کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
جنگیدن با اهریمن هیچ فایده‌ای جز شکست و کشته شدن سربازان نداشت. از زمانی که اژدهای سپید کشته شد و جسمش به دنیای تاریکی رفت، ارتش اهریمن چندین دنیا رو به تصرف خودش درآورده بود. حالا در نزدیکی کوه‌های آلپ، سرزمین خدایان بودن و قصد داشتن تا این مکان رو هم تصرف کنن. مردمان این سرزمین کاری جز فرار نداشتن و عده‌ای هم که پایبند به خدایان بودن، در مقابل ارتش تاریک اهریمن ایستادگی می‌کردن. ‌هیچ‌کس احتمال این رو نمی‌داد که چنین روزی به‌وقوع بپیونده. همه در صلح و شادی روزهاشون رو می‌گذروندن و تنها دغدغه زندگیشون این بود که خونه‌ای با خونواده‌ای بزرگ داشتن باشن؛ اما این آرامش دیگه وجود نداشت، خونواده شادی وجود نداشت. فرار از اهریمن و مرگ و سالم‌بودن خونواده‌هاشون تنها دغدغه‌شون شده بود.
ارتش اهریمن هیچ نقطه ضعفی نداشت و این دلیلی برای شکست خوردن خدایان و از دست دادن سرزمین دیرینه و کهن‌سالشون می‌شد.
بدون اینکه اجازه ورود بگیره، هراسان وارد اتاق شد. زئوس پریشون دورتادور اتاق راه می‌رفت و دنبال راه‌حلی بود. وقتی متوجّه بازشدن در اتاقش شد، به‌سمت مردی که وارد شد چرخید و نگاهش کرد. به‌سمتش رفت و به دست زخمیش نگاه گذرایی انداخت.
- چیتا چی شد؟ چرا زخمی شدی؟
چیتا دوباره فشاری روی زخمش داد و نفس عمیقی به داخل ریه‌ش کشید.
- زئوس اون‌ها شکست نمی‌خورن، خیلی قدرتمند شدن. پوسایدون (اسطوره آب و دریا) به‌شدت آسیب دیده. زمان کافی نداریم، باید از اینجا بریم.
زئوس دست مشت‌شده‌ش رو روی ستون کناریش با نعره بلندش کوبید که ترک بسیار بزرگی برداشت. موهاش رو به‌ هم‌ ریخت که چیتا مانع از کار‌های دیگه‌ش شد.
- آروم باش زئوس!
- چطور آروم باشم؟ همه‌چیز به‌ هم‌ ریخته. دیگه کار ما خدایان تموم شد.
چیتا درکش می‌کرد. نسل اون‌ها رو به نابودی داشت کشیده می‌شد و به فراموشی می‌رفتن و تو خاطره‌های مردم کهنه می‌شدن. این هیچ برای اون‌ها خوب نبود.
زئوس به‌شدت خشمگین بود. سلطنت هزاران‌ساله‌ش نابود شد. سلطنتش رو باید به اهریمن واگذار می‌کرد و خودش هم در خفا و ذلت در سایه‌ها از دست اهریمن باید پنهون می‌موند. دیگه قدرتش در حد قدرت اهریمن نبود و حرف‌هایی که از جانب اون موجود تاریک شنیده بود، داشت به واقعیت می‌پیوست. دوباره دوران تاریکی که پیشگویی کرده بودن، تو ذهنش اکو شد.
- کاش اژدهای سپید زنده بود! اگه اون سانتور‌های عوضی خــ ـیانـت نمی‌کردن، همه‌چیز بهتر می‌شد.
چیتا اخم وحشتناکی کرد و درد بازوش رو فراموش کرد. ناگوارترین لحظه زندگیش همین اتفاق بود. همین‌ که آدرین، آخرین نواده‌ش کشته شد. ایمان داشت که آدرین زنده مونده باشه؛ چون اون یه خدا (اسطوره) بود و به این راحتی‌ها کشته نمی‌شد؛ اما شواهد این رو نشون نمی‌داد.
- مردم دارن فرار می‌کنن و به سرزمین دیگه‌ای میرن.
این حرفش مصادف با نعره‌های ارتش اهریمن شد که وارد قصر شده بودن.
- اون‌ها وارد قصر شدن. باید بریم زئوس.
زئوس حرفی برای گفتن نداشت. دیگه همه‌چیز به آخر رسیده بود. نگاه آخرش رو به اتاقش و چیتا انداخت و ناپدید شد. اتاق زئوس باز شد و تعداد زیادی از اورانوس‌ها و اسکلت‌ها وارد شدن؛ اما قبل از دستگیری چیتا، چیتا ناپدید شد‌ و حالا سرزمین خدایان در اختیار اهریمن بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مثل هر روز دیگه‌ای راه آهنگری رو در پیش گرفت. به اخم‌های فلورنس‌ها دیگه عادت کرده بود و بین راه اون‌‌ها رو نادیده گرفت. تو فکرش نمی‌گنجید که روزی این موجودات رو مهربون و خوش‌اخلاق بشن. این بدرفتاری‌ها فقط برای آدرین و سارا بود؛ چون طبق آیین و قوانینشون موجود بیگانه‌ای مجاز نبود که در این قبیله زندگی کنه. آدرین لحظه‌ای لبخند نامحسوسی زد. تصور کرد که اگه فلورنس‌ها پی به هویتش ببرن، چه برخوردی باهاش می‌کنن؟ می‌دونست که در برابر اژدهای سپید سر خم می‌کردن و اون رو می‌پرستن.
    کم‌کم به آهنگری داشت نزدیک می‌شد که جاستین مثل جنی جلوی آهنگری ظاهر شد. آه از دهن آدرین بیرون اومد و همین‌که سری به نشونه سلام بهش تکون داد و خواست وارد آهنگری بشه، جاستین دست آدرین رو گرفت. به‌طرفش برگشت و وقتی‌که به دست جاستین نگاه کرد، لب باز کرد:
    - چیزی شده؟
    - باهات کار دارم.
    دستش رو برداشت و با بی‌خیالی به آدرین زل زد؛ اما آدرین با کنجکاوی بهش خیره شد. کم پیش می‌اومد که جاستین کاری با آدرین داشته باشه. مواقعی که جاستین کارش داشت، فقط درمورد کار بود و هیچ‌چیز دیگه‌ای نبود. امیدوار بود که بحث مزخرف دیروز رو پیش نگیره. امروز خوش‌حال بود و نمی‌خواست که با حرف‌های جاستین روزش به کامش زهرمار بشه.
    جاستین سریع شروع به صحبت کرد:
    - فردا جشن هاوانگ برگزار میشه. پادشاه شخصاً خواسته که تو این جشن شرکت کنی.
    آدرین تا این رو شنید، کامل خشکش زد. هیچ‌وقت تو این روز، کنار فلورنس‌ها جشن نگرفته بود. هیچ‌وقت هم نفهمید چرا اون رو به این جشن دعوت نمی‌کنن. سارا این کار رو انجام می‌داد؛ ولی همیشه درخواستش رو رد می‌کرد. الان که پادشاه به‌شخصه اون رو به این جشن دعوت کرده، باید می‌رفت. لطف زیاد پادشاه رو هیچ‌وقت نباید فراموش می‌کرد.
    - باشه میام.
    جاستین بدون هیچ حرفی از آدرین دور شد. در دل دعا کرد که اون چیزی که تو ذهنش ایجاد شد، تو جشن براش اتفاق نیفته.
    ***
    ده سال قبل
    با قدم‌های آهسته از کنار زندان‌های هادس گذشت. کلکسیونی از روح‌های قدرتمند که به دام مرگ هادس گیر افتاده بودن. تعدادی از اون‌‌ها رو می‌شناخت و هادس لقمه‌های خوبی برای تغذیه پیدا کرده بود. به کمک‌خواستن‌های اون‌ها اهمیت نداد و از شهر زندانی‌ها گذشت. تمامی روح‌ها در زندانی از جنس نقره گرفتار شده بودن و خوشبختانه نگهبان‌های هادس از اینجا رفته بودن. وقتی از شهر دور شد، راه خاکی رو در پیش گرفت. در کنار اون رودخونه بزرگی جریان داشت که ناله‌های روح‌ها به گوش می‌رسید. ناله‌هاشون چنگی به قلبش می‌انداخت؛ اما عادت کرده بود و نادیده گرفتشون. تو این ده سال به‌خوبی نگهبان‌های هادس رو پیچونده بود.
    دنیای مردگان وحشتناک بود و ترس‌های فراوونی رو چشیده بود؛ اما هدفش، انگیزه بزرگی براش شده بود تا سرپا بمونه. ‌هیچ‌کس این شانس رو نداشت که تا اینجا پیش بره و از دنیای مردگان فرار کنه. حالا می‌خواست که اولین نفری باشه که از این سرزمین سیاه فرار می‌کنه.
    اطرافش به شکل یه صحرا بود؛ اما در عرض چند ثانیه، فضای اطرافش تغییر کرد و خودش رو وسط یه جنگل سرسبز و پر از سکوت دید. سکوت اینجا به‌شدت دلهره‌آور بود؛ اما لبخند زد.
    - بلاخره رسیدم.
    راهش رو ادامه داد که با کنارزدن چندین درخت که برگ‌های بزرگی داشتن، به مقصد اصلیش رسید.
    - دیگه آخرشه. بالاخره امروز برمی‌گردم.
    کوه بزرگی قد علم کرده بود که در بالای کوه، مجسمه هادس وجود داشت. دورتادور کوه رو دره عمیقی از مذاب در بر گرفته بود. در پایین کوه دروازه‌ای برای خلاص‌شدن از این سرزمین سیاه وجود داشت که به‌خوبی می‌تونست ببینتش، دروازه‌ای سیاه با نقش‌ونگار‌های عجیبی که طول اون حداقل به پونزده متر می‌رسید. خوشبختانه پلی سنگی وجود داشت که می‌تونست به اون‌طرف دره بره. به پل نزدیک شد و دقیق همه‌جاش رو‌ نگاه کرد که تا تله‌ای در کار نباشه. وقتی خیالش از این بابت راحت شد، پاش رو آروم روی پل گذاشت و با وسواس و نگاه‌کردن به اطراف، این پل بیست‌متری رو طی کرد. همین‌که به وسط پل رسید، پاش رو روی سنگی گذاشت که پایین رفت. لحظه‌ای خشکش زد و چشم‌هاش گرد شد. ناگهان پل لرزه دراومد و سریع شروع به ریزش کرد که به خودش اومد و با سرعت بالایی راه باقی‌مونده رو دوید. پل کامل داشت تخریب می‌شد که خودش رو به اون‌طرف پل پرت کرد و باعث زخمی‌شدن زانوی راستش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    پل کامل از بین رفت و خدایان رو شکر که به موقع دست‌به‌کار شد. درد زانوش به‌قدری نبود که اون رو کاملاً مصدوم کنه و کنار بکشه. از جاش بلند شد و راه نه‌چندان طولانی رو به‌سمت دروازه طی کرد. وقتی بهش رسید، لبخند عمیقی زد و دستگیره دروازه رو گرفت و به‌طرف خودش کشید؛ اما باز نشد. همین‌که خواست بیشتر فشار بیاره، خرناس موجودی رو پشت‌سرش شنید.
    حدس می‌زد که چه کسی پشت‌سرش وجود داره. آب دهنش رو با صدا قورت داد و به‌آرومی به پشت چرخید. ابرو‌هاش از شدت تعجّب و ترس بالا پریدن.
    - سِربِروس! نگهبان دروازه دنیای زیرین.
    سگ سه‌سری در ده‌قدمیش ایستاده بود. چینی به پوزه‌شون انداختن و نفس عمیقی کشیدن. دندون‌های تیز و بُرنده‌ی اون‌ها که آب دهنشون آویزون بود، به‌شدت ترسناک جلوه‌شون می‌داد. به چشم‌های سیاه نافذشون که مثل اعضای دیگه بدنشون سیاه بود، نگاه گذرایی انداخت. چشمش لحظه‌ای به دم مارش ثابت موند؛ اما ازش چشم گرفت.
    (در افسانه‌های یونان سِربِروس سگی بود با سه سر [در برخی تفاسیر پنجاه تا صد سر] پنجه‌هایی چون شیر و ماری به‌جای دُم که نگهبان دروازه جهان زیرین [جهان مردگان] بود و به ارواح اجازه ورود می‌داد و مانع خروجشان از جهان زیرین می‌شد.)
    حالت حمله به خودش گرفته بود و نشون می‌داد که عصبی و خشمگین شده.
    فکر می‌کرد که تنها تله‌های مرگباری سد راهش بشه؛ اما کاملاً اشتباه فکر می‌کرد. این نگهبان به‌هیچ‌وجه اجازه نمی‌داد که کسی از این دنیا خارج بشه و بدون اجازه هادس غیر‌ممکن بود. تنها راه خروج از دنیای مردگان، کشتن سِربِروس بود که در گذشته شنیده بود که ‌هیچ‌کس قادر به شکست‌دادنش نشده.
    دستش رو به حرکت درآورد، کمان و تیرش رو از پشتش برداشت و در چشم به هم زدنی، تیر رو رها کرد‌. تیر به پیشونی یکی از سر‌های سگ برخورد کرد؛ اما نفوذ نکرد و شکست. سربروس به تیر شکسته نگاهی کرد و خرناسش شدت گرفت.
    - انگار بدبخت شدم!
    مغزش هشدار داد که لحظه‌ای درنگ نکنه و فرار کنه. شمشیرش رو از غلاف درآورد و پا به فرار گذاشت. به پشت کوه، با تمام سرعتش دوید. زوزه سربروس رو که شنید، به‌ سرعتش بیشتر افزود‌. هیچ ایده‌ای نداشت که چطور این سگ رو از این ماجرا کنار بکشه. تنها راه فرار بود. هرازگاهی به عقب برمی‌گشت و می‌دید که سربروس بهش نزدیک‌تر میشه. به پشت کوه که رسید، لحظه‌ای به دره کناریش نگاه کرد که مذاب، خروشان‌تر از مذاب‌های دیگه‌ای بود. هر لحظه راهی که می‌رفت تنگ‌تر می‌شد. ناگهان لباسش بین دندون‌های تیز سربروس گیر کرد و اون رو به بالا پرتاب کرد. جیغی کشید و وقتی‌که به پایین فرود می‌اومد، تصمیم وحشتناکی گرفت و پشت سگ سه‌سر افتاد و نشست. سربروس وحشت‌زده خودش رو تکون می‌دادد و اون محکم بهش چسبیده بود. وقتی به دروازه رسیدن، شمشیرش رو بالا آورد و شروع به فروکردن به چشم‌های سربروس کرد. سگ سه‌سر غرش بلندی کشید و خودش رو به کوه کوبوند؛ اما موفق نشد که روحی رو که بهش چسبیده بود جدا کنه. سر چپ سربروس کور شده بود و حالا داشت که چشم‌های سر راستش رو با شمشیر کور می‌کرد که موفق هم شد.
    سربروس سرعتش کم شد و ناله‌ای کرد و در چند قدمی دره مذاب، از حرکت ایستاد و نقش بر زمین شد.
    نفس آسوده‌ای کشید و از پشت سربروس پایین پرید. به‌سمت لب دره رفت و گفت:
    - اگه اینجا میفتادم، چیزی از من نمی‌موند.
    سرش رو کج کرد و ادامه داد:
    - چه حرف احمقانه‌ای زدم. هر کی بیفته از بین میره.
    همین‌که خیره به مواد مذاب بود، صدای نفس کشیدن سربروس رو شنید. سریع به عقب برگشت که سربروس رو دید به‌طرفش خیز برداشته. قلبش به تپش افتاد و به‌طور غیر‌ارادی، خودش رو به‌طرفی پرت کرد که سربروس به داخل دره مذاب افتاد. غرش بلند و وحشتناکی کشید و تمام اجزای بدنش از بین رفت.
    از جاش بلند شد و بدون اهمیت‌دادن به سربروس که تو دره مذاب افتاده، به‌سمت دروازه قدم برداشت. هیجان‌زده بود و نمی‌تونست که خوش‌حالیش رو توصیف کنه. دستگیره در رو که کشید، باز شد. نور سفید چشمش رو زد؛ اما سریع به داخل دروازه کشیده شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با قدم‌های نه‌چندان استوار به نزدیکی قبیله رسید. ایستاد و سرووضعش رو مرتب کرد. شلوار چرم جذب سیاه و پیراهن سفید که فیت تنش بود. موهای بلندش رو عقب فرستاد و نفس عمیقی به داخل ریه‌ش کشید. متفاوت‌تر از سال‌های اخیر می‌خواست ظاهر بشه. لباس ساده‌ای داشت؛ اما به‌شدت زیباش کرده بود. یقیناً فلورنس‌ها از دیدنش متحیر میشن. دیگه وقت رو تلف نکرد و داخل قبیله شد. با فلورنس‌هایی مواجه شد که صد درجه تغییر کرده بودن. هر کدوم با خنده و شادی به‌سمت مرکز قبیله حرکت می‌کردن و اخم و عصبانیت رو دور انداخته بودن. ابرو‌های آدرین از تعجّب و شگفتی بالا پریدن.
    - اوهو! چرا این‌همه سال به این جشن نیومدم؟!
    سارا براش از تغییر اخلاق فلورنس‌ها گفته بود؛ اما باورش نمی‌شد. چشم چرخوند و با رضایت به خونه‌هایی نگاه کرد که با فانوس‌های رنگارنگ تزئین شده بودن. رنگ و شادی تو این قبیله که سال‌های درازی خشک و بی‌حس بود، جون گرفته بود.
    فلورنس‌ها با دیدن آدرین که هیکل ورزیده‌ش تو اون لباس نمایان بود، شگفت‌زده شده بودن‌. می‌خواستن که تنها برای لحظه‌ای چنین بدنی داشته باشن. حسادت و کینه دوباره تو چشم‌هاشون شکل گرفت؛ اما آدرین با بی‌توجه‌ای از کنارشون عبور کرد. همگی به‌سمت مرکز قبیله حرکت می‌کردن که میدون بزرگی رو برای اجرای مراسم ایجاد کرده بودن‌. به میدون که رسید، از جمعیت رد شد و به صف اول رسید. عده‌ای با تنه آدرین رو هل می‌دادن، انگار که چندششون می‌شد!
    وسط میدون، آتیش کوچیکی شعله‌ور بود. پادشاه قبیله در بالای میدون روی تختش نشسته بود و در دو طرف پادشاه، فرزندانش یعنی شاهزاده و پرنسس نشسته بودن. پادشاه که نگاهش به آدرین افتاد، با لبخند سری تکون داد و آدرین هم تعظیم کوچیکی کرد.
    همه‌ی افراد قبیله جمع شده بودن و سروصدایی کرکننده‌ به گوش می‌رسید. آدرین حوصله شلوغی رو نداشت و با لبخندی مصنوعی باید نظارگر می‌شد.
    پادشاه از جاش بلند شد و دستش رو بالا آورد که در کسری از ثانیه، سروصدا‌ها خوابید.
    پادشاه با همون درایت و مهربونیش لبخندی زد و با صدای آرام‌بخشش گفت:
    - از همه مردم تشکّر می‌کنم که این روز بزرگ رو جشن می‌گیرن. امیدوارم این روز برای همه خاطره خوبی به ارمغان بیاره. پس از امشب لـ*ـذت ببرید.
    پادشاه با اتمام حرفش روی تختش نشست که منوّر‌های رنگارنگ به آسمون پرتاب شدن و شروع به ترکیدن کردن. به‌قدری این صحنه زیبا بود که آدرین رو به وجد آورد و این صحنه همراه شد با جیغ و هورای فلورنس‌ها.
    همگی داشتن لـ*ـذت می‌بردن که شش فلورنس با لباس‌هایی درخشان پرواز‌کنان در وسط میدون فرود اومدن. صدای آهنگی در فضا پخش شد و فلورنس‌های رقاص، شروع به رقصیدن کردن که برای آدرین این رقـ*ـص، عجیب و گنگ اما زیبا بود. در کنار رقـ*ـص، چند نفری شعبده‌بازی می‌کردن.
    دو ساعت همگی از برنامه‌های گوناگون این جشن لـ*ـذت بردن و با بلندشدن پادشاه، دوباره سکوت همه‌جا فراگیر شد.
    - امیدوارم تا به اینجا لـ*ـذت بـرده باشین. حالا نوبت مبارزه بزرگ می‌رسه.
    به جای قبلش برگشت و نشست. ناگهان صدای شیپوری به گوش رسید و سر همه فلورنس‌ها به عقب چرخید. فلورنس‌ها کنار رفتن و راه رو برای یه فلورنس باز کردن. فلورنسی که جثه بزرگ و عضلانی داشت. قدم‌های محکم برمی‌داشت و با غرور راه می‌رفت. همه فلورنس‌ها اون رو با لـ*ـذت نگاه می‌کردن. مثل یه اسطوره برای فلورنس‌ها محسوب می‌شد. موهای کوتاه و زردی داشت و چشم‌هاش مثل خورشید طلایی و براق بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    اسمش آتون بود و آدرین آوازه‌هایی جالبی ازش شنیده بود‌. قوی‌ترین فرد قبیله بود و کسی موفق به شکست‌دادنش نشده بود. هر سال در جشن هاوانگ قهرمان می‌شد و فرمانده ارشد در این قبیله بود. وسط میدون که ایستاد، چشمش لحظه‌ای روی پرنسس قبیله ثابت موند. از چشم‌هاش دیده می‌شد که حسی بهش داره. دنیرا، پرنسس قبیله، لبخند محوی زد. آتون ازش چشم گرفت و رو بهشون تعظیم کرد که پادشاه با صدای بلندی گفت:
    - یکی رو برای مبارزه انتخاب کن آتون.
    آتون لبخند پرغروری زد و صاف ایستاد. آدرین با خودش زمزمه کرد که اگه برای مبارزه انتخاب بشه، معلوم نیست چه اتفاقی می‌افته.
    در این جشن، قوی‌ترین‌ها مبارزه می‌کنن و اگه کسی قهرمان بشه، جایگاه و هدایای ویژه‌ای دریافت می‌کنه. این مسابقه طوری بود که قهرمان سال قبل باید یکی رو برای مبارزه می‌طلبید و باید باهاش مبارزه می‌کرد. حریف اگه قوی باشه یا ضعیف، مهم نبود و باید مبارزه رو قبول می‌کرد. حالا آتون قهرمان سالیان گذشته بود و باید یه حریف انتخاب می‌کرد.
    آدرین خودش رو جوری جلوه داده بود که هیچ هنر رزمی رو بلد نیست و فردی ناتوان و ضعیفه.
    آتون به دور میدون شروع به راه‌رفتن کرد و با خیره‌شدن به مرد‌های قبیله، می‌خواست که حریفش رو انتخاب کنه. آتون چندین بار با آدرین درگیر شده بود؛ اما آدرین همیشه کنار می‌کشید. بعد از دقایقی به آدرین رسید و به چشم‌هاش خیره شد. پوزخندی زد و با صدای بلندی گفت:
    - تو!
    و انگشتش رو به سـ*ـینه آدرین کوبید.
    - تو رو برای مبارزه انتخاب می‌کنم.
    آدرین خشکش زد. با خودش گفت که به‌خاطر کینه و حسادت، این کار رو کرده. البته به عقیده آتون؛ چون مبارزه کردن بلد نیست، انتخابش کرده و برای شکستن غرورش، دست به این کار زده.
    فلورنس از این انتخاب آتون، اول تعجّب کردن و بعد شلیک خنده‌هاشون به هوا رفت. همگی آدرین رو مسخره کردن و خوش‌حال شدن که قراره یه‌ کتک حسابی از آتون بخوره.
    پادشاه از این انتخاب آتون به‌شدت جا خورد و از کارش خوشش نیومد. اگه این یه رسم دیرینه نبود، مانع از این کار می‌شد.
    - من بلد نیستم مبارزه کنم. این منصفانه نیست.
    آتون عقب رفت و گوشه لبش هم بالا رفت.
    - آدی تو انتخاب منی. اگه مبارزه رو قبول نکنی، عواقب خوبی در انتظارت نخواهد بود.
    آدرین از قوانین این مبارزه خبر داشت. اگه انصراف می‌داد، فردی ترسو و بی‌عرضه شناخته می‌شد و از قبیله باید بیرون می‌رفت. کسی که از قبیله بیرون می‌رفت، بی‌شک شکار خون‌آشام‌ها می‌شد.
    آدرین می‌تونست شکستش بده؛ اما نمی‌خواست که هویتش آشکار بشه و از طرفی هم نمی‌خواست که از قبیله خارج بشه. توی دوراهی سختی قرار گرفته بود.
    سارا خودش رو به آدرین رسوند و دستش رو گرفت. از جمعیت فاصله گرفتن و سارا با حرص‌وجوش شروع به حرف‌زدن کرد:
    - تا کی می‌خوای توسط فلورنس‌ها تحقیر بشی؟ چرا خودت رو بی‌عرضه نشون میدی؟
    آدرین دست سارا رو از دست خودش جدا کرد و زیر لب غرید:
    - من دیگه اون پسر بیست سال پیش نیستم. آره من واقعاً بی‌عرضه‌م. به‌قدری بی‌عرضه‌م که نتونستم پدر و مادرم رو که جلوی چشم‌هام جون می‌دادن نجات بدم. آدرینِ گذشته دیگه کشته شده. این رو بفهم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود. صحنه مرگ جک و جولیا تو این بیست سال از جلوی چشم‌هاش کنار نمی‌رفت. اهریمن کاری با آدرین کرد که جسمش کشته نشد؛ اما از نظر روحی کشته شد. سارا هم به‌خوبی می‌فهمید که برادرش چه زجری می‌کشه. وقتی نتونست از خونواده‌ش و مردمش محافظت کنه، چه ضربه بدی خورد.
    سارا دستش رو روی صورت آدرین گذاشت و نوازشش کرد. لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد و گفت:
    - می‌دونم چی میگی داداش؛ ولی بدون مامان و بابا نمی‌خوان که تو این‌طوری باشی.
    ازش فاصله گرفت و همین‌طور که از برادرش دور می‌شد، ادامه داد:
    - نذار زحمات مامان و بابا هدر بره. یه‌کم فکر کن.
    برادرش رو با کوله‌باری از افکار ناجور تنها گذاشت. آدرین پوفی کشید و پشت گردنش رو مالید. به‌شدت تو فشار بود. حرف‌های سارا به‌شدت روش تأثیر گذاشته بود. دو راه داشت و نمی‌دونست کدوم رو انتخاب کنه. بالاخره با مکثی طولانی به‌سمت میدون حرکت کرد.
    حالا وسط میدون، مقابل آتون ایستاده بود و با بی‌تفاوتی به آتونی خیره بود که لبخند به لب داشت. آتون خودش رو فاتح این مبارزه می‌دونست و لبخند قهرمانی به لب داشت. غرورش هیچ‌وقت نشکسته بود، حالا می‌خواست که درس عبرتی بهش بده تا هرگز فراموش نکنه.
    آتون شمشیرش رو از غلاف بیرون آورد و به‌سمت آدرین خیز برداشت.
    - ببینم چقدر قدرت داری پسر!
    فلورنس‌ها انتظار یه جنگ حسابی داشتن و لحظه‌شماری می‌کردن تا آدرین رو زخمی و گریان ببینن.
    - بیا جلو آتون.
    آدرین بدون هیچ سلاحی منتظر آتون بود. فلورنس‌ها اون رو احمق خطاب می‌کردن. سارا و پادشاه به‌شدت نگران بودن‌. انگشت‌های آدرین مشت شدن.
    آتون وقتی بهش رسید، شمشیرش رو بالا آورد و قصد داشت که سر آدرین رو بشکافه.
    وقتی به آدرین رسید، شمشیرش رو پایین آورد؛ اما آدرین به زیرکی جای خالی داد و دست مشت‌شده‌ش رو با تمام قدرت به صورت آتون کوبوند. صدای شکستن فک آتون شنیده شد. با ناله وحشتناکی روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید‌. صدای هین همه دراومد، هم ترسیدن و هم تعجّب کردن. این کار از آدرین، دور از انتظار همه بود. آدرین نیشخندی زد و آروم زمزمه کرد:
    - امیدوارم دیگه زیادی مغرور نشی.
    سرش رو بالا آورد و به چشم‌های گردشده‌ی پادشاه و لبخند خواهرش نگاه کرد و بعد از اینکه تعظیم کرد، از میدون خارج شد.
    ***
    چند سالی از دیدنشون پرهیز می‌کرد. با قدم‌های آرومی، فاصله‌ش رو طی کرد. روی زمین زانو زد و با لبخند ناراحت‌کننده‌ای نگاهشون کرد. زیر لب زمزمه کرد:
    - جک و جولیا
    زمان مرگ: ۲۰۱۸
    آهی دردناکی کشید و دستی روی قبری که خودش برای پدر و مادرش درست کرده بود، کشید. با گل‌های رز قبرشون رو تزئین کرده بود.
    صحنه مرگشون دوباره جلوی چشم‌هاش شکل گرفت که همراه شد با ریختن قطره اشکی که نتونست جلوش رو بگیره.
    خودش رو مقصر مرگ عزیزانش می‌دونست. خودش رو بی‌عرضه خطاب می‌کرد، همون‌طور که بقیه با این نام می‌شناختنش. هرگز نخواست که خودش رو ببخشه. از دیدن پدر و مادرش تو قبر خجالت می‌کشید.
    لطف بزرگی در حقش کرده بودن، اون رو نجات دادن و تو دنیای دیگه‌ای بدون هیچ سختی بزرگ کردن؛ اما با اشتباه بزرگی که کرد، باعث مرگشون شد. این براش قابل تحمل نبود و باعث خجالت و پشیمونیش می‌شد.
    - مامان! بابا! خیلی وقته که پیشتون نیومدم. می‌دونید که چرا؟ هنوز هم ازتون خجالت می‌کشم و عذاب وجدان دارم. من کاری کردم که سارا پدر و مادر نداشته باشه. نتونستم نجاتتون بدم. من شایستگی اژدهای سپید بودن رو ندارم. شماها سعی کردین بهم بفهمونید که سانتور‌ها قابل اعتماد نیستن؛ اما راه اشتباهی رو در پیش گرفتم. من خیلی می‌ترسم. از این می‌ترسم که نتونم از سارا محافظت کنم. خیلی می‌ترسم.
    اشک‌هاش مثل سیل خروشان از چشم‌هاش سرایز می‌شدن. هق‌هق مردونه‌ش تو جنگل طنین‌انداز شده بود. سر خم کرده بود و بدنش از گریه تکون می‌خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زمانی زیادی می‌گذشت که این‌طوری گریه نکرده بود و حالا داشت که تمام سال‌هایی که مانع از ریزش اشک‌هاش می‌شد رو با گریه خالی می‌کرد. گریه‌زمانی زیادی می‌گذشت که این‌طوری گریه نکرده بود و حالا داشت که تمام سال‌هایی رو که مانع از ریزش اشک‌هاش می‌شد با گریه‌هاش تلافی می‌کرد. گریه‌ش سوزناک بود و سنگ رو آب می‌کرد.
    ناگهان دستی روی شونه‌ش نشست و اون رو به‌آرومی فشرد. سارا تمام مدت پشت برادرش ایستاده بود و به حرف‌هاش گوش می‌داد. کنارش نشست و به‌آرومی گفت:
    - داداشی؟
    آدرین سر خمیده‌ش رو به‌طرف سارا سوق داد. تو این تاریکی چیزی معلوم نبود؛ اما چشم‌های قرمزشده از اشکش دیده می‌شد. هق‌هقش ته کشیده بود؛ اما ریزش اشک‌هاش رو نمی‌توست که کنترل کنه. سرش رو روی شونه سارا گذاشت و به قبر‌های پدر و مادرش نگاه کرد.
    - خیلی دارم عذاب می‌کشم. تمام اتفاق‌ها جلوی چشم‌هام دارن رژه میرن. همه رو بدبخت کردم. مخصوصاً تو رو که تو اون سن پدر و مادرت رو از دست دادی.
    چشم‌هاش رو محکم بست و بعد باز کرد. صدای سارا رو شنید که با مهربونی تو گوشش نجوا می‌شد:
    - من هم ناراحتم که از پدر و مادر کشته شده؛ اما تو رو مقصر نمی‌دونم. همه این‌ها تقصیر اهریمنه. می‌دونم داری عذاب می‌کشی؛ اما تا کی؟
    آدرین سؤالی نگاهش کرد که سارا ادامه داد:
    - این عذاب وقتی تموم میشه که برگردیم و اهریمن رو از بین ببریم. بیست ساله منتظرم که بیای بگی بریم انتقاممون رو بگیریم. هر روز به‌خاطر اهریمن سخت تمرین می‌کنم.
    آدرین سرش رو از شونه سارا برداشت و از جاش بلند شد‌. با حرف‌های سارا آروم شده بود. اشک‌هاش رو پاک کرد و بدون توجّه به سارا به‌سمت کلبه‌ش حرکت کرد. تو فکر عمیقی فرورفته بود. به فکرش نرسیده بود که انتقام این بلاهایی رو که سرش اومده بگیره.
    - داداش دیگه زمانش رسیده که برگردیم.
    سرش به‌طرف سارا چرخید و تو چشم‌هاش خیره شد.
    - من نمی‌تونم اهریمن رو شکست بدم. اون خیلی قویه. نمی‌خوام که باز به‌خاطر من عزیزانم کشته بشن.
    - بیست سال کم نیست؟ تو خیلی قوی هستی، باید به خودت ایمان داشته باشی. الان ترس بهت غلبه کرده. تو هم ترسو شدی؟
    اخم‌های آدرین تو هم کشیده شد.
    - اون نامیراست! هیچ‌وقت کشته نمیشه.
    دست‌هاش مشت شد؛ اما سارا کم نیاورد و در جوابش گفت:
    - همیشه راهی هست. آدرین نذار خون پدر و مادرمون پایمال بشه. اون اهریمن پلید الان کل تراگوس رو به چنگ گرفته. شاید زمین رو هم گرفته! شاید خیلی‌ها مثل ما شدن، پدر و مادرشون توسط اهریمن کشته شده. فرزنداشون که سال‌ها براشون زحمت کشیدن، شاید کشته شده باشن! چرا این‌‌ها رو در نظر نمی‌گیری؟
    حرف‌هاش مثل تیری بود که به هدف خورده بود. منتظر نتیجه بود که با حرف آخر، کار رو تموم کرد.
    - نذار که بچّه‌ای تا آخر عمرش که شاید کوتاه باشه عذاب بکشه.
    لرزی به قلب آدرین افتاد. هیچ‌وقت به این فکر نبود که کسانی هم وجود دارن که اهریمن داره داغ‌دارشون می‌کنه. خودش رو نفرین کرد که این بیست سال زندگیش مفت رو به هدر داره؛ اما باز هم می‌ترسید. ترس از این داشت که دوباره شکست بخوره و دوباره افرادی به‌خاطرش از بین برن.
    - بهش فکر می‌کنم.
    دروغ می‌گفت. می‌خواست که بعد از بیست سال خودش رو به همه نشون بده و انتقامش رو بگیره.
    دیگه به کلبه رسید، وارد کلبه شد و سارا هم از پشت سرش به داخل اومد. آدرین چشمش به کاسه افتاد که محتوای داخلش سیاه بود. لبخندی زد و زمزمه کرد:
    - پس آماده شد.
    - چی آماده شد؟
    آدرین به‌سمت کاسه خیز برداشت و عمیق نگاهش کرد.
    - معجونی که اژدهای درونم رو ارتقا میده.
    سارا با شگفتی گفت:
    - یعنی قوی‌تر میشی؟ پس می‌خواستی به تراگوس برگردی، نه؟
    - نه.
    و بعد خنده ریزی کرد. آدرین چاقویی که کنار کاسه بود رو برداشت و کف دستش رو برید و قطرات خون داخل کاسه ریخته شد. دستش رو کنار کشید. زخمش سریع بسته شد و به شکل اولش برگشت.ش سوزناک بود و سنگ رو آب می‌کرد.
    ناگهان دستی روی شونه‌ش نشست و اون رو به‌آرومی فشرد. سارا تمام مدت پشت برادرش ایستاده بود و به حرف‌هاش گوش می‌داد. کنارش نشست و به‌آرومی گفت:
    - داداشی؟ !
    آدرین سر خمیده‌ش رو به‌طرف سارا سوق داد. تو این تاریکی چیزی دیده نمی‌شد؛ اما چشم‌های قرمز شده از اشکش دیده می‌شد. هق‌هقش ته کشیده بود؛ اما ریزش اشکاش رو نمی‌توست که جلوش رو بگیره. سرش رو روی شونه سارا گذاشت و به قبر‌های پدر و مادرش نگاه کرد.
    - خیلی دارم عذاب می‌کشم. تمام اتفاق‌ها جلوی چشم‌هام دارن رژه میرن. همه رو بدبخت کردم. مخصوصاً تو رو که تو اون سن پدر و مادرت رو از دست دادی.
    چشم‌هاش رو محکم بست و بعد باز کرد. صدای سارا رو شنید که با مهربونی تو گوشش نجوا می‌شد:
    - منم ناراحتم که از پدر و مادر کشته شده؛ اما تو رو مقصر نمی‌دونم. همه این‌ها تقصیر اهریمنه. می‌دونم داری عذاب می‌کشی؛ اما تا کی؟
    آدرین سؤالی نگاهش کرد که سارا ادامه داد:
    - این عذاب وقتی تموم میشه که برگردیم و اهریمن رو از بین ببریم. بیست ساله که منتظرم که بیای بگی که بریم انتقاممون رو بگیریم. هر روز به‌خاطر اهریمن سخت تمرین می‌کنم.
    آدرین سرش رو از شونه سارا برداشت و از جاش بلند شد‌. با حرف‌های سارا آروم شده بود. اشک‌هاش رو پاک کرد و بدون توجّه به سارا به‌سمت کلبه‌ش حرکت کرد. تو فکر عمیقی فرورفته بود. به فکرش نرسیده بود که انتقام این بلاهایی که سرش اومده رو بگیره.
    - داداش دیگه زمانش رسیده که برگردیم.
    سرش به‌طرف سارا چرخید و تو چشم‌هاش خیره شد.
    - من نمی‌تونم اهریمن رو شکست بدم. اون خیلی قویه. نمی‌خوام که باز به‌خاطر من عزیزانم کشته بشه.
    - بیست سال کم نیست؟ تو خیلی قوی هستی، باید به خودت ایمان داشته باشی. الان ترس بهت غلبه کرده؟ تو هم ترسو شدی؟
    اخم‌های آدرین تو هم کشیده شد.
    - اون نامیراست! هیچ‌وقت کشته نمیشه.
    دست‌هاش مشت شد؛ اما سارا کم نیاورد و در جوابش گفت:
    - همیشه راهی هست. آدرین نذار خون پدر و مادرمون پایمال بمونه. اون اهریمن پلید الان کل تراگوس رو به چنگ گرفته. شاید زمین رو هم گرفته؟ شاید خیلی‌ها مثل ما شدن. پدر و مادرشون توسط اهریمن کشته شده. فرزنداشون که سال‌ها زحمت کشیدن، شاید کشته شده باشن؟ چرا این‌‌ها رو در نظر نمی‌گیری؟
    حرف‌هاش مثل تیری بود که به هدف خورده بود. منتظر نتیجه بود که با حرف آخر، کار رو تموم کرد.
    - نذار که بچّه‌ای تا آخر عمرش که شاید کوتاه باشه عذاب بکشه.
    لرزی به قلب آدرین افتاد. هیچ‌وقت به این فکر نبود که کسایی هم وجود دارن که اهریمن داره داغ دارشون می‌کنه. خودش رو نفرین کرد که این بیست سال مفت زندگیش رو به هدر داره؛ اما باز هم می‌ترسید. ترس از این داشت که دوباره شکست بخوره. دوباره افرادی به‌خاطرش از بین برن.
    - بهش فکر می‌کنم.
    دروغ می‌گفت. می‌خواست که بعد از بیست سال خودش رو به همه نشون بده و انتقامش رو بگیره.
    دیگه به کلبه رسید، وارد کلبه شد و سارا هم از پشت سرش به داخل اومد. آدرین چشمش به کاسه افتاد که محتوای داخلش سیاه بود. لبخندی زد و زمزمه کرد:
    - پس. آماده شد.
    - چی آماده شد؟
    آدرین به‌سمت کاسه خیز برداشت و عمیق نگاهش کرد.
    - معجونی که اژدهای درونم رو ارتقاء میده.
    سارا با شگفتی گفت:
    - یعنی قوی‌تر میشی؟ پس می‌خواستی به تراگوس برگردی نه؟
    - نه.
    و بعد خنده ریزی کرد. آدرین چاقویی که کنار کاسه بود رو برداشت و کف دستش رو برید و قطرات خون داخل کاسه ریخته شد. کف دستش رو کنار کشید. زخمش سریع بسته شد و به شکل اولش برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سکوت همه‌جا رو دربر گرفته بود که محتوای داخل کاسه چرخید و به رنگ سفید دراومد و نوری از خودش ساطع کرد.
    کاسه رو به دست گرفت و به‌سمت دهنش برد. لبش که به کاسه خورد، کمی تردید کرد؛ اما یه نفس سر کشید. تمام مایع سفید رو که خورد، کل بدنش درخشید و از بینیش، دود سفیدی بیرون زد. مزه شیرینی داشت و احساس قدرت بی‌نهایتی می‌کرد. به‌قدری اژدهای درونش قدرت پیدا کرده بود که احساس می‌کرد صدای غرش اژدهاش رو شنیده.
    - احساس خیلی خوبی دارم.
    لبخند از رو لب‌هاش کنار نمی‌رفت.
    - پس حسابی قراره غوغا به‌ پا کنیم.
    - ببینیم تا خدا چی می‌خواد.
    سکوت کردن و صدای جیرجیرک بود که سکوت رو می‌شکست.
    - دیگه برم تا تو خوب استراحت کنی.
    بدون اینکه از آدرین جوابی بشنوه، سریع از کلبه خارج شد و به‌طرف قبیله رفت.
    آدرین خندید و داشت به این نتیجه می‌رسید که امشب، شب سختی داشته و خوابش میاد. معطل نکرد و خودش رو روی تخت انداخت که تو دنیای تاریکی فرو رفت.
    ***
    هرچقدر می‌دوید بهشون نمی‌رسید. داشت نفس کم می‌آورد؛ اما از سرعتش کم نمی‌شد. مردم تراگوس رو می‌دید که بین یه گله از اورانوس‌ها گرفتار شده بودن. قطره‌های عرق از صورتش لیز می‌خورد و می‌خواست بهشون نزدیک بشه؛ اما مدام ازشون دور می‌شد. اورانوس‌ها لحظه‌ای با لبخند خبیثی که به لب داشتن، آدرین رو نگاه کردن و بعد به‌سمت مردم خیز برداشتن و همه رو تیکه‌تکیه کردن. خون مثل مواد مذابی از بدنشون فوران کرد و جون همه رو گرفت.
    آدرین چشم‌هاش گرد شد که صدای غرشی از پشت‌سرش شنید. سرش رو چرخوند و اهریمن رو در قالب اژدهای تاریکی دید که به‌طرف مردم خیز برمی‌داشت. دهنش رو باز کرد و آتیش از دهنش خارج شد و مردم رو به آتیش کشید. دووم نیاورد و نعره‌ای از درد کشید که از خواب پرید.
    کنارش کاسه‌ای پر از آب بود که سر کشید تا به خودش بیاد و همین هم شد.
    از جاش بلند شد و کش‌وقوسی به بدنش داد که در کلبه‌ش با صدای بلندی به صدا دراومد. ثانیه‌ای نکشید که سارا با حالت آشفته که آب دهنش رو قورت می‌داد، وارد کلبه شد.
    - داداش بیا بریم. خون‌آشام‌ها می‌خوان حمله کنن. زود باش.
    - یعنی چی؟ از کجا فهمیدی؟
    سرش رو به‌طرفین تکون داد و گفت:
    - اینا رو ول کن مهم‌ نیست. کل ارتش خون‌آشام‌ها قراره حمله کنن.
    آدرین به‌سمت سارا رفت و با چشم‌های گردشده نگاهش کرد‌. هیچ‌وقت ندیده بود که ارتش خون‌آشام‌ها حمله کنن. در گذشته شاید گروه به گروه حمله می‌کردن؛ ولی نه با ارتش!
    حس بدی داشت، حس می‌کرد که رازش برای خون‌آشام‌ها برملا شده. البته فقط این یه نظریه بود.
    دست سارا رو گرفت و بعد با سرعت بالایی به‌طرف قبیله حرکت کردن که سارا گفت:
    - داداش دیگه باید خودت رو نشون بدی.
    سر آدرین‌ جوری به‌طرف سارا چرخید که صدای شکستن قولنج‌هاش رو به‌خوبی شنید.
    - نمیشه.
    - چرا؟
    اخمی کرد و در جواب گفت:
    - باید دوباره تکرار کنم؟ نمی‌خوام کسی از ماهیتم خبردار بشه.
    به روبه‌روش خیره شد و هرازگاهی دوروبرش رو نگاه می‌کرد. سارا انگار بهونه به دست آورده بود و آدرین هم‌ مصمم بود و نمی‌خواست که خدا (اسطوره) بودنش آشکار بشه.
    - آدرین انگار گوش‌هات بدهکار نیست، نه؟ ارتش خون‌آشام‌ها قراره حمله کنن. فلورنس‌ها شاید یه روز مقابل خون‌آشام‌ها دووم بیارن؛ ولی بعد از اون چی میشه؟ می‌تونی ببینی خون‌آشام‌ها دارن گردنشون رو تیکه‌پاره می‌کنن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - من هنوز آماده نیستم. هنوز به خودم اعتماد ندارم.
    سارا روش با عصبانیت از آدرین گرفت و غرغر‌کنان زیر لب زمزمه کرد:
    - دیشب فقط داشتم زر می‌زدم. فکر می‌کردم به‌خاطر من هم که شده به همون آدرین قبل تبدیل بشه و همه رو زیر پاش له کنه. پوف! چه افکار بی‌خودی داشتم.
    آدرین گرچه از قدرت‌هاش استفاده نمی‌کرد؛ اما گوش‌ها به‌شدت تیز بود.
    - شنیدم چی گفتی. کم غر بزن.
    - اصلاً تعادل نداری.
    آدرین خنده کم‌صدایی از حرص خوردن خواهرش کرد. از دیشب تو فکر بود. انگار زمانش رسیده بود تا خودش رو آشکار کنه؛ اما جرئتش رو داشت؟
    وقتی داخل قبیله شدن، تمامی سرباز‌ها دور قبیله رو پوشش داده بودن و دست‌هاشون رو به صورت تهاجمی تکون می‌دادن تا لحظه‌ای که خون‌آشام حمله کردن، با قدرتشون اون‌‌ها رو از بین ببرن. فلورنس‌های غیر‌نظامی هم به کمک اومدن بودن و از چشم‌هاشون می‌شد خوند که ترسیدن. این حالت رو آدرین ندیده بود. فلورنس‌ها از دیدن آدرین که دیشب شگفتی‌ساز شده بود، جا خوردن. هیچ‌کدوم نیم‌درصد هم احتمال نمی‌دادن که آتون از آدرین شکست بخوره.
    آدرین و سارا وقتی به مرکز قبیله رسیدن، ایستادن که پادشاه، شاهزاده و پرنسس قبیله پرواز‌کنان روبه‌روشون فرود اومدن. هردو تعظیم کوتاهی کردن و به چشم‌هاشون نگاه کرد‌ن. اون‌ها هم ترسیده بودن. ترسی که دلیلش مرگ نبود، دلیلش فقط از دست دادن فلورنس‌های بی‌گـ ـناه بود. می‌ترسیدن که دشمن دیرینه‌شون بهشون چیره بشه و یه فلورنس رو هم زنده نذارن. بااین‌حال همه دست‌به‌دست هم داده بودن تا خون‌آشام بهشون دست‌درازی نکنه‌.
    سارا هم تو افکار خودش غرق بود و دنبال راه‌حلی بود که برادرش رو راضی کنه. بیست سال بود که برادرش گوشت تلخی می‌کرد و باعث کلافه شدنش شده بود.
    - سارا به نظرت هدفشون از این کار چیه؟
    سارا سرش رو بالا آورد و به پادشاه ویلیام نگاه کرد و در جوابش گفت:
    - به نظر میاد که می‌خوان زودتر از شر ما خلاص بشن. فکر می‌کنن که ضعیف شدیم؛ ولی قوی هستیم. افرادی هستن که می‌تونن جلوی خون‌آشام‌ها رو به راحتی بگیرن.
    و بعد به برادرش نگاهی انداخت. آدرین هیچ توجهی به خواهرش نکرد؛ ولی توجهش به اخم‌های پرنسس دنیرا جلب شد. حدس می‌زد که دلیل این اخم‌ها چیه. به نظر می‌رسید وقتی به آتون آسیب رسوند، پرنسس دنیرا هم ناراحت و عصبی شده.
    چشم‌های سارا لحظه‌ای تو چشم‌های شاهزاده مایکل گره خورد. شاهزاده مایکل لبخندی به لب داشت که کسی نمی‌تونست متوجهش بشه‌. تو چشم‌های همدیگه خیره بودن و تو قلب‌هاشون لرزشی احساس کردن. می‌خواستن با نگاه‌کردن حرف‌هاشون رو به هم بزنن. حسی که به هم داشتن، از سال‌های دور شکل گرفته بود؛ اما جرئت نداشتن یا خجالت می‌کشیدن که به هم بگن. به‌هرحال این سارا نبود که باید پیش‌قدم بشه.
    آدرین که از دنیرا چشم گرفته بود، لحظه‌ای به سارا و مایکل خیره شد. ابرو‌هاش از شدت تعجّب بالا پرید.
    پادشاه ویلیام کلافه پشت گردنش رو مالش داد. سکوت همه‌جا رو دربرگرفته بود و منتظر حمله از جانب دشمن بودن. همگی حالت تدافعی به خودشون گرفته بودن. سارا با اخم دور خودش می‌چرخید و آدرین هم تو افکارش دنبال راه درستی می‌گشت که ناگهان ناله تعدادی از فلورنس‌ها شنیده شد. سر‌ها سریع و به‌شدت بالا اومدن و زنگ‌ خطر به گوش رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تمام فلورنس‌هایی که دور قبیله نگهبانی می‌دادن، در عرض چند ثانیه در چنگال خون‌آشام‌ها افتاده بودن و دندون نیششون روی گردنشون بود. ناله و درخواست کمک می‌کردن.
    آدرین سریع با تعجّب سارا رو به پشتش فرستاد که صدای فردی همه رو خشمگین کرد و به تعجّب و ترس بیشتر واداشت.
    - بالاخره فرشته مرگتون بعد از سال‌ها از سایه بیرون اومد، خوش‌حالید نه؟
    خون‌آشام‌ها مثل مور و ملخ دور قبیله رو محاصره کرده بودن و تعدادی زیادی از فلورنس‌‌ها رو گروگان گرفته بودن.
    - چطور ممکنه فدریک زنده باشه؟
    - اون باید کشته شده باشه. این امکان نداره!
    - من اون فدریک لعنتی رو دیدم که کشته شد.
    زمزمه‌هایی از پادشاه و فرزندانشون رو آدرین شنید و کنجکاو شد تا بفهمه فدریک کیه!
    چشم چرخوند و خواهرش رو دید که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
    - چرا عصبی هستی؟
    سارا جوری که ‌هیچ‌کس نشنونه گفت:
    - اون همون خون‌آشامیه که به تراگوس حمله کرد و تمام جادوگران و ساحره‌ها رو کشت. اون پدربزرگم یعنی مرلین رو به آتیش کشید.
    چشم‌های آدرین به‌شدت گرد شد. سارا این رو بهش نگفته بود‌ و باعث تعجبش شده بود. باورش نمی‌شد که صدای کسی رو که شنیده، قاتل جادوگران و ساحره ها، علی‌الخصوص پدربزرگ سارا، مرلین بزرگ باشه.
    خون‌آشام‌ها کنار رفتن و فردی بلندقامت با هیکلی تنومند ظاهر شد که شنل سیاهی به تن داشت که با تیغه‌های قرمزرنگی تزئین شده بود و حالت ترسناکی رو بهش اهدا کرده بود. کلاه شنلش روی سرش بود و دیده نمی‌شد. همه افراد هینی کشیدن و چند قدم عقب رفتن.
    فدریک دوباره قدمی جلو اومد و دست‌هاش به‌آرومی بالا رفت. کلاه شنلش رو برداشت و با نگاه تیزش، پادشاه ویلیام رو هدف گرفت. چشم‌های قرمزش با رگه‌های نقره ای، ترس رو به‌ طرف القا می‌کرد. پوستش به‌شدت سفید بود. موهای بلوندی داشت و ابرو‌های بالاکشیده، جذابیتش رو بیشتر می‌کرد.
    ترس رو تو چشم‌ها و حرکات فلورنس‌ها دید و باعث شد پوزخند بلندی بزنه.
    پادشاه ویلیام با صدای بلندی غرید:
    - توی شیطان چطوری زنده موندی؟ خودم آتیشت زدم. خاکسترت رو هم از بین بردم. چطور؟
    ترسی از موجود خطرناکی که مقابلش در فاصله دوری ایستاده بود نداشت. با شجاعت حرفش رو زد. موجودی که شیطان خطاب کرد، واقعاً یه شیطان بود‌. پست‌تر از اون، خودش بود. کسی که فرزندش رو به دام مرگ کشوند، چه اسمی جز شیطان میشه روش گذاشت؟
    به‌جای پوزخند، لبخند شیطنت‌آمیزی به لب داشت و این عصبانیت پادشاه ویلیام‌ رو دوچندان می‌کرد.
    - می‌دونی ویلیام عزیز؟! همیشه که نباید من تو کار‌ها مداخله کنم. باید افراد دیگه هم باشن. باید کسان دیگه هم قربانی بشن، مثل بدل من!
    این شیطان، جز خودش به کس دیگه‌ای اهمیت نمی‌داد. بدون هیچ عذاب وجدانی، با خیالی راحت و آسوده، افراد دور خودش رو برای هدفش قربانی می‌کرد.
    ‌هیچ‌کس باورش نمی‌شد که فدریکِ شیطان از مرگ فرار کرده. باورشون نمی‌شد که بدل فدریک، قربانی شده باشه. پادشاه ویلیام از شدت خشم، دستش رو مشت کرد بود. می‌خواست دوباره قلبش رو بشکافه و آتیشش بزنه؛ اما اون تو تاریخ ثابت کرده که قوی‌ترین‌ها، از جمله مرلین رو از بین بـرده و کسی به گرد پاش هم نمی‌تونه برسه. قوی‌ترین موجوده که به‌سختی میشه از بین بردتش. خالق تمام خون‌آشام‌ها، چطور از بین می‌رفت؟
    - من تو رو هم مثل بدلت آتیشت می‌زنم. پست‌فطرت‌‌!
    همین‌که خواست به‌سمت فدریک خیز برداره، آدرین مانع از کارش شد و با اخم به فدریک خیره شد. نفرت رو از چهره تو هم رفته‌ش می‌شد دید.
    چشم‌های فدریک چرخید و رو چشم‌های آدرین ثابت موند. پوزخند دیگه‌ای زد و دنبال چیزی تو چشم‌های آدرین گشت. اون هم متوجّه فلورنس نبودنش شده بود‌.
    - تو دیگه چه موجودی هستی؟
    - به تو ربطی نداره عوضی! بهتره شرت رو از اینجا کم کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا