کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
ننه‌داوود همان‌طور که روی زانوهایش می‌کوبید دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. تمام لباس‌هایم خیس شده بودند و دندان‌هایم از شدت سرما به‌ هم می‌خوردند. شیرین هم به‌سمتم آمد و دست دیگرم را گرفت.
- خدا منو بزنه افرا با این بچه تربیت کردنم!
حتی توانایی جواب‌دادن به آن‌ها را هم نداشتم؛ وقتی از سرویس‌ بهداشتی خارج شدم سالار و ارسلان را درحالی‌که دستشان پشت‌سرشان بود جلوی سرویس‌ بهداشتی دیدم، با لبخند نزدیکشان شدم.
- سلام بچه‌ها.
هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که سالار با لبخند دندان‌نمایی کرم‌ خاکی‌ای که پشت‌‌سرش پنهان کرده بود را بالا آورد و تا آن را به‌سمتم گرفت از ترس جیغ خفه‌ای کشیدم، شروع به دویدن کردم و بعد هم ادامه ماجرا پیش آمد.
معلوم نبود در این زمستان سیاهی، کرم خاکی بیچاره را از کجا پیدا کرده بودند.
به کمک ننه‌داوود و شیرین، چسبیده به بخاری نشستم و شیرین پتویی دورم پیچید. انگار سرما به مغزِ استخوان‌هایم نفوذ کرده بود و هیچ‌جوره نمی‌توانستم از به هم خوردن دندان‌هایم جلوگیری کنم.
شیرین محکم روی دستش کوبید.
- حالا جواب علی‌آقا رو چی بدیم ننه؟
ننه‌داوود به‌سمت آشپزخانه رفت.
- فقط خداکنه سرما نخوره.
هنوز حرفش کامل نشده بود که عطسه‌ای زدم. شیرین بلافاصله چادرش را روی سرش کشید.
- من برم خونه، دارو سرماخوردگی داریم بیارم.
با رفتن شیرین لیوان چای‌ نباتی‌ را که ننه‌داوود برایم آورده بود سرکشیدم و بعد از عوض کردن لباس‌هایم به کمک ننه‌داورد، همان‌جا کنار چراغ‌ نفتی دراز کشیدم و به خواب رفتم.
با حس نوازش دستی روی سرم، به‌ خیال‌ اینکه علی است چشم‌هایم را باز کردم که با چهره‌ی شیرین روبه‌رو شدم.
لبخندی زد.
- بهتری؟
گیج خواب بودم. فقط سرم را تکانی دادم.
پتو را کنار زد.
- پاشو از این داروها بخور.
کمی حالم بهتر شده بود پس گفتم:
- خوبم. چیزیم نیست.
قاشق بزرگی از محتویات شیشه‌‌ی شربت پرکرد و به‌سمت دهانم گرفت.
- اینو بخور. می‌ترسم شب تب‌ کنی.
شربت صورتی‌رنگ چنان تلخ بود که با فرو دادنش اخمم در هم کشیده شد؛ سریع لیوان آبی با دو کپسول به دستم داد.
- اینا رو هم بخور.
انگار تا مرا با قرص و شربت خفه نمی‌کرد ول‌کن نبود. حوصله‌ی چانه‌زدن نداشتم پس کپسول‌ها را با محتویات لیوان آب فرو دادم.
- دستت‌ درد نکنه شیرین!
از جایش بلند شد.
- چی‌کار کردم مگه افرا؟ این پسرای من فضولن هر‌لحظه یه آتیشی می‌سوزنن. توروخدا ببخش!
لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم.
- بچه‌ن دیگه. عیب نداره.
با خروج شیرین از اتاق نگاهی به ساعت انداختم. تا آمدن علی چیزی نمانده بود؛ پس سعی کردم نخوابم و منتظرش بمانم.

نیم‌ ساعتی بعد علی یاالله‌گویان وارد شد. صدای صحبت کردنش را با ننه‌داوود می‌شنیدم. چند دقیقه بعد در چوبی را هل داد و وارد شد. با دیدنم که لای پتو کز کرده بودم، اخم‌آلود به‌سمتم آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    بدون‌ اینکه سرم را برای نگاه کردن به او که بالای سرم ایستاده بود بلند کنم، تنها چشم‌هایم را به‌سمت بالا چرخاندم.
    - سلام!
    صدایم کمی دورگه شده بود. جلویم زانو زد.
    - سرماخوردی نه؟
    تنها خیره‌اش شدم که دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت. با قرار گرفتن دستش روی پیشانی‌ام چشم‌هایم را بستم و مچ دستش را گرفتم، دستش را پایین آوردم و کف دستش را بوسیدم که سریع دستش را کشید.
    - چی‌کار می‌کنی افرا؟
    لبخندی زدم.
    - خوبم من. هیچیم نیس.
    کنارم نشست و همان‌طور با پتویی که دور خودم پیچیده بودم، دستش را دورم حلقه کرد. سرم را روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و تمام وجودم گوش شد تا با قدرت هرچه‌تمام‌تر صدای تپش‌های قلبش را گوش بدهم. خوبی‌اش همین بود که هیچ‌ حرفی نمی‌زد و من با خیال راحت چشم‌هایم را بستم.
    با تقه‌ای که به در خورد هر دو سراسیمه از یکدیگر فاصله گرفتیم. ننه‌داوود با یک سینی که دو بشقاب سوپ در آن قرار داشت وارد اتاق شد و کنارمان نشست.
    - مزاحم خلوتتون که نشدم؟
    لبم را گاز گرفتم که علی به‌جای من جواب داد:
    - نه ننه‌داوود. دستت درد نکنه اینقدر هوای افرا رو داری.
    ننه‌داوود نگاهی به‌سمتم انداخت و با تأسف سری تکان داد.
    - این دوتا بچه...
    می‌دانستم که قصد دارد از خراب‌کاری بچه‌های شیرین حرف بزند؛ پس تا نگاهش به من افتاد سریع ابروهایم را بالا انداختم که حرفی به علی نزند.
    انگار زود متوجه شد. یکی از بشقاب‌ها را جلوی من و دیگری را جلوی علی گذاشت.
    - آره دیگه. اینو خودت بخور افرا تا من برم ببینم این دوتا بچه کجا رفتن خبری ازشون نیست.
    دستم را از زیر پتو بیرون آوردم و بشقابم را برداشتم.
    - دستت‌دردنکنه ننه‌داوود!
    با خارج شدن ننه‌داوود، مشغول خوردن سوپمان شدیم. تا شام حاظر شود هر دو در اتاق ماندیم، علی مشغول انجام دادن کارهایش با لپ‌تاپش بود من هم به او زل زده بودم.
    در نور قرمز رنگ شب‌خواب به سقف اتاق زل زده بودم و ذهنم مملؤ از فکرهایی بود که هنوز به یکی از آنها فکر نکرده، دیگری از سروکله ذهنم بالا می‌رفت. نفس عمیقی همچون آه از سـ*ـینه‌ام خارج شد که علی سرجایش نشست. به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم که خیره روبه‌رو شده بود.
    من هم سرجایم نشستم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
    - چیزی شده علی؟
    به سمتم چرخید. برق اشکی که روی گونه‌اش افتاده بود در تاریک‌روشنی اتاق چشمک زد.
    -افرا؟
    دستم را به سمت گونه‌اش بردم، اشکش را گرفتم و با بغض گفتم:
    - علی توروخدا دیگه گریه نکن باشه؟ قلب من تحمل گریه کردنتو نداره. اشکتو که می‌بینم دق می‌کنم!
    بینی‌اش را بالاکشید و دستم را گرفت.

    - از وقتی که خودمو شناختم تو خونه خاله سَلما رفت و آمد زیادی داشتیم. ساره و پریا یک‌سال از من کوچیک‌تر بودن و با هم هم‌بازی بودیم. برخلاف پریا که شر و شیطون و زبون‌دراز بود، ساره آروم و ساکت و مظلوم بود. از بچگی دوسش داشتم. اولش نمی‌دونستم اسم حسی که به ساره دارم چیه! نمی‌فهمیدم عاشقی چیه! فقط تو قلبم تفاوت زیادی تو جنس دوست داشتنم نسبت به اون و پریا احساس می‌کردم. همیشه و هرجا طرف ساره رو می‌گرفتم حتی اگه حق با بقیه بود. از اینکه با حمایت من خوشحال میشد ذوق می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    توی عالم بچه‌گی هیچی از فاصله طبقاتی نمی‌فهمیدم؛ اینکه عمو بیژن وضع مالی خوبی داشت و ما خیلی‌خیلی معمولی بودیم. گذشت و تا این‌که با همین حس‌ نابم به ساره، درکنارهم بزرگ شدیم. تازه تو عالم نوجونی بود که فهمیدم اسم حسم به ساره عشقه! وقتی ثریا با اون پیرمرد ازدواج کرد و بابا گفت دیگه حق نداره پاشو تو خونمون بزاره، هم من و هم رها از دوری ثریا حالمون خیلی بد بود. انگار یه نفر تو خونمون مرده بود، انگار هوای خونمون ابری شده بود! بلااستثنا هرشب رها و مامانم گریه و شیون می‌کردن. به غرور جوونیم برخورده بود. هزاربار رفتم جلوی اون هتل لعنتی تا برش گردونم ولی نه کسی آدرس خونشون رو می‌داد نه می‌ذاشتن حتی برم داخل. تو اون روزا حالم خیلی داغون بود که ساره به طور جدی وارد زندگیم شد، اونم یواشکی باهم در ارتباط بودیم و فقط پریا می‌دونست. ساره دلداریم می‌داد، غصه‌مو می‌خورد، همه‌کسم شده بود. نقشش اون‌قدر پررنگ شد و عشقش اون‌قدر عمیق شد که حال بدم رو بخاطر رفتن ثریا کمرنگ کرد. بعد از دیپلمم قید دانشگاه رو زدم، رفتم کارگری و هرکاری که پیدا می‌شد. می‌خواستم پول دربیارم تا دست پر برم درخونه عمو بیژن بگم دخترتون رو می‌خوام؛ ولی هرچی سگ‌دو می‌زدم هیچی برام نمی‌موند. ساره می‌گفت پول براش مهم نیست فقط منو می‌خواد، ولی منم غرور داشتم هیچی نبودم جز یه آسمون‌جُل هیچی‌ندار. با اصرارهای ساره رفتم سربازی. تو اون مدتی که سرباز بودم بابام دچار مریضی قلبی شد، با خرج و مخارج دوا و دکتر بابام دخل و خرجمون باهم جور در نمیومد. از وقتی رفتم سربازی هرماه یه ناشناس به حسابم پول واریز می‌کرد تا اینکه بعد از یک‌سال که دیدم این موضوع ادامه‌دار شده رفتم بانک پرسیدم و فهمیدم ثریا هر ماه به حساب من پول می‌ریزه. همون اولشم شک داشتم ولی با پرسیدنم مطمئن شدم. از پولی که ثریا می‌ریخت به حسابم یه ریالم خرج نمی‌کردم و همه رو می‌ریختم به حساب مامانم. گذشت تا بهم خبر دادن بابام تو بیمارستان بستریه و باید خرج عملشو جور کنیم. به هر دری می‌زدم نمی‌شد. ساره هزار بار گفت حاضره طلاهاش رو بده به من تا بفروشم و خرج عمل بابام کنم ولی من عمرا قبول نکردم؛ تا اینکه یه روز تو بیمارستان بودیم، خبر دادن عصر همون روز بابا قراره عمل بشه. هم خوشحال بودم هم باورم نمیشد. رفتم جلوی پذیرش و گفتم کی پول عمل رو داده که گفتن یه زن ناشناس. همش تو ذهنم این بود که ساره بالاخره کار خودشو کرده و رفته پول عمل رو داده ولی یه لحظه گزینه دومی هم تو ذهنم اومد و اون ثریا بود. همین‌طور سرگردون دور خودم می‌چرخیدم که ثریا رو کنار یه مرد جون دیدم. شوکه شده بودم نمیدونم چی شد فقط یه لحظه به خودم اومدم دیدم محکم بغلش کردم. این شد که رابـ ـطه ثریا با ما خوب شد و دوباره به خونوادمون برگشت. اون‌موقع تازه چندماهی بود که پیرمرده فوت کرده بود. هرچی ما داریم از ثریاست، مجبورمون کرد که بریم تو خونه اون زندگی کنیم. بعداز سربازیم منو ثبت‌نام کرد کلاس کنکور و مجبورم کرد درس بخونم. اون روزها با برگشتن ثریا و شلوغ شدن دور و برم وقت کمتری برای ساره می‌ذاشتم. کلاً ازش غافل شده بودم. دیگه بیرون نمی‌رفتیم، تو کوچه‌ها قدم نمی‌زدیم، از ساندویچی چرک‌های گوشه خیابون، ساندویچ نمی‌خردیم. ساره صبور بود، اعتراضی نمی‌کرد فقط به درس خوندن تشویقم می‌کرد. من می‌دونستم هیچی ندارم برای همین هیچ‌وقت قول ازدواج بهش ندادم. می‌گفتم بابات تورو به من نمی‌ده. همش باهاش بحث می‌کردم، دعوا می‌کردم، ناسازگاری می‌کردم، جواب تلفناشو نمی‌دادم، من خیلی اذیتش کردم. خیلی!
    سرش را پایین انداخت و شانه‌هایش شروع به لرزیدن کردند، من هم همان‌طور که هنوز دستش را گرفته بودم پابه‌پای او اشک می‌ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    با بغض و صدای دورگه‌ای ادامه داد:
    - بخاطر اینکه دانشگاه شمال قبول شدم و ساره یه کلام گفت« خب برو اونجا درست رو بخون مگه چی میشه»؟ تا یک‌سال باهاش قهربودم، بدون اینکه ببینمش. تلافی همه‌ی ناکامی‌هام رو سر اون خالی می‌کردم. چه دیواری کوتاه‌تر از ساره بیچاره که بدون هیچ‌اعتراضی در دسترسم بود. ثریا بخاطر اینکه به چشم عموبیژن بیام و کمتر بخاطر نداری ناله کنم واسم یه هاشبک خرید. همش اصرار داشت حالا که شرایط زندگیم خوب شده بریم خاستگاری ساره اما من لج کرده بودم و خودم هم هنوز نمیدونم با چی، با کی. همش بهونه‌ی نداشتن کار رو میاوردم. با ساره آشتی کردم اما چه آشتی‌کردنی وقتی هنوزم همون روال ادامه داشت. سرسنگین بودم و جواب اس زدناشو یکی‌درمیون می‌دادم یا اصلا نمی‌دادم. من خیلی زجرش دادم، خیلی اشکشو در آوردم. ثریا واسم یه کار نیمه‌وقت جور کرد. با رفتن سرکار دوباره گیردادنای خونوادم و ثریا شروع شدن تا اینکه یه روز ثریا اومد و گفت واسه ساره خاستگار اومده. اون روز دلم ریخت، ترسیدم از دستش بدم. منه احمق حتی با جمع کردن اندک حقوقم واسش یه نیم‌ست طلا هم خریده بودم ولی بازم اذیتش می‌کردم. تا اینکه بالآخره موافقت کردم بریم خاستگاریش. اینبار دست پر رفتم جلو، هم کار داشتم، هم ماشین داشتم، هم سربازیم رو رفته بودم، هم درس می‌خوندم. غرور لعنتیم کار دستم داد، نذاشت وقت بیشتری رو با ساره بگذرونم. بازم به خاطر درس و دانشگاه یک‌سال عقدوعروسی رو عقب انداختم. وقتی اومدم ساره رو مال خودم کنم که تو آزمایش خونی که برای عقدمون داده بودیم فهمیدم سرطان خون داره. دنیا برام تنگ و تاریک شد، داشتم دق می‌کردم، هم از عذاب‌وجدان اذیّت‌ کردن‌هام، هم از اینکه روزایی که می‌تونستم عاشقانه کنارش باشم رو بخاطر خودخواهی خودم از دست دادم. فقط ثریا و محمدطاها می‌دونستن که ساره سرطان داره، نذاشتم هیچ‌کس بفهمه تا بعد از عقدمون. بعد از عقدمون بردمش امام رضا، شفاش رو از امام رضا خواستم، گریه کردم، زجّه زدم، قول دادم ساره خوب بشه دیگه اذیّتش نکنم ولی نشد ساره دووم نیاورد. هرکاری تونستیم کردیم ولی خدا منو لایق داشتن ساره نمی‌دونست، اونو ازم گرفت. تازه بعد از رفتنش فهمیدم ساره کی بود و من چی رو از دست دادم. همیشه وقتی می‌فهمیم که دیگه خیلی دیره! دنیا برام تموم شد، همه‌جا سیاه شد، از زندگی بریدم. هرسال به جبران بدی‌هایی که درحقش کرده بودم واسش مراسم می‌گرفتم، هرروز می‌رفتم سر مزارش، ازش طلب‌ بخشش می‌کردم. خدا خواست اون غرور لعنتیم رو بشکونه و منو سرجام بنشونه. بعد از یک‌سال ساره اومد به خوابم و گفت:« اینقد زجّه نزن، عاشق محاله از عشقش دلگیر باشه، تو کاری نکردی که من ببخشمت». بعداز مردنش هم بازم منو شرمنده خودش و مهربونی بی‌حد و اندازش کرده بود، بازم بی‌لیاقتیم رو به‌ روم آورده بود. ازم خواست به خاطر اونم که شده برگردم به زندگی. محال بود ساره چیزیو از من بخواد و من قبول نکنم. برگشتم به زندگی اما فقط زندگی می‌کردم، بدون هیچ حسی، توی تاریکی مطلق. از هجده‌سالگی تا بیست‌وهشت‌سالگی زندگی من با ساره گذشته بود.ده‌سال زمان کمی نیست. به جز روزای بچه‌گیمون که تموما باهم دیگه گذشت. خاطرات این ده‌سال و کمبودایی که با وجود من تو زندگیش داشت، جونم رو از تنم بیرون می‌کشید.
    به‌سمتم چرخید و دستش را روی گونه‌ام گذاشت.
    - گریه نکن افرای من!

    شدت گریه‌ام بیشتر شد، ولی این‌بار نه برای مظلومیّت ساره، بلکه برای خودم. او مرا افرای خودش خوانده بود. می‌دانستم بالآخره خدا جواب دعاهایم را می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محکم بغلم کرد.
    - من بازم آدم نشدم. تو هم مثل ساره مهربون بودی، بی‌دلیل محبّت می‌کردی، دلخور نمی‌شدی، اعتراض نمی‌کردی، با همه‌جوره‌بودن من می‌ساختی، صبرت زیاد بود، کم نیاوردی، همه کار واسم کردی. واسه منی که همون بلاهایی که سر ساره آورده بودم رو دوباره تو زندگی با تو تکرار کردم. دلیل اومدن من به خاستگاریت اول ثریا بود و بعدهم خاله‌سَلما. اون‌قدر ثریا زیر گوش خاله‌سَلما خوند که بالآخره راضی شد به هرنحوی شده منو مجاب کنه تا بیام خاستگاریت. اولش مقاومت می‌کردم چون درخودم نمی‌دیدم که بتونم زندگی بسازم، حتم داشتم هر دختری بیاد تو زندگیم به‌جای خوشبخت شدن بدبخت میشه. بالآخره خاله‌سَلما چنان گریه و زاری راه انداخت که من نتونستم تو حرفش نه بیارم. فقط گفتم من مرد نیستم، حالا که دارید کار خودتون رو می‌کنید بدونید فقط به اون دختر ضربه می‌زنید. می‌خواستم کاری کنم که خودت خسته بشی و بری، ولی با مرور زمان دیگه به بودنت تو اون خونه عادت کرده بودم افرا، اینکه شب بیام و به جای بوی نمور و خالی بودن خونه از زندگی و مواجه شدن با تاریکی، با یه خونه روشن و بوی غذاهای منَ‌درآوردیت روبه‌رو بشم.
    از من فاصله گرفت و لبخند غمگینی به صورتم زد.
    - توی این مدت یه عذاب‌وجدان دیگه هم به عذاب‌وجدان‌هام اضافه شد؛ اینکه کم‌کم داشتم میومدم سمت تو و این میشد خــ ـیانـت به عشق ساره. بین خواستن و نخواستنت گیر کرده بودم، هزاربار با هزارتا دلیل خودم رو قانع کردم تا از عذاب وجدانم رو کم کرد. همش می‌گفتم گـ ـناه این دختر چیه که اومده تو زندگی من و من دارم آزارش میدم.
    دستش را از یک طرف صورتم به زیر موهایم برد.
    - نمی‌خوام تورو هم ازدست‌بدم، نمی‌خوام یه روز به‌ خودم‌ بیام و ببینم که خیلی دیر شده.
    مکثی کرد.
    - من رو می‌بخشی افرا؟
    تنها لبخندی زدم. خدا خواسته‌ی دل‌های عاشق را قطعاً بی‌جواب نمی‌گذارد. بخشیدن که هیچ، من جانم را برای او می‌دادم!
    اینبار لبخندی واقعی زد و درهمان تاریکی هم میشد برق چشمانش را دید. با دستش اشکم را پاک کرد.
    -گریه نکن تا یه چیز دیگه هم بهت بگم.
    سریع دستم را روی گونه‌هایم کشیدم و منتظر نگاهش کردم.
    - می‌دونی چقد دعا به جون رها کردم؟
    با تعجب نگاهش کردم:
    - واسه چی؟
    - واسه اینکه باعث شد اتاقمون یکی بشه.
    سرم را پایین انداختم و لبم را گاز گرفتم، دستش را زیر چانه‌ام برد و سرم را بالا گرفت.
    - دیگه عادت کردم به صدای نفس‌هات.
    علی امشب را اصلاً نمی‌شناختم. انگار یک‌نفر دیگر شده بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حرف‌های قشنگ هم بلد باشد بزند.
    دستم را گرفت.
    - افرا!
    باز هم شیر شدم و چشم‌غره‌ای به جنبه نداشته‌ام رفتم.
    - جانم!
    دستی به موهایم کشید.
    - از امشب می‌خوام یه زندگی جدید رو شروع کنم، یه زندگی آروم کنار تو!
    خیره در چشمانم پرسید:
    - مال من میشی؟
    باید می‌گفت دوستم دارد، بعد از یک‌سال و چندماه انتظار کشیدن، باید می‌گفت حداقل حسی به من دارد؛ پس پرسیدم:
    - دوسم داری؟
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت:
    - آره.
    همین برایم کافی بود. من تا آخر عمر خوشبختی‌ام را تضمین می‌کردم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند.
    - هیچ‌چیزی واست کم نمی‌ذارم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    پشت‌سر علی که ساک‌های مسافرتییمان را حمل می‌کرد وارد خانه شدم. اینبار خانه‌ام برایم رنگ و بوی دیگری داشت، رنگ و بوی یک زندگی تازه. نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت اتاقمان راه افتادم، روی تخت دونفره‌مان افتادم و غلتی زدم. خورد و خسته بودم. علی ساک‌ها را جلوی در گذاشت.
    - افرا من باید همین الان یه‌ سر‌ به شرکت بزنم و گزارش کارم رو تحویل بدم. تا من بیام تو هم استراحت کن.
    سرجایم نشستم.
    - خب یه استراحت بکن بعد برو. الان خسته راه هستی.
    - زود میرم برمی‌گردم.
    لبم آویزان شد. اهل چانه‌زدن‌های الکی نبودم.
    - باشه مواظب خودت باش.
    با خداحافظی علی من‌ هم زیر پتو خزیدم و قصد کردم تا آمدنش چرتی بزنم.
    چشم‌هایم را بازکردم که اول متوجه تاریکی کمرنگ اتاق بعد هم متوجه علی که پشت‌به‌من خوابیده بود شدم. چهاردست‌وپا به‌سمتش رفتم و همان‌طور که خم شده بودم تا صورتش را ببینم موهایم هم پخش صورتم شده بود، دستم را بالا بردم تا موهایم را کنار بزنم که ناگهان گردنم توسط علی کشیده شد و به آن‌طرف تخت پرت شدم. از شدت هیجان جیغی کشیدم و دستم را روی قلبم که محکم می‌کوبید گذاشتم.
    - وای علی قلبم کنده شد!
    برای جلوگیری از خنده‌اش لبش را گاز گرفت.
    - تو عادتته که همیشه یواشکی فضولی کنی نه؟
    لبم را آویزان کردم. با زدن تکیه‌ای از موهایم پشت گوشم، خودم را لوس کردم و پرو در چشمانش زل زدم.
    - دلم می‌خواد.
    با چشمانی ریز شده نگاهم کرد و بعد هم سرش را به نشانه تأیید تکان داد.
    -که دلت می‌خواد؟
    من هم سرم را تکانی دادم.
    - اوهوم.
    هنوز اوهوم گفتنم تمام نشده بود که با یک حرکت غافلگیرانه از روی زمین کنده شدم و مرا روی شانه‌اش انداخت. تا به خودم بجنبم و بفهمم چه شد، بلندم کرد و روی کمد چوبی‌مان گذاشتم. موهایم را از روی صورتم کنار زدم و با چشم‌های گشاد شده به پاهایم که از کمد آویزان شده بودند خیره شدم. بعدهم نگاهی به علی که روبه‌رویم دست به سـ*ـینه ایستاده بود انداختم، با دست‌هایم محکم گوشه‌های کمد را گرفتم و آب دهانم را قورت دادم.
    - علی توروخدا بیارم پایین می‌ترسم بیوفتم دست و پام بشکنه.
    ابرویی بالا انداخت.
    - نوچ.
    قیافه‌ام را مظلوم کردم.
    - علی می‌ترسم.
    با انگشتش روی پیشانی‌اش را خاراند.
    - بالاخره که چی؟ ترست باید بریزه.
    با چشم اشاره‌ای به کمدلباسی کردم.
    -اینطوری؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - اینم یه شیوه‌شه.
    چانه‌ام لرزید. تا چانه‌ام شروع به لرزیدن کرد و چشم‌هایم آماده باریدن شدند، دستش را به‌سمتم دراز کرد که من هم بدون تعلل خودم را در آغوشش انداختم و از گردنش آویزن شدم. روی تخت نشاندم و جلوی پایم زانو زد.
    - ای بابا افرا؟ ترسیدی؟
    تنها سرم را تکانی دادم درحالی که قلبم هنوز محکم می‌کوبید. دستش را گرفتم و روی قلبم گذاشتم.

    - نگاه چجور می‌زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سر دماغم را کشید.
    - یعنی اینقد ترسویی فنچ‌کوچولو؟
    لبم را آویزان کردم که دستی روی موهایم کشید و سرم را به‌سمت خودش جلو آورد.
    - تا من هستم که نباید از چیزی بترسی.
    همانطور که دستش پشت گردنم بود، بینی‌اش را به بینی‌ام چسباند و چشمانش را بست؛ اما چشمان من باز بود و به چشمان بسته و مژه‌های پرپشتش زل زده بودم. علی برای من یک مرفین قوی بود، مرفینی که بدون تزریق در رگ‌هایم جاری میشد و روزبه‌روز اعتیادم را به او بیشتر می‌کرد.
    در این مدّتی که مسافرت بودیم حتی یک‌لحظه‌هم دلم برای خانواده‌ام تنگ نشد. خانواده‌ای که روز اول فکر می‌کردم از دوریشان دق می‌کنم. علی پررنگ‌ترین نقش زندگی‌ام شده بود.
    چشم‌هایش را باز کرد، بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام کاشت و ازجایش بلند شد. به‌سمت عسلی کنار تخت رفت و بعد از برداشتن چیزی از کشوی عسلی، درحالی‌که دستانش را پشت‌سرش گرفته بود جلویم ایستاد. با کنجکاوی نگاهی به دستانش انداختم.
    - چی پشت‌سرت قایم کردی؟
    ابرویی بالا انداخت و بعد انگار که ناگهانی متوجه چیزی شده باشد، با اخم نگاهی به دستم انداخت.
    -حلقت کو افرا؟
    سراسیمه دستم را بالا آوردم. تنها پشت حلقه‌ای نگین دارم دستم بود و جای حلقه‌ام خالی بود. حلقه‌ای که از روز عقدمان تابه‌حال از انگشتم جدا نشده بود. رو به سکته داشتم می‌رفتم، درحالی که چشمانم پر از اشک شده بودند از جایم پریدم و مشغول گشتن روی تخت و اطراف تخت شدم.
    - بخدا دستم بود علی. نمیدونم کجا افتاده. حتما همین‌جاها افتاده الان پیداش می‌کنم.
    روتختی‌ام را کشیدم و روی زمین انداختم.
    - نیست، نیست.
    بغضم درحال ترکیدن بود که شانه‌ام توسط علی به سمت عقب کشیده شد. سرم را چرخاندم و با چشمان اشک‌آلودم به چشمانش زل زدم.
    - بخدا من درش نیاوردم.
    هنوز خیره چشمانش بودم که جعبه جواهری جلوی صورتم ظاهر شد. اشکم را با دستم کنار زدم و بینی‌ام را بالا کشیدم. این که حلقه‌های خودمان بود. بلآفاصله نگاهی به دست علی انداختم حلقه اوهم دستش نبود. کنارم روی تخت نشست و حلقه‌ام را از جعبه جدا کرد.
    - وقتی خواب بودی از دستت درش آوردم، تا بیدار شی رفتم درستشون کردم و تا اومدم یه چرت بزنم خانم خانما نذاشتن.
    بی‌خیال ادامه جملاتش، درگیر جمله دومش بودم. مگر حلقه‌هایمان خراب بود که رفته بود درستشان کند؟
    حلقه‌ام را جلوی صورتم گرفت. با کمی دقت میشد فهمید که با یک برش بسیار ظریف نام علی رویش به لاتین هک شده است. خیره حلقه‌ام بودم که چرخاندش و داخل حلقه هم نشانم داد. یک تاریخ در آن هک شده بود. تاریخش برای سال گذشته بود« روز عقدمان».
    لبم را گاز گرفتم و قطره اشکی دیگر از چشمم چکید. علی اخمی کرد و روی اشکم را بوسید.
    - بسه از این به بعد حق نداری گریه کنی.
    دستم را بالا آورد، حلقه‌ام را دستم کرد و پشت دستم را هم بوسید. انگار رویا بود، انگار دوباره صیغه عقد داشت بینمان جاری میشد. چیزهایی که آرزو داشتم سر سفره عقدمان اتّفاق بیفتد را داشت برایم محقّق می‌ساخت.
    حلقه خودش هم بالا آورد و نشانم داد. رویش اسمم به لاتین و درونش تاریخ عقدمان هک شده بود. حلقه‌اش را کف دستم گذاشت و بعدهم دست چپش را جلو آورد.

    انگار مغزم باد کرده بود، شاید هم توهم زده بودم. انگار ده‌سانتی‌متری با زمین فاصله گرفته بودم و در عالمی دیگر سیر می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اصلاً نفهمیدم چطور حلقه‌اش را دستش کردم. فقط لحظه‌ای به‌ خودم آمدم که صدایش در اتاق طنین انداخت.
    - قول میدم تو زندگیمون سایه ساره نباشه، قول میدم خوشبختت کنم. سال قبل خاله‌سَلما نذاشت برای ساره مراسم بگیرم. امسال پولی که می‌خوام براش مراسم بگیرم رو خیرات می‌کنم، اونم فقط بخاطر دینی که گردنم داره و دستش از دنیا کوتاست. من خیلی ظلم در حقش کردم، این رو تو دیگه خوب می‌دونی. تو راضی هستی افرا؟
    دستم را روی دستش گذاشتم.
    - علی؟
    چشم‌هایش را باز و بسته کرد.
    - جانم!
    با جانم گفتنش ماندم با این صدسالی که به عمرم اضافه شد چه کنم!
    - بخاطر من نمی‌خوای برای ساره مراسم سالگرد بگیری؟
    سرش را تکانی داد. می‌دانستم هرکاری کنم باز هم یک گوشه کوچک از قلبش برای ساره می‌ماند‌، هر چه باشد او دستش از دنیا کوتاه بود و هیچ خطری از جانب‌ش زندگی‌ام را تهدید نمی‌کرد؛ وقتی علی با زبان بی‌زبانی خواستنم را تمنا می‌کرد. شاید گرفتن سالگرد برای ساره کمی باعث آرامش خیال و مقابله با عذاب‌وجدانش میشد.
    - من مشکلی ندارم با این موضوع علی. براش یه سالگرد کوچیک می‌گیریم. فقط ما و خونوادش و خونوادت. باشه؟
    با پشت دست گونه‌ام را نوازش کرد.
    - اذیت نمیشی؟
    سرم را بالا انداختم. نباید راجع‌به این موضوع حساسیّت نشان می‌دادم.
    - نه.
    تأکید کرد.
    - مطمئن؟
    چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    - آره. خرما و حلوای وانیلیش هم با من.
    می‌خواستم به علی بفهمانم که من حسادت عشق ساره را نمی‌کنم و او هم در جایگاه خودش ارزش دارد. نمی‌خواستم خودم را در برابر عشق علی با یک مُرده مقایسه کنم. علی تابه‌حال نگفته بود عاشقم است اما از رفتارش معلوم بود. وقتی من زبان رفتارش را می‌فهمیدم، چه نیازی به اقرار گرفتن داشتم؟ چه بسا خیلی از عشقم گفتن‌ها و دوستت‌دارم‌های سر زبانی، پوشالی و از روی عادت و تکرار هستند.
    از طرفی می‌خواستم ساره هم از دست من راضی باشد تا با خیال راحت خوشبخت کنار علی زندگی کنم. دلم برای مظلومیّتش می‌سوخت و اینکه ناکام از دنیا رفته بود. دلم می‌خواست فقط از این دید نگاه کنم که او دخترخاله علی‌ هست و بس. قطعاً وقتی سروکله‌ی یک بچه در زندگیمان پیدا میشد علی تعلق خاطر بیشتری می‌گرفت و خودبه‌خود آن‌قدر درگیر میشد که فقط یک خاطره کوچک از ساره در بایگانی ذهنش برایش می‌ماند. هیچ‌چیزی را به زور نمی‌شود مال خودت کنی. اگر من با علی سرناسازگاری می‌گذاشتم، در هر کاری نه می‌آوردم و جنگ‌اعصاب راه می‌انداختم، قطعا همه‌چیز را از من پنهان می‌کرد. شاید هم پنهانی برای ساره مراسم می‌گرفت. اینکه در این مورد با من حرف زده بود یعنی رضایت من برایش اهمیت دارد. وقتی روابط بینمان بنا به دوستی باشد پس پنهان‌کاری هم نمی‌ماند. در رابـ ـطه عاشقانه و زندگی دونفره فوقش اگر از چیزی ناراحت شدی و دوست نداشتی طرف مقابلت آن کار را انجام دهد، در وهله‌ی اوّل باید خودت را بی‌تفاوت نشان دهی تا بفهمد برایت اهمیتی ندارد آن موضوع، در وهله‌ی دوّم هم باید دنبال یک چیز جایگزین بگردی که آن‌قدر نیرومند باشد که بتواند آن موضوع ناخوشایند را کمرنگ کند و از بین ببرد. فقط باید کمی صبر چاشنی‌اش کرد، چون هرچیزی که عجله‌ای باشد قطعاً دوامش هم کم خواهد بود.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    علی جعبه‌ی شیرینی خامه‌ای را روی پایم گذاشت و از طرف در راننده سوار شد. همان‌طور که سعی داشتم گوشه جعبه را از پس بندهای پاپیون شده صورتی‌رنگ بالا ببرم و مدل شرینی‌ها را ببینم پرسیدم:
    - از همون رولیا خریدی که گفتم؟
    ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
    - آره ازهمونا خریدم.
    بعدهم نگاهی به حالت کشتی گرفتن من با جعبه که در حال پاره شدن بود انداخت.
    -اینقد با سر جعبه ور نرو پاره میشه زشته.
    لبم را آویزان کردم.
    - آخه یهو دلم خواست.
    - خب زودتر می‌گفتی تا یه جعبه هم برای خودمون بخرم. حالا اشکال نداره، برگشتنی می‌برمت از هر کدوم که خواستی واست می‌خرم.
    همچون بچه‌ها ذوقی کردم و لپش را محکم بوسیدم. با لبخند ملیحی سرش را تکانی داد و با نیم‌نگاهی به‌سمتم، دوباره خیره جاده شد. هنوز هم دلم داشت کش می‌آمد تا ناخونکی از محتوای درون جعبه بزنم اما علی چهارچشمی مواظب بود دست از پا خطا نکنم. تا به مقصد برسیم و من بتوانم از آن شیرینی‌ها بخورم از دلم آب راه می‌افتاد.
    از پنجره به خیابان و چراغ‌های پایه بلند اطراف جاده زل زده بودم که ناگهان صدای موزیکی در فضای همیشه ساکت ماشین پیچید. متعجب به‌سمت علی چرخیدم. اولین‌باری بود که فضای خشک ماشین را به موزیکی دعوت می‌کرد. در آن تاریکی شب چیزی از صورتش مشخص نبود جز برقی که لبه بالای عینک فرم مشکی‌اش افتاده بود.
    « من پریشان شده‌ی موی پریشانِ توأم
    کفر اگر نیست بگویم که مسلمانِ توأم
    من، گرفتارِ تو و موی سیاهِ تو شدم
    منِ سرکش به خدا رام و به راهِ تو شدم
    وای من! هر نفست معجزه‌ای تازه کند
    عشق آمد که مرا با تو هم‌اندازه کند»
    پشت چراغ قرمز ایستادیم. همان‌طور که دستش را توسط فرمان به سرش تکیه داده بود به‌سمتم چرخید و با لبخند کوچکی گوشه لبش، خیره‌ام شد. علی تنها بود، غصه داشت، دلش شکسته بود، نمی‌دانست چطور باید خودش را از منجلاب آن‌همه حس‌های متضاد و سردرگمی نجات دهد. من فقط دستم را با عشق به‌سمتش دراز کردم، او هم به من و احساسم اعتماد کرد و دستم را محکم گرفت. من از حس قلبی‌ام مطمئن بودم می‌دانستم گرمای این قلب عاشق کم‌کم هاله‌ای میشود و دورش می‌پیچد.
    « من که آتش شده‌ام به که تو دریا داری
    بی سبب نیست که در ساحلِ من جا داری
    ماهِ کامل شده‌ای چشمِ حسودانت کور
    آن چه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری
    آن چه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری»
    دستم را به‌سمت لامپ سقفی ماشین بردم و روشنش کردم، زیرلب با موزیک داشت هم‌خوانی می‌کرد.
    ناگهان با زدن چشمکی از طرف او تکان محکمی خوردم و با چشم‌های گشاد شده خیره‌اش شدم.
    دستم را کشید و همراه با خواننده لب زد:
    - آنچه خوبان همه دارند، تو یک‌جا داری.
    عاشق و دلباخته بودم. همین عشق، منِ سرکش را رام کرده بود. همه‌چیزش را ستایش می‌کردم. اخلاق و رفتارهای جدیدش، احساس نابی که با بی‌زبانی خرجم می‌کرد. حتی چشم‌های زیبایش در پشت قاب عینک را. دلم می‌خواست خیره در چشمانش بگویم:

    - لامروّت بعد از این عینک به چشمانت نزن، جنس‌های پشت شیشه بیشتر دل می‌برند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    در افکارم غوطه‌ور بودم که نزدیکم شد، بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام کاشت و با سبز شدن چراغ‌قرمز حرکت کرد. سراسیمه دور و برم را نگاهی انداختم که مبادا کسی ما را در آن حالت دیده باشد. احساس می‌کردم تمام ماشین‌هایی که از کنارمان می‌گذرند متوجه آن بـ..وسـ..ـه‌ی ناگهانی شده‌اند.
    بدی مغزم این بود که اطلاعات را دوربه‌دور پردازش می‌کرد و همین باعث پاسخ ناصحیح من درمواقع مختلف میشد. همیشه اطلاعات یک‌ساعت بعد به مغزم می‌رسیدند. بعداز چند دقیقه تازه رفتارعلی را تحلیل کردم و کم کم طرح لبخندی روی لبم جاخوش کرد و در آخر با گاز گرفتن لبم به لبخند پهنم خاتمه دادم. خودم را به‌سمتش کشیدم و سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. خودم هم قبول داشتم که زیادی بی‌جنبه شده‌ام. او همچنان مشغول رانندگی بود. دستش را بالا آورد و نوک دماغم را کشید.
    - هی خانم خانما حواسمو پرت نکن.
    خودم را بیشتر به او چسباندم و دستم را دور بازویش حلقه کردم. گوشه خیابان پارک کرد.
    - نه این‌طوری نمیشه انگاری.
    بعد هم مجبورم کرد روبه‌رویش قرار بگیریم.
    -یادت باشه افراخانم بعد که گذاشتمت رو سر کمد اون‌وقت متوجه عواقب کارات میشی.
    مشتی به بازویش کوبیدم.
    - اذیّتم نکن علی. تا یه کاری می‌کنم هی تهدید می‌کنی.
    با گرفتن بازوهایم، تکه‌ام را به صندلی‌ام داد، بعد هم دستانم را بلند کرد و به‌‌ حالت دست‌به‌سـ*ـینه مجبور به صاف نشستنم کرد. گردنم را به‌سمتش کج کردم که با بند کردن دستش به چانه‌ام، سرم را به‌سمت شیشه جلو برگرداند.
    - آفرین همین‌طوری می‌شینی تا برسیم.
    اخم‌هایم درهم کشیده شدند و با اعتراض صدایش زدم.
    - علی!
    دوباره صورتم را به‌سمت جلو چرخاند و دستم‌هایم را بیشتر درهم پیچاند.
    انگشتش را به طرفم تهدیدوار تکان داد.
    - حرف گوش بده. همینطوری بشین تا برسیم. خب حواسم رو پرت می‌کنی نمی‌ذاری رانندگی کنم.
    لب‌هایم آویزان شدند و بی‌میل باشه‌ای لب زدم.
    یکی از دست‌هایم را جدا کرد و با دستش روی دنده گذاشت.
    - اخم اصلاً بهت نمیاد.
    کم‌کم داشتم از کارهایش حرص می‌خوردم ولی همین که فشارخونم را با گرمای دستش تنظیم می‌کرد برایم کافی بود.
    تا برسیم به خانه پدرم زیرچشمی بدون اینکه سرم را به‌سمتش بچرخانم نگاهش می‌کردم. احساس می‌کردم چشم‌هایم چپ شده‌اند و همه چیز را جز علی چپ می‌بینم.
    با بازشدن درخانه، بدون منتظر ماندن برای علی به‌سمت پله‌های خانه دویدم و با بازشدن در توسط یلدا، محکم او را به بغـ*ـل کشیدم. علی محترمانه با همه دست می‌داد و سلام‌ و احوال‌پرسی می‌کرد‌؛ اما من یک‌دور از گردن همه حتی ادیب و شاهین آویزان شدم و در نهایت با کشیده شدن دستم توسط علی که می‌خواست با مادرم سلام و احوال‌پرسی کند از گردن مادرم کنده شدم و دستم را دور گردن زن‌عمو انداختم.
    مادرم با علی دست داد و طی عملیات تعجب آوری برای اولین‌بار گردن علی را خم کرد و پیشانی‌اش را بوسید. علی هم خم شد تا دستش را ببوسد که مانع شد. از ذوق درحال پس افتادن بودم. رابـ ـطه خانواده‌ام با علی خیلی خوب شده بود نسبت به برخوردهای اول که تا علی به خانمان می‌آمد همچون دسته‌ای خون‌آشام روبه‌رویش می‌نشستند و زیرچشمی نگاهش می‌کردند.

    کنار علی نشسته بودم و طلاکوچولوی رؤیا که حالا دیگر می‌نشست و دندان‌هایش نیش زده بودند را روی پایم نشانده بودم و دقیقه‌ای یکبار جیغش را در می‌آوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا