ناخواسته دستم روی دستگیرهی در فرو نشست. اتاقی که زمانی برای باز کردن درش مشتاقانه لحظه شماری میکردم اما حالا...
همه چی برعکس شده. در رو باز کردم و به پیرمردی که غرق در بیهوشی روی تخت دراز کشیده بود چشم دوختم. با بغض زیرِ لب رو به پیرمرد زمزمه کردم: چرا زودتر نیومدی اینجا؟ چرا زودتر نیومدی تا این اتاق پر شه و سر راه من قرار نگیره؟
صدای شخصی رو کنار گوشم حس کردم: چون که زیرا!
با ترس برگشتم عقب که با چهرهی خندان میلاد روبهرو شدم! رو بهش گفتم: شنیدی؟
- اگه نمیشنیدم که جواب نمیدادم!
ای خدا! چرا این روزها همه به چرندیات من گوش میدن؟! میلاد با خودکارش روی بینیم زد و گفت:
- برو سرِ کارت خانم معتمد، اینقدر دعا نکن! از این به بعد میخوام مراقبت از پسرهای جوون رو بدم به تو!
قهقههای بلند سر داد. با حرص خندیدم و از اونجا دور شدم. بعد از رسیدگی به کارهام حاضر شدم تا به خونه برگردم. این هفته شیفت صبح بودم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. دست بردم توی کیفم و درش آوردم. امیرعلی بود. جواب دادم: بفرمایید!
- سلام بر پرستار مملکت! کجایی؟
- تو باز فضولی کردی؟
- نه به جان تو! زنگ زدم تا یه خبر بهت بدم.
با تعجب گفتم: نه بابا! تو هم؟
- برو ببینم دخترهی ورپریده! سه ساله توی بیمارستان کار میکنی هنوز هیچ کس محلت هم نذاشته. اونوقت من یک هفتهست رفتم با همه دوست شدم. لطفا ناراحت نشو! ببین موقعیتمون فرق داره! تو چون اصلا قیافه نداری با اون دندونهای خرگوشیت کسی محلت نمیذاره؛ اما من خیلی خوشگلتر از این حرفهام!
با حرص خندیدم و گفتم: بپا زیر سقفت له نشی! بعد هم، دلت هم بخواد! دندون به این خوشگلی! بهتر از دندونهای کامپوزیت شدهی تو هست!
- آره، همین دخترها عاشق دندونهای من میشن!
با حرص گفتم: امیرعلی، اگه کار نداری قطع کنم.
- زهرمار! امشب میخوام تولد برم. دوست دخترام همهشون قهر کردن. شیدا هم که وحشیه ازش میترسم! میخوام تو باهام بیای.
- برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
- روزیم پیش توئه. یا میای یا میرم به عمه میگم عاشق جعفر شدی.
با حرص گفتم: من غلط کنم عاشق اون پسرهی منگل بشم. بعد هم با اینکه همسایهمونه، من اصلا نمیبینمش.
امیرعلی با شیطنت گفت: دیگه، دیگه. اگه نیای با جعفر میام خواستگاری.
چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم: چجور مهمونی هست؟
- حالا شد. تولد یکی از دوستهامه. جشنش هم مختلطه؛ اما نه اونطور که فکر میکنی. یه تیپ ساده بزن، میام دنبالت.
با حرص گفتم: تلافیش رو همچین سرت در میارم که خودت به خواستگاری جعفر بری!
و تلفن رو قطع کردم.
* * *
همه چی برعکس شده. در رو باز کردم و به پیرمردی که غرق در بیهوشی روی تخت دراز کشیده بود چشم دوختم. با بغض زیرِ لب رو به پیرمرد زمزمه کردم: چرا زودتر نیومدی اینجا؟ چرا زودتر نیومدی تا این اتاق پر شه و سر راه من قرار نگیره؟
صدای شخصی رو کنار گوشم حس کردم: چون که زیرا!
با ترس برگشتم عقب که با چهرهی خندان میلاد روبهرو شدم! رو بهش گفتم: شنیدی؟
- اگه نمیشنیدم که جواب نمیدادم!
ای خدا! چرا این روزها همه به چرندیات من گوش میدن؟! میلاد با خودکارش روی بینیم زد و گفت:
- برو سرِ کارت خانم معتمد، اینقدر دعا نکن! از این به بعد میخوام مراقبت از پسرهای جوون رو بدم به تو!
قهقههای بلند سر داد. با حرص خندیدم و از اونجا دور شدم. بعد از رسیدگی به کارهام حاضر شدم تا به خونه برگردم. این هفته شیفت صبح بودم. گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن. دست بردم توی کیفم و درش آوردم. امیرعلی بود. جواب دادم: بفرمایید!
- سلام بر پرستار مملکت! کجایی؟
- تو باز فضولی کردی؟
- نه به جان تو! زنگ زدم تا یه خبر بهت بدم.
با تعجب گفتم: نه بابا! تو هم؟
- برو ببینم دخترهی ورپریده! سه ساله توی بیمارستان کار میکنی هنوز هیچ کس محلت هم نذاشته. اونوقت من یک هفتهست رفتم با همه دوست شدم. لطفا ناراحت نشو! ببین موقعیتمون فرق داره! تو چون اصلا قیافه نداری با اون دندونهای خرگوشیت کسی محلت نمیذاره؛ اما من خیلی خوشگلتر از این حرفهام!
با حرص خندیدم و گفتم: بپا زیر سقفت له نشی! بعد هم، دلت هم بخواد! دندون به این خوشگلی! بهتر از دندونهای کامپوزیت شدهی تو هست!
- آره، همین دخترها عاشق دندونهای من میشن!
با حرص گفتم: امیرعلی، اگه کار نداری قطع کنم.
- زهرمار! امشب میخوام تولد برم. دوست دخترام همهشون قهر کردن. شیدا هم که وحشیه ازش میترسم! میخوام تو باهام بیای.
- برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه.
- روزیم پیش توئه. یا میای یا میرم به عمه میگم عاشق جعفر شدی.
با حرص گفتم: من غلط کنم عاشق اون پسرهی منگل بشم. بعد هم با اینکه همسایهمونه، من اصلا نمیبینمش.
امیرعلی با شیطنت گفت: دیگه، دیگه. اگه نیای با جعفر میام خواستگاری.
چشمهام رو روی هم فشردم و گفتم: چجور مهمونی هست؟
- حالا شد. تولد یکی از دوستهامه. جشنش هم مختلطه؛ اما نه اونطور که فکر میکنی. یه تیپ ساده بزن، میام دنبالت.
با حرص گفتم: تلافیش رو همچین سرت در میارم که خودت به خواستگاری جعفر بری!
و تلفن رو قطع کردم.
* * *
آخرین ویرایش توسط مدیر: