- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
منصور تنها در سکوت نگاهش میکند. شاید از نظر اردلان کارش اشتباه بوده اما از نظر خودش درست ترین و تنها کاری بود که آن زمان میتوانست انجام بدهد و پشیمانی ای بابت انجامش نداشت. عذاب وجدان داشت؛ اما پشیمان نبود...
شهریار که تا آن موقع سکوت کرده بود ابروهایش را به هم میدوزد و نطقش را باز میکند:
-خب حالا میدونی این ایرج کجا ممکنه باشه؟
منصور سرش را به طرفین تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-نه. نه از کجا بدونم؟
-یعنی با هم در تماس نیستید؟
-هستیم اما فقط مواقع ضروری.
-و این مواقع ضروری یعنی کی؟
منصور نگاهش را به شهریار میدهد و به آرامی جوابش را میدهد:
-وقتی که میخوایم چیزی به هم بگیم.
اردلان پوزخندی میزند و کنایه میزند:
-یعنی وقتی میخواین نقشه بکشین دیگه؟
منصور کنایه ی اردلان را بیپاسخ میگذارد. حق داشت. شاید با کنایه زدن و نیش کلام کمی آتشش سرد میشد. شاید...
شهریار سری تکان میدهد و خطاب به منصور لب میزند:
-زنگ بزن.
منصور ابروهایش را به هم میدوزد و متفکر لب میزند:
-به کی؟
-به برادرت. زنگ بزن.
-چی بگم؟
-باهاش قرار بزار تا ما بتونیم دستگیرش کنیم.
منصور خنده ای میکند و حیرت زده میگوید:
-فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی من میگم بیا و اونم میگه چشم؟
-واسش بهونه بیار و بکشونش یه جایی.
-چه بهونه ای بیارم آخه؟
اردلان قدمی به سمتش برمیدارد و میگوید:
-بگو اردلان بهم شک کرده باید حرف بزنیم.
منصور چند ثانیه مردد به اردلان نگاه میکند. بعد از چند ثانیه دستش را به سمت جیب شلوارش میبرد و تلفنش را در میآورد. بعد از چند ثانیه گشتن در تلفنش شماره را میگیرد و تلفن را به گوشش میچسباند که شهریار با سر به تلفن اشاره میکند و میگوید:
-بزارش رو بلندگو.
منصور تلفن را پایین میآورد و کاریکه شهریار به او گفته بود را انجام میدهد. بعد از چند بوق صدای خواب آلود ایرج در فضا پخش میشود.
-بله؟
اخم غلیظی چهره ی منصور را پر میکند و با لحن سردی جوابش را میدهد:
-باید حرف بزنیم.
صدای طلبکار ایرج پشت بند صدای منصور به گوش میرسد.
-چه خبره نصفه شبی؟
منصور نگاهی به اردلان میاندازد و جوابش را میدهد:
-اردلان بهم شک کرده. باید سریع حرف بزنیم.
-رو چه حساب میگی شک کرده؟
-پشت تلفن نمیشه حرف بزنم. باید رو در رو حرف بزنیم.
بعد از دقایقی حرف زدن ایرج بالاخره رضایت میدهد و بعد از آن که روز و ساعت و مکانش را مشخص میکند تماس را قطع میکند.
آریا که بعد از شنیدن این ها احساس میکرد دیگر چیزی برای شنیدن ندارد قبل از آن که کسی متوجه ی حضورش در آن جا شود آرام و بیصدا از آن جا میرود...
******************
پریچهر
از آن شب روزها گذشته بود. روزهایی تلخ و گاهی شیرین اما من هنوز هم در انتظار روزهای خوب و رویای بهار بودم... امید داشتم بالاخره یک روز همه ی این ها تمام میشود و بهار زندگیمان از راه میرسد...
خوشبختانه دایی شهریار به کمک عمو منصور توانسته بود ایرج را دستگیر و زندانی کند. اما هنوز هم از هانیه خبری نبود... حالا که دیگر میدانستیم او خواهر هستی است عمو اردلان تصمیم گرفته بود حمایتش کند. هر چه باشد او هم یک قربانی بوده و ناخواسته درگیر ایت اتفاقات شده. وگرنه او هم میتوانست مانند هستی بزرگ شود، درس بخواند و دانشگاه برود، عاشق شود، عشق و محبت پدر و مادرش را داشته باشد... اما فقط یک کینه و انتقام قدیی باعث شد او نتواند مزه ی خوشبختی را بچشد...
هستی میتوانست جای او باشد. اگر فقط ایرج به جای هانیه هستی را میبرد حالا به جای هانیه هستی به یک قاتل تبدیل شده بود... نمیدانم از بخت خوب هستی بود با از بخت بد هانیه...
من هم تصمیم گرفته بودم رضایت بدهم. با رضایت من هانیه قصاص نمیشود و به گفته ی دایی شهریار اگر ثابت شود ایرج دستور قتل را داده و هانیه را مجبور کرده و خود هانیه هم با آن ها همکاری کند مجازاتش خیلی کم تر میشود... بعدش هم که آزاد شود تحت حمایت دایی اش است و بالاخره میتواند به خوشبختی برسد...
از پله ها بالا میروم. وارد راهروی طول و دراز خانه میشوم و پشت در اتاق آراد قرار میگیرم. ضربه ای به در میزنم و به آرامی لای در را باز میکنم. سرم را داخل میبرم و رو به هستی و خانم سمیعی لبخندی میزنم.
-اجازه هست؟
خانم سمیعی لبخندی میزند. نگاهی به هستی که روی تخت نشسته بود میاندازد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-البته که هست. کار ما هم دیگه تموم شده بود.
خانم سمیعی روانشناس هستی است. بعد از آن که هستی حقیقت را درباره ی پدرش فهمید حالش خیلی بهم ریخت. خیلی پریشان شد... حق هم داشت. هم مادرش را از دست داده بود و هم پدرش را. آراد را هم که در کنارش نداشت... خــ ـیانـت پدرش و دروغی که سال ها با آن زندگی کرده بود هم اضاف شده بود... عمو اردلان هم وقتی حالش را دید گفت این گونه نمیشود و باید از یک روانشناس کمک بگیریم. که البته فکر خوبی هم کرد چون ذره ای حال هستی بهتر شد و همان یک ذره تغییر حالش هم باعث میشد ما خدا را شکر کنیم... همین که دیگر شب ها کابوس نمیدید و تا خود صبح گریه نمیکرد... همین که باعث شده بود گـه گاهی از اتاق بیرون بیاید خودش جای شکر داشت...
با خانم سمیعی خداحافظی میکنم. از کنارم گذر میکند و من هم به سمت هستی میروم. روی صندلی ای که خانم سمیعی نشسته بود مینشینم و نگاهش میکنم. پتو را روی پاهایش انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود. صورتش لاغر شده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. این روزها حتی به زور غذا میخورد... اگر هم میخورد در آشپزخانه و جدا از ما... به خاطر کار پدرش رویش نمیشد جلوی عمو اردلان آفتابی شود. او مقصر نبود و ما هم این را خوب میدانستیم اما خودش شرمنده بود...
نگاهی به اطراف میاندازم. لبخند غلیظی به رویش میزنم و میگویم:
-امشب بریم بیرون؟
مردمک هایش را رویم قفل میکند و در سکوت نگاهم میکند. سکوتش که طولانی میشود میگویم:
-یه کم حال و هوامون عوض میشه.
کمی فکر میکند. بعد از چند ثانیه شانه هایش را بالا میبرد و با لحنی عاری از حس لب میزند:
-بریم.
دیگر مثل قبلا بیرون رفتن خوشحالش نمیکرد. شک داشتم اگر امروز هم خوشحالش میکرد اما برای روحیه اش لازم بود. باید یک جوری روحیه اش را عوض میکردم. هیچ دلم نمیخواست آراد وقتی برگردد او را در این حال خراب ببیند. هر چند که تا همین حالا هم حسابی شک کرده بود و خدا را شکر که بستری است و دستش به هیچ جایی بند نیست...
******************
شال مشکی رنگش را روی سرش تنظیم میکند. چهره اش از همیشه ساده تر بود و آثار غم و دل شکستگی کاملا درش مشهود بود. اما هنوز هستی بود... هنوز آماده شدنش طول میکشید... هنوز در انجام کارهایش کند عمل میکرد و حرص مرا در میآورد. اگر حال و روزش این نبود تا حالا صد بار فریاد سر داده بودم و گفته بودم کمی به کارهایش سرعت دهد...
از روی صندلی بلند میشود و به سمتم میآید. بی هیچ حرفی از کنارم گذر میکند و از اتاق بیرون میرود. در راهرو قدم برمیدارد و من هم پشت سرش راه میافتم. همان طور که از پله ها پایین میرویم عمو اردلان در را باز میکند و وارد خانه میشود. هستی لحظه ای مکث میکند؛ اما نه فرار میکند و نه قایم میشود. برعکس سرش را بالا میگیرد و از پله ها پایین میرود. عمو اردلان با دیدنش لبخندی میزند و به سمتش میرود. هستی رو به روی دایی اش قرار میگیرد؛ سرش را کج میکند و آهسته میگوید:
-دایی میشه باهات حرف بزنم؟
عمو اردلان لبخند گرمی به رویش میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. دستش را به سمت سالن میگیرد و به سمت سالن هدایتش میکند. و لحظاتی بعد؛ هستی روی صندلی ای که در کتابخانه بود نشسته بود و در سکوت به دایی اش زل زده بود...
عمو اردلان سرش را تکان خفیفی میدهد و با لحن گرمی لب میزند:
-بگو دخترم. چیزی شده؟
هستی که تا آن موقع سکوت کرده بود سکوتش را میشکند و نطقش باز میشود.
-دایی...
این را میگوید و دوباره سکوت میکند. نگاهی به اطراف میاندازد و با صدایی گرفته ادامه میدهد:
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم...
نفسش را سرد و سنگین بیرون میدهد. دوباره چند ثانیه سکوت میکند و میگوید:
-دایی نمیدونم معذرت خواهی به درد میخوره یا نه... چون معذرت خواهی وقتی با جبران نباشه به درد نمیخوره و من شرمندم که نمیتونم چیزی رو جبران کنم. ولی میخوام بابت تمام کارایی که بابام کرده معذرت خواهی کنم و اینم بگم درک میکنم اگه دیگه نخوای که من و آراد...
عمو اردلان دستش را به معنای سکوت بالا میآورد و هستی ساکت میشود. از جایش بلند میشود؛ میز را دور میزند و به سمت هستی میرود. رو به رویش میایستد و هستی هم به احترامش از جایش بلند میشود. عمو اردلان سرش را خم میکند و روی سر هستی را میبوسد... لبخندی میزند و پرمهر زمزمه میکند:
-تو دختر خواهرمی؛ دختر خودمی... من خودم بهتر از هر کسی میدونم که بچه ی آدم مسئول کارای پدر مادرش نیست... بهتر از هر کسی درک میکنم که بچه ی آدم قرار نیست تاوان کارای پدر و مادرش و بده... پس هیچ وقت دیگه این و نگو...
هستی با چهره ای سرخ شده نگاهش میکند. در حالی که بغض گلویش را فشار میداد و چانه اش شروع به لرزش کرده بود لبخند غمگینی میزند و سرش را تکان میدهد. لحظاتی بعد بیاختیار خودش را در آغـ*ـوش داییاش میاندازد و بغضش آب میشود...
میخواهم بروم جلو؛ دستم را روی سرش بکشم و آرامش کنم اما بهتر است همین گونه بماند... به این آغـ*ـوش گرم و پدرانه نیاز دارد...
*****************
همراه هستی کمی در پاساژها قدم میزنیم بدون آن که خریدی کنیم. همه اش منتظر بودم یک چیزی به چشمش بیاید و دلش را کمی وسوسه به خریدنش کند. همه اش منتظر بودم با دیدن یک مانتو یا شال دلش بلرزد و بخواهد به روزهای سابق برگردد اما این اتفاق نیفتاد. دلش یخ زده بود... یخ زده بود و مرده بود... تنها امیدی که برای خوب شدن حالش داشتم این بود که آراد هر چه زودتر برگرد...
آریا به همراه سیروان برای یک جلسه ی کاری به شرکت رفته بود. گفته بود بعد از خریدمان یک جایی برای شام برویم تا او و سیروان هم به ما ملحق شوند. خودش هم نیاز داشت کمی حال و هوایش عوض شود...
بعد از آن که از خرید کردن هستی ناامید میشوم خودم برایش یک جفت گوشواره میخرم. از همان مدل هایی که زمانی با دیدنشان ذوق میکرد و بیدرنگ آن ها را میخرید...
رو به روی هستی روی صندلی مینشینم. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی میدهد و زیرلب زمزمه میکند:
-حالا میفهمم چرا آراد میخواست من چیزی نفهمم...
چهره ام در هم میرود. از روزی که قضیه را فهمیده بود هزار بار خودش را مقصر دانسته بود و ما هم هزار بار سعی کردیم به او بفهمانیم او کوچک ترین تقصیری در این اتفاقات ندارد...
سرم را کج میکنم میکنم و به نرمی لب میزنم:
-هستی... گذشته ها گذشته... مهم الانه که همه چی داره خوب میشه...
نفسش را به شکل خنده بیرون میدهد و میگوید:
-گذشته؟ واقعا گذشته؟
نمیدانم جواب سوالش را چه بدهم. برای همین در دلم از خودم میپرسم. واقعا همه چیز گذشته و تمام شده؟
سرم را آهسته به طرفین تکان میدهد و با لحنی متأسف ادامه میدهد:
-چقدر اذیتش کردم سر همین موضوع... چقدر بهش فشار اوردم الکی الکی... حتی زدم تو گوشش...
نگاهش را به من میدهد و غمگین لب میزند:
-به نظرت خیلی دلش شکست که زدم تو گوشش؟
برای این که خیالش را راحت کنم سرم را بالا میاندازم و میگویم:
-نه بابا. خودت میدونی به دل نمیگیره.
-مگه قیافش و یادت نیست چه شکلی شد؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و با مهربانی جوابش را میدهم:
-چرا دیدم. دیدم اما تو نمیتونی تو گذشته زندگی کنی. باید از الان به بعد رو سفت بچسبی. بعد از این که برگرده مطمئنا بهت نیاز داره و تو هم به اون... تنها کسی که میتونه حالتون رو خوب کنه خودتونید و بس... مطمئنم همه چیز بهتر باشه...
لبخند غمگین و کم جانی به حرفم میزند. زیاد سخت نیست حدس زدن این که به حرفم باور ندارد. شاید به قول معروف زمان همه چیز را حل کند... شاید...
-احوال دختر شپشوها؟
بیاختیار خنده ای به حرف آریا که به همراه سیروان تازه رسیده بود میکنم. از وقتی هستی هم موهایش را کوتاه کرده بود هر وقت ما را کنار هم میدید شپشو خطاب میکرد.
سرم را بالا میگیرم. نگاهش میکنم و در حالی که سعی میکنم لبخند نزنم بیحوصله لب میزنم:
-نمکدون!
سیروان لبخندی میزند و در حالی که سرش را تکان میدهد خطاب به من میگوید:
-سلام. چطوری؟
لبخندی به رویش میزنم و سرم را آهسته تکان میدهم.
-تو چطوری؟
بعد از آن که با من سلام و احوال پرسی میکند نگاه به هستی میدهد و لبخندش غلیظ تر میشود. صندلی کنارش را میکشد و در حالی که رویش مینشیند با خونگرمی لب میزند:
-خوبی؟
هستی لبخند کم جان و ساختگی ای میزند و در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان میدهد آهسته جوابش را میدهد:
-ممنون.
آریا کنارم مینشیند و نگاهم میکند. یک تای ابرویش را بالا میاندازد و با نگرانی ای ساختگی لب میزند:
-شپش که نمیگیرم بشینم جفتت؟
لبخند معناداری به روی مسخره بازی هایش میزنم. میدانم به عمد مسخره بازی و شیطنت میکند تا کمی حواس هستی را پرت کند و او را بخنداند. برعکس آراد که میگفت باید با درد رو به رو شد آریا همیشه سعی میکرد با شیطنت و مسخره بازی از دردش فرار کند...
نگاهی به آریا میاندازم و میگویم:
-جلسه خوب بود؟
نگاه مشکوکی به سیروان میاندازد و متفکر لب میزند:
-جلسه نبود که. ازمون شکایت کرده بودن.
ابروهای سیروان از تعجب بالا میروند و متعجب نگاهش میکند. ابروهایم را به هم گره میدهم و کنجکاو میپرسم:
-یعنی چی؟ چرا؟
با سر اشاره ای به سیروان میکند و میگوید:
-ساختمونی که آقا نقشش رو کشیده رفته تو بغـ*ـل یه ساختمون دیگه.
پشت بند حرفش سیروان در حالی که داشت نوشابه میخورد به خنده میافتد و سرفه اش میگیرد. سرفه اش که تمام میشود با چهره ی سرخ شده از خنده نگاهش میکند و میگوید:
-زهرمار.
آریا شانه هایش را بالا میبرد و با جدیت لب میزند:
-مگه دروغ میگم؟
-آره که دروغ میگی!
آریا نگاهم میکند و میگوید:
-به خدا راست میگم همه نقشه هاش چپه!
سیروان سرش را کج میکند. لبخند معناداری میزند و میگوید:
-یه بار شما نقشه بکش ببینیم نقشه ی خوب از نظرت چه شکلیه.
آریا سرش را به معنای تأیید کج میکند و موافقت میکند.
-چشم. یه نقشه برات میکشم دیدیش غش کنی.
خنده ای به حرفش میکنم. هستی سرش را میچرخاند و نگاه به سیروان میدهد. با سر به آریا اشاره میکند و میگوید:
-اونجا هم داد و بیداد میکنه؟
سیروان ابروهایش را به هم نزدیک میکند و کنجکاو لب میزند:
-چطور مگه؟
هستی تک تنده ی آرامی میکند و میگوید:
-چند وقت پیشا؛ حدود یکی دو سال پیش؛ زنگ زده بودم به آراد...
آریا میان حرفش میپرد و دوباره شیطنت میکند:
-زنگ زده بود مخ بزنه. من هی میدیدم آراد نقشه هاش کج در میان نگو به خاطر خانم بوده.
همه از حرفش به خنده میافتیم. خوب بلد بود همه چیز را به مسخره بازی بگیرد و حال همه را خوب کند. هستی اخم مصنوعی ای میکند و چینی به بینی اش میدهد.
-نه خیرم زنگ زده بودم واسه یکی از درسام ازش کمک بگیرم.
آریا ابروهایش را بالا میاندازد و متعجب لب میزند:
-پیع! چه یادشم هست واسه چی زنگ زده بود! بعدشم درس چیه درس و بهونه کرده بودی مخ بزنی...
هستی سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیحوصله جوابش را میدهد:
-آره زنگ زده بودم مخ بزنم. دلم خواست. مشکلی هست؟
آریا تک خنده ای میکند و با خنده جوابش را میدهد:
-والا نه ولی همین مخ زدنت نزدیک بود ورشکستمون کنه...
دوباره از حرفش به خنده میافتیم. صدایم را بالا میبرم و در حالی که سعی میکنم خنده ام را کنترل کنم میگویم:
-ول کن دیگه بزار حرفش و بزنه...
سرش را تکان میدهد و به هستی میگوید:
-خیلی خب باشه بگو.
لبخند هستی محو میشود و حرفش را ادامه میدهد:
-خلاصه داشتم باش حرف میزدم دیدم بدبخت یهو لال شد. بعدم صدا داد و فریاد آریا اومد. فرض کنید من که این ور خط بودم از ترس قطع کردم اون و دیگه نمیدونم...
آریا تک خنده ای میکند و با لحنی که غم پشتش پنهان بود زمزمه میکند:
-عجب دورانی داشتیما...
سیروان نگاهش را بین آریا و هستی میچرخاند و نگاه به هستی میکند.
-آره بابا. الانم همینه. تا تقی به توقی میخوره داد و فریاد راه میندازه...
شاید برای یک ساعت وقتی کنار هم شام میخوردیم همه چیز را فراموش کردیم. شاید برای یک ساعت از دنیای واقعی و جهنمی که آن بیرون بود فارغ شدیم و کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی هستی با همه ی غم هایش یکی دو بار بعد از مدت ها خندید که این از نظر من خیلی خوب بود...
هر از گاهی نگاه های خیره ی سیروان را روی هستی میدیدم که از نظرم عجیب بود. شاید برایش افسوس میخورد... شاید هم دلش میسوخت... هر چه بود طرز نگاهش عجیب بود... عجیب اما کمی آشنا...
*****************
بعد از آن که هستی روی صندلی عقب ماشین آریا جای میگیرد در جلو را باز میکنم و کنار آریا مینشینم. چند ثانیه بعد ماشین روشن میشود و به حرکت در میآید. دیروقت است و خیابان ها تقریبا خلوت اند. نگاهی به هستی میکنم که روی صندلی عقب به خواب رفته بود... عجیب نبود. این روزها بیشتر وقتش را با خواب سپری میکرد تا برای لحظه ای دردش را فراموش کند...
وارد جاده ی خلوت و تاریکی میشویم. نگاهی به آریا میکنم و میگویم:
-چقدر زود نصفه شب شد...
نگاه از جاده میگیرد و به من میدهد. یک تای ابرویش را بالا میدهد و در حالی که میخندد میگوید:
-از بس مسخره بازی کردی نفهمیدیم کی گذشت...
صدای بوقی مرا در جایم میلرزاند. آریا سر میچرخاند و هراسان نگاهش را به جاده میدهد...
و پشت بندش چراغ هایی که در آن تاریکی حتی نمیتوانم تشخیص دهم متعلق به چه نوع ماشینی است... تنها چیزی که میتوانستم تشخیص دهم این بود که ماشین مستقیم ما را هدف گرفته بود و داشت به سمتمان میآمد...
ترس دلم را در برمیگیرد... بیاراده دست بلند میکنم و بازوی آریا را چنگ میزنم و جیغ میکشم:
-آریا بپا...
و آخرین چیزی که میبینم دست های آریا بود که فرمان را به سمت راست میچرخاند تا ماشین به طرف خودش اصابت کند... برای محافظت از من این کار را کرد... که ای کاش نمیکرد...
صدای برخورد شدید دو ماشین با هم در گوشم میپیچد؛ دردی در سرم احساس میکنم و پشت بندش تنها چیزی که میبینم سیاهی است...
*************
لحظاتی بعد... شاید هم دقایقی بعد... شاید ساعت ها و بلکه هم روزها... کسی چه میداند چه قدر از تصادف گذاشته؟
احساس میکنم یک نفر به کمکمان میآید... صدای باز شدن در عقب در گوشم میپیچد و یک نفر هستی را خارج میکند... چشمانم سیاهی میرود... فضای جلوی چشمانم مه آلود است... همه چیز را تار میبینم... اما میتوانم بفهمم شیشه ی ماشین شکسته... میتوانم بفهمم دود از هر دو ماشین بلند شده...
میتوانم آریا را ببینم که سرش روی فرمان افتاده و بیهوش است... استرس به دلم چنگ میزند. نه برای خودم؛ برای او...! دلم فرمان میدهد دست دراز کنم و کمکش کنم اما مغزم فرمان عمل نمیدهد... انگار فلج شده ام؛ کور شده ام و لال شده ام... فقط به سختی میبینم و میشنوم...
در سمت من و سمت آریا همزمان باز میشود. یک نفر تکانش میدهد و به صندلی تکیه اش میدهد... میتوانم رد خون را روی صورتش ببینم و حس کنم... دلم تقلا میکند به کمکش بروم اما جسم نیمه جانم یاری نمیکند...
یک نفر مرا از ماشین بیرون میکشد... از ماشین دور میشوم اما کسی به آریا کمک نمیکند... اگر کمک رسیده چرا به او کمک نمیکنند؟ چرا همان جا دارند ولش میکنند؟ مگر میشود به حال خودش ولش کنند؟ خون ریزی دارد... ممکن است بمیرد! اصلا ممکن است ماشین منفجر شود! مگر میشود ولش کنند؟
دلم میخواهد جیغ بکشم و بگویم به کمکش بروند... نه؛ اصلا دلم میخواهد خودم از بغـ*ـل آن شخص نامعلومی که به من کمک کرده بیرون بپرم و به سمتش بدوم... جسم نیمه جانم با آن شخص همراه شده اما دل و روحم در ماشین جا مانده... دلم میخواهد لب باز کنم و التماس کنم کمکش کنند... بخاطر من این طور شد... میخواست من آسیب نبینم؛ ماشین را به سمت راست هدایت کرد تا ضربه به خودش اصابت کند... اما این زبان لعنتی لال شده... این جسم لعنتی فلج شده... هیچ کدام از این ها یاری نمیکنند... تنها کاری که میتوانم بکنم این است که در دل خدا را صدا کنم و او را به خدا بسپارم...
شهریار که تا آن موقع سکوت کرده بود ابروهایش را به هم میدوزد و نطقش را باز میکند:
-خب حالا میدونی این ایرج کجا ممکنه باشه؟
منصور سرش را به طرفین تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-نه. نه از کجا بدونم؟
-یعنی با هم در تماس نیستید؟
-هستیم اما فقط مواقع ضروری.
-و این مواقع ضروری یعنی کی؟
منصور نگاهش را به شهریار میدهد و به آرامی جوابش را میدهد:
-وقتی که میخوایم چیزی به هم بگیم.
اردلان پوزخندی میزند و کنایه میزند:
-یعنی وقتی میخواین نقشه بکشین دیگه؟
منصور کنایه ی اردلان را بیپاسخ میگذارد. حق داشت. شاید با کنایه زدن و نیش کلام کمی آتشش سرد میشد. شاید...
شهریار سری تکان میدهد و خطاب به منصور لب میزند:
-زنگ بزن.
منصور ابروهایش را به هم میدوزد و متفکر لب میزند:
-به کی؟
-به برادرت. زنگ بزن.
-چی بگم؟
-باهاش قرار بزار تا ما بتونیم دستگیرش کنیم.
منصور خنده ای میکند و حیرت زده میگوید:
-فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی من میگم بیا و اونم میگه چشم؟
-واسش بهونه بیار و بکشونش یه جایی.
-چه بهونه ای بیارم آخه؟
اردلان قدمی به سمتش برمیدارد و میگوید:
-بگو اردلان بهم شک کرده باید حرف بزنیم.
منصور چند ثانیه مردد به اردلان نگاه میکند. بعد از چند ثانیه دستش را به سمت جیب شلوارش میبرد و تلفنش را در میآورد. بعد از چند ثانیه گشتن در تلفنش شماره را میگیرد و تلفن را به گوشش میچسباند که شهریار با سر به تلفن اشاره میکند و میگوید:
-بزارش رو بلندگو.
منصور تلفن را پایین میآورد و کاریکه شهریار به او گفته بود را انجام میدهد. بعد از چند بوق صدای خواب آلود ایرج در فضا پخش میشود.
-بله؟
اخم غلیظی چهره ی منصور را پر میکند و با لحن سردی جوابش را میدهد:
-باید حرف بزنیم.
صدای طلبکار ایرج پشت بند صدای منصور به گوش میرسد.
-چه خبره نصفه شبی؟
منصور نگاهی به اردلان میاندازد و جوابش را میدهد:
-اردلان بهم شک کرده. باید سریع حرف بزنیم.
-رو چه حساب میگی شک کرده؟
-پشت تلفن نمیشه حرف بزنم. باید رو در رو حرف بزنیم.
بعد از دقایقی حرف زدن ایرج بالاخره رضایت میدهد و بعد از آن که روز و ساعت و مکانش را مشخص میکند تماس را قطع میکند.
آریا که بعد از شنیدن این ها احساس میکرد دیگر چیزی برای شنیدن ندارد قبل از آن که کسی متوجه ی حضورش در آن جا شود آرام و بیصدا از آن جا میرود...
******************
پریچهر
از آن شب روزها گذشته بود. روزهایی تلخ و گاهی شیرین اما من هنوز هم در انتظار روزهای خوب و رویای بهار بودم... امید داشتم بالاخره یک روز همه ی این ها تمام میشود و بهار زندگیمان از راه میرسد...
خوشبختانه دایی شهریار به کمک عمو منصور توانسته بود ایرج را دستگیر و زندانی کند. اما هنوز هم از هانیه خبری نبود... حالا که دیگر میدانستیم او خواهر هستی است عمو اردلان تصمیم گرفته بود حمایتش کند. هر چه باشد او هم یک قربانی بوده و ناخواسته درگیر ایت اتفاقات شده. وگرنه او هم میتوانست مانند هستی بزرگ شود، درس بخواند و دانشگاه برود، عاشق شود، عشق و محبت پدر و مادرش را داشته باشد... اما فقط یک کینه و انتقام قدیی باعث شد او نتواند مزه ی خوشبختی را بچشد...
هستی میتوانست جای او باشد. اگر فقط ایرج به جای هانیه هستی را میبرد حالا به جای هانیه هستی به یک قاتل تبدیل شده بود... نمیدانم از بخت خوب هستی بود با از بخت بد هانیه...
من هم تصمیم گرفته بودم رضایت بدهم. با رضایت من هانیه قصاص نمیشود و به گفته ی دایی شهریار اگر ثابت شود ایرج دستور قتل را داده و هانیه را مجبور کرده و خود هانیه هم با آن ها همکاری کند مجازاتش خیلی کم تر میشود... بعدش هم که آزاد شود تحت حمایت دایی اش است و بالاخره میتواند به خوشبختی برسد...
از پله ها بالا میروم. وارد راهروی طول و دراز خانه میشوم و پشت در اتاق آراد قرار میگیرم. ضربه ای به در میزنم و به آرامی لای در را باز میکنم. سرم را داخل میبرم و رو به هستی و خانم سمیعی لبخندی میزنم.
-اجازه هست؟
خانم سمیعی لبخندی میزند. نگاهی به هستی که روی تخت نشسته بود میاندازد و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد.
-البته که هست. کار ما هم دیگه تموم شده بود.
خانم سمیعی روانشناس هستی است. بعد از آن که هستی حقیقت را درباره ی پدرش فهمید حالش خیلی بهم ریخت. خیلی پریشان شد... حق هم داشت. هم مادرش را از دست داده بود و هم پدرش را. آراد را هم که در کنارش نداشت... خــ ـیانـت پدرش و دروغی که سال ها با آن زندگی کرده بود هم اضاف شده بود... عمو اردلان هم وقتی حالش را دید گفت این گونه نمیشود و باید از یک روانشناس کمک بگیریم. که البته فکر خوبی هم کرد چون ذره ای حال هستی بهتر شد و همان یک ذره تغییر حالش هم باعث میشد ما خدا را شکر کنیم... همین که دیگر شب ها کابوس نمیدید و تا خود صبح گریه نمیکرد... همین که باعث شده بود گـه گاهی از اتاق بیرون بیاید خودش جای شکر داشت...
با خانم سمیعی خداحافظی میکنم. از کنارم گذر میکند و من هم به سمت هستی میروم. روی صندلی ای که خانم سمیعی نشسته بود مینشینم و نگاهش میکنم. پتو را روی پاهایش انداخته بود و به دیوار تکیه داده بود. صورتش لاغر شده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. این روزها حتی به زور غذا میخورد... اگر هم میخورد در آشپزخانه و جدا از ما... به خاطر کار پدرش رویش نمیشد جلوی عمو اردلان آفتابی شود. او مقصر نبود و ما هم این را خوب میدانستیم اما خودش شرمنده بود...
نگاهی به اطراف میاندازم. لبخند غلیظی به رویش میزنم و میگویم:
-امشب بریم بیرون؟
مردمک هایش را رویم قفل میکند و در سکوت نگاهم میکند. سکوتش که طولانی میشود میگویم:
-یه کم حال و هوامون عوض میشه.
کمی فکر میکند. بعد از چند ثانیه شانه هایش را بالا میبرد و با لحنی عاری از حس لب میزند:
-بریم.
دیگر مثل قبلا بیرون رفتن خوشحالش نمیکرد. شک داشتم اگر امروز هم خوشحالش میکرد اما برای روحیه اش لازم بود. باید یک جوری روحیه اش را عوض میکردم. هیچ دلم نمیخواست آراد وقتی برگردد او را در این حال خراب ببیند. هر چند که تا همین حالا هم حسابی شک کرده بود و خدا را شکر که بستری است و دستش به هیچ جایی بند نیست...
******************
شال مشکی رنگش را روی سرش تنظیم میکند. چهره اش از همیشه ساده تر بود و آثار غم و دل شکستگی کاملا درش مشهود بود. اما هنوز هستی بود... هنوز آماده شدنش طول میکشید... هنوز در انجام کارهایش کند عمل میکرد و حرص مرا در میآورد. اگر حال و روزش این نبود تا حالا صد بار فریاد سر داده بودم و گفته بودم کمی به کارهایش سرعت دهد...
از روی صندلی بلند میشود و به سمتم میآید. بی هیچ حرفی از کنارم گذر میکند و از اتاق بیرون میرود. در راهرو قدم برمیدارد و من هم پشت سرش راه میافتم. همان طور که از پله ها پایین میرویم عمو اردلان در را باز میکند و وارد خانه میشود. هستی لحظه ای مکث میکند؛ اما نه فرار میکند و نه قایم میشود. برعکس سرش را بالا میگیرد و از پله ها پایین میرود. عمو اردلان با دیدنش لبخندی میزند و به سمتش میرود. هستی رو به روی دایی اش قرار میگیرد؛ سرش را کج میکند و آهسته میگوید:
-دایی میشه باهات حرف بزنم؟
عمو اردلان لبخند گرمی به رویش میزند و سرش را به معنای تأیید تکان میدهد. دستش را به سمت سالن میگیرد و به سمت سالن هدایتش میکند. و لحظاتی بعد؛ هستی روی صندلی ای که در کتابخانه بود نشسته بود و در سکوت به دایی اش زل زده بود...
عمو اردلان سرش را تکان خفیفی میدهد و با لحن گرمی لب میزند:
-بگو دخترم. چیزی شده؟
هستی که تا آن موقع سکوت کرده بود سکوتش را میشکند و نطقش باز میشود.
-دایی...
این را میگوید و دوباره سکوت میکند. نگاهی به اطراف میاندازد و با صدایی گرفته ادامه میدهد:
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم...
نفسش را سرد و سنگین بیرون میدهد. دوباره چند ثانیه سکوت میکند و میگوید:
-دایی نمیدونم معذرت خواهی به درد میخوره یا نه... چون معذرت خواهی وقتی با جبران نباشه به درد نمیخوره و من شرمندم که نمیتونم چیزی رو جبران کنم. ولی میخوام بابت تمام کارایی که بابام کرده معذرت خواهی کنم و اینم بگم درک میکنم اگه دیگه نخوای که من و آراد...
عمو اردلان دستش را به معنای سکوت بالا میآورد و هستی ساکت میشود. از جایش بلند میشود؛ میز را دور میزند و به سمت هستی میرود. رو به رویش میایستد و هستی هم به احترامش از جایش بلند میشود. عمو اردلان سرش را خم میکند و روی سر هستی را میبوسد... لبخندی میزند و پرمهر زمزمه میکند:
-تو دختر خواهرمی؛ دختر خودمی... من خودم بهتر از هر کسی میدونم که بچه ی آدم مسئول کارای پدر مادرش نیست... بهتر از هر کسی درک میکنم که بچه ی آدم قرار نیست تاوان کارای پدر و مادرش و بده... پس هیچ وقت دیگه این و نگو...
هستی با چهره ای سرخ شده نگاهش میکند. در حالی که بغض گلویش را فشار میداد و چانه اش شروع به لرزش کرده بود لبخند غمگینی میزند و سرش را تکان میدهد. لحظاتی بعد بیاختیار خودش را در آغـ*ـوش داییاش میاندازد و بغضش آب میشود...
میخواهم بروم جلو؛ دستم را روی سرش بکشم و آرامش کنم اما بهتر است همین گونه بماند... به این آغـ*ـوش گرم و پدرانه نیاز دارد...
*****************
همراه هستی کمی در پاساژها قدم میزنیم بدون آن که خریدی کنیم. همه اش منتظر بودم یک چیزی به چشمش بیاید و دلش را کمی وسوسه به خریدنش کند. همه اش منتظر بودم با دیدن یک مانتو یا شال دلش بلرزد و بخواهد به روزهای سابق برگردد اما این اتفاق نیفتاد. دلش یخ زده بود... یخ زده بود و مرده بود... تنها امیدی که برای خوب شدن حالش داشتم این بود که آراد هر چه زودتر برگرد...
آریا به همراه سیروان برای یک جلسه ی کاری به شرکت رفته بود. گفته بود بعد از خریدمان یک جایی برای شام برویم تا او و سیروان هم به ما ملحق شوند. خودش هم نیاز داشت کمی حال و هوایش عوض شود...
بعد از آن که از خرید کردن هستی ناامید میشوم خودم برایش یک جفت گوشواره میخرم. از همان مدل هایی که زمانی با دیدنشان ذوق میکرد و بیدرنگ آن ها را میخرید...
رو به روی هستی روی صندلی مینشینم. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی میدهد و زیرلب زمزمه میکند:
-حالا میفهمم چرا آراد میخواست من چیزی نفهمم...
چهره ام در هم میرود. از روزی که قضیه را فهمیده بود هزار بار خودش را مقصر دانسته بود و ما هم هزار بار سعی کردیم به او بفهمانیم او کوچک ترین تقصیری در این اتفاقات ندارد...
سرم را کج میکنم میکنم و به نرمی لب میزنم:
-هستی... گذشته ها گذشته... مهم الانه که همه چی داره خوب میشه...
نفسش را به شکل خنده بیرون میدهد و میگوید:
-گذشته؟ واقعا گذشته؟
نمیدانم جواب سوالش را چه بدهم. برای همین در دلم از خودم میپرسم. واقعا همه چیز گذشته و تمام شده؟
سرم را آهسته به طرفین تکان میدهد و با لحنی متأسف ادامه میدهد:
-چقدر اذیتش کردم سر همین موضوع... چقدر بهش فشار اوردم الکی الکی... حتی زدم تو گوشش...
نگاهش را به من میدهد و غمگین لب میزند:
-به نظرت خیلی دلش شکست که زدم تو گوشش؟
برای این که خیالش را راحت کنم سرم را بالا میاندازم و میگویم:
-نه بابا. خودت میدونی به دل نمیگیره.
-مگه قیافش و یادت نیست چه شکلی شد؟
سرم را به معنای تأیید تکان میدهم و با مهربانی جوابش را میدهم:
-چرا دیدم. دیدم اما تو نمیتونی تو گذشته زندگی کنی. باید از الان به بعد رو سفت بچسبی. بعد از این که برگرده مطمئنا بهت نیاز داره و تو هم به اون... تنها کسی که میتونه حالتون رو خوب کنه خودتونید و بس... مطمئنم همه چیز بهتر باشه...
لبخند غمگین و کم جانی به حرفم میزند. زیاد سخت نیست حدس زدن این که به حرفم باور ندارد. شاید به قول معروف زمان همه چیز را حل کند... شاید...
-احوال دختر شپشوها؟
بیاختیار خنده ای به حرف آریا که به همراه سیروان تازه رسیده بود میکنم. از وقتی هستی هم موهایش را کوتاه کرده بود هر وقت ما را کنار هم میدید شپشو خطاب میکرد.
سرم را بالا میگیرم. نگاهش میکنم و در حالی که سعی میکنم لبخند نزنم بیحوصله لب میزنم:
-نمکدون!
سیروان لبخندی میزند و در حالی که سرش را تکان میدهد خطاب به من میگوید:
-سلام. چطوری؟
لبخندی به رویش میزنم و سرم را آهسته تکان میدهم.
-تو چطوری؟
بعد از آن که با من سلام و احوال پرسی میکند نگاه به هستی میدهد و لبخندش غلیظ تر میشود. صندلی کنارش را میکشد و در حالی که رویش مینشیند با خونگرمی لب میزند:
-خوبی؟
هستی لبخند کم جان و ساختگی ای میزند و در حالی که سرش را به نشانه ی تأیید تکان میدهد آهسته جوابش را میدهد:
-ممنون.
آریا کنارم مینشیند و نگاهم میکند. یک تای ابرویش را بالا میاندازد و با نگرانی ای ساختگی لب میزند:
-شپش که نمیگیرم بشینم جفتت؟
لبخند معناداری به روی مسخره بازی هایش میزنم. میدانم به عمد مسخره بازی و شیطنت میکند تا کمی حواس هستی را پرت کند و او را بخنداند. برعکس آراد که میگفت باید با درد رو به رو شد آریا همیشه سعی میکرد با شیطنت و مسخره بازی از دردش فرار کند...
نگاهی به آریا میاندازم و میگویم:
-جلسه خوب بود؟
نگاه مشکوکی به سیروان میاندازد و متفکر لب میزند:
-جلسه نبود که. ازمون شکایت کرده بودن.
ابروهای سیروان از تعجب بالا میروند و متعجب نگاهش میکند. ابروهایم را به هم گره میدهم و کنجکاو میپرسم:
-یعنی چی؟ چرا؟
با سر اشاره ای به سیروان میکند و میگوید:
-ساختمونی که آقا نقشش رو کشیده رفته تو بغـ*ـل یه ساختمون دیگه.
پشت بند حرفش سیروان در حالی که داشت نوشابه میخورد به خنده میافتد و سرفه اش میگیرد. سرفه اش که تمام میشود با چهره ی سرخ شده از خنده نگاهش میکند و میگوید:
-زهرمار.
آریا شانه هایش را بالا میبرد و با جدیت لب میزند:
-مگه دروغ میگم؟
-آره که دروغ میگی!
آریا نگاهم میکند و میگوید:
-به خدا راست میگم همه نقشه هاش چپه!
سیروان سرش را کج میکند. لبخند معناداری میزند و میگوید:
-یه بار شما نقشه بکش ببینیم نقشه ی خوب از نظرت چه شکلیه.
آریا سرش را به معنای تأیید کج میکند و موافقت میکند.
-چشم. یه نقشه برات میکشم دیدیش غش کنی.
خنده ای به حرفش میکنم. هستی سرش را میچرخاند و نگاه به سیروان میدهد. با سر به آریا اشاره میکند و میگوید:
-اونجا هم داد و بیداد میکنه؟
سیروان ابروهایش را به هم نزدیک میکند و کنجکاو لب میزند:
-چطور مگه؟
هستی تک تنده ی آرامی میکند و میگوید:
-چند وقت پیشا؛ حدود یکی دو سال پیش؛ زنگ زده بودم به آراد...
آریا میان حرفش میپرد و دوباره شیطنت میکند:
-زنگ زده بود مخ بزنه. من هی میدیدم آراد نقشه هاش کج در میان نگو به خاطر خانم بوده.
همه از حرفش به خنده میافتیم. خوب بلد بود همه چیز را به مسخره بازی بگیرد و حال همه را خوب کند. هستی اخم مصنوعی ای میکند و چینی به بینی اش میدهد.
-نه خیرم زنگ زده بودم واسه یکی از درسام ازش کمک بگیرم.
آریا ابروهایش را بالا میاندازد و متعجب لب میزند:
-پیع! چه یادشم هست واسه چی زنگ زده بود! بعدشم درس چیه درس و بهونه کرده بودی مخ بزنی...
هستی سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و بیحوصله جوابش را میدهد:
-آره زنگ زده بودم مخ بزنم. دلم خواست. مشکلی هست؟
آریا تک خنده ای میکند و با خنده جوابش را میدهد:
-والا نه ولی همین مخ زدنت نزدیک بود ورشکستمون کنه...
دوباره از حرفش به خنده میافتیم. صدایم را بالا میبرم و در حالی که سعی میکنم خنده ام را کنترل کنم میگویم:
-ول کن دیگه بزار حرفش و بزنه...
سرش را تکان میدهد و به هستی میگوید:
-خیلی خب باشه بگو.
لبخند هستی محو میشود و حرفش را ادامه میدهد:
-خلاصه داشتم باش حرف میزدم دیدم بدبخت یهو لال شد. بعدم صدا داد و فریاد آریا اومد. فرض کنید من که این ور خط بودم از ترس قطع کردم اون و دیگه نمیدونم...
آریا تک خنده ای میکند و با لحنی که غم پشتش پنهان بود زمزمه میکند:
-عجب دورانی داشتیما...
سیروان نگاهش را بین آریا و هستی میچرخاند و نگاه به هستی میکند.
-آره بابا. الانم همینه. تا تقی به توقی میخوره داد و فریاد راه میندازه...
شاید برای یک ساعت وقتی کنار هم شام میخوردیم همه چیز را فراموش کردیم. شاید برای یک ساعت از دنیای واقعی و جهنمی که آن بیرون بود فارغ شدیم و کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی هستی با همه ی غم هایش یکی دو بار بعد از مدت ها خندید که این از نظر من خیلی خوب بود...
هر از گاهی نگاه های خیره ی سیروان را روی هستی میدیدم که از نظرم عجیب بود. شاید برایش افسوس میخورد... شاید هم دلش میسوخت... هر چه بود طرز نگاهش عجیب بود... عجیب اما کمی آشنا...
*****************
بعد از آن که هستی روی صندلی عقب ماشین آریا جای میگیرد در جلو را باز میکنم و کنار آریا مینشینم. چند ثانیه بعد ماشین روشن میشود و به حرکت در میآید. دیروقت است و خیابان ها تقریبا خلوت اند. نگاهی به هستی میکنم که روی صندلی عقب به خواب رفته بود... عجیب نبود. این روزها بیشتر وقتش را با خواب سپری میکرد تا برای لحظه ای دردش را فراموش کند...
وارد جاده ی خلوت و تاریکی میشویم. نگاهی به آریا میکنم و میگویم:
-چقدر زود نصفه شب شد...
نگاه از جاده میگیرد و به من میدهد. یک تای ابرویش را بالا میدهد و در حالی که میخندد میگوید:
-از بس مسخره بازی کردی نفهمیدیم کی گذشت...
صدای بوقی مرا در جایم میلرزاند. آریا سر میچرخاند و هراسان نگاهش را به جاده میدهد...
و پشت بندش چراغ هایی که در آن تاریکی حتی نمیتوانم تشخیص دهم متعلق به چه نوع ماشینی است... تنها چیزی که میتوانستم تشخیص دهم این بود که ماشین مستقیم ما را هدف گرفته بود و داشت به سمتمان میآمد...
ترس دلم را در برمیگیرد... بیاراده دست بلند میکنم و بازوی آریا را چنگ میزنم و جیغ میکشم:
-آریا بپا...
و آخرین چیزی که میبینم دست های آریا بود که فرمان را به سمت راست میچرخاند تا ماشین به طرف خودش اصابت کند... برای محافظت از من این کار را کرد... که ای کاش نمیکرد...
صدای برخورد شدید دو ماشین با هم در گوشم میپیچد؛ دردی در سرم احساس میکنم و پشت بندش تنها چیزی که میبینم سیاهی است...
*************
لحظاتی بعد... شاید هم دقایقی بعد... شاید ساعت ها و بلکه هم روزها... کسی چه میداند چه قدر از تصادف گذاشته؟
احساس میکنم یک نفر به کمکمان میآید... صدای باز شدن در عقب در گوشم میپیچد و یک نفر هستی را خارج میکند... چشمانم سیاهی میرود... فضای جلوی چشمانم مه آلود است... همه چیز را تار میبینم... اما میتوانم بفهمم شیشه ی ماشین شکسته... میتوانم بفهمم دود از هر دو ماشین بلند شده...
میتوانم آریا را ببینم که سرش روی فرمان افتاده و بیهوش است... استرس به دلم چنگ میزند. نه برای خودم؛ برای او...! دلم فرمان میدهد دست دراز کنم و کمکش کنم اما مغزم فرمان عمل نمیدهد... انگار فلج شده ام؛ کور شده ام و لال شده ام... فقط به سختی میبینم و میشنوم...
در سمت من و سمت آریا همزمان باز میشود. یک نفر تکانش میدهد و به صندلی تکیه اش میدهد... میتوانم رد خون را روی صورتش ببینم و حس کنم... دلم تقلا میکند به کمکش بروم اما جسم نیمه جانم یاری نمیکند...
یک نفر مرا از ماشین بیرون میکشد... از ماشین دور میشوم اما کسی به آریا کمک نمیکند... اگر کمک رسیده چرا به او کمک نمیکنند؟ چرا همان جا دارند ولش میکنند؟ مگر میشود به حال خودش ولش کنند؟ خون ریزی دارد... ممکن است بمیرد! اصلا ممکن است ماشین منفجر شود! مگر میشود ولش کنند؟
دلم میخواهد جیغ بکشم و بگویم به کمکش بروند... نه؛ اصلا دلم میخواهد خودم از بغـ*ـل آن شخص نامعلومی که به من کمک کرده بیرون بپرم و به سمتش بدوم... جسم نیمه جانم با آن شخص همراه شده اما دل و روحم در ماشین جا مانده... دلم میخواهد لب باز کنم و التماس کنم کمکش کنند... بخاطر من این طور شد... میخواست من آسیب نبینم؛ ماشین را به سمت راست هدایت کرد تا ضربه به خودش اصابت کند... اما این زبان لعنتی لال شده... این جسم لعنتی فلج شده... هیچ کدام از این ها یاری نمیکنند... تنها کاری که میتوانم بکنم این است که در دل خدا را صدا کنم و او را به خدا بسپارم...
دانلود رمان های عاشقانه