کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
از بغلش بیرون اومدم، سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
- من میرم اتاقم.
برگشتم که دستم رو گرفت. صدای آروم و جدیش تو گوشم پیچید.
- چرا برگشتی لیلی؟
بدون اینکه برگردم جواب دادم:
- قضیه‌ش طولانیه.
‌بی‌هوا دستم رو کشید که از پشت محکم خوردم به سـ*ـینه‌ش. برگشت و سمتِ تخت رفت و من رو هم دنبالِ خودش کشوند.
دستم رو کشید و نشوندم روی تخت، کنارم نشست و با همون جدیت گفت:
- می‌شنوم.
بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم در حالِ کلنجار رفتن با گره‌ی ربدوشامبر لباس‌خوابم بودم. با نشستن دستش روی دستم ‌بی‌اختیار سرم رو بالا رفتم که نگاهم با نگاه جدیش گره خورد.
- حرف بزن لیلی!
لب از لب باز کردم تا حرفی بزنم که با دیدن جای رژ روی پیراهن سفیدش ساکت شدم و اخمام تو هم رفت. دوباره همون حس حسادت به جونم افتاد و باعث شد به‌سرعت از جام بلند بشم و با لحنی حق‌به‌جانب و عصبی گفتم:
- به تو ربط نداره!
از کنارش رد شدم که مچ دستم رو گرفت و با حرص گفت:
- وایسا! کجا؟
به‌شدت دستش رو پس زدم و تو صورتش با غیظ گفتم:
- اینم به تو ربط نداره!
برگشتم که دوباره دستم رو گرفت.
- دستم رو ول کن.
- تا نگی چرا برگشتی ول نمی‌کنم.
از کوره در رفتم و بدون اینکه به حرفام فکر کنم گفتم:
- به تو چه؟! مگه من به تو میگم با مونا رفتی بیرون برای چی؟ یا چه غلطی کردید که رد رژش روی لباسته!
به اینجای حرفم که رسیدیم لبخند کوتاهی روی لبش نشست. آروم سرش رو جلو آورد و پیشونیش رو به پیشونیم زد و با لحن خاصی آروم زمزمه کرد:
- حسادت می‌کنی؟
ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؟ ﺁﺭﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ. امیر ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪش یعنی هیچ جایگاهی توی زندگیش ندارم ﭘﺲ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﮐﺞ ﺑﺮﻡ
.
با لحنی حرص‌‌‌آلود و عصبی گفتم:
- حسادت کنم برای چی؟ پسر کم هست اینجا که به تو حسادت کنم؟ اونم تو که معلوم نیست اومدی ماموریت یا عشق‌بازی با یه دختر روانی. من اگه همین الان لب تر کنم خالد و...
حرفم تمام نشده بود که صورتش رو جلو آورد؛ از حرکت یهوییش تو شوک بودم و دستام ثابت توی هوا مونده بودن که محکم از پشت به دیوار خوردم.
عقب رفت. چشماش رو باز کرد و نگاه غضب‌‌‌آلودش رو به چشمام دوخت. به خودم اومدم و به‌سرعت پسش زدم؛ اما دریغ از یک سانت عقب رفتن برای حفظ ظاهر. عصبی گفتم:
- معلومه چه غلطی می‌کنی؟!
- من با مونا کاری نداشتم.
با حرص به یقه‌ی پیراهنش که جای رژ مونا بود اشاره کردم.
- معمولاً میگن رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِر درون؛ اما برای تو فرق کرده. رخت تنت نشون میده که...
- لیلی!
با صدای تقریباً بلند و داد مانندش ساکت شدم.
- من اگه می‌خواستم کاری کنم با تو که خودت اومدی تو آغوشم یه کاری می‌کردم.
با تمسخر خندیدم و با لحن کنایه‌آمیزی گفتم:
- نه که مونا خانومتون الماس نایاب و غیرقابل دسترسته. من هم که آهنِ همیشه در دسترس!
از عصبانیت نمی‌دونستم چی بگم. بین دیوار و امیربهادر گیر کرده بودم با مشت به بازو و سـ*ـینه‌ش می‌زدم تا عقب بره.
با خنده گفت:
- لیلی! الماس چیه آهن چیه؟ این چرت‌وپرتا چیه؟!
عقبش زدم و با لحن دلخوری گفتم:
- یعنی اینکه ببخشید که نتونستم مثل مونا جلو خودم رو بگیرم و خودم رو تو بغلت نندازم.
با خنده گفت:
- مونا جلو خودش رو گرفت؟
به میز تکیه زد و با ته‌خنده‌ی تو صداش گفت:
- اون رو که اگه بذارن به‌ جای من اون من رو...
به‌سرعت برگشتم سمتش که حرفش رو خورد با لحن حیرت‌زده و بلندی گفتم:
- خیلی ‌بی‌ادبی امیر! خیلی!
با این حرفم قهقهه‌ی خنده‌ش کل اتاق رو پر کرد. برای لحظه یه میخش شدم. دستم که روی دستگیره‌ی در بود ثابت موند.
نه می‌تونستم برم و نه می‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم. در حینِ خنده دستی به صورتش کشید و به حالت تسلیم دستش رو بالا آورد.
- من تسلیم. ببخشید.
سرش رو بالا آورد که با دیدن نگاه خیره‌ش، به خودم اومدم. هول شدم و سریع گفتم:
- من میرم.
در رو باز کردم هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که به‌سرعت دستم از پشت کشیده شد. در رو بست و عصبی گفت:
- کجا با این وضع؟
- تو اتاقم.
و به لباسام اشاره کرد و گفت:
- با این وضع؟
بدون اینکه سرم رو بالا بیارم و نگاهش کنم گفتم:
- کسی بیرون نیست.
با جدیت گفت:
- ممکنه بیاد.
سرم رو بالا آوردم تا حرفی بزنم که در آروم باز شد. هم‌زمان من و امیربهادر با هم سمتِ در برگشتیم.
مونا با ناز و لباس ضایعی که پوشیده بود وارد شد.
امیربهادر به‌سمتم برگشت و گفت:
- لیلی گوش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    اجازه ندادم حرفی بزنه و درحالی‌‌که تمام وجودم از خشم و حرص یا شاید حسادت پر شده بود محکم به تخته‌سـ*ـینه‌ش زدم که عقب رفت.
    بدون اینکه اجازه‌ی حرکتی بهش بدم در اتاق رو به‌شدت باز کردم که مونا به داخل پرت شد و افتاد تو بغـ*ـلِ امیربهادر.
    نگاه غیظ‌‌‌آلودی به امیربهادر انداختم و گفتم:
    - شب خوبی داشته باشید.
    در رو محکم به هم کوبیدم و به‌سمتِ اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و به همون شدت در اتاق رو بستم.
    با حرص پشت دستم رو، روی لبم کشیدم و با خودم بلند بلند حرف زدم.
    - احمقی لیلی! احمقی که با این وضع رفتی تو اتاق اون پسره‌ی احمق فرصت‌طلب. اون تو رو می‌خواد واسه چی؟ تا وقتی یکی مثل مونا سانتی‌مانتال کنارشه تو برای چی اونی. ها؟
    جلوی آینه ایستادم با غضب تو آینه زل زدم که در باز شد. با دیدن امیربهادر به‌سرعت برگشتم و گفتم:
    - برو بیرون امیر!
    - گوش کن.
    خواست دستم رو بگیره که به‌شدت زدم زیر دستش.
    - به من دست نزن.
    به در اشاره کردم و با حرص گفتم:
    - گفتم برو بیرون امیربهادر، برو بیرون مونا منتظرته.
    کلافه چنگی توی موهاش زد و گفت:
    - لیلی گوش کن گفتم. تو چته؟
    با دادی که زد به خودم اومدم. من چمه؟ این کارها برای چیه؟ چرا انقدر خودم رو دارم برای کسی که در فکرش من فقط دختریم که خریدتم اذیت می‌کنم؟
    یک قدم عقب رفت. با صدای تحلیل رفته لب زدم:
    - ببخشید.
    - چی رو؟
    بدون اینکه جوابش رو بدم برگشتم و به‌سمتِ دست‌شویی توی اتاق رفتم.
    - لیلی!
    وارد دست‌شویی شدم و در رو بستم که هم‌زمان اشکام آروم روی گونه‌م سُر خورد.
    تقه‌ای به در دست‌شویی خورد و صدای آروم و جدی امیربهادر اومد.
    - لیلی در رو بازکن.
    جواب ندادم که محکم‌تر به در زد و بلند‌تر گفت:
    - لیلی!
    ‌بی‌صدا اشک می‌ریختم و تو دلم التماس می‌کردم که بره؛ اما هردفعه با فکر به اینکه اگه بره باید شب رو با مونا بگذرونه دیوونه می‌شدم.
    سخت بود؛ اما من به امیربهادر و اینکه کنارِ مونا باشه حسادت می‌کردم تنها دلیل این حسادت و این سردرگمی‌ها فقط یه چیز می‌تونست باشه. من به امیربهادر ‌بی‌حس نیستم.
    - لیلی!
    کاش می‌شد جواب بدم جانِ لیلی.
    - لیلی خواهش می‌کنم در رو باز کن.
    انقدر لحنش رو با خواهش و عجز گفت که غیرارادی برگشتم و در رو باز کردم.
    نگاهم به نگاه خسته و کلافه‌‌ش گره خورد. با دیدنم لبخند خسته‌ای روی لبش نشست و در آغوشم کشید.
    با ته‌خنده‌ی توی صداش گفت:
    - حسود دوست‌داشتنی.
    وقتش نبود؛ اما با حرفش ذوق کردم و لبخندی روی لبم نشست. بـ..وسـ..ـه‌ای رو سرم زد و بیشتر به خودش فشردم.
    - لیلی!
    - هوم.
    - میشه دیگه نقش بازی نکنیم؟
    در همون حالتی که سرم روی سـ*ـینه‌ش بود موهای تو صورتم رو کنار زدم و دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
    - چه نقشی؟
    - نامزد بودن.
    با این حرفش لبخند غمگینی روی لبم نشست. دوباره... دوباره می‌خواست حقیقت تلخ رو به روم بیاره.
    آروم عقب رفتم که نگذاشت و حلقه‌ی دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد و با دست آزادش سرم رو به سـ*ـینه‌‌ش فشرد.
    - نرو.
    از حرکتش تعجب کردم بودم. حرفاش و کاراش باهم همخونی نداشت. می‌خواست نامزدش نباشم؛ اما نمی‌گذاشت ازش دور باشم.
    - دیگه نقش بازی نکنیم.
    با صداش از فکر بیرون اومدم. با شک لب زدم:
    - پس چی؟
    - واقعی باشیم. من و تو یعنی ما با هم واقعی باشیم.
    شوکه شدم و به‌سرعت عقب رفتم.
    - چی؟
    با لحن مهربونی گفت:
    - می‌دونم سرهنگ توبیخم می‌کنه به‌خاطر اینکه تو ماموریت به این مهمی به‌جای اینکه فکرم رو درگیر کارم کنم درگیرِ یه دختر لوس، حسود و لجباز کردم؛ اما مهم نیست. تصمیم ندارم از تویی که حسودی‌کردنت انقدر به دل می‌شینه بگذرم.
    امیربهادر حرف می‌زد و من هر لحظه بیشتر بُهتم می‌برد. باور اینکه دارم این حرفا رو از زبون امیربهادر می‌شنوم به‌قدری سخت بود که شاید تا ساعت‌ها نتونم به خودم بیام.
    آروم لب زدم:
    - چی؟
    با خنده و لحن شوخی گفت:
    - این لحظه‌ها رو به خاطر می‌سپارما! این هول‌شدنت و هیجان تو چشمات.
    با این حرفش از اون حالت بُهتم در اومدم و با حرص گفتم:
    - من هول نکردم.
    خندید و دوباره بغلم کرد.
    - تو که راست میگی!
    با مشت زدم رو سـ*ـینه‌ش و خودم رو عقب کشیدم.
    - گفتم من هول نکردم.
    حرفی نزد و تنها با نگاه مهربونش نگاهم می‌کرد.
    با یادآوری حرفاش که غیرِمنتظره بود غیرارادی لبام به لبخند باز شد که آروم لب زد:
    - این یعنی قبول.
    تا لب از لب باز کردم تا حرفی بزنم و بگم می‌خوام فکر کنم گفت:
    - اگه می‌خوای فکر کنی مشکلی نیست. من هم برم تا تو رسماً نامزدم نشدی یه امشب رو با مونا باشم.
    می دونستم برای حرص‌دادن من این حرفا رو می‌زنه، برای همین ‌بی‌فکر گفتم:
    - اکی برو! من هم با این لباس‌خواب میرم تو حیاط که هم هوا بخورم هم روی پیشنهادت فکر کنم.
    به‌سرعت برگشت و با غیظ گفت:
    - بیخود! جرئت داری پات رو از این اتاق بذار بیرون.
    اخمام رو تو هم کردم و مثل خودش گفتم:
    - پس تو هم جرئت داری پات رو از اتا...
    با لبخند شیطونی که روی لبش اومد فهمیدم چی دارم میگم. محکم روی لبم زدم و «هین» بلندی گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با خنده گفت:
    - نزن درد می‌گیره.
    و به لبم اشاره کرد. سمتِ تخت رفت و خودش رو روی تخت انداخت پا روی پا انداخت و گفت:
    - حالا که خانوم دوست نداره خب نمیرم.
    از جمله‌‌ش چنان ذوق کردم که لبخندم عمیق‌تر شد؛ اما چون سرش پایین بود متوجه نشد.
    هم باورم نمی‌شد که امیربهادر انقدر ‌بی‌مقدمه احساساتش رو بیان کرده و هم دوست داشتم بپرم بغلش و ‌بی‌خیال حرفای قبلش بشم.
    اما نمی‌شد. باید حساب حرفاش رو پس می‌داد. لبخندم رو پس زدم و با جدیت گفتم:
    - گفتی من...
    سرش رو بالا گرفت و پرید تو حرفم.
    - گفتم که بری.
    تای ابروم رو بالا دادم و با شک پرسیدم:
    - چی؟
    تکیه‌ش رو از تاج تخت گرفت و گفت:
    - اون حرفا رو زدم که تو از اینجا بری.
    - چرا؟
    اخماش رو تو هم کرد و با لحن تلخ و شاکی گفت:
    - نگو که نمی‌دونی.
    از فکر اینکه به‌خاطر خالد و کامران و نگاهشون به من این حرف رو می‌زنه لبخند محوی روی لبم نشست که با دیدن نگاه خیره‌‌اش سریع پسش زدم.
    از جاش بلند شد و اومد سمتم.
    روبه‌روم ایستاد. با نگاهی مهربون ک آروم بهم خیره شده بود، تو چشماش حرفی بود که نمی‌تونستم بفهمم چیه؟
    با نشستن دستاش روی بازوهام که تنها با حریرنازک روبدشامبر پوشیده شده بود داغ شدم. نگاهم رو از چشماش آروم‌آروم به روی دستش سوق دادم.
    - لیلی!
    حرفی نزدم که گفت:
    - این فرصت رو به هردوتامون بده.
    با شیطنتی که در لحظه به جونم افتاد نگاهش کردم و گفتم:
    - یعنی الان تو داری پیشنهاد میدی که با هم دوست*پسر دوست*دختر بشیم.
    با این حرفم قیافه‌ش تو هم رفت و با غیظ صدام زد:
    - لیلی!
    نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده. فکر اینکه امیر از اون پسرایی باشه که تو خیابون می‌افته دنبالِ دخترا تا شماره بده خنده‌‌م شدت گرفت. وسط خندیدن گفتم:
    - وای امیربهادر فکرش رو بکن. تو بری تو خیابون به دختر...
    - از این کارا خیلی کردم.
    با این حرفش به ثانیه نکشید که خنده‌م قطع شد، با شک و اخمای درهم نگاهش کردم.
    - چی؟
    شونه‌ای بالا انداخت و با لحن خیلی ریلکسی گفت:
    - وقتی۱۹-۲۰ سالم بود خیلی از این کارا می‌کردم. تو چی؟
    با غیظ نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
    - خیلی کار خوبی کردی تعریف هم می‌کنی!
    تک‌خنده‌ای زد و گفت:
    - نه! دارم از اولش اتمام‌حجت می‌کنم که بعد نگی چرا نگفتی؟ تو هم بگو تا بعد با رفتار عجیبی روبه‌رو نشی.
    با تعجب و شک لب زدم:
    - رفتار عجیب!
    لبخند مهربونی به روم زد و گفت:
    - روی این مسائل خیلی حساسم، حسود خانوم!
    و با انگشت اشاره‌ش روی بینیم زد. با ترسی که از این حرفاش توی دلم و نگاهم نشست نگاهش کردم.
    ﺍﻣﯿﺮﺑﻬﺎﺩﺭ ﻫﻨﻮﺯ در مورد گذشته ی من و کسرا ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻪ. وای به روزی که بفهمه!
    دستاش رو به هم کوبید و گفت:
    - خب پس حله! من برم تو اتاقم.
    چشمکی زد و با لحن با حالی گفت:
    - اجازه هست؟
    امشب عجیب شده بود. خیلی عجیب! رفتارش و حرفاش... از اون امیربهادر بداخلاق و جدی انتظار نداشتم این‌جوری رفتار کنه و انقدر راحت و ساده از من بخواد باهاش باشم.
    - لیلی!
    تکونی خوردم، گیج نگاهش و گفتم:
    - ها؟
    اخماش تو هم رفت و با جدیت گفت:
    - چیزی شده لیلی؟
    - ها؟
    با حرص صدام زد.
    - لیلی!
    به خودم اومدم و برای اینکه باعث شکش نشم سریع گفتم:
    - ها! نه. خوابم میاد فقط همین.
    لبخندی زد و گفت:
    - اکی! پس من برم. فردا منتظرِ جوابت هستم.
    گیج نگاهش کردم. با چپ‌چپی که بهم رفت منظورش رو فهمیدم و آروم لب زدم:
    - باشه.
    - شب به‌خیر.
    - شب به‌خیر.
    رفت بیرون. با بسته‌شدن در نفسم که تو سـ*ـینه حبس شده بود رو به‌سختی بیرون دادم.
    اه کسرا! اه که با انتخابت چه اشتباهی کردم.
    خودم رو روی تخت انداختم و تا دم صبح به امیربهادر و پیشنهادش فکر می‌کردم. بهم نگفته بود دوست دارم؛ اما همین پیشنهاد هم نشون می‌داد به من ‌بی‌حس نیست و می‌موندم من که دوست‌داشتن امیربهادر برای خودم ثابت‌شده بود.
    من امید بهادر رو که توی بدترین روز و حالت تنهام نگذاشت رو دوست داشتم. اون تنها کسی بود که می‌تونستم ‌بی‌دغدغه بهش تکیه بدم، بدون ترس از افتادن دوسش داشتم و تحمل اینکه کنار کس دیگه ببینمش رو نداشتم.
    می خواستم انتخابش کنم؛ اما از کسرا می‌ترسیدم، از اینکه امیربهادر بفهمه که من به‌خاطر آدمی مثلِ کسرا فرار کردم.
    با تقه‌ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم و به ساعت نگاه کردم. با دیدن ساعت با شک نگاهم به‌سمت در کشیده شد.
    ساعتِ 3صبح کی بود که داشت در می‌زد؟ آروم روی تخت نشستم که دوباره تقه‌ای به در خورد.
    از ترس سر جام ایستاده بودم. در روی پاشنه چرخید و باز شد.
    با دیدن کسرا شوکه شدم. یک قدم عقب رفتم که از پشت به تخت خوردم، تعادلم رو از دست دادم و نشستم روی تخت.
    نیشخندی زد و گفت:
    - انتظار نداشتی من بیام اینجا، ها؟ اما باید می‌اومدم و تو انتخاب کردن و تصمیم‌گرفتن کمکت می‌کردم.
    در رو بست. از حرفاش سر در نمی‌آوردم و نمی‌فهمیدم در موردِ چی حرف میزنه. برای همین با صدای لرزون لب زدم:
    - در مورد چی حرف میزنی؟
    روی پاشنه‌ی پا چرخید سمتم و گفت:
    - در مورد پیشنهاد جناب سرگرد صحبت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دانای کل
    نگاهی به ساعتش انداخت و درحالی‌که از انتظار خسته شده بود سرش رو به‌سمت تبسم برگردوند و گفت:
    - کامران کجا موند؟
    تبسم شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
    - نمی‌دونم.
    درحالی‌که کتش رو در می‌آورد گفت:
    - برو صداش بزن.
    - چشم جنا...
    با نگاه تند و تیزی که امیربهادر بهش انداخت حرفش رو تصحیح کرد.
    - چشم آقا.
    و قدم تند کرد به‌‌ سمت پله‌ها. فرزام که متوجه اشتباه تبسم شده بود ریز خندید و گفت:
    - عادتِ دیگه.
    چشم‌غره‌ای به فرزام رفت و روی مبل نشست. فرزام نگاه کوتاهی به پله‌ها و اطراف انداخت تا مطمئن بشه که کسی نیست. کنارِ امیر نشست و آروم گفت:
    - امیر اون پرونده رو تونستی پیدا کنی؟
    - جاش رو پیدا کردیم؛ اما هنوز نتونستیم برداریم.
    - امشب بهترین وقته.
    پا روی پا انداخت و سری به نشانه‌ی مثبت تکون داد. فرزام لب باز کرد تا حرفی بزنه که کامران با قدم‌های محکم از پله‌ها پایین اومد و پشت‌سرش خالد و کسرا و...
    نگاه امیربهادر روی لیلی موند که کنار کسرا ایستاده بود و هماهنگ با کسرا قدم برمی‌داشت.
    فرزام متعجب نگاهش رو بین لیلی و امیربهادر گردوند و آروم گفت:
    - لیلی اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    ابروهاش رو در هم کشید و به‌سختی نگاه جدی و سردش رو از لیلی گرفت و به کسرا که با نگاهی پیروزمندانه نگاهش می‌کرد، انداخت.
    کامران از آخرین پله پایین اومد. درحالی‌که سمتِ امیربهادر می‌اومد گفت:
    - یه‌کم دیر شد ببخشید.
    تای ابروش رو بالا داد، درحالی‌که از این رفتار محترمانه‌ی کامران تعجب کرده بود سری به معنی مشکلی نیست تکون داد.
    کامران لبش رو تر کرد و کف هر دو دستش رو به هم کوبید و گفت:
    - خب پس می‌تونیم بریم.
    فرزام که نگاهش هنوز روی لیلی بود آروم لب زد:
    - اما...
    کامران نگاهش رو به فرزام دوخت و درحالی‌که شک داشت فرزام حرفی زده یا نه پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و به لیلی اشاره کرد.
    - لیلی چرا بیاد؟
    کامران که تازه یادِ لیلی افتاد، درحالی‌که از حواس‌پرتی خودش حرصی بود آروم به پیشونیش زد و گفت:
    - اه یادم رفت بگم.
    روی پاشنه‌ی پا کامل به‌سمت کسرا و لیلی برگشت.
    به‌سختی بغض در گلوش رو قورت داد. سرش رو پایین نگه داشته بود تا نکنه نگاه اشک‌‌‌آلودش حقیقت رو برای امیربهادر و یا فرزام رو کند.
    کامران لبخندی به روی کسرا زد و آروم به شونه‌‌ش زد و درحالی‌که نقشِ آدم‌های راضی و خوش‌حال رو نشان می‌داد گفت:
    - واقعاً خوش‌حال شدم براتون.
    رو به امیربهادر که با اخم‌های در هم و نگاه گیج و کنجکاوش به لیلی نگاه می‌کرد گفت:
    - کسرا عشقِ لیلی ما، همون کسی که لیلی به‌خاطرش از خونه فرار کرد و...
    به ضرب سرش رو به‌سمت کامران برگردوند. ناباورانه آرام لب زد:
    - چی؟
    قطره اشکی از چشمش چکید که دستان گرمِ کسرا میون پنجه‌ی دستش حلقه شد.
    فرزام وحشت‌زده به امیربهادر نگریست که با نگاهی به‌خون‌نشسته و غضب‌‌‌آلود به لیلی نگاه می‌کرد.
    زیر لب با صدای خشم‌‌‌آلودی غرید.
    - فرار!
    کامران سرخوشانه قهقهه‌ای زد و گفت:
    - نمی‌دونستی نه؟ الان وقتش نیست وگرنه کامل توضیح می‌دادم که لیلی چقدر جسورانه ساعت 1 شب از خونه به عشقِ کسرا فرار کرد.
    دستی به شانه‌ی امیربهادر زد و گفت:
    - فعلاً بریم. بعداً تعریف می‌کنم.
    و زودتر از بقیه از سالن بیرون رفت.
    کسرا نگاه پیروزمندش رو از امیربهادر گرفت و رو به لیلی آروم گفت:
    - بریم عزیزم.
    لیلی بدون هیچ مکثی سرش رو بالا گرفت و دور از نگاه امیربهادر نگاه نفرت‌‌‌آلودی به کسرا انداخت.
    لبخند دندون‌نمایی به روش زد و با لحنی که سعی می‌کرد حرصش رو نشون نده گفت:
    - بریم عزیزم.
    و لیلی رو همراه خودش کشید و بیرون رفت.
    با ردشدن لیلی از کنارش چشماش رو بست و نفس حبس‌شده در سـ*ـینه‌‌اش رو به‌سختی بیرون داد. با صدای تحلیل‌رفته و آرامی لب زد:
    - بریم فرزام.
    و قبل از اینکه فرزام حرفی بزنه با قدم‌های محکم و بلند از سالن خارج شد.
    ***
    آرنج دستش رو روی شیشه ماشین گذاشت. کلافه و عصبی چنگی در موهاش زد و ‌بی‌توجه به نگاه‌های گاه‌وبی‌گاه فرزام با اخم‌های درهم و نگاهی سرد از آینه‌ی جلو به لیلی که به بیرون خیره شده بود نگاه کرد.
    «- تو هم از خونه فرار کردی؟ به‌خاطر یه پسر...
    - نه... نه فرار نکردم!
    همون کسی که لیلی به‌خاطرش از خونه فرار کرد و...»
    چشماش رو با حرص بازوبسته کرد. سرعت ماشین رو بالا برد.
    «- داشتم از سرکار برمی‌گشتم دزدیدنم.
    - الان وقتش نیست وگرنه کامل توضیح می‌دادم که لیلی چقدر جسورانه ساعت 1 شب از خونه به عشقِ کسرا فرار کرد.»
    فرزام نگاه نگرانش رو به امیربهادر انداخت و آروم گفت:
    - یواش‌تر برو امیر.
    «اون پسره رو می‌شناختی؟ از پشت در شنیدم که به اسم صدات می‌زد؟
    نمی شناختمش، اسمم...
    - اسمم رو وقتی تو صدام زدی فهمید.
    - کسرا عشقِ لیلی ما.»
    - امیر بپا.
    با صدای فریاد فرزام به خودش اومد و به‌سرعت ماشین رو که نزدیک بود به پیرمردی برخورد کنه رو به‌سمت چپِ جاده پیچوند. پاش رو محکم روی گاز فشرد که ماشین با صدای جیغ لاستیک‌ها گوشه‌ی خیابون توقف کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لیلی وحشت‌زده سرش رو برگردوند و به امیربهادر که سرش روی فرمون افتاده بود نگریست. با دیدن این وضع غیرارادی بغض در گلوش نشست و آروم زمزمه کرد:
    - امیر!
    دست یخ‌زده‌ش رو به روی دستگیره‌ی در گذاشت تا از ماشین پیاده بشه تا به امیر بهادر برسه، دستش روی دستگیره که نشست هم‌زمان دستِ کسرا روی دستش نشست.
    با فشاری که به دستش اومد مغموم و سرخورده برگشت و نگاهی به کسرا انداخت که با نگاهش برای لیلی خط‌ونشون می‌کشید.
    سرخورده سرش رو پایین انداخت. دلش برای رفتن و درآغوش‌گرفتن امیربهادر پر می‌زد؛ اما شخصی که کنارش نشسته بود با دونستن راز بزرگی که با فاش‌شدنش زندگی امیررو بهم می‌ریخت مانع از رفتنش می‌شد.
    فرزام با ترس و اضطراب به شونه‌ی امیر زد و آروم لب زد:
    - امیر!
    - خودت رانندگی کن فرزام.
    صدای گرفته‌ی امیر که در فضا پیچید، لیلی نفس راحتی کشید. اون‌قدر بلند نفسش رو بیرون فرستاد که کسرا و فرزام متعجب به‌سمتش برگشتن؛ اما امیر با نگاه یخ‌زده‌ش از لابه‌لای فرمون به پدال گاز زل زده بود.
    ماشین کامران که تازه به آنها رسیده بود پشت ماشین امیر توقف کرد.
    - چی شده؟
    خالد درحالی‌که کمربندش رو باز می کرد گفت:
    - الان می‌فهمیم.
    و از ماشین پیاده شد. هم‌زمان کامران گوشیش رو در آورد و شماره کیوان را گرفت.
    - جانم آقا.
    - کجایی کیوان؟
    - آقا همین الان رسیدم انبار.
    - اون کاری که گفتم رو انجام دادید؟
    - بله آقا! تک‌تیرانداز رو همون‌جایی که شما امرکردید فرستادم تا هروقت خودتون فرمودید کار رو شروع کنه.
    - خوبه آفرین! به بچه‌ها هم بسپارحواسشون به اطراف باشه.
    - چشم آقا!
    با سوارشدن خالد بی‌هیچ حرفی گوشی رو قطع کرد که روی داشبورد انداخت.
    - خب چی شد؟
    - هیچی! نزدیک بود تصادف کنن.
    بی‌هیچ حرفی نگاهش رو به امیربهادر که از ماشین پیاده شد و جاش رو با فرزام عوض کرد انداخت و تا وقتی ماشین از کنارِ ماشین امیر رد بشه نگاهش رو برنداشت.
    آروم دستش رو از زیر دستِ کسرا بیرون کشید و روی دستش رو که از گرمی دستِ کسری داغ شده بود روی پاش کشید تا به نحوی جای دستش رو پاک کنه.
    از خودش به‌خاطر اینکه روزی عاشق کسرا بود بدش می‌اومد. از اینکه زودتر از این نفهمیده بود که کسرا چه جور آدمیه خودش رو احمق فرض می‌کرد و کسرا رو از حیوون بدتر.
    سرش رو بالا گرفت که نگاهش به نگاه سرد امیر که از آینه‌ی بغـ*ـلِ ماشین به اون نگاه می‌کرد قفل شد.
    در دلش زمزمه‌وار گفت:
    - کاش می‌شد بهت بگم به‌خاطر محافظت از خودت دارم ازت می‌گذرم امیربهادر، ای‌کاش!
    دستش رو پیش برد و آینه‌بغـ*ـل ماشین رو جمع کرد تا دیگه نگاهش به نگاه لیلی نخوره.
    لیلی با غم سرش رو پایین انداخت و خودش رو بیشتر به در چسبوند تا فاصله‌ش با کسرا بیشتر بشه.
    کسرا که متوجه نیتِ لیلی شد با بدجنسی لبخند زد و خودش رو بیشتر به‌سمتِ لیلی کشید، سرش رو کج کرد و دم گوش دخترک زمزمه‌کنان با لحنی پر از شیطنت که حرص لیلی رو در می‌آورد گفت:
    - چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی عشقم؟
    با انزجار سرش رو عقب برد تا وقتی صورتش رو به سمتِ کسرا برمی‌گردونه فاصله رو رعایت کنه.
    زیر لب آروم گفت:
    - برو کنار کسرا!
    نیشخندی زد و نامحسوس با ابرو به امیربهادر اشاره کرد و گفت:
    - چرا؟ می‌ترسی ناراحت بشه؟
    اخماش رو در هم برد، دستش رو روی سـ*ـینه‌ی کسرا گذاشت؛ اما قبل از اینکه برای دور کردنش کاری انجام بده، دست کسرا روی دستش نشست.
    به سرعت نگاهش رو از دستش گرفت و به کسرا چشم دوخت.
    فشار آرامی به دستِ لیلی داد. نیم‌نگاهی به امیربهادر انداخت تا مطمئن بشه به اون‌ها نگاه نمی‌کنه و با لحنی تهدیدآمیز و هشدارگونه درحالی‌که نگاه تیز و برنده‌ش رو به نگاه ترس‌آلود لیلی دوخته بود گفت:
    - سعی کن یادت نره چه حرفایی زدیم لیلی.
    در سکوت با نگاهی که سعی می‌کرد نفرت، بیشتر از ترس در آن مشهود باشه به کسرا چشم دوخت با دیدن نگاه لیلی لبخند رضایت‌آمیزی روی لبش نشست، سرش رو پیش برد تا گونه‌ی دخترک رو ببوسه ، چشماش رو بست و خودش رو بیشتر به در چسبوند.
    چنان از کسرا دوری می‌کرد که گویی مریضی‌ لاعلاجی داره و اگر دستش و یا لبش به پوست تنش بخوره درجا می‌میره.
    صورتش رو در فاصله‌ی کوتاه از صورتِ لیلی نگه داشت و دستش رو به شیشه چسبوند، چشماش رو بست. لباش رو به قصد بوسیدن لیلی جمع کرد؛ اما ماشین بی‌هوا و به‌سرعت به‌سمتِ چپ کج شد، کسرا که انتظار همچین اتفاقی رو نداشت آزادانه و محکم به جلو پرت شد که سرش محکم به شیشه خورد و صدای آخش در هوا پیچید.
    فرزام پیروزمندانه لبخندی زد و نگاه کوتاهی به امیر بهادر انداخت.
    کسرا در حال ناله بود که امیربهادر از صندلی فاصله گرفت و به پشت سر برگشت‌ و با جدیت گفت:
    - رسیدیم. می‌خوای کمتر مثلِ بچه‌ها آخ‌واوخ کن و پیاده شو.
    کسرا در همون حال که دستش روی پیشونیش بود نگاه پرغیظی به امیربهادر انداخت و گفت:
    -تو پیاده شو! کاری به من نداشته‌ باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امیربهادر چشماش رو بست و نفس پر حرصش رو به‌سختی بیرون داد. زیر لب با صدایی که سعی می‌کرد از خشم نلرزه، درحالی‌که نگاه تیز و خشمگینش رو بین کسرا و لیلی می‌چرخوند گفت:
    - فرزام ماشین رو پارک کن. پیاده شدی در‌ا رو هم ببند. این دو نفر هم خواستن پیاده بشن نخواستن هم می‌تونن اینجا بمونن و به عشق‌بازیشون ادامه بدن.
    این حرف رو زد و بدون اینکه توجه کند که با این حرفش چه دردی به جان لیلی انداخته از ماشین پیاده شد و تمام خشمش رو روی در خالی کرد و محکم در رو به هم کوبید که از صدای بلندش لیلی در جاش پرید. سرش رو آروم برگردوند و با نگاه مملو از غم و اشک به امیربهادر که با قدم‌های محکم و بلند به‌سمت کامران و خالد می‌رفت نگاه کرد‌.
    - پیاده شو.
    با صدای کسرا تکونی خورد. نگاهش رو به کسرا که بیرون ماشین ایستاده بود و در رو براش باز کرده بود انداخت. قبل از اینکه دستِ کسرا به بازوش بخوره از ماشین پیاده شد و دستِ کسرا میون زمین و هوا معلق موند. با حرص نگاهی به لیلی که سربه‌زیر کنار ایستاده بود انداخت و تمام حرصش رو با محکم بستن در خالی کرد.
    چنگی به بازوی لیلی زد و زیر لب جوری که فقط لیلی بشنوه گفت:
    - داری بد راهی رو میری لیلی حواست باشه.
    به‌سرعت سرش رو بالا گرفت، بازوش رو عقب کشید تا کسرا که بازوش رو گرفته به عقب کشیده بشه.
    برگشت و با نگاهی جدی و ابروهای در هم به لیلی خیره شد.
    آب گلوش رو به‌سختی قورت داد و آروم لب زد:
    - به کامران نمیگی دیگه؟
    انگشت میانیش رو بالای لبش کشید و با مکثی که کشنده‌ترین لحظه رو برای لیلی می‌آفرید گفت:
    - بخوای به این کارات ادامه بدی حتماً میگم.
    - اما...
    میون حرفش پرید و با تحکم گفت:
    - حرکت کن.
    کسرا برگشت؛ اما قدمی برنداشته بود که لیلی به‌سرعت بازوش رو گرفت و ملتمس گفت:
    - باشه کسرا! هر چی تو بگیـ هر کاری بگی انجام میدم.
    بدون اینکه به‌سمت لیلی برگرده پیروزمندانه لبخندی روی لبش نشوند، با رضایت سری تکون داد. نیم‌رخش رو سمتش گرفت و هم‌زمان بازوش رو سمتِ لیلی گرفت و گفت:
    - پس حرکت کن.
    نگاهش روی بازوی کسرا ثابت موند. درک اینکه کسرا چی ازش می‌خواست خیلی سخت نبود؛ اما راضی‌کردن خودش برای اینکه دستش رو دورِ بازوی کسرا حلقه کنه. اون هم جلوی روی امیربهادر به‌قدری سخت بود که بدون اینکه گذر زمان رو حس کنه برای دقایقی با تردید به بازوی کسرا نگاه می‌کرد.
    با غیظ چرخید و گفت:
    - من رو مسخره کردی لیلی؟
    با صدای تقریبا بلند کسرا به خودش اومد و وحشت‌زده گفت:
    - نه نه! من. من...
    حرفش ر‌و ادامه نداد و با یک حرکت سریع دستش رو دورِ بازوی کسرا حلقه کرد و گفت:
    - بریم.
    با عصبانیت چشم‌غره‌ای به لیلی رفت و بالاخره به‌سمت بقیه راه افتادن.
    سومین قدم رو برنداشته بود که با دیدن نگاه امیربهادر که آمیخته با عصبانیت، حرص و دلخوری بود تمام تنش یخ بست.
    ‌بی‌اختیار دستش رو آروم از حصار بازوی کسرا در آورد؛ اما کسرا که متوجه قصد لیلی شد به‌سرعت دستش رو پیش برد و دستش رو این بار محکم در دست گرفت. نگاهش رو آروم و ‌بی‌قرار از امیربهادر گرفت و به کسرا نگاه کرد.
    بدون اینکه نگاهش رو از روبه‌رو بگیره با لحن محکم و هشدارگونه‌ای گفت:
    - صبر من رو به بازی نگیر لیلی.
    با پایان حرفش سر برگردوند و نگاه جدیش رو که تن لیلی رو به لرزه می‌انداخت به او دوخت و شمرده‌شمرده گفت:
    - خب؟
    بدون اینکه منتظرِ جوابی از جانب لیلی باشه دستش رو رها کرد و قدم تند کرد سمتِ کامران.
    چنگی در موهاش زد و نگاهش رو به لیلی که همون‌جا ماتش بـرده بود انداخت. از کنار فرزام رد شد و گفت:
    - راه بیفت فرزام.
    فرزام راه کج کرد تا سمتِ لیلی بره که امیر به‌سرعت برگشت و مچش رو گرفت، با تعجب سمتِ امیربهادر برگشت تا دلیل کارش رو بفهمه که امیر با جدیت گفت:
    - به کارت برس فرزام! تا چند روز دیگه عملیات شروع میشه و ما خیلی چیزا رو باید بفهمیم.
    نگاه نگرانش رو به لیلی که دوباره داشت به‌سمت ماشین می‌رفت انداخت و گفت:
    - اما...
    چشماش رو با حرص بست، سرش رو به چپ مایل کرد و گفت:
    - اما نداره فرزام! همینی که گفتم. تبسم هم الان داره تو خونه دنبالِ اون پرونده می‌گرده پس باید عجله کنیم.
    این حرف رو زد و به همراهش دستِ فرزام رو رها کرد. درحالی‌که سمتِ در گاراژی که تمام مواد داخلش بودن می‌رفت با صدای بلندی گفت:
    - راه بیفت فرزام! اونجا نمون.
    لبش رو با حرص به دندان کشید و زیر لبش رو گزید، کلافه و عصبی نگاهش رو به لیلی که به ماشین تکیه زده بود انداخت و با همون نگاه به امیربهادر نگاه کرد.
    امیر که متوجه نیومدن فرزام شد دستش رو به در گاراژ زد و سمتش برگشت، رد نگاه فرزام رو که گرفت با رسیدن به لیلی اخماش بیش‌ازپیش در هم شد و داد زد:
    - فرزام میای یا بیام به‌زور بیارمت؟
    زیر لب لعنتی گفت، برگشت و درحالی‌که به‌سمت امیر می‌دوید گفت:
    - اومدم بابا! اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    برای رهایی از نگاه عصبی امیر ضربه‌ای به شانه‌‌ش زد و بدون اینکه نگاهش کنه با سر به داخل اشاره کرد و گفت:
    - برو دیر شد.
    پوفی کرد، عقب‌گرد کرد و وارد گاراژ شد. نگاهی کلی به موادی که داخل کارتون‌های مشکی‌رنگی بودن انداخت. با صدای سوت بلند بالای فرزام سرش رو به جانبش برگردوند و تشر زد.
    - فرزام!
    کامران که متوجه آن دو شده بود با خنده گفت:
    - بذار راحت باشه امیر! داداشت تا حالا این‌همه مواد رو یک جا با هم ندیده بود.
    خالد مداخله کرد و با شوخ‌طبعی گفت:
    - معلومه دیگه! وقتی داداشش کله‌گنده‌ای مثلِ امیر باشه که تنها با دادن پول به نوچه‌‌هاش و کارگراش تمام معاملات رو انجام میده باید هم با دیدن اینجا حیرت‌زده بشه.
    امیربهادر که از فرزام عصبی بود چشم‌غره‌ای بهش رفت و در جواب خالد و کامران گفت:
    - تا حالا هر چی معامله کردم اندازه‌ش کم بود. برای همین خودم برای انجام معامله حضور پیدا نمی‌کردم.
    خالد با خنده ضربه‌ای به شانه‌ی امیر زد و گفت:
    - پس از خوش‌شانسی ماست که این بار رو با ما همراه شدی.
    جوابش رو با لبخند نصف‌نیمه‌ای داد.
    - کامران این موادا چند کیلو هستن؟
    - سه هزار به بالا. همه‌شون هم خالص خالصن. زحمت کشیده‌ی سه سال بچه‌ها هستن.
    و درحالی‌که با گوشیش شماره می‌گرفت گفت:
    - اتفاقاً قرارِ بریم دکتر رو ببینیم.
    فرزام گیج نگاهش رو به کامران و امیربهادر انداخت و پرسید:
    - دکتر؟!
    امیر که متوجه منظورِ کامران شده بود ‌بی‌توجه به سؤال فرزام، پرسید:
    - کجا اینا رو ساختن؟
    خالد که کنار بشکه‌ی بزرگ آبی‌رنگی ایستاده بود، درحالی‌که از پشت دستانش رو حائل بشکه کرده بود خودش رو بالا کشید و روی بشکه نشست و گفت:
    - یه جای دبش.
    و سرخوش خندید. امیر سؤالی به کامران نگاه کرد.
    کامران که از جواب‌ندادن مخاطبش عصبی بود گفت:
    - اه! خدا لعنتت کنه صابر کجایی پس؟ چی گفتی تو؟
    - گفتم...
    نگاهش به کسرا افتاد که به پهلو به کارتون‌هایی که روی هم چیده‌شده بود تکیه زده بود و با پوزخند روی لبش نگاهش می‌کرد، افتاد.
    اخماش رو در هم برد و نگاهش رو گرفت.
    - گفتم، کجا این شیشه‌ها رو می‌سازن؟
    - فقط شیشه نیست.
    - خب، کجا؟
    گوشیش رو در جیبش گذاشت و گفت:
    - ندونی بهتره. قاسم! قاسم بیا.
    - می‌خوام بدونم.
    کامران با مکث برگشت و پرسید:
    - چرا؟
    تای ابروش رو بالا داد و با شک پرسید:
    - به نظرت چرا؟
    سری تکون داد و با همان لحن قبل گفت:
    - منم همین رو می‌پرسم.
    نگاهش رو به دیوار‌های گاراژ انداخت، دستی به ته ریشش کشید و با لحنی محکم و جدی گفت:
    - سوالت از ریشه غلطه کامران؛ چون من هم توی این کار شریکم پس، چرا نداره وقتی می‌خوام بدونم کجا ساخته شدن.
    نگاهش رو به کامران دوخت.
    - نه؟
    کامران که با جواب دندون‌شکن امیر، حرفی برای گفتن نداشت سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون داد و گفت:
    - زنگ می‌زنم به دکتر، هر وقت مساع...
    - الان.
    چشماش رو با حرص بست و سرش رو به‌سمت امیر مایل کرد درحالی‌که از لجبازی و غُد‌بازی‌های امیر جونش به لبش رسیده بود تأکیدوار گفت:
    - امروز بریم پیشش.
    - خوبه! فرزام یه سرشماری بکن از کارتون.
    و به‌‌سمت در رفت که با صدای متعجب و ناباور کامران سر جاش ایستاد.
    - چه کار کنه؟
    پوزخند محوی گوشه‌ی لبش نشست، بدون اینکه کامل برگرده نیم‌رخش رو سمتِ کامران گرفت و جواب داد:
    - سرشماری.
    خالد اخماش رو در هم برد، از جاش بلند شد و گفت:
    - چی میگی امیر؟
    با خونسردی برگشت. بعد از نگاه کوتاهی که به کامران و خالد انداخت پرسید:
    - چی گفتم؟
    کامران که از این‌همه خونسردی امیر خونش به جوش اومده بود از کوره در رفت و با صدای بلندی گفت:
    - یعنی چی سرشماری کن امیربهادر؟ مگه تو به ما اعتماد نداری؟
    دلش می‌خواست صادقانه جواب بده، نه؛ اما برای اینکه کامران رو بیش از این عصبی نکنه گفت:
    - بحث اعتماد نیست‌ بحثِ اینه که می‌خوام خیالِ خودم رو راحت کنم. اکی؟
    سکوت کامران و خالد رو که دید آروم گفت:
    - اکی!
    عقب‌گرد کرد و بیرون رفت.
    از گاراژ که بیرون زد سرش رو بالا گرفت و به اطراف نگاه کرد. چند باری پشت بوم گاراژ رو از بر کرد، برای بار آخر نگاهش رو از اتاقکی که روی پشت بام گاراژ بود گذر داد که برای لحظه‌ای توجهش به چیزی جلب شد.
    چشماش رو ریز کرد و دقیق نگاه کرد که متوجه سر اسلحه شد که...
    به‌سرعت سرش رو برگردوند و رد احتمالی اسلحه رو گرفت، با رسیدن به کسرا که درست کنارِ لیلی ایستاده بود.
    چشماش از فرط وحشت گشاد شد، هم‌زمان کسرا دست انداخت و هر دو بازوی لیلی رو گرفت و اون رو درست مقابل خودش قرار داد.
    نگاه وحشت‌زده‌‌ش مدام و با تکرار از اسلحه به لیلی و از لیلی به اسلحه در حالِ گردش بود.
    صدای کرکننده‌ی ضربان قلبش در گوشش می‌پیچید، توان راه‌رفتن و حتی دادزدن رو هم نداشت. بی‌صدا لب زد:
    - لیلی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ناگهان به خودش اومد و فریاد کشید:
    - لیلی!
    لیلی هراسون به‌سمت بهادر چرخید که هم‌زمان صدای شلیک گلوله در فضا پیچید، صدای جیغ لیلی در فضا پیچید و قدمی به عقب برداشت.
    چشماش رو بست و نفس در سـ*ـینه‌ش حبس شد، با صدای آروم و لرزون لب زد:
    - لیلی!
    جرئت اینکه سرش رو بالا بگیره و ببینه که چه اتفاقی افتاده رو نداشت.
    صدای عصبی کسرا در گوشش طنین انداخت:
    - کارِ چه احمقی بود؟ لیلی سوار ماشین شو، لیلی با توئم، چرا خشکت زده؟
    با شنیدن این جمله نفسش غیرارادی از سـ*ـینه‌ش آزاد شد و چشماش رو از هم باز کرد. از اینکه بلایی سر لیلی نیومده بود لبخندی روی لبش نشست.
    بدون اینکه ذره‌ای براش مهم باشه چه کسی قصد جون لیلی و شاید کسرا رو داشته. با قدم‌های محکم و بلند به‌سمت لیلی که در جاش خشکش زده بود رفت.
    به استایل ایستادن لیلی نگریست. یک دستش روی قلبش بود و از پشت به ماشین تکیه داده بود و چون سرش پایین بود چند تار از موهاش آزادنه سمتِ چپ صورتش رو دربرگرفته بودن.
    با اینکه دل‌نگرانِ لیلی بود و در دل در همین چند دقیقه بارها و بارها خدا رو شکر کرد که بلایی سر لیلیش نیومده؛ اما اخماش رو در هم کرد و روبه‌روی لیلی ایستاد.
    در حال نفس‌نفس‌زدن بود و یک جورایی سعی داشت اتفاق چند لحظه قبل رو بسنجه و بفهمه که چه اتفاقی قرار بود بیفته و هر دفعه به این نتیجه می‌رسید که شاید کسی قصد کشتن اون و یا کسرا رو داشت. که حتی فکرش هم مو به تنش سیخ می‌کرد و رعشه به تنش می‌انداخت.
    با سایه‌ای که روش افتاد، از فکر در اومد و در همون حال که سرش پایین بود، به دو جفت کفش مردونه‌ی براق خیره شد، از کفش‌ها که نه؛ اما از بوی عطر آشنایی که در بینیش پیچیده بود به‌خوبی می‌تونست حدس بزنه که چه کسی روبه‌روش ایستاده.
    بااینکه منتظر همین لحظه بود، بااینکه یقین داشت که بالاخره امیر برای پرسیدن حقایق و به قولی حساب پس گرفتن به سراغش میاد؛ اما تا بودن امیربهادر رو حس کرد استرسش بیشتر شد. جرئت اینکه سرش رو بالا بیاره و به امیربهادر با اون نگاه تیز و برنده که حتم‌به‌یقین در این لحظه حق‌به‌جانب و خشن هم بود نگاه کند.
    برای همین بدون اینکه سرش رو بالا بگیره تکیه‌‌ش رو از بدنه‌ی ماشین گرفت و به‌سمت در ماشین چرخید؛ اما امیر که قصد کوتاه‌اومدن نداشت، به‌سرعت دست پیش برد و مچ لیلی رو محکم گرفت.
    - وایسا لیلی.
    درحالی‌که یک دستش روی دستگیره‌ی در مونده بود و دست دیگش در حصار دست امیربهادر بود نگران سرش رو بالا گرفت و به درگاه در گاراژ نگاه کرد.
    می ترسید، از اینکه کسرا سر برسه و اون‌ها رو در این حال ببنیه می‌ترسید.
    از دیدِ لیلی کسرا دیوونه بود و ممکنه بود الان که عصبیه با دیدن امیربهادر، اون هم کنار خودش و در این حال عصبی‌تر بشه.
    بالاخره قفل دهنش رو باز کرد و بدون اینکه به‌سمت امیر برگرده گفت:
    - ول کن دستم رو امیر.
    اخماش رو در هم کرد و با لحن خشنی گفت:
    - باید حرف بزنیم.
    - حرفی ندارم.
    ‌بی‌طاقت و عصبی دستِ لیلی رو محکم کشید که به‌سرعت برگشت و اگر دستِ چپش رو بالا نمی‌آورد و روی سـ*ـینه‌ی امیربهادر نمی‌گذاشت کامل در آغوشش می‌رفت. با چشم‌هایی که از ترس و هیجان درشت شده بود به امیربهادر نگاه کردو حیرت‌زده گفت:
    - چی‌کار می‌کنی امیر؟
    - باید حرف بزنیم.
    دستش رو محکم به روی سـ*ـینه‌ی امیربهادر زد و سعی کرد اون رو به عقب هول بده؛ اما دریغ از یک سانت عقب رفتن.
    لجوجانه یک دستش رو محکم دور مچ لیلی و یک دستش رو پشت کمرش گذاشته بود.
    لیلی تقلا می‌کرد؛ اما ‌بی‌فایده بود. خسته از تقلاهای ‌بی‌هدف، عاصی گفت:
    - امیر ولم کن.
    و نگاه کلافه و خسته‌ش رو به چشمای مشکی امیربهادر که پر از جدیت بود دوخت.
    - گفتم باید حرف بزنیم.
    - منم گفتم حرفی ندارم. ولم کن.
    - باشه. پس حرف بزنم.
    - چی؟
    - تو حرف نداری؛ ولی من دارم.
    - نمی‌خوام بشنوم.
    از کوره در رفت و گفت:
    - تو غلط می‌کنی! راه بیفت ببینم.
    دست لیلی رو گرفت و درحالی‌که با خودش به‌سمت ماشین می‌کشوند گفت:
    - تو حرف نداری؟ ها؟ چنان از دهنت حرفا رو عینِ بلبل تازه زبون باز کرده بیرون بکشم که خودت حظ کنی.
    چند قدم مونده بود که به ماشین برسن، دستِ لیلی رو کشید و اون رو جلو‌تر از خودش سمتِ ماشین هول داد.
    - یالا سوار شو.
    لیلی که دیگه دستش در دستِ امیربهادر نبود از موقعیت استفاده کرد و به‌سرعت برگشت تا فرار کنه؛ اما همین که برگشت سـ*ـینه‌به‌سـ*ـینه‌ی امیربهادر شد.
    نیشخندی زد و زیر گوشِ لیلی با تمسخر گفت:
    - فرار! اونم از دستِ سرگرد؟ واقعاً مسخره‌ست.
    و در همون حال که لیلی پشت به ماشین، در آغوشش بود دستاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد و پشت‌تاپشت به‌سمت ماشین برد.
    از کنار بازوی لیلی خم شد، در رو باز کرد و گفت:
    - سوار شو.
    با لجبازی شانه بالا انداخت.
    - نمی‌خوام.
    دست‌به‌سـ*ـینه کنارِ ماشین ایستاد، برای یک لحظه با دیدن لیلی که همچون دختر بچه‌ای لجباز و سرتق دست‌به‌سـ*ـینه ایستاده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و اخماش رو در هم کرده بود با لب‌های آویزون، دلش برای در آغـ*ـوش گرفتنش ضعف رفت؛ اما برای اینکه لیلی از او حساب ببرد اخماش رو بیشتر در هم کرد.
    - سوار شو.
    - نمی...
    - نمی‌خوامو مرض! گفتم سوار شو لیلی.
    با دادی که سرش زد در جاش پرید، اخماش رو در هم کرد و گفت:
    - چته؟ چرا داد می‌زنی؟
    درحالی‌که به‌زور جلوی خنده‌ش رو می‌گرفت، به‌سمت ماشین هولش داد و گفت:
    -‌ حقته، سوار شو.
    غرولندکنان، درحالی‌که چپ‌چپ به امیر نگاه می‌کرد سوار شد.
    با سوارشدن لیلی، لبخند رضایت‌آمیزی روی لبش اومد و با همون استایل جدی و لبخند روی لبش ماشین رو دور زد و سوار شد.
    ماشین رو روشن کرد، همین که پاش رو روی گاز گذاشت تا حرکت کنه، کسرا همراه با کامران، خالد و فرزام از گاراژ بیرون اومد. کسرا با نگاهش دنبالِ لیلی می‌گشت که در زمان کوتاهی چشمش به ماشین امیربهادر افتاد که از قضا شیشه‌ی سمتِ راننده تا آخر پایین بود و به راحتی میشد لیلی و امیر رو دید.
    صدای گاز ماشین در فضا پیچیده بود. با خشمی که غیرارادی با دیدن کسرا در وجودش نشسته بود دستاش رو محکم دور فرمان حلقه کرد که صدای جیرجیر فرمان که از جنس پلاستیک بود همراه با صدای گاز ماشین در فضا طنین انداخت.
    کسرا با اخم و لیلی هراسون و مضطرب به هم نگاه می‌کردن.
    ‌بی‌طاقت دستش رو به‌سمت دستگیره برد تا پیاده بشه که امیر فرز دستش رو پیش برد و بازوی لیلی رو میون پنجه‌هاش گرفت و فشرد و از لای دندون‌های به هم چفت‌شده‌ش غرید:
    - بتمرگ سرجات!
    هم‌زمان سرش رو چرخوند و نگاه غضب‌‌‌آلودی به لیلی که کم‌کم جون از تنش می‌رفت انداخت.
    با دست دیگه‌ش قفل مرکزی رو زد و هم‌زمان بازوی لیلی رو رها کرد.
    نگاهش به کسرا افتاد که داشت به‌سمت ماشین می‌امد، تا لیلی لب باز کرد حرفی بزنه ماشین به‌سرعت از جاش کنده شد.
    اون‌قدر سرعتش بالا بود که خاک از رد تایر‌های ماشین بلند شد و کسرا رو که تنها چند قدم مونده بود تا به ماشین برسه رو به سرفه انداخت.
    این وسط تنها فرزام بود که با رضایت به صحنه نگاه می‌کرد.
    با خشم پا به زمین کوبید و درحالی‌که دستش رو با خشم از چپ به راست برای کنار زدن خاک‌ها حرکت می‌داد، با صدای فریادگونه‌ای گفت:
    - خدا لعنتت کنه امیربهادر! خدا لعنتت کنه!
    برگشت و با غیظ سمتِ ماشین رفت و حرکت کرد.
    - خوشم میاد از این نترس بودن داداشت.
    فرزام برگشت و نگاهی به کامران انداخت.
    - از کی بخواد بترسه؟
    - می‌دونستی کسرا سردسته‌ی تمام این عملیاته؟
    فرزام که برگشته بود تا سمتِ ماشین بره، حیرت‌زده برگشت و گفت:
    - اما تو...
    اخماش را در هم کرد و با غیظ گفت:
    - دروغ میگی. خالد گفت که تو رئیسی. اصلاً کسرا که تو این مدت حتی توی دبی هم نبود. چطور...
    در حرفش پرید و گفت:
    - چون کسرا نمی‌خواد هیچ‌کس بفهمه که اون کاره‌ایه.
    - چرا؟
    - که اگه آخر دست، زد و توی یکی از عملیات‌ها همه‌چیز لو رفت پلیس نتونه دستگیرش کنه.
    - این‌ها رو تو از کجا می‌دونی؟
    پوزخندی روی لبِ کامران نشست.
    - از کجا؟ از هیچ‌جا! بالاخره باید بعد از 10سال کار کردن پیش کسرا این اندک اطلاعات رو بدونم یا نه؟
    فرزام با شک نگاهی به چهره‌ی کامران انداخت، یک چیزی رو در چشمان کامران می‌دید؛ اما چی؟ نمی‌دونست، شاید یک حس دوستانه و یا شاید صداقت در حرفاش.
    حس می‌کرد کامران می‌خواد حرفی بزنه؛ اما برای گفتنش تردید داره.
    لب باز کرد تا حرفش رو بزنه که با صدای یکی از نگهبانان که کامران رو مخاطب قرار داده بود سکوت اختیار کرد.
    - آقا کامران! تک‌تیرانداز رو گرفتن.
    کامران به‌سمتش برگشت و گفت:
    - کجاست؟
    - توی انبار.
    نگاه کوتاهی به فرزام انداخت و درحالی‌که به‌سمت انبار می‌رفت، گفت:
    - برو سوار ماشین شو. الان میام.
    و وارد انبار شد.
    تا در انبار بسته شد با غیظ برگشت یقه‌ی کیوان رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش و غرید.
    - داری چه غلطی می‌کنی ها؟
    و درحالی‌که می‌دونست صداش بیرون نمیره فریاد زد:
    - من گفتم اون تک‌تیرانداز رو بذار اون بالا که مواظب اوضاع باشه، نه که لیلی رو هدف بگیره.
    کیوان با لحنی که سعی می‌کرد کامران رو آروم کنه گفت:
    - جناب...
    از روی خشم فریاد زد:
    - جناب مناب نکن برای من، کیوان حرفت رو بزن.
    و عقب رفت.
    کیوان که با عقب‌رفتن کامران و برداشتن دستش از یقه‌ش تازه تونست نفس راحتی بکشه گفت:
    - آقا! تک‌تیراندازی که من فرستادم بالا شلیک نکرد.
    در همون حالتی که سرش پایین بود و مدام با خشم پنجه در موهاش می‌کشید در جاش خشکش زد.
    آروم سرش رو بالا گرفت و با شک لب زد:
    - چی؟!
    کیوان که از عکس‌العمل بعدی کامران هراس داشت گفت:
    - نمی‌دونم کی؛ اما یه نفر، یه تک‌تیرانداز رو اجیر کرده تا لیلی خانوم و شاید کسرا رو بکشه.
    اخماش بیش از پیش تو هم رفت، با صدایی که از خشم می‌لرزید زیر لب غرید:
    - کی؟
    کیوان به‌سمت اتاقکی که تودرتوی انبار بود رفت و گفت:
    - همراه من بیاید آقا.
    روی پاشنه‌ی پا چرخید و همراه کیوان رفت و وارد انبار شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    ماشین رو مستقیم روبه‌روی دره نگه داشت؛ چون در ارتفاع بودن هوای خنکی در ماشین می‌پیچید.
    امیر از ماشین پیاده شد و گفت:
    - پیاده شو.
    لیلی که گویی منتظر اجازه بود به‌سرعت پیاده شد و با غیظ در رو بست و با لحنی حرص‌‌‌آلود بدون وقفه جملاتش رو به زبون آورد.
    - چرا من رو آوردی اینجا؟ مگه نگفتم حرفی ندارم که بهت بزنم ها؟ حرف هم داری خواهان شنیدنش نیستم، سوالی هم داری من جواب گوش نیستم. من رو برگردون خونه امیر، حوصله ندارم اینجا بمونم.
    - قرار نیست جایی بریم.
    - می‌ریم.
    اخماش رو در هم برد و گفت:
    - می‌ریم؛ اما وقتی تو حرف زدی.
    نگاهش رو از امیر گرفت و گفت:
    - من حرفی ندارم.
    تای ابروش رو تمسخرآمیز بالا داد و با لحن کنایه‌آمیزی گفت:
    - حرف داری، خوب هم داری! منتهی نمی‌دونی از کجا شروع کنی.
    لجوجانه و مصمم نگاهش رو به امیر دوخت و گفت:
    - گفتم ندارم.
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - اکی. پس من سؤال می‌پرسم، تو جواب بده.
    - گفتم که جوابگوی سؤالت نیستم.
    ‌بی‌توجه به حرفِ لیلی به تنه‌ی ماشین تکیه زد و با جدیت پرسید:
    - چرا دروغ گفتی؟
    سکوت.
    - چرا نگفتی قبلاً با کسرا بودی؟
    سکوت.
    - چرا نگفتی، به‌خاطر اون بود که از خونه فرار کردی؟
    سکوت.
    سرش رو بالا گرفت و نیم‌نگاهی به لیلی انداخت که سربه‌زیر به زمین خیره شده بود و با نوک کفشش به زمین میزد.
    پوفی کردو چنگی در موهاش زد.
    کم‌کم داشت عصبی می‌شد و لیلی گویی متوجه این موضوع نشده بود که این‌قدر راحت در جواب سؤالات امیر سکوت می‌کرد.
    چنگی در موهایش زد و ‌بی‌هوا سوال بعدی رو پرسید:
    - دیشب بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاد؟
    متعجب سرش رو بالا گرفت و درحالی‌که نگران این بود که نکنه امیر بویی از دیشب و تهدیدای کسرا ببره. بدون اونکه متوجه باشه با دستپاچگی‌ای که امیربهادر رو بیشتر به شک می‌انداخت گفت:
    - چی؟ دیشب، دیشب... نه اتفاقی نیفتاد.
    با دقت به لیلی و رنگ‌پریده‌اش خیره شد، دستپاچگیش برای امیربهادر جای سوال داشت.
    هر چی نباشه سرگرد بود و بارها با همچین رفتارهایی برخورد داشته و می‌دونست این دستپاچگی و استرس بدون دلیل نیست.
    چشماش رو بست تا کمی فکر کنه و دلیل احتمالی لیلی رو بفهمه.
    بفهمه که چی شد، که لیلی اون‌قدر سریع به‌سمت کسرا رفت.
    اگر دیشب شاهد نگاه عاشقانه‌ی لیلی و یا اون حسادت‌هاش موقعی که مونا به اون نزدیک می‌شد نبود می‌تونست برای یک درصد احتمال بده لیلی، کسرا رو دوست داره؛ اما این احتمال محال بود.
    امروز با چشمای خودش دید، اون نگاه نفرت‌‌‌آلود لیلی به کسرا و دوری‌کردن‌هاش از کسرا و حتی نگاه وحشت‌زده‌ش به او،
    آره یک اتفاقی افتاده بود!
    یک اتفاق که باعث شد لیلی اون‌قدر بهم بریزه و از کسرا بترسه.
    لیلی با نگاهی ترسیده به امیر نگاه می‌کرد و در دل خداخدا می‌کرد، امیر به او گیر نده که حقیقت رو بگه.
    و از طرفی از خودش حرصش می‌گرفت که اون جرئت قبل رو نداشت.
    اون جرئت و شجاعت قبل رو که اگر داشت، هم در مقابل کسرا و هم در مقابلِ امیر می‌ایستاد.
    با بازشدن آنی چشم‌های امیر غیرارادی تکونی خورد که این حرکت از نگاه تیز امیربهادر دور نموند.
    گلو صاف کرد و پرسید:
    - لیلی! نمی‌خوای حرفی بزنی؟
    آب گلوش رو به‌زور فرو فرستاد و با صدایی که سعی می‌کرد نلرزه گفت:
    - حرفی ندارم. امیر بریم، خواهش می‌کنم.
    سعی کرد خونسرد باشه و عصبی نشه تا لیلی رو بیشتر از این نترسونه. قصد داشت به هر نحوی شده، امروز همه چیز رو بفهمه.
    مکثی کرد و آروم پرسید:
    - من رو دوست داری لیلی؟
    دخترک ‌بی‌چاره با شنیدن این جمله بغض در گلوش سنگین‌تر شد، با عجز لب زد:
    - امیر!
    از کوره در رفت و فریاد زد:
    - لیلی! گفتم من رو دوست داری؟
    به گریه افتاد، روش رو از امیر گرفت و پشت به اون ایستاد.
    امیر با غیظ قدمی جلو برداشت، شانه‌ی لیلی رو گرفت و به‌سمت خود برگردوند.
    - من رو ببین.
    دستاش رو از هم باز کرد و در حالی‌که عقب‌عقب به‌سمت در گام بر می‌داشت با صدای بلند و رسا گفت:
    - می‌دونم دیشب نگاهت رو اشتباه نخوندم لیلی. می‌دونم اون نگاهت به من می‌گفت دوستم داره لیلی. دیشب بهت گفتم بیا با هم باشیم، نگفتی آره؛ اما از ذوق نگاهت فهمیدم جوابت ‌بی‌بروبرگرد مثبته. نگو نه که هر چی جز قبول حرفام بزنی دروغ محضه. می‌دونم دوستم داری و می‌دونی دوست دارم. اصلاً دوست‌داشتن که هیچ، عاشقتم لیلی، دیوونه‌تم، روانیتم، مسخره‌ست؛ اما بیشتر از اینکه حواسم به این مأموریت لعنتی باشه به توئه‌. به تو و به عشق تو پس لیلی خوب گوش کن ببین چی میگم.
    به عقب برگشت، فقط چند قدمی با در فاصله داشت، سرش رو به‌سمت لیلی که با نگاهی گریان و درشت‌شده از وحشت نگاهش می‌کرد برگردوند و گفت:
    - فقط 4 قدم لیلی، 4قدم مونده برسم به دره، 4قدم رو سعی می‌کنم، تو بیشترین زمان ممکن بردارم تا بتونی تصمیم بگیری وگرنه به ولای‌علی! به جون لیلی قسم، قید همه‌چیز رو می‌زنم و قدم آخر رو بدون هیچ ترسی برمی‌دارم.
    فریاد زد:
    - پس حرف بزن لیلی! بگو دیشب چه اتفاقی افتاد که باعث شد بری سمتِ کسرا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا