- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
- من حتی اگر بخوامم میتونم یه دستی با تو بجنگم...؛ ولی با احتمالاتت تنهات میذارم و منتظر می مونم تا من رو بکشی...یا بهم تیغه سامورایی بده تا...
تو دو قدمیش ایستادم و به شمشیر خیره شدم. یه جای کار می لنگید. اون همه عصبانیت و حالا این خونسردی که میگه من رو بکش. حتما میخواست قضیه ای رو مخفی کنه؛ برای همین زودتر میخواست بمیره.
- فکر میکنی به همین راحتیه؟ بذارم بمیری؟ خودکشی کنی؟! تو میدونستی که گیر میوفتی......من اون قدر احمق نیستم که فکر کنم دلیلی برای هر کارت نداشته باشی......هرچی باشه دست نشونده استاد سرخ هستی.
صدای کف زدنش باعث شد کمی جا بخورم. مشکل روانی داشت.
- براوو شاگرد برتر...چطور این مغز متفکرت اون زمان که ویدا و داتیس رو بردم کمکت نکرد؟حتی بیست و شش سال پیش متوجه نشدی که نقشه من بود که سها رو ازت گرفت. استاد سرخ دیگه نمیخواست تو رو بیاره تو ماجرا. شاید بشه به دید رحم بهش نگاه کرد ؛ ولی من انتقامم رو سالهاست دارم ازت میگیرم ؛ ولی هنوزم نتونستم به آرامش برسم.
شمشیر رو برداشتم و سریع وارد شونه چپش کردم. همون سمتی که دستش قطع شده بود.صدای ناله اش بلند شد و رو دو زانو نشست.
- انتقام چی؟!
دندوناش رو بهم فشار می داد تا ناله نکنه.فشار محکمی به شمشیر وارد کردم که بیشتر وارد گوشت بدنش شد و نتونست دووم بیار.بلند فریاد کشید.
- من...بمیرمم...به تو هیچی نمیگم.
یقه لباس پاره شده اش رو گرفتم و کشیدمش بالا.تو چشمهاش خیره شدم.
- اگر من نقطه ضعفی داشتم برای ضربه خوردن.تو هم داری...همه دارن.این جمله از پدر خودته؛ درسته!
خنده عصبی کرد و خون توی دهنش رو توی صورتم تف کرد.چشمام رو بستم هلش دادم.
- کسی که چیزی برای باختن نداره.مرگ جلوش سر خم میکنه.
دستمال رو از دست خسرو کشیدم و با آرامش صورتم رو پاک کردم.
- مرگ برای تو کمه....کاری باهات میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.
استاد سرخ به احتمال زیاد زنده بود ؛ ولی با قربانی کردن مهره جدید میخواست من رو بازی بده.کور خونده بود.
- اشتباه نکن مرداس...من همون استاد سرخی هستم که این بلا ها رو سرت آورد.
کلافه به اسمون نگاه خیره شدم و مکث کردم.باید آروم می بودم تا نقطه ضعفی بهش ندم.نفسم رو اروم فوت کردم.
- این بازی ها رو من جواب نمیده اگر من رو میشناسی.
برگشتم و بهش خیره شدم.انگار مردد بود.تردید داشت برای گفتن چیزی.کمی صبر کردم باید بهم میگفت که کیه و چرا میخواد انتقام بگیره.
- زمانی که استاد سرخ تو و پرهام رو مکمل هم دید و برتر شدید، من کنار رفتم. اون آتیش سوزی مهمونی رو هم خودم ترتیب دادم تا هم تو رو از بین ببرم هم رقیب های پدرم تا بهم افتخار کنه و من رو جانشینش بدونه ؛ ولی نقشهام خوب پیش نرفت و باعث شد که خود استاد سرخ هم اسیر آتیش سوزی بشه.
یه لحظه احساس کردم دارم خواب میبینم.بلند زدم زیر خنده و تا میتونستم قهقهه زدم. این فکر میکرد من احمقم.اون خونه رو من زیر و رو کردم ؛ ولی جسدی نبود!
- یعنی....تو به خاطر...یه شاگرد برتر بودن...بچه های من رو سلاخی کردی؟
اشک از چشمهام سرازیر شد.یعنی من تو این همه سال بازیچه دست یه روان پریش بودم.جلوش روی زمین نشستم.
- واقعا تو برای یه مقام، خودت رو این قدر خوار کردی !؟یه دختر بچه رو کشتی؟پسرم رو، زنم رو، بیست سال اسیر کردی؟
دست نگهبان رو کنار زد و به سمتم خودش روی زمین کشید.
- نه برعکس تصورت... جایی که تو بودی و همه چیز مال تو بود. من جایی نداشتم.تو نباید تو این دنیا باشی وگرنه اقیانوس با وسعتش برای من جایی نداره...تو حق نداشتی بهترین ها رو داشته باشی...من پسر استاد سرخ بودم.من باید شاگرد برتر می بودم.....چرا من رو نفرستاد پیش سرتیپ تا اعتمادش رو جلب کنم و نوهاش همسرم باشه.....چرا باید 6سال با عشق زندگی کنی و هرچی میخواستی داشته باشی حتی رفاقت برادر تنی من رو؟ تو همه چیزی رو داشتی که باید من می داشتم ؛ ولی برعکس، تمام زندگی من تو یه سلول تاریک و نمور طبقه پایین سالنی بود که تو توش تمرین میکردی و مهارت پدرم رو میدزدیدی. درست مثل تمام چیزهایی که داشتی و دزدیدی.
ناباور از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.فکر میکردم همه این اتفاقات بی رحمی استادم بوده. که متوجه زندگی من شده ؛ ولی انگار آتیشی قدرتمند تر داشت زندگیم رو می سوزند.حسادت کسی که فکر میکرد زندگیش رو من دزدیدم.
- برعکس تفکراتت باید بهت بگم من زندگی خودم رو داشتم نه سهم تو رو خوردم نه کسی دیگه رو...
- واقعا!؟ اینطور فکر میکنی؟ولی من تمام این سالها به این فکر میکردم که همه چیزت رو بگیرم و تونستم. دخترت رو گرفتم.زن و پسرتم مال من بودن.
پشتم رو بهش کردم میخواستم به سمت ماشین برم.دیگه کاری اینجا نداشتم. حقیقت هر چند مسخره ؛ ولی آزاردهنده برام مشخص شده بود.
تو دو قدمیش ایستادم و به شمشیر خیره شدم. یه جای کار می لنگید. اون همه عصبانیت و حالا این خونسردی که میگه من رو بکش. حتما میخواست قضیه ای رو مخفی کنه؛ برای همین زودتر میخواست بمیره.
- فکر میکنی به همین راحتیه؟ بذارم بمیری؟ خودکشی کنی؟! تو میدونستی که گیر میوفتی......من اون قدر احمق نیستم که فکر کنم دلیلی برای هر کارت نداشته باشی......هرچی باشه دست نشونده استاد سرخ هستی.
صدای کف زدنش باعث شد کمی جا بخورم. مشکل روانی داشت.
- براوو شاگرد برتر...چطور این مغز متفکرت اون زمان که ویدا و داتیس رو بردم کمکت نکرد؟حتی بیست و شش سال پیش متوجه نشدی که نقشه من بود که سها رو ازت گرفت. استاد سرخ دیگه نمیخواست تو رو بیاره تو ماجرا. شاید بشه به دید رحم بهش نگاه کرد ؛ ولی من انتقامم رو سالهاست دارم ازت میگیرم ؛ ولی هنوزم نتونستم به آرامش برسم.
شمشیر رو برداشتم و سریع وارد شونه چپش کردم. همون سمتی که دستش قطع شده بود.صدای ناله اش بلند شد و رو دو زانو نشست.
- انتقام چی؟!
دندوناش رو بهم فشار می داد تا ناله نکنه.فشار محکمی به شمشیر وارد کردم که بیشتر وارد گوشت بدنش شد و نتونست دووم بیار.بلند فریاد کشید.
- من...بمیرمم...به تو هیچی نمیگم.
یقه لباس پاره شده اش رو گرفتم و کشیدمش بالا.تو چشمهاش خیره شدم.
- اگر من نقطه ضعفی داشتم برای ضربه خوردن.تو هم داری...همه دارن.این جمله از پدر خودته؛ درسته!
خنده عصبی کرد و خون توی دهنش رو توی صورتم تف کرد.چشمام رو بستم هلش دادم.
- کسی که چیزی برای باختن نداره.مرگ جلوش سر خم میکنه.
دستمال رو از دست خسرو کشیدم و با آرامش صورتم رو پاک کردم.
- مرگ برای تو کمه....کاری باهات میکنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.
استاد سرخ به احتمال زیاد زنده بود ؛ ولی با قربانی کردن مهره جدید میخواست من رو بازی بده.کور خونده بود.
- اشتباه نکن مرداس...من همون استاد سرخی هستم که این بلا ها رو سرت آورد.
کلافه به اسمون نگاه خیره شدم و مکث کردم.باید آروم می بودم تا نقطه ضعفی بهش ندم.نفسم رو اروم فوت کردم.
- این بازی ها رو من جواب نمیده اگر من رو میشناسی.
برگشتم و بهش خیره شدم.انگار مردد بود.تردید داشت برای گفتن چیزی.کمی صبر کردم باید بهم میگفت که کیه و چرا میخواد انتقام بگیره.
- زمانی که استاد سرخ تو و پرهام رو مکمل هم دید و برتر شدید، من کنار رفتم. اون آتیش سوزی مهمونی رو هم خودم ترتیب دادم تا هم تو رو از بین ببرم هم رقیب های پدرم تا بهم افتخار کنه و من رو جانشینش بدونه ؛ ولی نقشهام خوب پیش نرفت و باعث شد که خود استاد سرخ هم اسیر آتیش سوزی بشه.
یه لحظه احساس کردم دارم خواب میبینم.بلند زدم زیر خنده و تا میتونستم قهقهه زدم. این فکر میکرد من احمقم.اون خونه رو من زیر و رو کردم ؛ ولی جسدی نبود!
- یعنی....تو به خاطر...یه شاگرد برتر بودن...بچه های من رو سلاخی کردی؟
اشک از چشمهام سرازیر شد.یعنی من تو این همه سال بازیچه دست یه روان پریش بودم.جلوش روی زمین نشستم.
- واقعا تو برای یه مقام، خودت رو این قدر خوار کردی !؟یه دختر بچه رو کشتی؟پسرم رو، زنم رو، بیست سال اسیر کردی؟
دست نگهبان رو کنار زد و به سمتم خودش روی زمین کشید.
- نه برعکس تصورت... جایی که تو بودی و همه چیز مال تو بود. من جایی نداشتم.تو نباید تو این دنیا باشی وگرنه اقیانوس با وسعتش برای من جایی نداره...تو حق نداشتی بهترین ها رو داشته باشی...من پسر استاد سرخ بودم.من باید شاگرد برتر می بودم.....چرا من رو نفرستاد پیش سرتیپ تا اعتمادش رو جلب کنم و نوهاش همسرم باشه.....چرا باید 6سال با عشق زندگی کنی و هرچی میخواستی داشته باشی حتی رفاقت برادر تنی من رو؟ تو همه چیزی رو داشتی که باید من می داشتم ؛ ولی برعکس، تمام زندگی من تو یه سلول تاریک و نمور طبقه پایین سالنی بود که تو توش تمرین میکردی و مهارت پدرم رو میدزدیدی. درست مثل تمام چیزهایی که داشتی و دزدیدی.
ناباور از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.فکر میکردم همه این اتفاقات بی رحمی استادم بوده. که متوجه زندگی من شده ؛ ولی انگار آتیشی قدرتمند تر داشت زندگیم رو می سوزند.حسادت کسی که فکر میکرد زندگیش رو من دزدیدم.
- برعکس تفکراتت باید بهت بگم من زندگی خودم رو داشتم نه سهم تو رو خوردم نه کسی دیگه رو...
- واقعا!؟ اینطور فکر میکنی؟ولی من تمام این سالها به این فکر میکردم که همه چیزت رو بگیرم و تونستم. دخترت رو گرفتم.زن و پسرتم مال من بودن.
پشتم رو بهش کردم میخواستم به سمت ماشین برم.دیگه کاری اینجا نداشتم. حقیقت هر چند مسخره ؛ ولی آزاردهنده برام مشخص شده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: