پست چهلونهم
- نیومدم اینجا که وایسی نگاهم کنی، آمار کسایی رو که میخوای با خودت بیاری ایتالیا برام بنویس. اگه مهلت میدادی و گوشیو قطع نمیکردی، میخواستم بگم میتونستی برام اسامی رو بفرستی و لازم نبود که هلکهلک راه بیفتم بیام اینجا. درضمن همیشه اینقدر آروم نیستم. دفعهی آخری باشه که اینجوری باهام برخورد میکنی. الان هم اگه بهخاطر منافع گروه نبود، لج میکردم و کلاً کنسرت رم رو بهم میزدم.
در طول حرفایی که داشتم یه نفس به زبون میآوردم، با همون ژست نگاهم میکرد. دست آخر هم بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یه ربع صبر کنی همهی اسامی رو برات مینویسم.
بهسمت همون میز بزرگی که کنار پنجره بود، رفت. اینهمه حرف زدم، اینهمه گله کردم، اینهمه اعتراض کردم، اینهمه به خودم زحمت دادم، آقا هم نه گذاشت و نه برداشت با یه جمله جوابم رو داد. معلومه که واسش اهمیتی نداره من چقدر ناراحت میشم وقتی باهام اینجوری برخورد میکنه! مونده بودم چرا هیچی بهش نمیگم یا اینکه چرا اصلاً دیگه اون خونسردی منحصربهفردم رو نمیتونم به دست بیارم؟ همهی خود داریام دود شده و به هوا رفته بود.
پشتش بهم بود و انگار داشت روی برگهای اسامی رو مینوشت. شلوار کتونش که دو-سه درجه از رنگ تیشرتش تیرهتر بود، خیلی به تیپش میاومد و باعث شد که توی دلم برای هزارمین بار تکرار کنم که خیلی خوشتیپ و خوشاستایله.
- بفرمایید.
به سینی کوچیکی که توش یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بود، نگاهی انداختم و از جلوی صورتم کنار زدمش، یهو سینی رو میاره تو حلق آدم دخترهی بیعقل.
چپچپی نگاهش کردم و با لحن نیمهتندی گفتم:
- بذارش رو میز. میل ندارم.
سرش رو تکون داد و سینی رو روی میز گذاشت. بهسمت امید که هنوز داشت مینوشت، رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و از پشت کامل بهش چسبید.
با دیدن این صحنه چشمام میخواست از کاسه بیرون بیفته. سرم بهشدت تیر کشید و صدای ضربان قلبم عین یه چکش توی سرم میکوبید. با اون بغـ*ـل به ظاهر ساده، حس خیلی بدی بهم دست داد که اصلاً نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم.
همچین دست راستم رو مشت کردم که ناخنای بلندم توی گوشت دستم فرو رفت. فقط توی دلم به خودم میگفتم: خوددار باش نیاز، خوددار باش.
صدای خندهی کوتاه امید، مثل این بود که روی آتیش نفت بریزن. فکم رو روی هم فشردم و سرم رو پایین آوردم، تحمل نداشتم ببینم دختری اینجوری بهش میچسبه و امید هم هیچ کاری بهش نداره.
- نکن دختر، دارم مینویسم. اینجوری تمرکز ندارم.
آقا تمرکز نداره، برو اونور. آره دیگه ایشون هم مرده، با یه بغـ*ـل از طرف یه دختره خوشگل باید هم بیتمرکز و بیحواس بشه.
دخترهی آدامس، بینیش رو روی کمر امید گذاشت، چندتا نفس عمیق و پشتسرهم کشید و با لحن کشداری گفت:
- اوم... وقتی بوی شامپو و عطرت قاطی میشه، دلم میخواد همش بوت کنم، خیلی حال میده. بوی بدنت هم که عالیه. وقتی بوی این سهتا با هم ترکیب میشن، دیوونم میکنی امید.
نفسام بهزور داشت بالا میومد. نمیدونم وسط گلوم چی بود که بهشدت اذیتم میکرد. یه حس سنگین، یه حجم حجیم، یه درد گنده، انگار وسط گلوم جا خش کرده بود. هر چی هم آب دهنم رو قورت میدادم، پایین نمیرفت. بهناچار خم شدم و قهوه رو از روی میز برداشتم، بیمکث سر کشیدمش. هنوز ولرم بود، یهخرده از اون حس بیتوصیف جدا شدم؛ اما دیگه نگاهشون نکردم.
- نیاز، خودتی؟ آره امید؟ این خانم زیبا، همون مدیر برنامههات نیست؟
سرم رو بلند کردم و به مرد قدبلند و عضلهای روبهروم نگاه کردم. امید هم برگشت و اون دختره کنارش ایستاد.
امید با اخم گفت:
- بله خودشونن. چطور؟
بیتوجه به امید چند قدم نزدیکتر اومد و دستش رو بهسمتم دراز کرد.
- خیلی خوشحالم که میبینمت نیاز. باید اعتراف کنم که از توی عکس و فیلم خیلی جذابتری.
دستش رو به سردی فشردم. با اینکه جلوی امید خودم رو میباختم؛ اما در برابر دیگران هنوز همون نیاز مغرور و یخی بودم.
نگاهی به چشمای خاکستریش کردم و با لحن بیتفاوتی گفتم:
- ممنون.
شاید اگه میخواستم حرص امید رو دربیارم؛ مثل دخترای دیگه حسابی با این مرده گرم میگرفتم که باسنش جزغاله بشه؛ اما میدونستم مهم نیست واسش و اگر هم مهم باشه، فقط بعدش میخواد هوارهوار کنه و به شدت آزارم بده. درضمن در توانم نبود که به روی هر کس و ناکسی روی خوش نشون بدم.
کنارم نشست و با همون لبخند عریض روی لباش، رو به امید اخمو گفت:
- کاشکی ازت خواسته بودم منو زودتر با این خانوم جدی و جذاب روبهرو کنی.
خندهی بیمزهای کرد و ادامه داد:
- البته اشکالی نداره، هنوز هم وقت هست.
امید با قدمهای محکمی بهسمتمون اومد. دستم رو گرفت و بهسمت خودش کشید، یه جورایی از جا بلندم کرد و بیتوجه به اون مرده گفت:
- بیا، اسامی رو نوشتم. میتونی بری.
کثافت، داشت بیرونم میکرد. کاغذ رو از دستش چنگ زدم و بدون هیچ حرفی با قدمای محکمی بهسمت در رفتم. همچین در رو بهم کوبیدم که صداش کل محیط رو برداشت. به درک! بذار بفهمه که از دستش خیلی عصبانیم. هیچکس تا حالا جرئت نکرده بود اینجوری باهام برخورد کنه، هیچکس.
بهسمت آسانسور رفتم؛ اما صداش باعث شد که سر جام توقف کنم.
- نیاز، وایسا. نیاز!
بهسمتش برگشتم، در حد دو-سه قدم باهام فاصله داشت.
از لای دندونای بهم چسبیدم، غریدم:
- چیه؟ دیگه چی کار داری؟
با همون اخما چند ثانیهای نگاهم کرد. فاصلهی بینمون رو از بین برد و به چشمای عصیانگرم زل زد.
- نیومدم اینجا که وایسی نگاهم کنی، آمار کسایی رو که میخوای با خودت بیاری ایتالیا برام بنویس. اگه مهلت میدادی و گوشیو قطع نمیکردی، میخواستم بگم میتونستی برام اسامی رو بفرستی و لازم نبود که هلکهلک راه بیفتم بیام اینجا. درضمن همیشه اینقدر آروم نیستم. دفعهی آخری باشه که اینجوری باهام برخورد میکنی. الان هم اگه بهخاطر منافع گروه نبود، لج میکردم و کلاً کنسرت رم رو بهم میزدم.
در طول حرفایی که داشتم یه نفس به زبون میآوردم، با همون ژست نگاهم میکرد. دست آخر هم بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یه ربع صبر کنی همهی اسامی رو برات مینویسم.
بهسمت همون میز بزرگی که کنار پنجره بود، رفت. اینهمه حرف زدم، اینهمه گله کردم، اینهمه اعتراض کردم، اینهمه به خودم زحمت دادم، آقا هم نه گذاشت و نه برداشت با یه جمله جوابم رو داد. معلومه که واسش اهمیتی نداره من چقدر ناراحت میشم وقتی باهام اینجوری برخورد میکنه! مونده بودم چرا هیچی بهش نمیگم یا اینکه چرا اصلاً دیگه اون خونسردی منحصربهفردم رو نمیتونم به دست بیارم؟ همهی خود داریام دود شده و به هوا رفته بود.
پشتش بهم بود و انگار داشت روی برگهای اسامی رو مینوشت. شلوار کتونش که دو-سه درجه از رنگ تیشرتش تیرهتر بود، خیلی به تیپش میاومد و باعث شد که توی دلم برای هزارمین بار تکرار کنم که خیلی خوشتیپ و خوشاستایله.
- بفرمایید.
به سینی کوچیکی که توش یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بود، نگاهی انداختم و از جلوی صورتم کنار زدمش، یهو سینی رو میاره تو حلق آدم دخترهی بیعقل.
چپچپی نگاهش کردم و با لحن نیمهتندی گفتم:
- بذارش رو میز. میل ندارم.
سرش رو تکون داد و سینی رو روی میز گذاشت. بهسمت امید که هنوز داشت مینوشت، رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و از پشت کامل بهش چسبید.
با دیدن این صحنه چشمام میخواست از کاسه بیرون بیفته. سرم بهشدت تیر کشید و صدای ضربان قلبم عین یه چکش توی سرم میکوبید. با اون بغـ*ـل به ظاهر ساده، حس خیلی بدی بهم دست داد که اصلاً نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم.
همچین دست راستم رو مشت کردم که ناخنای بلندم توی گوشت دستم فرو رفت. فقط توی دلم به خودم میگفتم: خوددار باش نیاز، خوددار باش.
صدای خندهی کوتاه امید، مثل این بود که روی آتیش نفت بریزن. فکم رو روی هم فشردم و سرم رو پایین آوردم، تحمل نداشتم ببینم دختری اینجوری بهش میچسبه و امید هم هیچ کاری بهش نداره.
- نکن دختر، دارم مینویسم. اینجوری تمرکز ندارم.
آقا تمرکز نداره، برو اونور. آره دیگه ایشون هم مرده، با یه بغـ*ـل از طرف یه دختره خوشگل باید هم بیتمرکز و بیحواس بشه.
دخترهی آدامس، بینیش رو روی کمر امید گذاشت، چندتا نفس عمیق و پشتسرهم کشید و با لحن کشداری گفت:
- اوم... وقتی بوی شامپو و عطرت قاطی میشه، دلم میخواد همش بوت کنم، خیلی حال میده. بوی بدنت هم که عالیه. وقتی بوی این سهتا با هم ترکیب میشن، دیوونم میکنی امید.
نفسام بهزور داشت بالا میومد. نمیدونم وسط گلوم چی بود که بهشدت اذیتم میکرد. یه حس سنگین، یه حجم حجیم، یه درد گنده، انگار وسط گلوم جا خش کرده بود. هر چی هم آب دهنم رو قورت میدادم، پایین نمیرفت. بهناچار خم شدم و قهوه رو از روی میز برداشتم، بیمکث سر کشیدمش. هنوز ولرم بود، یهخرده از اون حس بیتوصیف جدا شدم؛ اما دیگه نگاهشون نکردم.
- نیاز، خودتی؟ آره امید؟ این خانم زیبا، همون مدیر برنامههات نیست؟
سرم رو بلند کردم و به مرد قدبلند و عضلهای روبهروم نگاه کردم. امید هم برگشت و اون دختره کنارش ایستاد.
امید با اخم گفت:
- بله خودشونن. چطور؟
بیتوجه به امید چند قدم نزدیکتر اومد و دستش رو بهسمتم دراز کرد.
- خیلی خوشحالم که میبینمت نیاز. باید اعتراف کنم که از توی عکس و فیلم خیلی جذابتری.
دستش رو به سردی فشردم. با اینکه جلوی امید خودم رو میباختم؛ اما در برابر دیگران هنوز همون نیاز مغرور و یخی بودم.
نگاهی به چشمای خاکستریش کردم و با لحن بیتفاوتی گفتم:
- ممنون.
شاید اگه میخواستم حرص امید رو دربیارم؛ مثل دخترای دیگه حسابی با این مرده گرم میگرفتم که باسنش جزغاله بشه؛ اما میدونستم مهم نیست واسش و اگر هم مهم باشه، فقط بعدش میخواد هوارهوار کنه و به شدت آزارم بده. درضمن در توانم نبود که به روی هر کس و ناکسی روی خوش نشون بدم.
کنارم نشست و با همون لبخند عریض روی لباش، رو به امید اخمو گفت:
- کاشکی ازت خواسته بودم منو زودتر با این خانوم جدی و جذاب روبهرو کنی.
خندهی بیمزهای کرد و ادامه داد:
- البته اشکالی نداره، هنوز هم وقت هست.
امید با قدمهای محکمی بهسمتمون اومد. دستم رو گرفت و بهسمت خودش کشید، یه جورایی از جا بلندم کرد و بیتوجه به اون مرده گفت:
- بیا، اسامی رو نوشتم. میتونی بری.
کثافت، داشت بیرونم میکرد. کاغذ رو از دستش چنگ زدم و بدون هیچ حرفی با قدمای محکمی بهسمت در رفتم. همچین در رو بهم کوبیدم که صداش کل محیط رو برداشت. به درک! بذار بفهمه که از دستش خیلی عصبانیم. هیچکس تا حالا جرئت نکرده بود اینجوری باهام برخورد کنه، هیچکس.
بهسمت آسانسور رفتم؛ اما صداش باعث شد که سر جام توقف کنم.
- نیاز، وایسا. نیاز!
بهسمتش برگشتم، در حد دو-سه قدم باهام فاصله داشت.
از لای دندونای بهم چسبیدم، غریدم:
- چیه؟ دیگه چی کار داری؟
با همون اخما چند ثانیهای نگاهم کرد. فاصلهی بینمون رو از بین برد و به چشمای عصیانگرم زل زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: