود اومده بود رفتیم وسوار شدیم.
    حدود یک ساعت بعد هواپیما در فرودگاه بندر انزلی فرود اومد،از هواپیما خارج‌شدم و موبایل رو روشن کردم و به ساعتش نگاهی انداختم،ساعت هفت و پانزده دقیقه بود،صفحش رو خاموش کردم تا بذارمش تو جیبم که یک دفعه متوجه شدم که داره زنگ میخوره.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا