کامل شده رمان پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

شخصیت محبوب شما؟

  • ثریا

    رای: 18 66.7%
  • رادمهر

    رای: 7 25.9%
  • خسرو

    رای: 2 7.4%

  • مجموع رای دهندگان
    27
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
جریان چیه؟ / تو گوگل سرچ کردم 'پرنده سار' تو نتایج احتمالی برام اومده "آیا پرنده سار صحبت می کند؟" |
ای تو گورت... /

کلمه‌ای به مغزم رجوع نمی‌کرد. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد پیش از جدایی‌مان، یک شب با هم گردش برویم، برایش قرمه‌سبزی بپزم، مجبورش کنم بغـ*ـلم کند و سروصورتم را ببـ*ـوسد. بعد... بعد هر جایی خواست برود، برود. من هم پس از رفتنش موهایم را کوتاه خواهم کرد.
- ثریا چرا نگاهم نمی‌کنی؟ من دوستت دارم!
همین! دقیقاً اصل قضیه اینجاست. تو می‌گویی دوستت دارم و تنگش یک «ولی» اضافه می‌کنی و همین یک کلمه مرا ویران می‌کند.
- فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم!
اشک آمد. تا همین چند دقیقه‌ی قبل آرزو می‌کردم فقط همه‌چیز تمام شود؛ حالا پشیمانم! تمام‌شدن به بهای نبودن رادمهر؟ نمی‌خواستم! هر روزم را زجر می‌کشم؛ اما رادمهر بماند، بماند و نرود.
- ثریا، من رو نگاه کن!
تحکم صدایش، نگاهم را سمت صورتش چرخاند. چشم‌های نگرانش جای‌جای صورتم را می‌کاویدند، یک لحظه قرار نداشتند. پس از من، این نگاه نصیب چه کسی می‌شود؟
- چرا داری گریه می‌کنی آخه؟
چنان با عجز این جمله را گفت که بدتر بغصم ترکید. ما هر دو ویران بودیم. این یک حقیقت بود. دردی را که در چشم‌های رادمهر لانه کرده بود، به چشم خودم دیدم.
نفسش سنگین بود. دیگر نمی‌دیدمش. سرم پایین و مقابل چشمانم تار بود!
دستش را روی پایم گذاشت.
- گریه نکن! فقط خواستم بگم...
مکث کرد. هق‌هقم را در گلو خفه کردم. شنیدن صدای او، سیار در آسمان‌هاست.
- خواستم بگم کاش می‌شد باز مثل قبل بشیم. کاش این دردا و گریه‌ها تموم شه.
صورتم را با آستین پالتویم پاک کردم. به او که رو به خیابان اخم کرده بود، به‌تندی گفتم:
- تموم نمیشه! دیگران تمومش نمی‌کنن!
به‌شدت از این حرفم بدش آمد. صورتش را جمع کرد و دستش را از پشت نیمکت برداشت؛ انگار که از چیزی بسیار منزجر باشد. حتی نگاهم نکرد و با تشر اما آرام گفت:
- تو بذار اول مشکل خودمون رو حل کنیم، دیگران پیشکش! چرا همه‌ش به فکر دیگرانی؟ این دیگران، این غریبه‌ها کی هستن که خودت رو به‌خاطرشون کشتی؟ زندگیمون نابود شده به‌خاطر دیگران! این دیگران کی به فکر تو بودن که داری ذره‌ذره به‌خاطرشون آب میشی؟
به چهره‌ی شاکی‌اش شکایت بردم.
- من به‌خاطر حرف دیگران خودم رو کشتم؟!
باز تیز نگاهم کرد.
- آره!
- نمی‌فهمم چی میگی رادمهر!
دست‌به‌سـینه شد و با هر حرفی، دست چپش را در هوا تکان می‌داد.
- هیچی! دارم میگم تویی که خیلی واسه‌ت مهمه سر سفره‌ی غذا مادرم چی تیکه میندازه یا جاوید چی میگه یا نرگس چرا اون برخورد رو باهات داره یا امید درباره‌ت چی فکر می‌کنه، حتماً خیلی به حرف مردم اهمیت میدی! اینایی که خودت رو خفه کردی تا فقط راضی باشن، هیچ‌وقت راضی نمیشن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    چه می‌گفت؟ مادرش؟ از شدت عصبانیت، صدایم ناخواسته کمی نازک و جیغ شده بود:
    - می‌فهمی چی میگی؟ مادرت جلوی همه به من تیکه میندازه، بهم تشر می‌زنه. یادت رفته سر روضه همسایه‌تون چطور آب شدم از خجالت به‌خاطر اون برخورد قشنگش؟ دیگران؟ کدوم دیگران؟ درد من دیگران نیست. درد من اینه که امید برادرشوهرمه، می‌فهمه که ناراحتم؛ اما تویی که خیر سرت شوهرمی، نه می‌فهمی، نه تلاشی می‌کنی که من رو از ناراحتی در بیاری!
    خواست چیزی بگوید و من از جا برخاستم. امانش ندادم. نه، این قائله باید تمام می‌شد. همین امروز هم باید تمام می‌شد.
    - حتی یه ذره هم برات اهمیت نداره که یه زنی هم داری که از ناراحتی داره دق می‌کنه؟ مردای دیگه باید بفهمن؟ اون وقت شوهر من، مرد من، تنها کسی که تو این کشور دراندشت دارم و برام عزیزه، عین خیالش نیست!
    داشت عصبی می‌شد و من این را نمی‌خواستم؛ درحالی‌که خودم از شدت عصبانیت نفس‌نفس می‌زدم.
    خودش هم از جا بلند شد و دور خودش چرخی زد. نفس عمیق می‌کشید و به درخت‌ها نگاه می‌کرد. رادمهر هم این شکلی کم غیظ می‌کرد.
    زبان روی لبش کشید و آب دهانش را قورت داد. با اخم و تندی انگشت اشاره‌اش را سمتم نشانه گرفت و با صدای آرام گفت:
    - مردای دیگه؟ یعنی چی این حرف؟
    نگاه به چشم‌های شاکی‌اش نکردم. بگذار او هم کمی حرص بخورد، مثل من که هر روز نابودتر می‌شوم.
    - بی‌احترامی کردی؛ ولی این حرف یعنی چی؟ کدوم مردای دیگه؟ ثریا!
    کف دستانم در آن سرمای وحشی عرق کرده بودند، بس که دسته‌ی کیفم را فشردم. فکم هم داشت درد می‌گرفت، بس که منقبض مانده بود. او اما این بار آرام و بی‌تشر گفت:
    - حواست هست داری چی‌کار می‌کنی؟ مردای دیگه تو رو می‌فهمن؟ کی تو این سالا کنارت موند؟ درد تو حرف مردمه؟
    باز تلخ شدم. تلخ می‌شوم از اینکه درد من را نمی‌فهمید! از اینکه اشتباه برداشت می‌کرد، بعد که ساکت می‌شدم می‌گفت «چرا حرف نمی‌زنی با من؟»
    - خودت خواستی بمونی، منتش رو سر من نذار! من هزار بار گفتم که حرف مردم بره به درک! درد من تویی که حواست به من نیست!
    مثل یک دومینوی بزرگ و طولانی، داشتم فرومی‌ریختم و رادمهر با یک گوی، درست میان ساختمان درحال ویرانی دومینویم را، نشانه رفت.
    - من حواسم به تو نیست؟!
    آتش‌گرفتن برای وصف حالم کم بود.
    - تو حواست به من نیست! چرا جواب مامانت رو وقتی بهم بی‌احترامی می‌کنه نمیدی؟
    دیگر نه آرامش، نه نگاه، نه نفس عمیق و نه نسیم سرد دی ماه، فریادش تا خود آسمان بلند شد:
    - چرا نمی‌فهمی من هم دارم درد می‌کشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    صدایش را پایین آورد و به همان شدت ادامه داد:
    - چرا فقط خودت رو می‌بینی؟ مگه پروانه دختر من نبود؟ دختر من هم بود، به‌خدا که بود. برای من هم عزیز بود. چرا فکر می‌کنی خودتی که داری زجر می‌کشی؟ من دارم میگم این مسخره‌بازیا رو تمومش کن. این فاصله باید پاک بشه که حال من خوب بشه، که حال خودت خوب بشه. سه ساله داری ذره‌ذره آب میشی. خودت به من اجازه نمیدی حتی نزدیکت بشم، چه برسه به اینکه حوصله‌ی شنیدن حرفام رو داشته باشی! بعد شاکی میشی میای میگی حواست به من نیست؟ تویی که حواست به من نیست! یه بار پرسیدی چرا شب تا صبح بیدارم؟ واسه‌ت مهم بود؟
    موبایلش زنگ خورد. زنگ‌خور اوریجینال سامسونگ که همیشه از آن متنفر بودم. گوشی‌اش را از جیب راست شلوارش بیرون کشید. پاسخ داد:
    - الو، جان؟
    - ...
    - سلام! متشکر. نه بیرونم. چی‌ شد؟
    - ...
    - دستت درد نکنه، زحمت کشیدی.
    - ...
    - شکر خدا. اومدم بیرون بهتر شدم. تو هم برو خونه. این مدت زیادی بهت زحمت دادم.
    - ...
    - تعارف نمی‌کنم. ممنون حلش کردی. دیروز اصلاً نمی‌تونستم سر پا وایستم.
    - ...
    - نه، غروب رفتم درمونگاه. شکر خدا. الان دارم میرم خونه، بیا تو هم.
    - ...
    - نه عزیزی. در پناه خدا.
    - ...
    - آ راستی مظاهر! شب یه سر بیا این پارک بغـل اداره پست، ماشین ثریا رو هم برسون بهمون.
    دور می‌شد و دیگر مکالمه‌ی مسخره‌اش را نشنیدم.
    دست‌به‌سـینه ایستاده بودم کنار یک نیمکت خالی و به پارک خالی‌تر نگاه می‌کردم. چه کسی فکر می‌کرد زندگی‌ام به مرحله‌ای برسد که بخواهم برای نگه‌داشتنش هر کاری بکنم؟ اوایل ازدواجم فکر می‌کردم دیگر دفتر بدبختی‌ها بسته خواهد شد. رادمهر، عاشق و من از او عاشق‌تر بودم. فکر می‌کردم تنها چیزی که می‌تواند میانمان فاصله بیندازد مرگ است؛ اما اشتباه بود. خیلی چیزها میان ما فاصله انداخت؛ یکی درد من، یکی بی‌عرضگی خودش.
    جالب است؛ اما من ابتدای هر مرحله از زندگی‌ام هی فکر می‌کردم بالاخره روی خوش زندگی را خواهم دید؛ اما بدتر ضربه خوردم.
    عصبی بودم. می‌گوید من حواسم به او نبوده است! می‌گوید حرف دیگران برایت مهم است! آخر لعنتی، کسی را هم ندارم که کمی پیشش درددل کنم.
    برگشت. درحالی‌که چشمانش دیگر به‌شدت چند دقیقه پیش، شاکی و عصبی و قرمز نبودند؛ اما من چرا دقت نکردم؟ زیر دو چشمش گود و کمی سیاه شده بود و موهایش کمی به هم ریخته شده بود. نگاهش می‌کردم و روبه‌رویم ایستاد.
    - بریم.
    مهم نیست کجا. برویم! ببین چه فعل زیبایی است! در جهت مخالف قدم برداشت و من کمی سرعت به پاهایم بخشیدم که به او برسم.
    - رادمهر، ماشینم!
    - بعداً مظاهر میاره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سوار شدیم. کمربندش را بست.
    رادمهر زمانی که پشت فرمان می‌نشست، جذاب‌ترین و قوی‌ترین مرد دنیا می‌شد. هیچ حرکت خاصی نداشت، نه سیگار می‌کشید، نه آرنجش را به شیشه‌ی ماشین تکیه می‌داد، نه دنده را خیلی خاص عوض می‌کرد. فقط چون رادمهر بود، ماشینش خیلی به او می‌آمد.
    از همان زمانی که ازدواج کردیم، می‌دانستم علاقه‌ی وحشتناکی به ماشین‌ها دارد. آخرش هم آن شد که به‌محض گرفتن مجوز و تکمیل ساخت تالارش و پس از مدتی پس‌انداز جمع‌کردن، اولین ماشینش همین آزرای پلاک ملی شد. من هم به دیدنش با این ماشین عادت کرده‌ام. انگار ماشین‌های دیگر به او نمی‌آیند.
    ضبط را روشن کرد. رادیو پیام بود. داشت اخبار می‌گفت. صدایش را بسیار کم کرد و درحالی‌که حواسش به روبه‌رویش بود، گفت:
    - جاوید و امید امروز صبح رفتن.
    آهسته زیر لب گفتم:
    - به‌سلامتی!
    و پرسیدم:
    - کارشون چیه؟ اون سری یادم رفت از نرگس بپرسم.
    با دو دست فرمان را گرفت و درحالی‌که با اخم مشغول رانندگی بود، گفت:
    - پول از جاویده، کار از امید. تو همین تکنسین برق و اینا. چند مدت پیش یه شرکت زده بودن با هم، حالا می‌خوان برن گواهینامه ایزو بگیرن.
    با تعجب پرسیدم:
    - ایزو از دبی؟!
    سرش را به‌ تأسف تکان داد و یک دستش را روی دنده گذاشت.
    - چه می‌دونم. چقدر تو گوش امید خوندم اینا کلاهبردارن، بی‌خیال شو. قبول نکرد. جاوید هم که یعنی بزرگ‌ترشه، بدتر از امیده.
    خواستم بگویم تو بدتر از همه آن‌هایی مرد!
    مظاهر با آنکه سی‌وشش سال داشت، همچنان مجرد بود و عجیب‌تر آنکه تا این سنش، حتی یک دوست مؤنث هم نداشت. کلاً در هیستوری‌اش، هیچ‌گونه سابقه‌ی ارتباط نزدیک با دختر به هدف نزدیکی نداشت.
    از نوجوانی با رادمهر دوست بوده و رادمهر همیشه از او به‌عنوان یک دوست فوق‌العاده یاد می‌کند؛ اما از نظر من مظاهر برای رادمهر نقش پیشکار را بازی می‌کند. مثل اینکه در سلطنتی، رادمهر امپراطور باشد و مظاهر پیشکار اولش. هرگز هم جرئت نکردم این را بگویم؛ چون می‌دانستم به‌شدت ناراحت می‌شود. رادمهر از خاله‌زنک‌بازی بدش می‌آید.
    مظاهر به‌شدت مبادی آداب و پایبند به دین بود و همین باعث می‌شد نزد رادمهر عزیزتر بیاید. قسم می‌خورم که تعداد مراتبی که رادمهر با مظاهر تماس می‌گرفت، از من بیشتر بود. به‌خصوص با این زندگی قشنگی که داریم!
    با این حال، آن شب مظاهر آمد و کمی به گپ‌وگفت نشستند. من هم بودم؛ اما سرم در برگه‌ها بود. خانم اسفندیاری، مدیرمان، من را عزیز می‌دانست؛ چون همیشه اولین کسی که نمرات را وارد سیستم می‌کرد، من بودم. فکر می‌کرد خیلی مسئولیت‌پذیر هستم. خبر نداشت از سر بیکاری و دوری از افکار است که به برگه‌های امتحانی بچه‌ها پناه می‌برم. اگر می‌توانستم برگه‌های امتحان‌های دیگرشان را هم می‌گرفتم و تصحیح می‌کردم. مغز است، شوخی نیست. مغز من خطرناک است. کافی‌ست به مدت ده دقیقه هیچ کاری برای انجام‌دادن نداشته باشم تا تبدیل به یک زنجیری شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    ما آدمهای خوبی نیستیم معصومه؛ شاید به خاطر همینه که بدبختیم. و جالبه که بدبختی عاشق ماست. مایی که همیشه دنبال خوشبختی بودیم.. زندگی هم واسه خودش یه پا سریال ترکیه..!
    -مثل یک ژنرال بمیر-

    من در آشپزخانه روی میز نسبتاً دکوری‌مان نشسته بودم و صدایشان از هال می‌آمد. از بین حرف‌هایشان متوجه شده بودم که رادمهر دیروز را در درمانگاه سر کرده. من فکر می‌کردم که مراسم دارند. از غروب رفت تا دوازده شب، بعد هم آمد و آن‌قدر عمیق خوابید که تعجب کردم. خودم تا حدود دو بیدار بودم.
    زندگی از این آشفته‌تر؟ حالا می‌فهمم که چرا گفت من حواسم به او نیست! بله، خیلی دردناک است از شدت تب تا مرز بیهوشی بروی و همسرت حتی نداند که تو ساعاتی را هم زیر سرم در درمانگاه بوده‌ای!
    سعادت می‌گفت با رادمهر مدارا کن، می‌گفت بگذار زندگی‌تان سامان بگیرد، آسایش بیابید. سعی من بر این بود.
    در راه به او گفتم به یک کتابخانه برویم و تعجب کرد. گفتم می‌خواهم سووشون را بخوانم. کمی جا خورد و ساکت شد. بعد هم گفت «سووشون به شیرازی یعنی عزاداری» می‌دانست رمانی از دانشور است؛ اما اینکه من می‌خواستم بخوانمش، برایش شک‌برانگیز بود.
    سارا قربانی، 20. آخرین نمره را هم وارد کردم. از آشپزخانه خارج شدم و با اجازه‌ی آرامی گفتم. خواستم بالا بروم که مظاهر گفت:
    - ثریا‌خانوم!
    من که یک پله را بالا رفته بودم، منتطر به او نگاه کردم. چشم‌هایش قیر خالص بود. مظاهر یکی از معدود افرادی بود که چشم‌هایش سیاه خالص بودند. البته اوایل ازدواجم که خیلی برایم این موضوع جالب شده بود، در نور آفتاب کمی دیدش زدم و متوجه شدم که قهوه‌ای به‌شدت تیره‌ای، تازه در نور شدید آفتاب در چشمش نمایان می‌شود. قد و هیکل رادمهر را داشت، با این تفاوت که رادمهر کمی بلندتر بود.
    او که پا روی پا انداخته بود و روی مبل سه‌نفره‌ی کرم‌رنگ هال، روبه‌روی تلویزیون که کنار راه‌پله قرار داشت نشسته بود. با لبخند گفت:
    - ما رو تحویل نمی‌گیرید! کم‌سعادت شدیم؟
    رادمهر لبخند زد. از عشقی که رادمهر به این بشر داشت در عجب بودم؛ شاید به‌خاطر اینکه خودم هیچ‌گاه دوست صمیمی‌ای نداشتم که برایش جان دهم. رادمهر در موارد بسیاری به مظاهر اعتماد کرده بود و همیشه هم نتیجه‌اش جز خرسندی نبوده است.
    احساس کردم از اینکه کنارشان ننشسته‌ام، گله می‌کند. بالاخره میهمان بود. رادمهر هم دوست نداشت که دیگران از مشکل ما خبردار شوند. شرط هم بر مدارا بود؛ پس...
    - شرمنده! یه مقدار سرم شلوغه به‌خاطر امتحانات بچه‌ها. الان می‌رسم خدمتتون.
    برخلاف رادمهر، مظاهر لبخند زیاد می‌زد.
    - خواهش می‌کنم‌، خسته نباشید. عذر می‌خوام، من هم واسه‌تون قوز بالا قوز شدم.
    لحنش شیرین بود.
    - نفرمایید.
    رو گرداندم که بروم و فقط در یک لحظه چنان برقی در نگاه رادمهر دیدم که شاید اشتباه می‌کردم؛ اما نمی‌دانستم می‌تواند بازهم چنین عاشق نگاهم کند!
    ***
    نشست کنارم. لیوان پلاستیکی شفاف یخ در بهشت سرخ‌رنگ را سمتم گرفت. با لبخند گفت:
    - گاهی‌ اوقات ساده‌زیستی هم می‌تونه شیرین باشه!
    لیوان یخ در بهشت را از دستش گرفتم. باز همان ساعت بند چرم مردانه. چقدر هم به قواره‌ی دستش می‌آمد! تشکر کردم. برای خودش رانی هلو خریده بود. درش را باز کرد. درحالی‌که نگاهش می‌کردم، پرسیدم:
    - یخ در بهشت دوست نداری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    قلپی نوشید و به شهر خیره شد.
    - چرا؛ ولی رانی هلو رو به هر چیزی ترجیح میدم، اون هم تو این گرمای تابستون و تیکه‌ی آخر رانی هلو و ثریاخانوم و...
    لبخند زدم. او خیلی خوب با کلمات بازی می‌کرد. می‌توانست به‌جای این‌همه تفسیر، فقط بگوید رانی بیشتر دوست دارم!
    چمن‌ها سرحال و اندکی هم خیس بودند. تابستان بود. مرداد، هوا گرم و آفتاب سوزان، زیر سایه‌ی درخت؛ اما نسیم خنکی می‌وزید. برگ‌های سبز‌رنگی که روی تنمان سایه انداخته بودند. نسیم آزاد و ملایمی وزیدن گرفته بود. زاویه‌ی نگاهمان از بالا به شهر بود و رادمهر، با پیراهن کرم‌رنگش کنارم نشسته بود. همین چیزها مرا به اوج می‌بردند، به آن بلندای آسمان، جایی که ابرها هستند. به‌راستی روی ابرها خوابیدن چه حسی می‌تواند داشته باشد؟
    من خواب هستم، خواب هستم و رؤیای خنده‌های مردی را می‌بینم که کم می‌خندد؛ ولی شیرین می‌خندد. وقتی می‌خندد، انگار سیب سرخی از درخت جدا می‌شود. انگار گلی می‌شکوفد. او بسیار زیبا می‌خندد!
    به جنون رسیده بودم. حس می‌کردم حتی صدای آرام نفس‌کشیدنش و صدای تیک‌تیک ریز ساعت مچی‌اش که تنها به دست خودش می‌آید. نوای دل‌انگیز یکشنبه‌ی غم‌انگیز را هم زیر سؤال می‌برد. او مردی آرام، آرام‌، آرام‌تر از هر آنچه که تصورش را بکنی بود!
    با او می‌توانستی از هر دری، از هر پنجره‌ای، از هر آسمانی و هر باغی، از هر چه بگویی؛ بس که زیبایی‌اش ستودنی بود!
    کنارم به تنه‌ی کلفت درخت تکیه داد.
    - تا حالا اومده بودی این پارک؟
    نی سفید را از دهانم در آوردم. طعم معرکه‌ی یخ در بهشت! من کی چنین دل‌شاد بودم؟
    - نه، اولین باره.
    نگاهی به لبم دوخت و به یخ در بهشتم و باز نگاه گرفت و گفت:
    - من تموم پارکای این شهر رو می‌شناسم.
    گردن چرخاند و نگاهم کرد.
    - یه سری باید ببرمت یه جایی، از اونجا می‌تونی دماوند رو ببینی. نمی‌دونی چقدر عظیم و پرشکوهه!
    نیازی به پرسیدن نبود. امروز جمعه است و رادمهر محال است جمعه‌ها را گردش نرود! خودش گفته بود که از وقتی می‌توانسته تنها از خانه خارج شود، دنبال این پارک‌ها و فضای سبز‌ها بوده است.
    از یخ در بهشت خوش طعم و خنکم نوشیدم. گفت:
    - برخلاف اکثراً که میگن تهران دودی و...، می‌دونی ثریا، من فکر می‌کنم تهران شهر سبزیه. به شهرای زیادی سفر کردم، حتی اون شهرایی که اسم «آباد» رو یدک می‌کشن؛ هیچ کدوم به اندازه‌ی تهران سبز نبودن. تهران باغا، کاخا و پارکایی داره که هیچ شهر دیگه‌ای نداره. خدا خیلی بهم لطف کرد که من رو تو این شهر به دنیا آورد.
    به طرز عجیبی، رادمهر تمام شهر را مثل کف دستش بلد بود. این‌ها هم از خصوصیات رادمهریسمش بود دیگر! رادمهر اگر بخواهد از کسی آدرس بپرسد که رادمهر نمی‌شود! با افسوس گفتم:
    - ولی من هیچ جای تهران رو بلد نیستم. جز یه سری خیابون که همیشه ازشون رد میشم، یا یه سری جاها که زیاد مسیرم بهشون می‌خوره. من حتی پاساژای معروف و بزرگش رو هم بلد نیستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    تو این پست، روزی که ثریا شروع میکنه روز جالبی نیست | چه قدر سر نوشتنش سردرد گرفتم /
    مرسی هستید^^

    کوتاه خندید.
    - مدل تو هم این جوریه دیگه! شاید چون هیچ‌وقت نخواستی که یاد بگیری.
    دستش را از پشت گردنم عبور داد و روی شانه‌ام گذاشت.
    - یادت میدم!
    و واقعاً هم یادم داد. برای حفظکردن پیچ‌وخم خیابان‌ها و نام‌ها و حتی نحوه‌ی آدرس‌پرسیدن و آدرس‌دادن، به قول خودش «فرمول‌های کلیدی» یادم داد که حتی ناخواسته که از جایی عبور می‌کردم، دفعه‌ی بعد با مسیرش کاملاً آشنایی داشتم.
    ***
    آقای سعادت به من پیشنهاد کرده بود پس از سووشون «یک عاشقانه‌ی آرام» ابراهیمی را بخوانم. این خاطره‌ی شاد و کوچک ما هم «یک عاشقانه‌ی غم‌انگیز» است! نه من شور و حال سابق را دارم، نه رادمهر دیگر مانند آن روزها می‌خندد. رادمهر دیگر مانند آن روز‌ها نمی‌خندد.
    آن روز، مرداد ماه یک تابستان داغ، اولین سالگرد ازدواجمان بود. رادمهر بود که پیشنهاد داد به‌جای رستوران و کافه و دعوتی‌دادن، به یک پارکِ به قول خودش «فوق‌العاده» خارج شهر برویم. من هنوز هم نمی‌دانم منظور او از «فوق‌العاده» چه بود؛ اما آن روز، در لا‌به‌لای تضاد گرمای تابستان و خنکای یخ در بهشت سرخ‌رنگی که رنگ لبانم را هم قرمز کرد، در کنار مردی که عاشقانه، عارفانه و زنانه دوستش داشتم و حرف‌های عجیبمان از هر در و پنجره‌ای، واقعاً یک روز «فوق‌العاده» بود.
    موهای بلند و قهوه‌ای‌رنگم را باز کردم. پس از ازدواجم، موهایم را قهوه‌ای روشن‌تری رنگ کردم. حالا فقط از سرشان اندکی روشن مانده بود. به چشم نمی‌آمد؛ اما من که موهایم را جزء دارایی‌های دوست‌داشتنی‌ام می‌دانستم، رنگ تک‌تک تارهایش را می‌دانستم.
    شانه‌ی دسته‌طلایی نرمم را برداشتم. هر یک طره را چند مرتبه شانه می‌کشیدم، گرهشان را با دست باز می‌کردم و در آخر، کل موهایم را آرام و بی‌عجله شانه زدم که یکدست باشد. حالت کم‌رنگ و ناپیدای موهایم را بسیار دوست داشتم.
    کل موهایم را به سه غلاف تقسیم کردم. سمت راستی را میان دو غلاف دیگر انداختم، سمت چپی را میان دوتای دیگر، سمت راستی هم باز میانشان جای گرفت. با کش بافت زرشکی‌ام، سر موهایم را بستم و بافت زیبای موهای زیبایم را کنار گردنم انداختم. نگاه به آیینه‌ای دوختم که مرا در خود داشت. مرا که در نیمه‌تاریک اتاقمان، با تی‌شرت گشادی روبه‌روی آیینه نشسته بودم و پس‌زمینه‌ی تصویرم، جز یک دیوار خالی از تابلو نبود.
    گیره‌ی کوچکی هم از داخل کشوی دوم که مخصوص زینت‌آلاتم بود، به کنار موهایم زدم. خانم اسفندیاری دیروز گفته بود بچه‌ها از شما الگوبرداری می‌کنند. درست نیست موهایتان بیرون از مقنعه باشد. من موهایم را در حالت عادی بیرون نمی‌گذاشتم، مدرسه که محل کارم بود ابداً؛ اما به احترام حرفش..
    مانتوی سبز تیره‌ام را با یک بافت کرم‌رنگ و شالگردن سفید و مقنعه‌ی سیاه‌رنگم به تن کردم. کیف زرشکی‌ام را برداشتم و به رادمهر که روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، نگاه کردم.
    دیشب، ساعت حدود دوازده نیمه‌شب بود و هر دومان می‌دانستیم یک ساعت است که بیخودی کنار هم خوابیده‌ایم و هر دو می‌دانستیم بیداریم. این شد که خنده‌ی کوتاهی کرد و بی‌مقدمه گفت:
    - خیلی وقته خوب نخوابیدم!
    دیشب خوب خوب خوابید. برایت از دل شاد و نگاه راضی این روزهایش نگویم. نهایت آرزوی من همین بود.
    دیگر آرامم. وقتی می‌بینم تا پس از نیمه‌شب که هیچ، تا بعد از نه هم از خانه بیرون نمی‌ماند، به نحوی سر صحبت را با موضوعات عجیب‌غریب سابق باز می‌کند و یاد قدیم می‌کند و گاهی به شوخی تکه بارم می‌کند، آرامم. سعادت هم با آنکه چیزی به او نگفتم از روزگار خوشی که در آن سیر می‌کنم؛ اما فهمید و با لبخند گفت:
    - همیشه خوش باشی بابا‌جان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    به او می‌گویم «پدر» به من می‌گوید «بابا‌جان!»
    آه، نمی‌توانی تصور کنی چقدر خوش می‌گذرد!
    دنده را روی R جا می‌اندازم و با دقت سعی دارم که دنده عقب بروم و ماشین را از پارکینگ خارج کنم که رادمهر را دم در خانه‌مان می‌بینم. دست در جیب شلوار گرمکنش کرده و با لبخند نگاهم می‌کند. لبخندش را پاسخ می‌دهم. لب می‌زنم «سلام» و او که بدون گفتن حرفی، سمت در ماشین می‌آید. شیشه را پایین می‌کشم. یک دستش را روی لبه‌ی شیشه‌ی تا ته پایین آمده و دستش دیگرش را روی سقف ماشین می‌گذارد. چشم‌های ریزه‌شده‌اش داد می‌‌زنند که هنوز رنگ آب به خود ندیده‌اند.
    گفت:
    - داری میری؟
    نه، دارم می‌آیم. انگار هنوز گیج خواب بود! لبخند زدم.
    - نمی‌دونم! تو چی فکر می‌کنی؟
    کمی نگاهم کرد. آرام خندید، دندان‌های سفیدش نمایان شدند. با لبخند گفت:
    - خواستم بگم اگه تونستی زود بیای خوب میشه. امروز جاویداینا می‌رسن. بریم استقبالشون.
    بهمن بود. باید هر چهار زنگمان را تدریس می‌کردم. هیچ تمایلی به برگزاری کلاس فوق برنامه نداشتم؛ بااین‌حال پرسیدم:
    - ساعت چند؟
    رادمهر دست‌هایش از تن ماشین جدا کرد و دو-سه قدم دور شد. خمیازه‌ای کشید و گفت:
    - دوازده می‌شینه پروازشون.
    لبخند زدم.
    - با تأخیر یا بی تأخیر؟
    او هم با دهان باز، درحالی‌که باز خمیازه می‌کشید، دست تکان داد و گفت:
    - مراقب خودت باش!
    در راه «سرانجام» همایون‌فر را گذاشتم. همایون‌فر در موسیقی سبک خودش را داشت. برخلاف خیلی‌های دیگر، خود را به یک شیوه‌ی خاص و منحصربه‌فرد محدود نکرده و تقریباً از احساسات گوناگون، موسیقی‌های زیبایی ساخته بود؛ به طوری که وقتی برای اولین مرتبه فیلم‌های حاتمی‌کیا را می‌دیدم، اصلاً صدای ترانه را نمی‌شنیدم، بس که در بحر ترانه، جو فیلم و لمس این دو قرار می‌گرفتم؛ ولی در مراتب بعد که نگاه می‌کردم، موسیقی دل‌انگیزی درست در گوش روحم نواخته می‌شد و منی را که از صدا، ترانه و خواننده متنفر بودم به این سبک معتاد می‌کرد. همایون‌فر تنها آهنگ‌سازیست که تمام ترانه‌هایش را با دل و جان گوش می‌دهم و به آرامش می‌پیوندم.
    از در سبز‌رنگ دو لنگه‌ی مدرسه گذشتم و ماشین را بغـل بوفه پارک کردم. جای پارکی که چند ماهی بود به دلیل نزدیکی‌ام با آقای سعادت مال من شده بود. ماشین را قفل کردم و درحالی‌که «سرانجام» همچنان در گوشم نواخته می‌شد، بی‌آنکه نوایی در آن اطراف صدا تولید کند، به‌طرف ساختمان رفتم. تا صف صبحگاه چهل‌وپنج دقیقه باقی مانده بود و تک‌وتوکی از بچه‌ها در حیاط بودند.
    دم در دفتر دیدمش، سعادت که با خانم اسفندیاری صحبت می‌کرد. خانم اسفندیاری با چادر سیاهی که دور کمرش گرفته بود و سعادت هم با پیراهن خردلی‌رنگی که روی شلوار طوسی‌اش تن کرده بود. سلام کردم و پاسخ شنیدم. هر دو با لبخند پاسخ گفتند؛ اما نگاه سعادت خبر خوبی در پشت پرده‌ی خود نداشت. آرزو کردم که اتفاق بدی نیفتاده باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    سلام؛
    خوبید؟ منتظر نظراتتون هستم ^^ فقط خواستم بگم تو همین انجمن رمان قهرمانان دنیا رو حتما بخونید :) عالیه =) من تو سه ساعت مستمر نشستم پاش، تازه مامانم هی غر میزد پاشو برو سیب زمینی ها رو سرخ کن، من در حال سیب زمینی سرخ کردن(+شاید کمی هم ناخنک زدن) تبلتم با نور 100% دستم بود و کلماتو می بلعیدم!
    خلاصه؛ معرکه ست.... |
    امیدوارم پروفایلم رو منور فرمائید -__-


    درهای دفتر معاونان و دفتر دبیران درست در موازات هم قرار داشتند. آقای سعادت و خانم اسفندیاری هم دم در دفتر معاونان مشغول صحبت بودند. ناچار به‌سمت دفتر دبیران رفتم و کیف و دفتر و پوشه‌ام را روی صندلی اداری قهوه‌ای‌رنگ که هنوز روکش پلاستیکی اعصاب‌خردکنش را جدا نکرده بودند، قرار دادم. فقط خانم مهربان و خانم محمودی بودند.
    در این مدت با خانم مهربان رابـطه‌ی خوبی برقرار کرده بودم. در اصل سعی داشتم که ارتباط خوبی با او داشته باشم؛ چنانکه رادمهر با مظاهر دارد.
    مدت دوستی آن دو به بیش از ده سال می‌رسد و من چقدر به چنین دوستی‌هایی غبطه می‌خورم. رادمهر اصلاً آدم رفیق‌بازی نیست و بدترش، بسیار دیرجوش است؛ اما با تمام این‌ها، یک رفیق دارد و همان یک رفیق، جانش را هم برای رادمهر می‌دهد. برخلاف دوران دانش‌آموزی خودم که با خفت، خواری و ذلت می‌خواستم دورم را شلوغ نگه دارم.
    دوروبرم شلوغ می‌شد؛ اما دلم از آنجایی می‌گرفت که مرا تا زمانی دوست داشتند که مانند خودشان رفتار می‌کردم. کمی که از آن‌ها جدا می‌شدم یا مثلاً یک یا دو روزی غیبت داشتم، بی‌اهمیتی‌شان کاملاً ملموس بود. دنبال کسی بودم که خودش بیاید دنبالم، نه اینکه التماسش کنم که تو را جان عزیزت بیا! رادمهر خودش آمد و خودش ماند و به همین سادگی برایم عزیز شد.
    از خجالت آب می‌شوم وقتی به خاطر می‌آورم که به او گفتم «خودت خواستی بمانی، منتش را سر من نگذار!» در شرایط روحی خوبی نبودم. روز مرگ پروانه‌ام بود. بی‌قرار بودم. آسمان دلگیر بود. سوز دی ماه اذیتم می‌کرد. با تمام شیک‌پوشی‌ام، احساس می‌کردم کهنه‌ترین لباس‌ها را تن کرده‌ام و با تمام این اوصاف، تنها کسی که در آن شرایط حساس و بغرنج دیدم، رادمهر بود.
    بهتر است از او عذرخواهی کنم.
    ***
    اضطراب دارد. انگشتانش را مدام می‌شکاند و ترق ترق صدا می‌دهند. دلم می‌خواهد به او بگویم این کار را نکند؛ اما چه فایده؟ او فکر می‌کند من از سر پدرکشتگی می‌گویم انگشتانت را نشکان! نمی‌داند به چشم یک مادر نگاهش می‌کنم و پروانه می‌بینمش.
    - ?What's your hobby (سرگرمیت چیه؟)
    مکث کرد.
    - .Read a book (کتاب خوندن)
    - ?What kind of books do you read (چه نوع کتابایی می‌خونی؟)
    مکث‌هایش طولانی می‌شدند. او دو سال دیگر دیپلم می‌گرفت، نباید انگلیسی‌اش این‌قدر ضعیف باشد؛ حال آنکه موضوع صحبت بسیار ساده است!
    - .Novels, and sometimes Poems (رمان، گاهی اوقات هم شعر)
    - ?Do you read Magazines (مجله هم می‌خونی؟)
    - .Ye... No! No (بلـ. نه! نه.)
    - ?When do you read a book (کی کتاب می‌خونی؟)
    - Often in the night. (بیشتر شب) [1]
    اشتباه کرد. ادامه دادم:
    - ? Do you read a book "at" night (شبا هم کتاب می‌خونی؟) [2]
    - .Yes (بله)
    [1] گرچه برای تمام اوقات از پیشوند «in the» استفاده می‌شود، برای شب‌هنگام (Night) از پیشوند «at» استفاده می‌شود.
    [2] سوال بله خیر/Yes&No Qustion
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    بلد بود، می‌توانست؛ اما استرسش کار دستش داد. سارا قربانی هم برخلاف همیشه که نمراتش خوب بود، این سری با کلی غلط، ایراد و من‌من‌کردن و ارفاق‌های من، توانستم برایش 5/16 رد کنم. سر کلاس هم نه صحبت می‌کرد با بغـل‌دستی‌هایش، نه مزه می‌پراند. چشم‌هایش هم دو کاسه خون خالی بودند. همین هم شد که پایان کلاس، پس از تدریس، صدایش زدم که بماند، که ببینم چه شده، که فرداروزی «ثریای» جدیدی متولد نشود!
    برخلاف دانش‌آموزانم که امتحان کتبی را بهتر می‌دادند، برای من گرفتن آزمون مکالمه آسان‌تر و لـذت‌بخش‌تر بود؛ بااین‌حال هیچ‌وقت هم دانش‌آموزان نتوانستند در گفتارشان بهتر از انشانوشتنشان عمل کنند. فکر می‌کردند زبان، یعنی حفظکردن کلمات و معانی‌شان. کاری به قواعد دستوری نداشتند.
    سارا روبه‌رویم بود و با چشمان قهوه‌ای‌رنگش، مات به رومیزی فیروزه‌ای خیره بود. دفتر و وسایلم را جمع کردم.
    - می‌خوای یه صندلی بیار که بشینی.
    درحالی‌که کیف سرمه‌ای‌اش را با دو دستش نگاه داشته بود، شانه بالا انداخت.
    - خیلی ممنون. راحتم!
    دو دستم را روی میز در هم قفل کردم. پرسیدم:
    - چی شده؟
    انکار.
    - چی شده؟
    لبخند زدم. سارا از آن دسته دخترهای بدقلق روزگار بود.
    - چی شده که توهمی؟
    لبخندش بی‌نهایت غم‌انگیز بود.
    - شما از کجا می‌دونید من توهمم؟
    موهای زیتونی‌اش، شاید اندازه‌ی یک بند انگشت از مقنعه‌ی سیاهش جلوتر بودند و فرق وسطش، چهر‌ی دخترانه‌اش را بسیار زیبا می‌کرد؛ البته اگر می‌خندید و به آن تک چال گونه‌اش اجازه‌ی رونمایی می‌داد! دانستم که این دختر بزرگ‌تر از آن است که بشود با جملات بچه‌گانه به حرفش آورد یا اصطلاحاً خرش کرد!
    - شناختن آدمایی که یه خلائی تو وجودشون دارن، برای من به آسونی آب‌خوردنه.
    نگاهم می‌کرد. رو گرداند سمت کتابخانه‌ی کلاس که کنار در قرار داشت. می‌دانستم دارد فکر می‌کند. مزاحمش نشدم و منتظر ماندم که فکرهایش را بکند. پس از چند لحظه که به کتابخانه نگاه دوخته بود، لب‌هایش را فشرد و با لرزش آرام صدایش، پراشک نگاهم کرد و گفت:
    - چه فایده؟ بعدش شما هم قراره بگید که تقصیر خودت بوده و نصحیت و پند و اندرز!
    حالش خوب نبود. چشم‌هایش در کسری از ثانیه قرمز شدند. درصدد دلداری برآمدم:
    - همه مثل هم نیستن عزیزم. من فقط به حرفات گوش میدم. نه حرفی می‌زنم، نه قضاوتی می‌کنم. خوبه؟
    باز نگاه سرگردانش را در فضای بی‌روح کلاس گرداند. با چشم‌هایی که پر از اشک بودند و صورتی که رفته‌رفته جمع می‌شد از اشک، نگاهم کرد.
    - من مامان و بابام رو دوست دارم! اونا من رو دوست ندارن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا