کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
از کجا می‌دانست؟ نکند علم غیب دارد؟ هرچه است، او مرا خوب می‌شناسد. هیچ حرفی نزدم و به مقابل خیره شدم.
- این هم از سرِ کارهای اون احمقه.
دیگر برایم مهم نبود. بگذار محمد را هرچه دوست دارد صدا بزند، احمق، دیوانه، روانی، هرچه، اصلاً به من چه؟
صدای بلند علیرضا، بار دیگر در فضای کوچک ماشین پیچید:
- بس کن تو رو خدا! تا کِی می‌خوای با دیدن سامان و محمد گریه کنی؟ ها؟ چرا یه نگاه به اطرافت نمیندازی؟
ولوم صدایش پایین‌تر آمد و غم در لحنش پدیدار شد:
- بابا باور کن آدم‌های زیادی هستن که دوستت دارن.
و با بغض ادامه داد:
- بیشتر از سامان.
نگاه اشک‌بارش را به چشمانِ غمگینم دوخت.
- چرا؟
دوست داشتم دهان باز کنم و بپرسم «چی چرا؟»؛ اما منتظر بودم خودش توضیح دهد. انتظارم زیاد طول نکشید. با لحن بغض‌آلود و صدایی آرام زمزمه کرد:
- چرا یه بار من رو ندیدی؟
بغض، دست‌هایش را دور گلویم پیچید و علیرضا ادامه داد:
- هیچ‌وقت نفهمیدی من چقدر دوست دارم.
اشک، بار دیگر به چشم‌هایم هجوم آورد و این بار بلند هق زدم. هق زدم به‌خاطر اینکه باور نداشتم، هق زدم به‌خاطر احمق‌بودن خودم. هق زدم، فقط هق زدم و ندانستم جواب محبت علیرضا را چه بدهم. یعنی علیرضا هم مرا دوست داشت؟ حتی بیشتر از سامان؟
دقایقی خیره به چشم‌هایم شد از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. به ماشین تکیه داد و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. دوست داشتم پیاده شوم و کنارش بشینم. دوست داشتم بگویم دیگر محمد را نمی‌خواهم. دوست داشتم بگویم انتخابم از اول هم اشتباه بوده؛ اما جواب تمام این خواستن‌ها، مثل این چند وقتِ سکوت بود. در حینِ بازی با گوشه‌ی شال بلندم با دستمال کاغذی آب دماغم را گرفتم. جواب تمام این خواستن‌ها صدایی بود که از ته قلبم گوش‌هایم را کر می‌کرد، صدایی با فریادِ «تو سامان رو دوست داری.»
سوار شد و بدون نگاه‌کردن به من راه افتاد. جو سنگینی بود. دعا کردم این سکوت آزاردهنده‌ی بینمان شکسته شود و حداقل یک کلمه‌ي دیگر بگوید. دوست نداشتم در این آشفته‌حالی‌ام یکی از حامی‌هایم را از دست بدهم. هرچند مرتضی و علیرضا شباهت‌های زیادی در رفتار داشتند، اما علیرضا کمی روشن‌فکر‌تر بود. دعایم مستجاب نشد که نشد. سکوت، تا آخر حکم‌فرما بود و علیرضا با همان اخم‌های درهم و بدون خداحافظی، مرا مقابل خانه‌مان پیاده کرد.
وقتی صدای کشیده شدن لاستیک‌هایش را در روی آسفالت‌ها شنیدم، تازه فهمیدم چه اتفاقاتی در این دوساعت اخیر افتاده و اگر علیرضا این سرعت زیاد مثل من کار دستش بدهد، چه خواهد شد؟
دستم را روی آیفون گذاشتم و نگاهم مسیر رفته‌ی علیرضا را دنبال کرد. در با صدای تیکی باز شد و من به‌ناچار چشم از مسیر گرفتم و وارد حیاط شدم. اولین کسی که مقابلم ظاهر شد، مرتضی بود. اضطراب از چهره‌اش می‌بارید. جلو آمد و دستم را میان دستانش گرفت.
- کجا بودی لیلا؟ نگرانت شدیم.
سعی کردم مثل همیشه، اتفاقات اخیر و دردهایم را کنار بزنم و لبخند مصنوعی‌ای را بر لبانم بنشانم. البته موفق هم شدم و لبخندی زدم.
- با علیرضا بودم. حوصله‌م تو خونه سر رفته بود، من هم بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون.
اضطرابش کم شد و برای اولین بار، دیگر چیزی درباره‌ی علیرضا نپرسید. نفسش را از سر آسودگی بیرون داد و کمکم کرد تا وارد خانه شوم. مادرم هم همانند مرتضی، مقابلم آمد. حوصله نداشتم جواب بدهم. برای همین مرتضی توضیح داد که با علیرضا بیرون بوده‌ام.
بدون حرفی و با کمک مرتضی از پله‌ها بالا رفتم و دوباره خودم را در اتاقم حبس کردم. اما انگار دل اتاقم هم پر بود که به‌محض رسیدنم به اتاق، همان‌جا پشتِ در نشستم و دوباره اشک ریختم. نمی‌دانم چرا، دست خودم نبود؛ فقط می‌دانستم این گریه‌ها واقعی‌اند و یک جای کار اشتباه است. یک جای کار را اشتباه کرده‌ام، اما کجا؟ مگر در زندگی‌ام اشتباهی بزرگ‌تر از محمد هم بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    برخورد محکم سرم به در چوبی اتاقم باعث شد خواب از سرم بپرد و تن کوفته‌ام را تکانی بدهم. با هر تکانی که می‌خوردم، درد بدی در تمام تنم می‌پیچید. گردنم گرفته بود و سرم به‌شدت درد می‌کرد. بلند شدم و نگاهی به موقعیتم انداختم. از شدت خستگی، همان‌جا کنار در خوابم بـرده بود.
    عصایم را از کنارم برداشتم و کشان‌کشان به‌سمت حمام رفتم. دستم به‌سمت شیر آبِ داغ رفت‌؛ اما در آنی از لحظه تصمیمم را عوض و شیر آبِ سرد را باز کردم. هجوم یک‌‌باره‌ی قطرات سرد آب به تنم، نفسم را پس زد و خون رگ‌هایم را منجمد ساخت؛ اما این وضعیت تا هنگامی طول کشید که به خودم آمدم. برای لحظه‌ای خودم را به آب گرم سپردم و سعی کردم همه‌چیز را به فراموشی بسپارم. سعی کردم امروز را فراموش کنم، سامان را، علیرضا را.
    از حمام بیرون آمدم و بعد از پوشیدن لباس‌هایم با موهایی خیس، روی تختم نشستم. می‌ترسیدم با این وضعیتم زخم بستر بگیرم. روزهایم کاملاً تکراری بودند و حوصله‌ام نمی‌گذاشت از تختم پایین و جایی بروم.
    در باز شد و بی‌آنکه بپرسد، مرتضی وارد اتاق شد. وقتی مرا با موهای خیس و پریشان دید، ملامت‌بار نگاهم کرد و همان‌طور که به‌سمت میز توالتم می‌رفت، غر زد:
    - آدم همین‌جوری می‌شینه؟ نمیگی سرما می‌خوری؟
    سشواربه‌دست به‌سمتم آمد و سری از روی تأسف تکان داد.
    - نگاهش کن! از سرما می‌لرزه.
    سشوار را به برق زد و با تمام حوصله، شروع کرد موهایم را خشک‌کردن. وسط کارش بود که بی‌محابا پرسیدم:
    - محمد رفت؟
    برای لحظه‌ای حرکت دستش متوقف شد؛ اما برای اینکه خودش را بی‌تفاوت نشان دهد، دوباره به کارش ادامه داد و با لحنی عادی گفت:
    - نمی‌دونم. نه، فکر نکنم. اگه بره، میاد خدافظی پیش بابا.
    پس قصد رفتنش قطعی بود. دوباره پرسیدم:
    - برای چی میره؟
    بی هیچ منظوری گفت:
    - تو برای چی رفتی؟
    می‌دانستم منظورش تحصیل است، اما من این را هم می‌دانستم که محمد دیگر حالاحالا‌ها قصد ادامه‌ي تحصیل ندارد. برای همین جواب دادم:
    - من رفتم تا فراموش کنم.
    دوباره حرکت دستش کند شد. شانه‌ای به موهای بلندم زد و دستی لابه‌لایشان کشید.
    - چقدر بلند شدن. آخرین باری که دیدمت، موهات پسرونه بودن. من می‌دونستم.
    و بی‌آنکه بگوید چه چیزی را می‌دانست، موهایم را درون کش جمع کرد. به‌سمتش برگشتم و مقابلش نشستم. حال می‌فهمم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. دستی بر ته‌ریشش کشیدم و آهسته پرسیدم:
    - چی رو می‌دونستی؟
    سشوار را برداشت و مشغول جمع‌کردن سیمش شد.
    - اینکه محمد همچین بی‌گـ ـناه هم نیست. اگر هم روزی که بهت زنگ زدم گفتم سربازیم تموم شده و مثل بقیه باهات کینه نداشتم، به‌خاطر همین بود.
    مستقیم در چشمانم خیره شد.
    - من خواهر خودم رو می‌شناسم. اون برق عشق چرا یه‌دفعه از چشم‌هات رفت؟ چرا تویی که این‌قدر با محمد راه میومدی، یه‌دفعه‌ای تصمیم جدایی گرفتی؟ هرچی باشه، من تجربه‌م از تو بیشتره، می‌شناسمت.
    دستم را میان دستانش گرفت و نفس عمیقی کشید. از اینکه طی این سال‌ها کسی هم بوده که مرا درک کند، مرا بی‌گـ ـناه بداند و به من کینه نورزد، حس خوبی در ته دلم جای گرفت. داشتن حامی یعنی داشتن یکی مثل مرتضی، یکی مثل علیرضا و من همانند آدم‌های دیوانه، علیرضا را از خود می‌رانم و آزارش می‌دهم.
    از یادآوری اتفاقات صبح نفسم در سـ*ـینه‌ام گره خورد. از اینکه سال‌ها عمرم را با محمد تلف کردم، برای اولین بار احساس ندامتِ عمیقی می‌کردم. گویا به‌جای هفت سال، بیست سال ذهنم، قلبم و عشقم را صرفِ محمد کردم و حال پس از سال‌ها چون فرمانده‌ای خسته از جنگ که در پی معشوق آمده باشد و بداند او سال‌ها پیش رفته، خسته از انتظار بی‌‌پایان، تازه فهمیدم چه کرده‌ام. برای رهایی از این ندامت هیچ راهی نمی‌یابم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    بعد از مدت‌ها، همانند انسان‌های عادی با آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. صورتم را روی بالش کشیدم و دستم را به دنبال گوشی، روی عسلی گشتم. واقعاً با آن‌همه بی‌خوابی، بنیه‌ی بیدارشدن نداشتم. همین‌که دستم به اسکرینِ تختش خورد، صدای دانگ‌دانگ بلند آلارم قطع شد. لحافم را بالاتر کشیدم و جنین‌وار در خودم جمع شدم. غلتی زدم و چشم هایم را روی هم فشردم؛ اما هرچه تلاش کردم، دیگر خوابم نبرد و یک دشنام آبدار هم به خودم دادم که چرا دیشب ساعت را تنظیم کردم. نگاهم را در قابِ سقف سفید چرخاندم و چشم‌هایم را ماساژ آرامی دادم.
    به‌ناچار لحاف را کنار زدم و از تخت‌خوابم که همدمِ این روزهایم شده بود، دل کندم. حوله‌ام را برداشتم و به حمام رفتم. بعد از یک حمام حسابی و برون‌کردن خستگی‌هایم توسط آب گرم، از حمام بیرون آمدم. لباس‌های تمیزی بر تن کردم و بعد از شانه‌زدن موهایم به پایین رفتم. روزهایی بود که خوب‌بودن را کماکان احساس می‌کردم؛ اما اگر جایی یاد و نام سیما نباشد.
    به‌محض رسیدنم به سالن، مادرم را دیدم که مقابل آینه‌ی قدی سالن چادرش را روی سرش درست می‌کرد. با تعجب نگاهش کردم و چند پله‌ی باقی‌مانده را به‌سختی طی کردم. عصایم بدجور برایم عذاب شده بود.
    آهسته سلام دادم و جلو رفتم. متعجب پرسیدم:
    - جایی می‌رین؟
    دستش روی چادرش ثابت ماند و نگاهش را از آینه به من که پشتش ایستاده بودم، سوق داد. از این‌پاآن‌پاکردنش معلوم بود دوست ندارد بگوید، اما من با کنجکاوی ادامه دادم:
    - کجا؟ آخه... آخه نگفته بودین جایی می‌رین، واسه این پرسیدم.
    کش چادرش را روی روسری قهوه‌ای و گران‌قیمتش فیکس کرد و با بی‌میلی گفت:
    - امشب ساعت سه محمد عازمه. می‌ریم خونه‌ی داییت.
    یک آن احساس کردم مشتی محکم به قلبم خورد. درونم خالی شد و احساس کردم در آنی از لحظه، گیم اور شدم. دستم را دور حلقه‌ی عصایم فشردم و پای‌کوبان به‌سمت مبل رفتم. سعی کردم تمام بی‌محلی وجودم را در چهره‌ام بریزم و بی‌اهمیت باشم. نمی‌دانم توانستم موفق باشم یا نه؛ اما هرچه بود، در دلم آشوب بود.
    - خب، نصفه‌شب عازمه. چرا الان می‌رین؟
    چادرش را دورش انداخت و شانه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم. لابد می‌خواد امروز خداحافظی کنه.
    سرم را تکان دادم.
    - شاید.
    حضور پدرم در سالن، باعث شد سکوت اختیار کنم. سلام آرامی دادم و دوباره نگاهم را در چشمان پر از تردید مادرم دوختم. مادرم هم از آینه نگاه گذرایی به من انداخت و با یک خداحافظ آرام و زیرلبی به دنبال پدرم از خانه خارج شد. نگاهم را در سرتاسر سالن گذراندم. آرامم نمی گرفت. درست شده بودم همان آدم شش سال پیش، همانی که بی‌طاقتی‌های قلبش دست خودش نبود، همان آدم بی‌منطق و زبان‌نفهم.
    واقعاً چرا؟‌ چرا یک بار هم مرا ذره‌ای دوست نداشت؟ مگر چقدر بد بودم که خودش را به نشنیدن زد، حرف‌های سیما را ندیده گرفت و روی حقایق چشم بست؟ مگر پست‌تر از سمیه‌اش بودم؟ چرا یک‌ بار نگذاشت طعم واقعی عشق را بچشم؟ چرا می‌رود؟ کاش برای یک‌ بار هم که شده بود، دوستم داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    چهاردیواری خانه عذابم می‌داد؛ اما از آخرین بیرون‌رفتنم هم خاطره‌ی خوبی نداشتم. راستش از ماشین هم محروم بودم.
    کلافه، سرم را میان دستانم گرفتم و زیرلب ترانه‌ای که علیرضا همیشه گوش می‌داد را زمزمه کردم. علیرضا کجاست؟ چرا در روزی که می‌داند محمد می‌رود، مرا تنها گذاشته؟ چرا زنگ نمی‌زند همانند دیگر مواقع؟ همه باز آن‌قدر درگیر محمد شده‌ بودند که مرا فراموش کردند. شاید هم چون طلاق گرفتم، قدم و حضورم را بد می‌دانستند. مردم خرافاتی بودند دیگر، حتی برای بدرقه هم نمی‌پذیرفتند تا در جمع باشم. همانند آدمی بودم که در اوج هوشیاری‌اش، به تهمتی ناحق در تیمارستان به سر می‌برد. هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید و هیچ‌کس درکم نمی‌کرد. همان‌قدر پوچ و همان‌قدر بی‌معنی.
    صدای نوتیف موبایلم بلند شد و باعث شد سرم را بالا بیاورم. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم شاید اتفاق خوشی در راه باشد. با همان روزنه‌ای از امید، به کمک عصایم بلند شدم و به‌سمت موبایلم رفتم. از روی عسلی چنگش زدم و روی کاناپه نشستم. شماره‌ی ناشناسی بود که عنوان پیامش تنها یک «سلام» بود. با ترسی که در وجودم تزریق شده بود، پیام را باز کردم و برایش یک «سلام، شما؟» تایپ کردم. هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که جوابش آمد. «ناشناس».
    دعوایم گرفت، برایش نوشتم: «برو بابا، علاف!»
    ثانیه‌ای نگذشت که برایم ارسال کرد: «چقدر حرف‌زدنت عوض شده!»
    با من سر بازی داشت یا واقعاً علاف و مزاحم بود؟ برایش فرستادم‌:‌ «مسخره!»
    سریع نوشت: «لطفاً جدی باش.»
    فکر کردم از آن مزاحم‌هاییست که شماره را شانسی می‌زنند و بعد خوش‌مزه‌بازی‌شان گل می‌کند و پشت گوشی ترتر با دوستانشان می‌خندند، برای همین دیگر جوابش را ندادم. ناامید، به پارکت‌های خانه خیره و شاهد ریختن قطره‌ی اشکی روی پارکت شدم. احساس تهی‌بودن می‌کردم. حتی خانواده‌ام هم برای بدرقه‌اش رفتند، اما من نه. کاش فراموشش می‌کردم، کاش همانند دخترهای نوجوان با هر بار استشمام عطرش هوایی نشوم. کاش بدانم دارد می‌رود. کاش بدانم از اولش هم سهم من نبود و ای کاش این دل بداند.
    صدای نوتیف گوشی‌ام باز بلند شد. این‌ بار با بی‌میلی گوشی را برداشتم، همان شماره بود. نوشته بود: «باید باهات حرف بزنم.»
    شَکم به هیچ‌کسی جز سامان نمی‌رفت. فقط سامان بود که با من خوب حرف می‌زد، مرا دوست داشت و شاید عاشقم بود. اما چه دنیای بدیست. اگر نصفِ عشق سامان را محمد به من داشت، حال این‌گونه نبودم‌.
    برایش نوشتم: «اول خودت رو معرفی کن.»
    ثانیه‌ای نگذشته بود که برایم نوشت:‌«محمدم.»
    و من شوکه، خیره به اسکرین موبایل ماندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    موبایل را روی مبل پرت کردم و لنگان‌لنگان بلند شدم؛ گویی موبایلم در همان لحظه بمبی بود که دو ثانیه‌ی دیگر منفجر می‌شد و مغزم هشدار مرگ می‌داد.
    صدای نوتیف بلند شد. کلافه به موهایم چنگی زدم و بغض گلویم را قورت دادم. دستانم لرزش بدی داشتند و احساس سرما می‌کردم. صدای نوتیف دوم که بلند شد، بغض خفته در گلویم شکست و آثارش صورتم را تر کردند.
    سیلی محکمی به خودم زدم. مطمئنا خواب بودم، یقیناً که خواب بودم. تمامی این‌ها یک خواب است، نه کابوس است و نه یک رویا. سیلی دوم که بر صورتم نشست، گریه‌ام شدت یافت. باید بیدار می‌شدم. باید از این خواب تهی بیدار می‌شدم و خودم را از این مخمصه نجات می‌دادم. سیلی سوم، چهارم، اما نوتیف سوم باعث شد بدانم خواب نیستم، خواب نیستم و این صدایِ هق‌هق من است که بر فضا حاکم است. هق‌هق من است که گوش فلک را کر می‌کند. ضجه‌های من است که دلم را می‌لرزاند و صدای دست‌های خودم است که بر سر و صورتم می‌نشینند.
    من غریبانه‌تر از هفت سال پیش در خود شکستم، باز هم تنهایی، بی‌آنکه کسی باشد و بی‌آنکه کسی بداند. سیلی‌هایم که بر صورتم می‌نشستند، تمامی روزهای هفت سال پیش مقابل چشمانم ظاهر می‌شدند. یادم نمی‌رود با رفتنش روزگار چنان سیلی به صورتم زد که دردش را تا سال‌ها بعد به همراه داشتم.
    سست شدم، دست‌هایم دیگر توان کوبیدن بر سر و صورتم را نداشتند. بغضم فروکش کرده بود و اشک‌هایم روی صورتم خشک شده بودند. درد بدی در کل بدنم پیچیده بود و صورتم می‌سوخت.
    سست و بی‌حال، پاهایم را روی زمین دراز کردم و به دیوار تکیه دادم. نقطه‌ای نامعلوم در پارکت‌ها را نشانه رفتم و فقط نشستم. لحظه‌ای بدون هیچ فکری، احساسی، شخصی یا حتی گله‌ای نشستم. تنها خودم بودم و خودم. خودم بودم و یک ملتی که درکم نمی‌کردند، مرا نمی‌فهمیدند، پافشاری می‌کردند و می‌گفتند «محمد عمداً ولت کرد و به حرف‌هات گوش نداد. تو چرا هنوز عاشقشی؟»
    از همان قدیم گفته‌اند نرود میخ آهنین در سنگ! نمی‌فهمیدند عشق چیست. نمی‌فهمیدند یک‌ بار که قلبت را قربانی عشق ساختی، تا آخر عمرت نمی‌توانی نجاتش دهی. فراموش نمی‌شود، اما اگر فراموش هم شود، باز یک جایی، یک عطری یا حتی یک باران ساده، تو را درست پرت می‌کند وسط خاطراتی که با او داشتی، چه بد، چه خوب. اما این مردمان نمی‌فهمیدند، عاشق نبوده‌اند و نمی‌دانند که وقتی عاشق باشی، حتی بدی‌هایش را هم دوست داری. عیب‌هایش را نمی‌بینی و فریادهایش را پای تعصب می‌گذاری، سردی‌هایش را پای دلخوربودنش می‌گذاری و بی‌محلی‌هایش را پای مشغول‌بودنش.
    عاشق که باشی برای هر عیبش پوششی پیدا می‌کنی و با لبی خندان و دلی عاشق خودت را گول می‌زنی، گول می‌زنی و گول می‌زنی تا وقتی که دیگر راهی نیست و شمشیر زهرآلود حقیقت، در انتهای شب، کنج کوچه‌ای بن‌بست بر گلویت می‌نشیند و دیگر راهی برای فرار نیست. درست همان‌‌جاست که تنفر از خودت، وجودت را در بر می‌گیرد و فرصت دوباره را از خودت و زندگی می‌گیری.
    با صدای پیغام چهارمی که از گوشی برخاست، تکان خفیفی به خودم دادم و به‌سوی مبل خزیدم.
    با دستانی لرزان موبایل را چنگ زدم و بی‌توجه به پیام‌های قبلی‌اش نوشتم: «کجا ببینمت؟»
    و درست لحظه‌ای بعد برایم لوکیشن فرستاد. تصمیمم را گرفته بودم، پس لزومی نداشت که این درخواست مصاحبت را رد می‌کردم. با لرزش بلند شدم، خودم را به اتاق رساندم و بی‌توجه به آنکه ببینم چه بر تن می‌کنم، چادر‌م را سرم کشیدم و با یک آژانس تماس گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    در راه بودم. فکرهایم را کرده بودم و تصمیماتم را هم گرفته بودم. هیچ‌ اتفاقی برایم خوشایندتر از آن نبود. با تمام اطمینانی که در وجودم بود، پیام بلند بالایی نوشتم و در انتهایش آدرس کافه را.
    ***
    عطر بود و عطر. من بودم و یک حس شامه‌ای که هر لحظه مرا به یک تنفس عمیق وا می‌داشت. اشک بود و اشک و یک بغض تازه که چشمانم را تحت‌تأثیر قرار می‌دادند. در نهایت من بودم و او.
    نگاهم را بالا آوردم و مستقیم به چشمانِ قهوه‌ای‌اش دوختم. تا حد امکان سعی کردم صدایم نلرزد.
    - خب، اومدم.
    خوش‌حال بود، از حرکاتش معلوم می‌شد. برعکس من که با قلبی پردرد آمده بودم، او بشاش و سرحال بود. بی‌توجه به لحن سرد من گفت:
    - چیزی می‌خوری برات سفارش بدم؟
    به بالاانداختن یک ابرو کفایت کردم. باز او ادامه داد:
    - صورتت چرا زخمیه؟ جای چنگه.
    چه می‌گفتم؟ می‌گفتم حاصل ناخن‌های خودم است؟ گزینه‌ی سکوت را برگزیدم. متعجب بودم. شاد بود و حرف می‌زد. شاید طولانی‌ترین دیالوگ‌هایی بود که از محمد، در خلوتمان می‌شنیدم. نگاهم را در کافه‌ی کوچک چرخاندم. حس بدی از دیوارهای قهوه‌ای به وجودم تزریق شد. کافه‌ی کوچک و ساده‌ای بود که هیچ وسیله‌ی خاصی نداشت، جز یک ساعت و یک کتابخانه. چهار میز و هشت صندلی چوبی و چراغ‌های زردی که فضا را چندان روشن نمی‌کردند.
    نگاهم را دوباره به میز مقابل خودم دوختم و با نگاه سنگینم، شخص مقابل را وادار به سخن‌گفتن کردم.
    - لیلا...
    به میانه‌ی حرفش دویدم و عصبی زمزمه کردم:
    - لیلا نه، دختردایی!
    کلافه، دستی به صورتش کشید و گردنش را چرخاند.
    - باشه، دختردایی. اولاً ازت معذرت می‌خوام که این‌قدر یه دفعه‌ای خواستم که ببینمت. راستش... راستش...
    میانه‌ی حرفش سکوت می‌کرد، درست همان عادت مزخرف فاطمه را داشت.
    - نمی‌دونم چجوری بگم. خودت می‌شناسی که من آدم خجالتی‌ای نیستم.
    پوزخند غلیظ و صدادارم را که شنید، شادی‌اش به‌یک‌باره فروکش کرد و شد همان محمد بی لبخند چند سال پیش. سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته شروع کرد:
    - من می‌دونم بد کردم. ناحق بهت تهمت زدم. ناحق باهات بد تا کردم و ناحق حرف‌های اون سمیه‌ی... رو باور کردم.
    به سمیه دشنام می‌داد؟ به سمیه‌ی عزیزتر از جانش؟
    - اما می‌دونی که تقاصش رو هم پس دادم. سمیه عاشق من نبود، فقط من رو برای بازی خودش می‌خواست. برای اینکه بتونه حرص تو رو دربیاره و خیلی چیزهای دیگه.
    پوزخند دومم هم شلیک شد؛ اما به‌محضی که نگاهش را بالا آورد، دلم لرزید. لب‌هایم بسته شدند و بغض دوباره بر گلویم هجوم بی‌رحمانه‌ی خود را آغاز کرد.
    رشته‌های ناراحتی در لحنش حس می‌شد.
    - اما لیلا...
    هول‌کرده، حرفش را پس گرفت.
    - دختردایی، خودت می‌دونی که امروز روز آخریه که اینجام. برای آخرین بار دارم می‌بینمت یا حتی برای آخرین‌ ساعت‌ها.
    دستانش را مشت کرد و با عجز نگاهم کرد.
    - بیا و نذار آخرین بار باشه.
    شوکه شدم، اما به رویم نیاوردم. ظاهرم را به گونه‌ای جلوه دادم که گویا متوجه نشده‌ام؛ اما امان از قلبم که گویی در آن رخت می‌شستند. سرش را پایین انداخت.
    - به من یه فرصت دوباره بده. نه‌تنها به من، به هر دوتامون. می‌دونم لیلا تو هنوزم دوستم داری. من هم فهمیدم اشتباه کردم. هیچ‌کس تو این دنیا من رو قدر تو با صداقت نمی‌خواست. می‌دونم اشتباه کردم، می‌دونم بد تا کردم، اما... اما تو ببخش. می‌دونم می‌بخشی. می‌دونم به هر دومون یه فرصت دوباره میدی.
    پاهایم می‌لرزیدند، اما با هر زوری بود بلند شدم. چادرم را در چنگم فشردم. حرف‌هایش درست روی قلبم تأثیر گذاشته بودند؛ اما در آن لحظه فقط عقلم حرف می‌زد. من تصمیمم را گرفته بودم. با صدایی لرزان شروع کردم به گفتن‌ حرف‌هایی که برای گفتنشان روزشماری می‌کردم:
    - اشتباه فکر کردی. اشتباه دو دو تا چهار تا کردی. واقعاً چرا فکر می‌کنی من هنوز هم باید دوستت داشته باشم؟
    دستم را در هوا تکان و با خوردن بغضم، ادامه دادم:
    - چطور به خودت اجازه دادی همچین فکری داشته باشی؟
    شوکه نگاهم می‌کرد.
    - چی میگی تو لیلا؟
    فریاد زدم:
    - حقیقت رو! من نه دوستت دارم و نه دیگه می‌خوام باهات باشم. اینا نه تلافیَن و نه انتقام. نه، این‌ها فقط خستگیَن محمد، خستگی. شش سال منتظرت نشستم، شش سال خواستم بهت ثابت کنم؛ ولی حالا دیگه مهم نیست. مهم نیست چون راهم رو پیدا کردم، زندگیم رو پیدا کردم و یکی رو دارم که برای خودم من رو می‌خواد، نه برای پشیمونیش یا حتی اینکه دیگه کسی دوستش نداشته.
    لب‌هایش خشک شده بود. همانند ماهی دور از آب، دهانش بازوبسته می‌شد؛ اما صدایی نمی‌آمد. موبایلم را برداشتم و اولین میس کال زندگی‌ام را زدم. چانه‌ام می‌لرزید.
    - آخرین بار بود که هم رو دیدیم. بهتره همه‌چیز رو فراموش کنی. می‌تونی هم نکنی، تا آخر عمرت تو حسرت بمون با یه لکه‌ی ننگ به اسم سمیه که اسمش سر زبون‌هاست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    می‌دیدم که هر لحظه صورتش سرخ‌تر و اخم روی پیشانی‌اش غلیظ‌تر می‌شد؛ اما من با بی‌رحمانه‌ترین حالت ممکن ادامه دادم:
    - الان هم هرچی دوست‌داری فکر کن. اصلاً فکر کن تو این مدت تو راست می‌گفتی. سمیه راست می‌گفت. برام هیچی مهم نیست، حداقل از این ثانیه به بعد مهم نیست. من فقط می‌خوام زندگی کنم، همین! مهم نیست مردم چی میگن، مهم نیست به چشمی نگاهم می‌کنن یا باز چه اراجیفی برام ردیف می‌کنن. دیگه برام مهم نیست محمد، می‌خوام زندگی کنم. زندگی کنم اونجوری که دوست دارم و با اونی که دوستش دارم.
    صورتم را سمت در خروجی چرخاندم و بی‌اهمیت لبخندی زدم. دودل بودم، اما می‌دانستم از این راه، بهترش وجود ندارد. محمد رد نگاهم را دنبال کرد و افتادن چشمش به در خروجی، با صدای دندان‌قروچه‌اش درهم آمیخت. اشاره زدم تا جلو بیاید. وقتی سایه‌ی قامتش روی میز افتاد، آخرین نگاهم را هم به محمد انداختم.
    - متأسفم، ولی حقیقت تو همه‌ی مدت اونی نبود که تو می‌گفتی. ولی از حالا به بعد همون رو دوباره بگو. اصلاً بین همه جار بزن بگو تو راست می‌گفتی. من انتخاب اولم اشتباه بود، اما آخرین اشتباهم نه. مطمئنم بهترین انتخابم بوده.
    به چهره‌ی برافروخته‌اش کوتاه نگاهی کردم و ادامه دادم:
    - از الان به بعد فقط زندگیم مهمه. امیدوارم با رفتنت بتونی از عذاب‌وجدان و حسرت درونت کم کنی.‌‌‌‌‌ خداحافظ.
    عصبی نبود. اگر بخواهیم حالت صورتش را جمع‌بندی کنیم، خبر از پشیمانیِ درونی‌اش می‌داد. بلند شدم و بااقتدار کنار مردی راه رفتم که مطمئن بودم اگر یک جهان یک طرف باشد، او مانند تمامی این سال‌ها پشت من خواهد بود. بااطمینان کنار کسی راه رفتم که باید سال‌ها پیش انتخابش می‌کردم. سوار ماشین شدم و آدرس خانه‌ی دایی را دادم. با یک حرکت راه افتاد تا در خانه‌ی کسی مرا خواستگاری کند که حسرت داشتن یک تار مویم را به همراه دارند.
    نگاهم روی نیم‌رخش چرخید. مثل همیشه جذاب بود، اما شکسته‌تر. مقابل خانه ایستاد. همه‌چیز مثل یک پلک برهم‌زدن بود. خانواده‌ متحیر از انتخابم، این‌ بار فقط برای خوشبختی‌ام دعا کردند. دلم فریاد بلندی می‌خواست، همراه با یک سیلی محکم تا به من بفهماند این‌ها خواب نیستند.
    از فضای خفقان‌آور خانه دور شدم. خیابان‌ها را گذراندیم و برای اولین قرارمان، بام تهران را انتخاب کرد. همانند پسر‌های دبیرستانی با لبخند نگاهم می‌کرد. خوش‌حالی را از میان رگ‌به‌رگِ چشمانمان می‌شد دید. لبخند زدم، ‌واقعی. از آن‌هایی حسرت شده بود. من در آستانه‌ی ۲۸سالگی، حسرت لبخند بر دوش می‌کشیدم.
    روی یک لایه خاک ماشین نوشت S. میانش یک قلب کشید و کنارش یک L نوشت. زیبا بود. آهسته گفتم:
    - معلوم میشه دستخطت خوبه.
    لبخندش عمیق‌تر شد.
    - با تو حتی حالم هم خوبه، چه برسه به دستخطم.
    قهقهه‌ام بلند شد. عمیق نگاهم کرد و لب زد:
    - دوستت دارم، خیلی وقته.
    ‌‌‌‌‌لبخندم عمیق‌تر شد. خوب می‌دانستم من هم دوستش دارم، برای همین دریغ نکردم.
    - من هم دوستت دارم، سامان.
    با لبخند‌هایی عمیق و واقعی به چشمان یکدیگر خیره شدیم. با آرامش همیشگی کلامش گفت:
    - و بالاخره برای اولین بار اسمم رو به زبون آوردی، لیلا.


    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Nazila SH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/28
    ارسالی ها
    4,928
    امتیاز واکنش
    41,199
    امتیاز
    995
    محل سکونت
    جزیره قشم :)
    با تشکر از نویسنده عزیز رمان جهت دانلود در سایت قرار کرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا