- عضویت
- 2019/06/25
- ارسالی ها
- 141
- امتیاز واکنش
- 1,388
- امتیاز
- 477
- سن
- 31
نور کلان درحالیکه فرشتهی سیاهپوش را از خاک بلند میداشت، گفت:
- آری! این چنین شد که زن برنا حتی یک نظر هم اولاد خویش را مشاهدت ننمود. به پا خیز که بدیع، زمانِ شوریدهبختی است.
فرشتهی سیاهپوش مشوش و آشفته از سر زانو برخاست و با تردید و دودلی زبان گشود:
- خطازاده به دست که افتاد؟
نور کلان آهسته و تأثرآور کلام داشت.
- او را فرقهی شیطانخواهان بزرگ و به بلوغ خواهند رساند. کنون همگام با من شو تا تو را نشان دهم گوشهای از تهذیب نوزادِ خطازاده را.
فرشتهی سیاهپوش پلکهای سنگینش را برهم کشید و پس از دمی، خویش را در رویاروی عمارتی عظیم یافت. بنایی معظم که رنگ مشکی سرتاسرش را مالامال ساخته بود. نور کلان همانند تکهای مهِ سپیدرنگ از دالانِ میلهدار گذر کرد و فارغبال خود را به درون ساختِ شکوهمند و زیبا که از درختان ستبر و سالدیده مملو گردیده بود، رساند. فرشتهی سیاهپوش آرام، صامت و وفادار در خلف نور کلان گام مینهاد که نور کلان کلام داشت:
- این مکان را پوست سیاه مینامند. کانونِ مقدمهی رویدادِ بداختر که در آینده به وقوع خواهد پیوست، در این موضع آغاز خواهد گردید.
فرشتهی سیاهپوش در خاموشی سرش را به نشانهی تأیید جنبش داد و دیدگانش را به ساختار تیرهرنگِ سنگنشانِ مسکن دوخت. درون مسکن، صفحهای معظم همراه با مسافتی متمادی خودستایی مینمود. سیزده ستون در ساحلِ دیوارهای قیرگون به قیام و بزرگی ایستاده و طاقهای خطیر را که نقشِ شیطانی سرخرنگ بر آن نگارگری شده بود، پاسبان بودند. تالار آکنده از اجتماع سیاهجامگان شنلپوش و رقصندههای سرخوش که در ذیل نورِ صدها شمع به عشرت و پایکوبی مشغول بودند، بود. نور کلان متفق به فرشتهی سیاهپوش، مختفی از عیان حضار در گوشهای ایستاده بودند که نور کلان نجواکنان گفت:
- آن عهد را به خاطر دارم. گذشتههای دور، در آن زمان من فرشتهای پایینمرتبه بودم که خداوند ارادهاش بر آن شد که جنیان آتش سرشت را توبیخ نماید؛ پس ابلیس به حکم آفریننده همنوعانش را تا وهلهی انهدام پیش برد؛ اما دگربار رحمتش از خشمش پیشی گرفت و جنیان باقیمانده را عفو نمود؛ ولی اندیشهای مبارک و زیبا در ذات خداوند گردش مینمود. آن اندیشه به مَشیّت الهی تبدیل گشت و آن مَشیّت، آدم را ایجاد نمود. آفریدگار از سمت راست جرعهای آب گوارا برداشت و با خاک مخلوط ساخت؛ سپس از جانب چپ یک قبضهی آب شور و ناگوارا را برداشت و با گِل درهم آمیخت. آن دو گِل خشک شدند و خداوند آن دو را با هم مخلوط داشت و از آمیختگیِ گِل گوارا و ناگوار، طینت آدم را خلق نمود. سپس خداوند گِل آدم را در برابر عرش خود قرار داد. من به خاطر دارم آن عهدی را که کارمایهی آدم در دستان عظیم آفریدگار بود و تمام خلایق به گرد او خطابهگویان طواف میکردند. من هنوز به خاطر دارم ارزش و مرتبتی که دیگر خلایق به آدم میدادند. من هنوز به خاطر دارم که آدم چه بود و قرار بود که چه شود. در محاذی عرش، آفریدگار به ملائکه فرمان داد که بادها بر پیکر خام آدم بوزند؛ پس به ارادهی او چنین شد. تندبادی عظیم و غوغاگر از میان مغرب و جنوب بر پیکر آدم وزیده شد. آفریدگار فرمود آن تندباد را دَبور خوانند. آنگاه پس از دبور، نسیم خنکی از مابین مشرق و شمال بر بطن آدم، دمیدن گرفت که خداوند فرمود این نسیم شرقی را صبا میخوانند. آن بادها مزاجها و طبعها را در وجود آدم به وجود آوردند؛ صفراء، سوداء، بلغم و دم. در گرهگیر سؤال برانگیز آن آفریدهیِ آفریدگار تمام خلایق پُرسان شدند که خداوند با آفریدهای که این صفات را داراست چه خواهد کرد.
فرشتهی سیاهپوش کلام داشت و گفت:
- صفراء در بطن آدم ایجاد علاقه به زنان، آرزوهای زیاد و حرص را پدید میآورد. سوداء، غضب و شیطنت، تکبر و تمرد و عجله را مشهود میداشت. با بلغم آدم علاقه به غذا، نوشید*نی و حلم نصیبش شد. اینان را باد شمال به او ارزانی داشت. دم از تأثیرات باد صبا بود. دم در بطن آدم همانند خون در رگهایش جاری گشت. دم علاقه به فساد و لـ*ـذتها، ارتکاب محرمات و پیروی از خواستهها را به همراه داشت.
نور کلان در امتداد سخنش زبان گشود:
- با وجود تمام این طبایع در نهایت آفریدگار، انسان را خلق نمود و چهل سال به همان حال بدن او را بدون روح به حال خود گذاشت. من هنوز به خاطر دارم دفعاتی را که شیطان به نزد پیکر آدم میآمد و میگفت که «این پیکر از برای چه خلق شده است؟» و باز با خود میگفت که «اگر خداوند به من فرمان سجدهکردن در برابر این موجود را بدهد، من در برابر آدم سجده نخواهم کرد.» آن وعدهی چهلساله برای آدم به اتمام رسید و روح آفریدگار در پیکر آدم دمیده شد. روح خداوند سپر عظیمی بود که در نقیض طبایع آدمی قیام مینمود و با وجود صفات ناسازگار، انسان را به یک موجودیت بزرگتر از هیچ و متقین تبدیل مینمود. در آن عهد تمام خلایق در عرش گرد هم آمدند تا آفریدهی اعظم خداوند را مشاهده کنند. آن زمان روح به زانوی آدم رسیده بود. او توانست حرکت کند؛ اما توان برخاستن را نداشت؛ پس خداوند فرمود که «تعجیل مدار و صبر را زیبا بدان.» پس روح از پای انسان وارد بدن او شد و در نهایت زمانی که روح به بینیِ آدم رسید، او عطسه کرد. برخاست و نشست و کلمهی محبوب را بر زبان جاری ساخت و گفت «الحمدالله» و آفریدگار در جواب وی فرمود «یَرحمک الله رَبّک یا آدم.*»
*رحمت خداوند بر تو باد ای آدم.
- آری! این چنین شد که زن برنا حتی یک نظر هم اولاد خویش را مشاهدت ننمود. به پا خیز که بدیع، زمانِ شوریدهبختی است.
فرشتهی سیاهپوش مشوش و آشفته از سر زانو برخاست و با تردید و دودلی زبان گشود:
- خطازاده به دست که افتاد؟
نور کلان آهسته و تأثرآور کلام داشت.
- او را فرقهی شیطانخواهان بزرگ و به بلوغ خواهند رساند. کنون همگام با من شو تا تو را نشان دهم گوشهای از تهذیب نوزادِ خطازاده را.
فرشتهی سیاهپوش پلکهای سنگینش را برهم کشید و پس از دمی، خویش را در رویاروی عمارتی عظیم یافت. بنایی معظم که رنگ مشکی سرتاسرش را مالامال ساخته بود. نور کلان همانند تکهای مهِ سپیدرنگ از دالانِ میلهدار گذر کرد و فارغبال خود را به درون ساختِ شکوهمند و زیبا که از درختان ستبر و سالدیده مملو گردیده بود، رساند. فرشتهی سیاهپوش آرام، صامت و وفادار در خلف نور کلان گام مینهاد که نور کلان کلام داشت:
- این مکان را پوست سیاه مینامند. کانونِ مقدمهی رویدادِ بداختر که در آینده به وقوع خواهد پیوست، در این موضع آغاز خواهد گردید.
فرشتهی سیاهپوش در خاموشی سرش را به نشانهی تأیید جنبش داد و دیدگانش را به ساختار تیرهرنگِ سنگنشانِ مسکن دوخت. درون مسکن، صفحهای معظم همراه با مسافتی متمادی خودستایی مینمود. سیزده ستون در ساحلِ دیوارهای قیرگون به قیام و بزرگی ایستاده و طاقهای خطیر را که نقشِ شیطانی سرخرنگ بر آن نگارگری شده بود، پاسبان بودند. تالار آکنده از اجتماع سیاهجامگان شنلپوش و رقصندههای سرخوش که در ذیل نورِ صدها شمع به عشرت و پایکوبی مشغول بودند، بود. نور کلان متفق به فرشتهی سیاهپوش، مختفی از عیان حضار در گوشهای ایستاده بودند که نور کلان نجواکنان گفت:
- آن عهد را به خاطر دارم. گذشتههای دور، در آن زمان من فرشتهای پایینمرتبه بودم که خداوند ارادهاش بر آن شد که جنیان آتش سرشت را توبیخ نماید؛ پس ابلیس به حکم آفریننده همنوعانش را تا وهلهی انهدام پیش برد؛ اما دگربار رحمتش از خشمش پیشی گرفت و جنیان باقیمانده را عفو نمود؛ ولی اندیشهای مبارک و زیبا در ذات خداوند گردش مینمود. آن اندیشه به مَشیّت الهی تبدیل گشت و آن مَشیّت، آدم را ایجاد نمود. آفریدگار از سمت راست جرعهای آب گوارا برداشت و با خاک مخلوط ساخت؛ سپس از جانب چپ یک قبضهی آب شور و ناگوارا را برداشت و با گِل درهم آمیخت. آن دو گِل خشک شدند و خداوند آن دو را با هم مخلوط داشت و از آمیختگیِ گِل گوارا و ناگوار، طینت آدم را خلق نمود. سپس خداوند گِل آدم را در برابر عرش خود قرار داد. من به خاطر دارم آن عهدی را که کارمایهی آدم در دستان عظیم آفریدگار بود و تمام خلایق به گرد او خطابهگویان طواف میکردند. من هنوز به خاطر دارم ارزش و مرتبتی که دیگر خلایق به آدم میدادند. من هنوز به خاطر دارم که آدم چه بود و قرار بود که چه شود. در محاذی عرش، آفریدگار به ملائکه فرمان داد که بادها بر پیکر خام آدم بوزند؛ پس به ارادهی او چنین شد. تندبادی عظیم و غوغاگر از میان مغرب و جنوب بر پیکر آدم وزیده شد. آفریدگار فرمود آن تندباد را دَبور خوانند. آنگاه پس از دبور، نسیم خنکی از مابین مشرق و شمال بر بطن آدم، دمیدن گرفت که خداوند فرمود این نسیم شرقی را صبا میخوانند. آن بادها مزاجها و طبعها را در وجود آدم به وجود آوردند؛ صفراء، سوداء، بلغم و دم. در گرهگیر سؤال برانگیز آن آفریدهیِ آفریدگار تمام خلایق پُرسان شدند که خداوند با آفریدهای که این صفات را داراست چه خواهد کرد.
فرشتهی سیاهپوش کلام داشت و گفت:
- صفراء در بطن آدم ایجاد علاقه به زنان، آرزوهای زیاد و حرص را پدید میآورد. سوداء، غضب و شیطنت، تکبر و تمرد و عجله را مشهود میداشت. با بلغم آدم علاقه به غذا، نوشید*نی و حلم نصیبش شد. اینان را باد شمال به او ارزانی داشت. دم از تأثیرات باد صبا بود. دم در بطن آدم همانند خون در رگهایش جاری گشت. دم علاقه به فساد و لـ*ـذتها، ارتکاب محرمات و پیروی از خواستهها را به همراه داشت.
نور کلان در امتداد سخنش زبان گشود:
- با وجود تمام این طبایع در نهایت آفریدگار، انسان را خلق نمود و چهل سال به همان حال بدن او را بدون روح به حال خود گذاشت. من هنوز به خاطر دارم دفعاتی را که شیطان به نزد پیکر آدم میآمد و میگفت که «این پیکر از برای چه خلق شده است؟» و باز با خود میگفت که «اگر خداوند به من فرمان سجدهکردن در برابر این موجود را بدهد، من در برابر آدم سجده نخواهم کرد.» آن وعدهی چهلساله برای آدم به اتمام رسید و روح آفریدگار در پیکر آدم دمیده شد. روح خداوند سپر عظیمی بود که در نقیض طبایع آدمی قیام مینمود و با وجود صفات ناسازگار، انسان را به یک موجودیت بزرگتر از هیچ و متقین تبدیل مینمود. در آن عهد تمام خلایق در عرش گرد هم آمدند تا آفریدهی اعظم خداوند را مشاهده کنند. آن زمان روح به زانوی آدم رسیده بود. او توانست حرکت کند؛ اما توان برخاستن را نداشت؛ پس خداوند فرمود که «تعجیل مدار و صبر را زیبا بدان.» پس روح از پای انسان وارد بدن او شد و در نهایت زمانی که روح به بینیِ آدم رسید، او عطسه کرد. برخاست و نشست و کلمهی محبوب را بر زبان جاری ساخت و گفت «الحمدالله» و آفریدگار در جواب وی فرمود «یَرحمک الله رَبّک یا آدم.*»
*رحمت خداوند بر تو باد ای آدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: