- عضویت
- 2018/12/12
- ارسالی ها
- 91
- امتیاز واکنش
- 370
- امتیاز
- 196
- سن
- 23
پیرمرد بود، فقط خودش. حس کرد که در حال جوانشدن است. صفحهی سپیدی از نور و ... چشمهایش را اذیت میکردند؛ ولی هرموقع به نور خیره میشد، احساس طراوت و شادابی به او دست میداد. نگاهش را متمرکز کرد. به نور نگریست. چشمهایش چنان سوختند که بر زمین افتاد؛ ولی زمینی زیر پایش نبود. ناگهان سقوط کرد. خواست فریاد بزند؛ اما نتوانست. چشمانش را از دست داده بود. سیاهی مطلق و سقوط. ایندفعه نور را بویید. ناگهان احساس خفگی به او دست داد. مجبور شد دهانش را باز کند. نور را چشید. چشیدن همانا و بستهشدن دهان همانا. دیگر داشت خفه میشد. دستش را دراز کرد و نور را لمس کرد. ناگهان آنقدر خود را سبک یافت که گویی دیگر چیزی را نمیتواند لمس کند. انگار سقوطش بیپایان بود. تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند. نور را شنید. حالش بهتر شد؛ ولی ناگهان دیگر چیزی نمیشنید. ناگهان با تمام وجود در قلبش فریاد زد: «خدایا!» بیهوش شد. ولی گویی نوری از بیرون بر قلبش فرود آمد. داشت لـذت میبرد. دیگر سقوطی در کار نبود. چشمانش را باز کرد. نور را شنید. آن را بویید و لمس کرد. آن را با لـذتی وصفناپذیر چشید. در همین لحظه بود که ناگهان...