کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست چهل‌ونهم
- نیومدم اینجا که وایسی نگاهم کنی، آمار کسایی رو که می‌خوای با خودت بیاری ایتالیا برام بنویس. اگه مهلت می‌دادی و گوشیو قطع نمی‌کردی، می‌خواستم بگم می‌تونستی برام اسامی رو بفرستی و لازم نبود که هلک‌هلک راه بیفتم بیام اینجا. درضمن همیشه این‌قدر آروم نیستم. دفعه‌ی آخری باشه که این‌جوری باهام برخورد می‌کنی. الان هم اگه به‌خاطر منافع گروه نبود، لج می‌کردم و کلاً کنسرت رم رو بهم می‌زدم.
در طول حرفایی که داشتم یه نفس به زبون می‌آوردم، با همون ژست نگاهم می‌کرد. دست آخر هم بعد از مکث کوتاهی، گفت:
- یه ربع صبر کنی همه‌ی اسامی رو برات می‌نویسم.
به‌سمت همون میز بزرگی که کنار پنجره بود، رفت. این‌همه حرف زدم، این‌همه گله کردم، این‌همه اعتراض کردم، این‌همه به خودم زحمت دادم، آقا هم نه گذاشت و نه برداشت با یه جمله جوابم رو داد. معلومه که واسش اهمیتی نداره من چقدر ناراحت میشم وقتی باهام این‌جوری برخورد می‌کنه! مونده بودم چرا هیچی بهش نمیگم یا اینکه چرا اصلاً دیگه اون خونسردی منحصربه‌فردم رو نمی‌تونم به دست بیارم؟ همه‌ی خود داریام دود شده و به هوا رفته بود.
پشتش بهم بود و انگار داشت روی برگه‌ای اسامی رو می‌نوشت. شلوار کتونش که دو-سه درجه از رنگ تی‌شرتش تیره‌تر بود، خیلی به تیپش می‌اومد و باعث شد که توی دلم برای هزارمین بار تکرار کنم که خیلی خوش‌تیپ و خوش‌استایله.
- بفرمایید.
به سینی کوچیکی که توش یه فنجون قهوه با کیک شکلاتی بود، نگاهی انداختم و از جلوی صورتم کنار زدمش، یهو سینی رو میاره تو حلق آدم دختره‌ی بی‌عقل.
چپ‌چپی نگاهش کردم و با لحن نیمه‌تندی گفتم:
- بذارش رو میز. میل ندارم.
سرش رو تکون داد و سینی رو روی میز گذاشت. به‌سمت امید که هنوز داشت می‌نوشت، رفت و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و از پشت کامل بهش چسبید.
با دیدن این صحنه چشمام می‌خواست از کاسه بیرون بیفته. سرم به‌شدت تیر کشید و صدای ضربان قلبم عین یه چکش توی سرم می‌کوبید. با اون بغـ*ـل به ظاهر ساده، حس خیلی بدی بهم دست داد که اصلاً نمی‌دونم چجوری باید توصیفش کنم.
همچین دست راستم رو مشت کردم که ناخنای بلندم توی گوشت دستم فرو رفت. فقط توی دلم به خودم می‌گفتم: خوددار باش نیاز، خوددار باش.
صدای خنده‌ی کوتاه امید، مثل این بود که روی آتیش نفت بریزن. فکم رو روی هم فشردم و سرم رو پایین آوردم، تحمل نداشتم ببینم دختری این‌جوری بهش می‌چسبه و امید هم هیچ کاری بهش نداره.
- نکن دختر، دارم می‌نویسم. این‌جوری تمرکز ندارم.
آقا تمرکز نداره، برو اون‌ور. آره دیگه ایشون هم مرده، با یه بغـ*ـل از طرف یه دختره خوشگل باید هم بی‌تمرکز و بی‌حواس بشه.
دختره‌ی آدامس، بینیش رو روی کمر امید گذاشت، چندتا نفس عمیق و پشت‌سرهم کشید و با لحن کش‌داری گفت:
- اوم... وقتی بوی شامپو و عطرت قاطی میشه، دلم می‌خواد همش بوت کنم، خیلی حال میده. بوی بدنت هم که عالیه. وقتی بوی این سه‌تا با هم ترکیب میشن، دیوونم می‌کنی امید.
نفسام به‌زور داشت بالا میومد. نمی‌دونم وسط گلوم چی بود که به‌شدت اذیتم می‌کرد. یه حس سنگین، یه حجم حجیم، یه درد گنده، انگار وسط گلوم جا خش کرده بود. هر چی هم آب دهنم رو قورت می‌دادم، پایین نمی‌رفت. به‌ناچار خم شدم و قهوه رو از روی میز برداشتم، بی‌مکث سر کشیدمش. هنوز ولرم بود، یه‌خرده از اون حس بی‌توصیف جدا شدم؛ اما دیگه نگاهشون نکردم.
- نیاز، خودتی؟ آره امید؟ این خانم زیبا، همون مدیر برنامه‌هات نیست؟
سرم رو بلند کردم و به مرد قدبلند و عضله‌ای روبه‌روم نگاه کردم. امید هم برگشت و اون دختره کنارش ایستاد.
امید با اخم گفت:
- بله خودشونن. چطور؟
بی‌توجه به امید چند قدم نزدیک‌تر اومد و دستش رو به‌سمتم دراز کرد.
- خیلی خوش‌حالم که می‌بینمت نیاز. باید اعتراف کنم که از توی عکس و فیلم خیلی جذاب‌تری.
دستش رو به سردی فشردم. با اینکه جلوی امید خودم رو می‌باختم؛ اما در برابر دیگران هنوز همون نیاز مغرور و یخی بودم.
نگاهی به چشمای خاکستریش کردم و با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- ممنون.
شاید اگه می‌خواستم حرص امید رو دربیارم؛ مثل دخترای دیگه حسابی با این مرده گرم می‌گرفتم که باسنش جزغاله بشه؛ اما می‌دونستم مهم نیست واسش و اگر هم مهم باشه، فقط بعدش می‌خواد هوارهوار کنه و به شدت آزارم بده. درضمن در توانم نبود که به روی هر کس و ناکسی روی خوش نشون بدم.
کنارم نشست و با همون لبخند عریض روی لباش، رو به امید اخمو گفت:
- کاشکی ازت خواسته بودم منو زودتر با این خانوم جدی و جذاب روبه‌رو کنی.
خنده‌ی بی‌مزه‌ای کرد و ادامه داد:
- البته اشکالی نداره، هنوز هم وقت هست.
امید با قدم‌های محکمی به‌سمتمون اومد. دستم رو گرفت و به‌سمت خودش کشید، یه جورایی از جا بلندم کرد و بی‌توجه به اون مرده گفت:
- بیا، اسامی رو نوشتم. می‌تونی بری.
کثافت، داشت بیرونم می‌کرد. کاغذ رو از دستش چنگ زدم و بدون هیچ حرفی با قدمای محکمی به‌سمت در رفتم. همچین در رو بهم کوبیدم که صداش کل محیط رو برداشت. به درک! بذار بفهمه که از دستش خیلی عصبانیم. هیچ‌کس تا حالا جرئت نکرده بود این‌جوری باهام برخورد کنه، هیچ‌کس.
به‌سمت آسانسور رفتم؛ اما صداش باعث شد که سر جام توقف کنم.
- نیاز، وایسا. نیاز!
به‌سمتش برگشتم، در حد دو-سه قدم باهام فاصله داشت.
از لای دندونای بهم چسبیدم، غریدم:
- چیه؟ دیگه چی کار داری؟

با همون اخما چند ثانیه‌ای نگاهم کرد. فاصله‌ی بینمون رو از بین برد و به چشمای عصیان‌گرم زل زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاهم
    - نخواستم اونجا بمونی؛ چون نمی‌خواستم بیشتر از این پیش ساموئل باشی. اون نگاه درستی نداره.
    با همون لحن و حالت قبلیم گفتم:
    - هر نگاهی داره به خودم و خودش ربط داره، نه به تو. مطمئن باش که دفعه‌ی بعدی من با همین ملایمت باهات برخورد نخواهم کرد جناب رضایی. مواظب رفتار و اعمالت باش.
    اخماش عمیق‌تر شد و با لحن جدی‌تری گفت:
    - لازم نیست تو به من یاد بدی که چجوری رفتار کنم. وقتی بهت میگم خوش ندارم پیش اون مرتیکه باشی، تو حق نداری که بخوای حرف روی حرفم بیاری. شیرفهم شد؟
    چند لحظه مات نگاهش کردم. این چی داره برا خودش ورور می‌کنه؟
    صدام رو پس کله‌م انداختم.
    - تو کی باشی که داری برای من تعیین و تکلیف می‌کنی؟ من اگه دلم بخواد می‌تونم پیش هر مردی که دوست دارم باشم و هیچ کسی هم نمی‌تونه جلومو بگیره، هیچ‌کس.
    بازوهام رو توی دستاش گرفت و فشارشون داد. دندونام رو به‌خاطر درد روی هم فشردم و با
    اخم نگاهش کردم.
    از لای دندونای کلیدشده‌ش گفت:
    - بهتره به سرت نزنه که بخوای این حرفاتو عملی کنی؛ چون اون روی من که تا حالا ندیدی رو می‌بینی و قول نمیدم که اتفاقات خوبی انتظارت رو بکشه.
    دستام رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و خواستم به عقب هلش بدم؛ اما نشد، خیلی محکم بود.
    با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. حالا هم ولم کن، می‌خوام برم به کارام برسم.

    فشار دستش بیشتر شد. استخونام داشت می‌شکست و اگه می‌تونستم از شدت درد جیغ می‌زدم؛ اما نمی‌خواستم عجز و دردم رو ببینه.
    من رو به خودش نزدیک‌تر کرد و توی صورتم غرید:

    - صدات رو واسه من نبر بالا. مطمئناً می‌دونی که من هر کاری ازم ساخته‌س و می‌تونم هر کاری که دلم بخواد انجام بدم؛ پس به نفعته که لج و ‌لجبازی نکنی.
    آره، می‌دونستم که خیلی قدرت داری؛ اما فکر نمی‌کردم که از این‌همه قدرت هم سوءاستفاده می‌کنی.
    با همون صدای بلندم گفتم:
    - اما مثل اینکه تو نمی‌دونی پدر من کیه. اگه بخوای اذیتم کنی، پدرم تو رو به خاک سیاه می‌نشونه.
    نگاهی به لبام کرد که از شدت خشم داشت می‌لرزید. نیشخند اعصاب‌خردکنی زد و با لحن خونسردی، همون‌جور که نگاهش به لبام بود، گفت:
    - محض اطلاعت میگم دختر جون، امیر مشکات توی تجارت، یکی از زیر دستای منه و هنوز خیلی مونده که بخواد بهم برسه. لازم بود در جریانت بذارم که این‌قدر پز بابات رو ندی.
    مگه امید هم تاجر بود؟ مات نگاهش کردم. پوزخندش عمیق‌تر شد و این دفعه به چشمام زل زد.
    - هنوز مونده تا منو بشناسی.
    مکثی کرد و خیره بهم موند. خدایا راز این‌همه سیاهی چشماش چیه؟
    بازوهام رو ول کرد و قدمی ازم فاصله گرفت، تیشرتش رو مرتب و دستاش رو توی جیب شلوارش کرد.

    - بهتره که حرفامو یادت نره. یه چیز رو دوبار تکرار نمی‌کنم.
    سعی کردم از اون حالت بهت دربیام. خبر غیرمنتظره‌ای بود واقعا.
    دستم رو روی بازوم گذاشتم و با صدای آروم ولی محکمی گفتم:
    - اوایل منو به اشتباه انداختی. فکر می‌کردم یه آدم مهربون باشی که آزارت هم به یه مورچه نمی‌رسه؛ اما الان فهمیدم که اشتباه کردم، اون هم یه اشتباه خیلی‌خیلی بزرگ. تو یه مرد زورگویی، یه مردی که از هر چیزی استفاده می‌کنه تا اون چیزی که دلش می‌خواد رو به دست بیاره.
    - اشتباه نکرده بودی. من همون آدم بودم؛ ولی از اون آدم توی این دور و زمونه خیلی سوءاستفاده میشه. دیگه نمی‌خوام همه از سکوت و محبتم سوءاستفاده کنن. اگر هم کسی به حرفم گوش نده...
    با انگشت اشاره‌ش به من اشاره کرد و گفت:
    - به‌زور می‌نشونمش سر جاش.
    ***

    سوار هواپیما شدیم. خوش‌حال بودم که پیش یکی از بچه‌های گروه افتاده بودم. در طول پرواز اصلاً نمی‌تونستم ابروهای گره‌خورده‌ی جناب رضایی رو تحمل کنم. می‌خواستم روی صندلی بشینم که امید به‌سمتم اومد و دستم رو گرفت. با تعجب نگاهش کردم و اون بی‌حرف من رو دنبال خودش کشید.
    - چی کار می‌کنی تو؟ این رفتارا چیه؟
    سر دوتا صندلی فرست‌کلس رسید و فقط گفت:
    - اینجا بشین.
    بدون اینکه بشینم، دستام رو به سـ*ـینه زدم و با اخم گفتم:
    - جای من اینجا نیست.
    خودش نشست و بدتر از من گفت:
    - جای تو اینجاست. حرف اضافه هم نزن و بشین سر جات.
    با سرتقی گفتم:
    - اما جای من پیش بنجامینه، دلیلی نداره که بخوام اینجا بشینم.
    با خشم گفت:
    - جای تو فقط اینجاست نیاز. بهت گفتم بیا بشین.
    و دستم رو کشید، جوری که روی صندلی افتادم. قبل از اینکه به خودم بیام، دیدم داره کمربندم رو می‌بنده. دلیل این کارای مسخره‌ش رو نمی‌فهمیدم. معلوم نیست توی فکرش چی می‌گذره.

    توی هتل اکثر بچه‌ها شریکی اتاق گرفتن و تنها من و امید یه اتاق جداگانه برای خودمون برداشتیم. من که دوست نداشتم با آدمای غریبه هم‌اتاقی باشم و می‌خواستم راحت باشم؛ اما امید رو نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌ویکم
    دروغ چرا، راستش حسابی استرس داشتم. نمی‌دونستم امید و پریناز چجوری می‌خوان با هم روبه‌رو شن. دقیقاً همین امشب هم پریناز اجرا داشت و امید برای همه بلیط گرفته بود که بریم و اجراش رو ببینیم. حس آزاردهنده‌ای همه‌ی وجودم رو پر کرده بود و دوست نداشتم همدیگه رو ببینن، دوست نداشتم شاهد نگاه پر از عشق امید روی پریناز باشم، دوست نداشتم، دوست نداشتم، دوست نداشتم. اصلاً چه دلیلی داشت که رفته بلیط خریده؟ ما باید امشب تمرین می‌کردیم؛ چون دقیقاً فرداشب اجرا داشتیم. هر چقدر هم مخالفت کردم قبول نکرد، گفت همه آمادگی دارن و نیازی نیست که بخوایم بیشتر تمرین کنیم. مثل همیشه حرف حرف خودش بود، گرچه بچه‌ها هم خیلی مایل بودن که برن پریناز رو ببینن و هی از زیر تمرین در می‌رفتن و از امید طرف‌داری می‌کردن.
    امشب می‌خواستم خیره‌کننده به نظر بیام و اصلاً دوست نداشتم که نگاه امید محو پریناز بشه. برای همین تا تونستم به خودم رسیدم و بهترین و شیک‌ترین لباسم رو پوشیدم. تو آینه به خودم نگاه کردم، می‌دونستم که امشب خیلی از مردها چشمشون به من خواهد بود؛ اما من این رو نمی‌خواستم.
    آهم رو از سـ*ـینه بیرون دادم و کیف‌دستیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. به ساعتم نگاه کردم، ده دقیقه دیرتر به سالن رسیده بودم. وارد که شدم، هنوز برنامه شروع نشده بود. رفتم و سر جام روی صندلی وی‌آی‌پی‌ای که درست کنار امید بود، نشستم. بچه‌ها پشت نشسته بودن و با دیدن من شروع‌ به سوت‌کشیدن کردن، چشمکی واسشون زدم و رو به امید که به صحنه زل زده بود، کردم. انگار حتی متوجه اومدن من هم نشده بود. لبام رو بهم فشردم و سکوت کردم. همون‌جور که حدس زده بودم، مردای خیلی زیادی بهم خیره شده بودن و نگاه هر کدوم از اون یکی مشتاق‌تر بود؛ اما اون چشمایی رو که می‌خواستم محو من بشه، حتی یه نیم‌نگاه هم به‌سمتم ننداخت.
    وقتی که پریناز وارد صحنه شد، با نفرت یا شاید هم خشم نگاهی بهش انداختم. اون روزی که جلوش نشسته بودم و داشتم بی‌تفاوت شامم رو می‌خوردم، فکر می‌کردم که روزی ممکنه بهش حسادت کنم؟
    نگاهی به حضار انداخت و برای چند لحظه به فردی که چهار صندلی از من فاصله داشت، خیره موند و بعدش هم یهو دوید و از صحنه خارج شد. به اون فرد نگاه کردم، نیشخند عمیقی روی لبم جا خش کرده بود؛ پس بگو چرا خانم ناراحت شدن. همسر سابقشون با خانوم جدیدش اومده بودن که کنسرنتش رو ببینن. همسر سابق پریناز مدلینگ معروفی بود و همه به لقب آشاداد صداش می‌کردن. حالا هم با یه پوزخند داشت به صحنه نگاه می‌کرد و در گوش همسرش که دختره ریزه‌میزه‌ای بود، صحبت می‌کرد. سرم رو برگردوندم که به امید نگاه کنم؛ اما جاش خالی بود. با تعجب چشمام رو دورتادور سالن گردوندم که دیدم روی سن ایستاده و داره با نوازنده‌ها آروم صحبت می‌کنه. چشمام گرد شد. چرا به بالا رفته بود؟
    جواب سؤالم رو بعد چند ثانیه گرفتم. امید دستش رو بالا برد و ارکستر هم شروع به نواختن کرد. بی‌‌رمق به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. در همه حال حاضر بود که به پریناز کمک کنه و این من رو به شدت عصبی و متشنج می‌کرد. از سر جام برخاستم و به سرعت از سالن بیرون زدم. واقعاً نمی‌تونستم یه جا بشینم و شاهد این جانب‌داری امید از پریناز باشم. اون دختر خیلی ضعیف و از نظر من حقیر بود که به‌خاطر یه دیدار حالش بد شد و کل کسایی رو که به احترام اون پا شده و به دیدنش آمده بودن رو سنگ رو یخ کرد. واقعاً امید از چی این دختر خوشش اومده بود؟ نفسم رو بیرون دادم. مثلاً بیاد از تو خوشش بیاد؟ از چی تو خوشش بیاد دقیقاً؟حداقل پریناز مثل یه دختر، مهربون و مردم‌داره؛ مثل تو وحشی و بداخلاق نیست؛ مثل تو بی‌عاطفه نیست؛ ولی من هم بی‌عاطفه نیستم، پاش برسه صدتا مثل اون دختر رو توی جیبم می‌ذارم. آره تو بی‌عاطفه نیستی؛ اما رفتارت با دیگران چیز دیگه‌ای رو نشون میده؛ اما امید می‌دونه که درون من با ظاهرم فرق داره، اون مثل دیگران ظاهربین نیست.
    بس کن نیاز. تا کی می‌خوای با این چیزا خودت رو گول بزنی؟ چرا همه‌ی مردم مشکل دارن و فقط تو آدم خوبه‌ای؟ همه‌ش داری از این و اون اشکال می‌گیری. اون پریناز هر جوری مختاره می‌تونه رفتار کنه. تو چی از زندگی و شخصیت واقعیش می‌دونی که حکم کلی درموردش صادر می‌کنی؟ تو چی از امید می‌دونی؟ چی از آدمای دیگه می‌دونی؟ چرا دیگران باید رفتارای بی‌ادبانه‌ت رو ببینن؛ ولی بگن که تو درونت خیلی مؤدب و عالیه؟ این دیگه چه منطق عجیب‌غریبیه که تو داری دختر؟ همه رو از بالا می‌بینی و میگی هیشکی در حدت نیست. میگی همه سیاهن، همه بدن، همه خودشون رو گم کردن. خود تو چی؟ تو هم نه تنها نتونستی خودت رو پیدا کنی؛ بلکه گم هم شدی، تو این افکار پوچ و داغونت گم شدی.
    - هی خانوم حواست کجاست؟
    سرم رو بالا آوردم به مردی که با اخمای درهمی بازوم رو گرفته بود، نگاه کردم. به سـ*ـینه‌ش برخورد کرده بودم و اصلاً هم حواسم نبود. خودم رو عقب کشیدم و زیر لب یه چیزی تو ته‌مایه‌های ممنون زمزمه کردم.
    بازوهام رو ول کرد و با همون صورت جدی و اخمای درهم گفت:
    - می‌خوای تشکر کنی، بلندتر بگو. البته الان باید عذرخواهی کنی که با کله اومدی تو شکم من.
    حالا انگار چی شده، یه تصادف ساده بود. انگار توپش از جای دیگه پره و می‌خواد سر من خالی کنه. اخمام رو توی هم فرو کردم و نگاه خشمگینم رو به چشمای آبی‌ تیره‌ش کوبیدم.
    - درست صحبت کن. دلیلی نداره که بخوام ازت عذرخواهی کنم، یه برخورد بود که تموم شد رفت پی کارش. نکنه باید بهت دیه پرداخت کنم؟
    دستی توی موهای خرماییش برد. لبخند کجی زد و با صدای دورگه‌ش که حالا توش از اون جدیتش خبری نبود، گفت:
    - ببینم، تو ایرانی هستی؟
    لهجه‌ی بریتانیایی غلیظش نشون می‌داد که اهل انگلیسه؛ ولی موندم من رو از کجا می‌شناسه.
    - چطور؟
    این دفعه به فارسی صحبت کرد.
    - چون مثل همه‌ی زنای ایرانی حاضرجواب و سرکشی.
    عجیب نبود که یه ایرانی رو اینجا ببینم. پریناز کنسرت داشت و اکثر طرف‌داراش هم ایرانی بودن.
    اخمام از هم باز شد و مثل لحن خودش خونسرد گفتم:
    - همه مردای ایرانی هم فقط بلدن گیر بدن و وقت آدمو تلف کنن.
    لبخند کجش عمیق‌تر و دندونای مرواریدمانندش درخشان‌تر شد.

    - دلت پره انگار. دقیقاً مثل من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌ودوم
    معلوم بود که کلافه‌ست، درست مثل خودم. بهش می‌خورد که آدم حسابی باشه، هم از تیپ و قیافه‌ی فوق‌العاده جذابش می‌شد این قضیه رو فهمید و هم از اون سلیس صحبت‌کردن انگلیسیش و هم اینکه نگاهش هیز نبود؛ یعنی خیلی عادی نگاهم می‌کرد و هیچ اشتیاقی توی چشماش نداشت. همینا باعث شد که برای اولین بار بی‌خیال بشم و هر چیزی که توی دلمه رو یهو بیرون بریزم.
    نفسم رو بیرون دادم و با صدای آرومی گفتم:
    - بده که رقیب قدری داشته باشی و بدونی که در مقابلش شانسی برای برد نداری.
    اون هم انگار دلش می‌خواست که سفره‌ی دلش رو باز کنه. روی نیمکتی که کنارمون قرار داشت، نشست و لم داد.
    - و بدتر از اون اینه که هنوز نتونستی تکلیف دلت رو با خودت روشن کنی. هنوز نمی‌دونی چی می‌خوای و با خودت چندچندی.
    من هم با فاصله‌ی زیادی ازش روی نیمکت نشستم. راست می‌گفت، خیلی بده که آدم از حال اصلی دلش هم نتونه با خبر شه. ندونه که چی می‌خواد و چند حس متضاد رو با هم تجربه کنه، خیلی بد و خیلی افتضاحه.
    همون‌جور که به تالار بزرگ روبه‌روم، جایی که الان امید داشت رهبریش رو انجام می‌داد، نگاه می‌کردم، گفتم:
    - آدما می‌تونن با یه حرف‌زدن ساده، خیلی از مشکلات رو حل کنن و مرد و زن هم نداره. اگه یاد بگیریم بدون غرور و بدون رودربایستی حرف دلمون رو بگیم، دیگه این‌جوری لااقل به دل خودمون بدهکار نیستیم.
    اون هم نگاهش به تالار بود و انگار اون هم یه گمشده اونجا داشت. چشمای خوش‌رنگش بدجوری دودو می‌زد.
    - این حرف‌زدنش خیلی آسونه؛ اما وقتی که در مقابل خدای زمینیت قرار می‌گیری، برای به‌دست‌آوردن دلش بدتر کاری رو می‌کنی که نباید بکنی.
    - بعضی وقتا هم به خودت میگی، اصلاً چرا باید منو بخواد؟ چرا به‌سمت من بیاد؟ این‌همه آدم. از من بهتر خیلی هست. چرا من؟
    - اگر هم گذشته‌ی شرم‌آوری داشته باشی، همین قضیه میشه یه درد روی دردای دیگه. نمی‌دونی چجوری و از کجا براش تعریف کنی. نمی‌دونی چجوری بگی که صداقت گفتارت رو باور کنه.
    کمی مکث کرد و صاف سر جاش نشست.
    - ببینم، اگه یه روزی یه مردی که با همه‌ی زن‌ها و دخترها رابـ ـطه داشته؛ ولی حالا با تموم وجود عشقش رو بهت ابراز ‌کنه، عشقش رو باور می‌کنی؟
    نگاهش کردم. شک نداشتم که اون مرد خودشه. نگرانی توی صورتش بیداد می‌کرد.
    - چقدر دوستش داری؟
    چند لحظه‌ای توی چشمام خیره شد، با التهاب.
    - چشماش دقیقاً هم‌رنگ چشماته، قهوه‌ای خیلی‌خیلی سوخته مثل یه قهوه‌ی تلخ و لـ*ـذت‌بخش. مثل یه قهوه خواب رو از چشمام دور کرده؛ اما می‌ترسم، جرئتش رو ندارم که علاقه‌م رو بهش ابراز کنم. از خودم می‌ترسم، می‌ترسم که بعد از یه مدت ولش کنم. اون پاکه، فراتر از پاک اما...
    کمی مکث کرد و نگاهش رو ازم گرفت. دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد، چند قدم جلوتر رفت. پشتش بهم بود. قد و قامت بلند و ورزیده‌ای داشت.
    دستاش رو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد و ادامه داد:
    - اما من یه شیطانم، من یه گنا‌هکارم، یه مردی که همه کار انجام داده، هر کاری. نمی‌خوام اون به پای من توی جهنمی که برای خودم درست کردم بسوزه. اون خیلی معصومه، هر چند وقت یه‌بار تصمیم می‌گیرم که بی‌خیالش بشم؛ اما نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم. وقتی می‌بینم با مردای دیگه می‌خنده و شوخی می‌کنه، آتیش می‌گیرم. دوست دارم برم چشمای اون مردا رو کور کنم که اون‌جوری به خنده‌های کسی که مال منه زل نزنن. وقتی می‌بینم چشماش غمگینه، همه‌ی دنیا روی سرم آوار میشه. نمی‌دونم چه مرگمه، نمی‌دونم چرا دارم دست‌دست می‌کنم، نمی‌دونم. تخصصی که من دارم باید توی این شرایط کمکم کنه که بتونم تصمیم درستی بگیرم. از همه جای جهان میان پیش من که مشکلات روحیشون رو مداوا کنم، کتاب‌های روان‌شناسیم با تیتراژ بالا چاپ میشن؛ اما کسی نمی‌دونه که این روان‌شناس معروف بدجوری کم آورده، بدجوری داغونه و کسی نمی‌دونه که یه دختره فسقلی معصوم، بدجوری پریشونش کرده.
    پاهام رو توی بغلم جمع کردم و چونه‌م رو روی زانوهام گذاشتم. من هم نمی‌دونستم که چه مرگمه. اصلاً این مرد کی بود؟ چرا این‌قدر راحت و این‌قدر زود همه‌چیز زندگیمون رو برای هم رو دایره ریختیم؟ آهی کشیدم و سرم رو کج کردم.
    چشمام رو بستم و توی همون حالت گفتم:
    - من تا حالا به غیر از خودش با کسی دردودل نکردم؛ اما نمی‌دونم چرا دارم راحت با تو حرف می‌زنم. چشمات یه حس مشترکی رو بهم القا کرد و یه لحظه بهم الهام شد که تو هم دقیقاً حس الانت مثل منه. نمی‌خوام بدونم که دقیقاً کی هستی. مهم نیست؛ چون امشب هم مثل هر شب دیگه‌ای تموم میشه و میره پی کارش. تو هم میری؛ مثل آدمایی که هر روز از کنارم رد ‌میشن و میرن پی زندگی خودشون؛ اما ازت می‌خوام هر وقت که تکلیفت با خودت مشخص شد و عشقت رو باور کردی، دیگه دور همه‌ی کاراتو خط بکشی و دنیات بشه اون، زندگیت، بهانه‌ت، همه چیزت بشه اون. چشمات فقط اونو ببینه و دلت فقط اونو بخواد. یه زن خیلی لطیفه و بعضی وقتا خسته میشه از مردونه بازی کردن. یه زن ناز داره و بعضی وقتا خسته میشه از پنهون‌کردن غم‌هاش، دلش می‌خواد هی بهونه بگیره. یه زن گاهی اوقات برای اینکه ببینه غیرتی میشی، لجبازی می‌کنه و لـ*ـذت میبره از حرصی‌شدنت. ازت می‌خوام که با زنونگی‌هاش بسازی و حس ظریف‌بودن بهش بدی. ازت می‌خوام که یه وقتی ضعیفش نکنی. به همه‌ی اینا فکر کن. دنیای یه زن میشی؛ اما قبلش باید اون زن بفهمه که دنیای توئه.
    چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم، به‌سمتم برگشته بود و عمیق نگاهم می‌کرد. همون‌جور که نشسته بود، توی چشماش زل زدم و اون هم با همون ژست مردونه‌ش، ایستاده و خیره‌ی چشمام بود.

    - من هم ازت می‌خوام، می خوام که به مردت حس مردبودن بدی. یه مرد تکیه‌گاهه خونواده‌شه؛ اما تو هم باید تکیه‌گاهش باشی. گاهی اوقات کم میاره و خسته میشه از دورویی‌های بیرون. همه‌ی امیدش به توئه، توئی که می‌تونی با یه لبخند همه‌ی دلخوری‌ها رو از بین ببری و با یه نوازش بهترین آرامش رو به قلبش سرازیر کنی. مردا برعکس اون همه ادعایی که دارن برعکس اون چیزی که نشون میدن، گاهی اوقات به شدت معصوم و بچه‌ن و دلشون نوازش می‌خواد، دلشون می‌خواد دستای ظریف عروسکشون آرامش رو قطره‌قطره وارد رگ‌هاشون کنه. یه مرد تکیه‌گاهه خونواده‌شه، این تکیه‌گاه‌بودن تا زمانی براش لـ*ـذت‌بخشه که بدونه خانومش به‌خاطر عشق بهش تکیه کرده، نه بخاطر بی‌پناهی و ترس. یه مرد خودخواهه و همه‌چیز عشقش رو برای خودش می‌خواد. از مردی که بی‌تفاوت شده، بترس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌وسوم
    حرفاش دلم رو لرزوند. حرفام و حرفاش توی باتلاقی که نمی‌دونستم چجوری توش افتادم، بیشتر غوطه‌ورم کرد. از این حس به وجود اومده می‌ترسیدم، حسی که شاید اسمش عشق بود.
    من آن مرغم که افکندم به دام صد بلا خود را
    به یک پرواز بی‌هنگام کردم مبتلا خود را
    نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل
    به دست خویش کردم این‌چنین بی‌دست‌وپا خود را
    چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم
    که گر دستم دهد از خویش هم سازم جدا خود را
    گر این وضع است می‌ترسم که با چندین وفاداری
    شود لازم که پیشت وانمایم بی‌وفا خود را
    چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری
    نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را
    ببین وحشی که در خوناب حسرت ماند پا در گل
    کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را
    وحشی بافقی
    ***

    دیشب توی سوکت رفتنش رو نگاه کردم، اون هم بعد از اون حرفا دیگه چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای بهم نگاه کردیم و دست آخر هم رفت، بدون اینکه یه کلمه‌ی دیگه بگه. من هم یه راست به هتل برگشتم و خودم رو تو حموم انداختم. شب تا صبح رو توی وان خوابیدم، صبح هم وقتی بیدار شدم، از شدت بدن‌درد نمی‌تونستم تکون بخورم.
    حالا هم تنها سر میز صبحانه نشسته بودم، تنهایی‌ای که خودم برای خودم رقم زدم، تنهایی‌ای که الان می‌فهمم چقدر تلخ و گزنده‌‌ست! همه در حال خوش‌وبشن، همه در حال خنده و شادین؛ اما من تنها یه گوشه نشستم و با قهوه‌ی تلخی سرم رو گرم کردم. دلم یه خنده‌ی بلند و بی‌قید می‌خواست. دلم می‌خواست که برم یه جا و تا می‌تونم داد بزنم. دلم می‌خواست از این حس غربت دربیام.
    - کم پیدا شدی. معلوم هست کجایی تو؟
    صندلی رو عقب کشید و روبه‌روم نشست. اون هم یه فنجون قهوه دستش بود. دروغه که بگم دلتنگ اون دوتا گوی سیاه نبودم، گوی که نه، آتش‌فشان. دوست داشتم حرف دلم رو بهش بزنم، می‌خواستم بگم من پیشتم؛ اما تو پیش یه نفر دیگه‌ای، هر چقدر هم که بیام و بهت بچسبم، تا خودت نخوای، نمی‌تونی من رو ببینی.
    دستی دور لبه‌ی فنجون کرمی‌رنگم کشیدم و با لحن آرومی، خطاب به صورت جدی و جذابش گفتم:
    - هستم این اطراف.
    انگشت شست و اشاره‌م رو لای دسته‌ی فنجون بردم و برای عوض‌کردن بحث و فرار از نگاه عمیق و سوزانش، گفتم:
    - دیشب اجرا خوب بود؟ مشکلی نداشتی؟
    به صندلی تکیه داد و پاهای بلندش رو روی هم انداخت. فنجون رو به لبش نزدیک کرد و جرعه‌ای از قهوه‌ی درونش رو نوشید، در همون حال هم موشکافانه نگاهش توی صورتم چرخ می‌خورد.
    خیلی سعی و تلاش کردم که از ظاهرم پی به غم و التهاب درونم نبره، نیازه و غرورش. نباید بذارم که بفهمه، محاله. نباید بفهمه که دلم داره برای این ژست جذابش غنج میره، نباید بفهمه که با دوبار توی آغوشش رقصیدن، معتادش شدم، نباید...
    فنجون رو روی میز گذاشت. فنجونم رو به‌سمت دهنم بردم.
    صدای بمش با لحن آروم و مثل همیشه محکمی، قلبم رو به لرزه درآورد.
    - مشکلی نبود. من با اون گروه آشنایی کاملی دارم و می‌دونم رمزشون چیه.
    آره خب، گروه رندان، در اصل گروه خودته. تو تربیتشون کردی؛ اما در کمال تواضع و فروتنی اون گروه قوی و مشهور رو که به‌خاطرش خون دل‌ها خوردی، راحت به عشقت واگذار کردی، به پریناز پرنیان.
    قهوه رو سر کشیدم و رو میز کوبیدمش. چقدر دوست داشتم که همین فنجون رو تو دیوار پرت کنم تا هزار تیکه شه! با صدای نسبتاً بلندی که ایجاد شد، نگاهش خیلی ریلکس به‌سمت فنجون روی میز رفت. یه تای ابروش رو بالا داد و دوباره خیره نگاهم کرد.
    - تو چرا رفتی؟ فکر می‌کردم که می‌مونی.
    باید می‌موندم؟ راست میگه، چرا نموندم؟ باید می‌موندم و حمایت‌کردن بی‌دریغش رو از عشقش نظاره می‌کردم. باید می‌موندم تا امروز نیاد بپرسه که برای چی رفتم؛ پس معلومه که من رو دیده. معلومه که حواسش بهم بوده، معلومه که اون‌همه زیبایی چشمش رو نگرفته و نگرانم نشده و دنبالم نیومده. کنسرت پریناز براش مهم‌تر بوده، دیدن پریناز براش مهم‌تره.
    قفل زبون دلم به‌هیچ‌وجه جلوش باز نمی‌شد، این قلب تا ابد باید لال‌مونی می‌گرفت، حتی اگه این عشق روحم رو از تنم بیرون بکشه، این زبون لام‌ تا کام دراین‌باره حرف نمی‌زنه.
    نگاهی رو که می‌دونستم پر از رمزوراز شده، توی چشمای مشکی بی‌انتهاش دوختم.
    - من بارها شاهد اجرای تو بودم. می‌خواستم خانم پرنیان رو ببینم که به راحتی چند صد نفر آدمو ول کرد و رفت؛ پس دلیلی نداشت که دیگه اونجا بمونم. برای همین اومدم بیرون یه‌خرده قدم زدم و بعدش هم برگشتم توی اتاقم
    و خوابیدم، نیاز به استراحت داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌وچهارم
    وقتی که اسم پریناز رو آوردم، اولش عکس‌العمل نشون نداد؛ اما زمانی که یه جورایی از نحوه‌ی رفتارش انتقاد کردم، اخماش رو تو هم کشید و نگاهش رو به فنجون روی میز دوخت. در همون حالت گفت:
    - بهتره در مورد دیگران قضاوت نکنی، حتماً دلیلی داره که گذاشته و رفته. پریناز عاشق اجراست و طرفداراش اهمیت زیادی براش دارن. مطمئن باش که بی‌دلیل اونجا رو ترک نکرده.
    حمایت کن امید خان، حمایت کن.
    نیشخندی زدم و با لحن صریحی گفتم:
    - ما که با هم رودربایستی نداریم. دلیل رفتنش، دیدن شوهر سابقش با یه دختر خوشگل و جذاب بوده. از جداییشون هم سال‌ها گذشته و فکر می‌کنم که پریناز حدوداً سی، سی‌ویک سالی داشته باشه، رفتن ناگهانیش خیلی بچگانه و به نوعی احمقانه بود. درضمن من درمورد کسی قضاوت نمی‌کنم، فقط از دید خودم حرکت ناشایست پریناز رو، حالا به هر دلیلی که ‌می‌خواد باشه، محکوم کردم. لزومی هم نداره که شما آقای رضایی دراین‌باره به من پند و اندرز بدید. خودم عقل دارم و براساس اون هر فکری که دلم بخواد می‌کنم.
    با تموم‌شدن حرفام مثل خودم نیشخند عمیقی زد. دستش رو توی موهای پرپشت و لختش فرو برد و به‌سمت عقب هدایتشون کرد؛اما بازم چند تار، خودسرانه روی پیشونی بلندش ریخته شد.
    مشکل پریناز پرنیان نبود، مشکل این آقا بود که درموردش میاد با من حرف می‌زنه. میاد موضوع دیشب رو پیش می‌کشه؛ اما خب میگن کرم از خود درخته؛ چون خودم اول اسم اون بنده‌خدا رو آوردم. تا حالا بدی ازش ندیده بودم و ته دلم قبول داشتم که یه دختره فوق‌العاده با شخصیتیه؛ اما خب رک میگم، حسادته دیگه؛ یا باید مهارش کرد و به مرز انفجار رسید یا یه‌جوری با تیکه‌انداختن، قلب ناآرومت رو تسکین بدی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به کسی حسادت کنم، حتی الان هم دلم نمی‌خواست این‌جوری باشم. خیلی پیش خودم شرمنده بودم؛ اما واقعاً گاهی اوقات همچین حسایی دست آدم نیست. ته ته ته دلت می‌خوای که ای‌کاش مثل اون آدم خوشگل بودی یا مثل اون آدم مشهور بودی یا هر چیز دیگه‌ای. حالا هم حسادت من به پریناز مربوط می‌شد به امید، کاشکی نصف اون عشقی که امید نسبت بهش داشت، به من می‌داشت! کاش!
    اما خب من هم آدمی نبودم که بخوام خودم رو جلوش ذلیل و خوار کنم. هنوز همون نیاز مشکات با غرور مثال‌زدنی بودم، هنوز هم می‌تونستم هر چیزی رو که می‌خوام به دست بیارم. همون نیازی که روی هر کسی دست می‌ذاره، بی‌شک اون فرد رو می‌تونه به زانو دربیاره؛ اما بی‌پرده میگم درمورد امید کاملاً مطمئن نبودم؛ چون عزت‌ نفس و قدرتی که داشت خیلی‌خیلی زیادتر از آدمایی بود که تا حالا دیده بودم. شک نداشتم تا خودش چیزی رو نخواد، محاله که کسی بتونه اون رو به‌سمتی که دل خودش می‌خواد ببره.
    - چرا از پری بدت میاد؟
    همون‌جور که بهش خیره بودم، چشمام گرد شد. سؤال غیرمنتظره‌ش باعث شد که چند لحظه که کمی هم طولانی بود، سکوت کنم. می‌دونستم که آدم تیزیه؛ اما فکر نمی‌کردم که در این حد. من یه انتقاد ساده کردم و اون تا ته دلم نفوذ کرد، دقیقاً مثل همیشه. سعی کردم که خودم رو نبازم. به حالت عادی دراومدم و اخمام رو تو هم کردم.
    - ببین امید خان، من هیچ شناختی از اون خانم ندارم که بخواد ازش خوشم بیاد یا نه. اون‌قدر مسائل مهم‌تری دارم که کسی مثل پریناز پرنیان که هیچ نقشی توی زندگیم نداره و نمی‌تونه توی حافظه‌م جای ثابتی داشته باشه، چه برسه به اینکه بخواد ازش بدم بیاد.
    نیشخندش عمیق‌تر شد و فنجونش رو از روی میز برداشت و به‌سمت دهنش برد، یه جرعه نوشید و دوباره روی میز گذاشتش؛ مثلاً الان من با این نیشخندش باید عصبی شم و بهش بتوپم؟ معلومه که نهو بهترین راه‌حل خونسردیه، خونسردی‌ای که کم‌کم باید به دستش بیارم.
    توی چشمام زد زل، جوری که حس کردم نفوذ نگاهش تا اعماق وجودم رو کندوکاو می‌کنه؛ اما من هم کم نیاوردم و با بی‌خیالی ظاهری، مثل خودش خیره‌ی چشمام شدم.
    - من اون موجود گوش‌درازی که تصور می‌کنی نیستم دختر جون. من تو رو بهتر از خودت می‌شناسم و خودت هم اینو می‌دونی؛ اما بهتره که از این تفکرات بی‌اساس و حس‌های بی‌سرانجامت دست بکشی؛ چون نمی‌خوام چند وقت دیگه شکست‌خورده ببینمت. نمی‌خوام این نیاز مغرور و بلندپرواز رو توی قعر زمین درحالیکه بال‌هاش شکسته، ببینم.
    کمی به‌سمت جلو خم شد و با لحن آروم‌تری درحالی‌که هنوز هم همون نیشخند روی لبش بود، ادامه داد:
    - فکر نکن من هم مثل بقیه گول ظاهرت رو می‌خورم کوچولوی لجباز.
    و از جاش بلند شد. در تمام این مدت فقط نگاهش می‌کردم، بدون هیچ حسی. از صورتم واقعاً چیزی مشخص نبود. یه جورایی از حرفاش زیاد چیزی سر درنیاوردم و نفهمیدم که منظورش به کدوم افکار و احساساته؛ اما می‌خواستم که دیگه برام مهم نباشه. هر فکری می‌کنه، به درک. باید ازاین‌به‌بعد به بازسازی خودم بپردازم. باید بتونم از این حسای ضدونقیضی که این چند وقته گرفتارش شدم، رها بشم. من آدم عاشق‌شدن نیستم؛ چون دنبال افراد خاصی مثل امید هستم و از شانس افتضاحم یه نفرم که پیدا شده، دل بسته به یه دختره دیگه و در ظاهر که نه اما وقتی پی به درون و باطنش می‌بری، می‌فهمی که کوهی از غروره، یه غرور آتشین.
    از جاش که بلند شد. چشمکی بهم زد و خواست پشت کنه و بره؛ اما صدای من باعث شد که سر جاش بایسته.
    - این افکاری که تو درمورد من داری، زاییده‌ی توهمات پوچ و خیالیته.
    با یه حالتی نگاهم کرد، حالتی که یه جورایی بهم می‌گفت، خودتی بچه. دستاش رو روی میز گذاشت، به‌سمتم خم شد و در گوشم آروم زمزمه کرد:
    - شنیدی که میگن مـسـ*ـتی و راستی؟
    سرم رو ازش دور کردم و گنگ توی چشمای وحشیش که حالا پر از شیطنت شده بود، خیره شدم. سر جاش صاف ایستاد و سرش رو به معنای خداحافظ تکون داد و با ژست خاص و بی‌نظیری از سالن خارج شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌وپنجم
    خیلی عصبی بودم. مرتیکه رئیسه که رئیسه؛ ولی حق نداره ما رو معطل خودش کنه. کنسرت امشبمون کنسل شده بود و به جاش فرداشب باید اجرا می‌کردیم. با همه هم قرار گذاشتیم که امروز و فقط تمرین کنیم؛ اما آقای رضایی معلوم نیست که کجا غیبش زده. همه‌جا رو زیر پا گذاشتم؛ اما اصلاً انگارنه‌انگار... واقعاً پیش خودش چه فکری کرده؟ اینکه هر کاری دلش بخواد می‌تونه بکنه؟ اینکه از زیر تمرین در بره؟ مثل اینکه یادش رفته در بدو ورودم چه قول‌وقرارایی باهاش گذاشتم. اگه من نیازم شده تا آخر شب پیداش می‌کنم و سر تمرین می‌برمش.
    از اتاق خارج شدم و در رو بهم کوبیدم. هر چی تماس می‌گرفتم، جواب نمی‌داد. حالا باید می‌رفتم این اطراف رو بگردم، شاید فرجی بشه که پیداش کنم. داشتم با سرعت به‌سمت آسانسور می‌رفتم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، یهو سر جام ایستادم؛ ولی خیلی زود به خودم اومدم و رفتم پشت گلدون بزرگی که دقیقاً وسط راهرو بود قایم شدم. فاصله‌ی زیادی باهاشون نداشتم و به راحتی می‌شنیدم که چی میگن.
    پریناز با لبخند عریضی روی لباش، با هیجان و شادی گفت:
    - استاد، خوبی؟
    امید چند قدم بهش نزدیک‌تر شد و قلب من یه جورایی توی حلقم اومد. بهش زل زده بود، انگار خود پریناز هم یه جورایی محو چشمای مشکیش شد. درست مثل من که وقتی مستقیم به چشماش خیره می‌شدم، حساب مکان و زمان از دستم درمی‌رفت.
    صدای آروم و نوازش‌گونه‌ی امید باعث شد که دستام رو مشت کنم.
    - خودت خوبی؟
    - عالیم. قبل از هر چیزی باید بابت کمک دیشبت ازت تشکر کنم. نذاشتی که همه‌ی برنامه‌ها بهم بریزه.
    بله دیگه شما شکست عشقی می‌خوری، امید باید گندات رو ماست‌مالی کنه.
    - هنوز هم همون دختر کوچولوی احساساتی هستی که اشکت دم مشکته.
    لبام رو با حرص جمع کردم.
    پریناز با صدای بلندی خندید و برق دندونای سفیدش چشمام رو خیره کرد.
    - یه‌جوری حرف می‌زنی که انگار سال‌ها گذشته از آخرین دیدارمون.
    - پنج ماه هم کم چیزی نیست.
    و با صدایی که حالا جدی شده بود؛ ولی بوی غم هم می‌داد، ادامه داد:
    - شنیدم در شرف ازدواج هستی.
    لبخند از روی لبای پریناز پرید. لبش رو با زبون تر کرد و با سکوت سرش رو پایین انداخت.
    امید باز گفت:
    - توی پنج ماه هم میشه عوض شد و عوض کرد.
    لحنش واقعاً غمگین بود، ولی درعین‌حال جدی و محکم.
    پریناز سرش رو بالا آورد. انگار از این بحث راضی نبود؛ چون با حالت شوخی که کاملا؛ تصنعی بود، گفت:
    - یعنی می‌خوای بگی عوضی شدم؟
    توی لحن امید ذره‌ای تغییر وارد نشد.
    - فکر نمی‌کردم که این‌قدر زود عوض بشی.
    دیگه بیشتر از این تعلل رو جایز ندونستم. دوست نداشتم بحثشون بیشتر باز شه، هر قدر با خودم تمرین کرده بودم که بی‌خیالش بشم، با دیدن این صحنه دود شد و به هوا رفت. همه‌ی هدفم این بود که از هم جداشون کنم.
    از پشت گلدون دراومدم و با غرور و قدم‌های بلندی به‌سمتشون رفتم، در همون حین هم گفتم:
    - آقای رضایی، چندبار باید بهتون بگم که بچه‌ها الان توی سالن منتظر شمان. مردم بیکار که نیستن. دلیل نمیشه چون شما در رأس گروه هستید، هر قدر دلتون بخواد بی‌نظمی انجام بدید.
    حتی نیم‌نگاهی هم به اون دختر ننداختم. مستقیم و خیلی جدی زل به امید زل زده بودم، نمی‌خواستم با نگاه‌نکردن بهش به شکایی که بهم داشت، دامن بزنم. با دیدن صورتش فهمیدم که خیلی عصبیه؛ اما در کنار پریناز فعلاً آروم بود؛ اما داخل چشماش چیزی فراتر از یه طوفان مهیب بهم چشمک می‌زد. شاید راضی نبوده که ادامه‌ی مکالمش رو با عشقش قطع کردم.
    با صدای بمی گفت:
    - الان میام.
    این الان میام یه معنی بیشتر نداشت؛ یعنی تو گورت رو گم کن، خودم اگه دوست داشتم، میام. من هم از رو نرفتم و همون‌جور به چشماش زل زدم و آروم‌آروم به‌سمتش رفتم.
    - نیاز، خودتی؟
    نگاهمو بهش دوختم. واقعاً دختر باشخصیتی بود، حیف که امید دوسش داشت. با لحنی که به شدت یخ‌زده و محکم بود رو بهش گفتم:
    - سلام پریناز جان. ببخشید من زیاد وقت ندارم و مجبورم آقای رضایی رو هم با خودم ببرم، شرمنده.
    لبخند متین و دل‌ربایی روی لبای نازش نقش بست و با لحن صمیمی و مهربونی گفت:
    - خواهش می‌کنم عزیزم. راحت باش.
    شاید اگه امید نمی‌خواستش می‌تونستم به‌عنوان یه دوست روش حساب کنم. بی‌جواب نگاهش کردم، اون هم انگار منتظر پاسخ من نبود؛ چون بلافاصله رو به امید کرد که خیره‌ی ما بود، البته با اخمی که به مرور زمان هی عمیق‌تر می‌شد.
    - استاد موقع شام میای ببینمت؟
    نه به اون استادگفتنش و نه به این صمیمی حرف‌زدنش. تکلیفش با خودش مشخص نیست. هه! می‌خوای باهاش شام بخوری؟ حتی نذاشتم امید دهن باز کنه؛ چون با لحنی که جای هیچ حرفی باقی نمی‌ذاشت، خیلی سریع گفتم:
    - آقای رضایی تا ساعت ده شب تمرین دارن و نمی‌تونن بیان.
    و بدون اینکه توجهی به هر دوشون کنم، بازوی محکم و گندش رو توی دستم گرفتم و به‌سمت آسانسور کشیدمش. توی دلم خداخدا می‌کردم که خودش رو سفت نگیره و همراهم بیاد؛ وگرنه ممکن بود که بدجوری جلوی پریناز ضایع شم. مثل اینکه خدا صدام رو شنید؛ چون امید بدون هیچ ممانعتی دنبالم راه افتاد.
    داشتم به‌سمت آسانسور می‌رفتم؛ اما روی صحبتم با پریناز بود که با دهن باز داشت ما رو نگاه می‌کرد. با لحنی که یه جورایی درش پیروزی نهفته بود، گفتم:
    - الان هم باید سریع برسن به محل تمرین.
    وارد آسانسور شدیم که پریناز هم با نیش باز همراهمون داخل شد. بی‌توجه بهش سرم رو توی گوشیم کردم؛ اما همه‌ی حواسم به مکالمشون بود.
    - دوسش داری؟
    دندونام و روی هم فشردم. اصلاً نمی‌دونستم دارم با گوشیم چی کار می‌کنم. پریناز که تابلو بود جلوی من خیلی معذبه، سرش رو پایین انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌اومد جواب داد:
    - آره.
    حقته امید خان، بسوز. نفسش رو محکم به بیرون فوت کرد.
    - پری، من مگه چی کم دارم؟
    یه جو عقل. اصلاً انگار من وجود ندارم. چه راحت حرف می‌زد و عین خیالش هم نبود که یه نفر دیگه هم تو اون آسانسور کوفتی ایستاده بود.
    صدای پریناز بلند شد، یه جورایی حس شرمندگی توش نهفته بود.
    - استاد میشه بعداً صحبت کنیم؟
    حداقل اون دختر حالیش می‌شد که من هم اونجام و مراعات می‌کرد. جوابی از امید نشنیدم. پنهانی از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. با اخمایی درهم به کفشای ورنی مردونش خیره بود.
    به لابی که رسیدیم، پریناز سرسری خداحافظی کرد و رفت. امید حتی جوابش رو هم نداد و به تکون‌دادن سر اکتفا کرد.
    تا پریناز ازمون فاصله گرفت، رو بهم کرد و توی صورتم توپید.

    - وقتی جوابت رو نمیدم؛ یعنی نمیام. صد دفعه بهت گفتم که بچه‌ها دیگه نیاز به تمرین ندارن. خودم می‌دونم که دارم چی کار می‌کنم و برنامه‌ریزیا دست خودمه. درضمن بار آخرت باشه که به‌جای من به دیگران جواب میدی و اون‌جوری برخورد می‌کنی. شیرفهم شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌وششم
    یعنی بمب اتمی که میگن همینه‌ها. از چشماش آتیش بیرون می‌زد. معلوم بود که خیلی خودش رو کنترل کرده که جلوی پریناز سنگ رو یخم نکنه. لحنش ا‌ین‌قدر خشن و محکم بود که یه جورایی ازش ترسیدم. وقتی داشت صحبت می‌کرد، با چشمایی که می‌دونستم درشت‌تر از حد معمول شده، نگاهش می‌کردم و جیکم درنمی‌اومد؛ اما خب بازم از رو نرفتم. نمی‌خواد تمرین کنه؟ باشه مشکلی نیست. وقتی حرفش تموم شد، یه قدم عقب‌تر رفتم تا فاصله‌ی کممون از بین بره. آخه وقتی بوی ادکلن خنکش مشامم رو پر می‌کرد، دیگه نمی‌تونستم باهاش جدی برخورد کنم.
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستادم و با لحن محکم و آرومی گفتم:
    - اگه نمی‌خواستی تمرین کنی، باید بهم اطلاع می‌دادی، نه اینکه بی‌خیال بذاری و بری. تقصیر تو نیست، تقصیر منه که دارم الکی برای اعتبار تو و گروه حرص‌وجوش می‌زنم و آخرش هم جوابم میشه این. تو حق نداری با من این‌جوری برخورد کنی. کاری نکن که به محض رسیدن نامه‌ی استعفام رو بذارم رو میزت.
    فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و طبق عادت وقتی که حسابی از دست حرفام حرصی می‌شد، بازوهام رو محکم تو دستش گرفت. می‌دونستم یه روزی استخونام رو می‌شکنه. خیلی دردم اومد؛ ولی بازم طبق معمول جیک نزدم.
    از لای دندونای بهم چسبیدش، غرید:
    - تو تا ابد با من کار می‌کنی. فکر اینکه بذاری و بری رو از سرت بیرون کن. دفعه‌ی آخریه که همچین حرفی رو ازت می‌شنوم.
    تا ابد؟ مگه من اسیرشم؟
    اخمام هم از شدت درد و هم از شدت عصبانیت توی هم جمع شده بود.
    با برافروختگی گفتم:
    - تو پیش خودت چی فکر کردی؟ من به تو تعهدی ندارم که بخوام تا ابد برات کار کنم. این‌قدر مثل وحشیا برخورد نکن.
    فشار بیشتری به بازوهام وارد کرد، جوری که برای یه لحظه نفسم بند اومد و لبم رو محکم گاز گرفتم. دوست داشتم از ته دل یه جیغ بلند بکشم و زارزار گریه کنم. دردش واقعاً غیرقابل‌تحمل بود. این مردک رو چه به ویولن؟ باید می‌بردنش توی زندانا و مسئول بخش شکنجه می‌کردنش. جوری تکونم داد که کل وجودم زیرورو شد.
    با صدای فوق خشمگینی گفت:
    - کاری نکن که وحشی‌بودن واقعی رو بهت نشون بدم کوچولو. این‌قدر هم با من کل‌کل نکن و رو حرف من حرف نیار. وقتی گفتم پیش من می‌مونی؛ یعنی می‌مونی. بهتره همه‌ی حرفام رو جدی بگیری؛ چون دوست ندارم که باهات به شدت برخورد کنم.
    یعنی الان خیلی با ملاطفت و مهربونی برخورد می‌کرد؟ اون امیدی که توی چند ماه پیش می‌شناختم، کجاست؟ این مرد خشن و بداخلاق روبه‌روم، کیه؟ به خدا که امید نیست، نیست.
    تکون آرومی بهم داد و ادامه داد:
    - فهمیدی که چی گفتم؟
    درد بازوهام لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد. چشمام رو بستم و نالیدم:
    - ول کن این بازوهای بی‌صاحاب رو. شکستیشون لعنتی.
    کمی مکث کرد و به آرومی بازوهام رو ول کرد. دستام رو روشون گذاشتم و ماساژشون دادم.
    با اخم گفتم:
    - دیگه حق نداری به من دست بزنی. نزدیک بود که استخونام رو خورد کنی.
    نیشخندی زد و یکی از دستاش رو توی جیب شلوارش فرو برد.
    - شکستن استخونات برای من کاری نداره و با یه فشار کوچیک به راحتی شکسته میشه؛ پس مواظب حرفا و کارات باش.
    دندونام رو روی هم فشردم. عوضی، زورش رو به رخم می‌کشه.
    خیلی رک و صریح، با لحنی که توش بیزاری نهفته بود گفتم:
    - حالم بهم می‌خوره از مردایی که از زورشون برای رسیدن به اهدافشون استفاده می‌کنن.
    بی‌تفاوت بهم پشت کرد و در همون حالی که داشت به‌سمت در خروجی می‌رفت، گفت:
    - به حرفایی که زدم فکر کن. نگران بازوهای ظریفت هم باش.
    پوفی کشیدم و به‌سمت آسانسور رفتم. درد بازوهام خیلی زیاد بود و می‌دونستم که جای دستای بزرگ و قدرتمندش روشون حک شده. دستی توی موهای باز و بلندم کشیدم و پریشونشون کردم. دکمه‌ی آسانسور و زدم. تازه نگاهم به دخترایی افتاد که گوشه‌ی لابی خیره شده بودن و با تعجب نگاهم می‌کردن، یه‌خرده اون‌ورتر هم دوتا مرد کنار هم ایستاده بودن و همون‌جور که بهم خیره بودن زیر گوش هم یه چیزایی رو نجوا می‌کردن.
    در آسانسور باز شد، با حرص داخل شدم و محکم روی طبقهی هشتم کوبیدم. امید وحشی، اصلاً حواسش نیست که یه سری آدم بیکار نشستن و دارن ما رو می‌بینن. واقعاً دیگه گنجایش شایعات جدید رو نداشتم، همین‌جوری هم ذهنم مشوش بود.
    ***

    یه نفر به شدت به در اتاق می‌کوبید. با چشمایی که به‌خاطر خواب هنوز سوزش داشتن و ناخواسته جمع شده بودن، روی تخت نشستم و به ساعت روی میز نگاهی انداختم، ده شب بود. طرف داشت در و می‌شکست، عجب خریه. خب میام دیگه، یه‌خرده صبر کن. با کرختی از جام برخاستم و به‌سمت رفتم در تا ببینم کیه که مزاحم خوابم شده.
    در و که باز کردم، چشمام با چشمای قرمز امید تلاقی کرد. با صدایی که خش‌دار شده بود، گفت:
    - چرا این‌قدر دیر در و باز کردی؟
    وای خدا، چرا این شکلی شده؟
    با تعجب نگاهی بهش انداختم و بی‌توجه به لحن تندش گفتم:
    - این چه سرووضعیه برای خودت درست کردی؟ چرا صدات این‌قدر گرفته‌س؟
    به آرومی کنارم زد و داخل شد. یه راست روی تخت خوابم رفت و دراز کشید، ساعد دست راستش رو روی پیشونیش گذاشت و چشماش رو بست. مبهوت سر جام ایستاده بودم و به این حرکت عجیب‌غریبش نگاه میکردم. امید اومده توی اتاقم و روی تختم دراز کشیده؟
    - به‌جای اینکه وایسی اونجا، در و ببند و بیا بهم یه لیوان آب بده.
    اخمام رو تو هم کردم و بدون اینکه ذره‌ای تکون بخورم، گفتم:
    - این چه وضعشه؟ چرا اومدی تو اتاق من؟ اگه می‌خوای استراحت کنی، برو توی اتاق خودت و مزاحم من نشو.
    همراه با تحکم اسمم رو صدا زد.
    - نیاز!
    نفسم رو به بیرون فوت کردم و در و بستم. معلوم بود که خیلی کلافه‌ست؛ یعنی از چشمای به‌خون‌نشسته و صدای خش‌دارش به راحتی می‌شد تشخیص داد. خب معلومه دیگه، به‌خاطر عشق ناکامشون ناراحت و دلگیرن، باید هم این ریختی بشن. هنوز همون‌جور دراز کشیده بود. از راهرو گذشتم و روی مبل روبه‌روی تخت نشستم.
    - یه لیوان آب بده.
    می‌خواستم بگم خودت برو بردار، مگه چلاقی؟ اما زبون به کام گرفتم و بی‌حرف به‌سمت یخچال رفتم و یه لیوان آب براش ریختم. وقتی برگشتم تا به‌سمت تخت برم، خودم رو توی آینه‌ای که کنار دیوار نصب شده بود، نگاه کردم. یه لباس خواب ساتن سفید که بلندیش تا زانوهام بود و شونه‌هام هم که کاملاً برهنه و عـریـ*ـان بود. شونه‌ای بالا انداختم و به‌سمتش رفتم. لباسم خیلی عادی و خوب بود. مگه موقع خواب مردم لباس مجلسی یا پوشیده می‌پوشن؟
    لیوان رو به‌سمتش گرفتم
    - بیا.
    چشماش رو باز و نگاهم کرد. با چشمام به دستم اشاره کردم که یعنی بگیر، دستم خشک شد. نگاهش به‌سمت لیوان چرخید، ساعدش رو از روی پیشونیش برداشت و خودش رو بالا و به تاج تخت تکیه داد. لیوان رو ازم گرفت، همون‌جور که به چشمام خیره شده بود، یه نفس آب رو سر کشید. نگاهی بهش انداختم و خواستم برم و سر جام بشینم که دستش مانع حرکتم شد. نگاهی به دست بزرگش انداختم که مچ ظریفم رو گرفته بود.
    نگاهش کردم و با لحن آرومی گفتم:
    - ولم کن، می‌خوام برم بشینم.
    دستم رو به نرمی کشید. نشسته روی تخت افتادم. قلبم تو پاچه‌م افتاد.
    صداش هنوز خش‌دار اما آروم بود.
    - بشین اینجا.
    وای خدا، چرا گلوم یهو این‌قدر خشک شد؟ دستم رو کشیدم؛ اما ول نکرد. با همون لحن آرومم که داشت رو به یه لرزش خفیف می‌رفت، بدون اینکه به چشماش نگاه کنم، گفتم:
    - ولم کن گفتم، اینجا راحت نیستم.
    دستم رو بیشتر کشید، جوری که به سـ*ـینه‌ش چسبیدم. نفسم به‌زور بالا میومد. دستام رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و یه حائل بین خودمون درست کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    یکی از دستاش رو دور شونه‌م حلقه کرد و به خودش چسبوندم. چشمای مشکی و پرابهتش رو که حالا یه نوع بی‌قراری خاصی هم توش بالا و پایین می‌پرید، توی چشمای گشادشده‌م دوخت.
    - جای تو اینجاست. باید راحت باشی. می‌فهمی نیاز؟ باید.
    از حرفاش سر درنمی‌آوردم. یعنی جای من توی بغلشه؟ امکان نداره. گرچه حالا به‌خاطر بوی نفس‌های داغ و سوزانش که توی صورتم پخش می‌شد، فهمیدم که نوشیدنی خورده و نمی‌دونه داره چیکار می‌کنه یا چی میگه؛ اما از ظاهرش نمی‌شد تشخیص داد که مسته؛ چون خیلی محکم و استوار بود، درست مثل همیشه.
    دستام رو به سـ*ـینه‌ش فشار دادم تا شاید کمی از این‌همه نزدیکی رو از بین ببرم؛ اما زور اون بهم می‌چربید و نمی‌ذاشت که تکون بخورم. کم‌کم داشتم عصبی می‌شدم. دوست نداشتم که این‌قدر بهش نزدیک باشم. اون آرامشم داشت دود می‌شد که به هوا بره.
    با لحنی که کمی بلند شده بود، گفتم:
    - تو الان باید استراحت کنی. حواست نیست که داری چی میگی. ولم کن بهت میگم.
    نگاه مشکی و صیقلیش پر از رمز و راز بود. این چشم ها عجیب هوشیار بود! من از این مرد نمی ترسیدم. اعتماد من ناگسستنی بود.
    اون یکی دستش رو که آزاد بود، توی موهام فرو برد و صورتش رو بهم نزدیک‌تر کرد. لحنش هنوز جدی و آروم بود.
    - نیازی به استراحت ندارم. می‌دونم برای چی اومدم پیشت و می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم و می‌دونم که دارم چی میگم.
    دستش رو توی موهام محکم کشید، یه نوازش محکم و خشونت‌وار؛ اما دردم نیومد و به‌جاش دل و کل وجودم لرزید. خواستم بازهم مقاومت کنم، حرکاتش کم مونده بود که از خود بی‌خودم کنه. دهنم رو باز کردم که بازهم بگم ولم کنه که یهو سرش رو توی موهام فرو برد و نفس عمیقی کشید. دست‌هام از روی سـ*ـینه‌ش لیز خورد. همون‌جور که داشت یه نفس عمیق دیگه می‌کشید، من رو محکم‌تر به خودش چسبوند. خدایا، داره چی‌کار می‌کنه؟ می‌خوام چی‌کار کنم؟ خدایا نذار توانم از بین بره، نذار...
    با صدایی که حالا به‌نوعی بی‌تاب شده بود، زمزمه کردم:
    - نکن امید، نکن. داری اذیتم می‌کنی.
    چنگی توی موهاش زد. نفسشو محکم به بیرون فوت کرد و من با چشم هایی که گرد شده بودن و غمگین، نظاره گر حال پریشونش بودم. انگشت اشاره ی دست راستش رو اتهام وار به سمتم نشون گرفت.
    - تو چی داری لعنتی؟ چرا رفتارات ای جوریه؟ چرا با همه فرق داری؟ داری با من چی کار می کنی؟ داری چی کار می کنی لعنتی؟
    فریادی که توی جمله آخرش روی سرم آوار شد، طپش قلب ترسیده م رو بیشتر کرد.
    پریشون تر از خودش اما با لحن آرومی جواب دادم:
    - من به تو چی کار دارم؟ تویی که این وقت شب اومدی توی اتاقمو داری عذابم می دی! لعنتی تویی، نه من...آی.
    دستش محکم دور گر*دنم حلـ*ـقه شد و بهم اجازه نداد که بیشتر حرف بزنم. آسمون سیاهش کدر شده بود. با فشار بیشتری که به گلوم وارد کرد، نفسم رو برید.
    با لحنی که پر از حرص بود، غرید:
    - خفه شو نیاز. دهنتو ببند و ساکت شو!
    بی حرف نگاهمو بهش دوختم. اگه حرف زدن زیادم حالش رو بدتر می کرد باید لال می شدم. من آرامشش رو می خواستم. این مرد به هم ریخته امید همیشگی نبود. امیدی که من می شناختم نبود. امید من نبود!
    به سمت موهام رفت و برای چند دقیقه تنها صدای نفس های عمیقش، موسیقی ای بود که سکوت اتاق رو درهم می شکست.
    با لحنی که کمی آروم تر شده بود صداش کردم.
    - امید؟
    - جانم؟
    جانم‌گفتنش از صدتا قربون‌صدقه و لحن آروم من، بدتر بود. یه جورایی با تمنا گفت جانم، یه جورایی که تاب‌وتب رو از آدم می‌گرفت. آهم رو نامحسوس بیرون دادم خیلی سعی کردم که صدام نلرزه.
    - تو مگه پرینازو دوست نداری؟
    تکون خورد. سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد. نفس‌هاش توی صورتم پخش می‌شد، شاید یه سانت با هم فاصله داشتیم و من چقدر دلم می‌خواست که یا به عقب هلش بدم یا اینکه... آه! نیاز بس کن.
    - اون شوهر داره. من به زنی که مال یه نفر دیگه‌ست فکر نمی‌کنم.
    اه امید! این چه جوابیه؟ دستام رو روی سرشونه‌های پهنش گذاشتم و به عقب هلش داد؛ اما طبق معمول یه میلی‌متر هم از جاش تکون نخورد.
    با حرص ولی با همون صدای آروم گفتم:
    - بهش فکر نمی‌کنی؛ اما دوسش داری. نگو نه که باور نمی‌کنم.
    اخمای اون هم تو هم رفت. ازم جدا شد و روی تخت دراز کشید. خواستم بلند شم که بلافاصله دستم رو گرفت و من رو روی خودش انداخت. کل موهام توی صورتش پخش شد. دستاش هم‌زمان دور کمرم حلقه شد.
    موهام رو با دست پشت گوشم زدم و با نفس‌نفس گفتم:
    - ولم کن دیگه، بسه. برو توی اتاق خودت.
    یه دستش رو از دور کمرم باز کرد و طره‌ای از موهام رو توی مشتش گرفت.
    - به پریناز فکر نکن، همه‌چیز تموم شده.
    و طره‌ی موهام رو به‌سمت بینیش برد و چشماش رو بست. تقلا کردم که بیرون بیام؛ چون حسابی حرصم گرفته بود.
    - آره، همه‌چیز تموم شده؛ چون پریناز تمومش کرده. شما مردا همتون بی‌وفایید. تا پریناز رفت با یکی دیگه، تو اومدی سمت من؟ فکر می‌کردم واقعاً عاشقشی و تا ابد به عشقش وفاداری. اما تو یه مرد دختربازی. امید ولم کن و از اتاقم برو بیرون. خیلی داری سوء‌استفاده می‌کنی.
    با حرصی که درجه‌ش صد برابر از من بیشتر بود، دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرم رو محکم به سـ*ـینه‌ش چسبوند. با خشونت گفت:
    - من دخترباز نیستمو بفهم که داری چی میگی. درمورد پریناز هم نمی‌دونم حسم بهش چی بوده. خودم هم توی کار خودم موندم؛ اما این رو مطمئنم که دیگه هیچ حسی بهش ندارم، هیچ حسی.
    صدای قلبش کرکننده بود. نفسم رو به بیرون فوت کردم و با لجاجت گفتم:
    - تو دختربازی، یه دخترباز حرفه‌ای. نکنه من بودم که چند هفته پیش با دو*ست‌دخـ*ـتر عزیز و ورزشکارم رفتم پارکای ملی آمریکا گشت‌وگذار؟ من الان اومدم تو اتاق یه دختر و به‌زور بغلش کردم؟ آره امید؟

    واقعاً اگه این دختربازی نیست؛ پس چیه؟ نکنه معنی دختربازی فرق کرده و ما خبر نداریم؟ پروپرو به آدم میگه که همچین آدمی نیست. حالا خوبه خودش می‌دونه که من همه‌چیز رو می‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست پنجاه‌وهشتم
    دیدم هیچی ‌نمیگه. معلومه دیگه، نباید هم چیزی بگه. حرفی نداره که بزنه. اومدم سرم رو بلند کنم تا ببینم که قیافش چه شکلی شده؛ اما نذاشت و همون‌جور که دستش روی سرم بود، انگشتاش رو لای موهام سر داد.
    با لحنی که یه جورایی با خنده قاطی شده بود، گفت:
    - ندا خواهرمه.
    چشمام گرد شد. اون دختر چشم‌مشکیه خواهرش بود؟ اما خیلی لهجه داشت و افتضاح فارسی حرف می‌زد، برعکس امید که حتی یه درصد هم لهجه نداشت. اخمام تو هم رفت.
    - دروغ میگی. اون دختر به‌زور فارسی حرف می‌زنه و معلومه تا حالا پاش به ایران نرسیده.
    موهام رو به آرومی کشید و اخمام جمع تر شد.
    با لحنی که دیگه جدی شده بود، گفت:
    - حواست به حرفایی که می‌زنی باشه کوچولوی لجباز. ندا خواهرمه؛ اما از یه مادر دیگه. مادر ندا آمریکاییه و تا حالا نه خودش رفته ایران و نه ندا. همین فارسی کمی هم که یاد گرفته از من و پدره.
    یه جورایی دلم آروم شد. پس خواهرش بود. با آرامش چشمام رو بستم و توی دلم خدا رو شکر کردم؛ اما این دلیل نمی‌شد که بخوام بهش نرمش نشون بدم یا اینکه راز دلم و برملا کنم. امید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نبود؛ اما اینکه اومده پیش من، نشون میده که نسبت بهم بی‌میل نیست. خواستم حرف بزنم که با کاری که انجام داد، دهنم بسته شد. دستی رو که دور کمرم حلقه کرده بود، به آرومی باز و شروع به نوازش‌ کمرم کرد. این‌قدر بهم لـ*ـذت داد که ناخواسته بیشتر بهش چسبیدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم. نوازشش یه چیزی تو مایه‌های ماساژ بود. من هم عاشق ماساژ بودم و همیشه در مقابل ماساژ همه‌ی بدنم کرخت و بی‌حال می‌شد. سرم رو توی گردنش فرو بردم و آهم رو نامحسوس بیرون دادم.
    - نکن امید.
    -بخواب.
    - برو، برو توی اتاق خودت.
    - امشب توی بغلم می‌خوابی نیاز.
    - اما...
    وسط حرفم پرید و با تحکم گفت:
    - بخواب و نذار کاری کنم که بعدش هر دومون به شدت پشیمون بشیم. بخواب و بذار آروم باشم.
    می‌دونستم که اگه بخواد کاری کنه، زیاد نمی‌تونم جلوش رو بگیرم؛ چون...
    خم شد و پتو رو رومون کشید. نوازش دستای داغش، عطر سکرآورش، آغـ*ـوش مردونه و بزرگش که من رو به خودش می‌فشرد، همه‌وهمه باعث شد که چشمام گرم بشه و کم‌کم به خواب عمیقی فرو برم که به شیرینی یه رویای دخترونه بود، رویای یه دختر ایرانی.
    امشب تمام حو‌صله‌ام را
    در یک کلام کوچک
    در تو
    خلاصه کردم.
    ای‌کاش می‌شد
    یک‌بار
    تنها همین
    یک‌بار
    تکرار می‌شدی!
    تکرار
    (قیصر امین پور)
    ***

    ساعت حدوداً چهار صبح بود که به واشنگتن رسیدیم، البته قرار بود که دو روز دیگه هم تو ایتالیا بمونیم؛ اما به‌خاطر کاری که برای امید پیش اومده بود، بقیه کنسرت رسیدیا رو کنسل کردیم و به آمریکا برگشتیم. ازش نپرسیدم که کارش چیه؛ اما حدس می‌زدم که خونوادگی باشه.
    با خستگی وارد خونه شدم و در رو بستم. هیچ‌کس توی باغ نبود. با تعجب به اتاقک نگهبانی نگاه کردم، همیشه پنج-شیش تا نگهبان داخل این اتاقک بودن؛ اما الان هیچ‌کس، حتی یه نفر هم اونجا وجود نداشت.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و به‌سمت ویلا راه افتادم. حتماً بابا بهشون مرخصی داده، به من چه که کجان؟
    چمدونم رو روی زمین گذاشتم و به آرومی در پذیرایی رو باز کردم. اتاق خدمتکارا پایین و نزدیک به در بود. نمی‌خواستم بی‌‌خوابشون کنم، بدبختا همش کار می‌کنن، لااقل بذارم شب یه خواب راحتی داشته باشن.
    در رو کامل باز گذاشتم تا چمدونم رو به داخل بیارم. سرم رو که بلند کردم، حس کردم یه نفر داره با چکش محکم به سرم می‌کوبه. قلبم تندتند به سـ*ـینه‌م می‌کوبید. اون‌قدر شوکه شدم که برای یه لحظه همه‌ی اعمال حیاتیم از کار افتاد.
    می‌خواستم یه قدم عقب برم، نمی‌شد. می‌خواستم چشمام رو ببندم، نمی‌شد. می‌خواستم دهنم رو باز کنم تا یه چیزی بگم یا شاید هم جیغ بکشم؛ اما بازهم نشد.
    گردنم توانایی نگه‌داشتن سرم رو نداشت، سری که به سنگینی کوه شده بود. گلوم خشک شده بود و به شدت می‌سوخت. قلبم، قلبم، انگار یه نفر داشت با ساتور شقه‌شقه‌ش می‌کرد.
    در عرض چند ثانیه همه‌ی باورهام، همه‌ی زندگیم، همهی دنیام، همه‌ی بچگی‌هام، جوونیام، همه‌ی وجودم، پر شد، پر از بهت و ناباوری شد، پر از درد شد، پر از نفرت شد، نفرت از مقدس‌ترین موجود زندگیم، نفرت از مردی که می‌پرستیدمش، نفرت از این مردی که توی حال خودش نیست، نفرت از این مرد تهوع‌آوری که میون این زن‌ها و مردای برهنه داره ناله می‌کنه. روبه‌روی عکس زنش، زنی که به قول خودش عاشقانه دوسش داره.
    هر چی درون معده‌م بود، به‌سمت دهنم هجوم آورد. دستم رو روی دهنم گذاشتم تا بالا نیارم. پشتم رو به اون صحنه‌های حیوانی کردم. با ضعف از در دور شدم و به دیوار چسبیدم و روی زمین سر خوردم. مرتب آب دهنمو قورت می‌دادم. صدای ناله‌هاشون هنوز توی گوشم بود.
    دستایی رو که به شدت می‌لرزیدن، محکم روی گوشام گذاشتم؛ اما صداها هی داشت بیشتر و بلندتر می‌شد. پشت گردنم تیر کشید. نبض شقیقه‌م به شدت می‌زد. انگار روح داشت از بدنم جدا می‌شد. دندونام محکم بهم می‌خوردن و به شدت می‌لرزیدم. عق زدم و هر چی که توی معدم بود رو بالا آوردم، حتی حال نداشتم که خودم رو عقب بکشم تا لباسام کثیف نشه، اصلاً اون موقع به این چیزا فکر نمی‌کردم. دیدن اون صحنه، همه‌ی توانم رو ازم گرفت. زمین خوردم، به بدترین حالت ممکن.
    همه‌ی زندگیم دروغ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا