ننهداوود همانطور که روی زانوهایش میکوبید دستم را گرفت و از روی زمین بلندم کرد. تمام لباسهایم خیس شده بودند و دندانهایم از شدت سرما به هم میخوردند. شیرین هم بهسمتم آمد و دست دیگرم را گرفت.
- خدا منو بزنه افرا با این بچه تربیت کردنم!
حتی توانایی جوابدادن به آنها را هم نداشتم؛ وقتی از سرویس بهداشتی خارج شدم سالار و ارسلان را درحالیکه دستشان پشتسرشان بود جلوی سرویس بهداشتی دیدم، با لبخند نزدیکشان شدم.
- سلام بچهها.
هنوز جملهام تمام نشده بود که سالار با لبخند دنداننمایی کرم خاکیای که پشتسرش پنهان کرده بود را بالا آورد و تا آن را بهسمتم گرفت از ترس جیغ خفهای کشیدم، شروع به دویدن کردم و بعد هم ادامه ماجرا پیش آمد.
معلوم نبود در این زمستان سیاهی، کرم خاکی بیچاره را از کجا پیدا کرده بودند.
به کمک ننهداوود و شیرین، چسبیده به بخاری نشستم و شیرین پتویی دورم پیچید. انگار سرما به مغزِ استخوانهایم نفوذ کرده بود و هیچجوره نمیتوانستم از به هم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم.
شیرین محکم روی دستش کوبید.
- حالا جواب علیآقا رو چی بدیم ننه؟
ننهداوود بهسمت آشپزخانه رفت.
- فقط خداکنه سرما نخوره.
هنوز حرفش کامل نشده بود که عطسهای زدم. شیرین بلافاصله چادرش را روی سرش کشید.
- من برم خونه، دارو سرماخوردگی داریم بیارم.
با رفتن شیرین لیوان چای نباتی را که ننهداوود برایم آورده بود سرکشیدم و بعد از عوض کردن لباسهایم به کمک ننهداورد، همانجا کنار چراغ نفتی دراز کشیدم و به خواب رفتم.
با حس نوازش دستی روی سرم، به خیال اینکه علی است چشمهایم را باز کردم که با چهرهی شیرین روبهرو شدم.
لبخندی زد.
- بهتری؟
گیج خواب بودم. فقط سرم را تکانی دادم.
پتو را کنار زد.
- پاشو از این داروها بخور.
کمی حالم بهتر شده بود پس گفتم:
- خوبم. چیزیم نیست.
قاشق بزرگی از محتویات شیشهی شربت پرکرد و بهسمت دهانم گرفت.
- اینو بخور. میترسم شب تب کنی.
شربت صورتیرنگ چنان تلخ بود که با فرو دادنش اخمم در هم کشیده شد؛ سریع لیوان آبی با دو کپسول به دستم داد.
- اینا رو هم بخور.
انگار تا مرا با قرص و شربت خفه نمیکرد ولکن نبود. حوصلهی چانهزدن نداشتم پس کپسولها را با محتویات لیوان آب فرو دادم.
- دستت درد نکنه شیرین!
از جایش بلند شد.
- چیکار کردم مگه افرا؟ این پسرای من فضولن هرلحظه یه آتیشی میسوزنن. توروخدا ببخش!
لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم.
- بچهن دیگه. عیب نداره.
با خروج شیرین از اتاق نگاهی به ساعت انداختم. تا آمدن علی چیزی نمانده بود؛ پس سعی کردم نخوابم و منتظرش بمانم.
نیم ساعتی بعد علی یااللهگویان وارد شد. صدای صحبت کردنش را با ننهداوود میشنیدم. چند دقیقه بعد در چوبی را هل داد و وارد شد. با دیدنم که لای پتو کز کرده بودم، اخمآلود بهسمتم آمد.
- خدا منو بزنه افرا با این بچه تربیت کردنم!
حتی توانایی جوابدادن به آنها را هم نداشتم؛ وقتی از سرویس بهداشتی خارج شدم سالار و ارسلان را درحالیکه دستشان پشتسرشان بود جلوی سرویس بهداشتی دیدم، با لبخند نزدیکشان شدم.
- سلام بچهها.
هنوز جملهام تمام نشده بود که سالار با لبخند دنداننمایی کرم خاکیای که پشتسرش پنهان کرده بود را بالا آورد و تا آن را بهسمتم گرفت از ترس جیغ خفهای کشیدم، شروع به دویدن کردم و بعد هم ادامه ماجرا پیش آمد.
معلوم نبود در این زمستان سیاهی، کرم خاکی بیچاره را از کجا پیدا کرده بودند.
به کمک ننهداوود و شیرین، چسبیده به بخاری نشستم و شیرین پتویی دورم پیچید. انگار سرما به مغزِ استخوانهایم نفوذ کرده بود و هیچجوره نمیتوانستم از به هم خوردن دندانهایم جلوگیری کنم.
شیرین محکم روی دستش کوبید.
- حالا جواب علیآقا رو چی بدیم ننه؟
ننهداوود بهسمت آشپزخانه رفت.
- فقط خداکنه سرما نخوره.
هنوز حرفش کامل نشده بود که عطسهای زدم. شیرین بلافاصله چادرش را روی سرش کشید.
- من برم خونه، دارو سرماخوردگی داریم بیارم.
با رفتن شیرین لیوان چای نباتی را که ننهداوود برایم آورده بود سرکشیدم و بعد از عوض کردن لباسهایم به کمک ننهداورد، همانجا کنار چراغ نفتی دراز کشیدم و به خواب رفتم.
با حس نوازش دستی روی سرم، به خیال اینکه علی است چشمهایم را باز کردم که با چهرهی شیرین روبهرو شدم.
لبخندی زد.
- بهتری؟
گیج خواب بودم. فقط سرم را تکانی دادم.
پتو را کنار زد.
- پاشو از این داروها بخور.
کمی حالم بهتر شده بود پس گفتم:
- خوبم. چیزیم نیست.
قاشق بزرگی از محتویات شیشهی شربت پرکرد و بهسمت دهانم گرفت.
- اینو بخور. میترسم شب تب کنی.
شربت صورتیرنگ چنان تلخ بود که با فرو دادنش اخمم در هم کشیده شد؛ سریع لیوان آبی با دو کپسول به دستم داد.
- اینا رو هم بخور.
انگار تا مرا با قرص و شربت خفه نمیکرد ولکن نبود. حوصلهی چانهزدن نداشتم پس کپسولها را با محتویات لیوان آب فرو دادم.
- دستت درد نکنه شیرین!
از جایش بلند شد.
- چیکار کردم مگه افرا؟ این پسرای من فضولن هرلحظه یه آتیشی میسوزنن. توروخدا ببخش!
لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم.
- بچهن دیگه. عیب نداره.
با خروج شیرین از اتاق نگاهی به ساعت انداختم. تا آمدن علی چیزی نمانده بود؛ پس سعی کردم نخوابم و منتظرش بمانم.
نیم ساعتی بعد علی یااللهگویان وارد شد. صدای صحبت کردنش را با ننهداوود میشنیدم. چند دقیقه بعد در چوبی را هل داد و وارد شد. با دیدنم که لای پتو کز کرده بودم، اخمآلود بهسمتم آمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: