کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
چرا وقتی یادم افتاد نشستم پشت در اتاق و گریه کردم، خنده‌م گرفت؟ تا قبلش یادم نمی‌اومد اون کار رو کرده باشم. اصلا نمی‌دونستم چی داره از چشمم می‌پاشه بیرون. ولی حس کردم بعد اون کار، کنار اومدن برام راحت تره. پس تصمیم گرفتم اگه بهش نیاز داشتم، باز هم انجامش بدم.
چقدر خوبه که توی اتاق آینه پیدا نمی‌شد. با همون وضع و هودی و شلوار جین، از اتاق اومدم بیرون. اول چشمم به کیان خورد، پشتش بهم توی آشپزخونه کنار محمد. قدش از محمد بلندتر بود، چیزی نمونده بود بهم برسه. بعد به کبوتر تنهای توی قفس نگاه کردم که معلوم نبود به کجا خیره شده. دو رنگ سیاه و سفید بود. محمد، انگار به جک جونور عادت داشت. و من اینجا بالای پله‌ها بودم، اما به آشپزخونه دید داشتم.
از هال، پله‌های چوبی سیاه به بالا و یه راهرو می‌رسیدن که قاب بزرگی با تصویر حضرت مریم و نوزادش مسیح، روی دیوارش نصب شده بود، روی دیوارِ جدا از راهروی اتاق‌ها که از پایین دید داشت و برای رفتن توی راهرو، باید ازش رد می‌شدیم.
از پله‌ها پایین اومدم. وقتی از کنار کبوتر رد شدم، بال زد و دور خودش چرخید. پشت اپن وایسادم و به کیان و محمد نگاهی انداختم، که از صدای کبوتر توجهشون سمتم جلب شده بود. محمد بعد یه مکث کوتاه گفت:
- بیا رامین.
و نشست پشت میز نهارخوریِ مشکی کوچیک وسط آشپزخونه بیست متری، که دور تا دورش کابینت ام‌دی‌اف قهوه‌ای سوخته و کنار ظرفشویی، یخچال و ماشین لباس و ظرفشویی می‌دیدم.
کیان نگاه عمیقی بهم کرد و رو به روی باباش، صندلی عقب کشید و روش نشست. وقتی غذای روی میز رو دیدم، بیخیالِ حتی یه لحظه تظاهر به رودروایسی شدم. ته زورم این بود که حمله نکنم اصلا، واقعا حس دل ضعفه داشتم. اومدم توی آشپزخونه، پشت صندلیِ جلوتر از اپن ایستادم و دست هام رو گذاشتم روش. محمد بدون نگاه کردن بهم گفت:
- بشین تو هم، من از گشنگی دارم می‌میرم.
آره چقدر این لحن و لفظ خودمونیش به آدم حس راحتی می‌داد.
کیان خندید و گفت:
- آره بابا، منم.
آروم صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. کیان گفت:
- امروز از مطب زدم بیرون، رفتم پیش خاله؛ اونجا گفت برام یه چیزی درست کنه بخورم ولی گفتم نه، بعدشم با بردیا پیاده اومدم تا اینجا، معده‌م از گشنگی جــ ر خـ ـورد.
جالبه که همه‌مون این احساس رو داشتیم، جالب‌تر اینه که محمد اول برای من از برنج کشید و کاسه قرمه سبزی رو به بشقابم نزدیک‌تر کرد. احترام به مهمون بود، همین.
محمد خطاب به کیان گفت:
- خب می‌رفتی جایی یه چیزی می خوردی بابا.
کیان گفت:
- نه حوصله‌م نکشید.
برای کیان هم کشید و در آخر خودش، من هم از خورش یکم ریختم کنار برنجم. کم ریختم چون علاقه زیادی به خورش نداشتم.
محمد گفت:
- چقدر بده که امروزیا حوصله خوردنم ندارن.
آره اگه چیزی برای خوردن یا خریدن و خوردن باشه. برای این ها، شاید هست.
کیان خندید و گفت:
- بَده ولی امروز، همه چی رو اعصابم بود.
وقتی از خورش چشیدم، از اینکه بدم نیومد تعجب کردم. یعنی انگار یه طور عجیبی بود، نمی‌دونستم باید گفت چطور.
محمد پرسید:
- چرا همه چیز رو اعصابت بود؟
کیان جواب داد:
- امتحان دینیم رو خوب ندادم اصلا.
محمد مکثی کرد و گفت:
- خب آخه دینی چی داره که تو انقدر سخت می‌گیری.
کیان جواب داد:
- نمی‌دونم چرا نمی‌ره تو مخم.
محمد گفت:
- انقدر اینا رو دست کم نگیر، این درسا تو معدلت تاثیر دارن.
چرا حس می‌کنم داره مثل دخترهای خرخون باهاش رفتار می‌کنه؟ به کیان نگاه کردم. قیافه‌ش به خرخونی نمی‌خورد.
کیان خیره به بشقاب گفت:
- فقط همین حفظیا بَدن.
به قاشق و چنگالم نگاه کردم و محمد گفت:
- رامین، به نظر تو سختن؟
سرم رو سریع بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم. گفتم:
- چی... چی دینی؟
محمد نچرال بهم نگاه کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد. گفتم:
- نمی‌دونم... شاید حفظ کردنش راحت نباشه.
محمد گفت:
- شاید.
سرم رو به معنای آره تکون دادم و به بشقابم نگاه کردم. کیان گفت:
- ولی به دردمون نمی‌خوره.
محمد قاطع گفت:
- دین به درد مسلمون نخوره، باید به درد کی بخوره؟
کیان جواب داد:
- آدم اگه نخواد که چیزی نمی‌تونه عقایدشو عوض کنه.
محمد گفت:
- این یعنی تو نمی‌خوای از دینت بلد باشی، خیلی بَده که بابا.
کیان گفت:
- نه... نمی‌دونم.
صدای قاشق و چنگالشون، جای مکالمه‌شون رو پر کرد. من هم به مزه غذا فکر می‌کردم که مزخرف‌ترین بخش افکارم، اینجاش بود که از غذا خوشم اومده.
یکم بعد، کیان گفت:
- بابا... من، از درس خسته شدم.
به محمد نگاه کردم. متعجب به کیان خیره شد. یه مکث طولانی کرد، نگاهش رو روی بشقابش کشید و مثلا با آرامش گفت:
- دیگه تموم شد، چیزی نمونده ازش.
کیان گفت:
- ولی دوازدهم و دانشگاه مونده.
محمد گفت:
- ولی حیفه تا اینجا اومدی، یهو ول کنی ضرر داره برات.
قاشقم رو گذاشتم تو دهنم و با دقت به محمد خیره موندم. نامحسوس عصبی شده بود. کیان گفت:
- می‌دونم، نمی‌خوام ولش کنم، اما گفتم بدونی که خیلی وقته ازش خسته‌م.
محمد گفت:
- حس خستگی و درد، طبیعت آدماس که بلاخره فراموششون می‌کنه.
کیان هیچی نگفت و من شروع کردم:
- حالا چندمی تو کیان و... رشته‌ت چیه؟
به کیان نگاه کردم. خیره به بشقاب گفت:
- یازدهم ریاضی.
بعد قاشق غذاش رو گذاشت توی دهنش و گفتم:
- از مدرسه تحت فشاری، یا کلا دلت درس نمی‌خواد؟
گفت:
- کلا.
محمد در جوابم گفت:
- کیان از راهنمایی دبیرستان تیزهوشان درس می‌خونده.
شت بابا، به به و چه چه جاش کم بود. گفتم:
- چطور... از راهنمایی دبیرستان بوده؟
محمد گفت:
- راهنمایی متوسطه اول دبیرستانه سه سالش، سه سال بعدشم متوسطه دومه.
- همین اول راهنمایی و اینا؟
- الان فرق کرده، شیش سال ابتدایی و بعدش هفتم تا دوازدهم.
- آها، می‌گم یازدهم چه صیغه‌ایه این وسط... فکر کنم منم اول راهنمایی داشتم.
محمد خندید و گفت:
- آره حتما پنج سال ابتدایی هم داشتی... کیانم داشت به راهنمایی می‌رسید که یهو یه سال دیگه نگهش داشتن.
- چه ضدحال.
کیان گفت:
- خیلی مزخرفه یه سال بیشتر ابتدایی موندن.
گفتم:
- ولی تموم شده دیگه درست، چیزی نمونده.
گفت:
- هنوز تا دانشگاه مونده، خود دانشگاهم که... .
از لحن حرف زدنش، فشاری که روش وارد بود رو رو می‌فهمیدم. یادم افتاد گفت امروز مطب بوده، ولی چیزی ازش نپرسیدم. اما سوال شد برام که مطب چی و کی بوده.
بحث رو عوض کردم:
- این غذا رو، از جایی گرفتین؟
به محمد خیره شدم. بهم نگاه کرد و پرسید:
- چطور؟
- از بیرونه؟
- خب چطور؟
- ازش خوشم میاد.
لبخند زد و گفت:
- خودم پختم.
ابروهام رو بالا بردم که خندید و به بشقابش نگاه کرد. کیان گفت:
- آشپزیش تکه.
به کیان نگاه کردم که با لبخند به بشقابش نگاه می‌کرد. من هم به غذام نگاه کردم. خودش پخته و ازش خوشم میاد؛ فقط آشپزیش بیش از حد خوبه و به همه می‌سازه، آره همین.
محمد گفت:
- رامین ما بعد شام کارای قبل خوابمون رو انجام می‌دیم، تو چی؟ می‌خوای بخوابی؟
- آره منم... شدیدا خوابم میاد، صبحم باید برم سرکار.
بعد از شام بود که داشتم به جای کبودی روی پیشونیم نگاه می‌کردم. از قدرت خودم توی فراموش کردن بدن درد، مونده بودم. شاید از درگیری ذهنی و گرسنگی فراموشش کرده بودم؛ ولی الانه که وقت هجوم همه چیز سمت منه، تهاجم و ازدحام و تظاهر و وانمود به بیخیالی مطلق، مثل تناقض؛ انگار هیچ چیز مثل قبل نباشه و نشه و من باز هم به زندگی ادامه بدم.
اما وقتی به تضمینِ محمد فکر می‌کردم، افکارم سکوت می‌کردن و سکوت زبونی بود که نمی‌فهمیدم، شاید با سکوت منظوری رو می‌رسوندن و من، نمی‌فهمیدم. با یادآوری توهم، یا هر چیز دیگه‌ای که دیشب اتفاق افتاد، و نگاه کردن به این تخت کم ارتفاع که کسی، یا چیزی زیرش جا نمی‌شد، از فشار به مغزم دست کشیدم. می‌گفت حس خستگی و درد، طبیعت آدم‌هاس که بلاخره فراموششون می‌کنه.
 
  • پیشنهادات
  • Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - لازمه ببینمت.
    - تو پاشو بیا اینجا.
    طناز قاطع گفت:
    - گفتم همین الان بیا.
    - مگه بیکارم؟
    - به درک که کار داری!
    - عجب.
    مکثی کرد و گفت:
    - بیا دیگه، نذار التماست کنم.
    - خیل خب، بعدا میام.
    - انقدر لوس نباش رامین!
    - باشه.
    - بجنب بای.
    گوشی رو قطع کرد. دستم رو پایین اوردم و به محمد نگاه کردم. این اون یکی نبود، یکی دیگه بود ملقب به اولجایتو. گفت:
    - چی شده، کجا به سلامتی؟
    - برمی‌گردم، کاری نیست.
    - اگه دیر کردی دیگه نیا.
    - از صبح تا حالا اینجام، تو این یه ساعت آخرو می‌بینی؟
    درحالی که به در تکیه داده بود، سرش رو پایین گرفت و به ساعت دور مچ دست چپش نگاه کرد. گفت:
    - منم می‌گم که دیگه خودتو خسته نکنی برگردی.
    - نمی‌گفتی هم برنمی‌گشتم ولی، دمت گرم در هر حال.
    باخنده بهم نگاه کرد و گفت:
    - یونس دروغ نمی‌گـه بچه پررویی.
    یونس همون عزتی بود. گفتم:
    - راسته.
    - آره راستی حالت بهتره؟
    کلافه از رو صندلی بلند شدم و گفتم:
    - نگو تو هم فهمیدی خوش نیستم.
    - این چند روز قیافه‌ت زار می‌زد.
    - خوبم بابا.
    - به خوشی.
    از پشت میز بیرون اومدم و به در و محمد نزدیک شدم. پرسیدم:
    - دیدی چقدر محمد هست؟
    - چطور؟
    - تو کوچه بگی محمد می‌ریزن سرت، گربه‌ها حتی.
    خندید و به بیرون اشاره کرد، گفت:
    - بیا برو پیش ساقیت.
    - فعلنت.
    بین عکاسی و خونه طناز، راهی نبود که ربع ساعت بعد داشتم تم سفید هال کوچیکش رو مرور می‌کردم. همه چیز سفید بود، از مبل هفت نفره راحتی و میز و عسلی چرمی گرفته، تا کف و قالیچه این وسط. و لباس‌های طناز و فنجون‌های قهوه‌ش که گذاشته بود جلوم. وقتی حس کردم رو کاناپه چسبیده بهم و زل هم زده، انگار از بی میلی احساس معذبی کردم.
    گفت:
    - اسکل چرا این طوری در و دیوارو نگاه می‌کنی، جز من و تو کسی نیست.
    رو کردم بهش و گفتم:
    - حرف دهنتو بفهم.
    - یعنی می‌گم که راحت باش.
    - هستم.
    - راحت تر.
    مات پرسیدم:
    - چی زدی؟
    نسبتا داد زد:
    - رامین من و تو چه نسبتی باهم داریم!؟
    - دو تا آدم.
    - همین؟!
    - همین.
    با اخم و چهره منزجر گفت:
    - خیلی احمقی!
    - حد خودتو بدون، چی می‌خوای بگم که سوالای مزخرف می‌پرسی؟
    دست‌هاش رو مشت کرد، به سمت جلو برگشت، عصبی تکونشون داد و گفت:
    - خیلی نفهمی، تو واقعا یه خنگ به تمام معنایی... جلبک مغز.
    خندیدم و گفتم:
    - خب.
    - خب و خر.
    با سرعت رو کرد بهم و گفت:
    - تو یادت که میاد الان نزدیک یه ساله باهم دوستیم!
    - خب که چی؟
    - خب چرا حس می‌کنم مثل روزای اول نیستی؟
    خواستم جواب بدم که ادامه داد:
    - هرچند روزای اولم آشغال خاصی نبودی.
    - باز که نَشُسته زدی.
    - اسکل!
    - من منظورتو نمی‌فهمم، اگه می‌خوای خودتو خسته کنی زر بزن.
    باصدای نازک گفت:
    - رامین!
    کلافه تکیه از کاناپه گرفتم، رو پاهام خم شدم و گفتم:
    - تمومش کن حوصله ندارم.
    - می‌دونم از قصد این رفتارو می‌کنی.
    - خب باشه.
    با دست راستش، چونه‌م رو گرفت و سرم رو به سمت خودش برگردوند. نگاه عمیقی بهم کرد و گفت:
    - بهم بگو چت شده.
    - چقدر داستان درست می‌کنی ناموسا، اصلا ول کن بذار برم.
    سرم رو با بالاتنه‌م سمت تکیه به مبل هدایت کرد. درحالی که به چشم‌هام خیره بود، بهم نزدیک‌تر شد و دست چپش رو گذاشت رو سـ*ـینه‌م. من هم دریغ از دریافت فرکانس با جدیت بهش نگاه می‌کردم و دندون‌هام توی دهن بسته‌م، به هم ساییده می‌شدن.
    فکر کنم عادت داشت حین بوسیدنم با لمس گردنم مجبورم کنه بغلش کنم. اما تا یادم میاد، هیچوقت از این اوضاع حس خاصی نمی‌گرفتم؛ فقط در حد ساکت و سرکوب کردن هـ*ـوس لحظه‌ای بود.
    سرم رو به سمت جلو برگردوند و لب‌هاش رو روی گونه چپم فشار داد. چشم‌هام بسته بودن و توی گوشم در حد زمزمه گفت:
    - من دلم نمی‌خواد ببینم ناراحتی، عشقم.
    هیچوقت نفهمید این نوع از حرف‌هاش رو به چی می‌گیرم، وگرنه لام تا کام لال می شد. من هم خودم رو موظف نمی‌دونستم جوابی بدم. حتی در حقیقت، بعدها که فکرش رو می‌کردم اون هم به ندرت، باخودم می‌گفتم شاید بهتر بود کلا نمی‌فهمیدم یه آدمه.
    - فکر می‌کنم بهتره تمومش کنیم.
    سرش رو عقب برد و پرسید:
    - چی رو؟
    رو کردم بهش و گفتم:
    - رابـ ـطه‌ی بینمون.
    درحالی که متوجه منظورم نشده بود، اخم کرد. گفتم:
    - وقتی می‌بینم نمی‌تونم اونقدری که نیاز داری بهت توجه کنم، می‌گم بهتره دیگه بخاطرم خودتو اذیت نکنی.
    - تو چی داری می‌گی!
    - از همه‌ی حرفایی که می‌زنی فقط همین چیزو درمیارم.
    سرش رو عصبی تکون داد و باخنده گفت:
    - نه بابا... چی داری می‌گی، تو، نمی‌فهمی، اصلا، بیخیال.
    - می‌فهمم چی می‌گم.
    - یه طوری بگو منم بفهمم!
    - نمی‌فهمی؟
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    عصبی گفت:
    - نه!
    - می‌دونی چیه، تو انگار برای من وظیفه می‌دونی که دوسِت داشته باشم.
    - این چرت و پرتا رو از کجا میاری؟!
    خندیدم و گفتم:
    - خودتو برای من به نفهمی نزن؛ حرف آخر من همینه.
    - تو چطور این تصمیم رو گرفتی!
    - همین حالا!
    - آخه برای چی!؟
    یعنی، واقعا این حالت چهره، شوکه و غم‌زده بود؟ گفتم:
    - زندگی من خیلی به هم ریخته، باور کن اصلا برای تو وقت ندارم.
    - تو نمی‌تونی اینو بگی... .
    - می‌بینی که می‌تونم پس، بیخیال می‌شی یا نه؟
    - ولی قرار ما این نبوده!
    شاید با تن صدای خیلی بالا گفتم:
    - قرار ما چی بوده!
    که خودش رو عقب‌تر کشید و لب‌هاش رو روی هم فشار داد و من، ادامه دادم:
    - خودتو به احمق بودن نزن، من نمی‌تونم با تو باشم.
    - واقعا... برات متاسفم!
    - خب باش!
    - ازت بدم میاد!
    سرم رو به معنای باشه تکون دادم و ادامه داد:
    - این حقته که تنها بمونی، اصلا...
    نقطش رو کور کردم:
    - آره برای من بهتره تنها بمونم، نه اینکه درگیر تو و امثالت باشم.
    - من چمه!
    - هیچی تو چیزیت نیست!
    - پس تو مشکلی داری!؟
    متمایل شدم سمتش و گفتم:
    - آره من مشکل دارم!
    - پس چرا از من ایراد می‌گیری؟!
    - ایراد تو اینه که وقتی بهت نگاه می‌کنم، فقط یه چهره هرز می‌بینم.
    مبهوت بهم خیره شد و من که حوصله‌ی توضیح یا توجیه نداشتم، بلند شدم. حینی که داشتم به در مشکی خونه نزدیک می‌شدم، داد زد:
    - تو نمی‌تونی منو از روی ظاهر قضاوت کنی!
    دستگیره‌ی در رو گرفتم و گفتم:
    - ارزش قضاوت نداری.
    صدای پاهاش و به سرعت سمتم اومدنش باعث شد به پشت برگردم. دست راستم رو از دستگیره‌ی در جدا کرد و با حرص گفت:
    - چند لحظه باید بهم وقت بدی عوضی.
    دستم رو کشیدم و گفتم:
    - ولم کن، وقت ندارم.
    با جملات عصبی ولی کوتاه و آروم، من رو برد توی اتاق خوابش و وسط راه دستم رو محکم از دستش کشیدم. هجوم برد سمت کمد آبیِ لباس‌هاش، درش رو باز کرد و گفت:
    - شاید دلت بخواد ببینی وقتی برای اولین بار بهم تجـ*ـاوز شد، چه لباسی تنم بود.
    دهنم رو باز کردم، اما صدایی ازش بیرون نیومد. درحالی که دست راستش تو کمد بود، به سمتم برگشت و توی فاصله دو متریش بهم خیره شد. بعد یه مکث، لب‌هاش رو محکم روی هم فشار داد و چیزی رو از توی کمد دراورد، پرتش کرد سمتم و با عکس العمل، گرفتمش. متعجب بهش خیره بودم و اون تیکه رو جلوی صورتم گرفتم.
    نگاهم رو روی لباسی کشیدم، که یه پیرهن صورتی و نخی بود، با دامن پف دار، یقه باز و روی سـ*ـینه‌ش مروارید سفید کار شده بود، گل‌های کمرنگ آبی روی پارچه بود و با نگاهم رو پایین‌تر بردن، متوجه خیلی کوتاه بودنش شدم، متوجه خیلی تنگ بودنش هم شدم ولی، مشکل این بود که این لباس مال دختر همسن طناز نبود، مال دخترهای دو سه ساله بود.
    اینکه مغزم قفل کنه یه چیز عادی بود؛ ولی، نمی‌دونستم درست قضاوت نکردم، حرف اشتباهی زدم، یا هر چیز دیگه‌ای. نمی‌دونستم، فکر هم نمی‌کردم حرف غلطی‌زده باشم، این لباس دلیل نمی‌شد که مغزم از اشتباه کلماتم بو ببره.
    لباس رو پرت کردم سمتش و گفتم:
    - این دیگه چه مسخره بازی‌ایه، فکر می‌کنی برام مهمه؟
    عصبی داد کشید:
    - من فقط سه ساله بودم که این بلا سرم اومد!
    از عصبانیت سرخ شده بود. جواب دادم:
    - برای من مهم نیست، کاری به این ندارم، اصلا بحث سر این نیست.
    لباس رو پرت کرد روی زمین، رفت سمت تخت دونفره‌ی وسط اتاقش و این بار با جیغ گفت:
    - تو خیلی پستی اگه داری منو از روی ظاهرم قضاوت می‌کنی!
    و فقط دو ثانیه بعد صدای ضجه‌ش بلند شد. طوری داد زدم که حداقل بتونه بشنوه:
    - من به اینکه کی کِی به تو تجـ*ـاوز کرده اهمیت نمی‌دم، اصلا بحث منم سر قیافه‌ت و قضاوت و این چرت و پرت‌ها نیست، فقط دیگه وقتی ندارم که برای تو تلف کنم.
    ***
    - پسر من از بچگی با درون‌گرا بودنش به سختی بزرگ شده بود؛ بجز مشکلات دیگه، اصلا از اینکه به چی فکر می‌کنه و چی آزارش می‌ده، باهام حرفی نمی‌زد.
    پاهام رو توی بغلم بیشتر فشار دادم و درحالی که به تاج تخت تکیه داده بودم، نفس عمیقی کشیدم. محمد پایین و لبه‌ی تخت نشسته بود و شاید به چشم‌های من، که نگاهشون سمت دیوار بود، نگاه می‌کرد. ادامه داد:
    - توی نوزده سالگی هم درست مثل یه بچه رفتار می‌کرد، حرف‌هاش و کلماتش و چیزایی که می‌دید... افکارش درست مثل رویاهای بچگی بود، مثلا یه بار بهم می‌گفت مادرش از جهنم اومده به دیدنش، اونم توی اتاقش.
    بی هوا تک خنده‌ی آرومی کردم و چشم‌هام رو روی نورِ سفید و مایل آباژور بستم. گفت:
    - بنظرت عجیبه.
    - توی نوزده سالگی این حد بچه بودن، عادی نیست.
    - تو خودت همچین احساسی نداری؟
    - چه احساسی؟
    چشم‌هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم. جواب داد:
    - بچه بودن.
    - نه، چیز بزرگی که حس می‌کنم هستم یه چیزی در حد خداس.
    باهم به حرفم خندیدیم و ادامه دادم:
    - آخرین باری هم که حسش کردم، شب تولد بیست و پنج سالگیم بود، وقتی دیدم چقدر جز دوستام کسی رو ندارم.
    - خب؟
    - اون شب خیلی به اینکه، یکم چیزم... فکر کردم.
    - چیز؟
    مکثی کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم چه کلمه‌ای براش مناسبه؛ یه حس پوچی و حقارت مثلا، ولی چیزی با معنی اینا... نه خودشون.
    اون تنها کسی بود که درمقابل این ایهامات من، نچرال بهم نگاه نمی‌کرد و نمی‌خندید، فقط با ادراک سرش رو تکون می‌داد و من، حس نیاز شدید به پرحرفی بهم دست می‌داد:
    - از همون اول که بهوش اومدم، حس کردم یه اشتباه بزرگ توی زندگیمه و باید پیداش کنم، اما نشد، هرکاری کردم نشد.
    - از اینکه پیداش نکنی می‌ترسی؟
    - آره.
    چرا توی لحظه برام عجیب نبود که انقدر راحت باهاش حرف می‌زدم و چرا ساعت‌ها می‌گذشت که متوجه کارم بشم و حس پشیمونی از حرف زدن کنم؟ وقتی محمد باهام حرف می‌زد، ذهنم آزاد می‌شد و بی پروا هر چیزی رو سمت دهنم می‌فرستاد، هیچ چیزی مانعش نمی‌شد.
    گفت:
    - پسر من خیلی سختی کشید و فشار عجیبی بهش وارد شد، اونم توی بچگی... توی بچگی ضربه دیدن، بزرگسالی رو تحت تاثیر قرار می‌ده.
    یاد طناز افتادم و سریعا فکرش رو از ذهنم دور کردم؛ چراش این چون رو داشت که طناز خیلی وقته برام مهم نیست، اگه چیزی یه درصد برام مهم باشه، مغزم رو با فکر کردن بهش به آتیش می‌کشم.
    گفتم:
    - چی شده بود مگه... .
    - هیچی... به قول شما بیخیالش.
    خندیدم و ادامه داد:
    - تو هم یه روزی همه چیو می‌فهمی، پس تا وقتی که نفهمیدی از حقیقت نترس.
    - ترسناکه؟
    یه مکث طولانی کرد و بعدها فهمیدم چرا امشب، این لحظه، چشم ازم گرفت و با یه کلمه انقدر به فکر فرو رفت، و درآخر با یه خنده‌ی تلخ گفت:
    - شاید... .
    همون لحظه، حتی تصور حقیقت هم تا زمانِ فهمیدنش، برام وحشتناک بود. ترسم از این بود دوباره با روشن شدن چیزی برام، دلتنگِ این روزهای از دست رفتن حافظه‌م بشم و با خودم بگم کاش هیچوقت نفهمیده بودم حقیقتِ لعنتیِ زندگیِ من، چیه.
    گفت:
    - هنوزم وقتی به از دست دادنش فکر می‌کنم، یادم میاد هر چقدر بیشتر می‌گذره، فکر می‌کنم دارم عادت می‌کنم، ولی با یادآوری وقتی که وجود داشت... می‌بینم هیچوقت نمی‌تونم به نبودنش عادت کنم.
    از روی تخت بلند شد. درست حس کردم یه غمی روی صداش چتر انداخت؟ با نگاهم تا وقتی که بایسته، دنبالش کردم و پرسیدم:
    - دلتنگش شدین؟
    بی معطلی گفت:
    - خیلی زیاد... اگه فقط یه بار دیگه بهم فرصت بدن که داشته باشمش، بیشتر از با ارزش‌ترین چیزم ازش مواظبت می‌کنم.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - می‌تونم بگم هر ثانیه‌ی زندگیم فکرش کنارمه، و یه چند ساعتی توی روز هم فقط بهش فکر می‌کنم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    خنده داره که اون لحظه باخودم گفتم بذار من جاش رو بگیرم، فقط به من فکر کن فقط مراقب من باش... خیلی خنده دار بود، هیچکسی نمی‌تونست جای پسرش رو براش بگیره. و قسمت تلخ وسط طنز بودن افکارم، این بود که من خودم هیچ عضوی از خانواده‌م رو برای دوست داشتن نداشتم، و نمی‌دونم چرا حس درک کردن محمد بهم دست می‌داد.
    پرسیدم:
    - می‌خواین برین؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - آره، مگه نمی‌خوای بخوابی؟
    - نه خوابم نمی‌بره.
    دوباره نشست و من حالت نشستنم رو به چهار زانو تغییر دادم. گفتم:
    - وقتی اینا رو می‌شنوم، انگار دلم می‌خواد تجربه‌شون کنم.
    - چیا رو؟
    - خانواده داشتن رو.
    مکثی کرد و لبخند زد. ادامه دادم:
    - شاید دارم چرت می‌گم.
    - نه.
    - عا.
    - همه دلشون می‌خواد... .
    مکثی کردم و گفتم:
    - یادمه یه نفر بود که می‌گفت من انتخاب تقدیرم برای اینکه پسرش رو برگردونم و تقاص اشتباهش رو پس بدم...
    با خندیدنش، نقطم رو کور کرد و بهش خیره موندم. خندید و باخنده گفت:
    - تو چقدر جالب حرف می‌زنی.
    - جالب‌تر از حرفام، چیزاییه که بهشون فکر می‌کنم.
    باز خندید و گفت:
    - به چی فکر می‌کنی... .
    - نمی‌خواین بیشتر درباره‌ی اون حرفاتون برام بگین؟
    - نه اینا رو خودت می‌فهمی، یکم طاقت بیار مرد.
    خندیدم و سرم رو پایین انداختم، گفتم:
    - عجب.
    - وقتی ببینم وقتشه، خودم برات همه چیو توضیح می‌دم، خب؟
    - خب.
    - دیگه بهشون فکر نکن.
    نفسم رو به زور دادم بیرون و گفتم:
    - بعضی موقع‌ها خسته کننده می‌شم.
    - نه اصلا.
    - ولی یه سوال دیگه... .
    - جانم؟
    با ملاحظه انتخاب کردن کلماتم برای رسوندن منظورِ سوالم، وقت برد و بعد یه درنگ طولانی پرسیدم:
    - چرا باید این همه رنج رو تحمل کنم؟
    وقتی سکوت کرد، سرم رو بالا اوردم و به هاله‌ی چهره‌ش که از برخورد نورِ آباژور به صورتش و برگشتنش سمتم چشم‌هام، روی پرده‌ی دیدم نقس می‌بست، خیره شدم. مکثی کرد و اون هم انگار به فکر با ملاحظه جواب دادن بود و نهایتا جواب داد:
    - نمی‌تونم دلیلش رو برات شرح بدم... در این حد بگم برات که تموم می‌شه، موقتیه، همه چیز موقتیه.
    - ولی اون همه توهمات عجیبی که توی خونه‌م به چشمم خورد، می‌تونه بی دلیل باشه؟ من خیلی اذیت شدم... .
    - نه بی دلیل نیست، دلیل این رو هم بذار کنارِ دلیلی که بخاطرش الان پیش مایی؛ پس، بازم بیخیال.
    - من یه چیزایی توی اینترنت خوندم.
    مکثی کرد و سرش رو به معنای چی تکون داد. گفتم:
    - من دارم چیزایی رو می‌بینم که واسه پسرت اتفاق افتاده، این یه چیزی شبیه حلول روحه.
    یه مکث طولانی کرد و با حالت متاسفی گفت:
    - نه... خرافاته.
    پاهام رو دراز کردم و با تظاهر آسودگی، گفتم:
    - خب دیگه پس، خودم رو درگیرش نمی‌کنم، ببینم چی می‌شه تهش.
    بی معطلی بحث رو عوض کرد:
    - فکر کنم کیان هنوز بیداره و می‌خواد تا صبح درس بخونه.
    دیوانه‌س که طی روز پی ول گردیه؟ من خوابم رو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم. گفتم:
    - درس خسته کننده‌س.
    - آره.
    - بیداره یعنی؟
    - نه تو خواب می‌خونه.
    مکثی کردم و به نمکش خندیدم. گفتم:
    - اگه بیداره می‌خوام ببینمش.
    - آره بیداره ببینش.
    بعدتر محمد رفت توی اتاق خودش و من در اتاق کیان رو زدم که کنار این اتاقِ خودم بود. نور کمی از شیشه‌ی بالای در می‌اومد بیرون. صداش اومد:
    - بیا تو بابا.
    فکر کرد باباشم. در رو باز کردم و درحالی که دستگیره‌ش دست راستم بود، توجهم سمت فضای اتاقش جذب شد. نور سفید آباژورِ روی عسلیِ کنار تختش، توی اتاق پخش بود، و ریسه‌های نوار ال ای دی قرمز با فاصله یک متر از زمین، دور تا دور دیوارها نصب شده بودن.
    یه کمد بزرگ مشکی با در قرمز داشت، کنار میز کامپیوتر و صندلی و این ها. پایین مانیتور آرم اپل برق می‌زد. کف اتاق پارکت مشکی بود و هیچ چیزی روش پهن نشده بود. نگاهم رو روی کیان کشیدم که روی تختِ اسپرت قرمز مشکیش دراز کشیده بود و کتاب رو صورتش بود. حتما هنوز متوجهم نشده بود، خب خوبه ندید با چه دقتی اتاقش رو از نظر گذروندم. اتاق خوبی داشت، بالای تختش هم انگار تعداد زیادی عکس زده بود که از اینجا درست نمی‌دیدشون.
    باصدای خفه گفتم:
    - فکر نکنم حس درس داشته باشی.
    مکثی کرد و با دست راستش کتاب رو از رو صورتش برداشت، نگاهم کرد. اومدم تو و در رو آروم بستم. نشست و گفت:
    - عه این که تویی... آره، نه اصلا حال ندارم درس بخونم.
    دست‌هام رو پشتم روی در گذاشتم. گفتم:
    - حالا واسه چی فازشو برداشتی.
    - فردا باید امتحان بدم.
    - امتحان چی؟
    - دینی.
    مکث کردم و با پوزخند پرسیدم:
    - دوباره؟
    - آره افتضاح داده بودم.
    - چند؟
    باخنده گفت:
    - هفت.
    - خسته نباشی.
    - سلامت باشی.
    - مگه چی داره که تک بیاری؟
    اومد لبه‌ی تخت و گفت:
    - هیچی نخونده بودم خا.
    - عا.
    - تو هم فکر می‌کنی خنگم؟
    - یکم.
    خندید که گفتم:
    - اولین باری که دیدمت، فکر نمی‌کردم این شخصیت رو داشته باشی.
    - چرا؟
    - پریدی بهم، پرسیدم چرا پات شکسته.
    - اصلا حوصله نداشتم... ولی تو هم تیکه انداختی.
    به زمین نگاه کردم و پرسیدم:
    - جدی؟
    - آره.
    یه بار دیگه شلوار مشکی و بلوز لش قرمزش رو از نظر گذروندم و گفتم:
    - خب خوبه.
    - چی حالا... کاری داشتی؟
    - نه حوصله‌م سر رفت.
    مکث کرد. شاید با خودش فکر کرد به اون چه که من حوصله‌م سر رفته؟ گفت:
    - خب بیا دینیم رو ببین.
    با تردید، سه متری رفتم سمتش و کنارش نشستم. کتابش رو داد دستم، ورق زد و به یه صفحه اشاره کرد. گفت:
    - اینجا رو ازم بپرس.
    این متن ریز از حالم برد. تازه، نمی‌دیدمش اصلا. برای اینکه متوجه نشه نمی‌تونم بخونم، روی تختش دراز کشیدم و کتاب رو به صورتم نزدیک کردم. یه مرور کردم و فهمیدم حق داره خوشش نیاد. پرسیدم:
    - فرق نفس لوامه و اماره؟
    - بنظر تو به چه کارم میاد فرقشون رو بدونم؟
    خندیدم و گفتم:
    - خب چیه مگه، سخت نیست؛ لوامه عرفانیه و اماره عرفانی نیست.
    - اینو می‌دونم اصلا فرق اینا راحته، ولی من سر امتحان نمی‌دونم چه مرگم می‌شه و همه رو باهم قاطی می‌کنم، ولی بلدما... .
    - تمرکز کن.
    کتاب رو روی سـ*ـینه‌م نگه داشتم و بهش نگاه کردم. خیره بهم گفت:
    - ازت پرسیدم به چه کارم میان.
    - این سیستم آموزشی ایرانه و تو نمی‌تونی طوری رفتار کنی که انگار ایران نیستی، باید یادشون بگیری.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - می‌خوای؟
    - نه... .
    سیگار رو بعد تعارف به آروین، بین لب‌هام گذاشتم و گفتم:
    - همیشه همین قدر مثبت بودی، یا من یادم نیست.
    - من از دبیرستان منفی بودم، الان حوصله ندارم برم خونه به بابام جواب پس بدم.
    - جون.
    خب من هم بهش طوری چسبیدم که دود از حلقش نگذره ولی بوی لباس‌هاش فرقی با من نداشته باشه. جیب‌های روی رون پام رو گشتم و وقتی فندک پیدا نکردم، خطاب به آروین که کنارم روی این نیمکتِ گوشه حیاطِ بیرون سالن نشسته بود و به افق خیره بود، گفتم:
    - این فندک ارزش پیچوندن نداشت، نمی‌دونم کی پیچونده.
    مات رو کرد بهم. با سر به خودش اشاره کردم، ولی نه به معنی اینکه فندک من رو پس بده. اشاره کردم رو کنه تظاهراتش ساختگی‌ان، من بهتر از همه می‌شناختمش.
    و آره همون طور که بهم خیره بود، از جیب هودیش یه فندک مشکی دراورد و ابروهام رو بالا بردم، گرفتش سمتم. لب‌هام داشتن برای پوزخند زدن آشوب به پا می‌کردن، ولی جلوی خودم رو گرفتم.
    حینی که دود رو توی دم و دستگاه تنفس بالا پایین می‌کردم، حواسم هم به آروین بود. نفس‌های عمیق می‌کشید و نهایتا، وقتی دووم نیاورد و چشم‌هاش رو بست و دست چپش رو روی شقیقه‌ش گذاشت، گفتم:
    - خاک تو سرت، خب؟
    - خفه شو.
    حالاتش نسخ بودنش رو داد می‌زد و باخنده گفتم:
    - مغز موزی اون شب معلوم نبود باربیت به من چی داد تا خود صبح توی توهم بودم، بعد تز اینو میای که...
    نقطم رو کور کرد:
    - رامی زر نزن، من نگفتم که نمی‌کشم، گفتم حوصله بابام و بالا منبر رفتنشو ندارم.
    - باشه.
    - اون شب منم از اون چیزه کشیدم.
    - چه کوفتی بود؟
    باخنده رو کرد بهم و گیج گفت:
    - شیش.
    منقلب نگاهش کردم و گفتم:
    - منو بیخیال ولی با این یارو نرو تو کار ناموسا، فردا باید یا مواد جور کنی یا باید دنبالش باشی و... آره.
    اخم کرد و گفت:
    - به تو ربطی نداره.
    سیگارم رو از بین دو انگشتم بیرون کشید و گفتم:
    - دفعه آخرته اینو می‌گی.
    ازم رو گرفت و کام عمیقی از سیگار گرفت و سرفه کرد. گفتم:
    - خودکشی نکن حالا.
    حین سرفه گفت:
    - اسکل تو مگه نمی‌خوای بازی کنی، چرا نشستی می‌کشی؟
    - چه ربطی داره.
    - همه سیگاراتو بده.
    - هان؟!
    رو کرد بهم و دست راستش رو سمتم دراز کرد. چپ دست بود و با دست چپ می‌کشید. به دستش و اشاره انگشت‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - نمی‌دم خودم می‌خوام.
    - تیز!
    - نه.
    نه چندان آروم، یه ضربه به طرف راست صورتم زد و با تن صدای بلند گفتم:
    - برو گم شو یارو، حیوون!
    خندید و گفت:
    - می‌زنم بمیری الان، گفتم سیگاراتو بده.
    متقابلا با پاشنه دست راستم، به پیشونیش ضربه زدم و گفتم:
    - نمی‌دم، پاشو جمع کن.
    بیخیال حرف زدن شد و به زور و با چنگ، پاکت سیگارم رو از جیب روی رون پای راستم دراورد و من نمی‌دونم چرا می‌خندیدم. بلند شد، جلوی آفتاب مایل عصر رو گرفت و گفت:
    - فندک ارزش پیچوندن نداره، بده‌ش.
    فندکش رو بهش دادم و گفتم:
    - یه پاکت سیگار چند تومنه مگه، می‌گفتی برات بخرم.
    - می‌خوام نَکشی احمق.
    - برو علی یارت.
    وقتی رفت، حیاط رو تا در سالن طی کردم و بعد اومدن توی سالن، اول توی رختکن که برای رفتن به سالن باید ردش می کردم، لباس‌هام رو عوض کردم. لباس‌هام، توی کمد شماره دو بود و تنها چیزی که از سالن می‌بردم، کلید کمد بود. کمد من توی دورترین نقطه از در ورودی رختکن نصب بود، و اکثر مواقع چون دیر می‌اومدم، تنها لباس‌هام رو عوض می‌کردم.
    درِ سفید و ام‌دی‌اف کمدِ یک متر در چهل سانت با ارتفاع کمتر از همون یک متر رو بستم، قفلش کردم و کلید رو توی جیب زیپ دار شلوارکم گذاشتم. از رختکن، با کف کاشی سفیدش و دیوار و سقف کاغذِ زرشکی شده‌ش، و بقیه ده تا کمدش، گذشتم. در آلمینیومی نقره‌ای رو پشت سرم روی هم گذاشتم، که کنارش یه آینه بود. آینه رو نذاشته بودن توی رختکن که ملت با قیافه خودشون سرگرم نشن؟
    خودم رو توی آینه نگاه کردم. اثر سبز اون کبودی، هنوز هم گوشه پیشونیم بود و دیگه بیخیالش، موهام رو بالا زده بودم. جز اون روی بدنم هم قبل سالن اومدن، دیدم که کبودی‌ها رو به بهبودی می‌رن اما هنوز درد می‌کنن و من به کسی درباره‌شون چیزی نمی‌گم، حتی وقتی بهم تنه می‌زنن یا غیر عمد خشن لمسم می‌کنن، که این گزینه آخر بیشتر از کارهای آروین و آرشام بود و گاهی مثل چی به جون من می‌افتادن. ولی، نمی‌گفتم بهم دست نزنن که دردم می‌گیره. درکل یه پسر نباید ابراز احساسات می‌کرد، چون لقب می‌گرفت و بقیه سرگرم فیمنیسم‌ها و ساپورتشون بودن.
    از در ورودی سالن رد شدم، به هم تیمی‌هام با شلوارک و بلوز بدون آستین سفیدشون، با نوارهای نارنجی دور تا دور یقه و پاچه‌شون، که لباس‌هاشون شبیه مال خودم بود و فقط اعداد لاتین پشت و جلوی لباسمون باهم فرق داشت، نزدیک شدم. دور تا دور مربی با قدهای بلندشون ایستاده بودن و این فاطمی کلا ده سانت با بلندترینمون فرقش بود. یعنی از همه بلندتر بود.
    طبق روال با بی میلی سلام دادم و فاطمی بود که همیشه جواب می‌داد و بقیه، کماکان. چرا از طرد بودن خسته نمی‌شدم، چرا اخلاقم انقدر خاص بود، چرا انگار از همه جدا بودم و چرا انقدر به یه غرور کاذب، پر و بال می‌دادم و کی می‌خواستم روی خونگرم بودن، بیشتر تمرین کنم؟ این سوالات در حد زمزمه توی سرم می‌چرخیدن و جوابی برای خودشون پیدا نمی‌کردن، بعد از سردی کمرنگ می‌شدن.
    لحظه‌ای نگاهم به نگاه معنادار علی، که راستِ فاطمی وایساده بود، گره خورد. یادمه تعطیلات هم قیافه نحسش رو دیده بودم. چه فحش‌هایی که حق نداشتم نصار خودش و مُرده زنده‌ش کنم، ولی می‌کردم.
    تهش، با یه پوزخند و پلک عمیق و بالا و پایین کردن دوتای ابرو، چشم ازم گرفت و من لب‌هام رو از نفرت بالا بردم. به فاطمی نگاه کردم که معلوم نبود از کی تا حالا داره حرف می‌زنه و حواسم جای دیگه‌س.
    اواخر صحبتش با گرفتن جواب ای چشم و ای بله از همه، جز من، بهم نگاه کرد. بی مقدمه گفت:
    - ضمنا، نمی‌خوام هیچکسی با هم گروهیش مشکل داشته باشه.
    تف توی گروه اگه بقیه‌ش مرض دارن و باید حرفِ مشکل داشتن باهم، با نگاه به من بیاد وسط. تقصیر من بود که... نمی‌دونم، نه اصلا تقصیر من نبود که سر به سر علی گذاشتم و آب ریختم رو سرش چون باهاش حال نمی‌کردم، و اون با توپ زد توی صورتم و خون اورد.
    رو کرد به علی و پرسید:
    - مفهومه یا بیشتر بگم؟
    علی باخنده گفت:
    - نه مفهومه.
    کناریِ علی، که از خودش هرجایی‌تر به نظرم اومد، مضحک خندید و توپ توی دستش رو داد دست علی. همه پخش شدن، ولی من و علی به هم خیره بودیم و اون حین خندیدن، تهدیدوارانه توپ رو به زمین زد و باحالت چکشی سمت من هدایتش کرد. اون لحظه فکر کردم حتما باید حالش رو بد بگیرم.
    آخر تایم بود که بعد از برداشتن گوشیم از کمد، برگشتم توی سالن و روی یه صندلیِ تماشاچیِ، ردیف اول، نشستم. درحالی که بقیه داشتن باهم حرف می‌زدن و صداشون توی سالن پخش بود.
    بعدها با خودم فکر می‌کردم یادِ اپل آیفون 7 پلاس، بخیر. دوربین دوگانه‌ش و شایعه ضد آب بودنش، که خودم امتحان نکرده بودم. وقتی واتساپم رو چک می‌کردم اون اوایل چشمم به یه پیام از طناز خورد. بازش کردم و نوشته بود:
    - از حرفات پشیمونت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    تا چند لحظه قبل نشستن فاطمی کنارم، با تمام وجود داشتم به تکست طناز می‌خندیدم. وقتی فاطمی کنارم جاگیر شد صفحه‌ی گوشیم رو خاموش کردم و به سیاهیش خیره شدم. فاطمی پرسید:
    - تعطیلات بهت خوش گذشت؟
    - بد نبود.
    - این بد نبود یعنی جالب نبوده.
    - نه زیاد.
    باخنده گفت:
    - خب، بگو.
    - هیچی... فقط استرسم زیاد بود.
    - از چه بابت؟
    - از همه بابت.
    با خیال راحت گفت:
    - نمی‌دونم چیه که شما جوونا یا آدمای مثل تو، استرس می‌گیرن، اصلا استرس چیو می‌گیرین؟
    - مگه استرس منحصر به فرده که آدمای مثل من نگیرن... من چمه؟
    - منظورم این نیست که چیزیته، منظورم اینه که این روزا مشکل جدی‌ای برای شماها مثل قدیمای ما نیست که حرصشو بخورین و استرس بگیرین.
    رو کردم بهش، لباس ورزشی مشکیش و لب باریک و بینی کمی قوز دار و ابروهای کمرنگش و موهای جوگندمی بالا زده‌ش رو از نظر گذروندم و گفتم:
    - هرکسی یه مشکلی داره... شاید توی ظاهر نشه فهمید.
    خیره بهم آروم خندید و گفت:
    - اونم هست، ولی نباید زیاد مشکلات رو بزرگ کنی، نادیده بگیر.
    - تا اونجایی که می‌شه می‌گیرم.
    - به این فکر کن که تو چیزایی داری که خیلیا ندارن.
    نگاهم رو پشت صندلی آبی جلوی پاش کشیدم و گفتم:
    - ظاهرا همه چی دارم شاید، ولی... خوشحال نیستم.
    - آره می‌فهمم، بخاطر همینم دلت نمی‌خواد با بقیه گرم بگیری؟
    - کلا به هرطور آدمی میل ندارم.
    - خوبه.
    بلند شد و داد کشید:
    - بچه‌ها وقت تمومه، برین.
    بهشون نگاه کردم که از وسط سالن راه افتادن سمت در خروجی. فاطمی باز داد زد:
    - نادری بیا اینجا.
    فکر کردم نادری کدوم خری بود که دیدم علی حین دریبل با توپ اومد سمتمون. فاطمی بازوم رو گرفت و گفت:
    - تو هم پاشو.
    به زور بلندم کرد و با هول از رو صندلی پروندم پایین که اگه خودم رو کنترل نکرده بودم، پخش شده بودم جلو علی. نمی‌دونم چرا یهو انقدر عصبی شده بود. رو به روی علی وایسادم و گوشیم رو توی جیب شلوارم جا کردم. علی با دریبل ایستاده زدنش رو مخ بود و فاطمی که کنارم وایساد، دست از کارش کشید.
    فاطمی پرسید:
    - شما مشکلتون باهم چیه؟
    گفتم:
    - ما مشکلی نداریم، من کار دارم باید برم.
    علی گفت:
    - من مشکل دارم.
    با این حرفش توجه دوتامون رو سمت خودش جلب کرد. وحشیانه بهش نگاه کردم و احمقانه شروع کرد:
    - این خیلی حس شاخ بودن داره آقای فاطمی، از ما بهترونه انگار.
    گفتم:
    - من با تو مشکلی ندارم، بیخودی گردنم ننداز.
    فاطمی گفت:
    - شما دوتا همین الان باهم مشکلتون رو حل می‌کنین.
    معترضانه گفتم:
    - ولی من وقت ندارم!
    فاطمی رو کرد بهم و عصبی گفت:
    - حرف نباشه!
    اخم کردم و رو کردم به علی. فاطمی ادامه داد:
    - سالن تا هشت و نیم بازه، تا اون موقع همینجا مشکلتون حل می‌شه، منم برمی‌گردم خونه.
    اون می‌خواست بره خونه و من رو با یه گولاخ تنها می‌ذاشت. من قیافه‌ی این رو می‌دیدم جد مجهولم جلوی چشمم رژه می‌رفت، باید از کجا مشکلم رو باهاش حل می‌کردم دقیقا؟
    فاطمی رفت و علی غش غش خندید، حینش گفت:
    - داش، بیا یه دست بازی کنیم، هر کی برد باید برای اون یکی بیاد پایین.
    - زیاد زر زر می‌کنی، مشکل من با تو همینه.
    لب‌هاش رو گرد کرد و با تمسخر کشدار گفت:
    - اوه.
    - حالا تا کجا بازیو بلدی که حس می‌کنی شاخم؟
    - گاوی که زیرت نشسته رو می‌بینم.
    - قراره شاخ گاو رو قشنگ تو دهنت حس کنی.
    توپ رو پرت کرد سمتم و گفت:
    - بیا برو باز پررو شدی، بیا برو تا نزدم باز زخم شی بچه قشنگ.
    - من از توت زخمت می‌کنم.
    باخنده دست‌هاش رو باز کرد و کشیده گفت:
    - بیا.
    فاصله‌مون به یک متر می‌رسید و اون لحظه با حرکتی که زد، به سر من فکری زد و بعدتر هیچوقت از کردن اون کار، پشیمون نشدم و عقیده داشتم کاملا حقش بود، که توپ سنگین بسکتبال رو با تمام قدرتم سمت صورتش پرت کردم و یکجا خون زیادی از بینیش بیرون زد. فریاد کوتاهی از درد کشید و دو دستش رو روی بینیش گذاشت.
    بعد از اینکه توپ افتاد و بعد چند بار بالا و پایین شدن رو زمین، ثابت موند، گفتم:
    - حالا می‌خوام مغزتو به درد بیارم، اونجایی که باهاش فکر می‌کنی، فکر می‌کنی می‌تونی واسه من فاز برداری و حسابت نیاد کف دستت.
    دست‌هاش رو پایین انداخت. خشمگین بهم خیره شد و چون دندون‌هاش رو شدیدا روی هم می‌سایید، گونه‌هاش برجستگی پیدا می‌کردن. آخر سر می‌خواست بهم حمله کنه و من با نوک پای راستم، به زیر شکمش ضربه زدم. چرا از این کارهام لـ*ـذت می‌بردم؟ مخصوصا وقتی طاقت نیاورد و روی زمین افتاد، چرا خنده‌م گرفت درحالی که می‌دونستم با اون جردن، چه ضربه بدی به یه قسمت حساس بدنش وارد کردم؟ انقدر بَد، که نتونست از خودش دفاع کنه و به پشت روی زمین افتاد، درحالی که دست‌هاش رو روی نقطه دوم درد گذاشته بود.
    بهش نزدیک شدم، چشم‌هاش بسته بودن. پای راستم رو روی صورتش بلند کردم و کف کفشم رو روی بینیش فشار دادم، اول تا حدی که می‌تونستم و بعد یکم کمترش کردم و علی یه طور بد از این همه درد داد می‌کشید.
    مچ پام رو دو دستی چسبید، سعی می‌کرد پام رو از روی صورتش برداره، ولی من تازه از کارم خوشم اومده بود و شاید با لـ*ـذت گفتم:
    - حالا کی داره زخم می‌شه، داش؟
    قبل اینکه پام رو بردارم، فشارم رو یه لحظه بیشتر کردم و پام رو کنار صورتش روی زمین گذاشتم. بهش نگاه کردم، به پهلو برگشت و خودش رو بی هیچ حرفی از درد جمع کرد. بیخیال گوش دادن به فریادهاش شدم و از سالن جیم زدم، فقط یادمه با تمام سرعتم لباس‌هام رو عوض کردم و بعد قفل کردن در کمد، کلیدش رو برداشتم.
    ***
    نمی‌دونم شنیده بودم یا خونده بودم که آدم با خوردن قرص برنج، درست حس می‌کنه که از درون درحال آب شدنه و تا لحظه آخر، به افراد دورش التماس می‌کنه که نذارن اون بمیره. و نمی‌دونم باید چه حسی بهم دست می‌داد و حکمم چی بود اگه هنوز هم واقعا برام مهم نبود که تکست "از حرف‌هات پشیمونت می‌کنم" به همین منظور برام ارسال شده باشه، و شاید باید اقدامی برای جواب دادن می‌کردم ولی، نکرده بودم.
    - انقدر بهم زل نزن.
    آروین بعد شنیدن حرفم، دهنش رو از پشت دستِ راستِ روی زانوش برداشت و پاهاش رو درحالی که روی صندلی نشسته بود، گذاشت روی زمین. من هم نشسته لبه‌ی تخت، پای راستم رو روی پای چپم انداختم و به سقفِ اتاقم خیره شدم. دیگه حس می‌کردم فقط روزها می‌تونم به خونه‌م سر بزنم.
    وقتی یادم افتاد که به طرز عجیبی زیر تخت کشیده شده بودم، مبهوت پاهام رو از روی زمین برداشتم و خودم رو عقب‌تر کشیدم. اما وقتی چشمم به آرشام خورد توی چهارچوب در اتاق، بیخیال تخت و زیر و روش شدم. پرسید:
    - چرا درو باز گذاشتین؟
    جواب دادم:
    - که بیای.
    اومد سمتم و باخنده گفت:
    - جون... .
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    نشست کنارم و طبق معمول با شکنجه ابراز خوشحالی از دیدنم رو کرد. مشت‌های متعدد به طرف راست بدنم و دوباره داغ کردن دل کبودی ها، که ازشون بی خبر بود. خودم رو برای گارد بغـ*ـل کردم و باخنده گفتم:
    - نکن اسکل.
    - خبری ازت نبود، فکر کردم مُردی.
    - می‌گذرونم.
    صدای آروین اومد:
    - آرشام بس کن!
    بهش نگاه کردیم، سکوت. آرشام گفت:
    - هوی تو چته باز، به من نپر امروز حوصله ندارم.
    آروین دست‌هاش رو سـ*ـینه قلاب کرد. ازمون دو متری فاصله داشت، روی صندلی جلوی میز توالت نشسته بود. گفت:
    - خبر نداری چی شده، برای یه بارم که شده بفهم و جدی باش.
    آرشام در جوابش گفت:
    - چی شده حالا مگه بابا، اسکل.
    آروین گفت:
    - خفه شو.
    آرشام جواب داد:
    - پس هیچی نشده.
    آرشام دستش رو روی شونه‌م گذاشت و تکونم داد. لبخند زدم، برای تظاهر به اینکه چیزی نشده؛ چیزی نشده. و آروین بی حوصله گفت:
    - رامی چرا روشنش نمی‌کنی، بقرآن حوصله ندارم، الان می‌زنم لهش می‌کنم.
    گفتم:
    - بیخیال آروین.
    آرشام گفت:
    - خب بگین چی شده!
    آروین بی مقدمه گفت:
    - طناز خودکشی کرده.
    نفسم رو بیرون دادم. از سکوت آرشام معلوم بود به شدت تعجب کرده که خشکش زده بود، زیر چشمی می‌دیدم. با صدای گرفته گفت:
    - وات د ف*... ایسگا گرفتی ما رو؟
    آروین گفت:
    - نه احمق، جدی می‌گم.
    آرشام مکثی کرد، غش خندید و گفت:
    - برو بابا خودتو مسخره کن... چالشی چیزیه؟ اصلا طناز کدومشون بود؟
    به آروین نگاه کردم، با چشم به من اشاره کرد. آرشام گفت:
    - چی، مال این...؟
    آروین سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد. من هم چشم ازش گرفتم و به زمین خیره شدم. آرشام شونه‌ی راستم رو فشار داد و ازم پرسید:
    - شر می‌گـه رامین؟
    سرم رو آروم به معنای نه بالا و پایین کردم که پرسید:
    - خب حالش چطوره؟
    چیزی نگفتم و آروین جوابش رو داد:
    - دو ساعتیه تموم کرده.
    آرشام شوکه گفت:
    - داره باورم می‌شه... ناموسا، بخدا اگه گرفته باشینم پاره پوره‌تون می‌کنم.
    آروین گفت:
    - بهم نمی‌آد شوخی کنم الان، بفهم.
    آرشام شدید تکونم داد و گفت:
    - رامی منو ببین!
    عصبی رو کردم بهش و گفتم:
    - چیه!
    - داره راست می‌گـه؟!
    - آره!
    آرشام رو کرد به آروین و گفت:
    - پس این یارو، چرا انقدر آرومه؟!
    چشم‌هام رو بستم و کلافه سرم رو پایین انداختم. آروین گفت:
    - نمی‌نفهمم چشه.
    آرشام گفت:
    - باورم نمی‌شه من، همین چند روز پیش دیدمش بعد الان... رامین چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌دی؟!
    - به آروینم گفتم، قبلش باهم کات کرده بودیم اصلا؛ انتظار دارین چه رفتاری کنم؟ تو بگو.
    - هر رفتاری ولی نه دیگه انقدر... .
    - بیخیال.
    آروین گفت:
    - از ظهر تا حالا هی داره می‌گـه بیخیال.
    خندیدم و گفتم:
    - خب برام مهم نیست... به کی بگم؟
    آرشام گفت:
    - اون، بدبخت، دوست دخترت بوده بعد، می‌گی مهم نیست؟ یعنی منم بمیرم واقعا همچین رفتاری می‌کنی؟
    به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - تو رفیقمی، اون اکسم نبوده برام، دیگه شلوغش نکن بیخیال.
    آرشام با دهن باز به آروین نگاه کرد و من به سقف خیره شدم. آروین گفت:
    - آدم نمی‌فهمه این چطور هیچی براش مهم نیست، همه چی به کجاشه... .
    آرشام گفت:
    - فکر کنم این دیگه زیادی شوکه شده، بخاطر همین دیوونه شده.
    آروین جوابش رو داد:
    - تنها خوبیش اینه اگه بگه مهم نیست براش چیزی، یعنی واقعا براش مهم نیست.
    آرشام پرسید:
    - می‌شه این طوری راحت قید آدمی رو بزنی که یه مدت انقدر بهت نزدیک بوده؟
    به نیم رخ آرشام نگاه کردم و گفتم:
    - کش نده قضیه رو، زیادم بهم نزدیک نبوده.
    آرشام مبهوت شونه‌هاش رو بالا انداخت و دست‌هاش رو سـ*ـینه قلاب کرد. آروین گفت:
    - شایدم واقعا کات کرده بودن، ما نفهمیدیم.
    آرشام گفت:
    - زیاد دور و بر هم نبودن کلا، ولی منم از این آپشن‌ها می‌خوام که عین چی قید بزنم.
    خندیدم و گفتم:
    - یاد بگیر، خیلی راحته.
    رو کرد بهم و با خنده پرسید:
    - الان تسلیت بگم؟
    - نه... مژه‌هات امروز پُرتر از هر روز به چشم میاد.
    قهقهه زد و گفت:
    - فکر نکن واقعا اون نباشه دوستات هستن، مژه‌های من مثل همیشه‌س داداش.
    - باشه داداش... .
    آروین گفت:
    - ولی یه همچین چیزی قبلنم بوده، انگار خاطره داره تکرار می‌شه برام.
    آرشام گفت:
    - سرخوره حاجیمون.
    و من بیخیال خندیدم. همین بود، تمامِ قضیه‌ی خودکشی طناز و رسیدن خبرش از طرف دوست‌هاش به من، همین امروز ظاهرا به فراموشی سپرده شد. من دیگه نگفتم بهش فکر می‌کنم و ازش حرفی به میون نیاوردم، هیچکسی هم درباره‌ش باهام حرف نزد و بعد یه مدت انگار دیگه کسی به یاد نمی‌اورد.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - راه دومش یه روانپزشکه.
    - از اسمشم معلومه مال روانیاس.
    - مثل اینه که بگیم از اسم آشپز معلومه فقط بلده آش بپزه.
    با سر پایین خندیدم و گفتم:
    - هر چی به هر حال، اصلا حس و حال این کار نیست.
    - نه الان که دیگه تو نوبتی.
    - تو نوبتم؟!
    - آره برات نوبت گرفتم.
    سرم رو بالا اوردم، به محمد نگاه کردم و با تک خنده از تعجب گفتم:
    - آقا... این وسط چرا نظر من برای هیچکس مهم نیست؟
    ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - چون در برابر چیزی که صلاحته، فقط لجبازی رو بلدی.
    - صلاح من چیه؟
    - می‌خوای خوب بشی و به زندگیت تنها ادامه بدی و از شر من خلاص شی، یا نه؟
    مکثی کردم و سر در گم گفتم:
    - نه منظورم این نبود... .
    با خیالِ از همه بابت تخت، گفت:
    - پس به حرفام گوش کن؛ امروز ساعت پنج باید ببرمت، یه ساعته فقط.
    حس بچه بودن داشتم. گفتم:
    - روانپزشکه چیه حالا.
    - یعنی چی چیه؟ آدمه، می‌ترسی پلنگ باشه؟
    شت. خندیدم و پشت دست راستم رو روی بینیم کشیدم. از نگاه محمد متوجه شدم خواسته فقط اسم یه جونور رو بگه. پس گفتم:
    - نه... زنه یا مرد؟
    - زنه.
    - مگه زنـ*ـا هم روانپزشک می‌شن؟
    - مغز آدما باهم برابری داره.
    تا قبل اینکه توی اتاق، روی تک صندلی راحتی مشکی و چرمی، رو به روی میز و صندلی اون یارو بشینم، فکر می‌کردم با آدم جوون تری طرفم. روی میز طوسیش، چندتا قاب عکس به سمت صندلی بود که پشتشون رو می‌دیدم.
    به اطرافم نگاه کردم. کف موزائیک بود و دیوارها، کاغذ دیواری سبز روشن داشتن، سبز مایل به آبی و دیگه هیچ چیزی نبود، بجز پنجره بزرگِ اتاق شصت متری، پشت صندلی اون یارو با پرده طلایی، و یه ساعت خورشید شکل نقره‌ای، با کریستال‌های آویزون.
    ساعت شیش و پنج دقیقه بود، که یه نفر اومد تو اتاق و بی هیچ حرفی، با مانتوی سفید و روسری آبی، پشت میز و روی صندلی نشست. بیرون دیده بودمش ولی نمی‌دونستم روانپزشک همینه. یکم با کشوی میزش ور رفت، از صداها متوجه شدم. بعد به من نگاه کرد که بهش زل زده بودم. وقتی با تمام توان لبخند زد، آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت و دست‌هاش رو قفل هم کرد، با اخم ریزی چشم ازش گرفتم و به زمین نگاه کردم.
    گفت:
    - خب، از دیدنت خوشحالم.
    کاش من هم از دیدنش خوشحال می‌شدم. باز بهش نگاه کردم، با دقت. حدودا چهل ساله بود، پوست سفید و چشم‌های درشت با خط چشم و چیزهای روی مژه، ابروهای باریک و صورت گرد و چونه چال دار با یه خال، پایین لب سمت چپ و لب‌های قرمز. مهم اینه سنش بالا بود.
    خندید و با اخم از خنده، گفت:
    - انگار تو از بقیه کسایی که دیدم، سرد مزاج تری ولی، عیبی نداره، درست می‌شه.
    یه پرونده شاید، روی میزش باز کرد و بعد مرورش بهم نگاه کرد، با دقت. گفت:
    - بیست و یکی دو سال بیشتر بهت نمی‌آد.
    در سکوت بهش زل زده بودم. پرسید:
    - می‌خوای برای شروع، اسمت رو بهم بگی؟
    مکثی کردم و پرسیدم:
    - ننوشته؟
    - کجا؟
    - اونجایی که سنم هست.
    - سنت رو از قیافه‌ت تشخیص دادم.
    پوزخند زدم و گفتم:
    - حدس اسمم از رو قیافه‌م باید راحت‌تر باشه.
    - اگه بخوام اسمتو از روی قیافه‌ت حدس بزنم، چیزی می‌شنوی که تا حالا رو پسر آدمی زاد نذاشتن.
    - هوم.
    - پس همون رامین صدات می‌کنم.
    سرم رو به معنای باشه تکون دادم و فکر کردم قراره چه تایم مزخرفی رو بگذرونم، به لشی و لِهی روی تخت ترجیحش می‌دادم.
    گفت:
    - دلت می‌خواد خودت شروع کنی، یا نه؟
    - نمی‌دونم چیو باید شروع کنم.
    - پس من شروع می‌کنم؛ می‌خوایم با هم راجع به مشکل تو حرف بزنیم، که مثلش برای خیلیا پیش اومده و ممکنه یکم منحصر به فرد باشه، ولی جای نگرانی نیست.
    کلا نفهمیدم چی گفت و وقتی مکث کرد، سرم رو تکون دادم و ادامه داد:
    - تو حافظه‌ت رو از دست دادی.
    - آره.
    - کم کم بر می‌گرده.
    مخ من رو آکبند فرض کرده بود که پنج دقیقه ایهام می‌گفت، یه لحظه دو تا کلمه حرف قابل فهم؟ گفتم:
    - عا.
    - خب از خودت بگو.
    - چی بگم؟
    - چند وقته حافظه‌ت رو از دست دادی، و چرا.
    مکثی کردم و گفتم:
    - دو ساله، بخاطر یه ضربه.
    - از زندگیت راضی‌ای؟
    - آره.
    - چطور می‌تونی راضی باشی؟
    فکری کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم.
    - باید برای من بگی.
    باخنده گفتم:
    - خب، چی بگم...؟
    - مواد مخـ ـدر یا الکی مصرف می‌کنی؟
    در مورد این، مستقیما با همچین آدمی حرف نزده بودم. چی باید می‌گفتم که هم زود به ذهنم برسه، هم منطقی باشه که شک نکنه؟ گفتم:
    - نه زیاد.
    - نه زیاد؟
    - آره، یعنی زیاد نه.
    - توضیح بده.
    شاید با غیض گفتم:
    - زیاد نیست فقط یه موقع هایی!
    - در چه حد؟
    همیشه از اینکه بهم گیر بدن، بدم می‌اومده. به قصد پیچوندن جواب دادم:
    - در حد ضعیف.
    مکثی کرد و با تمسخر خندید. دست‌هام رو سـ*ـینه قلاب کردم و بهش خیره شدم. گفت:
    - خیل خب؛ نظرت درمورد یه روانپزشک چیه؟
    - به کار آدمای روانی میاد.
    - فکر نمی‌کنی همه بهش نیاز دارن؟
    - نه این احمقانه‌س.
    مکثی کرد و با جدیت پرسید:
    - چی احمقانه‌س؟
    - نیاز داشتن.
    - منظورت چیه؟
    - نیاز داشتن احمقانه‌س.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    سرش رو پایین گرفت و گفت:
    - نگفتم حرفاتو به هم بچسبون تحویل بده.
    بی صدا خندیدم. نفس عمیقی کشید و در همون حالت گفت:
    - اگه این احمقانه باشه، دلیلی که بعضیا بخاطرش اینجان از همه چیز احمقانه تره.
    شاید دندون یه نفر دیگه رو با این حرف، توی دهنش خورد می‌کرد؛ ولی من دندون‌های پایداری داشتم. گفتم:
    - قسمت احمقانه‌ترش، اونجاس که به خواست خودم اینجا نیستم، و حتی نمی‌دونم چرا اینجام.
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - چقدر طول می‌کشه بفهمی چرا اینجایی؟ اگه زیاد طول می‌کشه، بگو کمکت کنم.
    - یکم دیگه می‌فهمم.
    - خب من هواتو دارم.
    - خوبه.
    دست راستش رو زد زیر چونه‌ش و پرسید:
    - اخیرا اتفاق بدی نیوفتاده برات؟
    - نه.
    - از خودت خوشت میاد؟
    - آره، زیاد.
    خندید و گفت:
    - ولی شاید نه زیاد، چون مطمئنا هیچکس نمی‌تونه به قدری خوب باشه که تمام و کمال، از خودش خوشش بیاد.
    - برای خودم بَسم.
    - همیشه جواب کوتاه می‌دی؟
    - آره.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - پس من سوال کوتاه می‌پرسم، با بله و خیر جواب بده.
    - باشه.
    با اشاره انگشت، انگار با تاکید گفت:
    - ولی خواهش می‌کنم، فکر کن و جواب واقعی رو بده.
    - باشه.
    به صندلیش تکیه داد و پرسید:
    - حس می‌کنی از بیشتر، یا همه اطرافیانت بهتری؟
    - آره.
    - تنهایی رو به با بقیه بودن...
    نقطش رو کور کردم:
    - آره.
    مکث کرد و پرسید:
    - اشخاصی هستن که بهشون وابسته باشی؟
    - آره.
    - و بدون اونا حس کنی نتونی راحت زندگی کنی؟
    - آره.
    سرش رو به معنای باشه تکون داد و با تن صدای پایین پرسید:
    - چیزی هست که بخاطرش احساس گـ ـناه کنی؟
    مکث کردم و جواب دادم:
    - آره.
    - در موردش با بقیه حرف می‌زنی؟
    - نه.
    - در مورد چه چیزایی با اطرافیانت حرف می‌زنی؟
    - روزمرگی.
    مکثی کرد و پرسید:
    - از احساساتت چیزی نمی‌گی؟
    - نه.
    - چرا؟ دلت می‌خواد کسی ازشون چیزی نفهمه؟
    - آره.
    به طرف دیگه‌ای نگاه کرد و گفت:
    - بدون اینکه چیزی بگی هم بروزشون نمی‌دی، درسته؟
    - بروز نمی‌دم.
    بهم نگاه کرد و پرسید:
    - چرا؟
    - چون احساسات من چیزای خیلی شخصی‌ان.
    - رو راست باش، حس می‌کنی کسی نیست که بهشون توجه کنه؟
    - بچه که نیستم، کلا دلم نمی‌خواد رابـ ـطه‌م با کسی انقدر عمیق باشه که از هر چیزی براش بگم.
    باخنده گفت:
    - خب بگو، چرا؟
    - چون حس می‌کنم بد ضربه خوردنِ هر آدمی، نصف بیشترش بخاطر اعتماد کردنه.
    - خب؟
    - آدمی که بخاطر افراط توی ارتباط ضربه بخوره، یا افسرده می‌شه، یا روانپزشک.
    با چهره بهت زده، بعد چند لحظه اخم کرد و پرسید:
    - چرا روانپزشک؟
    - چون وقتی به شما نگاه می‌کنم، می‌بینم حس می‌کنین من و همه آدما رو از بَرین، ولی شاید نه یه درصد از آسیبی که من دیدم دیده باشین، نه کسی صد در صد شبیه من به پستتون خورده باشه.
    عصبی پرسید:
    - منظورت از این حرفا چیه؟!
    سکوت کردم و گفت:
    - انگار بی ادبم هستی.
    خندیدم و شونه بالا انداختم. ادامه داد:
    - فکر نکن می‌تونی با یه نگاه من رو بفهمی؛ من یه آدم پیچیده با ویژگی‌هایی‌ام، که فقط مختص خودمن، و هیچکس قرار نیست توی دیدار اول من رو قضاوت کنه.
    - من بی احترامی نکردم، رک حقیقتی که حس کردم رو گفتم.
    - مرز بین رک بودن و بیشعوری واقعا ظریفه، شاید تو اینو نفهمی.
    بازوهام رو توی دست‌هام فشار دادم و به پنجره پشت سرش نگاه کردم. ادامه داد:
    - من از تو بدترم دیدم، جای شکرش باقیه تو با ملاحظه حرف می‌زنی... حالا بقیه سوالاتم رو می‌پرسم ازت.
    به ساعت نگاه کردم، شیش و ربع بود. دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم و به این زن نگاه کردم. عصبی بهم خیره بود، ولی من بخاطر وجود حقیقت، و عامل پخش شدن صداش بودن، به دلیل مسئولیتی که خودم رو دوش خودم گذاشته بودم، عذر نمی‌خواستم.
    گفت:
    - بهم بگو، فقط نسبت به آدمایی که توی دیدار اول سعی دارن باهات حرف بزنن و درکت کنن، این رفتارو داری؟
    باز هم یه نگاه به ساعت انداختم و بعد از مکث کوتاهی، انگشت‌هام رو لای هم گره دادم. شست‌هام رو بالا و رو به روی هم نگه داشتم. با به هم برخورد کردنشون، شروع به شمردن ثانیه‌های در حال فرار کردم، برای اینکه بفهمونم مجبور نیستم پاسخی بدم.
    از سکوتم و پوزخند محسوسم و دوخته شدن چشم‌هام به چشم‌هاش، فهمید و نگاهش رو پایین و روی دست‌هام کشید. بعد یکم نگاه به دست‌هام، لب‌هاش رو روی هم فشار داد و گفت:
    - درباره بیماریت برات می‌گم.
    به چشم‌هام نگاه کرد و بی معطلی ادامه داد:
    - دو قطبی؛ افسردگی شدید و جنون حاد که فرد رو تحت تاثیر دو شخصیت قرار می‌ده، دو شخصیت منفی و مثبت که اگه هر موقع نسبت به خودت و لحظاتی که می‌گذره حس عجیبی داشته باشی، بخاطر علائم این بیماریه... درموردش بعدا بیشتر می‌فهمی.
    من خسته بودم از انداختنِ فهمیدن‌هام برای بعد، اما لبخند کجم رو نگه می‌داشتم. گفت:
    - برات دارو تجویز می‌کنم، لیتیوم که یکی از عوارضش اضافه وزنه ولی، با پایین اوردن دوزش توی مراحل بعدی درمان، عوارضش کم می‌شه؛ فعلا باید بفهمم تا چه حد بهت کمک می‌کنه و سازگاری داره.
    - هنوزم می‌خوای با من ادامه بدی؟
    بعد یه مکث کوتاه پوزخند زد و گفت:
    - اینکه بخوای با رنجوندن آدمو از خودت دور کنی، برای من قدیمی شده.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - چقدر شیش می‌زنی داش، صبحونه چیزی خوردی؟
    - آره خاویار.
    خندید و گفت:
    - حالا دیگه بدون من از این چیز خوبا می‌خوری.
    - مزه تخم ماهی می‌داد داداش، بهت نمی‌سازه.
    - چرا داداش؟
    - به تو و فازت میاد گیاهخوار باشی.
    با تمسخر بهم نگاه کرد. گفتم:
    - سیگارامو بده.
    - نمی‌دونم کجا ولشون کردم، چهارتا بهمن ارزش نداره.
    - خفه باش، بهمن سیگار باباته.
    باخنده گفت:
    - اوی، درست حرف بزن.
    - اومدی خونه، بوی سیگار می‌دادی اون روز؟
    - ها.
    - بابات چی گفت؟
    به زمین نگاه کرد و گفت:
    - نرفتم کنارش.
    - فکر می‌کردم بابات اپن مایند باشه.

    Open mind
    گفت:
    - بود، ولی خیلی وقته همه چی خراب شده.
    - چرا؟
    - از بعد مریضی مامانم همه چی به هم ریخت.
    مامانش یه سال بیشتر بود که ام اس داشت؛ نخواستم زیاد درباره‌ش فکر کنه و گفتم:
    - امروز داشتم می‌اومدم داداش، دو تا پیرمرد دیدم باهم قدم می‌زدن.
    سکوت کرد که ادامه دادم:
    - خیلی پیر بودن... داشتن باهم قدم می‌زدن ها؛ یاد تو افتادم، من و تو هم پیر شیم مثل اینا می‌شیم؟
    سرش رو بالا گرفت و لبخند زد. امروز یه طور بی روح بنظرم می رسید. موهاش به هم ریخته بودن و رنگ پوست صورتش، روشن‌تر شده بود.
    گفت:
    - اسکل از کجا معلوم رفیق بودن.
    - شت به اینجاش فکر نکردم، ظاهر رو در نظر بگیر.
    - تو پیر شی حوصله نداری.
    - تو چی؟
    روی زمین چهار زانو نشسته بود، جلوی من و خودم لبه تختش بودم. گفت:
    - نمی‌دونم.
    سرش رو باز پایین گرفت. گفتم:
    - دلم می‌خواد پیر بودنتو ببینم، پیرمرد خوبی می‌شی.
    خندید و در همون حالت گفت:
    - تو پیر جذابی می‌شی.
    - بیست سی سال دیگه باید دست از انحراف برداری.
    - اوم... می‌دونی چیه.
    - نه.
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - دلم برای وقتی که خودت بودی تنگ شده.
    - من چی بودم؟
    - قبل تصادفت یه آدم دیگه بودی.
    بی حوصله گفتم:
    - اصلا از این حرفا جلوم نزن.
    - چرا؟
    - نتفیلیکس جدیدا چیز خوب نداره؟
    با خنده گفت:
    - نتفیلیکس دیدن توی خارج، حکم آش و شکلات خوردن تو ایران رو داره، دیگه ازم درباره‌ش نپرس.
    - چی می‌گی؟
    - هن؟
    - نفهمیدم اصلا... مسخره بازیا چیه، دو تا جمله عربی می‌گی، طرف می‌گـه ″قَبِلتُ″ و تمام.
    خیره بهم چند لحظه مکرر خندید. من هم نمی‌دونم، شاید خندیدم. حین خنده گفت:
    - کاری به کارای تو ندارم؛ می‌گم از نتفیلیکس پرسیدن داداش، کلا مورد داره، حالا هر کی می‌خوای باش.
    - موردش چیه بابا اسکل.
    - پیشنهاد می‌دنش که تنها ببینش، اسکل.
    خندیدم و گفتم:
    - حد داشته باش یکم عوضی.
    - مشکل از تو هم هست، که می‌فهمی چی می.گم.
    - من؟ من کِی فهمیدم؟
    - چی می‌خوری؟
    با خنده گفتم:
    - تو رو.
    تهاجمی از جاش بلند شد و گفتم:
    - هوی کجا.
    - برم ببینم خرت نیومده.
    - کی؟
    - اسکل.
    کم پیش می‌اومد با هم بسازن دوتاشون، ولی امروز از روزهای نادر بود.
    - نمی‌دونستم یه خرم بلده حرف بزنه.
    آرشام درحالی که کنارم نشسته بود، در جواب آروین گفت:
    - رامین سخنگو منظورته، آره عجیبه.
    گفتم:
    - خودتو داره می‌گـه اسکل... منم نمی‌دونستم یه گلابی به چند زبون مسلطه، اصفهانی هم بلده.
    آروین خندید و آرشام گفت:
    - خیار قیمتش زده بالا.
    - دوستات، آره.
    - اسکل دوست من که تویی.
    - نه از اینجا به بعد.
    خندید و گفت:
    - اگه خیار باشی هستی.
    رو کردم بهش و جدی گفتم:
    - ممد؟!
    - درد!
    خندیدم و گفتم:
    - خیار دوست داریا، ممد.
    و در ادامه غش غش خندیدم، آروین هم همراهیم کرد و گفت:
    - آخ، من از این به بعد جز ممد چیزی صداش نمی‌کنم.
    گفتم:
    - بهشم میاد.
    آرشام گردنم رو گرفت و گفت:
    - خفه‌ت می کنم الان.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا