کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
ناخواسته دستم روی دستگیره‌ی در فرو نشست. اتاقی که زمانی برای باز کردن درش مشتاقانه لحظه شماری می‌کردم اما حالا...
همه چی برعکس شده. در رو باز کردم و به پیرمردی که غرق در بیهوشی روی تخت دراز کشیده بود چشم دوختم. با بغض زیرِ لب رو به پیرمرد زمزمه کردم: چرا زودتر نیومدی این‌جا؟ چرا زودتر نیومدی تا این اتاق پر شه و سر راه من قرار نگیره؟
صدای شخصی رو کنار گوشم حس کردم: چون که زیرا!
با ترس برگشتم عقب که با چهره‌ی خندان میلاد روبه‌رو شدم! رو بهش گفتم: شنیدی؟
- اگه نمی‌شنیدم که جواب نمی‌دادم!
ای خدا! چرا این روزها همه به چرندیات من گوش میدن؟! میلاد با خودکارش روی بینیم زد و گفت:
- برو سرِ کارت خانم معتمد، این‌قدر دعا نکن! از این به بعد می‌خوام مراقبت از پسرهای جوون رو بدم به تو!
قهقهه‌ای بلند سر داد. با حرص خندیدم و از اون‌جا دور شدم. بعد از رسیدگی به کارهام حاضر شدم تا به خونه برگردم. این هفته شیفت صبح بودم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. دست بردم توی کیفم و درش آوردم. امیرعلی بود. جواب دادم: بفرمایید!
- سلام بر پرستار مملکت! کجایی؟
- تو باز فضولی کردی؟
- نه به جان تو! زنگ زدم تا یه خبر بهت بدم.
با تعجب گفتم: نه بابا! تو هم؟
- برو ببینم دختره‌ی ورپریده! سه ساله توی بیمارستان کار می‌کنی هنوز هیچ کس محلت هم نذاشته. اون‌وقت من یک هفته‌ست رفتم با همه دوست شدم. لطفا ناراحت نشو! ببین موقعیت‌مون فرق داره! تو چون اصلا قیافه نداری با اون دندون‌های خرگوشیت کسی محلت نمی‌ذاره؛ اما من خیلی خوشگل‌تر از این حرف‌هام!
با حرص خندیدم و گفتم: بپا زیر سقفت له نشی! بعد هم، دلت هم بخواد! دندون به این خوشگلی! بهتر از دندون‌های کامپوزیت شده‌ی تو هست!
- آره، همین دخترها عاشق دندون‌های من میشن!
با حرص گفتم: امیرعلی، اگه کار نداری قطع کنم.
- زهرمار! امشب می‌خوام تولد برم. دوست دخترام همه‌شون قهر کردن. شیدا هم که وحشیه ازش می‌ترسم! می‌خوام تو باهام بیای.
- برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
- روزیم پیش توئه. یا میای یا میرم به عمه میگم عاشق جعفر شدی.
با حرص گفتم: من غلط کنم عاشق اون پسره‌ی منگل بشم. بعد هم با این‌که همسایه‌مونه، من اصلا نمی‌بینمش.
امیرعلی با شیطنت گفت: دیگه، دیگه. اگه نیای با جعفر میام خواستگاری.
چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم: چجور مهمونی هست؟
- حالا شد. تولد یکی از دوست‌هامه. جشنش هم مختلطه؛ اما نه اون‌طور که فکر می‌کنی. یه تیپ ساده بزن، میام دنبالت.
با حرص گفتم: تلافیش رو همچین سرت در میارم که خودت به خواستگاری جعفر بری!
و تلفن رو قطع کردم.
* * *
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    توی آینه به خودم نگاهی انداختم. کت و شلوار سفید رنگ با کفش پاشنه بلند طلایی. موهام رو که تا سر شونه‌م می‌رسید رو هم پشت سرم جمع کرده بودم، با آرایش ملیح.
    مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر امیرعلی نشستم. مامان رو بهم گفت: ببینم، محیطش که بد نیست؟
    - فکر نکنم. امیرعلی گفت بد نیست. به هر حال هر جور باشه وظیفه‌شه ازم مراقبت کنه.
    مامان با حرص گفت: اون‌قدر این پسر شیطونه که تو رو فراموش نکنه خیلیه!
    با تکی که امیرعلی روی گوشیم انداخت از جام بلند شدم و بعدِ خداحافظی از مامان از خونه خارج شدم. امیرعلی پشت تیبای سفید رنگش لم داده بود. رو بهش با لبخند گفتم: سلام.
    - به! سلام جناب my friend!
    انگشت اشاره‌م رو تهدیدوار سمتش گرفتم و غریدم: اگه جلوی دوستات گفتی من دوست دخترتم می‌زنم لهت می‌کنم!
    خندید و گفت: باشه بابا. ببخشید، جعفر خان ناراحت میشن!
    چون می‌دونستم کل کل کردن باهاش بی‌فایده‌ست، بدون هیچ حرفی به صندلی تکیه دادم و چشم به محیط بیرون دوختم. با توقف ماشین به اطراف دقیق شدم. این‌جا پر از خونه‌های حیاط‌دار بزرگ بود.
    رو به امیرعلی گفتم: این‌جا خونه‌ی کیه؟
    - خونه‌ی یکی دیگه از بچه‌هاست. خودش خبر نداره که واسه‌ش تولد آن‌چنانی گرفتیم. گفتیم بیا دورهمی کیک فنجونی بخوریم.
    خندیدم و گفتم: چقدرم که ضایع!
    با امیرعلی از ماشین پیاده شدیم و راه افتادیم تا به داخل بریم. مهمونی‌شون زیاد شلوغ نبود. فقط حدود 6 یا 7 تا از دوست‌هاشون بودن به همراه my friend یا همسرهاشون. رو به امیرعلی با تمسخر گفتم: انگار فقط شما این وسط سینگل تشریف دارید!
    امیرعلی با حرص گفت: نه که شما شوهر کردید، بچه هم آوردید!
    - من فرق دارم. خودت رو با من قیاس نکن. تو دنبال دختری اما گیرت نمیاد ولی من نیستم.
    - الان که واسه‌ت دو تا با هم جور کردم حالیت میشه خرگوش خانوم.
    روی مبل نشستیم. به اصرار امیرعلی مانتو و شالم رو در آوردم که یکی از دخترها واسه‌م توی اتاق بردش. همه داشتن می‌رقصیدن و من بیکار نشسته بودم و پرتقال پوست می‌کندم. با قطع شدن صدای ضبط فهمیدم که صاحب مجلس تشریف آورده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    همه چراغ ها رو خاموش و گوشه‌ای کمین کردن. من هم کنار امیرعلی گوشه‌ای ایستادم.
    صدای پای اون شخص سکوت تاریک رو شکسته بود. امیرعلی رو بهم آروم گفت: خوش می‌گذره بهت؟
    با لبخند دستی روی شونه‌ش گذاشتم و گفتم: آره به من خوش می‌گذره. تو راحت باش و خوش بگذرون.
    داشتم با لبخند توی تاریکی نگاهش می‌کردم که صدایی باعث شد قلبم بایسته...دنیا بایسته...
    با چشم‌های گرد شده از تعجب همچنان چشم به امیرعلی دوخته بودم. نفسم بالا نمی‌اومد. با دستم که روی شونه‌ی امیرعلی بود، به لباسش چنگ زدم. خدایا، این ممکن نیست!
    بچه‌ها چراغ رو روشن کردن و سمت اون شخص رفتن و واسه‌ش شعر تولدت مبارک رو خوندن. رمقی برای برگشتن نداشتم. حتی نمی‌خواستم صداش رو بشنوم. آره خودش بود! خود خودش بود! ساسان بود! کسی که امشب تولدش بود و همچنین دوست امیرعلی بود، ساسان بود! هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم دوباره ببینمش، اون هم به عنوان دوست امیرعلی. امیرعلی با نگرانی رو بهم گفت: حالت خوبه نگار؟ یهو چت شد؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: نمی...نمی‌تونم نفس بکشم.
    سریع لیوان آبی واسه‌م پر کرد و دستم داد. کمی که خوردم، بهتر شدم. بدون اهمیت به سوال‌های مکرر امیرعلی برگشتم و بالاخره دیدمش. خودش بود! چه‌قدر خوشگل شده بود! با اون لباس‌های بیمارستانی واسه من زیباترین بود، اما حالا با این لباس‌های بیرونی و شیک، چی شده بود!
    نمی‌خواستم ازش دل بکنم چون فکر می‌کردم تمام این‌ها خوابه و چیزی نمونده تا از این خواب بیدار شم.
    با زمزمه‌ی امیرعلی، کنار گوشم به خودم اومدم.
    - نکنه این آقا ساسان همون لیلی قصه‌هات باشه؟! چون دقیقا ساسان هم عمل قلب داشته و نگاه تو بهش...
    آروم‌تر زمزمه کرد: لوت میده.
    برگشتم سمتش و با اخم گفتم: چی میگی تو؟ لیلی چیه؟ مگه اون زنه؟
    - آره دیگه. حس تو مثل مجنون، نسبت به لیلی مجنون‌واره. فکر می‌کنم تو مجنون‌تر باشی تا اون.
    راست می‌گفت. اصلا اون از این حس خبر نداشت و من واسه خودم قصه‌ی عاشقی مجنون رو پیش گرفته بودم.
    امیرعلی دستم رو کشید و گفت: بیا بریم بهش سلام کنیم.
    پسش زدم و گفتم: نه امیرعلی! من می‌خوام به خونه برم. نمی‌تونم این‌جا باشم.
    دستم رو کشید و گفت: حرف نزن. تا این‌جا اومدی، خودت رو نشون بده. راه بیفت.
    به اجبار باهاش هم‌ قدم شدم تا اینکه به ساسان رسیدیم. روی مبل نشسته بود. امیرعلی با چهره‌ی بشاشی رو بهش گفت: به به! آقا ساسان! تولدت مبارک آقا معلم!
    ساسان از جاش بلند شد و بهش دست داد و تشکر کرد تا این‌که چشمش به من افتاد. مشخص بود تعجب کرده؛ چون با بهت بهم خیره شد. من هم از این موقعیت سواستفاده کردم و با خیره شدن به چشم هاش، رفع دلتنگی کردم. یه تای ابروش رو بالا داد و گفت: سلام. چه‌قدر چهره‌تون آشناست!
    پس از مکث کوتاهی ادامه داد: آهان! خانم معتمد، اگه درست بگم.
    اگر بگم قلبم داشت از جاش در می‌اومد دروغ نگفتم. قلبم تند تند می‌زد. با لبخند گفتم: سلام. بله، درسته! تولدتون مبارک!
    - ممنون!
    ناخواسته دست امیرعلی رو محکم گرفتم. شاید می‌خواستم همدردم بشه و بفهمه من الان در این لحظه دچار چه حال و استرسی‌ام. امیرعلی به سمتم برگشت و به چهره‌ی مضطرب و رنگ پریده‌ی من چشم دوخت. نگاه ساسان به دست‌های ما افتاد و این باعث شد پا روی تمام دلشوره‌هام بذارم و دستم رو عقب بکشم. قدمی به عقب برداشتم و گفتم: با اجازه‌تون.
    و ازشون دور شدم و به حیاط پناه بردم. خدای من! هنوز هم باورم نمیشه! هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که ببینمش و اون هم با این لحن باهام صحبت کنه. چه‌قدر مهربون! فامیلم رو یادش بود. این بهترین اتفاق زندگیمه! ناخواسته قطره‌ای اشک از چشم‌هام روی گونه‌م چکید .یاد اون شبی که برق رفته بود، افتادم. به دیوار تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم تا اشک‌هام دوباره جاری نشن. با حس حضور شخصی در کنارم، سر چرخوندم. امیرعلی بود. با نگرانی نگاهم می‌کرد. بدون حرفی سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم. شاید چون می‌دونست هنوز توی شوک اتفاق افتاده هستم، سوالی نکرد. بعد از چند دقیقه بالاخره سکوتی که بهم آرامش می‌داد رو با سوالش شکست.
    - حالت خوبه؟
    جوابی ندادم که گفت: تو بگو من چی‌کار کنم؟ اصلا خودت می‌خوای چی‌کار کنی؟ اصلا... اصلا این عشق و زندگیت چی میشه؟
    با بغض گفتم: کمکم کن!
    نفس عمیقی کشید و گفت: ببینم تا چه‌قدر می‌تونم از زندگیش سر در بیارم!
    چشم‌هام رو روی هم بستم و به آینده‌ای که ازش بی‌خبرم فکر کردم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    با چهره‌ی بشاش، به امیرعلی چشم دوختم. باورم نمی‌شد! حرف دلم رو بلند گفتم: باورم نمیشه!
    - بشه. توی دانشگاه هی متوجه می‌شدم که این دختره زیادی دور ساسان می‌چرخه؛ اما وقتی ازش پرسیدم گفت چیزی بینمون نیست و خود عسل برداشت بدی کرده.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: از من چیزی نگفت؟
    - نه.
    چشم به اطراف چرخوندم و گفتم: خب، قدم بعدی چیه؟
    امیرعلی خم شد سمتم و گفتم: قدم بعدی؟ تو می‌خوای چی‌کار کنی؟ می‌خوای اون رو عاشق خودت کنی؟
    - من... من قصدم این‌طور نیست. می‌خوام حس من رو پیدا کنه اما نه به اجبار!
    - این که شد همون که من گفتم!
    کلافه نالیدم: نمی‌دونم! نمی‌دونم! ول کن تو رو خدا امیرعلی! تو نمی‌فهمی من...
    میون حرفم پرید و گفت: می‌فهمم. پس گوش کن. راهی نیست، تو خودت باید تلاش کنی. من که نمی‌تونم اون رو عاشق تو کنم، تو باید اون رو عاشق خودت کنی.
    سرم رو تکون دادم. گوشیم زنگ خورد. شیدا بود. جواب دادم: سلام.
    - سلام بر دوست گرامی! خوبی؟
    - مرسی. چته؟ کبکت خروس می‌خونه؟
    با حرص گفت: خروس می‌خونه؟ عزیزِ زشتم کبکم میمون می‌خونه! تو شماره‌ی من رو به میلاد دادی؟
    - نه، چطور مگه؟
    - دروغ نگو. زنگ هم زد. الکی انگار من گیجم خودش رو به کوچه‌ی علی چپ زد که مثلا یعنی اشتباه گرفته.
    خندیدم و گفتم: حالا نه که تو ناراضی هستی از این‌که شماره‌ی تو رو گیر آورده! بعد هم من اون‌قدر دیگه بی‌معرفت نیستم شماره‌ت رو بهش بدم. برو دنبال متهم برگرد.
    و تلفن رو قطع کردم که متوجه شدم امیرعلی داره ریز ریز می‌خنده. یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم: رو آب بخندی کَلَم.
    سرش رو بالا آورد و گفت: واسه چی؟
    به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: واسه اینکه به تازگی خیلی فضول شدی.
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت: چه کنم که کارم شده عاشق‌ها رو به هم رسوندن، ولی خودم آس و پاس! ما دیگه رفتیم. سلام برسون.
    برای بدرقه از جام بلند شدم و دنبالش رفتم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    جلوی در بیمارستان، منتظر امیرعلی ایستاده بودم. چون هوا بارونی بود و سخت بود خودم به خونه برم، گفت میاد دنبالم. دستام رو توی جیبم فرو بردم. پاییز سردی از راه رسیده بود و من یک ماه بود ساسان رو ندیده بودم. سعی می‌کردم با تلقین به خودم اون رو از یاد ببرم، اما نمی‌شد. بارون شدت گرفت و همین که خواستم به داخل بیمارستان برگردم، ماشین سمند سفید رنگی جلوی پام ترمز کرد. از ترس قدمی به عقب برداشته و بعد توی بیمارستان برگشتم.
    با کلافگی گوشیم رو درآوردم تا به امیرعلی زنگ بزنم که گوشیش خاموش بود. لعنت بهت! با عصبانیت از بیمارستان بیرون زدم؛ اما با چیزی که دیدم رمق پاهام پر کشیدن و سستی جای اون‌ها رو گرفت. نفس‌هام به شماره افتاده بود و همین نفس‌های پی‌درپی‌ام باعث بخار می‌شد و دیدم رو تار می‌کرد. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و بهش چشم دوختم. نمی‌خواستم نفس بکشم تا بلکه اون بخار‌ها مانع دیدم نشن. خودش بود! صاحب اون سمند سفید ساسان بود، اما...
    اون این‌جا چیکار می‌کرد؟ تا نگاهش به من افتاد، نگاهم رو سریع دزدیم و به منظور اینکه ندیدمش، راهم رو کج کردم و رفتم؛ اما بین راه با صداش ایستادم.
    - خانم معتمد!
    قلبم دوباره بی‌تابی می‌کرد. بسه دیگه. چرا هر بار با دیدنش باید این‌طور شم؟ آروم بگیر دیگه نگار!
    برگشتم سمتش و با دیدنش کمی نزدیک شدم و گفتم: سلام.
    دستی توی موهاش کشید و گفت: سلام. امروز امیرعلی ماشینش خراب شد و نتونست دنبالتون بیاد. از من خواست تا شما رو خونه برسونم.
    با تعجب گفتم: از شما خواست؟
    و بعد از مکث کوتاهی ادامه دادم: ممنون، خودم میرم. به آژانس زنگ زدم.
    - این چه حرفیه؟ امیرعلی شما رو دست من سپرده. آژانس خودش بیاد می‌بینه نیستین میره. حالا هم سوار شید بریم که زیر بارون خیس شدیم.
    حجم این همه اتفاق واسه‌م سنگین بود. ناخواسته بدون هیچ ممانعتی، سوار ماشین شدم؛ اما مغزم اجازه نداد جلو بشینم، واسه همین رفتم عقب نشستم. دقیقا صندلی پشت ساسان بودم. کف دستام عرق کرده بودن. گوشه‌ی مانتوم رو توی مشتم فشردم. قلبم مثل یه گنجشک خودش رو توی سـ*ـینه‌م می‌کوبید. حس یه دختر 17 ساله رو داشتم که تازه عاشق شده. هوای ماشین از بوی عطر تلخ ساسان پر بود. حس خوبی رو به وجودم تزریق می‌کرد، مخصوصا این‌که مطمئن بودم خودش هم این‌جاست.
    زمان توی سکوت سپری شد تا این‌که خودش سکوت رو شکست: آدرس رو یادم رفت از امیرعلی بپرسم. خونه‌تون کجاست؟
    کمی خم شدم سمت صندلیش و با دستم به روبه‌رو اشاره کردم و گفتم: اون کوچه‌ست.
    سری تکون داد و من هم به عقب تکیه دادم. با توقف ماشین، همون‌طور که دستم روی دستگیره در بود، گفتم: ممنون از لطفتون! شرمنده به خاطر من شما هم توی زحمت افتادید!
    همون‌طور که نگاهش به رو‌به‌رو بود گفت: خواهش می‌کنم! خواستم جبرانی کرده باشم.
    با تعجب گفتم: جبران؟!
    - آره، مدتی که من توی بیمارستان بودم، شما ازم پرستاری کردید.
    ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبم نشست. اون‌قدر تحت تاثیر قرار گرفتم که حتی یادم رفت در این باره حرفی بزنم؛ بنابراین گفتم: بازم ممنون! شبتون خوش!
    و سریع پیاده شدم. همون لحظه ماشین به حرکت در اومد و صدای جیغ لاستیک‌هاش با صدای شر شر بارون در هم آمیخته شدن.
    کمی زیر بارون سرد ایستادم و وقتی که سرما لرزه به تنم انداخت، به خودم اومدم و خونه رفتم. تا وارد شدم، یک‌راست رفتم و به امیرعلی زنگ زدم. گوشیش روشن بود. بعد از چند تا بوق جواب داد: به به! خوش گذشت؟
    با حرص گفتم: پس جریان ماشینم خرابه همه‌ش حرف بود.
    - واسه من ننه من غریبه‌م بازی در نیار! خوب می‌دونم که از خدات بود! اصلا خدا خواست اون روز ماشینم خراب شه!
    - اما اگه بهم می‌گفتی بهتر بود.
    - بذار جای سوپرایز.
    آروم گفتم: ممنون!
    خندید و گفت: تشکر نکن. هنوز که چیزی نشده.
    - بر خلاف تصوراتم که یه پسر مغرور و وحشی تصورش می‌کردم، با شخصیته.
    - آره دیگه معلم فیزیکه، پر از بار الکتریکی شخصیته!
    با حرص گفتم: نمک جون، تو هم اتم‌هات زیاد شده داری چرت و پرت میگی. برو دیگه.
    - باشه، ولی یادت باشه من از الان نشستم تا تو سوپرایزم کنی.
    ای خدا! این لطف بهش نیومده. باید حتما از اون دست هم پس بگیره.
    - باشه بشین که اومدم. خداحافظ.
    - به سلامت.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    ساعت 7 صبح بود که از شیفت به خونه برگشتم. هر چی زنگ رو می‌زدم کسی در رو باز نمی‌کرد. همون لحظه جعفر از خونه‌شون خارج شد. با چهره‌ی تو هم رفته، نگاهم رو به سمت مخالفش چرخوندم و دوباره دکمه‌ی زنگ رو فشردم. با اون صدای روی مخش گفت: همه رفتن.
    با تعجب بهش چشم دوختم و گفتم: چی؟!
    ناخواسته نگاهی سر تا پا به تیپش انداختم. تی شرت جذب مشکی با شلوار شیش جیب پلیسی پوشیده بود. آخه این هم تیپه تو می‌زنی با این هیکل لاغرت؟! صورت باریکی هم داشت و سیبیلی گذاشته بود که آدم رو یاد دوران قاجاریه می‌انداخت. با اکراه چشم ازش گرفتم، اما گوشم بهش بود.
    - عمه‌ی مادرت فوت کرده؛ برای ختم به روستا رفتن.
    - این‌ها رو به شما گفتن؟
    - آره، کلید رو دادن که بهتون بدم.
    بدون این‌که نگاهش کنم، کلید رو ازش گرفتم. خواستم در رو باز کنم که همون لحظه با صدای امیرعلی به شدت به عقب برگشتم!
    - به به! ببین چی می‌بینم!
    سوار ماشین بود. انگار ماشین خودش نبود چون درِ کنار راننده، سمت من بود. خواست دهن باز کنه که با چشم و ابرو التماسش کردم دهنش رو ببنده. می‌دونستم می‌خواد از وجود جعفر تیکه بپرونه. رفتم سمتش که آروم رو بهم گفت: زوج های شاداب و خوشتیپ، سر صبحی تو کوچه با هم قرار گذاشتید؟! نبینم اینا رو! از نبود عمه سواستفاده می‌کنی؟
    با پلاستیک خریدم که داخلش فقط یه تی شرت بود، محکم توی صورتش کوفتم و گفتم:ببند وامونده رو. تو چرا به من نگفتی مامان اینا نیستن؟ باید جعفر بیاد بهم بگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    خندید و رو به راننده که کنارش بود و دور از دید من بود گفت: می‌بینی ساسان جون؟ این همه این دختر. عاشق نشد که نشد که نشد که نشد که نشد که نشد...
    با اینکه از تعجب شاخ در آورده بودم، اما با رفتارهای روی مخ امیرعلی به خودم اومدم و دوباره با پلاستیک توی صورتش کوفتم.
    - زهر مار!
    خندید و گفت: خب بابا، داشتم می‌گفتم ساسان...نشد که نشد آخر هم عاشق یه لات پلیسی شد.
    با اینکه خنده‌م گرفته بود اما دل رو زدم به دریا و خم شدم تا ساسان رو ببینم و بالاخره دیدمش. نگاهش توی نگاهم گره خورد. زبونم قفل شده بود و نمی‌تونستم حرفی بزنم فقط به چشم‌هاش خیره بودم.
    چشم‌هایی که مثل دریا گاهی طوفانی و گاهی آروم بودن.
    - سلام.
    بالاخره خودش به حرف اومد. سریع به خودم اومدم و گفتم: سلام خوب هستید؟
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت: تشکر.
    با نیشگونی که امیرعلی از بازوم گرفت بلند شدم.
    - پایه‌ای نگار؟
    - پایه‌ی چی؟
    - پایه‌ی روستا.
    گنگ پرسیدم: چی؟! روستا؟ منظورت اینه بریم روستا؟
    سرش رو تکون داد که گفتم: لابد بریم ختم! نه، نمیام.
    - نه بابا ختم کجا بود؟ روستای باحالیه، بریم اون‌جا تا شیدای منگل رو برداریم بیایم. می‌خواد برگرده. حوصله‌ش سر رفته. تو راهم خوش می‌گذرونیم.
    ناخواسته از ذوق، محکم لپش رو کشیدم که زد پشت دستم و گفت: دردت بیاد!
    صدای خنده‌ی ساسان بلند شد. لبخندم پررنگ شد. چقدر صدای خنده‌ش قشنگه!
    ساسان میون خنده‌ش گفت: تو دردت گرفته چرا اون دردش بیاد؟
    امیرعلی دستی روی گونه‌ش کشید و گفت: منظورم اینه یکی مثل من لپش رو بکشه با او دندوناش!
    با بی حوصلگی گفتم: پاهام درد گرفت، نیم ساعته ایستادم. می‌خوای چی‌کار کنی؟
    امیرعلی: خب، بپر بالا.
    - یعنی چی؟
    - یعنی اینکه در را بگشا و سوار شو.
    با حرص گفتم: منظورم اینه می‌خوای با ماشین ایشون بریم؟
    - آره، ساسان هم خودش با ما میاد.
    چشم‌هام رو روی هم فشردم. آخه این می‌خواد من با وجود ساسان توی حال و هوای خودم باشم و اذیت کنم؟
    پشت چشمی نازک کردم و بهش خیره شدم که فکر کنم منظورم رو فهمید، چون گفت: تو کاریت نباشه. بپر بالا.
    پلاستیک خرید رو توی کیفم گذاشتم و در عقب رو باز کردم و سوار شدم. ماشین به حرکت در اومد و امیرعلی سمت روستای مورد نظر حرکت کرد. مسیر توی سکوت و با صدای موزیک لایتی که پخش می‌شد، سپری شد تا اینکه امیرعلی ماشین رو زد کنار و رو به ساسان گفت: هی پسر! بیا تو رانندگی کن، خسته شدم. هر دو پیاده شدن و جاهاشون رو عوض کردن. دوباره ماشین به حرکت در اومد؛ چون ساسان جاش رو با امیرعلی عوض کرده بود، این‌دفعه کاملا توی دید ساسان بودم، مخصوصا این‌که زاویه‌ی آینه جوری تنظیم بود که کاملا صورت من مشخص بود. سرم رو بالا گرفتم و از توی آینه به چهره‌ی ساسان خیره شدم. هر لحظه که می‌گذشت، به جای این‌که فراموشش کنم، بیشتر وابسته‌ش می‌شدم و این واسه‌م سخت بود، مخصوصا این‌که گاهی اوقات تحمل دلتنگیش هم سخت بود. از با شخصیت بودنش خوشم می‌اومد. پسر محکم و سنگینی بود. با نگاهش غافلگیرم کرد. سریع سرم رو به زیر انداختم.
    نفس عمیقی کشیدم. به خودت بیا دختر! حداقل این‌جا خودت رو کنترل کن.
    تا زمان رسیدن به روستا سعی کردم نگاهم رو به سمت آینه سوق ندم. وقتی رسیدیم، ساسان ماشین رو کنار مسجد پارک کرد و من و امیرعلی پیاده شدیم. امیرعلی رفت تا شربت و نهار بگیره. من هم دنبال شیدا رفتم. صحنه‌ی جالبی بود! همه نشسته بودن و دعا می‌خوندن و شیدا با موهای رنگ کرده و آرایش، قرآن به دست گرفته بود. با دیدن من سریع از مامان اینا خداحافظی کرد و سمتم اومد.
    مامان با دیدنم اخم کرد و سریع سمت من اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - سلام مامان.
    - سلام. این‌جا چیکار می‌کنی؟
    - با امیرعلی اومدیم دنبال شیدا.
    با اخم رو بهم غرید: بازیت گرفته؟ بیا داخل.
    با لودگی گفتم: وای، نه مامان! برمی‌گردیم. اصلا حوصله ندارم. صبح هم باید سر کار برم.
    زد پشت دستش و آروم گفت: این‌قدر با امیرعلی بیرون نرید. پسره! زشته! فردا صد تا حرف پشت سرتون در میارن.
    - وای مامان! باشه، باشه. الان میشه برم؟
    روش رو به حالت قهر ازم برگردوند و رفت. خندیدم و از مسجد بیرون زدم. این کلا کارش قهره! یکم که بگذره خودش آشتی می‌کنه.
    با دیدن شیدا رفتم پیشش و سلام کردم. امیرعلی رو به شیدا گفت: حالا چت بود؟ فاز غم گرفته بودی؟
    - این میلاد روی مخم سورتمه می‌رفت. من هم دعا و روضه تو گوشم بود، جوگیر شدم زدم رو دنده 5 بهش پریدم. حالا قهره!
    خندیدم و گفتم: بابا جوگیر! دیدم چه‌جور سرت تو قرآن بود.
    با چشم و ابرو تهدیدم کرد که جلوی ساسان خفه شم! من و امیرعلی هر دو خندیدیم و سوار ماشین شدیم. ساسان رانندگی می‌کرد و امیرعلی کنارش نشسته بود و من و شیدا هم عقب. توی جاده بودیم که ساسان گفت: واسه ناهار کجا بریم؟
    امیرعلی: اگه جایی می‌شناسی، بریم.
    - توی این منطقه که جای درستی نیست، ولی خب بریم کبابی چیزی.
    موافقت کردیم و همون نزدیکی‌ها، ساسان کنار یه کبابی نگه داشت و همه پیاده شدیم. توی حیاط کوچیکی که داشت، روی تختی نشستیم و همه چند سیخ کباب کوبیده با دوغ سفارش دادیم. یکم بعد غذاها رسید و توی سکوت و با صدای ماشین‌هایی که از جاده می‌گذشتند، ناهارمون رو خوردیم. واقعا به یقین می‌تونم بگم خیلی چسبید! مخصوصا اینکه ساسان روبه‌روم بود و اون‌قدر با اشتها غذا می‌خورد که با دیدن اون، من هم با لـ*ـذت غذام رو می‌خوردم. امیرعلی هم مثل بز 5 سیخ کباب خورد! شیدا قیافه‌ش رو توی هم کرد و رو به امیرعلی گفت: موندم این همه غذا کجای تو جا میشه؟ همینه که هیچ‌کس باهات دوست نمیشه.
    - باشه شیدا خانم. مسخره کن، اگه با میلاد حرف زدم امیرعلی نیستم.
    شیدا خودش رو لوس کرد و گفت: فدات شم! خودم زنت میشم. باشه؟ دل زنت رو نشکن، بیا بریم با میلاد حرف بزن؛ ولی نگو این جوگرفته بودش!
    امیرعلی خندید و گفت: باشه همسر جان! بلند شو بریم با شوهرت حرف بزنم.
    دلم رو گرفته بودم و به مسخره بازی این دو تا می‌خندیدم. وقتی رفتن، سرم رو چرخوندم که با نگاه خیره‌ی ساسان مواجه شدم.
    داشت نگاهم می‌کرد. با خجالت سرم رو زیر انداختم و خودم رو با لیوان دوغم سرگرم کردم.
    - چه‌قدر خوبه!
    با تعجب سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی خوبه؟!
    ساسان نفس عمیقی کشید و گفت: این‌که صمیمی هستید! آدم پیشتون روحیه می‌گیره!
    لبخندی به روش پاشیدم. جو بینمون هر لحظه بیشتر توی سکوت می‌گذشت و این بیشتر آزارم می‌داد. بالاخره سکوت رو شکستم.
    - زخمتون خوب شد؟ خدای نکرده قلبتون دیگه درد نگرفت؟
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت: خوبم، خدا رو شکر! راستی این میلاد کیه؟ اسمش آشنا به نظر میاد!
    - میلاد سروش. دکترتون.
    ابرویی بالا انداخت و گفت: پس اونم باهاتون دوسته!
    - با ما نه آن‌چنان، اما با شیدا آره دوسته!
    سری تکون داد و چیزی نگفت. همون لحظه بچه‌ها هم رسیدن. چهره‌ی شیدا بشاش بود. رو بهش گفتم: چی شد؟ آشتی کرد؟
    امیرعلی: به زور راضی شد. هر چی میگم شاید دلش نخواد با تو باشه نمی‌فهمه!
    شیدا با حرص گفت: امیرعلی زهرمار! همین‌جا اون‌قدر جیغ می‌زنم تا آبروت بره.
    امیرعلی دست هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: باشه جیغ جیغو! اگه خوردید، بلند شیم بریم. من میرم حساب کنم.
    ساسان از جاش بلند شد و گفت: این چه حرفیه؟ تو برو تو ماشین، من حساب می‌کنم.
    خلاصه با کل کل‌های هر دوشون، بالاخره امیرعلی کنار اومد و ساسان ناهار رو حساب کرد.
    ازش تشکر کردیم و دوباره سمت شهر به راه افتادیم.
    تا موقع رسیدن، اتفاق خاصی نیفتاد. شیدا خوابید و من هم از کسالت زیاد سرم رو چسبوندم به پنجره و خوابیدم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    یک ماه بعد
    امروز قرار بود برم دانشگاهی که امیرعلی توش تدریس می‌کنه. یک ماه بود ساسان رو ندیده بودم و خواستم به بهانه‌ی دیدن امیرعلی، ساسان رو ببینم. تاکسی گرفتم و سمت دانشگاه به راه افتادم. سمت اتاق اساتید رفتم که همون لحظه در باز شد و امیرعلی از اتاق خارج شد. چهره‌ش مضطرب به نظر می‌اومد. جوری که سلام کردن هم یادم رفت. سریع پرسیدم: چی شده امیرعلی؟ ساسان چیزیش شده؟
    - چرا اومدی این‌جا؟ داشتم می‌اومدم بیمارستان.
    - مگه چیزی شده؟
    - مامان ساسان حالش بد شده. آوردنش بیمارستانی که توش کار می‌کنی. زود بیا بریم.
    و دستم رو کشید. هر دو از دانشگاه خارج شدیم و سمت بیمارستان رفتیم. وقتی رسیدیم اول رفتم پذیرش و اتاق مادر ساسان رو پرسیدم و سپس سمت اتاق رفتیم. میلاد جلوی در اتاق ایستاده بود و در حال صحبت کردن با ساسان بود. من و امیرعلی هر دو سلام کردیم. رو به ساسان گفتم: خدا بد نده!
    جوابی نداد و ازمون دور شد. رو به میلاد گفتم: میلاد، چی شده؟
    - مادرش سکته کرده. حالش اصلا خوب نیست.
    - مگه تو بالای سرش نیستی؟
    - نه، سکته‌ی مغزی کرده، نه قلبی.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای، خدای من! میشه من بالای سرش برم؟ لطفا!
    - نمی‌دونم. فکر نکنم.
    - تو رو خدا! برو با دکترش حرف بزن.
    میلاد لبخندی زد و ازم دور شد. یکم بعد با موافقت دکتر، لباس فرمم رو پوشیدم و همین که خواستم وارد اتاق شم، ساسان پیشم اومد. با لحنی ملتمسانه رو بهم با عجز گفت: لطفا حواست بهش باشه! دست تو می‌سپارمش! من به جز اون کسی رو ندارم!
    - خیال‌تون راحت باشه. خدا بزرگه! مطمئنم که خوب میشن.
    و وارد اتاق شدم. یکم بعد مادرساسان رو به اتاق عمل فرستادن.
    چند ساعتی توی اتاق عمل بودیم. دکترها و من و پرستارهای دیگه تموم تلاشمون رو می‌کردیم. دکتر دستی به پیشونیش زد و گفت: فکر نکنم دووم بیاره! داره از دست میره!
    خدا می‌دونه با شنیدن این حرف چه حالی شدم.
    با قلبی که از شدت تپش، نفس کشیدن رو برام منع کرده بود گفتم: دکتر خواهش می‌کنم...هنوز هم امیدی هست.
    دکتر کنار کشید و گفت: من تمام تلاشم رو کردم ولی فایده نداره..دستگاه ها رو قطع کنین.
    هاج و واج به این اتفاق شوم خیره شدم... یعنی تموم کرد؟ به همین راحتی؟
    خدایا... ساسان! چه حالی پیدا می‌کنه...باورم نمی‌شد هر کاری می‌کردم تا یه راهی پیدا کنم به بن بست می‌خوردم.
    دستگاه‌ها رو جدا کردن و از اونجایی که گفتن کمی سن مادر ساسان بالا رفته بود، اهدای عضو زیاد فایده نداره.
    چشم‌هام رو بستم و توی همون اتاق، بالای سر جسد نشستم. طاقت نداشتم برم بیرون و با حال خراب ساسان روبه‌رو شم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    می‌دونستم چه حالی پیدا می‌کنه. مادرش رو دست منِ احمق سپرده بود! کاش همه چیز برعکس می‌شد! یه دفعه صدای فریاد ساسان من رو از جا پروند! عربده می‌کشید. جوری که تمام ستون‌های دیوار اتاق می‌لرزیدن! انگار حتی دیوارها هم دلشون واسه اون می‌سوخت و جز صدای شیون و زاری ساسان، گریه‌ی سکوت که ترس رو بیشتر می‌کرد. دست‌هام می‌لرزیدن. صدای عذاب کشیدنش من رو عذاب می‌داد! با هر غم اون، من دیوونه می‌شدم! از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم و به سرعت از کنارش رد شدم. سخت بود که عذابش رو ببینم. در حالی که خوب درکش می‌کردم. به اتاق میلاد پناه بردم. نبود و من با خیال راحت نشستم و دل به گریه سپردم. چرا من با اون حالش داشتم این‌قدر عذاب می‌کشیدم؟ اینا همه یعنی عشق؟ آره، عشق بود! قطعه‌ای از آهنگی رو توی دلم زمزمه کردم.
    تو قلبمی تو قلبمی اینا یعنی عشق
    نه میشه بمونم با این حاله تو
    نه میشه ازت رد بشم بگذرم
    چه تردید خوبی چه حاله بدی
    نگاه کن چقدر از تو عاشق ترم
    اینا یعنی عشق
    (اینا یعنی عشق- بابک جهانبخش)
    * * *
    امروز دایی اینا اینجا بودن. امیرعلی کنارم نشسته بود. هر دو توی سکوت به سر می‌بردیم. نگاهم رو به گل‌های فرش دوخته بودم و مدام با خودم زمزمه می‌کردم: یعنی الان چه حالی داره؟
    بالاخره نتونستم تحمل کنم و حرفم رو به زبون آوردم.
    - یعنی الان چه حالی داره؟
    امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت: این‌که پرسیدن نداره! یه مدت پیش باباش و حالا مامانش رو از دست داده. می‌خوای خوشحال باشه؟
    چشم‌هام رو روی هم فشردم تا اشک‌هام سرازیر نشن. گرمای دست امیرعلی روی شونه‌م، من رو به خودم آورد.
    - این حال تو طبیعیه، ولی این‌جا نشستن فایده نداره. اگه می‌خوای بهش نشون بدی که درکش می‌کنی، بلند شو برو حداقل یه تسلیت بگو.
    چشم به امیرعلی دوختم و گفتم: چی میگی تو؟ اون قبل از عمل به من گفت مامانم رو به تو می‌سپارم ولی الان مامانش رفت. حتما من رو مقصر می‌دونه!
    صدای مامان، جو رو به هم ریخت.
    - نگار اون‌جا بی‌کار نشستی که چی؟ بلند شو برو از تو کابینت گز بیار، داییت با چایی بخوره.
    اوف! من باز پیش امیرعلی نشستم این گیر داد. بلند شدم و رفتم جعبه‌ی گز اصفهان که دوست بابا واسه‌مون آورده بود رو آوردم و جلوی مامان گذاشتم.
    مامان آروم رو بهم گفت: بیا بتمرگ این‌جا بشین!
    اهمیتی بهش ندادم و سرجام، پیش امیرعلی، برگشتم. رو بهش گفتم: حالا چیکار کنم؟
    - بلند شو برو خونه‌شون. تا تو آماده شی من آدرس رو واسه‌ت اس ام اس می‌کنم. برو حداقل یه تسلیت بگو.
    با تردید بهش چشم دوختم. نمی‌دونستم کارم درسته یا نه، ولی بالاخره لگد زدم به تمام تردید‌هام و از جام بلند شدم. تیپ سرتا پا سیاه زدم و از اتاق خارج شدم. بابا نگاهی بهم انداخت و با تعجب پرسید: چرا لباس بیرون پوشیدی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    دستپاچه جواب دادم: شیدا زنگ زد، حالش خوب نبود. می‌خوام برم یه سری بهش بزنم. زود میام.
    دایی با لبخند گفت: برو دایی جان. خیلی خوبه که همه‌تون هوای هم رو دارید!
    مامان پرید وسط حرف دایی و گفت: کجاش خوبه؟ مهمون داریم بلند شه بره بیرون؟
    امیرعلی از اون فاصله گفت: اوه عمه جان، ما که از خودیم! برو نگار جان، بیا این هم سویچ ماشین.
    سویچ رو پرت کرد طرفم که توی هوا گرفتمش و چشمکی بهش زدم. سر سری خداحافظی کردم و به سرعت طرف آدرسی که امیرعلی واسه‌م فرستاده بود، تازوندم. نگاهی به ساختمون انداختم. خوش به حال این ساختمون که تو بهش پناه آوردی! با قدم‌های لرزون نزدیک شدم. زنگ رو فشردم. صداش توی فضا پیچید.
    - کیه؟
    چه‌قدر صداش شکسته بود! آروم گفتم: منم... نگار... نگار معتمد.
    بدون هیچ حرفی از جانب اون، در با صدای تیکی باز شد. با قدم‌های شمرده به طبقه‌ی مورد نظر رفتم. روبه‌روی در قرار گرفتم. استرس داشتم. نمی‌دونستم وقتی این در باز شه چه اتفاقی خواهد افتاد! اصلا واقعا اون من رو مقصر می‌دونه؟ چرا؟ من از خدامه که هر چی اتفاق شومه از اون دور شه! بالاخره طاقت نیاوردم و زنگ رو فشردم.
    در باز شد و قامت بلند ساسان روبه‌روم قرار گرفت. نگاهی بهش انداختم، نگاهی کامل. قد بلند و هیکل و چهره‌ی سیماش، همه و همه دنیایی بودن!
    شلوار ورزشی مشکی با لباس مشکی پوشیده بود. موهاش ژولیده و نامرتب بودن و خستگی تو چهره‌ش بیداد می‌کرد. ریش‌هاش بلند و نامنظم بودم. چهره‌ش از خودش خسته‌تر بود. به وضوح میشد فهمید که خستگیش از کم خوابی نیست. خستگیش از بی‌هدف خوابیدنه! این‌که ببینی مرد تموم رویاهات داره چه عذابی می‌کشه، درد بدی بود!
    بالاخره چشم ازش گرفتم و گفتم: سلام. اومدم تا شخصا تسلیت بگم و این‌که نمی‌خواستم ازم دلخور باشید. اگه دست من بود با تموم وجود تلاش می‌کردم تا این اتفاق نیفته، ولی من اصلا توی اون اتاق عمل نقشی نداشتم فقط کمک دست دکتر برای...برای...
    ساسان پرید میون حرفم و گفت: هیس! مگه من حرفی زدم؟
    دست‌هام می‌لرزیدن. تمام اون حرف‌ها رو پشت سر هم زدم تا مبادا حرفی بزنه که باعث خرد شدنم شه اما، الان نشون داد که در اوج ناراحتی، یه مرد می‌تونه چه‌قدر مرد باشه! می‌تونه چه‌قدر عاقل باشه و برای خالی کردن درد و غمش نخواد بهانه جویی کنه و همه چی رو سر کسی خالی کنه! نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو مشت کردم.
    - چرا دم در ایستادی؟ بیا داخل.
    - مرسی، من باید برم فقط اومدم...
    - این‌طوری که نمیشه. دم در سر پا ایستادی.
    از جلوی در کنار رفت و منتظر موند تا وارد شم. با شک و دودلی کفش‌هام رو در آوردم و وارد شدم. نگاهی به خونه انداختم. با این‌که روز بود اما این‌جا تاریک بود. مخصوصا این‌که پرده‌ها رو هم کشیده بود و هیچ لامپی روشن نبود.
    توی اون یه ذره روشنایی، به خونه دقیق شدم. همه جا به هم ریخته بود و توی این فصل پاییز، این‌جا واقعا سرد بود. پاهام رو که روی سرامیک‌های سرد خونه می‌ذاشتم، با هر قدم لرزش تنم بیشتر می‌شد!
    ساسان لامپ رو روشن کرد و گفت: ببخشید، این‌جا یکم بهم ریخته‌ست. وقت نکردم مرتب کنم.
    روی مبل نشستم، اون هم روبه‌روم.
    - چرا؟
    با تعجب پرسید: چی چرا؟
    - چرا این‌جا به هم ریخته‌ست؟ مگه توی این مدت چیکار می‌کردید؟
    سوالم رو از عمد پرسیدم. می‌خواستم بگه، از حالش بگه!
    سرش رو بین دو دستش گرفت و گفت: نمی‌دونم. فقط نشسته بودم. به خودم می‌اومدم شب شده بود و دوباره روز!
    - خودتون رو نبازید! زندگی دو روزه، ارزش عذاب کشیدن رو نداره! باید قوی بود. کسی قویه که خودش رو با شرایط وقف بده. هر کسی توی این شرایط خودش رو بازنده می‌بینه و می‌خواد به کل کنار بکشه؛ اما شما باید بلند شید و برای چیزهایی که دارید، تلاش کنید و اون‌ها رو نگه دارید!
    موهاش رو توی چنگش فشرد و گفت: توی این وضعیت نمیشه به چیزی فکر کرد!
    و زیرلب نالید: اصلا حالم خوب نیست!
    ناخواسته با این لحن حرف زدنش، اشک‌هام شروع کردن به باریدن. فهمیدم داره گریه می‌کنه چون شونه‌هاش می‌لرزیدن، اما همچنان سرش پایین بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا