کامل شده رمان اوژن | حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
« بسم الله الرحمن الرحیم»

اوژن (1).jpg


نام رمان: اوژَن
نویسنده: حسنا ولیزاده | کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، تراژدی
نام ناظر: @MEHЯAN
ویراستاران: @Fatemeh_M @zahra.gh
سطح رمان: نیمه حرفه‌ای


خلاصه:
با چشمانی بسته، چند سال پیش اتفاقاتی را رقم زدی که تأثیرش را در زندگی‌ام ندیدی؛ اما من پس از چندین سال با چشمانی باز برگشتم تا اشتباهاتت را به یادت بیاورم و به تو بفهمانم که با من چه کردی. اما او چه می‌شود؟ او که در میان من و تو گناهی نداشت. می‌چرخد و می‌چرخد این چرخ روزگار و درست جایی می‌ایستد که هیچ‌کدام‌ باور نداریم.

سخنی کوتاه: حقیقتی که باید از طرف یه نویسنده تازه کار که خودم باشم بگم، اینکه:
به حمایت شما عزیزان نیازمندم. لطفاً سریع قضاوت نکنید و در روند و سیر رمان صبر به خرج بدید.
ممنون می‌شم نظرات محترمتون رو در صفحه نقد رمان اعلام کنید.
دکمه پیگیری موضوع رو بزنید تا از پست‌های جدیدی که می‌ذارم مطلع بشید.
تشکر از همراهیتون :)
و تشکر فراوان از: @deimos
و ممنون از @Shiva B@noo بابت طراحی این جلد زیبا!



لینک صفحه نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خدای من با منه(:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    مشاهده پیوست 167222

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 61
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    به نام خدا
    مقدمه:
    کاش اولین آدم‌های روی زمین بودیم
    فکرش را بکن!
    من و تو

    نه ترس از گذشته‌ات را داشتم نه حسادتی در کار بود
    نه چشمی بود و نه می‌دانستیم که گـ ـناه چیست
    کاش حوا بودی
    کاش«آدم» بودم!
    کاش «آدم» بودم!
    «علی قاضی نظام»

    صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلندم و چرخ‌های چمدانم با یکدیگر آمیخته و در فضا طنین‌انداز شده و شکننده‌ی آن سکوت سنگینِ حاکم بر فضا بود. بوی بهار شامه‌ام را و نسیم بهاری چون مادری مهربان صورتم را نوازش می‌کرد؛ امّا مثل قدیم از آن لذّت نمی‌بردم. لذّتِ آمدن بهار در وجودم پیله نبسته بود. بهار، فصل مورد‌علاقه‌ام هم برایم دیگر اهمیّت قدیم را نداشت. دیگر فضای خانه هم مثل قدیم نبود و مرا به‌سمت خود نمی‌خواند. حتی آدم‌ها هم عوض شده بودند.
    در میان آن حیاط بزرگ با درختان قدکشیده‌ی کاج، باغچه‌های سرسبز و پرگل با سنگ‌فرش‌هایی طوسی، زنی را دیدم که بی‌قرار روی ایوان خانه پدری‌ام پشت به عمارت بزرگ سه طبقه با نمای سفید ایستاده و با گریه به من نگاه می‌کرد. روسری نیلی‌رنگِ گران‌قیمتی به سر داشت که موهای خاکستری‌اش را پوشانده و چین‌وچروک‌های صورتش هم بیشتر شده‌ بود. لاغرتر از گذشته شده و اسم مرا زیر لب تکرار می‌کرد. چشمان قهوه‌‌ای‌اش غرقِ در اشک بود و پوست سفیدش به سرخی می‌زد. مهربانی و نگرانی‌های سابق هم‌چنان در چهره‌اش نمایان و رهایش نکرده‌ بود. هنوز هم سریع گریه‌اش می‌گرفت و شخصیت ضعیف و قانع درونش بر او حاکم بود.
    زنی که مادر من بود. زنی که این‌گونه شکسته شده، مادر من بود.
    مردی را دیدم که دستش را به نرده‌ی ایوان گرفته و عصای درون دستِ دیگرش آشکاراً می‌لرزید. از چشم‌های آبی‌اش سیل اشک روان و اندام نحیفش زیر بار غم‌های زمانه خم شده بود. مردی که شش سال پیش این‌چنین نبود و استوارتر بود. مردی که این‌گونه بی‌تاب و تحمل شده بود، پدر من بود؟
    زن نسبتاً جوانی را دیدم که عمیقاً از بازگشتم خشمگین بود، چهره‌اش این را فریاد می کشید. با غضب نگاهم می‌کرد و قدم‌هایم را می‌شمرد. او خواهرم رقیه بود که از همان کودکی‌ام با من و رفتارهایم مشکل داشت. حال هم از بازگشتم ناراحت بود.
    زن جوان‌تری را دیدم که هن‌هن‌کنان و نفس‌نفس‌زنان روی یکی از پله‌های ایوان ایستاده و با تحسین نگاهم می‌کرد. شکم برآمده‌اش خبر از نخستین کودکش می‌داد و با دستمال درون دستش عرق روی صورتش را می‌گرفت. زنی که دو سالی می‌شد ازدواج کرده و من حتی در مراسم ازدواج او هم حاضر نشدم. زنی که نامش فاطمه و خواهر دوم من بود. خواهر دومم از آمدنم شادمان بود، این را از چهره‌اش می‌خواندم.
    دخترکی را دیدم که خوش‌حال به چهره‌ام می‌نگرد و لبخند عمیقی بر لب دارد. موهای بلند و پرپشتِ بافته‌شده‌اش از روسری‌اش بیرون زده و دیده می‌شد.
    او آرام بود، درست همانند نامش آرام و سربه‌زیر. آرام، آخرین خواهرم بود و بیشتر از بقیه دوستش داشتم؛ چون در رقم‌زدن این لحظه هیچ نقشی نداشته.
    جای یک نفر خالی بود و عمیقاً این جای خالی احساس می‌شد.
    پاهایم سست شده و دیگر توان حرکت نداشتند. مغزم هم فرمان ایست داده بود. اعضای خانواده‌ام انگار هنوز در شوک برگشتن من بودند و من در پایین ایوان تک‌تکشان را از نظر می‌گذراندم. در شوک، خیره به اندامم بودند و اولین نفری که این سکوت را درهم شکست، مادرم بود. صدای شیون‌هایش و کشیده‌شدن دمپایی‌هایش روی سنگ‌فرش‌های حیاط گوشم را خراشید، امّا دیر طول نکشید تا این احساس جایش را به یک دلتنگی عمیق داد؛ آن‌قدر عمیق که وقتی خودم را میان آغوشش یافتم، دانستم چقدر دلم برای آن عطر مشهدی همیشگی‌اش، آن موهای تاب‌دارِ نقره‌ای و آغـ*ـوش گرمش تنگ بوده. وقتی که دوان‌دوان به‌سمتم آمد و با گریه بغلم کرد، تازه دانستم زنی که لحظاتی پیش فقط نگاهش می‌کردم را از عمق وجود دوست داشتم و او التیام این زخم‌ها بود. نمی‌دانم چطور گذشت، نمی‌دانم چطور دست‌هایم حلقه به دور کمرش شد، نمی‌دانم چطور زیر گوشم قربان‌صدقه‌هایش را شنیدم؛ فقط وقتی به خودم آمدم که فریاد فاطمه بلند شد. دانستم آن‌قدر در آغوشم گریسته که از حال رفته بود.

    یک هفته بعد
    گریه‌ی بلند برخی از زنان همانند مته‌ای مغزم را سوراخ می‌کرد. رقیه کنار چند زن دیگر نشسته و مشغول غیبت بود. غیبت من را می‌کرد یا شخص دیگری را خدا می‌دانست. مداحِ زن با ریتم صوتی را می‌خواند و عده‌ی زیادی از زنان سـ*ـینه می‌زدند. روی زمین امّا در بالاترین نقطه‌ی خانه در کنار مادرم نشسته بودم و سیل نگاه‌ها و کنایه‌هایی که به‌سمتم روانه می‌شد را تحمل می‌کردم. درست جایی نشسته بودم که صلاح نبود بشینم. جایی که در سفره‌هایی که مادرم می‌انداخت مخصوص حاج خانمشان بود. حاج‌خانم زهرا میرزایی، زن‌برادر مادرم که در سمت راست کمی دورتر از من کنار چند زن دیگر که از بستگان بودند، نشسته بود.
    لحظاتی بعد بالاخره گریه‌ها پایان گرفت و مداح هم سکوت اختیار کرد؛ امّا فین‌فین‌ها هم‌چنان از گوشه و کنار به گوش می‌رسید. در دقیقه‌ای کاسه‌های آش نذری روی سفره قرار گرفته و رقیه و آرام پذیرایی را شروع کردند.

    آرام‌و‌قرار نداشتم و بوی آش زیر دماغم اذیتم می‌کرد. آش از آن دسته غذاهایی بود که حتی اسمش را هم دوست نداشتم؛ دیگر چه برسد به خوردنش! شاید تنها غذایی بود که در لیست موردعلاقه‌هایم نمی‌رفت. حوصله‌ام سر رفته بود. درست شش سال می‌شد در چنین مراسمی حاضر نشده بودم و آن افراد به‌ظاهر آشنا برایم غریبه می‌نمودند.
    دست بردم و قاشقی برداشتم. به حکم احترام باید کمی از این آش رشته می‌خوردم. قاشق اول را درون دهانم گذاشتم. خوش‌مزه بود، امّا باز هم دوستش نداشتم. این را همه‌ی جمع می‌دانستند و حتماً لعن‌و‌نفرینم هم می‌کردند که غذای نذری را هم نمی‌خورد. از ادامه‌ی خوردنش صرف‌نظر کردم و قاشق را سر جایش برگرداندم.
    هنوز قورتش نداده بودم که صدای زنی که همه مرضیه‌خانم خطابش می‌کردند، همانند شلیک گلوله‌ای به‌سمتم پرتاب شد. همان‌طور که با قاشقش آش درون کاسه را هم می‌زد، نیش‌خندی زد و صدایش را بلند کرد:
    - عزیزم، تو نماز نمی‌خونی که لاک زدی؟
    نگاهم به لاک‌های مشکی که زینت‌بخش ناخن‌هایم بودند افتاد. چشم‌ها با این سؤال مزخرفش به‌سمتم چرخیدند و منتظر جوابی از جانب من ایستادند. مرضیه را خوب می‌شناختم. زنی عیب‌جو و غیبت‌گر بود، درست مثل رقیه. مادر سمیه بود؛ دختری که باعث تخریب زندگی‌ام شده بود. حرفش چون پیاز داغ آش مزاجم را تلخ کرد.
    هنوز چیزی نگفته بودم که جمله بعدی‌اش با تأسف از دهانش خارج شد:
    - کار خدا رو ببین! نه از اون حاجی که سرش از رو جانماز بلند نمیشه، نه از دخترش!
    تعجب کردم. به‌گونه‌ای محاکمه‌ام می‌کرد که انگار چه جرمی مرتکب شده بودم! لاک‌زدن مگر جرم بود؟ دست‌هایم به‌صورت خودکار مشت شدند. من با حجابی کامل مقابلش نشسته بودم و فقط به‌خاطر اشتباهی لاک زده بودم. او چطور به خودش اجازه‌ی محاکمه‌ی مرا می‌داد؟
    نفس عمیقی کشیدم و همانند خودش با قاشقم آش را هم زدم و تمسخری چاشنی لحنم کردم.
    - شما دنبال اعمال مردم نباش. سرت تو زندگی خودت باشه.
    رقیه در صورتم براق شد.
    - لیلا، ساکت باش!
    مرضیه سرخ شد و از شدت عصبانیت چشم‌هایش را بست. دیدم که چادرش را در چنگش می‌فشرد. زندگی خودش ایرادی نداشت؛ اما دخترش سمیه خیلی قشنگ داشت زندگی‌اش را به گند می‌کشید. به خودش نمی‌گرفت، امّا همین روزها بود که خبرش سر زبان‌ها بیفتد و به‌جای من، سمیه‌جانش نقل محافل شود. البته فکر نمی‌کردم خودش هم خبر داشته باشد.
    به سرعت برق و باد سرها در گوش فرد کناری‌شان فرو رفت و پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. مرضیه که عصبانیت از چهره‌اش می‌بارید، تا خواست چیزی بگوید، فریاد هراسان رقیه رو به جمع بلند شد و اجازه‌اش نداد:
    - خانوما، بر محمد و آل محمد صلوات.
    صدای جمعی که تا یک ثانیه پیش مشغول غیبت بودند، بلند شد:
    - الهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
    مرضیه رفت و از میان جمع رو کرد به زهراخانم، مادرشوهر دخترش سمیه و بلند گفت:
    - ما سکوت می‌کنیم فقط به احترام همین سفره.
    زهرا که تابه‌حال با تأسف نظاره‌گر من بود، انگار داغ دلش تازه شده باشد، با سوز گفت:
    - اگه به‌خاطر این سفره نبود، به احترام حضرت زینب (س) نبود، یک دقیقه هم تو فضایی که این آدم نشسته نمی‌موندم.
    و در پی حرفش گریه‌ی بلندی سر داد. عصبی‌ام کرد، این را از پرش پلک چپم فهمیدم. زهراخانم جزء مهم‌ترین افراد زندگی‌ام بود، امّا فقط بود. دیگر نبود.
    ته نامردیست که همه‌چیز را از چشم من می‌بینند و این مردانگی من است که یک تنه بار گناهان پسرش را به دوش می‌کشم، آن هم به‌خاطر علاقه‌ای که ریشه و بنیادش خشکیده. علاقه‌ای که من احمقانه در دلم زنده نگهش داشته‌ بودم.
    رقیه بلند شد، رفت و کنار حاج‌خانم نشست و او را در آغـ*ـوش گرفت. همه گریه‌ی آنی حاج‌خانم را از چشم من می‌دیدند و این برایم حایز اهمیت نبود؛ بلکه خوش‌حال‌کننده بود. نشانه‌های پیروزی‌ام نازل شده بودند.
    من پس از شش سال بیهوده بازنگشته بودم. من بازنگشتم که در این مراسم‌ها حاضر شوم و کنایه بشنوم. نیامده بودم تا با مرضیه سروکله بزنم.
    بلکه فقط برگشته‌ام تا پسر خانواده‌ای را آزار دهم که مادرش روبه‌رویم اشک می‌ریزد. آمده‌ام تا خانواده‌ای را با بودنم زجر دهم که روزی آرزوهایم را با خاک یکسان کردند. من آمده بودم تا پرنده‌ی شومی برای این خانواده و پسرشان باشم تا تاوان دل شکسته‌ام را بدهند. من درست برای همین اشک‌ها آمده بودم؛‌اشک‌هایی که می‌دانستم دل «او» را می‌لرزاند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    با پای راستم روی زمین ضرب گرفته بودم و کف دستم از فشار ناخن‌هایم درد می‌کرد. آن‌قدر محکم مشتشان کرده بودم که همان ناخن‌های کوتاه هم در دستم فرو رفته بود. مراسم مادرم تمام شده و پس از اتمام مراسم، خانواده‌ی حاج حسن را دعوت کرده بود. بقیه را می‌شد به‌گونه‌ای تحمل کرد؛ امّا دیدن آن‌ها بیشتر از هر چیزی آزارم می‌داد.
    حاج حسن، پسر عموی پدرم، برادر مادرم، شوهر حاج‌خانم زهرا و کسی بود که برای زندگی‌ام تصمیم‌های رنگارنگی گرفته بود. نه‌تنها برای من، بلکه برای پسرش هم.
    از لحظه‌ی ورودشان به‌جز یک سلام خشک‌وخالی بینمان حرفی ردوبدل نشده بود. از بودنم رضایت نداشتند؛ امّا بخاطر پدر و مادرم دعوت شام را قبول کردند.
    زینب، دخترش که سال‌ها پیش مرا دخترعمه‌جان خطاب می‌کرد، حال با نگاه غضبناکی به صورتم چشم دوخته بود. پسر اولی‌اش مهدی که حتی سلام هم نداده بود. به درک! اما پسر دومش، همانی که گناهش را به دوش می‌کشم، همانی که باعث بالارفتن ضربان قلبم می‌شود، همانی که به‌خاطرش مایل‌ها راه را کوفتم و بازگشتم، همانی که در لحظه‌ای مرا با خاک یکسان و برای شش سال راهی غربتم کرد، همانی که بازگشتم تا حقش را کف دستش بگذارم و به او بفهمانم که هیچ‌کس برایش مثل من نمی‌شود. او را در حسرت بگذارم که بداند خودش مرا از دست داده. من را که در نظرش کم بودم؛ همان منی که به باد توهین گرفته بود، به دیپلمه‌بودنم خندیده و با من مثل یک اضافی رفتار کرده بود.
    محمد، پسردایی‌ام، پسری که به‌خاطر سمیه آرزوهای مرا به باد داده بود، به‌خاطر یک دختر پاپتی زبان‌نفهم و حال پدرش به‌عنوان صمیمی‌ترین دوست پدرم کنار او نشسته و با چشم‌های چپی به من نگاه می‌کرد. برادرش مرا ندیده می‌گرفت و خواهرش هر یک دقیقه یک چشم‌غره برایم می‌رفت، مادرش هم بی‌خیال غیبتم با رقیه نمی‌شد و خودش مات برگشتن و دیدار یک‌باره‌ام بود. این را از خیرگی‌اش به گل‌های رنگارنگ قالی ابریشمی مادرم فهمیدم. هرازگاهی نفس عمیقی می‌کشید و چنگ عمیقی به موهایش می‌زد. حواسش به حرف‌های حاج‌بابایم و پدرش نبود.
    آرام، کنارم نشست و لیوان شربتی را که در دست داشت، روی میز مقابلم گذاشت. می‌دانست عادت به چای ندارم، برای همین برایم قهوه و یا شربت می‌آورد. نشستن آرامش کنارم باعث شد افکار مزخرفی که دامانم را گرفته بودند، به سطل زباله‌ي ذهنم بیندازم و به حرکات او خیره شوم. لیوان آب پرتقال را از روی میز برداشته و تشکر آرامی کردم.
    موهایش را که خیلی‌خیلی کم از روسری بیرون زده بود داخل برد و با لحن آرامی گفت:
    - این‌قدر ناخن‌هات رو نجو آبجیو همه‌شون درب‌وداغون شدن.
    دستانم که لرزششان خارج از کنترلم بود را دور لیوان حلقه کرده و بدون جواب‌دادن به سؤالش پرسیدم:
    - گرمت نمیشه با این روسری؟ این‌قدر نکش جلو خب.
    لبخند خجولی زد.
    - نه دیگه. عادت کردم. همه‌ش همین‌جوری بوده.
    به روسری‌اش که تا پیشانی‌اش جلو کشیده و گره‌ي محکمی زیرش زده بود خیره شدم. روسری من نسبت به او نازک‌تر بود. روسری‌ام را روی سرم مرتب کردم و مانتوی بلندم را پایین‌تر کشیدم. به اندازه‌ی کافی تهمت ناحق بر گردنم انداخته‌ بودند، بگذار از این بابت خیالشان را تخت کنم تا به بی‌بندوباری محکوم نشوم. چشم از اعضای خانواده گرفته و توجهم را به صحبت‌های پدرم و حاج‌حسن دادم. صحبت‌هایشان درباره فروشگاه پدرم بود.
    حاج‌حسن با اطمینان به پدرم گفت:
    - الان که تو می‌خوای سه ماهی استراحت کنی، محمد می‌تونه به‌جات تو فروشگاه باشه. بالاخره از پس کارها برمیاد.
    پدرم هم خنده‌ای کرد و گفت:
    - اگه اطمینان کامل به محمد نداشتم، هیچ‌وقت پیشنهادت رو قبول نمی‌کردم.
    چه؟ می‌خواست فروشگاه را در این سه ماهی که دکتر به خودش استراحت مطلق داده بود، به محمد بسپارد؟ مگر اینکه من بگذارم! اگر کسی نبود تا فروشگاه را اداره کند، من مطمئناً می‌توانستم و این موضوع را همه به‌خوبی می‌دانستند. جرعه‌ای از آب پرتقالم را نوشیدم و با لحن مصممی صدایم را بالا بردم تا به گوششان برسد:
    - نیازی نیست که کس دیگه‌ای تو فروشگاه باشه.
    سکوت، خانه را فرا گرفت و سرها به‌سمتم چرخیدند. لیوان آب پرتقالم را روی میز روبه‌رویم گذاشتم و با ‌اطمینان گفتم:
    - خودم می‌تونم از پسش بربیام.
    اعتراض پدرم بلند شد.
    - اما لیلاجان...
    اجازه ندادم صحبتش را ادامه دهد. کار بدی بود؛ امّا مجبور شدم تا به میانه‌ی حرفش بروم:
    - حاج‌بابا، من خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم. مطمئن باشین از پسش برمیام.
    حاج‌حسن بدون نگاه‌کردن به من گفت:
    - محمد می‌تونه کمکت کنه.
    رشته‌های خشم نیز در میانه صحبت‌هایم گریخت. هنوز دوست داشت محمدش را هر جا که من هستم بفرستد و این من و محمد عصبی‌ام می‌کرد.
    - گفتم که نیاز به کسی نیست.
    مطمئن بودم که حاج‌حسن که چند وقت پیش او را دایی‌جان صدا می‌زدم، حال این کارم را گستاخی تمام‌عیار می‌داند. زیرا در قوم ما رسم نبود زنان جز خانه در جای دیگری کار کنند؛ حتی اگر بهترین مدارک تحصیلی داشته باشند. باید در خانه می‌ماندند تا بهترین مادران برای فرزاندان و کدبانویی برای خانه باشند. اگر بهترین مدارک تحصیلی را می‌داشتند؟ چه کسی اجازه‌ی درس‌خواندن بیشتر از دبیرستان را داشت؟ برای آن‌ها دانشگاه تعجب‌آور و اسمش شاخ‌دار بود. اکثریت دختران تا کلاس نهم و تعداد انگشت‌شماری نیز دبیرستان را تمام کرده بودند. اما من اولین نفری بودم که این رسم را شکستم و در اصفهان وکیل دولتی شدم. وقتی این خبر به تهران رسید، سیلی از تماس‌های فاطمه و رقیه به‌سمتم روانه شد و رقیه هر روز می‌گفت: «مردم چی می‌گن؟ می‌دونی عصمت‌خانوم چی می‌گفت؟» و ساعت‌ها حرف عصمت‌خانم که برایم مهم نبود را با آب‌وتاب تعریف می‌کرد.
    با دفتر وکالتی که قصد داشتم در تهران راه بیندازم و بازشدن پایم به این فروشگاه، مطمئناً خشم یک قوم را به دنبال خواهم داشت و آن‌قدر حرف پشت‌سر در انتظارم بود که خودم را از الان برایشان حاضر می‌کردم.

    دیگر اعتراضی بلند نشد و من هم لیوان آب پرتقالم را با خوشنودی تا آخرش سر کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    صدای نصرت‌خانم که همه را به شام فرا می‌خواند، چشم‌ها را از روی من برداشت و همه را به اتاق غذاخوری روانه کرد. کنار آرام و فاطمه راه می‌رفتم و پشت‌سرم زینب و رقیه می‌آمدند. صدای زینب را به‌وضوح شنیدم که به رقیه ‌گفت:
    - چه پررو!
    و رقیه با خنده حرفش را تایید کرد.
    - آره دیگه زینب‌جون. ما عادت کردیم.
    می‌توانستم برگردم و حساب هر دویشان را کف دستشان بگذارم؛ امّا آن‌قدر بیکار نبودم که به قصه‌های خاله‌زنکی آن دو توجه کنم. تحمل این حجم از گستاخی واقعاً سخت بود. من هم جای آن‌ها بودم حسادت می‌کردم. درد زینب را که می‌دانستم چیست. شش سال پیش می‌خواست از من‌ سبقت بگیرد و زودتر شوهر کند تا به خاندان بفهماند که زیباییِ من ملاک نیست و او با خوب‌بودنش توانسته زودتر از من ازدواج کند؛ امّا صد حیف که داماد گرام معتاد از آب درآمده و زینب هم پس از دو سال نامزدی مجبور به جدایی شد. حال غبطه می‌خورد که من چطور از زیر بار اجبار دررفته‌ام، برای خودم تحصیل کرده‌ و به جایی رسیده‌ بودم. البته اگر توهین‌های برادر گرامی‌اش نبود، در همان دیپلم جا مانده بودم و حال آینده‌ام دست‌کمی از زینب نداشت؛ امّا خب بخت با من یاری کرد. من با یک کنکور دوباره وکالت اصفهان قبول شدم و با بستن باروبندیل به اصفهان برای یک سفر شش‌ساله رفتم که البته دلیلش فقط تحصیل نبود. دلایل زیادی داشت. درد رقیه را هم خوب می‌دانستم.
    وقتی سیما به من زنگ زد تا به تهران بیایم، کارم را در اصفهان رها کرده و نیمه‌شب با بستن بار سفر عازم تهران شدم. پدرم سکته‌ی قلبی بدی کرده بود. دکترها جوابش کرده بودند و فقط به یک چیز امیدوار بودند، التماس به درگاه خدا! سیما از شدت ترس به من زنگ زد تا مبادا پدرم از دنیا برود و دیگر نه من او را ببینم و نه او من را. وقتی به من زنگ زد، ساعت هشت شب بود. به‌سختی توانستم برای فردا ساعت چهار بعد از ظهر بلیت گیر بیاورم. فردا ساعت چهار هنگامی که به فرودگاه رفتم، پرواز به تأخیر افتاد. انگار ثانیه‌ها با من لج افتاده بودند. به‌تندی می‌گذشتند و حسی منفی‌ای از درونم فریاد می‌زد «کار تمام است و تو به‌موقع نمی‌رسی.»
    بالاخره بعد از دو ساعت تأخیر، هواپیما رأس ساعت شش و نیم پرواز کرد. نمی‌دانم چه شد و چگونه گذشت؛ اما خلبان با آن لهجه‌ی انگلیسی غلیظش در میکروفون اعلام کرد که به دلیل افتادن فشار یکی از مسافران زن، هواپیما به اصفهان بازمی‌گردد. انگار جهان دور سرم می‌چرخید و تمام دنیا و کائنات برای زمین‌زدنم دست به دست هم داده بودند. بدنم کرخت شده بود و چشم‌هایم می‌سوخت. پاهایم آشکاراً می‌لرزیدند و پرش پلک چپم شدت گرفته بود.
    بالاخره پس از یک انتظار چهارساعته در فرودگاه، هواپیما ساعت ده شب به پرواز درآمد و من ساعت یکِ شب در تهران بودم. هوایی را نفس می‌کشیدم که هرچه آلوده، امّا لذّت‌بخش بود. زادگاهم، تهرانم، بوی عجیبی می‌داد و مرا یاد دوران کودکی‌ام می‌انداخت؛ درست همان زمان‌هایی که ساندویچ کتلت و خیارشور مادر در کوچه یا مسیر مدرسه برایمان چون غذای گران‌قیمتِ ایتالیایی در بهترین رستوران‌ها می‌نمود و هیچ فرقی برایمان نداشت.
    هرچه شماره‌ي فاطمه را می‌گرفتم، جواب نمی‌داد. موبایلش خاموش بود و جمله‌ی زنی که خطاب به من با صدای نازکی می‌گفت: «مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد.» برایم چون ناقوس مرگی به شمار می‌رفت. هزاران فکر در تاروپود بدنم رخنه کرده بود. در میان هیاهوی فرودگاه به‌سختی تاکسی گرفتم و در نزدیک‌ترین هتل به فرودگاه مستقر شده بودم. تا فردا صبح ساعت نه که بالاخره موبایل فاطمه روشن شد. باعجله برایم توضیح داد که شارژ موبایلش تمام شده بود و جای نگرانی نیست. پدرم خطر را از سر گذرانده بود و به بخش آورده بودندش. انگار دعاهای مادرم به درگاه خدا جواب داد و پدرم از آن سکته‌ی بد نجات یافت.
    با عجله دوش گرفتم و آماده شدم تا به بیمارستانی که فاطمه آدرسش را برایم فرستاده بود بروم؛ امّا یک ساعت بعد پیامی با موضوع «لیلا بیا خونه، بابا مرخص شد.» از جانب فاطمه دریافت کردم. سرم سوت می‌کشید و متعجب بودم از اینکه مادرم و دکترها چگونه اجازه‌ی مرخصی را دادند. می‌دانستم پدرم مرد بیمارستانی نیست و هیچ‌وقت از بستری بودن خوشش نمی‌آمد، اما این مورد فرق می‌کرد.
    دکتر به پدرم سه ماه استراحت مطلق دور از هیجان یا اندوه زیاد داده بود. با اصرارهای مادرم، قرار شد از آن پس دیگر به فروشگاه مواد غذایی‌اش نرود و چند ماهی را به استراحت بپردازد. رقیه که فرصت را خوب دید، پیشنهاد داد تا شوهر خودش به‌جای پدرم فروشگاه را اداره کند. شوهر رقیه یک مرد ۳۶ساله با مدرک فوق‌دیپلم بود که در چاپخانه‌ای کارمی‌کرد. وقتی من پیشنهاد اداره‌ی فروشگاه را به پدرم دادم، رقیه رودَست خورد و بار دیگر از جانب بی‌عرضگی شوهرش ضربه دید. برای همین آمدن من را بی‌مورد می‌دانست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    خداحافظی‌ها بالاخره به پایان رسید و خانه در سکوتی عمیق فرو رفت. حاج‌بابا از رفتار امشبم راضی نبود، این را از نگاهش می‌خواندم. اینکه توقع داشت من هنوز مثل سابق با خانواده‌ي حاجی رفتار کنم، برایم غیر قابل هضم بود. روبه‌رویم روی مبل دونفره نشست و رقیه هم کنارش جا خوش کرد. سعی کردم خودم را مشغول موبایل نشان دهم. خیره‌خیره نگاهم کرد و با لحن نصیحت‌باری تشر زد:
    - از تو همچین رفتاری بعید بود لیلا.
    می‌دانستم، می‌دانستم بعد از رفتن آن‌ها طوفانی در راه است. نگاهم را از اسکرین موبایلم و پیامک سیما گرفته و سرم را بالا آوردم.
    - بهتره ازاین‌به‌بعد در مقابل این خانواده این رفتارها بعید نباشه.
    رقیه پوزخند مضحکی زد و مشغول بازی با گوشه‌ی شالش شد. چشم‌غره‌ای به مسخره‌بازی‌هایش رفتم و دوباره به حاج‌بابا چشم دوختم.
    با تحکم صدایش را کمی بالاتر برد:
    - حاج‌حسن داییته و تو باید با خانواده‌ی داییت درست رفتار کنی!

    مادرم و آرام، با اضطراب به مشاجره‌ی من و پدرم گوش می‌کردند. هیچ‌وقت نتوانستم درست مادرم را بشناسم. هیچ‌وقت ندانستم او واقعاّ طرف ماست یا در جبهه‌ی پدرم. هیچ‌وقت در چشم ندیدم حتی برای یک بار که حق با ماست، چیزی بگوید؛ حتی اگه تقصیر هم نداشته باشیم، حامی نیست و احترام به همسرش را اولویت می‌داند. چشم از مادرم و آرام گرفته و به منظره‌ی مقابلم دوختم.

    عصبی بودم؛ امّا سعی کردم صدایم بالا نرود.
    - باید نداریم. من درست در حد لیاقتشون رفتار می‌کنم.
    صدایش بلندتر شد و عصبانیت در میانش رخنه کرد.
    - لیلا مواظب باش داری چی میگی!
    موبایلم را روی مبل کناری‌ام پرت کردم و حالت تهاجمی به خود گرفتم.
    - مواظبم، مواظبم دارم چی میگم حاج بابا. امّّا منظورتون رو نمی‌تونم بفهمم.
    بلند شدم و عصبانی مقابلش ایستادم و با شگفتی گفتم:
    - نگین که توقع دارین بعد از اون اتفاق‌ها باز هم مثل گذشته رفتار کنم!
    محکم عصایش را روی زمین کوبید.
    - اون خانواده با تمام بدی‌هایی که تو به پسرشون کردی، باز هم با ما سر یه سفره می‌شینن.
    گوش‌هایم داغ شد و پرش پلک چپم شدت گرفت. مثل همیشه استرس بر من غالب شد و لرزش پاهایم امانم را برید. ادامه‌ی حرفش برایم مهم نبود. راست می‌گفت، یادم نبود در نظر آن‌ها من گنا‌هکار بودم. دیگر چیزی نگفتم. مادرم با دلسوزی نگاهش را بین من و پدرم ردوبدل کرد و با گوشه‌ی روسری‌اش اشک چشمش را گرفت. می‌دانستم ته دلش من را مقصر می‌داند و برادرزاده‌اش را بی‌گـ ـناه می‌شناسد.
    پدرم ادامه داد:
    - پسر به اون خوبی! ولش کردی که چی؟ مذهبی بود؟ سخت‌گیر بود؟ بود که بود! مگه تو توی یه خانواده‌ی مذهبی به دنیا نیومدی؟ مگه تو یه خانواده‌ی مذهبی بزرگ نشدی؟ زرق‌وبرق چی کورت کرد؟ هفده سال با ما زندگی کردی، نمازت سرجاش بود، روزه‌ت سرجاش بود، حجابت...
    به میانه‌ی حرفش دویدم:
    - حجابم که سر جاشه. بهونه چیه؟
    پوزخندی زد.
    - حجابت سر جاشه که یه وقت جلوی دروهمسایه ریا نشه؛ وگرنه تو زودتر از این‌ها برش می‌داشتی.
    خنده‌ی عصبی کردم.
    - من با حجابم مشکل ندارم، برش هم نمی‌دارم. به من بگین بهونه‌گیریِ شما سر چیه؟
    - حرف من این رفتارهاته که تو رو بد جلوه میده و ...
    حرفش را خورد. مستقیم در چشمانش زل زدم و مشتاق ادامه‌ی صحبت‌هایش شدم.
    - شش ساله رفتی، فقط شش سال. شش سال برای عوض‌شدن یه آدم خیلی کمه لیلا. به خودت بیا دخترم. این رفتارهای بچگونه رو بذار کنار.
    اشک تا پشت پلک‌هایم هجوم آورده بود؛ امّّا به‌خاطر نگاه خیره رقیه سعی کردم جلویشان را بگیرم.
    - راست می‌گین، رفتارهام بچه‌گونه‌ست. شما دارین من رو به‌خاطر ول‌کردن یه پسره‌ی احمق متهم می‌کنین. آره ولش کردم چون دوسش نداشتم. ولش کردم چون به من نمی‌خورد، اخلاق‌هاش، عقایدش، فکرهاش، هیچ‌کدوم به من نمی‌خورد و شبیه من نبود. در حد من نبود. ولش کردم چون...
    نگاه خشمگین پدرم باعث شد حرفم را قورت بدهم. نفس عمیقی کشید و سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد.
    - تو کی این‌قدر عوض شدی؟ چی درون تو باعث شد فکر کنی از پسرداییت بهتری؟
    بغضم را قورت دادم.
    - خیلی چیزها. خیلی چیزهای من باعث شد بفهمم اون از من کمتره. ساده‌ست. به من نمی‌خوره.
    چیزی نگفت. من با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود، گفتم:
    - اشتباه از من بود که اومدم. اومدنم از اولشم اشتباه بود. فکر می‌کردم بعد شش سال نامزدی نافرجام من از یاد رفته باشه و شما بتونین من رو ببخشین.
    سرم را تکان دادم و پوزخندی زدم.
    - امّا اشتباه می‌کردم. همین الان میرم. اومدنم یه اشتباه بود، موندنم یه اشتباه دیگه.
    برگشتم و موبایلم را برداشتم و با قدم‌هایی بلند که روی پارکت کف خانه صدای گوش‌خراشی ایجاد می‌کرد، به‌سمت پله‌ها رفتم؛ امّا صدای حاج‌بابا از پشت میخکوبم کرد:
    - اگه این بار از این خونه رفتی، بدون دیگه هیچ‌وقت هیچ دری به روت باز نیست؛ حداقل تا وقتی که من زنده باشم.
    دلم از جمله‌ی بی‌رحمانه‌اش گرفت و نفسم بند آمد. اشک از چشمم چکید و من سریع با آستین پیراهنم پاکش کردم. دیگر چیزی نگفتم و با قدم‌هایی محکم پله‌ها را طی کرده و به اتاقم رفتم. در را محکم به هم کوبیدم و کش موهایم را محکم از موهایم بیرون کشیدم. درد بدی در سرم پیچید؛ امّا بی‌توجه به‌سمت تختم رفتم و نشستم. حرص درونم با غم آمیخته و من را میان غرور و احساس در دوراهی قرار داده بودند.
    ذهنم خسته بود و قدرت فکرکردن نداشت، فقط یک جمله در ذهنم اکو می‌شد:
    - کجای کار اشتباه کردم؟ کجای کار اشتباه کردم که کاسه‌کوزه‌ها سر من شکسته میشن؟
    روی تختم نشستم و با حرص موهایم را عقب بردم.
    سرم را بالا گرفته و به سقف سفید بالای سرم نگاه کردم.
    - چرا هیچ‌کس تا حالا حقیقت رو ازم نپرسیده؟
    قطره اشک اول راهش را روی گونه‌ام پیدا کرد و مقدمه‌ای برای سیل اشک بود.
    - من رو به چی فروخت؟ من چرا تاوان میدم؟
    اشک‌هایم از روی گونه‌ام سر خورده و روی شلوار لی مشکی‌رنگم می‌ریختند و در تاروپودش گم می‌شدند.
    - چرا زندگی من رو به اینجا رسوند؟ چطور دلش اومد؟ اون می‌دونست من دوسش داشتم؟
    نگاهم را به آینه‌ی مقابلم سوق دادم.
    - چرا یه علاقه‌ی مسخره این لیلا رو نابود کرد؟

    و سیلی از اشک‌ها صورتم را تر کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    باریکه‌ی نور آفتاب که از میان پرده‌های حریر سرکشانه روی صورتم افتاده بود، خوابم را پراند و آهسته‌آهسته بیدارم کرد. کش‌وقوسی به بدنم دادم و پهلوبه‌پهلو شدم. حوصله‌ی بیدارشدن را نداشتم. با یادآوری فروشگاه، با اکراه از رختخوابم جدا ‌شده و به‌سمت دستشویی و حمام که در گوشه‌ی سمت راست اتاقم قرار داشت، رفتم. دوش آب‌ گرم توانست کمی حالم را جا بیاورد؛ امّا اتفاقات دیشب هم‌چنان در ذهنم پلی می‌شدند.
    از حمام بیرون آمدم و سرتاسر اتاق را از نظر گذراندم. اتاقی بزرگ و مربع‌شکل که تخت یک‌نفره‌ام را در انتهای خود جای داده بود و در کنارش میز آرایشم قرار داشت. به‌سمت میز توالتم رفتم و حوله‌ام را از کشو برداشتم. حوله‌ی جدیدی برایم گذاشته بودند. صورتم را خشک کردم و بدون نگاه‌کردن به خودم در آینه به نور آفتاب کف اتاق خیره شدم.

    مقابل تختم پنجره‌ی بزرگی بود که در میان کاغذدیواری‌های طوسی جان می‌گرفت. این قسمت را خیلی دوست داشتم. شاید تنها قسمتی بود که گاهی به من می‌فهماند این گرما و این نور یعنی همین زندگی. حوله‌ را روی میز پرت کردم و به‌سمت کمد لباس‌هایم رفتم. کمد بزرگ لباس‌هایم در سمت‌چپ اتاق قرار داشت و صندلی راحتی چوبی در مقابلش تکمیل‌کننده‌ی وسایل اتاقم بودند.
    مانتو و شلوار ساده‌ی مشکی‌رنگی پوشیدم و شالی سرمه‌ای به سر کردم. با کمی کرم‌پودر صورت سفید و بی‌رنگم را رنگ دادم. چشمان درشت قهوه‌ای‌رنگم را رگه‌های سرخ در آغـ*ـوش گرفته و چهره‌ام را ترسناک می‌ساخت. اثرات گریه‌ی دیشب بود. چادرم را تکانده و سرم انداختم.
    کیفم را برداشتم و موبایلم را از روی عسلی چنگ زدم و به پایین رفتم. بقیه مشغول صبحانه‌خوردن بودند. من هم بی‌صدا از خانه بیرون زدم و به زخم معده‌ام توجهی نکردم. ماشین نداشتم و مجبور شدم تا ماشین میثم، پسر باغبان را قرض بگیرم. پراید جمع‌وجور و تمیزی بود. مهم این بود که مرا به مقصد می‌رساند.
    وقتی به فروشگاه رسیدم، با ازدحامی از مردمی که برای خرید آمده بودند، روبه‌رو شدم. فروشگاه، شعبه‌ی مرکزی بود و در یکی از شلوغ‌ترین مناطق تهران ساخته شده بود. چند شعبه‌ی دیگر را چند تا از سرکارگران مورد اعتماد پدرم اداره می‌کردند.
    از میان مردم گذشته و خود را به دفتر رساندم. گوشم را به توضیح‌های باقری، مسئول سرپرستی کارگران سپردم.
    - خانوم با اینکه حاجی دو هفته‌ست نیومدن، امّا بقیه‌ی افراد خیلی خوب کارها رو پیش می‌برن. سه-چهار روز قبل یه‌کم تو حساب‌ها مشکل پیش اومده بود.
    به اتاق رسیدم و پشت میز ریاست که جای پدرم بود نشستم و به این فکر کردم که اینجا چند روز قبل، جای محمد بود. باقری ادامه داد:
    - آقای میرزایی دستشون درد نکنه، مشکل رو حل کردن.
    به صورتش زل زده و کنجکاو پرسیدم:
    - کدوم میرزایی؟
    سری تکان داد و با تعجب گفت:
    - آقای محمد میرزایی.
    پس اینجا هم قهرمان داستان شده بود! بی‌خیال تعریف‌های باقری از محمد شدم و همان‌طور که دفترهای روی میز را به‌سمت خودم می‌کشاندم، گفتم:
    - خب، حساب‌ها، فاکتورها، رسید خریدها و بقیه‌ی چیزها کجان؟ لطفاً همه‌شون رو برام بیار.
    زیرلب چشم گفت و از اتاق بیرون رفت تا بقیه‌ی حساب‌ها را بیاورد. خودکار را از روی میز برداشته و همان‌طور که در میان انگشت‌هایم می‌چرخاندم، مشغول بررسی حساب‌هایی شدم که محمد مسئولشان بود. تندتند می‌خواندم و صفحات را ورق می‌زدم. حساب‌ها کاملاً درست و دقیق نوشته شده بودند و هیچ خطایی در میان نبود. آفرین به محمد!
    - همه‌شون درستن. نیاز به بررسی شما نیست.
    صدایی آشنا در گوشم زنگ خورد. دستانم یخ زد و حرکت خودکار در میان انگشت‌هایم پایان گرفت. لرزش شدید پاهایم باز شروع شد. بدنم یخ کرده بود و گردنم توان بالاآمدن نداشت؛ گویی که یک وزنه‌ی سی کیلویی روی آن بود.
    بزاق نداشته‌ی دهانم را قورت دادم و به‌سختی سرم را بالا آوردم. مثل همیشه جذاب و خو‌ش‌‌پوش مقابلم ظاهر شده بود. تکانی به خودم روی صندلی دادم و چشم از چشم‌های مشکی‌اش برداشتم. از روی صندلی بلند شدم و میز را دور زدم و روبه‌رویش ایستادم. نگاهم به دکمه‌ی آخر پیراهن سرمه‌ای‌اش بود که بسته شده بود.
    دست‌هایم آشکاراً می‌لرزیدند و پاهایم توان ایستادن نداشتند. آدم پرحرف و حاضرجوابی نبودم. این را به‌خوبی می‌دانست؛ وگرنه اجازه‌ی گفتن جمله‌ی «نیاز به بررسی شما نیست.» را به او نمی‌دادم. عطر مرد روبه‌رویم که فضا را پر کرده بود، مرا درست به هفت سال پیش پرت می‌کرد؛ درست زمانی که از بوی عطرش مـسـ*ـت شده و با حجب‌وحیا، خوشنودی‌ام را از آمدنش پنهان می‌کردم. درست زمانی که فکر می‌کردم این مرد متعلق به من است. امّا اشتباه می‌کردم. نه‌تنها پیش من نماند؛ بلکه خود مرا هم با خود برد.
    نگاهش از روی چشمان قهوه‌ای‌رنگم گرفته و به دست مشت شده‌ام دوخت و من با استشمام همین عطر فرو ریخته و به هفت سال پیش پرت شدم؛
    درست زمانی که عاشق بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    قفل چشمان درشت و قهوه‌ای‌اش بودم که صدای موبایلم مرا از خلسه‌ی چشمانش بیرون کشید. برگشتم و بغضم را فرو خورده و موبایلم را جواب دادم.
    - الو؟
    صدایم لرز داشت، یک لرزش آشکار.
    نگاهم به بینی کشیده‌اش بود. چشمانش مرا غرق می‌کرد. صدای پر از اضطراب آرام در گوشم پیچید:
    - الو؟ آبجی سلام. آبجی اگه میشه بیا بیمارستان، حال فاطمه بد شده.
    استرس در وجودم رخنه کرد و بر لحنم نیز غالب شد.
    - چی میگی تو آرام؟ کدوم بیمارستان؟ درست صحبت کن!
    معلوم بود حواسش جای دیگریست.
    - هیچی نشده. نگران نشو. بیمارستان [...]
    منتظر ادامه‌ی حرفش نشدم و سریع با برداشتن کیفم، از اتاق بیرون زدم. می‌دانستم پشت‌سرم می‌آید. محمد مضطرب دنبالم می‌آمد و یک ریز می‌پرسید:
    - چی شده؟ با توام! قضیه‌ی بیمارستان چیه؟ کی رفته بیمارستان؟
    جوابش را ندادم، اما باز ادامه داد:
    - حال دایی بد شده؟ دِ یه چیزی بگو!
    سریع سوار ماشین میثم شدم و تمام ذهنم درگیر این شده بود که حتی یک بار هم اسمم را بر زبان نیاورد. استارت زدم و راه افتادم؛ امّا هنوز از پارکینگ فروشگاه خارج نشده بودم که ماشین خاموش شد. یک بار دیگر استارت زدم، امّا جواب نداد. چند بار دیگر نیز این کار را تکرار کردم؛ امّا بی‌فایده بود. لعنت به من!
    عصبانی، مشت محکمی به فرمان زدم. پیاده شدم و با قدم‌هایی بلند و هراسان به‌سمت در خروجی رفتم و زیرلب یک «گندش بزنن» هم نثار ماشین کردم. محمد سوار ماشینش شده و رفته بود. از اینجا هیچ تاکسی‌ای رد نمی‌شد، مجبور بودم تا خیابان اصلی پیاده راه بروم و این یعنی کندتر به بیمارستان رسیدن. سرم را میان دستانم گرفتم و سرعت قدم‌هایم را تندتر کردم. نکند برای فاطمه اتفاقی بیفتد؟ نه! تندتند راه می‌رفتم و هرچه دشنام به ذهنم می‌آمد را نثار خودم می‌کردم. نمی‌دانم چرا، اما احساس می‌کردم مثل این سال‌ها تقصیر من است.
    بوق ماشینی به گوشم رسید؛ امّا برنگشتم تا راننده‌اش را نگاه کنم. حوصله‌ی خوش‌مزه‌بازی یکی از عابران را نداشتم. آدم مزخرف! بوق دیگری که زد، آمیخته شد با صدای بم و مضطربی که سعی داشت مرا متقاعد کند:
    - مثل اینکه ماشینت خراب شد. بیا من می‌رسونمت.
    برگشتم و نگاهش کردم، محمد بود. اخمی عمیق میان ابروهایم کاشتم و عصبی گفتم:
    - نیازی به تو نیست. تاکسی می‌گیرم و میرم.
    صدایش مثل خودم عصبی شد:
    - تاکسی از اینجا سخت گیر میاد. لج نکن.
    جمله‌اش در سرم پیچید. لج نکن. همیشه می‌گفت. هر وقت کاری را باب‌میلش انجام نمی‌دادم، عصبانی می‌شد و درحالی‌که دنبال بهانه می‌گشت، دندان‌قروچه می‌کرد. می‌گفت:
    - دختردایی، لج نکن.
    و من باز هم به لجبازی‌ام ادامه می‌دادم، لجبازی‌های کودکانه.
    اشک، دیدم را تار کرد و بار دیگر صدای محمد بلند شد:
    - سوار شو. قضیه‌ رو هم تعریف کن.
    آب دماغم را بالا کشیدم و بی‌میل به‌سمتش برگشتم. راه دیگری نبود. در عقب را باز کردم و نشستم. بدون ‌هیچ حرفی راه افتاد و من هم سرم را به شیشه تکیه دادم و باز به همان سال‌ها فکر کردم؛ به سال‌هایی که خوشبخت‌ترین آدم روی زمین بودم، امّا خیلی زود گذشتند.
    از آینه نگاهم کرد و پرسید:‌‌
    ‌- کدوم بیمارستان؟
    با صدایی که لرزشش خبر از بغض کلان درون گلویم می‌داد، جواب دادم:
    - بیمارستانِ [...].
    دیگر حرفی میانمان ردوبدل نشد. من هم در میان دنیایی از خیالات، عطری را به ریه‌هایم می‌فرستادم که شش سال پیش وقتی در فضا می‌پیچید، از خوشی در پوستم نمی‌گنجیدم. چشمان کسی را پنهانی دید زدم که روزی سهم من بود؛ امّا روزگار او را هم از من گرفت. به موهای خرمایی‌رنگ کسی خیره شدم که شاید فقط نامش به من رسیده بود و بس. به اخم میان ابروهای کشیده‌اش نگاه کردم؛ اخمی که همیشه بود به‌جز وقت‌هایی که سمیه را می‌دید. گل از گلش می‌شکفت و پسر حرف‌گوش‌کنی می‌شد. نام من را که به‌عنوان نامزد تنگ اسمش می‌دید، اعصابش خرد می‌شد و پوست سفیدش به سرخی می‌زد.
    ناخودآگاه پرسیدم:
    - سمیه خوبه؟
    نیم‌نگاهی از آینه به چهره‌ی غم‌زده‌ام کرد و سری تکان داد.
    - خوبه.
    خبر داشت؟ از گندی که سیمه‌اش زده بود؟ از گندی که همسر باحجب‌وحیایش زده بود؟ باز هم پرسیدم:
    - کجاست؟
    همان‌طور که فرمان را به‌سمت راست می‌چرخاند، خسته جواب داد:
    - برای یه مدّتی رفته مسافرت پیش مادر بزرگش، قشم.
    چه دروغی برای این بیچاره سر هم کرده بود! افسوس! حقش بود، قدر من را ندانست. دیگر حرفی نزدم و تمام تلاشم در طول مسیر بر این بود تا اشکی از چشمم سرازیر نشود.
    به بیمارستان که رسیدیم، سریع از ماشین پیاده شدم و در را محکم به هم کوبیدم. شاید فقط می‌خواستم تلافی کنم. محمد هم دنبالم می‌‌آمد. به‌سختی مادرم را پیدا کردم. نگاه متعجب پدرم و آرام، به‌خاطر همراه‌بودن من و محمد را روی خودم احساس می‌کردم. رقیه هم تمسخر پشت تمسخر! مادرم توضیح داد که چیزی نیست و نگران نباشم. ته چشمانش از خوشی غنج می رفت. انگار فراموش کرده بود محمد زن دارد. هنوز در رؤیاهایش مرا با محمد می‌دید. مادر ساده و پاک‌دل من!
    روی نیمکتی در نزدیکی نشستم و به علامت سرخ‌رنگ روی در که پایینش ورود ممنوع و بالایش اتاق عمل نوشته شده بود، خیره شدم.
    آن‌طور که مادرم توضیح داد، برای بار دوم خاله‌بودن را تجربه می‌کردم. با پای چپم روی زمین ضرب گرفتم و نفس‌ عمیق و پی‌درپی‌ای کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    سرم را به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادم و بار دیگر با نفس عمیقی که کشیدم، بوی الـ*کـل موجود در فضا را مهمان شامه‌ام کردم. اضطراب مادرم پشت در اتاق عمل آزارم می‌داد. آرام و محسن، شوهر فاطمه، گوشه‌ای مشغول دعاکردن بودند. از همه بیشتر توجهم به محمد بود که خیره به موزاییک‌های بیمارستان، عمیق در فکر بود. هرازگاهی زیرچشمی نگاهی می انداخت؛ امّا من زیرچشمی به حرکاتش خیره شده بودم.
    از اینکه مرا رسانده بود ممنونش بودم، اما عصبی هم بودم. از اینکه چرا در ملاقات اولمان آن هم تنهایی، تسلیم شدم و او مرا رساند.
    «محمد» چقدر برایم غریبه بود. نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام برایم غریبه‌ترین شده بود. «محمد» که تا چند وقت پیش «او» صدایش می‌زدم. اشک که تا پشت پلک‌هایم هجوم آورده بود را پس زده و نگاهم را از موهای آشفته و خرمایی‌اش گرفتم. برعکس تمام پسرهای فامیل که موهای کوتاه داشتند، موهای نسبتاً بلند و زیبایی داشت. همیشه بالا می‌زد و مرتب بود. اما همین آشفته‌بودن هم به جذابیتش می‌افزود؛ جذابیتی که شاید یک‌سومش را هم من نداشتم. بیهوده می‌گفتم من از او سرترم. محمد از زیبایی در میان فامیل حرف اول را می‌زد. نه‌تنها از نظر ظاهر، بلکه اخلاق خوبی هم داشت، اما نه برای من. احساس کردم کسی چنگ عمیقی به قلبم زد، درست مثل نوجوانی.
    پرستار بانمکی که از اتاق عمل خارج شد و تخت کوچکی حمل می‌کرد، توجهم را به‌سمت خودش جلب کرد. از جایم بلند شدم، هراسان جلو رفتم و منتظر ایستادم تا دهان باز کند. با لبخند گرمی رو به جمع گفت:
    - پدر بچه کیه؟
    نگاهش بین محمد و محسن می‌چرخید. محمد پوزخندی زد و محسن با ذوق جلو رفت.
    - منم. بابای بچه منم.
    پرستار بچه را به محسن نشان و صحبت‌هایش را ادامه داد:
    - مبارک باشه، هم بچه و هم مادرش سالمن.
    و بعد به‌سمت یکی از راهروها رفت. لبخند عمیقی از دیدن آن موجود ریزجثه روی لب‌هایم شکل گرفت. از اینکه برای بار دوم خاله شده بودم، آن هم از جانب خواهر دوست‌داشتی‌ام فاطمه، برایم بسیار خوشایند بود. تبریک‌ها اوج گرفت و من کشان‌کشان به‌سمت در خروجی رفتم. نمی‌دانم چرا، اما نفسم گرفت و به هوا نیاز داشتم، به جایی که بتوانم راحت گریه کنم.
    به حیاط بیمارستان که رسیدم، در دورترین نقطه روی نیمکتی نشستم و به اشک‌هایم اجازه دادم تا بار دیگر روی صورتم چون جویباری روانه شوند. دروغ چرا، اما حسودی‌ام شد، به فاطمه، به محسن. هر دو عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند و حال هم ثمره‌ی یک عشق چندساله را در بغـ*ـل داشتند؛ اما من با یک بار شکستی که متحمل شده بودم، دیگر نمی‌توانستم اعتماد کنم. نمی‌دانم چرا، اما دست خودم نبود. از سویی خبر سیما همانند پتکی در سرم فرود می‌آمد. اینکه اولین خبرها را برایم می‌داد، گاهی خوشایند بود؛ اما حال خبری را داده بود که چون خوره به جانم افتاده بود. باید راهی برای رهایی از این منجلاب پیدا کنم؛ نه اینکه اجازه دهم اوضاع خراب‌تر شود.
    ***
    بغض درون گلویم را پس زده و سعی کردم همان نقاب بی‌احساس و مغرورم را به صورت بزنم. چشم به جمعیت مقابلم دوخته و سعی کردم نگاه نفرت‌بار بعضی‌ها را ندیده بگیرم. این مهمانی که به مناسبت به‌دنیاآمدن دختر فاطمه برگزار شده بود، هر لحظه بیشتر از قبل برایم حوصله سر بر می‌شد.
    چشمم به دنبال کسی بود که از لحظه‌ي ورودش تابه‌حال، حتی نیم‌نگاهی هم به من نکرده بود و انگارنه‌انگار که من هم در مجلس حضور دارم. سابقه نداشت به من بی‌اعتنایی کند؛ اما امشب در بی‌محلی سنگ تمام گذاشته بود. کسی که در آمدنم به تهران، حساب چشم‌گیری رویش باز کرده بودم. شاید هم دوست داشتم وارد این بازی شود.
    از کنار آرام که دختر فاطمه را به بغـ*ـل داشت و با مهربانی قربان‌صدقه‌اش می‌رفت، بلند شدم و در برابر چشم‌ها به آشپزخانه رفتم. نصرت‌خانم نگاه کوتاهی به سرتاپایم انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
    - چیزی لازم داشتی مادر؟
    هراسان نگاهش کردم و دستپاچه‌ گفتم:
    - نه نصرت‌خانوم.
    و بعد سریع از آشپزخانه بیرون زدم. استرس درون وجودم را قورت دادم، با قدم‌هایی لرزان، آرام به‌سمتش رفتم و کنارش روی مبل تک‌نفره‌ای نشستم. سعی کردم نگاه‌های موشکفانه‌ی جمع را ندیده بگیرم. جمعی از زنانی که روسری‌های گران‌قیمتی به سر داشتند و زیبایی‌شان با حجابشان، دو برابر و مردانی که با پیراهن‌هایی تمیزومرتب کنار یکدیگر نشسته و مشغول صحبت بودند.
    همان‌طور که نگاهم به چشم‌غره‌های زینب بود، آرام گفتم:
    - عوض شدی.
    سرش چرخید و چشمان خمـار و بی‌احساسش روی نیم‌‌رخم ایستاد.
    - ولی تو نشدی.
    گردنم را چرخاندم و عمیق نگاهش کردم، شکسته‌تر شده بود و در چشمانش از آن برق شش سال پیش خبری نبود. لب‌هایم به پوزخندی باز شد.
    - فکر می‌کنی، خیلی عوض شدم.
    پوزخندی مثل خودم زد.
    - شیش سال پیش که رفتی، گفتی وقتی برگردم دیگه خبری از شکست نیست. گفتی دیگه اون شکست‌خورده‌ی قدیم نیستم و یه آدم دیگه شدم.
    مکث کوتاهی کرد و پوزخندش عمیق‌تر شد.
    - ولی الان می‌بینم که همون آدم سابقی. بازنده‌تر، یه آدم شکست‌خورده‌ی جدید.
    حرفش عصبی‌ام کرد. دندان‌هایم را روی هم فشردم و از میان دندان‌های کلیدشده، با لبخند گفتم:
    - مهم اینه که برای بقیه، آدم بده‌ی داستان به شمار میرم؛ حتی اگه از درون شکست‌خورده باشم.
    نگاهش را از چشمانم گرفت و به هیاهوی جمع دوخت.
    - نگو که راضی هستی.
    راست می‌گفت، راضی نبودم؛ اما بدم هم نمی‌آمد که فکر می‌کردند محمد را من رها کرده‌ام. بالاخره من فردی را رها کرده بودم که یک فامیل برایش له‌له می‌زدند و هرجا می‌نشستی، تعریف از اخلاق نیکویش بود. چشمم را به نیم‌رخش دوختم.
    - من الان بعد شیش سال نیومدم کنارت که سر اینکه قوی‌ترم یا نه بحث کنم!
    نگاه قهوه‌ای‌اش را به روسری سیاهم گره زد و من ادامه دادم:
    - تو می‌دونی من به‌خاطر چی برگشتم. یه مانع سر راهم دارم.
    بی‌خیال گفت:
    - درست نمی‌دونم. بعداً بهم توضیح بده. حالا مانع چیه؟
    تکانی به خودم دادم و محکم گفتم:
    - سامان داره برمی‌گرده.

    و با نگاه متعجّب او روبه‌رو شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    ***
    ۱۳۹۰/۵/۲۰ تهران-ایران
    مهتاب، صورت زیبای خود را به رخ کشیده و ستارگان، زیبایی آسمان تیره‌ی شب را دو برابر می‌کردند. امشب هم مثل بقیه‌ی شب‌های ماه رمضان گذشته بود و من مثل همیشه لبخند بر لب، روی سجاده‌ام نشسته و مشغول مناجات با خداوند بودم؛ خدایی که می‌دانستم هیچ‌وقت تنهایم نمی‌گذارد و دستم را رها نمی‌کند.
    پس از اتمام دعایم، چادر سفیدم را که گل‌های کوچک آبی‌رنگ را در خود جای داده بود، تا زده و در میان سجاده‌ی آبی‌ام که بی‌بی‌جان از مکه برایم آورده بود، گذاشتم. صلواتی زیرلب فرستاده و به رختخوابم رفتم. در میان آن رختخواب نرم پس از یک دنیا خستگی، چشمانم تازه به خواب گرم شده بود که در اتاق با ضرب باز و دوباره محکم بسته شد. صدای مهیبی پیچید و خواب را از سرم پراند. چشمانم را باز کردم و سعی کردم هوشیار باشم.
    فاطمه بود. ذوق از چهره‌اش می‌بارید و دهانش از خنده بسته نمی‌شد. تعجب کردم. چه چیزی فاطمه را تا این حد خوش‌حال کرده بود؟
    از حالت درازکش درآمدم. پتوی نرم فیروزه‌ای‌ام را در مشتم فشردم و به آبیِ چشمان فاطمه خیره شدم. روبه‌رویم نشست و دست‌هایم را در دست گرفت. لبخندش را هم‌چنان بر لب داشت. گره‌ی محوی میان ابروهایم نشست و با تعجب پرسیدم:
    - چیزی شده فاطمه؟ چرا این‌قدر خوش‌حالی؟
    لبخندی زد که تا دندان عقلش نمایان شد.
    - اگه بفهمی، توام خوش‌حال میشی.
    موهای کوتاهم را از صورتم کنار زدم و کنجکاو گفتم:
    - خب، بگو می‌شنوم.
    پتویم را پس زد، چهارزانو روی تختم نشست و با آب‌وتاب شروع کرد.
    - حدس بزن چی فهمیدم!
    گردنم را کج کردم و با حالت مظلوم‌نمایی، درمانده نالیدم:
    - وای فاطی، من چه بدونم! میگی یا نه؟
    دست‌هایم را برای بار چندم در دستش فشرد و بالاخره شروع کرد.
    - تو آشپزخونه بودم. حواس حاج‌بابا نشد من تو آشپزخونه‌م. داشت با مامان صحبت می‌کرد.
    به عادت مزخرف همیشگی‌اش، ادامه‌ي حرفش را خورد. کنجکاو نگاهش کردم و او هم بعد از کمی مکث، ادامه داد:
    - به مامان گفت که حاج‌دایی خواستگاری کرده...
    به میانه‌ی حرفش رفتم و با لبخندی پهن و چشمانی گشادشده، خوش‌حال پرسیدم:
    - وای فاطی! از تو؟
    دستم را باز فشرد و با بدخلقی گفت:
    - بذار حرفم تموم شه! نه بابا، تو.
    رفته‌رفته لبخندم محو و چشمانم گشادتر شد. لبانم خشک شد و عرق سردی روی تیره‌ي کمرم نشست. شاید جزء آن خبرهایی بود که معجزه می شماردمش، همان‌قدر غیرقابل‌باور!
    فاطمه با ذوق قبلی‌اش ادامه داد:
    - از تو، اون هم برای محمد.
    تعجبم بیشتر شد و ضربان قلبم اوج گرفت. دوست داشتم یکی محکم بزند زیر گوشم تا بفهمم خوابم یا بیدار. می‌خواستم فاطمه را قسم بدهم که راست می‌گوید یا شوخی می‌کند. می‌خواستم جیغ بزنم و با فریاد سیما را خبر کنم؛ امّا در میان هیاهوی ذهنم فقط لبخند خشکی به فاطمه زدم و در رختخوابم جنین‌وار دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا فاطمه برود. به‌محض رفتن فاطمه به تختش، چشمانم باز شد و به پنجره‌‌ی روبه‌رویم گره خورد. لبم را به دندان گرفتم و منتظر ماندم تا کسی از میان این درختان کاج بیرون بیاید و به من حقیقت را بگوید. یعنی واقعاً حاج‌دایی از من آن هم برای محمد خواستگاری کرده بود؟ چشمانم را بستم و سعی کردم بخوابم. هنوز هیچ‌چیز معلوم نبود.
    ***
    غلتی در رختخوابم زدم و سعی داشتم بی‌خوابی سحر را جبران کنم. بعد از سحر تا ساعت شش صبح بیدار بودم و فکروخیال لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. بوی عطر مشهدی مادر در بینی‌ام پیچید و بعد هم نوازش انگشتانش در میان موهای پسرانه‌ام را حس کردم. می‌دانستم از اینکه موهایم را این مدل زده‌ام رضایت ندارد؛ امّا به‌خاطر علاقه‌ام به موی کوتاه هیچ‌وقت چیزی نمی‌گفت. پدرم معتقد بود وقتی در برابر نامحرمان حجابم کامل است و موهایم دیده نمی‌شود، این مدل مو در خانه عیبی ندارد؛ امّا مادرم ساعت‌ها از دست سیما که موهایش این مدلی بود می‌نالید. می‌گفت:
    - تا اون رو دیدی، تو هم سر شوق اومدی بری موهات رو این‌جوری کنی. دختر باید موهاش بلند باشه!
    امّا من فقط در جوابش می‌خندیدم.
    بـ..وسـ..ـه‌ی مادرم روی گونه‌ام نشست و لبخندی مهمان لب‌هایم کرد. چشمانم را آهسته باز و به چهره‌ی خندان مادرم نگاه کردم.
    - بلند شو دیگه مادر. بلند شو که امشب مهمون داریم.
    از فکر اینکه مهمانمان حاج‌دایی باشد و حرف‌های فاطمه حقیقت داشته باشد، استرسی در وجودم پیچید. به ساعت نگاه کردم. ۱۲:۵۴را نشان می‌داد. چطور تابه‌حال خوابیده بودم؟ چرا بیدارم نکرده بودند؟ مادرم از اتاق بیرون رفت و من هم سریع با مرتب‌کردن رختخوابم، شستن دست و صورتم، وضوگرفتن و نمازخواندن به پایین رفتم. پدرم در اتاق کارش بود و فاطمه هم در آشپزخانه به مادرم کمک می‌کرد. آرام به نصرت‌خانم در گردگیری کمک می‌کرد و مرتضی هم به فروشگاه رفته بود. خبری از رقیه نبود، حتماً خانه‌اش بود. رقیه سه سالی می‌شد ازدواج کرده بود و دوقلو‌های یک ساله ثمره‌ی ازدواجش بود.
    سریع به آشپزخانه رفتم و از پشت فاطمه گفتم:
    - بگو ببینم، من چی‌کار کنم؟
    با ترس و تعجب سمتم برگشت و تک خندی زد.
    - ترسیدم دیوونه! برو ببین حاج‌بابا چی‌کارت داره. اینجا فعلاً کاری نیست.
    دستانم را در هم قلاب کردم و آب دهانم را قورت دادم.
    - نگفت چی‌کار داره؟
    با شگفتی ابرو بالا انداخت.
    - نه، نگفت. فقط گفت هر موقع لیلا بیدار شد، بفرستش اتاق من کارش دارم.
    سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و با قدم‌هایی لرزان، خودم را به اتاق کار حاج‌بابا رساندم. تقی به در زده و با صدای خفیف حاج‌بابا که اجازه‌ی ورود را صادر کرده بود، داخل رفتم و در را پشت‌سرم بستم.
    - سلام، صبح به‌خیر.
    حاج‌بابا سرش را از میان کاغذهای روبه‌رویش بالا آورد و با لبخند گرمی جوابم را داد:
    - صبح به‌خیر دخترم.
    به مبل قهوه‌ای رنگی که در اتاقش بود، اشاره زد.
    - بشین، می‌خوام باهات صحبت کنم.
    روی مبل نشستم. یعنی چه‌کارم داشت؟ حاج‌بابا عینک‌ مستطیل‌شکلش را از چشم‌هایش برداشت و با کمی مِن‌ومِن شروع کرد:
    - ببین دخترم، تو دیگه بزرگ شدی. هفده سالته. برای دختری مثل تو خواستگار زیاد در این خونه رو زده.
    دست‌هایم را در یکدیگر قفل کردم و سرم را پایین انداختم. پس حرف‌های فاطمه حقیقت داشت. پدرم که شرم چهره‌ام را دید، با لبخند ادامه داد:
    - داییت، حاج‌حسن، تو رو برای پسرش محمد خواستگاری کرده و من دلیلی برای مخالفت نمی‌بینم. محمد رو می‌شناسی، پسر خوب و باایمانیه. با پدرش تو فروشگاهشون کار می‌کنه و دانشجو هم هست. داییت گفت تا وقتی که محمد سرپا بشه و درسش تموم بشه، شما دو تا فعلاً نامزد باشین.
    عرق بدی کرده بودم و هوا به‌شدت گرم شده بود. حتی کولر درون اتاق هم برای من کارساز نبود.
    - امشب میان اینجا. نظر تو هم برای من شرطه عزیزم. نظر تو چیه؟
    سرم را بالا نیاوردم و با لحن شرم‌زده‌ای گفتم:
    - هرچی شما بگین حاج بابا.
    و بعد با سرعت هرچه تمام اتاق را وداع گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا