کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,470
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
باراد در را باز کرد و وارد شد. با دیدن ثریا در آن وضعیت پرسید:
-حالتون خوبه؟
ثریا با عصبانیت سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. باراد با تعجب از تانیا پرسید:
-چی شده؟
تانیا سری به چپ و راست تکان داد:
-هیچی!
باراد چند ثانیه‌ای خیره ماند و سپس نزدیکش شد:
-خوشگل شدی!
تانیا لبخندی زد. نگاهی به باراد انداخت. کت و شلوار مشکی رنگ، با پیراهن سفید و کروات مشکی. موهای مشکی رنگش را بالا داده بود. هم‌رنگی چشم و موهایش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود. سری تکان داد و گفت:
- تو هم خوب چیزی هستیا!
باراد باز هم از تانیای مقابلش تعجب کرده بود. گویی بازهم تانیا چهره‌اش را عوض کرده‌بود و جایش را به تانیای دیگری داده بود. ابرویش را بالا برد:
_ببخشید ولی من دوست‌دختر دارم!
تانیا خندید. به باراد نگاه کرد و سپس گفت:
-خوب شد یادم انداختی؛ امشب نزدیک دختری نرو! حوصله ندارم نقش یه my friend حسود رو بازی کنم.
باراد لبخندی زد و سری تکان داد. تانیا جلوی میز آرایشش رفت. رژش را تمدید کرد. کیفش را برداشت. به سمت باراد رفت و دستش را دور بازوی باراد حلقه کرد:
- طبقه اول مهمونی قبل عروسی داریم.
باراد با تعجب پرسید:
-مهمونی قبل عروسی؟
تانیا خندید:
-باورکن منم نمی‌دونم چه کوفتیه!
هر دو خندیدند. کنار یک‌دیگر واقعا خوب بودند. اهدافشان آن‌ها را به هم نزدیک می‌کرد و این نزدیک بودن به نفع هر دو نفرشان بود. از اتاق خارج شدند. تانیا درب اتاق را بست و قفلش کرد. حتی اگر قرار نبود کسی به سمت اتاقش برود؛ باز هم ترجیح می‌داد درب اتاقش را قفل کند. باران همان موقع از پله‌ها بالا آمد. با دیدن آن دو لبخندی زد و گفت:
- شما هم دارید به مهمونی قبل از عروسی می‌رید؟
تانیا لبخندی زد و سری تکان داد. پرسید:
- حالا چه کوفتی هست؟
باران شانه ای بالا انداخت:
- یه مهمونی واسه زمانی که همه بی‌کارن و عروسی شروع نشده.
باراد پرسید:
- برای چی اومدی بالا؟
باران دو گردنبند را نشان آن‌ها داد:
-کدوم بهتره؟
باراد خواست پاسخ دهد که باران گفت:
- با تو نیستم با تانیام!
تانیا خندید. به باران نگاه کرد. موهای بلوند و چشم های آبی. باران و علیرضا تنها اعضای خانواده بودند که چهره کاملا اروپایی داشتند و چهره شرقی بر ژنشان غلبه نکرده بود. مادر باراد و باران در زمانی که آن‌ها دوسالشان بود با بیماری سرطان فوت کرده بود و هیچ‌کس از نسل جدید او را به خاطر نداشت. اما پس از او هادود با هیچ‌کس دیگر ازدواج نکرد. حتی با این‌که می‌توانست با فردی به جز انتخابی برادرش ازدواج کند. کسی نمی‌دانست اما او بیست و هشت سال بود که به زن مرحومش وفادار مانده بود. چیزی که از قائم‌مقامی‌ها بسیار بعید بود. باران لباس آبی روشنی پوشیده بود. اندام نحیفی داشت؛ بر عکس تانیا که بدنش کاملا عضلانی بود و به هیچ‌وجه لاغر محسوب نمی‌شد. تانیا به یکی از گردنبند‌ها اشاره کرد و گفت:
- این خوبه!
باران لبخندی زد و گفت:
-انتخاب خوبیه!
این را گفت و از پله‌ها پایین رفت. تانیا و باراد هم از پله‌ها پایین رفتند. در سالن طلاکوب شده، مملو از افراد خانواده‌های ثروتمند و قدرتمند بود. تانیا آهی کشید:
- مارکسیست‌ها اگر این رو ببینن دسته جمعی خودکشی می‌کنن.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    باراد لبخندی زد. هادود با دیدن تانیا و باراد به سمتشان رفت. کت و شلوار سورمه‌ای رنگی پوشیده بود. قد بلندی داشت و موهایش جوگندمی بود. تانیا نامحسوس و غیرارادی حلقه دستش را دور بازوی باراد را تنگ‌تر کرد. باراد متوجه این امر شد؛ اما واکنشی نشان نداد. هادود اشاره‌ای به خدمت‌کار زد. خدمت‌کار با سینی از نوشـیدنی نزد آن‌ها رفت. هر دو یک لیوان برداشتند. باراد به هادود گفت:
    -می‌خوای مسمومون کنی؟
    هادود لبخندی زد:
    - بعد از خوردن نوشـیدنی‌ها متوجه می‌شید.
    تانیا و باراد لبخندی زدند و هر دو کمی از نوشـیدنی خوردند. هادود کمی به آن‌ها نزدیک‌تر شد:
    -امروز توجه همه خبرنگار‌ها به شماست. حواستون به رفتاراتون باشه.
    تانیا با لبخند به باراد گفت:
    - می‌بینی توی عروسی یکی دیگه هم همه توجه‌ها به ماست.
    باراد لبخندی زد. هادود سری تکان داد و از آن‌جا رفت. تانیا دست باراد را رها کرد و گفت:
    - یه کاری دارم الان می‌آم.
    باراد سری تکان داد. تانیا به سمت جایی که آرش و امیر ایستاده بودند، رفت. آرش پسر یکی از شرکای اصلی هلدینگ بود. مسئولیت تمام کارهای اجرایی امیر برعهده او بود و رابـ ـطه‌اش با امیر بیشتر از این‌که شبیه به دوستان باشد، شبیه به برادران بود. آرش تنها کسی بود که امیر به او اعتماد داشت و آرش از زیر و بم امیر آگاه بود. آن دو با دیدن تانیا صحبت‌شان را قطع کردند. امیر اخم کوچکی کرد و گفت:
    -چی می‌خوای؟
    تانیا بدون توجه به امیر رو به آرش گفت:
    - خیلی وقته که ندیدمت.
    آرش با تعجب به تانیا نگاه کرد. در بچگی بایک‌دیگر هم‌بازی بودند و از آن موقع یک‌دیگر را می‌شناختند. حتی آرش از افرادی بود که آن شب به امیر کمک کرد تا تانیا را نجات دهد. اما پانزده سال بود که یک‌دیگر را ندیده بودند. تانیا با همان لبخند موزیانه‌ای که همیشه بر روی صورتش بود، ادامه داد:
    -می‌تونیم صحبت کوچیکی با هم داشته باشیم؟
    آرش دستی در موهای مشکی رنگش کشید. سری تکان داد و دنبال تانیا رفت. چاره دیگری نداشت. تنها شخصی که به درستی خطر تانیا را درک کرده بود، آرش بود. چند متر جلو‌تر ایستادند. تانیا لبخند مصنوعی زد و گفت:
    - سرت رو از کارای من بکش بیرون.
    آرش با تعجب پرسید:
    -چی؟
    تانیا با همان لبخند گفت:
    - اصلا برام اهمیتی نداره که دست راست امیری. اگر سرت رو از کارای من بیرون نکشی...
    آرش منتظر ادامه جمله تانیا بود؛ که تانیا گفت:
    - مطمئن باش بلایی بدتر از الکس سرت میارم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    و از کنار آرش رفت. نونا کارش را انجام داده‌بود و متوجه شده بود که چند نفر از کارکنان امیر به خانه الکس آمدند. به تانیا اطلاع داد و تانیا هم از فرصت استفاده کرد تا به آن‌ها بفهماند که دست بالا او را دارد. آرش هاج و واج ایستاده بود. تانیا را تحسین می‌کرد و به هیچ‌وجه حاظر نبود که تانیا در مقابل خودش ببیند. در عین حال ترس از رسته بودن تانیا داشت. این‌که قادر نبود حرکات تانیا را پیش‌بینی کند هم آزار دهنده بود. بعد از چند ثانیه امیر آمد و پرسید:
    - چی کارت داشت؟
    آرش نفس عمیقی کشید:
    -گفته بودم باید از دختر عموت ترسید.
    امیر ابرویی بالا انداخت. حدس می‌زد که صحبت تانیا در چه مورد است. پرسید:
    - تهدیدت کرد؟
    آرش سری تکان داد:
    - آره فهمیده دنبال ماجرای الکسیم.
    امیر پوفی کشید. گاهی اوقات می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد و ذهنش را رها کند. اما می‌دانست که حتی آن‌هم قرار نیست تغییری در احوالش ایجاد کند. آرش آرام گفت:
    - اون دختره که اون شب آوردی خونه.
    امیر دستی در موهایش کشید:
    -خب؟
    آرش به امیر نگاه کرد:
    -بهم گفت این‌جا چه اتفاقی افتاده.
    امیر تند نگاهش کرد. اصلا نمی‌خواست در این‌باره صحبت کند. خودش هم سرگردان بود. چگونه می‌توانست پاسخی به شخص دیگری بدهد؟ آرش اما بی‌خیال ماجرا نشد و پرسید:
    - چه اتفاقی بین تو و تانیا افتاده؟
    امیر سرش را پایین انداخت. با اخمی که این روزها همیشه بر روی صورتش بود، گفت:
    - هیچی!
    آرش، تانیا و باراد را نشان داد و گفت:
    - می‌دونی که اون هیچ‌وقت قرار نیست برای تو باشه دیگه؟
    امیر نگاهی به آن دو انداخت و بعد به آرش گفت:
    - انقدر مطمئن نباش!
    آرش به امیر نگاه کرد. چیزی نگفت اما می‌دانست که امیر به این راحتی‌ها کنار نمی‌کشد. امیر اهل کنار کشیدن نبود. هیچ زمانی را به یاد نداشت که امیر از کاری صرف نظر کند. همین ثابت قدمیش بود که باعث رهایی تانیا از آتش تعصب پدرش شده بود. توجه بیش‌از اندازه و حساسیت شدیدش بر روی تانیا، بسیار جدید و تعجب‌آور بود. کم کم مهمان‌ها رسیدند. حیاط عمارت را میز و صندلی چیده بودند. راه‌رو زیبایی هم برای ورود عروس و داماد درست کرده بودند. آتنا و بقیه اعضای گروه هفتم کمپ به عروسی رسیدند. با آمدن آن‌ها خبرنگار‌هایی که جلوی درب بودند به سمتشان رفتند. آتنا آهی کشید:
    - توی عروسی یکی دیگه هم ولمون نمی‌کنن.
    یکی از خبرنگارها از آتنا پرسید:
    - خانم آماردی چرا فقط تعداد خاصی از افراد کمپ فوتبال به این‌جا دعوت شدن؟
    آتنا ابرویی بالا انداخت:
    - این سوالیه که باید از اعضای خانواده قائم‌مقامی پرسید.
    یکی دیگر از خبرنگارها پرسید:
    - چرا ورود اهالی رسانه توی عروسی ممنوعه؟
    آتنا خندید:
    -شرافتا می‌خوایید توی عروسی هم باشید؟
    همان موقع تانیا به استقبال آتنا رفت و آتنا را از دست خبرنگارها نجات داد. آتنا کت و شلوار مجلسی سورمه‌ای رنگی پوشیده بود. موهای قهوه‌ای رنگش را باز گذاشته بود. با هم وارد مراسم شدند. آتنا مسئله‌ای را که ذهنش را مشغول کرده بود را به تانیا گفت:
    - دیگه دارم به این نتیجه می‌رسم که می‌خوای من رو بکشی!
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    -ببخشید؟
    آتنا ادامه داد:
    -بیا نقش بازی کردن رو تموم کنیم. من و تو هم‌دیگه رو نمی‌شناسیم ولی انقدر راجع بهت می‌دونم که برام واضح باشه بدون قصد سمت کسی نمی‌ری!
    تانیا پوزخندی زد:
    - تو حتی من رو نمی‌شناسی!
    آتنا سری تکان داد:
    - ولی خانوادت رو می‌شناسم.
    تانیا دندون قرچه‌ای کرد:
    - من مثل خانوادم نیستم.
    آتنا پوزخندی زد:
    - مطمئنی؟
    منتظر جواب تانیا نشد و از کنار او رفت. تانیا نفس عمیقی کشید. به این فکر می‌کرد که همین مانده است که یک فوتبالیست برای او خط و نشان بکشد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    نفس عمیقی کشید. چند ثانیه‌ای همان‌جا ماند که باران به نزد تانیا رفت و گفت:
    - می‌خوای ساقدوش مامانت باشی؟
    تانیا نگاه چپی به باران انداخت:
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    باران شانه‌ای بالا انداخت:
    - اگر دست خودت بود الان چشمام رو از کاسه درمیاوردی؟
    تانیا لبخند محوی زد و سری تکان داد. باران آرام گفت:
    -اگر بابام ازت پرسید بگو من بهت گفتم.
    تانیا سری تکان داد. نگاهی به بازیکن‌های دعوت شده انداخت. با دیدن علیرضا به سمتش رفت. بعد از جریان کمپ دیگر او را ندیده بود. علیرضا کنار پسرهای دیگر ایستاده بود و در حال صحبت کردن بود. تانیا در چند قدمی آن‌ها ایستاد. اولین نفری که او را دید ایمان بود. سریعا به علیرضا اشاره زد. علیرضا که پشتش به تانیا بود برگشت و تانیا را دید. به سمتش رفت و با هم چند قدمی دور شدند. تانیا سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود را پرسید:
    - مامانت کجاست؟
    علیرضابه تانیا نگاه کرد و گفت:
    -کالیفرنیا!
    تانیا ابرویی بالا انداخت:
    -برای عروسی نیومده؟
    علیرضا نگاه چپی به تانیا انداخت:
    - مامانم با ازدواج پدرت با ثریا هم مخالف بود. حالا واسه عروسی ثریا با اون یکی داداشش بیاد؟
    تانیا پوزخندی زد. از این‌که حداقل یک نفر هم در خانواده از ثریا متنفر باشد راضی بود. با حسرت گفت:
    - حداقل یکی می‌تونه توی کالیفرنیا بمونه!
    قبل از اینکه علیرضا حرفی بزند، اعلام کردند که عروس و داماد وارد شدند. همه منظم ایستادند و عروس و داماد آمدند. ثریا دستش را دور بازوی هادود حلقه کرده بود. از راهروی زیبایی که برایشان درست کرده بودند گذشتند. همه جمعیت پشت میز‌ها ایستادند. این عروسی اتفاق مهمی در جامعه محسوب می‌شد. مدت طولانی بود که قائم‌مقامی‌ها بدون هیچ حاشیه‌ای درحال پیشبرد اهدافشان بودند. مرگ هادود قبلی و این ازدواج نشان‌گر آغاز فصلی نو در این خانواده بود. هر دو سر سفره عقد نشستند. تانیا، باراد، باران و امیر در ردیف اول نشسته بودند. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. اول از ثریا پرسید:
    - سرکار خانم ثریا قائم مقامی آیا بنیامین قائم مقامی را به همسری می‌پذیرید؟
    ثریا نگاهی به هادود کرد. چاره‌ای به جز قبول کردن نداشت. حتی اگر از هادود متنفر بود و هیچ علاقه‌ای برای ازدواج با او نداشت. آرام گفت:
    -بله.
    بعد نوبت هادود بود. هادود هم از این ازدواج راضی نبود. اما حتی بزرگ‌خاندان قائم مقامی هم قدرت منتفی کردن این عروسی را نداشت. پس از همسر سابقش که بیست و هشت سال پیش مرده بود دیگر به هیچ زنی علاقه‌ای نداشت و برای رهایی از این ازدواج حاضر بود؛ هرکاری بکند. عاقد پرسید:
    - جناب آقای قائم مقامی آیا ثریا قائم مقامی را به همسری می‌پذیرید؟
    هادود هم سری تکان داد و گفت:
    - بله.
    همه حضار دست زدند. بزرگ خاندان قائم‌مقامی ازدواج کرده‌بود و این مهم‌ترین خبر چندوقت اخیر بود. جعمیت خوش‌حال بودند و شادیشان را با صدای دستشان نشان می‌دادند. چندثانیه‌ای نگذشته بود که ناگهان صدای شلیک گلوله آمد. با اولین گلوله جمعیت هراسان شدند. از صندلی‌ها برخواستند و خودشان را به جایی امن رساندند. اما دومین گلوله مستقیم به ثریا خورد. ثریا به روی زمین افتاد. چند نفر در جمعیت جیغ کشیدند. خون زیادی از زخمش بیرون می‌آمد و هیچ‌کس جرات نزدیک شدن به اورا نداشت. محافظ‌ها دور هادود را گرفته‌بودند تا بلایی سرش نیاید. جمعیت متشنج شد. هرکس به سمتی می‌دوید. امیر برخواست. شلیک‌ها پایان یافته بود. نفس عمیقی کشید. سریعا به محافظ‌ها گفت که ماشین را آماده کنند. پارچه‌ای را روی زخم ثریا محکم نگه‌داشت و منتظر شد تا ماشین بیاید. طولی نکشید که ثریا را سوار ماشین کردند تا به بیمارستان ببرند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    طولی نکشید که به بیمارستان رسیدند. باراد اقدامات امنیتی شدیدی را انجام داد و تمام بیمارستان، پر از پلیس و محافظ بودند. باران، تانیا و باراد به همراه هادود به بیمارستان رفته بودند. ثریا در اتاق عمل بود و خبری از وضعیتش نداشتند. امیر و آرش به دنبال ضاربان رفته بودند، اما پیدا کردنشان کار ساده‌ای نبود. هادود با عصبانیت در راهروی بیمارستان راه‌ می‌رفت. همه آشفته بودند. انتظار نداشتند که این جشن این‌گونه تمام شود. دو حمله مسلحانه به اعضای خانواده در کم‌تر یک ماه؛ ضربه بزرگی بر اعتبار قائم‌مقامی‌ها می‌زد. هادود به سمت تانیا رفت و با عصبانیت گفت:
    _کار تو بود؟
    تانیا پوفی کشید. منتظر این بود که یک نفر او را محکوم کنند. با بی‌خیالی گفت:
    -ثریایی که زنده است و با تو ازدواج کرده برای من مفیدتر از ثریا مرده است.
    هادود چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و با تهدید گفت:
    -اگر بفهمم کار تو بوده...
    تانیا اخمی کرد:
    -مطمئن باش اگر کسی رو بکشم با افتخار می‌گم که من کشتم.
    هادود خواست حرفی بزند که امیر از پله‌های بیمارستان بالا آمد و به سمت آن‌ها رفت. هادود با عصبانیت گفت:
    -تیرانداز رو گرفتید؟
    امیر سری به نشانه نفی تکان داد:
    -فرار کرده!
    هادود با عصبانیت بیشتری گفت:
    -کدوم احمقی جرئت کرده به خانواده من حمله کنه؟
    بعد روبه هر چهار نفر آن‌ها گفت:
    - به جای این‌که اینجا وایستید من رو نگاه کنید برید ببینید کی پشت این حمله‌ بوده!
    اجازه اعتراض به آن‌ها را نداد. با تحکم بیشتری گفت:
    -زود باشید!
    هر چهار نفرشان بدون این‌که حرفی بزنند از بیمارستان خارج شدند. جلوی درب بیمارستان بودند که گوشی باراد زنگ خورد. از اداره با او تماس گرفته بودند. رو به تانیا گفت:
    -من باید برم.
    تانیا سری تکان داد و گفت:
    - مراقب باش!
    باراد سری تکان داد و از آن‌ها دور شد. راننده باران دنبالش آمد و باران هم از آن‌ها خداحافظی کرد. امیر و تانیا ایستاده بودند. امیر به تانیا گفت:
    -می‌رسونمت عمارت!
    تانیا نگاهی به امیر انداخت:
    -خیلی خب!
    و هر دو سوار ماشین امیر شدند. تا میانه‌های راه حرفی نزدند. ذهن هر دو مشغول مسائل مختلفی بود. این‌که شخصی به خانوادشان حمله می‌کند، برای هر دو نفرشان اعصاب خردکن بود. فرار کردن ضارب نیز مزید بر علت بود. هر دو می‌دانستند پیدا کردن ضارب به این سادگی‌ها هم نیست. در میانه‌های راه بودند که تانیا گفت:
    - هیچ دوربینی به طرف محل تیر‌اندازی وجود نداره؟
    امیر در حالی که روبه‌رو را نگاه می‌کرد، گفت:
    - چندتا دوربین بوده ولی همشون توی اون لحظه خاموش بودن.
    تانیا با تعجب پرسید:
    - یعنی چی خاموش بودن؟
    امیر نفس عمیقی کشید:
    -هیچ‌کدومشون از اون لحظه فیلم برداری نکردن.
    تانیا چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
    -یکی دوربین‌ها رو خاموش کرده!
    امیر با تعجب به تانیا نگاه کرد و پرسید:
    -یعنی چی؟
    تانیا نفس عمیقی کشید و سعی کرد تئوریش را برای امیر توضیح بدهد:
    -امکان هک دوربین های عمارت نزدیک به صفره. کسی نمی‌تونسته دوربین‌هارو خاموش کنه.
    امیر سری تکان داد و بعد از چند لحظه گفت:
    - امکان دسترسی به اتاق دوربین‌ها رو فقط چند نفر از نگهبان‌ها دارن که همه اونا توی مراسم هم بودن.
    تانیا سری تکان داد. کمی فکر کرد و بعد گفت:
    - خب برنامه ریزی کرده واسه اون‌موقع!
    امیر سری تکان داد:
    -دنبالش می‌گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    بعد از چند ثانیه گفت:
    - تو الان نباید خوشحال باشی؟
    تانیا با تعجب پرسید:
    - چرا؟
    امیر نگاهی به تانیا کرد و بعد گفت:
    - تو از ثریا متنفری. الان نباید از این‌که داره می‌میره خوش‌حال باشی؟
    تانیا پوزخندی زد:
    - اگر قراره کسی ثریا رو بکشه اون منم. هیچ‌کس دیگه‌ای حق نداره این کار رو بکنه!
    امیر ابرویی بالا انداخت و سری تکان داد. به عمارت رسیدند. ماشین را نگه داشت. رسمی که قرار بود در این شرایط اجرا شود، شدیدا نگرانش کرده بود. نمی‌دانست چگونه تانیا قرار است از پس مراسم بربیاید. در این شرایط تانیا بود و بدترین تجربه زندگیش! تانیا از ماشین پیاده شد. امیر صدایش کرد:
    -تانیا؟
    تانیا برگشت از پنجره ماشین امیر را نگاه کرد:
    -بله؟
    امیر دستی بر موهایش کشید کمی دست دست کرد و بعد گفت:
    -می‌دونی که توی این شرایط رسم قربانی کردن اجرا می‌شه؟
    تانیا نفس عمیقی کشید و سری تکان داد:
    -آره! باید بز رو بخری!
    امیر سری تکان داد و چیزی نگفت. امیدوار بود تانیا همان‌طور که وانمود می‌کرد؛ حالش خوب باشد. تانیا هم از کنار ماشین رفت. تنها چیزی که به آن فکر می‌کرد رسم قربانی کردن بود. سعی می‌کرد بر خودش مسلط باشد. رسم قربانی کردن او را به یاد آن شب کذایی در پانزده سال پیش می‌انداخت. امیدوار بود که بتواند از پسش بربیاید. نفس عمیق دیگری کشید و به طرف اتاقش رفت.
    ***
    آتش بزرگی روشن کرده بودند. بزی را خریده و آنجا گذاشته بودند. امیر، تانیا، باران، هادود و چند نفر از اعضای نزدیک خانواده در مراسم قربانی کردن حضور داشتند. مراسمی که برای سالم ماندن ثریا اجرا می‌کردند. رسمی باستانی که از هزاران سال پیش برجا مانده بود. رسومات التقاطی از چندین فرهنگ مختلف که قائم‌مقامی‌ها داعیه‌دارش بودند. خدمت‌کارها را از محل برگزاری مراسم دور کرده بودند. هیچ‌کس به جز خودشان نمی‌توانست در آن مراسم شرکت کند. باراد هم به دلیل کارش نمی‌توانست آن‌جا باشد. هادود خودش شخصا اجرای مراسم را برعهده داشت. او هم بزرگ خاندان بود و هم همسر ثریا. هیچ‌کس به جز او نمی‌توانست این‌کار را انجام دهد. همه شرکت کنندگان لباس قرمز بر تن داشتند. امیر با نگرانی به تانیا نگاه می‌کرد. تانیا به ظاهر خون‌سرد بود. اما تمام بدنش عرق کرد بود و خودش احساس می‌کرد که می‌لرزد. حتی مکان برگزاری مراسم هم با آن شب یکی بود. هادود چند قدم به سمت آتش برداشت تا مراسم را شروع کند. تانیا نفس عمیقی کشید‌. تک تک سلول‌های بدنش می‌لرزیدند. به سختی می‌توانست آب دهانش را قورت دهد. هادود چاقویی را برداشت و به سمت بز رفت. چاقو را به سمت حیوان گرفت و زخمی در سمت چپ صورت حیوان ایجاد کرد. بز از حالت عادی خارج شده بود. هادود جام مسی را برداشت و سر بز را محکم گرفت. جام را از خون بز پر کرد. سپس خون را به داخل آتش ریخت. جام را کناری گذاشت. به پشت سر بز رفت تا آخرین مرحله را اجرا کند. بز را گرفت. بلندش کرد و از سمت چپ به داخل آتش انداخت. نفس تانیا در سـ*ـینه حبس شد. احساس کرد که سمت چپ صورتش می‌سوزد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود. حیوان در آتش ناله می‌کرد. همه اعضا باید می‌ایستادند تا حیوان جان دهد. بوی گوشت کباب شده با فریاد های از سر درد حیوان قاطی شده بود. تانیا تمام سعیش را می‌کرد تا خون‌سرد باشد. اما هم امیر و هم باران لرزش محسوس بدنش را می‌دیدند. امیر می‌خواست در میانه مراسم تانیا را بردارد و از آن‌جا دور کند. اما نمی‌شد. این‌بار توان انجام این‌کار را نداشت. این‌بار باید تا آخر مراسم در آن حضور می‌یافتند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تانیا می‌لرزید و پاهایش دیگر توان ایستادن نداشت. بالاخره مراسم پایان یافت. تانیا به سرعت به سمت عمارت رفت. نفهمید چگونه به اتاقش رسید. نفس نفس می‌زد. تمام بدنش عرق کرده بود و می‌لرزید. جلوی آینه ایستاد. با دستان لرزان موهایی که سمت چپ صورتش را پوشانده بود را کنار زد. دستی روی زخم عمیقی که در میان سوختگی صورتش قرارداشت کشید. چشمانش پر از اشک شده بود. امیر وارد اتاق شد. تانیا موهایش را به روی صورتش ریخت. امیر با نگرانی پرسید:
    -خوبی؟
    تانیا می‌لرزید‌. هیچ پاسخی به امیر نداد. امیر چند قدم به جلو برداشت:
    -تانیا؟
    تانیا با صدایی که مملو از ترس و عصبانیت بود گفت:
    -برو بیرون!
    امیر چند قدم دیگر به جلو برداشت:
    -تانیا نمی‌تونم توی این وضعیت تنهات بذارم.
    تانیا یکی از شیشه‌های عطرش را به سمت امیر پرتاب کرد و فریاد زد:
    _ برو بیرون!
    شیشه از فاصله چند سانتی امیر رد شد‌. به دیوار خورد و شکست. امیر دستانش را بالا آورد و گفت:
    -خیلی خب! خیلی خب!
    و علارغم میل باطنی‌اش از اتاق بیرون رفت. تانیا تمام وسایل میز آرایشش را به سمت دیوار پرتاب کرد‌. علاوه بر آن هر وسیله‌ای که در اتاقش بود را پرتاب کرد. بعد از تمام شدن وسایل در میان اتاق ایستاد چندبار فریاد بلندی زد. دستش مجروح شده بود و خون‌ریزی داشت. بعد از چندبار فریاد زدن دیگر هیچ صدایی از او بیرون نیامد.‌ روی زمین نشست. زانوانش را در آغـ*ـوش گرفت و بی حرکت همان‌جا ماند. باران به باراد زنگ زده بود و به او ماجرا را گفته بود. باراد هم بدون فوت وقت خودش را به عمارت رساند. از پله‌ها با عجله بالا رفت. امیر و باران پشت درب اتاق تانیا ایستاده بودند. باراد با عصبانیت گفت:
    - چرا هیچ‌کس به من خبر نداده بود که امشب مراسم قربانی کردنه؟
    باران با استرس گفت:
    - این همه بهت زنگ زدم. تماس می‌رفت تو اپراتور اداره!
    باراد پوفی کشید:
    - شما برید من می‌رم پیشش.
    باران با نگرانی گفت:
    -مطمئنی؟
    باراد سری تکان داد:
    - اگر نخواد من پیشش باشم نمی‌خواد هیچ‌کس دیگه‌ای هم باشه!
    باران سری تکان داد. باراد به امیر نگاه کرد. امیر نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. باران و امیر رفتند. باراد بدون این‌که درب بزند وارد اتاق تانیا شد. اتاق کاملا بهم ریخته بود. روی زمین پر از خرده شیشه و لوازم شکسته بود. تانیا در وسط اتاق نشسته بود و به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. باراد دست تانیا را که دید؛ سریع جعبه کمک های اولیه را آورد. هیچ حرفی نزد. فقط دست تانیا را گرفت و تکه کوچکی از شیشه درون دستش بود را با احتیاط درآورد. زخمش را سریع پانسمان کرد. وسایلی را که استفاده کرده بود کنار گذاشت و کنار تانیا نشست. هیچ چیز نگفت. نمی‌دانست چه بگوید. تنها چیزی که می‌توانست انجام دهد نشستن آن‌جا بود. دقایق طولانی گذشت. تانیا تکانی خورد. باراد نگاهش کرد. انگار تازه به این دنیا بازگشته بود. با دیدن باراد تعجب کرد. نگاهی به اتاق انداخت و با صدایی لرزان گفت:
    _من...
    باراد با آرامش گفت:
    _هیش قرار نیست چیزی رو توضیح بدی.
    تانیا با همان چشمان غمگین به باراد نگان کرد. باراد با همان آرامش گفت:
    _ می‌خوام بهت یک چیزی بگم...
    تانیا چیزی نگفت اما منتظر ادامه حرف های باراد بود. باراد نفس عمیقی کشید و گفت:
    _ می‌خوام بغلت کنم ولی امیدوارم...
    تانیا نگذاشت صحبت های باراد تمام شود. خودش را به آغـ*ـوش باراد انداخت. باراد چند ثانیه شوکه بود اما سریع به خودش آمد و دستانش را دور تانیا حلقه کرد. تانیا آرام گفت:
    _منم امیدوارم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    وارد باشگاه عمارت شد. تاپ و شلوارک ورزشی پوشیده بود. منتظر ماند تا آرش نیز سر برسد و با یک دیگر تمرین را آغاز کنند. پس از چند دقیقه آرش آمد و شروع به تمرین کردن. ابتدا به روی تردمیل رفتند. آرش گفت:
    -نباید می‌ذاشتید نگار فرار کنه!
    باران سرعت را زیاد کرد و پرسید:
    -چرا؟
    -چراش معلوم نیست؟ اون جرات کرده که به قائم‌مقامی‌ها توی ساختمان اصلی هولدینگ حمله کنه! اون تانیا رو زخمی کرده!
    باران که به روبه‌رویش خیره شده بود، پاسخ داد:
    -اون کاری رو که فکر می‌کرده درسته انجام داده!
    آرش با تعجب پرسید:
    -تو با کارش موافقی؟
    باران سرعت تردمیل را بیش‌تر کرد. نور آفتاب به موهای طلایی رنگش می‌خورد و موهایش می‌درخشید.
    -بحث موافقت با کارش نیست!
    آرش سرعت تردمیل را کم کرد. باید به سراغ نرمشی دیگر می‌رفتند.
    -پس بحث چیه؟
    باران نیز از تردمیل پایین آمد. وزنه مناسب را آماده کردند و شروع به زدن پرس سـ*ـینه کردند.
    -بحث اینه که اگر کسی هدفی داره، باید بتونه هرکاری برای رسیدن بهش انجام بده!
    آرش میله را سر جایش گذاشت تا بین دو ست استراحت کند.
    -حتی اگر کارش دیوانه وار باشه؟
    باران پوزخندی زد.
    -همیشه که همه‌چی باب میل ما پیش نمی‌ره!
    آرش نشست. به باران که ست آخر را می‌زد نگاه کرد.
    -یعنی می‌گی کارش درست بود؟
    -هدفی داشته و برای رسیدن بهش اقدام کرده! کاری که ما هیچ‌وقت انجام ندادید!
    -کشتن تانیا رو؟
    باران نیز نشست. سری به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    -وایستادن جلوی سیستمی رو که هممون ازش ناراضیم!
    برخواست و به سمت دوچرخه ایستاده رفت. آرش نیز بر روی دوچرخه دیگر نشست.
    -داری حرفای خطرناکی می‌زنی!
    باران صدایش کمی بالاتر رفت.
    -تو حتی می‌ترسی که راجع به مخالف با سیستم حرف بزنی!
    آرش که متوجه دلیل رفت باران نمی‌شد، چیزی نگفت. باران ادامه داد:
    -سال‌هاست که داریم می‌بینیم، چه بلاهایی سر آدم‌ها به بهونه رسم و رسومات میاد!
    نفس عمیقی کشید.
    -تانیا رو نگاه کن! لازم نیست روانشناس باشی تا بفهمی تانیا چه مشکلی داره! شب قربانی برای سلامتی ثریا، انقدر حالش بد شد که من فکر کردم خودش و همه مارو به راحتی بکشه!
    از دوچرخه بلند شد.
    -تازه تانیا تنها کسیه که ما بعد از اجرای رسومات دیدیمش!
    آرش کنارش ایستاد. قصد حرف زدن نداشت. می‌خواست فقط سخنان باران را بشنود. باران ادامه داد:
    -تا کی قراره بشینیم و ببینیم و هیچ‌کاری نکنیم!
    دمبل را بلند کرد و پشت بازو زد.
    -اگر هممون به اندازه نگار جرات داشتیم...
    ادامه حرفش را نزد. آرش جلوی او ایستاد و پرسید:
    -خب؟
    باران چشمان آبیش را به چشمان به رنگ شب آرش دوخت و گفت:
    -کاش می‌تونستیم مثل نگار جلوی هرچیزی که ازش بدمون میاد وایستیم.
    آرش شانه‌های باران را گرفت.
    -برای داشتن اهداف بزرگ، باید قادر باشی که هر چیزی رو که برات عزیزه رو قربانی کنی! می‌تونی این‌کار رو کنی؟
    باران آرام سری تکان داد. آرش ادامه داد:
    -حاضری من رو فدا کنی تا به آرمانی که داری برسی؟
    باران با بهت به آرش نگاه کرد. حتی فکر کردن به آن نیز زجرآور بود. اما آیا او واقعا قادر بود که همه‌چیز و همه‌کس، حتی آرش را نیز فدای آرمان‌هایش کند؟ سرش پایین انداخت و سوال آرش را بی جواب گذاشت. با هشدار یارا به یاد آورد که با خبرنگاران جلسه دارد. آرش را تنها گذاشت و به اتاقش رفت تا دوش بگیرد. لباسش را پوشید و به طبقه اول رفت. مانند همیشه پاسخ گویی به خبرنگارها کار او بود. موهایش را گوجه‌ای بسته بود و کت و دامن اداری کرم رنگی بر تن داشت. چندین خبرنگار آمده بودند و می‌خواستند هرچه سریع‌تر پاسخ سخنگوی هلدینگ را در مورد تیراندازی بدانند. سالن طلاکوب جایی بود که باران برای صحبت‌هایش در نظر گرفته بود. به مانند همیشه لبخندی بر لب داشت و با کفش‌های تک پاشنه‌اش به مانند مدل‌ها راه می‌رفت. بر روی مبلی که در نظر گرفته بودند نشست. خبرنگار‌ها و عکاسان هم در جایگاه‌های مناسب جاگیر شدند. باران روی مبل نشست و به خبرنگاران گفت:
    - فقط پنج دقیقه فرصت دارم.
    یکی از خبرنگار‌ها سریع پرسید:
    - عامل تیراندازی دستگیر شده؟
    باران سری به نشانه نفی تکان داد:
    - خیر اما همه دارن تلاش خودشون رو برای دستگیری ضارب انجام می‌دن.
    خبرنگار دیگری پرسید:
    -هیچ شخص یا گروهی این حمله رو به گردن نگرفته؟
    باران سری به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    -خیر!
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد ادامه داد:
    - دوستان کمتر از هفتاد و دو ساعت از حمله گذشته. مشخصا اطلاعات کمی در دست داریم.
    کمی از هم‌همه خبرنگارها کم شد. سوال آخر را پرسیدند:
    - در صورت یافته شدن ضارب، به پلیس تحویلش می‌دید؟
    سوال غیرمنتظره‌ای پرسیده بود. لبخند بر روی لب باران خشک شد. از همان سوال‌هایی بود که اورا در منجلاب می‌انداخت. به یاد حمله قبلی و اتفاقی که برای ضاربان افتاده بود افتاد. همین چند ثانیه سکوت و تغییر حالت چهره‌اش موضوعی جنجالی را برای خبرگزاری‌ها به ارمغان آورده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - تمام این‌ها برای بعد از پیدا شدن ضاربه!
    از جایش برخواست:
    - ممنون از توجهتون.
    و به طبقه بالا رفت. می‌دانست که عمل‌کرد خوبی از خود به جای نگذاشته است. نوری که از پنجره‌های خلیجی تراس بزرگ می‌آمد تمام طبقه را روشن کرده بود. دیوارهای کرم رنگ و فرش‌های دست بافت روشن بر این روشنایی و انعکاس نور می‌افزاییدند. با دیدن آرش که در مقابل پنجره‌های خلیجی ایستاده بود، لبخندی زد. کت و شلوار سورمه‌ای رنگی برتن داشت و موهایش را که بسیار کوتاه بود را بالا داده بود. با دیدن باران به سمتش رفت:
    -جلسه چطور بود؟
    باران دستانش را دور گردن آرش حلقه کرد. با لوندی گفت:
    - خوب!
    آرش دستانش را روی کمر باران گذاشت و با لبخند گفت:
    - برو کیفت رو بردار باید بریم.
    باران لبخندی زد و به اتاقش رفت. سه سالی می‌شد که با یک‌دیگر در رابـ ـطه بودند و همه از این رابـ ـطه خبر داشتند. در این مدت هیچ‌کدامشان در مورد احتمال ازدواج اجباری امیر و باران صحبت نمی‌کردند. امیر چندباری به آرش این اطمینان را داده بود؛ که قرار نیست این اتفاق بیوفتد و هر طور شده‌است جلوی این ازدواج را می‌گیرد. آرش به صحبت‌های امیر اطمینان داشت و مطمئن بود که امیر هیچ‌گاه با کسی که او دوست دارد ازدواج نمی‌کند! طولی نکشید تا باران با کیفی در دست از اتاقش بیرون آمد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کنار آرش رفت و گفت:
    -کجا می‌ریم؟
    هر دو به سمت پارکینگ حرکت کردند. آرش پاسخ داد:
    - باید بریم هلدینگ. جلسه گذاشتن.
    باران ابرویی بالا انداخت:
    - بعدش کجا می‌ریم؟
    به ماشین آرش رسیدند. آرش شانه‌ای بالا انداخت:
    - به اونجا هم می‌رسیم.
    سوار ماشین شدند. تا رسیدن به هلدینگ حرف مهمی نزدند. مسیر عمارت تا هلدینگ انقدرها هم زیاد نبود. به هلدینگ که رسیدند یک راست به سمت اتاق مدیریت رفتند. اتاق بزرگی که یک میز بسیار بزرگ در میانش بود و بالغ بر پنجاه صندلی اطرافش بود. امیر در صدر نشسته بود و تانیا و باراد هم در دوطرف جلوس کرده‌بودند. دیوار‌های اتاق ترکیبی از رنگ‌های خنثی بود. در میان میز مانتیور شفاف سه بعدی گذاشته بودند تا در صورت نیاز از آن استفاده کنند. با رسیدن باران و آرش هر سه به آن دو نگاه کردند. باراد بدون هیچ مقدمه‌ای رو به باران گفت:
    - جوابی که به خبرنگارها دادی می‌تونه به ضررمون باشه.
    باران متوجه منظور برادرش نشد. با تعجب پرسید:
    - کدوم جواب؟
    امیر دستی به روی صورتش کشید و گفت:
    -راجع به اینکه با ضارب چی‌کار می‌خواییم بکنیم.
    باران نفس عمیقی کشید. ذهن خودش ان‌قدر درگیر این مسئله بود که این صحبت‌ها به مثابه کبریتی در انبار باروت او بودند. با صدای بلندی گفت:
    - واقعا می‌خواییم چی‌کار بکنیم؟
    همه اعضای داخل اتاق با تعجب به او نگاه کردند. این رفتار از او بسیار بعید بود. باران همیشه مطیع و پیرو تصمیمات دیگران بود و این رفتارش اصلا با عقل جور درنمی‌آمد. باران کمی به جلو حرکت کرد و بعد ادامه داد:
    - الان ضارب رو بگیریم می‌خواییم چی‌کارش کنیم؟ هان؟ بکشیمش؟ مثل سری پیش می‌خواییم بکشیم و بعد هیچ مسئولیتی رو قبول نکنیم؟
    باراد اخمانش درهم رفت:
    -می‌فهمی چی‌ داری می‌گی؟
    باران چندبار سر تکان داد. اعصابش از تمام اتفاقات خورد بود. نفرت زیادش نسبت به رسومات و روش‌های خانواده هم مزید بر علت شده بود. رو به باراد گفت:
    -آره خوب می‌دونم چی دارم می‌گم.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - این دفعه حق ندارید بلایی سر ضارب بیارید. هر بلایی سر ضارب بیاد بهتون اطمینان می‌دم که کاری کنم همه دنیا بفهمن که چی‌کار کردیم.
    و بعد از اتاق خارج شد. باراد ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - دخترای خانوادمون آمپر پروندن!
    تانیا نگاه چپی به باراد انداخت. باراد شانه‌ای بالا انداخت. تانیا چیزی نگفت. پس از سکوت کوتاهی، امیر به آرش گفت:
    - چیزی از دوربین‌ها پیدا کردی؟
    آرش نفس عمیقی کشید:
    -دوربین‌های اصلی که خاموش بودن ولی چندتا دوربین اضطراری اون‌جا بود که فیلم‌هاش تا چند روز دیگه به دستمون می‌رسه.
    تانیا پرسید:
    -نگهبان‌هایی که دسترسی داشتن چی؟
    آرش به تانیا نگاه کرد:
    -با همشون صحبت کردم. هیچ کدومشون مشکوک نبودن. در ضمن چه سودی از کشتن ثریا می‌برن؟
    تانیا پرسید:
    - اگر کار اون‌ها نباشه کار کیه؟
    آرش شانه‌ای بالا انداخت:
    -گزینه هک همیشه روی میزه!
    تانیا نفسی کشید:
    -احتمال هک کردن خیلی پایینه!
    آرش سری تکان داد:
    - آره ولی نه اگه از داخل هم دسترسی داشته باشن.
    امیر کلافه گفت:
    -باز که برگشتیم خونه اول!
    آرش کمی دست دست کرد و بعد گفت:
    - چند نفر دیگه هم دسترسی دارن.
    باراد که به شدت منتظر باسخ درست و حسابی بود،پرسید:
    -کیا؟
    آرش نفس عمیقی کشید:
    -تمام اعضای خانواده.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    چند ثانیه با تعجب به آرش نگاه کردند. تفسیر این جریان در ذهنشان کمی دشوار بود. امیر سکوت را شکست:
    -یعنی داری می‌گی کار یکی از اعضای خانواده بوده؟
    آرش شانه‌ای بالا انداخت:
    - فقط یه تئوریه! ثریا مهره کلیدیه. خودش ضرری برای کسی نداره اما ازدواجش با هادود برای خیلی‌ها ضرر داره.
    هر سه به تانیا نگاه کردند. بیشترین منفعت را از مرگ ثریا او می‌برد و نزدیک‌ترین مضنون او بود. تانیا پوفی کشید:
    -کار من نبوده!
    آرش ابرویی بالا انداخت:
    -اکی!
    تانیا چشم غره‌ای به آرش زد. باراد گفت:
    - الان همه ما مضنونیم؟
    آرش سری تکان داد. باراد مشکوک به امیر نگاه کرد. امیر اخمی کرد:
    -من چرا باید ثریا رو بکشم؟ می‌خوام بانوی اول خانواده بشم؟
    چند ثانیه فکر کرد و گفت:
    -اگر ثریا بانوی اول خانواده نباشه، نفر بعدی ...
    به تانیا نگاه کرد. هر سه بار دیگر به تانیا نگاه کردند. امیر ادامه داد:
    - تویی!
    تانیا از جایش بلند شد. از این‌که کاری را که او انجام نداده باشد را به گردنش بیاندازند، متنفر بود. پوفی کشید و گفت:
    - من پشت حمله به ثریا نیستم ولی احتمال اینکه الان هر سه تاتون رو بکشم زیاده!
    و از اتاق بیرون رفت. بیرون اتاق باران ایستاده بود. با دیدن تانیا گفت:
    -چی شد؟
    تانیا شانه‌ای بالا انداخت:
    -نزدیک بود سه تا جنازه رو دستمون باقی بمونه‌.
    باران متوجه منظور تانیا نشد. با تعجب گفت:
    -چی؟
    تانیا پوفی کشید:
    - هیچی می‌آیی بریم کافه تریا؟
    باران سری تکان داد و هر دو به سمت کافه تریا شرکت رفتند. کافه‌ای لوکس که تقریبا نصف طبقه اول شرکت را گرفته بود. طراحی نارنجی و زرد داشت و همه‌چی حتی لباس کارکنانش هم به این دو رنگ بودند. منوها را برداشتند وهر دو سفارش دادند و منتظر سفارش ماندند. تانیا پس از کمی سکوت برای باز کردن سر صحبت، گفت:
    -با این وضعیتی که رسم‌ها دارن اجرا می‌شن تا چند وقت دیگه باید بابات رو ببندیم به قایق بفرستیم تو دریا!
    باران با تعجب گفت:
    - این دیگه از کجا اومد؟
    تانیا پوفی کشید:
    - تو و داداشت واقعا تا حالا کتاب رسم‌ها رو نخوندین؟
    باران واقعا تا به حال حتی نگاهی هم به کتاب رسومات نیانداخته بود. شانه‌ای بالا انداخت:
    - نه!
    تانیا سری تکان داد:
    - یه رسم منسوخ شدست. قبلا افراد پیر رو که دیگه نمی‌تونستن از خودشون مراقبت کنن و باری به دوش دیگران بودن رو به قایق می‌بستن و توی دریا رهاشون می‌کردن.
    سفارش‌ها را آوردند. باران خندید و گفت:
    - بابای من تا هشتاد سالگی سرپاست. نمی‌تونیم این‌کار رو باهاش بکنیم.
    تانیا آهی از روی حسرت کشید:
    - متاسفانه!
    باران کمی از قهوه‌اش را خورد:
    - تمام رسم‌هامون احمقانه‌است! همشون!
    تانیا شانه‌ای بالا انداخت:
    - خیلی‌ها اعتقاد دارن همین رسم‌هاست که باعث بقای ما‌ می‌شن. اگر این رسم‌ها نباشن دیگه نمی‌تونیم انقدر قدرتمند باشیم.
    باران پوزخندی زد:
    -همش چرت و پرته! خزعبلات مطلق!
    تانیا نفس عمیقی کشید:
    -بهش اعتقاد دارن دیگه!
    باران چندبار سر تکان داد و بعد گفت:
    - اصلا می‌دونی چیه؟
    تانیا با تعجب پرسید:
    -چیه؟
    باران لبخندی زد:
    - ف*اک دِم!
    تانیا هم لبخند زد:
    - ف*اک دِم!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا