با دقت هر کدام را نگاه میکرد، آنهایی که کوکی بودند را با حوصله کوک میکرد و تا وقتی که حرکتشان تمام شود به آنها خیره میشد. گویی درست با راه رفتن آن عروسکها یاس در میان خاطراتش پرسه میزد.
یک مرد اسب سوار با سیمی که یک سر آن به اسب پلاستیکی و سر دیگر به کنترل کوچکی وصل بود هم دیده میشد، همانی که اسمش به ظاهر کنترلی بود، اما نه کنترل از راه دور! شاید بتوان اسمش را کنترل از راه نزدیک گذاشت! برای حرکت اسب و یورتمه رفتنش باید دکمههای روی کنترل چسبیده به سیم را فشار میدادی. برای آنکه اسب چند قدمی راه برود باید خودت هم همراهش میرفتی تا سیم کوتاهی که داشت، مانع حرکت اسب نشود. چقدر سر راه رفتن زوری و به نحوی رشوهای این مرد اسب سوار، تکین و یاس خوشحال میشدند.
در میان آنها چندتا از ماشینهای فلزی و پلاستیکی تکین هم دیده میشد.
همانها که یاس عاشقشان بود و همیشه تکین را مجبور میکرد آنها را از بالای کمدش پایین بیاورد و با هم بازی کنند.
تا وقتی افکارت در حاشیه و زندگی حال متمرکز میشود، چیزی بهجز همانها نمیبینی، ولی امان از وقتی که افسار افکارت را خاطراتت به دست بگیرند! و تو را هر کجا که دلشان میخواهد ببرند. گونهی یاس به پهنای صورتش خیس شده بود.
آخرین اسباب بازی فرفرهی چوبی کوچکی بود، خوب به یاد داشت که این فرفرهی چوبی را دوتایی با پولهای تو جیبیشان خریده بودند. چون بیرنگ و لعاب بود، کمی ارزانتر از فرفرههای رنگی و رنگ و لعابدار بود برای همین، این را خریده بودند. هنوز رد نقاشیهایشان روی تنهی چوبی فرفره مانده بود، هر چند کمرنگ شده!
آخرین اسباب بازی را که روی میزش گذاشت به جعبهی خالی خیره شد. درون کارتون آن در بعضی جاها پف کرده و بر جسته شده بود، لکههای گرد کمی تیرهتر از رنگ جعبه روی آن قسمتهای برجسته مشخص بود. لازم نبود تا حتماً سر از جعبه سازی داشته باشی تا بفهمی لکههای برجستهی روی آن قطرات خشک شدهی اشک هستند. جعبه آرام از دست یاس لغزید و از روی زانوهایش روی زمین افتاد. تلفن همراه جدیدش را برداشت و سریع شمارهی تکین را گرفت.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، دِ موبایل ایز آف... .
دوباره و سهباره و چندباره شماره را گرفت. هر بار صدای ضبط شده طوطیوار تکرار میشد. از جایش بلند شد. اسباب بازیهای رنگی را هولهولکی در جعبه جمع کرد و کاغذها را رویشان گذاشت. وقتی میخواست در آن را ببندد نگاهش به نوشتهی رنگ پریدهی پشت در جعبه افتاد.
- گنج تاس.
«ت» اول حرف تکین و «اس» ادامهی حرف یاس بود. گنجها که همیشه پول و طلا و سکه نیستند، گاهی خاطراتت گنجهایت میشود، گاهی خانوادهات، گاهی داشتهها و حتی گاهی نداشتههایت!
زیر نوشتهی رنگ پریده نقاشی یک پسربچه که شکمش به شکل مربع و دست و پاهایش خطی بودند کنار یک دختر بچه که بدنش شکل مثلث و دست و پایش شبیه دست و پای پسرک بود قرار داشت. هر دو دست در دست هم داشتند، از خطهای کج و معوجشان مشخص بود که کشیدن آنها کار تکین و یاس بوده. یاس مدام لب میگزید و سقف را نگاه میکرد. اشکهایش اما سمجوار روی گونه و صورتش میغلطیدند. شاید هم قدرت رعد درون چشمهایش به مقاومت یاس میچربید.
خودش هم نمیدانست چرا رود اشکهایش مثل باریکهی جوی آبی روی گونهاش روان شده. دست خودش نبود، اینبار کنترلش دست دلش افتاده بود. و دلش چه یکهتاز میتاخت تا یاس را درهم بریزد! جعبه را بست و سریع از اتاقش بیرون آمد. همانطور که به طرف در میرفت به منشیاش تمام سفارشات ضروری را گفت و بعد از سالن خارج شد.
سوار ماشینش که شد پایش را روی پدال گاز گذاشت. باید تکین را میدید و با او حرف میزد. دلش سوای افکارش حدسهایی میزد و چیزهایی حس کرده بود. دادن آن جعبه... خاموش بودن تلفنش و...
یک راست بهسمت خانه رفت. تنها کسی که میدانست از تکین خبر دارد، مریم خانوم بود، لااقل از تلفنهای گاه و بیگاهش با فردی ناشناس که حدس میزد تکین باشد به این پی بـرده بود. به یکباره حجم انبوهی از تکین و رفتارها و خاطراتش که یدک افکارش شده بودند، در ذهنش رخنه کرده بود طوری که حتی مسـتانه را فراموش کرد.
یادش رفت که میخواست به خانهی مسـتانه هم برود تا سراغش را بگیرد و معنی حرفهای عجیبوغریبش را بفهمد. با کشیده شدن لاستیکهای ماشین و پیچیدن بوی سوختگی لنت، ماشین متوقف شد. سرسری اتومبیلش را گوشهای نگه داشت و پیاده شد. انگشتش را روی زنگ نگه داشته بود. مریم خانوم بهت زده و ترسیده بهسمت در دوید و در را باز کرد. صدایش عصبی میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد:
- کیه؟ مگه نمیگم اومدم؟... اومدم اومدم!
مریم خانوم در را که با هراس باز کرد، با دیدن یاس با آن چهرهی درب و داغون که گویی از جنگ برگشته باشد خشکش زد.
- چ.. چی شده یاس؟
نظر پلیز
یک مرد اسب سوار با سیمی که یک سر آن به اسب پلاستیکی و سر دیگر به کنترل کوچکی وصل بود هم دیده میشد، همانی که اسمش به ظاهر کنترلی بود، اما نه کنترل از راه دور! شاید بتوان اسمش را کنترل از راه نزدیک گذاشت! برای حرکت اسب و یورتمه رفتنش باید دکمههای روی کنترل چسبیده به سیم را فشار میدادی. برای آنکه اسب چند قدمی راه برود باید خودت هم همراهش میرفتی تا سیم کوتاهی که داشت، مانع حرکت اسب نشود. چقدر سر راه رفتن زوری و به نحوی رشوهای این مرد اسب سوار، تکین و یاس خوشحال میشدند.
در میان آنها چندتا از ماشینهای فلزی و پلاستیکی تکین هم دیده میشد.
همانها که یاس عاشقشان بود و همیشه تکین را مجبور میکرد آنها را از بالای کمدش پایین بیاورد و با هم بازی کنند.
تا وقتی افکارت در حاشیه و زندگی حال متمرکز میشود، چیزی بهجز همانها نمیبینی، ولی امان از وقتی که افسار افکارت را خاطراتت به دست بگیرند! و تو را هر کجا که دلشان میخواهد ببرند. گونهی یاس به پهنای صورتش خیس شده بود.
آخرین اسباب بازی فرفرهی چوبی کوچکی بود، خوب به یاد داشت که این فرفرهی چوبی را دوتایی با پولهای تو جیبیشان خریده بودند. چون بیرنگ و لعاب بود، کمی ارزانتر از فرفرههای رنگی و رنگ و لعابدار بود برای همین، این را خریده بودند. هنوز رد نقاشیهایشان روی تنهی چوبی فرفره مانده بود، هر چند کمرنگ شده!
آخرین اسباب بازی را که روی میزش گذاشت به جعبهی خالی خیره شد. درون کارتون آن در بعضی جاها پف کرده و بر جسته شده بود، لکههای گرد کمی تیرهتر از رنگ جعبه روی آن قسمتهای برجسته مشخص بود. لازم نبود تا حتماً سر از جعبه سازی داشته باشی تا بفهمی لکههای برجستهی روی آن قطرات خشک شدهی اشک هستند. جعبه آرام از دست یاس لغزید و از روی زانوهایش روی زمین افتاد. تلفن همراه جدیدش را برداشت و سریع شمارهی تکین را گرفت.
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد، دِ موبایل ایز آف... .
دوباره و سهباره و چندباره شماره را گرفت. هر بار صدای ضبط شده طوطیوار تکرار میشد. از جایش بلند شد. اسباب بازیهای رنگی را هولهولکی در جعبه جمع کرد و کاغذها را رویشان گذاشت. وقتی میخواست در آن را ببندد نگاهش به نوشتهی رنگ پریدهی پشت در جعبه افتاد.
- گنج تاس.
«ت» اول حرف تکین و «اس» ادامهی حرف یاس بود. گنجها که همیشه پول و طلا و سکه نیستند، گاهی خاطراتت گنجهایت میشود، گاهی خانوادهات، گاهی داشتهها و حتی گاهی نداشتههایت!
زیر نوشتهی رنگ پریده نقاشی یک پسربچه که شکمش به شکل مربع و دست و پاهایش خطی بودند کنار یک دختر بچه که بدنش شکل مثلث و دست و پایش شبیه دست و پای پسرک بود قرار داشت. هر دو دست در دست هم داشتند، از خطهای کج و معوجشان مشخص بود که کشیدن آنها کار تکین و یاس بوده. یاس مدام لب میگزید و سقف را نگاه میکرد. اشکهایش اما سمجوار روی گونه و صورتش میغلطیدند. شاید هم قدرت رعد درون چشمهایش به مقاومت یاس میچربید.
خودش هم نمیدانست چرا رود اشکهایش مثل باریکهی جوی آبی روی گونهاش روان شده. دست خودش نبود، اینبار کنترلش دست دلش افتاده بود. و دلش چه یکهتاز میتاخت تا یاس را درهم بریزد! جعبه را بست و سریع از اتاقش بیرون آمد. همانطور که به طرف در میرفت به منشیاش تمام سفارشات ضروری را گفت و بعد از سالن خارج شد.
سوار ماشینش که شد پایش را روی پدال گاز گذاشت. باید تکین را میدید و با او حرف میزد. دلش سوای افکارش حدسهایی میزد و چیزهایی حس کرده بود. دادن آن جعبه... خاموش بودن تلفنش و...
یک راست بهسمت خانه رفت. تنها کسی که میدانست از تکین خبر دارد، مریم خانوم بود، لااقل از تلفنهای گاه و بیگاهش با فردی ناشناس که حدس میزد تکین باشد به این پی بـرده بود. به یکباره حجم انبوهی از تکین و رفتارها و خاطراتش که یدک افکارش شده بودند، در ذهنش رخنه کرده بود طوری که حتی مسـتانه را فراموش کرد.
یادش رفت که میخواست به خانهی مسـتانه هم برود تا سراغش را بگیرد و معنی حرفهای عجیبوغریبش را بفهمد. با کشیده شدن لاستیکهای ماشین و پیچیدن بوی سوختگی لنت، ماشین متوقف شد. سرسری اتومبیلش را گوشهای نگه داشت و پیاده شد. انگشتش را روی زنگ نگه داشته بود. مریم خانوم بهت زده و ترسیده بهسمت در دوید و در را باز کرد. صدایش عصبی میرسید که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد:
- کیه؟ مگه نمیگم اومدم؟... اومدم اومدم!
مریم خانوم در را که با هراس باز کرد، با دیدن یاس با آن چهرهی درب و داغون که گویی از جنگ برگشته باشد خشکش زد.
- چ.. چی شده یاس؟
نظر پلیز
آخرین ویرایش توسط مدیر: