کامل شده رمان کوتاه همزاد چهار نفر | SSARKA کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SSARKA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
91
امتیاز واکنش
370
امتیاز
196
سن
23
پیرمرد بود، فقط خودش. حس کرد که در حال جوان‌شدن است. صفحه‌ی سپیدی از نور و ... چشم‌هایش را اذیت می‌کردند؛ ولی هرموقع به نور خیره می‌شد، احساس طراوت و شادابی به او دست می‌داد. نگاهش را متمرکز کرد. به نور نگریست. چشم‌هایش چنان سوختند که بر زمین افتاد؛ ولی زمینی زیر پایش نبود. ناگهان سقوط کرد. خواست فریاد بزند؛ اما نتوانست. چشمانش را از دست داده بود. سیاهی مطلق و سقوط. این‌دفعه نور را بویید. ناگهان احساس خفگی به او دست داد. مجبور شد دهانش را باز کند. نور را چشید. چشیدن همانا و بسته‌شدن دهان همانا. دیگر داشت خفه می‌شد. دستش را دراز کرد و نور را لمس کرد. ناگهان آن‌قدر خود را سبک یافت که گویی دیگر چیزی را نمی‌تواند لمس کند. انگار سقوطش بی‌پایان بود. تصمیم گرفت آخرین تلاشش را بکند. نور را شنید. حالش بهتر شد؛ ولی ناگهان دیگر چیزی نمی‌شنید. ناگهان با تمام وجود در قلبش فریاد زد: «خدایا!» بیهوش شد. ولی گویی نوری از بیرون بر قلبش فرود آمد. داشت لـذت می‌برد. دیگر سقوطی در کار نبود. چشمانش را باز کرد. نور را شنید. آن را بویید و لمس کرد. آن را با لـذتی وصف‌ناپذیر چشید. در همین لحظه بود که ناگهان...
 
  • پیشنهادات
  • SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    غرش ابرها پیرمرد را از خواب بیدار کرد. باران چون تیرهایی که در جنگ حران پای سربازان رومی را به زمین دوختند، بر سر آن‌ها نازل شده بود. نوزاد را در آغـ*ـوش گرفت. از درخت پایین آمد و با تمام توان شروع به دویدن کرد. غرش ابرها طوفان را به ارمغان آورد. چهره‌ی آسمان را خشم احاطه کرده بود. پیرمرد راه جنگل را در پیش گرفت. چاره‌ای نداشت؛ وگرنه سیل هر‌دوی آن‌ها را با خود می‌برد. دوان‌دوان پا در جنگلی ناشناخته نهاد. درختان بلوط و چنار و سرو قامت راست کرده، گویی در حال طواف شیء ناشناخته‌ای هستند. باران با شدت فراوان بر رخسار جنگل می‌بارید. غرش ابرها چون چنگی که بر صورت بیندازند، صورت جنگل را می‌خراشید. پیرمرد می‌دانست که ماندن برابر با مرگ است؛ پس دوباره راست بینی خود را گرفت و به راه افتاد. زوزه‌ی گرگ‌ها هراس‌انگیز است؛ اما تصور کنید این زوزه‌ها به همراه غرش ابرها چه ترس و دلهره‌ای در وجودتان می‌اندازد. پیرمرد کذا دچار چنین حسی شده بود. ریش بلندش شاید باعث شود گرگ‌ها او را با یک بز پیر اشتباه بگیرند. این فکر اندکی او را به خنده انداخت. سرشتش این‌گونه بود. خوش به حال آن کسی که در بدترین وضعیت موجود لبخند بر لب می‌آورد. یک لحظه با خود گفت: «کنار آن درخت اندکی استراحت می‌کنم.»؛ اما زوزه‌ی گرگ‌ها او را از تصمیمش بازگرداند. تصمیم گرفت با آرامش و بدون هیچ عجله‌ای مسیر ناکجاآباد را طی کند. عجله‌ای برای مردن نداشت.
    باران کم‌کم در حال بندآمدن بود. نسیم خنکی که از دل شب منشأ گرفته بود، با وزش خود حال پیرمرد را دگرگون کرد. حالا نه تنها از وضعیتی که در آن قرار داشت لـذت می‌برد، بلکه خدا را شکر می‌کرد که دست در دستان اهریمن نگذاشته است. مثل اینکه جنگل هم با آن‌ها همراه بود. به یاد آورد هنگامی را که در جوانی به این جنگل گام نهاده بود. جنگلی پر از گرگ‌های وحشی و گرسنه. او حتی یک گرگ را کشته بود؛ اما حالا دیگر حتی صدای زوزه‌ی گرگ‌ها هم قطع شده بود. زمانی که آن طفل را برداشت و از تیسفون گریخت، سوگند خورد تا پای جان از نوزاد دفاع کند و نگذارد دست ناکسان به او برسد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    محافظت از نوزاد تصمیم خطرناکی بود؛ اما پای سوگندش ماند و هیچ‌گاه آن را زیر پا نگذاشت. شاید در عمرش این تنها تصمیم درستی باشد که انتخاب کرده و به آن پایبند است. به‌هر‌حال اکنون باید به سوگندش عمل کند. جنگل را مثل کف دستش می‌شناخت. اگر به یک‌سوم اول آن می‌رسیدند، می‌توانستند از راهی فرعی، خود را به یک روستا برسانند. روستایی که اگر مسیرش را ادامه بدهی، به یکی از بزرگ‌ترین شهرهای شاهنشاهی ساسانی، یعنی استخر می‌رسی. در استخر حتماً هستند کسانی که از این طفل بی‌گـ ـناه در برابر خون‌خواران دفاع کنند. با امید به این موضوع، مسیرش را ادامه داد. دیگر از خستگی و گرسنگی خبری نبود. جنگل آرام‌آرام در حال بیدارشدن از خواب شبانه بود. رایحه‌ خوشی در فضا پیچیده بود؛ به‌خاطر همین اسم جنگل همیشه‌بهار بود. فصل خزان معنایی در این جنگل نداشت. چه‌چه بلبل و صدای سنجاب‌ها چهره‌ی دیگری به جنگل می‌داد. این همان جنگل است؟ پیرمرد نسیم دل‌انگیز را حس کرد. پلک‌هایش همچنان نیمه‌باز بودند. شب سختی را گذرانده بودند؛ شبی جهنمی. اما اکنون صحیح و سالم بودند. خورجینش را باز کرد. فقط جرعه‌ی خیلی کمی از شیر باقی مانده بود. نوزاد گریه می‌کرد. آن‌قدر گریه کرده بود که صورتش سرخ شده بود. پیرمرد تعجب کرد. چرا صدای نوزاد را نشنیده بود؟ شیر را آرام‌آرام به نوزاد داد. دیگر خیالش راحت شده بود. با کمی پیاده‌روی به روستا می‌رسیدند.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    تصمیم گرفت درون رودخانه‌ی جنگل حمام بکند و لباس‌هایش را بشوید. هشت‌روز حمام نکرده بود. از لجن هم بدبو‌تر شده بود. اول از هرچیزی، باید گرسنگی‌اش را رفع می‌کرد. بلند شد. بلوط! بله، خودش است. چه چیزی بهتر از بلوط؟ با اینکه تلخ بودند؛ ولی حسابی کام پیرمرد را شیرین کردند. سپس بـ*ـرهنه وارد آب رودخانه شد. آن‌قدر خنک بود که از چشم‌های پیرمرد اشک جاری شد. لباس‌ها را شست و آن‌ها را جلوی آفتاب پهن کرد تا خشک شوند. همین باعث شد چندساعتی معطل شوند. پس از چندساعت، دوباره به راه افتادند. مسیر بسیار کوتاه بود. جنگل جای خودش را به دشتی سرسبز که مردم در آن جو، نخود، گندم و... کاشته بودند می‌داد. پیرمرد خوب می‌دانست که باید به سراغ چه کسی برود.
    از جوی‌ها و نهرهای آب گذشتند. روستا بزرگ بود. نباید عجله می‌کرد. به آرامی گام برمی‌داشت؛ گویی هیچ اتفاق خاصی رخ نداده است. به خانه‌ای رسیدند. چقدر برای پیرمرد آشنا بود. خانه‌ای قدیمی، متعلق به دوستی قدیمی. به آرامی قفل خانه را به صدا درآورد. هرچه از آن سوی در پرسیده شد «کیست؟»، جوابی نداد. تا اینکه در باز شد. بله، خودش بود. تغییر چندانی نکرده بود؛ فقط موهایش به رنگ برف درآمده بودند. مهرداد از دیدن برادر چنان خوش‌حال و ذوق‌زده شد که چون پلنگی که به سمت آهو یورش می‌برد، به‌سمتش آمد.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    پیرمرد خوشحال بود که بعد از سال‌ها برادرش را می‌بیند؛ اما گویی مهرداد زیاد خوش‌حال نبود.
    - مثل اینکه از دیدنم خوشحال نشدی.
    - نه؛ ولی کلاغا خبرها رو زود پخش می‌کنن.
    - مهم اینه که چطوری خبرچینی کنن.
    پیرمرد لحظه‌ای درنگ کرد و سپس ادامه داد:
    - ممکنه یه چیزایی رو درست گفته باشن؛ ولی دروغ هم میگن.
    - به‌هر‌حال باید مواظب باشی.
    - مواظبم. اگه مواظب نبودم که اینجا نبودم.
    - درسته؛ ولی برادری که پنجاه‌ساله از برادرش حتی خبر هم نمی‌گیره...
    - می‌دونم، حرفت درسته؛ ولی الان بحث چیز دیگه‌ست.
    - بحث شده بحث اون طفل معصوم؟ آخه به تو چه؟ دخالت‌کردن یعنی مرگ!
    - مرگ؟ ولی من سوگند خوردم.
    - ما سوگندهای زیادی می‌خوریم و اون‌ها رو زیر پا می‌ذاریم. ما...
    - فردا صبح باید استخر باشم. کمک می‌کنی؟
    - چرا من؟
    - هم بحث اعتماده، هم بحث... (مهرداد قاچاقچی آدم بود).
    - ولی من دیگه توبه کردم.
    - ولی کفاره‌ش رو ندادی.
    پیرمرد لبخند زیرکانه‌ای زد. می‌دانست دارد چه می‌گوید؛ ولی چاره‌ای نداشت.
    - باشه.
    لبخند رضایت بر لبان پیرمرد نشست؛ ولی در ته دلش به برادرش شک داشت. برادری که راضی‌کردنش از جنگیدن با امپراتوری روم سخت‌تر است، چطور به این زودی قانع شد؟ با اینکه این سؤال در اعماق ذهنش چون شعله‌های آتش زبانه می‌کشید؛ ولی از بیان‌کردن آن خودداری کرد. شاید صلاح نباشد هر موضوعی را هرجایی مطرح کند. او می‌دانست که خارج‌شدن از روستا مثل آب‌خوردن آسان است؛ ولی استخر بزرگ‌تر از آن است که بتوان نوزادی ارزشمند را پنهان کرد. چاره‌ای نداشت. تنها راهی که به ذهنش می‌رسید، همان بود. اینجا بود که آرزو می‌کرد حداقل دو راه پیش پایش می‌انداختند. همیشه از دوراهی‌های زندگی فرار می‌کرد؛ اما این‌بار دوراهی آرزویش شده بود. اما خانه، آرامش که نه، بیشتر او را عذاب می‌داد. پنجاه‌سال پیش از اینجا گریخته بود. همیشه از کارکردن فرار می‌کرد. چو‌ب‌هایی که پدرش به او زده بود؛ شماتت‌های مادر و غرزدن‌های برادران و خواهرهایش. شاید بهترین کار را انجام داد؛ ولی اکنون می‌دانست که مرگ و زندگی او و نوزادی که گنج در برابرش هیچ بود، در دست برادرش قرار داشت. یعنی در دست خدا؛ ولی برادرش.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    شب در حال فرارسیدن بود. باران دوباره شروع شده بود. رخسارش رنگ‌پریده بود و قلبش آن‌چنان می‌تپید که گویی می‌خواهد به بیرون بجهد. آرام‌و‌قرار نداشت. منتظر بود؛ منتظر یک خبر. به کنار پنجره آمد. از دور چند سوار در حال تاختن بودند. وقتی که دقت کرد، سوارها آشنا به‌نظر می‌رسیدند. پنج سوار، یکی از آن‌ها چاق و ... .
    در آن لحظه ناگهان از جا پرید. فقط نوزاد را برداشت و به سمت در حرکت کرد. در را با تمام قدرت باز کرد. در را بدون اینکه ببندد، باز گذاشت. فرار، فرار و باز هم فرار. پاهای بـرهنه‌اش درد را تا مغز استخوانش می‌کشاند؛ اما به آن توجهی نداشت. صدای شیهه‌ی اسب ها و ناسزاهای سوارکاران هرلحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. باران در نظرش تیرهای آتشین را می‌
    مانست. به‌سمت چپ و سپس راست پیچید. کنار دیواری بلند روزنه‌ای برای عبور پیدا کرد. از پاهایش خون سرخ به بیرون می پاشید. سریع به درون روزنه خزید. روزنه تنگ بود؛ ولی پیرمرد درشت نبود. پیرمرد چشمانش را بست؛ ساکت ساکت. گویی نفس هم نمی‌کشید. شیهه‌ی اسب‌ها بیانگر رسیدن سوارکاران به محل بودند.
    - کجاست پس؟
    -این... (ناسزا) مگه پیرمرد نیست؟ چقدر فرزه!
    - حرف مفت نزن. تو، تو برین شرق آبادی رو بگردین. تو و تو هم غرب. منم میرم سمت جنوب. زیاد نمی‌تونه خودشو گم‌و‌گور کنه. هی برو حیوان.
    صدای سم‌های اسب‌ها نشان‌دهنده‌ی رفتن آن‌ها بود. درد پای پیرمرد هم هرلحظه بیشتر می‌شد. اینکه آن سوارها چگونه او را پیدا کرده بودند، مهم نبود؛ مهم فقط یک کلمه بود: فرار. پیرمرد می‌دانست نمی‌تواند تا ابد کنج یک دیوار پنهان شود. مطمئناً آن‌ها رد خون را می‌گیرند و پیدایشان می‌کنند. تنها امیدش به باران بود. باران با شستن خون پاهایش کمک شایانی به آن‌ها می‌کرد؛ ولی این را هم می‌دانست که با پاهایی زخمی و درمانده، زیاد نمی‌تواند دور شود. مگر اینکه نوزاد را ... . اما او سوگند خورده بود.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    باران شدت پیدا کرد. صدای رعد‌و‌برق در فضا طنین‌انداز شد. پیرمرد بالاخره از کنج دیوار بیرون آمد. درد را حس می کرد؛ ولی دردش چیز دیگری بود. راست دماغش را گرفت و به راه افتاد. خانه‌ی اول و دوم و سوم را رد کرد. نرسیده به نزدیکی خانه‌ی چهارم ایستاد.
    به چهره‌ی نوزاد خیره شد. کسی که به‌خاطرش مسیر طولانی را طی کرده و جانش را کف دستش گذاشته بود. او سوگند خورد از نوزاد مراقبت کند. حالا زنده‌ماندن نوزاد فقط در یک چیز گره خورده بود؛ دورشدن از او.
    به خانه‌ی چهارم نگریست؛ خانه‌ای کاهگلی، با وضعی نسبتاً فلاکت‌بار. چه کسی باور می‌کند یک رعیت‌زاده همان نوزاد ارزشمندی است که یک لشکر برای کشتنش بسیج شده‌اند؟ با درد فراوان به‌سمت خانه حرکت کرد. می دانست اگر درنگ کند، جان خودش و نوزاد را به خطر انداخته است. سریع نوزاد را روبه‌روی خانه گذاشت. چند ضربه به در زد و سریع کنج دیوار کذا پنهان شد. چشم‌هایش را بست. وقتی آن‌ها را باز کرد، نوزادی دیگر در کار نبود و... .»
    خسته شدید، نه؟ همه به من می‌گفتند که داستانی که نوشتی نیمه‌کاره است و اصلاً به درد خواندن نمی خورَد؛ ولی من از آن نگهداری کردم. برای یک نویسنده مرگ اثرش غیرقابل‌باور است. در واقع نویسنده‌ی واقعی هیچ‌گاه مرگ اثرش را قبول ندارد و نخواهد داشت.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    بالاخره خود را مقابل رستوران دیدم. رستورانی تقریباً گران‌قیمت و هزاران پرسشی که ذهن مرا درگیر کرده بودند. پرسش‌هایی که هرکدام غول‌هایی بودند که باید مرحله‌به‌مرحله آن‌ها را می‌کشتم. بدون درنگ در رستوران باز کردم و داخل شدم. داخل رستوران از بیرون آن شیک‌تر و بسیار زیباتر بود. چشمانم روی یک میز خیره ماند، میز شماره‌ی هفده. در کمال ناباوری سه دوست قدیمی را دیدم. «ب»، «س» و «د»! آن‌ها اینجا چه کار می‌کردند؟ حتماً آن‌ها یا یکی از آن‌ها برایم نقشه کشیده تا دوباره دور هم جمع شویم و مجلس دوستانه‌مان پس از سال‌ها شکل بگیرد. از اینکه دوباره آن‌ها را می‌دیدم، خوشحال بودم. به‌آرامی به سمت میز شماره‌ی هفده حرکت کردم. آن‌ها گرم صحبت بودند که با سرفه‌ی من، سرجایشان میخ‌کوب شدند.
    - سلام بچه‌ها.
    هرسه با چشمانی همچون چشمان وزغ و دهان‌هایی باز به من زل زدند. خلاصه بگویم طوری به من نگاه کردند که بادم خوابید. مثل اینکه اصلاً انتظار دیدنم را نداشتند. پس فرضیه‌ی غافلگیری اشتباه از آب درآمده بود.
    - پس کار تو بود؟
    «س» که به طرز مشکوکی مرا واپایش می‌کرد، این سؤال را از من پرسید. قبل از اینکه جوابش را بدهم، پالتویم را درآوردم و آن را روی صندلی‌ای آویزان کردم و خودم هم روی آن صندلی نشستم. خیلی آرام و خون‌سرد نامه را از جیب پالتو درآوردم و روی میز گذاشتم. حال چهار نامه روی میز بود. با این حرکت من، آن‌ها هم فهمیدند که ماجرا به این سادگی نیست و من نویسنده‌ی نامه‌های آن‌ها نبوده‌ام. «ب» نامه‌اش را باز کرد و محتوای داخلش را به من نشان داد. واقعاً برایم عجیب بود. همان شعر، همان متن!
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    اول از هر چیزی به چهره‌های در‌هم‌رفته‌ی دوستانم زل زدم؛ سپس گفتم:
    - یه نفر داره باهامون بازی می‌کنه.
    «د» چشمانش را بست و با کمال متانت در‌حالی‌که مدام انگشتانش را روی میز می‌کوبید، از من پرسید:
    - و یکی امروز وقت ناهار بهت زنگ زد. درسته؟
    با شنیدن این جمله از او، گویی پارچ یخی را روی سرم خالی کردند. مگر می‌شود؟ دیگر نمی‌توانستم حرف بزنم. کاملاً شوکه شده بودم.
    - و جالب‌تر اینه که هرچهارتامون صدای خودمون رو پشت تلفن شنیدیم.
    با شنیدن این سخن از زبان «ب» مسئله پیچیده‌تر از قبل هم شد.
    برای مدت کوتاهی سکوت بین همه‌مان برقرار شد. هر چهارنفر دنبال دلیلی می‌گشتیم تا برای این وقایع دلیل و توضیحی بیابیم؛ ولی هرچه بیشتر فکر می‌کردیم، بیشتر سیاهی و پوچی این وقایع را درک کرده و آن را عجیب‌و‌غریب می‌یافتیم. می‌دانستیم که این اتفاقات طبیعی نیست؛ ولی اصلاً نمی‌دانستیم که منشأ آنها چیست. فقط می‌دانستیم گرفتار چیزی شده‌ایم که همه‌ی ما را دست‌پاچه کرده. دلهره و کمی ترس و نگرانی را می‌شد در تک‌تک چهره‌هایمان مشاهده کرد. هیچ‌یک حرفی نمی‌زدیم. در واقع حرفی برای گفتن نداشتیم. عجیب‌تر آن بود که رستوران هم در سکوتی دلهره‌آورتر فرو رفته بود؛ گویی کسی به غیر از ما در آنجا حضور نداشت.
    مدت زمان زیادی نگذشته بود؛ همه‌ی ما ساکت و آرام نشسته بودیم که ناگهان گارسون که حتی ندانستیم از کجا آمد، بدون حتی گفتن یک کلمه، غذاهایی را که هیچ‌کدام سفارش نداده بودیم، روی میز گذاشت.
     

    SSARKA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    91
    امتیاز واکنش
    370
    امتیاز
    196
    سن
    23
    من از فرصت استفاده کردم و چند سؤال از او پرسیدم.
    - ببخشید جناب، اینا رو کی برامون سفارش داده؟
    گارسون بدون اینکه به من نگاه کند، بشقاب‌ها را روی میز چید و غذاها را جلویمان گذاشت. من باز هم از او سؤال کردم:
    - اصلاً کی ما رو دعوت کرده؟ آهای با توام!
    گارسون به سؤالات من پاسخی نداد و پس از چیدن غذاها و آوردن نوشیدنی‌ها، از میز دور شد و به‌سمت سالنی رفت. خواستم دنبالش بروم که «ب» جلویم را گرفت.
    - بشین سرجات! هرچی و هرکی باشه، بالاخره خودش رو بهمون نشون میده.
    مثل همیشه خون‌سرد، مثل همیشه نگرانی را در خودش غرق کرد. مثل همیشه دلیل عجیبی آورد. به‌هر‌حال توانست مرا از تعقیب‌کردن گارسون بازدارد.
    «س» نمکدان را برداشت تا به غذایش نمک بزند. «د» که انگار چیزی را کشف کرده باشد، گفت:
    - وایسا ببینم، اون چیه؟
    «س» با کلافگی و در‌حالی‌که سعی می کرد نمکدان را از چنگ «د» بیرون بیاورد، پرسید؛
    - چی چیه؟ باز مثل زمان دانشگاه می‌خوای نمک رو از چنگم دربیاری؟ کور خوندی، نمی‌ذارم.
    «د» که نتوانسته بود نمکدان را به دست آورد، به عقب آن اشاره کرد و گفت:
    - یه چیزی به پشتش چسبیده.
    - دروغ نگو.
    - برای چی باید دروغ بگم؟
    - چون می‌شناسمت.
    آن‌ها همچنان به دعوایشان ادامه می‌دادند که با فریاد «ب» خشکشان زد:
    - بسه! بده من اون نمکدون رو.
    «د» نمکدان را به او داد. او کاغذی را که با چسب به زیر نمکدان چسبیده بود، کند و آن را بلند خواند:
    - من همزاد شما هستم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا