کامل شده رمان ویناسه | امیدرضا پاکطینت کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Omid.p

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/25
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
1,388
امتیاز
477
سن
31
نور کلان درحالی‌که فرشته‌ی سیاه‌پوش را از خاک بلند می‌داشت، گفت:
- آری! این چنین شد که زن برنا حتی یک نظر هم اولاد خویش را مشاهدت ننمود. به پا خیز که بدیع، زمانِ شوریده‌بختی است.
فرشته‌ی سیاه‌پوش مشوش و آشفته از سر زانو برخاست و با تردید و دودلی زبان گشود:
- خطازاده به دست که افتاد؟
نور کلان آهسته و تأثرآور کلام داشت.
- او را فرقه‌ی شیطان‌خواهان بزرگ و به بلوغ خواهند رساند. کنون هم‌گام با من شو تا تو را نشان دهم گوشه‌ای از تهذیب نوزادِ خطازاده را.
فرشته‌ی سیاه‌پوش پلک‌های سنگینش را برهم کشید و پس از دمی، خویش را در رویاروی عمارتی عظیم یافت. بنایی معظم که رنگ مشکی سرتاسرش را مالامال ساخته بود. نور کلان همانند تکه‌ای مهِ سپیدرنگ از دالانِ میله‌دار گذر کرد و فارغ‌بال خود را به درون ساختِ شکوهمند و زیبا که از درختان ستبر و سال‌دیده مملو گردیده بود، رساند. فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام، صامت و وفادار در خلف نور کلان گام می‌نهاد که نور کلان کلام داشت:
- این مکان را پوست سیاه می‌نامند. کانونِ مقدمه‌ی رویدادِ بداختر که در آینده به وقوع خواهد پیوست، در این موضع آغاز خواهد گردید.
فرشته‌ی سیاه‌پوش در خاموشی سرش را به نشانه‌ی تأیید جنبش داد و دیدگانش را به ساختار تیره‌رنگِ سنگ‌نشانِ مسکن دوخت. درون مسکن، صفحه‌ای معظم همراه با مسافتی متمادی خودستایی می‌نمود. سیزده ستون در ساحلِ دیوارهای قیرگون به قیام و بزرگی ایستاده و طاق‌های خطیر را که نقشِ شیطانی سرخ‌رنگ بر آن نگارگری شده بود، پاسبان بودند. تالار آکنده از اجتماع سیاه‌جامگان شنل‌پوش و رقصنده‌های سرخوش که در ذیل نورِ صدها شمع به عشرت و پایکوبی مشغول بودند، بود. نور کلان متفق به فرشته‌ی سیاه‌پوش، مختفی از عیان حضار در گوشه‌ای ایستاده بودند که نور کلان نجواکنان گفت:
- آن عهد را به خاطر دارم. گذشته‌های دور، در آن زمان من فرشته‌ای پایین‌مرتبه بودم که خداوند اراده‌اش بر آن شد که جنیان آتش سرشت را توبیخ نماید؛ پس ابلیس به حکم آفریننده هم‌نوعانش را تا وهله‌ی انهدام پیش برد؛ اما دگربار رحمتش از خشمش پیشی گرفت و جنیان باقی‌مانده را عفو نمود؛ ولی اندیشه‌ای مبارک و زیبا در ذات خداوند گردش می‌نمود. آن اندیشه به مَشیّت الهی تبدیل گشت و آن مَشیّت، آدم را ایجاد نمود. آفریدگار از سمت راست جرعه‌ای آب گوارا برداشت و با خاک مخلوط ساخت؛ سپس از جانب چپ یک قبضه‌ی آب شور و ناگوارا را برداشت و با گِل درهم آمیخت. آن دو گِل خشک شدند و خداوند آن دو را با هم مخلوط داشت و از آمیختگیِ گِل گوارا و ناگوار، طینت آدم را خلق نمود. سپس خداوند گِل آدم را در برابر عرش خود قرار داد. من به خاطر دارم آن عهدی را که کارمایه‌ی آدم در دستان عظیم آفریدگار بود و تمام خلایق به گرد او خطابه‌گویان طواف می‌کردند. من هنوز به خاطر دارم ارزش و مرتبتی که دیگر خلایق به آدم می‌دادند. من هنوز به خاطر دارم که آدم چه بود و قرار بود که چه شود. در محاذی عرش، آفریدگار به ملائکه فرمان داد که بادها بر پیکر خام آدم بوزند؛ پس به اراده‌ی او چنین شد. تندبادی عظیم و غوغاگر از میان مغرب و جنوب بر پیکر آدم وزیده شد. آفریدگار فرمود آن تندباد را دَبور ‌خوانند. آنگاه پس از دبور، نسیم خنکی از مابین مشرق و شمال بر بطن آدم، دمیدن گرفت که خداوند فرمود این نسیم شرقی را صبا می‌خوانند. آن بادها مزاج‌ها و طبع‌ها را در وجود آدم به وجود آوردند؛ صفراء، سوداء، بلغم و دم. در گره‌گیر سؤال برانگیز آن آفریده‌یِ آفریدگار تمام خلایق پُرسان شدند که خداوند با آفریده‌ای که این صفات را داراست چه خواهد کرد.
فرشته‌ی سیاه‌پوش کلام داشت و گفت:
- صفراء در بطن آدم ایجاد علاقه به زنان، آرزوهای زیاد و حرص را پدید می‌آورد. سوداء، غضب و شیطنت، تکبر و تمرد و عجله را مشهود می‌داشت. با بلغم آدم علاقه به غذا، نوشید*نی و حلم نصیبش شد. اینان را باد شمال به او ارزانی داشت. دم از تأثیرات باد صبا بود. دم در بطن آدم همانند خون در رگ‌هایش جاری گشت. دم علاقه به فساد و لـ*ـذت‌ها، ارتکاب محرمات و پیروی از خواسته‌ها را به همراه داشت.
نور کلان در امتداد سخنش زبان گشود:
- با وجود تمام این طبایع در نهایت آفریدگار، انسان را خلق نمود و چهل سال به همان حال بدن او را بدون روح به حال خود گذاشت. من هنوز به خاطر دارم دفعاتی را که شیطان به نزد پیکر آدم می‌آمد و می‌گفت که «این پیکر از برای چه خلق شده است؟» و باز با خود می‌گفت که «اگر خداوند به من فرمان سجده‌کردن در برابر این موجود را بدهد، من در برابر آدم سجده نخواهم کرد.» آن وعده‌ی چهل‌ساله برای آدم به اتمام رسید و روح آفریدگار در پیکر آدم دمیده شد. روح خداوند سپر عظیمی بود که در نقیض طبایع آدمی قیام می‌نمود و با وجود صفات ناسازگار، انسان را به یک موجودیت بزرگ‌تر از هیچ و متقین تبدیل می‌نمود. در آن عهد تمام خلایق در عرش گرد هم آمدند تا آفریده‌ی اعظم خداوند را مشاهده کنند. آن زمان روح به زانوی آدم رسیده بود. او توانست حرکت کند؛ اما توان برخاستن را نداشت؛ پس خداوند فرمود که «تعجیل مدار و صبر را زیبا بدان.» پس روح از پای انسان وارد بدن او شد و در نهایت زمانی که روح به بینیِ آدم رسید، او عطسه کرد. برخاست و نشست و کلمه‌ی محبوب را بر زبان جاری ساخت و گفت «الحمدالله» و آفریدگار در جواب وی فرمود «یَرحمک الله رَبّک یا آدم.*»
*رحمت خداوند بر تو باد ای آدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    نور کلان: سپس طبق آهنگ اراده‌‌ی خداوند، تمام فرشتگان بر آدم که دیگر علم اسماء را که همان علوم دنیوی و آگاهی از حقایق مخلوقات و کائنات بود، می‌دانست، سجده کردند. آنگاه تمامیِ ما را آفریدگار فراخواند و این عمل بسیار لـ*ـذت‌بخش و روح‌نواز بود. خداوند به ما اثبات نمود که آدم برتر از ماست و ما همگی سر تعظیم بر آدم فرو نشاندیم. این مسئله و رویدادِ به‌غایت بزرگ و محتشمی است. این مبحث، مقام و منزلت آدم را ارائه می‌دهد؛ زیرا همگی ما از این امر، خبیر و داناییم که سجده بر غیر از خداوند جایز و روا نیست؛ لیکن در آن فصل سجده به آدم به مانند سجده بر خالق بود؛ چرا که روح خالق هستی و مکنت در پیکرِ آدم قرار داشت و به احترام روح خداوند آدم نیز مورد اعزاز و اکرام قرار گرفت.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دستانش را بر چشمانش نهاد و گفت:
    - جمعیت کنونی از احترام بسیار مهجور گردیدند؛ چرا که تنها به طبایع خویش پرداختند تا به روح او. درست است؟
    نور کلان در جواب وی به میان جمعیت حرکت کرد و گفت:
    - اکنون مسئله این است که آیا ما هنوز می‌توانیم به چنین آفریده‌ای با این سان خصوصیتی سجده کنیم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش پریشان‌حال، اذهانش به مانند دریایی متلاطم گردید و زبان چرخاند:
    - او هست؛ ولیک این بی‌خبران از وی بهره نمی‌جویند.
    نور کلان در جواب او گفت:
    - خداوند در وجود حتی پست‌ترین انسان‌ها وجود دارد؛ چرا که شیرازه‌ی خلقت آدمیان این‌گونه بنا شده است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به میان جمع رفت و گفت:
    - منظور از سجده بر این خاک‌زادگان چه بود؟
    نور کلان پس از دمی سکوت کلام داشت و گفت:
    - هنوز می‌توان به روح درون جسم این خاک‌زادگان سر تعظیم فرود آورد. هر چقدر که در منجلاب گـ ـناه فرو رفته باشند.
    زمان چند قلیل گذشت و درب تالار گشوده شد. جمعیت به‌سانِ تکه‌گوشتی بی‌جان گردید و در سکوتی نزار به درب ورودی خیره گردیدند. در ورودیِ تالار مردی عضلانی و چهارشانه با جامه‌ای مشکی‌رنگ، بلند و با روبندی خوک‌نشان که بر چهره کشیده بود، قیام نموده و در مقابلش پسربچه‌ای معصوم با ماه‌گرفتگی آل‌رنگی بر نیمه‌ی چپ رخسارش، ایستاده بود. پسربچه گام به جلو نهاد. بلافاصله تمام حضار در حالت پانگون سر تعظیم فرود آورده و مرکز تالار را برای گذر وی خالی نمودند. نور کلان رو به‌سمت فرشته‌ی سیاه‌پوش گرفت و گفت:
    - کنون مراسم میلاد پنج سالگیِ منجی دروغین است. از این سال تا به سن دوازده سالگی در این موعد، دختران بی‌گناهی قربانیِ جهالت و بدسرشتیِ شیطان خواهان خواهند شد.
    منجی دروغین بر بلندی تالار بر کرسیِ مخملین و پایه سرخی جلوس نمود و در جوارش مرد خوک‌نشان با شمشیری افراشته جمعیت مرتدین را به مراسم قربانی دعوت نمود. نوای شادی از سمت جمعیت برخاست و مرد خوک‌نشان پس از قهقهه‌ای بلند، زبان گشود:
    - اکنون من، مُغ بزرگ و دست چپ شیطان، فرخنده ساعات امشب را برای شما خون‌خواهانِ شیطان‌پرست، با سخنانم مُنور خواهم ساخت. همگی بر این امر آگاه هستید که امشب، شبی برجسته و اعلا است. شبی که شیطانِ عظیم از برای ما زیردستان خویش، رهاننده‌ای را مقدر نمود و آن رهاننده در شبی به مانند امشب چشم به جهان گشود و دیدگان همگیِ عالم را به نور آتشینش مزین ساخت.‌ کنون ما در مراسم پنجمین میلاد منجیمان، از بین برنده‌ی نیکی، آفریننده‌ی سحابی کبود و هرماس نشان‌دار هستیم.
    به یکباره جمعیت غرق در عشرت و پایکوبی شدند که مردی بلندقامت با نقاب جغدی بر چهره وارد سالن گشت و یک‌راست در جهت هرماس نشان‌دار گام برداشت. پس از تعظیم، سر در جانب مرد خوک‌نشان خم داشت و گفت:
    - همه‌چیز مهیا است. آهنگ اراده‌ی شیطان با اقدام جسورانه‌ی ما شروع خواهد گشت.
    مرد خوک‌نشان قامت راست داشت و شمشیر بلند کرد و گفت:
    - زمان قربانی‌کردن فرارسیده است. نیمه‌شب نزدیک است.
    جمعیت مرتدین همگی با جامه‌ی مشکی‌رنگ خویش را مزین ساختند. کلاه شنلشان را بر سر کشیدند و از پوست سیاه خارج گشتند. فرشته‌ی سیاه‌پوش که بُهت و شگفتی دمی رهایش نمی‌ساخت، پرسان زبان گشود:
    - دیگر چه مصیبتی را در سر پرورش می‌دهند؟
    نور در جواب او گفت:
    - با من بیا. اندکی بعد، تاریخ نوشته‌ای دردناک را در صدر خویش ثبت می‌دارد.
    ترس، رخنه‌کنان بطن فرشته‌ی سیاه‌پوش را شکاف داد و رعشه در لابه‌لایِ عضلاتش ریشه دواند و افسرده‌خاطر و مشوش گفت:
    - چه خواهد شد؟
    نور کلان بدون کلامی، آرام و صامت از پوست سیاه خارج گشت. جمعیتِ کافرین آرام و سایه‌مانند در خیابان‌ها و کوچه‌ها روان شدند تا به عبادت‌خانه‌ای نسبتاً بزرگ در قسمت غرب شهر رسیدند. درون عبادت‌سرا طبق برنامه‌ای از پیش تعیین‌شده خالی گردیده بود و خادمان نیز دست، پا و دهان‌بسته در گوشه‌ای از آن مکان در بست‌وبند قرار گرفته بودند. مغ پیش‌گام، به همراه رهاننده‌ی دروغین وارد عبادت‌سرا شدند و جمعیت کافرین نیز در خلف آنان، عبادت‌سرا را مالامال ساختند. فرشته‌ی سیاه‌پوش متفق به نور کلان، در عبادت‌سرا به مرحله‌ی ظهور رسیدند و مشاهده کردند که پنج ستونِ چوبی در سکویِ روبه‌روی محراب قرار گرفته و به هر ستون دختری جوان در جامه‌ای سپید به قید بست‌وبند رسیده است. دخترانِ قربانی آرام و هق‌هق‌کنان سرشک از دیدگانشان جاری بود. وحشت، کلمه‌ای که در قالب یک روح، با صلابتی ناامیدکننده بر تن‌های رنجور دخترانِ قربانی سایه افکنده بود. پندارِ زوالِ دردناک در آینده دمی آسوده‌خیالشان نمی‌گذاشت. آوندِ روغن در دستان مردی با تن‌پوشی سیاه و کلاه بزرگی بر سرش حمل می‌شد که اول‌بار در مقابل منجی دروغین توقف نمود و سر تعظیم فرود آورد و سپس رو در جهت مغ داشت و گفت:
    - ماه در سـ*ـینه‌ی آسمان است.
    مغ شمشیرش را از غلاف بر کشید و گفت:
    - از برای سرورمان شیطان و منجیمان.
    پس از اتمام کلام مغ، جمعیت در سکوتی مرگبار غرق گردیدند و زمزمه‌کنان مشغول ادعیه‌هایِ شیطانیِ خویش شدند. مرد آوند به دست، از توقفگاه اول خویش منفرد گشت و در جهت قربانیان گام نهاد. در چند قدمیِ آنان قیام نمود و زمزمه‌کنان گفت:
    - ای شیطان! ای آن که دشمن آدمی نیستی! زندگی و عشقِ واقعی در توست؛ پس ما جمع شیطان‌خواهان، این قربانیان ناچیز را با عشق به‌سمت تو رهنمود می‌داریم. باشد که فرزندانت برای گرفتن روح آنان هجوم بیاورند.
    سپس روغن‌های محترق را بر جامه‌ی قربانیان برافشاند و از آنان دور گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش آشفته و مضطرب گام از پی هم نهاد و به‌سمت دختران گریان قدم برداشت.
    جمع مرتدین خفه در عشرت، عبادت‌سرا را ترک می‌گفتند و فرشته‌ی سیاه‌پوش به آنان خیره بود که دیدگانش به منجی دروغین برخورد نمود. فرزند شیطان در‌حالی‌که شکرخندی منحوس بر چهره داشت، به رخسار غم‌انگیز فرشته‌ی سیاه‌پوش خیره گردیده بود و این‌گونه تصور می‌رفت که قادر به رؤیت فرشته‌ی سیاه‌پوش است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش خط چشمانش را نازک نمود و در جهت رهاننده‌ی دروغین روان گشت که ناگهان مردی سیاه‌جامه با روبندی جغدشکل، خلاف جهت جمعیت با مشعل مشتعلی در دست مشهود گردید. او با گام‌های بلند و سریع از میان تنِ دودمانند فرشته‌ی سیاه‌پوش گذر کرد و به‌سمت قربانیان رفت. فرشته‌ی سیاه‌پوش به یکباره ترسی عمیق و ریشه‌دار وجودش را مالامال ساخت. مبحث رهاننده را فراموش کرد و به‌سمت قربانیان چرخید که ناگهان نورِ آتشی عظیم چشمانش را مزین ساخت. اندوهناک گردید و در دلش لرزشی شدید را احساس نمود. نوای دختران مشتعل تمام عبادت‌سرا را آکنده نمود. بوی تند سوختگی و دود سیاه از جسم نیمه‌سوخته‌ی آنان برخاسته و به طاق عبادت‌سرا رسید. فرشته‌ی سیاه‌پوش خشمگین و ژیان فریاد بر می‌آورد و خود را به جسم‌های سوخته و سیاه‌شده‌ی قربانیان می‌انداخت؛ لیکن بهره‌ای در کار نبود و کاری از دست وی بر نمی‌آمد. پس به تدریج از خشمش کاسته گردید و از فریاد به ضجه روی آورد. با چشمان غرق در اندوهش، گریز مرد مشتعل به دست را مشاهده نمود و گوش‌هایش کلام او را استماع می‌نمودند که چنین می‌گفت:
    - یارانِ مطیع اربـاب! روح آنان را میان چنگال‌ها و دندان‌هایتان بگیرید.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش با آرام‌گرفتن جسم‌های سوخته به تیرک‌های چوبی خود نیز سکون یافت و به زمین افتاد. سنگینیِ حادثه کمرش را خمیده نموده و توان از بطنش ستانده بود؛ پس آرام رخ در جهت نور کلان داشت و گفت:
    - آنان که زیبنده به سجده‌اند، کنون به دود و خاکستر بدل شده‌اند.
    نور کلان دستش را به اشاره‌ی قربانیان بلند کرد و گفت:
    - مشاهده کن. آنان آمدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    ناگهان از لابه‌لای دودهای سیاه‌رنگ، اثر نوری سوسوزنان هویدا گشت. نور نقطه‌گون رفته‌رفته فزونی یافت و به مانند بدر کامل در سـ*ـینه‌ی آسمان شب گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش متحیر و آرام از سر زانو برخاست و به نور خیره گردید که ناگهان پرده‌ی حجاب دریده شد و صدها فرشته‌ی درخشان و سپیدجامه با بال‌های بلند و بزرگ، پروازکنان و غلت‌زنان به‌سمت قربانیان نزول نمودند. از میان جسم ملتهب‌گردیده و سوخته‌ی قربانیان، روحِ افروزنده‌ی دختران برون گردید و فراغ‌بال و سبک‌سیر دست در دستان فرشتگان، به چرخش و شادی مشغول شدند که ناگاه نوای سوری عظیم از آسمان بلند شد. جمیع مؤمنین با استماع کلام سر خم کرده و به سجده افتادند که ناگهان دروازه‌ای عظیم و نورانی همراه با جبروتی ستبر، طاق عبادت‌سرا را همراه با دود و دخانش کنار زده و هویدا گردید. ترنم کلام دگربار تشدد گرفت و نوای زیبای «الله» بر تمام آن منطقه چادر افکند. روح‌های قربانیان مسرور و شادکامان سر از سجده برداشتند که درب کبیر دروازه با نوای صدای معظم گشوده شد. ناگاه عطر خوش‌بو و مطبوعی تمام آن حیطه را پر ساخت. نوری سرشار و آبی‌رنگ غلت‌زنان به بیرون تراوش نمود و در پشت نور، دو دست عظیم و متلألی از دروازه خارج شدند. دو دست سپید و ملیح که پیرامونش را خط نوری حلقه‌وار و تابنده احاطه نموده بود و بوی عطر شمیم و طیب از آن برمی‌خاست. به محض استشمام بوی رایحه، نور کلان سر از خاک بلند کرد و دستان نورانی را مشاهدت نمود. به‌ناگاه نفس در سـ*ـینه‌ی نورانی‌اش مبحوس گردید و رعشه بر بطنش جاری شد. صدایی در سـ*ـینه‌اش پیچید و غلطان به حنجره‌اش رسید و گفت:
    - آن دستان آفریدگار است. آن دستان آفریدگار است.
    به‌ناگاه جمهوریِ مؤمنین همان‌گونه که به خاک افتاده بودند، با نوای تقریباً بلند کلام داشتند و می‌گفتند:
    - یا الله! یا الله! یا الله!
    تنها نطق کلام فرشته‌ی سیاه‌پوش، خموش بود از نام مبارکه‌ی الله که او نیز با تمام وجودش آفریدگار را به آواز و بانگ می‌خواند. دگربار از آسمان نوایِ سوری عظیم برخاست و خداوند دستان کلان و مبارکشان را به جنبش رساندند. به ناگاه شعله‌های اخگر درهم پیچیده و بی‌فروغ شدند. روح‌های قربانیان شادکامان و سبک‌سیر در جهت دستان خداوند به عروج نشستند. در خلف آنان فرشتگان نیز از خاک برخاستند.
    دستان مبارک الله به همراه روح‌های دختران از دروازه عبور کرده و در نوری کبیر و کلان غرق گشتند و در پشت آنان فرشتگان الهی نیز یکی پس از دیگری عبادت‌سرا را ترک گفتند. پس از گذر مجالی اندک، درب دروازه محصور گردید و همانند تکه ابری سپید از نظرها غائب گشت. پس دگربار تاریکی بر عبادت‌سرا حاکم شد؛ لیکن این‌بار ریسمان نورانیِ امید در وجود فرشته‌ی سیاه‌پوش کشیده شده و با خود زمزمه‌کنان ‌می‌گفت:
    - چه کسی واقف بر این امر بود که در خلف چنین مصیبتی بدشگون، این‌گونه پیشامدی اعجازمانند صورت بگیرد. کنون خیالم آشفته نیست.
    نور کلان که سخنان فرشته‌ی سیاه‌پوش را استماع می‌نمود، سبک‌سیر در جهت وی گام نهاد و گفت:
    - خداوند بندگانش را هیچ‌گاه رها نمی‌کند. حتی پست‌ترین آنان را. الحال با من بیا.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام و بشاش سرش را جنبشی داد و گفت:
    - مقصد کجاست؟
    نور کلان در جواب فرشته‌ی سیاه‌پوش گفت:
    - ذبیح‌نمودن انسان‌های بی‌گـناه به سبب تفریح و سرگرمی نیست؛ بلکه از بهر برنامه‌ای بزرگ است. نقشه‌ای سیاه و دیجور که دنیای خاک‌زادگان را به مسئله‌ای بداختر می‌کشاند و باعث مرگ‌های دردناکی می‌شود.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش ابروانش را درهم کشید و خط‌های پیشانی‌اش را عمیق‌تر نمود و گفت:
    - مقصود آنان در چیست؟
    نور کلان امتداد کلامش را بر زبان جاری ساخت و گفت:
    - سحابیِ کبود، ابر سیاهی که با ختم برنامه‌ی قربانیان بر رأس زمین قرار می‌گیرد. تو با عملکرد آن سحابی آشنا هستی.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش مضطرب و خشمگین سرش را خم نمود و گفت:
    - آری! آن توده‌ی شناور سیاه که بر رأس کلبه‌ی منجیِ دروغین پدیدار گشت. همان علت ژیان و تندخویی شدید من.
    نور کلان به نشانه‌ی تأیید سرش را جنبش داد و گفت:
    - رهاننده‌ی دروغین آن هرماسی است که توانا بر احضارنمودنِ آن سحابی است. حال تصور کن که گـناه دارای وجه، فرم و هیئت باشد. هر گـناه از جانب انسان‌ها در قالبی سیاه و کدر به‌سمت سحابی روانه می‌شود و آرام‌آرام، نقشه‌ی شیطانِ پلید، عظیم گشته و بر تمام کره‌ی خاکی سایه می‌افکند.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش حیران و ترسان دستانش را بر سر کشید و گفت:
    - با اتمام این اعمال زمین از بین خواهد رفت و دنیا دست‌خوش هرج‌ومرج خواهد شد.
    نور کلان دستانش را در جهت فرشته گرفت و گفت:
    - با من بیا. امتحانی بس عظیم در راه است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    فرشته‌ی سیاه‌پوش دگربار ناامیدانه و مأیوس دستانش را به سلوک دستان نور کلان رساند که این امر باعث شد همانند دودی سپید در آسمان به ناپیدایی برسند. اندک‌اندک خورشید در پشت کوه بلند شهر خود را پنهان می‌ساخت و آسمان سرخ‌رنگ به سرمه‌ایِ تیره تغییر حالت می‌داد. شهر شلوغ و زنده از تردد آدم‌ها و مملو از بحث و گفتگو بود. کسبه‌های شهر در حال فروش اجناس خویش و خریداران با سبدها و کیسه‌های خود قدم‌زنان و نظاره‌کنان مشغول خرید بودند. در هر گوشه‌ای از شهر، صدایِ هیاهو، پچ‌پچ و آواز بر پا بود. تعدادی در کار خود تعجیل و عده‌ای دیگر نیز در تأمل و درنگ به کردار خویش سرگرم بودند. عده‌ای خوش‌حال و خندان دست در دستان یکدیگر قدم‌زنان از زمان لـ*ـذت می‌بردند. تعدادی تنها و ساکت، جمعی با خانواده، شماری با فرزندان کوچک خویش، عده‌ای دیگر با سال‌دیدگان و بزرگان خود، روزمرگیِ خود را پشت‌سر می‌گذاشتند. تا اینکه در میدان بزرگ شهر، در قلب هیاهو و شلوغی، فرشته‌ی سیاه‌پوش متفق به نور کلان، نامرئی از دیدگان جمع به مرحله‌ی ظهور رسیده و مرئی شدند. فرشته‌ی سیاه‌پوش با رؤیت منظره و دیدار کثیر آدم‌ز‌ادگان نفسی عمیق کشید و گفت:
    - زندگی در این مکان همانند رودخانه‌ای پر جنب‌وجوش جریان دارد.
    نور کلان گامی به جلو برداشت و گفت:
    - بی‌دلیل به این مکان نیامده‌ایم. چندی بعد رهاننده‌ی دروغین را خواهی دید که با جمعی از زیردستان و سرسپردگان خویش به تکمیل پرونده‌ی سحابیِ تیره، اعمالی را مورد کردار قرار خواهند داد. اعمالی که به‌هیچ‌وجه نیک‌اختر و خوش‌یمن نخواهد بود. کنون رهاننده‌ی دروغین به جوانی برنا و نیرومند تبدیل گردیده است. فرشته‌ی سیاه‌پوش درحالی‌که پریشانیِ افکارش به چهره‌ی نگرانش رسوخ نموده بود، خیره به جمع گردیده و گفت:
    - منجی دروغین اکنون خون چند بی‌گــناه را بر دوش حمل می‌کند؟
    نور کلان آرام و زمزمه‌کنان گفت:
    - 99 نفر. این برنامه‌ای است که از پیش تعیین شده. پس از اتمام 113 نفر، سحابی کبود خود را به وهله‌ی پیدایی می‌رساند. اتمام مجال آدم‌زادگان نزدیک است.
    سخنان نور کلان به اتمام نرسیده بود که جمعیتی سیاه‌جامه، خفا در پارچه‌های سرخگون، از غرب شهر به مرکز جمعیت قدم نهادند. فرقه‌ای از انسان‌های تنومند متفق به شمشیرهای بلند و خمیده که بر کمر داشتند. به سرکردگی جوانی تنومند و قدبلند که ردای سرخ‌رنگ بر تن داشت. نیمه‌ی راست رخسار خویش را با نیم‌نقابی از جنس طلا به شکل و شمایل شیطان با شاخی بر پیشانی و نیمه‌دهانی با دندان‌های بلند و بران پوشانده بود. نیمه‌ی چپ صورتش در حجاب آل‌رنگ ماه‌گرفتگی قرار داشت. جمعیت از وجود آنان ترسان و هیجان‌زده در سکوت به سر می‌بردند. عده‌ای به تماشای آنان و جمعی زمزمه‌کنان درمورد آنان بحث می‌کردند. انگشت‌ها در جهت آنان به اشاره رفته بود و زبان‌ها به مقصود آنان به جنبش که آنان کیستند؟ چرا عدم نمایان ساختن چهره‌ی خویش کرده‌اند؟ آن شمشیرها از برای چیست؟ آیا خطرناک هستند؟ منجی دروغین در محاذی میدان شهر قیام نمود و در خلف وی، یاران سیاه‌جامه‌اش از حرکت باز ایستاده و شمشیر از غلاف بیرون آوردند. منجیِ نشان‌دار، تیغِ حسام خویش را بر کشید و با صدای گرفته و خشن کلام داشت و گفت:
    - سیزده نفر. سرهای بریده‌شده را به پیشگاه من بیاورید. زندگی هیچ‌کدامتان به سزای هدف بزرگ سرورمان ابلیس نیست. پس تنها برای اعمالی که مقدر شده‌اید، مجاهدت کنید، نه زندگیِ بی‌ارزشتان. پایدار باد شیطان!
    پس از اتمام کلام منجی دروغین، شمشیرها در هوا چرخان شدند. فریادها همانند سنباده‌ای زمخت حنجره‌ها را زخم‌دار کردند. شیون از دهان لرزان زن‌ها و کودکان برخاست. ترس در دل‌های مردان رسوخ نمود. جان‌بستان‌های سفاک، حسام بر زمین کشیده و در جمعیت گام برمی‌داشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    اجتماع آدم‌زادگان واهمه‌وار و نفس‌زنان، گریزنده از دستان روح دزد آنان می‌شدند.
    تا اینکه از میان جمعِ گریز پایان مردی جسور و فربه، درحالی‌که پیشبندی لچر و ناپاک از خون خشکیده‌ی حیوانات بر تن داشت و ساطوری بران در دستانش بود، با چهره‌ای عبوس و خشن در مقابل قاتلان قیام نمود. دو نفر از سیاه‌جامگانِ جان‌خواه در روبه‌رویش ایستاده و آماده‌ی کارزار بودند که مرد قصاب با فریادی بلند، در جهتشان یورش برد. ساطور برانش هوا را شرحه می‌ساخت و به منظور پارگی گوشت و پوست قاتلان فرود می‌آمد. لیک جانگیران مبارزانی چالاک و چیره دست بودند؛ پس حملات ناشیانه‌ی مرد را که همراه با خشم و اضطراب بود، به راحتی دفع می‌نمودند؛ لیکن مرد قصاب ناامید و مأیوس نشده و باز در دفعات بسیار به آنان حمله‌ور می‌شد. تا اینکه در جنبشی کند و ضعیف، خویش را به یکی از قاتلان قریب داشت و ساطور خود را عروج نمود که ناگهان برق شمشیر قاتل چشمانش را فراخ کرد و درد مثالِ ماری زخمی بدنش را مورد حمله قرار داد. نفس در سـ*ـینه‌اش ایستاد و خون از دهانش برون ریخت. دیدگانش را مایل به صدر خویش ساخت و شمشیر بران مرد سیاه‌جامه را که تا میانه در گوشت، پوست و استخوانش دخول نموده بود، مشاهده کرد. ترس تمام وجودش را درگیر خویش کرد. رعشه‌وار اشک در چشمانش حلقه زد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد، اما ناگاه با تمام توان باقی‌مانده ‌در جان، دست خویش را حرکت داد و همانند شهاب‌سنگی خشمگین، ساطور را بر رأس مرد قاتل فرود آورد. سر سیاه‌جامه شکافته شد و خون همانند آبشاری حار و ناپاک آن حیطه را نجـ*ـس نمود. دومین سفاک که در جانب آن دو ایستاده بود، بر اثر تعجب لرزشی ناگهانی اندامش را درهم کشید و او را وادار کرد که چند گام به عقب بردارد که ناگهان از پشت‌سر صدای نعره‌ای مردانه، تشنجی عمیق را در بطنش پدید آورد. سریع در جهت صدا چرخید و چشمانش مردی لاغراندام و عصبانی را مشاهدت نمود که از تشدد خشم، کف در دهانش جمع شده و چهارشاخی فلزی با دسته‌ای چوبی در دست داشت که آن را افقی نگاه داشته و دوان‌دوان در حال یورش بود. پس واهمه‌وار یک گام به عقب برداشت؛ اما مجال گریز از او ستانده شده بود و چهارشاخه لباس مشکی‌رنگش را شرحه ساخت، پوست و سپس به گوشت و استخوان وی رسید. منجی دروغین درحالی‌که صحنه‌ی کارزار را ذیل چشمان ترسناکش می‌گذراند، مرگ و هلاکشدن دو تن از سر سپردگانش را مشاهده نمود؛ سپس کمر راست داشت و گفت:
    - نالایقان بی‌کفایت! حکماً خودم وارد عمل خواهم شد.
    پس ناگاه بر دوزانو نشست و با شمشیر بران درون دستش، جبین خویش را پاره ساخت؛ بلافاصله خون نیمه‌ی چپ صورتش را رنگ‌آمیزی کرد. منجی دروغین خون خویش را بر سر انگشتانش کشید و سپس حلقه‌ای سرخ‌رنگ در گرداگردش پدید آورد. آنگاه جامه از تن جدا کرد و نقش ستاره‌ای پنج‌ضلع را بر صفحه‌ی سـ*ـینه‌ی خویش رسم نمود و آغاز کلامش را چنین داشت:
    - جاوید باد شیطان عظیم! ای آن که سرخیِ چشمانت از آتش و حرارت نفس‌هایت از جهنم است، ای آن که دانا بر تمام علم‌هایی و قدرتی وَرایِ استطاعت همگان داری، سرسپرده‌ات را این دم مددرساننده باش که این خاک کنون به آتشی چون تو احتیاج دارد.
    نور کلان در خلف فرشته‌ی سیاه‌پوش، در کمر جمعیتِ وحشت‌زده قیام نموده بودند که فرشته‌ی سیاه‌پوش زبان گشود:
    - کنون منجی دروغین آهنگ مراسم احضار را کرد.
    نور کلان به تأیید سخن فرشته زبان گشود و گفت:
    - صحیح است. الحال هرماسی پست‌طینت، خفا از دیدگان جمعیت، مبرهن بر چشمان منجی می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    منجی دروغین بی‌قید از احوال نابه‌سامان جمعیت، آرام لباس خویش را بر تن کرد و از سر زانو بر‌خاست؛ سپس شمشیرش را به کف کشید و دیدگانش را به‌سمت آسمان روان کرد. نفسی عمیق کشید و سرش را پایین آورد که ناگهان شیطانی سرخ‌رنگ و برهنه در موازاتش قیام نموده بود. هرماسی سرخ‌رنگ با دو شاخ بلند بر راسش و پاهای هافر و سم‌مانند، چشمانش سیاه‌رنگ و تنی لاغر، لبخندزنان و مخفی از دیدگان خلق، زبان نحس خویش را چرخاند.
    - مقصود از احضار مرا روشن ساز.
    منجی دروغین، مغرور و آرام در چشمان شیطان خیره گردید و گفت:
    - سر‌افرازی کنون وجود بی‌ارزش تو را احاطه نموده است. تو غیرجهنمی هستی که اکنون اعتبار یاری‌رساندن به فرزند شیطان را داراست. پس مبتهج باش و سپاس‌گزار که از میان کثیرِ مطیعان و ارادت‌کیشان، تو مورد انتخاب واقع شده‌ای.
    هرماسِ سرخ دهانِ کریهش را تا منتها علیه فکش گشود و خندان گفت:
    - خب فرزند شیطان، زبان بجنبان و بگو که من از برای چه امری برگزیده شده‌ام؟
    منجی دروغین درحالی‌که به جمعیت و افرداش چشم دوخته بود، آرام زبان گشود:
    - از برای قربانی.
    هرماس سرخ دگربار خندان سُم بر زمین کوباند و گفت:
    - تو... تو... تو دیوانه‌ای! تو آهنگ قربانی‌کردنِ کسی را داری که خود ذبیح‌کننده‌ی خاک‌زادگان است. دیدگان ناتوان تو حتی قادر به رؤیت من نیز نیست. مرا پاسخ‌گو باش و بگو که چگونه جان بی‌ارزش مرا خواهی ستاند؟
    منجی دروغین آهسته در جهت هرماس که در چند قدمی او ایستاده بود، گام برداشت و زمزمه‌کنان گفت:
    - ای ناچیز! پوست آل‌رنگ و شاخ‌های سوار بر رأست، همراه با چشمان سیاه و دهان بسیطت، چشم هر بیننده‌ای را نابینا می‌کند. فرومایه! با کلامِ بی‌مصرف، زمان مرا معلق مکن.
    هرماس به یکباره لبخند از چهره‌اش محو گردید و متعجب گفت:
    - این امکان ندارد. هیچ دیده‌ی انسانی قادر به رؤیت من نیست.
    منجی دروغین بدون توجه به جملات هرماس، دیدگانش را برهم کشیده بود و زیر لب زمزمه‌کنان چنین می‌گفت:
    - ثنا و ستایش بر خادم رأس، شیطان عظیم، چشمان ابلیس. من، پسر ابلیس، کنون با پیشکشِ خونِ هرماسِ زیرِدستت، تو را فرا می‌خوانم. ای آن که از بهر عداوت با خدا و خداخواهان، با ابلیس، پدر من پیمان ناگسستنی بستی، در این دم مرا دریاب. بوی خون را استشمام کن و مرا دست‌گیر باش.
    سپس سودایی، دیدگانِ غضبناکش را گشود و با حرکتی سریع در جهتِ هرماس یورش برد. هرماس متحیر و مرعوب خود را عقب کشید؛ اما مجالِ کار به انتها رسیده و حسام برانِ منجی به امتداد گردنِ وی رسیده بود. شمشیر به‌سان برقِ آفتابی سوزنده از پوست و گوشتِ نحس هرماس گذر کرد و رأسش را چرخان و معلق در آسمان نمود.
    خون داغ و نجـ*ـس هرماس همانند چشمه‌ای جوشان از دهانه‌ی باز کالبد بی‌جانِ او شروع به جوشیدن کرد و زبان در دهان منجی دروغین چرخید و گفت:
    - ای آن که نامت از برای انسان‌ها به فراموشی رسیده است. کنون نامت اذن حضور ارزشمند تو است؛ پس نزد من آی، ای چشمان ابلیس، ای «ریم» بزرگ!
    به‌ناگاه دم در سـ*ـینه‌ی آتشینِ فرشته‌ی سیاه‌پوش زندانی شد و چشمانش فراخ گردید. دستانش لرزان شد و دیدگانش در جهت شکاف سرخ‌رنگی که از میان آسمان به مرتبه‌ی ظهور رسیده بود، جلب شد. شکاف آسمان مفتوح گردید و عیان بر دیدگان خلق، «ریم» شیطان عظیم آغشته به دود و خون، با شمشیر بلندی در دست، در جهت زمین هبوط نمود. جمعیت انسان‌ها به یکباره انعطاف از دست داده و برهوت‌وار در جای خود خشک شدند. جمع باقی‌مانده‌ی قاتلان که به میزان اندکی رسیده بود، دست از مأموریت خویش کشیده و سر تعظیم فرود آوردند که ریم پاهای هافر خویش را به سلوک زمین رساند و نزد منجی دروغین رفت. منجی دیدگانش را به جثه‌ی نیرومند و برهنه‌ی ریم انداخت که پوشیده در حجاب سرخ‌رنگ خون بود و از مابین بافت‌های درهم‌تنیده‌ی پوستِ زمخت و چین‌دارش، دخانی سیاه و متعفن خارج می‌گشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پس چشم از ریم ستاند و سر تعظیم بر وی فرود آورد و گفت:
    - من پسر شیطان، پیشکش‌کننده‌ی خون ارزشمند هرماس سرخ و احضارکننده‌‌ی شما هستم.
    ریم نگاهش را به جمعیت ترسان و مبهوت خاک‌زادگان انداخت؛ سپس در جهت کالبد بی‌جان هرماس حرکت کرد. بر رأس جسد قیام نمود و پس از قلیل مقداری تأمل، کمر خم کرد. پایِ چپ هرماس را به کف گرفت و او را کشان‌کشان به‌سمت منجی دروغین آورد. با صدای بم و گرفته زبان گشود:
    - من خبیر بر اندیشه‌ی تو هستم و بافراستم که کنون مرگ سیزده نفر را خواستاری. سگانِ بی‌ارزش و زیردست تو بر سه تن فارغ آمده و جان آنان را گرفته‌اند. من برای ده نفر دیگر تو را یاری خواهم کرد؛ لیکن قبل از این عمل شرطی دارم.
    منجی دروغین سرش را بالا آورد و به رخسار خشن و بدون لطافتِ ریم خیره گردید و گفت:
    - امر بفرمایید!
    ریم ادامه‌ی سخنش را به زبان آورد.
    - من در قبال یاری، جرعه‌ای از خون تو را می‌خواهم و جان تمام سفاکان و زیردستانت را که کنون اینجا هستند.
    منجی دروغین بلافاصله شمشیر به کف دست خویش کشید و گفت:
    - بنوش که تراضی حال مرا در پیش دارد. خون من از آن توست.
    ریم بشاش جسد هرماس را رها کرد و طماع، درحالی‌که حلقه‌ی دور چشمانش بسیط گردیده بود، آزمند دهان گرسنه‌ی خویش را به سلوک دستان خون‌آلود منجی دروغین رساند و با نفس‌های خرد و بدنی لرزان، شروع به مکیدن خون او کرد. اندکی بعد، ریم درحالی‌که سرمـسـ*ـت و مخمور از باده‌ی ناپاک منجی گردیده بود، خندان زبان گشود:
    - کنون تیغ بر بکش و تعجیل دار که توان من در این است که تنها شصت ثانیه زمان را برای تو نگه دارم. در این شصت ثانیه تو جان‌هایت را بستان و از این مکان دور شو.
    منجی دروغین شمشیرِ در دستانش را فشرد و با چشمانش در تعاقب نزدیک‌ترین فرد نشست. پس ریم چشمانش را بست. بر دوزانو نشست سرش را تکان و زبانش را جنبش داد. بلند فریاد برآورد.
    - ای دیوِ فرصت‌یافته! ای اهریمن شریر!گوشتِ تن مرا بستان و زمان را در حد توان راکد دار.
    سپس فاصله‌ای مابین مچ و آرنج خویش را به دندان کشید و همانند تکه پارچه‌ای مندرس آن را پاره ساخت، زیر دندان‌هایش جوید و بعد بلع نمود. ناگهان نوای شیونی بلند و رسا از آسمان برخاست. زمین به لرزش افتاد. پرندگان جان سپرده و نقش بر زمین شدند. سگان مویه‌کنان از آن حیطه دور گشتند. بی‌درنگ جمهوری خاک‌زادگان در خفقانی بی‌تنش، بدون لرزش و رغبت، ساکن شدند. ریم دمی تام به درون سـ*ـینه‌های خویش فرونشاند و گفت:
    - شروع کن.
    منجی دروغین ژیان ابروانش را درهم گره داد. اندکی زانوانش را خم نمود و دندان‌‌هایش را بر سر یکدیگر سایید؛ سپس شتابان در جهت نزدیک‌ترین قربانی دوان‌ شد. نخستین ذبیح، پسر نوجوانی بود که در حالت ترس، اضطراب و گریز ثابت مانده بود. پس منجی بی‌درنگ به او رسیده و سخت‌دل، تیغ بر سر او روانه ساخت. پس از اقدام اول، پاهای شتاب‌زده‌ی منجی به‌سمت زنی میانسال جنبش یافت. زن میانسال دستانش را در دست پیرمردی رنجور قرار داده بود. از کثرت وحشت هر دو در حالت شگفتی و بُهت با چشمانی بسیط و دهانی باز به سر می‌بردند که ناگهان سرهایشان با فشار و ضربتی اکید از کالبدشان منفرد گشت و با خون‌فشانی آل‌رنگ در آسمان چرخان شدند. توقفگاه سوم، متعلق به مردی جوان بود که دختر کوچک خویش را در آغـ*ـوش گرفته و از هجوم سفاکان و سنگ‌دلان پنهان داشته بود. دست مرد جوان سپر بر سر دختربچه شده و اشک‌های دخترِ خردسال دال بر وحشت آنان که با وقوع طلسم شیطان بد سرشت، ریم خون‌خواه، مجال گریز از آنان ستانده شده بود. منجی دروغین در کثری از ثانیه به آنان رسیده و بدون اندکی حس لطافت و نرم‌دلی، شمشیر خویش را در کمر مرد نشانده و با فشار آن را از میان گوشت و استخوان وی عبور داده، به سـ*ـینه‌ی دختربچه رسیده و تن او نیز همانند پدر، از تصمیم بداختر و مشئوم منجی دروغین، پاره گردید. در چند قدمیِ منجی، دختری جوان نقش بر زمین شده بود. بر رأسش دختری دیگر ایستاده و در حال فریاد بود که منجی دروغین بشاش به آنان رسیده و تیغ حسامش را در خلف گردن دختر افتاده بر زمین، نشانده و با چرخشی طوفانی سر از تن دیگر قربانی جدا کرد و به‌سمت آخرین توقفگاه شتابان شد. انتهای توقفگاه را خانواده‌ای سه‌نفره ایجاد نموده بودند. زن و مردی جوان متفق به پسربچه‌ای نوزاد که پناه جسته در آغـ*ـوش مادرش، هر سه وحشت‌زده و ترسان به مرتبه‌ی اطراق رسیده بودند. آنان قرین کوچه‌ای کم‌عرض، جنبش از دست داده و آرام گرفته بودند که حضور منحوسِ منجی دروغین، فاجعه‌ای بداختر را در دفترچه‌ی زندگانیشان به وهله‌ی ظهور رسانید. پس مشقت‌بار، منجی نزد آنان آمد. در حرکتی چالاک نوزاد را از پهلوی مادر جدا ساخت. با چرخشی سریع با یک ضربه سر هر دو را بریده و از تن‌هایشان گسسته ساخت. ریم درحالی‌که میان جمعیت ثابت و بی‌جنبش گام بر‌می‌داشت، نگاهش را به منجی سپرد و سپس گفت:
    - به تاریکی پناه ببر.
    منجی دروغین پسربچه‌ی نوزاد را بر روی شانه انداخت و شتابان وارد کوچه‌ی کم‌عرض شد. پس از گذر چند ثانیه، دگربار جنبش به جمهوریِ ثابتان بازگشت و خون در رگ‌ها دمیده شد. آدم‌زادگان بدون اندکی درک از توقف زمان، دگربار وحشت‌زده و پریشان درگیر گریز شدند که ناگهان ریم خروش برآورد و نعره‌زنان گفت:
    - روح‌های گریزان! ای سگان‌ِ پسر شیطان! دست از بیدادگری بردارید که کنون دستان جانی من بر سر شماست.
    سپس سبک‌بال همانند تکه‌ای پَر در آسمان معلق شد. در خلف پرواز ریم صدای شیون زنان برخاست و ریم با خنده‌ای بلند امتداد سخنش را بر زبان جاری ساخت و گفت:
    - مرا همراهی کنید تازه‌داماد‌های رنجور من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    پس خود در جهت شکاف پرواز نمود و در خلفش سفاکان سیاه‌پوش، بدون اندکی توان مخالفت، همانند تکه گوشتی مرده مهجور گشته، در آسمان غلتان شده و از شکاف گذر کردند. منجی دروغین در مکانی خالی از اغیار و مستبعد از جمعیت آدم‌زادگان، درحالی‌که پسربچه‌ی نوزاد را که آلوده به خون قربانیان و غرق در خون خویش بود، در پهلو داشت، قدم‌زنان و نطق‌گویان چنین می‌گفت:
    - سیزدهمین نفر از برای خشنودی تو است پدرم. باشد که مرا راهنما باشی و دمی رهایم نکنی ای ابلیس عظیم.
    آنگاه به چهره‌ی معصوم نوزاد نگاهی انداخت و پس از دمی سکوت شمشیرش را آرام در گردن او فرو نشاند.
    خون نوزاد سـ*ـینه و دست‌هایش را رنگین ساخت؛ سپس او را به زمین انداخت و گفت:
    - هیچ‌چیز در دنیا بهتر از رضایت پدر نیست.
    ***
    نور کلان: او فراموش شده است. او همانند غباری تغییرپذیر و فانی از درونِ ضمیرها محو گردیده است. من به یاد می‌آورم فصل معدوم‌سازی وی را. خوب یادم است. معصیت و جنایت انسان‌ها در آن عهد به نهایتی رسیده بود که از هر سو سدهای محافظ شکسته و از هر جانب دروازه‌های سیاه گشوده شده بود. خادمان سرکش از درون سایه‌ها به بیرون خزیده بودند و دیوانه‌وار رو به محراب جنون، دندان سائیده و ناخن بر سنگ می‌کشیدند. در انتظار فرصتی مناسب از برای یورش بودند. فرشتگان محافظ در آن دوران از زمین سفر کرده و جای خویش را به ارواح ظالمی دادند که در آسمان پرسه می‌زدند. چرا که گـ ـناه خاک‌زادگان به قدری تشدد یافته بود که فرشتگان توان ماندن و محافظت از آنان را دگر نداشتند. پس در طلوعی سرخ و داغ شیطانِ رأس از بزرگ‌ترین دروازه به بیرون نزول نمود. لعنت بر نام او! او سپاه خود را در مقابل انسان‌ها قرار داد و من به خاطر دارم بدیمن‌ترین روز را در تاریخ هستی. روزی که آفریدگار، تنها به نظاره نشست. اِذن یاری از موکلین حق و تمام فرشتگان ستانده و در زمین، جان‌ها قبض و خون‌ها ریخته شد. تا اینکه پس از گذر ماه‌ها، انسانی سپید جامه به زاری زانو خم داشت و به توبه سر فرود آورد. او سجده کرد و یاری خواست و خداوند بهترین یاری‌رساننده است. پس انسان‌ها روند مقابله با تاریکی را آموختند و یکی پس از دیگری توبه کرده و سر به خاک مهر نهادند. فرشتگان آرام‌آرام دوباره به دنیای انسان‌ها آمدند و اندک‌اندک دروازگان تاریکی بسته و از بین رفت. تا در سپیده‌دمی خنک و آرام، نخستین توبه‌کننده غرور خویش را از بین بـرده و به نبرد با شیطان رأس پرداخت. پس از نبردی سخت، فنا بر شیطان چیره گردید. نابودی خودِ او، سپاهیانش و تمام سازه‌هایش را دربرگرفت. او نابود شد و به فراموشی پیوست. نور کلان درحالی‌که اندوهی گران در نطقش پناه داشته بود، دگربار زبان گشود و امتداد سخنش را دنبال داشت.
    - آینده‌ای بسیار صلب و صعب در انتظار انسان‌هاست.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام، چشم از نور کلان برداشت و به اطراف خیره شد. تخته‌سنگ‌ها، درختان بزرگ و سبز، سکوت شب و دشت وسیع مجال تفکر به او می‌داد. پس اندیشید و سکوت کرد. نور کلان دگربار زبان گشود:
    - خواستگاه بعدی ما، آخرین توقفگاه است. جایی که ما به زمان حال می پیوندیم. خانه‌ی پیرزن شیطان‌خواه.
    ***
    زن برنا: نتوانستم او را ببینم. فرزندم را مشاهده نکردم. حتی یک نظر او را ندیدم. آه و فغان بر من! ننگ بر من! او را از من جدا ساخت.
    زن برنا که کنون مادر منجی دروغین بود، غرق در الم جسمی و خفه در کسالت روحی در غمی وصف‌نشدنی غلت می‌زد. اشک همانند چشمه‌ای گرم، رخسارِ اندوهناکش را تطهیر می‌نمود و فغان و نعره به مانند سنگ سنباده‌ای زمخت، حلقومش را زخم می‌نمود. پدر لعینِ منجی دروغین خموش و آرام در محاذیِ زن برنا قیام نمود، به یکباره کشیده‌ای بسیار محکم به صورت زن خویش زد و گفت:
    - چقدر حقیر! این تو نیستی. این، آن تو نیستی که برگزیده شدی و این من نیستم. من آنی نیستم که تو می‌خواندی‌اش. من منجی نیستم و وعده نبوده است که منجی بر شیطان‌خواهان باشم.
    زن برنا فرورفته در بهت و اعجاب در‌حالی‌که در سکوت زمان را سپری می‌نمود، روانداز پارچه‌ای خویش را بر سر کشید و در خموشی دگربار گوش به سخن‌های شوهر لعین خویش سپرد.
    پدر منجی دروغین: لیکن در دفترچه‌ی زندگانی من این‌گونه ثبت شده بود که پدر و والدِ منجی بزرگ شیطان‌پرستان باشم و تو نیز مادر و باعث او. اولاد ما رهاننده‌ی شیطان‌پرستان کل عالم است. او از برای طرحی وَرای ادراک ما زاده شده است. این را درک کن و با این امر مجادله مکن که ما تنها باعث و بهانه‌ی منجی بودیم. مابقی سفر فرزند ما نیز در مهجوری سپری خواهد شد.
    پس از گذر چند سال دیگر هیچ یک از افراد شیطان‌خواه به دیدار پدر و مادر منجی دروغین نیامدند و آن دو به تدریج به دست فراموشی سپرده شدند. تا در شبی بارانی پدر لعین منجی بدون اطلاع خانه را ترک گفت و خویش را به جنگل سپرد. زن برنا به انتظار او نشست. ماه‌ها گذشت؛ اما شوهر وی بازنگشت. پس زن گریه کرد؛ اشک از سر تنهایی، اندوه از نداشتن حامی، غم از کثرت فراموشی. او آهسته به‌سمت منجلاب تاریکی کشانده می‌شد. پس افسردگی بر پیکرش چادر انداخت و دل‌مرده به زندگیِ مالامال از اندوهش پرداخت. پس از گذر چند سال، مجدداً با پاهای برهنه از کلبه خارج گشت. ژولیده و درمانده خود را به شهر رسانید. از شدت گرسنگی به تهی‌دستی روی آورد. ستاره‌ی سوخته در گوشه‌ای از شهر، هوش از دست داده و بی‌فراست گشت. پس از گذر چندین ساعت، پلک‌هایش را رنجور و ملول به‌سختی گشود. ناباورانه خود را درون خانه‌ی قدیمی خویش یافت. او بر روی تخت قدیمی ولیکن راحت و خوش‌خواب خودش خوابانیده شده بود. در خلفش بر روی میز چوبی خاک‌خورده‌اش، ظرفِ میوه، نان و غذا گذاشته شده بود. حریص و حیوان‌وار خود را به میوه‌ها و غذا رسانید و وحشی‌وار شروع به بلع غذا نمود. پس از سیرشدن از جای خویش برخاست و در خانه چرخی زد که دست‌نوشته‌ای نظرش را جلب نمود. نوشته بر تکه پوستی چرمی حکاکی شده بود. زن آن را که در کیف کوچک چرمینی گذاشته شده بود، برداشت و گشود.
    درون پوست نوشته شده بود:
    «حضرت ابلیس تو را فراموش نکرده است.»
    زن برنا با رؤیت یادداشت، اشک در چشمانش حلقه زد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد و به سجده افتاد. از پشت پنجره‌ی خانه، چشمان مردی سیاه‌جامه در غلاف پارچه‌ای سپیدرنگ که بر چهره کشیده بود، خودنمایی می‌کرد. مرد پس از رؤیت سجده‌ی زن برنا شتابان از خانه دور گشت و خود را در دل شهرِ شلوغ غرق نمود. پس از گذر از چند کوچه‌ی خاکی و کم‌عرض، به خانه‌ای حقیر و ویران رسید. آرام چند ضربه به در چوبی و کهنِ ورودی وارد آورد و منتظر ماند. از خلف درب صدای پیرزنی آمد که می‌گفت:
    - کیستی؟
    مرد زبان گشود:
    - منجی در راه است.
    پیرزن با استماع سخن مرد در را گشود و او را به درون خانه راهنمایی کرد. مرد آرام و با احترام، درحالی‌که سرش در جهت زمین بود، وارد اتاقی نسبتاً بزرگ شد. درون اتاق چند مرد سیاه‌جامه و سال‌دیده بر صندلی مفخر تکیه داده و بحث می‌کردند که یکی از آنان خطاب به مرد کلام داشت.
    - رسالت خویش را به کجا رساندی؟
    مرد کمر خم داشت و گفت:
    - او را بازگرداندم. کنون سرسپرده‌ی ابلیس و تحت فرمان ماست.
    پیرمرد لبخندی زد و گفت:
    - او آخرین قربانی از برای هدف عظیم ماست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    فرشته‌ی سیاه‌پوش متفق به نور کلان، در خانه‌ی لعین منجی دروغین که آنجا را پوست سیاه می‌خواندند، به مرتبه‌ی ظهور رسیدند. آرام وارد تالار بزرگ خانه شدند و مشاهده کردند که منجی دروغین همراه با چند تن فرد سیاه‌جامه روبه‌رویِ مجسمه‌یِ بزِ بامفت بر دوزانو نشسته و مشغول راز و نیاز هستند که ناگهان دودِ اغبری داج‌رنگ از طاقِ سرسرا پدیدار گشته، آهسته و غلتان در جهت منجی دروغین هبوط نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش آرام و از روی خشم زبانش را چرخاند.
    - خون کسی که با شیطان سیاه هم‌دست است، حلال است.
    دود سیاه آهسته، دَوران‌وار به دور خویش چرخید، تغییر هویت داد و به شیطان سیاه‌رنگ و برهنه تبدیل گشت. شیطانی با پاهایی سم‌مانند، چشمانی سرخ‌رنگ و موهای بلند حنایی‌رنگ. منجی دروغین سر بلند داشت و خطاب به شیطان کلام داشت:
    - تو از نظرها پنهانی؛ ولیک نه برای دیدگان من. این را بدان و بافراست باش که آن که قادر به رؤیت توست، برگزیده و پسر عظیم ابلیس است. پس به دور از اندکی دسیسه و فسون مژده‌ات را بگو و اینجا را ترک کن.
    شیطان سیاه لبخندی بدمنظر چهره‌اش را دربرگرفت و سپس کلام داشت.
    - دسیسه‌ای در کار نیست؛ اما کلام من بوی خون می‌دهد. مزه‌ی استخوان درونش نهفته است و طعم گوشت تازه و خون‌دار می‌دهد. شوربختانه زبان من قفل گردیده است و کلیدش تنها نزد توست.
    منجی دروغین از جای خویش بلند شد و کمر راست داشت و ژیان گفت:
    - چند سال در محاذیِ پدرم به سجده افتادی؟ چند سال پاهایش را لیس می‌زدی تا رخصت دیدار با مرا به تو دهد؟
    شیطان سیاه خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
    - سال‌های بسیار؛ اما نه تنها برای دیدار تو، بلکه برای جرعه‌ای از خون حار و شورِ ارزشمندت. پس خون بده تا زبان بگشایم.
    منجی پس از اندکی سکوت زبان گشود:
    - بیا نزدیک‌تر. دست مرا شرحه ساز. بیا سگ کثیف! بیا!
    شیطان سیاه لبخندزنان و بشاش، درحالی‌که دست بر شکمش می‌کشید، به‌سمت منجی آمد. دست راست منجی را گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر پشت دست او زد؛ سپس دندان‌های زرد و کثیفش را به بالاتر از مچ دست وی فرو نشاند. افراد و زیردستان منجی، با رؤیت پاره‌شدن دست منجیشان، در بهت فرورفتند و هراسان از جای خویش بلند شدند. منجی دیدگانش را در جهت افرادش گرفت و گفت:
    - ای ابلهان بزدل!
    سپس دست چپ خویش را بر سر و موهای نارنجی‌رنگ شیطان گذاشت و انگشتانش را در لابه‌لای موهای پریشان وی کرد؛ سپس موهایش را به چنگ کشید و گفت:
    - دگر کافیست زالوی پست‌فطرت!
    شیطان سیاه از منجی جدا گشت و خندان و لایعقل کلام داشت:
    - تو مطاع باارزش و گران‌بهایی هستی. من برای جرعه‌ای دیگر از خون تو حاضرم دست چپم را پیشکش کنم.
    منجی درحالی‌که دست بر زخمش می‌گذاشت، زبان گشود:
    - تعجیل کن در گفتن پیغام.
    شیطان سیاه سرش را به نشانه‌ی احترام اندکی خم نمود و سپس گفت:
    - کنون فصل مادرکُشی است. ابلیس خواهان آن است که تو مادر خویش را به قتل رسانی.
    منجی خشمگین و ژیان، کلام بلند داشت.
    - این را که خود می‌دانم. مرا از زمان درست و صحیحش خبیر کن.
    شیطان سرش را بالا آورد و گفت:
    - امشب، زمانی که ماه کامل در آسمان سیاه همانند عروسی نورسته به میان می‌نشیند، تو باید جان او را بستانی.
    منجی آرام چند گام به جلو برداشت و گفت:
    - زمانی که حقیرموجوداتی همانند شما را به دیده می‌گذرانم، با خود زمزمه می‌کنم که هدف از خلق شما بی‌مقداران از عدم چه بوده است. کرم‌های کثیفی همانند شما فقط و فقط به درد زیر خاک می‌خورند.
    بلافاصله و برق‌آسا شمشیر از غلاف بر کشید و طوفانی سر شیطان سیاه را از تن جدا ساخت. شیطان درحالی‌که پوست دور چشمانش گشاده شده بود، غلت‌زنان بر زمین افتاد و کالبد بی‌جانش بر دیگر حضار عیان گشت. مرد منجی آرام شمشیر خونی خویش را پاک نمود و گفت:
    - آخرین قربانی را پیشکش ابلیس عظیم می‌کنیم.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش همگام با نور کلان در وهله‌ای به ظهور رسیدند که منجی دروغین تیغ بر ذیل گردن مادر خویش نهاده بود که ناگهان منجی دمی عمیق کشید و دستانش را حرکت داد. تیغ، گردن پیرزن را شرحه ساخت و خون حار پیرزن تمام اتاق را دربرگرفت. ناگهان صدای کوبنده‌ی دُهُلی فرشته‌ی سیاه‌پوش را شوکه ساخت. فرشته دیدگانش در جهت صدا پرواز کرد که ناگاه ابلیس را مشاهدت نمود که خندان به دُهُلِ آویخته بر گردنش ضربت وارد می‌آورد و می‌گوید:
    - الطمع، الحرص، المنع.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش در تحیر و ترس به سخنان ابلیس گوش فرا سپرده بود و ابلیس لعین دهان گشاده و چنین می‌گفت:
    - حق با من بود. خالق نباید از برای این نانجیب‌ها مرا طرد می‌نمود. من ابلیس لعین در ساحل مغلوط اشرف مخلوقان، هر دم کامیاب و پیروز هستم. خوشا به حال من! خوشا به حال من!
    سپس آرام و به دور از هر گونه پریشانی در تاریکی غرق گشته و از آن مکان خارج شد.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش به خود آمد و اکنافش را مورد جستار قرار داد و متوجه شد که نور کلان دیگر با او نیست؛ پس رو به‌سمت خودش گرفت و مشاهده کرد که خودش مشغول بحث با روح پیرزن است. پس از اندکی سکوت و استماع کلام خویش، در جهت نور کلان که کنون برای روح پیرزن به مرتبه‌ی ظهور رسیده بود، گام برداشت که بافراست گردید و فهمید که نور کلان خطاب به خودش نیز چنین می‌گوید:
    - الحال دیده‌ات را قید بدار و با من رحلت کن به اوقات برنایی این زن کهن‌سال. باشد که پرسش‌های خویش را دریابی.
    و بلافاصله به دودی سپید مبدل گشته و از آنجا منفرد گشتند. فرشته‌ی سیاه‌پوش در غمی سنگین خفه شد و نبود نور کلان سـ*ـینه‌اش را می‌فشرد. شکست در استخوان‌های بدنش ریشه دوانده بود و غمِ بزرگ تکمیل پرونده‌ی وحشت‌برانگیز منجی دروغین افکارش را درهم می‌نوردید. تنها خویش را به کالبد بی‌جان پیرزن نزدیک نمود و دیدگانش را در جهت منجی بیهوش روانه ساخت. با خود زمزمه‌کنان گفت:
    - تو چه‌کار کرده‌ای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Omid.p

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/25
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    1,388
    امتیاز
    477
    سن
    31
    خویش را به محیط باز کوچه رساند. درمانده چهره به آسمان دوخت و نالان به خاک نشست. انسان‌های شهر غرق در بی‌خبری و گرفتار اعمالِ روزمرگیِ خویش، زمان را سپری می‌نمودند و اندکی به ذهن نحیف و ناتوانشان خطور نمی‌کرد که چه آتیه‌ای مشئوم و مهلک در انتظارشان است. فرشته‌ی سیاه‌پوش فرسوده به آنان می‌نگریست و عاجزانه از عقلِ زله‌ی خویش طلب راهکار می‌نمود که ناگاه واماندگی در بطنش ریشه دواند و دست بر سر کشید و گفت:
    - کنون از من چه‌کار می‌آید؟ در من نقاهتی است که تنها با توان نام تو، توانا می‌گردد. کنون من کیستم؟ عمل‌کننده‌ای که الحال ارتکاب عمل از او ستانده شده‌است. دیده‌وری که تنها می‌بایست دیده بر اراده‌ی شوم بدخواهان داشته باشد و غمِ ندانستن آنان و حزن نتوانستن خویش را به دوش حمل کند. به صدق که من کنون کیستم ؟ بدون نام با شگون و کارگشای تو من چیستم؟ برافروختگی که فرزند سحابی کبود است و برای گزینش خاک‌زادگان، در من نیز اثری جدی و گران می‌گذارد. من ترسانم، بیمناکم، خایفم که بدون نام تو غضب‌ناک گردم و از سر بی‌مهری، دگربار خلف وعده کنم. تو به مهر می‌بخشی و به عشق یاری رساننده‌ای؛ پس دست‌گیر باش. از سر مهر این در خاک ‌افتاده را که کنون به‌شدت مِسکینِ عشق تو هست.
    کلمات به مانند آبی شفاف و روان از سـ*ـینه‌ی دردناکِ فرشته‌ی سیاه‌پوش می‌گذشت و ستاره‌وار به زبانش می‌نشست. چشمانش میزبان قطرات گرم دلشکستگی‌اش بود و عاجزانه آفریدگار را طلب می‌نمود. پس ناگهان کوچه از عطر شمیم و بویا مالامال گردید. خط شفافی سپید و پر تابش آسمان را شکافت و فروغی سبزرنگ آن حیطه را زلال نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش با رؤیت ضیاء شفاف و استشمام رایحه‌ی معطر خویش را جمع‌وجور نمود و از سر زانو برخاست. دستانش را سایبان دیدگانش داشت و خط چشمانش را باریک نمود که ناگهان شعاع مهربان سبزرنگ، تشدد یافت و خط شکاف آسمان به درب دروازه‌ای عظیم تبدیل گشت. فرشته‌ی سیاه‌پوش وامانده و غرق در شگفتی، چشمانش را به قاپوی عظیمِ معلق در آسمان دوخت که درب با صدایی اعظم گشوده شد. در پشت دروازه هزاران خورشید چرخ‌زنان به مرتبه‌ی ظهور رسیدند و از مابین کمر نور فرشته‌ای جلیل به مره‌ی تجلی رسید. سروش ایزد متفق بر صدها بال و جبروتی سترگ، خفا از دیدگان انسان‌ها از پهنای سپهر در جهت فرشته‌ی سیاه‌پوش هبوط نمود. فرشته‌ی سیاه‌پوش با مشاهده‌ی پیک حق، بلافاصله به نشانه‌ی احترام سر خم نمود و گفت:
    - ثنا و رحمت بی‌منتهای او بر رسول خوش‌بیان و قاصد متبرک و همایون حال او باد!
    سپس سربلند داشت و دیدگانش فرشته‌ی عظیم را مشاهدت نمود که به واسطه‌ی صدها بال، جنبش‌کنان در آسمان معلق بود. پیک حق با دمی ژرف سـ*ـینه‌های پهناورش را مالامال ساخت؛ سپس دست راست خویش را در جهت طاق آسمان بلند داشت و با عظمتی هنگفت کلام داشت:
    - به نام سلطان خوبان، راحت جان، آن که تصنیف کلام روح نوازش در زبان خوبان همانند چشمه‌ی جوشان، دادار و صانع جمیع مخلوقات، آفرینش‌گر جمهوری صالحان، برپادارنده‌ی جوهر لایقان، نابودکننده‌ی توده‌ی طالحان، جلاد جان خایفان، آسایش روان شوریدگان، درمان تمام بیماران، شادیِ تمام غم داران، سرور و رهبر جمیع جانداران است.
    فرشته‌ی سیاه‌پوش، پس از استماع کلام پیک حق قلیل زمانی را در سکوت سپری نمود و سپس گفت:
    - ترس در من مسکن گزیده است. تردید لحظه‌ای از بند رهایم نمی‌کند. آسودگی افسانه شده است و آسایش خاطر، نافهمی من و اسارت امیدم را در پی داشته و یأس دستمزد ناپختگی من است. گزینش من، امتحانِ صبر و شکیبایی است. من از دیده گذراندم کفر و کشتار را و از ذهن زدودم خشم و انتقام را؛ لیکن باز شیطان‌خواهان به مقصود خویش رسیدند و آهنگ اراده‌ی خویش را به تحمیل بر خاک‌زادگان روا داشتند. این امر بر من هویدا نیست و من در گردابی دَوار در میان شک و تردید غلط می‌زنم. چرا راه بدخواهان را او، سد نمی‌شود؟ چرا رخصت جور و ستم صادر می‌شود؟ چرا نیکان همواره شکار درنده‌خویان بدسرشت می‌شوند؟ عظمت او برای همگان به وهله‌ی ثبت رسیده است؛ پس چرا جهان را خالی از این بد اعمالان نمی‌کند و بهشت را در زمین پدید نمی‌آورد؟ من به دیده رانده‌شدگانی را مشاهده کردم که جهنم را برای زمین طلب می‌کردند. کنون چه خواهد شد؟ آهنگ اراده‌ی او در چیست؟ حکم حاکم در چیست؟ آیا اجازه‌ی امتداد اعمال بدطینتان صادر می‌شود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا