کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
منصور تنها در سکوت نگاهش می‌کند. شاید از نظر اردلان کارش اشتباه بوده اما از نظر خودش درست ترین و تنها کاری بود که آن زمان می‌توانست انجام بدهد و پشیمانی ای بابت انجامش نداشت. عذاب وجدان داشت؛ اما پشیمان نبود...
شهریار که تا آن موقع سکوت کرده بود ابروهایش را به هم می‌دوزد و نطقش را باز می‌کند:
-خب حالا می‌دونی این ایرج کجا ممکنه باشه؟
منصور سرش را به طرفین تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
-نه. نه از کجا بدونم؟
-یعنی با هم در تماس نیستید؟
-هستیم اما فقط مواقع ضروری.
-و این مواقع ضروری یعنی کی؟
منصور نگاهش را به شهریار می‌دهد و به آرامی جوابش را می‌دهد:
-وقتی که می‌خوایم چیزی به هم بگیم.
اردلان پوزخندی می‌زند و کنایه می‌زند:
-یعنی وقتی می‌خواین نقشه بکشین دیگه؟
منصور کنایه ی اردلان را بی‌پاسخ می‌گذارد. حق داشت. شاید با کنایه زدن و نیش کلام کمی آتشش سرد می‌شد. شاید...
شهریار سری تکان می‌دهد و خطاب به منصور لب می‌زند:
-زنگ بزن.
منصور ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب می‌زند:
-به کی؟
-به برادرت. زنگ بزن.
-چی بگم؟
-باهاش قرار بزار تا ما بتونیم دستگیرش کنیم.
منصور خنده ای می‌کند و حیرت زده می‌گوید:
-فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی من میگم بیا و اونم میگه چشم؟
-واسش بهونه بیار و بکشونش یه جایی.
-چه بهونه ای بیارم آخه؟
اردلان قدمی به سمتش برمی‌دارد و می‌گوید:
-بگو اردلان بهم شک کرده باید حرف‌ بزنیم.
منصور چند ثانیه مردد به اردلان نگاه می‌کند. بعد از چند ثانیه دستش را به سمت جیب شلوارش می‌برد و تلفنش را در می‌آورد. بعد از چند ثانیه گشتن در تلفنش شماره را می‌گیرد و تلفن را به گوشش می‌چسباند که شهریار با سر به تلفن اشاره می‌کند و می‌گوید:
-بزارش رو بلندگو.
منصور تلفن را پایین می‌آورد و کاری‌که شهریار به او گفته بود را انجام می‌دهد. بعد از چند بوق صدای خواب آلود ایرج در فضا پخش می‌شود.
-بله؟
اخم غلیظی چهره ی منصور را پر می‌کند و با لحن سردی جوابش را می‌دهد:
-باید حرف بزنیم.
صدای طلبکار ایرج پشت بند صدای منصور به گوش می‌رسد.
-چه خبره نصفه شبی؟
منصور نگاهی به اردلان می‌اندازد و جوابش را می‌دهد:
-اردلان بهم شک کرده. باید سریع حرف‌ بزنیم.
-رو چه حساب میگی شک کرده؟
-پشت تلفن نمیشه حرف بزنم. باید رو در رو حرف‌ بزنیم.
بعد از دقایقی حرف زدن ایرج بالاخره رضایت می‌دهد و بعد از آن که روز و ساعت و مکانش را مشخص می‌کند تماس را قطع می‌کند.
آریا که بعد از شنیدن این ها احساس می‌کرد دیگر چیزی‌ برای شنیدن ندارد قبل از آن که کسی متوجه ی حضورش در آن جا شود آرام و بی‌صدا از آن جا می‌رود...
******************
پریچهر

از آن شب روزها گذشته بود. روزهایی تلخ و گاهی شیرین اما من هنوز هم در انتظار روزهای خوب و رویای بهار بودم... امید داشتم بالاخره یک روز همه ی این ها تمام می‌شود و بهار زندگی‌مان از راه می‌رسد...
خوشبختانه دایی شهریار به کمک عمو منصور توانسته بود ایرج را دستگیر و زندانی کند. اما هنوز هم از هانیه خبری نبود... حالا که دیگر می‌دانستیم او خواهر هستی است عمو اردلان تصمیم گرفته بود حمایتش کند. هر چه باشد او هم یک قربانی بوده و ناخواسته درگیر ایت اتفاقات شده. وگرنه او هم می‌توانست مانند هستی بزرگ شود، درس بخواند و دانشگاه برود، عاشق شود، عشق و محبت پدر و مادرش را داشته باشد... اما فقط یک کینه و انتقام قدیی باعث شد او نتواند مزه ی خوشبختی را بچشد...
هستی می‌توانست جای او باشد. اگر فقط ایرج به جای هانیه هستی را می‌برد حالا به جای هانیه هستی به یک قاتل تبدیل شده بود... نمی‌دانم از بخت خوب هستی بود با از بخت بد هانیه...
من هم تصمیم گرفته بودم رضایت بدهم. با رضایت من هانیه قصاص نمی‌شود و به گفته ی دایی شهریار اگر ثابت شود ایرج دستور قتل را داده و هانیه را مجبور کرده و خود هانیه هم با آن ها همکاری کند مجازاتش خیلی کم تر می‌شود... بعدش هم که آزاد شود تحت حمایت دایی اش است و بالاخره می‌تواند به خوشبختی برسد...
از پله ها بالا می‌روم. وارد راهروی طول و دراز خانه می‌شوم و پشت در اتاق آراد قرار می‌گیرم. ضربه ای به در می‌زنم و به آرامی لای در را باز می‌کنم. سرم را داخل می‌برم و رو به هستی و خانم سمیعی لبخندی می‌زنم.
-اجازه هست؟
خانم سمیعی لبخندی می‌زند. نگاهی به هستی‌ که روی تخت نشسته بود می‌اندازد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
-البته که هست. کار ما هم دیگه تموم شده بود.
خانم سمیعی روانشناس هستی است. بعد از آن که هستی حقیقت را درباره ی پدرش فهمید حالش خیلی بهم ریخت. خیلی پریشان شد... حق هم داشت. هم مادرش را از دست داده بود و هم پدرش را. آراد را هم که در کنارش نداشت... خــ ـیانـت پدرش و دروغی که سال ها با آن زندگی کرده بود هم اضاف شده بود... عمو اردلان هم وقتی حالش را دید گفت این گونه نمی‌شود و باید از یک روانشناس کمک بگیریم. که البته فکر خوبی‌ هم کرد چون ذره ای حال هستی بهتر شد و همان یک ذره تغییر حالش هم باعث می‌شد ما خدا را شکر کنیم... همین که دیگر شب ها کابوس نمی‌دید و تا خود صبح گریه نمی‌کرد... همین که باعث شده بود گـه گاهی از اتاق بیرون بیاید خودش جای شکر داشت...
با خانم سمیعی خداحافظی می‌کنم. از کنارم گذر می‌کند و من هم به سمت هستی می‌روم. روی صندلی ای که خانم سمیعی نشسته بود می‌نشینم و نگاهش می‌کنم. پتو را روی پاهایش انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود. صورتش لاغر شده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. این روزها حتی به زور غذا می‌خورد... اگر هم می‌خورد در آشپزخانه و جدا از ما... به خاطر کار پدرش رویش نمی‌شد جلوی عمو اردلان آفتابی شود. او مقصر نبود و ما هم این را خوب می‌دانستیم اما خودش شرمنده بود...
نگاهی به اطراف می‌اندازم. لبخند غلیظی به رویش می‌زنم و می‌گویم:
-امشب بریم بیرون؟
مردمک هایش را رویم قفل می‌کند و در سکوت نگاهم می‌کند. سکوتش که طولانی می‌شود می‌گویم:
-یه کم حال و هوامون عوض میشه.
کمی فکر می‌کند. بعد از چند ثانیه شانه هایش را بالا می‌برد و با لحنی عاری از حس لب می‌زند:
-بریم.
دیگر مثل قبلا بیرون رفتن خوشحالش نمی‌کرد. شک داشتم اگر امروز هم خوشحالش می‌کرد اما برای روحیه اش لازم بود. باید یک جوری روحیه اش را عوض می‌کردم. هیچ دلم نمی‌خواست آراد وقتی برگردد او را در این حال خراب ببیند. هر چند که تا همین حالا هم حسابی شک کرده بود و خدا را شکر که بستری است و دستش به هیچ جایی‌ بند نیست...
******************
شال مشکی رنگش را روی سرش تنظیم می‌کند. چهره اش از همیشه ساده تر بود و آثار غم و دل شکستگی کاملا درش مشهود بود. اما هنوز هستی بود... هنوز آماده شدنش طول می‌کشید... هنوز در انجام کارهایش کند عمل می‌کرد و حرص مرا در می‌آورد. اگر حال و روزش این نبود تا حالا صد بار فریاد سر داده بودم و گفته بودم کمی به کارهایش سرعت دهد...
از روی صندلی بلند می‌شود و به سمتم می‌آید. بی هیچ حرفی از کنارم گذر می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود. در راهرو قدم برمی‌دارد و من هم پشت سرش راه می‌افتم. همان طور که از پله ها پایین می‌رویم عمو اردلان در را باز می‌کند و وارد خانه می‌شود. هستی لحظه ای مکث‌ می‌کند؛ اما نه فرار می‌کند و نه قایم می‌شود. برعکس سرش را بالا می‌گیرد و از پله ها پایین می‌رود. عمو اردلان با دیدنش لبخندی می‌زند و به سمتش می‌رود. هستی رو به روی دایی اش قرار می‌گیرد؛ سرش را کج می‌کند و آهسته می‌گوید:
-دایی میشه باهات حرف بزنم؟
عمو اردلان لبخند گرمی به رویش می‌زند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. دستش را به سمت سالن می‌گیرد و به سمت سالن هدایتش می‌کند. و لحظاتی بعد؛ هستی روی صندلی ای که در کتابخانه بود نشسته بود و در سکوت به دایی اش زل زده بود...
عمو اردلان سرش را تکان خفیفی می‌دهد و با لحن گرمی لب می‌زند:
-بگو دخترم. چیزی شده؟
هستی که تا آن موقع سکوت کرده بود سکوتش را می‌شکند و نطقش باز می‌شود.
-دایی...
این را می‌گوید و دوباره سکوت می‌کند. نگاهی به اطراف می‌اندازد و با صدایی گرفته ادامه می‌دهد:
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم...
نفسش را سرد و سنگین بیرون می‌دهد. دوباره چند ثانیه سکوت می‌کند و می‌گوید:
-دایی نمی‌دونم معذرت خواهی به درد می‌خوره یا نه... چون معذرت خواهی وقتی با جبران نباشه به درد نمی‌خوره و من شرمندم که نمی‌تونم چیزی رو جبران کنم. ولی می‌خوام بابت تمام کارایی که بابام کرده معذرت خواهی کنم و اینم بگم درک می‌کنم اگه دیگه نخوای که من و آراد...
عمو اردلان دستش را به معنای سکوت بالا می‌آورد و هستی ساکت می‌شود. از جایش بلند می‌شود؛ میز را دور می‌زند و به سمت هستی می‌‌رود. رو به رویش می‌ایستد و هستی هم به احترامش از جایش بلند می‌شود. عمو اردلان سرش را خم می‌کند و روی سر هستی را می‌بوسد... لبخندی می‌زند و پرمهر زمزمه می‌کند:
-تو دختر خواهرمی؛ دختر خودمی... من خودم بهتر از هر کسی می‌دونم که بچه ی آدم مسئول کارای پدر مادرش نیست... بهتر از هر کسی درک می‌کنم که بچه ی آدم قرار نیست تاوان کارای پدر و مادرش و بده... پس هیچ وقت دیگه این و نگو...
هستی با چهره ای سرخ شده نگاهش می‌کند. در حالی که بغض گلویش را فشار می‌داد و چانه اش شروع به لرزش کرده بود لبخند غمگینی می‌زند و سرش را تکان می‌دهد. لحظاتی بعد بی‌اختیار خودش را در آغـ*ـوش دایی‌اش می‌اندازد و بغضش آب می‌شود...
می‌خواهم بروم جلو؛ دستم را روی سرش بکشم و آرامش کنم اما بهتر است همین گونه بماند... به این آغـ*ـوش گرم و پدرانه نیاز دارد...
*****************
همراه هستی کمی در پاساژها قدم می‌زنیم بدون آن که خریدی کنیم. همه اش منتظر بودم یک چیزی به چشمش بیاید و دلش را کمی وسوسه به خریدنش کند. همه اش منتظر بودم با دیدن یک مانتو یا شال دلش بلرزد و بخواهد به روزهای سابق برگردد اما این اتفاق نیفتاد. دلش یخ زده بود... یخ زده بود و مرده بود... تنها امیدی که برای خوب شدن حالش داشتم این بود که آراد هر چه زودتر برگرد...
آریا به همراه سیروان برای یک جلسه ی‌ کاری‌ به شرکت رفته بود. گفته بود بعد از خریدمان یک جایی برای شام برویم تا او و سیروان هم به ما ملحق شوند. خودش هم نیاز داشت کمی حال و هوایش عوض شود...
بعد از آن که از خرید کردن هستی ناامید می‌شوم خودم برایش یک جفت گوشواره می‌خرم. از همان مدل هایی که زمانی با دیدنشان ذوق می‌کرد و بی‌درنگ آن ها را می‌خرید...
رو به روی هستی روی صندلی می‌نشینم. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دهد و زیرلب زمزمه می‌کند:
-حالا می‌فهمم چرا آراد می‌خواست من چیزی نفهمم...
چهره ام در هم می‌رود. از روزی که قضیه را فهمیده بود هزار بار خودش را مقصر دانسته بود و ما هم هزار بار سعی کردیم به او بفهمانیم او کوچک ترین تقصیری در این اتفاقات ندارد...
سرم را کج می‌کنم می‌کنم و به نرمی لب می‌زنم:
-هستی... گذشته ها گذشته... مهم الانه که همه چی داره خوب میشه...
نفسش را به شکل خنده بیرون می‌دهد و می‌گوید:
-گذشته؟ واقعا گذشته؟
نمی‌دانم جواب سوالش را چه بدهم. برای همین در دلم از خودم می‌پرسم. واقعا همه چیز گذشته و تمام شده؟
سرم را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و با لحنی متأسف ادامه می‌دهد:
-چقدر اذیتش کردم سر همین موضوع... چقدر بهش فشار اوردم الکی الکی... حتی زدم تو گوشش...
نگاهش را به من می‌دهد و غمگین لب می‌زند:
-به نظرت خیلی دلش شکست که زدم تو گوشش؟
برای این که خیالش را راحت کنم سرم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
-نه بابا. خودت می‌دونی به دل نمی‌گیره.
-مگه قیافش و یادت نیست چه شکلی شد؟
سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و با مهربانی جوابش را می‌دهم:
-چرا دیدم. دیدم اما تو نمی‌تونی تو گذشته زندگی کنی. باید از الان به بعد رو سفت بچسبی. بعد از این که برگرده مطمئنا بهت نیاز داره و تو هم به اون... تنها کسی که می‌تونه حالتون رو خوب کنه خودتونید و بس... مطمئنم همه چیز بهتر باشه...
لبخند غمگین و کم جانی به حرفم می‌زند. زیاد سخت نیست حدس زدن این که به حرفم باور ندارد. شاید به قول معروف زمان همه چیز را حل کند... شاید...
-احوال دختر شپشوها؟
بی‌اختیار خنده ای به حرف آریا که به همراه سیروان تازه رسیده بود می‌کنم. از وقتی هستی هم موهایش را کوتاه کرده بود هر وقت ما را کنار هم می‌دید شپشو خطاب می‌کرد.
سرم را بالا می‌گیرم. نگاهش می‌کنم و در حالی که سعی می‌کنم لبخند نزنم بی‌حوصله لب می‌زنم:
-نمکدون!
سیروان لبخندی می‌زند و در حالی که سرش را تکان می‌دهد خطاب به من می‌گوید:
-سلام. چطوری؟
لبخندی به رویش می‌زنم و سرم را آهسته تکان می‌دهم.
-تو چطوری؟
بعد از آن که با من سلام و احوال پرسی می‌کند نگاه به هستی‌ می‌دهد و لبخندش غلیظ تر می‌شود. صندلی کنارش را می‌کشد و در حالی که رویش می‌نشیند با خونگرمی لب میزند:
-خوبی؟
هستی لبخند کم جان و ساختگی ای می‌زند و در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان می‌دهد آهسته جوابش را می‌دهد:
-ممنون.
آریا کنارم می‌نشیند و نگاهم می‌کند. یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و با نگرانی ای ساختگی لب می‌زند:
-شپش که نمی‌گیرم بشینم جفتت؟
لبخند معناداری به روی مسخره بازی هایش می‌زنم. می‌دانم به عمد مسخره بازی و شیطنت می‌کند تا کمی حواس هستی را پرت کند و او را بخنداند. برعکس آراد که می‌گفت باید با درد رو به رو شد آریا همیشه سعی می‌کرد با شیطنت و مسخره بازی از دردش فرار کند...
نگاهی به آریا می‌اندازم و می‌گویم:
-جلسه خوب بود؟
نگاه مشکوکی به سیروان می‌اندازد و متفکر لب می‌زند:
-جلسه نبود که. ازمون شکایت کرده بودن.
ابروهای سیروان از تعجب بالا می‌روند و متعجب نگاهش می‌کند. ابروهایم را به هم گره می‌دهم و کنجکاو می‌پرسم:
-یعنی چی؟ چرا؟
با سر اشاره ای به سیروان می‌کند و می‌گوید:
-ساختمونی که آقا نقشش رو کشیده رفته تو بغـ*ـل یه ساختمون دیگه.
پشت بند حرفش سیروان در حالی که داشت نوشابه می‌خورد به خنده می‌افتد و سرفه اش می‌گیرد. سرفه اش که تمام می‌شود با چهره ی سرخ شده از خنده نگاهش می‌کند و می‌گوید:
-زهرمار.
آریا شانه هایش را بالا می‌برد و با جدیت لب می‌زند:
-مگه دروغ میگم؟
-آره که دروغ میگی!
آریا نگاهم می‌کند و می‌گوید:
-به خدا راست میگم همه نقشه هاش چپه!
سیروان سرش را کج می‌کند. لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
-یه بار شما نقشه بکش ببینیم نقشه ی خوب از نظرت چه شکلیه.
آریا سرش را به معنای تأیید کج می‌کند و موافقت می‌کند.
-چشم. یه نقشه برات می‌کشم دیدیش غش کنی.
خنده ای به حرفش می‌کنم. هستی سرش را می‌چرخاند و نگاه به سیروان می‌دهد. با سر به آریا اشاره می‌کند و می‌گوید:
-اونجا هم داد و بیداد می‌کنه؟
سیروان ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و کنجکاو لب می‌زند:
-چطور مگه؟
هستی تک تنده ی آرامی می‌کند و می‌گوید:
-چند وقت پیشا؛ حدود یکی دو سال پیش؛ زنگ زده بودم به آراد...
آریا میان حرفش می‌پرد و دوباره شیطنت می‌کند:
-زنگ زده بود مخ بزنه. من هی می‌دیدم آراد نقشه هاش کج در میان نگو به خاطر خانم بوده.
همه از حرفش به خنده می‌افتیم. خوب بلد بود همه چیز را به مسخره بازی بگیرد و حال همه را خوب کند. هستی اخم مصنوعی ای می‌کند و چینی به بینی اش می‌دهد.
-نه خیرم زنگ زده بودم واسه یکی از درسام ازش کمک بگیرم.
آریا ابروهایش را بالا می‌اندازد و متعجب لب می‌زند:
-پیع! چه یادشم هست واسه چی زنگ زده بود! بعدشم درس چیه درس و بهونه کرده بودی مخ بزنی..‌.
هستی‌ سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
-آره زنگ زده بودم مخ بزنم. دلم خواست. مشکلی هست؟
آریا تک خنده ای می‌کند و با خنده جوابش را می‌دهد:
-والا نه ولی همین مخ زدنت نزدیک بود ورشکستمون کنه...
دوباره از حرفش به خنده می‌افتیم. صدایم را بالا می‌برم و در حالی که سعی می‌کنم خنده ام را کنترل کنم می‌گویم:
-ول کن دیگه بزار حرفش و بزنه...
سرش را تکان میدهد و به هستی می‌گوید:
-خیلی خب باشه بگو.
لبخند هستی محو می‌شود و حرفش را ادامه می‌دهد:
-خلاصه داشتم باش حرف می‌زدم دیدم بدبخت یهو لال شد. بعدم صدا داد و فریاد آریا اومد. فرض‌ کنید من که این ور خط بودم از ترس قطع کردم اون و دیگه نمی‌دونم...
آریا تک خنده ای می‌کند و با لحنی که غم پشتش پنهان بود زمزمه می‌کند:
-عجب دورانی داشتیما...
سیروان نگاهش را بین آریا و هستی می‌چرخاند و نگاه به هستی می‌کند.
-آره بابا. الانم همینه. تا تقی به توقی می‌خوره داد و فریاد راه می‌ندازه...
شاید برای یک ساعت وقتی کنار هم شام می‌خوردیم همه چیز را فراموش کردیم. شاید برای یک ساعت از دنیای واقعی و جهنمی که آن بیرون بود فارغ شدیم و کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی هستی با همه ی غم هایش یکی دو بار بعد از مدت ها خندید که این از نظر من خیلی خوب بود...
هر از گاهی نگاه های خیره ی سیروان را روی هستی می‌دیدم که از نظرم عجیب بود. شاید برایش افسوس می‌خورد... شاید هم دلش می‌سوخت... هر چه بود طرز نگاهش عجیب بود... عجیب اما کمی آشنا...
*****************
بعد از آن که هستی روی صندلی عقب ماشین آریا جای می‌گیرد در جلو را باز می‌کنم و کنار آریا می‌نشینم. چند ثانیه بعد ماشین روشن می‌شود و به حرکت در می‌آید. دیروقت است و خیابان ها تقریبا خلوت اند. نگاهی به هستی‌ می‌کنم که روی صندلی عقب به خواب رفته بود... عجیب نبود. این روزها بیشتر وقتش را با خواب سپری می‌کرد تا برای لحظه ای دردش را فراموش کند...
وارد جاده ی خلوت و تاریکی می‌شویم. نگاهی به آریا می‌کنم و می‌گویم:
-چقدر زود نصفه شب شد...
نگاه از جاده می‌گیرد و به من می‌دهد. یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و در حالی که می‌خندد می‌گوید:
-از بس مسخره بازی کردی نفهمیدیم کی گذشت...
صدای بوقی مرا در جایم می‌لرزاند. آریا سر می‌چرخاند و هراسان نگاهش را به جاده می‌دهد...
و پشت بندش چراغ هایی که در آن تاریکی حتی نمی‌توانم تشخیص دهم متعلق به چه نوع ماشینی است... تنها چیزی که می‌توانستم تشخیص دهم این بود که ماشین مستقیم ما را هدف‌ گرفته بود و داشت به سمتمان می‌آمد...
ترس دلم را در برمی‌گیرد... بی‌اراده دست بلند می‌کنم و بازوی آریا را چنگ می‌زنم و جیغ می‌کشم:
-آریا بپا...
و آخرین چیزی‌ که می‌بینم دست های آریا بود که فرمان را به سمت راست می‌چرخاند تا ماشین به طرف خودش اصابت کند... برای محافظت از من این کار را کرد... که ای‌ کاش نمی‌کرد...
صدای برخورد شدید دو ماشین با هم در گوشم می‌پیچد؛ دردی در سرم احساس می‌کنم و پشت بندش تنها چیزی که می‌بینم سیاهی است...
*************
لحظاتی بعد... شاید هم دقایقی بعد... شاید ساعت ها و بلکه هم روزها... کسی چه می‌داند چه قدر از تصادف‌ گذاشته؟
احساس می‌کنم یک نفر به کمکمان می‌آید... صدای باز شدن در عقب در گوشم می‌پیچد و یک نفر هستی را خارج می‌کند... چشمانم سیاهی می‌رود... فضای جلوی چشمانم مه آلود است... همه چیز را تار می‌بینم... اما می‌توانم بفهمم شیشه ی ماشین شکسته... می‌توانم بفهمم دود از هر دو ماشین بلند شده...
می‌توانم آریا را ببینم که سرش روی فرمان افتاده و بی‌هوش است... استرس به دلم چنگ می‌زند. نه برای خودم؛ برای او...! دلم فرمان می‌دهد دست دراز کنم و کمکش کنم اما مغزم فرمان عمل نمی‌دهد... انگار فلج شده ام؛ کور شده ام و لال شده ام... فقط به سختی می‌بینم و می‌شنوم...
در سمت من و سمت آریا همزمان باز می‌شود. یک نفر تکانش می‌دهد و به صندلی تکیه اش می‌دهد... می‌توانم رد خون را روی صورتش ببینم و حس کنم... دلم تقلا می‌کند به کمکش بروم اما جسم نیمه جانم یاری نمی‌کند...
یک نفر مرا از ماشین بیرون می‌کشد... از ماشین دور می‌شوم اما کسی به آریا کمک نمی‌کند... اگر کمک رسیده چرا به او کمک نمی‌کنند؟ چرا همان جا دارند ولش می‌کنند؟ مگر می‌شود به حال خودش ولش کنند؟ خون ریزی دارد... ممکن است بمیرد! اصلا ممکن است ماشین منفجر شود! مگر می‌شود ولش کنند؟
دلم می‌خواهد جیغ بکشم و بگویم به کمکش بروند... نه؛ اصلا دلم می‌خواهد خودم از بغـ*ـل آن شخص نامعلومی که به من کمک کرده بیرون بپرم و به سمتش بدوم... جسم نیمه جانم با آن شخص همراه شده اما دل و روحم در ماشین جا مانده... دلم می‌خواهد لب باز کنم و التماس کنم کمکش کنند... بخاطر من این طور شد... می‌خواست من آسیب نبینم؛ ماشین را به سمت راست هدایت کرد تا ضربه به خودش اصابت کند... اما این زبان لعنتی لال شده... این جسم لعنتی فلج شده... هیچ کدام از این ها یاری‌ نمی‌کنند... تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که در دل خدا را صدا کنم و او را به خدا بسپارم...
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ****************
    لای چشمانم را باز می‌کنم. تصویر غبار گرفته ی مردی را می‌بینم که بالای سرم نشسته... چند بار پلک می‌زنم تا تصویر واضح تر شود... روی تخت دراز بودم... کم کم تصویر تار واضح تر می‌شود و چهره ی کیان جلویم نمایان می‌شود. وزنه ی‌ سنگین را از روی تنم برمی‌دارم و سراسيمه در جایم می‌نشینم. وحشت زده نگاهش می‌کنم و از ترس زبانم بند می‌آید. همین را کم داشتم؛ واقعا می‌گویم همین را کم داشتم!
    لبخند کجی می‌زند. سرش را کج می‌کند و آهسته می‌گوید:
    -فکر می‌کردم دیدار به قیامت میشیم...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با لحنی پر نفرت زمزمه می‌کنم:
    -ایشالله که می‌شدیم.
    نگاهی به اطرافم می‌اندازم. در اتاق کوچک دوازده متری ای بودم که حتی یک پنجره هم نداشت. به جز یک فرش کوچک و یک تخت دیگر هم هیچ وسیله ای در آن جا نبود...
    نگاهش می‌کنم و طلبکار لب می‌زنم:
    -من اینجا چی کار می‌کنم؟
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحنی‌ متعجب جوابم را می‌دهد:
    -من از ماشین کشیدمت بیرون... من جونت و نجات دادم... جای تشکر کردنت می‌پری بهم؟
    لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -هنوزم هاری!
    تصادف... تصادف... آریا...! پس کیان بود که آریا را به هال خود رها کرد!
    با فکر آریا ته دلم یخ می‌زند... وحشت زده نگاهش می‌کنم و با صدایی لرزان لب می‌زنم:
    -آریا چی شد؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -من از کجا بدونم؟ وقتی ولش کردم رو به موت بود. حالا یا مرده یا خوش شانس بوده یکی به دادش رسیده.
    حتی از فکرش هم تنم می‌لرزد. حتی از تصورش هم قلبم بی‌جان می‌شود. خشم کنترلم را به دست می‌گیرد. خشمگین نگاهش می‌کنم و بدون آن که کنترلی روی رفتارم داشته باشم بی‌اراده از جایم می‌پرم و به سمتش یورش می‌برم.
    از روی صندلی روی زمین می‌افتد و من هم رویش... دستم را بالا می‌برم و در حالی که سیلی های پی در پی ام به صورتش اصابت می‌کنند با حرص فریاد می‌زنم:
    -کثافت... کثافت چجوری دلت اومد؟
    دست هایش را جلوی صورتش می‌گیرد تا جلوی ضرباتم را بگیرد. عجیب بود که نمی‌زد؛ فقط دفاع می‌کرد...
    به یقه اش چنگ می‌زنم. نزدیک صورتش می‌شوم و به فریاد زدنم ادامه می‌دهم.
    -شما با هم بزرگ شده بودین... با هم بازی کرده بودین با هم همه کار کرده بودین...
    بغضم می‌ترکد. بدون آن که ابایی از شکستن غرورم جلویش داشته باشم با گریه ادامه می‌دهم:
    -فقط بگو چجوری دلت اومد... چجوری لعنتی... چجوری...
    در با صدای بدی باز می‌شود. پشت بندش یک نفر که معلوم بود مرد است زیر بغـ*ـل هایم را می‌گیرد و از کیان جدایم می‌کند. جیغ می‌کشم و تقلا می‌کنم به سمتش بروم... سیر دلم بزنمش بلکه شاید آتشم سرد شود... شاید...
    از جایش بلند می‌شود. چهره اش بخاطر سیلی هایم سرخ شده بود و ترکیب آن سرخی با چشمان سبز خشمگینش مرا می‌ترساند. دستش را بالا می‌برد و مردی که مرا گرفته بود مخاطب قرار می‌دهد:
    -ولش کن کامران.
    کامران ولم می‌کند. در حالی که از خشم نفس نفس می‌زنم نگاهی به هر دو نفرشان می‌کنم و بی‌فکر پا به فرار می‌گذارم. از اتاق بیرون می‌دوم و بدون آن که نگاهی به اطراف بیندازم چشمم تنها در را نشانه می‌گیرد. به سمتش فرار می‌کنم؛ در را باز می‌کنم و در حالی که در حیاط می‌دوم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. قضیه مشکوک است... نمی‌خواهند دنبالم بیایند؟ مگر نمی‌دانند دارم فرار می‌کنم؟
    در حالی که می‌دوم نگاهم را به در حیاط می‌دهم. حتما در قفل است و خیالشان راحت است. برای همین دنبالم نمی‌کنند...
    با دیدن در باز بیشتر به مشکوک بودن قضیه شک می‌کنم. جدی جدی دارم فرار می‌کنم؟ به همین راحتی؟ یعنی نمی‌خواهند دنبالم بیایند؟ معنی این کارشان چیست؟
    در را باز می‌کنم و بیرون می‌پرم. با دیدن درخت ها و فضای شبیه به جنگل در جایم خشک می‌شوم. مردد قدم برمی‌دارم و مردمک هایم را روی اطراف می‌چرخانم. فرار هم که کردم... حالا باید کدام سمت بروم؟ کدام طرف به شهر می‌رسد؟
    -چرا ایستادی؟
    با صدای کیان در جایم می‌پرم و به سمتش می‌چرخم. به سمتش قدم تند می‌کنم و طلبکار لب می‌زنم:
    -اینجا کجاست کیان؟
    -دور... یه جای خیلی دور... تا شهر بخوای پیاده بری باید دو روز تو راه باشی...
    پس برای همین دنبالم نکردند. برای همین گذاشتند فرار کنم. خیالشان راحت بود به بن بست می‌خورم و به جایی نمی‌رسم. می‌دانستند تلاشم بیهوده است...
    به سمتم قدم برمی‌دارد. نفرت چشمانش را پر می‌کند. چشمانش ترسناک می‌شوند و من ناخودآگاه قدمی به عقب برمی‌دارم. آرام و بی‌صدا جلویم می‌ایستد. آرامشش عجیب است... مثل آرامش قبل از طوفان...!
    دستش را بلند می‌کند و پشت سرم می‌برد. در یک حرکت سریع به موهایم چنگ می‌زند و من بی‌اراده سرم بالا می‌رود.
    با کینه و نفرت نگاهم می‌کند و با خشم از بین دندان هایش می‌غرد:
    -من... منِ احمق با این که می‌دونستم واسه چی اومدی توی خونم اما بازم هیچی به روت نیوردم... چرا؟ چون دوست داشتم... حاضر بودم دروغی کنارم باشی اما فقط باشی... ولی تو چی کار کردی؟ ها؟ تو چی کار کردی؟ با آراد دو تایی پشت سرم نقشه کشیدین...
    لب باز می‌کنم و پر نفرت زمزمه می‌کنم:
    -به قول خودت تو که می‌دونستی من قصدم چیه... دیگه چرا شکایت می‌کنی؟
    لبخند کجی می‌زنم و ادامه می‌دهم:
    -چیه نکنه توقع نداشتی موفق شیم؟ خیلی فکر همه جا رو کرده بودی آره؟ خیلی مطمئن بودی هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم آره؟
    تک خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -نکنه توقع داشتی بزاریم آریا تو زندان بپوسه؟
    لب باز می‌کند و هشدارگونه زمزمه می‌کند:
    -ببر صداتو...
    نفرت داشت... از تک تک کلماتی که نشان دهنده ی علاقه ی من به آریا بود نفرت داشت...
    گوشه ی لبم را کش می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌برم:
    -البته خیالی نبود... تو که قانون و بهتر می‌دونی... فوقش اگه چیزی نمی‌شد من رضایت می‌دادم و نهایت آریا ده سال میفتاد زندان. بلکه هم کمتر اما من بیشترینش رو حساب می‌کنم. باور کن ده سال منتظرش می‌موندم که برگرده... یا بهتر... می‌دونی که می‌تونستیم تو زندان هم ازدواج کنیم...
    کنترلش را از دست می‌دهد. تکان شدیدی به سرم می‌دهد و خشمگین فریاد می‌زند:
    -گفتم ببر صداتو...
    از عصبانیتش لـ*ـذت می‌بردم. از این که می‌دانستم خودش خوب متوجه ی این علاقه است و دارد می‌سوزد لـ*ـذت می‌بردم. دلم می‌خواهد بیشتر بسوزد..‌. اصلا آتش بگیرد...
    بی‌اعتنا به فریادش لبخند کجی می‌زنم و ادامه می‌دهم:
    -حتی می‌تونستیم بچه دار بشیم... می‌دونی که می‌تونستیم... می‌دونی که می‌خوام چی بگم؟ می‌خوام بگم حتی زندان هم حریفمون نمی‌شد...
    با خشونت سرم را رها می‌کند. دستش را بالا می‌برد و از حرصش کشیده ای به صورتم می‌زند که می‌چرخم و روی زمین می‌افتم.
    باید گریه کنم اما لبخند می‌زنم. بگذار بزند... بگذار بزند بلکه حرصش خالی شود. که شک دارم این اتفاق بیفتد... گفته بودم آتشش می‌شوم و شدم... یک روز من سوختم؛ یک روز آریا سوخت... حتی همین حالا هم داریم می‌سوزیم... پس بگذار او هم همراه ما بسوزد...
    بدون آن که بلند شوم سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -حالا که چی کیان؟ من و که نمی‌تونی تا ابد اینجا قایم کنی می‌تونی؟
    کنارم می‌نشیند. نگاهش نمی‌کنم اما سنگینی نگاهش را حس‌ می‌کنم.
    -کی‌ گفته قراره اینجا بمونیم؟
    -پس چی؟
    سری تکان می‌دهد و بی‌تفاوت زمزمه می‌کند:
    -یادته یکی از دروغات چی بود؟ که وقتی همه چی تموم شد دو تایی شاید اصلا از اینجا رفتیم...
    سرم را به سمتش می‌چرخانم و با چشمانی گرد شده نگاهش می‌کنم. لبخند کجی می‌زند و ابرو بالا می‌اندازد.
    -چی میشه اگه دروغت و به واقعیت تبدیل کنم؟
    چشمانم را ریز می‌کنم و نگران لب می‌زنم:
    -یعنی چی؟
    -یعنی از این جا میریم. من و تو...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و ناباور خیره اش می‌شوم. کنترلم را از دست می‌دهم و به سمتش هجوم می‌برم. دستم را بالا می‌برم تا کشیده ای به صورتش بزنم که دستم را می‌گیرد.
    عصبی سرم را تکان می‌دهم و خشمگین صدایم را بالا می‌برم:
    -تو غلط کردی که با هم از این جا می‌ریم... من یه زن متأهلم فکر کردی به همین راحتیه؟
    -اصلاح می‌کنم. تو احتمالا الان دیگه یه زن بیوه ای...
    از ته دل جیغی می‌کشم و دوباره بغضم می‌ترکد. در حالی که به سمتش حمله می‌کنم و او هم با دست هایش جلوی ضرباتم را می‌گیرد جیغ می‌کشم:
    -غلط کردی که من بیوم... گوه خورده که من بیوم... خودت خوب می‌دونی آریا نمرده. فقط می‌خوای من و حرص بدی...
    -من فقط دارم احتمالات و در نظر می‌گیرم. بعدم زنده باشه... فکر کردی می‌تونه کاری کنه؟ اون حتی نمی‌دونه تو الان کجایی...
    سرم را کج می‌کنم و مطمئن لب می‌زنم:
    -حالا می‌بینی چی کار می‌تونه بکنه.
    ابرویش را بالا می‌اندازد و سرش را آهسته تکان می‌دهد:
    -شاید. البته واسه ی این کار یا باید زنده شه یا باید از رو تخت بیمارستان بیاد پایین.
    اخمی می‌کنم و بی‌حوصله تشر می‌روم:
    -خفه شو کثافت...
    ناگهان یاد هستی می‌افتم. نگاهی به اطرافم می‌اندازم و زیرلب با خود زمزمه می‌کنم:
    -هستی... هستی...
    -هستی داخله.
    سرم را به سمتش می‌چرخانم و چشمانم را ریز می‌کنم.
    -چی؟ اون و دیگه واسه چی اوردی؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد.
    -من کاریش نداشتم. کامران اوردش.
    -که چی بشه؟
    -که آراد بیاد.
    کلافه سرم را تکان می‌دهم و عصبی لب می‌زنم:
    -بیاد که چی بشه؟
    -چی بگم والا. کم ازش نکشیدیم... بدمون نمیاد یه کم تلافی‌ کنیم.
    خنده ی عصبی ای می‌کنم و می‌گویم:
    -انگار اون کم کشیده!
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و با لحنی بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد:
    -حقش بوده. هر چی سرش اومده حقش بوده. می‌خواست مثل بچه ی آدم بشینه سر جاش و تو هر کاری فضولی نکنه.
    گوشه ی لبم را بالا می‌برم. لبخند کجی می‌کنم و کنایه می‌زنم:
    -بشینه سر جاش که شما هر غلطی دلتون خواست بکنید آره؟
    -من نمی‌خوام باهات بحث کنم. تو هم به جای این که نگران دوستت باشی نگران خودت باش. آراد که بیاد هستی آزاده هر جا بخواد بره.
    ابروهایم را بالا می‌برم و با لحن معناداری لب می‌زنم:
    -خودت خوب می‌دونی آراد پاش برسه اینجا شما زندنش نمی‌ذارین...
    سرش را بالا می‌گیرد و قهقهه ای سر می‌دهد. خنده اش که تمام می‌شود سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -بکشیمش؟ این همه بدبختی ازش کشیدیم که وقتی دیدیمش خلاصش کنیم؟
    سرش را بالا می‌اندازد. نوچی می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -نه. مردن زیادشه. حالا حالاها کارش داریم. بعد از این که کارمون باهاش تموم شد مطمئن باش خودش خودشو خلاص می‌کنه...
    از جایم بلند می‌شوم. قامتم را صاف می‌کنم و نگاهش می‌کنم. سرم را به طرفین تکان می‌دهم و با لحن پیروزمندانه ای جوابش را می‌دهم:
    -اولا آراد بستریه... دوما فکر کردی باباش می‌ذاره بیاد؟ شده می‌بندش ولی نمی‌ذاره بیاد...
    از جایش بلند می‌شود. لبخند پیروزمندانه ای چهره اش را پر می‌کند. سرش را نزدیکم می‌آورد و در گوشم زمزمه می‌کند:
    -نگران اونش نباش. مطمئن می‌شم پیامم دست خود شخصش برسه...
    *******************
    نگاهم را به هستی‌ که روی یکی از مبل ها نشسته بود و از استرس مدام پایش را تکان می‌داد می‌دهم. مضطرب بود و اضطرابش را به وضوح نشان می‌داد. تا وقتی نفهمیده بود به خاطر آراد او را گرفته اند زیاد مضطرب نبود اما حالا بیش از حد دلواپس شده...
    هزار بار از خدا خواسته بود اتفاقی بیفتد و پیغام کیان به دست آراد نرسد. حتی آرزو می‌کرد زمین ترک بردارد و راهی به آن سمت زمین نباشد...
    خودم هم مضطرب بودم. نمی‌دانم آریا در چه حال است اما ته دلم می‌دانم زنده است... او را به خدا سپرده بودم... مطمئنم خدا رویم را زمین نمی‌اندازد...
    کامران از آشپزخانه وارد هال آن خانه ی کوچک می‌شود. نگاهی به هستی‌ می‌اندازد و به سمت من می‌آید. رو به رویم زانو می‌زند و خیره ام می‌شود. با سر به هستی اشاره می‌کند و با لحنی که چاشنی غم درش مشهود بود لب می‌زند:
    -خواهر منم اینقدر ترسیده بود؟ اونم اینطور به خودش می‌لرزید؟
    سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد زبان درازی کنم اما احساس می‌کنم حقی ندارم. حقی ندارم چون خودم هم در آن کار دست داشتم.
    لب باز می‌کنم و به نرمی جوابش را می‌دهم:
    -کامران مردن خواهرت تقصیر آراد نبود.
    پلک می‌زند و آهسته می‌گوید:
    -باشه... می‌شه بگی تقصیر کی بود؟
    نگاهی به اطراف می‌اندازم و گیج لب می‌زنم:
    -رفتار آراد باهاش خیلی خوب بود... باباجان بهش کتاب داد بهش لپتاپش رو داد... حتی بهش گفت هر غذایی دلت می‌خواد بگو واست بخرم... اولش شاید ترسیده بود ولی وقتی آراد باهاش حرف زد آروم شد... آراد هر کاری تونست کرد که نترسه و بهش بد نگذره... مگه از رو دلخوشی آدم دزدی کرد؟
    کامران پوزخندی می‌زند و ابروهایش را بالا می‌دهد:
    -بهش بد نگذره؟ خیلی خب باشه. ما هم تو رو اینجا نگه می‌داریم. بهت کتاب می‌دیم. حتی می‌ریم واست لپتاپ میاریم... هر چی هم دلت خواست واست می‌خریم... اون وقت تو خوشحال میشی؟
    ابروهای را بالا می‌برم و متعجب لب می‌زنم:
    -فرق داره...! آراد با خواهرت حرف زده بود اون خودش می‌دونست تو چه همکاری کنی چه نکنی بالاخره برمی‌گرده خونه. از اون جا بودن نمی‌ترسید.
    ابروهایش را به هم می‌دوزد. آهسته سرش را تکان می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -برمی‌گرده خونه؟ پس الان کجاست؟
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و گیج لب می‌زنم:
    -بابا خب مگه تقصیر ما بود؟ من اون شب خودم هزار بار به هانیه زنگ زدم که کیمیا رو برات بیاره اما جواب نداد. وقتی هم برگشتیم نه کیمیا بود و نه هانیه...
    خنده ی ناباوری می‌کند و حیرت زده می‌گوید:
    -میگه تقصیر ما نبود! چرا می‌خوای تبرئش کنی؟ من به آراد التماس کرده بودم... باور کن حتی به پاش افتاده بودم ولی اون گوشش بدهکار نبود...
    -گوشش بدهکار نبود درسته... می‌دونی چرا؟ چون قرصاش و جا به جا کرده بودن... چون تحت تأثیر مواد بوده... شاید اگه اون کارو نمی‌کردن اصلا هیچ وقت به این فکر نمی‌افتاد...
    خشم چهره اش را پر می‌کند. برعکس کینه ای که داشت و عصبانی بود ظاهرش کاملا خونسرد بود. خشمش به چشمامش سرایت می‌کند؛ انگشت اشاره اش را جلویم می‌گیرد و می‌گوید:
    -بهت گفتم واسه من بهونه نتراش. این حرفات باعث نمیشه من از کاری که می‌خوام بکنم منصرف شم. من تا به آراد نفهمونم از دست دادن آزادی چیه... تا بهش نفهمونم ترس چیه... تا بهش نفهمونم از دست دادن عزیز چیه ولش نمی‌کنم!
    لبخند کجی به روی حرفش می‌زنم. آخر مسلمان! تک تک این هایی که گفتی را کشیده... دیگر چه کار می‌توانی با او بکنی؟
    ************
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    به جرأت می‌توانم بگویم شاید ده ها کیلومتر را در یک اتاق دوازده متری قدم زدم. به هر راهی برای فرار فکر کردم... هر چیزی... یک ماشین در حیاط است؛ حتی به این فکر کردم که شب وقتی کیان و کامران خواب اند آن ها را بگردم و سوئيچش را پیدا کنم؛ اما خوب می‌دانم فایده ای ندارد...
    نگاهی به هستی‌ که روی تخت زانوهایش را بغـ*ـل کرده بود می‌دهم. کاش لاقل می‌توانستم او را فراری دهم تا مانع آمدن آراد شوم اما باز هم دستم به جایی بند نیست... تنها امیدی که دارم این ایست که کاش آراد خودش عاقلی کند و نیاید... اما مگر آدم عاشق عاقل است؟
    صدای موتوری از سمت حیاط شنیده می‌شود. نیم نگاهی به هستی می‌اندازم و کنجکاو از اتاق بیرون می‌روم. در را باز می‌کنم و با هانیه ای مواجه می‌شوم که سوار بر موتور تازه از راه رسیده بود. او دیگر این چه می‌کرد؟
    نیم نظری به سویم می‌اندازد اما چهره اش متعجب نمی‌شود. انگار که از همه چیز خبر دارد. نگاه از من می‌گیرد و مشغول صحبت با کیان و کامران می‌شود... سعی می‌کنم بفهمم چه می‌گویند اما به خاطر فاصله متوجه ی حرف هایشان نمی‌شوم...
    به سمت اتاق برمی‌گردم و روی تخت می‌نشینم. کمی با خودم فکر می‌کنم و باز هم شروع به نقشه کشیدن می‌کنم. اما نمی‌شود... هر نقشه ای که می‌کشم یک مانعی دارد. تمام نقشه هایم خوب شروع می‌شوند اما عمیق تر که فکر می‌کنم همه به بن بست ختم می‌شوند...
    بعد از چند دقیقه انتظار هانیه به همراه کیان وارد اتاق می‌شوند. هستی سر بلند می‌کند و متفکر به هانیه خیره می‌شود. این اولین باری بود که او را می‌دید و می‌دانست خواهرش است... راستی هانیه چطور؟ او فهمیده خواهر هستی است؟ نمی‌دانم... اما اگر نداند شاید بتوان از این موضوع نفعی برد!
    کیان لبخندی می‌زند و خطاب به من می‌گوید:
    -نگفتم مطمئن می‌شم پیامم دستش برسه؟
    این را می‌گوید و با سر به هانیه اشاره می‌کند. پس هانیه پیغام را رسانده بود... رویش شده بود بعد از خیانتی که به او کرد در چشمانش نگاه کند؟ اصلا آراد را از کجا گیر آورده بود؟
    کیان سری تکان می‌دهد و این بار خطاب به هانیه می‌گوید:
    -بهش گفتی اگه به پلیس یا هر کس دیگه ای حرفی بزنه چی میشه؟
    هانیه نگاهش می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    -خوب حالیش کردم! منتظرِ زمان و مکان و بهش بگی...
    کیان ابروهایش را بالا می‌اندازد و با رضایت لب می‌زند:
    -با کمال میل!
    نگاهش را روی ما می‌چرخاند و از اتاق بیرون می‌رود. هانیه هم قصد رفتن می‌کند که آهسته صدایش می‌زنم.
    -هانیه!
    در جایش می‌ایستد و نگاهم می‌کند. با سر به تخت هستی اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -بشین کارت دارم.
    اخم کم رنگی‌ می‌کند و متفکر لب می‌زند:
    -چی کار؟
    -می‌خوام باهات حرف بزنم.
    نوچی می‌کند و با لحن کلافه ای جوابم را می‌دهد:
    -ببین اگه می‌خوای التماس کنی کمکتون کنم فرار کنید...
    میان حرفش می‌پرم و صدایم را بالا می‌برم:
    -نه خیرم می‌خوام باهات حرف بزنم!
    چند ثانیه مردد نگاهم می‌کند. نگاه از من می‌گیرد و به سمت تخت می‌رود. روی تخت می‌نشیند و سرش را تکان می‌دهد:
    -حرف بزن ببینم چته.
    رو به رویش روی تخت می‌نشینم. از روزی که دیدمش تغییرات زیادی کرده بود. ظاهرش دخترانه و خانمانه شده بود. دیگر از آن تیپ مسخره و پسرانه خبری نبود. راستی چه چیزی باعث شده بود هانیه تغییر کند؟
    سری تکان می‌دهم و میگویم:
    -آرادو دیدی؟
    این را که می‌گویم هستی شش دانگ حواسش را جمع می‌کند. هانیه سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره دیدم.
    -چی بهش گفتی؟
    -این که باید توی زمانی که واسش تعیین می‌کنیم بیاد به جایی که می‌گیم.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و سرم را تکان می‌دهم.
    -عجب... اون چی گفت؟
    نگاهی به هستی‌ می‌اندازد و با لحنی که چاشنی حسادت درش مشهود بود جوابم را می‌دهد:
    -چی می‌خواستی بگه؟ آدم عاشق خرفته. گفت باشه.
    پلک می‌زنم و سرم را آهسته آهسته تکان می‌دهم. نگاهش می‌کنم و با لحن سرزنش گری لب می‌زنم:
    -ارزش داشت؟
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و کنجکاو می‌پرسد:
    -چی‌ ارزش داشت؟
    -این که بهش خــ ـیانـت کنی.
    نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دهد و می‌گوید:
    -من نمی‌خواستم بهش خــ ـیانـت کنم. خودش به هیچ صراطی مستقیم نبود. چپ می‌رفت راست میومد می‌گفت باید فیلم و پیدا کنه...
    -حق نداشت؟ حق نداشت که فیلم و پیدا کنه؟
    -داشت ولی منم از رو دلخوشی آدم نکشتم. مجبور بودم.
    سرم را کج می‌کنم و با لحن معناداری لب می‌زنم:
    -مطمئنم انتخابای دیگه ای هم می‌تونستی بکنی غیر از آدم کشتن.
    سرش را آهسته تکان می‌دهد و بی‌حوصله جوابم را می‌دهد:
    -تو اینجوری فکر کن.
    ابروهایم را به هم نزدیک می‌کنم و سرم را سوالی تکان می‌دهم.
    -هیچ می‌دونی چقد دردسر براش درست شد؟ اصلا میشه بگی چه بلایی سر کیمیا اومد؟
    -مم فقط نقشه داشتم وقتی فیلم و گرفت فیلم و بدزدم. می‌ترسیدم که فیلم دست کیان باشه. از اون ورم ایرج بهم شک کرد و گفت اگه داری کاری می‌کنی بیا با هم انجام بدیم. منم این سری واقعا بهت میگم خونوادت کین. فیلم و هم که می‌گیریم... تو هم لازم نیست فراری باشی یا هر چیز دیگه ای... اولش فکر کردم خیلی به فکر منه اما بعدش یکی دو تا کردم و دیدم این در واقع خواسته ی خودشه. خودش نمی‌خواد آریا از زندان آزاد بشه.
    سرش را تکان می‌دهد. نفسش را بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -خلاصه منم گفتم باشه. قرار بود ایرج یکی و بزاره مراقب که اگه آراد فیلم و گیر اورد فقط فیلم و ازش بگیره. قرار نبود آدم بفرسته بکشنش. اگه یه درصد می‌دونستم قراره اون شب بکشنش هیچ وقت این کارو نمی‌کردم. اما خوشبختانه نقشش‌ نگرفت و یارو کلا مرد... حالا این که چجوری مرد و نمی‌دونم اما ایرج همش می‌گفت کار خودشونه...
    در دلم می‌خندم. آن زمان خیال می‌کردیم داریم بازی را می‌بریم اما نمی‌دانستیم از اول بازنده ی این بازی ما بودیم...
    ابروهایم را به هم گره می‌دهم و می‌پرسم:
    -کیمیا چی شد؟
    سرش را آهسته به طرفین تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -وقتی نقشه ی ایرج شکست خورد تصمیم گرفت با استفاده از کیمیا آراد و مجبور کنه فیلم و بده. من مخالف بودم؛ گفتم آراد قبل از این که فیلم و بده می‌تونه هزار تا کپی ازش بگیره پس دیگه کار تمومه... ولی ایرج به کتش نمی‌رفت...
    نفسش را سرد و سنگین بیرون می‌دهد. معلوم بود خودش هم از کاری که کرده پشیمان است. حسرت و شرمندگی در تک تک اجزای چهره اش مشهود بود...
    -کیمیا... کیمیا رو که خودت دیدی چقدر ترسیده بود... اونجا بیشتر ترسید... شبش یکی از آدمای ایرج می‌خواست... می‌خواست...
    چشم روی هم می‌گذارم و حرفش را قطع می‌کنم:
    -باشه هانیه فهمیدم منظورت رو.
    -کیمیا ترسید. خیلی ترسید... همین شد که تشنج کرد... باور کن هر کاری کردم که نجاتش بدم ولی نشد...
    دلم می‌گیرد. کیمیای بیچاره ذره ای به ایرج و انتقام لعنتی اش ربط نداشت اما بزرگ ترین تاوان را داد. با جانش تاوان داد... هیچ کس حقش نیست زندگی اش اینقدر کوتاه باشد اما کیمیا بزرگ ترین قربانی این ماجرا شد...
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و با لحن متأسفی لب می‌زنم:
    -می‌دونستی آراد تنها کسی بود که درک می‌کرد مجبور بودی اون کارا رو بکنی؟
    ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و سوالی نگاهم می‌کند. نگاه سوالی اش را که می‌بینم سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -درسته. اون تنها کسی بود که باور داشت مجبور بودی. تنها کسی بود که فکر می‌کرد انسانیت داری و می‌خواست کمکت کنه. دروغ نمیگم؛ به من بود که می‌خواستم همون دم تحویل پلیس بدمت اما آراد بود که توی روم ایستاد و گفت نمی‌ذاره این کارو کنم. آراد بود که توی روی باباش ایستاد و مجبورش کرد واسه فراری دادنت کمک کنه.
    به عمد این ها را می‌گویم. می‌خواهم آتش عذاب و وجدانش را بیشتر کنم. شاید به کارم بیاید...
    نگاه سرزنش گری به خود می‌گیرم و ادامه می‌دهم:
    -اون وقت تو چه جوری جوابش و دادی؟ با خــ ـیانـت... دمت گرم!
    خنده ی عصبی ای می‌کند و با صدای حرص آلودی لب می‌زند:
    -فکر کردی خودم خیلی راضی بودم به اون کار؟ فکر کردی واسم آسون بود؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و سرم را کج می‌کنم.
    -خیلی خوب میگیم اون موقع مجبور شدی. حالا چرا؟ چطور روت شد بری بهش بگی بیاد جایی‌ که معلوم نیست قراره چه بلایی سرش بیارن؟
    سرش را بالا می‌اندازد و با لحن مطمئنی جوابم را می‌دهد:
    -خیالت راحت نمی‌کشنش.
    تک خنده ای می‌کنم و ناباور لب می‌زنم:
    -اینجوری خودت و گول می‌زنی؟ خیالت راحته که هر بلایی بخوان سرش میارن اما تهش زنده می‌مونه آره؟
    چند ثانیه مکث می‌کنم. آثار سردرگمی کم کم خودشان را در چهره اش نشان می‌دهند. خوب است... با همین فرمان جلو بروم خوب است...
    سری تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -اصلا می‌دونی چه بلایی ممکنه سرش بیارن؟ بهش فکر کردی؟
    دستم را در هوا تکان می‌دهم و شروع به دادن نظریه های وحشتناک می‌کنم.
    -ممکنه بیشتر معتادش کنن... ممکنه مجبورش کنن کاری که نمی‌خواد و انجام بده... حتی بدتر؛ ممکنه شکنجش بدن... ممکنه زندانیش کنن و برن بیرون هر کی دوست داره رو بکشن...
    چیزهایی که می‌گویم دور از ذهن نیست. اگر قرار نیست خلاصش کنند پس هر بلایی که ازش حرف زدم را می‌توانند به سرش بیاورند.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و ناباور می‌پرسم:
    -می‌تونی بایستی و نگاه کنی دارن اذیتش می‌کنن؟
    نگاهش را می‌دزدد و سکوت می‌کند. به خدا که نگاهش داد می‌زند به این کار راضی نیست. سکوتش را که می‌بینم با تأکید حرفم را تکرار می‌کنم:
    -هانیه؛ می‌تونی شاهد همچین چیزی باشی؟
    -من مجبورم. قراره با کیان فرار کنم پس‌ راهی ندارم...
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -مجبور نیستی فرار کنی.
    تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -چطور؟ اتهامم قتله... مگه این که بابات زنده شه...
    سرم را بالا می‌اندازم. ابروهایم را بالا می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -اگه من رضایت بدم چی؟
    -بازم میرم زندان...
    نگاهم را به هستی‌ می‌دهم. به نظرم حالا وقتش است آسم را رو کنم. با سر به هستی اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -می‌دونی هستی کیت میشه؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت جوابم را می‌دهد:
    -کیم میشه؟
    -هستی خواهرته...
    بی‌درنگ چشمانش از شدت تعجب گرد می‌شوند. بهت زده به هستی نگاه می‌کند و نگاهش را بین من و هستی‌ می‌چرخاند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و نفسش را به صورت خنده بیرون می‌دهد.
    -مسخره ها... این و میگی که من و راضی کنی کمکتون کنم...
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و آهسته جوابش را می‌دهم.
    -نه. دارم راستش و میگم... تو و هستی دوقلواین... هستی خواهرته؛ آرادم پسرداییت...
    خنده ای می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -مثل سگ داری دروغ میگی.
    دستم را بالا می‌برم و با صدایی محکم جوابش را می‌دهم:
    -به روح بابام که آرزوی یه ثانیه دیدنش و دارم راست میگم!
    این را که می‌گویم بهتش بیشتر می‌شود و چشمانش گشاد تر. معلوم است بین باور کردن و نکردن سردرگم است...
    سردرگمی اش را که می‌بینم از جایم بلند می‌شوم. صدایم را پایین می‌آورم و در حالی که در اتاق قدم می‌زنم همه ی ماجرا را برایش تعریف‌ می‌کنم. این که اسمش چیست؛ رسمش چیست؛ پدرش کیست و مادرش کیست... این که چرا موقع به دنیا آمدن او را از خانواده اش جدا کردند... این که چرا درگیر این انتقام لعنتی شده... این که تاوان چه چیزی را دارد می‌دهد... همه را تعریف‌ می‌کنم...
    حرف هایم که تمام می‌شود خم می‌شود و سرش را روی پاهایش می‌گذارد. چند دقیقه ای سکوت می‌کنم. می‌دانم به زمان نیاز دارد تا همه ی این ها را هضم کند. روی تخت می‌نشینم و او هم بعد از چند دقیقه سرش را بالا می‌آورد. چهره اش سرخ شده و خیس بود و آثار گریه کردن کاملا در آن مشهود بود...
    سرم را آهسته تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -بهش فکر کن هانیه. داییت تصمیم گرفته حمایتت کنه. منم رضایت میدم. با اثبات این که دستور از طرف ایرج بوده و تو مجبور بودی... و این که خودتم شهادت بدی و با پلیس همکاری کنی؛ جرمت خیلی کم تر میشه... احتمالا سه یا چهار سال میفتی زندان. خیلی دلم می‌خواست کاری کنم که همینم نشه اما متأسفانه نمیشه. اما عوضش وقتی آزاد شدی می‌تونی بری دانشگاه. داییت هم قراره توی شرکتش بهت کار بده. و این که خونواده هم داری... بهش فکر کن...
    بی‌درنگ سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بدون آن که تردیدی در صدایش داشته باشد می‌گوید:
    -قبول! چی کار باید بکنم؟
    پلک روی هم می‌گذارم و نفس آسوده ای می‌کشم. بگذار یک بار هم شانس با ما یار باشد. به کجای دنیا بر می‌خورد؟
    -برو پیش آراد. راضیش‌ کن نیاد. یا اگه میاد با نقشه و کمک بیاد.
    -به نظرت ریسک می‌کنه؟ اصلا... اصلا به من اعتماد می‌کنه؟
    -نه؛ اما تو بازم باهاش حرف بزن و راضیش کن. اصلا بهش بگو که طرف اونی... آراد باهوشه. مطمئنم یه فکر حسابی می‌کنه...
    چند ثانیه خیره ام می‌شود. بعد از چند ثانیه فکر کردن سرش را تکان می‌دهد و موافقت می‌کند.
    -باشه. باشه اما فکر نکنم ریسک کنه.
    نوچی می‌کنم و کلافه جوابش را می‌دهم:
    -حالا تو بگو... شانست و امتحان کن...
    فکری به ذهنم می‌رسد و سراسيمه می‌پرسم:
    -راستی هانیه گوشی داری؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -نه... کیان نذاشت هیچ کدوم گوشی بیاریم. میگه خیلی ریسکیه. البته داشته باشیم هم تو این ناکجا آباد آنتن نمیده... فقط یه تلفن ساده خود کیان داره که معلوم نیست کجاست.
    نفسم را آه مانند بیرون می‌دهم و میگویم:
    -اگه دیدی آراد نمی‌تونه ریسک کنه چیزی نگو. ولی بعدش برو سراغ باباش. بگو گوش به زنگ باشن روزی که خواست بیاد پشت سرش کمکی چیزی بفرستن.
    هستی که تا آن زمان ساکت بود نگاهم می‌کند و نطقش را باز می‌کند:
    -چه کاریه دیگه؟ چرا سختش می‌کنی؟ مستقیم بره سراغ دایی آدرس اینجا رو بده... اونم با دایی شهریار بقیش رو حل می‌کنه. آراد ترسیده؛ مطمئنم از ترس نمی‌تونه منطقی فکر کنه ولی دایی می‌تونه.
    مردد سرم را تکان می‌دهم و آهسته لب می‌زنم:
    -اینم میشه.
    نگاه به هانیه می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -حالا به نظر خودت کدوم راه بهتره؟
    -به نظر منم به آراد نگیم خیلی بهتره. هم به من اعتماد نداره هم می‌ترسه ریسک کنه.
    سرم را به نشانه ی موافقت تکان می‌دهم. این که هانیه طرف ما بود خودش یک برگ برنده بود... عجیب است اما انگار بخت هم با ما یار شده بود...
    فردای آن روز هانیه بهانه می‌آورد که من به مشکلی زنانه بر خورده ام و باید برای تهیه ی دارو و لوازم مورد نیازم به شهر برود. کیان هم موافقت می‌کند...
    بعد از رفتنش کیان به اتاق ما می‌آید. نگاهی به ما می‌اندازد و می‌گوید:
    -جمع کنین برین.
    همین را کم داشتیم! ابروهایم را به هم می‌دوزم و بی‌اراده لب می‌زنم:
    -پس هانیه چی؟
    مشکوک نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    -انگار خیلی نگران قاتل باباتی!
    قدمی به داخل اتاق برمی‌دارد. لبخند کجی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -یا بهتر بگم؛ نگرانی سگت نتونه کمک بیاره!
    برق از سرم می‌پرد... سراسیمه از جایم بلند می‌شوم و مضطرب زمزمه می‌کنم:
    -چی میگی واسه خودت؟
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحنی معنادار جوابم را می‌دهد:
    -اگه شما خرش نکردین بره شهر کمک بیاره پس‌ کی رفته؟
    نفسم را با خنده بیرون می‌دهم و می‌گویم:
    -اونم گفت چشم!
    قدمی به سمتم برمی‌دارد. سرش را کج می‌کند و متفکر لب می‌زند:
    -می‌دونستی بعد از تصادف دکتر اوردم بالا سرت؟ می‌خوای بدونی دکتر چی گفت؟ گفت حامله ای...
    چشمانم از تعجب گرد می‌شوند. بی‌اراده دستم را بالا می‌برم و بر روی شکمم می‌گذارم. من حامله ام؟ یک موجود کوچک درونم جان گرفته؟ یک نفر از وجود آریا؟
    -پس بهم بگو ببینم؛ چطوره که هانیه گفته وقت ماهانته؟ من مردم و این چیزا سرم نمیشه... ولی این و خوب می‌دونم که زن حامله...
    ادامه ی حرفش را می‌خورد. نفسم را بیرون‌ می‌دهم و عصبی زمزمه می‌کنم:
    -لعنت بر...
    لعنت بر این شانس! این چه سرنوشتی است که نمی‌دانم باید برای حاملگی ام خوشحال باشم یا غمگین! خدایا می‌بینی بازی روزگار را؟!
    به سمت تخت می‌چرخم و عصبی لگدی به تخت می‌زنم. روی تخت می‌نشینم و سرم را بین دستانم می‌گیرم. جلویم زانو می‌زند و صدایش در گوشم می‌پیچد:
    -دروغ گفتم خانم وکیل... ولی خوب خودت و لو دادی...
    یک بار دیگر برق از سرم می‌پرد... یک دستی زده بود؟ همه اش دروغ بود؟ سرم را بالا می‌گیرم و با نفرت نگاهش می‌کنم. دلم می‌خواهد دست هایم را دور گلویش فشار دهم تا جانش در بیاید... اما حیف که دستم بسته است...
    از جایش بلند می‌شود. بالای سرم می‌ایستد و می‌گوید:
    -جمع کن بریم. زود باش...
    ****************
    در کلاس مدرسه ای که کیان به زور واردش شده بود قدم می‌زنم. پنجشنبه بود و خیالش راحت بود دانش آموزی قرار نیست بیاید. مدرسه ی روستایی در همان حوالی بود و از شانس خوب کیان و از شانس بد ما حتی سرایدار هم نداشت. هانیه هم که به امان خدا رفته بود و آدرس جدید ما را نمی‌دانست. کیان هم شخصا با آراد تماس گرفته بود و آدرس این جا را داده بود. آراد هم که به احتمال نود و نه درصد ریسک نمی‌کرد و احتمالا به زودی سر و کله اش پیدا می‌شد...
    نگاه به هستی که روی نیمکت نشسته بود و یک ریز در حال گریه کردن بود می‌دهم. لعنت به او و پیشنهادش... باید هانیه را مستقیم سراغ آراد می‌فرستادم! در حال حاضر تنها امیدی که دارم این است که همه چیز را به خدا بسپارم...
    کلاس پر بود از نیمکت و صندلی های دانشجویی تک نفره. روی یکی از صندلی ها می نشینم و نگاهم را به ساعت می‌دهم. پنج بعد از ظهر بود...
    بادی می‌وزد و مرا می‌لرزاند. امروز هوا ابری بود و سرد هم شده بود...
    صدای دست زدن کیانی که در حال قدم زدن در راهرو بود می‌پیچد و پشت بندش صدایش را بلند می‌کند:
    -به... به... به... ببین کی اینجاست... تو آسمونا دنبالت می‌گشتم... اما رو زمین پیدات کردم...
    پلک روی هم می‌گذارم و آخرین امیدم هم نابود می‌شود... حدس زدن این که آراد آمده بود زیاد سخت نبود... همان طور که پیش‌بینی کرده بودم شد. او نتوانست ریسک کند و هانیه هم نتوانست چیزی به او بگوید...
    چشم باز می‌کنم و بین چهارچوب در کلاس می‌بینمش. بارانی مشکی رنگی که آریا آخرین بار به او داد را به تن کرده بود و دستش را در جیب هایش گذاشته بود. مانند همیشه با چهره ای سرد و خنثی نگاهش را بین کامران که روی نیمکت نشسته بود و هستی که روی نیمکت آخر نشسته بود می‌چرخاند. همه اش منتظر بودم کامران از جایش بپرد و به سمتش حمله کند. بعد هم تا می‌تواند کتک نوش جانش کند اما این اتفاق نیفتاد...
    به جایش نگاه به هستی می‌کند و با سر به سمت در اشاره می‌کند.
    -پاشو آزادی.
    نگاهش را به آراد می‌دهد و کنایه می‌زند:
    -من مثل بعضیا زیر قولم نمی‌زنم.
    هستی مانند فنر از جا می‌پرد و به سمتش می‌رود. دست هایش را باز می‌کند؛ بی‌طاقت بغلش می‌کند و بی‌صدا گریه می‌کند...
    آراد برعکس روزهای آخر که پرخاشگری اش را به یاد داشتم خودش شده بود. مثل خود قبل از اعتیادش... اصلا دوره ی‌ ترکش تمام شده بود که بیرون آمده بود؟ یا نکند فرار کرده بود؟
    متقابلا هستی را به آغـ*ـوش می‌کشد. سرش را پایین می‌آورد و روی سرش را می‌بوسد. لب باز می‌کند و به گرمی زمزمه می‌کند:
    -باشه... تموم شد. الان آزادی که بری...
    رفتارش مانند مادری شده بود که سعی می‌کرد کودکش را آرام کند. هستی هم مانند کودکی که دلش حسابی پر بود قصد نداشت از او جدا شود. هنوز تشنه ی آغوشش بود...
    آراد برخلاف میلش از خودش جدایش می‌کند. دستش را در جیبش می‌کند و سوئيچ ماشینی را جلویش می‌گیرد.
    -می‌تونی تا شهر بری دیگه؟ آره؟
    هستی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و مخالفت می‌کند:
    -نمی‌رم... نمی‌رم...
    آراد ابروهایش را بالا می‌برد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -مگه میشه؟ باید بری...
    هستی آب بینی اش را بالا می‌کشد و مخالفت می‌کند. آراد صورتش را با دو دستش قاب می‌گیرد و محکم لب می‌زند:
    -بخاطر من هستی... بخاطر من!
    هستی نمی‌شنید... مدام سرش را به طرفین تکان می‌داد و مخالفت می‌کرد. آراد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -لج نکن قربونت برم. برو...
    لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -تو داشبورد ماشین واست پشمک گذاشتم... برو...
    این را که می‌گوید هستی ساکت می‌شود. چند ثانیه مشکوک نگاهش می‌کند و آهسته و نامحسوس سرش را تکان می‌دهد. آراد با سر به سمت در اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -برو. ببخشید اگه بخاطر من این بلا سرت اومد.
    هستی دوباره زیر گریه می‌زند. اما می‌رود... از کنار آراد گذر می‌کند و در حالی که گریه می‌کند می‌رود...
    کیان به سمت آراد می‌آید. لبخندی می‌زند و خیلی عجیب بغلش می‌کند و در حالی که انگار به دست هایش او را می‌گردد زمزمه می‌کند:
    -نمی‌تونی فکرش و کنی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
    این را می‌گوید و از او جدا می‌شود.
    آراد تک خنده ای می‌کند و در حالی که به سمت میز دانشجویی ای که نزدیک کامران بود می‌رود جوابش را می‌دهد:
    -بگو می‌خوام بگردمت دیگه بغـ*ـل کردنت چیه...
    کیان چهره ی دلخوری به خود می‌گیرد و می‌گوید:
    -استغفرالله... من دلم میاد تو رو بگردم؟
    آراد جوابش را نمی‌دهد. روی صندلی می‌نشیند. میزش را پایین می‌آورد و دست چپش را روی میز می‌گذارد.
    نگاه به چهره ی خونسرد کامران می‌دهد و ابروهایش را بالا می‌اندازد.
    -بفرما. اینم از من. حالا میشه این بنده خدا رو ول کنی بره؟
    کیان با دست به من اشاره می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -این بنده خدا حسابش جداست.
    بی‌اعتنا به کیان نگاه به آراد می‌کنم و با ترس لب میزنم:
    -آریا چی شد؟
    نگاهم می‌کند و دست راستش را جلویم تکان می‌دهد:
    -دستش شکسته. سرشم ضربه دیده... شیشه ماشین هم رفته تو کتفش. غیر از اینا خوبه.
    -الان کجاست؟
    -بیمارستان بود ولی به زور رفت خونه.
    می‌دانستم. می‌دانستم کیان می‌خواهد حرصم بدهد... می‌دانستم آریا نمرده... خدایا شکرت... در این اوضاع بهترین خبری که می‌توانستم بگیرم همین بود...
    آراد نگاه به کامران می‌دهد. چهره ی خونسردش را که می‌بیند لب باز می‌کند و سعی می‌کند سردش کند:
    -ببین؛ کامران؛ من قبول دارم اشتباه کردم. نباید خواهرت و قاطی می‌کردم اما باور کن مقصرش من نیستم. شاید تقصیر کار باشم اما مقصر اصلی نیستم. الانم تو با این کارت فقط جرم می‌کنی... فقط زندگی خودت و خراب می‌کنی... من می‌دونم دانشجوی پرستاری هستی؛ می‌دونم ترم آخرته؛ می‌دونم آینده داری... پس چرا...
    کامران در یک حرکت ناگهانی چاقویی از جیبش بیرون می‌آورد. دستش را با سرعت تا آخر بالا می‌برد و چاقو را دقیقا روی دست چپ آراد که روی میز بود فرود می‌آورد...
    دلم تیر می‌کشد. در جایم می‌پرم و بی‌اراده جیغ طولانی و کر کننده ای می‌کشم و پشت بندش آراد سرش را بالا می‌گیرد؛ چشم می‌بندد و صدای فریادش با صدای جیغ من مخلوط می‌شود...
    چاقو از دست آراد و حتی چوب میز هم رد می‌کند و همان جا مانند میخ خشک می‌ماند...
    آراد همان طور که سرش بالا بود صدای فریادش قطع می‌شود و از درد چشمان و لب هایش را روی هم فشار می‌دهد... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین می‌آید و روی گونه اش سر می‌خورد...
    وحشت زده و بی‌اراده عقب عقب قدم برمی‌دارم. آن قدر که به در کلاس برخورد می‌کنم و روی زمین می‌افتم...
    نگاهم را به زیر میز می‌دهم. قطرات خون مانند باران یکی یکی فرود می‌آیند و زمین را قرمز می‌کنند. به هم پیوند می‌خورند و بیشتر می‌شوند... هر لحظه بیشتر...
    **********************
    دوان دوان خودش را به ماشین می‌رساند. در را باز می‌کند و پشت فرمان می‌نشیند. سوئيچ را وارد می‌کند و از قفل شدن درها مطمئن می‌شود.
    داشبورد را باز می‌کند و یک کاغذ تا شده در آن می‌بیند. کاغذ را چنگ می‌زند و بازش می‌کند. دست‌خط را می‌شناخت... دست‌خط آراد بود... نگاه به کاغذ می‌کند و متن رویش را در دل می‌خواند...
    ((از اینجا که رفتی مستقیم برو خونمون. سیروان و هومن اونجا منتظرتن. یه ردیاب به گردنبند من وصله. وقتی هومن با چشمای خودش تو رو ببینه مکان و واسه دایی می‌فرسته. هول نکن؛ آروم برون. هیچی نمیشه. اگه همه چی طبق نقشم پیش‌ بره تا چند ساعت دیگه می‌بینمت. پس بخاطر منم که شده باید آروم و با احتیاط برونی. بازم معذرت می‌خوام که توی همچین دردسری انداختمت. دوست دارم. فعلا.))
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    *************
    نگاه به کامرانی که با خونسردی تمام در حال بخیه زدن دست آراد بود می‌دهم. دلم می‌خواهد با لگد در سرش بکوبم. می‌دانم به عمد با خونسردی کارش را انجام می‌دهد تا دردش را بیشتر کند. حتی می‌‌توانست دستش را بی‌حس کند اما خودش به وضوح گفت از عمد این کار را انجام نمی‌دهد...
    پارچه ای به دست من داده بود تا زخم بالایی دستش را فشار بدهم تا از بالا خونریزی نکند. خودش هم مشغول بخیه زدن زخم آن سمتش بود...
    آراد بیچاره هنوز هم در همان حالت مانده بود. تنها کاری که برای تسکین دردش انجام می‌داد این بود که سرش را بالا بگیرد و پلک روی هم فشار دهد. گاهی هم که دردش شدید می‌شد پارچه ی بارانی اش را چنگ می‌زد و فشار می‌داد. حالا یا به طبع اخلاقش بی‌صدا تحمل می‌کرد یا می‌خواست جلوی کامران کم نیاورد و او را حرص دهد... سرد بود اما عرق کرده بود... رنگش پریده بود و از درد بی‌حال شده بود... یکی دو بار می‌خواستم پنهانی در وسایل کامران بگردم و بی‌حس کننده را پیدا کنم و بیاورم؛ اما کامران با گفتن این که باید روی زخمش را فشار بدهم مشغولم کرد... از کنار آراد هم که جم نمی‌خورد...
    کامران سرش را بالا می‌آورد و بدون آن که نگاهم کند می‌گوید:
    -این سمتش تمام. می‌تونی بری.
    جمله اش را دستوری می‌گوید اما من به عمد یکی از صندلی ها را می‌کشم و رویش می‌نشینم. نیم نظری به سویم می‌اندازد که سرم را سوالی و طلبکار تکان می‌دهم. چیزی نمی‌گوید و مشغول ادامه ی کارش می‌شود. کارش که تمام می‌شود وسایلش را همان جا رها می‌کند و از جایش بلند می‌شود.
    بعد از آن که از رفتنش مطمئن می‌شوم لب باز می‌کنم و مردد لب میزنم:
    -آراد؟
    سرش را آهسته پایین می‌آورد و چشمانش را باز می‌کند. سرم را نزدیکش می‌برم و به نرمی میگویم:
    -خوبی؟
    آهسته سرش را به طرفین و به معنای منفی تکان می‌دهد. از دردش بود؛ وگرنه کامران نگذاشت زیاد خونریزی کند. قبل از آن که خونریزی اش زیاد شود کار بخیه کردنش را شروع‌ کرد.
    دوباره سرش را بالا می‌گیرد و چشمانش را می‌بندد. نفسش را طولانی بیرون می‌دهد و دست راستش را روی شقیقه اش می‌گذارد.
    سرم را کج می‌کنم و غمگین زمزمه می‌کنم:
    -باز میگرنت؟
    بدون آن که جوابم را بدهد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. برای یک لحظه فراموش کرده بودم میگرن دارد...
    -قرصات و اوردی؟
    این بار سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. باید فکری بکنم. نمی‌توانم منتظر بمانم تا دردش ساکت شود. ممکن است خیلی دیر شود.
    سرم را کج می‌کنم و با لحنی امیدوار زمزمه می‌کنم:
    -تروخدا بگو با یه نقشه اومدی...
    سرش را چند بار به معنای تأیید تکان می‌دهد. به پشتی صندلی تکیه می‌دهم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. می‌دانستم روی هوا عمل نمی‌کند... می‌دانستم بی‌گدار به آب نمی‌زند...
    ************
    راوی

    ماشین را جلوی در پارک می‌کند. برخلاف چیزی که آراد در نامه از او خواسته بود با نهایت سرعت و کم ترین احتیاط خودش را تا اینجا رساند. دست خودش نبود... با عقلش نه؛ بلکه‌ با دلش حرکت می‌کرد...
    سراسیمه از ماشین پیاده می‌شود. به سمت در می‌دود و انگشتش را مدام روی دکمه ی آیفون فشار می‌دهد. طولی نمی‌کشد که در باز می‌شود و خودش را داخل خانه می‌اندازد. سیروان از در خانه بیرون می‌آید و ناباور نگاهش می‌کند. با چهره ای نگران به سمتش قدم برمی‌دارد و جلویش می‌ایستد. بی‌اراده دست دراز می‌کند و روی بازوهایش می‌گذارد. تکانش می‌دهد و نگران لب می‌زند:
    -خوبی؟
    هستی بی‌درنگ سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بدون آن که حرفی بزند از او جدا می‌شود. حرکت می‌کند و در حالی که به سمت خانه قدم برمی‌دارد بی‌طاقت می‌پرسد:
    -هومن خونست؟
    سیروان در حالی که پشت سرش قدم برمی‌دارد جوابش را می‌دهد:
    -خونست؛ داخله... برو تو...
    با نهایت سرعت وارد خانه می‌شود. هومن روی مبل نشسته بود و مردمک هایش را روی لپتاپش قفل کرده بود. هستی به سمتش می‌‌دود و عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -هومن؛ هومن زنگ بزن به پلیس...
    هومن نگاهش می‌کند و زمانی که خیالش از بابت او راحت می‌شود طبق قولی که به آراد داده بود تلفنش را برمی‌دارد و شماره ی اردلان را می‌گیرد.
    سیروان در حالی که لیوان آبی در دست داشت به سمت هستی می‌آید. لیوان را جلویش تکان می‌دهد و به نرمی لب می‌زند:
    -بیا یه آبی بخور.
    هستی لیوان را از دستش می‌گیرد و آب را سر می‌کشد. لیوان را به دستش می‌دهد و به پیشنهاد سیروان روی مبل می‌نشیند. به صفحه ی لپتاپ زل می‌زند و پایش را از استرس تکان می‌دهد.
    بعد از آن که هومن به اردلان خبر می‌دهد و تماس را قطع می‌کند هستی بی‌طاقت لب می‌زند:
    -آراد کجاست؟
    هومن نگاهی به صفحه ی لپتاپ می‌اندازد و جوابش را می‌دهد:
    -دارن میان سمت شهر.
    سیروان ابروهایش را به هم گره می‌دهد و متفکر می‌پرسد:
    -یعنی دارن میان تهران؟
    هومن سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. صدای زنگ آیفون توجهشان را به سمت خود جلب می‌کند. یک نفر دیوانه وار دکمه ی آیفون را فشار می‌داد و هم زمان در می‌زد. هر سه نفر نگاه مشکوکی رد و بدل می‌کنند و سیروان مردد به سمت آیفون قدم برمی‌دارد. رو به رویش می‌ایستد و با دیدن تصویر صفحه نگاهش را به سیروان و هستی می‌دهد و با لحنی که کمی چاشنی ترس داشت زمزمه می‌کند:
    -آریاست!
    *******************
    پریچهر

    پشت سر کامران که پشت فرمان نشسته بود در ماشین می‌نشینم. آراد هم کنارم جای می‌گیرد. هیچ از کار آن دو سر در نمی‌آورم. نمی‌دانم قصد چه کاری را دارند... هدفشان چیست... دردشان چیست... این همه خودشان را کشتند بیرون از شهر باشند و حالا تصمیم گرفته اند دوباره به شهر برگردند...
    نگاهی به آراد که کنارم نشسته بود می‌اندازم. رنگ و رویش بهتر شده بود و خوشبختانه از دردش هم کمتر شده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. با دست مخالفش روی زخمش را گرفته بود و ماساژ می‌داد. نتوانستم بفهمم نقشه اش چیست اما وقتی این طور خونسرد در جایش نشسته بود و کاری نمی‌کرد معلوم بود همین حالا هم نقشه اش در حال اجرا است...
    سرم را تکان می‌دهم و کلافه لب می‌زنم:
    -میشه بگید تا کی می‌خواین ما دو تا رو دنبال خودتون بکشونید؟
    برعکس کامران؛ کیان که همیشه زبانش دراز بود جوابم را با کنایه می‌دهد:
    -شما دو تا شریک جرم و تا هر کجا که دلمون بخواد دنبال خودمون می‌کشونیم.
    اخمی می‌کنم و بی‌حوصله جوابش را می‌دهم:
    -مسخره بازی در نیار کیان. بره نیستیم که بخوای ببندیمون... بالاخره یه جا از دستت در می‌ریم...
    پوزخندی می‌زند و دوباره کنایه می‌زند:
    -والا به نظر من کم از بره ندارین.
    انگار نمی‌شود با کیان حرف زد. نگاه از او می‌گیرم و از طریق آینه به کامران می‌دهم. با سر به کیان اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -حالا میگیم این روانیه؛ تو چته؟ حالا میگیم این پروندش کلفته... تو دیگه چرا داری آیندت و خراب می‌کنی؟
    جوابم را نمی‌دهد. انتقام چشمانش را کور کرده است. مگر ایرج از انتقامش گذشت که حالا سعی دارم با حرف زدن کامران را راضی کنم از خون خواهرش بگذرد؟ مثل کوبیدن آب در هاون است...
    نمی‌دانم چه قدر راه رفته ایم اما از دور می‌توانم شهر را ببینم. ناگهان سرعت ماشین کم می‌شود و ماشین وارد یک جاده خاکی می‌شود. قسمتی از راه را می‌رویم که دوباره از سرعت ماشین کم می‌شود. کم تر و کم تر می‌شود تا آن جا که از حرکت می‌ایستد...
    گره ای میان دو ابوی کیان می‌افتد و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
    -چی شد؟
    کامران چند ثانیه مکث می‌کند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و مردد لب می‌زند:
    -نمی‌دونم کیان...
    -چی‌ رو نمی‌دونی؟ روشن کن بریم وقت کمه...
    کامران صدایش را بالا می‌برد و بی‌طاقت جوابش را می‌دهد:
    -نمی‌دونم کارمون درسته یا نه...
    درست می‌شنیدم؟ خدا به ما رو کرده؟ کامران تردید دارد؟ ممکن است کمکان کند؟
    کیان ناباور می‌خندد و می‌گوید:
    -چرت و پرت نگو کامران... ما حرف زدیم و قبول کردیم با هم این راه رو بریم...
    -می‌دونم کیان. من اون موقع منطقی فکر نمی‌کردم... آراد مقصر بود؛ درسته... اون ناخواسته مقصر بود ولی ما عمدا داریم این کارو باهاش می‌کنیم...
    گره ی بین ابروهای کیان باریک و باریک تر می‌شود. مردمک هایش روی کامران قفل می‌کنند و به فکر فرو می‌رود. آراد از فرصت استفاده می‌کند و خودش را جلو بین دو صندلی می‌اندازد. نگاهش را بین آن دو می‌چرخاند و می‌گوید:
    -کیان؛ تو تا آخر عمرت نمی‌تونی ما رو دنبال خودت بکشونی. یا حتی یکی از ما رو... تو همین جوری هم آیندت رو خراب کردی... دیگه بزار دوستت زندگیش و بکنه... لاقل به خاطر مادرش...
    کیان که انگار حرف های آراد را نمی‌شنید و حتی اهمیتی هم نمی‌داد دستش را پشت کمرش می‌برد. ناگهان اسلحه ای در می‌آورد و به سمت کامران نشانه می‌گیرد. فکر می‌کردم می‌خواهد تهدیدش کند که با شنیدن صدای وحشتناک شلیک اسلحه به سمت سرش و پخش شدن خونش روی صورت آرادی که کنارش بود دست هایم را روی دهانم می‌گذارم و جیغم را خفه می‌کنم‌...
    در خودم جمع می‌شوم و نگاه وحشت زده ام را به آراد می‌دهم. برعکس من ذره ای از جایش تکان نخورد... ترسیده بود و همین ترسش او را در جایش خشک کرده بود... به حدی خشکش زده بود که تنها زبانش باز مانده بود و حتی قدرت این را نداشت که نفس حبس شده اش را آزاد کند...
    بعد از چند ثانیه شوک زدگی آهسته سرش را عقب می‌کشد و در جایش تکیه می‌دهد. صورتش مثل آریا شده بود... خال خالی؛ اما از نوع قرمز و خونینش... قطرات به هم پیوند می‌خورند و از روی صورتش سر می‌خورند و فرود می‌آیند...
    چهره ی کیان غمگین بود. پشیمان نبود اما غمگین بود. معلوم بود برخلاف میلش این کار را کرده و مجبور بوده. فقط برای این که کامران کارش را خراب نکند... روزی به خوب شدنش امید داشتم... اما حالا قطعا می‌دانم که کیان یک روانی به تمام معنا است... کسی که بی‌رحمانه دوست دوران کودکی اش را بدون ذره ای پشیمانی کشته قطعا سلامت عقلی ندارد...
    اسلحه را به کمرش می‌بندد و پیاده می‌شود. ماشین را دور می‌زند و در سمت کامران خدابیامرز را باز می‌کند. کامران را از ماشین بیرون می‌برد و همان جا رها می‌کند و من بی‌صدا به خود می‌لرزم...
    آراد به خودش می‌آید. دستش را بالا می‌برد و با آستینش صورتش را از خون پاک می‌کند. چون آستینش مشکی بود لکه های خون روی از خود به جا نمی‌گذارند...
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با صدایی دورگه شده زمزمه می‌کند:
    -بیا تا خودمون رو هم به کشتن ندادیم فقط خفه شیم!
    به خدا که راست می‌گوید. به خدا که اگر مخ کامران را به بازی نمی‌گرفتیم و وعده وعید آینده را به او نمی‌دادیم او هم تردید نمی‌کرد. تردید نمی‌کرد و حالا هم زنده بود...
    کیان در سمت مرا باز می‌کند؛ اسلحه را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:
    -پیاده شو بشین پشت فرمون.
    نگاه به اسلحه می‌دهم و از ماشین پیاده می‌شوم. در حالی که اسلحه را به سمتم گرفته بود ماشین را دور می‌زند و روی صندلی جلو می‌نشیند. نمی‌گذارد من زودتر سوار شوم تا مبادا ماشین را روشن کنم و همراه آراد فرار کنم. پشت فرمان می‌نشینم و در را می‌بندم.
    با نوک اسلحه به عقب جلو اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -روشن کن همین راه رو برو.
    استارت می‌زنم و پایم را روی گاز فشار می‌دهم. کاش لاقل اسلحه اش را به سمت دیگری بگیرد. نه این که بترسم؛ می‌دانم هر که را بکشد من یکی را نمی‌کشد. اما این که یک نفر مدام اسلحه را به سمتم بگیرد عصبی ام می‌کند. راستی حالا که مرا نمی‌کشد چرا مسیر را به شهر عوض نکنم؟ آهان؛ آراد بیچاره ای که عقب نشسته را روانه ی آن دنیا خواهد کرد...
    کیان تکیه می‌دهد اما ذره ای اسلحه را تکان نمی‌دهد. من به جهنم؛ دستش خسته نمی‌شود؟
    لب باز می‌کند و آراد را مخاطب قرار می‌دهد:
    -اگه از همون اول دخالت نمی‌کردی کارمون به اینجا نمی‌کشید.
    صدای آراد از صندلی عقب به گوشم می‌رسد که بی‌پروا جوابش را می‌دهد:
    -نه خیر؛ اگه از همون اول مثل آدم و مردونه واسه عشقت می‌جنگیدی کارمون به اینجا نمی‌کشید.
    کیان تک خنده ای می‌کند و با لحن خنده آلودی می‌گوید:
    -همیشه ساکت بودی ولی تو دعوا زبونت دراز بود.
    -واسه دفاع از خودم بله زبونم دراز بود. اونم در مقابل یه روانی ای مثل تو.
    چرا روی اعصابش می‌رود؟ مگر آراد همانی نبود که گفت بهتر است خفه شویم و سر به سرش نگذاریم؟
    -آها اون وقت تو از نظر عقلی سالم بودی؟ تویی که نصف‌ کارات منطقی نیست...
    -لاقل من نصف کارام منطقی نیست تو که همه ی‌ کارات از بن و ریشه غلطه.
    نوچی می‌کند و بی‌حوصله ادامه می‌دهد:
    -تو دیوونه ای کیان قبول کن دیگه... حتی مامانتم این و می‌دونست اما به روت نمی‌اورد...
    کیان با شنیدن اسم مادرش به یک باره منفجر می‌شود و صدای فریادش کل ماشین را پر می‌کند:
    -اسم مادر من و به زبون نیار! انگار یادت رفته به خاطر کی‌ مرد...
    آراد صدایش را بالا می‌برد و جوابش را می‌دهد:
    -اتفاقا خوب یادمه بخاطر کی‌ مرد. خیلی هم خوب یادمه کی کشتش...
    کیان با همان فریادش ادامه می‌دهد:
    -من قصد نداشتم بکشمش! می‌خواستم...
    آراد حرفش را قطع می‌کند و می‌گوید:
    -خب چرا الان نمی‌کشی؟ مگه نه پشت سرتم تو هم دستت بازه؟ بزن دیگه... چرا معطلی؟
    کمی فکر می‌کند. متفکر سرش را تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -آهان؛ شاید بهم نیاز داری...‌حالا خدا می‌دونه یا میخوای بابام از مرز ردت کنه؛ یا پول میخوای یا یه درد دیگه داری... پس یعنی من و نمی‌کشی... و وقتی من و نمی‌کشی...
    در یک حرکت ناگهانی به جلو می‌پرد و زیر اسلحه ی کیان می‌زند. اسلحه از دستش سر می‌خورد و پایین پایش می‌افتد. قبل از آن که به خودش بیاید آراد سرش را می‌گیرد و محکم به شیشه ی کنارش می‌کوبد. کیان خودش را جمع و جور می‌کند و شروع به دفاع کردن از خود می‌کند.
    بخاطر درگیر شدن و کتک کاری آن دو ماشین تکان های شدیدی می‌خورد. در فکر بودم که ماشین را نگه دارم یا به راهم ادامه دهم که یک ماشین دیگر از ناکجا آباد پیدا می‌شود و بین دو در ماشین یعنی سمت کیان و آراد می‌کوبد...
    ماشین تکان شدیدی می‌خورد و همه کنترلمان را از دست می‌دهیم. من فرمان را رها می‌کنم و آراد و کیان هم از هم جدا می‌شوند...
    چون سرم به شیشه ی ماشین برخورد کرده بود کمی گیج می‌رفت اما بعد از چند ثانیه به خودم می‌آیم و روی ماشینی که به ما زده بود زوم می‌کنم. ماشین آشنا بود... ماشین آراد نبود؟
    ماشین از ما فاصله می‌گیرد. کیان هنوز گیج بود و هاج و واج به اطراف نگاه می‌کرد... من اما بی‌درنگ سوئيچ را بیرون می‌آورم و از ماشین پیاده می‌شوم. نگاهم را به ماشینی که از ما فاصله گرفته بود می‌دهم. به خدا که ماشین آراد بود...
    در سمت کنار راننده باز می‌شود و آریا پیاده می‌شود. از در راننده هم هومن پیاده می‌شود. آریا یک دستش در گچ بود و بالای ابرویش کبود بود... با دیدنش قلبم جان دوباره ای می‌گیرد؛ بی‌اراده به سمتش می‌دوم و حریصانه در آغوشش می‌گیرم... چند روز ندیدمش اما یک عمر گذشت... نبودش زمان را برایم طولانی و طاقت فرسا می‌کند...
    با یک دستش لحظه ای در آغوشم می‌گیرد و سریع ازم جدا می‌شود. چهره اش با خشم پر شده بود و عصبی بود. به سمت ماشین می‌رود. در سمت آراد را باز می‌کند و با یک دستش عصبی یقه اش را چنگ می‌زند و با خشونت از ماشین بیرون می‌کشدش. در ماشین را با لگد می‌بندد و آراد را با خشونت به ماشین می‌کوبد. عصبی بود... از آراد عصبی بود... در این چند روز چه اتفاقی افتاده بود که اینقدر از تو عصبی بود؟
    دستش را دور گلویش فشار می‌دهد و با خشم می‌غرد:
    -یک بار دیگه... فقط یک بار دیگه من و پیچوندی و همچین گوهی خوردی من می‌دونم و تو!
    آراد مثل همیشه خونسرد و در سوت نگاهش می‌کند. بعد از چند ثانیه آریا رضایت می‌دهد و گلویش را رها می‌کند. هومن که از قبل پیاده شده بود در سمت کیان را باز می‌کند که با دیدن اسلحه ای که کیان به سمتش گرفته بود عقب عقب می‌رود. کیان در حالی که اسلحه را به سمت هومن گرفته بود از ماشین پیاده می‌شود. آریا نگاهش می‌کند و در یک حرکت ناگهانی بدون آن که بترسد محکم دستش را به سمت مخالف هل می‌دهد و کیان که هنوز گیج بود اسلحه از دستش می‌افتد...
    آریا به سمتش حمله می‌کند و هومن به کمکش می‌رود. کیان به عمد با مشت روی دست گچ گرفته ی آریا می‌کوبد که صدای آخ آریا در فضا می‌پیچد. دستش را روی گچ می‌گذارد و عقب عقب می‌رود. هومن اما که تازه نفس بود مشتی به صورت کیان می‌زند؛ کیان تعادلش را از دست می‌دهد و روی زمین می‌افتد. سر می‌چرخاند و روی اسلحه ای که کمی آن طرف تر افتاده بود زوم می‌کند. نگاهم را به آراد می‌دهم که او هم روی اسلحه زوم کرده بود و نگاهش را بین کیان و اسلحه می‌چرخاند... تنها کسی بود که می‌دانست قدم بعدی کیان برداشتن اسلحه و شلیک به یک نفر دیگر است...
    کیان مثل فنر از جا می‌پرد و به سمت اسلحه می‌پرد. تا هومن و آریا به خودشان بیایند آراد از روی غـ*ـریـ*ــزه زودتر خودش را به اسلحه می‌رساند و اسلحه را چنگ می‌زند. آن را به سمت کیان می‌گیرد و به کیانی که چیزی نمانده بود اسلحه را از دستش چنگ بزند بی‌اراده شلیک می‌کند... بی‌اراده و از روی ترس... شاید هم هول زدگی...
    صدای شلیک اسلحه همه ی ما را تکان می‌دهد. کیان اما ناباور به آراد نگاه می‌کند. در حالی که تلو تلو می‌خورد عقب می‌رود و روی زمین می‌افتد... وحشت زده به سمتش قدم برمی‌دارم... زنده بود؛ چشمانش هنوز باز بود و نگاهم می‌کرد...
    آریا جلو می‌آید و ناباور خیره اش می‌شود. نگاهش را به آرادی که شوک زده نگاهش می‌کرد می‌دهد و نفسش را سنگین بیرون می‌دهد.
    آراد شوک زده به منظره ای که درست کرده بود خیره می‌شود و ثانیه ای بعد با دو زانو روی زمین فرود می‌آید...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ****************
    آریا اولین کسی است که از بین ما به خودش می‌آید. به سمت آراد می‌رود. یقه اش را چنگ می‌زند و از روی زمین بلندش می‌کند. اسلحه را از دستش می‌گیرد و روی زمین پرت می‌کند. چانه اش را با دست می‌گیرد و در حالی که تکان می‌دهد سعی می‌کند حواسش را از کیان پرت کند.
    -آراد؟ با توام... من و ببین... میگم من و ببین...
    سکوت آراد کلافه اش می‌کند. چانه اش را محکم تر تکان می‌دهد و تشر می‌رود:
    -میگم من و ببین!
    آراد مردمک هایش را می‌چرخاند و نگاهش می‌کند. زبانش قفل شده بود اما تلاش می‌کرد با چشمانش به هو بفهماند قصد این کار را نداشته و آریا هم خوشبختانه خوب منظورش را می‌گرفت...
    صدایش را پایین می‌آورد و به نرمی لب می‌زند:
    -برو؛ برو از اینجا... میدم هومن ببرت... تو از قبل فرار کرده بودی؛ کیان داشت پری و می‌برد که من رسیدم و اتفاقی زدمش... می‌فهمی چی میگم؟
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و مخالفت می‌کند. لب باز می‌کند و در حالی که به کیان نگاه می‌کند با صدای گرفته ای می‌گوید:
    -باید ببریمش بیمارستان... زندست هنوز...
    آریا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و آراد را با دست تکان می‌دهد.
    -باشه... باشه می‌بریمش ولی تو برو... برو دیگه...
    -برم کجا؟ برم که چی بشه؟ میگی فرار کنم؟
    سرش را کج می‌کند و با التماس رو به آریا ادامه می‌دهد:
    -آریا تروخدا بیا ببریمش بیمارستان... ببین؛ ببین چشماش داره بسته میشه...
    آریا صدایش را بالا می‌برد و تشر می‌رود:
    -باشه؛ باشه می‌بریمش اگه تو بری...
    همان طور که آراد و آریا در حال بحث و جدل بودند ماشین دیگری به ما نزدیک می‌شود. نزدیکمان از حرکت می‌ایستد و دایی شهریار از ماشین پیاده می‌شود. پشت بندش همان پلیسی که آریا ازش حرف می‌زد... اسمش چه بود؟ آهان؛ نیما... پشت سرش نیما از در راننده پیاده می‌شود و هر دو به سمتمان می‌دوند.
    دایی شهریار لحظه ای مکث می‌کند و به منظره ی رو به رویش نگاه می‌کند. نگاه مشکوکی به خواهرزاده هایش می‌اندازد و به فکر فرو می‌رود که کار کدامشان است... فکر نیاز نبود؛ حال آشفته ی آراد خود گویای همه چیز بود...
    کنار کیان زانو می‌زند. چشمانش بسته شده بود... حتی نفس هم نمی‌کشید... سـ*ـینه اش بالا و پایین نمی‌شد... تنها خون بود که مانند چشمه روی سـ*ـینه اش می‌جوشید...
    دایی شهریار دستش را حرکت می‌دهد و روی نبضش می‌گذارد. بعد از چند ثانیه نگاه به نیما می‌دهد و سرش را متأسف تکان می‌دهد...
    پس آخر کیان هم این بود... نمی‌دانم چرا اما دلم برایش می‌سوزد... می‌توانست زندگی خوبی داشته باشد؛ می‌توانست زندگی کند و لـ*ـذت ببرد اما خودش نخواست... شاید عقده های کودکی مانعش می‌شد اما خودش هم هیچ وقت نخواست آن موانع را از سر راهش بردارد... به جای این که برای زندگی و خوشبختی اش بجنگد مدام در حال جنگ با دیگران بود تا انتقام زندگی از دست رفته اش را از دیگران بگیرد.. و حالا هم رفته بود و قرار نبود دیگر هیچ وقت آن چشمان سبز را باز کند...
    آراد به ماشین تکیه می‌دهد و وا می‌رود. آهسته آهسته روی زمین فرود می‌آید و به جسم بی‌جان کیان زل می‌زند. اولین باری که یک نفر را کشت خوب به خاطر دارم... یادم است فلج شده بود و حتی قدرت کلامش را از دست داده بود... حالا هم داشت همان حس را تجربه می‌کرد...
    دایی شهریار از جا بلند می‌شود و نگاهش می‌کند. همان طور که گفتم حالش گویای همه چیز بود... دایی شهریار کنارش زانو می‌زند. نگاهش را بین او و آریا می‌چرخاند و با جدیت لب می‌زند:
    -همتون با نیما از اینجا می‌رید. من پیداتون کردم؛ من حق تیر داشتم و شلیک کردم... من کشتم؛ تمام!
    ******************
    اوضاع خانه بیش از حد آشفته بود. هستی افسرده بود، آریا عصبی بود؛ آراد مدام از تسلیم کردن خودش حرف می‌زد و عمو اردلان کلافه بود و من حتی نمی‌دانستم چه حسی باید داشته باشم... اما بالاخره بعد از چند روز اوضاع خانه آرام تر شد...
    عمو اردلان چند روزی بود که هانیه را در خانه نگه داشته بود. دایی شهریار پیشنهاد داده بود تا ایرج را قصاص نکنند هانیه را تحویل پلیس ندهند چون ممکن است در زندان بلایی سرش بیاورد. می‌گفت در خانه جایش امن تر است. برای همین او هم فعلا به جمعمان اضافه شده بود...
    نگاهی به برنجی که پخته ام می‌اندازم. بیشتر شبیه به حلیم شده بود تا برنج. همین را کم داشتیم که خاله نوری در این اوضاع یاد شهرشان در گیلان بیفتد و بخواهد چند روزی به شهرشان برود. به اضافه ی این که شبیه حلیم شده بود تازه بوی سوزش هم بلند شده بود...
    آریا در حالی که یک بستنی لیوانی در دست داشت وارد می‌شود. آراد پشت سرش وارد می‌شود و هر دو از پشت سرم گذر می‌کنند و به سمت یخچال می‌روند. آراد در یخچال را باز می‌کند؛ سس شکلاتی را از یخچال بیرون می‌آورد و خطاب به برادرش می‌گوید:
    -بیارش ببینم.
    آریا لیوان بستنی اش را به سمتش می‌گیرد. آراد در شکلات را باز می‌کند و در حال ریختن شکلات روی بستنی آریا می‌شود. آریا لب باز می‌کند و بی‌طاقت دستور می‌دهد:
    -این ورشم بریز... بابا میگم این ور... وسط نریز همش و... پخش و پلا بریز...
    صدایش را بالا می‌برد و تشر می‌رود:
    -بابا میگم رو همش بریز.
    آراد شکلات را به سمتش می‌گیرد و خونسرد جوابش را می‌دهد:
    -چه کاریه دیگه بیا خود شکلاته رو بخور.
    بدون آن که نگاهشان کنم خطاب به آریا میگویم:
    -آریا یعنی واقعا یه دستی نمی‌تونی شکلات بریزی؟
    به جای آریا آراد که انگار دل پری داشت جوابم را می‌دهد:
    -نه نمی‌تونه. یه هفتست منو اسیر کرده انگار من دستش و شکوندم.
    سرم را می‌چرخانم و نگاهشان می‌کنم. آریا لبخند حرص دراری می‌زند؛ بستنی را جلویش تکان می‌دهد و در حالی که عقب عقب می‌رود می‌گوید:
    -وظیفته!
    از آشپزخانه خارج می‌شود و پشت بندش هانیه وارد می‌شود. نیم نگاهی به آراد می‌کند؛ چشمانش را ریز می‌کند و در حالی که بو می‌کشد متفکر لب می‌زند:
    -چیزی سوخته؟
    با سر به برنج اشاره می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -برنج سوخته.
    -چطور؟
    نگاه به برنج میکنم و می‌نالم:
    -نمی‌دونم؛ تازه شبیه حلیمم شده.
    به سمت برنج می‌آید. با دقت نگاهش می‌کند و سرش را به طرفین تکان می‌دهد:
    -این دیگه به درد نمی‌خوره. خالیش کن خودم درست کنم.
    آراد در حالی که جعبه ی شکلات باراکا را از یخچال بیرون می‌آورد متفکر لب می‌زند:
    -مگه بلدی؟
    هانیه سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره. هر نوع قضایی بلدم.
    آراد در یخچال را می‌بندد و سرش را با رضایت تکان میدهد.
    -خوبه؛ آشپزمونم جور شد.
    صدای آریا که در حال صدا زدن آراد بود بلند می‌شود. این چند روز مدام او را به دنبال خود می‌کشید و مجبورش می‌کرد مانند نوچه اش دم دستش باشد. کمی بی‌قرار بود و این به خاطر این بود که سر کار نمی‌رفت...
    آراد لبخند کم جان و خسته ای می‌زند و در حالی که از آشپزخانه بیرون می‌رود زیرلب زمزمه می‌کند:
    -زهرمار...
    هستی از کنارش گذر می‌کند و در حالی که وارد آشپزخانه می‌شود نیم نگاهی به او می‌کند و خطاب به ما می‌گوید:
    -با کیه؟
    در حالی که به سمت قابلمه می‌روم تک خنده ای می‌کنم و جوابش را می‌دهم:
    -با آریاست.
    قابلمه را برای هانیه خالی می‌کنم و او هم مشغول پختن برنج می‌شود. هستی روی صندلی می‌نشیند و کنجکاو می‌پرسد:
    -حالا از کجا غذا پختن یاد گرفتی؟ آخه بهت نمیاد بلد باشی.
    هانیه بدون آن که نگاه از برنج بگیرد لبخند غمگینی می‌زند و جوابش را می‌دهد:
    -وقتی کسی نباشه غذا بهت بده مجبوری خودت یاد بگیری و شکم خودت و سیر کنی.
    چشمان هستی را غم و پشیمانی پر می‌کند. معلوم بود از سوالی که پرسیده پشیمان است...
    سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم بحث را عوض کنم:
    -راستی آش رشته هم بلدی.
    -گفتم که همه چی بلدم.
    بشکنی می‌زنم و با لحن مشتاقی می‌گویم:
    -پس فردا درست کن. اینجا آش رشته طرفدار زیاد داره.
    هستی نوچی می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -دروغ میگه. فقط خودش و آراد دوست دارن. آریا بفهمه می‌خواین آش درست کنین آبرو براتون نمی‌ذاره.
    هانیه ابروهایش را بالا می‌برد و متعجب می‌گوید:
    -چرا؟
    -اولا دوست نداره؛ دوما به عنوان غذا قبولش نداره. میگه غذا حساب نیست.
    سری تکان می‌دهم و حق‌ به جانب میگویم:
    -ولی خوشمزست!
    هانیه سرش را تکان می‌دهد و موافقت می‌کند:
    -آره. فردا درست می‌کنیم؛ اگه آریا اعتراض‌ کرد یه چیزی بهش می‌دیم.
    لبخندی از روی رضایت می‌زنم. از کنار هانیه گذر می‌کنم و به سمت راه پله می‌روم. باید یک دوش بگیرم... شب قرار است یک دورهمی کوچک با سیروان و خواهرش و هومن و همسرش داشته باشیم. بلکه برای روحیه مان مفید باشد...
    *******************
    یک پسته ی دیگر می‌شکنم و پوستش را در پیش دستی می‌اندازم. هنوز یک ساعتی مانده بود تا مهمان ها برسند و من تصمیم می‌گیرم خودم را با فیلمی که از تلوزیون در حال پخش بود سرگرم کنم. آریا روی مبل رو به رویم نشسته بود و خودش را با خوردن شکلات مشغول کرده بود. می‌ترسم وقتی گچ دستش را باز کردند صد کیلو شده باشد. این روزها تمام وقتش را با خوراکی خوردن و فیلم دیدن پر می‌کرد.
    هستی در حال دوش گرفتن بود و هانیه که انگار با ما غریبی‌ می‌کرد در اتاقی که به او داده بودند بود.
    آراد وارد سالن می‌شود؛ نگاهی به ما می‌اندازد و به سمت مبل می‌رود که آریا می‌گوید:
    -راد میری بستنی بخری؟
    آراد چپ چپ نگاهش میکند؛ اخم غلیظی می‌کند و با ترشرویی جوابش را می‌دهد:
    -بیا برو گمشو تو هم... هی برو این و بخر برو اون و بخر... باد کردی از بس بستنی خوردی...
    آریا یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و صدایش را بالا می‌برد:
    -بابا نه واسه من! واسه بچه ها که می‌خوان بیان و میگم...
    آراد سرش را کج می‌کند و چشمانش را ریز می‌کند.
    -که نصفشم خودت بخوری؟
    -حالا تو برو بیار چی کار داری من چقد می‌خورم؟
    آراد با دست به گچ دستش اشاره می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -آریا؛ دستت شکسته... پات که نشکسته؛ چلاغ که نیستی! بیا برو خودت هر چی دلت خواست بخر.
    آریا انگشت اشاره اش را به سمتش‌ می‌گیرد و ناباور لب می‌زند:
    -یعنی تو راضی ای من با این دستم برم مغازه؟
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -آره من راضیم.
    آریا پنچر می‌شود. خودش را به دلخوری می‌زند؛ نگاهم می‌کند و با دست به آراد اشاره می‌کند:
    -بعد میگن خواهر برادر خوبه واسه روزی که نیاز داری!
    آراد دست روی دست می‌کوبد و می‌گوید:
    -آخه روزی که نیاز داری یه بار دو بار سه بار... بابا تو یه هفتست کارت همینه!
    آریا شانه هایش را بالا می‌اندازد و با خونسردی جوابش را می‌دهد:
    -دلم می‌خواد.
    آراد کلافه نفسش را بیرون می‌دهد. نگاهم می‌کند. سرش را کج می‌کند و آهسته می‌گوید:
    -شماها چیزی نمی‌خواین؟
    سرم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -من که نه. ببین دخترا بالا چیزی نمی‌خوان؟
    در حالی که حرکت می‌کند آهسته می‌گوید:
    -بپرس ازشون چیزی خواستن زنگ بزن.
    آریا از جا می‌پرد و به دنبال آراد می‌رود. لب باز می‌کند و با لحن مشتاقی می‌گوید:
    -راد راد؛ کیک شکلاتی هم بیار. راستی یه دو تا ردبول هم بیار...
    آراد به سمتش می‌چرخد. سرش را کج می‌کند و کنایه می‌زند:
    -می‌خوای غذا هم من بزارم دهنت؟
    آریا نوچی می‌کند و سرش را بالا می‌اندازد.
    -نه؛ می‌ترسم غذا بدمزه شه.
    از حرفش به خنده می‌افتم اما خنده ام را می‌خورم. آراد با چهره ای خنثی نگاهش می‌کند و لبخند مصنوعی ای می‌زند:
    -نمکدون! والا خوب بلدی بپری دستور بدی ولی نمی‌تونی بری ردبول بخری!
    به بیرون اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -نمی‌خوای بیای بیرون یه بادی به کلت بخوره؟
    -دستم درد می‌کنه.
    -بابا فقط بیا تو ماشین بشین... نمی‌خواد به چیزی دست بزنی یه وقت فلج می‌شی!
    آریا سرش را کج می‌کند و می‌نالد:
    -آخه دستم درد می‌کنه.
    آراد ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -دروغ میگی...
    آریا در حالی که سعی می‌کند جلوی خنده اش را بگیرد سرش را بالا می‌اندازد و جوابش را می‌دهد:
    -نمیگم.
    آراد با دستش به بالا اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -به این خدای بالای سرم دروغ میگی...
    -نمیگم...
    -مثه سگ دروغ میگی!
    دیگر نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم و به کل کل کردنشان نخندم. خود آریا هم به خنده می‌افتد و خم می‌شود و دستش را روی شکمش می‌گذارد.
    آراد اما تنها با لبخند محوی نگاهش می‌کند. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن متأسفی می‌گوید:
    -خجالت بکش.
    نگاهم می‌کند و با دست به آریا اشاره می‌کند.
    -دیشبم به بابایی گفت برو برام دلستر بخر.
    آریا در حالی که می‌خندد قامتش را صاف می‌کند. با دستش آراد را هل می‌دهد و با لحن خنده آلودی می‌گوید:
    -بیا برو گمشو... باشه میام بات...
    آراد حرکت می‌کند و در حالی که می‌رود نیم نگاهی به من می‌کند و با دست به آریا اشاره می‌کند:
    -می‌تونه هل بده می‌تونه یقه بگیره ولی نمی‌تونه بره تا مغازه...
    آریا که پشت سرش راه می‌رفت تک خنده ای می‌کند و در حالی که دوباره هلش می‌دهد با خنده صدایش را بالا می‌برد:
    -بابا باشه گمشو دیگه پشت سرتم...
    پاهایم را در خودم جمع می‌کنم و صدای خنده ام پذیرایی را پر می‌کند. یک هفته بود کارشان همین بود. که سر چیزهای الکی بحث کنند و ما را به خنده بیندازند...
    ***************
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پرنیان برگه را روی میز می‌کوبد و با حرص صدایش را بالا می‌برد:
    -من قبول ندارم.
    برادرش خنده ای می‌کند و سرش را کج می‌کند.
    -قهر نکن دیگه بازی اشکنک داره.
    دستش را به سمت آریا نشانه می‌گیرد و با همان لحن حرص آلودش می‌گوید:
    -یعنی چی آخه؟ هر چی حیوون می‌نویسه یه پلاستیکی تهش اضاف می‌کنه به عنوان اشیا می‌نویسه.
    آریا قیافه ی متعجبی به خود می‌گیرد و گیج لب میزند:
    -خب پلاستیکی ان دیگه... اشیا حساب نمیشن؟
    -نه ولی چه خبره از اولش هی اسب پلاستیکی بز پلاستیکی پلنگ پلاستیکی... یه کم خلاق باش!
    آریا قیافه ی حق به جانبی به خود می‌گیرد و شانه هایش را بالا می‌اندازد.
    -وقتی با همین پلاستیکیا می‌تونم امتیاز بگیرم دیگه خلاقیت واسه چیمه؟
    پرنیان با حرص نفسش را بیرون می‌دهد. صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -خیلی خب بعدی...
    نگاه به آراد که کنارم نشسته بود می‌دهم و سرم را تکان می‌دهم.
    -اشیا با ر؟
    بدون آن که سرش را از روی برگه اش بلند کند جوابم را می‌دهد:
    -راپید.
    هستی که کنار فرنوش زن هومن نشسته بود تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -حالا یه چیزی نوشته که اگه جزو اشیا هم نباشه ما نفهمیم.
    آراد سرش را بالا می‌برد که جوابش را بدهد اما سیروان پیش دستی می‌کند:
    -نه راست میگه؛ یکی از وسایل نقشه کشیه.
    هستی ابروهایش را بالا می‌اندازد و زیرلب آهانی می‌گوید. نگاهم را روی جمع می‌چرخانم و می‌گویم:
    -امتیاز کی بالاتره؟
    پرنیان دستش را بالا می‌برد و می‌گوید:
    -من هفتاد شدم.
    پشت بندش هستی می‌گوید:
    -شصت و پنج.
    صدای آراد جفت گوشم بلند می‌شود:
    -صد.
    آریا که سمت چپ من نشسته بود متعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید:
    -پیع! من هشتاد و پنج شدم!
    هومن دستش را تکان می‌دهد و با خنده می‌گوید:
    -هفتاد و پنج.
    هستی تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -فکر کنم بازنده ی جمع منم!
    فرنوش می‌خندد و برگه اش را در هوا تکان می‌دهد.
    -نه؛ چون من شصت شدم.
    هستی سرش را با رضایت تکان میدهد. نگاه ها رویم زوم می‌شود که چینی به بینی ام می‌دهم و می‌گویم:
    -هشتاد.
    سیروان خودکارش را روی برگه اش می‌گذارد. نگاهی به آراد می‌کند و صدایش را بالا می‌برد.
    -صد و ده!
    نگاه تحسین آمیزی به خود می‌گیرم و سرم را تکان می‌دهم. آراد لبخند محوی می‌زند و زیرلب جوری‌ که کسی متوجه نشود زمزمه می‌کند:
    -مثل همیشه.
    پرنیان که انگار خیلی از بازی خوشش آمده بود صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:
    -خیلی خوب یه دور دیگه.
    هومن نگاهش را روی جمع می‌چرخاند و کنجکاو می‌پرسد:
    -با چی بازی نکرديم؟
    آریا سرش را بالا می‌گیرد و جوابش را می‌دهد:
    -با ج.
    دوباره شروع می‌کنیم و این بار با حرف ج شروع به نوشتن می‌کنیم. هر کس تمرکزش را روی برگه اش می‌گذارد و سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود.
    بعد از چند ثانیه آریا خم می‌شود و آهسته رو به آراد می‌پرسد:
    -شهر با ج؟
    آراد بدون آن که نگاهش کند آهسته جوابش را می‌دهد:
    -دوست داری یه کم فکر کنی؟
    -نه.
    -جاجرود.
    -ایولله.
    مشغول نوشتن می‌شود. کمی بعد دوباره خم می‌شود و می‌گوید:
    -کشور با ج؟
    -جامائیکا.
    -دمت گرم.
    بعد از آن که همه می‌نویسند نوبت به خواندن می‌شود. همه اسم ها را می‌خوانیم و نوبت به فامیل می‌رسد که نفر اول هستی می‌گوید:
    -جاوید.
    و پشت بندش پرنیان با خنده لب می‌زند:
    -جاوید!
    آریا چهره ی طلبکاری به خود می‌گیرد و می‌گوید:
    -کی به شما اجازه داد فامیلی من و بنویسید؟
    پرنیان سری تکان می‌دهد و با لحن معناداری جوابش را می‌دهد:
    -خریدیش؟
    آریا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -آره. تو شناسناممه!
    هومن پشت بند حرفش به خنده می‌افتد. بعد از آن که بازی تمام می‌شود یک سری به هانیه می‌زنم و دوباره به طبقه ی پایین برمی‌گردم. آخر رویش نشده بود در جمعمان باشد و ترجیح داده بود امشب را تنهایی در اتاقش سر کند.
    آریا نگاهی به آراد می‌کند. خنده ای می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -شنیدم مرخصیت تمام شده!
    سیروان چینی به ابروهایش می‌دهد و کنجکاو می‌پرسد:
    -چطور مگه؟
    در حالی که به سمت مبل می‌روم جوابش را می‌دهم:
    -باباش گفته از شنبه باید برگرده سر کار.
    هستی ابروهایش را بالا می‌اندازد و نگاه به آراد می‌دهد.
    -وای... میگم چقدر زود گذشتا... چند وقته سر کار نرفتی؟
    آراد یکی دو ثانیه ای فکر می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -هفت یا هشت ماه...
    چشمان پرنیان از تعجب گرد می‌شوند و متعجب لب می‌زند:
    -ووو... هشت ماه نرفتی سر کار؟ کجا بودی پس؟
    آراد تک خنده ای می‌کند و با لحنی کنایه وار جوابش را می‌دهد:
    -رفته بودم تعطیلات.
    آریا دستش را در هوا تکان می‌دهد و کنایه می‌زند:
    -من که رئیسم بی‌خیاله راحتم. تو کارت سخته.
    پرنیان پوزخندی می‌زند و با خنده می‌گوید:
    -بی‌خیالی رئیسمون داره ورشکستمون میکنه.
    این را می‌گوید و به همراه سیروان و آریا به خنده می‌افتد. آراد بدون آن که نگاه به آریا کند جواب کنایه اش را با کنایه می‌دهد:
    -همین که رئیسم کل روز سرم داد و فریاد نمی‌کنه باید سجده ی شکر به جا بیارم.
    تقریبا همه متوجه ی کنایه اش می‌شوند و به خنده می‌افتند. به جز خود آریا.
    نگاه دلخوری به خود می‌گیرد و در حالی که با افسوس سرش را تکان می‌دهد جوابش را می‌دهد:
    -باش... باش... اشکال نداره...
    آراد سرش را کج می‌کند و سعی می‌کند دلجویی کند:
    -چرا ناراحت میشی مگه دروغ میگم؟
    سیروان پشت بند حرفش لب باز می‌کند و در دفاع از آراد می‌گوید:
    -راست میگه خب آریا. باید تو رزومت می‌نوشتی بی‌حوصله ای!
    آریا به سمت آراد می‌چرخد. انگشت اشاره اش را جلویش تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -ببین هیچ کس؛ هیچ کس... هیچ کس به غیر از من نمی‌تونه سر کار تو رو تحمل کنه...
    هستی صدایش را بالا می‌برد و با لحن متعجبی می‌گوید:
    -خب چرا؟
    آریا به سمتش می‌چرخد و با لحنی حق به جانب جوابش را می‌دهد:
    -چرا؟ بابا یخ بود... مثلا جلسه مهم داشتیم؛ حالا من داشتم بالا سرش خودم و می‌کشتم که زود باش؛ آقا داشت سر حوصله میزش و مرتب می‌کرد!
    آراد دستش را به سمتش دراز می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -دروغ میگه؛ به خدا دروغ میگه... اینی که میگه رو دقیقا یادمه... می‌خواست قرارداد ببنده به منم نیازی نداشت. منم دیدم الکی می‌خواد من و ببره عمدا طولش دادم بلکه بی‌خیال شه.
    آریا چشمانش را ریز می‌کند و طلبکار لب می‌زند:
    -چی چی نیازی نداشتم؟ ننم قرار بود براشون توضیح بده؟
    -نه ولی هر دومون می‌دونیم خودت خیلی خوب می‌تونستی براشون توضیح بدی...
    چشم می‌چرخانم و نگاه سیروان را می‌بینم که فارغ از اطرافش روی هستی خیره مانده بود. این نگاه را می‌شناسم. جنس نگاهش از نوع نگاه آراد بود که وقتی برای اولین بار او را در کوه دیدم به هستی خیره شده بود... یعنی ممکن است؟ امیدوارم که این طور نباشد... چرا که شانس رسیدن او به هستی مانند دیدار ماه و خورشید است!
    کم کم مهمان ها می‌روند و خودمان می‌مانیم. آریا بلافاصله بعد از رفتنشان روی مبل دراز کشید و جمع و جور کردن خانه را روی دوش ما انداخت. توقع نداشتیم با آن وضع دستش برایمان خر حمالی کند اما خودش هم داشت از این قضیه سو استفاده می‌کرد.
    آراد پیش دستی های جلویش را برمی‌دارد. نگاهی به سر تا پایش می‌اندازد و کنایه می‌زند:
    -میگم زاییدی؟
    آریا لبخند شیطنت آمیزی می‌زند و حاضرجوابی می‌کند:
    -آره؛ دوقلوان.
    از حرفش به خنده می‌افتم اما آراد بی‌حوصله نگاهش می‌کند. گاهی در تعجب‌ می‌مانم که چطور در این مواقع جلوی خنده اش را می‌گیرد و بی‌حس به طرف نگاه می‌کند.
    آریا نگاه بی‌حوصله اش را که می‌بیند چشمکی می‌زند و می‌گوید:
    -اینجوری نگام نکن؛ اسم پسره رو می‌خوام بذارم آراد!
    آراد ذره ای نگاهش را تغییر نمی‌دهد. آریا شانه هایش را بالا می‌اندازد و شروع به مسخره بازی می‌کند:
    -هوا ورت نداره؛ عاشق چشم و ابروت نیستم اما تنها اسمیه که به آریانا و پریزاد میاد...
    آراد به خنده می‌افتد و می‌گوید:
    -چه اسماشونم انتخاب کرده!
    -می‌دونی که من خیلی آینده نگرم!
    آراد سرش را تکان می‌دهد و در حالی که از سالن بیرون می‌رود کنایه می‌زند:
    -بر منکرش لعنت!
    **************
    راوی

    همیشه نشستن در گلخانه را دوست داشت. اوایل برایش عجیب بود که چرا پدرش آن جا را دوست دارد که بعدها وقتی خودش آن مکان را برای وقت گذراندن انتخاب کرد پی به دلیل پدرش برد. خودش هم نمی‌دانست اما حس خوبی از گل های گلخانه دریافت می‌کرد...
    برعکس هوا که کم کم رو به گرمی می‌رفت در دل او زمهریری سخت و طاقت فرسا در جریان بود... از نظرش آدم های اطرافش خودخواه بودند. برای آن ها حال بدش مهم نبود؛ عذاب وجدانی که آرامش را از او گرفته بود مهم نبود... فقط بودنش مهم بود؛ فقط و فقط بودنش... برای آدم های اطرافش مهم نبود اگر ناراحت است؛ آن ها فقط به خودشان فکر می‌کردند؛ از دست دادن او آن ها را ناراحت می‌کرد و آن ها نمی‌خواستند ناراحت شوند... پس ترجیح می‌دادند او را ناراحت نگه دارند...
    همین شد که دیگر خود را به بی‌خیالی زده بود و خود را خوب نشان می‌داد. چیزی که آدم های اطرافش با دیدنش خوشحال می شدند... اما لاقل در خلوت خودش می‌توانست خودش باشد... خود غمگین و شکسته اش...
    -بی‌خوابی زده به سرت شازده؟
    سرش را می‌چرخاند و نگاه به هانیه می‌دهد. هانیه خبر نداشت تا چشم روی هم می‌گذارد جسم بی‌جان کیان و آن مردی که کشت جلویش نقش می‌بندد؟ نمی‌دانست یک بار دیگر مرگ رعنا و کامران و کیمیا و همه را... حتی سگش را به چشم می‌بیند؟
    -ظهر زیاد خوابیدم. خوابم نمی‌بره.
    هانیه نفسش را به شکل خنده بیرون می‌دهد و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -کی رو می‌خوای گول بزنی؟
    آراد ابروهایش را بالا می‌برد و کنایه می‌زند:
    -نمی‌دونستم بیشتر از این که گول بخوری گول می‌زنی!
    هانیه لبش را گاز می‌گیرد. کنایه اش را به وضوح متوجه می‌شود و قدمی به سمتش برمی‌دارد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید:
    -راستش من...
    -نمی‌خواد واسه من بهونه بیاری. گوشم پره از این حرفا. آره می‌دونم تو هم مجبور بودی...
    هانیه چند ثانیه در سکوت نگاهش می‌کند. بعد از چند ثانیه سرش را به طرفین تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -راستش نه اونقدرا. اسلحه نزاشته بودن رو سرم اما خب...
    ادامه ی حرفش را می‌خورد و نفسش را به صورت آه مانند بیرون می‌دهد. قدم دیگری به سمتش برمی‌دارد و می‌گوید:
    -بگذریم. بهونه اوردن کارم و توجیه نمی‌کنه.
    کمی مکث می‌کند و مردد ادامه می‌دهد:
    -اما اگه ازت بخوام من و می‌بخشی؟
    آراد سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -نه من توی جایگاهیم که بخوام ببخشم؛ ته تو توی جایگاهی هستی که بخوای معذرت خواهی کنی. من سعی می‌کنم قضاوتت نکنم. هر کدوممون دنبال چیزی بودیم که بهش باور داشتیم... شاید اگه منم جای تو بودم کاری که تو کردی می‌کردم پس وقتی جای تو نبودم نمی‌تونم قضاوتت کنم...
    هانیه سرش را کج می‌کند و در سکوت خیره اش می‌شود. قبلا نمی‌دانست چرا طرز حرف زدن آراد دلش را قلقلک می‌دهد اما حالا دیگر می‌دانست. می‌دانست در دلش عشق جوانه زده... می‌دانست بدون آن که بفهمد دلش را باخته... و صد افسوس که می‌دانست راهی به جز سرکوب کردن این احساس ندارد... راهی به جز از ریشه کندن آن جوانه ندارد...
    به هستی حسادت می‌کرد؛ به خواهری که تازه شناخته بود حسادت می‌کرد... حتی گاهی احساس می‌کرد زندگی اش را دزدیده؛ تمام چیزهایی که می‌توانست داشته باشد را دزدیده... حتی شخص رو به رویش را...
    -پریچهر بهم گفته بود درک خوبی داره.
    آراد سرد جوابش را می‌دهد. سردی ای که به وضوح هانیه را آزار می‌داد.
    -نظر لطفشه.
    سردی کلامش روح هانیه را یخ می‌کرد. هانیه این سردی را نمی‌خواست و از نشان دادن این هم ابایی نداشت. اما نمی‌دانست کار آراد عمدی نیست؛ نمی‌دانست آراد از درون یخ زده...
    -حالا چرا قیافه می‌گیری؟
    آراد ابروهایش را به هم می‌دوزد و کنجکاو می‌پرسد:
    -من قیافه گرفتم؟
    -آره تو.
    آراد لبخند محوی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد.
    -اتفاقا اهل قیافه گرفتن نیستم.
    -جدا؟
    -آره.
    هانیه سرش را تکان خفیفی می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و می‌گوید:
    -همیشه میای اینجا؟
    -گاهی.
    سری تکان می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -این گاهی یعنی کی؟
    به عمد می‌خواست بحث‌ را کش دهد. دنبال بهانه ای می‌گشت تا یک دقیقه بیشتر در کنارش بماند.
    آراد چینی به بینی اش می‌دهد. سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -نمی‌دونم... معمولا هر وقت بی‌خوابی به سرم بزنه. مثل الان.
    هانیه ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و بی‌هوا می‌پرسد:
    -تو فهمیده بودی من کیم؟
    آراد سرش را کج می‌کند و می‌گوید:
    -شک کرده بودم.
    -واسه همین می‌خواستی کمکم کنی؟
    -نه.
    -پس چرا؟
    آراد نگاهش می‌کند و به آرامی جوابش را می‌دهد:
    -یه بار بهت دلیلش رو گفتم.
    هانیه سرش را آهسته تکان می‌دهد. نگاه به زمین می‌دوزد و با لحنی که غم پشتش خوابیده بود لب می‌زند:
    -مامانم... می‌تونی از مامانم برام بگی؟
    آراد سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. چند ثانیه مکث می‌کند و می‌گوید:
    -زن خوبی بود... خیلی حیف شد که نتونستین هم و ببینین...
    غمی در وجود هانیه شکل می‌گیرد. تمام عمرش را در جستجوی خانواده بود و حالا در نهایت یک خانواده ی از هم پاشیده نصیبش شده بود. آن هم به لطف کسی که تمام این سال ها او را پدر خود می‌دانست.
    دستش بی‌اختیار مشت می‌شود. لب باز می‌کند و با نفرت زمزمه می‌کند:
    -دادگاه ایرج کی تشکیل میشه؟
    -دارن تحقیق می‌کنن. ماشالله یکی دو تا جرم که نداره. واسه همین فکر کنم طول بکشه.
    هانیه سرش را به آرامی تکان می‌دهد. دلش می‌خواست بیشتر بماند اما انگار آراد میل و رغبتی برای حرف زدن نداشت...
    نفسش را بیرون می‌دهد و به نرمی لب می‌زند:
    -باشه... فعلا شب بخیر...
    حرکت می‌کند تا به سمت در برود که آراد از جایش بلند می‌شود و صدایش می‌کند:
    -هانیه!
    هانیه مشتاق در جایش می‌ایستد. سر می‌چرخاند و چشمان مشتاقش را به او می‌دوزد.
    آراد لبخند محوی می‌زند و به گرمی زمزمه می‌کند:
    -می‌دونی که وقتی آزاد شی زندگیت خیلی خوب میشه دیگه... آره؟
    هانیه سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد. شاید روزی خوشبختی را در پول می‌دید... چرا که با پول می‌توانست خیلی چیزها را بخرد... اما حالا می‌دید هستند چیزهایی که با پول نتوان خرید. عاجز بود از خریدن عشق مرد رو به رویش و حالا معنای خوشبختی کاملا برایش دگرگون شده بود...
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد. نفسش را به صورت آه غلیظی بیرون می‌دهد و با حسرت لب می‌زند:
    -کاش یه جور دیگه آشنا می‌شدیم شازده... یه جور دیگه و یه جای دیگه...
    این را می‌گوید و بی هیچ حرف دیگری آن جا را ترک می‌کند. آراد چند ثانیه با چهره ای متفکر به رفتنش خیره می‌شود و بعد از چند ثانیه منظور هانیه دستش می‌آید. دلش می‌گیرد؛ از این که نمی‌تواند چیزی که او می‌خواهد را به او بدهد دلش می‌گیرد... تنها کاری که می‌توانست برایش انجام دهد این بود که آرزو کند عشق را در جای دیگری پیدا کند...
    یک لحظه به ذهنش می‌رسد اصلا پدرش چگونه از علاقه ی خاله اش به خودش باخبر شده...؟ مه جبین هم مانند هانیه بی‌پروا حسش را بر زبان جاری کرده؟ اتفاقات به نظرش عجیب می‌آمد... دلش از ترس می‌لرزد... اگر این یک دژاوو بود چه؟ اگر تاریخ در حال تکرار شدن بود چه؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ************
    پریچهر

    -یعنی خاک... خاک... خاک بر سرتون...!
    با صدای سرزنش گر هستی که در راهرو پیچیده بود لای چشمانم را باز می‌کنم. چند ثانیه صبر می‌کنم‌ تا به خودم بیایم؛ کمی از جایم بلند می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم:
    -چی شده هستی؟
    بدون آن که در بزند در را باز می‌کند و می‌گوید:
    -پنج تا آدم تو خونن... اون وقت دایی ظرفا دیشب و شسته!
    انگار یک لیوان آب یخ رویم می‌ریزند. از جایم می‌پرم و ناباور لب می‌زنم:
    -نه!
    برعکس من که حسابی شرمنده بودم آریا که کنارم خواب بود با خونسردی تمام در جایش تکان می‌خورد و خطاب به هستی می‌گوید:
    -چهار تا و نصفی هستی جان. من که نمی‌تونم ظرف بشورم!
    هستی چشمانش را ریز می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -انگار اگه سالم بودی داوطلبی ظرف می‌شستی!
    -بابا بی‌خیال؛ بابام عادت داره. همیشه که من و راد می‌ریختیم پشت سرمون جمع می‌کرد.
    ابروهایم را بالا می‌برم و صدایم را ناباور بلند می‌کنم:
    -آریا خجالت بکش اون مال دوران مجردیتون بود...
    بدون آن که از چشم باز کند در جایش لبخند می‌زند. نگاهم را به هستی‌ می‌دوزم و متفکر می‌پرسم:
    -الان کجاست؟
    دستش را در هوا تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -رفت سر کار.
    -پس از کجا می‌دونی اون ظرفا رو شسته؟
    -بخاطر این که دیشب یه عالمه ظرف و ول کردیم رفتیم صبح که بیدار شدم همه شسته شده بودن. من که نشُستم شما هم که نشستین آراد و هانیه هم میگن ما نشستیم پس دیگه کی می‌مونه؟
    پتو را از روی خودم کنار می‌زنم و بلند می‌شوم. از کنار هستی گذر می‌کنم و به سمت راه پله می‌روم. پله ها را پایین می‌روم و وارد آشپزخانه می‌شوم که با دیدن رشته ی روی میز همه چیز را فراموش کنم و با ذوق لب می‌زنم:
    -آش رشته؟
    هانیه که بالای سر قابلمه ی روی گاز ایستاده بود سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -مگه نگفتی آش درست کن؟
    در حالی که به سمتش می‌روم با همان لحن قبلی ام می‌گویم:
    -گفتم... گفتم ولی فکر نمی‌کردم تو جدی جدی درست کنی...
    لبخند محوی می‌زند و جوابم را می‌دهد:
    -مگه من شوخی داشتم؟
    سرم را کج می‌کنم و قدردان نگاهش می‌کنم. اوایل دلم می‌خواست کشان کشان او را ببرم و پشت میله های زندان بیندازم اما حالا که شناختمش و پی به ذاتش بـرده ام خیلی ناراحتم که نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم...
    لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -خیلی ممنون.
    سری تکان می‌دهد و با خوشرویی جوابم را می‌دهد:
    -خواهش می‌کنم.
    صدای سلام و احوال پرسی هستی با یک نفر از بیرون از آشپزخانه به گوشم می‌رسد. چهره ای متفکر به خود می‌گیرم و از آشپزخانه بیرون می‌روم که سیروان را می‌بینم که تازه از راه رسیده و دارد با هستی سلام علیک می‌کند.
    هنوز هم رنگ نگاهش تغییر نکرده بود. مثل دیشب و مثل روزهای گذشته بود... خودش متوجه بود دارد چه کار می‌کند؟
    به سمتشان قدم برمی‌دارم و به عمد صدایم را بلند می‌کنم:
    -سلام.
    نگاهم می‌کند و مؤدبانه جوابم را می‌دهد:
    -سلام. چطوری؟
    سرم را کج می‌کنم و با لحن گرمی جوابش را می‌دهم:
    -به خوبیت. چه خبرا؟
    -سلامتی. والا قرار بود با آراد بریم جایی...
    نگاهش را به هستی می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -میشه صداش کنی؟ این یخه اگه صداش نکنی حالا حالاها نمیاد...
    هستی سری به معنای تأیید تکان می‌دهد. دستش را تکان می‌دهد و در حالی که به سمت راه پله می‌رود می‌گوید:
    -آره. فعلا.
    تا هستی از پله ها بالا می‌رود نگاه سیروان رویش قفل می‌ماند. ناباور خیره اش می‌شوم؛ انگار واقعا دیگر کنترل رفتارش دست خودش نیست!
    بشکنی نزدیک صورتش می‌زنم که به خودش می‌آید و نگاهم می‌کند. نگاهی به راه پله می‌اندازم و بی‌پروا حرفی‌ که باید را می‌زنم:
    -می‌دونی که اون عشق بهترین دوستته؟
    لبخندش به یک باره محو می‌شود و جا می‌خورد. تعجب نگاهش را پر می‌کند و حیرت زده نگاهم می‌کند. چند ثانیه همان طور می‌گذرد که چهره اش حرص آلود می‌شود. توقع داشتم بزند زیرش و انکار کند اما برخلاف انتظارم لب باز می‌کند و با لحن به حرص نشسته ای جوابم را می‌دهد:
    -فکر کردی خودم نمی‌دونم؟
    از جسارتش خوشم آمد. از این که مانند ترسوها انکار نکرد؛ خیلی خوشم آمد...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و با لحنی طلبکار جوابش را می‌دهم:
    -والا انگار نمی‌دونی. اگه می‌دونستی اونقدر خودت و تابلو نمی‌کردی که من یکی بفهمم!
    سرش را تکان می‌دهد و عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -فکر کردی دست خودمه؟ خودم مرض داشتم که انتخاب کنم عاشق یه دختری بشم که داره ازدواج می‌کنه؟ اونم با کی؟ با بهترین دوستم!
    حرفش مرا سخت در فکر فرو می‌برد. حرفش مرا یاد خودم می‌اندازد. یاد منی که روزهای اول که آریا را دیده بودم با بهانه ی مختلف سعی می‌کردم ببینمش و با او حرف بزنم. منی که سعی کردم نخواهم؛ اما حریف دل لعنتی ام نشدم...
    سرم را کج می‌کنم و به نرمی لب می‌زنم:
    -می‌دونی آخرش این خودتی که ضربه می‌خوری؟ به محض این که چند ماه از مردن مامان هستی بگذره اونا ازدواج می‌کنن...
    سرش را تکان می‌دهد و کلافه جوابم را می‌دهد:
    -می‌دونم... می‌دونم... ولی می‌تونم به دلم حالی کنم؟
    می‌تواند؟ نمی‌دانم... من توانستم؟ هستی توانست؟ نه... هیچ کدام نتوانستیم حریف این دل بی‌صاحب شویم...
    سرم را آهسته تکان می‌دهم. لبخند محوی می‌زنم و آهسته می‌گویم:
    -آراد همیشه می‌گفت به غیر از این که دوست بودین همیشه رقیب هم بودین... انگار قسمتتون اینه تا آخرش سر یه چیزی رقابت کنین...
    لبخند کم جانی می‌زند و ابروهایش را بالا می‌اندازد.
    -بهتره این و یه رقابت در نظر نگیریم.
    چشمانم را ریز می‌کنم و سرم را سوالی تکان می‌دهم.
    -چرا؟
    -چون هر وقت رقابت کردیم یه نفرمون باخت.
    قدمی به سمتش برمی‌دارم و با لحن معناداری لب می‌زنم:
    -نمی‌خوای ببازی؟
    سرش را کج می‌کند و محکم جوابم را می‌دهد:
    -نه بدون جنگیدن... واسه همین میگم بهتره این و رقابت حساب نکنیم...
    -بریم؟
    صدای آراد که در حال پایین آمدن از راه پله بود توجهمان را به خود جلب می‌کند. آراد و هستی قرار بود چند ماه دیگر ازدواج کنند... عمو اردلان اتاق آراد را به هستی‌ داده بود و آراد را به اتاق دیگری فرستاده بود. هیچ خوش نداشت قبل از ازدواج در یک اتاق با هم باشند... اگر داغشان تازه نبود هر چه زودتر آن ها را راهی خانه شان می‌کرد اما می‌گفت صلاح نیست فعلا عروسی برگزار کنیم... خانه ی آن ها آماده بود... وسایلشان چیده بود؛ همه چیز آماده بود و آن ها فقط منتظر بودند این چند ماه رد شود اما سیروان بد زمانی دل باخته بود...
    سیروان نگاهش می‌کند. سری به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -بریم.
    بعد از آن که از من خداحافظی می‌گیرند می‌روند و من می‌مانم که به رفتنشان خیره می‌شوم. دلم برای سیروان می‌سوزد... از یک طرف دلش را باخته و از یک طرف بخاطر بهترین دوستش عذاب وجدان گرفته...
    امیدوارم این مثلث عشقی هر چه زودتر تمام شود...
    ****************
    شب بود اما عمو اردلان هنوز به خانه نیامده بود. آراد در اتاقش مشغول یاد دادن ریاضی به هستی‌ بود و هانیه طبق معمول در اتاقش بود. هنوز که هنوزه یخش آب نشده بود... تا همین چند روز گـه گاهی با آراد حرف می‌زد که حالا همان را هم انجام نمی‌دهد.‌.. آریا در اتاقش مشغول فیلم نگاه کردن بود و من یکی از بس آش رشته خورده بودم شکمم جلو آمده بود...
    از پله ها بالا می‌روم. پشت در اتاق آراد می‌ایستم و ضربه ای به در می‌زنم. وارد اتاق می‌شوم و نگاهی به هستی آراد که پشت میز نشسته بودند می‌اندازم.
    -خسته نباشین.
    هستی تک خنده ای می‌کند و نگاه به آراد می‌کند.
    -آراد خسته‌ست.
    قدمی به داخل اتاق برمیدارم و در حالی که نگاه به آراد میکنم سرم را سوالی تکان می‌دهم:
    -آره؟
    سرش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -والا اگه یاد بگیره من غلط کنم خسته شم.
    -مگه یاد نمی‌گیره؟
    -چرا ولی مشکل اینجاست که از پنجم دبستان به بعد هیچی بلد نیست.
    از حرفش به خنده می‌افتم. با جدیت نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    -به خدا راست میگم. فقط جمع و تفریق و ضرب و تقسیم بلده. تازه تقسیم چکشی هم براش توضیح دادم تا یادش اومد.
    خنده ام شدیدتر می‌شود و هستی هم این بار همراهم به خنده می‌افتد.
    آراد دستش را در هوا تکان می‌دهد و مردد لب میزند:
    -والا اینجوری که من حساب کردم سه سال فقط باید ریاضی رو بخونه.‌‌..
    هستی سرش را بالا می‌اندازد و مخالفت می‌کند.
    -نه بابا چه خبره...
    -چه خبره نداره! تو دو ماه دیگه کنکور داری هیچیم بلد نیستی! حالا دیدم یارو با یک ماه خوندن به اون چیزی که خواسته رسیده ولی تو حتی‌ سرعت عملم نداری!
    چه اتفاقی برای آراد امیدواری که می‌گفت هستی اگر بخواند بهترین دانشگاه را قبول می‌شود افتاده بود؟ چه به روزش آمده بود که حالا دم از نشدن می‌زد؟ آهان؛ او هم طی این چندماه عوض شده بود... زندگی به او یاد داده بود امید واهی نداشته باشد...
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و هستی می‌گویم:
    -اگه می‌دونی حال و حوصله خوندن و نداری بیا برو آزاد ثبت نام کن.
    -ولی مدرک دولتی معتبرتره...
    آراد چشمانش را ریز می‌کند و دستش را در هوا تکان می‌دهد.
    -کی میگه؟ من امیرکبیر بودم آریا آزاد بود. آخرشم من شدم زیردستش...
    صدای آریا از اتاقش بلند می‌شود:
    -چون من حرفه ای تر بودم.
    آراد صدایش را بالا می‌برد و جوابش را می‌دهد:
    -نه خیرم تو پارتیت کلفت تر بود!
    آریا صدایش را بلندتر می‌کند و می‌گوید:
    -اگه اعتراض داری برو جا بابا. می‌دونی که از خداشه.
    -مگه مغز خر خوردم؟
    هستی تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -اتفاقا دایی می‌دونه دوست نداری... به خاطر همین خودش برگشته...
    صدای آریا دوباره بلند می‌شود:
    -خب پس دیگه چه مرگته؟
    آراد جوابش را نمی‌دهد. بعد از چند ثانیه آریا صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید:
    -راد؛ داداشی یه لحظه میای؟
    آراد چشمانش‌ را گرد می‌کند و می‌نالد:
    -خدا می‌دونه چی می‌خواد...
    سرم را تکان می‌دهم و کنجکاو می‌پرسم:
    -چرا؟
    در حالی که از روی صندلی بلند می‌شود دستش را در هوا تکان می‌دهد و با لحن معناداری می‌گوید:
    -این سی سال یه بار به من نگفت داداش؛ حالا معلوم نیست چی می‌خواد...
    از اتاق بیرون می‌رود و چند لحظه بعد صدای فریاد اعتراض آمیـ*ـزش بلند می‌شود:
    -سوسیس چیه آریا این وقت شب؟
    صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:
    -آریا سوسیس می‌خوای؟
    -آره ولی یه مدلی که خودش بلده درست کنه.
    از اتاق بیرون می‌روم. آراد از اتاق بیرون می‌آید و در حالی که به سمت راه پله می‌رود زیرلب زمزمه می‌کند:
    -لا الله الا لله...
    آریا پشت سرش از اتاق بیرون می‌آید و در حالی که به دنبالش می‌رود صدایش را بالا می‌برد:
    -هر کی سوسیس می‌خواد بیاد پایین.
    *************
    -سوخت... سوخت... میگمت سوخت...
    آریا نگران خبر از سوختن غذا می‌داد و آراد انگار در دنیای دیگری بود.
    آریا صدایش را بالا می‌برد و تشر می‌رود:
    -احمق می‌گمت سوخت!
    آراد با فریاد برادرش به خودش می‌آید و شروع به هم زدن سوسیس ها می‌کند. آریا به خنده می‌افتد و با خنده می‌گوید:
    -هی بش میگم سوخت... چته؟ عاشق شدی؟
    نگاه به هستی می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -هستی حواست و به این بده... عاشق شده...
    آراد سری بالا می‌اندازد و با لحن بی‌حوصله ای لب می‌زند:
    -هِر هِر...
    آریا تک خنده ای می‌کند و با لحن شیطنت آمیزی لب می‌زند:
    -رئیس جدیدت اجازه میده جیم شی؟
    هستی ابروهایش را به هم گره می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -چطور؟
    آریا نگاهش می‌کند و با خنده جوابش را می‌دهد:
    -اون موقع ها هر دقیقه میومد مرخصی می‌خواست. همون موقع ها که می‌خواست بیاد پیش تو.
    هستی شانه هایش را بالا می‌اندازد و گیج لب میزند:
    -کی میومد پیش من؟
    -بابا همون موقع که ازت خواستگاری کرد و میگم. بعدش همش شروع کرد مرخصی خواستن.
    چشمان هستی از تعجب گرد می‌شوند. نگاه مشکوکی به آراد می‌کند و می‌گوید:
    -ولی پیش من نمیومد که!
    آریا نگاه ترسیده ای به خود می‌گیرد. نگاه به آراد می‌کند و با لحن مضطربی لب می‌زند:
    -ای وای... انگار لوت دادم! پیش کی می‌رفتی؟
    هستی صدایش را بلند می‌کند و طلبکار می‌گوید:
    -آراد؟
    آراد عصبی قاشق را در ماهیتابه می‌اندازد. نگاه دلخوری به آریا می‌کند و با لحن دلخوری می‌گوید:
    -چرا دروغ میگی؟ چرا خوشت میاد فنگ بندازی؟ تو نمی‌دونی این جدی جدی باور می‌کنه؟
    آریا که انگار متوجه شده بود آراد جدی جدی دلخور شده لبخندی می‌زند و آهسته می‌گوید:
    -باشه بابا. داشتم مسخره بازی در میوردم.
    هستی از جایش بلند می‌شود. مشکوک نگاهشان می‌کند و با لحن طلبکاری لب می‌زند:
    -نکنه واقعا خبری بوده حالا دارین جمعش می‌کنین؟
    آراد با سر به هستی اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -بفرما. همین و می‌خواستی؟
    آریا نگاهش را به هستی می‌دهد. سرش را بالا می‌اندازد و با خنده می‌گوید:
    -شوخی کردم هستی. اصلا اگه یادت باشه من چند روز بعد از قضیه ی شما از شرکت زدم بیرون.
    آراد که انگار حسابی از کار برادرش دلخور شده با چهره ای سرخ شده نگاهش می‌کند. صدایش را بالا می‌برد و با صدایی لرزان فریاد می‌زند:
    -آریا به نظرت من گنجایش دعوا و جر و بحث رو دارم که برام بحث می‌تراشی؟
    آریا از فریاد برادرش جا می‌خورد. اصلا همه جا می‌خوریم. آراد هنوز خونسرد بود؛ هنوز آرام بود اما اگر عصبی می‌شد دیگر دست خودش نبود... از کوره در می‌رفت... مثل همین الان...
    آریا زبانش بند می‌آید و سکوت می‌کند. سکوت سنگینی بر فضا حاکم می‌شود. سکوت آریا که طولانی می‌شود آراد نگاهی به ماهیتابه می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -هر گوهی می‌خوای بیا خودت درست کن.
    حرکت می‌کند که از کنارش رد شود که آریا جلویش را می‌گیرد و با خنده سعی می‌کند دلجویی کند:
    -بیا؛ بیا قهر نکن ببخشید...
    آراد با خشونت به عقب هلش می‌دهد و دلخور صدایش را بالا می‌برد:
    -چرا فکر می‌کنی من اونقدری حالم خوبه که حوصله این مسخره بازیات رو داشته باشم؟ ها؟ حتما باید صبح تا شب تو خودم باشم که بفهمی حالم خوب نیست؟
    آریا سر کج می‌کند و با لحن پشیمانی آهسته لب می‌زند:
    -به خدا من فقط...
    آراد بی‌طاقت میان حرفش می‌پرد. با دست به خودش اشاره می‌کند و با صدایی لرزان صدایش را بالا می‌برد:
    -من حالم خوب نیست... می‌فهمی؟ این که صبح تا شب دم دستتم و الکی می‌خندم معنیش این نیست خیلی خوشحالم... اگه میشه تو هم یه لطفی کن و سر به سرم نزار!
    این را می‌گوید و از کنار آریا رد می‌شود. هستی حرکت می‌کند و به دنبالش می‌رود. آریا با چهره ی ناباور و پشیمان به رفتنش خیره می‌شود و نفسش را سنگین بیرون می‌دهد...
    هشت ماه گذشته... شاید ایرج دستگیر شده باشد... شاید کیان مرده باشد... شاید همه چیز تمام شده باشد... اما آثارش به وضوح دیده می‌شود... شاید زخم خایمان بسته شده باشد؛ اما جایش به وضوح دیده می‌شود...
    همین که جسم بی‌جان کیان و کامران مدام جلوی چشمان من است؛ همین که هستی جلسات مشاوره اش بیشتر شده؛ همین که آراد کارش به قرص اعصاب کشیده و گاهی دست هایش ی‌لرزد... همین ها نشان می‌دهد زخم اگر بسته شود جایش تا مدت طولانی ای خواهد ماند...
    آریا... آریا تنها کسی است که از بین ما سعی می‌کند بخندد و خودش را خوشحال نشان دهد. فکر می‌کند اگر مسخره بازی در بیاورد و ما را بخنداند ما همه چیز را فراموش می‌کنیم و به زندگی عادی برمی‌گردیم... اما نمی‌داند بعضی چیزها قابل فراموش شدن نیستند...
    هر کس گفته زمان زخم ها را خوب می‌کند دروغ گفته... زمان فقط به ما یاد می‌دهد چگونه با زخممان کنار بیاییم و با آن زندگی کنیم...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    -eres irani?
    ((ایرانی هستی؟))
    کمی فکر می‌کنم. بعد از چند ثانیه لب باز می‌کنم و شمرده شمرده می‌گویم:
    -sì, soy iranì.
    ((بله. ایرانی هستم.))
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و سرش را از روی رضایت تکان می‌دهد.
    سرش را کج می‌کند و با لحجه ای که هنوز خیلی مانده بود من یاد بگیرم لب می‌زند:
    -hablas muy rapido, sabes español?
    ((خیلی تند صحبت می‌کنی. اسپانیایی بلدی؟))
    چشمانم را ریز می‌کنم و با نگاه معناداری خیره اش می‌شوم. می‌دانم آهسته صحبت کردنم روی اعصابش است برای همین کنایه می‌زند.
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و سعی می‌کنم کمی به حرف زدنم سرعت ببخشم.
    -no sé mucho español!
    ((زیاد اسپانیایی بلد نیستم.))
    از این که کمی تندتر صحبت کرده ام خوشش می‌آید. ابرویی بالا می‌اندازد و با لحن تحسین آمیزی لب می‌زند:
    -perfecto, mi amor.
    ((عالیه؛ عشق من.))
    تقه ای به در می‌خورد. هستی وارد اتاق می‌شود و خطاب به آریا می‌گوید:
    -آریا؛ داییت اومده. با بابات تو کتابخونه منتظرتن.
    گره ای از روی کنجکاوی میان دو ابرویم می‌افتد. سرم را تکان می‌دهم و کنجکاو می‌پرسم:
    -چیزی شده؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و سرگردان لب می‌زند:
    -والا نمی‌دونم. می‌خوان با آریا حرف بزنن.
    آریا نگاه مشکوکی به من می‌اندازد و از جایش بلند می‌شود. به سمت در می‌رود؛ از کنار هستی رد می‌شود و از اتاق خارج می‌شود.
    هستی با دستش به طبقه پایین اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -میای بریم تو باغ بچرخیم.
    از جایم بلند می‌شوم و از پیشنهادش استقبال می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و در حالی که به سمتش می‌روم جوابش را می‌دهم:
    -بریم.
    ***
    نمی‌دانم چقدر در باغ چرخیده بودیم و چه قدر زمان گذشته بود. هر چه بود هوا تاریک شده بود. فکرم پیش آریا بود... یعنی چه حرفی بود که این همه طول کشیده بود؟ احساس می‌کنم‌ هر چه هست مجبور به ایرج می‌شود. چون این روزها تمام ملاقات های دایی با عمو اردلان به ایرج مربوط می‌شد...
    صدای سردرگم هستی جفت گوشم بلند می‌شود:
    -یه حسایی دارم...
    بدون آن که نگاهش کنم جوابش را می‌دهم:
    -چه حسایی؟
    -ولش کن اصلا شاید من اشتباه می‌کنم...
    به سمتش می‌چرخم و با اخم نگاهش می‌کنم. همیشه از این کارش بدم می‌آمد. این که چیزی را نصفه بگوید و مرا در خماری بگذارد.
    اخمم را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد و مردد لب می‌زند:
    -احساس می‌کنم هانیه آراد و دوست داره.
    در جایم می‌ایستم. مشکوک نگاهش می‌کنم و حیران لب می‌زنم:
    -این از کجا در اومد؟
    -گفتم که؛ شاید من اشتباه می‌کنم اما یه جوری نگاش می‌کنه. جنس نگاهش و می‌شناسم... مثلا وقتی به آریا یا هر مرد دیگه ای نگاه می‌کنه نگاهش فرق داره. اما به آراد یه جور خاصی نگاه می‌کنه.
    سرم را آهسته آهسته تکان می‌دهم و به فکر فرو می‌روم. بعد از چند ثانیه نگاهش می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -دقت کردی این چند روزه اصلا با هم حرف نزدن؟ باز قبلا یه حرفی چیزی می‌زدن...
    سرش را به معنای منفی تکان می‌دهد و گیج لب می‌زند:
    -والا نه... زیاد نرفتم تو بر...
    -ولی من رفتم تو برشون. این چند روزه با هم حرف‌ نمی‌زنن.
    مشکوک نگاهم می‌کند و با ابروهایی به هم گره خورده می‌گوید:
    -یعنی چیزی بینشون...
    نمی‌گذارم حرفش کامل شود. سرم را بالا می‌اندازم و میان حرفش می‌پرم:
    -نه بابا. بالاخره از قبلم هم و می‌شناختن. شاید آراد به خاطر خیانتش دلخوره.
    -بعد از چند روز یادش افتاده دلخور شه؟ نه فکر نکنم.
    نوچی می‌کنم و کلافه می‌گویم:
    -حالا نه که هیچ حرفی نزنن... ولی سرسنگینن...
    -خب چرا؟
    -وای من چه می‌دونم؟ خودت از آراد بپرس.
    به سمتش می‌چرخم و با تردید صدایش می‌کنم:
    -هستی؟
    ابروهایش را بالا می‌برد و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
    -چیه؟
    لب باز می‌کنم و با لحن مطمئنی جوابش را می‌دهم:
    -می‌دونی که آریا اون شب داشت مسخره بازی می‌کرد؟ من خودم اون روزا رو یادمه...
    آسوده می‌خندد و با خنده می‌گوید:
    -می‌دونم بابا. آریا اخلاقشه. همه چیزو به مسخره می‌گیره...
    خوب است که می‌داند. خوب است که حرف مردم تأثیری در رابـ ـطه اش ندارد و باعث شکش نمی‌شود...
    نگاهش را به پشت سرم می‌دهد و با سر به پشت سرم اشاره می‌کند:
    -حلال زاده هم هست.
    می‌چرخم و پشت سرم را نگاه می‌کنم. آراد تازه از بیرون برگشته بود. با دیدنمان به سمتمان می‌آید و نگاهش را رویمان می‌چرخاند.
    -چه خبر؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌حوصله جوابش را می‌دهم:
    -هیچ. داییت اومده داره با آریا حرف می‌زنه. ما هم حوصلمون سر رفت اومدیم اینجا.
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و کنجکاو می‌پرسد:
    -بازم خبری شده؟
    هستی سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -نه تا جایی که ما می‌دونیم.
    کنایه می‌زند. به بدبختی مان کنایه می‌زند. همه می‌دانیم هر لحظه ممکن است طوفان دیگری شکل بگیرد. انگار که بر لبه ی یک پرتگاه حرکت می‌کردیم و هر لحظه ممکن بود به درونش پرت شویم...
    ***
    آراد و هستی پشت سرم وارد خانه می‌شوند. همراه هم به سمت سالن می‌رویم که با آریایی مواجه می‌شویم که با چهره ای سرخ شده نگاه به پایین داده بود.
    چیزی در دلم تکان می‌خورد. این چهره ی آریا عادی نبود. چهره اش گواه از یک اتفاق بد می‌داد... خدایا؛ باز چه شده؟
    قدمی به جلو برمی‌دارم و در صورتش دقیق تر می‌شوم. چشمانش هم سرخ و به نم نشسته بود... آریا گریه کرده بود؟ چه اتفاقی باعث گریه اش شده بود؟ نگاهی به دایی شهریار می‌اندازم. نکند اتفاقی برای مامان اختر افتاده بود؟
    چهره ی همه شان سرخ بود اما آریا گریه کرده بود... مطمئنم گریه کرده بود... سر می‌چرخانم و نگاهی به هستی و آراد می‌اندازم. نگران به رو به رو خیره شده بودند و انگار جرأت سوال پرسیدن نداشتند.
    به خودم جرأت می‌دهم. قدمی به جلو برمی‌دارم و نگران لب می‌زنم:
    -چیزی شده؟
    آریا مردمک هایش را روی آراد قفل می‌کند و همان طور که به سمتمان می‌آمد او را مخاطب قرار می‌دهد:
    -دایی یه چیزایی میگه...
    سرش را تکان می‌دهد و شمرده شمرده ادامه می‌دهد:
    -میگه ایرج جدیدا یه اعترافی کرده. اون گفته روز عروسی که من دستگیر شدم اینجا بوده. میگه یه حرفایی با رعنا زدن...
    سر می‌چرخانم و نگاه به آراد می‌دهم. چشمانش را ترس پر کرده بود. مردمک هایش می‌لرزید و نفس هایش سنگین شده بود. آراد به وضوح ترسیده بود... گُر گرفته بود...
    آریا نزدیکم می‌شود و در حالی که از کنارم گذر می‌کند بدون آن که نگاه از چهره ی ترسیده ی آراد بگیرد ادامه می‌دهد:
    -گفت مامان من...
    مکث می‌کند. ابروهایش را بالا می‌اندازد و با لحن معناداری ادامه می‌دهد:
    -مامان ما؛ از پله ها پرت نشده. هلش دادن... می‌خوای بدونی کی؟ رعنا...
    دهانم از شدت تعجب باز می‌شود. چشمانم تا انتها گرد می‌شوند و دست هایم را ناباور روی دهانم می‌گذارم. رعنا قاتل مادر آریا بوده؟ اصلا در ذهنم نمی‌گنجد... اصلا نمی‌توانم هضمش کنم... اصلا مگر می‌شود همچین چیزی را هضم کرد؟ مگر می‌شود حتی این موضوع را تصور کرد!؟
    آریا همان طور که به قدم زدن ادامه می‌دهد ادامه ی حرفش را می‌زند:
    -ایرج یه چیزای دیگه ای هم گفت؛ گفت که تو اونجا بودی و شنیدی... با توجه به این که بعدش حالت بد شد و گفتی یادت نمیاد منطقی بوده که از شنیدن همچین چیزی حالت بد شه... ولی...
    رو به رویش می‌ایستد. نگاه به هستی که پشت سر آراد ایستاده بود می‌دهم. او هم دست کمی از من نداشت... او هم داشت از ناباوری دیوانه می‌شد...
    آریا سری تکان می‌دهد. لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
    -ولی آراد...
    با انگشت هایش به چشمانش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -توی چشمام نگاه کن. نگاه کن و بگو تو نمی‌دونستی... بگو واقعا یادت رفته بود... بگو این همه مدت ازش دفاع نمی‌کردی...
    آراد قدمی به عقب برمی‌دارد. سرش را کج می‌کند و شرمنده به برادرش نگاه می‌کند. آراد می‌دانست؟ چرا که اطلاعش از این موضوع از تک تک حرکاتش مشهود بود.
    -آراد با توام...
    نگاهش را از آریا می‌دزدد و به نقطه ی نامعلومی خیره می‌شود. معلوم بود در بد موقعیتی گیر افتاده. کاسه ی چشمانش با اشک پر می‌شود و قطره ی اشکش راهش را به بیرون پیدا می‌کند...
    آریا با لحنی جدی دستور می‌دهد:
    -آراد؛ نگام کن...
    آریا به چانه اش چنگ می‌زند و سرش را به سمت خودش می‌چرخاند. تمام التماسش را در چشمانش می‌ریزد و به نرمی لب می‌زند:
    -فقط بگو من نمی‌دونستم و تمام... دروغ بگو؛ می‌فهمی؟ دروغ بگو... باور می‌کنم... به خدا باور می‌کنم...
    آریا می‌دانست. خودش هم از رفتار آراد فهمیده بود از این موضوع خبر داشته اما دلش نمی‌خواست قبول کند. منطقش پذیرای این موضوع نبود...
    چانه اش را رها می‌کند. سکوت آراد کلافه اش می‌کند و به خشمش دامن می‌زند. به یک باره لب باز می‌کند و دیوانه وار فریاد می‌زند:
    -جواب من و بده!
    از صدای فریادش تکان شدیدی در جایم می‌خورم. برایش سنگین بود. آریا هیچ وقت مادرش را ندید... هیچ وقت نفهمید مادر داشتن چگونه است... نفهمید این که کسی را مادر صدا کنی چه حسی دارد... همیشه مجبور بود کارهایی که به عهده ی یک مادر است را خودش انجام بدهد؛ مثل روزی که به مادرم گفت مادری ندارد تا برای مراسم خواستگاری تماس بگیرد و وقت بگیرد... آریا هیچ وقت مادر ندید؛ ندیده بود و این گونه برایش می‌سوخت!
    و حالا هم می‌توانست مادری کت می‌توانست داشته باشد را با بی‌رحمی تمام از او گرفتند!
    -می‌دونستم...
    آریا دهانش از حیرت باز می‌شود و تمام باورهایش نسبت به برادرش فرو می‌ریزد. قدمی به عقب برمی‌دارد و نفسش را سنگین بیرون می‌دهد... بعد از چند ثانیه آرامش عجیبی چهره اش را فرا می‌گیرد. چه مرگش شده؟ آریا باید در این مواقع بسوزاند... فریاد بزند و همه را به آتش بکشد... پس این آرامش عجیب چیست که چهره اش را پر کرده؟
    آراد تنها با چشمان به نم نشسته اش خیره اش می‌شود. چشمانی که خیلی حرف ها برای گفتن داشتند... چشمانی که پشیمان نبودند اما شرمنده بودند...
    برخلاف انتظارم آریا لبخند تلخی می‌زند. سرش را تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -باشه...
    لبخندش محو می‌شود. چشم می‌بندد و دوباره تکرار می‌کند:
    -باشه...
    چشمانش را باز می‌کند. نگاه از آراد می‌گیرد و به سمت جلو می‌چرخد. سرش را پایین می‌اندازد و آهسته به طرفین تکان می‌دهد. چند ثانیه در همان حالت می‌ماند و ما حتی جرأت نمی‌کنیم قدمی به سمتش برداريم...
    نگاهم روی دست مشت شده اش می‌افتد. مشتش را باز می‌کند؛ در یک حرکت ناگهانی مثل فنر از جا در می‌رود. دستش را تا انتها بالا می‌برد و به سمت آراد می‌چرخد...
    و ثانیه ای بعد؛ صدای کشیده ی محکمش با صدای جیغ هستی و هینی که من بی‌اراده می‌کشم مخلوط می‌شود...
    دلم آتش می‌گیرد... آن قدر محکم زد که آراد تعادلش را از دست می‌دهد و بعد از آن که می‌چرخد روی زمین می‌افتد...
    آریا دستش را روی سرش می‌گذارد. چشم می‌بندد و فریاد کر کننده و طولانی دیگری از ته دل می‌زند:
    -تُف به غیرتت...
    با دست روی سر خود می‌کوبد و عاجزانه به فریاد زدن ادامه می‌دهد:
    -تُف به شرفت...
    دیوانه شده بود... آریا قطعا دیوانه شده بود... هضم این موضوع برایش سنگین بود و قطعا به همین خاطر از او یک دیوانه ی عاجز ساخته بود...
    آراد هنوز همان طور روی زمین افتاده بود و دستش را روی گونه اش گذاشته بود. هستی گریان نگاهش می‌کرد و به قدری خشکش زده بود که حتی‌ نمی‌توانست قدمی به سمتش بردارد...
    -خائن اصلی تویی... تویی که به خون خودت خــ ـیانـت کردی بی‌غیرت... تو... تو... خود تو...
    عمو اردلان و دایی شهریار به سمت آریا قدم تند می‌کنند. آریا حرکت می‌کند تا دوباره به سمت آراد حمله کند که به خودم می‌جنبم و جلویش قرار می‌گیرم. دست هایم را جلوی سـ*ـینه اش می‌گیرم و با نهایت قدرت به سمت عقب هلش می‌دهم...
    اما مگر می‌شد آن دیوانه را رام کرد؟ دو بازویم را می‌گیرد و محکم به سمت دیگری پرتم می‌کند. آن قدر محکم پرتم کرد که با شدت روی زمین می‌افتم...
    خوشبختانه پدر و دایی اش به موقع می‌رسند و در حالی که سعی می‌کنند مانع حمله کردنش به آراد شوند عمو اردلان فریاد می‌زند:
    -ببرینش بالا...
    مانند فنر از جایم می‌پرم و به سمت آراد می‌دوم. زیر بغلش را می‌گیرم و از جا بلندش می‌کنم و در حالی که به سمت جلو می‌روم او را با خودم همراه می‌کند. شک ندارم اگر خدای نکرده آریا خودش را از دست پدر و دایی اش خلاص کند بلایی سرش می‌آورد...
    در حالی که مانند مجسمه ها خشکش زده بود بی‌حرف همراهم می‌شود. هستی پشت سرمان می‌دود و همراهان می‌آید.
    در حالی که از راه پله بالا می‌رفتیم صدای فریاد آریا که دیگر دورگه شده بود مغزمان را سوراخ می‌کند:
    -می‌فهمی چی میگم؟ می‌فهمی چی میگم بی‌شرف؟ تو خــ ـیانـت کردی... خائنی... مامان من مامان تو نیست... تو هم برادرم نیستی... تو پسر همون زنی... برادر همون کیانی... می‌فهمی چی میگم بی‌شرف؟ برو از اینجا... از این خونه گم میشی میری... میری سر قبر همون مادرت که بخاطرش به ما خــ ـیانـت کردی... می‌فهمی چی میگم؟ تا فردا نبینمت تو این خونه...
    آتش خشم آریا بدجور شعله ور بود و شک داشتم به همین آسانی خاموش شود. تعجب هم نمی‌کردم اگر هیچ وقت خاموش نمی‌شد... این موضوع فراتر از حد تحملش بود...
    بالای راه پله می‌رسیم. هانیه بالای راه پله ایستاده بود و ترسیده به ما نگاه می‌کرد. معلوم بود سر و صداها او را از اتاقش بیرون کشانده...
    نگاه به ما می‌دهد و هراسان لب می‌زند:
    -چی شده؟
    با دست به راهرو اشاره می‌کنم و سریع می‌گویم:
    -هانیه سریع بدو قرصای میگرن آراد و پیدا کن با یه لیوان آب بیار...
    -ولی من...
    در حالی که از کنارش رد می‌شویم عصبی و بی‌طاقت فریاد می‌زنم:
    -زود باش...
    از لحن عصبی ام جا می‌خورد و می‌رود تا خواسته ام را انجام دهد. سریع به سمت اتاق آراد حرکت می‌کنیم؛ واردش می‌شویم و در را هم قفل می‌کنیم...
    صدای فریادهای آریا هنوز از پایین به گوش می‌رسید و تنمان را می‌لرزاند.
    جاویدها یک خوبی داشتند؛ آن هم این بود که اگر هزاربار دعوا می‌کردند باز هم پشت هم بودند. و اما امروز؛ امروز یک شکاف عمیق بین اعضای خانواده افتاد... شکافی که حداقل به همین زودی ها بسته نمی‌شد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    شش ماه بعد

    شش ماه از آن حادثه ی شوم و آن دعوای وحشتناک گذشته بود. آراد همان روز از خانه رفته بود و آریا هنوز هم از او کینه داشت. در این شش ماه نه او را دیده بود و نه حتی صدایش را شنیده بود. اگر هم اسمش را می‌آوردیم برخورد جدی ای از طرفش نصیبمان می‌شد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم چنین کینه ی وحشتناکی از برادرش به دل بگیرد...
    عمو اردلان اوایلش دلخور و سرسنگین بود. اما در نهایت او را بخشید. آخر کدام پدری می‌تواند از جگرگوشه اش بگذرد؟ گاهی به خانه اش می‌رفت و به او سر می‌زد اما جلوی آریا اسمش را نمی‌آورد. دلم از این کار آریا می‌گیرد. جوری رفتار می‌کند انگار آراد هیچ وقت وجود نداشته...
    وضع درباره ی مامان اختر و خاله مه جبین هم همین طور بود. آن ها هم دلخور بودند و این کار آراد را خــ ـیانـت محسوب می‌کرند. می‌گفتند این کارش یعنی برای رعنا بیشتر از مادرش ارزش قائل بوده و حالا که رعنا را انتخاب‌ کرده پس بهتر است با آن ها کاری نداشته باشد. البته ملوک در یک تماس تلفنی به خاله نوری فهمانده بود مامان اختر فقط منتظر یک عذرخواهی است اما آراد تا حالا اقدامی نکرده. حالا یا فکر می‌کرده بی‌فایده است یا رویش نشده. پس در حال حاظر آراد غیر از پدرش از طرف همه طرد شده بود. نه کسی را می‌دید و نه کسی او را می‌دید. فقط من و پدرش او را در شرکت می‌دیدیم و گاهی هم من به دیدنش می‌رفتم. آریا تاکید کرده بود از این کارم راضی‌ نیست اما من اهمیتی به حرفش نمی‌دادم. قهر آن دو به من مربوط نیست.
    ایرج در زندان چاقو خورده بود و به کما رفته بود. دایی می‌گفت احتمالا نقشه ی فرار داشته اما احتمالا از شانس بدش نقشه اش با شکست مواجه شده و خودش هم به کما رفته. همین شد که هانیه هم خودش را تسلیم کرد و زندانی شد.
    از شانس خوبش ایرج قبلا بی‌پروا به همه ی جرایمش اعتراف کرده بود. حتی گفته بود او بوده که هانیه را مجبور کرده؛ دایی شهریار می‌گفت ایرج دیگر آب از سرش گذشته بود. احتمالا برای همین اعتراف کردن برایش مهم نبوده. فقط می‌خواست فرار کند و بقیه ی انتقامش را بگیرد. که از شانس خوب ما نقشه ی فرارش با شکست مواجه شد. همین شد که با رضایت من و اعتراف ایرج هانیه به چهار سال زندان محکوم شد...
    البته ایرج چند هفته ای می‌شد که حالش خوب شده بود اما مأمورها حتی او را در تخت بیمارستان هم رها نمی‌کردند و مرتب بالای سرش بودند تا مبادا نقشه ی فرار داشته باشد. تا زمانی که دادگاه نهایی اش تشکیل و انشالله به قصاص محکوم شود...
    من هم در شرکت جاوید مشغول به کار شده ام. چون مدرکم به هیچ یک از کارهای آن جا نمی‌خورد پس منشی عمو اردلان شدم. چون حوصله ام به شدت در خانه سر می‌رفت این درخواست را از عمو اردلان کردم و او هم قبول کرد.
    و هستی؛ ماه دیگر عروسی هستی و آراد بود و هستی حسابی سرش گرم آماده سازی کارهایش بود. آریا به وضوح گفته بود در مراسم شرکت نمی‌کند اما من سعی داشتم او را راضی کنم. حالا هم در محل کارش بالای سرش ایستاده بودم و بعد از چندین ماه جرأت کرده بودم اسم آراد را جلویش بیاورم...
    به چهره ی اخم آلودش زل می‌زنم. سرم را کج می‌کنم و شانسم را با گفتن این حرف امتحان می‌کنم‌:
    -آریا؛ ول کن آراد و... بخاطر هستی لااقل؛ عروسی هستی‌ هم هست. نمی‌خوای بیای عروسیش؟
    خودکاری که میان دستش گرفته بود را رها می‌کند. با چهره ای جدی نگاهم می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    -نه تا وقتی که شوهرش آراد باشه. تو دوست داری برو ولی کاری به من نداشته باش.
    ابروهایم را بالا می‌برم و صدایم را ناباور بلند می‌کنم:
    -آریا مگه میشه کاری بهت نداشته باشم؟ ناسلامتی شوهرمی...
    صدایش را بالا می‌برد و با لحن جدی ای که رو به عصبانیت می‌رفت می‌گوید:
    -پس وقتی شوهرتم به خواستم احترام بزار! دقیقا به همین خاطر که زنمی هیچی بهت نمیگم وگرنه هر کس دیگه ای اسم اون کثافت و جلوم میورد اصلا براش خوب نمیشد...!
    دلم فشرده می‌‌شود وقتی کثافت خطابش می‌کند! انگار به خودم فحش داده اند. از فحش پدر برایم بدتر است.
    لب باز می‌کنم و با لحن دلخوری آهسته می‌گویم:
    -کثافت چیه آریا؟
    نگاه طلبکاری به خود می‌گیرد. سرش را تکان می‌دهد و حق به جانب لب می‌زند:
    -پس چی؟ کسی که رو قتل‌ مادرش سرپوش می‌ذاره اسمش چیه؟
    -اسمش اینه که مجبور بوده.
    لحظه ای با حیرت نگاهم می‌کند. خنده ی معناداری می‌کند و در حالی که با دست بهم اشاره می‌کند کنایه می‌زند:
    -خود طرف داره میگه مجبور نبوده و انتخاب خودش بوده... وکیلش اینجا چهل متر زبون برام کشیده که نه خیر مجبور بوده!
    خنده ی عصبی ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -بابا طرف خودش و زده بود به فراموشی!‌ می‌گفت یادم نمیاد! کی و می‌خوای گول بزنی؟ بفهم! این اجبار نبوده انتخاب بوده...
    صدایم را بالا می‌برم و با جدیت جوابش را می‌دهم:
    -خودت و بزار جاش... می‌تونی کسی که برات مادری کرده رو لو بدی؟ می‌تونی کسی که مادر خودت می‌دونیش رو بندازی زندان؟ آریا می‌تونی؟
    سرش را به طرفین تکان می‌دهد و با لحن معناداری لب می‌زند:
    -من نمی‌تونم خودم و بزارم جاش پریچهر. می‌دونی چرا؟ چون من هیچ وقت مامان نداشتم که بخوام درک کنم و بفهمم. ولی اون داشت. چرا؟ چون مادرش مادر من و کشته بود.
    از روی صندلی بلند می‌شوم و صدایم را کلافه بالا می‌برم:
    -بابا مادر من مادر اون چیه؟ اون برادرته... بفهم! اون آراده؛ آراد!
    لب باز می‌کند و با لحن خونسرد و آهسته ای که به عمد می‌خواست نشان دهد برایش مهم نیست و حرص مرا در بیاورد جوابم را می‌دهد:
    -نیست! آراد برادرم نیست! الان برام فرقی با کیان نداره! دوتاشون شیر یه نفر و خورده بودن دوتاشونم خائن از آب در اومدن.
    دوستش دارم اما دلم می‌خواهد در حال حاضر سرش را به دیوار بکوبم. آخر آدم دیوانه هم این دو را با هم مقایسه نمی‌کند. تو که دیگر عاقلی!
    نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و بی‌حوصله‌ می‌نالم:
    -آریا...
    -مگه تو یکی نمی‌دونی از دروغ بدم میاد؟
    -چرا می‌دونم ولی...
    میان حرفم می‌پرد و می‌گوید:
    -ولی نداره دیگه. دروغ خط قرمز منه. خــ ـیانـت که دیگه بدتر!
    چند ثانیه بی‌حرف و کلافه نگاهش می‌کنم. اصلا علت مقاومت محکمش را در برابر این موضوع نمی‌فهمم. باور نمی‌کنم این حرف ها حرف های از ته دلش باشد...
    انگار فکرم را می‌خواند. از جایش بلند می‌شود و انگشت اشاره اش را به سمتم می‌گیرد؛ چشمانش را ریز می‌کند و می‌گوید:
    -می‌دونی مشکل تو چیه؟ مشکل تو اینه که فکر می‌کنی من از رو عصبانیتم این حرفا رو می‌زنم. فکر می‌کنی دلخورم... آقا درست؛ عصبانیت و دلخوری یه روز دو روز سه روز یه هفته اصلا یک ماه... من اولش عصبانی بودم اما الان دیگه نیستم. الان کاملا آراد و گذاشتم کنار. کاملا از چشمم افتاده و برام مرده. می‌فهمی؟ مرده...
    ازکنارم گذر می‌کند و در حالی که به سمت در می‌رود جدی ادامه می‌دهد:
    -امیدوارم جوابت و گرفته باشی و دیگه اصرار بی‌خود نکنی.
    از اتاق بیرون می‌رود و صدای بسته شدن در اتاق شانه هایم را به بالا حرکت می‌دهم. متوجه شدم. خیلی هم خوب متوجه شدم و جوابم را گرفتم. آریا سرسخت تر از این حرف هاست. می‌گوید آراد را کنار گذاشته اما قسمتی از وجودم هست که این را باور نمی‌کند. آریا همانی بود که وقتی آراد در کما بود به گفته ی پدرش در زندان اسمش از زبانش نمی‌افتاد. پدرش می‌گفت نگو؛ نپرس؛ خبری شد خودم می‌گویم اما او هر بار با چشمانی پر از امید سراغش را می‌گرفت و حالش را می‌پرسید و هر بار امیدش نابود می‌شد... آریا همانی بود که وقتی آراد اعتیاد داشت از عذاب وجدان به گریه افتاده بود. همانی بود که وقتی آراد فرار کرده بود از خواب و خوراک افتاده بود و نگرانی توانش را گرفته بود. درست است هیچ وقت به روی خودش نیاورد و کسی‌ متوجه نشد اما من یکی خوب متوجه شدم چه علاقه ی شدیدی به برادرش داشت... همین ها باعث می‌شود حرفش را باور نکنم و هنوز امید به ترمیم این رابـ ـطه داشته باشم...
    -این چش بود؟
    صدای سیروان مرا از افکارم می‌رباید. به سمت صدا می‌چرخم و او را در چهارچوب در می‌بینم. کی آمده بود و من نفهمیده بودم؟
    از سیروان یادم رفت بگویم. این روزها سرش در کار خودش بود و به رسم مردانگی و مرام از هستی‌ فاصله گرفته بود. فاصله اش را با هستی حفظ‌ کرده بود و به ندرت او را می‌دید. اما شنیده بودم خانه ی آراد پاتقش شده و همیشه به آنجا سر می‌زند و حتی دو روز و سه روز آن جا می‌ماند...
    سرم را به طرفین تکان می‌دهم و با صدای خسته ای جوابش را می‌دهم:
    -هیچی.
    لبخندی می‌زند و چیز دیگری نمی‌پرسد. شاید فکر می‌کند دعوای زن و شوهری‌ کرده ایم و نمی‌خواهد دخالت کند. با سرش به سمت بیرون اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -من و پرنیان بی‌کاریم. می‌خوای بریم ناهاری چیزی؟
    سرم را بالا می‌اندازم و مخالفت می‌کنم:
    -نه. راستش باید برگردم شرکت.
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -هفته ی دیگه جلسه ی دادگاهه آره؟
    در حالی که به سمتش می‌روم سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره. هفته ی بعده.
    هفته ی دیگر دادگاه نهایی بود و همه چیز مشخص می‌شد و من از همین حالا برایش استرس داشتم...
    -ایشالله که همه چی خوب پیش بره. اگه شد واسه جلسه میام...
    تک خنده ای می‌کنم و کنایه می‌زنم:
    -والا جای خوب و قشنگی نیست اما خوش اومدی.
    لبخندی می‌زند و سرش را پایین می‌اندازد. با اصرارهای آریا و سیروان پدرهایشان رقابت شدیدشان را کنار گذاشتند و به درخواست و پیشنهاد پسرهایشان یک پروژه ی تجاری را با هم شریک شدند. وقتی نتیجه ی کار را دیدند فهمیدند که کنار هم می‌توانند خیلی بیشتر پیشرفت کنند تا در مقابل هم... همین شد که شرکت جاوید و اطلس بعد از سال ها رقابت شریک شدند...
    ***
    گرمم است. البته هوای آخر آبان ماه گرم نیست اما من گُر گرفته ام. انگار همه گُر گرفته اند. هستی با وجود پالتویی که به تن کرده مرتب دارد خودش را باد می‌زند. آریا کتش را در آورده و در دستش گرفته و عمو منصور که برای شهادت دادن اینجا بود مدام عرقش را با دستمال پاک می‌کرد. عمو اردلان هم عرق می‌ریخت اما اقدامی برای خنک کردن خودش انجام نمی‌داد. مثل من...
    همه در راهروی دادگاه جمع شده بودیم و منتظر بودیم محکوم را بیاورند...
    از جمع فاصله می‌گیرم و شروع به قدم زدن در راهروی دادگاه می‌کنم. همین روزها آزمون وکالت دارم. باید این دفعه حتما از پسش بر بیایم تا بتوانم روزی به عنوان وکیل در اینجا قدم بردارم.
    راستی هستی هم کنکور داد... همان طور که آراد پیش‌بینی کرده بود رتبه اش چندان جالب نشد اما گفت شانسش را برای سال بعد امتحان می‌کند. از این حرکتش خوشم آمد. خوب است آدم برای رسیدن به اهدافش سمج باشد...
    -می‌بینم از قافله جدایی خانم وکیل.
    نگاه به آریایی که خودش را با من همراه کرده بود می‌دهم. لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -یه کم استرس دارم.
    -چرا؟ مگه تو رو گرفتن؟
    از حرکت می‌ایستد. نگاه مشکوکی بهم می‌اندازد و با لحن شک دار و ساختگی ای می‌گوید:
    -نکنه کاری کردی دختر؟
    تک خنده ای می‌کنم و بی‌تفاوت جوابش را می‌دهم:
    -آره. یه دو جین آدم کشتم.
    یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و نگران لب می‌زند:
    -اوه اوه. پس باید ازت ترسید!
    چشم و ابرویی برایش می‌آیم و سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم.
    -بله دیگه. یه وقت دیدی از اون دنیا سر در اوردی.
    از حرفم به خنده می‌افتد. همراهش می‌خندم و به قدم زدن ادامه می‌دهم. حرکت می‌کند و کنارم قدم برمی‌دارد. نمی‌دانم چه قدر قدم برداشته بودیم اما هر چه بود نزدیک در رسیده بودیم.
    آریا به یک باره از حرکت می‌ایستد و با ابروهایی به هم گره خورده عصبی به نقطه ای خیره می‌شود. رد نگاهش را دنبال می‌کنم و به آرادی می‌رسم که داشت از پله های دادگاه بالا می‌آمد. قلبم از شدت استرس بی‌اختیار می‌کوبد. امیدوارم آریا بتواند عصبانیتش را کنترل کند. این اولین دیدارشان بعد از این شش ماه بود. امیدوارم دلخوری مجددی پیش نیاید...
    انگار قرار نیست طبق خواسته ی من پیش برود. چرا که قبل از آن که موفق شوم جلویش را بگیرم عصبی به سمتش قدم برمی‌دارد و من هم به دنبالش می‌دوم. جلویش می‌رود؛ راهش را سد می‌کند و تشر می‌رود:
    -اینجا چی کار می‌‌کنی؟
    آراد با چهره ای خونسرد نگاهش می‌کند. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی می‌دوزد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -اومدم شهادت بدم.
    آریا ابروهایش را بالا می‌اندازد. چند لحظه متعجب نگاهش می‌کند و به خنده می‌افتد. خنده اش که تمام می‌شود نگاهی به من می‌اندازد و با لحن خنده آلودی می‌گوید:
    -میگه اومده شهادت بده!
    نگاهش را به آراد می‌دهد. لبخندش را محو می‌کند و با جدیت ادامه می‌دهد:
    -مگه شهادت خائنا و دروغگوها هم حساب میشه؟ اگه میشه که من به رای این دادگاه شک دارم. حتی اگه یارو رو اعدام کنن...
    سرم را تکان می‌دهم و کلافه لب می‌زنم:
    -آریا بسه. اینجا جاش نیست.
    آریا سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. نگاه به آراد می‌دهد و با سر به بیرون اشاره می‌کند.
    -می‌شنوی که؟ اینجا جات نیست. پس تا از کوره در نرفتم گمشو بیرون.
    آراد قدمی به جلو برمی‌دارد. سرش را کج می‌کند و محکم جوابش را می‌دهد:
    -من خودم خودمو دعوت نکردم اینجا! دادگاه من و خواسته پس چه تو چه هر کس دیگه ای نمی‌تونه من و از اینجا بیرون کنه.
    خشم چهره ی آریا را پر می‌کند. حرص در چشمانش جان می‌گیرد و خشمگین نگاهش می‌کند. دستش را بالا می‌گیرد و همین که آراد می‌خواهد از کنارش گذر کند محکم به بازویش چنگ می‌زند و او را در جایش نگه می‌دارد.
    سرش را به گوشش نزدیک می‌کند. لب باز می‌کند و با خونسردی تمام لب می‌زند:
    -دفعه ی دیگه که از راه پله افتادی... میگم دفعه ی دیگه چون امیدوارم دوباره این اتفاق بیفته... پس دفعه ی دیگه که از راه پله افتادی امیدوارم کسی نباشه به دادت برسه و از خون ریزی بمیری... درست مثل من مامانم...
    نفس در سـ*ـینه ام حبس می‌شود. لب باز می‌کنم و بی‌اراده تشر می‌روم:
    -خفه شو آریا!
    شاید آریا نفهمید چه دلی از آراد شکاند... اما من فهمیدم... این را از اشک های یخ زده ی آراد در چشمانش فهمیدم... این را از بغض نگاهش و لبخند کم جان و تلخش فهمیدم... این را از گلوی متورم شده اش فهمیدم...
    چند ثانیه با همان لبخند غمگینش نگاهش می‌کند. سرش را پایین میاندازد و آهسته تکان می‌دهد. آریا بازویش را رها می‌کند و اجازه ی رفتن می‌دهد. آراد حرکت می‌کند و با قدم های سست و آهسته از ما دور می‌شود.
    لبخند غمگینی می‌زنم. نگاه به آریا می‌کنم و در حالی که سرم را به طرفین تکان می‌دهم می‌گویم:
    -می‌سوزی آریا... بدم می‌سوزی... ببین کی بت گفتم...!
    چشمانش را ریز می‌کند و مشکوک نگاهم می‌کند. معلوم است معنی حرفم را نفهمیده. این را گفتم چون دنیا همین است و هزار اتفاق ممکن است بیفتد... این را گفتم چون می‌دانم اگر اتفاقی که گفت بیفتد اولین نفر خودش خواهد سوخت... این را گفتم تا یک تلنگری زده باشم بلکه به خودش بیاید...
    صدای پی‌ در پی شلیک گلوله ها از بیرون مرا در جایم می‌لرزاند و باعث ناآرامی در دادگاه می‌شود. صدای شلیک ها وحشتناک بود... انگار که آن بیرون و در نزدیکی دادگاه میدان جنگ بود...
    در جایمان خشکمان زده بود. آراد هم همان جا در پشت سرمان خشکش زده بود و متفکر به در دادگاه خیره شده بود. بعد از چند ثانیه صدای شلیک تمام می‌شود و همهمه همه جا را فرا می‌گیرد. بی‌اراده به جلو حرکت میکنم که بازویم توسط آریا اسیر می‌شود.
    سفت در جایم نگهم می‌دارد و با جدیت صدایش را بالا می‌برد:
    -نرو بیرون خطرناکه...
    آراد اما همان طور که نگاهش را به در داده بود به سمت جلو حرکت می‌کند. از کنارمان گذر می‌کند و به سمت در می‌دود. آریا دستش را دراز می‌کند و به سمتش نشانه می‌گیرد. صدایش را توبیخ وار بالا می‌برد و تشر می‌رود:
    -مگه نمی‌گم کسی نره بیرون؟ گاوی مگه؟ آهای... مگه نمی‌گم...
    ادامه ی حرفش را می‌خورد و بی‌اراده به دنبالش می‌دود. من هم بی‌اراده به دنبال او.
    از دادگاه بیرون می‌زنیم. همهمه همه جا را فرا گرفته بود. بعضی از مردم در حال فرار بودند و بعضی ها دور ماشین های پلیس و حمل محکومی که در وسط خیابان بود جمع شده بودند.
    آریا خودش را به آراد می‌رساند. بازویش را با خشونت می‌گیرد و به سمت خود می‌چرخاند. صدایش را بالا می‌برد و با حرص فریاد می‌زند:
    -مگه نگفتم کسی نره بیرون؟
    آراد با دو دست به سمت عقب هلش می‌دهد و عصبی جوابش را می‌دهد:
    -به تو چه هان؟ به تو چه؟
    نگاه از آریا می‌گیرد و پیراهن سربازی که داشت می‌دوید را می‌گیرد. سر تکان می‌دهد و بی‌طاقت فریاد می‌زند:
    -چی شده؟
    سرباز اشاره ای به ماشین ها می‌کند و می‌گوید:
    -محکوم فرار کرده...
    سرهایمان را به سمت ماشین ها می‌چرخانیم. وحشت تمام تنم را تسخیر می‌کند. ایرج موفق شده بود و فرار کرده بود... ایرج حالا مانند یک بمب ساعتی آزاد بود و معلوم نبود کی منفجر می‌شود و با منفجر شدنش چه خسارتی به بار می‌آورد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ***
    جرعه ای از قهوه را وارد دهانم می‌کنم و ماگ را روی میز می‌گذارم. نگاهی به اطراف می‌اندازم و دوباره سرم را در تلفنم می‌کنم.
    عمو اردلان جلسه دارد. برای همین به اتاق کنفرانس رفته و من در حال حاضر رسما بی‌کارم. حوصله ام هم حسابی سر رفته. در واقع حوصله ام همیشه سر می‌رود اما این که این جا باشم بهتر از در خانه نشستن و سر و کله زدن با هستی است.
    -خسته نباشید.
    سرم را بالا می‌برم و مردی میانسال رو به رویم می‌بینم. با لبخند سری تکان می‌دهم و با خوشرویی جوابش را می‌دهم:
    -سلامت باشید. بفرمایید.
    نگاه به در دفتر عمو اردلان می‌دهد و می‌گوید:
    -با آقای جاوید قرار دارم. قبلا هماهنگ کردم.
    چشمانم را ریز می‌کنم و متفکر لب می‌زنم:
    -آقای حسینی؟
    از این که او را شناخته ام خوشش می‌آید. با لبخند سرش را تکان می‌دهد و با لحن مشتاقی جواب می‌دهد:
    -بله بله. خودمم.
    -آقای جاوید فعلا جلسه دارن. می‌تونید تو دفترشون منتظر بمونید.
    تشکری می‌کند و به سمت دفتر می‌رود. بعد از رفتنش دوباره خودم را با تلفنم مشغول می‌کنم. همان طور که با تلفنم مشغول بودم زنگ می‌خورد و اسم آریا روی صفحه اش نشان داده می‌شود. انگشتم را حرکت می‌دهم و بی‌درنگ تماس را وصل می‌کنم.
    -الو؟
    صدایش خستگی ام را کاهش می‌دهد و لبخند را روی صورتم می‌آورد.
    -چطوری خانم وکیل؟
    سرم را کج می‌کنم و با خوشرویی جوابش را می‌دهم:
    -شما چطوری مهندس؟
    -خوب. چه خبرا؟
    نگاهی به اطراف می‌کنم. شانه هایم را بالا می‌اندازم و با صدای خسته ای جوابش را می‌دهم:
    -هیچ. بابات جلسست. منم بی‌کار نشستم.
    با صدای مشتاقی می‌گوید:
    -جدی؟ منم بی‌کارم. بیام دنبالت بریم ناهار؟
    -نه. می‌دونی که رئیسم حساسه.
    صدایش را بالا می‌برد و اعتراض می‌کند:
    -بابا اونجا اون موقع وقت ناهاره. بیای بیرون کسی‌ کاریت نداره.
    -آخه بابات جلسست؛ یه نفرم تو اتاق منتظرشه.
    کمی فکر می‌کنم و مردد ادامه می‌دهم:
    -حالا می‌خوای تو بیا. فکر کنم تا چند دقیقه دیگه کارش تمومه. تا تو بیای اونم اومده.
    صدایش شاد و قبراق بلند می‌شود:
    -اومدم. فعلا.
    -فعلا.
    همین که تماس را قطع می‌کنم عمو اردلان را می‌بینم که در حالی که به برگه ای نگاه می‌کند نزدیک می‌شود. از جایم بلند می‌شوم و وقتی نزدیکم می‌شوم صدایم را بلند می‌کنم:
    -آقای حسینی اومده. تو اتاقه.
    لبخندی می‌زند و سری تکان می‌دهد که می‌گویم:
    -میشه من برم ناهار؟
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد:
    -البته که میشه. وقت ناهاره دخترم.
    لبخندی می‌زنم و سرم را تکان می‌دهم. خداحافظی می‌کنم و بعد از آن که وسایلم را جمع می‌کنم به سمت آسانسور به راه می‌افتم. دکمه ی آسانسور را فشار می‌دهم و منتظر می‌مانم. بعد از آن که درش باز می‌شود واردش می‌شوم و همین که درش نزدیک بود بسته شود آراد دستش را لایش می‌گذارد و در حالی که با تلفن حرف می‌زند خودش را در آسانسور می‌اندازد.
    دستی برایم تکان می‌دهد و خطاب به پشت خطی اش می‌گوید:
    -من دیدم؛ ایرادی نداشت... نه... بده اگه امضا کرد می‌تونی شروع کنی... فعلا...
    تلفن را پایین می‌آورد و صمیمانه لب می‌زند:
    -چطوری؟
    نگاهش می‌کنم و با خوشرویی جوابش را می‌دهم:
    -خوبم. تو چطوری؟ داری میری ناهار؟
    خنده ی خسته ای می‌کند و با لحن خسته ای جوابم را می‌دهد:
    -نه بابا دلت خوشه. هزار تا کار ریخته سرم.
    نگاهم می‌کند و با لحن بچگانه ای می‌نالد:
    -ولی خداوکیلی خیلی گشنمه...
    به خنده می‌افتم و در حالی که سعی می‌کنم خنده ام را کنترل کنم لا به لای خنده ام جوابش را می‌دهم:
    -اگه اخویت قیامت به پا نکنه یه چیزی برات میارم. ولی ممکنه دیر بشه...
    به دنبال حرفم به خنده می‌افتد و میان خنده اش می‌گوید:
    -فکر کردی کجا می‌خواد ببرد؟ یه رستورانی آخر بلوار هست می‌خواد ببرت اونجا بت چلو کباب بده. تازه انقدرم غذاهاش چربه قشنگ تا سه روز سر درد می‌گیری.
    در آسانسور باز می‌شود و خارج می‌شویم. با دیدن آریا که کمی آن طرف تر ایستاده بود آراد لبخندش را کم رنگ تر می‌کند. بی‌اعتنا به آریا دستی برایم تکان می‌دهد و در حالی که به سمت پذیرش می‌رود می‌گوید:
    -فعلا. می‌بینمت.
    -فعلا‌.
    به سمت آریا می‌روم و متعجب لب می‌زنم:
    -چقدر زود رسیدی؟
    تک خنده ای می‌کند و با خنده می‌گوید:
    -همین جا بودم. اومده بودم پیش یکی از بچه ها. گفتم سوپرایز شی.
    چشم و ابرویی برایش می‌آیم و سعی می‌کنم کمی اذیتش کنم:
    -چه خودشم تحویل می‌گیره!
    چینی به بینی اش‌ می‌دهد و سرش را کج می‌کند.
    -چی کار کنم دیگه. کسی تحویلم نمی‌گیره خودم باید این کارو بکنم.
    اخم مصنوعی ای می‌کنم و بی‌تفاوت جوابش را می‌دهم:
    -خب حالا؛ کم بنال! بیا بریم...
    خنده ای می‌کند و همراهم حرکت می‌کند. از شرکت بیرون می‌زنیم و همان طور که آراد حدس زده بود مقصد آریا انتهای بلوار بود. برای همین تصمیم می‌گیریم کمی پیاده روی کنیم. یعنی من تصمیم می‌گیرم...
    -به من چه که تو از هیکلت راضی‌ نیستی. گـ ـناه من چیه؟
    صدای نالان و معترض آریا جفت گوشم بلند می‌شود. نوچی می‌کنم و بی‌حوصله جوابش را می‌دهم:
    -تنبل نباش دیگه. یه کم راه برو برات خوبه.
    -تنبل نیستم ولی چیزی واسه لاغر کردن ندارم.
    سرم را تکان می‌دهم و متفکر لب می‌زنم:
    -خب منم واسه لاغری نگفتم. کلا پیاده روی خوبه.
    به خنده می‌افتد و در میان خنده اش می‌گوید:
    -اون واسه بعد از غذاست.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
    -خب برگشتنم پیاده برمی‌گردیم.
    متعجب نگاهم می‌کند. ابروهایم را بالا می‌برم و حیرت زده لب می‌زنم:
    -لابد می‌خواستی واسه دویست متر تاکسی بگیری!
    با بهت جوابم را می‌دهد:
    -داری میگی دویست متر!
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌تفاوت می‌گویم:
    -من که پیاده برمی‌گردم تو خواستی می‌تونی تاکسی بگیری.
    -بابا آخه...
    نوچی می‌کنم و کلافه میان حرفش می‌پرم:
    -بابا دویست متره به قول خودت... تو صد مترشو غر زدی. لاقل این صد تای باقی‌ مونده رو غر نزن!
    خنده ی آرامی می‌کند و سرش را به زیر می‌اندازد. خوشبختانه ادامه ی مسیر را با حرف های متفرقه سر می‌کند. از برنامه ها و کارهایی که دارد... از کارش... از دوستانش... از همه می‌گوید و بالاخره برای برگشتن هم با پیاده روی موافقت می‌کند...
    ***
    دامن لباس را می‌گیرد. چرخی جلوی آینه می‌زند و رو به خیاط می‌نالد:
    -گشاده... قوس کمرم مشخص نیست...
    به جای خیاط من کلافه می‌شوم و صدایم را بالا می‌برم:
    -بسه دیگه هستی. یک ماهه گیر خیاطیم... من اصلا نمی‌دونم تو که لباس آماده داشتی چرا دوباره گرفتی...
    از طریق آینه نگاهم می‌کند و حق به جانب لب می‌زند:
    -اون یکی رو آراد دیده بود. دیدی که چی شد... لابد یه چیز میدونستن که گفتن داماد نباید ببینه...
    اخمی میکنم و تشر می‌روم:
    -برو بابا... اولا اون بدبخت و خودت به زور اوردی ببینه. بعدشم جمع کن این خرافات و...
    -خرافات نیست.
    اخمی می‌کنم و رویم را ازش می‌گیرم. خودش و خیاطش را به حال خود رها می‌کنم و می‌گذارم تا دلشان می‌خواهد با هم چک و چانه بزنند.
    تلفنم را از جیبم بیرون می‌کشم. شماره ی آریا را می‌گیرم و منتظر می‌مانم. بعد از چند ثانیه صدای قبراقش گوشم را پر می‌کند:
    -چطوری خانم وکیل؟
    در معدن هم کار کرده باشم صدای قبراقش خستگی را از تنم در می‌دهد.
    لبخندی می‌زنم و سعی می‌کنم مثل خودش قبراق جوابش را بدهم:
    -تو چطوری؟
    -خوب‌.
    خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -ولی معلومه اعصابت خط خطیه ها...
    نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و با حرص لب می‌زنم:
    -وای نپرس. دهنم و سرویس کرد این دختر. بابا عروس سلطنتی انگلیس هم اینقدر نگشت دنبال لباس عروس... سه ماه گیر پیدا کردنش بودیم... یک ماهه گیر خیاطیم... اه...
    آهسته می‌خندد و با لحن خنده آلودی می‌گوید:
    -گفتم یه چیزیت هست.
    سرم را کج می‌کنم و عاجزانه می‌نالم:
    -بابا اعصابم و خورد کرد. حالا یه لباس عروس داشت ها... ولی خانم خرافاتیه میگه چون اون سری داماد دیدش عروسی بهم خورد...
    -هستی از همون اولش خرافاتی بود. یادمه بچه که بود یه بار رفته بود پیش یه فالگیری تو محلشون گفته بود ببین من تبدیل به پرنسس میشم یا نه. بعد یکی از همسایه ها اونجا بوده شناخته که کیه... زنگ زد به عمم اومد با کتک بردش...
    صدای شلیک خنده ام در فضا می‌پیچد. بی‌اراده روی ران پایم می‌زنم و با خنده می‌گویم:
    -وای این و راست میگی... یه دختری تو دانشگاهمون بود همش بهش میگفت بیا فالم و بگیر...
    -میگم که. از بچگی همین بود.
    هستی صدایش را بلند می‌کند و صدایم می‌کند:
    -پریچهر...
    خنده ام را می‌خورم. لعنت به خروس بی‌محل. داشتم خستگی ای که تو به جانم انداختی را از تنم در می‌‌کردم...
    سرم را کج می‌کنم و بی‌حوصله لب می‌زنم:
    -آریا من برم. خانم خانما داره صدام می‌کنه.
    خنده ی آرامی می‌کند و به گرمی لب می‌زند:
    -برو. مواظب خودت باش. فعلا.
    -تو هم همینطور. بدرود.
    تماس را قطع می‌کنم و به سمت هستی قدم برمی‌دارم. خدایا کلافه ام... تو مهر آن لباس عروس را همان طوری که هست به دلش بینداز... بگذار همان طور لباس را بپسندد و رضایت دهد؛ بلکه من بیچاره این وسط از پا درد خلاص شوم...
    تلفنم در دستم می‌لرزد. نگاه به تلفن می‌دهم. آراد است. در جایم می‌ایستم و تماس را وصل می‌کنم. لب باز می‌کنم و با خوشرویی می‌گویم:
    -به... شادوماد...
    صدای گرفته و سنگینش که یک راست سر اصل مطلب می‌رود دلم را تکان می‌دهد.
    -پریچهر؛ هستی اونجاست؟
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و مضطرب لب می‌زنم:
    -آره. چی شده؟
    -اتفاق بدی افتاده. باید به چیزی رو بهش بگیم. می‌تونی یا خودم بیام؟
    سرم را تند تند به معنای تأیید تکان می‌دهم و بی‌طاقت می‌گویم:
    -نه نه... می‌تونم... چی شده؟
    آراد می‌گوید و من چهره ام بیشتر در هم می‌رود. آراد می‌گوید و من بیشتر وحشت می‌کنم... او می‌گوید و من هر لحظه بیشتر از قبل می‌لرزم...
    کاش لال می‌شدم و می‌گفتم نمی‌توانم. کاش بار گفتن این که ایرج برادر خود را به جرم خــ ـیانـت کشته بر دوش خود نمی‌انداختم...
    به این فکر می‌کنم که من بداقبال بودم یا او؟ شاید او... اول مادرش؛ بعد خــ ـیانـت پدرش و حالا هم خود پدرش... هستی حالا رسما یتیم شده...!
    ***
    بعد از رعنا عمو منصور دومین کسی بود که در خاک سپاری اش دلم برایش سوخت. او هم مانند رعنا خانواده ای نداشت تا برایش گریه ی از ته دل کنند... غیر از هستی... هستی بیچاره ای که به زور از سر مزار بلندش کردیم و او را از آن جا دور کردیم...
    امروز یک بار دیگر مشکی پوش شده ایم. احساس می‌کنم دیگر نباید لباس سیاهمان را در بیاوریم. شاید مرگ بعدی نزدیک تر از چیزی‌ باشد که فکر می‌کنیم... درست است. دیوانه شده ام. رد داده ام. آن قدر که دیگر دارم پرت و پلا می‌گویم...
    دست هستی را محکم می‌گیرم تا خاکسپاری تمام شود. آراد آن سمتش کنارش ایستاده بود و بی‌اعتنا به آدم های اطراف دستش را دور گردنش انداخته بود. دختر بیچاره تنها می‌لرزید و بی‌صدا اشک می‌ریخت. دلم برایش کباب است... دلم برایش آتش‌ گرفته... می‌گویند گریه برای زمانی است که درد را دیگر نمی‌توان با حرف گفت و نشان داد... اما هستی آن قدر داغ داشت که دیگر حتی گریه هم جوابگو نبود...
    آدم ها یکی یکی رد می‌شوند و به هستی تسلیت می‌گویند.‌ یاد خودم می‌افتم. من خوب می.دانم این درد چیست... هر تسلیت انگار یک پتک است که بی‌پدری ات را بر سرت می‌کوبد...
    بیچاره آن قدر حالش خراب است که حتی درست و حسابی جوابشان را نمی‌دهد. درست است از پدرش دلگیر و عصبی بود. می‌گفت از چشمش افتاده و دیگر برایش مهم نیست اما حالا که نیست تازه فهمیده چه کرده...
    بعد از هومن و همسرش نوبت به سیروان می‌رسد. بعد از مدت ها هستی را می‌دید و حالا به احترامش مشکی به تن کرده بود...
    لبخند غمگینی می‌زند و در حالی که سرش را تکان می‌دهد می‌گوید:
    -غم آخرت باشه.
    هستی لحظه ای نگاهش می‌کند و سرش را آهسته تکان می‌دهد. نفسم را سنگین بیرون می‌دهم. عدالت است روی این دختر بیچاره اسم صاحب عزا را گذاشته اند؟
    آریا که تا آن موقع کنار عمویش ایستاده بود کتش را در می‌آورد. حرکت می‌کند و به ست هستی می‌آید. نزدیکش که می‌شود آراد دستش را از دور‌ گردن هستی‌ برمی‌دارد و به نقطه ی نامعلومی خیره می‌شود.
    آریا با مهربانی برادرانه ای هستی را به آغـ*ـوش می‌کشد. گریه ی هستی در آغـ*ـوش آریا شدیدتر می‌شود و آریا سعی می‌کند با کشیدن دست پشت سرش آرامش کند. چند ثانیه ای به همین صورت می‌گذرد تا بالاخره گریه ی هستی آهسته و آهسته تر می‌شود.
    آریا لب باز می‌کند و به نرمی می‌گوید:
    -غم نبینی...
    از آریا جدا می‌شود و سری به نشانه ی تشکر برایش تکان می‌دهد. مگر دیگر غمی مانده بود که این دختر بیچاره ببیند؟
    برای خاکسپاری به مدت رب ساعت هانیه را آورند و همین موضوع بحث داغی بین جاویدها شد که او و هستی‌ را انگشت نما کنند و به هم نشان دهند...
    دلم گرفت وقتی‌ هانیه خواهرانه دست های دست بند زده اش را بالا برد و هستی‌ را به آغوشش دعوت کرد. دلم برای غریبی و بی‌کسی شان گرفت... دلم گرفت وقتی مجبور بودند اولین آغـ*ـوش خواهرانه شان را برای مرگ پدر با هم سهیم شوند...
    مراسم خاکسپاری تمام می‌شود. هستی دوباره می‌خواهد به سمت مزار حرکت کند که آراد او را می‌کشد و مانعش می‌شود. دستش را دوباره دور گردنش می‌اندازد و او را با خود به سمت ماشین ها همراه می‌کند.
    در ماشین را برایش باز می‌کند. او را روی صندلی جلو می‌نشاند و ماشین را دور می‌زند. به دنبالش به راه می‌افتم. دستی برای آریا که کمی آن طرف تر ایستاده بود و منتظرم بود تکان می‌دهم و اشاره می‌کنم که الان می‌آیم.
    نگاه به آراد می‌دهم و با سر به ماشین اشاره می‌کنم.
    -می‌بریش خونه؟
    سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد و با لحن آرامی جوابم را می‌دهد:
    -آره. حوصله ندارم تو خونه دخترا هی سوال پیچش کنن.
    سرم را آهسته تکان می‌دهم. راست می‌گوید. حالا می‌خواهند سوال پیچش کنند که آن دختر که بود و چه کاره ات می‌شد. دختر پدرت است یا خواهر تنی ات... چرا در زندان است... تا حالا کجا بوده و هزار سوال دیگر...
    دلم می‌خواهد همراهشان بروم اما بهتر است فعلا تنها باشند. لبخند کم جانی می‌زنم و در حالی که عقب عقب می‌روم آهسته لب می‌زنم:
    -باشه پس. بعدا یه سر میام پیشتون.
    دستم را تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
    -فعلا.
    سرش را تکان می‌دهد و لبخند خسته ای می‌زند:
    -فعلا.
    می‌خواهم بروم که در جایم می‌ایستم. به سمتش می‌چرخم و صدایش می‌کنم:
    -آراد؟
    در ماشین را باز می‌کند و ابروهایش را سوالی بالا می‌برد. لبخند غمگینی می‌زنم و با صدای خسته و عاجزی می‌گویم:
    -ایرج اون بیرونه. تروخدا مواظب باشید.
    لبخند کم جانی می‌زند و سرش را آهسته به معنای تأیید تکان می‌دهد...
    به سمت ماشین آریا می‌روم و سوار می‌شویم. بی‌درنگ پایش را روی گاز می‌گذارد و ماشین به حرکت در می‌آید. از کنار ماشین آراد گذر می‌کنیم و به سمت خانه می‌رویم.
    نگاه به نیم رخش می‌کنم و بی‌هوا می‌پرسم:
    -با آراد حرف‌ نزدی؟
    اخم کم رنگی‌ می‌کند و حق به جانب جوابم را می‌دهد:
    -چیزی قرار بود بهش بگم؟
    -نه همینط...
    با صدایی محکم و جدی که مرا در جا به سکوت وادار می‌کند میان حرفم می‌پرد:
    -نه.
    چند ثانیه خیره به نیم رخ جدی و عصبی اش می‌شوم. کلافه می‌شوم. رفتار بچگانه اش کلافه ام می‌کند. لب باز می‌کنم و بی‌پروا صدایم را برای توبیخش بالا می‌برم:
    -هستی رو یادته؟ یادته می‌گفت دیگه اسم باباش و نمیاره؟ یادته چقدر شرمنده بود از کار باباش؟ الان چی؟ الان دیدیش؟ دیدی حالش و؟ کار آراد از بابای هستی که بدتر نبوده... بوده؟
    سرم را عصبی تکان می‌دهم و تلنگر آخر را می‌زنم:
    -آریا؛ ایرج اون بیرونه... هر کاری هم ممکنه بکنه... طرف مثل یه بمب ساعتی داره می‌چرخه... کاری نکن خدای نکرده فردا پشیمون شی و حسرت بخوری!
    سرعت ماشین را کم می‌کند و کنار می‌زند. دستانش را دور فرمان مشت می‌کند و کلافه جوابم را می‌دهد:
    -پریچهر؛ می‌دونم چی میگی... ولی من در حال حاضر نمی‌تونم ببخشمش... من می‌خوام؛ اما دلم نمی‌تونه.... دلم فعلا باهاش صاف نمیشه. پس اگه می‌خوای الکی و به ظاهر برم سمتش بسم الله تا دور بزنم و برگردیم. اگه هم نه که اینقدر رو مخم نرو و اجازه بده زمان دلم و باهاش صاف کنه!
    نفس آسوده ای می‌کشم. بالاخره تلنگر زدن هایم جواب داده. بالاخره دلش ترسیده. او به رسم غرور انکار می‌کند اما من می‌دانم ته دلش هنوز وابسته ی رادش است. مثل روزی که ایرج فرار کرد و بی‌اراده نگرانش شد و دنبالش دوید... قبلا می‌گفت نمی‌تواند؛ اما حالا می‌گوید شاید با گذشت زمان همه چیز حل شود و بتواند او را ببخشد... همین هم خوب است... همین هم یک قدم رو به جلو است...
    ***
    سرش را بالا می‌برد و به سقف‌ نگاه می‌کند. چینی به لب‌ هایش می‌دهد و سردرگم لب می‌زند:
    -والا چی بگم. عقلم به جایی قد نمیده. حالا یا تاثیر اینه که یه مدت مواد می‌زدم یا بخاطر اینه که هیچ سرنخی ندارم.
    پایم را روی پایم می‌اندازم و با صدایی آهسته و خسته جوابش را می‌دهم:
    -بخاطر اینه که سرنخی نداری. آخه از کجا می‌خوای ردش و بگیری؟
    -نمی‌دونم. فقط می‌دونم وقتی به این فکر می‌کنم که نفر بعدی کیه دیوونه می‌شم.
    سرش را صاف می‌کند. نگاهم می‌کند و می‌گوید:
    -هستی چطوره؟ چی کار می‌کنه اونجا؟
    -چی کار کنه؟ مگه جز گریه کار دیگه ای هم می‌تونه بکنه؟ راستی زنگ زدی به تالار و بقیه جاها واسه کنسلی؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و بی‌حوصله جوابم را می‌دهد:
    -آره بابا. صاحاب تالاره هم بهم تیکه انداخت که انگار دوماد راضی نیست.
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و متفکر می‌پرسم:
    -تو چی گفتی؟
    -چی بگم؟ معذرت خواهی کردم و گفتم متأسفانه فعلا در شرایطش نیستیم.
    تک خنده ای می‌کنم و می‌گویم:
    -والا دروغ نمی‌گم. من مثل تو مؤدب نیستم. جای تو بودم رفتش رو می‌دادم.
    خنده ی خسته ای می‌کند و آهسته لب می‌زند:
    -حوصله دعوا دارم آخه؟
    به خنده می‌افتم و با خنده جوابش را می‌دهم:
    -ولی من یکی خوب حوصله دعوا دارم.
    لبخندی می‌زند و نگاهش را به رو به رو می‌دهد. با لبخند سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آرام لب می‌زند:
    -دو سال پیش همین روزا بود که برنامه کردیم بریم کوه... چقدر زود گذشت...
    تک خنده ای می‌کنم و کنایه می‌زنم:
    -به نظرم باید بگی چقدر سخت گذشت!
    نفسش را به صورت خنده بیرون می‌دهد و با خنده می‌گوید:
    -به قول تو چقدر سخت گذشت...
    خنده ی دیگری می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -یادمه همون روزش با هستی قهر بودم. یعنی اون با من قهر بود... واسم قیافه گرفته بود. یادمه تا برسیم جلوی خونتون چقدر باهاش کل کل کردم.
    لبخندی می‌زنم و سرم را آهسته آهسته تکان می‌دهم. چه قدر فارغ بودیم از آشوب دنیا... یادم می‌آید دغدغه ی آن روزم این بود که حالا من خجالت می‌کشم با فامیل های هستی بیرون بروم... دغدغه ی بعدی ام این شد که با خودم کنار بیاین عاشق شده ام... گذشت و دغدغه هایم بزرگ تر شد. مشکلاتم بزرگ تر شد و دنیا برایم سیاه تر شد...
    انگار طلسممان کردند. همان روز که با هم آشنا شدیم طلسممان کردند...
    کاش همان طور می‌ماندیم. کاش دنیایمان کثیف و سیاه نمی‌شد. کاش بی‌خبر و خوش خبر می‌ماندیم...
    سرم را کج می‌کنم و با لحن مهربانی سعی می‌کنم دلجویی کنم:
    -آراد؛ می‌دونی که آریا حرفاش و از ته دل نمی‌زنه. فقط عصبیه...
    لبخند کم جان و تلخی می‌زند. نگاه به میز می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -اتفاقا آدما تو عصبانیت حرف دلشون و می‌زنن.
    -نه به خدا. به خدا اون روز که از دادگاه زدی بیرون عین دیوونه ها افتاد دنبالت.
    نفسش را سرد و سنگین بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -مهم نیست. من شکایتی ندارم. بالاخره اونم حق داره. خودمم می‌دونستم اگه یه روز بفهمه این جور میشه. سرش سلامت باشه؛ چی کارش دارم...
    نوچی می‌کنم و غمگین نگاهش می‌کنم. کاش مثل آریا فریاد می‌زد و از خودش دفاع می‌کرد. اصلا دفاع هم نمی‌کرد... فقط فریاد می‌زد و خودش را خالی می‌کرد... کاش این همه مظلوم نبود... کاش این همه تنها؛ ساکت و بی‌صدا نبود. کاش این همه غصه در دلش نبود...
    ***
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا