جریان چیه؟ / تو گوگل سرچ کردم 'پرنده سار' تو نتایج احتمالی برام اومده "آیا پرنده سار صحبت می کند؟" |
ای تو گورت... /
کلمهای به مغزم رجوع نمیکرد. داشتم فکر میکردم کاش میشد پیش از جداییمان، یک شب با هم گردش برویم، برایش قرمهسبزی بپزم، مجبورش کنم بغـ*ـلم کند و سروصورتم را ببـ*ـوسد. بعد... بعد هر جایی خواست برود، برود. من هم پس از رفتنش موهایم را کوتاه خواهم کرد.
- ثریا چرا نگاهم نمیکنی؟ من دوستت دارم!
همین! دقیقاً اصل قضیه اینجاست. تو میگویی دوستت دارم و تنگش یک «ولی» اضافه میکنی و همین یک کلمه مرا ویران میکند.
- فکر میکنم بهتره تمومش کنیم!
اشک آمد. تا همین چند دقیقهی قبل آرزو میکردم فقط همهچیز تمام شود؛ حالا پشیمانم! تمامشدن به بهای نبودن رادمهر؟ نمیخواستم! هر روزم را زجر میکشم؛ اما رادمهر بماند، بماند و نرود.
- ثریا، من رو نگاه کن!
تحکم صدایش، نگاهم را سمت صورتش چرخاند. چشمهای نگرانش جایجای صورتم را میکاویدند، یک لحظه قرار نداشتند. پس از من، این نگاه نصیب چه کسی میشود؟
- چرا داری گریه میکنی آخه؟
چنان با عجز این جمله را گفت که بدتر بغصم ترکید. ما هر دو ویران بودیم. این یک حقیقت بود. دردی را که در چشمهای رادمهر لانه کرده بود، به چشم خودم دیدم.
نفسش سنگین بود. دیگر نمیدیدمش. سرم پایین و مقابل چشمانم تار بود!
دستش را روی پایم گذاشت.
- گریه نکن! فقط خواستم بگم...
مکث کرد. هقهقم را در گلو خفه کردم. شنیدن صدای او، سیار در آسمانهاست.
- خواستم بگم کاش میشد باز مثل قبل بشیم. کاش این دردا و گریهها تموم شه.
صورتم را با آستین پالتویم پاک کردم. به او که رو به خیابان اخم کرده بود، بهتندی گفتم:
- تموم نمیشه! دیگران تمومش نمیکنن!
بهشدت از این حرفم بدش آمد. صورتش را جمع کرد و دستش را از پشت نیمکت برداشت؛ انگار که از چیزی بسیار منزجر باشد. حتی نگاهم نکرد و با تشر اما آرام گفت:
- تو بذار اول مشکل خودمون رو حل کنیم، دیگران پیشکش! چرا همهش به فکر دیگرانی؟ این دیگران، این غریبهها کی هستن که خودت رو بهخاطرشون کشتی؟ زندگیمون نابود شده بهخاطر دیگران! این دیگران کی به فکر تو بودن که داری ذرهذره بهخاطرشون آب میشی؟
به چهرهی شاکیاش شکایت بردم.
- من بهخاطر حرف دیگران خودم رو کشتم؟!
باز تیز نگاهم کرد.
- آره!
- نمیفهمم چی میگی رادمهر!
دستبهسـینه شد و با هر حرفی، دست چپش را در هوا تکان میداد.
- هیچی! دارم میگم تویی که خیلی واسهت مهمه سر سفرهی غذا مادرم چی تیکه میندازه یا جاوید چی میگه یا نرگس چرا اون برخورد رو باهات داره یا امید دربارهت چی فکر میکنه، حتماً خیلی به حرف مردم اهمیت میدی! اینایی که خودت رو خفه کردی تا فقط راضی باشن، هیچوقت راضی نمیشن!
ای تو گورت... /
کلمهای به مغزم رجوع نمیکرد. داشتم فکر میکردم کاش میشد پیش از جداییمان، یک شب با هم گردش برویم، برایش قرمهسبزی بپزم، مجبورش کنم بغـ*ـلم کند و سروصورتم را ببـ*ـوسد. بعد... بعد هر جایی خواست برود، برود. من هم پس از رفتنش موهایم را کوتاه خواهم کرد.
- ثریا چرا نگاهم نمیکنی؟ من دوستت دارم!
همین! دقیقاً اصل قضیه اینجاست. تو میگویی دوستت دارم و تنگش یک «ولی» اضافه میکنی و همین یک کلمه مرا ویران میکند.
- فکر میکنم بهتره تمومش کنیم!
اشک آمد. تا همین چند دقیقهی قبل آرزو میکردم فقط همهچیز تمام شود؛ حالا پشیمانم! تمامشدن به بهای نبودن رادمهر؟ نمیخواستم! هر روزم را زجر میکشم؛ اما رادمهر بماند، بماند و نرود.
- ثریا، من رو نگاه کن!
تحکم صدایش، نگاهم را سمت صورتش چرخاند. چشمهای نگرانش جایجای صورتم را میکاویدند، یک لحظه قرار نداشتند. پس از من، این نگاه نصیب چه کسی میشود؟
- چرا داری گریه میکنی آخه؟
چنان با عجز این جمله را گفت که بدتر بغصم ترکید. ما هر دو ویران بودیم. این یک حقیقت بود. دردی را که در چشمهای رادمهر لانه کرده بود، به چشم خودم دیدم.
نفسش سنگین بود. دیگر نمیدیدمش. سرم پایین و مقابل چشمانم تار بود!
دستش را روی پایم گذاشت.
- گریه نکن! فقط خواستم بگم...
مکث کرد. هقهقم را در گلو خفه کردم. شنیدن صدای او، سیار در آسمانهاست.
- خواستم بگم کاش میشد باز مثل قبل بشیم. کاش این دردا و گریهها تموم شه.
صورتم را با آستین پالتویم پاک کردم. به او که رو به خیابان اخم کرده بود، بهتندی گفتم:
- تموم نمیشه! دیگران تمومش نمیکنن!
بهشدت از این حرفم بدش آمد. صورتش را جمع کرد و دستش را از پشت نیمکت برداشت؛ انگار که از چیزی بسیار منزجر باشد. حتی نگاهم نکرد و با تشر اما آرام گفت:
- تو بذار اول مشکل خودمون رو حل کنیم، دیگران پیشکش! چرا همهش به فکر دیگرانی؟ این دیگران، این غریبهها کی هستن که خودت رو بهخاطرشون کشتی؟ زندگیمون نابود شده بهخاطر دیگران! این دیگران کی به فکر تو بودن که داری ذرهذره بهخاطرشون آب میشی؟
به چهرهی شاکیاش شکایت بردم.
- من بهخاطر حرف دیگران خودم رو کشتم؟!
باز تیز نگاهم کرد.
- آره!
- نمیفهمم چی میگی رادمهر!
دستبهسـینه شد و با هر حرفی، دست چپش را در هوا تکان میداد.
- هیچی! دارم میگم تویی که خیلی واسهت مهمه سر سفرهی غذا مادرم چی تیکه میندازه یا جاوید چی میگه یا نرگس چرا اون برخورد رو باهات داره یا امید دربارهت چی فکر میکنه، حتماً خیلی به حرف مردم اهمیت میدی! اینایی که خودت رو خفه کردی تا فقط راضی باشن، هیچوقت راضی نمیشن!
آخرین ویرایش توسط مدیر: