- عضویت
- 2020/04/11
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 80
- امتیاز
- 116
چرا وقتی یادم افتاد نشستم پشت در اتاق و گریه کردم، خندهم گرفت؟ تا قبلش یادم نمیاومد اون کار رو کرده باشم. اصلا نمیدونستم چی داره از چشمم میپاشه بیرون. ولی حس کردم بعد اون کار، کنار اومدن برام راحت تره. پس تصمیم گرفتم اگه بهش نیاز داشتم، باز هم انجامش بدم.
چقدر خوبه که توی اتاق آینه پیدا نمیشد. با همون وضع و هودی و شلوار جین، از اتاق اومدم بیرون. اول چشمم به کیان خورد، پشتش بهم توی آشپزخونه کنار محمد. قدش از محمد بلندتر بود، چیزی نمونده بود بهم برسه. بعد به کبوتر تنهای توی قفس نگاه کردم که معلوم نبود به کجا خیره شده. دو رنگ سیاه و سفید بود. محمد، انگار به جک جونور عادت داشت. و من اینجا بالای پلهها بودم، اما به آشپزخونه دید داشتم.
از هال، پلههای چوبی سیاه به بالا و یه راهرو میرسیدن که قاب بزرگی با تصویر حضرت مریم و نوزادش مسیح، روی دیوارش نصب شده بود، روی دیوارِ جدا از راهروی اتاقها که از پایین دید داشت و برای رفتن توی راهرو، باید ازش رد میشدیم.
از پلهها پایین اومدم. وقتی از کنار کبوتر رد شدم، بال زد و دور خودش چرخید. پشت اپن وایسادم و به کیان و محمد نگاهی انداختم، که از صدای کبوتر توجهشون سمتم جلب شده بود. محمد بعد یه مکث کوتاه گفت:
- بیا رامین.
و نشست پشت میز نهارخوریِ مشکی کوچیک وسط آشپزخونه بیست متری، که دور تا دورش کابینت امدیاف قهوهای سوخته و کنار ظرفشویی، یخچال و ماشین لباس و ظرفشویی میدیدم.
کیان نگاه عمیقی بهم کرد و رو به روی باباش، صندلی عقب کشید و روش نشست. وقتی غذای روی میز رو دیدم، بیخیالِ حتی یه لحظه تظاهر به رودروایسی شدم. ته زورم این بود که حمله نکنم اصلا، واقعا حس دل ضعفه داشتم. اومدم توی آشپزخونه، پشت صندلیِ جلوتر از اپن ایستادم و دست هام رو گذاشتم روش. محمد بدون نگاه کردن بهم گفت:
- بشین تو هم، من از گشنگی دارم میمیرم.
آره چقدر این لحن و لفظ خودمونیش به آدم حس راحتی میداد.
کیان خندید و گفت:
- آره بابا، منم.
آروم صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. کیان گفت:
- امروز از مطب زدم بیرون، رفتم پیش خاله؛ اونجا گفت برام یه چیزی درست کنه بخورم ولی گفتم نه، بعدشم با بردیا پیاده اومدم تا اینجا، معدهم از گشنگی جــ ر خـ ـورد.
جالبه که همهمون این احساس رو داشتیم، جالبتر اینه که محمد اول برای من از برنج کشید و کاسه قرمه سبزی رو به بشقابم نزدیکتر کرد. احترام به مهمون بود، همین.
محمد خطاب به کیان گفت:
- خب میرفتی جایی یه چیزی می خوردی بابا.
کیان گفت:
- نه حوصلهم نکشید.
برای کیان هم کشید و در آخر خودش، من هم از خورش یکم ریختم کنار برنجم. کم ریختم چون علاقه زیادی به خورش نداشتم.
محمد گفت:
- چقدر بده که امروزیا حوصله خوردنم ندارن.
آره اگه چیزی برای خوردن یا خریدن و خوردن باشه. برای این ها، شاید هست.
کیان خندید و گفت:
- بَده ولی امروز، همه چی رو اعصابم بود.
وقتی از خورش چشیدم، از اینکه بدم نیومد تعجب کردم. یعنی انگار یه طور عجیبی بود، نمیدونستم باید گفت چطور.
محمد پرسید:
- چرا همه چیز رو اعصابت بود؟
کیان جواب داد:
- امتحان دینیم رو خوب ندادم اصلا.
محمد مکثی کرد و گفت:
- خب آخه دینی چی داره که تو انقدر سخت میگیری.
کیان جواب داد:
- نمیدونم چرا نمیره تو مخم.
محمد گفت:
- انقدر اینا رو دست کم نگیر، این درسا تو معدلت تاثیر دارن.
چرا حس میکنم داره مثل دخترهای خرخون باهاش رفتار میکنه؟ به کیان نگاه کردم. قیافهش به خرخونی نمیخورد.
کیان خیره به بشقاب گفت:
- فقط همین حفظیا بَدن.
به قاشق و چنگالم نگاه کردم و محمد گفت:
- رامین، به نظر تو سختن؟
سرم رو سریع بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم. گفتم:
- چی... چی دینی؟
محمد نچرال بهم نگاه کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد. گفتم:
- نمیدونم... شاید حفظ کردنش راحت نباشه.
محمد گفت:
- شاید.
سرم رو به معنای آره تکون دادم و به بشقابم نگاه کردم. کیان گفت:
- ولی به دردمون نمیخوره.
محمد قاطع گفت:
- دین به درد مسلمون نخوره، باید به درد کی بخوره؟
کیان جواب داد:
- آدم اگه نخواد که چیزی نمیتونه عقایدشو عوض کنه.
محمد گفت:
- این یعنی تو نمیخوای از دینت بلد باشی، خیلی بَده که بابا.
کیان گفت:
- نه... نمیدونم.
صدای قاشق و چنگالشون، جای مکالمهشون رو پر کرد. من هم به مزه غذا فکر میکردم که مزخرفترین بخش افکارم، اینجاش بود که از غذا خوشم اومده.
یکم بعد، کیان گفت:
- بابا... من، از درس خسته شدم.
به محمد نگاه کردم. متعجب به کیان خیره شد. یه مکث طولانی کرد، نگاهش رو روی بشقابش کشید و مثلا با آرامش گفت:
- دیگه تموم شد، چیزی نمونده ازش.
کیان گفت:
- ولی دوازدهم و دانشگاه مونده.
محمد گفت:
- ولی حیفه تا اینجا اومدی، یهو ول کنی ضرر داره برات.
قاشقم رو گذاشتم تو دهنم و با دقت به محمد خیره موندم. نامحسوس عصبی شده بود. کیان گفت:
- میدونم، نمیخوام ولش کنم، اما گفتم بدونی که خیلی وقته ازش خستهم.
محمد گفت:
- حس خستگی و درد، طبیعت آدماس که بلاخره فراموششون میکنه.
کیان هیچی نگفت و من شروع کردم:
- حالا چندمی تو کیان و... رشتهت چیه؟
به کیان نگاه کردم. خیره به بشقاب گفت:
- یازدهم ریاضی.
بعد قاشق غذاش رو گذاشت توی دهنش و گفتم:
- از مدرسه تحت فشاری، یا کلا دلت درس نمیخواد؟
گفت:
- کلا.
محمد در جوابم گفت:
- کیان از راهنمایی دبیرستان تیزهوشان درس میخونده.
شت بابا، به به و چه چه جاش کم بود. گفتم:
- چطور... از راهنمایی دبیرستان بوده؟
محمد گفت:
- راهنمایی متوسطه اول دبیرستانه سه سالش، سه سال بعدشم متوسطه دومه.
- همین اول راهنمایی و اینا؟
- الان فرق کرده، شیش سال ابتدایی و بعدش هفتم تا دوازدهم.
- آها، میگم یازدهم چه صیغهایه این وسط... فکر کنم منم اول راهنمایی داشتم.
محمد خندید و گفت:
- آره حتما پنج سال ابتدایی هم داشتی... کیانم داشت به راهنمایی میرسید که یهو یه سال دیگه نگهش داشتن.
- چه ضدحال.
کیان گفت:
- خیلی مزخرفه یه سال بیشتر ابتدایی موندن.
گفتم:
- ولی تموم شده دیگه درست، چیزی نمونده.
گفت:
- هنوز تا دانشگاه مونده، خود دانشگاهم که... .
از لحن حرف زدنش، فشاری که روش وارد بود رو رو میفهمیدم. یادم افتاد گفت امروز مطب بوده، ولی چیزی ازش نپرسیدم. اما سوال شد برام که مطب چی و کی بوده.
بحث رو عوض کردم:
- این غذا رو، از جایی گرفتین؟
به محمد خیره شدم. بهم نگاه کرد و پرسید:
- چطور؟
- از بیرونه؟
- خب چطور؟
- ازش خوشم میاد.
لبخند زد و گفت:
- خودم پختم.
ابروهام رو بالا بردم که خندید و به بشقابش نگاه کرد. کیان گفت:
- آشپزیش تکه.
به کیان نگاه کردم که با لبخند به بشقابش نگاه میکرد. من هم به غذام نگاه کردم. خودش پخته و ازش خوشم میاد؛ فقط آشپزیش بیش از حد خوبه و به همه میسازه، آره همین.
محمد گفت:
- رامین ما بعد شام کارای قبل خوابمون رو انجام میدیم، تو چی؟ میخوای بخوابی؟
- آره منم... شدیدا خوابم میاد، صبحم باید برم سرکار.
بعد از شام بود که داشتم به جای کبودی روی پیشونیم نگاه میکردم. از قدرت خودم توی فراموش کردن بدن درد، مونده بودم. شاید از درگیری ذهنی و گرسنگی فراموشش کرده بودم؛ ولی الانه که وقت هجوم همه چیز سمت منه، تهاجم و ازدحام و تظاهر و وانمود به بیخیالی مطلق، مثل تناقض؛ انگار هیچ چیز مثل قبل نباشه و نشه و من باز هم به زندگی ادامه بدم.
اما وقتی به تضمینِ محمد فکر میکردم، افکارم سکوت میکردن و سکوت زبونی بود که نمیفهمیدم، شاید با سکوت منظوری رو میرسوندن و من، نمیفهمیدم. با یادآوری توهم، یا هر چیز دیگهای که دیشب اتفاق افتاد، و نگاه کردن به این تخت کم ارتفاع که کسی، یا چیزی زیرش جا نمیشد، از فشار به مغزم دست کشیدم. میگفت حس خستگی و درد، طبیعت آدمهاس که بلاخره فراموششون میکنه.
چقدر خوبه که توی اتاق آینه پیدا نمیشد. با همون وضع و هودی و شلوار جین، از اتاق اومدم بیرون. اول چشمم به کیان خورد، پشتش بهم توی آشپزخونه کنار محمد. قدش از محمد بلندتر بود، چیزی نمونده بود بهم برسه. بعد به کبوتر تنهای توی قفس نگاه کردم که معلوم نبود به کجا خیره شده. دو رنگ سیاه و سفید بود. محمد، انگار به جک جونور عادت داشت. و من اینجا بالای پلهها بودم، اما به آشپزخونه دید داشتم.
از هال، پلههای چوبی سیاه به بالا و یه راهرو میرسیدن که قاب بزرگی با تصویر حضرت مریم و نوزادش مسیح، روی دیوارش نصب شده بود، روی دیوارِ جدا از راهروی اتاقها که از پایین دید داشت و برای رفتن توی راهرو، باید ازش رد میشدیم.
از پلهها پایین اومدم. وقتی از کنار کبوتر رد شدم، بال زد و دور خودش چرخید. پشت اپن وایسادم و به کیان و محمد نگاهی انداختم، که از صدای کبوتر توجهشون سمتم جلب شده بود. محمد بعد یه مکث کوتاه گفت:
- بیا رامین.
و نشست پشت میز نهارخوریِ مشکی کوچیک وسط آشپزخونه بیست متری، که دور تا دورش کابینت امدیاف قهوهای سوخته و کنار ظرفشویی، یخچال و ماشین لباس و ظرفشویی میدیدم.
کیان نگاه عمیقی بهم کرد و رو به روی باباش، صندلی عقب کشید و روش نشست. وقتی غذای روی میز رو دیدم، بیخیالِ حتی یه لحظه تظاهر به رودروایسی شدم. ته زورم این بود که حمله نکنم اصلا، واقعا حس دل ضعفه داشتم. اومدم توی آشپزخونه، پشت صندلیِ جلوتر از اپن ایستادم و دست هام رو گذاشتم روش. محمد بدون نگاه کردن بهم گفت:
- بشین تو هم، من از گشنگی دارم میمیرم.
آره چقدر این لحن و لفظ خودمونیش به آدم حس راحتی میداد.
کیان خندید و گفت:
- آره بابا، منم.
آروم صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم. کیان گفت:
- امروز از مطب زدم بیرون، رفتم پیش خاله؛ اونجا گفت برام یه چیزی درست کنه بخورم ولی گفتم نه، بعدشم با بردیا پیاده اومدم تا اینجا، معدهم از گشنگی جــ ر خـ ـورد.
جالبه که همهمون این احساس رو داشتیم، جالبتر اینه که محمد اول برای من از برنج کشید و کاسه قرمه سبزی رو به بشقابم نزدیکتر کرد. احترام به مهمون بود، همین.
محمد خطاب به کیان گفت:
- خب میرفتی جایی یه چیزی می خوردی بابا.
کیان گفت:
- نه حوصلهم نکشید.
برای کیان هم کشید و در آخر خودش، من هم از خورش یکم ریختم کنار برنجم. کم ریختم چون علاقه زیادی به خورش نداشتم.
محمد گفت:
- چقدر بده که امروزیا حوصله خوردنم ندارن.
آره اگه چیزی برای خوردن یا خریدن و خوردن باشه. برای این ها، شاید هست.
کیان خندید و گفت:
- بَده ولی امروز، همه چی رو اعصابم بود.
وقتی از خورش چشیدم، از اینکه بدم نیومد تعجب کردم. یعنی انگار یه طور عجیبی بود، نمیدونستم باید گفت چطور.
محمد پرسید:
- چرا همه چیز رو اعصابت بود؟
کیان جواب داد:
- امتحان دینیم رو خوب ندادم اصلا.
محمد مکثی کرد و گفت:
- خب آخه دینی چی داره که تو انقدر سخت میگیری.
کیان جواب داد:
- نمیدونم چرا نمیره تو مخم.
محمد گفت:
- انقدر اینا رو دست کم نگیر، این درسا تو معدلت تاثیر دارن.
چرا حس میکنم داره مثل دخترهای خرخون باهاش رفتار میکنه؟ به کیان نگاه کردم. قیافهش به خرخونی نمیخورد.
کیان خیره به بشقاب گفت:
- فقط همین حفظیا بَدن.
به قاشق و چنگالم نگاه کردم و محمد گفت:
- رامین، به نظر تو سختن؟
سرم رو سریع بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم. گفتم:
- چی... چی دینی؟
محمد نچرال بهم نگاه کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد. گفتم:
- نمیدونم... شاید حفظ کردنش راحت نباشه.
محمد گفت:
- شاید.
سرم رو به معنای آره تکون دادم و به بشقابم نگاه کردم. کیان گفت:
- ولی به دردمون نمیخوره.
محمد قاطع گفت:
- دین به درد مسلمون نخوره، باید به درد کی بخوره؟
کیان جواب داد:
- آدم اگه نخواد که چیزی نمیتونه عقایدشو عوض کنه.
محمد گفت:
- این یعنی تو نمیخوای از دینت بلد باشی، خیلی بَده که بابا.
کیان گفت:
- نه... نمیدونم.
صدای قاشق و چنگالشون، جای مکالمهشون رو پر کرد. من هم به مزه غذا فکر میکردم که مزخرفترین بخش افکارم، اینجاش بود که از غذا خوشم اومده.
یکم بعد، کیان گفت:
- بابا... من، از درس خسته شدم.
به محمد نگاه کردم. متعجب به کیان خیره شد. یه مکث طولانی کرد، نگاهش رو روی بشقابش کشید و مثلا با آرامش گفت:
- دیگه تموم شد، چیزی نمونده ازش.
کیان گفت:
- ولی دوازدهم و دانشگاه مونده.
محمد گفت:
- ولی حیفه تا اینجا اومدی، یهو ول کنی ضرر داره برات.
قاشقم رو گذاشتم تو دهنم و با دقت به محمد خیره موندم. نامحسوس عصبی شده بود. کیان گفت:
- میدونم، نمیخوام ولش کنم، اما گفتم بدونی که خیلی وقته ازش خستهم.
محمد گفت:
- حس خستگی و درد، طبیعت آدماس که بلاخره فراموششون میکنه.
کیان هیچی نگفت و من شروع کردم:
- حالا چندمی تو کیان و... رشتهت چیه؟
به کیان نگاه کردم. خیره به بشقاب گفت:
- یازدهم ریاضی.
بعد قاشق غذاش رو گذاشت توی دهنش و گفتم:
- از مدرسه تحت فشاری، یا کلا دلت درس نمیخواد؟
گفت:
- کلا.
محمد در جوابم گفت:
- کیان از راهنمایی دبیرستان تیزهوشان درس میخونده.
شت بابا، به به و چه چه جاش کم بود. گفتم:
- چطور... از راهنمایی دبیرستان بوده؟
محمد گفت:
- راهنمایی متوسطه اول دبیرستانه سه سالش، سه سال بعدشم متوسطه دومه.
- همین اول راهنمایی و اینا؟
- الان فرق کرده، شیش سال ابتدایی و بعدش هفتم تا دوازدهم.
- آها، میگم یازدهم چه صیغهایه این وسط... فکر کنم منم اول راهنمایی داشتم.
محمد خندید و گفت:
- آره حتما پنج سال ابتدایی هم داشتی... کیانم داشت به راهنمایی میرسید که یهو یه سال دیگه نگهش داشتن.
- چه ضدحال.
کیان گفت:
- خیلی مزخرفه یه سال بیشتر ابتدایی موندن.
گفتم:
- ولی تموم شده دیگه درست، چیزی نمونده.
گفت:
- هنوز تا دانشگاه مونده، خود دانشگاهم که... .
از لحن حرف زدنش، فشاری که روش وارد بود رو رو میفهمیدم. یادم افتاد گفت امروز مطب بوده، ولی چیزی ازش نپرسیدم. اما سوال شد برام که مطب چی و کی بوده.
بحث رو عوض کردم:
- این غذا رو، از جایی گرفتین؟
به محمد خیره شدم. بهم نگاه کرد و پرسید:
- چطور؟
- از بیرونه؟
- خب چطور؟
- ازش خوشم میاد.
لبخند زد و گفت:
- خودم پختم.
ابروهام رو بالا بردم که خندید و به بشقابش نگاه کرد. کیان گفت:
- آشپزیش تکه.
به کیان نگاه کردم که با لبخند به بشقابش نگاه میکرد. من هم به غذام نگاه کردم. خودش پخته و ازش خوشم میاد؛ فقط آشپزیش بیش از حد خوبه و به همه میسازه، آره همین.
محمد گفت:
- رامین ما بعد شام کارای قبل خوابمون رو انجام میدیم، تو چی؟ میخوای بخوابی؟
- آره منم... شدیدا خوابم میاد، صبحم باید برم سرکار.
بعد از شام بود که داشتم به جای کبودی روی پیشونیم نگاه میکردم. از قدرت خودم توی فراموش کردن بدن درد، مونده بودم. شاید از درگیری ذهنی و گرسنگی فراموشش کرده بودم؛ ولی الانه که وقت هجوم همه چیز سمت منه، تهاجم و ازدحام و تظاهر و وانمود به بیخیالی مطلق، مثل تناقض؛ انگار هیچ چیز مثل قبل نباشه و نشه و من باز هم به زندگی ادامه بدم.
اما وقتی به تضمینِ محمد فکر میکردم، افکارم سکوت میکردن و سکوت زبونی بود که نمیفهمیدم، شاید با سکوت منظوری رو میرسوندن و من، نمیفهمیدم. با یادآوری توهم، یا هر چیز دیگهای که دیشب اتفاق افتاد، و نگاه کردن به این تخت کم ارتفاع که کسی، یا چیزی زیرش جا نمیشد، از فشار به مغزم دست کشیدم. میگفت حس خستگی و درد، طبیعت آدمهاس که بلاخره فراموششون میکنه.