باراد در را باز کرد و وارد شد. با دیدن ثریا در آن وضعیت پرسید:
-حالتون خوبه؟
ثریا با عصبانیت سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. باراد با تعجب از تانیا پرسید:
-چی شده؟
تانیا سری به چپ و راست تکان داد:
-هیچی!
باراد چند ثانیهای خیره ماند و سپس نزدیکش شد:
-خوشگل شدی!
تانیا لبخندی زد. نگاهی به باراد انداخت. کت و شلوار مشکی رنگ، با پیراهن سفید و کروات مشکی. موهای مشکی رنگش را بالا داده بود. همرنگی چشم و موهایش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. سری تکان داد و گفت:
- تو هم خوب چیزی هستیا!
باراد باز هم از تانیای مقابلش تعجب کرده بود. گویی بازهم تانیا چهرهاش را عوض کردهبود و جایش را به تانیای دیگری داده بود. ابرویش را بالا برد:
_ببخشید ولی من دوستدختر دارم!
تانیا خندید. به باراد نگاه کرد و سپس گفت:
-خوب شد یادم انداختی؛ امشب نزدیک دختری نرو! حوصله ندارم نقش یه my friend حسود رو بازی کنم.
باراد لبخندی زد و سری تکان داد. تانیا جلوی میز آرایشش رفت. رژش را تمدید کرد. کیفش را برداشت. به سمت باراد رفت و دستش را دور بازوی باراد حلقه کرد:
- طبقه اول مهمونی قبل عروسی داریم.
باراد با تعجب پرسید:
-مهمونی قبل عروسی؟
تانیا خندید:
-باورکن منم نمیدونم چه کوفتیه!
هر دو خندیدند. کنار یکدیگر واقعا خوب بودند. اهدافشان آنها را به هم نزدیک میکرد و این نزدیک بودن به نفع هر دو نفرشان بود. از اتاق خارج شدند. تانیا درب اتاق را بست و قفلش کرد. حتی اگر قرار نبود کسی به سمت اتاقش برود؛ باز هم ترجیح میداد درب اتاقش را قفل کند. باران همان موقع از پلهها بالا آمد. با دیدن آن دو لبخندی زد و گفت:
- شما هم دارید به مهمونی قبل از عروسی میرید؟
تانیا لبخندی زد و سری تکان داد. پرسید:
- حالا چه کوفتی هست؟
باران شانه ای بالا انداخت:
- یه مهمونی واسه زمانی که همه بیکارن و عروسی شروع نشده.
باراد پرسید:
- برای چی اومدی بالا؟
باران دو گردنبند را نشان آنها داد:
-کدوم بهتره؟
باراد خواست پاسخ دهد که باران گفت:
- با تو نیستم با تانیام!
تانیا خندید. به باران نگاه کرد. موهای بلوند و چشم های آبی. باران و علیرضا تنها اعضای خانواده بودند که چهره کاملا اروپایی داشتند و چهره شرقی بر ژنشان غلبه نکرده بود. مادر باراد و باران در زمانی که آنها دوسالشان بود با بیماری سرطان فوت کرده بود و هیچکس از نسل جدید او را به خاطر نداشت. اما پس از او هادود با هیچکس دیگر ازدواج نکرد. حتی با اینکه میتوانست با فردی به جز انتخابی برادرش ازدواج کند. کسی نمیدانست اما او بیست و هشت سال بود که به زن مرحومش وفادار مانده بود. چیزی که از قائممقامیها بسیار بعید بود. باران لباس آبی روشنی پوشیده بود. اندام نحیفی داشت؛ بر عکس تانیا که بدنش کاملا عضلانی بود و به هیچوجه لاغر محسوب نمیشد. تانیا به یکی از گردنبندها اشاره کرد و گفت:
- این خوبه!
باران لبخندی زد و گفت:
-انتخاب خوبیه!
این را گفت و از پلهها پایین رفت. تانیا و باراد هم از پلهها پایین رفتند. در سالن طلاکوب شده، مملو از افراد خانوادههای ثروتمند و قدرتمند بود. تانیا آهی کشید:
- مارکسیستها اگر این رو ببینن دسته جمعی خودکشی میکنن.
-حالتون خوبه؟
ثریا با عصبانیت سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. باراد با تعجب از تانیا پرسید:
-چی شده؟
تانیا سری به چپ و راست تکان داد:
-هیچی!
باراد چند ثانیهای خیره ماند و سپس نزدیکش شد:
-خوشگل شدی!
تانیا لبخندی زد. نگاهی به باراد انداخت. کت و شلوار مشکی رنگ، با پیراهن سفید و کروات مشکی. موهای مشکی رنگش را بالا داده بود. همرنگی چشم و موهایش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. سری تکان داد و گفت:
- تو هم خوب چیزی هستیا!
باراد باز هم از تانیای مقابلش تعجب کرده بود. گویی بازهم تانیا چهرهاش را عوض کردهبود و جایش را به تانیای دیگری داده بود. ابرویش را بالا برد:
_ببخشید ولی من دوستدختر دارم!
تانیا خندید. به باراد نگاه کرد و سپس گفت:
-خوب شد یادم انداختی؛ امشب نزدیک دختری نرو! حوصله ندارم نقش یه my friend حسود رو بازی کنم.
باراد لبخندی زد و سری تکان داد. تانیا جلوی میز آرایشش رفت. رژش را تمدید کرد. کیفش را برداشت. به سمت باراد رفت و دستش را دور بازوی باراد حلقه کرد:
- طبقه اول مهمونی قبل عروسی داریم.
باراد با تعجب پرسید:
-مهمونی قبل عروسی؟
تانیا خندید:
-باورکن منم نمیدونم چه کوفتیه!
هر دو خندیدند. کنار یکدیگر واقعا خوب بودند. اهدافشان آنها را به هم نزدیک میکرد و این نزدیک بودن به نفع هر دو نفرشان بود. از اتاق خارج شدند. تانیا درب اتاق را بست و قفلش کرد. حتی اگر قرار نبود کسی به سمت اتاقش برود؛ باز هم ترجیح میداد درب اتاقش را قفل کند. باران همان موقع از پلهها بالا آمد. با دیدن آن دو لبخندی زد و گفت:
- شما هم دارید به مهمونی قبل از عروسی میرید؟
تانیا لبخندی زد و سری تکان داد. پرسید:
- حالا چه کوفتی هست؟
باران شانه ای بالا انداخت:
- یه مهمونی واسه زمانی که همه بیکارن و عروسی شروع نشده.
باراد پرسید:
- برای چی اومدی بالا؟
باران دو گردنبند را نشان آنها داد:
-کدوم بهتره؟
باراد خواست پاسخ دهد که باران گفت:
- با تو نیستم با تانیام!
تانیا خندید. به باران نگاه کرد. موهای بلوند و چشم های آبی. باران و علیرضا تنها اعضای خانواده بودند که چهره کاملا اروپایی داشتند و چهره شرقی بر ژنشان غلبه نکرده بود. مادر باراد و باران در زمانی که آنها دوسالشان بود با بیماری سرطان فوت کرده بود و هیچکس از نسل جدید او را به خاطر نداشت. اما پس از او هادود با هیچکس دیگر ازدواج نکرد. حتی با اینکه میتوانست با فردی به جز انتخابی برادرش ازدواج کند. کسی نمیدانست اما او بیست و هشت سال بود که به زن مرحومش وفادار مانده بود. چیزی که از قائممقامیها بسیار بعید بود. باران لباس آبی روشنی پوشیده بود. اندام نحیفی داشت؛ بر عکس تانیا که بدنش کاملا عضلانی بود و به هیچوجه لاغر محسوب نمیشد. تانیا به یکی از گردنبندها اشاره کرد و گفت:
- این خوبه!
باران لبخندی زد و گفت:
-انتخاب خوبیه!
این را گفت و از پلهها پایین رفت. تانیا و باراد هم از پلهها پایین رفتند. در سالن طلاکوب شده، مملو از افراد خانوادههای ثروتمند و قدرتمند بود. تانیا آهی کشید:
- مارکسیستها اگر این رو ببینن دسته جمعی خودکشی میکنن.
آخرین ویرایش: