از بغلش بیرون اومدم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- من میرم اتاقم.
برگشتم که دستم رو گرفت. صدای آروم و جدیش تو گوشم پیچید.
- چرا برگشتی لیلی؟
بدون اینکه برگردم جواب دادم:
- قضیهش طولانیه.
بیهوا دستم رو کشید که از پشت محکم خوردم به سـ*ـینهش. برگشت و سمتِ تخت رفت و من رو هم دنبالِ خودش کشوند.
دستم رو کشید و نشوندم روی تخت، کنارم نشست و با همون جدیت گفت:
- میشنوم.
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم در حالِ کلنجار رفتن با گرهی ربدوشامبر لباسخوابم بودم. با نشستن دستش روی دستم بیاختیار سرم رو بالا رفتم که نگاهم با نگاه جدیش گره خورد.
- حرف بزن لیلی!
لب از لب باز کردم تا حرفی بزنم که با دیدن جای رژ روی پیراهن سفیدش ساکت شدم و اخمام تو هم رفت. دوباره همون حس حسادت به جونم افتاد و باعث شد بهسرعت از جام بلند بشم و با لحنی حقبهجانب و عصبی گفتم:
- به تو ربط نداره!
از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت و با حرص گفت:
- وایسا! کجا؟
بهشدت دستش رو پس زدم و تو صورتش با غیظ گفتم:
- اینم به تو ربط نداره!
برگشتم که دوباره دستم رو گرفت.
- دستم رو ول کن.
- تا نگی چرا برگشتی ول نمیکنم.
از کوره در رفتم و بدون اینکه به حرفام فکر کنم گفتم:
- به تو چه؟! مگه من به تو میگم با مونا رفتی بیرون برای چی؟ یا چه غلطی کردید که رد رژش روی لباسته!
به اینجای حرفم که رسیدیم لبخند کوتاهی روی لبش نشست. آروم سرش رو جلو آورد و پیشونیش رو به پیشونیم زد و با لحن خاصی آروم زمزمه کرد:
- حسادت میکنی؟
ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﺁﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. امیر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪش یعنی هیچ جایگاهی توی زندگیش ندارم ﭘﺲ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﮐﺞ ﺑﺮﻡ.
با لحنی حرصآلود و عصبی گفتم:
- حسادت کنم برای چی؟ پسر کم هست اینجا که به تو حسادت کنم؟ اونم تو که معلوم نیست اومدی ماموریت یا عشقبازی با یه دختر روانی. من اگه همین الان لب تر کنم خالد و...
حرفم تمام نشده بود که صورتش رو جلو آورد؛ از حرکت یهوییش تو شوک بودم و دستام ثابت توی هوا مونده بودن که محکم از پشت به دیوار خوردم.
عقب رفت. چشماش رو باز کرد و نگاه غضبآلودش رو به چشمام دوخت. به خودم اومدم و بهسرعت پسش زدم؛ اما دریغ از یک سانت عقب رفتن برای حفظ ظاهر. عصبی گفتم:
- معلومه چه غلطی میکنی؟!
- من با مونا کاری نداشتم.
با حرص به یقهی پیراهنش که جای رژ مونا بود اشاره کردم.
- معمولاً میگن رنگ رخساره خبر میدهد از سِر درون؛ اما برای تو فرق کرده. رخت تنت نشون میده که...
- لیلی!
با صدای تقریباً بلند و داد مانندش ساکت شدم.
- من اگه میخواستم کاری کنم با تو که خودت اومدی تو آغوشم یه کاری میکردم.
با تمسخر خندیدم و با لحن کنایهآمیزی گفتم:
- نه که مونا خانومتون الماس نایاب و غیرقابل دسترسته. من هم که آهنِ همیشه در دسترس!
از عصبانیت نمیدونستم چی بگم. بین دیوار و امیربهادر گیر کرده بودم با مشت به بازو و سـ*ـینهش میزدم تا عقب بره.
با خنده گفت:
- لیلی! الماس چیه آهن چیه؟ این چرتوپرتا چیه؟!
عقبش زدم و با لحن دلخوری گفتم:
- یعنی اینکه ببخشید که نتونستم مثل مونا جلو خودم رو بگیرم و خودم رو تو بغلت نندازم.
با خنده گفت:
- مونا جلو خودش رو گرفت؟
به میز تکیه زد و با تهخندهی تو صداش گفت:
- اون رو که اگه بذارن به جای من اون من رو...
بهسرعت برگشتم سمتش که حرفش رو خورد با لحن حیرتزده و بلندی گفتم:
- خیلی بیادبی امیر! خیلی!
با این حرفم قهقههی خندهش کل اتاق رو پر کرد. برای لحظه یه میخش شدم. دستم که روی دستگیرهی در بود ثابت موند.
نه میتونستم برم و نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. در حینِ خنده دستی به صورتش کشید و به حالت تسلیم دستش رو بالا آورد.
- من تسلیم. ببخشید.
سرش رو بالا آورد که با دیدن نگاه خیرهش، به خودم اومدم. هول شدم و سریع گفتم:
- من میرم.
در رو باز کردم هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که بهسرعت دستم از پشت کشیده شد. در رو بست و عصبی گفت:
- کجا با این وضع؟
- تو اتاقم.
و به لباسام اشاره کرد و گفت:
- با این وضع؟
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم گفتم:
- کسی بیرون نیست.
با جدیت گفت:
- ممکنه بیاد.
سرم رو بالا آوردم تا حرفی بزنم که در آروم باز شد. همزمان من و امیربهادر با هم سمتِ در برگشتیم.
مونا با ناز و لباس ضایعی که پوشیده بود وارد شد.
امیربهادر بهسمتم برگشت و گفت:
- لیلی گوش...
- من میرم اتاقم.
برگشتم که دستم رو گرفت. صدای آروم و جدیش تو گوشم پیچید.
- چرا برگشتی لیلی؟
بدون اینکه برگردم جواب دادم:
- قضیهش طولانیه.
بیهوا دستم رو کشید که از پشت محکم خوردم به سـ*ـینهش. برگشت و سمتِ تخت رفت و من رو هم دنبالِ خودش کشوند.
دستم رو کشید و نشوندم روی تخت، کنارم نشست و با همون جدیت گفت:
- میشنوم.
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم در حالِ کلنجار رفتن با گرهی ربدوشامبر لباسخوابم بودم. با نشستن دستش روی دستم بیاختیار سرم رو بالا رفتم که نگاهم با نگاه جدیش گره خورد.
- حرف بزن لیلی!
لب از لب باز کردم تا حرفی بزنم که با دیدن جای رژ روی پیراهن سفیدش ساکت شدم و اخمام تو هم رفت. دوباره همون حس حسادت به جونم افتاد و باعث شد بهسرعت از جام بلند بشم و با لحنی حقبهجانب و عصبی گفتم:
- به تو ربط نداره!
از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت و با حرص گفت:
- وایسا! کجا؟
بهشدت دستش رو پس زدم و تو صورتش با غیظ گفتم:
- اینم به تو ربط نداره!
برگشتم که دوباره دستم رو گرفت.
- دستم رو ول کن.
- تا نگی چرا برگشتی ول نمیکنم.
از کوره در رفتم و بدون اینکه به حرفام فکر کنم گفتم:
- به تو چه؟! مگه من به تو میگم با مونا رفتی بیرون برای چی؟ یا چه غلطی کردید که رد رژش روی لباسته!
به اینجای حرفم که رسیدیم لبخند کوتاهی روی لبش نشست. آروم سرش رو جلو آورد و پیشونیش رو به پیشونیم زد و با لحن خاصی آروم زمزمه کرد:
- حسادت میکنی؟
ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﺁﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. امیر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪش یعنی هیچ جایگاهی توی زندگیش ندارم ﭘﺲ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﮐﺞ ﺑﺮﻡ.
با لحنی حرصآلود و عصبی گفتم:
- حسادت کنم برای چی؟ پسر کم هست اینجا که به تو حسادت کنم؟ اونم تو که معلوم نیست اومدی ماموریت یا عشقبازی با یه دختر روانی. من اگه همین الان لب تر کنم خالد و...
حرفم تمام نشده بود که صورتش رو جلو آورد؛ از حرکت یهوییش تو شوک بودم و دستام ثابت توی هوا مونده بودن که محکم از پشت به دیوار خوردم.
عقب رفت. چشماش رو باز کرد و نگاه غضبآلودش رو به چشمام دوخت. به خودم اومدم و بهسرعت پسش زدم؛ اما دریغ از یک سانت عقب رفتن برای حفظ ظاهر. عصبی گفتم:
- معلومه چه غلطی میکنی؟!
- من با مونا کاری نداشتم.
با حرص به یقهی پیراهنش که جای رژ مونا بود اشاره کردم.
- معمولاً میگن رنگ رخساره خبر میدهد از سِر درون؛ اما برای تو فرق کرده. رخت تنت نشون میده که...
- لیلی!
با صدای تقریباً بلند و داد مانندش ساکت شدم.
- من اگه میخواستم کاری کنم با تو که خودت اومدی تو آغوشم یه کاری میکردم.
با تمسخر خندیدم و با لحن کنایهآمیزی گفتم:
- نه که مونا خانومتون الماس نایاب و غیرقابل دسترسته. من هم که آهنِ همیشه در دسترس!
از عصبانیت نمیدونستم چی بگم. بین دیوار و امیربهادر گیر کرده بودم با مشت به بازو و سـ*ـینهش میزدم تا عقب بره.
با خنده گفت:
- لیلی! الماس چیه آهن چیه؟ این چرتوپرتا چیه؟!
عقبش زدم و با لحن دلخوری گفتم:
- یعنی اینکه ببخشید که نتونستم مثل مونا جلو خودم رو بگیرم و خودم رو تو بغلت نندازم.
با خنده گفت:
- مونا جلو خودش رو گرفت؟
به میز تکیه زد و با تهخندهی تو صداش گفت:
- اون رو که اگه بذارن به جای من اون من رو...
بهسرعت برگشتم سمتش که حرفش رو خورد با لحن حیرتزده و بلندی گفتم:
- خیلی بیادبی امیر! خیلی!
با این حرفم قهقههی خندهش کل اتاق رو پر کرد. برای لحظه یه میخش شدم. دستم که روی دستگیرهی در بود ثابت موند.
نه میتونستم برم و نه میتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. در حینِ خنده دستی به صورتش کشید و به حالت تسلیم دستش رو بالا آورد.
- من تسلیم. ببخشید.
سرش رو بالا آورد که با دیدن نگاه خیرهش، به خودم اومدم. هول شدم و سریع گفتم:
- من میرم.
در رو باز کردم هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که بهسرعت دستم از پشت کشیده شد. در رو بست و عصبی گفت:
- کجا با این وضع؟
- تو اتاقم.
و به لباسام اشاره کرد و گفت:
- با این وضع؟
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم گفتم:
- کسی بیرون نیست.
با جدیت گفت:
- ممکنه بیاد.
سرم رو بالا آوردم تا حرفی بزنم که در آروم باز شد. همزمان من و امیربهادر با هم سمتِ در برگشتیم.
مونا با ناز و لباس ضایعی که پوشیده بود وارد شد.
امیربهادر بهسمتم برگشت و گفت:
- لیلی گوش...
آخرین ویرایش توسط مدیر: