- اشتباهه! دوران جادو هیچوقت تموم نمیشه. تصور کن فقط با تواناییشون برای نشون دادن حقیقت چه کارها که ازت برنمیاد؛ اما خیلی هم بد نشده. من به جایی اومدم که هیچکس نمیشناسدم. حالا میتونم یه زندگی آروم داشته باشم...هیچکس نمیدونه موجودیتم چیه یا چه کارهایی کردم، هیچکس نمیتونه این آرامش رو ازم بگیره. درواقع این حلقهها رو میخواستم تا به جایی برسم که کسی نتونه صدمهای بهم بزنه. حالا که کسی ازم خبر نداره میتونم خیلی راحت زندگی کنم...
یک دستش را بر صورت اریک گذاشت و همانطور که نوازشش میکرد ادامه داد:
- با تو!
اریک هیچ تکانی نخورد. تنها لبخند کجی زد و گفت:
- تو از اون دسته آدمها نیستی که هیچوقت بتونه یه زندگی کاملا بی دردسر داشته باشه. شما سه تا برای ادامه دادن و زنده بودن مجبورین جون بقیه رو بگیرین، این رو هم نادیده بگیریم، هنوز معضل محافظها وجود داره و معلوم نیست کی کاملا از شرشون خلاص بشیم.
لرد دستی که بر صورت او گذاشته بود را روی تخت گذاشت و ستون بدنش کرد و به همان سمت متمایل شد و با خیال راحت گفت:
- این مسائل رو به تو و دراک سپردم...دراک هم کمک بزرگی برای توئه، دست کم نگیرش. به وفاداری و عشق اون نسبت به من شک نداشته باش. اون انقدر از دست رفته که بیشتر از هزار سال برای برگردوندن و دیدنم صبر کرده!
این همه پستفطرتی و خباثت را در هیچکس ندیده بودم! ادامه داد:
- بگو ببینم...گفته بودی امشب طعمههای خوبی واسمون میاری.
اریک هم مانند او دستش را ستون بدنش روی تخت کرد و نگاهی به ساعت گران قیمت مچیاش انداخت:
- اونها چند دقیقهی دیگه میرسن.
لرد یک پای خوشتراشش را بر دیگری انداخت که باعث شد از میان چاک دامن لباس مخمل و سیاهش بیرون بیاید. بعد گفت:
- طبق گفتههای تو، زندگی آدمها الان خیلی بااهمیت شده...حتی فرقی نمیکنه که یه خدمه باشه یا یک فرد اشرافزاده... پس این طعمهها رو چطور جور میکنی؟
باز همان نیشخند مهمان لبهای اریک شد:
- این آدمهایی که میان، افرادی هستن که مرگ و زندگیشون هیچ فرقی نداره. حتی خیلیهاشون هویت قانونیشون رو از دست دادن.
لرد ابروهایش را بالا کشید:
- پس کار خیلی آسون شده.
- سلنا...تو واقعا هیچ علاقهای به دراک نداری؟
من به هیچکس علاقهای ندارم، جز تو و اون. بقیه حتی اجازه ندارن اسمم رو به زبون بیارن...اما بهش اعتماد دارم. میدونم که کاری به ضررم نمیکنه.
- ولی خیلی زود بهم اعتماد کرد.
- فکر نمیکنم. اون هنوزم مشکوکه. اینکه من انقدر به کسی اعتماد داشته باشم اصلا براش قابل هضم نیست؛ اما کاری خلاف میلم انجام نمیده.
- درمورد خودمون بهش گفتی؟
چشمان لرد برق دیگری زد؛ ولی نه از خوشحالی! با جدیترین لحن ممکن جواب داد:
- نه! هرگز چنین کاری نخواهم کرد. تو هم حق نداری کلمهای بروز بدی. میدونم خیلی کنجکاو شده و برای فهمیدنش اقدام میکنه؛ اما تا من نخوام هیچکس نمیفهمه.
اریک نگاه دیگری به ساعتش انداخت. مکثی کرد و گفت:
- قبلا فکر میکردم ازم بدت میاد، میدونستی؟
اخمهای لرد کمی در هم رفت:
- هیچوقت چنین احساسی نداشتم.
- اما واقعا اینطوری به نظر میرسید؛ پس چرا وقتی مادرم هنوز زنده بود اونطوری رفتار میکردی؟
برای پاسخ دادن به این سوالش صاف نشست و با آرامش و قاطع گفت:
- بخاطر مشکلی بود که با مادرت داشتم، وگرنه هرگز جز عشق حسی به تو نداشتم.
- درسته. وقتی اون مرد رفتارت باهام تغییر کرد...چرا با مادرم مشکل داشتی؟
یک دستش را بر صورت اریک گذاشت و همانطور که نوازشش میکرد ادامه داد:
- با تو!
اریک هیچ تکانی نخورد. تنها لبخند کجی زد و گفت:
- تو از اون دسته آدمها نیستی که هیچوقت بتونه یه زندگی کاملا بی دردسر داشته باشه. شما سه تا برای ادامه دادن و زنده بودن مجبورین جون بقیه رو بگیرین، این رو هم نادیده بگیریم، هنوز معضل محافظها وجود داره و معلوم نیست کی کاملا از شرشون خلاص بشیم.
لرد دستی که بر صورت او گذاشته بود را روی تخت گذاشت و ستون بدنش کرد و به همان سمت متمایل شد و با خیال راحت گفت:
- این مسائل رو به تو و دراک سپردم...دراک هم کمک بزرگی برای توئه، دست کم نگیرش. به وفاداری و عشق اون نسبت به من شک نداشته باش. اون انقدر از دست رفته که بیشتر از هزار سال برای برگردوندن و دیدنم صبر کرده!
این همه پستفطرتی و خباثت را در هیچکس ندیده بودم! ادامه داد:
- بگو ببینم...گفته بودی امشب طعمههای خوبی واسمون میاری.
اریک هم مانند او دستش را ستون بدنش روی تخت کرد و نگاهی به ساعت گران قیمت مچیاش انداخت:
- اونها چند دقیقهی دیگه میرسن.
لرد یک پای خوشتراشش را بر دیگری انداخت که باعث شد از میان چاک دامن لباس مخمل و سیاهش بیرون بیاید. بعد گفت:
- طبق گفتههای تو، زندگی آدمها الان خیلی بااهمیت شده...حتی فرقی نمیکنه که یه خدمه باشه یا یک فرد اشرافزاده... پس این طعمهها رو چطور جور میکنی؟
باز همان نیشخند مهمان لبهای اریک شد:
- این آدمهایی که میان، افرادی هستن که مرگ و زندگیشون هیچ فرقی نداره. حتی خیلیهاشون هویت قانونیشون رو از دست دادن.
لرد ابروهایش را بالا کشید:
- پس کار خیلی آسون شده.
- سلنا...تو واقعا هیچ علاقهای به دراک نداری؟
من به هیچکس علاقهای ندارم، جز تو و اون. بقیه حتی اجازه ندارن اسمم رو به زبون بیارن...اما بهش اعتماد دارم. میدونم که کاری به ضررم نمیکنه.
- ولی خیلی زود بهم اعتماد کرد.
- فکر نمیکنم. اون هنوزم مشکوکه. اینکه من انقدر به کسی اعتماد داشته باشم اصلا براش قابل هضم نیست؛ اما کاری خلاف میلم انجام نمیده.
- درمورد خودمون بهش گفتی؟
چشمان لرد برق دیگری زد؛ ولی نه از خوشحالی! با جدیترین لحن ممکن جواب داد:
- نه! هرگز چنین کاری نخواهم کرد. تو هم حق نداری کلمهای بروز بدی. میدونم خیلی کنجکاو شده و برای فهمیدنش اقدام میکنه؛ اما تا من نخوام هیچکس نمیفهمه.
اریک نگاه دیگری به ساعتش انداخت. مکثی کرد و گفت:
- قبلا فکر میکردم ازم بدت میاد، میدونستی؟
اخمهای لرد کمی در هم رفت:
- هیچوقت چنین احساسی نداشتم.
- اما واقعا اینطوری به نظر میرسید؛ پس چرا وقتی مادرم هنوز زنده بود اونطوری رفتار میکردی؟
برای پاسخ دادن به این سوالش صاف نشست و با آرامش و قاطع گفت:
- بخاطر مشکلی بود که با مادرت داشتم، وگرنه هرگز جز عشق حسی به تو نداشتم.
- درسته. وقتی اون مرد رفتارت باهام تغییر کرد...چرا با مادرم مشکل داشتی؟