کامل شده رمان تاوان شکستنم |T_Tزهرا سادات^_~ کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم و رمان....ممنون می شم حتما جوابم رو بدین!!!!×

  • هی بد نی

    رای: 0 0.0%
  • مسخره

    رای: 0 0.0%
  • لوس و افنضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    18
وضعیت
موضوع بسته شده است.

T_Tزهرا سادات^_~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/27
ارسالی ها
1,464
امتیاز واکنش
8,575
امتیاز
596
محل سکونت
تو خونمون تو شیراز
تلفن رو با تمام انرژی که داشتم پرت کردم توی دیوار.....
بعد از پخش شدن صدایی خورد شدن صدایی تلفن صدایی هق هق های غمگین و محزون من فضا رو پر کرد...
روی زمین به حالت سجده افتادم و اشک ریختم و لرزیم...لرزش های هیستیریکم بیشتر شده بود...
می لرزیدم و هق می زدم از سنگ دلی این برادر...
هق می زدم و غصه داداشم و ابجیم رو می خوردم که زیر دست اون پست فطرت بود...
لرزشام چند برابر شد و توان دستام رفت...افتادم روی زمین...همون لحظه صدای دویدن کسی رو بالا سرم شنید...اما من فقط به حال خراب و داغون داداشم فکر می کردم...
خدایا...خواهش می کنم جون من رو بگیر اما داداشم نه...جوونه ارزو داره..خدایا به حق تمام دل هایی که شاد کرده ازم نگیرش...خدا خواهش می کنم...
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دستی من رو بلندم کرد...چشمام روی هم افتاده بود و مثل بید به خودم می لرزید...
صدای ارشاویر بلند شد..داشت با باربد حرف می زد..با فریاد رو به باربد گفت:
-بیا کمک تا تشنج نکرده....
چند ثانیه بعد کسی من رو در اغوش کشید....
دست دیگه روی فکم قرار گرفت و دهنم رو باز کرد...
قرص های رو چپوند تو حلقم و پشت سرش اب رو خالی کرد تو دهنم..
چند ثانیه گذشت کم کم لرزشام کم و کم تر شد تا به لرزش به شدت خفیف و بعد از چند ثاینه محو شد....
سعی کردم خودم رو بلند کنم.....اما هنوز ضعف خفیفی توی بدنم بود..
چشمام رو بازکردم به کسی که در اوغشش بودم چشم دوختم..چقدر دلم برای این نگاه مهربون و نگران تنگ شده بود...
نگاهی که وقتی افسردگی گرفته بودم همیشه کنارم بود..
نگاهی که 12 ساله ازش محرومم...12 سال..کم نیست...نگاه مهربون داداش باربدم...
لب باز کرد و گفت:
-بهتری بهار؟؟
سری تکون دادم و صدایی که به طور خفیف می لرزید گفتم:
-ممنون..کمکم می کنی بلند شم؟؟؟
سری تکون داد و دستش رو زیر بازوم انداخت....
کمک کرد بلند شم....به ست مبل ها بردم و اروم روی مبلی نشوندم...
چشمام رو یستم و سرم رو ب مبل تکیه دادم...توی فکر غرق بودم و با خودم نقشه می کشیدم که چطوری ارش رو گیر بیارم...
صدا باربد خط انداخت روی افکارم:
-چند وقت اینجوری می شی؟!!
سر بلند کردم و بهش نگاه کردم..پوزخندی روی لبام تزئین انداخت..
با همون پوزخند گفتم:
-12 سال.....
با چشم ها متعجب بهم نگاه کرد...
دوباره پرسید:
-چرا!؟!!؟!!؟
سرم رو بلند کردم و حرفای اون روز دکتر رو به یاد اوردم و همشون رو گفتم:
-استرس...نگرانی...متشنج بودن اطراف...خیلی چیزای دیگه.....
هر دو سکوت کردیم....
بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم...
به سمت ارشاویر رفتم و جدی پرسیدم:
-محل کجاست....؟؟
سری تکون داد و گفت:
-.بیرون شهر..
جدی سری تکون دادم و گفتم:
-باشه...به سرتیب زنگ بزن و خبر بده ما راه میوفتیم..اونا هم پشت سرمون بیان...بگو حتما دوتا پزشک یاامبولانس همراه نیروهاشون باشه....
سری تکون داد خواست تماس رو بر قرار کنه که گفتم:
-خونه اسلحه و مهمات داری؟!!؟
-اره ..تو اتاقم زیر تختم....یه جیزایی دارم...
به سمت اتاقش حر کت کردم...
بین راه به باربد نگاه کردم:
-میای کمکم باربد!؟!؟
سری تکون داد و همراهم وارد اتاق ارشاویر شدیم......
یه ساک از زیر تخت ارشاویر در اوردم...
باز کردم وسایل توش رو بررسی کردم.....
اوووووووم تا حدودی کامل بود اما فقط برای یه نفر.....اما خب ...ما به خیلی چیز ها نیاز نداریم و البته نمی تونیم ببریمشون...
چیزای لازم رو دادم دست باربد و به سمت اتاق خودم رفتم...
در اتاق رو باز کردم...
وسایل وسط اتاق رو به سمتی و گوشه دبوار شوت کردم....
تختم رو با کمک باربد کشیدم کنار.....
یکی از کاشی ها رو در اوردم....(نویسنده:دوستان این قسمت کاملا از مغز نیمه فعال من نشعت گرفته فکر نکنم بشه چنین کمدی اصلا ساخت)
دکمه ایی که زیر کاشی قرار داشت و فشار دادم...دست باربد رو گرفتم و کنار کشیدمش...
زیر تختم یه چیزی مثل در به صورت خودکار با زدن اون دکمه باز شد...زیر این در تمام وسایل و مهمات و اسلحه و چیز میزای مختلف و جاسازی کردم......
با صدای سوت باربد به سمتش برگشتم:
-هنوزم از این کارا می کنی بهار....؟!؟!!؟
سری تکون دادم و گفتم:
-اهوووم....اون موقع برای قایم کردن دفتم خراطراتم چنین جاهایی می ساختم...اما الان با گذشت زمان باید این چیزا رو مخفی کنم....
پوزخندی رو زمینه حرفم کردم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    نگران و اشفته گفتم:
    -بیا بیا زودتر وسایل مورد نیاز رو ببریم پایین تو ماشین من....باید هر چه زود تر خودمون رو به اونجا برسونیم..این ارش روانی می ترسم.....آه
    اهی کشیدم و وسایل رو برداشتیم....
    بعد از اینکه وسایل رو باربد برد بیرون....منم لباس هایی با جیب های مخفی رو پوشیدم..چادرم رو سر کردم و ار اتاق بیرون زدم....
    یکی از ساک های زیر تخت رو بیرون کشیدم و لکت و چاقوی ضامن دار و چندتا چیزای لازم دیگه ام رو برداشتم...
    چادرم رو روی سرم مرتب کردم...به سمت ارشاویر و باربد برگشتم....
    اروم گفتم:
    -اماده این؟!؟!
    هر دو هم زمان سری تکون دادن...جلو تر از اون دو تا حرکت کردم و دکمه اسانسور رو زدم...
    وقتی اسانسور رسید در رو باز کردم اول اون دوتا واردشن بعد من...وارد اتاقک اسانسور شدم.....دکمه پارکینگ رو زدم....
    هر سه از اسانسور خارج شدیم....
    اول خواستن به سمت ماشین ارشاویر برن اما گفتم:
    -با ماشین من سریعتره....
    بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنن خودم گفتم:
    -و البته دست فرمون من از هر دوی شوما بهتره....
    سری تکون داد....من پشت فرمون نشستم..... ارشاویر کنارم و باربد هم عقب.....
    ماشین رو روشن کردم و راه اوفتادم.....
    چند دقیقه ایی میشد که با اخرین سرعت و توان داشتم به سمت ادرسی که ارشاویر گفت حرکت می کردم که صدای اه باربد رو شنیدم....
    بعد از اون صدای خودش رو که من رو مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید:
    -هنوز این رو داری؟!؟!
    با بغض گفتم:
    -تنها یادگاری که از اون دوران برام مونده همینه...مگه می تونم از دست بدمش؟!!؟!
    اهی کشید و گفت:
    -هـــــــــی یادش بخیر....چقدربا شهاب تو این ماشین مسخره بازی در میاوردیم....هنوزم صدای خنده هامون تو گوشمه....چقدر شاد بودیم..بی غصه....بی درد و ناپاکی....هــــی....
    خنده ایی اروم و پر بغض کردم...
    بعد از اون دیگه هیچ کس حرف نزد...فقط گاهی صدای ارشاویر بود که سکوت ماشین رو می شکست که اونم داشت ادرس رو به من می گفت......
    زیر لب تمام وقت ذکر می گفتم....تنها نگرانیم امیر و صنم بود......امیر و سرطانی که خود به خود داشت از پا در میاوردش....
    نه نباید به دست داداشش به دست همسولیش کشته بشه...نه......
    صدای ارشاویر من رو به خودم اورد:
    -چطوری می خوایی با این اسلحه وارد اون جا شی؟!؟!؟احتمالا افردای هستن که .....
    اجازه ندادم ادامه بده..شروع کردم به توضیح دادن:
    -تمام افراد اونجا یه زمانی افراد من بودن....بلدم رامشون کنم....میتونم برشون گردونم سمت خودم....به من اعتماد کنید....الان فقط اعتماد نیاز دارم...همین..
    با اون سرعت سرسام اورد مثل باد توی جاده حرکت می کردیم....خدا رو شکر کسی هم گیر نمی داد..البته باید جریمه هام رو ستاد برداخت کنه...به من چه؟!
    از ارشا پرسیدم:
    -چقدر دیگه مونده؟!؟!؟!یعنی چقدر فاصله داریم!؟
    سری تکون داد و خونسرد گفت:
    -زیاد نیست...
    لبخندی اروم روی لبم نقاشی شد اما سریع با به یاد اوری وضعیت محو شد........
    بعد از چند دقیقه دوباره پرسیدم:
    -به سرتیپ خبر دادی؟؟
    جای ارشاویر باربد جواب سوالم رو داد:
    -اره خبر داد....گفت نیرو ها رو اماده می کنه و میفرصته بیان..خودش هم میاد....فقط نیاز به زمان داریم....یه یک ساعت و خورده وقت می خوان.....
    سری تکون دادم...بعد از چند دقیقه رسیدیم....با گوشی خودم به همون شماره ایی که به خونه تماس گرفته بود زنگ زدم.
    صدای تهوع اورش تو گوشی پیچید:
    -جانم عشقم؟!!؟!
    بودن توجه به حرفش گفتم:
    - رسیدیم...
    خنده ایی سر داد و یا صدایی نفرت انگیر گفت:
    -خوبه....بچه ها تا داخل همراهیت می کنن....
    سریع قطع کرد....
    نفرت انگیزی زمزمه کردم وبه سمت عقب برگشتم تا بتونم هر دوتاشون رو ببینم...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    به سرعت گفتم:
    -کلت و چاقو ضامن دار هاتون رو فقط با خودتون بیارین..سعی کنید تا می تونید گلوله بیارین...داخل کم نیاد..لازم میشه...
    سری مطیع سری تکون داد...با تعجب گفتم:
    -شما دوتا چرا انقدر هر گوش کن شدید؟!؟!؟!!؟
    ارشاویر به حرف اومد:
    -تو حداقل در این مورد و این گروه از ما وارد تری و بیشتر می شناسیشون.....10 سال باهاشون زندگی کردی....
    سری تکون داد...هر سه از ماشین پیاده شدیم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم...من وسط و کمی جلو تر از اون دوتا راه می رفتم...
    خنده ام گرفت هر کی از دور می دیدمون فکر می کرد 3 تفنگ داریم....اون موقع های بازم من وسط بودم اما با این تفاوت که دوتا کناری امیر و صنم بودن...
    وارد باغ شدیم....یعنی در باز بود و ما وارد شدیم....قدم اول رو که داخل گذاشتیم چند نفر از خونه زدن بیرون به سمت ما اومدن....افراد ارش بودن...هه افراد ارش یا افراد خودم که گولشون زد....
    نفر اصلیشون جلو امد...با خنده گفت:
    -به به بهار خان...
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -شهروز.....
    خنده ایی کرد و گفت:
    -اِ هنوز من رو یادت میاد...
    سری تکون دادم..لبخندی مسخره زدم و گفتم:
    -مگه میشه فراموش کنم کسی رو که خودم جونش رو نجات دادم....ولی اون در عوض از پشت خنجر زد و رفت با دشمنم...
    به ساختمون یا همون ارش که داخل بود اشاره کردم....از به یاد اوردی نجات دادن جونش توسط من اخمی کرد...
    به افراد پشت سرش اشاره کرد....همشون دور ما یه دایره زدن....به سمت داخل هدایتمون کردم....
    وارد سالن که شدیم...همشون ایستادن و شهروز به سمت باربد رفت...شروع کرده به کشتن باربد....دستش داشت به سمتی می رفت که باربد کلتش رو گذاشت بود...
    جلو رفتم...مچ دستش رو از روی استین گرفتم ...اول نگاهی به دستم کرد و بعد نگاهی به من و زل زد تو چشمام...
    با اروم ترین لحنی که از خودم سراق داشتم گفتم:
    -شهروز هنوزم دیر نشده....برگرد سمتم.....ما هر سه پلیسیم....کمکت می کنم.....فکر کنم شنیدی که بعد از دستگیر شدن افرادم چه اتفاقی براشون اوفتاد نه؟!؟!؟!
    سری تکون داد..
    ادامه دادم:
    -اونا کمکم کردن منم کمکشون کردم کارشون قانونی باشه هیچ جرمی مرتکب نشدن...اما تو اگه با ارش بمونی اخرش چیزی جز دستگیری حبس ابد با اعدام نداری اما اگه به ما کمک کنی قول می دم قول می دم فقط یه مدت کوتاه حبس بکشی...قول...میدم..یادت که نرفته من کی ام؟!بهارخان...وقول بهار خان...قوله...
    تردید رو توی نگاهش دیدم...
    برای ضربه اخر ادامه دادم:
    -بهش فکر کن...تصور کن تو به ما کمک کنی بعد از دستیگیر ارش فقط به مدت خیلی کمی حبس می کشی...بعد از اون ازادی...شهروز تو تحصیل کرده ایی می تونی موفق باشی..می دونم که ارش تو رو به پدر و مادر تهدید کرده...
    رنگ شگفتی گرفت نگاهش...
    لبخندی باری تایید زدم و گفتم:
    -الان خاتون و اقای عباسی پیش من....
    ضربه نهایی زده شد...تردید از بین رفت و نگاش رنگ دلتنگی گرفت...
    اروم شرمنده گفت:
    -حالشون خوبه!؟!؟!
    سری تکون دادم و گفتم:
    -خوبن..اما دلتنگن...دلتنگ گل پسرشون....
    درستم رو از روی مچش برداشتم و به سمتش دراز کردم و گفتم:
    -کمک می کنی!؟!؟!
    بدوت مکث دستش رو توی دستم گذاشت...لبخندی زدم...
    گفتم:
    -یادت باشه قول بهارخان قوله..کمکت می کنم....هرگز زیرش نمیزنم...یه شرط همکاری...
    سری تکون داد و گفت:
    -تو چادرت رو در بیار..گفته دست تو رو نبندیم..اما همراهات چرا....
    به افراد گفت:
    -دست این دوتا رو خیلی شل ببندید...
    نگاهی به ارشاویر و باربد کردم..نگاه هر دوتاشون رنگ شگفتی و تحسین گرفته بود...
    پوزخندی زدم و با خودم گفتم:
    -مونده تا من رو بهارخان رو بشناسین..کسی که 12سال تلاش کرد تا به اینجا رسید...
    بعد از اینکه کارایی که شهروز گفت رو انجام دادن دو نفر دو طرف من قرار داشتم دو نفر باربد و ارشاویر رو پشت سر ما اوردن..
    به سمت سال خونه هدایتمون کردن..در رو باز کردن و ما رو وارد سالن کردن...با ورود ما و باز شدن در تازه صدا های که می شنیدم واضع شد....
    صدایی ناله های بعضی مواقع ضعیف و بعضی مواقع شدید و دردناک.....صدای ناله های دردمند امیر....ناله های ناراحت و غمگین صنم....
    هر کدوم رو گوشه ایی دست و پا بسته و کتک خورده انداخته بودن...دستم رو از بین دستای اون دوتا بیرون کشید و به سمت امیر رفتم.......به سمت داداشم پرواز کرد و بی قرار کنارش نشستم....
    دستم رو گذاشتم روی گردنش و نبضش رو گرفتم...صعیف و اروم....میزد...
    کل لباس و صورتش خونی بود....هم خون بالا اورده بود هم خون دماغ شده و هم به شدت کتک خورده بود...
    غمگین و یا چشمه ی اشکی که تازه جونه زده و جوشیده بود گفتم:
    -داداشم...امیر داداشم...تو رو خدا جون بهار چشمات رو باز کن...داداشی تو رو خدا بهار رو کفن کنن چشمات رو باز کن...
    زمزمه ایی از لبای خونیش بیرون اومد:
    -خدا نکنه..
    سرفه ایی خشک کرد و خون از دهنش بیرون زد...
    با اشک دست گذاشتم روی دستش و گفتم:
    -الهی بمیرم و این حالت رو نبینم امیر...امیر تو رو خدا دووم بیار از اینجا می برمت بیرون..یادت نرفته که بهم قول دادی همیشه کنارمی....امیر....
    لبخندی به لب قاش خورده اش وارد کرد و گفت:
    -من حتی اگه بمیرمم بازم کنارتم بهار این رو هیچ وقت فراموش نکن...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    خشمگین گفتم:
    -تو غلط می کنی بمیری...
    رنگ باخت صدام و اشکام با هم کورس گذاشتن:
    -بیخود می کنی تنهام بزاری...امیر...
    همون لحظه صدای ناله صنم بلند شد و من به سمت صنم کشیده شدم...
    از کنار امیر بلند شدم به سمت صنم رفتم....موهاش روی صورتش ریخته شد بود.....هر دو طرف صورتش و گونه های متورم و قرمز شده بود.......


    معلومه سرکشی کرده و حسابی از خجالتش در اومدن...معلومه سیلی خورده برای دفاع از خودش و داداش امیر....اجی قشنگم گوشه لبش پاره شده بود و بی هوش افتاده بود....هر چی صداش زدم جواب نداد....


    با صدایی ارش نگام رو از صنم گرفتم و به موجود نفرت انگیز پشت سرم انداختم:
    -به به بهار خانوم...بابا میزبان منماااااا رفتی سمت دوست جونیات....
    با نفرت از جام بلند شدم و به سمت برگشتم...با نگاهی سرشار از نفرت و لبریز از تنفر بهش چشم دوختم....
    به سمت امیر اشاره کرد و گفت:
    -امیر رو دیدی حالش چطور بود!؟!؟!
    تف انداختم جلوی پاش...
    پوزخندی بهش زدم و با تمام نفرتم گفتم :
    -هنوزم می گم در حد وقتمم نیستی که بخوام باهات تلفش کنم......
    با شنیدن حرفم قهقه ایی وحشتناک سرداد که صنم به خودش لرزید....قدم زنون به سمت امیر رفت....
    با نفرت نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    -بهترین دوستم بود....امیر بهترین دوستم بود...اما تا قبل از دیدن تو....تو اون قهوه خونه کوفتی...
    با پرخاش برگشت و فریاد کشید:
    -اره تو...توی لعنتی باعث ایجاد این جوونه نفرت توی دل من از برادرم یا نه به قول تو هم سلولیم شد....به امیر حسودیم می شد که می تونست کنار تو باشه اما من باید می رفتم...من رو بیرون کردی اما امیر پیشت موند....
    لگد محکمی به شکم امیر زد که خونی غلیظ از دهنش خارج شد.......
    نتونستم تحمل نکنم ناله های دردناک امیر رو با فریادی بلند که دیوار رو هم به لرزه در اورد گفتم:
    -دِبی غیرت داداشته.....نفرت تو از منه...از من که بیرونت کردم در حالی دلیل قانع کننده داشتم....نفرته تو از من لامصب چی کار به این دوتا داری!؟!؟!بی لیاقت خودتنخواسنی با ا باشی...خودت با رفتارت باعث طرد شدنت از طرف برادرت بودی.....من راه رو برای تو باز گذاشتم که برگردی...اما خودت نخواستی....
    قدم تند کرد و به سمتم اومد.....
    مثل برق سیلی محکمی به صورتم زد..محکم بود اما نه در حد من....اخ نگفتم..حتی صورتم رو هم برنگردوندم سمت مخالف.....پوزخندی زدم که سوزوندش.......
    به سمت دیوار هولم داد و محکم پرتم کرد توی دیوار...
    کمر با بر خورد به دیوار تیر کشید اما اخ نگفتم...خم به ابرو نیاوردم.....
    دستش رو زیر مقنعه ام برد و چنگ زد بین موهام و از ته دل کشید و با لحنی که بوی نفرت می داد گفت:
    -اره...از تو نفرت دارم...نفرتی عمیقی که دامن هم سلولیم رو هم گرفت....نفرتم به حدی بود که دلم نمی خواست یه زندگی راحت داشته باشی.....
    موهام رو از بین چنگ هاش رها کرد و مشتی محکم به شکمم زد.....تا ته وجودم از درد به هم پیچید......رهام کرد و به سمت مخالف رفت....منم به کمک دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم....
    تازه نگام به باربد و ارشاویر افتاد....باربد از عصبانیت سرخ شده بود....
    دستش رو دیدم که حرکت داد و به سمت کلتش برد...نگاهی به من انداخت...ابروم رو بالا انداختم که یعنی نه.....
    لب زدم و گفتم:
    -الان نه...
    پلکام رو محکم روی هم فشار دادم و لبخندی به باربد و ارشا زدم...
    رو به ارش با پوزخند گفتم:
    -فراموش کردی من بهارم..بهار خان......این درد ها روم اثر نداره بدبخت..
    بر خلاف تصورم خندیدو و همون طوری که به سمت ارشاویر و باربد می رفت گفت:
    -اره هنوز هم زانوی چپم تیر میکشه...نه فراموش نکردم تو بهارخانی....
    ارش به سمت ارشاویر و باربد گفت:
    -به به اقایون احمقم که اینجان....می خوام یه حقیقتی رو بهتون بگم.....
    دوباره برگشت سمت من و گفت:
    -بهار خان..برای شوهر و خان داداشت توضیح ندادی...!؟!؟اینا هنوز تو رو ه*ر*ز*ه* می دونن!!؟!؟
    اون دوتا رو مخاطب قرار داد:
    -خیلی احمقین که به حرف های بدون سند و مدرک من اعتماد کردین....به چندتا فیلم و عکس و صدا که خیلی راحت میشه درستشون کرد...باربد خان خواهر کوچولو و یکی دونه ات رو متهم به خــ ـیانـت کاری کردی هر حالی که هیچ اطلاعات درستی نداشتی...
    بعد از اتمام این حرفاش بلند شهروز رو صدا کرد...
    چند ثانیه بعد شهروز وارد شد
    -بله ارش؟
    به ارشاویر و باربد اشاره کرد ورو به شهروز گفت:
    -بگو بیا این دوتا رو ببرن بالا.....تا خودم بیام...
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    شهروز سری تکون داد...
    چند ثانیه بعد چند نفر اومدن و ارشاویر و باربد رو با خودشون از اتاق خارج شدن..
    بعد از اون ارش به سمت من برگشت و قهقه ایی زد......
    من رو مخاطب قرار داد:
    -دیدی تونستم......زهرم رو ریختم..زندگیت رو به هم ریختم....داداشت ور بد بین کرد.....هر دوتاشون تا وقت اضاف میاوردن بهت زخم زبون می زندن و می سوزوندنت......فاکتو از اونا شوهر جونت زیادی داشت تو کارام فضولی میکرد و باید یه درس درست و حسابی بهش می دادم....وقتی تو رو دیدم فهمیدم نه...........خانوم زیادی با این دوتا خوشه....امیر زیادی داره می خندونتت....زیادی شاد و ارومی....دوباره نفرت جوونه زد تا نابودت کنم....
    به سمت امیر که بی جون رو زمین افتاده بود و ناله می کرد رفت و اسلحه اش رو روی سر امیر گذاشت و گفت:
    -می خوام به نابودی کامل برسی بهار.....نابودت می کنم.....
    این دفعه من بودم که قهقه زدم...اما قهقه ای عصبی که رعشه تو تن هر کسی می نداخت....
    از جام بلند شدم و گفتم:
    -نه اشتباه می کنی....اشتباه می کنی که با مرگ اطرافیانم توسط تو....من رو نابود میکنی....سخت در اشتباهی اقا...
    صدام رو بلند تر و خشک کردم و گفتم:
    -ارش به ولای علی....به روح شهاب....به جون ارشاویر و باربد.....به خداوندی خدا..... ارش دارم به خداوندی خدا قسم می خوردم....بلایی سر هر یکی از افرادی که اینجا هستن بیاد نابودت می کنم.......نابودت می کنم....فکر می کردم که می دونم خشم من چیع؟!چشم بهارخان چیه!؟!می دونی قول من چیه!؟!؟یادت نره من بهارخانم..بهارخانی که هنوزم هر یکی از خلافکارها چه بزرگ چه گننده گنندش...چه یه ساقی ساده...... اسمم رو می شنوه دنبال صدتا سوراخ موشه......نابودت می کنم اگه برای هر کدومشون اتفاقی بیوفته.......
    عصبانی شد....رگه های ترس رو تو چشماش دیدم.....
    اما عصبی شد و اسلحه رو به سمت من گرفت و بدون اینکه لحظه ایی مجال فکر بده ماشه رو کشید و شلیک کرد.....
    یکمی به عشق پرتاب شدم اما نه به صورتی که بیوفتم زمین....سوزشش زیاد بود اما طاقت فرسا نبود....من بهارم......دستم رو گذاشتم روی بازوم....
    فاصله نردیک بوده واسه همین گلوله عمیق تو رفته بود.....
    صدای جیغ صنم به سمتش برگشتم..
    به هوش اومده بود و این صحنه رو دیده.....دوباره از ترس بیهوش شد...
    دوباره برگشتم سمت ارش که الان دوباره اصلحه رو روی سر امیر گرفته..
    چند ثانیه نگذشته بود که صدایی بلند شد:
    -بهتره تسلیم شی..اینجا در محاصره پلیسه تمام افرادت تسلیم شدن......
    با بهت نگام کرد...لبخند پیروز مندانه ایی زدم...اما لبخند با صدایی گلوله خشک شد.....
    شلیک کرد...نامرد بی همه چیز شلیک کرد به تنها برادرش..
    به هم سلولیش....شلیک کرد و پا گذاشت به فرار.....وقت رو تلف نکردم....
    سریع کلتم رو از کمر برداشتم و دنبالی دویدم...بین راه دیدم ارشاویر و باربد دارن دنبالم میان...
    سریع توقف کردم.......
    رو به دوتاشون با فریاد گفتم :
    -شما همینجا بمونید.....
    خودم هم به دنبال ارش دویدم...یه در مخفی توی سالن....که راه پیدا می کرد به پشت بوم...به سرعت می دوید...
    به سرعت پشت سرش می دویدم....خون زیادی داشت ازم می رفت...
    اما نه الان نفله کردن این خوک از همه مهم تره....نمی دونم توی یه سالن داشت می دوید منم دنبالش...
    کلتم رو اماده شلیک کردم......در حال دویدن نشونه گردفتم و شلیک.......
    به پشت بوم رسیده بودیم......تیر به پاش خورده بود....توقع داشتم بیحال شه و نتونه دیگه فرار کنه اما فرار کرد.....
    نفس کم اورده بودم...سـ*ـینه ام می سوخت....ریه هام به هم چسبیده شده بودن.....لحظه ایی تعلل کردم تا نفس بگیرم...
    البته ارش هم به خاطر تیری که تو پاش خورده بود سرعتش کم شده بود.....به لبه ی پشت بوم رسیده بود...
    دوباره اسلحه ام رو اماده کردم اما با صدای شلیک گلوله ارش که دقیقا مماس پهلوم بود از حرکت ایستادم.....
    اما برای ثانیه ای.....سریع حرکت کردم و به دنبالش دوبدم....
    از طریق نردبومی که از قبل اماده کرده بود پرید پایین و انجا هم کسی تو ماشین منتظر بود...
    سریع پرید تو ماشین رفت....در رفت....
    اما قبل از اینکه در ماشین بسته شه فریاد زدم:
    -زجر کشت می کنم ارش............
    بازم میخواستم دنبالش برم اما اون سوار بود و من پیاده...
    اما امیرم....داداش امیرم اون پایین بود.....
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    با درد شدیدی شش هام....بازوم...... وپهلوم دوباره شروع کردم به دویدن......
    شروع کردم به دویدن تا دوباره داداش گلم رو ببینم تا از حال خوبش مطمئن شم........
    در زمان کمتری خودم رو به پایین رسوندم....صنم بی هوش افتاده بود....حواسم به اطراف نبود...
    باربد و یه دکتر بالای سر امیر بودن رو دیدم...پلیس ها هم در رفت و امد....بدون توجه به افراد و اطراف به سمت امیر رفتم....دکتر رو کنار زدم خودم کنار امیر نشستم...
    سرش رو در اغوشم کشید و گفتم:
    -امیر ...داداشی......بهار قربونت بره چشمات رو باز کن بزار چشمات رو بعد چند وقت ببینم....داداش جونم باز کن چشمات رو عزیزم....
    نفس نفس می زد...ناله های ارومش به گوشم می رسید....
    با بغض ناله کردم:
    -داداش امیر...تو رو خدا...تو رو جون بهار چشمات رو باز کنم داداشم....
    باز کرد...چشماش رو باز کرد...داداشم.......زندگیم چشماش رو باز کرد....
    از شوق خنده ایی کردم و گفتم:
    -بهار قربون اون چشمات بره داداشم.....
    لبخند کم جونی بهم زد و لب زد:
    -بهار.....
    بی قرار گفتم:
    -جان بهار.....عزیز بهار...بگو داداشم هر چی دوست داری بگووو عزیزم.....ولی اول وایسا برسونیمت بیمارستان وقتی خوب خوب شدی هر چی دوست داری بگو عزیزم....
    دوباره کم جون لب زد:
    -نه......بهار خیلی دوست دارم......بهترین ابجی دنیایی بهار......
    نگاش رو از من گرفت به باربد که کنارم ن نشسته بود انداخت...
    باربد سریع فهمید چی میخواد....
    جلو اومد و گفت:
    -بله؟؟
    امیر دوباره لب زد:
    -مراقب صنم باش.....
    نا اروم گفتم
    -قربونت برم برای چی باربد...خودت همیشه مراقب صنمی.....چند روز دیگه که خوب خوب شدی قول می دم باهم بریم عشق و حال.....داداش...
    اشکم دوباره ریخت....
    امیر مهربون اما بی جون لب زد:
    -ببخشید بهار................نریز این اشکا رو.............ببخشید................همیشه کنارتم قولم رو فراموش (بی جون تر)نکن.....
    تموم شد.......داداشم............سرش بی جون اوفتاد روی دستام......خشکم زد.....
    نگام روی چهره معصوم مهربونش خشکم زد...کم کم از بهت در اومدم....
    سرم رو بلند کردم و به باربد نگاه کردم.....سری رو اروم تکون داد......
    یعنی چی؟!؟!یعنی چی این سر تکون دادنه!؟!!؟!؟
    روم سر داداشم رو روی زمین گذاشتم....سرم رو گذاشتم روی سـ*ـینه اش.....هیچی......خاموش........
    هیچی؟!؟!!؟!دوباره مات و مهبوت به باربد نگاه کردم.....با افسوس سری تکون داد.....
    یعنی چی!؟!!؟!چرا با افسوس!؟!؟!؟مگه داداش من چه گناهی کرده بود؟!؟!؟
    دیگه اشک نمی ریختم....دستم رو گذاشتم روی مچش....
    باید نبض بزنه...اما نمی زد....نبض داداشم نمی زد....دوباره به باربد نگاه کردم....
    ایندفعه ساکت نموندم....
    اروم گفتم:
    -چرا نبضش نمیز زنه؟!؟!؟!چرا قلب داداشم ساکته؟!؟!
    درد خودم رو فرموش کردم...
    یقه باربد رو گرفتم و محکم تکونش دادم..با جیغ گفتم:
    -جواب من رو بده...یعنی چی هی سر تکون می دی؟!!؟!یعنی چی؟!؟!
    جیغ می زدم و هی چی که تو دهنم میومد توی صورت باربد فریاد می زدم...
    داشتم حنجره خودم رو پاره میکردم که با صدای فریاد سرتیپ ساکت شدم...
    جلو در ایستاده بود و با فریاد گفت:
    -اون یه خلافکار بیشتر نبود...چیزی جز مرگ لیاقتش نیست...

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    ناباور به سرتیپ نگاه کردم....از باربد دور شدم...می لرزیدم...
    کل وجودم می لرزید دیگه از دست و لرزش های خفیف هیستیریکیم گذشته بود...
    باصدایی لرزون و پته پته گفتم:
    -یه ...یه......خلاف.....خلا..........خلافکار بود...
    به داداش امیرم اشاره کردم...
    زل زدم تو چشمای سرتیپ و شمرده شمرده گفتم:
    -داداش امیرمن یه خلافکار بود.....
    نمیدونم یهو این همه انرژی رو از کجا اوردم اما فریاد زدم و گفتم:
    - سرتیپ.....داداش امیرمن خلافکار بود؟!...امیر ایزدی؟!.....پسر شهید ایزدی!؟....اصلاح می کنم....پسر سرهنگ ایزدی...پسر بهترین دوست شما.......بهش میگی خلافکار.....میگی به درک که مرد میگی مرگ لیاقتشه!؟.....
    پوزخندی زد...با لرز جلو رفتم....تو چشماش که هیچ رحم و انسانیتی توش نبود زل زدم....
    پوزخندم رو عمیق تر کردم و فریاد زدم:
    - سرتیپ.......هــــــــه....اصلا لایق این درجه هستی..... سرتیپ.....هــــــــــــــه.....(به امیر که افتاده بود اشاره کردم)این..همین خلافکاری که میگی...همین جونش رو به خطر انداخت..همین جونش رو به خطر انداخت و واسه این مملکتمون......جون کند....جون کند اوقت تو...تو درجه اش رو بردی...یادت رفته سرتیپ (سرتیپ رو با تمسخر گفتم) سرتیپ...یادت رفته!؟!؟!یادت رفته همین که الان داره تو خون خودش غسل میکنه به خاطر حق پدری که گردنش داشتیه...... سرتیپ....خیلی بی رحمی... سرتیپ.....خیلی بی رحمی......من به درک...من برم بمیر...از امانت برادرت خوب مواظبت نکردی....برو که پیشش بد شرمنده ایی بد.....برو......
    برگشتم سمت باربد.....
    ملتسم تو چشماش زل زدم و بغض الود گفتم:
    -بگو باربد.............
    ناراحت و غمگین گفت:
    -کتک هایی که خورده.....نبود و نخوردن قرصاش وخون ریزی فراوون و مهم تر از همه گلوله به یکی از رگ ها اصلی پمپاز خون رو ......
    بین حرفاش پریدم و دستم سالمم رو اوردم بالا....
    پر بغض و اروم گفتم:
    -ممنون....(به صنم اشاره کردم که دوباره بی هوش شده بود)ببرش بیرون.....مراقبش باش...
    سری تکون و داد و اروم......انگار شئی ارزشمندی رو از جا بلند میکنه..صنم رو بلند کرد و از خونه کذایی خارج شد...
    کنار امیر نشستم....بدون توجه به درد وحشتناک دستم سرش رو تو اغوش گرفتم....
    شروع کردم به حرف زدن:
    -داداش امیرم......داداشییی.....رفتی؟!؟!!؟به این روزی؟!؟!؟ داداش امیرم....قربون تون چشمای مهربونت بشم..... داداش امیرم اون چشمای نازت رو باز کن.....ببین دارم اشک می ریزم....بین دارم گریه می کنم...پاشو بزن تو دهنم...پاشو بزن تو گوشم و بگو بهار باید همیشه قوی باشه...تو رو خدا امیر.....خواهش می کنم داداشم...تو رو خدا پاشو...جون بهار پاشو چشمات رو باز کن....پاشو بهم بخند...پاشو برام از اون جوک بامزده ات تعریف کن....پاشو و لبخند بزن...پاشو داداش امیرم که دلم لک زده برای خنده هاتتت.......پاشــــــــــــــو.........تــــــــوروخدا پاشوووو.......
    هق می زدم و التماس می کردم........التماس می کردم داداش امیرم رو برگردونه.....
    هق می زدم از تنهاییم که الان بدون داداش امیرم دوبرار شده.........
    هق می زدم و قرون صدقش می رفتم که چشماش رو باز کنه.....
    هق می زدم و تک تک خاطراتمون رو به یاد می اورد....
    نمی دونم چقدر گذشت که حس کردم تو اغوش کسی فرو رفتم...
    سرم روی سـ*ـینه هایی مردونه شخصی بود و دستش نوازش گر...
    صداش بهم نشون داد کیه:
    -بهار خانم مگه نگفتی امیر دوست داشت همیشه در اوج باشی....مگه نگفتی دوست نداشت اشکت رو ببینه.....پس پاشو دوباره شو همون بهار....همون بهار.....پاشو......پشت در منتظران بیان ببرنش...
    خودم رو از ارشاویر جدا کردم به سمت امیر رفتم.
    در گوشش زمزمه کردم:
    -باشه داداش امیرم تنهام گذاشتی.....داداشی راحت بخواب...در ارامش بخواب......داداش امیرم اسوده بخواب من هنوز زنده ام..من هنوز همون بهار با این تنفاوت این دفعه زخمی ام....این دفعه مثل به شیر ماده زخمی ام و باعث و بانیش رو نابود می کنم.. داداش امیرم نابود می کنم ارش رو نابود می کنم کسی که داداش امیرم رو ازم گرفت....... داداش امیر انتقامت رو می گیرم....نمی زارم به یه ماهم بکشه...انتقامت رو می گیرم...
    از جام بلند شدم..قدم اول رو برنداشتم که سرم گیچ رفت....دستم رو دراز کردم و به لباس ارشاویر گرفتم تا نیوفتم....دستم رو روی زخم بازوم قرار دادم و یه اخ اروم گفتم...
    انگار تازه ارشاویر متوجه تیر خوردن من شده....
    با نگرانی دستم رو گرفت و گفت:
    -بهار تو تیر خوردی؟!؟!!
    سری تکون دادم.....راستش اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم...
    حوصله هیجی و نداشتم..حتی خودم...حتی صنم..حتی باربد و ارشاویر...
    به سمت بازوی سالمم رفت و من رو تکیه داد به خودش...از سالن خارج شدیم....چشمام خماربود....اطراف زیر نظر داشتم...نگام به چادرم افتاد.....
    اروم به ارشاویر فهموندم چادرم رو می خوام...
    من رو تکیه داد به دیوار و خودش سریع رفت چادر من رو اورد و روی سرم انداخت...
    دوباره من رو تکیه داد به خودش و هر دو به سمت خروجی اون خونه نفرین شده حرکت کردیم...
    به سمت امیولانس هدایتم کرد....سریع دکتربه سمت اومد و کمک کرد سوار شم...روی تخت خوابوندم...در رو بست و با بالاترین سرعت راه افتاد....دکتر شروع کرد به ماینعه کردنم....
    کلافه گفت:
    -خون زیادی از دست داده.....یک ساعت نیم هم تا بیمارستان راه موند...چاره ایی نداریم جز همین جا عملش کنیم...وگرنه از دست میره....
    پوزخندی به حرف دکتر زدم....
    نه..
    حتی اگه برم اون دنیا دوباره خودم رو برمی گردونم تا انتقام امیر رو از اون بی همه چیز بگیر....
    دکتر دوباره به حرف اومد و گفت:
    - فقط مشکل اینه که وسایل بی هوشی نداریم.... می تونه تحمل کنه؟!!؟!
    بدون اینکه توجه کنم دار با ارشاویر حرف می زنه گفتم:
    -هر کاری می تونین انجام بدین....
    ارشاویر دست سالمم رو توی دستاش گرفت.......
    نگران و اروم گفت:
    -بهار هر وقت درد داشتی راحت جیغ بکش....دستم رو فشار بده...هر کاری می خوایی بکن.....
    کارشون رو شروع کردن....بار اولم نبود که بدون بی هوشی گلوله رو از بدنم می کشیدن بیرون....با اول نبود که بدون بی هوشی عملم می کردن.........
    چند دقیقه ایی گذشت شروع کردن به تمیز کردن زخمم.....دلم نیم خواست بهش فکر کنم...
    سرم رو برگردوندم سمت ارشاویر و گفتم:
    - ارشاویر........
     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز

    نظرش به من جلب شد.....صورتم رو جمع کردم از ورود چیزی به زخمم......


    بدون توجه به زخمم و حالم و دردم ادامه دادم و گفتم:


    -می مونم....نگران نباش....نمی تونم برم.....به داداش امیرم قول دادم انتقام بگیرم...می مونم...فقط یه چیزی......


    سری تکون داد و گفت:


    -چی؟!؟!؟!


    دردناک گفتم:


    -بدون من داداش امیرم رو دفن نکنین.....خواهش می کنم....و اینکه بگو دستم رو گچ نگیرن......فقط پانسمان....


    سری تکون داد و گفت:


    -باشه باشه خیلی خوب....


    همون لحظه تیر رو از بدنم بیرون کشیدم....جیغی اروم کشیدم.....اما سدی بع اشم لب و دندون راهش رو صد کرد که بیرون نیاد....خدایا........چرا من انقدر سگ جونم؟؟!!؟!چرا بیهوش نمی شم زیر این دردااا!؟!!؟


    بالاخره دوساعت طاقت فرسا و پر درد به پایان رسید و بعد از اینکه من رو به بیمارستان رسوندن..


    سریع به اتاق عمل منتقلم کردن و دیگه واقعا هیچی نفهمیدم....


    ***


    به سختی چشمام رو باز کردم....ارام بالای سرم ایستاده بود....


    لباس مشکی تن کرده بود....


    دستم خیلی درد می کرد....بار اولم نبود ک تیر می خوردم اما نبود امیر و دلقک بازی هاش دردم رو چند برابر می کرد...


    کنارم خوابش بـرده بود...


    با اینکه خواب بود اما صورتش به شدت نااروم و خسته بود...


    چند دقیقه گذشت که در اتاق باز شد...ارشاویر داخل شد...


    سریع دستم و بلند کردم و روی بینیم گذاشتم به نشونه اینکه ساکت...بعد به ارام اشاره کردم....


    سری تکون داد و اروم جلو و اومد...


    تو گوشم پچ پچ کرد:


    -خوبی!؟!؟!کی بهوش اومدی؟!!؟!


    سری تکون دادم و کمجون گفتم:


    -خیلی وقت نیست....


    سری تکون داد....پرونده و سرم و چیر میزای دیگه ام رو چک کرد و داشت از اتاق بیرون می رفت که صداش کردم...


    برگشت سمت و کنارم ایستاد....سرش رو اورد کنار صورتم...

     

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    اروم گفتم:
    -امیر رو خاک کردین!؟!؟!؟
    توی چشمام زل زد و گفت:
    -نه...دو روزه بیهوشی اما اجازه ندادم خاکش کنن.....
    متشکر تو چشماش زل زدم وگفتم:
    -صنم چی!؟!!؟
    سری تکون داد و گفت:
    -شوک عصبی بهش وارد شده...باربد کنارشه...
    به ارام اشاره کردم و گفتم:
    -بگو بره...نیازی نیست تو سختی بندازیش....بچه داره گناهدارن...بگو بره..
    سری تکون و داد و حرفی نزد...
    اروم پرسیدم:
    -چقدر دیگه مرخصم؟!؟!؟!
    -هر کس دیگه ایی اگه چنین بلایی سرش اومده بود و اگر دختر هم بود تا یک هفته باید کاملا بستری میبود..اما برای تو لازم نیست....فردا مرخصت می کنم....
    بعد از اینکه حرفش رو زد سریع از اتاق خارج شد...
    چند دقیقه بعد از خروج ارشاویر یه پرستار با کلی سر و صدا وارد اتاق شد که باعث شد ارام از خواب بپرد...
    یه چشم غرنه به پرستاره رفتم که سریع از اتاق فرار کرد...
    با خارج شدن پرستاره از اتاق ارام خودش رو به من رسوند و کلی شروع کرد به فک زدن...
    باکلی خواهش و تمنا فرستادم برتش...
    کم کم ارامبخشی که توی سرمم ریخت اثر کرد و در تنهایی به خواب رفتم....
    هـــــه...کاش خواب بود....کابوس بود...تمام اتفاقات بد این چند وقته جلو چشمم بود....
    نمی دونم..نمی دونم چقدر دیدم چقدر تمام صحنه های زجر اور این ده سال رو دوره کردم که خواب پریدم...چشمام رو باز کردم...
    با تمام گیچی و خواب الودگیم درک کردم که تو بیمارستان نیستم و تو اتاق خودم هستم...
    ولی چرا؟؟نگام افتاد به پایین تخت....
    ارشاویر پایین تخت سرش رو گذاشت بود روی تخت و خوابیده بود....
    روی زمین نشسته بود و سرش روی تخت بود....از جام بلند شدم...سعی کردم کمتر سر و صدا کنم....
    خودم رو تا لبه ی تخت کشوندم ...اومدم نیم خیز شم واز جام خودم رو بلند کنم که هم زمان هم بازوم هم پهلوم تیر کشید که دوباره افتادم روی تخت...
    از برخوردم با تخت کمی ارشاویر ملچ مولوچ کرد و سرش رو تکون داد اما بیدار نشد...
    یاعلی زمزمه کردم و خود حضرت علی دست انداخت زیر بازوم و بلندم کرد...
    با درد از جام بلند شدم...به سمت ایینه رفتم....
    نه...بین راه برگشتم..دلم نمی خواست خودم رو ببینم...نمی خواستم خودم رو ببینم تا وقتی که به قولم به امیر عمل نکردم...نه نمی خوام..

     
    آخرین ویرایش:

    T_Tزهرا سادات^_~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/27
    ارسالی ها
    1,464
    امتیاز واکنش
    8,575
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    تو خونمون تو شیراز
    به سمت ارشاویر رفتم و اروم صداش کردم:
    -ارشاویر...ارشاویر...بلند شو کمرت خشک میشه..ارشاویر..
    دوباره ملچ مولوچ کرد..اما این دفعه کمی از چشماش رو باز کرد...
    نگاش که به من افتاد سریع از جاش پرید...
    با چشای درشت نگاش کردم و گفتم:
    -جنی شدی؟!!؟!
    جلو و اومد و گفت:
    -تو کی بیدار شدی!؟!؟
    سری تکون دادم و به سمت در اتاقم رفتم....
    همون طوری گفتم:
    -خیلی وقت نیست...
    از اتاقم خارج شدم..
    نگاهی به ساعت انداختم....8بود...نگاهی به پنچره انداختم....صبح بود....
    وارد سالن شدم...صنم و باربد رو مبل نشسته بودن و حرف می زدن...نه باربد فقط حرف می زد و صنم اشک می ریخت...
    سلام دادم که به خودشون اومدن:
    -سلام...
    باربد از جا بلند شد و اروم جوابم رو داد و حالم رو پرسید:
    -سلام بهار...خوبی؟!؟!بهتره حالت درد نداری؟!؟!
    سعی کردم بلخند بزنم و جوابش رو دادم:
    -نه خوبم..دردم ندارم...
    صنم با گریه به سمتم اومد و خودش رو انداخت تو اغوشم...
    زخم پهلوم تیر کشید...صورتم رو تو هم کشیدم از درد..اما لب باز نکردم...
    باربد دردم رو متوجه شد و جلو اومد که صنم رو از من جدا کنه اما اروم و نامحسوس بهش اشاره کردم جلو نیاد و کاریش نداشته باشه...

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا