- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
جنگیدن با اهریمن هیچ فایدهای جز شکست و کشته شدن سربازان نداشت. از زمانی که اژدهای سپید کشته شد و جسمش به دنیای تاریکی رفت، ارتش اهریمن چندین دنیا رو به تصرف خودش درآورده بود. حالا در نزدیکی کوههای آلپ، سرزمین خدایان بودن و قصد داشتن تا این مکان رو هم تصرف کنن. مردمان این سرزمین کاری جز فرار نداشتن و عدهای هم که پایبند به خدایان بودن، در مقابل ارتش تاریک اهریمن ایستادگی میکردن. هیچکس احتمال این رو نمیداد که چنین روزی بهوقوع بپیونده. همه در صلح و شادی روزهاشون رو میگذروندن و تنها دغدغه زندگیشون این بود که خونهای با خونوادهای بزرگ داشتن باشن؛ اما این آرامش دیگه وجود نداشت، خونواده شادی وجود نداشت. فرار از اهریمن و مرگ و سالمبودن خونوادههاشون تنها دغدغهشون شده بود.
ارتش اهریمن هیچ نقطه ضعفی نداشت و این دلیلی برای شکست خوردن خدایان و از دست دادن سرزمین دیرینه و کهنسالشون میشد.
بدون اینکه اجازه ورود بگیره، هراسان وارد اتاق شد. زئوس پریشون دورتادور اتاق راه میرفت و دنبال راهحلی بود. وقتی متوجّه بازشدن در اتاقش شد، بهسمت مردی که وارد شد چرخید و نگاهش کرد. بهسمتش رفت و به دست زخمیش نگاه گذرایی انداخت.
- چیتا چی شد؟ چرا زخمی شدی؟
چیتا دوباره فشاری روی زخمش داد و نفس عمیقی به داخل ریهش کشید.
- زئوس اونها شکست نمیخورن، خیلی قدرتمند شدن. پوسایدون (اسطوره آب و دریا) بهشدت آسیب دیده. زمان کافی نداریم، باید از اینجا بریم.
زئوس دست مشتشدهش رو روی ستون کناریش با نعره بلندش کوبید که ترک بسیار بزرگی برداشت. موهاش رو به هم ریخت که چیتا مانع از کارهای دیگهش شد.
- آروم باش زئوس!
- چطور آروم باشم؟ همهچیز به هم ریخته. دیگه کار ما خدایان تموم شد.
چیتا درکش میکرد. نسل اونها رو به نابودی داشت کشیده میشد و به فراموشی میرفتن و تو خاطرههای مردم کهنه میشدن. این هیچ برای اونها خوب نبود.
زئوس بهشدت خشمگین بود. سلطنت هزارانسالهش نابود شد. سلطنتش رو باید به اهریمن واگذار میکرد و خودش هم در خفا و ذلت در سایهها از دست اهریمن باید پنهون میموند. دیگه قدرتش در حد قدرت اهریمن نبود و حرفهایی که از جانب اون موجود تاریک شنیده بود، داشت به واقعیت میپیوست. دوباره دوران تاریکی که پیشگویی کرده بودن، تو ذهنش اکو شد.
- کاش اژدهای سپید زنده بود! اگه اون سانتورهای عوضی خــ ـیانـت نمیکردن، همهچیز بهتر میشد.
چیتا اخم وحشتناکی کرد و درد بازوش رو فراموش کرد. ناگوارترین لحظه زندگیش همین اتفاق بود. همین که آدرین، آخرین نوادهش کشته شد. ایمان داشت که آدرین زنده مونده باشه؛ چون اون یه خدا (اسطوره) بود و به این راحتیها کشته نمیشد؛ اما شواهد این رو نشون نمیداد.
- مردم دارن فرار میکنن و به سرزمین دیگهای میرن.
این حرفش مصادف با نعرههای ارتش اهریمن شد که وارد قصر شده بودن.
- اونها وارد قصر شدن. باید بریم زئوس.
زئوس حرفی برای گفتن نداشت. دیگه همهچیز به آخر رسیده بود. نگاه آخرش رو به اتاقش و چیتا انداخت و ناپدید شد. اتاق زئوس باز شد و تعداد زیادی از اورانوسها و اسکلتها وارد شدن؛ اما قبل از دستگیری چیتا، چیتا ناپدید شد و حالا سرزمین خدایان در اختیار اهریمن بود.
***
ارتش اهریمن هیچ نقطه ضعفی نداشت و این دلیلی برای شکست خوردن خدایان و از دست دادن سرزمین دیرینه و کهنسالشون میشد.
بدون اینکه اجازه ورود بگیره، هراسان وارد اتاق شد. زئوس پریشون دورتادور اتاق راه میرفت و دنبال راهحلی بود. وقتی متوجّه بازشدن در اتاقش شد، بهسمت مردی که وارد شد چرخید و نگاهش کرد. بهسمتش رفت و به دست زخمیش نگاه گذرایی انداخت.
- چیتا چی شد؟ چرا زخمی شدی؟
چیتا دوباره فشاری روی زخمش داد و نفس عمیقی به داخل ریهش کشید.
- زئوس اونها شکست نمیخورن، خیلی قدرتمند شدن. پوسایدون (اسطوره آب و دریا) بهشدت آسیب دیده. زمان کافی نداریم، باید از اینجا بریم.
زئوس دست مشتشدهش رو روی ستون کناریش با نعره بلندش کوبید که ترک بسیار بزرگی برداشت. موهاش رو به هم ریخت که چیتا مانع از کارهای دیگهش شد.
- آروم باش زئوس!
- چطور آروم باشم؟ همهچیز به هم ریخته. دیگه کار ما خدایان تموم شد.
چیتا درکش میکرد. نسل اونها رو به نابودی داشت کشیده میشد و به فراموشی میرفتن و تو خاطرههای مردم کهنه میشدن. این هیچ برای اونها خوب نبود.
زئوس بهشدت خشمگین بود. سلطنت هزارانسالهش نابود شد. سلطنتش رو باید به اهریمن واگذار میکرد و خودش هم در خفا و ذلت در سایهها از دست اهریمن باید پنهون میموند. دیگه قدرتش در حد قدرت اهریمن نبود و حرفهایی که از جانب اون موجود تاریک شنیده بود، داشت به واقعیت میپیوست. دوباره دوران تاریکی که پیشگویی کرده بودن، تو ذهنش اکو شد.
- کاش اژدهای سپید زنده بود! اگه اون سانتورهای عوضی خــ ـیانـت نمیکردن، همهچیز بهتر میشد.
چیتا اخم وحشتناکی کرد و درد بازوش رو فراموش کرد. ناگوارترین لحظه زندگیش همین اتفاق بود. همین که آدرین، آخرین نوادهش کشته شد. ایمان داشت که آدرین زنده مونده باشه؛ چون اون یه خدا (اسطوره) بود و به این راحتیها کشته نمیشد؛ اما شواهد این رو نشون نمیداد.
- مردم دارن فرار میکنن و به سرزمین دیگهای میرن.
این حرفش مصادف با نعرههای ارتش اهریمن شد که وارد قصر شده بودن.
- اونها وارد قصر شدن. باید بریم زئوس.
زئوس حرفی برای گفتن نداشت. دیگه همهچیز به آخر رسیده بود. نگاه آخرش رو به اتاقش و چیتا انداخت و ناپدید شد. اتاق زئوس باز شد و تعداد زیادی از اورانوسها و اسکلتها وارد شدن؛ اما قبل از دستگیری چیتا، چیتا ناپدید شد و حالا سرزمین خدایان در اختیار اهریمن بود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: