رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
- من حتی اگر بخوامم می‌تونم یه دستی با تو بجنگم...؛ ولی با احتمالاتت تنهات میذارم و منتظر می مونم تا من رو بکشی...یا بهم تیغه سامورایی بده تا...
تو دو قدمیش ایستادم و به شمشیر خیره شدم. یه جای کار می لنگید. اون همه عصبانیت و حالا این خونسردی که میگه من رو بکش. حتما می‌خواست قضیه ای رو مخفی کنه؛ برای همین زودتر می‌خواست بمیره.
- فکر می‌کنی به همین راحتیه؟ بذارم بمیری؟ خودکشی کنی؟! تو می‌دونستی که گیر میوفتی......من اون قدر احمق نیستم که فکر کنم دلیلی برای هر کارت نداشته باشی......هرچی باشه دست نشونده استاد سرخ هستی.
صدای کف زدنش باعث شد کمی جا بخورم. مشکل روانی داشت.
- براوو شاگرد برتر...چطور این مغز متفکرت اون زمان که ویدا و داتیس رو بردم کمکت نکرد؟حتی بیست و شش سال پیش متوجه نشدی که نقشه من بود که سها رو ازت گرفت. استاد سرخ دیگه نمی‌خواست تو رو بیاره تو ماجرا. شاید بشه به دید رحم بهش نگاه کرد ؛ ولی من انتقامم رو سالهاست دارم ازت می‌گیرم ؛ ولی هنوزم نتونستم به آرامش برسم.
شمشیر رو برداشتم و سریع وارد شونه چپش کردم. همون سمتی که دستش قطع شده بود.صدای ناله اش بلند شد و رو دو زانو نشست.
- انتقام چی؟!
دندوناش رو بهم فشار می داد تا ناله نکنه.فشار محکمی به شمشیر وارد کردم که بیشتر وارد گوشت بدنش شد و نتونست دووم بیار.بلند فریاد کشید.
- من...بمیرمم...به تو هیچی نمی‌گم.
یقه لباس پاره شده اش رو گرفتم و کشیدمش بالا.تو چشم‌هاش خیره شدم.
- اگر من نقطه ضعفی داشتم برای ضربه خوردن.تو هم داری...همه دارن.این جمله از پدر خودته؛ درسته!
خنده عصبی کرد و خون توی دهنش رو توی صورتم تف کرد.چشمام رو بستم هلش دادم.
- کسی که چیزی برای باختن نداره.مرگ جلوش سر خم می‌کنه.
دستمال رو از دست خسرو کشیدم و با آرامش صورتم رو پاک کردم.
- مرگ برای تو کمه....کاری باهات می‌کنم که هر روز آرزوی مرگ کنی.
استاد سرخ به احتمال زیاد زنده بود ؛ ولی با قربانی کردن مهره جدید می‌خواست من رو بازی بده.کور خونده بود.
- اشتباه نکن مرداس...من همون استاد سرخی هستم که این بلا ها رو سرت آورد.
کلافه به اسمون نگاه خیره شدم و مکث کردم.باید آروم می بودم تا نقطه ضعفی بهش ندم.نفسم رو اروم فوت کردم.
- این بازی ها رو من جواب نمی‌ده اگر من رو می‌شناسی.
برگشتم و بهش خیره شدم.انگار مردد بود.تردید داشت برای گفتن چیزی.کمی صبر کردم باید بهم می‌گفت که کیه و چرا می‌خواد انتقام بگیره.
- زمانی که استاد سرخ تو و پرهام رو مکمل هم دید و برتر شدید، من کنار رفتم. اون آتیش سوزی مهمونی رو هم خودم ترتیب دادم تا هم تو رو از بین ببرم هم رقیب های پدرم تا بهم افتخار کنه و من رو جانشینش بدونه ؛ ولی نقشه‎ام خوب پیش نرفت و باعث شد که خود استاد سرخ هم اسیر آتیش سوزی بشه.
یه لحظه احساس کردم دارم خواب می‌بینم.بلند زدم زیر خنده و تا می‌تونستم قهقهه زدم. این فکر می‌کرد من احمقم.اون خونه رو من زیر و رو کردم ؛ ولی جسدی نبود!
- یعنی....تو به خاطر...یه شاگرد برتر بودن...بچه های من رو سلاخی کردی؟
اشک از چشم‌هام سرازیر شد.یعنی من تو این همه سال بازیچه دست یه روان پریش بودم.جلوش روی زمین نشستم.
- واقعا تو برای یه مقام، خودت رو این قدر خوار کردی !؟یه دختر بچه رو کشتی؟پسرم رو، زنم رو، بیست سال اسیر کردی؟
دست نگهبان رو کنار زد و به سمتم خودش روی زمین کشید.
- نه برعکس تصورت... جایی که تو بودی و همه چیز مال تو بود. من جایی نداشتم.تو نباید تو این دنیا باشی وگرنه اقیانوس با وسعتش برای من جایی نداره...تو حق نداشتی بهترین ها رو داشته باشی...من پسر استاد سرخ بودم.من باید شاگرد برتر می بودم.....چرا من رو نفرستاد پیش سرتیپ تا اعتمادش رو جلب کنم و نوه‌اش همسرم باشه.....چرا باید 6سال با عشق زندگی کنی و هرچی می‌خواستی داشته باشی حتی رفاقت برادر تنی من رو؟ تو همه چیزی رو داشتی که باید من می داشتم ؛ ولی برعکس، تمام زندگی من تو یه سلول تاریک و نمور طبقه پایین سالنی بود که تو توش تمرین می‌کردی و مهارت پدرم رو می‌دزدیدی. درست مثل تمام چیزهایی که داشتی و دزدیدی.
ناباور از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.فکر می‌کردم همه این اتفاقات بی رحمی استادم بوده. که متوجه زندگی من شده ؛ ولی انگار آتیشی قدرتمند تر داشت زندگیم رو می سوزند.حسادت کسی که فکر می‌کرد زندگیش رو من دزدیدم.
- برعکس تفکراتت باید بهت بگم من زندگی خودم رو داشتم نه سهم تو رو خوردم نه کسی دیگه رو...
- واقعا!؟ اینطور فکر می‌کنی؟ولی من تمام این سالها به این فکر می‌کردم که همه چیزت رو بگیرم و تونستم. دخترت رو گرفتم.زن و پسرتم مال من بودن.
پشتم رو بهش کردم می‌خواستم به سمت ماشین برم.دیگه کاری اینجا نداشتم. حقیقت هر چند مسخره ؛ ولی آزاردهنده برام مشخص شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - راستی مرداس...
    ایستادم و منتظر شدم تا بقیه حرفش رو بزنه.
    - ویدا بهت گفته تو خونه من چقدر بهش خوش گذشته !؟ تونست به راحتی فراموشت کنه.اونم وقتی می‌تونست به کسی اعتماد کنه که همسر به مراتب بهتریه.
    ته دلم خالی شد از حرفش ؛ ولی خونسرد برگشتم و به پوزخند مسخره کنار لبش خیره شدم.
    - این حرفاتن می‌تونه من رو تحـریـ*ک کنه که دستم به خون نجست آلوده بشه.
    پوزخندش عمیق تر شد.نگهبانها بلندش کردن و به سمت انبار کشوندنش.
    - نخواستم تحریکت کنم.فقط بد نیست حقایق رو بدونی...خانواده ای که تشکیل دادی خیلی وقته از بین رفته و قلب زنت دیگه متعلق به تو نیست.
    وقتی از دیدرسم خارج شد و دربها رو بستن.دست بردم سمت کمری خسرو و کلتش رو بیرون کشیدم.ماشه رو کشیدم. سر کلت رو به سمت آسمان گرفتم تمام دردی که تو قلبم داشت به حد انفجار می رسید رو همراه تیر در کردن فریاد زدم.
    داشتم تقاص چی رو پس می دادم.چرا نمی‌تونستم تو زندگی یه لحظه خوب رو سپری کنم؟ از کی این اتفاقا شروع شد؟!چرا برای همه بدبختیا تموم میشه ؛ ولی برای من نه؟ دخترم کافی نبود.داتیس و داریوش رو تخت بیمارستان بودن کافی نیست؟ حالا ویدا! پس برای همین بود که آرزوی مرگم رو داشت و می‌خواست نباشم تا همراه پسراش بتونه کنار این قاتل روانی زندگی کنه.
    سرم رو محکم فشار دادم.نه این حقیقت نداشت. اون می‌خواست با ذهن و اعصاب من بازی کنه. ویدا هیچ وقت به من خــ ـیانـت نمی‌کرد. اون روز به خاطر داتیس ناراحت بود وحق داشت من مسئولش بودم؛ ولی اگر واقعا باهم بوده باشن؟
    سریع سوار ماشین شدم و از جیب کتم مسکن هایی که رامین داده بود رو درآوردم و یه ضرب خوردم.دست هام به شدت می‌لرزیدن. من هیچ وقت می‌تونم آرامش داشته باشم.زندگی من هیچ وقت روی خوشبختی به خودش نمی‌دید.تا آخر عمرم باید تقاص پس بدم.
    - قربان کجا برم؟
    - برو خونه خسرو...می‌خوام چند ساعتی باآرامش بخوابم.
    روی صندلی درازکشیدم. نمی‌خواستم به هیچی فکر کنم. مغزم درد می‌کرد و به حالت انفحار رسیده بود.دو دستی روی صورتم رو پوشوندم
    - اروم باش مرداس.خواهش می‌کنم فکر نکن....آروم باش!
    چهره مادرم جلوی چشم‌های بسته شده ام شکل گرفت.دستش به سمت صورتم اومد.
    - مرداس کوچولوی من دوست داره امشب چه قصه ای رو براش بخونم؟
    - مامان ؟ من دیگه بزرگ شدم!
    - آره می‌دونم عزیزم تو مرد بزرگ منی ؛ ولی تمام مردای بزرگ برای مادرشون کوچولو هستن.
    - ولی من نمی‌خوام کوچولو باشم که عین بچه ها باهام رفتار بشه.
    تو تمام صحبتامون لبخند رو لبش بود.حتی وقتی قصه می‌خوند و ازش سوالای بی سر و ته می‌کردم با تمام حوصله و دقتش بهم جواب می‌داد.
    یعنی اگر با خودم فکرش رو هم می‌کردم که چقدر دلم می‌خواست الان مادرم اینجا بود، بهم می‌گفتن تو پیری خودت بچه داری و نوه ات تو راهه ؛ ولی شاید این یکی از ارزوهای قلبیم بود که دلم می‌خواست به واقعیت بدل بشه. تا بازم گله می‌کردم.غر می‌زدم براش و اون با حوصله برای من وقت می ذاشت. دلم می‌خواست بچه بودم.قصه گوش می‌کردم.من رو می‌برد پارک و سوار تابم می‌کرد.حیف که احمقانه تصمیم گرفتم زود بزرگ بشم و خیلی زودتر از اون به یه ماشین بی احساس که فقط خون می ریزه و حالا به نقطه ای رسیده بودم که یه حس حسادت باعث شده بود زندگیم از بین بره.
    صدای زنگ گوشیم باعث شد دستهام رو از روی صورتم بردارم.شما ره رامین بود که روی صفحه خاموش روشن می‌شد.
    - بله؟
    - مرداس تو کجایی؟
    - دارم میام.
    - داتیس رو انتقال دادیم.ویدا نگرانت بود هرچقدر تو یک ساعت قبل بهت زنگ زدیم در دسترس نبودی.
    - جایی بودم که آنتن خوبی نداشت.
    - بذار گوشی رو به ویدا بدم تا از نگرانی در بیاد.
    - رامین بهش بگو خوبم.حالم زیاد خوب نیست؛ نمی‌تونم حرف بزنم.
    - چیزی شده مرداس؟ چقدر بگم تازه سرپا شدی این قدر همه جا سرخود....نرو
    صداش قطع و وصل شد.خواستم گوشی رو قطع کنم که صدای نگران ویدا تو گوشی پیچید.
    - الو مرداس....هنوز پشت خطی........حالت خوبه؟چرا نیومدی خونه؟!
    گوشی رو آوردم پایین که قطع کنم ؛ ولی دلم نیومد حرف های یه قاتل رو باور کنم و به ویدا شک کنم.
    - حالم خوبه نگران نباش!
    صدای ترکیدن بغضش باعث شد بیشتر به خودم لعنت بفرستم. به خاطر سرد بودنم، سال ها ازارش دادم بس نبود.تنهاش گذاشتم و الان داشتم اینطوری باهاش برخورد می‌کردم.
    - من رو ببخش مرداس.من واقعا نمی‌خواستم اینطوری بشه. با من سرد حرف نزن؛ خواهش می‌کنم...من تو رو مقصر نمی‌دونم....اون لحظه دست خودم نبود یه چیز چرتی گفتم.خواهش می‌کنم ازت من رو ببخش......من نمی‌خوام دوباره بعد این همه سال از دستت بدم.
    - اینطوری نیست ویدا؛ من می‌دونم که تقصیر من بوده.بذار بیام خونه حرف می‌زنیم.
    - باشه...باشه....زودتر بیا.
    بدون هیچ حرف دیگه ای تلفن رو قطع کرد.اگر تمام این اتفاقات زیر سر پسر استاد سرخ بوده باشه.دیگه نیازی نیست از چیزی بترسم و کنار خانواده ام نباشم.داتیس هم مطمئن بودم بیدار میشه و اگر حقیقت رو بفهمه حتما من رو می بخشه.دلیلی نمی موند که زنده نگهش دارم.
    - خسرو؟
    - بله قربان؟
    - زنگ بزن....بگو کار رو تموم کنن.
    - قربان دیگه نمی‌خوایید ازش اعتراف بگیرید؟
    - وقتی اعتراف به دروغ کشیده میشه تا تو رو تحـریـ*ک کنه، مشخص میشه دیگه حقیقتی برای گفتن وجود نداره. همون جا هم دفنش کنن.شخص مهمی نیست که براش مراسم خاصی بگیریم.
    - چشم قربان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    نه ماه بعد:
    همگی تو سالن انتظار نشسته بودیم.چند هفته از بهوش اومدن داتیس می گذشت که خوشبختانه نه حافظه اش رو از دست داده بود، نه مشکلی توی حرکتش داشت. داریوش هم با کمک عصا و عملی که انجام داده بود می‌تونست راه بره.شاید بهترین اتفاقات اخیر تو زندگیم رخ داده بود و حس می‌کردم اون دورانی که سها زنده بود دوباره برگشته.
    ویدا و رونیکا رو که از دور دیدیم، هممون بلند شدیم.داتیس چون هنوز تحت مراقبت بود، نمی‌تونست بیاد برای وضع حمل ترنم.ما هم منتظر بودیم تا خبر سلامتی مادر و بچه رو بهش بدیم.
    - مرداس.زودتر زنگ بزن به بچه ام و بهش تبریک بگو.صاحب یه دختر خوشگل شدن!
    گوشی رو درآوردم و شماره رامین رو گرفتم.انگار روی گوشی خوابیده بودن که سریع جواب داد.
    - چی شد مرداس؟
    - بزن رو بلند گو.
    - باشه باشه....بگو دیگه.
    - سلام بابا.حالشون خوبه؟
    ویدا رونیکا و ملیکا همزمان به داتیس تبریک گفتن.براش خوشحال بودم. حس پدر شدن رو هیچ چیزی نمی‌تونست تعریف کنه.حداقل برای من حس با ارزشی بود که تونست به زندگی برم گردونه؛ چون مادر و بچه سالم بودن و بدون عمل بچه به دنیا اومده بود، دکتر فردای زایمان مرخصشون کرد.کنار تخت داتیس نشسته بودم و به ادا واصولی که پاشا و داریوش درمیوردن تا حواس داتیس رو پرت کنن نگاه می‌کردم.با شنیدن صدای زنگ داتیس سریع به خودش اومد و با استرس زیاد خودش رو تخت بلند کرد.
    - بابا اومدن.من باید برم ببینمشون.
    - تون می‌تونی بلند شی.صبر کن بالاخره که میان تو اتاق.
    - چرا الان نمیان؟
    - رسم و رسومی هست که مادرتون بهش اعتقاد داره.دارن قربانی برا بچه میدن.بعد میان.
    با استرس زیادی انگشتهاش رو بهم تاب داد.
    - من کنار ترنم تو دوران بارداریش نبودم.حتی موقع به دنیا آوردن بچه....حتی الانم نمی‌تونم کنارشون باشم.
    داریوش و پاشا ناراحت به صورت غمگین داتیس خیره شدن.حتی رامین که تو اتاق بود نفس آه مانندی کشید.
    - رامین بلند شو این سیما رو از بچه جدا کن.
    - مرداس نمی‌تونی تکونش بدی.بابا تازه به هوش اومده.
    - پاشو زر اضافه نزن!
    رامین با تردید بلند شد و کاری که خواستم انجام داد.داتیس تو مدت بی هوشیش خیلی وزن کم کرده بود و نحیف شده بود. هوا هم سرد بود. پتو رو دورش پیچیدم و بلندش کردم.پاشا ویلچر رو آورد و گذاشتمش روی ویلچر تا نخواد تا دم در راه بره.
    - حالا که اصرار داری بری پیشوازشون، می‌برمت.
    لبخند بزرگی رو ل*ب*هاش نشست و ازم تشکر کرد.اروم ویلچر رو حرکت دادم. نمی‌خواستم دیگه کوچیکترین آسیبی بهش وارد بشه.الان که تازه داشت طعم خوشبختی رو می چشید.
    اتاق من و داتیس نزدیک به درب خروجی خونه بود. به سمت ویدا رفتم که کنار در ایستاده بود.روش به سمت داخل بود ؛ ولی انگار داشت بالا میورد.
    - چیه چی شده ویدا !
    - همیشه از قربانی کردن حیون ها متنفر بودم.
    خواستم داتیس رو جلوتر ببرم که متوجه شدم به نقطه ای خیره شده.مسیرنگاهش رو که دنبال کردم به ترنم رسیدم که توده پارچه صورتی رنگی رو در آغـ*ـوش گرفته بود.
    درست مثل زمانی که ویدا، سها رو در آغـ*ـوش داشت. ویدا دست ترنم رو گرفت و به ارومی به سمتمون اومدن.ترنم نوزادر و روی پا داتیس گذاشت. قیافه داتیس دیدنی بود. انگار که داشت بال در میورد.
    - داتیس، می‌بینی دخترمون چقدر خوشگله؟
    دست ویدا دور بازوم حلقه شد.انگار می‌تونستم حس داتیس رو لمس کنم. سرم رو نزدیک گوش ویدا بردم.
    - درست مثل زمانی که سها رو دادی بغلم و برای اولین بار دیدمش.
    داتیس سرش رو بلند کرد و خیره شد بهم.کاش سها زنده بود و می‌تونستن ببیننش. سوال داتیس از ترنم باعث شد شوکه بشم.
    - ترنم اجازه میدی اسم دخترمون هم اسم خواهرم باشه؟
    ترنم اول کمی ناراحت شد و با تعجب به داتیس نگاه کرد. بعد به من و ویدا.نمی‌خواستم تو عمل انجام شده قرار بگیرن.
    - نه داتیس.من فقط حسم رو بهت گفتم نه اینکه اسم خواهرت رو روی بچه ات بذاری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - اگر ترنم اجازه بده، می‌خوام سها دوباره بینمون باشه.
    نگاهم به ترنم افتاد که این بار رنگ نگاهش فرق کرده بود.
    - من موافقم.در ضمن اسم سها قشنگ تر از ترانه بود که می‌خواستیم بذاریم.
    ویدا هم انگار راضی بود.نوزاد رو بلند کردم.انگشتم رو بردم زیر دستش که سفت گرفتش.
    - بیشتر شبیه به ترنمه.
    - هنوز چشم‌هاش رو باز نکرده ببینیم به کی رفته.
    ترنم خواست به داتیس حمله کنه که جلوش رو گرفتم و بچه رو دادم بهش. با لبخند برگشتم سمت داتیس که دیدم به حرص خوردن ترنم داره می خنده.
    - مگه اصالت به رنگ سبز چشماته؟ !
    بلند خندید و به ترنم که داشت از عصبانیت می‌ترکید اشاره کرد.
    - اینطوری نشون میده دختر باباش هست یانه!
    ترنم جیغ کوتاهی کشید که صدای گریه بچه بلند شد.پشت ویلچر داتیس رو گرفتم به سمت اتاق برش گردوندم.
    - تو که می‌دونی حساسه به این حرفا چرا اذیتش می‌کنی؟!
    سرفه ی خشکی کرد.دستش که روی دستم گذاشت ایستادم. سوالی به سمتش رفتم و جلوش نشستم انگار که تو افکار خودش غرق شده بود.
    - الان چند روزیه که منتظرم حرفاتون رو بشنوم.من همون روز توی سالن متوجه شدم که استاد سرخ تمام حرف هاش دروغ بوده و مامان بهم گفت که ربوده شد روز بدنیا آوردن ما....؛ ولی من می‌خوام تمام حقیقت رو بدونم...هممون می‌خواییم بدونیم.فکر می‌کنم این حق هممون باشه. درسته که مامان و داریوش خیلی چیزها رو برام گفتن و خب من قبولش کردم و متاسفم بابت رفتارهام ؛ ولی انگار یه سری چیزا رو باید خودتون بگید.
    دستش رو گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
    - من می‌فهمم تو تحت تاثیر استاد سرخ بودی و این تقصیر تو نیست.می‌فهمم که دلت می‌خواد خیلی چیزها رو بدونی ؛ ولی الان تنها فکرت باید به دخترت و همسرت متمرکز بشه....زمانش که برسه براتون همه چیز رو میگم.
    در اتاق رو باز کردم که رامین سریع داتیس رو برد داخل و دوباره سرم و دستگاه ها رو بهش وصل کرد.لحظه آخر که می‌خواستم در رو ببندم نگاهش رو خیره به خودم دیدم .حق با اون بود باید می‌دونستن که حقیقت چیه ؛ ولی من ماه ها بود برا اینکه استرسی بهشون وارد نشه، همه چیز رو مخفی کرده بودم.نمی‌خواستم با حدس و گمان هام نگرانشون کنم.
    روی مبل کنار پرهام ولو شدم.همه خانم ها تو تکاپو بودن.بهترین موقعیت بود که با پرهام حرف بزنم.
    - خیلی وقته می‌خوام باهات حرف بزنم ؛ ولی موقعیتش پیش نمیومد...برات همون موقع گفتم که برادرت رو پیدا کردم و چه اتفاقاتی افتاد ؛ ولی هیچوقت نشد که بهت بگم من دوباره برای پیدا کردن جسد استاد سرخ یه گروه تجسس به خونه اش فرستادم.برادرت اشاره کرده بود که تو اون مهمونی استاد سرخ کشته شده بود.می‌دونی پرهام من هر چقدر سعی می‌کنم که کل تیکه های پازل رو کنار هم بذارم نمی‌تونم.........تیکه اصلی که این حقیقت رو روشن می‌کنه، گم شده.
    - می‌دونی مرداس.بعضی وقتها باید تمام حدس و گمانها رو کنار گذاشت و به زندگی عادی، عادت کرد...تو سال هاست دنبال تموم کردن این پازلی.رهاش کن..... الان که زندگی روی خوشش رو بهت نشون داده.
    سرم از روی مبل بلند کردم و به صورت بیخیال پرهام خیره شدم.
    - من متوجه نمی‌شم منظورت چیه !الان دقیقا زندگی من کجا رو به خوشبختی که من بیخیال باشم؟ فقط کمی از فشارها کم شده ؛ ولی من نمی‌دونم که واقعا تمام دشمنا شرشون کم شده و من می‌تونم یه شب با آرامش سر روی بالشت بذارم یا نه؟ !تو چطور می‌تونی این قدر بیخیال باشی؟
    - اروم باش مرداس.من فقط دارم بهت میگم ما سنی ازمون گذشته و خب تمام زندگیمون رو داشتیم تلف می‌کردیم.سی سال اولش که به قتل و کشتار گذشت. بقیه اش که خانواده تشکیل دادیم به فرار یا نجاتشون. پس کی وقت می‌کنیم که از کنار هم بودن لـ*ـذت ببریم!؟ فقط دارم میگم از این روزها لـ*ـذت کافی رو ببر! زندگی برای من و تو خلاصه شده تو امروز.گذشته که رفت؛ آینده هم معلوم نیست باشیم یا نه.........پس به قولی دم و دریا.زندگی کن.
    - تو متوجه نیستی پرهام....من می‌تونم یه لحظه هم آرامش داشته باشم.تمام فکرم این شده که دیگه آسیبی به خانواده ام نرسه؛ خصوصا که داره گسترش پیدا می‌کنه و من هر روز نگرانترم.
    پارچ شربت رو برداشت که برام بریزه ؛ ولی دستش به لیوان خورد که باعث شد از روی میز سر بخوره.
    - بذار خودم می ریزم.
    - خونسرد باش. یه کم شربت بخور فشارت افتاد از بس حرص زدی.......منم نمی‌گم که نگرانشون نباش؛ فقط دارم میگم الان که داریشون و معلوم نیست فردا باشن یا نه، از بودنشون لـ*ـذت ببر.تمام اون شش سال رو صرف این کردی که لو نری و فرار کردی از دست استاد سرخ.خب چی شد؟ !تونستی از داشتن دخترت لـ*ـذت کافی رو ببری ؟نه نتونستی! به جاش حتی پسرات و همسرت رو هم قربانی کردی.....من میگم انتقام و ترس رو رها کن.تا بتونی اگر یک روز هم زنده ای ازش لـ*ـذت تمام رو ببری. این یعنی آرامش نه محافظت کردن از خانواده و ترسیدن از بلاهای طبیعی و اکتسابی .
    نمی‌دونستم چی باید بگم تا پرهام متوجه بشه چقدر سخته از دست دادن کسانی که دوسشون داری.اون فقط برای مدت کوتاهی ملیکا رو از دست داد و دوباره تونست کنار خودش برش گردونه ؛ ولی من هیچ وقت نمی‌تونستم سها رو زنده کنم یا سالها تنهایی ویدا و بی‌پدری داتیس و داریوش رو جبران کنم.
    دیگه حرفی نزد. منم از روی مبل بلند شدم و به وارد اتاقم شدم. جعبه قرص هام رو باز کردم و چندتا مسکن همزمان خوردم. هرچقدر سعی می‌کردم که به حرفهای پرهام عمل کنم و بتونم تو همین زمان زندگی کنم و با خانواده ام خوش باشم، نمی‌تونستم.ذهنم بدجور درگیر حل این اتفاقات بود و از نظرم حل نشده میومد.یعنی سالها زندگی من برای حسادت از بین رفته بود؟ باور کردنی نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - مرداس..نمیای شام؟
    به سختی از روی تخت بلند شدم و با پشت دست چشم‌هام رو به آرومی ماساژ دادم.
    - خواب بودی؟
    - نه می‌تونم چند شب بخوابم.
    وارد اتاق شد و چراغ رو زد که سریع چشم‌هام رو بستم.
    - چیزی شده مرداس؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ !
    دستش روی دستم گذاشت که چشم‌هام رو باز کردم.نگرانی توی صورتش موج می‌زد.
    - حالم خوبه.بیا بریم شام منتظرن.
    از جام بلند شدم که همراهش به سمت سالن بریم ؛ ولی زنگ گوشیم مانع شد.
    - تو برو منم میام.شروع کنید.
    هنوز هم نگرانم بود ؛ ولی به خاطر زنگ تلفن سریع خارج شد از اتاق که جواب بدم. شماره خسرو رو که دیدم، کمی نگران شدم.ویدا که در بست گوشی رو برداشتم.
    - قربان؟
    - چی شده؟
    - ما تازه برگشتیم.خواستم در اولین فرصت به شما خبرها رو برسونم.
    - چیزی شده؟
    - یک سری اسناد توی ماشین شخصی برادر اژدهای سرخ پیدا کردیم و چندین تن از نگهبانهای شخصیشون که اعترافاتی کردن . جاسوسهامون به ما خبر رسوندن که خونه استاد سرخ که در مهمونی اصلی همراه برادرهاشون گفته شده سوخته، جسدی رو پیدا کردن که سالمه...توی اون صندوقی که پیدا کردیم پرونده ها وعکسهایی هست که باید خودتون شخصا مشاهده کنید...و خب باید بگم که اونطور که بررسی کردیم این جسد مربوط به اون آتیش سوزی نیست و با یه گلوله کشته شده که حکاکی خاصی داره و در چند سال اخیرکشته شده.
    بدون حرف دیگه ای تلفن رو قطع کردم.می‌دونستم یه جای کار می لنگید.من اون خونه رو زیر و رو کرده بودم ؛ ولی الان جسد دیگه ای پیدا شده و گلوله حکاکی شده ای که فقط دست استاد سرخ بوده. برادر پرهام یه قربانی بوده که من تو تله بیوفتم تا باور کنم دیگه کسی خانواده ام و خودم رو تهدید نمی‌کنه ؛ ولی نمی‌تونستم بفهمم چرا باید استاد سرخ این قدر با من بازی کنه؟!
    چمدون دستی کوچیکم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و چند دست لباس بدون تا کردن انداختم توش و کیف کوچیک مدارکم هم برداشتم.دوتا کلت کمری دست سازمم توی جیب مخفی ساک جاسازی کردم.
    - بابا؟
    سرم بلند کردم که داریوش رو تو چارچوب در دیدم.
    - کجا دارید میرید؟
    دوباره خودم رو مشغول جمع کردن وسایلم نشون دادم.
    - دوباره باید ما رو ترک کنید؟
    - نه فقط یه سفر چند روزه است که میرم یه سری چیزها رو بررسی کنم و زود برمی‌گردم.
    صدای بسته شدن در باعث شد دوباره به سمتی که داریوش ایستاده بود نگاه کنم ؛ ولی اومده بود داخل و در بسته بود.
    - نه شما این قدر با عجله برای بررسی یه چیز کوچیک وسیله جمع نمی‌کنید.
    زیپ ساک رو کشیدم و به سمت در اتاق حرکت کردم.
    - مادرت رو بیار تو اتاق داتیس.
    خودمم به سمت اتاق داتیس حرکت کردم.اتاق کناریم مال داتیس بود تا اگر اتفاقی افتاد سریع تر خبردار بشم.تقه ای به در زدم و وارد شدم.ترنم کنار داتیس پشت به من نشسته بود و بچه اش بغلش بود.
    - داتیس باید حرف بزنیم.
    همون لحظه ویدا و داریوش وارد اتاق شدن. در رو بستم و قفل کردم همشون از حرکت من شوکه شدن.دستگاه کوچیکی که می‌تونست هر دستگاه ردیاب و شنود رو پیدا کنه وسط اتاق گذاشتم که با لیزر آبی کل اتاق رو بررسی کرد. رنگ سبز روی دستگاه نشون میداد هیچ دستگاهی تو اتاق نیست. ویدا با ترس کنار تخت داتیس نشست و محکم دستش رو گرفت.داریوش کمی بهم نزدیک شد.
    - بابا دارید چیکار می‌کنید !؟
    - هیس
    به سمت در رفتم و با مشت روی کلید برق کوبیدم.این خونه رو برای این مجهز کرده بودم که در زمان احتیاج به یه دژ تبدیل بشه.صفحه کلید کوچیکی رو از پشت کلید برق درآوردم و دکمه بنفش رنگ رو فشار دادم.توی دیوار ها و در اتاق صداگیر نصب کرده بودم که اگر زمانی به خانواده خودمم شک کردم کسی نتونه صدای خودمم بشنوه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - مرداس داری مارو می‌ترسونی.تو به خودمونم اعتماد نداری؟ !این کارا چیه ؟
    به سمت پنجره رفتم.هر زمان این دکمه فعال می‌شد لایه ی بی رنگی از داخل روی پنجره هم قرار می گرفت.
    - حالا می‌تونید همه بشنید و گوش بدید و تا زمانی که حرفم تموم نشده.سوالی نکنید...
    نفس عمیقی کشیدم و پرده رو رها کردم.روی صندلی رو به رو همشون نشستم و به تک تکشون خیره شدم.نگرانی رو می‌تونستم از نگاهشون تشخیص بدم.
    - من نمی‌دونم باید چیکار کنم.دقیقا فقط یه حسه که بهم میگه یه جای کار می لنگه و همینطور هم هست.نه ماه قبل متوجه شدم که پرهام برادری داره و خب به خاطر یه دلیل مسخره که از سر حسادت بوده می‌خواسته من و خانوادم رو نابود کنه. همون کسی که داتیس و مادرتون بیست سال اسیر کرد و من هم با این فکر اون مرد رو نابود کردم ؛ ولی بین حرفهاش یه جا بلوف زد که به من یه سرنخ داد. برای همین جاسوس هام رو فرستادم تاداخل خونه ی قدیمی استاد سرخ رو زیر رو کنن و اونجا متوجه جسد جدیدی شدن. اونم همراه با گلوله حکاکی شده ای که فقط مخصوص استاد سرخ ساخته شده و من این احتمال رو میدم که برادر پرهام فقط یه رد گم کنی بوده تا
    من از مسیر اصلیم منحرف بشم و الان حس می‌کنم یه جاسوس بین خودمون داریم...
    داتیس خودش رو به جلو کشید و سوالی بهم خیره شد.
    - یعنی الان شما به پرهام و خانوادش شک کردین یا یزدان!
    - من الان به خودمم شک دارم.پس نمی‌خوام تا زمانی که نفهمیدم کی پشت این قضایاست کسی چیزی بدونه. من به همراه یزدان و پرهام به این سفر میرم...تو این سفر مشخص میشه کی جاسوسه و این امکان وجود داره که من هم از بین برم........پس زمانی که رفتم مقدمات لازم رو فراهم می‌کنم تا شماها به جاهای امن نقل مکان کنید
    ویدا زودتر از همه بلند شد و به سمتم هجوم آورد.مشتش محکم به سـ*ـینه ام کوبید.
    - تو یه احمقی.غلط می‌کنی که ما رو تنها بذاری.من، یعنی ما این اجازه رو بهت نمی‌دیم که بخوای خود سر کاری رو انجام بدی.....بس نبود. اون همه سال دوری و بدبختی که کشیدیم؟
    مشتهاش رو اروم گرفتم که بغضش ترکید و سرش روی سـ*ـینه ام گذاشت.به داریوش خیره شدم.تنها کسی که می‌تونستم ازش بخوام تمام مدارک رو داشته باشه تا بعد از مرگم حواسش به خیلی چیزا باشه اون بود.
    - اروم باش ویدا....گفتم امکان داره که من از بین برم و اتفاقی بیوفته که دیگه نباشم؛ پس می‌خوام که هوای همدیگه رو داشته باشید.
    ترنم سرش پایین بود و به بچه اش نگاه می‌کرد که باآرامش خوابیده بود.داتیس هم نگران بود.تنها کسی که منتظر به من نگاه می‌کرد، داریوش بود.
    - من متاسفم.....برای همه چیز..اینکه خانواده یه مافیایی هستید. یه قاتل که نذاشت آرامش ببینید ؛ ولی بهتون قول میدم حتی اگر جونمم لازم باشه میدم تا بتونید از این به بعد آرامش داشته باشید.
    اروم ویدا رو هدایت کردم تا روی مبل بشینه و به سمت داریوش رفتم.
    - می‌دونم که می‌تونی بهترین باشی. بعد از من و می‌خوام تمام معادن جواهراتی که برای گروه منه رو حفظ کنی.
    - بابا شما باید برگردید؛ من نمی‌تونم جای شما باشم.
    - گوش بده داریوش.....من نمی‌خوام داتیس وارد این ماجرا بشه ؛ ولی این معادن می‌تونه کسب درامد خوبی براتون باشه تو تجارت.راه من رو هیچوقت ادامه ندید.....این تنها خواهشی که ازتون دارم. من نمی‌خوام که شما وارد راه من بشید. هیچ وقت!
    برگشتم سمت ویدا.صورتش رو پوشونده بود و اروم شونه هاش می‌لرزید.کاری با زندگیش کرده بودم که هیچکس با تنها کسی که دوسش داره نمی‌کنه.
    - ویدا همراهم بیا.
    قفل در رو باز کردم و کلید برق شکسته رو سرجاش فشار دادم. داریوش هم همراه ما از اتاق داتیس خارج شد. .در اتاقم رو باز کردم. پوشه روی میز کنار تختم رو برداشتم و رو به داریوش گرفتم
    - اینا اسناد اون معادنی که گفتم و مدارک لازمش که مطمئنم لازم میشه.....و یه نامه که حتما مطالعه اش کن.
    پوشه رو به داریوش دادم و ویدا رو به داخل اتاق کشیدم. همچنان ته مایه گریه اش روی صورتش مونده بود.
    - ویدا.ازت می‌خوامم درکم کنی...
    از صدای جیغ دو رگه اش شوکه شدم.توی اتاق راه می‌رفت و جیغ می‌کشید.
    - تو....یه احمقی....یه پست فطرت....مگه چند وقته که دوباره بعد بیست سال دیدمت....
    شونه هاش رو نگه داشتم.تارهای سفید لا به لای موهای خرمایی خوشگرنگش به چشم می‌خورد. می‌خواستم حال و هواش رو عوض کنم تا یادش بره من دارم میرم.نمی‌خواستم بیشتر از این باعث ناراحتیش بشم.
    - منم همین قدر پیر شدم؟
    اروم دستش رو بالا آورد و روی موهام کشید.چشماش دوباره پر از اشک شد.خنده ام گرفت.
    - مرگ به چی می خندی؟
    - درست مثل سالها قبل.می‌خواستم بهت بگم....تمام اشکهات رو برای الان نگه داشتی، دختر. سد پشت چشم‌هات همیشه پر آبه.
    رد لبخند محوی روی ل*ب*هاش نقش بست ؛ ولی سریع به خودش اومد و با قهر پشتش رو بهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - من بیست سال به امید این زنده بودم که دوباره ببینمت.تو نمی‌دونی چقدر سخت بود چه دردی رو تحمل کردم؛ ولی الان خیلی راحت می‌گی من میرم و ممکنه دیگه هیچوقت برنگردم. من دیگه هیچ دلیلی برای زنده بودن ندارم اگر نباشی...اگر برنگردی، مطمئن باش نیستم.
    دستم رو دور کمرش حلقه کردم و پیشونیم روی شونه اش گذاشتم.موهاش هنوز هم همون بوی قدیمی رو می داد.
    - فکر می‌کنی دلیل زندگی من تو تمام این مدت چی بوده؟ اگر تو نبودی نه سها بود نه دوقلوها...و نه مرداسی که الان می‌بینی.
    اروم به سمتم برگشت که سرم رو بلند کردم.دستش نوازشگرانه روی گونه ام کشید.نگاهم به قطره اشکی که از کنار چشمش لغزید خیره موند.
    - خواهش می‌کنم نرو مرداس. بیا با هم فرار می‌کنیم...هیچکس دستش به ما نمی رسه.
    بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت تخت رفتم و ساک روی زمین انداختم.خسته روی تخت دراز کشیدم و مشتم روی قلبم فشار دادم.ضعیف شده بودم. دیگه اون مرد جوون بیست سال پیش نبودم که بتونم هر هیجانی روتحمل کنم.
    - چرا از من دوری می‌کنی مرداس؟
    دستم به سمتش دراز کردم که سریع به سمتم اومد و سرش روی شونه ام گذاشت.
    - ویدا.یه سوالی ازت دارم که سال هاست به جوابش نرسیدم.
    سرش از روی شونه ام برداشت و روی سـ*ـینه ام گذاشت
    - چی.......بپرس.
    - چرا من ؟
    آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم جلوی شکستن سد اشکهام رو بگیرم تا متوجه شکست مرد جلوی روش نشه ؛ ولی زرنگ تر از این حرفها بود که نفهمه.
    - مرداس.عزیز من.......چرا خودت رو خالی نمی‌کنی؟ !گریه کردن اشکال نداره.
    سرم رو به سمت مخالفش چرخوندم و نفسم حبس کردم.نمی‌خواستم خورد بشم.قلبم با شدت زیادی خودش رو به سـ*ـینه ام می کوبید؛ انگار که می‌خواست بیرون بزنه.
    ویدا سرش رو بلند کرد و اومد بالای تخت.بهش نگاه نمی‌کردم ؛ ولی می‌دونستم بهم احاطه داره.سرم توی بغلش گرفت و آروم مثل یه مادری که بچه اش رو بغـ*ـل می‌کنه حرکتم داد.با تمام تلاشی که کرده بودم و چشم‌هام بسته بودم.تمام تلاشم بر باد رفت و قطرات اشک پشت سر هم روی صورتم از هم سبقت می گرفتن.
    - من برنمی‌گردم ویدا......می‌دونم که می‌دونی.
    - هیس...آروم باش.
    - دلم می‌خواست می‌تونستم.....زمان رو به عقب برگردونم....مادرم رو با خودم به یه جای دور می‌بردم.......با تو جور دیگه ای اشنا می‌شدم.بهت ضربه روحی وارد نمی‌کردم که مجبور بشی من رو تحمل کنی تا کنار بچه هامون زندگی خوبی داشته باشیم.
    - مگه همه عشق ها باید با علاقه زیاد شروع بشه. منم انتخاب کردم. مردی رو که قسمت جلوی روم گذاشت.این به تو ربطی نداره.
    دستاش رو کشیدم و نشوندمش رو تخت.خودمم بلند شدم.سرگیجه باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهم غلبه کنه.
    - اگر بخوام کسی رو سرزنش کنم برای زندگی که برای خودم ساختم.خودمم...حتی اون کسی هم که از روی حسادت یا هر چیز دیگه ای خواست من رو از بین ببره تقصیر نداره.......هر بلایی که سرم اومده حقم بوده.به قول پرهام تمام زندگیم رو داشتم تقاص گـ ـناه هایی رو پس می دادم که فکر می‌کردم.گـ ـناه درستن ؛ ولی خب چیزی به این اسم وجود نداره.هیچ وقت نمی‌شه که گـ ـناه کردن درست و خوب باشه....درسته که تو این دنیا عدالتی وجود نداره؛ ولی منم منجی اورنده عدالت نبودم که گـ ـناه کارهارو از بین ببرم. آخرین بهایی که باید بپردازم برای حفاظت ازشما.......جونمه.
    با تردید به چشم‌های ویدا نگاه کردم که بی حس بهم خیره شده بودن ؛ ولی همون برق همیشگی رو داشتن.
    - تصمیمت جدیه برای رفتن؟
    - آره
    سرش روی پام گذاشت و خودش رو جنین وار جمع کرد.آخرین باری بود که می‌تونستم ببینمش.گوشی جدیدی رو از توی ساک دستیم برداشتم و روشنش کردم.برای خسرو پیامکی تایپ کردم.ارسال که شد گوشی رو خاموش کردم و سیم رو سوزوندم.امیدوار بودم این بار نجات جونشون جواب بده.چون دیگه نبودم که بتونم ازشون حفاظت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    تا صبح کنار ویدا بیدار دراز کشیده بودم و نگاهش می‌کردم.این قدر گریه کرده بود که خوابش برد. اروم خواستم از رو تخت بلند شم که سریع نشست و با ترس بهم خیره شد.
    - داری میری؟
    این قدر مظلوم و با ترس گفت که حس کردم چقدر علاقه قلبیم بهش عمیقه و دوسش دارم.دستش رو کشیدم که افتاد تو بغلم و سریع دستش دور کمرم حلقه کرد.
    - هیچ وقت تو این همه سال که گذشت نتونستم بگم که چقدر دوست دارم ویدا.
    سرش رو بلند کرد و ناباور به چشم‌هام خیره شد.با صدایی که سعی می‌کرد نلرزه التماسم کرد.
    - مرداس نرو!
    - نمی‌شه ویدا جان.باید برم...نمی‌خوام دوباره اتفاقی برای تو، داتیس و داریوش بیوفته.
    کمی تو بغلم نگهش داشتم و سعی کردم برای آخرین بار با تمام وجودم حسش کنم. اروم سرش رو نوازش کردم و بعد چند دقیقه ازش جدا شدم و به سمت حموم رفتم تا برم توی حموم سنگینی نگاهش روم بود.
    آب سرد رو باز کردم و زیرش ایستادم ؛ ولی نمی‌تونستم گر گرفتگی بدنم رو کنترل کنم. انگار داشتم تو کوره آجر پزی می سوختم. حتی آب سرد دوش هم نمی‌تونست از دمای زیاد بدنم کم کنه.توی آیینه به خالکوبی ها و زخم های روی بدنم نگاه کردم. هر کدوم یادگاری از هر اتفاقی بود که تو زندگیم افتاده بود و من پشت سر گذاشته بودم.از حموم که خارج شدم ویدا توی اتاق نبود.ساک رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
    همه سر میز صبحانه بودن ؛ ولی کسی چیزی نمی‌خورد.انگار که خونه ارواحه و همه مجسمه های خشک شده ان.پرهام و یزدان دم در ایستاده بودن. داتیس هم از اتاقش اومده بود بیرون.نمی‌دونم چرا یه حسی بهم می‌گفت این رفتن با همه رفتنا فرق می‌کرد. به سمت داتیس رفتم که به کمک داریوش بلند شد.هر جفتشون رو بغـ*ـل کردم ؛ ولی بازم به داریوش تاکیید کردم که کار من رو ادامه نده.به سمت ترنم رفتم و دوباره به دختر کوچولوش نگاه کردم. دلم نمی‌خواست سرنوشتش مثل سهای من باشه.برای خوشبختیشون هر کاری می‌کردم. گردنبند پلاک سها رو از گردنم درآوردم و روی پتو دور نوزاد گذاشتم.
    - امیدوارم اقبالش مثل دختر من کوتاه نباشه و در کنار شما دوتا خوشبخت بشه.
    پارسا و ملیکا به سمتم اومدن و نگران به رفتارهای من نگاه می‌کردن.سری برای پارسا تکون دادم. از رونیکا و پاشا هم خداحافظی کردم.نیم نگاهی به دوتا رفیق قدیمیم انداختم.این قدر ذهنم درگیر بود که حتی به اونا هم شک داشتم. به سمت ویدا رفتم و مدت بیشتری تو بغلم نگهش داشتم.این جدا شدن دیگه رسیدنی نداشت. این آخرین باری بود که می‌تونستم لمسش کنم.اروم موهاش رو نوازش کردم.ازش جدا شدم و عمیق پیشونیش رو بوسیدم.به چشم‌هاش نگاه نکردم که پشیمون بشم.بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در خونه حرکت کردم ؛ ولی صدای شکستن بغض ویدا باعث شد بیشتر از خودم متنفر باشم و به سمتش برگشتم تا آخرین بار بتونم ببینمشون.همه کنار هم ایستاده بودن. ویدا تو بغـ*ـل داریوش داشت گریه می‌کرد. اشک توی چشم‌های داریوش و داتیس حلقه زد. ویدا برگشت سمتم و با چشم‌های زلال قهوه ایش بهم خیره شد.توانم برای ترک کردنشون از بین رفت.به سختی نگاهم رو ازشون گرفتم و همراه یزدان و پرهام بیرون رفتیم.
    نگهبان ها نزدیک ماشین ایستاده بودن تا ما سوار بشیم و حرکت کنیم.
    - من باید از سها خداحافظی کنم.
    یزدان سری تکون داد و به سمت حیاط پشتی راه افتادم.همون تاب قدیمی بود و درختی که هم سن دختر عزیزم کنار قبر دختر کوچولوم نشستم و دستم روی سنگ کشیدم.
    - سلام عزیز بابا.دارم مادرت و برادرات رو ترک می‌کنم تا بیام کنارت...درست مثل خوابی که دیدم و دوست داشتی بیام کنارت.منتظرم باش عزیزم.
    به سختی بلند شدم و آخرین نگاه به تخت سرد دختر کوچولوم انداختم.اینجا آرامش داشت مطمئن بودم که منم کنارش آرامش دارم.
    خسرو تو حیات کنار دوتا ماشین ایستاده بود.وقتی یزدان و پرهام سوار ماشین شدن، بهش نیم نگاهی انداختم که اروم سرش رو برام تکون داد.
    با حرکت ماشین اول، دومین ماشین که برای اسکورت پشت ایستاده بود هم حرکت کرد.برگشتم و از شیشه عقب به خونه خیره شدم. آخرین وداع من بود با تمام خانواده ام بود. یزدان دستش رو حرکت داد.به سمتش برگشتم و بهش خیره شدم.
    - نمی‌خوای بگی کجا میریم و چرا ؟
    - من هم هنوز نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده ؛ ولی این رو می‌دونم که هیچ چیز درست نیست.
    - میریم کجا؟
    - میریم تهران.بعد از اون هم خونه ویلایی استاد سرخ تا یه سری مدارک که تازه به دست آوردم رو باهم بررسی کنیم.
    دیگه حرفی نزدن.قرار بود با ماشین بریم. می‌خواستم زمان بیشتری رو برای فراری دادن بچه ها بخرم تا اگر متوجه غیبتشونم شدن، دیگه دستشون به هیچ کدومشون نرسه. حتی نمی‌دونستم دارم از دست کی اونا رو فراری میدم و چرا به رفیقام شک کردم؟
    انگار که ماشین با سرعت نور حرکت می‌کرد و ثانیه ها دنبال هم می‌کردن تا سریع تر تموم بشن.این قدر سریع به تهران رسیدیم که متوجه هیچ چیزی تو مسیر نشدم.
    وارد تهران که شدیم ، خاطرات گذشته مثل فیلم رو دور تند از جلوی چشمام عبور کردن.اشناییم با استاد سرخ به صورت اتفاقی که بعدها فهمیدم یه نقشه بوده و ورودم به سازمان که خاطرات بدی رو برام زنده می‌کرد.آتیش سوزی سازمان و فرار من و یزدان. روزی که سرتیپ پیدام کرد و بردتم توی خونه اش و خانواده اش.وقتی که من رو وارد دانشگاه افسری کرد و به عنوان تک تیرانداز شروع به کار کردم ؛ ولی تمامش نقشه بود نقشه های استاد سرخ برای استفاده از من.گرفتن درجه چشم عقاب و ماموریت هایی که بهم می دادن. قولم به سرتیپ و ازدواج اجباری. شاید تنها نکته مثبت زندگیم که باعث شد نسیم خنکی وارد زندگی کسالت بارم بشه، بودن ویدا بود.
    - مرداس.....رسیدیم.
    سرم رو بلند کردم و به پرهام خیره شدم.یزدان سریع پیاده شد و برگشت سمتمون تا ما هم پیاده بشیم.
    - چرا پیاده نمی‌شی؟
    - می‌دونی مرداس. الان که فکر می‌کنم تو خیلی کله شق تر از قدیم شدی.این زندگی هیچ وقت روی خوشش رو به ما نشون نمی‌ده....انگار تو درست می‌گفتی؛ من زیادی مثبت نگرم.
    - اومدیم اینجا حقیقتی رو بفهمیم که سالهاست به خاطرش داشتیم بدبختی می‌کشیدیم.
    - هیچ حقیقتی وجود نداره مرداس، جز اینکه ما برای همدیگه فقط پله هستیم و اگر کلاهمون رو نچسبیم.باد می‌برتش.
    از ماشین پیاده شدیم.یزدان دست پرهام رو گرفت و باهم دنبال نگهبان ها حرکت کردند.نگاهم خیره بهشون بود؛ ولی فکرم درگیر اینکه اگر حقیقت سیلی محکمی به دروغ زندگیم باشه، چطور می‌تونستم باهاش کنار بیام.استاد سرخ اگر زنده بود، حتما اینجا مثل سازمان کمین کرده بود تا ما رو از پا دربیاره.
    - قربان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به سمت یکی از نگهبانها برگشتم که تلفنی رو به سمتم گرفته بود.
    - الو
    - اژدهای سیاه.عملیات انتقال خانواده موفقیت آمیز بود.
    و بعد جمله اش صدای بوق ممتدی توی تلفن پیچید.تلفنر و دوباره به دست نگهبان دادم و پشت سر پرهام ویزدان حرکت کردم.
    درخونه که باز شد، مشتی از خاطره چرک و کثیف تو صورتم کوبیده شد.بیشتر زندگی من تو این خونه گذشته بود و الان که سنم زیاد شده دوباره به نقطه شروعم برگشته بودم.
    - قربان خونه خالیه.تنها چیزی که پیدا کردیم همین صندوقچه است.
    به همون سمتی که اشاره کرد حرکت کردیم.کنار صندوقچه روی زمین نشستیم.اول نگاهی به یزدان و پرهام انداختم.
    - قبل از اینکه در این صندوقچه رو باز کنم.....می‌خواستم باهاتون حرف بزنم.
    جفتشون سرشون پایین بود و هیچی نمی‌گفتن.
    - هم رکابی در کنار شما باعث افتخارم بوده و هست....می‌دونید.تمام سالهایی رو که در کنارتون گذروندم، برام خاطرات خوشی بوده و باز هم هست. هر اتفاقی بیوفته بعد از باز شدن این صندوقچه برام مهم نیست....فقط می‌خوام بدونید که اگر همه چیز به بدترین شکل ممکن هم تموم بشه، من و شما دو نفر تا ابد رفیق میمونیم؛ حتی اگر رفاقت از نظر شما بی معنی باشه.برای من تو تمام این سالها معنی شد...
    در صندوقچه رو باز کردم.چندتا خرت و پرت بودن ؛ ولی یه پوشه با علامت اژدهای سرخ نظرم رو جلب کرد و بیرون آوردمش.
    - قبل از اینکه اون پوشه رو باز کنی باید بدونی که مرداس.من تمام سعیم رو کردم که تو زندگی عادیت رو قبول کنی و پی ادامه دادن این بازی نباشی و نخوای که آخرین تیکه پازل رو پیدا کنی.
    پوشه از دستم افتاد.به آرومی سرم رو بلند کردم.پرهام بلند شد و ایستاد.دستش به سمت چشم‌هاش برد و دوتا لایه ژله ای مانند که دودی بودن رو از روی چشم‌هاش برداشت. سرم رو پایین انداختم.پوشه رو باز کردم.دسته ای از عکسهایی که رو بود رو برداشتم. شکم بی دلیل نبود شاید واقعا باید به حس‌هام اهمیت می‌دادم.
    عکس های زیادی از خودم تو هر عملیات، تو هر ماموریت خاص، تعداد زیادی از عکسها رو کنار زدم.گریم های متفاوت استاد سرخ که تو هر عکس مشخص بود.حتی صورت سرتیپ هم جزوشون بود.
    - فکر نمی‌کردم برای ویدا هر کاری بکنی ؛ ولی نقشم رو عملی کردی. برای خلاص شدن از دستت حتی عکسهایی از شب تعرضم به ویدا هم بود. به دنیا اومدن سها و عکسهای بارداری دومش. ادرس خونه هایی که عوض کرده بودم و نقشه معماری داخلیشون که اتاق های مخفیم رو نشون می داد و خیلی چیزهای دیگه..
    - فکر می‌کنی کی می‌تونست این قدر دقیق از هر نقشه ات با خبر باشه یا اینکه یزدان لو بره. استاد سرخ بفهمه که داریوش همون داتیس نیست و خیلی اتفاقات دیگه....کی می‌تونست خبر بده که تو و سها تنهایید تو خونه تا بتونن تنها دلخوشی زندگیت رو از بین ببرن تا همون مرداس سنگ بشی؟
    عکسها رو کنار زدم و به برگه سفیدی رسیدم.بلندش کردم و به محتواش خیره شدم ؛ ولی از شدت درد زیاد احساس می‌کردم تار می‌بینم.
    - تلاش نکن این یه ازمایشه.......تمام حدسیاتت درست بود.من پسر استاد سرخ و خدمتکارشم که برادر بزرگتری هم دارم.همون طور که برادر احمقم برات شرح داد، استاد سرخ تو رو همه جوره جانشین خودش می دید و برای ما که پسراش بودیم این یه تحقیر بود.برادر بزرگم من رو تحـریـ*ک کرد چون بهت خیلی نزدیک بودم. پس سعی کردیم نقشه ای بکشیم که نشون بده تو به استاد خــ ـیانـت کردی و داری دنبال حقیقت می‌گردی.نامه ای که از طرف مادرت بود و دیدن خاله ات باعث شد استاد سرخ فکر کنه به فکر خیانتی و این کار ما رو راهت می‌کرد؛ چون اینطوری خود استاد سرخ تو رو از بین می‌برد ؛ ولی همه چیز تغییر کرد.استاد از اینکه تو روی پای خودت ایستادی و تونستی گروهی رو تشکیل بدی خوشش اومد. مجبور شدیم مهره سوخته رو حذف کنیم. با گلوله های خودش و تو رو از مسیر اصلی خارج کنیم که فکر کنی استاد سرخ زنده است و اون گلوله ها رو اون شلیک می‌کنه....من هیچ وقت نمی‌خواستم به سها صدمه بزنم.تو باعث شدی دیگه از بازی لـ*ـذت نبرم. وقتی از همه چیز کنار کشیدی ،حس کردم دیگه هیچ رقیبی برای جنگیدن ندارم.گروهم رو داشتم. استاد سرخ قلابی هم زنده بود ؛ ولی مرداس پدر شده بود و عاطفی؛ حتی اگر ویدا رو هم می‌کشتمن می‌تونستم اونقدر تحریکت کنم برای انتقام گرفتن، مجبور شدم.قوانین بازی رو که می‌دونی نباید خانواده داشته باشی.اون روز توی سازمان مجبور شدم کسی دیگه رو به جای خودم بذارم تا در کنارت بجنگه. یکی از بهترین شاگردهام رو که کور هم شد و خودم باهات رو در رو بجنگم تا تو هیچ وقت به این پی نبری که استاد سرخ وجود نداشته. ..مهارت سامورایی من حتی از پدرمم بیشتر شده بود و تونستم شکستت بدم. این همه سال کنارت بودم. بعضی وقتها اجازه دادم تو بازی کنی بعضی وقتها هم به خودم این اجازه رو دادم تا کله پات کنم.
    پوشه از دستم داخل صندوق رها شد.گردنبندی انتهای صندوق توجهم رو جلب کرد. برش داشتم و به آرومی بلند شدم.
    - اشتباه استاد سرخ این بود که فکر می‌کرد منو تو مکملیم.
    - بودیم و هستیم.....مرداس.تو از پدر، برادر و رفیق به من نزدیکتر بودی...تو مکمل منی و من وتو باهم رشد می کردیم.حق نداشتی خانواده داشته باشی....ما باید باهمدیگه به هرچیزی که می‌خواستیم می رسیدیم.......حتی سازمان باید مال من وتو می‌شد و می‌تونستیم باند خودمون رو درست کنیم ؛ ولی تو از مسیرت خارج شدی.نقشه من این بود که ویدا رو وارد زندگیت کنم تا عاشق بشی و بتونم از سر راهم برت دارم ؛ ولی بعدا متوجه شدم که من وتو برای کنار هم جنگیدن ساخته شده بودیم و من بدون تون می‌تونستم به تمام اون ارزوهایی که تو سرم پرورش می دادم برسم....مجبور شدم....اولش تحت تاثیر برادرم می‌خواستم که حذفت کنم ؛ ولی بعدش فهمیدم که
    برادرم برای جفتمون نقشه کشیده؛ پس اون رو قربانی کردم تا جلوی دیدت باشه و فکر کنی مهره اصلیه ؛ ولی هدف اصلی من چیز دیگه ای بود که وقتی فهمیدم که به تو نیاز دارم که تو ضعیف شده بودی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    سرم رو بلند کردم و گردنبند رو به سمت پرهام گرفتم.به دستم خیره شد.
    - تو برادرم بودی....رفیقم بودی...عموی بچه هام بودی...هم رکاب بودیم.چطور تونستی دخترم روازم بگیری؟! با یزدان اینکارو بکنی؟ به من دروغ گفتی ؟چطور می‌تونی؟ دارم خواب می‌بینم. این امکان نداره.داری دروغ می‌گی.
    به سختی به پاهام تکونی دادم و به سمت راه پله رفتم.نمی‌تونستم باور کنم.این امکان نداشت. نمی‌تونست کار پرهام باشه تمام این اتفاقات. این امکان نداشت.
    - باورم نمی‌شه پرهام چطور تونستی اینکارو بکنی؟ چطور؟
    صدای قدمهای بلند یزدان باعث شد سریع به سمتشون برگردم.یزدان داشت به سمت پرهام حمله می‌کرد.پرهام سریع تیغه ای رو از کمربندش ازاد کرد و به سمت یزدان پرت کرد.کنار بازوش رو خراش داد که باعث شد یزدان تعادش رو از دست بده
    - مرداس من به تو فرصت دادم ؛ ولی تو نخواستی.باید خانوادت رو می گرفتم تا درکنار من می بودی.تا به اون چیزی که می‌خواستم برسیم.
    - فکر می‌کردم اینجا که بیاییم مثل بیست و دو سال پیش با استاد سرخ رو به رو میشیم و...؛ ولی الان می‌بینم که مار تو آستینم پرورش دادم......من تو رو از دست استاد سرخ نجات دادم.کنار خودم نگهت داشتم.نذاشتم که...
    - بعضی وقتا چوب همین اعتماد رو می‌خوری...بعضی وقتا باید پدر، برادر، خانواده، رفیق رو قربانی کنی تا به اهدافت برسی......چرا این رو نمی‌فهمی.....چندبار باید بگم.
    - اشتباه تو همین جاست پرهام.تو به پاشا و ملیکا هیچ حسی نداری؟اگر من ملیکا رو ازت می گرفتم چیکارمی‌کردی؟
    به چشم‌های دو رنگ رفیقم خیره شدم که سالها نتونسته بودم ببینمشون.کمی تردید رو تو نگاهش دیدم ؛ ولی سریع چهره بی تفاوتی به خودش گرفت.
    - برام مهم نبود.چون هدف من مهم تر از این حرف هاست.
    - پس چرا وقتی دزدیدیش کارش رو تموم نکردی تا رسیدن به اهدافت رو اسون کنه !؟ نمی‌تونی من رو گول بزنی.شاید من نفهمیدم که از کی ضربه خوردم ؛ ولی این رو خوب می‌دونم که حس پدر بودن چقدر قویه!
    قهقهه تمسخر آمیـ*ـزش توی سالن خالی اکو می‌شد.یزدان به آرومی بلند شد و به سمتم اومد.
    - نه مرداس تو نمی‌فهمی که دارم بهت فرصت دوباره میدم.یا امروز تو گروه من میای یا همه چیزت رو از دست میدی. خانواده، پسرات و همسرت...اوه نوه ات رو یادم رفت و حتی جونت.
    باور اینکه سالها در کنار کسی بودم که خائن بوده و برای هر لحظه ضربه خوردن من نقشه کشیده.سخت بود.نمی‌تونستم باور کنم که تو این مکان قرار دارم.
    - برعکس تصورت پرهام.امروز هیچکس زنده از این در بیرون نمیره.
    به تنها نگهبان داخل سالن نگاه کردم که سریع خارج شد و در رو قفل کرد.
    - اگر قرار باشه من امروز جونم رو از دست بدم.تو هم باید با من بیایی.
    - تو یه بار از من شکست خوردی.این دفعه هم شکستت میدم.
    چند قدم بهش نزدیک شدم.کتم رو درآوردم و اسلحه های کمری رو که موقع پیاده شدن دور از چشمشون قایم کرده بودم درآوردم.
    - عیبی نداره رفیق مکمل من، اینبار شکست و مرگ من مساوی با از بین رفتن خودت...اینجا ته خطه...هم برای من هم برای تو....شاید بعدها یزدان یا دوربین های مخفی تو این سالن بتونن داستان جنگ دو برادر که همراه هم کشته شدن رو بازگو کنن.
    خواست حرف دیگه ای بزن که سریع کلت رو کشیدم و به سمتش شلیک کردم.سرعتش تو مهار گلوله ها باور نکردنی بود و این به خاطر تمرینهای زیادی بود که م نو تنها رفیقم باهم داشتیم.
    - من وتو می‌تونیم همدیگه رو شکست بدیم.بیا و با من باش مرداس....من و تو نقطه ضعفی برای همدیگه نداریم.
    - پس اگر اینطوره باید تمام روزهای باقی مونده از عمرمون رو صرف جنگیدن با خودمون بکنیم.چون من هیچ وقت در کنارت نخواهم بود....استاد می‌گفت من و تو یین و یانگ هستیم....؛ ولی حقیقت اینکه امروز من وتو دوئلی از جنس واقعیت باهم داریم.دو هم رکاب دوبرادر دو رفیق...می جنگن برای چی؟ حقیقت این قدر تمسخر آمیزه که من باور نمی‌کنم تمام این مدت تو بودی که من رو نابود کردی؛ ولی انگار این جنگ پوچ و تمسخر آمیز حقیقی هست....حقیقتی از جنس پوچی!
    دوتا کلت کمری رو به سمت پرهام گرفتم و پشت سر هم شلیک می‌کردم.احساس می‌کردم که همه چیز کند شده و تیرها کند حرکت می‌کنن.شاید خواب بودم و می‌تونستم باور کنم که این اتفاق واقعیه. یعنی من از بهترین دوستم این ضربه ها رو خورده بودم؟!
    با خنجر کوچیکی که توی کتفم فرو رفت به خودم اومدم و چند قدم عقب رفتم.تیر های کلت ها تموم شده بود و پرهام تونسته بود به من حمله کنه ؛ ولی من نفهمیده بودم.
    - چیه ؟ترسیدی؟نمی‌تونی بجنگی؟ یا اتفاقی برای مهارتات افتاده اژدهای سیاه؟
    چندتا دیگه از خنجرهاش رو به سمتم پرت کرد که سریع به خودم اومدم و جاخالی دادم.از توی جیبم چندتا از ریز ترین سوزنهای سمیم رو درآوردم و پشت انگشت اشاره ام پنهانشون کردم و خودم رو الکی روی زمین انداختم.
    - تو هیچ وقت نتونستی اونطور که باید و شاید مثل یه مافیایی به مسائل نگاه کنی....ما برای همین خانواده تشکیل نمی‌دیم.برای همینه که تمام زندگیمون باندمونه.....دارم دوباره بهت فرصت میدم.چرا نمی‌خوای از آخرین فرصتت استفاده کنی ؟ من خسته شدم از بس مثل موش و گربه باهات بازی کردم.الان تقریبا پنجاه و خورده ای سنمونه ؛ ولی نتونستیم اون چیزی رو که می‌خواستیم از سازمان به دست بیاریم و اشتباه من این بود که به حرف برادرم گوش دادم و خواستم تو رو حذف کنم ؛ ولی الانم فرصت داری که همراه من باشی.
    - اونی که نمی‌فهمه تویی........احمقانه ترین نقشه ها رو کشیدی و اجرا کردی !تو که دنبال متقاعد کردن من بودی،برای اینکه به باند دلخواهت برسی، چرا گذاشتی ویدا و وندا وارد زندگیمون بشن ؟ اون زمان بهترین موقع بود ؛ ولی تو از دستش دادی و من رو توی دامی که خودت پهن کردی انداختی.الان می‌گی خودت رو از لجن دربیار؟ تو عقلت رو از دست دادی.
    دوتا خنجر دیگه به سرعت به سمتم پرت کرد که نتونستم عکس العمل سریعی نشون بدم و یکیشون کنار ساق پام رو خراش داد.
    - آره من اشتباه کردم...می‌خواستم از شرت خلاص بشم ؛ ولی متوجه شدم بدون جسارت تو نمی‌تونم از پس تمام مسئولیت ها بربیام.دارم بهت میگم نمی‌خواستم دخترت رو بگیرم ؛ ولی مجبور بودم.وقتی ویدا و داتیس رو زندانی کردم، خودی نشون دادی.این جسارت تو بود که تونست باند رو نجات بده؛ نه اون یاکوزاهای احمق که به دست یه شاگرد تازه وارد کشته شدن.
    به سختی خودم رو بالا کشیدم و روی راه پله جنوبی ویلا نشستم.نفس عمیقی کشیدم که جای زخم های روی بدنم تیر کشیدن.
    - تو....اشتباه بدی کردی...تو......باعث شدی...همه چیز نابود بشه....پرهام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا