کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
در این لحظات، لبان سوفیا قلم و لبان مایکل همانند بوم سفیدی است که هنرمندانه رویش نقاشی می‌کشد. برای مدت اندکی هم که شده است، از تمام ترس و استرس‌هایی که در وجودشان پرورش یافته است، تهی می‌شوند. مایکل دست سوفیا را محکم‌تر می‌فشارد و قدم‌های استواری روی سطوحِ‌یخ‌زده‌ی دریاچه بر می‌دارد. به وسیله‌ی هر بادی که می‌وزد، موهای پریشان آن دو در آسمان به رقـ*ـص و شادی در می‌آیند و روی صورت‌هایشان سقوط می‌کنند. دستان سرد و ظریف سوفیا را محکم می‌گیرد و همین طور که عقبکی دور می‌شود، هر دم او را بیشتر به محفل داغ و آتشین عمق وجودش نزدیک می‌کند.
مایکل قدم‌برداشتن را متوقف می‌کند و به وسیله‌ی دستان یخ‌زده و نوک انگشتانی که دیگر حسشان نمی‌کند، صورت گرد و لطیف سوفیا را اختیار می‌کند؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
- آماده‌ای عزیزم؟
سوفیا بزاق دهانش را به‌سختی پایین می‌فرستد که باعث لرزیدن سیبک گلویش می‌شود؛ سپس همراه با چشمانی که به خاطر سوز سرما ریز شده‌اند، کوتاه پاسخ می‌دهد:
- اگه کنارم باشی، من همیشه آماده‌ام.
آن دو مجدداً به‌سمت عقب قدم برمی‌دارند. به یکدیگر چشم دوخته‌اند و هدف مشخصی را دنبال می‌کنند. دانه‌های برفی که روی موهایشان می‌نشینند، باد خشمیگنی که می‌وزد و حتی صدای وحشتناک خرد‌شدن یخ رودخانه نیز نمی‌توانند، روی هدفشان خدشه‌ای وارد کنند. فاصله‌‌ی آن‌ها تقریباً به ده متر می‌رسد. مایکل دستان خود را بالا می‌آورد و شکل قلبی را در معرض نمایشِ سوفیا می‌گذارد. لبخندی روی لبان صورتی و خوش‌فرم آن دختر جای باز می‌کند و متقابلاً دستانش را بالا می‌آورد؛ بلافاصله طوری انگشتان لاک‌زده‌اش را کنار یکدیگر قرار می‌دهد که شکل نمادین قلب به وجود می‌آید. مایکل نیز ناخواسته لبخند رضایتی می‌زند. دستانش را به‌آرامی پایین می‌آورد و نفسی را بیرون می‌دهد که مدتی پشت حصارِ سـ*ـینه‌اش حبس کرده است. زمان زیادی سپری نمی‌شود که مایکل با زانو‌هایش روی رودخانه‌ی یخ‌زده می‌نشیند و مشتان خود را سرسختانه به سطح آن می‌کوبد. سرش مدام بالا می‌آید و بی‌توجه به موهای پریشانش که مزاحم قسمتی از صورتش شده‌اند، به سوفیا نگاه می‌کند. آن دختر نیز با تمام وجودش تلاش دارد که سطح‌یخ‌زده‌‌ی رودخانه را بشکند. در این لحظات سوفیا نیز همانند، مایکل نمی‌تواند روی مسئله‌ی دیگری فکر و تأمل کند؛ زیرا تمام انگیزه و قوای خود را معطوف به شکستن یخ رودخانه کرده است.
مایکل سر خود را پایین می‌گیرد و چنان مشتان
محکمی به سطح رودخانه نثار می‌کند که ترک و شکاف‌های بزرگی آشکار می‌شوند. دل مایکل به طور ناگهانی فرو می‌ریزد؛ زیرا یک قدم خود را به غرق‌شدن نزدیک‌تر می‌بیند. مایکل باری دیگر سرش را بالا می‌آورد. این بار با سوفیا ارتباط بینایی برقرار می‌کند؛ اما قبل از آنکه اسیر نگاهِ پر از سحر و جادوی او بشود و از قافله عقب بماند، چشمان خود را سرسختانه از او می‌رباید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همان چند ثانیه نیز کافی بود که ترک‌ها و شکاف‌هایی را که سوفیا در نزدیکی خودش به وجود آورده مشاهده کند. مایکل از دستانش برای شکستن یخ‌ها کمک می‌گیرد. اکنون قطره‌های سرخی که از مشتان سِر و بی‌حس مایکل چِکه می‌کنند، با آب‌‌ رودخانه مخلوط شده‌اند. مایکل دستش را برای آخرین مرتبه بالا می‌آورد؛ اما چند ثانیه احساس بی‌وزنی مطلق می‌کند، گویا روی ابر‌های نقره‌ای و گرفته‌ی آسمان نشسته است. پیش از آنکه مایکل آخرین مشتش را روی سطوح رودخانه بکوبد، شکاف‌ها و ترک‌هایی که به وجود آورده شکسته می‌شوند و آب‌های تیره‌ او را به اعماق دریاچه می‌بلعند. سوفیا که همچنان مشغول آسیب‌رساندن به سطوحِ‌یخ‌زده‌ی زیر پاهایش است، طبق عادت سرش را بالا می‌آورد؛ اما این بار با جای خالی مایکل مواجه می‌شود. برای چند لحطه خشکش می‌زند و به طور ناگهانی دلش فرو می‌ریزد. بی‌اختیار جیغ گوش‌خراشی می‌کشد و بدون فوت وقت از مناطق گسسته‌‌شده و ترک برداشته‌ی زیر‌پاهایش می‌گذرد؛ سپس با تمام وجود شروع به دویدن می‌کند. در میان مسیر روی زانو‌هایش خم می‌شود و طنابِ پیچیده‌شده و بلندی را از روی سطوح‌یخ‌زده‌ی رودخانه برمی‌دارد. به وسیله‌ی تمام قوایی که در پیکر بی‌جان و تضعیف‌شده‌اش باقی‌مانده است، خودش را به حفره‌‌ای می‌رساند که در سطوح‌یخ‌زده‌ی رودخانه به وجود آمده است. از انتهای گلویش نام آن پسر را صدا می‌زند و همزمان با دستپاچگی طناب را باز می‌کند و به داخل آب رودخانه می‌اندازد. آن‌ طناب به قدری قطر و ضخامت دارد که مسیرش در جریان آب رودخانه منحرف نشود.
    پالتوی مایکل خیلی سنگین شده است و انگار پنجه‌های آبِ رودخانه به آن چنگ می‌اندازند و بی‌رحمانه به‌‌سمت اعماق خود می‌کشانند. مایکل نفس خود را حبس می‌کند و همین طور که آب به داخلِ بینی و گوش‌هایش وارد شده است، دستپاچه زیپ پالتویش را پایین می‌کشد و از تن در می‌آورد؛ بلافاصله با حرکات دستانش تلاش می‌کند، خود را به سطح رودخانه برساند. ریه‌هایش به دلیل حبس نفس می‌سوزند و با چشمان نیمه‌بسته‌‌اش به نور کم‌رنگی نگاه می‌کند که از بیرون حفره‌ رودخانه تابیده می‌شود. در همین حین صدای وحشت‌زده‌ و حیرانِ سوفیا را می‌نشوند که گویا از یک چاه عمیق بیرون می‌آید. سوفیا همچنان قسمتی از طناب را محکم گرفته است و باری دیگر با صدای بلندی لب می‌جنباند:
    - طناب رو برات انداختم، مایکل صدام رو می‌شنوی؟
    طنابی که داخل دستان سوفیا قرار دارد به طرز ناگهانی سفت می‌شود و باقی‌مانده‌ی آن به طور دلهره‌آوری به داخل آب رودخانه فرو می‌رود.
    سوفیا مقداری روی سطح‌یخ‌زده‌ به‌سمت جلو کشیده می‌شود؛ اما به وسیله‌ی هر دو دست خود طناب را محکم می‌چسبد. اکنون فقط انتهای طناب قطور داخل دستان سوفیا قرار دارد؛ اما همان نیز به طور ناگهانی از داخل دستانش رها می‌شود. سوفیا جیغ می‌کشد و کمی به‌سمت جلو جهش پیدا می‌کند؛ ولی مایکل سر خود را از داخل حفره بیرون می‌آورد. چشمان سوفیا از خوشحالی می‌درخشند و خیلی سریع با دستان کوچک و یخ‌زده‌اش، از زیر کتف مایکل می‌گیرد و کمک می‌کند، عشق حقیقی زندگی‌اش راحت‌تر از حفره‌‌ی رودخانه بیرون بیاید. قطره‌‌های آب از موهایی که به پیشانی خیس آن پسر چسبیده‌اند، به‌آرامی سُر می‌خورند و تیغه بینی‌اش را طی می‌کنند. سوفیا دستانش را به یکدیگر می‌چسباند و محکم بر قفسِ سـ*ـینه‌ مایکل می‌فشارد. بدن آن پسر
    بالا می‌آید و همراه با سرفه‌های شدیدی که رعشه بر تنش می‌اندازند، مقداری آب از گوشه‌ی لبانش سرازیر می‌شوند. سوفیا به وسیله‌ی دستانش ضربات آرامی به صورت مایکل می‌زند و با لحن بلند و کنترل‌نشده‌ای شروع به صحبت می‌کند:
    - همه‌چیز تموم شد! مایکل صدام رو می‌شنوی؟
    سوفیا تصمیم می‌گیرد به جای مایکل نفس بکشد. علی‌رغم‌ آنکه سرش به‌شدت گیج می‌رود و نفس‌هایش به‌سختی بالا می‌آیند، صورتش را به رخسار سفید و رنگپریده‌ی مایکل نزدیک می‌کند و نفس‌هایش را داخل دهان نیمه باز او می‌دمد. چشمان سوفیا با گذشت هر لحظه بیشتر تیره و تار می‌شوند. تراشه‌ی کوچک کامپیوتری که داخل مغزش وجود دارد، با گذشت هرثانیه‌ بیشتر زمان اختیار را از او می‌رباید. سوفیا می‌نشیند و به‌‌زحمت یک نفس کوتاه دیگر در ریه‌‌هایش حبس می‌کند؛ اما حتی خود او نیز می‌داند این آخرین نفسی است که می‌تواند به عشق حقیقی‌ زندگی‌اش هدیه بدهد.
    همه‌ی ذرات هوایی را که در بدنش مانده به داخل ریه‌های مایکل می‌دمد و خود با صورت کبود و چشمان گود‌رفته، روی بدن آن پسر از هوش می‌رود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل چهارم: یک قدم بالاتر از عشق
    چشمان کشیده و مشکی‌رنگ مایکل به طور ناگهانی باز می‌شوند. با وجود آنکه لوله‌ی اکسیژن کانولای داخل حفره‌های خوش‌‌تراشِ بینی‌اش فرو است، به‌سختی تنفس می‌کند. سرگیجه‌ی شدیدی بر وجود او قالب شده است و چشمانش تار و محو می‌بینند. با گذشت زمان صدای مردانه‌ای به دریچه‌‌ی شنوایی او نزدیک می‌شود:
    - سلام پسرم، خیلی دلم برات تنگ شده بود.
    ابروان مشکی‌اش به یک دیگر گره می‌خورند و پیشانی پهنش میزبان خطوطِ کم‌رنگی می‌شوند.
    اثرات اتفاقی که دیشب برای مایکل رخ داده است، هنوز هم برایش باقی‌مانده است و گاهی پیکرش نامحسوس می‌لرزد. استخوان‌‌های پاهایش به دلیل متحمل‌شدن سرمای زیاد هنوز تیر می‌کشند و سوزش ریه‌‌هایش کاملاً محرز است. مایکل با کلافگی نگاه درمانده و مستأصل خود را داخل اتاق آی‌سی‌یو بیمارستان می‌چرخاند و از میان لبان خشکیده‌اش می‌نالد:
    - چه اتفاقی افتاده، من کجا هستم؟
    دکتر جکسون عینک ته‌استکانی خود را روی صورتش صاف می‌کند و پیش از خانواده مایکل پاسخ می‌دهد:
    - به خاطر بیماری که داری متأسفانه حافظه‌‌ات رو از دست دادی و داخل بخش مراقبت‌های ویژه‌ی بیمارستان بستری هستی.
    مایکل به‌آرامی سر خود را می‌چرخاند و برای لحظاتی به رخسار دختری چشم می‌دوزد که با پلک‌های بسته روی تخت‌خواب کنارش بستری شده است. برای چند ثانیه‌ی ممتدد و عذاب‌آور سر مایکل تیر می‌کشد و قسمت پیشین آن سوزن‌سوزن می‌شود. چشمانش را روی یکدیگر می‌فشارد و ناخواسته فریاد بلندی می‌کشد. آقای جکسون همراه با پیشانی پهنش به نشانه‌ی تمرکزگیری دستی روی فَک خود می‌کشد که باریک‌تر از استخوان‌ِ‌های جفت گونه‌‌هایش است. به مایکل نزدیک‌تر می‌شود و علائم حیاتی‌اش را روی مانیتور بررسی می‌کند. خانم کروز دستی روی پیشانی پسرش می‌کشد؛بلافاصله صدای او شنیده می‌شود که خطاب به مایکل لب می‌جنباند:
    - عزیزم لطفاً آروم باش! ما کنارت هستیم و به زودی خاطراتت رو یادت میاد.
    مایکل دست بلند و ظریف مادرش را به‌سرعت از روی پیشانی‌ پهن خود پس می‌زند و با لحن بلند و غیر قابل کنترلی می‌گوید:
    - چه بلایی سر من اومده. شما کی هستین؟
    پدر مایکل پس از تجربه‌ی همچین صحنه‌ای که خیلی با پیچ‌و‌خم‌هایش آشنا نیست، به وسیله‌ی صدای رسای خود پاسخ می‌دهد:
    - ما پدر و مادرت هستیم مایکل عزیز.
    خانم کروز به‌سرعت اضافه می‌کند:
    - حق داری که الان ما رو یادت نیاد؛ ولی...
    حرف او نیمه کاره رها می‌شود؛ زیرا صدای بلند سوفیا به گوش می‌رسد که با پلک‌های نیمه‌بسته، مشغول هذیان گفتن است:
    - من نمی‌خوام غرق بشم. آب رفته تو ریه‌هام، صبر کن!
    پرستار و آقای جکسون به‌سمت آن دختر عزیمت می‌کنند و در میان هذیان‌های اکثراً نامفهومش، سعی می‌کنند او را به هوشیاری برسانند. برای چند ثانیه‌ی متوالی نگاه‌ پزشکان و افراد دیگری که داخل اتاق حاضر هستند، ناخواسته به‌سمت دخترِ نوجوان سوق می‌یابد.
    مایکل از فرصت پیش آمده استفاده می‌کند که سوزن سُرم‌هایش را از رگ دستانش جدا کند؛ اما در آخرین لحظه سرپرست پرستار یک آمپول آرام‌بخش قوی به سرُم او تزریق می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از آنکه مایکل سست و بی‌تحرک می‌شود، چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا به‌آرامی باز می‌شوند. سرگیجه‌ی شدیدی بر وجودش قالب شده است و انسان‌هایی را که اطرافش ایستاده‌اند، به‌خوبی مشاهده نمی‌کند. خانواده‌ی برک نیز همانند روز‌های سابق داخل این بیمارستان حاضر شده‌اند که به سوفیا کمک ناچیزی بکنند. سوفیا چشم می‌چرخاند و اتاقی را که داخلش قرار دارد، با دقت برانداز می‌کند. چهره‌ی هیچکس برایش آشنا نیست. خیره‌شدن به مادرش دقیقاً حکم نگاه‌کردن به یک رهگذر خیابانی را دارد. صدای گرم و مردانه‌ای را از سمت چپ خود می‌شنود که با لحن ملایمی می‌گوید:
    - سلام دختر زیبای من!
    سوفیا کمی جا می‌خورد و بی‌اختیار به‌سمت منبع صدا بر می‌گردد. با مرد میان‌سالی مواجه می‌شود که دستش را گرفته است و با چشمان روشن و لبخند صمیمانه‌اش، مستقیم به او خیره شده است. سوفیا لبان نازک و صورتی‌رنگ خود را به حرکت در می‌آورد و با لحن بسیار آرامی می‌گوید:
    - من کجا هستم؟
    بدون آنکه منتظر پاسخ بماند، به‌سختی سرش را می‌چرخاند و به افرادِ دیگرِ داخل اتاق نگاه می‌کند. خانم میان‌سالی که قطره‌های اشک داخل چشمان بادامی‌اش حلقه‌ زده‌اند، روی لبان نازکش یک لبخند مصنوعی سوار می‌کند. صدای او به گوش می‌رسد که لرزش آشکاری دارد‌:
    - خیلی خوشحالم که دوباره می‌بینمت خرگوش کوچولو.
    سوفیا چشمانش را می‌بندد و بدون توجه به دکتر‌هایی که روپوش سفید‌رنگی بر تن دارند، مجدداً نگاهش را به مردی می‌دوزد که کنار او نشسته است. پدرش با خونسردی کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - تو به یک بیماری پیشر...
    صحبت او نیمه‌کاره می‌ماند؛ زیرا آقای کروز با لحن بلندی می‌گوید:
    - چرا حقیقت رو بهش نمیگی؟
    ابروان آقای برک نزدیک محل رویش موهای جوگندمی‌اش قرار می‌گیرد و دندان‌هایش را روی یکدیگر می‌سایید. زمان زیادی نمی‌گذرد که آقای کروز ادامه می‌دهد:
    - بهش بگو که همه‌‌چیز به خاطر دختر تو بوده. حق داره بدونه که مقصر اصلی این ماجراست.
    پدر سوفیا با دستانی مشت‌کرده است از روی صندلی بلند می‌شود و با لحن بلندی تهدید می‌کند:
    - اگه همین‌جوری دهنت رو باز کنی، قسم می‌خورم به نفعت نیست!
    قبل از آنکه نزاعِ میان خانواده‌ها شدت بیشتری بگیرد، آقای جکسون دخالت می‌کند و با لحن مقتدر و رسای خود شروع به صحبت می‌کند:
    - ملاقاتِ اولیه تموم شد. لطفاً هر دو خانواده برید بیرون، همین الان!
    هذیان و ناله‌های سوفیا در این میان گم شده است. پرستار به‌سمت آن دختر جوان قدم بر می‌دارد و به کیسه‌ی سُرمش آمپول آرام‌بخش تزریق می‌کند.
    پدر سوفیا که در این لحظات ذهنش مغشوش شده است، دست همسرش را می‌گیرد و همین طور که به درب ‌آی‌سی‌یو نزدیک‌ می‌شود، برای آخرین مرتبه لبخندی تصنعی تحویل دخترش می‌دهد و خطاب به او می‌گوید:
    - دوباره میایم ملاقاتت عزیزم.
    به همراه همسرش با گام‌های بلند و عجولانه از محوطه‌ی ویژه‌ی بیمارستان خارج می‌شوند.
    خانواده کروز نیز پس از خداحافظی با مایکل از باقی تخت‌های خالی بخش مراقبت‌های ویژه می‌گذرند و درب شیشه‌‌ای را پشت سرشان می‌بندند. آقای جکسون برای چند ثانیه به رخسار سوفیا خیره می‌شود. کاملاً بی‌تحرک شده است و از گوشه‌ی چشمانشِ رشته‌ی باریک اشک‌هایش پایین می‌خزند. آقای جکسون با قدم‌های آهسته عقب می‌رود و روی صندلیِ فلزی و پیوسته‌ِ به انتظار می‌نشید. زمان زیادی نمی‌گذرد که آوای قدم‌برداشتن شخصی از داخل سالن شنیده می‌‌شود.
    آقای آدامز درب شیشه‌ای بخش مراقبت‌های ویژه را باز می‌کند و همراه با کیف مشکی‌رنگ خود وارد می‌شود.
    مایکل که همانند سوفیا بر وجودش بی‌حسی و سستی قالب شده است، لبانش را از یکدیگر فاصله می‌دهد و سخت صحبت می‌کند:
    - من می‌خوام از این تختِ لعنتی بیام پایین، برای چی ما رو این‌جا زندانی کردین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای آدامز همزمان که زیپ کیفِ خود را پایین می‌کشاند، با خنده‌ی آشکاری رو به مایکل پاسخ می‌دهد:
    - ما این جا کسی رو زندانی نمی‌کنیم، مایکل. پزشک هستیم و قصدمون فقط کمک کردنه.
    قبل از آنکه داروی آرام‌بخش باعث خواب‌آلودگی سوفیا و مایکل بشود، آقای آدامز یک لپ‌تاپ مشکی از داخل کیفش بیرون می‌آورد. صدای آرام و آهسته‌ی سوفیا به‌سختی از دهانش خارج می‌شود:
    - خدای من، احساس می‌کنم نفسم داره می‌گیره.
    آقای آدامز لپ‌تاپ خود را روی میز فلزی و بلند لوازم پزشکی قرار می‌دهد که زوج جوان خوب به صفحه‌ی نمایشگر اشراف داشته باشند؛ سپس با تأخیر پاسخ سوفیا را می‌دهد:
    - نگران نباش سوفیا! این علائم طبیعی هستن.
    پیش از آنکه شخص دیگری مجدداً حرف بزند، یکی از ویدئوهای داخل پوشه را پخش می‌کند. مایکل سوار ترن‌هوایی شده است و همین طور که در آسمان به‌سرعت می‌چرخد، سعی دارد طوری صحبت کند که صدایش واضح باشد.
    « من عاشق ترسوترین و جذاب‌ترین دختر دنیا هستم.»
    کلمات به خاطر فرط هیجان زیر دهانش له می‌شوند و یک فریاد بلند می‌کشد؛ سپس دوربین را می‌چرخاند و برای چند ثانیه‌ی کوتاه به‌سمت سوفیا می‌گیرد. آن دختر با رخسارِ وحشت‌زده‌ی خود توان بازکردن چشمانش را ندارد. ویدئو به پایان می‌رسد و تصویر لپ‌تاپ آقای آدامز تاریک می‌شود. مربی تقویت حافظه به نوبت چهره‌ی مایکل و سوفیا را زیر نظر می‌گیرد و حرکات غیرارادی آن دو را ریزبینانه می‌بیند. در وهله‌ی بعدی صندلی را کمی جا‌به‌جا می‌کند و رویش می‌نشیند. صدای سوفیا به گوش می‌رسد که با ابروان گره‌خورده اعتراض می‌کند:
    - پس چرا من این اتفاق‌ها رو یادم نیست؟
    مایکل به‌سمت رخسار سوفیا باز می‌گردد و قدری به رخسار او زل می‌زند که آن دختر ارتباط بینایی
    برقرار کند؛ سپس خطاب به سوفیا لب می‌جنباند:
    - حتماً دارن روی ما آزمایش انجام میدن، درست مثل نازی‌ها توی جنگ جهانی دوم.
    لحن صحبت‌کردن مایکل بسیار جدی است؛ اما تبسم آقای آدامز همانند سوهانی می‌ماند که بی‌رحمانه روی روان مایکل کشیده می‌شود. مایکل به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد:
    - به چی می‌خندی، عوضی!
    آقای آدامز همراه با لحن سابقش که به مقدار زیادی آرامش آمیخته است، کلمات را کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - حقیقت اینِ که شما دونفر از اعماق وجود عاشق همدیگه هستید. نمی‌دونم چه واژه‌ای رو باید برای توصیف عشقتون انتخاب کنم.
    مایکل با لحن بلندی صحبت او را قطع می‌کند:
    - تو چی‌داری واسه خودت زر می‌زنی، من حتی این دختر رو نمی‌شناسم!
    پیش از آنکه مجدداً مایکل و سوفیا صحبت کنند، خود ویلیام آدامز لب می‌جنباند:
    - تو خیلی خوب سوفیا رو می‌شناسی، بهتر از هر آدم دیگه‌ای می‌دونی این دختر چه ویژگی‌هایی داره.
    مایکل خیلی سخت تلاش دارد، دستانش را رها سازد که به نرده‌های فلزی تخت‌خواب متصل است؛ اما مسلماً موفق به انجامش نیست. سوفیا همراه با آسایش بیشتری صحبت می‌کند، هرچند اگر لرزش صدایش کاملاً آشکار و هویدا باشد:
    - شما مگه نگفتید، ما بیمار هستیم؟
    آقای آدامز لحظه‌ای مکث می‌کند. آن دختر پیش از آنکه پاسخی دریافت کند، ادامه می‌دهد:
    - پس چرا دست‌هامون رو بستید؟
    آقای آدامز عینک طبی‌ خود را روی چشمانش صاف می‌کند و همراه با یک لبخند پاسخ می‌دهد:
    - قرار نیست کل روز در این حالت بمونید. دارویی که پرستار‌ تزریق کرد به‌آرومی اثر می‌کنه.
    آقای آدامز دستانش را داخل جیب‌های روپوش خود فرو می‌برد و همین طور که میان فاصله‌ی تخت‌خواب آن‌ها ایستاده، با لحن قبلی ادامه می‌دهد:
    - وقتی از خواب بلند بشید، مغزتون تونسته بعضی از ساختمون‌های ویران‌شده‌ی خاطراتتون رو بازسازی کنه.
    مایکل این بار با لحن متفاوتی سعی دارد، مسیر خود را پیش بگیرد:
    - خواهش می‌کنم دست‌هام رو باز کن!
    آقای آدامز باری دیگر به وسیله‌ی لپ‌تاپش یک ویدئوی جدید پخش می‌کند و با روی‌خوش پاسخ مایکل را می‌دهد:
    - متأسفم پسرم!
    با قدم‌های آهسته به‌سمت درب شیشه‌ای مراقبت‌های ویژه حرکت می‌کند و نسبت به ناسزا‌ها و فریاد‌های مایکل بی‌توجه می‌شود. چشمان نیمه بسته‌ی آن‌ دو به اجبار به صفحه‌ی لپ‌تاپ دوخته می‌شوند.
    مایکل داخلِ شهربازی نزدیک یک چادرِ تیراندازی اسلحه‌‌‌ای در دست دارد. قبل از شلیک‌کردن به سیبل‌های آهنی که کنار یکدیگر چیده‌ شده‌اند، رو به دوربین می‌گوید:
    - امروز می‌خوام بزرگترین عروسک رو جایزه بگیرم.
    نشانه‌گیری می‌کند و به طرز شگفت‌انگیزی هر سه گلوله‌ی ساچمه‌ای داخل اسلحه را به وسط سیبل آهنی شلیک می‌کند. صدای سوفیا خارج از کادر دوربین موبایلش به گوش می‌رسد:
    - خدای من، فکر نمی‌کردم انقدر نشونه‌گیری خوبی داشته باشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل عروسک بزرگی را اتتخاب می‌کند که شکل خرگوش است و از مسئول جوان جایزه می‌گیرد؛ سپس آن را مستقیم به‌سمت دوربین می‌گیرد و خطاب به سوفیا بلند لب می‌جنباند:
    - نگاه کن، خیلی شبیه خودته!
    سوفیا که اکنون روی تخت‌خواب دراز کشیده است و چهره‌ی رنگ‌ پریده‌اش احوالات درونی‌اش را منعکس می‌کند، پیش از اثرکردن دارو و بسته‌شدن چشمانش، بی‌اختیار لبخند ملیحی روی لبانش شکل می‌گیرد.
    ***
    سوفیا به طور ناگهانی چشمانش را باز می‌کند و رو به آقای آدامز لب می‌زند:
    - کافیه، من می‌خوام با خانوادم حرف بزنم.
    آقای آدامز که چهارزانو روی یک تشک بنفش‌رنگ نشسته است، دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و پاسخ می‌دهد:
    - چرا همچین تصمیم ناگهانی رو وسط تمرین گرفتی؟ مسئله‌ی مهمی وجود داره‌؟
    سوفیا که داخل اتاق یوگا چهارزانو نشسته است، دستانش را به حرکت در می‌آورد و فارغ از موهای آشفته و مزاحمش، به‌سرعت لب می‌جنباند:
    - فقط می‌خوام دوباره ببینمشون. خواهش می‌کنم!
    کمی مکث می‌کند؛ سپس با صلابت بیشتری ادامه می‌دهد:
    - حس عجیبی داره وجودم رو قلقک میده. باید در مورد یه‌سری از موضوعات باهاش صحبت کنم.
    آقای آدامز لبخندی می‌زند و بلند پاسخ می‌دهد:
    - عالیه، بهت افتخار می‌کنم.
    درحالی‌که مایکل نیز روی یک تشک بنفش‌رنگ جداگانه نشسته است، همراه با رخسار بی‌حال و کرختش کنایه می‌زند:
    - لطفاً به من هم افتخار کن!
    در وهله‌ی بعد پوف عمیقی می‌کشد که باعت می‌شود کمرش بیشتر از قبل قوز پیدا کند. آقای آدامز متوجه‌ی صحبت کنایه‌وار مایکل می‌شود؛ اما ترجیح می‌دهد، طوری وانمود کند که فقط به خود جمله اهمیت می‌دهد.
    - مایکل تو باید خیلی بیشتر تلاش کنی. هنوزم قصد نداری تمرین‌هات رو جدی بگیری.
    درحالی‌که سوفیا جلیقه‌ای بر تن دارد، یک طناب انعطاف‌پذیر و فنری به کمرش متصل است که سمت دیگر آن طناب مستقیم به پشت جلیقه‌ی مایکل گره می‌خورد. طناب حالت شکل‌پذیر و فنری دارد که طول و اندازه‌اش با توجه به فاصله‌ی آن‌ دو تنظیم می‌شود؛ اما بیشتر از دو متر قابلیت کشش ندارد. این موضوع کمک می‌کند سوفیا و مایکل در طرح جدیدِ بهبودی تیم پزشکی، به طور مطلوبی نزدیک یکدیگر بمانند. سوفیا از روی زمین بلند می‌شود و باری دیگر رو به آقای آدامز با شور و هیجان می‌گوید:
    - من آماده‌ام دکتر.
    آقای ادامز نیز از روی تشک بلند می‌شود و لب می‌جنباند:
    - البته.
    برای چند ثانیه‌ی ممتدد و پیوسته سکوت سنگینی داخل اتاق یوگا حاکم می‌شود؛ سپس هر جفت نگاه به‌سمت پسر تخس و سرکشی سوق پیدا می‌کند که همچنان روی تشک نشسته است. طوری سرش را به‌سمت پایین گرفته است که موهای نامرتب و جذابش با پیچ‌و‌تاب‌های فراوان، قسمتی از رخسار سفیدرنگش را اشغال کرده‌اند.
    سوفیا همراه با لحن نفوذ‌پذیرِ دخترانه‌اش، آرام و دلنشینی خطاب به مایکل می‌گوید:
    - همراهم بیا. خواهش می‌کنم!
    مایکل شانه‌های استخوانی‌اش را بالا می‌اندازد و بدون آنکه به رخسار سوفیا نگاه بکند، دست راستش کمی بالا می‌آید و به وسیله‌ی اشاره به جلیقه‌اش خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - این طناب لعنتی رو باز کنید!
    سوفیا با کنایه لب می‌جنباند:
    - وقتی داشتیم تمرین می‌کردیم، مدام می‌خواستی از اتاق بری بیرون، الان نظرت عوض شد؟
    مایکل برای چند ثانیه سکوت می‌کند. نفس خود را به‌سرعت بیرون می‌دهد و به‌آرامی از روی تشک بلند می‌شود. بدون آنکه به چهره‌ی آن‌ دونفر نگاه کند، با قدم‌های سریعش به‌سمت درب اتاق یوگا می‌رود و یک‌ریز مشغول غرولند می‌شود. طنابِ انعطاف‌پذیر که به جلیقه‌‌هایشان متصل است، به‌سرعت کش می‌آید و خیلی زود به حد نصاب می‌‌رسد. سوفیا همراه با لبخند کم‌رنگی که روی لبانش نشسته است، خود را به مایکل می‌رساند. آن پسر دستش را روی دستگیره‌ی فلزی اتاقِ یوگا می‌گذارد و به‌سمت پایین فشار می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آن سه نفر به‌سمت درب‌ دوقلوی انتهای سالن می‌روند و درنهایت از آسانسوری خارج می‌شوند که به طبقه‌ی هشتم ساختمان می‌رسد. ویلیام آدامز جلو‌تر از سوفیا و مایکل قدم بر می‌دارد و آن زوج سردرگم را نیز مجاب می‌کند به دنبال گام‌های بلندش حرکت کنند. از روی پل با جداره‌های شیشه‌ای می‌گذرند و وارد ساختمان شماره‌ی « دو» می‌شوند. آقای آدامز دست خود را روی دستگیره‌ی یکی از د‌رب‌های بخش قرار می‌دهد که رویش پنجِ قرمزرنگ و بزرگی نوشته شده است. داخلِ سالن با قدم‌های هماهنگ و پیوسته به درب فلزی و صیقلی کافه‌تریا می‌رسند. ویلیام آدامز رو به سوفیا لب می‌جنباند:
    - برید داخل کافه و نوشیدنی سفارش بدید. منم میرم با خانوادت تماس بگیرم.
    چهره‌ی سوفیا راضی به نظر می‌رسد؛ اما دندان‌های مایکل ناشی از همه‌ی اعتراض‌های خفته‌اش روی لبانش کشیده می‌شوند. پیش از آنکه آقای آدامز حرکت کند، خود مایکل با عصبانیت لب می‌زند:
    - من خسته شدم، پس کی باید این جلیقه لعنتی رو دربیاریم؟
    سوفیا از لحنِ بلند و ناگهانیِ مایکل کمی جا می‌خورد و از فکر و خیال‌های داخل سرش بیرون می‌پرد. آقای آدامز به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد:
    - این جا بیمارستانِ مایکل، لطفاً رعایت کن!
    بدون آنکه به پرسش مایکل بهای زیادی پرداخت کند، با همان لحن همیشگی‌اش می‌گوید:
    - زود برمی‌گردم.
    سوفیا درب کافه‌تریا را باز می‌کند و طوری با اقتدار قدم برمی‌دارد که برای ثانیه‌هایی طناب به جلیقه‌ی مشکی‌رنگ مایکل فشار زیادی وارد می‌شود. کافه‌تریا طبق معمول آرام است و به غیر از چند بیمار و ملاقات‌کنندگان شخص دیگری داخلش حضور ندارد.
    سوفیا به‌سمت مایکل می‌چرخد و همین طور که فاصله‌ی آن‌ها تقریبا به سه متر می‌رسد، با شرمندگی لب می‌زند:
    - معذرت می‌خوام؛ ولی این دیدار برای من خیلی مهمه.
    مایکل نفس عمیقی می‌کشد و سریع پاسخ می‌دهد:
    - فقط فکر نکن که ما توی رابـ ـطه هستیم، من my friend تو نیستم.
    سوفیا میزی را در کنج کافه‌تریا انتخاب می‌کند و پس از نشستن روی صندلی‌چوبی فاصله‌ی طناب آن‌ها به نیم‌ متر کاهش می‌یابد.
    آن دختر با تأکید پاسخ می‌دهد:
    - ما توی رابـ ـطه نیستیم، متوجه شدم.
    مایکل نگاهش را از چشمان روشن و قهوه‌ای سوفیا پس می‌گیرد و به کف کافه‌تریا می‌دوزد. دقایقی بین آن دو سکوتِ سنگینی حاکم می‌شود. با مرور زمان به تصاویر و خاطرات گُنگ و کدری می‌رسند که به طور قطاری از ریل چشمانشان می‌گذارند. پس از آنکه گارسون دو استکان قهوه‌ی تلخ را روی میز کِرمی‌رنگ می‌گذارد، مایکل سرش را بالا می‌گیرد و خطاب به سوفیا می‌گوید:
    - من هنوز نمی‌دونم کی هستم و چه اتفاقی برام افتاده، حس خیلی عجیبی دارم.
    کمی مکث می‌کند و برای بیان بهتر احساساتش، به دنبال کلمات مناسب‌تر می‌گردد:
    - انگار نوزاد یه روزه‌ای هستم که داخل بدن پسر نوجوونی به دنیا اومده. کاملاً پاک و خالص از هر حس و هویتی.
    چشمان درشت سوفیا ریز می‌شوند و ابروانش ناخواسته به یکدیگر گره می‌خورند. روبه‌روی خود پسر سرسخت و یاغی را مشاهده می‌کند که اکنون گیج و متحیر شده است. سوفیا برای تسکین و روحیه‌دادن به مایکل، امیدوارانه لب می‌زند:
    - ما فقط چند ساعته که به هوش اومدیم، یکم که زمان بگذره بخش مهمی از هویت خودمون رو دوباره یادمون میاد. مگه نشنیدی داخل تمرین آقای آدامز چی گفتش؟
    مایکل از نگاه‌کردن به گوشه‌‌‌ی کافه‌تریا دست می‌کشد که تنها یک گلدان پر از شاخه‌های بامبو داخلش قرار دارد. نیم‌رخ پسرانه و جذابش با چرخش گردنش به‌سمت سوفیا، تبدیل به تمام رخی می‌شود که صلابت نگاهش آن دختر را دستپاچه‌ می‌کند.
    - قطعاً بهمون دروغ‌گفتن‌ که داخل رابـ ـطه هستیم. اون فیلم‌های احمقانه هم واسم مهم نیستن که ما دو تا رو باهم نشون میدن؛ ولی فقط یه مسئله‌ای رو متوجه نمیشم.
    مایکل سکوت که می‌کند، سوفیا کنجکاوتر می‌شود. آن پسر ادامه می‌دهد:
    - چرا ما دوتا باید به همچین بیماری مشابه و عجیب‌غریبی مبتلا باشیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا لحظه‌ای درنگ می‌کند؛ سپس بهترین جوابی را که به ذهنش خطور می‌کند بر زبان می‌راند:
    - شاید اگه راز این طنابی رو که بهمون وصل‌شده متوجه بشیم، خیلی از مسائل روشن بشن.
    مایکل رغبت چندانی ندارد که موقع صحبت‌کردن به چشمان سوفیا نگاه کند. استکان قهوه را از روی میز بر می‌دارد و نگاهش روی حباب‌های متعدد سفیدرنگی دوخته می‌شود که در سطح تیره‌ی قهوه خودنمایی می‌کنند. صدای سوفیا به گوش می‌رسد:
    - تو از خودت چیزی یادت او...
    مایکل استکان قهوه را به‌سرعت روی میز می‌گذارد و همزمان که یکی از دستانش را به نشانه‌ی متوقف‌کردن سوفیا بالا می‌آورد، صحبت او را قطع می‌کند:
    - گفتم که زندگی‌ من به تو مربوط نیست، پس لطفاً دخالت نکن!
    سوفیا به‌آرامی سرش را تکان می‌دهد و طوری لبان صورتی‌اش را روی یکدیگر می‌گذارد که دندان‌های خرگوشی‌اش مستور می‌شوند. بدون آنکه سوفیا صحبت دیگری داشته باشد، بالا تنه‌اش را روی میزچوبی پخش می‌کند و شکل یک بستنی قیفی به خود می‌گیرد که مدت‌ها زیر آفتاب مانده است. برای چند دقیقه‌ی طولانی که عقربه‌های ساعت کند‌تر از حالت معمول سپری می‌شوند‌، میان آن زوج جوان سکوت سنگینی به حکومت می‌رسد؛ اما سرانجام صدای بازشدن درب فلزی کودتا می‌کند. آقای آدامز به همراه یک خانم میان‌سال خودشان را به میانه‌های کافه‌تریا می‌رسانند. صدای کفش‌های پاشنه بلند آن خانم که به سطح سرامیکی برخورد می‌کند، توجه‌ مایکل و سوفیا را جلب می‌کند.
    پیش از آنکه شخصی صحبتی داشته باشد، خانم برک خودش را به سوفیا می‌رساند و همزمان با صورت مسرورش لب می‌زند:
    - سلام عزیزم.
    بـ..وسـ..ـه‌یِ طولانی و عمیقی بر پیشانی‌ بر آمده‌‌ی سوفیا می‌زند و اجازه می‌دهد، تمام ترس‌هایی را که در این مدت به‌سختی یدک کشیده است، در جوار آغـ*ـوشِ پُر از امنیتش تخلیه بکند. موهای بلند سوفیا را به یک سمت از شانه‌اش هدایت می‌کند و در مقابل لبخند رضایت دختر خود، با لحن بلندی لب می‌جنباند:
    - خیلی دوست دارم.
    سوفیا با لبخند پاسخ می‌دهد:
    - منم دوست دارم مامان.
    آقای آدامز دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و خونسردانه صحبت می‌کند:
    - خانم برک حرف‌های مهمی دارن که بزنن، حتی اگه سوفیا مشتاق این دیدار نمی‌شد، خانم برک در راه بیمارستان بودن. شاید حس ششم سوفیا متوجه این موضوع شده بود.
    مربی تقویت حافظه چند قدم کوتاه بر می‌دارد و دستش را روی شانه‌ی مایکل می‌گذارد؛ سپس با صلابت بیشتری صحبتش را تکمیل می‌کند:
    - شما قراره بفهمید، چرا این طناب به جلیقه‌هاتون متصل‌شده و همچنین زندگیتون چه ربطی به همدیگه داره.
    خانم برک سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد و آرام لب می‌جنباند:
    - ممنونم.
    به محض آنکه آقای آدامز پای خود را از کافه‌تریا بیرون می‌گذارد، مایکل بی‌مقدمه رو به خانم برک می‌گوید:
    - چرا این جلیقه‌ها رو تن ما کردن؟
    لبخند محوی که روی لبان خانم برک نقش بسته است، رنگ بیشتری می‌گیرد و با مهربانی دستی روی موهای بلند آن پسر می‌کشد؛ سپس لب می‌جنباند:
    - من برای پاسخ‌دادن به همین جواب‌ها اومدم.
    بی‌معطلی روی یکی از صندلی‌های چوبی می‌نشید که مایکل و سوفیا پیش از حضور او انتخاب کرده‌اند؛ بلافاصله با لحن جدی‌تر ادامه می‌دهد:
    - لطفاً با دقت به حرف‌های من گوش بدین؛ چون باید سعی کنین این حرف‌ها در روز‌های بعد هم داخل حافظه‌تون نگه دارین.
    بعد از یک مکث خیلی کوتاه‌، بی‌مقدمه بحث را آغاز می‌کند:
    - راستش فقط یک خطا و اشتباه باعث شد، شما الان داخل این بیمارستان حضور داشته باشین. در اصل هیچکدوم از شما واقعاً بیمار نیستین.
    رخسار سوفیا به ناگاه منقبض می‌شود و ابروانش سخت به یکدیگر گره می‌‌خورند. مایکل نیز با یک نیشخند بسیار تلخ، رو به خانم برک می‌گوید:
    - فقط نُه ساعت از روزمون گذشته؛ ولی شما لعنتی‌ها هزار بار حرفتون رو عوض کردین.
    خانم برک با رخسار جدی سرش را به نشانه‌ی پدیرفتن حرف مایکل تکان می‌دهد؛ سپس لب می‌زند:
    - درکت می‌کنم مایکل؛ ولی ما مجبور بودیم صبح بهتون دروغ بگیم که اعتمادتون رو جلب کنیم. اگه از همون صبح می‌خواستیم این صحبت‌ها رو مطرح کنیم، شما به همچین آرامشی نمی‌رسیدین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل برای لحظاتی به اوج عصبانیت خود می‌رسد:
    - من از مقدمه‌ متنفرم، اصل ماجرا رو تعریف کن.
    اخم‌های سوفیا پر رنگ‌‌تر می‌شود و رو مایکل دستور می‌دهد:
    - سر مادر من داد نزن!
    خانم برک با یک لبخند کم‌رنگ دست دخترش را می‌گیرد و آرام لب می‌جنباند:
    - مشکلی نیست، دخترم.
    نگاهش مستقیم به چشمان کشیده و مشکی‌رنگ مایکل گره می‌خورد و درحالی‌که دست سوفیا را همچنان گرفته است، شروع به صحبت می‌کند:
    - راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم؛ ولی قبل از هرچی باید بگم شما دونفر واقعاً عاشق همدیگه بودین و هنوز هم هستین. اگه امروز به شما این طناب متصل‌شده که فاصلتون زیاد نشه، فقط نشون میده که شما به طور عجیبی عاشق همدیگه‌اید.
    کمی مکث می‌کند؛ سپس نگاهش را به استکان قهوه‌ی روی میز گره می‌زند و به وسیله‌ی لحنی که سیر نزولی پیدا کرده است، خطاب به سوفیا ادامه می‌دهد:
    - وقتی که فقط یه دختربچه‌ی کوچیک بودی، من و بابات داخل خونه حسابی جنگ اعصاب داشتیم. روزی نبود که به خاطر بی‌اهمیت‌ترین موضوعات دعوا نکنیم.
    به مرور بغض در گلوی خانم برک رخنه می‌کند و قطره‌های اشک داخلش چشمانش حلقه می‌زند؛‌ سپس با صدایی که می‌لرزد بحث را پیش می‌برد:
    - سال‌ها به همین ترتیب گذشت. من و بابات از همدیگه جدا شده بودیم؛ ولی طوری زندگی‌هامون به هم دیگه گره خورده بود که هیچ راه فراری از این کابوس وجود نداشت. یکی از روز‌ها که من خیلی تحت فشار بودم، متاسفانه پدرت رو با کارد مجروح کردم. اون تصویر داخل ذهن تو ثبت شد و بعد از اون روز، من رو به چشم هیولا می‌دیدی.
    اکنون علاوه‌بر خانم برک، داخل چشمان سوفیا نیز قطره‌های اشک حلقه‌ زده‌اند، گویا با هرکلمه‌ای که از زبان مادرش خارج می‌شود، خاطره‌ی گُنگ و محوی جلوی چشمانش به تصویر کشیده می‌شود. سوفیا پیشانی‌اش را در دست می‌گیرد و به پارکت‌های چوبی کف کافه زل می‌زند. مایکل بدون آنکه خود متوجه باشد، مقداری از دهانش مات‌و‌مبهوت بازمانده و چانه‌ی بلند و فک تراشیده‌اش بیشتر در معرض نمایش قرار گرفته است. سوفیا اشک می‌ریزد و دست کوچکش را به‌آرامی از دست مادرش جدا می‌کند. صدای آن خانم میان‌سال باری دیگر به گوش می‌رسد:
    - بعد از این که متوجه شدیم تو به بیماری شدید افسردگی مبتلا شدی و از مشکلات روحی رنج می‌بری، تصمیم گرفتیم این جنگ چند ساله رو تموم کنیم و به دختر نوجوونمون برسیم؛ ولی حالا نوبت تو بود که از ما دوری کنی.
    سوفیا با چهره‌ی اشک‌آلود دهان خود را باز می‌کند و با لحن تند و گزنده‌ای پاسخ می‌دهد:
    - چه انتظاری داشتین، به آغـ*ـوش پدر و مادری برگردم که هفده سال زندگیم رو سیاه‌کردن؟‌
    ‌خانم برک چند ثانیه مکث می‌کند که نشان از درک‌کردن دخترش می‌دهد؛ اما سرانجام لب می‌جنباند:
    - وقتی که با مایکل آشنا شدی یکم حال‌و‌احوالت بهتر شد؛ اما فکرکردن به خاطرات تلخ زندگیت همچنان آزارت می‌داد. همراه با دوست پسرت به آزمایشگاه محرمانه رفتین و یه دستگاه کوچیک داخل سر خودتون کار گذاشتین.
    مایکل بی‌اختیار می‌گوید:
    - منظورت از دستگاه کوچیک چیه؟
    خانم برک بدون توجه به مایکل ادامه می‌دهد:
    - قرار بود اون دستگاه بعضی از کابوس‌ها و خاطراتتون رو پاک بکنه؛ ولی درست کار نکرد و شما به همچین مشکلی برخورد کردین. آخرین طرح خاموش‌کردن دستگاه هم این جلیقه‌هاست. نباید بیشتر از ده متر از همدیگه فاصله داشته باشین.
    سوفیا همچنان مات و مبهوت است و میان خاطرات و کابوس‌هایش دست‌ و پا می‌زند؛ اما مایکل به وسیله‌ی چشمانی که مقداری زیرشان گود رفته‌اند و رگ‌های سبز‌رنگ شقیقه‌‌هایش، کلماتش را با حرصِ تمام بیان می‌کند:
    - پس یعنی تو و اون شوهر لعنتیت، باعث شدین من الان توی این وضعیت باشم؟
    خانم برک خجل‌زده سرش را پایین می‌اندازد؛ زیرا توان برقراری ارتباط بینایی ندارد. سوفیا که از شوم‌ترین دقایق زندگی خود را سپری می‌کند، اعصاب و روانش دچار هرج‌ومرج می‌شود. صدای سوفیا آرام و بی‌حس شده است؛ اما لحن صحبتش همچنان گزنده به نطر می‌رسد.
    - درست فکر می‌کردم، تو واقعاً یه هیولایی!
    از جایش بر می‌خیزد و با اعصبانیت زیادی شروع به قدم‌برداشتن می‌کند، مایکل کمی روی صندلی سُر می‌خورد؛ اما به موقع از رویش بلند می‌شود و به دنبال سوفیا شروع به حرکت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ٭٭٭
    چشمان سوفیا در جوشیدن با یکدیگر مسابقه گذاشته‌اند. قطرات داغ اشک‌هایش بدون وابستگی به مکان و زمان، همچنان روی صورت روشن و برجسته‌اش می‌لغزند.
    آن دو نفر داخل سالن چند منظوره و به اجبار در نزدیکی یکدیگر قرار گرفته‌اند.
    مایکل یک بسته مینی دونات‌ شکلاتی از دستگاه خودکار اغذیه می‌خرد و به‌ سمت سوفیا حرکت می‌کند.
    با هر قدم مایکل طول طنابی که به جلیقه‌‌شان متصل شده است، به مراتب کمتر می‌شود. بسته‌ی مینی دونات را به سمت سوفیا می‌گیرد و با لحن پر از غرور و تکبر لب می‌جنباند:
    _ کافیه دیگه. تو که نمی‌تونی تا صبح گریه کنی.
    به دو گوی قهوه‌ای رنگ سوفیا خیره می‌شود که مژه‌های برآمده‌اش را خیس کرده‌اند.
    مایکل در این لحظات با خود تأمل می‌کند که شاید بهتر است سوفیا را در انزوا رها سازد تا آن دختر با خود این مسئله را حل کند.
    سوفیا به دیوار یشمی سالن تکیه زده است و با هودیِ بنفش رنگی که آستین‌های بلندش نیمه‌ی دست کوچک او را پوشانده‌اند، چشمان اشک‌آلودش را بالا می‌آورد.
    سوفیا اکنون مهربانی را از پسر تخس و سرکشی مشاهده می‌کند که تمام روز رفتار مناسب و دوستانه‌ای با او نداشته است.
    مایکل ابروان نه چندان ضخیم و مشکی رنگش را بالا می‌دهد و بدون توجه به موهای بلندی که جلوی قسمتی از صورتش را پوشانده‌اند، چشم می‌دوزد به نگاه شکننده‌ی دختر روبه‌رویش که رنگ به رخسار ندارد.
    با کمی لحن طنزگونه لب می‌زند:
    _ دستم روی هوا خشک شد. نمی‌خوای بگیریش؟
    سوفیا به خود می‌آید و همزمان که به وسیله‌ی آستینِ گشادِ هودی خود گوشه‌ی خیس چشمانش را پاک می‌کند، بسته‌ی مینی ‌دونات را از دست مایکل می‌گیرد.
    بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان جاری سازد، بسته‌بندی‌اش را باز می‌کند و با میلِ زیاد قسمت بزرگی از دونات را داخل دهانش جای می‌دهد.
    با دور لبان شکلاتی‌ و چشمان اشک آلود و همینطور موهای فر‌فری و آشفته، چهره‌ی او بسیار باملاحت شده است.
    مایکل از دیدن صورت رنگ پریده‌ی سوفیا که قد کوتاهش به سختی تا بازوهایش می‌رسد، لبخندی روی لبش منحنی می‌شود و چشمان ستاره بارانش را به او گره می‌زند.
    صدای دختر نوجوان با دهانی پُر به گوش می‌رسد که مخاطب صحبتش مایکل است:
    _ ازت ممنونم.
    مایکل به دیوار تکیه می‌زند و آرام به سمت پایین سُر می‌خورد. طنابی که به جلیقه‌اش متصل است، در فاصله‌ی دو متری سوفیا قرار می‌گیرد.
    همینطور که سوفیا با دور لبان شکلاتی‌اش همچنان مشغول جویدن دونات است، مایکل پیشانی‌اش را میهمان زانوهای به هم چسبیده‌اش می‌کند و موهای لَختش را در دست می‌گیرد؛ سپس بی‌مقدمه لب می‌جنباند:
    _ تو به خدا اعتقاد داری؟
    به قدری سوال مایکل عجیب و غیرمنتظره است که سرعت جویدن غذای داخل دهان سوفیا کاهش می‌یابد و چشمانش بی‌اختیار ریز می‌شوند.
    پس از آنکه دهان سوفیا خالی می‌شود، با پشت دستش اشک‌هایی را که روی گونه‌اش ماسیده‌اند پس می‌زند و چند ثانیه به سوالِ غیرمنتظره‌ی مایکل تعقل و تٲمل می‌کند؛ سپس به صراحت پاسخ می‌دهد:
    _ بله، اعتقاد دارم.
    مایکل نگاهش را به کف روشن سرامیکی و لغزنده‌ی سالن چندمنظوره‌ی بیمارستان می‌دوزد؛ بلافاصله شمرده و خونسرد ادامه می‌دهد:
    _ پس حتما می‌تونی جواب بدی که چرا یه نفر داخل خانواده‌‌ی میلیونر به دنیا میاد و اون یکی داخل خانواده‌ی کارگر ساده.
    شانه‌های بلند و استخوانی‌ مایکل به سمت بالا حرکت می‌کنند و از دستان ممتد و طویلش برای ادای بهتر کلمات بهره می‌گیرد:
    ‌_ چرا خدا نمی‌خواد همه‌ی انسان‌ها توی سطح خوبی زندگی کنن؟
    مایکل سکوت می‌کند که پاسخ سوفیا را بشنود.
    دختر با همان رخسار ملیح که در این لحظات به خاطرِ ماسیدن شکلات به دور لبانش چهره‌اش به طرز نمکینی خنده‌دار شده است، پاسخ می‌دهد:
    _ این موضوع به خداوند مربوط نمیشه. مسلماً یه سری انسان‌ و خانواد‌ه‌‌ی خیلی ثروتمند و قدرتمند اجازه نمیدن همه‌ی مردم توی سطح خوبی زندگی کنن. چرخ این دنیا با افکارِ اشخاص خیلی قدرتمند حرکت میکنه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا