کامل شده رمان کابوسی از بیداری |snow80 کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نوع ژانری را دوست دارید؟

  • ترسناک

    رای: 44 57.9%
  • طنز

    رای: 28 36.8%
  • معمایی

    رای: 18 23.7%
  • عاشقانه

    رای: 22 28.9%

  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

snow80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/31
ارسالی ها
3,971
امتیاز واکنش
39,348
امتیاز
856
سن
22
محل سکونت
گرما سیتی
۶۸
امین آقا به خاک های بالا اومده اشاره کرد و گفت

-جنازه رز اون زیره.
و بعد به سرباز ها اشاره کرد که خاک ها رو کنار بزنن و خودش هم مشغول کمک بهشون شد.مدتی گود زدن و خاک ها رو بیرون ریختن تا اینک استخوان های جنازه مشخص شد.امین آقا و سروان نعیمی دستکشی از جنـ*ـسی خاص به دست کردن و آروم استخون هارو بیرون آوردن و در چیزی خاص گذاشتن.
***************
کمی بعد همه بیرون گودال بودیم.دو سرباز بازوهای کسری رو گرفته بودن و به سمت در خروجی می بردن.نگاهی به کسری کردم که سوالم یادم اومد،آروم گفتم
-سروان میشه بگید یک لحظه وایسن؟باید چیزی رو از کسری به پرسم.
امین آقا سرش رو آروم تکون داد و فرمان ایست رو به سرباز ها داد.سرباز ها اطاعت کردن،آروم به سمت کسری رفتم و گفتم
-این خونه.....
سرش رو بالا آورد و گفت
-سال ها پیش قبل از اینکه اون روستا رو بسازیم ما اینجا زندگی می کردیم و این خونه هم خونه ما بود.خونه کد خدا.
من:پس چرا از اینجا رفتید؟
کسری:به همون دلیلی که اینجا ممنوعه شد.حدودا چهار ده ساله بودم که یه ببر به اینجا حمله کرد.بیشتر مردم رو کشت و تعداد کمی که زنده موندن از اینجا رفتن و در اون روستا ساکن شدن.
سرم رو تکون دادم و کنار رفتم و سرباز ها با خودشون به بیرون بردنش و ماها هم به دنبالشون بیرون رفتیم و از جنگل خارج شدیم.احساس آرامش میکردم،آرامشی حاصل از پرده برداری از رازی بزرگ.آرامش از حس فارغ شدن از کابوس های ترسناک و.....حس اینکه روح اون دختر آروم گرفته.نفسی از سر آسودگی کشیدم و به ماشین امین آقا تکیه دادم.امین آقا در طرف راننده رو باز کرد و باصدایی بشاش گفت
-ضحی خانم قصد سوار شدن ندارید؟
سرم رو به سمتش برگردوندم و لبخندی کمرنگ زدم و سوار شدم و کنار آرام نشستم.امین آقا سوار شد و روبه علی گفت
-خب همکاران گرامی کجا برم؟
علی لبخندی زد و گفت
-همکاریمون تموم شد سروان عارف.میریم خونه.
امین آقا:اطاعت.
و بعد ماشین رو روشن کرد و طولی نکشید که به خونمون رسیدیم.همه پیاده شدیم.
علی:بیا توامین.
در ماشین رو باز کردم و درحالی که سوار میشد گفت
-نه دیگه.ماموریتم تمومه.
و بعد ماشین رو روشن کرد و در حالی که دست تکون می داد گفت
-بهتون سرمیزنم.خدا حافظ.
و به سمت اداره رفت.
*************
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۶۹
    یک هفته بعد
    ساکم رو توی جعبه عقب گذاشتم.
    علی:گذاشتیش ضحی؟
    من:آره گذاشتم.
    صدای ترمز ماشینی رو کنارپام شنیدم.باترس کنار رفتم که امین آقا رو دیدم که با خنده بهم نگاه میکرد.منتظر شدم پیاده شه،پیاده که شد اخمی کردم و گفتم
    -دستت درد نکنه امین آقا می خوای آخر کاری از خودت خاطره خوب به جا بذاری؟
    خنده ای کرد و گفت
    -آره،خواستم همیشه یادتون بمونه.
    و بعد به سمت علی رفت و باهم رو بوسی کردن و بعد از خدا حافظی با اون دوتا به سمتم اومد و دستش رو پشت کمرش گرفت و سرش رو پایین انداخت و من من کنان و با خجالت گفت
    -اومممم ضحی خانم.....
    علی دستش رو روی شونش گذاشت و به سمت خودش برش گردوند و گفت
    -این دختر بزرگ تری هم داره ها.
    سروان لبخندی به روش زد و آروم باهام خداحافظی کرد.جواب خدا حافظیش رو دادم و به خواست علی به ماشین برگشتم و روی صندلی عقب نشستم.کمی بعد علی هم سوار ماشین شد و شیشه رو پایین داد و رو به امین آقا گفت
    -بهت خبر میدم.
    امین آقا:باشه.مارو فراموش نکنیا باز هم بهمون سربزن.
    علی با لبخند سر تکون داد و خدا حافظی کرد و استارت زد.
    من:امین آقا چی می گفت علی.
    شیشه رو بالا داد و خیلی ریلکس گفت
    -تورو ازم خواستگاری کرد.
    چشام از حقه بیرون زد.
    من:چیییی؟
    علی دستش رو آروم روی دهنش گذاشت و گفت
    -هیسس،تعجبی نداره.من خیلی وقت اینو میدونم.
    و بعد در حالی که من من می کرد گفت
    علی:میل خودته ولی‌..... اینو بدون که من تعییدش میکنم،می دونم که می تونه خوشبختت کنه.
    باورم نمی شد این همون علی ایه که موقع خاستگاری ها همه رو با وسواس برسی میکرد و میگفت{نه خوب نیست}یا فوق فوقش می گفت{بد نیست ولی نه...}و حالا داشت با اطمینان کامل از خوب بودن امین آقا حرف میزد.
    علی:خب.نظرت.
    من:وقتی تو تعیید میکنی من چی بگم.
    علی سرش رو تکون داد و گفت
    -نظر تو،نه حرف من.
    عاشقش نبودم چون عادت نداشتم به کسی دل بدم ولی ازش بدم هم نمی اومد.با خجالت سرم رو پایین انداختم و گفتم
    -منم ازش بدم نمیاد.
    علی لبخند کمرنگی زد و گفت
    -پس باید بگم بیاد اونجا تا باهم حرف بزنید.
    هیچ نگفتم و گذاشتم زمان بگذره.اونقدر گذشت تا اون روز رسید و من پذیرفتمش.پذیرفتم که امین همسرم باشه و از انتخابم هم پشیمون نشدم چون همون طور که علی گفت اون مردی بود مناسب برای زندگی بامن و من این زندگی سراسر محبت و خوشی رو مدیون اون کابوس های ترسناک و رز بودم.
    راست است که می گیند بعد از هر سختی آسانی است.بله. من این را تجربه کردم،پس از آن مرگ ناگوار،آن همه منزوی بودن،آن کابوس ها حال به آن آرامشی که حقم بود رسیدم.

    《پایان》


    خب دوستان این هم از رمانم.امیدوارم که خوشتون اومده باشه.اگه جاییش آبکی بود یا جاذبش کم بود به بزرگی خودتون ببخشید چون اثر اولم بود و هیچ تجربه ای نداشتم.... .دیگه حرفی ندارم جز آرزوی موفقیت برای همتون واینکه امید وارم از این اثر لـ*ـذت ببرید و انشا الله از ثر بعدیم هم که داستانی متفاوت باژانری متفاوته خوشتون بیاد.
    سپاس از همه:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی

    - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    قلمت پایدار :aiwan_lggight_blum:
    downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا