کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,234
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
آرمان که هنوز از اینه زیر نظرم داره و دست بردارم نیست.
- جالبه آخه پرستارا که خجالتی نیستن، اصولا خیلی تند و تیزن و آدمو درسته قورت میدن!
حوریه چشمکی بهم میزنه و صدای موزیک رو بالا می‌بره:
- دارم میگم که نورا باهمه فرق داره‌.
از دروغ‌های حوریه که یکی یکی داشت رو میشد مضطرب میشم. اروم عرق پیشونیم رو پاک می‌کنم. اسمش رو که حورا گفته بود خدا می‌دونست چطور باید این اسم روی زبونم می‌چرخوندم، شغلم رو هم که پرستار معرفی کرده، همه اینا دست روی دست هم گذاشته بود که توی عذاب باشم و حس کنم روی میخ نشسته‌ام.
با کمی و پیچ تاب توی خیابون‌‌های بالاشهر بلاخره کنار کافه‌‌ای متوقف میشه‌.
آرمان دوباره به سمتم متمایل میشه:
- خب عزیزم چی می‌خوری؟
از شنیدن لفظ عزیزمش متعجب به حوریه چشم می‌دوزم.
حوریه باعجله جواب میده:
- برای منو نورا شیک شکلاتی بگیر..
آرمان باشیطنت دست زیر چونه‌ی زاویه‌دارش می‌ذاره:
- ای بابا حورا چرا نمی‌ذاری خودش بگه، مثلا مهمونه‌‌‌..
کیفم رو توی بغلم جمع می‌کنم برای زودتر رد کردنش جواب می‌دم:
- همون که آبجیم گفت!
- باشه خانوم پرستار، چشم چیز دیگه میل نداری؟
- نه ممنون!
با پیاده شدنش کفری به حوریه می‌توپم:
- این نره خر چرا سر خود بار کردی با خودت آوردی، حداقل بهم خبر می‌دادی، اصلا مگه قرار نبود بیای باهم صحبت کنیم خیر سرم می‌خواستم باهات دردودل کنم..
- هیس خیلی خوب آروم باش بابا، چرا وحشی بازی در میاری این‌طوری رفتار نکن فکر می‌کنه آدم به دوری‌. باور کن می‌خواستم تنها بیام اومدم جلوی در دیدم روبه رومه، نتونستم بپیچونمش چون اول آشناییمونه یکم بهم شک داره طول می‌کشه اعتماد کنه..
- تو دیوونه‌ای حوریه با دروغ چاخان می‌خوای اعتمادشو جلب کنی؟
- کدوم دروغ چی داری واسه خودت می‌بافی؟
- نکنه خودت باورت شده اسمت حوراست و شغل منم پرستاریه‌‌، چرا اینقدر گند می‌زنی آخه نمی‌ترسی لو بری؟ بگو دیگه چه دروغایی گفتی یه وقت سوتی ندم، لابد حتما گفتی بابامون تاجره و داداشامونن دکتر مهندسن و ننمونم استاد دانشگاست و جد در جدمون پول‌دار و کاخ نشینن، ها؟ بگو خجالت نکش..
موذیانه‌ای نگاهم می‌کنه و فرم عینکش رو روی لب‌های قلمبه و سرخش فشار میده:
- تو از کجا فهمیدی من اینارو بهش گفتم؟
سرم رو اروم به صندلی می‌کوبم و چشم داغ می‌بندم:
- وای چرا..چرا..چرا..آخه چرا حوریه؟
با احتیاط به اطراف ماشین نگاه می‌کنه و توی یه حرکت مقنعم رو به سمته خودش می‌کشه و باحرص دندون‌هاش رو هم می‌سابه:
- برای این‌که زیغیم، ضایع‌ایم، داغونیم می‌فهمی، اگه می‌خوای با این‌جور آدم‌ها باشی باید شبیه خودشون باشی، شبیه خودشون رفتار کنی. یه رزومه شبیه خودشون داشته باشی. کی تو این دور وزمونه یه روده راست تو شیکمشه، که من داشته باشم. انتظار داشتی بهش چی می‌گفتم، می‌گفتم که تو نظافت‌چی بیمارستانی و تا یکی دوهفته پیش تو یه خونه عاریه تو حلب آباد زندگی می‌کردیم و داداششم ساقی محله، فکر می‌کنی این وضع داغون خونوادمون میشه بهش توضیح داد؟ پدرم اون سر شهر با مینی‌بـ*ـوس بوگندوش مسافر می‌زنه و مامانم این سر شهر جدا تروال‌هاشو می‌شماره؟ خودت باشی باور می‌کنی همچین داستان مسخز
با دیدن آرمان که داره به ماشین نزدیک میشه مقعنم رو از دستش آزاد می‌کنم و به صندلی تکیه میدم‌.
آرمان سینی رو از توی پنجره داخل می‌فرسته و به دست حوریه میده:
- بیا عشقم..
حوریه: ممنون فکر کنم گوشیت داشت زنگ می‌‌خورد!
آرمان: جدی؟ بده ببینم کی بود.
حوریه خم میشه و موبایلش رو از پشت فرمون برمی‌داره و بهش میده.
با فاصله گرفتن آرمان از ماشین دوباره حوریه به من نگاه می‌کنه:
- اعصابمو خورد نکن دیگه نورا، باور کن نمی‌خواستم ناراحتت کنم ببین خودت مجبورم کردی، اصلا هرچی دروغ گفتم گناهش گردن من، باشه؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دوستان به جز یک‌پارت تونستم دوباره بچه های موسی رو برگردونم از فردا پارت گذاری مرتب و به موقع انجام میشه
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لیوان شیک رو به سمتم می‌گیره و ملتمس نگاهم میکنه:
    - جون حوری پایه باش دیگه ضایعم نکن، چی میشه یه بار یه هوای خواهرتو داشته باشی. جبران میکنم.
    با تردید لیوان رو از دستش می‌گیرم:
    - باید چی‌کار کنم؟
    - فقط باهاش خوب رفتار کن همین.
    - بابا این مشکل داره خیلی زومه، همش از تو آینه بهم نگاه می‌کنه انگار می‌خواد اذیتم کنه..
    - دیوونه داره باهات شوخی می‌کنه یخت آب بشه‌، سخت نگیر بخدا بچه باحالیه!
    - باشه. سعی خودمو می‌کنم.
    آرمان باعجله سوار ماشین میشه:
    - بچه ها ببخشید ولی باید بریم یه جایی‌..
    حوریه نی رو از لب‌هاش جدا می‌کنه:
    - کجا؟
    در حالی ماشین رو استارت می‌کنه جواب میده:
    - هامون زنگ زد گفت یکی رفته آپارتمانش رو بهم ریخته‌..مشکلی نداره بریم پیشش؟
    - ای بابا، نه عزیزم چه مشکلی؟ فقط اگه مزاحمیم بگو ها؟ اصلا می‌خوای مارو سرهمین چهار راه پیاده کن‌‌‌ شاید هامون دوست نداشته باشه ما باهات بیایم!
    دستی موهای خوش‌حالت براقش می‌کشه و فوری می‌گـه:
    - نه عشقم مگه خُل شدی، بهش گفتم با بچه‌هام گفت باهرکی هستی فقط خودتو برسون..
    حوریه به سمتم می‌چرخه:
    - هامون رفیق جینگ آرمانه، از بچگی باهم بزرگ شدن یعنی یه جورایی مثله برادر هم می‌مون، دانشگاه هم باهم رفتن حتی تو کار باهم شریکن، من فقط یبار واسه چند دقیقه یه کوچولو دیدمش خیلی پسر خوبیه باید ببینیش عاشقش میشی بس که جنتلمنه!
    کلافه دست روی شقیقم می‌ذارم و هوفی زیر لب می‌گم و محتویات شیرین لیوان رو آروم می‌نوشم.
    آرمان نگاه کوتاهی از اینه می‌کنه:
    - نورا جان متاسفم، قول می‌دم این هفته یه برنامه خوب بچینم حسابی خوش بگذره بهت..
    نیمچه لبخند زورکی میزنم و اروم زیر لب نجوا می‌کنم:
    - ممنون!
    با سرعت و گذر از چندخیابون، بعد از چند دقیقه جلوی آپارتمانی متوقف میشه، آرمان و حوریه بلافاصله پیاده میشن ولی من هنوز روی صندلیم چسبیده بودم و خیال جُم خوردن نداشتم و منتظر بودم فرصتی پیش بیاد و حوریه رو تک گیر بیارم و بهش بگم نباید خونه یه مرد غریبه رفت خطرناکه!
    با ضربه ای که به شیشه می‌خوره در ماشین باز میشه و آرمان نگاهی بهم می‌کنه:
    - پیاده شو دیگه خوشگل خانوم!
    آب دهنم رو قورت میدم با کمی مکث به حوریه که از پشت سر باحرص بهم چشم غره میره نگاه می‌کنم. لعنتی توی دلم نثارش می‌کنم و به ناچار از صندلی دل می‌کَنم.
    ببینم چرا حوریه حواسش به حرف‌های آرمان نبود امروز هم بهم گفته بود عزیزم و خوشگل خانوم!
    نکنه برای این حرف‌ها برای بچه پولدارها عادیه؟
    مضطرب پشت سرشون حرکت می‌کنم، لیوان شیکی هنوز برای خوردنش لفت داده بودم رو توی دستم فشار میدم. توی آسانسور وحشت زده به حوریه نگاه می‌کنم، تا بلکه از نگاهم متوجه منظورم بشه، اما حوریه حواس‌پرت تر شایدهم بی‌خیال‌تر از این حرف‌ها بود با اخمی کوتاه به معنی تمومش کن به دور از چشم آرمان حواله‌ام کرده بود‌..
    آرمان و حوریه به سمت در نیمه باز ضدسرقت تک واحدی توی طبقه حرکت می‌کنند، با تردید توی راهرومی‌ایستم
    و به دیوار سرامیکی تکیه میدم، سروصدا از توی واحد به گوشم می‌رسه.
    لیوانم رو توی دستم فشار می‌دم و کم کم قدمی به سمت در برمی‌دارم و تا صداها رو به وضوح بشنوم.
    آروم از چهارچوب در به داخل خونه سرک می‌کشم..
    خونه قشنگیه حتی با هم ریختگی بیش از حد و شیشه ها خوردشده کف پارکت، توی ذهنم این بازار شام رو مثله پازل کنار هم می‌ذارم..
    - پیس..پیس..
    نگاهم رو از کف زمین می‌گیرم و به حوریه که با حرص اشاره می‌کرد که به داخل بروم می‌دوزم، باز می‌خواستم انکار کنم که با قرار گرفتن مردی قد بلند و چهارشونه که پشت به من رو به روی آرمان ایستاده بود، سرم رو عقب می‌کشم. با کفش‌های مشکی براقش روی خورده شیشه ها ایستاده بود، نمی‌دونم توی لحظه چرا کت و شلوار مشکی مات توی تنش یاد فیلم مامور انتقال انداخته بود، صداش واضح و رسا بود حتی شاید خوش آوا، حالا عجیب حس می‌کنم این مردی که پشت به من ایستاده دوبلری یا خواننده‌ای چیزی باشه!
    - نورا توچرا اونجا ایستادی، بیا تو لطفا..
    با صدای آرمان هاله‌ی تصوراتم از چشمم تو ثانیه پاک میشه، با تعجب به مردی جوون و خوش چهره‌ای که حالا به سمتم برگشته بود نگاه می‌کنم، با چشم‌های سیاه و ابروهای درهم پراز سوالش داشت مشکوک به من نگاه می‌کرد. از این همه کاریزما و جذابیتی که من خیره شده بود دستپاچه میشم، لیوانم خالی شیک لعنتی که نمی‌دونم چرا دارم باخودم حملش می‌کنم رو توی دستم فشار می‌دم:
    - من، من.. نه اینجا راحتم..
    - مگه میشه جلوی در راحت باشی؟
    حوریه کلافگی وخشمش رو با لبخند زورکی تصنعی‌اش مخفی می‌کنه:
    - ولش کن آرمان، می‌بینی که خجالتیه‌..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    باز ابروهای پرپشت سیاهش رو به هم نزدیک می‌کنه نگاهی به سرتا پام می‌اندازه:
    - خواهرتونه؟
    حوریه نیشش بی دلیل باز می‌شه:
    - بله آبجی کوچیکمه..
    با قدم‌های بلندش به سمتم قدم برمی‌داره توی آستان در قرار می‌گیره و دست رو درب می‌ذاره و با اعتماد به نفس نامحسوس به چشم‌هام خیره میشه:
    - اصلا دوست ندارم مهمونم رو جلوی در نگه دارم.
    آب دهنم رو قورت میدم و به چشم‌های منتظر پشت سر هامون نگاه می‌کنم جوری که انگار طلسم شده باشم به داخل خونه حرکت می‌کنم، توی این فاصله نزدیک حتی بوی ادکلن گرم و تلخش رو خوب حس می‌کنم.انگار با عطرهای فیک سیا فرق داشت.
    معذب از کنارش رد میشم و به سمته حوریه که شبیه پنگاهم بود میرم و دست به سـ*ـینه کنارش می‌ایستم.
    آرمان دست توی سـ*ـینه‌ی پولادیش قفل می‌کنه بی مقدمه ادامه میده:
    - صدبار بهت گفتم که دوربین بذار، اینطوری نمیشه حدس زد کار کیه، خودت که بهتر می‌دونی چقدر دشمن توی این شهر داری این دومین بار که این اتفاق برات می‌افته..
    سیب گلوش بالا پایین میره و شونه‌ای با بی تفاوتی تکون میده:
    - اصلا دوست ندارم تو حریم شخصیم دوربین کار بذارم..
    حوریه: به نظر من لازمه که به پلیس اطلاع بدین، واقعا خطرناکه معلومه که طرف باهاتون خصومت شخصی داره..
    بی توجه به صحبت هاشون اروم می‌چرخم و به فضای خونه نگاه می‌کنم، تابلوهای روی دیوار پاره و وارونه شده بود و انگار کسی دررحال راه رفتن چاقوی نوک تیزش رو توی کاغذ دیواری و مبلمان فرو کرده یا هرجا که گذشته بود فرو کرده بود..
    کنجکاو به جلو قدم برمی‌دارم، به مجسمه‌های سنگی تزئینی شکسته شده بود و آینه کنسول و کمدها بی رحمانه خورد و خاکشیر شده بود‌، حس کارآگاه ماهری رو داشتم توی صحنه قتل داشت دنبال سرنخ می‌گشت.
    نگاهم به اتاقی که درش نیمه باز بود کشیده میشه و با دیدن پوستر سیاه و سفید پاره پوره روی دیوار متوقف میشم، فقط عکس نیمی از صورت هامون بود، توی عکس جدی و شاید هم متفکر به نظر می‌رسید با این حال چشم‌هاش خمـار و یا شاید خسته بود.
    بی هوا لبخند می‌زنم همیشه از ادم‌های با پرستیژ که انگار سبک مخصوص پوشش رفتار خودشون رو دارند خوشم می‌اومد، سبکی بدون تکرار و تقلید، سبکی متفاوت که ثابت می‌کرد فقط متعلق به خودشون هست.تنها آدمهایی که هیچ وقت دوروبرم نبودند، همین آدم های با پرستیژ بود!
    با احساس سنگینی که روی شونم با ترس سرجام می‌چرخم، بادیدن هیبت بزرگ هامون بی اختیار سکندری می‌خورم..
    - قصدم ترسوندنت نبود، چندبار صدات کردم متوجه نشدی‌‌..
    مضطرب از روی مقعنه به سمکم فشار وارد می‌کنم، با قدمی معکوسش که به سمته راهرو برداشته می‌شه ادامه میده:
    - فقط خواستم بگم، حورا و آرمان منتظرتن..
    تاییدوار سرم رو تکون میدم و دنبال راه درو می‌گردم، بادیدن حوریه که جلوی در ایستاده بود نفس راحتی می‌کشم؛ نمیدونم چرا حس کرده بودم بدون من از اینجا رفتند و منو تنها گذاشتن‌.
    با عجله پشت سرش از خونه بیرون می‌زنم، هنوز جای دستش رو دوشم سنگینی می‌کرد، حسی مثله خوره به جونم افتاده بود و شدید احساس ضایعگی می‌کردم.
    اصلا چرا باید توی خونه زندگی یه مرد غریبه سرک می‌کشیدم، اصلا چرا گاهی اوقات اینقدر احمق میشم؟
    کنترل افکارو رفتارم رو دست میدم، نمیتونم مثله یه دحتر عاقل رفتار کنم. این رفتارهای ضدنقیضم اصلا دوست نداشتم.
    موقع برگشت دیگه حرف های ارمان و حوریه رو نمی‌شنیدم و برای سرباز کردن فقط به گفتن اره یا نه اکتفا می‌کردم..
    با توقف ماشین به خودم میام و به ساختمون نما رومی نگاه می‌کنم، با خداحافظی و تشکری بی جون زیر لب از ماشین پیاده میشم و گوشه‌ی‌ پیاده رو می‌ایستم و بلاخره حوریه با کمی تاخیر به دل کندن رضایت میده و از ماشین بیرون میاد..
    انگار هردو آماده باش بودیم که صدای گاز ماشین رو بشنویم تا همدیگه رو به توپ ببندیم.
    حوریه: خب این عوضی بازی‌ها چیه در میاری، آرمان بهت شک کرد..
    کفری موهای لختم رو زیر مقنه فرو می‌برم:
    - به درک که شک کرد، اصلا واسه چی منو اوردی اینجا؟ الان باید تا اون سر شهر چه‌جوری برم؟
    - بیخودی شلوغش نکن واست آژانس می‌گیرم، اه ببین چه گندی زدی نورا..
    - مگه چی کردم؟ چه گندی؟
    انگشت کشیده‌ درازش معترض به سمتم می‌گیره:
    - برگشته میگه چرا خواهرت یه جوریه، نامیزونه، پریشونه. وایستادی جلو در واحد هامون نمیای داخل که چی رو ثابت کنی؟ که مثلا تو خوبی اونام یه مشت متجاوزه وحشی‌ قرون وسطی هستن آره؟ یه ذره آدم شناس نیستی نورا، طرف کل دنیارو زیررو کرده میلیارد ثروت داره. کافیه فقط لب تر کنه تا از درو دیوار واسش دختر می‌ریزه، یکم رو اخلاق مسخرت کار کن همه عالم و ادم شبیه هم نیستن، تا یکی به روت می‌خنده یا چارتا بهت عزیزم، عزیزم می‌گـه به خودت نگیر، بخدا همه هَول نیستن و قصد و غرض ندارن...
    با حرص پوزخندی می‌زنم. خسته بودم و پاهام داشت ذوق ذوق می‌کرد‌ حالا باید جواب پس می‌دادم. به ناچار دستم رو به معنای تسلیم بالا می‌گیرم:
    - خیلی خوب باشه، من امروز فقط آمادگیشو نداشتم، خودت که بهتر منو می‌شناسی حوریه، میدونی که به جز مردای خونه با هیچ احدو الناسی معاشرت نکردم، ناشی‌ام دیگه. اینقدر سرزنشم نکن بذار پای اجتماعی نبودنم..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حالت وحشی نگاهش رام میشه و ترحم توی چشم‌هاش جایگزین میشه.
    - نمی‌خواستم سرزنشت کنم قربونت برم، کی گفته تو اجتماع به دوری، بین نورا بدون هرجایی که من پیشت باشم امنه هیچ خطری نیست که تهدیدت کنه، مگه مُرده باشم بذارم کسی اذیتت کنه..
    قدرشناسانه دستش رو می‌گیرم و فشار میدم:
    - خدا نکنه، می‌دونم حواست بهم هست. من دیگه باید برم خونه می‌ترسم بابا بیاد ببینه نیستم نگران بشه. پاشه بره بیمارستان دنبالم..
    موبایلش رو از توی کیف دستی کوچیکش بیرون می‌کشه:
    - باشه پس فردا بیشتر باهم حرف می‌زنیم، الان برات یه اسنپ می‌گیرم..
    هنوز حرفش قطع نشده بود که با صدای بوق ماشینی برمی‌گردیم.
    - پرنسسای خوشگل برسونمتون!
    به شیشه های دودی و سیاه ماشین شاسی بلند که کم کم داشت پایین می‌اومد نگاه می‌کنم و متعجب به سیاوش که نیشش تا بناگوش بود خیره میشم:
    - اعه سیا تویی، ترسیدم فکر کردم کیه!
    حوریه- خدا بهتون عقل بده، اخه کدوم خری به خواهر مادر خودش تو خیابون تکیه می‌اندازه!
    سیا با لودگی می‌خنده:
    - حالا ناموسیش نکن‌ دیگه، پرسیدم کجا دارین میرین فقط همین!
    - جایی نمی‌ریم! دارم اسنپ می‌گیرم نورا بفرستم خونه..
    - خب چکاریه‌ ما می‌رسونیمش.
    عطا از پشت فرمون خودش رو به پنجره شاگرد نزدیک می‌کنه بلند میگه:
    - دایی بیا سوارشو..
    حوریه مشکوک نگاهشون می‌کنه:
    - چِت مِت نیستین که؟
    عطا چینی به گوشه‌ی چشمش میده:
    - چت چیه،اخه چقد تو خُنکی دختر..یالا بیا نورا..
    با تعجب به ماشین ناشناسی گرون قیمت خیره میشم.
    حوریه- باهاشون میخوای بری یانه؟
    به چشم های منتظره که توی ماشین بودن نگاه میکنم:
    - اره، اره میرم.فعلا خداحافظ
    از حوریه جدا میشم و معذب روی صندلی عقب جامی‌نشینم.
    با حرکت ناگهانی و سریع ماشین محکم روی صندلی تکیه میدم.
    - دایی این ماشین کیه؟
    عطا عینک زرد شَبش روی بینی استخونی باریکش قرار میده و از اینه نیم نگاهی بهم می‌اندازه:
    - واسه خودمونه دیگه..
    - مال خودتونه؟
    - آره برای منو سیا پولامو گذاشتیم روی هم شریکی خریدیمش.
    - پراید خودت چی شد پس؟
    - اونم هست دارمش، تو پارکینگ داره خاک می‌خوره فعلا که به کارم نمیاد شاید ردش کردم بره الکی جا اشغال نکنه
    سیاوش موهای ژولیده بلندش رو از جلوی چشماش کنار می‌زنه و به سمتم می‌چرخه:
    - نمیتونستیم با سهراب سرماشین کنار بیاییم، بس که ندیدبدید بازی درآورد مجبور شدیم خودمون یه فکری به حال خودمون کنیم وگرنه اخراش کارمون داشت به دعوا کتک می‌رسید..
    با شنیدن اسم سهراب خمی به ابروهام میدم عطا که انگار متوجه تغییر حالتم شده بود با لحن دلجویانه‌ای میگه:
    - سُهرابم روان درست حسابی نداره، ازقبل تا الان اخلاقش ده برابر گند ترشده. باور کن تو اون خونه روی مخ همه هست‌، با همه درگیره.. تازگی‌هام زده تو کار پوکر‌‌..
    - پوکر؟ پوکر دیگه چیه!
    - همون قمار و شرط بندیه. مثله اینکه تو همین دور دورای شبونش با یه زنه آشنا میشه اسمش چی بود سیا؟
    سیا نگاهش رو از صفحه موبایلش می‌گیره و پوزخندی می‌زنه:
    - میس الماس!
    عطا- اره همون الماس، خلاصه مثله این‌که دختر می‌فهمه سهراب از اون جوگیرای عالمه و مثله فانتوم پول خرج می‌کنه بهش میگه بیا اسپانسرم شو هرچی بُردم نصف نصف. باهم میرن جاهایی که کله گنده هامیرن شبی ده میلیون ورود می‌زنن و شرط بندی می‌کنن.
    با این‌که از سهراب عُقده دارم اما از حماقتش دلشوره می‌گیرم:
    - حالا می‌بره یا می‌بازه؟
    شونه ای با تفاوتی تکون می‌ده:
    - نمی‌دونم خودش که می‌گـه می‌بره و کلی داره سود می‌کنه همین روزاست که خونه زندگیشو از ما جدا کنه!
    - یعنی چی که خونشو جدا کنه؟
    - یعنی میخواد خونه مجردی بگیره، یه شبم با حوا سر همین داستان دعواش شد مثله اینکه دختره سهرابو هوایی کرده و بهش گفته بریم اونور آب زندگی کنیم، حسابی مغزشو شستشو
    عصبی می‌خندم:
    - وای این بشر چقدر بی عقله خدایا، یعنی نمی‌فهمه دختره داره خرش می‌کنه‌، اون‌وقت شما باهاش حرف نزدین که راهنماییش کنید دست از این دیوونه بازی‌هاش برداره..
    سیا گوشیش روی داشبورد نگه می‌داره:
    - به ماچه، هر غلطی که می‌خواد بکنه، بکنه مگه مسئول گندکاری‌های اونیم زندگی هرکس به خودش مربوطه!
    عطا- من کلی حرف زدم باهاش ولی می‌دونی که کله شقه، حرف حالیش نمیشه که باز کارخودش رو می‌کنه.‌
    سیا: خب بچه ها دیگه ساکت می‌خوام لایو بذارم..
    دوربین گوشیش روشن می‌کنه و صدای سیستم رو بالا می‌بره و با ژست سه رخ دند ابروهاش رو بالا می‌بره و با اهنگ شروع به خوندن می‌کنه‌.
    با دیدن تصویرم توی دوربین سلفیش خودم رو عقب می‌کشم و پشت صندلیش مخفی میشم.
    کمی می‌گذره و صدای موسیقی رو کم می‌کنه:
    - هلووو، هلووو گایییز..من داش عطا زدیم بیرون یه حال و هوا عوض کنیم..
    دوربین رو به سمتش می‌چرخونه، عطا مغرورانه نیم نگاهی به دوربین می‌اندازه و سری تکون میده‌.
    سیاوش خنده کوتاهی می‌کنه:
    - سلام الناز‌‌.. سلام نیلو...عطا بچه ها می‌گن راننده چقدر خوش تیپه‌ سینگله؟ بچه ها نگران نباشید همین امشب داش عطا رو توی استوری تگ می‌کنم که رگباری فالو شه، خلاصه هرکی که زودتر رسید..
    عطا- من متعلق به همتونم، خجالت زدم نکنین توروخدا..
    عصبی نفسم رو بیرون می‌فرستم و به تاریکی بیرون پنجره چشم می‌دوزم. انگار شور همه چیز در اومده بود. همه عوض شده بودند و از حالت سادگی دراومده بودن و روز به روز پیچیده تر می‌شدن..
    سهرابی که تا دیروز آروزش داشتن تولید مثل کفتر چایی‌هاش بود حالا داشت با دختری غریبه برنامه خارج رفتن می‌چید..
    باز هم دلشوره می‌گیرم برای آدم‌هایی که وجودم رو همیشه خدا نادیده گرفتن و هیچ‌وقت نگرانم نشدند. حتی دلم می‌گیره برای مادرم که می‌دونم حالا با کارهای سهراب حسابی مضطرب و پریشونه..
    *****
    خسته روی سنگ توالت فرنگی می‌نشینم و دسته طی رو بین پاهام قفل می‌کنم.
    هنوز بدنم از به کار عادت نکرده بود و حالت کوفتگی داشتم.
    با ضربه ای که به درآلمینیومی می‌خوره نیم خیز می‌شم بادیدن بیماری که با لباس صورتی گشادش سرم به دست روبه روم ایستاده بود از توی دستشویی بیرون می‌زنم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    توی راهرو می‌ایستم و به چند پرستار جوون خوش چهره‌ای که جلوی پیشخوان ایستاده و مشغول خوش و بش بودن با حسرت خیره میشم با ورود دکتر میانسالی به جمعشون صدای خنده هاشون بالا میره..
    شاید اگه کمی توی زندگیم اعتماد به نفس داشتم حتما من هم کاری برای آینده خودم می‌کردم، کاری فقط برای خودم. نمی‌دونم چرا هیچ وقت به فکر راضی کردن روح و روان خودم نبودم، کاش کمی برای خودم احترام قائل بودم و به حداقل های زندگیم بها میدادم تا حالا از خودم اینقدر خجالت نمی‌کشیدم..
    یاد دروغ های دیروز حوریه که از روی خجالتش در مورد من گفته بود می‌افتم، طفلکی بیراهم نمی‌گفت، بودن توی همچین موقعیتی افتخاری هم نداشت که بخواد پُزش رو به همه‌ی عالم و آدم بده..
    گاهی اوقات آدم‌ها مجبور میشن که برای خودشون لِول اجتماعی بخرن تا دیده بشن..
    بی هوا یاد هامون می‌افتم دوست آرمان، باز هم لبخند احمقانه‌ای که با تصورش کنج لبم جا می‌گیره. شاید تنها مرد کامل و بی نقصی بود که توی زندگیم برای اولین بارتوی زندگیم دیده بودم.
    حسی ناشناس و سرکش شبیه خوره وادار می‌کردم که تا بهش فکر کنم و با فکر کردن به او ساعت کاریم رو تموم کنم..
    از خط واحد پیاده میشم و راهی خیابون شلوغ و بدقواره‌ای که به خونه ختم می‌شه میشم، سرکاراینقدر به هامون فکر کرده بودم که حالا پیش وجدان خودم شرمنده بودم، لعنتی من که از این اخلاق ها نداشتم..
    آخه چرا داشتم هَوَل بازی در میاوردم؟
    هنوز درحال سرزنش کردن افکار خودم بودم که بادیدن پژو پارس سفید حمید که درست سر کوچه پارک شده بود جا می‌خورم و با یاداوردی خواستگاری اون روزش قدم های سنگین و خستم رو تند برمی‌دارم و به سمته خونه شتاب می‌گیرم.‌.
    باگذشتن از کنار ماشینش صدای باز شدن در و قدم های بلند و محکمش رو می‌شنوم. با صدای مردونه ومحکمش سست میشم.
    - ببخشید، ببخشید نورا خانوم؟
    کاش سمعکم همین حالا از کارمی‌افتاد و کر مطلق میشدم!
    اب دهنم رو قورت می‌دم و درحالی که خصمانه نگاهش می‌کنم و با جدیت ساختگی زیر لب جواب میدم:
    - سلام..بفرمایید؟
    بازهم باهمون حالت مرموز همیشگی ابروهای پهن و کم رنگش رو بهم نزدیک می‌کنه و چشم‌های قهوه‌ای معمولیش تنگ می‌کنه:
    - چرا جوابت نهِ..
    انگار روی سرم یا سطل آب یخ ریخته بودن، که اینقدر رُک و بی پروا داشت بازخواستم می‌کرد. خودم رو به گنگی می‌زنم:
    - ببخشید متوجه نمی‌شم منظورتون چیه..
    عصبی لبش رو گاز می‌گیره و تیک‌واز دستش روی گردنش فشار میده:
    - امروز زنگ زدم به آقا موسی گفت جوابت نهِ..
    - اخه من نمی‌فهمم، جواب چی نه؟
    انگار زورش می‌اومد جواب دوباره عصبی تکرار میکنه:
    - جواب خواستگاریم، ببینیم مگه شما در جریان نیستی؟
    با این‌که باز کمی داستان مجهول بود، اما نباید پدرم رو خراب می‌کردم:
    در جریانم ولی خب..
    با تندی توی حرفم می‌پره:
    - ولی چی؟ چرا نمی‌خوای یه فرصت بهم بدی..
    قلبم از ترس تپش می‌گیره، خدایا این چه مصیبتی بود سر راهم گذاشتی؟
    - چرا جواب نمی‌دی؟ من فقط یه دلیل می‌خوام همین..
    از گستاخیش کفری میشم اگه اینجا می‌موندم درسته قورتم می‌داد. با عجله کلیدم رو توی کیفم بیرون می‌کشم و در حالی که در رو باز می‌کنم جواب میدم:
    - من دلایل خودمو دارم دوست ندارم بهتون توضیح بدم.حالا هم لطف کنید از این‌جا برید ما توی این محل آبرو داریم، دفعه دیگه مجبور میشم یه جور دیگه باهاتون برخورد کنم.
    مجال حرف زدن نمیدم و باعجله توی حیاط میام و در رو بهم می‌کوبم. وحشت‌زده دستم روی دهنم فشار میدم گمونم از لرزش شدید صدام فهمیده مال برخورد قاطعانه نیستم، خدایا اصلا این چه سَمی بود که از راه نرسیده به زندگیم تزریق شده بود.
    بازهم گرفتاری پشت گرفتاری، انگار زندگی من دو بامانع بود که باید با پاهای کوتاهم از روش می‌پریدم‌.
    دَم کنی روی در قابلمه چفت می‌کنم و زیر شعله گاز رو کم می‌کنم و هندونه نصفه نیمه رو از توی یخچال بیرون میارم و توی سینی استیل گرد می‌ذارم.
    به بابا که روبه روی تلوزیون نشسته بود و متفکر گزارشگر شبکه خبر نگاه می‌کرد لبخندی می‌زنم، چقدر داشتنش توی این دنیا خوب بود. توی این هیاهو فقط او بود که حواسش به من بودو من رو می‌شناخت. همین که به جای من نه گُنده‌ای تحویل حمید داده بود، از وجودش احساس ارامش و امنیت می‌کنم.
    با چاقو دسته زرد بزرگ قاچی از هندونه جدا می‌کنم و قصد خورد کردنش رو دارم که با احساس لرزش موبایل توی جیب پیراهنم از کار دست می‌کشم.
    بادیدن اسم حوریه روی صحفه گوشی با تردید به بابا نگاه می‌کنم، باید جواب تماسش رو می‌دادم بی صدا به سمته اتاق خواب میرم فوری تماس رو وصل می‌کنم.
    - الو، الو، نورا کوشی؟ می‌شنوی صدامو؟
    - آره می‌شنوم. خوبی؟
    - اهوم خوبم، داشتی چیکار می‌کردی؟
    به کمد چوبی قدیمی تکیه می‌دم و اروم روی زمین می‌نشینم:
    - داشتم برای بابا هندونه قاچ می‌کردم..
    - موسی داره چیکار می‌کنه؟
    - هیچی اخبار نگاه می‌کنه، خودت چه خبر؟ چیکاره‌ای؟
    - امشب شام با آرمان رفته بودم بیرون، رفتیم سمته سعادت آباد یه رستوران خوب، غذاهاش حرف نداشت جات خالی بود، اتفاقا ارمان گفت چرا نورا رو نیاوردی، منم گفتم از سرکار اومد خسته بود حال نداشت بیاد..
    لبخندی می‌زنم:
    - واقعا؟
    ذوق زده جواب میده:
    - اره بابا، نمی‌دونم چرا اینقدر دوست داره با اعضای خونوادم آشنا بشه گمونم اگه شانس بیارم قصدش ازدواجه، تازه امشب تماس تصویری گرفته بود مامانو بهش نشون دادم گفت چقدر مامانت کیوته!
    - کیوت دیگه چیه حوریه؟
    - همون گوگولی و بانمک خودمون رو میگه، الاهی دورش بگردم که اینقدر خاکی و مهربونه..
    بی قرار و عجول سوال رو می‌پرسم:
    - آهان که اینطور، راستی از هامون چه خبر؟
    - هامون؟ دوست آرمان رو داری میگی! اونم خوبه چطور؟
    از ترس رسواشدنم با عجله جواب میدم:
    - چطور نداره، هیچی همین‌جوری پرسیدم!
    - ببین نورا اونقدرام که فک می‌کنی گوشم مخلی نیست، تو بی دلیل عادت نداری حال کسی رو بپرسی!
    از این که می‌خواست ازم آتو بگیره کلافه میشم:
    - تورخدا چرت نگو حوریه، فقط.. فقط واسه اوضاع خونش پرسیدم، خواستم بدونم فهمیدین کار کیه یا نه، همین!
    - این که پرسیدن نداره مشخصه که کار یکی از دوست دختراشه خُل و چِله روانیشه..
    تو حرفش می‌پرم:
    - ببینم مگه خاطرخواه داره؟
    - پَ نه، پسر به خفنی و جنتلمنی هامون بدون معشـ*ـوقه می‌مونه.. طرف پولش از پارو بالامیره این همه برو بیا داره واسه خودش حداقل پنجاه‌تا زیر دست تو اون شرکت داره برای خودش همشون همشونم همه چی تموم، عمرا اگه سینگل باشه، باور کن دخترا واسش سر و کله میشکنن..
    از حرف‌های حوریه دلسرد می‌شم، همه هیجان و اشتیاق توی لحظه دودشده بود رفته بود توی هوا، دیگه رقبتی برای ادامه مکالمه نداشتم الکی بهونه میارم تا مابقی حرف‌هاش رو نشنوم..
    - ببین بابا داره صدام میکنه، من بعدا خودم بهت زنگ میزنم.
    تماس قطع می‌کنم و توی دلم به خودم نهیب می‌زنم، دیدی چی گفت، ضایع شدی، تو باشی دیگه خیال بافی نکنی. اصلا لعنت به سندرم سیندرلا..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    بی حال و دمق، به غُر غُرهای ژاله که یه بند و بی وقفه بود گوش می‌کنم، قاشق داغ سوپ بی‌مزه‌ای رو که انگار سرآشپز برای برای زیاد کردنش شلنگ آب رو توی قابلمه گرفته بود آروم توی دهنم می‌ذارم و با تایید سری تکون میدم..
    ژاله ظرف پلاستیکی ماست رو گوشه‌ی سینی استیلش می‌ذاره، دور لب های باریکش رو با سرانگشتش پاک می‌کنه:
    - بابک، از اون روز که اومد جلوی بیمارستان دنبالم دیگه پیداش نیست‌، راست یا دروغشو نمی‌دونم گفت میرم گمرک جنس ترخیص کنم. ولی حسم میگه داره زیرآبی میره. حالا ببین کی مچشو میگیرم
    -کدوم روز؟
    - همون روز که بهت گفتم که دوستم اومده دنبالم بیا تا یجایی برسونیمت، گفتی نه آبجیم میاد دنبالم.
    آهانی زیر لب میگم، پس بابک همون راننده دویست‌وشیش چاق وسییبلو بود، چرا اینقدر دوهزاری کجم می‌افتاد!
    ژاله موهای شرابیش رو زیر مقنعه‌اش فرو می‌بره و صندلی رو عقب میکشه و سینی رو برمی‌داره:
    - زود غذاتو بخور بیا باید ملحفه رو ببری رخت شور خونه‌‌..
    باشه ای بی جون میگم و سرم روی میز میذارم، از دیشب ذهنم مشغول و درگیر بود و انگار هیچ‌جوره نمی‌تونستم افکارم رو کنترل کنم..
    از بی‌جنبگی‌ و آشفتگیم به ستوه اومده بودم. اصلا چطور می‌شد تو یه نگاه خودم رو درگیر مردی کنم که احتمال فکر کردن او به من یک در میلیون بود..
    کاش اون روز با حوریه قرار نمیذاشتم و به خونه‌ی هامون نمی‌رفتم. تا به حال هیچ وقت هیچ جنس مخالفی اینقدر حواسم رو به خودش پرت نکرده بود..
    چشم می‌بندم و دوباره تصورش می‌کنم، قامت بلندی که پشت به من ایستاده و چشم های سیاهی که نگاهش بی نهایت مرموز و پیچیده بود، بوی عطرش وای..
    چشم باز می‌کنم و کفری مشتم روی میز می‌کوبم فقط همین مونده بود مثله دخترای دبیرستانی خیال بافی کنم. سخت ترین روز کاری ام رو با سرکوب کردن افکار پریشونم سپری می‌کنم و بی انگیزه‌تر از همیشه راهی خونه میشم.
    مقنعم رو از زیر چونه آزاد می‌کنم و روی فرق سرم می‌ذارم و مشتی از آب سرد روی صورت تب‌دارم میپاشم، با صدای زمزمه ها و صدای کوبیده شدن در نگاهم رو از اینه کِدر می‌گیرم و در حالی که هنوز سرجام ثابت ایستادم بلند می‌پرسم:
    - کیه؟
    - حاج خانوم شمسی هستم..باز کنید..
    در حالی که زیر لب نام شمسی رو تکرار می‌کنم با آستین ارنجم خیسی صورتم رو پاک می‌کنم و مقنعم رو دوباره زیر چونم برمی‌گردونم و به سمته در میرم، از لای در به مرد ناشناسی که با کت و شلوارخاکستری و موهای جو گندمیش آب و شونه کشیدش خیره میشم. جوری به در چسبیده و هرلحظه ممکن بود خودش رو توی حیاط بندازه..
    - بفرمایید؟
    کارت ویزیت مقوایی بی کیفیتش رو به سمتم می‌گیره:
    - از املاک شمس هستم مشتری آوردم برای دیدن خونه، البته صبح یه بار اومدم مثله اینکه منزل تشریف نداشتین..
    با گنگی سرم رو تکون میدم:
    - ببخشید اما این خونه قرار نیست فروخته بشه.
    - چرا خانوم آقای حکم آوری خودشون امروز دوباره زنگ زدن گفتن دوباره خونه رو بذارم برای فروش..
    یاد برخورد دیروزم با حمید می‌افتم، عوضی انگار حسابی بچه بازیش گل کرده بود و به تلافی جواب ردی که شنیده بود اینطور زیر قول و قرارامون زده بود عصبی لبم رو گاز می‌گیرم و با چهره درهم از جلوی در کنار میرم و راه رو برای ورود بنگاهی باز می‌کنم..
    باز توی دلم آشوب میشه، چقدر احمق و لجباز بود و با چه روش نامردانه‌ای می‌خواست حالم رو بگیره.
    موبایلم رو برمی‌دارم و شماره‌اش رو می‌گیرم حسابی آتیشی بودم و قصد داشتم جنجال به پا کنم، با هربار شنیدن بوق های ممتدی که بی پاسخ میمونه روی به توپ بستنش مصمم‌تر میشم.
    - نورا..تو چرا اینجا نشستی در حیاطو چرا باز گذاشتی؟
    با صدای مامان سرم رو بلند می‌کنم و باعجله از روی پله ورودی در بلند میشم و متعجب نگاهش می‌کنم.
    - تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    اروم از کنارم رد میشه، چادر حریرش رو از روی سرش در میاره صورتش سرخ شده بودو چشم‌هاش غم داشت..
    - دلم گرفته بود دیگه نتونستم تو اون خونه طاقت بیارم در و دیوار داشت منو می‌خورد. زدم بیرون نمی‌دونم چطوری سر از اینجا اوردم..
    - چیزی شده؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بی حال سری تکون می‌ده:
    - انگار همشون کمر به دق مرگ کردن من بستن، هرکدومشون یه سازی می‌زنه با هرکدومشون دارم سر یه چیزی می‌جنگم. دارن دیوونم می‌کنن خسته شدم بخدا خسته، دیگه نمیتونم از پسشون بربیام
    با لرزش موبایلم سرم خم می‌کنم. پیامی که از حمید دریافت کرده‌ بودم رو با سرعت باز می‌کنم و زیر لب می‌خونم:
    - سرکارم، زنگ نزن. در ضمن فکر نکنم دیگه حرفی باهات داشته باشم پس لطف کن شمارتو توی گوشیم نبینم.
    باناباوری بهت ابروهام رو بالا می‌برم. نفس کوتاهم رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرستم و باخشم می‌غرم:
    - بی‌شعور..
    - نوراحواست به منه، میگم چی شده؟
    هنوز توی شوک پیامش بودم، لب تر می‌کنم و انگشتم روی پیشونیم فشار میدم و با سماجت دوباره شماره‌اش رو می‌گیرم و یک باره و چند باره تماس رو تکرار میکنم، با هربار رد کردنش کفری‌تر میشم.
    با عجله به سمته ایوون می‌دوم و همه محتویات کیفم روی قالی سرخ رنگ خالی می‌کنم و میون ات و اشغال های کیفم کارت ویزیتش رو پیدا می‌کنم‌، به آدرس درج شده زیر کارت نگاه می‌کنم‌.
    فکر عجیبی به سرم زده بود که باید همین حالا عملیش می‌کردم، پیش خودش چه فکری کرده..
    دوباره وسایل رو توی کیفم برمی‌گردونم.
    مامان- نورا.. چت شد یهو دختر؟ ببینم باز سمعکت باتری خالی کرده؟
    - نه، نه، سمعکم میزونه، تو تاکی اینجایی؟
    - امشب اینجام چطور شده ؟
    کیفم روی دوشم می‌اندازم و به سمت در می‌دوم:
    - پس من میرم تا یه جایی یه کاری دارم زود برمی‌گردم. به بابا بگو نگران میشم..
    - وا، کجا داری؟ صبر کن ببینم بچه..جوابمو بده..
    قبل اینکه بازپرسی رو شروع بکنه، باید دست به سرش می‌کردم:
    - میرم باید یه وسیله‌ای رو به همکارم بدم، خداحافظ..زود برمی‌گردم.
    سر خیابون می‌ایستم و برای تاکسی نارنجی دست بلند میکنم. از اینجا تا احمد اباد نهایت بیست دقیقه راه بود اما بخاطر اینکه سمته اتوبان بود باید دربستی سوار میشدم‌.
    با سه تا اسکناس سبز ده تومنی که توی دست راننده می‌ذارم از ماشین پیاده میشم و به اتوبان خلوت نگاه می‌کنم. جای پرتی که فقط انگار برای گذر کامیون‌ها بود‌..
    اروم به دروازه بزرگ آهنی که نوشته سردر روش کمرنگ شده بود نزدیک میشم و با شنیدن پارس سگی ریتم قلبم شروع به بالا رفتن می‌کنه، در حالی که دنبال زنگ در می‌گردم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا با راننده گفتم بره حالا چطوری برمی‌گشتم.
    خبری زنگ در نبود، ناچار خم میشم و قلوه سنگی رو از روی زمین خاکی برمی‌دارم و محکم روی در می‌کوبم..
    صدای پارس سگ بلندتر میشه جوری که انگار پشت در کمین کرده بود‌.‌.
    با چند ضربه محکم صدای خشداری مردی که بیشتر شبیه فریاد بود بلند میشه.
    - کیه؟ میگم کیه؟
    هنوز در حال انطباق و شناساسی صداش بودم که با لرزش وتکان شدید دروازه بلاخره باز میشه با دیدن حمید چشم‌هاش لحظه به لحظه گشادتر و رگ پیشونیش که برجسته تر میشه قدمی به عقب برمیدارم.
    با عصبانیت می‌غره:
    - اینجا چیکارمیکنی تو؟
    دستم رو بندکیفم قفل می‌کنم، لعنتی اعتماد به نفسم پودر شده بود قرار بود من جری باشم نه اون!
    قدمی به بیرون دروازه برمی‌داره و به اطراف نگاه می‌کنه:
    - باتوام چطوری اومدی این‌جا؟
    توی چشم‌های وحشی و به خون نشسته‌اش خیره می‌شم صدای گرفته‌ام رو از گلو بیرون می‌فرستم:
    - برای چی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
    با کمی مکث، لحن امرانه اشاره به داخل محوطه می‌کنه:
    - یالا بیا تو..
    سری با انکار تکون میدم:
    - نمی‌خوام، اومدم حرفامو بزنم برم.
    - بیاتو، کارگرام تعطیل کردن دارن میرن زشته اینجا ببیننت..میگم بیا تو.
    با تردید قدمی به داخل برمی‌دارم و پشت سرش حرکت می‌کنم کنجکاو به آهن غراضه هایی که روی هم چیده شده بود محوطه پر از ضایعات بدنه های خالی ماشین‌های اسقاطی بود‌‌ و انگار دوسه نفری انتهای پارکینگ دور جرثقیل زرد رنگ مشغول کار بودن، حمید در حالی که از پله های آهنی اتاقکی سیمانی بالا میره زیر لب میگه:
    - نترس، بستس کاری باهات نداره..
    هنوز منظور حرفش رو نفهمیدم که با دیدن سگ بزرگ سیاهی که زیر پله هاقل و زنجیر شده بود و بلند پارس میکرد پاهام سست میشه و بی هوا متوقف میشم‌.
    - میگم کاریت نداره، بیا بالا..
    به دیوار می‌چسبم اگه پاهام رو از درز این پله ها گاز می‌گرفت چی؟ یعنی نمیخواست این سگ لعنتی رو اروم کنه!
    - بیا دیگه، معطل چی؟ زود باش الان یکی میاد میبینه..
    با عجله از پله ها میدوم و خودم رو بهش میرسونم، از ترس نفسم بند اومده بود. مضطرب دستم روی دهنم میذارم وارد اتاق میشم هنوز توی اتاق نرفتم که محکم در رو می‌بنده و دوباره ابروهای محوش رو توی هم گره میده و سوالش رو تکرار می‌کنه:
    - برای چی سرخود اومدی اینجا؟
    چند قدم معکوس برمی‌دارم تا حداقل فاصله رو زیاد کنم.به کمد آهنی اتاق تکیه میدم.
    - آخه هر چی زنگ زدم جواب ندادی..
    - جواب ندادم که ندادم باید پاشی بیای اینجا؟
    - مگه قرار نبود خونه رو نفروشی؟
    - من با تو قراری نداشتم.. داشتم؟
    بغضم توی گلوم سنگینی می‌کنه:
    - یعنی می‌خوای بزنی زیرش؟
    کلافه دستی به موهای کوتاه به هم ریختش می‌کشه و نفس عمیقش رو بیرون میفرسته و با سرعت به سمت پنجره میره:
    - همین جا بمون تکون نخور..
    پنجره رو باز می‌کنه و بلند دادمیزنه:
    - بچه ها تموم شد، دارین میرید؟
    صدای ناواضحی جوابش رو میده با کمی مکث پنجره می‌بنده و روی صندلی چرمی قدیمی می‌نشینه:
    - نمی‌خواستم بزنم زیرش، خودت مجبورم کردی‌..
    دستم رو توی بغلم جمع می‌کنم:
    - فکر می‌کردم قضیه خونه جداست، چرا داری شما همه چیز رو به هم ربط میدی؟ اصلا مگه قرار نشد شما بهم مهلت بدی خوبه خودت گفتی، کاش حداقل یه سر سوزن روی حرفت می‌موندی. بخدا نامردی من روی حرفتون حساب کرده بودم..
    چشمش رو ریز می‌کنه و شاکیانه جواب میده:
    - به این میگی نامردی؟ نامردی این که من دیروز دوساعت جلوی درمنتظرت که بیای فقط یه کلمه جوابمو بدی، فقط یه کلمه که بگی چرا گفتی نه، تو حتی یه جواب درست حسابی بهم ندادی، خب حداقل می‌گفتی مشکلم چیه؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    خجل سر خم می‌کنم:
    - ای بابا، مگه من گفتم که شما مشکلی داری؟ باور کنید مشکل از شما نیست.من‌ فقط الان وقت ازدواجم نیست، نه موقعیتشو دارم نه درکی از زندگی مشترک دارم، الکی که نیست، اصلا من به ازدواج فکر نمی‌کنم!
    پوزخندی کنج لبش جا می‌گیره:
    - چقدر وقت می‌خوای؟
    - برای چی؟
    - به این‌که بهش فکر کنی، من مشکلی ندارم هر چند روز هرچند ماه که بشه منتظر می‌مونم، به شرطی که بهش فکر کنی..
    ناچار سکوت می‌کنم، چرا راحت جوابش رو نمی‌دادم که هیچ وقت قرار نیست به تو فکر کنم، تو ایده آل من نیستی! مرد رویاهای من باتو زمین تا آسمون فرق داره..
    - عِمران زندانه..
    متعجب می‌پرسم:
    - چی؟
    متفکر فندک گازوئیلی رو توی دستش می‌چرخونه:
    - برادرم، عِمران یه چندماهیه تو زندونه. قرض و بدهی بالا آورده، بخاطر چک بی محلی که کشیده الان تو هولفدونیه‌‌، این که پیله کرده به فروش اون خونه بخاطر گندیه که بالا آورده، چون دیگه راه نجات نداره..
    با تردید نگاهش می‌کنم. انگشت های زمخت مردونش رو زیر چونه‌ی بخیه خوردش می‌ذاره و اروم ادامه می‌ده:
    - خودم قبل از این که بخوام بیام سراغ اون خونه، می‌تونستم دستشو بگیرم و کمکش کنم تا بدهیاشو تسویه کنه. اما از اون‌جایی که آدم نمک نشناسی یه چندباری باهاش به بن بست خوردم حال نکردم کمکش کنم. واسه اولین بار بود که بهش پشت کردمو پا رو وجدانم گذاشتم یه خط قرمز رو برادری‌مون کشیدم، تا که به چشم ببینم سرش به سنگ خورده‌ و دست از این شاخه به اون شاخه پریدناش کشیده.‌ الانم منتظر پول فروش اون خونست تا از بدهیاش کم کنه‌ از اون توخلاص بشه و بیاد بیرون. زن و بچش خیلی وقته منتظرشن متوجهی که چی میگم..
    نا امید نگاهش می‌کنم، نامحسوس داشت آب پاکی رو روی دستم می‌ریخت..
    از روی صندلی بلند میشه، کف دست ها روی میز فشار میده:
    - خونه رو خودم می‌خرم، پولی که می‌خوادو بهش میدم.
    حرفش بوی منت نمی‌داد، بیشتر شبیه شروع معامله‌ای بود ، از میز فاصله می‌گیره و اروم به سمتم میادو روبه روم می‌ایسته:
    - قول قرار قبلیمون سرجاشه همون شرایطی که خودت خواستی، ولی اگه بخوای قبول کنی که باهام ازدواج کنی خونه رو میزنم پشت قبالت، لازم نیست بابتش پول بدی. بی منت و دردسر مال خوده خودت میشه.
    عصبی پلکی می‌زنم چرا سرش داد نمی‌زنم لعنتی مال پدر رو می‌خوای با شرطو شروط خودم ببخشی؟ با کمی مکث ازروی صندلی بلند میشم. سری به معنای تایید تکون میدم:
    - بهش فکر می‌کنم.
    - برو پایین تو ماشین بشین تا من بیام.. خودم می‌رسونمت..
    جایی برای تعارف نبود، خودم هم نمی‌دونستم چطوری و باچی تنها دوباره به خونه برگردم، مگه اینکه قصد کرده باشم سوار کامیون های اتوبان بشم!
    از ترس با عجله از پله پایین میام پشت ماشینش سنگر می‌گیرم، با کمی تاخیر بلاخره از توی اتاقک بیرون میاد.
    - چرا سوار نشدی؟
    دستم روی دستگیره ماشین فشارمیدم و روی صندلی عقب می‌نشینم.
    - فکر کردم قفله..
    پشت فرمون جا می‌گیره، بلافاصله آینه رو به سمتم می‌چرخونه. کلافه خودم رو پشت صندلیش مخفی میکنم و سرم رو به شیشه تکیه میدم.
    صدای نامفهومش رشته‌ی افکارم رو پاره می‌کنه.
    سر بلند می‌کنم تا از آینه به حرکت لب‌هاش توجه کنم.
    - ببخشید حواسم نبود چی گفتین..
    - پرسیدم حاج موسی خوبه؟
    آهانی زیر لب میگم:
    - بله خوبه..ممنون!
    در حالی که پاکت سیگارش رو از روی داشبورد برمی‌داره زیر لب میگه:
    - یه چیزیه ذهن منو مشغول کرده میشه ازت بپرسم؟
    متعجب نگاهش میکنم:
    - چی؟
    سیگار رو ماهرانه از توی پاکت بیرون می‌کشه و گوشه لبش می‌ذاره:
    - این چندباری که اومدم جلوی درتون، چرا بقیتون ندیدم..
    - بقیمون؟!
    - منظورم مادرت و خواهر برادراته. فکر می‌کردم همه باهم توهمین خونه زندگی می‌کنین، اخه عمران میگفت اخرین بار که وکیل فرستاده بود براتون داداشات حسابی سرش قاطی کرده بودن. این چندباری که اومدم خونتون فکر می‌کردم حداقل یکیشون رو قراره ببینم..
    عصبی موهام رو زیر مقنعم می‌فرستم:
    - منو بابام تو اون خونه تنهاییم..
    - آهان..که اینطور..
    سنگینی نگاهش با این جوابم چندبرابر میشه. چه خوب که دیگه سوالی نمی‌پرسه، تلاشی برای فهمیدن اوضاع و احوال قاراش میش نمی‌کنه.
    مابقی مسیر توی سکوت بوی دود سیگاری که اتاقک ماشین رو حبس شده بود و حتی با پنجره نیم‌باز راننده قصد خلاص شدن نداره به پایان می‌رسه.
    درست سر کوچه متوقف میشه. مجال نمیدم، با تشکری زیر لب خداحافظی کوتاهی به سمت خونه می‌دَوم.
    اصلا مهم نبودکه با خودش فکر کنه که من چه دختر عجیب و غریبی هستم، حتی از پس یه آداب و معاشرت ساده برنمیام‌.
    کلید روتوی قفل در می‌‌چرخونم و با ورودم صدای زمزمه های کم کم بلند تر میشه‌.
    نگاهم به کفش های سیاه پاشنه خواب بابا که زیر پلکان رها شده بود می‌افته.
    هنوز چند پله بالا نرفتم، که صداهای واضح تر میشه‌ اروم از لای در به داخل خونه نگاه می‌کنم مامان سرپا روبهروی بابا که طبق معمول روی تلوزیون لم داده ایستاده بود و بلند دادمی‌زد:
    - چرا از خر شیون پایین نمیای مرد؟ میگم بچه هات افسار گسیخته شدن هیچ‌جوره نمی‌تونم از پسشون بربیام، بیا تو اون خونه یه خودی نشون بده. حداقل یکم خودشونو جمع و جور کنن.
    بابا ظرف استیل تخمه رو جلوی خودش می‌کشه و در حالی به تلوزیون خیره شده بی تفاوت شونه‌ای تکون میده اروم جواب میده:
    - اون‌ها از تو حساب نمی‌برن، از من حساب ببرن..
    مامان ابروهای تتو شده براقش توی هم گره می‌خوره:
    - این چه حرفیه؟ ناسلامتی تو پدرشونی، باور کن حرمت تو یکی رو نگه میدارن. چرا داری با من لج می‌کنی، می‌بینی که چقدر درمونده شدم از دستشون چرا کمکم نمی‌کنی، لج بازی رو بذار کنار موسی..



     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بابا دست به اعتراض بلند می‌کنه:
    - اون موقع که داشتی واسه گرفتم پول‌ها بال بال می‌زدی مشت مشت بین بچه‌هات تقسیم می‌کردی باید فکر این روز‌ها می‌کردی، مگه من بهت نگفتم اینا جنبه ندارن؟ ولی تو پا تو کردی تو یه کفش و لقمه حروم رو تا ارنج چِپوندی توی حلقومشون، الان‌هم که کل هیکلشون نجسی برداشته اونا دیگه خدا و پیغمبر نمی‌شناسن چه برسه که من پدرشونم. ارواح خاک آقا خدا بیامرزت دست از سر کچل من بردار حوا، اصلا فکر کن من مُردم نیستم وجود ندارم..
    مامان با تاسف سری تکون میده:
    - خاک توسرمن که خواستم بچه هامو یه تنه از آب و گِل بیرون بکشم، خوشا به غیرتت موسی.. تو دیگه چرا اونجا وایستادی داری بدبختی منو نگاه می‌کنی نورا؟
    اروم قدمی به داخل خونه برمی‌دارم:
    - الان مشکلت چیه افتادی باز به جون بابا؟ الان که دیگه خونه عیونی، لباس ابریشم، خوردو خوراک شاهانتون به‌راهه..
    بابا: والا همینو بگو..غمتون چیه؟ دردتون پول چطور دوا نشده؟
    مامان عصبی به سمته آشپزخونه میره و زیر لب می‌غره:
    - همین مونده تو یه وجب بچه متلک بارم کنی، پدر و دختر از بس نشستین تو این خونه وَر دل هم کُپ هم شدین واه واه..
    کیفم روی صندلی پرت می‌کنم و پشت سرش حرکت می‌کنم:
    - باز سهراب دیوونه بازی راه انداخته؟
    ملاقه رو برمی‌داره و توی قابله فرومی‌بره:
    - همشون یه طرف، سهراب یه طرف، ذلیل مُرده هیچ‌جوره تو خونه بند نمیشه هرشب تا خود اذان صبح دنبال عیاشیه، همه لباساش بوی گند سیگارمیده تا لنگ ظهرم می‌خوابه بهش بگی هم بالا چِشت ابرو می‌زنه همه وسیله‌های خونه خوردوخاکشیر می‌کنه، این یه نفرآدم یه تنه دنیارو واسم تیره تار کرده..
    با افسوس نفسش رو بیرون می‌فرسته و ادامه میده:
    - تا اومدم رنگ خوشی رو ببینیم نشد که نشد انگار خدا تو طالع من فقط ازدم بدبختی و بدبیاری نوشته، هی پیشونی پیشونی منو کجا میشونی..
    دلم می‌خواد بگم همش تقصیر خودته که بیخیال میشم.
    - امشب این‌جایی؟
    - اره می‌مونم، دلم خوشی ندارم دوست ندارم برگردم اون خونه، یکی دوشب اینجا بمونم شاید ببینن نیستم بلکه خدا یه فرجی کرد و سرعقل بیان‌. همه از دم از چشمم افتادن، دیگه امیدی بهشون ندارم..
    بی حوصله به دیوار کاشی کاری اشپزخونه تکیه میدم، بازهم گره‌پشته گره، چه کور گره‌ای شده داستان ما..
    ****
    سرمای صبحگاهی خبر از نزدیک شدن پاییزی می‌داد که بی صبرانه منتظرش بودم.
    در حالی که دکمه مانتوی نخی ساده‌ام رو می‌بندم جلوی اینه‌ی گچ کاری شده چسبیده روی دیوار می ایستم و به اندام استخونی و نحیفم نگاه می‌کنم، فشار کار و جنگ اعصاب روی اشتهاو خورد و خوراکم تاثیر گذاشته بود‌..
    به مامان که مرموزانه از دور انگار زیر نظرم گرفته نگاه می‌کنم و متعجب می‌پرسم:
    - چیه؟ چی شده اول صبحی اینجوری نگاه می‌کنی؟
    - توکی اینقدر بزرگ شدی؟
    میخوام جواب بدم که وقتی که مشغول بزرگ کردن بچه های دیگت بودی که بی وقفه ادامه میده:
    - واسه خودت یه پا خانوم شدی، صبحا پا میشی میری سرکار، گوش شیطون کر خواستگارم که برات اومده..
    مقنعم روی سرم مرتب میکنم:
    - خب که چی؟
    - همسن و ساله سهراب باید باشه من فقط بچه بود یکی دوبار دیدمش، از اوضاع الانش پرسیدم مثه این‌که کاسبی خودشو داره چار پنج تا زیر دست داره حسابی دستش به دهنش میرسه. شانس بهت رو کرده دختر اگه خریت نکنی و لگد به بختت نزنی مابقی عمرت مثله یه ملکه زندگی می‌کنی..
    منحنی لبم ناخوداگاه کج میشه با حالت چندش جواب می‌دم:
    - نه بابا، دیگه چی؟ دیگه فقط همینم مونده. چه دل خوشی داری مامان برای خودت می‌بُری و می‌دوزی مگه بابا بهت نگفته بهشون جواب رد داده!
    هشتی براق ابروهاش بلند میشه:
    - بابات بیخود کرده سرخود جواب رد داده، خواهرای پسره رفیقای جون جونی من بودن یه زمونی، فقط کافیه یه زنگ به اَفی جون بزنم ببین چطور با کله میان!
    عصبی کیفم رو برمی‌دارم به سمته در میرم:
    - اه بس کن، دیگه داری دیوونم می‌کنی، من زن هیچ احدوالناسی نمی‌شم مخصوصا زن اون مرتیکه. خوبه خودت همیشه‌ی خدا می‌گفتی فامیلای بابا همه از دم گوشت تلخ و نچسبن به درد وصلت و خویشی نمی‌خورن. چیه چی شد یه شبه نظرت عوض شد؟
    در حالی که با عصبانیت دنبالم راه می‌افته میگه:
    - چرا پرت و پلا میگی بچه، من کی این حرفو زدم؟پسر به این خوبی حیفه از دستش بدی نکنه، ببینم نکنه میخوای ادا اطفار خواهرتو در بیاری و بمونی وَر دل من؟ منو نگاه کن نورا..
    - چیه؟
    - حوریه رو دیدی چه بلاتکلیفه، چه سرگردون حیرون دور خودش می‌چرخه؟ می‌خوای اخر عاقبتت مثله اون؟ چرا نمی‌فهمی نگرانتم..
    در حالی که کتونیم رو باعجله می‌پوشم، باتندی جواب میدم:
    - زورت به بقیه بچه‌هات نمی‌رسه افتادی به جون من؟ هیچ‌وقت یادم نمیاد نگران من بوده باشی مامان، الان که این یارو اومدخواستگاری نگران من شدی؟
    سرخورده و عصبی از خونه بیرون می‌زنم. دلم گرفته بود و شاید هم کمی گریه می‌خواستم، تک و تنها لای منگنه گیر کرده بودم و راه نجات رو پیدا نمی‌کردم.
    ****
    از توی راهرو تنگ و تاریک رخت‌شور خونه با سرعت عبور می‌کنم و چهار چرخ بزرگ اهنی رو توی اسانسور باری جا می‌دم، دستم روی دکمه شماره چهار فشار میدم و منتظر به چهره‌ی کج و کوله‌ام توی دیواره استیل بالابر خیره می‌مونم.
    از صبح احساس سرما و ضعف داشتم، انگار تابستون توی یک چشم به هم زدن تموم شده بود‌ و پاییزی زودرس فرا رسیده بود.
    به ژاله که توی ایستگاه پرستاری ایستاده بود و دستش رو زیر چونه‌ی نوک تیزش حائل کرده بود مشغول صحبت و خوش و بش کردن با پرستار میانسال بخش بود خسته نگاهی می‌اندازم، انگار به وقت کُشی و از کار در رفتن عادت کرده بود.
    - خانوم..ببخشید خانوم باشمام؟
    به زن جوون و خوش‌چهره‌ای که سر از اتاق ۳۴بیرون اورده بود داشت صدام می‌کرد متعجب نگاه می‌کنم.
    - بله؟
    شال سیاهش روی دهن و دماغش محکم فشار میده:
    - میشه بیای یه لحظه؟ بیمارمون تازه از اتاق عمل اومده بالا اورده..
    چرخ دستی رو رها می‌کنم و به سمت اتاق میرم:
    - ملافشو کثیف کرده؟
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا