تلفن رو با تمام انرژی که داشتم پرت کردم توی دیوار.....
بعد از پخش شدن صدایی خورد شدن صدایی تلفن صدایی هق هق های غمگین و محزون من فضا رو پر کرد...
روی زمین به حالت سجده افتادم و اشک ریختم و لرزیم...لرزش های هیستیریکم بیشتر شده بود...
می لرزیدم و هق می زدم از سنگ دلی این برادر...
هق می زدم و غصه داداشم و ابجیم رو می خوردم که زیر دست اون پست فطرت بود...
لرزشام چند برابر شد و توان دستام رفت...افتادم روی زمین...همون لحظه صدای دویدن کسی رو بالا سرم شنید...اما من فقط به حال خراب و داغون داداشم فکر می کردم...
خدایا...خواهش می کنم جون من رو بگیر اما داداشم نه...جوونه ارزو داره..خدایا به حق تمام دل هایی که شاد کرده ازم نگیرش...خدا خواهش می کنم...
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستی من رو بلندم کرد...چشمام روی هم افتاده بود و مثل بید به خودم می لرزید...
صدای ارشاویر بلند شد..داشت با باربد حرف می زد..با فریاد رو به باربد گفت:
-بیا کمک تا تشنج نکرده....
چند ثانیه بعد کسی من رو در اغوش کشید....
دست دیگه روی فکم قرار گرفت و دهنم رو باز کرد...
قرص های رو چپوند تو حلقم و پشت سرش اب رو خالی کرد تو دهنم..
چند ثانیه گذشت کم کم لرزشام کم و کم تر شد تا به لرزش به شدت خفیف و بعد از چند ثاینه محو شد....
سعی کردم خودم رو بلند کنم.....اما هنوز ضعف خفیفی توی بدنم بود..
چشمام رو بازکردم به کسی که در اوغشش بودم چشم دوختم..چقدر دلم برای این نگاه مهربون و نگران تنگ شده بود...
نگاهی که وقتی افسردگی گرفته بودم همیشه کنارم بود..
نگاهی که 12 ساله ازش محرومم...12 سال..کم نیست...نگاه مهربون داداش باربدم...
لب باز کرد و گفت:
-بهتری بهار؟؟
سری تکون دادم و صدایی که به طور خفیف می لرزید گفتم:
-ممنون..کمکم می کنی بلند شم؟؟؟
سری تکون داد و دستش رو زیر بازوم انداخت....
کمک کرد بلند شم....به ست مبل ها بردم و اروم روی مبلی نشوندم...
چشمام رو یستم و سرم رو ب مبل تکیه دادم...توی فکر غرق بودم و با خودم نقشه می کشیدم که چطوری ارش رو گیر بیارم...
صدا باربد خط انداخت روی افکارم:
-چند وقت اینجوری می شی؟!!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم..پوزخندی روی لبام تزئین انداخت..
با همون پوزخند گفتم:
-12 سال.....
با چشم ها متعجب بهم نگاه کرد...
دوباره پرسید:
-چرا!؟!!؟!!؟
سرم رو بلند کردم و حرفای اون روز دکتر رو به یاد اوردم و همشون رو گفتم:
-استرس...نگرانی...متشنج بودن اطراف...خیلی چیزای دیگه.....
هر دو سکوت کردیم....
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم...
به سمت ارشاویر رفتم و جدی پرسیدم:
-محل کجاست....؟؟
سری تکون داد و گفت:
-.بیرون شهر..
جدی سری تکون دادم و گفتم:
-باشه...به سرتیب زنگ بزن و خبر بده ما راه میوفتیم..اونا هم پشت سرمون بیان...بگو حتما دوتا پزشک یاامبولانس همراه نیروهاشون باشه....
سری تکون داد خواست تماس رو بر قرار کنه که گفتم:
-خونه اسلحه و مهمات داری؟!!؟
-اره ..تو اتاقم زیر تختم....یه جیزایی دارم...
به سمت اتاقش حر کت کردم...
بین راه به باربد نگاه کردم:
-میای کمکم باربد!؟!؟
سری تکون داد و همراهم وارد اتاق ارشاویر شدیم......
یه ساک از زیر تخت ارشاویر در اوردم...
باز کردم وسایل توش رو بررسی کردم.....
اوووووووم تا حدودی کامل بود اما فقط برای یه نفر.....اما خب ...ما به خیلی چیز ها نیاز نداریم و البته نمی تونیم ببریمشون...
چیزای لازم رو دادم دست باربد و به سمت اتاق خودم رفتم...
در اتاق رو باز کردم...
وسایل وسط اتاق رو به سمتی و گوشه دبوار شوت کردم....
تختم رو با کمک باربد کشیدم کنار.....
یکی از کاشی ها رو در اوردم....(نویسنده:دوستان این قسمت کاملا از مغز نیمه فعال من نشعت گرفته فکر نکنم بشه چنین کمدی اصلا ساخت)
دکمه ایی که زیر کاشی قرار داشت و فشار دادم...دست باربد رو گرفتم و کنار کشیدمش...
زیر تختم یه چیزی مثل در به صورت خودکار با زدن اون دکمه باز شد...زیر این در تمام وسایل و مهمات و اسلحه و چیز میزای مختلف و جاسازی کردم......
با صدای سوت باربد به سمتش برگشتم:
-هنوزم از این کارا می کنی بهار....؟!؟!!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-اهوووم....اون موقع برای قایم کردن دفتم خراطراتم چنین جاهایی می ساختم...اما الان با گذشت زمان باید این چیزا رو مخفی کنم....
پوزخندی رو زمینه حرفم کردم..
بعد از پخش شدن صدایی خورد شدن صدایی تلفن صدایی هق هق های غمگین و محزون من فضا رو پر کرد...
روی زمین به حالت سجده افتادم و اشک ریختم و لرزیم...لرزش های هیستیریکم بیشتر شده بود...
می لرزیدم و هق می زدم از سنگ دلی این برادر...
هق می زدم و غصه داداشم و ابجیم رو می خوردم که زیر دست اون پست فطرت بود...
لرزشام چند برابر شد و توان دستام رفت...افتادم روی زمین...همون لحظه صدای دویدن کسی رو بالا سرم شنید...اما من فقط به حال خراب و داغون داداشم فکر می کردم...
خدایا...خواهش می کنم جون من رو بگیر اما داداشم نه...جوونه ارزو داره..خدایا به حق تمام دل هایی که شاد کرده ازم نگیرش...خدا خواهش می کنم...
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستی من رو بلندم کرد...چشمام روی هم افتاده بود و مثل بید به خودم می لرزید...
صدای ارشاویر بلند شد..داشت با باربد حرف می زد..با فریاد رو به باربد گفت:
-بیا کمک تا تشنج نکرده....
چند ثانیه بعد کسی من رو در اغوش کشید....
دست دیگه روی فکم قرار گرفت و دهنم رو باز کرد...
قرص های رو چپوند تو حلقم و پشت سرش اب رو خالی کرد تو دهنم..
چند ثانیه گذشت کم کم لرزشام کم و کم تر شد تا به لرزش به شدت خفیف و بعد از چند ثاینه محو شد....
سعی کردم خودم رو بلند کنم.....اما هنوز ضعف خفیفی توی بدنم بود..
چشمام رو بازکردم به کسی که در اوغشش بودم چشم دوختم..چقدر دلم برای این نگاه مهربون و نگران تنگ شده بود...
نگاهی که وقتی افسردگی گرفته بودم همیشه کنارم بود..
نگاهی که 12 ساله ازش محرومم...12 سال..کم نیست...نگاه مهربون داداش باربدم...
لب باز کرد و گفت:
-بهتری بهار؟؟
سری تکون دادم و صدایی که به طور خفیف می لرزید گفتم:
-ممنون..کمکم می کنی بلند شم؟؟؟
سری تکون داد و دستش رو زیر بازوم انداخت....
کمک کرد بلند شم....به ست مبل ها بردم و اروم روی مبلی نشوندم...
چشمام رو یستم و سرم رو ب مبل تکیه دادم...توی فکر غرق بودم و با خودم نقشه می کشیدم که چطوری ارش رو گیر بیارم...
صدا باربد خط انداخت روی افکارم:
-چند وقت اینجوری می شی؟!!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم..پوزخندی روی لبام تزئین انداخت..
با همون پوزخند گفتم:
-12 سال.....
با چشم ها متعجب بهم نگاه کرد...
دوباره پرسید:
-چرا!؟!!؟!!؟
سرم رو بلند کردم و حرفای اون روز دکتر رو به یاد اوردم و همشون رو گفتم:
-استرس...نگرانی...متشنج بودن اطراف...خیلی چیزای دیگه.....
هر دو سکوت کردیم....
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم...
به سمت ارشاویر رفتم و جدی پرسیدم:
-محل کجاست....؟؟
سری تکون داد و گفت:
-.بیرون شهر..
جدی سری تکون دادم و گفتم:
-باشه...به سرتیب زنگ بزن و خبر بده ما راه میوفتیم..اونا هم پشت سرمون بیان...بگو حتما دوتا پزشک یاامبولانس همراه نیروهاشون باشه....
سری تکون داد خواست تماس رو بر قرار کنه که گفتم:
-خونه اسلحه و مهمات داری؟!!؟
-اره ..تو اتاقم زیر تختم....یه جیزایی دارم...
به سمت اتاقش حر کت کردم...
بین راه به باربد نگاه کردم:
-میای کمکم باربد!؟!؟
سری تکون داد و همراهم وارد اتاق ارشاویر شدیم......
یه ساک از زیر تخت ارشاویر در اوردم...
باز کردم وسایل توش رو بررسی کردم.....
اوووووووم تا حدودی کامل بود اما فقط برای یه نفر.....اما خب ...ما به خیلی چیز ها نیاز نداریم و البته نمی تونیم ببریمشون...
چیزای لازم رو دادم دست باربد و به سمت اتاق خودم رفتم...
در اتاق رو باز کردم...
وسایل وسط اتاق رو به سمتی و گوشه دبوار شوت کردم....
تختم رو با کمک باربد کشیدم کنار.....
یکی از کاشی ها رو در اوردم....(نویسنده:دوستان این قسمت کاملا از مغز نیمه فعال من نشعت گرفته فکر نکنم بشه چنین کمدی اصلا ساخت)
دکمه ایی که زیر کاشی قرار داشت و فشار دادم...دست باربد رو گرفتم و کنار کشیدمش...
زیر تختم یه چیزی مثل در به صورت خودکار با زدن اون دکمه باز شد...زیر این در تمام وسایل و مهمات و اسلحه و چیز میزای مختلف و جاسازی کردم......
با صدای سوت باربد به سمتش برگشتم:
-هنوزم از این کارا می کنی بهار....؟!؟!!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-اهوووم....اون موقع برای قایم کردن دفتم خراطراتم چنین جاهایی می ساختم...اما الان با گذشت زمان باید این چیزا رو مخفی کنم....
پوزخندی رو زمینه حرفم کردم..
آخرین ویرایش: