کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
با دقت هر کدام را نگاه می‌کرد، آن‌هایی که کوکی بودند را با حوصله کوک می‌کرد و تا وقتی که حرکتشان تمام شود به آن‌ها خیره می‌شد. گویی درست با راه رفتن آن عروسک‌ها یاس در میان خاطراتش پرسه میزد.
یک مرد اسب سوار با سیمی که یک سر آن به اسب پلاستیکی و سر دیگر به کنترل کوچکی وصل بود هم دیده میشد، همانی که اسمش به ظاهر کنترلی بود، اما نه کنترل از راه دور! شاید بتوان اسمش را کنترل از راه نزدیک گذاشت! برای حرکت اسب و یورتمه رفتنش باید دکمه‌های روی کنترل چسبیده به سیم را فشار می‌دادی. برای آن‌که اسب چند قدمی راه برود باید خودت هم همراهش می‌رفتی تا سیم کوتاهی که داشت، مانع حرکت اسب نشود‌. چقدر سر راه رفتن زوری و به نحوی رشوه‌ای این مرد اسب سوار، تکین و یاس خوشحال می‌شدند.
در میان آن‌ها چندتا از ماشین‌های فلزی و پلاستیکی تکین هم دیده میشد.
همان‌ها که یاس عاشقشان بود و همیشه تکین را مجبور می‌کرد آن‌ها را از بالای کمدش پایین بیاورد و با هم بازی کنند.
تا وقتی افکارت در حاشیه و زندگی حال متمرکز می‌شود، چیزی به‌جز همان‌ها نمی‌بینی، ولی امان از وقتی که افسار افکارت را خاطراتت به دست بگیرند! و تو را هر کجا که دلشان می‌خواهد ببرند. گونه‌ی یاس به پهنای صورتش خیس شده بود.
آخرین اسباب بازی فرفره‌ی چوبی کوچکی بود، خوب به یاد داشت که این فرفره‌ی چوبی را دوتایی با پول‌های تو جیبی‌شان خریده بودند. چون بی‌رنگ و لعاب بود، کمی ارزان‌تر از فرفره‌های رنگی و رنگ و لعاب‌دار بود برای همین، این را خریده بودند. هنوز رد نقاشی‌هایشان روی تنه‌ی چوبی فرفره مانده بود، هر چند کمرنگ شده!
آخرین اسباب بازی را که روی میزش گذاشت به جعبه‌ی خالی خیره شد. درون کارتون آن در بعضی جاها پف کرده و بر جسته شده بود، لکه‌های گرد کمی تیره‌تر از رنگ جعبه روی آن قسمت‌های برجسته مشخص بود. لازم نبود تا حتماً سر از جعبه سازی داشته باشی تا بفهمی لکه‌های برجسته‌ی روی آن قطرات خشک شده‌ی اشک هستند. جعبه آرام از دست یاس لغزید و از روی زانوهایش روی زمین افتاد. تلفن همراه جدیدش را برداشت و سریع شماره‌ی تکین را گرفت.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد، دِ موبایل ایز آف.‌‌‌.. .
دوباره و سه‌باره و چند‌باره شماره را گرفت. هر بار صدای ضبط شده طوطی‌وار تکرار میشد. از جایش بلند شد. اسباب بازی‌های رنگی را هول‌هولکی در جعبه جمع کرد و کاغذ‌ها را رویشان گذاشت. وقتی می‌خواست در آن را ببندد نگاهش به نوشته‌ی رنگ پریده‌ی پشت در جعبه افتاد.
- گنج تاس.
«ت» اول حرف تکین و «اس» ادامه‌ی حرف یاس بود. گنج‌ها که همیشه پول و طلا و سکه نیستند، گاهی خاطراتت گنج‌هایت می‌شود، گاهی خانواده‌ات، گاهی داشته‌ها و حتی گاهی نداشته‌هایت!
زیر نوشته‌ی رنگ پریده نقاشی یک پسربچه که شکمش به شکل مربع و دست و پاهایش خطی بودند کنار یک دختر بچه که بدنش شکل مثلث و دست و پایش شبیه دست و پای پسرک بود قرار داشت. هر دو دست در دست هم داشتند، از خط‌های کج و معوجشان مشخص بود که کشیدن آن‌ها کار تکین و یاس بوده. یاس مدام لب می‌گزید و سقف را نگاه می‌کرد. اشک‌هایش اما سمج‌وار روی گونه و صورتش می‌غلطیدند. شاید هم قدرت رعد درون چشم‌هایش به مقاومت یاس می‌چربید.
خودش هم نمی‌دانست چرا رود اشک‌هایش مثل باریکه‌ی جوی آبی روی گونه‌اش روان شده‌. دست خودش نبود، اینبار کنترلش دست دلش افتاده بود‌. و دلش چه یکه‌تاز می‌تاخت تا یاس را درهم بریزد! جعبه را بست و سریع از اتاقش بیرون آمد. همان‌طور که به طرف در می‌رفت به منشی‌اش تمام سفارشات ضروری را گفت و بعد از سالن خارج شد.
سوار ماشینش که شد پایش را روی پدال گاز گذاشت. باید تکین را می‌دید و با او حرف می‌زد‌. دلش سوای افکارش حدس‌هایی میزد و چیز‌هایی حس کرده بود‌. دادن آن جعبه... خاموش بودن تلفنش و...
یک راست به‌سمت خانه رفت. تنها کسی که می‌دانست از تکین خبر دارد، مریم خانوم بود، لااقل از تلفن‌های گاه و بی‌گاهش با فردی ناشناس که حدس می‌زد تکین باشد به این پی بـرده بود. به یک‌باره حجم انبوهی از تکین و رفتار‌ها و خاطراتش که یدک افکارش شده بودند، در ذهنش رخنه کرده بود طوری که حتی مسـتانه را فراموش کرد.
یادش رفت که می‌خواست به خانه‌ی مسـتانه هم برود تا سراغش را بگیرد و معنی حرف‌های عجیب‌و‌غریبش را بفهمد. با کشیده شدن لاستیک‌های ماشین و پیچیدن بوی سوختگی لنت، ماشین متوقف شد. سرسری اتومبیلش را گوشه‌ای نگه داشت و پیاده شد‌. انگشتش را روی زنگ نگه داشته بود. مریم خانوم بهت زده و ترسیده به‌سمت در دوید و در را باز کرد. صدایش عصبی می‌رسید که هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد:
- کیه؟ مگه نمیگم اومدم؟... اومدم اومدم!
مریم خانوم در را که با هراس باز کرد، با دیدن یاس با آن چهره‌ی درب و داغون که گویی از جنگ برگشته باشد خشکش زد.
- چ‍.. چی شده یاس؟


نظر پلیز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بح بح
    ببینین کی اومدههه
    نگرانم شدین یا نه؟ شدین یا نه؟ شدین یا ن؟
    :aiwan_light_blumf:25r30wi:biggfgrin:

    وسط امتحانا وقت گیر اوردم براتون:)


    یاس چپ و راستش را نگاهی انداخت و بی‌مقدمه گفت:
    - مامان صبح که تکین اومد چیزی بهت نگفت؟
    مریم خانوم هنوز در بهت و تعجب بود. سر تا پای یاس را نگاه می‌کرد. مکثی کرد و گفت:
    - نه چیزی باید بگه مگه؟
    - پس اون جعبه چیه؟ الان کجاست هر چقدر زنگ می‌زنم جواب نمیده.
    یاس هنوز کمی نفس‌نفس میزد. مریم خانوم از درگاه در کنار رفت:
    - بیا تو فعلا.
    - مامان باید پیداش کنم لطفاً بگو الآن کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم!
    - بعید می‌دونم دیگه پیداش کنی. بیا تو یاس!
    لحن پر تحکم و دستوری مریم خانوم جای کوچک‌ترین حرف دیگری را برای یاس باقی نگذاشت. وارد که شد در را پر حرص پشت سرش بست و محکم کوبید. قدم‌هایش سمت و سو نداشتند، حتی متوجه راه رفتن عجیب‌و‌غریبش هم نبود، تنها می‌خواست زودتر به خانه برود تا مریم خانوم چیزی که در چشمانش بود را بگوید. همان حرف‌های ناگفته که یاس از چشمان مادرش خوانده بود‌.
    روی یکی از مبل‌های راحتی تک نفره نشست و منتظر انگشت‌هایش را در هم کلید کرد.
    - چرا می‌خوای پیداش کنی یاس؟ چرا دنبالش می‌گردی؟
    یاس می‌خواست چیزی بگوید ولی زبانش بند آمده بود، حرف دل را که نمی‌توان گفت! رسم هم نمی‌توان کرد! تنها باید به آن عمل کرد. یاس در ذهنش دنبال واژگان مناسب می‌گشت تا آن‌ها را کنار هم ردیف کند، واژه‌ها انگار ته کشیده بودند! بوی نای ذهنش را حس می‌کرد. عقلش به احترام قلبش سکوت کرده بود؟ شاید هم!
    - یاس مگه تو نبودی که حتی وقتی زنگ میزد نمی‌خواستی باهاش حرف بزنی؟ جواب بده! چرا دنبالش می‌گردی؟
    مریم خانوم کمی منتظر ماند و وقتی چشم‌های رعد‌و‌برقی یاس را دید ادامه داد:
    - فقط به‌خاطر اون جعبه که بهت داد؟... اصلاً پیداش کردی چی می‌خوای بهش بگی؟ همین‌طوری می‌خوای بشینی نگاش کنی؟... یاس من رو نگاه کن!
    یاس چشم از گلدان سفید چینی با گل‌های برجسته‌ی سرخ و بنفش رویش برداشت و به مریم خانوم خیره شد. چیزی در مردمک چشم‌هایش بود که مجبورش می‌کرد نگاهش را جایی دیگر سوق دهد، تاب تحمل نگاه مریم خانوم را نداشت. درست مثل بچگی‌هایش که وقتی خطایی می‌کرد قبل از آن‌که چیزی بگوید و دعوایش کند، همین‌طور نگاهش می‌کرد.
    - خیلی چیزا هست که نمی‌دونی! اگه انقدر وقت داری که از زمانت و کارت زدی و اومدی که پی‌اش بگردی و پیداش کنی، پس الان وقتشه که بهت بگم. هر چند دیگه...
    لب پایینی‌اش را جمع کرد و با چشم‌هایی که ریز شده و موشکافانه یاس را هدف گرفته بود، به یاس خیره شد. یاس نگاهش را جایی نزدیک مریم خانوم متوقف کرد اما هنوز هم در چشم‌هایش نگاه نمی‌کرد. از وقتی یادش می‌آید مادرش سوای اینکه برایش مادر باشد، بهترین رفیقش بوده است. برای همین این لحن را خوب می‌شناخت.
    - یکم از قبل میگم، اون‌قدر نمیرم عقب ولی از وقتی میگم که می‌دونم خوب یادت میاد. با مسـتانه می‌خواستین برین سراغ اون انبار متروکه. به خیالت دو تا دختر، تک و تنها، تو یه انبار متروکه‌ی قدیمی اونم خارج از شهر! چطوری می‌تونن برن و سالم هم برگردن؟ بدون اینکه اتفاقی بیفته؟
    - اتفاقی نیفتاد؟ نزدیک بود مسـتانه رو بگیرن. نزدیک بود...
    - صبر کن یاس. اینا رو قبلاً برام تعریف کردی، اگه چیز جدیدی داری بگو می‌شنوم.
    یاس سکوت پیشه کرد.
    - بذار من جدیداشو بگم. دوتایی پاشدین با دوتا تیکه چوب و چند تا چیز دیگه رفتین... لحظه به لحظه دنبالتون بود. فکر کردی چرا بعدش زیاد دعوات نکردم و به قول خودت بهت گیر ندادم؟دوربین‌های مدار بسته رو یادت هست؟ گفتی از کار افتاده بودن. یه کارخونه‌ی متروکه خارج از شهر مگه میشه دوربین مدار بسته‌اش غیر فعال باشه؟ اونم فقط برای همون ساعت‌هایی که شما اونجا بودین! به این فکر نکردی؟
    یاس گویی در خلسه فرو رفته بود. عکس العملی نشان نمی‌داد، تنها سعی می‌کرد حرف‌هایی که از دریچه‌های گوشش عبور می‌کنند را تجزیه و تحلیل کند، و بعد از وارسی آن‌ها به طریقی هضمشان کند.
    - کار تکین بود. یادت هست بعضی وقتا از تلفن حرف زدن مدام من گلگی می‌کردی؟ هیچ‌وقت هم نفهمیدی با کی حرف می‌زدم! فکر می‌کردی با گلفام یا سهیلا خانوم یا خانوم مریوان صحبت می‌کنم، آخه مگه چقدر من با اون‌ها حرف داشتم که مدام بهشون زنگ بزنم؟ انقدر سرت تو کار کارخونه بود که حتی به خودتم نمی‌رسیدی از دور و اطرافت که هیچ انتظاری نمیشه داشت!
    مریم خانوم دوباره مکث کرد، می‌خواست تأثیر حرف‌هایش را در یاس ببیند. یاس به پشتی مبل تکیه زده بود. حالات دخترش را بهتر از هرکس دیگری می‌شناخت. نمی‌خواست مقدمه چینی کند یا حرف‌هایش را با مثال و کنایه بزند، رک و پوست کنده سراغ اصل مطلب رفته بود و ریز‌ریز صحبت می‌کرد. احساس می‌کرد دیگر وقتش رسیده‌. آن پسر هم حقی داشت! لااقل یاس باید کمی از آن‌ها را می‌فهمید.
    - اصلاً چرا جای دور بریم، همین چند وقت پیش که نبودی و من سپردمت بهش.
    یاس سرجایش صاف شد. معلوم بود تمام حواسش را جمع کرده و با دقت بیشتری گوش می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - سهامدارا همشون سراغ تو رو می‌گرفتن، جمع شده بودن جلوی در کارخونه، همونایی که محسن مثل چشماش بهشون اعتماد داشت و مطمئن بود هیچ‌وقت پشتشو خالی نمی‌کنن.
    اسم محسن که از دهان مریم خانوم بیرون می‌آمد انگار می‌خواستند جانش را به لبش برسانند، بغض هم همراه جانش در گلویش گیر می‌کرد. ادامه داد:
    - همونا که جلوی بابات خم و راست می‌شدن و دم از رفاقت و خیلی چیزای دیگه می‌زدن، آره همونا برگشته بودن که سهامشون رو بفروشن. شایعه افتاده بود که جنسایی که گمرک گیر کردن توقیف شدن و قراره مجوز کارخونه باطل بشه. جای اینکه دنبال چاره باشن می‌خواستن صورت مسئله رو پاک کنن. امروز باهاشون جلسه داشتی مگه نه؟ خیلی خوب باهات برخورد کردن، حتی لازم بود جلوت خم و راستم می‌شدن مگه نه؟
    یاس به رفتار‌های هر چهار نفرشان فکر می‌کرد. مریم خانوم راست می‌گفت، حالتشان برای کسانی که دنبال گرفتن سهم و سهامشان باشند، زیادی ایده‌آل و آرمانی بود!
    - همه‌ی سهامشون رو ازشون خرید. امروز هم به خواست تکین فقط برای این‌که تو فعلاً با خبر نشی اومد. اگه نبود و اون‌ها قبل از این‌که تکین رو ببینن تو رو می‌دیدن و مجبور می‌شدی سهمشون رو بدی، الان ورشکست شده بودی. می‌دونی که درصدشون شاید به ظاهر چیزی نباشه اما چهارتاش که روی هم جمع بشه زیاد میشه. چیز کمی نیست. برهان رو یادت میاد؟ تراب... همونی که باهاش قرارداد بسته بودی سر این‌که... خودت بهتر یادته! این‌که چه‌طوری اومد و چه‌طوری یهو شرش از سرمون کم شد! با اون کینه‌ای که داشت! اونم کار تکین بود. زندان افتادنش هم. هردوبارش!
    مریم خانوم لیوان آب جلویش را سر کشید‌. لب‌هایش را‌ تر کرد و باز با همان لحن خشک ادامه داد:
    - اون روز چی؟ اون روز رو یادته؟ سر محصول جدید و جلسه‌ای که با کارخونه‌دارا گذاشته بودی. فکر کردی تا حالا چرا به یه تازه وارد کم سن و سال لنقدر راحت اعتماد کردن؟ هیچ فکر کردی چه‌طوری انقدر طرفدار پیدا کردی؟... کارخونه‌ی پدرت قبل از تو هم کلی اعتبار داشت، خریدار داشت، ولی اون فاصله‌ی زمانی نبودش همه‌چی عوض شد. فکر کردی چه‌جوری اون کارخونه باز پا گرفت؟
    یاس دستش را جلوی صورتش گرفته بود و خم شده بود‌. شقیقه‌هایش را با انگشت‌هایش فشار می‌داد.
    - مامان اینا یعنی چی؟ فقط یه لباس سوپرمن مونده تنش کنه تا تو بهش بگی بیا این قهرمان قصه‌ی توئه! چرا لنقدر ازش حمایت می‌کنی؟ چرا تلاش‌های خودم رو نمی‌بینی! مامان من الآن به هرجایی که رسیدم زحمت خودم بوده!
    مریم خانوم به‌سمت یاس متمایل شد و روی مبلی که نشسته بود، به‌سمت جلو‌تر جابه‌جا شد.
    - زحمت‌های خودت؟ یا شایدم فکر می‌کردی معجزه‌های آسمونی دونه‌دونه پیدات می‌کردن که مشکلاتت حل بشه؟ اونم یهو و... پوف! مادر جان چرا یکم اطرافت رو نمی‌بینی؟ غرق شدی تو خودت داری حل میشی! یکم از خودت بیا بیرون! اطرافت رو نگاه کن! یکم آدمایی که واقعاً دارن برات تلاش می‌کنن رو ببین.
    لیوان آب جلویش را برداشت. همان‌طور که به‌سمت آشپزخانه می‌رفت صحبت می‌کرد، صدایش هنوز به گوش می‌رسید:
    - فکر کردی اون چهار تا پیر خرفت بعد از رفتن پدرت تو کَت‌اشون میره که رئیسشون یکی باشه همسن بچه‌ی خودشون؟ فکر کردی بعد از فوت پدرت همین‌طوری موندن و انصراف ندادن؟ تو نمی‌دونی، قرار هم نبود که بدونی ولی الان دارم بهت میگم.
    صدای مریم خانوم نزدیک‌تر می‌شد. با دو تا لیوان شربت پرتقال آمد و روی مبل مقابل یاس نشست. یکی از لیوان‌ها را دست یاس داد:
    - تکین با آقای صباحی، پدرش، اومدن ایران. درست چند روز بعد از فوت پدرت بود، تازه اون موقع باخبر شده بودن. قبل از اون با خانوم صباحی زیاد صحبت می‌کردیم، اما وقتی اون اتفاق افتاد دیگه حتی حوصله‌ی جواب دادن تلفن‌ها رو هم نداشتم.
    یاد آوری آن روزها برای مریم خانوم چندان هم خوشایند نبود. اما ادامه داد:
    - تو خیلی حالت بد بود، مدام زیر سرم و توی بیمارستان‌ها بودی‌. حتی اونا سر خاک پدرت هم اومدن، فکر کنم مراسم شب سوم پدرت بود. نمی‌دونم خبر داری یا نه، فکر می‌کنم تکین بهت گفته باشه که پنجاه درصد کارخونه طبق قول و قرار‌های پدرت به اسم آقای صباحیه، و اون هم برای پشتوانه‌ی تکین به نام تکین زده. آقای صباحی با چهارتاشون صحبت کرد و گفت که حواسش به کارخونه هست و مجابشون کرد که بمونن. که به توی تازه کار اعتماد کنن.
    یاس حس می‌کرد سرش رو به انفجار است. گویی با فرغون خروار‌خروار کلمه را در ذهنش خالی کرده باشند، ظرفیت و گنجایش بیشتر از این را نداشت.
    - مامان! ولی آخه چرا؟ من نمی‌فهمم! این همه کار! اصلاً همه‌ی اینایی که میگی، فرض بر این‌که درست باشن، آخه چرا؟ چرا همچین کارایی کرده؟ چرا انقدر دور منه؟ چرا شما انقدر بهش اعتماد داری؟ شمایی که تا چند سال پیش حتی به تاکسی احمد آقا هم اعتماد نداشتی که من رو ببره دانشگاه! چی شد یهو آخه من نمی‌فهمم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    - دیگه نیست. لازم نیست انقدر به خودت فشار بیاری، همه اینا رو گفتم که بدونی رفت ولی کی بود و رفت. خیالت راحت باشه، برا همیشه رفت، فقط اومده بود که با تو حرف بزنه... می‌خواست...
    یاس سر بلند کرد. ناباوری در چشم‌هایش هویدا بود. چیزی در قلبش از ارتفاعی به پایین پرت شد، شاید درون معده‌اش افتاد. هر چه که بود، حالش به کل دگرگون شده بود. سست و بی‌رخوت روی مبل نشسته بود و مات به مادرش نگاه می‌کرد.
    - رفت؟
    - آره مادر، پرواز داشت. حالا دیگه خودتی و خودت. تا اینجا که پشتت بود، انقدر پشتت که حتی نمی‌دیدیش، حالا خودتی و خودت. باید خودت رو پاهای خودت وایستی. این تو اینم کارخونه و اینم میدون!
    مریم خانوم دست‌هایش را به زانو‌هایش گرفت، بلند شد و سینی لیوان به دست سمت آشپزخانه رفت.
    - مامان حداقل بگو کجا می‌رفت؟ خونه‌ای هتلی چیزی...
    - برای تو چه فرقی می‌کنه؟ مگه خودت همین رو نمی‌خواستی؟ رفته دیگه.
    - مامان!؟
    مریم خانوم چیزی نگفت. چند لحظه از این جو حکومت کننده‌ی مسکوت گذشته بود که بالاخره لب باز کرد:
    - ... این مدت تو همین نزدیکیا نیاوران یه خونه گرفته بود. نمی‌دونم دقیقاً کجا، دوستش
    خبر داره. شمارش رو بهت میدم ولی تا الآن رفته. هر چند نمی‌دونم برا چی می‌خوای! نمی‌فهممت یاس نمی‌فهممت!
    لحظه‌ای به یاس خیره شد و سپس با نگاهی مهربان و مادرانه ادامه داد:
    - مادر جان، آدم یه‌بار زندگی می‌کنه یه‌بار، نمی‌خوام بگم این کار رو کردی این کار رو بکن این کار رو نکن و نصیحتت کنم ولی مادرجان یه طوری زندگی کن که بعداً یه عالمه کاش پشت حرفات نباشه.
    یاس به محض آن‌که شماره تلفن را گرفت از جایش برخاست و بیرون زد. بی‌هدف می‌راند و پشت سر هم شماره را می‌گرفت. آن‌قدر در کوچه و پس کوچه‌ها پرسه زده بود که هوا رو به تاریکی داشت. بارانی نبود، اما ابری بود، مثل دل یاس، تلنگری از جنس رعد‌و‌برق می‌طلبید تا رسیدن صبح را به گریه‌ی باران بنشیند.
    بعد از کلی تلاش بالاخره کسی پشت خط تلفن را جواب داد و بعد از کلی شرح توضیحات اضافه ، یاس مکان مذکور را پیدا کرد. همان‌طور که نگاهش به نقشه‌ی آنلاین تلفنش بود در پیچ و خم می‌پیچید و چپ و راست می‌رفت. صدای آهنگ ضبط ماشینش چاشنی درد دلش را زیاد‌تر می‌کرد، درست مثل فلفلی که روی زخم بپاشند، نمک که سهل است!
    ***
    کجا باید برم
    یه دنیا خاطره‌ات
    تو رو یادم نیاره
    کجا باید برم که یک شب فکر تو
    منو راحت بذاره
    سرش را به شیشه‌ی دودی تاکسی زرد مشکی تکیه زده بود و به آهنگی که مرد راننده گذاشته بود گوش می‌کرد. تلخندی روی لب‌هایش جا خوش کرده بود که به آسمان هم دهن کجی می‌کرد، شاید می‌خواست به آسمان بفهماند دل گرفته تری از او دارد.
    چه کردم با خودم
    که مرگ و زندگی
    برام فرقی نداره
    محاله مثل من
    توی این حال بد
    کسی طاقت بیاره...
    در پیچ‌و‌خم گیسوان نت‌های موسیقی که در هم می‌نواختند، افکارش جولان می‌دادند و خاطرات را به آن‌ها گره می‌زدند. چه‌طور می‌توانست برود؟ چه‌طور می‌توانست خودش را در تهران جا بگذارد و برود؟ به همین سادگی؟ با جسم بی‌تابش چه می‌کرد؟ روحش کجا سرگردان می‌شد؟ جایی در حوالی یاس؟
    همه‌چیز هم که خوب باشد گاهی تا دالان بی‌انتهای قلبت پر نشود آرام نمی‌گیری، همه‌چیز هم که پر باشد، باز جای عشق بی‌عشق خالی‌تر از خالی است. جای خالی که هیچ‌گاه پر نمی‌شود، بر خلاف تمام امتحان‌هایی که در دوره‌ی مدرسه و ... می‌دادیم؛ جاهای خالی را پر کنید! کاش همه‌ی جاهای خالی را می‌توانست پر کرد. کاش امروز آسمان به بدرقه‌اش پشت سرش می‌بارید! کسی را که نداشت بدرقه‌اش کند!
    غریبانه آمده بود، غریبانه هم می‌رفت. جلوی ساختمان مرمرین سفید رنگ ایستاد. آخرین کارش را که انجام داد با گام‌هایی سست‌تر از قبل بیرون آمد. نم باران گرد و خاک روی زمین را سخاوتمندانه آب و جارو می‌کرد. نسیم ملایمی که می‌آمد تکین را کمی به جلو هل می‌داد. سمت ماشین رفت و نشست. تاکسی دربستی که گرفته بود امروز از خود صبح تا شب به پایش آمده بود‌. راننده مرد جوان و ساکتی بود، قد و قواره‌ای بلند داشت و هیکلی نه چندان متناسب که لباس‌هایش کمی به تنش گشاد می‌نمودند و اما چهره‌ای خونسرد و مهربان.
    در تمام طول روز چشم‌های سرخ و هر از گاهی پر و لبریز و گاهی هم خالی از اشک تکین را شاهد بود و کوچک‌ترین کلمه‌ای نمی‌گفت. اما نگاهش آغشته از همدردی بود با دردی که نمی‌دانست چیست و حتی چیزی هم از آن نمی‌پرسید.


    نمی دونم چرا می خوام ادبی بنویسم فضول رو حس می کنم باید بنویسم فوضال
    یا فاضال
    سر نوشتن فرمون یا فرمان هم همین مشکلو داشتم
    اخرش پارتو ی جایی قطع کردم که به فوضال گفتن راننده نرسه ایون تیکه فوضال رو هم کلن حذف کردم گفتم ولش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بسم الله الرحمن الرحیم
    بچه ها ببخشید از تاخیر
    :)




    چند دقیقه بعد مقابل در ورودی فرودگاه بود. شیشه‌های در مقابل دیدش بودند. نفسی کشید، کرایه را حساب کرد و پیاده شد. ساکش را که از صندوق برداشت، آن را سست دنبال خودش می‌کشید. طوری ساک را روی زمین می‌کشید و راه می‌رفت که گویی به جای این‌که تکین ساک را پشت سرش بکشد، ساک او را وادار به راه رفتن می‌کند و به دنبال خود می‌کشد. روی صندلی‌های انتظار فلزی نشست. به محض نشستن خنکای صندلی در جسمش فرو رفت و کمی تنش را لرزاند. ساک را با حرص کنارصندلی کناری‌اش کوبید و رهایش کرد. ساک بی‌نوا مدتی چرخ‌هایش در هوا با صدای فسی چرخیدند و بعد متوقف شد. چیز زیادی با خودش نیاورده بود که با خودش ببرد. تنها دلی جا گذاشته بود، آمده بود دلش را پس بگیرد و برود، حال حس می‌کرد روحش را هم جا گذاشته.
    روی صندلی کمی سر خورد و به پشتی‌اش تکیه زد. چشم‌هایش را که بست چیزی از اعماق پستو‌های خاطراتش در ذهنش جان گرفت.
    بچه که بود هروقت کار اشتباهی می‌کرد و برای تنبیه به او بی‌محلی می‌کردند، در اتاقش زیر پتویش می‌خزید، آن‌قدر آن زیر می‌ماند و کز می‌کرد که بالاخره کسی بیاید و او را بیرون بیاورد. بچه که بود پسرکی تخس بود، حتی گاهی آن‌قدر آن زیر می‌ماند که حتی ناهار و شام هم نخورد. آن‌قدر می‌ماند تا بالاخره صدایش کنند و از خودش بیر‌ون بیاوردنش.
    چقدر دلش می‌خواست کسی بود، حصار تنهایی که هیچ، پتوی تنهایی که رویش کشیده بود را کنار بزند، کسی غیر از خدا.
    دلش می‌خواست این‌بار کسی به‌جز خدا تنهایی‌هایش را درهم بشکند... دل بود دیگر.. بی‌طاقت میشد...می‌رفت... می‌رفت و می‌رفت و دیگر گاهی بر نمی‌گشت. چشم‌های خسته و پلک‌های ملتهبش را از هم گشود. نگاهش به سقف و میله‌های آهنی منظم چیده شده‌ی ستاره شکل آویخته به آن بود. نگاهی به ساعت مچی دور دستش انداخت. با تأخیر‌ی که هواپیمایش داشت، حدود یک ساعتی هنوز مانده بود.
    همیشه کلمه‌ی انتظار چه فارسی چه انگلیسی... بارها دیده بود، جایی نبود که ندیده نشنیده و حتی نخوانده باشد. کمی هم تجربه‌اش کرده بود ولی هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد بتواند آن‌قدر جان کاه باشد که ثانیه‌ها را هم به قولی گفتنی به خاک ‌و خون بکشاند. دستش را سمت جیبش برد تا تلفنش را بیرون بکشد. یک لحظه سر جایش متوقف شد. با شک دستش را سمت جیب دیگرش برد، سریع تمام جیب‌های شلوار و لباس و اور کتش را زیر و رو کرد. ساکش را برداشت و جیب‌های کوچک آن را هم نگاهی انداخت. نه! نبود که نبود! ثانیه‌ای بی‌حرکت شد و به متفکرانه به موزاییک برق افتاده‌ی زیر پایش که هاله‌ی محوی از چهره‌اش را به نمایش گذاشته بود، چشم دوخت.
    یادش آمد لحظه‌ی آخر برای آنکه یادش نرود، پاسپورتش را روی اپن گذاشته بود تا در چمدانش زیر لباس‌های دیگر گم نشود و مجبور به گشتن در فرودگاه نشود برای همین یادش رفته بود آن را بردارد. سریع از جایش بلند شد. دسته‌ی چمدانش را باز بیرون کشید و همان‌طور که با حالت تند و دو به‌سمت در می‌رفت آن را پشت سرش می‌کشید. در‌های اتوماتیک که برایش کنار رفتند چپ و راستش را نگاه کرد. هنوز تاکسی زرد سرجایش ایستاده بود، همان مردی که تا اینجا او را آورده و رسانده بود، لنگ قرمز چرکی در دست داشت و شیشه‌اش را می‌سابید. به‌سمت مرد رفت و کشان‌کشان چمدان را هم دنبال خود برد. چمدان را به مرد داد:
    - بشین بریم.
    مرد متعجب نگاهی انداخت.
    - چرا وایستادی؟ بیا دیگه!
    - اومدم‌اومدم.
    مرد دسته‌ی چمدان را گرفت و به‌سمت صندوق عقب رفت. چند لحظه‌ی بعد ماشین با حرف‌های شتاب‌زده‌ی تکین با سرعت از جایش کنده شد و به‌سمت آدرسی که تکین داد حرکت می‌کرد. نمی‌دانست دلش چرا از صبح آن‌قدر می‌جوشد و غل‌غل می‌کند. حالش رو به راه نبود. اصلاً نبود.
    ***
    «ببین چه کردی تو با دل من
    عشق تو اخر شد قاتل من»
    پاهایش می‌لغزید. نمی‌توانست روی زانوهایش بایستد، زانوهایش مرتعش شده و کمی می‌لرزیدند.
    «تو می‌روی و من می‌مانم
    به گریه می‌رسم می‌دانم
    نفرین نمی‌کنم
    من عاشقم نمی‌توانم»
    نم باران زمین را خوب آب و جارو زده بود، بوی خاک خیس خورده را همه‌جا پراکنده کرده بود. گاهی صدای خش‌خش کشیده شدن برگ‌ها به این سمت و آن سمت توسط نسیم می‌آمد. اما این صدا در میان صدای آهنگی که یاس‌ نمی‌دانست دقیقاً کجای فلش کوچک قرمز رنگش بوده، گم شده بود.
    «سفر سلامت به دل بماند
    امید دیدار خدانگهدار خدانگهدار...»
    آدم تا وقتی چیزی را دارد قدرش را نمی‌داند. این چیزی نیست که تازگی داشته باشد، نه پند و اندرز است و نه نصیحت بزرگان و قدیمی ها. از قبل بوده، هست و خواهد بود. و کجاست گوش شنوا؟
    اصلاً گوش شنوا و چشم بینا و... این حرف‌ها چیست وقتی پای دل در میان است. حرف خودش را می‌زند، کاری به پند و اندرز و هیچ‌چیز دیگری هم ندارد. امان از وقتی که یک‌باره حجم انبوهی از غم روی سرت آوار می‌شود، وای از وقتی که کمی هم چاشنی خواستن در آن باشد. کمی پوشش بی‌منطقی را که کنار بزنی، برای رفتن خیلی چیز‌ها و جای خالی چیز‌هایی که با خودت حتی نبودشان را مهم نمی‌دانستی، به یک‌باره زانو خواهی زد. در برابر همه‌چیز... و فکری که مثل خوره به جانت می‌افتد. اگر برای همیشه نباشد...
    یاس این نداشتن همیشگی را چشیده بود. می‌دانست چه طعم گسی دارد. گس‌تر از هر طعم گسی،‌ حتی ته مانده‌ی خیار.


    بچه ها این ماجرای پتو و اینا واقعیت داره
    من وقتی بچه بودم واقعا همین طوری بودم:)
    خیلی جاها واقعیه
    صرفا بازی کلمات نیس:)
    امیدوارم دوست داشته باشین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بالاخره زانوهایش کار خودشان را کردند. روی زمین نم گرفته‌ی مرطوب کنار در باز ماشینش زانو زد. صدای قیژ‌قیژ شیشه پاک‌کن ماشینش که هنوز روشن بود هر از گاهی بیشتر میشد. قطرات باران بیشتر شده بودند و همین باعث قژ‌قژ بیشتر شیشه پاک‌کن‌ها شده بود. بغ کرده زانوهایش را درهم کرده و به ساختمان رو‌به‌رویش نگاه می‌کرد.
    هوا تاریک بود، شاید هم ابری بودن آسمان این‌گونه می‌نمود، هرچه بود، منافاتی عجیب با دل غم گرفته‌اش داشت. بعضی حرف‌ها نباید سر دل آدم بمانند. گاهی باید به خودت بفهمانی همیشه نمی‌توان به تنهایی روی پاهای خودت بایستی، گاهی هم باید بگذاری کسی باشد شانه‌ات شود، تاب تحملت شود. امانت شود وقتی امانت می‌رود.
    دستش را به بدنه‌ی کمی گل شده‌ی ماشین گرفت و بلند شد. اشک‌هایش که شدت گرفتند دلش می‌خواست کاش شیشه پاک‌کنی مثل همانی که روی شیشه ماشینش کار می‌کرد بود، چشم‌هایش را پاک می‌کرد تا بتواند ببیند. این تاری محض کلافه‌اش کرده بود.
    گاهی دست خودت نیست، آن‌قدر سفت می‌شوی، آن‌قدر خودت را در برابر مشکلات محکم می‌گیری‌ و می‌ایستی که بعد از مدتی به طرز بدی ترک می‌خوری و فرو می‌ریزی. آن موقع است که اشک‌هایت نمی‌دانی از کدامین چشمه‌های پر آب سرچشمه می‌گیرند و روی گونه‌هایت جاری شده و شکوهمندانه می‌غلطند، گویی برای پایین آمدن از صحنه‌ی نمایشی مسابقه گذاشته باشند!
    صدای آهنگ کمی بلند‌تر شده بود و گویی خواننده با تحکم خاصی کلمات را بیان می‌کرد؛
    «آتش زدی تو
    بال و پرم را
    جمع کن از این شهر خاکسترم را
    ولی میان خاطراتت
    مرا نگهدار
    سفر بخیر مسافر من
    خدا نگهدار»
    زیر لب چندبار گفت:
    - آتش زدی تو بال و پرم را جمع کن از این شهر خاکسترم را..‌‌.
    بغضش امان بر نبود، بغضش جان ستان بود، عزرائیلی بود در کالبد غم! شاید از جنس خود غم! با ریتم آهنگ قطرات باران تند‌تر شده بودند. میان بغضش تلخ خندید. لب‌هایش به تلخی کش آمده بودند. حرف‌هایی در گوشش می‌پیچید. صدای کودکانه‌ی پسرکی تخس:
    - اینو یادگاری نگه‌دار...
    - زود بر می‌گردم ...
    - قول میدم تنهایی بستنی شکلاتی نخورم...
    وقتی شکم قلمبه‌اش را سپر کرده بود و جلوی چندتا از بچه‌های دیگر از یاس حمایت می‌کرد. وقتی انگشت‌های تپلش را دور زنجیر‌های فلزی تاپ حلقه می‌کرد و با یاس مسابقه می‌داد. سوار اله کلنگ که می‌شدند و یاس همیشه بالای آن می‌ماند.
    تلخ خندید. هق‌های مزاحمی هم هر از گاهی از دهانش بیرون می‌پریدند و چرخی در فضای اطراف می‌زدند. چند دقیقه‌ای میشد که هی این آهنگ را پلی می‌کرد و دوباره می‌ایستاد‌ و به خانه خیره می‌شد. دلتنگی شاخ و دم ندارد! عشق هم ندارد!
    ولی بگذار این‌گونه به شرح برسد که عشق بی‌نشان‌تر از دلتنگی است و حتی بی‌شاخ و دم‌تر از آن!
    بوی تندی زیر بینی‌اش پیچید. سرش گیج می‌رفت. سرش که پایین بود یک جفت کفش مشکی را مقابل پاهایش دید. حس می‌کرد تاب نگه داشتن خودش را ندارد، گویی جاذبه‌ی زمین قوی‌تر شده بود و یاس را به‌سمت پایین می‌کشید. سست شده بود. دستی محکم او را گرفته بود اما کم‌کم دست هم سست شد. یک جفت کفش دیگر را در چند قدمی همان کفش‌ها دید. صفحه‌ی نم گرفته از اشک چشمانش تار و محو‌تر میشد. دلش می‌خواست به جایی چنگ میزد، به شانه‌ای تکیه میزد، دلش می‌خواست کاش پناهی بود، تکیه گاهی... جایی را پیدا نکرد... دنیا دور سرش می‌چرخید. صدایی در گوشش مرتب تکرار میشد. صدای کمی گنگ و محو چند کودک:
    - من آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا ...
    چند کودک که دست هم را گرفته و دور هم با خنده می‌چرخیدند.
    نمی دانست این دنیاست که دور سرش می‌چرخد یا زمین و زمان!
    با صدای تپ محکمی روی زمین افتاد. نگاهش به پاها بود. چند لحظه متوقف شدند و بعد دو جفت کفش به‌سمتش آمدند. انگار با وزنه‌های فرضی سنگین روی پلک‌هایش به‌سختی می‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد. جلوی چشمش تصویر محوی شکل گرفت وجایش را به تصویر کفش‌ها داد. دختر بچه‌ای با دامن گلی چین‌دار می‌دوید و مرد قد بلندی دنبالش. طولی نکشید که دخترک با آن طرز و سرعت دویدن کله پا شد و روی زمین افتاد. زانویش خونی شده بود و درد می‌کرد. کف دستش سنگ ریزی رفته بود و خراش کوچکی ایجاد کرده بود. مرد با دو و گام‌های بلند سریع خود را به دخترک رساند. صدای گرم مرد که با دختر بچه حرف میزد، مثل شیرینی چایی شیرین هنگام افطار روزه شد و در جان یاس نشست. به خوبی این صدا را می‌شناخت:
    - چیزی نیست بابا جان من اینجام نگام کن! پاشو‌پاشو عزیزدلم، پاشو جان بابا چیزی نیست.
    دست دخترم را گرفت. دخترک کمی بی‌تابی می‌کرد. مرد مدام موهایش را نوازش می‌کرد و قربان صدقه‌اش می‌رفت. دست دخترک را گرفت و کمی بلند کرد:
    - بگو یاعلی، بگو یاعلی پاشو باباجان، پاشو. بگو یاعلی! بگو یه دفعه بلند شو، چیزی نیست بابایی، عزیزدلم.
    دختر بچه با دیدن لکه‌های سرخ روی زانویش می‌ترسید روی پاهایش بایستد‌. اشک‌هایش که رد سیاه ناشی از خاکی شدن ر‌وی گونه‌اش گذاشته بودند را پاک کرد و محکم دست پدرش را چسبید.
    تصویر دختر بچه از جلوی چشمانش محو شد. ولی تصویر مرد هنوز جلوی چشمانش بود، درست پیش گام‌هایی که به‌سمتش می‌آمدند. و همان صدای گرم و رسای مهربان که نگرانی در آن موج می‌زد:
    - بلند شو یاس، بلند شو بابا! یا علی بگو پاشو! نترس بابا من اینجام! پاشو یاس!
    چشم‌های مهربان پدرش را به خوبی می‌شناخت. اما تصاویر محو می‌شدند و نمی‌گذاشتند یاس خوب آن‌ها را ببیند. هرچه سعی می‌کرد پلک بزند فایده‌ای نداشت. نیرویی او را محکم به زمین میخ می‌کرد، طوری که کم‌کم بی‌جان شد و حتی نتوانست چشم‌هایش را دوباره باز کند تا تصویر پدرش را به نوش جان بسپارد. ‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    نقد رمان - معرفی و نقد رمان فرمول خاص| عِلیماژ کاربر انجمن نگاه دانلود


    یاس بی‌جان روی زمین افتاده بود و خبر از آشوبی که به پا کرده بود نداشت، آشوبی که شاید هم تقصیر یاس نبود اما گردن خیلی‌ها را می‌گرفت. چیزی فرای تصور و دست سرنوشت چه ماهرانه همه‌چیز را می‌نویسد...
    ***
    - رسیدیم.
    تکین سر از شیشه برداشت و چشمان خمارش را باز کرد. در را باز کرد و سست پیاده شد. صدای ریز آهنگی می‌آمد و هر چه جلوتر می‌رفت بیشتر می‌شد. اشتباه می‌دید؟ مات شده بود، چند لحظه‌ای در بهت بود و با دیدنش که در حال تقلا کردن بود تمام دار و ندارش را باخت، تمام توانش را در ساق پاهایش ریخت و جلو رفت.
    حتی یک کلمه از دهانش بیرون نمی‌‌آمد تا هرچه فحش و ناسزاست نثارشان کند. صاف به‌سمت یاس می‌رفت تا مرد ناشناسی که جوراب مشکی سوراخ داری را به سر کرده بود از یاس جدا کند که ناگهان به عقب کشیده شد. با شخص دیگری که همان‌طور روی صورتش جوراب کشیده بود درگیر شد.
    آن هم چه درگیر شدنی که چند تایی حسابی نوش جان کرد چون تمام وجودش چشم شده و دوخته‌ی دخترکی بود که بی‌حال میشد و مثل برگ خزان در حال سست شدن و افتادن بود. داد و بیداد می‌کرد، ضربات بی‌هدف‌اش را در هر طرف که می‌توانست پرتاب می‌کرد تا از حصار دست مرد خارج شود و سمت یاس رود. صدای عربده‌ی بلندش کل کوچه را برداشته بود.
    یک کلمه فرانسوی یک کلمه انگلیسی... هرچه از دهانش در می‌آمد می‌گفت. حریف مرد نمیشد. سر یاس که کمی به‌سمت شانه‌اش متمایل شد و چشم‌هایش کم‌کم روی هم می‌افتادند تکین جری‌تر به‌سمت مرد حمله‌ور شد. اهمیتی نمی‌داد که فک و گونه‌ی چپش از مشت محکم مرد می‌سوزد و گوشه‌ی لبش خون جاریست، تنها دخترکی را می‌دید که قلبش را با خود بـرده بود. شاید هم قلبش را پیش او جا گذاشته بود.
    در میان تقلاهایش حتی چند باری روی زمین سر خورد اما به‌سختی ایستاد، باران سطح آسفالت را لغزنده و خیس کرده بود.
    بالاخره مرد را پخش زمین کرد و سمت یاس رفت. مردی که دستش را دور شانه‌ی یاس حلقه کرده بود با دیدن دوست پخش شده روی زمینش یاس را که خیالش از بیهوش شدنش راحت شده بود رها کرد و سمت تکین هجوم برد.
    چند تا میزد و چند برابرش را می‌خورد. هر ضربه‌ای که می‌خورد جای درد کشیدن و داد و بیداد کردن با عجز یاس را صدا میزد، التماسش می‌کرد بلند شود، چشم‌هایش را باز کند. تمام تلاشش را می‌کرد، زیر ضربات ممتد مرد له و آوار شده بود، اهمیتی نمی‌داد، چشمش دخترک مچاله شده‌ای روی زمین را می‌دید، همین و بس!
    هق بزرگی که گلویش را پر کرده بود، ناشی از بغض مردانه‌ای بود که آمدن سیل بزرگی از اشک را هشدار می‌داد. چند باری تلو‌تلو خورد ولی تمام زورش را جمع کرد و مرد را به عقب هل داد. چند لگد محکم به پهلو‌هایش زد و سمت یاس رفت. جلویش زانو زد. سرش را آرام بلند کرد. چشم‌های خیسش روی هم افتاده بودند. گونه‌هایش یخ کرده و صورتش بدتر از حتی سفیدی برف رنگ پریده شده بود. دستش که به پیشانی یخ زده‌اش خورد چشم‌هایش با نگرانی گرد شدند. سریع کت تنش را بیرون آورد. صدای خش‌خش کشیده شدن چیزی روی زمین را شنید. اهمیتی نداد، غنچه‌ی پژمرده‌اش مقابلش بود! یاس سفید کوچکش! کتش را مچاله کرد و زیر سر یاس گذاشت. روی سرش خیمه زد:
    - یاس؟ یاس چشاتو باز کن. یاس عزیزم چشماتو باز کن ؟یاس پاشو ببرمت اینجا سرما می‌خوری. یاس بلندشو الآن می‌رسن زورم بهشون نمی‌رسه. توروخدا بلند شو.
    صدایش پر از التماس و خواهش بود. گرفتگی صدایش بغضش را به رخ می‌کشید. چه اهمیتی داشت؟ در این لحظه حتی اگر عرش آسمان هم ریختن و گریستنش را می‌دید چه اهمیتی داشت؟
    - یاس جون تکین جون مامان مریمت جون مسـتانه، جون هرکی دوست داری بلند شو. تو زندگیم زورم به همه‌چی رسید به‌جز هرچی مربوط به تو بود.خواهش می‌کنم پاشو. زورم به زندگی نمی‌رسه پست بگیرم تنهایی توروخدا پاشو تنهام نذار یاس.
    اگر چشم‌هایش باز بود و هوشیار حتماً در صورتش فریاد میزد که : چه‌طور می‌تونستی بری من رو تنها بذاری؟ تو چه‌طور دلت میومد بری؟
    اما حتی کوچک‌ترین انعکاسی نشان نمی‌داد. نفس‌هایش خس‌خس‌دار و سخت شده بود. صورتش به معصومانه‌ترین حالت ممکن می‌درخشید و نم باران گونه‌اش را نوازش می‌کرد، عجیب بود که حتی قطرات درشت باران هم با آرام گرفتن یاس، آرام گرفته بودند. در تب و تاب بیدار کردن یاس بود که ضربه‌ای محکم به سرش خورد. آن چنان سریع و محکم که حتی فرصت خارج کردن بازدمش را پیدا نکرد. پلک‌های بسته و مژگان پر پشت خیس یاس چشمانش را قاب گرفت. روی زمین افتاده بود و کم‌کم هوشیاری‌اش را از دست می‌داد. یکی از آن‌ها به‌سمت یاس آمد، یاس را با خشونت از روی زمین بلند کرد و روی شانه‌اش انداخت، آخ که قلب تکین چه مظلومانه هزار تکه شد. دلش می‌خواست لااقل اندک توانی داشت تا بگوید:
    - لامصبا یکم اروم‌تر. غنچه ام می‌شکنه.
    اما حتی تاب لب زدنش را هم نداشت. آخرین رمقش را در پلک‌هایش ریخت و با آخرین قطره‌ی اشکی که از چشمانش فرو ریخت بدرقه‌ی گل یاسش کرد. صدای ضبط هنوز می‌پیچید.

    «چه‌کردم با خودم
    که مرگ و زندگیم برام فرقی نداره
    محاله مثل من
    توی این حال بد
    کسی طاقت بیاره »



    تقدیم به ساروین و ایلنسی :)

    نقد یادتون نرهههههه

    نقد رمان - معرفی و نقد رمان فرمول خاص| عِلیماژ کاربر انجمن نگاه دانلود


    یه چیزی بگیننن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    سرد بود، سرمای آن کشنده‌تر از درد عشق نبود، اما برای کسانی که سر پناهی نداشتند، درد بود و درد. نیمه‌های شب بود. خورشید پشت ابر‌ها سو‌سو میزد تا پرتوهایش را به رخ بکشد و دوباره رخ بنمایاند، همین نشانی از حوالی گرگ و میش را می‌داد. تکین زانوی غم بغـ*ـل گرفته به مریم خانوم نگاه می‌کرد که یک لحظه ساکت و دوباره لحظه‌ای بعد مثل مرغ سرکنده میشد و تقلا می‌کرد و می‌گریست.
    دستمال کاغذی‌های گوله شده کف پذیرایی پخش بود، نه تنها دستمال کاغذی ها، بلکه گویی روی همه‌چیز گرد غم پاشیده بودند. صدای هق‌هق مریم خانوم گاهی اوج می‌گرفت، گاهی به نفرین می‌رسید، گاهی به دعا برای پیدا شدن یاس ختم میشد و گاهی هم...
    نگاهش که به تکین می‌افتاد دلش ریش میشد، سر بسته‌ی باند پیچی شده و زخمی که به صورت خط صاف عمودی کنار لبش جا خوش کرده بود به نظر می‌رسید باید اولین چیز‌هایی باشد که به چشم می‌آید، اما اولین چیزی که در چشمان تکین می‌دیدی دو گوی سرخ غم گرفته بود.
    عاشق که بیکار نمی‌نشیند، گشته بود، کل شهر را گشته بود، وجب به وجب کوچه‌هایش را، خیابان‌هایش را، حتی بیمارستان‌ها و...
    گاهی به سرش میزد، دوباره عزم رفتن می‌کرد، بر می‌خاست، باز کوچه‌ها را متر می‌کرد و دوباره دست از پا دراز‌تر بر می‌گشت. مریم خانوم هر روز شاهد دیدن آب شدن تکین بود، چشم‌هایی که گود افتاده بودند، کبودی‌هایی زیر چشم، بد‌تر از همه چهره‌ای بود که انگار وقتی نگاه می‌کنی تنها یک مجسمه‌ی صیقل خورده‌ی بی‌جان را می‌نگری.
    حال‌شان خوب نبود، حال یک کارخانه و یک مادر و یک عاشق دل خسته... دل خسته؟ جسمش خسته بود ولی مگر دلی که عاشق باشد خسته می‌شود؟ دلی که یاسش را در بر بگیرد خسته می‌شود؟
    جعبه‌های یک‌بارمصرف غذا در آشپزخانه روی زمین و کابینت و اپن دیده میشد، همه‌شان دست نخورده یا لااقل ناخونک خورده بودند، هیچ‌کدامشان اشتهایشان نمی‌رفت یک لقمه لب بزنند. تکین یک هفته‌ای میشد که مانده و بست پیش مریم خانوم نشسته بود.
    عزم ماندن داشت اما حال خراب مریم خانوم را که دید سعی کرد پیش مریم خانوم بماند و دست کم وقت‌هایی که مشغول گشت زنی نیست کمی دلداری‌اش بدهد، مراقبش باشد دوباره سرم لازم نشود و حالش خراب! یاس کجا بود؟ کجا؟ کاش می‌دانستند. کاش تکین بیهوش نمیشد تا لااقل بتواند دنبالشان برود. کاش مرد راننده مردی ترسو نبود که در ماشین پنهان شود و تا وقتی مرد‌های منفور یاس را نبرده و تکین را پخش زمین نکرده بیرون نیاید.
    کاش و هزاران کاش دیگر که پشت هم زنجیروار وصل می‌شوند و دل را ریش و حال را زار می‌کنند.
    صدای تلفن هم برای خودش این روز‌ها معرکه‌ای به پا کرده بود، همین که زنگ می‌خورد مریم خانوم بی‌حال که گوشه‌ای افتاده و بی‌رمق عکس یاس را بغـ*ـل زده بود به سوی آن هجوم می‌برد و سریع تلفن را بر
    می‌داشت، و امان از تلفن‌های عجیب و مسخره‌ی تبلیغات...

    ***

    - نمی‌دونم به پیر به پیغمبر من نمی‌دونم چی میگی!
    مرد پاهایش را با حرص روی کف سیمانی می‌کشید و دندان قروچه می‌کرد.
    - چرا فکر می‌کنی من دوتا گوش مخملی دارم؟ ببین تا چیزی نگی همین‌ آش و همین کاسه‌اس! فکر کردی همه‌چی هرکی به هرکیه؟ مملکت الکیه؟ پول ما رو بکشین بالا یه آبم روش؟ برو دعا کن خودم پیداش کنم که بد نبینی!
    یاس نگاه بی‌رمقش را به برهان تراب دوخته بود. همان مردی که ادعا بود و به ظاهر شخصیت متمدن در کت و شلوارش! همین و بس! مگر چیز دیگری هم می‌توانست باشد؟ البته چیزی به‌جز یک زندانی فراری! یک زندانی که فرار کرده چیزی برای از دست دادن ندارد، اما هرکاری برای این‌که دیگران از دست بدهند، می‌کند.
    یاس مطمئن بود یک نفر دیگر هم در این ساختمان متروکه‌ی نیمه‌کاره هست، کسی که هر از گاهی پرسه می‌زند، چندباری هم سایه‌اش را دیده اما نمی‌دانست کیست. دست‌های بسته‌اش مدت زیادی میشد که گز‌گز می‌کردند. بوی سیمان و گچ و چوب خرد شده تنها بویی بود که این چند روزه مشامش را آکنده کرده بود. تا چشمش کار می‌کرد و می‌دید بسته‌های گچ و سیمان بود و آجر‌هایی که گوشه‌ای تلنبار کرده بودند. دلش از این همه سفیدی اطرافش گرفته بود. تمام بدنش خشک شده بود و کمرش آن‌قدر تیر می‌کشید که خودش را به برتری در درد از اعضای دیگر به یاس نشان دهد‌.
    سرش گیج می‌رفت، نه اینکه چیزی نخورده باشد نه، برهان تراب به زور غذاهای آماده‌ای که می‌گرفت را به خورد یاس می‌داد. دردش چیز دیگری بود، وقتی چشم‌های بارانی مادرش را تصور می‌کرد قلبش می‌گرفت. وقتی رفتن برای همیشه‌ی مردی را تصور می‌کرد که تکیه‌گاهش بود وخودش نمی‌دانست، قلبش به ستوه می‌آمد و از تمام این‌ها بیشتر... دو تا چشم نگران پدری بود که به چشم‌هایش زل زده بود و می‌گفت یاعلی بگوید... مدام جلوی چشمانش رژه می‌رفت.

    نقد رمان - معرفی و نقد رمان فرمول خاص| عِلیماژ کاربر انجمن نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    دوست ندارم برم
    دلم نمی خواد از شما ها دور باشم
    الان که اینو می نویسم بغض کردم
    دلم واسه دوستایی که مثل یه خانواده ان برام تنگ می شه با اینکه مدت زیاید نیست اما سخته خیلی سخت ... اینجا دنیای منه دنیای کلمه ها دنیایی که شما ها هستین و قشنگش می کنین.
    چهارده تیر روز کنکورمه
    رشته ام تحربیه نمی دونم گفتم یا نه.
    بچه ها من به جز خدا هیچ حامی دیگه ای واسه نویسنده شدن ندارن ینی کلن جز خدا هیچکیو ندارم که کمکم کنه و تنهام نذاره. این پارت اخره که می ذارم تا کنکور نمیام دیگه انلاین نمی شم. بعدش ان شالله دوباره میام و پر انرژی می نویسم براتون.
    ببخشید که این لحطه هایه حساس دارم می رم و دقیقا نقطه های حساس مجبورم برم.
    خواهشم ازتون اینه دوستان عزیزان رفیقان کسایی که واقعا به من انگیزه و امید دادین برای زندزندگی کردن
    برام دعا کنین که یه رتبه ی خوب بیارم، کنکورمو خوب بدم امسال یه رشته ی خوب قبول شم برم دانشگاه. نمی دونم چرا بغض امونم نمی ده... می ترسم... می ترسم ازاینکه اتفاقای بد بیوفته و ...
    برام دعا کنین :) هر چقد که از رمان خوشتون اومده:)
    بدونین که تک تک وقتی که برام گذاشتین و رمانمو خوندین برام عزیزه.


    الله یارتون علی باورتون
    تمام دلخوشی‌اش این بود که آسمان نارنجی رنگ را هنگام غروب مغرورانه‌ی خورشید به تماشا بنشیند و گرگ‌ و میش صبح را با غم‌هایش در هم بیاویزد. به انتظار بنشیند تا صبح بعدی تا شاید کسی بیاید یا اتفاقی بیفتد... شاید.
    دلش می‌خواست هر چه از دهانش در می‌آید نثار برهان کند، فایده‌ای نداشت، قبلاً این‌کار را کرده بود. برهانی که می‌گفت مملکت قانون دارد و دم از قانون میزد! کجا بود این قانون که نجاتش بدهد؟ مگر گروگان‌گیری جرم نیست؟
    سر نخواستنش دعوا بود یا سر خواستنش؟ شاید هم هیچ‌کدام! به ارزش تکه پاره کاغذی پرپر شدن زندگی خودش و شاید چندین زندگی دیگر را باید به نظاره می‌نشست. اگر فقط پای خودش در میان بود آن‌قدر جگرش پاره‌پاره نمیشد، با غم سنگین مادرش چه می‌کرد بعد از نبود پدرش؟ اگر خودش هم نبود مادرش از غصه سر به جنون می‌برد؟ قطعاً! و شاید چیزی بدتر از آن! یاس و مادرش به‌جز یک‌دیگر چه کسی را داشتند؟
    سرش هر از گاهی خم میشد و روی شانه‌اش می‌افتاد. گویی به زور وصل گردنش بود. رنگ پریده‌اش تازگی نداشت اما این روزها بیشتر شده بود. چندین بار خودش را با صندلی که رویش نشسته بود به زمین زده و نتیجه‌ای جز به خاک و گچ کشیدن خودش نداشت. فایده‌ای نداشت! این طناب‌های لعنتی هم قصد گرفتن انتقام از یاس را داشتند که سرسختانه نخ‌هایش به هم چسبیده بودند.
    بعد از آن هم به ستون آهنی بسته بودندش که نتواند دوباره خودش را روی زمین کله پا کند. پایین ستون روی زمین نشسته بود و پاهایش هم که به حالت درازکش شده بود به‌سختی به هم با طناب گره خورده بودند.
    عجب وضعیتی! کاش قهرمان بچگی‌هایش باز هم بود و می‌آمد، با همان روسری قرمز رنگ گل‌گلی مریم خانوم که یاس به زور به گردنش می‌بست، یاس را نجات می‌داد و با خود می‌برد. پدرش، همان قهرمان روسری پوش بچگی‌هایش! نه خبری از زورو بود و نه مرد عنکبوتی و نه سوپرمن! پدرش تنها قهرمانی بود که در تمام دنیایش وجود داشت.
    نزدیک‌های شب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت، آسمان باز رخت سیاه بر تن کرده بود و یاس به این فکر می‌کرد که شاید بختش هم چادر سیاه به تن دارد.
    سر‌و‌کله‌ی برهان پیدا شد. پلاستیکی در دست داشت که حاوی ظرف پیتزا و جعبه‌های کوچک سیب زمینی سرخ کرده بود، یک دوغ و یک نوشابه هم کنار آن خودنمایی می‌کرد. یاس باز با دیدن برهان ردیف لیچار‌هایش را کنار هم بنا کرد و قطاروار سمتش روانه کرد.
    کنار یاس روی زمین نشست. یاس به‌سختی زانو‌های دردناکش را تکان داد. به‌جز یکی دوبار در روز آن هم با کلی نگهبان برای رفتن به دستشویی طبقه‌ی پایین هیچ تحرک دیگری نداشت. ستونی که پشتش بود ظاهراً نقش تکیه‌گاه را بازی می‌کرد اما دردی بود بر انبوه خروار دردهای دیگرش.
    به زور برهان یکی از جعبه‌های سیب زمینی را به خوردش داد و نگاه موشکافانه‌اش را به یاس دوخت.
    - یاس مجبورم نکن برم سراغ کسایی که دوسشون داری، می‌دونی که می‌تونم مثل آب خوردن مامانت رو بردارم بیارم اینجا! می‌دونم دلت برا مامان جونت تنگ شده ولی فکر نمی‌کنم زیاد خوشت بیاد ببینی مامان جونت جیغ می‌زنه یا درد می‌کشه؟ با کمربند چطوره؟
    یاس از کوره در رفته بود. چشم‌هایش در آنی پر و لبریز از اشک شده بودند. بغض صدایش را خراش می‌داد:
    - خفه شو. عوضی. تو حق نداری. مگه فرمول رو نمی‌خوای؟ با من کار داری به مامانم حق نداری دست بزنی. عوضی آشغال. چقدر تو می‌تونی پست باشی بی‌شرف بی‌غیرت عوضی ...
    سیلی محکمی که روی صورتش خورد چهار بند انگشت سرخ رنگ را روی گونه‌ی رنگ پریده‌ی سفیدش جا گذاشت. صدای سیلی مثل زنگ ممتد بی‌پایانی در گوشش می‌چرخید. به هن‌هن افتاده بود و این روز‌ها درد بود که امانش را می‌برید، از زمین، آسمان، افکارش و...
    - یه‌بار دیگه همچین کلمه‌ای رو به زبونت بیاری!
    - یه‌بار دیگه چی؟ می‌خوای چی‌کار کنی؟ بکشیم؟ لطفاً زودتر این کار رو بکن بابا محسنم منتظرمه.
    برهان کلافه دست به چانه و دور لبش کشید. نگاهش عجیب شده بود. سرش را در چند سانتی‌متری صورت یاس متوقف کرد:
    - بازم بابات؟ بدبخت بیچاره! هرچی می‌کشی از باباته که پول ما رو خورد! بازم بابات؟ هه! چقدر تو...
    یاس می‌خواست باز لیچار بارش کند اما عصبانیتش با یک مشت واژه و حروف و واج و ترکیبات وندی مشتق یا مرکب که کنار هم چیده می‌شدند، فروکش نمی‌کرد. پدرش بود! بابا محسنش! حق نداشت هر چه می‌تواند به دهانش بیاورد!
    نفسی کشید و سرش را محکم به سر برهان کوبید. فریاد برهان بود که در فضای اطراف و ساکت ساختمان نیمه کاره پیچید. سر‌ یاس به‌خاطر شدت ضربه‌ای که به سر برهان زده بود محکم به عقب پرت شد و به ستون پشت سرش خورد. پلک چشم‌هایش بلافاصله روی هم افتادند.
    بدجوری بیهوش شده بود. برهان با بینی سرخ شده در حالی که دستش را روی صورتش فشار می‌داد از روی زمین بلند شد، سریع سمت یاس خیز برداشت که با دیدن چشمان بسته و صورت خونی‌اش ماتش برد. بهت زده به یاس نگاه می‌کرد، سرش به‌سمت پایین خم شده بود و قطرات خون از روی سرش به‌سمت پایین می‌افتادند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    حساب زمان و مکان از دستش در رفته بود، شاید هم حساب دقیقه‌ها و ساعت‌ها و روز‌ها. باز در ماشین یاس نشسته بود و خیابان‌ها و هرجا که به ذهنش می‌رسید را متر می‌کرد. کارخانه هنوز طبق‌ روال کار می‌کرد و نگذاشته بودند کسی از نبود یاس مطلع شود. از مسـتانه هم خبری نبود و این بیشتر از همه در چشم می‌آمد. اما مگر چه‌قدر میشد نبود یاس را نفهمید و برایش بهانه آورد؟
    تکین می‌دانست که یاس چه‌قدر برای این کارخانه تلاش کرده و نمی‌خواست یک لحظه هم ضرری ببیند حال آن‌که خودش بزرگ‌ترین زیانی که وجود داشت را دیده بود. چه‌قدر دلش تنگ شده بود برای دختر بچه‌ای که موهایش را خرگوشی می‌بست.
    در این مدت تمامی آهنگ‌های یاس را از بر شده بود. بیشتر از همه یکی دوتا آهنگ بود که مدام گوش می‌کرد و اشک می‌ریخت. دلش امانش نمی‌داد، هر خاطره‌ای که داشت را مقابل چشمانش برایش به تصویر می‌کشید. بوی عطر مخصوص یاس کل ماشینش را گرفته بود و در این مدت تکین چه‌قدر به این عطر وابسته شده بود. چه‌قدر دلش می‌رفت برای دیدن دوباره‌ی گل ظریفش. یاس کجا بود؟
    «کجا باید برم یه دنیا خاطرت
    تو رو یادم نیاره
    کجا باید برم
    که یک شب فکر تو
    منو راحت بذاره...»
    صدایش نرم‌نرمک هم نوای خواننده شده بود. سوز دلخراشی که در صدایش موج میزد دل خودش را هم می‌لرزاند. تمام فکرش به یک نفر می‌رفت، برهان تراب!
    مدام خودش را سرزنش می‌کرد، وقتی برهان را تحویل پلیس داد فکر می‌کرد دیگر تهدیدی برای یاس نباشد، حتی یک درصد هم فکر نمی‌کرد این مردک ... باز سر و پیدایش شده بود و نمی‌دانست چگونه زندگی تکین را به تاراج می‌برد؟ تکین دیوانه‌وار نگاهش را در کوچه و خیابان‌ها می‌چرخاند و مدام پلک میزد تا اشک‌هایی که دیدش را تار می‌کردند روی گونه‌اش سرازیر شوند. قلبش چند روزی میشد که خفیف تیر می‌کشید. کلافه بود، سردرگم، شاید هم گم شده! مگر یک کاغذ چه‌قدر اعتبار داشت؟ کاغذ لعنتی را بار‌ها در دستانش زیر‌و‌رو می‌کرد و دوباره در جعبه‌ی کوچکش گذاشته و زیر صندلی‌اش سُر می‌داد. کاش می‌دانست تراب کجاست تا لااقل کاغذ را به او بدهد. این تکه پاره‌ها به کسی وفا نکرده بودند که این‌بار بکنند، اما تا دل بخواهد زندگی به هم ریخته و آشوب‌ها و جنگ و خونریزی‌ها به پا کرده بودند.
    مدام به سر و صورتش دست می‌کشید، یقه‌ی تیشرتش را می‌کشید گویی دور گردنش تنگ شده و نفسش را سخت کرده بود، گاهی چند ضربه‌ی محکم روی پایش می‌کوبید و گاهی چند ضربه نثار فرمان ماشین می‌کرد.
    آخر تاب نیاورد و وقتی در چند سانتی اصابت با ماشینی بود و به‌سختی آن را کنترل کرد، گوشه‌ای کنار کشید و ماشین را خاموش کرد. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و همان‌طور که از عمق وجودش داد می‌کشید گریست... مردانه ‌ سخت و کمی... با شکوه!
    زیر لب تکرار می‌کرد: محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره.
    آسمان امروز آفتابی‌آفتابی بود، حتی تکه ابر کوچکی هم در آن دیده نمیشد، گویی تنها به پای دل گرفته یاس بود که می‌بارید. انگار حتی آسمان هم تکین را تنها گذاشته بود. سرش را بی‌تابانه روی فرمان ماشین میزد و چشم‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد تا کمی خاطراتی که در ذهنش نقش می‌بندند را کمرنگ‌تر کند، نمکی شده بودند ر‌وی زخم دوری یاس! سرش را که روی فرمون ماشین برداشت بی‌تابانه فریاد کشید: کجایی یاس؟ کجایی لعنتی؟
    چند نفری که از کنارش رد می‌شدند با تعجب و چشم‌هایی گرد شده که در آن‌ها ترس هم دیده میشد نگاهش می‌کردند. برایش چه فرقی داشت؟ الان اگر کارد می‌زدند خونش بیرون می‌آمد؟
    ***
    بچه که بود تنها گرگ بچگی‌هایش تکین بود. وقتی دنبالش می‌کرد و بدو‌بدو می‌کرد تا از دستش فرار
    کند. تنها گرگ دنیایش یک پسر بچه‌ی تپلوی لپ قرمز با چشم‌هایی معصومانه و درشت و پلک‌هایی که روی گونه‌هایش سایه می‌انداختند بود. عجیب‌ترین گرگی که وجود داشت! یک بار یاس به اعتراض گفته بود:
    - چرا همش من باید خرگوش بشم؟ چرا تو خرگوش نمیشی؟ چرا من نگیرمت؟
    تکین انگشتش را در دهانش فرو کرده بود و بعد از مدتی فکر گفته بود:
    - خب آخه چون تو موهات رو اینجوری می‌بندی شبیه خزگوش میشی. خرگوش که نمی‌تونه دنبال گرگ بدوئه!
    یاس با یاد‌آوری این خاطره‌ لبخند تلخی زد، تلخ‌تر از هر قهوه‌ی اسپرسویی که می‌توانست وجود داشته باشد و شاید هم ورای آن!
    - خب تو این‌جوری موهات رو ببند تو خرگوش شو!
    بعد از آن تکین را مجبور کرده بود بنشیند و ناشیانه با کش‌های موهایش،‌ دو دسته از موهای تکین را به شکل ظاهراً خرگوشی آن هم کج‌و‌معوج و بهم ریخته به شکل خرگوش بسته بود و دوتا دسته موی خرگوشی روی سرش کاشته بود. با یاد‌آوری چهره‌ی تکین خنده‌اش شدت گرفته بود، تلخ می‌خندید اما با صدای بلند می‌خندید. سنگینی نگاه خیره‌ی برهان را حس می‌کرد. سرش را که به‌سمت برهان چرخاند لبخندش را درجا قورت داد. حال بزرگ شده بود و گرگ‌های زندگیش یکی دوتا که نبودند! گویی اصلاً خلق شده بود که خرگوش باشد. خلق شده بود تا همان خرگوش بچگی‌هایش بماند.
    سرش کمی درد می‌کرد. نمی‌دانست وقتی بیهوش شده بود چه به سرش آمده و چه گذشته اما باند سفیدی دور سرش پیچیده شده بو و حدس میزد چند بخیه‌ای را میله‌ی نوک تیزی که از ستون بیرون زده سرش را با اصابت با آن چند دوخت‌و‌دوز و بخیه‌ای میهمان کرده.



    قاچاقی گذاشتم طاقت نیاوردم عاقا
    :)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا