کامل شده رمان وقتی که نبودی | Moaz17 كاربر انجمن نگاه دانلود

رمانمو دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    17
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Moaz17

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/19
ارسالی ها
182
امتیاز واکنش
1,511
امتیاز
336
سن
22
محل سکونت
يه جایی زیر سقف خدا
با خنده در را باز کردم و گفتم:
- سلام بر خوشگل‌ترین خاله‌ی دنیا.
با چشمان گشادشده به‌سمتم چرخید و ناخودآگاه گفت:
- سلام قربونت برم. خوش‌ اومدی عزیز دلم. عروسکِ خاله خوش اومدی.
بی‌اغراق می‌گویم وقتی که با خاله آذر بودم، گذر زمان را حس نمی‌کردم.
گونه‌ی تپلش را بـ*ـوسـیدم و گفتم:
- خاله ‌جون! حالت چطوره؟
نم اشک در چشمانش نشست.
- خوبم عزیزم. چرا این‌قدر لاغر شدی عروسکم؟ خاله فدات بشه چرا آب رفتی؟
به‌سمت آشپزخانه هدایتم کرد و گفت:
- بیا، بیا بریم یه‌کم مغز و میوه بهت بدم جون بگیری. چقدر لاغر شدی.
آرش و آرشام با‌ محبت و لبخندِ کم‌رنگی به رابـطه و حرف‌های بینمان خیره شده بودند.
آرشام با خنده سری تکان داد و گفت:
- ای بابا! آرش! انگار خونه رو اشتباه اومدیم. به نظرت ایشون مامانِ خودمونه؟
خاله آذر با غیظ به‌سمتشان بازگشت و گفت:
- ساکت. بدوین برین حموم، بوی گندتون همه‌ی اتاقا رو گرفته. دلم خوشه پسر بزرگ کردم، یکی از یکی بدتر.
آرش و آرشام با چشمان گشادشده به خاله نگاه کردند؛ اما خاله بی‌توجه به آن‌ها دست مرا کشید و مرا دنبال خودش کشاند.
خنده‌ام را مهار کردم و روی صندلی آشپزخانه نشستم. چقدر پیش آرش و آرشام و خاله آذر، زمان زود می‌گذشت.
خاله آذر با محبت به چشمانم خیره شد و گفت:
- چی می‌خوری عروسکِ خاله؟ شام چی برات درست کنم؟
عمیق خندیدم.
- بهتون زحمت نمیدم خاله آذر. مرسی.
اخمِ کم‌رنگی کرد.
- این چه حرفیه؟ بگو چی می‌خوری. زرشک‌‌پلو بذارم؟
با ذوق به خاله آذر چشم دوختم. خندید و گفت:
- فدای چشمای خوشگلت بشم. تا تو یه‌کم بخوابی، برات آماده می‌کنم. چشمات خمـارِ خوابه. برو توی اتاق یکی از پسرا بخواب.
لبخندی زدم.
- چشم. مرسی خاله.
لبخندی زد و من از آشپز خانه خارج شدم.
قدم‌هایم را به‌سمت اتاق آرش تند کردم. تقه‌ای به در زدم و داخل شدم. به آرش و آرشامی که در حال تکمیل کارهایشان بودند، لبخندی زدم.
آرش نگاهش را به نگاهم دوخت.
- جانم سارن؟ چیزی می‌خوای؟
- می‌خواستم یه‌کم استراحت کنم.
آرشام سرش را بالا آورد و گفت:
- برو توی اتاق من بخواب عزیزم. منم بعد از اینکه کارمون تموم شد همین‌جا یه چرتی می‌زنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    لبخندِ تشکرآمیزی زدم و با گفتن «مرسی» اتاق را ترک کردم و به‌سمت اتاق آرشام رفتم. چقدر محبت‌های آرش و آرشام برایم شیرین بود. مرا همچون خواهرشان دوست داشتند و من جان می‌دادم برای این خواهربودن. سرم که به بالش رسید، چشمانم بسته شد و به دنیای خواب پا گذاشتم.
    ***
    - سارن! سارن! عزیزم بلند شو، وقتِ شامه.
    با شنیدن صدای آرشام، سر جایم نشستم. آرشام با محبت دستی به سرم کشید و آرام زمزمه کرد:
    - می‌دونی که من و آرش خیلی دوستت داریم؟
    خواب از سرم پرید. مگر می‌شد در مقابل محبتشان بی‌تفاوت بود؟
    سری تکان دادم.
    - آره.
    - می‌دونی که خواهرمونی؟
    - آره.
    - می‌دونی که کافیه یکی اذیتت کنه تا جونش رو مثل عزرائیل بگیریم؟
    ته قلبم از خوشی تکانی خورد.
    - آره.
    - پس اینم بدون اگه اون شخص علی هم باشه فرقی نداره. حتی اگه تو اعتراض داشته باشی، اگه خبردار بشیم اذیتت کرده می‌کشیمش.
    لبخندی زدم و دست‌هایم را دور کمـ*ـرش قفل کردم.
    با آرامش چشم‌هایم را بستم و زمزمه کردم:
    - مرسی بابت بودنتون.
    چه کسی می‌توانست این‌قدر زیبا مرا دوست داشته باشد؟
    «گاهی اوقات یه آدمایی میان تو زندگیت که عمراً نمی‌تونی دوستشون نداشته باشی.»
    ***
    با خستگی در را باز کردم و داخل خانه شدم. همه‌جا تاریک بود. آرام‌آرام به‌سمت اتاقِ علی قدم برداشتم. در اتاقش را که باز کردم، حس کردم قلبم شکست.
    برایش مهم نبود که تا ساعت دوازده نیمه‌شب بیرون بودم؟ برایش بود و نبودم مهم نبود؟ من برایش مهم نبودم؟
    لبخندِ تلخی زدم و زیرلب زمزمه کردم:
    - دلم شکست؟ فدای سرت عزیزم!
    در اتاقش را بستم و به‌سمت اتاق خودم رفتم. لباس‌هایم را با خستگی تعویض کردم و خودم را روی تخت‌خوابم پرتاب کردم.
    ***
    دفتر طراحی‌ام را با عجله داخل کوله‌ام گذاشتم و پشت‌سر استاد به راه افتادم.
    - استاد! استاد!
    قدم‌هایش را آرام کرد. همان‌طور که کنارش راه می‌رفتم، گفتم:
    - استاد! خودمون باید بریم دنبال کار؟
    عاقل‌اندر‌سفیه نگاهم کرد. ناخودآگاه لبم را گزیدم. این دیگر چه سؤالی بود که پرسیدم؟
    - خب... خب... تا کی وقت داریم؟ باید دائمی استخدام بشیم؟
    - بله. تا آخر ماه وقت دارین، وگرنه نمره‌تون نصف میشه.
    و مرا با قیافه‌ای نالان رها کرد و رفت. چه وضعش بود دیگر؟ باید کار پیدا می‌کردم؟ از کجا؟
    پوفی کردم و از دانشگاه خارج شدم. کاری که به عهده‌ام گذاشته بود، مربوط به پایان‌نامه هم بود و ابداً نمی‌توانستم از زیرش در بروم.
    موبایلم زنگ خورد. نگاهی به صفحه‌ی موبایل انداختم. با دیدن نام علی، قلبم محکم تپید. آب دهانم را قورت دادم و قسمت سبزرنگ را لمس کردم.
    - الو؟
    - الو سلام.
    - کجایی؟
    - دانشگاه.
    - تا ساعت چند کلاس داری؟
    - تموم شده.
    - ده دقیقه دیگه میام دنبالت.
    و بی هیچ حرفی قطع کرد. ناخودآگاه خندیدم. قرار بود دنبالم بیاید؟
    با ذوق به‌سمت سرویس بهداشتی رفتم. رژ لب صورتی‌رنگم را از کیفم بیرون کشیدم و به لب‌هایم مالیدم. خط چشم مایعم را هم برداشتم و خط نازکی پشت چشمانم کشیدم.
    تضاد رنگ آبی چشمانم و رنگ مشکیِ خط، جلوه‌ی زیبایی به صورتم داده بود. با ذوق به خودم نگاهی انداختم و از سرویس بهداشتی خارج شدم.
    جلوی در خروجی دانشگاه ایستاده بودم و به رفت‌وآمد ماشین‌ها نگاه می‌کردم. ماشینش را از دور دیدم که نزدیک می‌شد. لبخندِ روی لبم را پررنگ‌تر کردم. جلوی پایم ایستاد و من با شور و شوق روی صندلی نشستم.
    - سلام. خوبی علی؟
    - سلام.
    لبخند روی لبم خشک شد. شور و شوقم به یک مرتبه خوابید. لحن سردش، گرمای آمدنش را از بین برد.
    به‌آرامی سرم را به‌سمت شیشه چرخاندم و قطره اشکی که روی گونه‌ام بود را پاک کردم.
    برای چه کسی رژ لب زده بودم؟ اصلاً چرا زده بودم؟ مگر عشقش به سارینا را فراموش کرده بودم؟ مگر لحن سردش را فراموش کرده بودم؟
    نفسِ لرزانی کشیدم و صدایم را صاف کردم.
    - چیزی شده؟ چرا اومدی دنبالم؟
    پوزخندِ صداداری زد.
    - خیال‌پردازی نکن. مامانم دعوتمون کرده واسه شام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    لبخندِ تلخی گوشه‌ی لبم سبز شد. نگاهم را به روبه‌رو دوختم و گفتم:
    - زود نیست؟ تازه ساعت چهاره.
    - نه. تا شب همون‌ جاییم.
    چیزی نگفتم و چشم‌هایم را روی هم گذاشتم. حدوداً ده دقیقه بعد، توقف ماشین را حس کردم.
    - پیاده شو.
    آه سردی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. پشت‌سرش راه می‌رفتم و او تقریباً دو متری از من جلوتر بود. اندام ورزیده و قد بلندش بدجور دلبری می‌کرد برای منِ عاشق.
    سرم را پایین انداختم تا تپش قلبم کم شود و دلم هـ*ـوس حس‌های ممنوعه را نکند.
    - سلام دخترم. خوبی؟
    سرم را بالا بردم و قدم‌هایم را به‌سمت مادرِ علی تند کردم. دستش را در دستانم فشردم و گفتم:
    - سلام مریم جون! چطورین؟ خوبین؟
    - به لطف خدا. بیا داخل دخترم. چرا بیرون؟
    و مرا به‌سمت پذیرایی هدایت کرد. روی مبل که نشستم، نگاهی به اطراف انداختم. علی کجا رفته بود؟
    - مریم جون! علی کجاست؟
    - توی اتاقش عزیزم. می‌خوای تا من میوه و شربت میارم، برو یه سر بهش بزن ببین چیزی لازم نداره.
    لبخندی زدم و از جایم برخاستم. انگار داشتم به تحقیر و توهین نزدیک می‌شدم.
    تقه‌ای به در زدم و در را باز کردم. بعد از هشت ماه زندگی‌کردن، هنوز هم اتاقش را ندیده بودم.
    اتاقش تاریکِ تاریک بود. صدایش زدم:
    - علی!
    جوابی نشنیدم. با استفاده از نور موبایل، کلید برق را پیدا کردم و لامپ را روشن کردم.
    علی را دیدم. روی شکم دراز کشیده بود. خواب بود؟ نگاهم را به بالای تخت‌خوابش بردم. با دیدن قاب عکسِ بزرگی که بالای تختش بود، حس شکستگی را بیش از هر موقعی در قلبم حس کردم.
    سارینا بود. سارینا، خواهر بزرگ‌ترم بود. همان خواهر مهربانی که همه دوستش داشتند. بی‌رحمانه رفت و بی‌رحمانه از من خواست علی را جمع‌وجور کنم. بی‌رحمانه از من خواست مرهم علی باشم.
    من مرهم نبودم، درد بودم، آینه‌‌ی دق بودم برای علی و عجیب شرمنده بودم برای اینکه نتوانسته بودم خواسته‌ی خواهرم را اجابت کنم.
    عذاب ‌وجدان داشتم. چرا عاشق علی شده بودم؟ عشق؟ اصلاً عشق بود یا یک دوست‌داشتن معمولی و ساده؟
    خواسته‌ی سارینا بود. لحظه‌ی رفتنش خواست که من و علی ازدواج کنیم. اگر تا یک سال حسمان به هم تغییر کرد، می‌توانستیم با هم زندگی کنیم و درغیرآن‌صورت...
    - نمی‌خوای بری بیرون؟
    ناخودآگاه پرسیدم:
    - هنوزم عاشقشی؟
    سر جایش نشست و با اخم گفت:
    - به تو چه؟ چرا توی کارام دخالت می‌کنی؟ چی‌کاره‌ی منی که هی سعی می‌کنی با محبتای دروغین توجه منو جلب کنی؟
    محبت دروغین؟
    به‌سمت در چرخیدم و گفتم:
    - مریم جون منتظره. اگه تونستی از اون عکسِ بی‌روح دل بکنی، بیا پایین.
    پشتم که به دیوار کوبیده شد، چشمانم از ترس گشاد شدند. او اما با نفس‌هایی خشمگین غرید:
    - بار آخرت باشه، بار آخرت باشه به عکس سارینا میگی اون. فهمیدی؟
    خیره‌خیره به عصبانیتش نگاه کردم. سارینا چه فکری با خودش کرده بود؟ عشق بین من و علی؟! انگار مسخره بود.
    آرام گفتم:
    - باشه.
    فشاری به بازوهایم وارد کرد و به‌سمت تختش بازگشت.
    - هری! می‌خوام بخوابم.
    لب گزیدم و از اتاقش خارج شدم.
    نمی‌دانم چه شده بود، فقط مثل اینکه بی‌حس شوم. اشک از چشمانم پایین نیامد، قلبم ناراحت نشد و شاید احساساتم به تاراج رفته بود.
    پوزخندی به افکارم زدم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.
    روبه‌روی مادر علی که نشستم، گفت:
    - چی شد دخترم؟ پس علی کجاست؟
    لبخندم مصنوعی بود.
    - خسته بود. خوابیده.
    - الهی! بچه‌م از بس کار می‌کنه خسته میشه. فداش بشم الهی! همه‌ش به‌خاطر آرامش توئه.
    اگر جایش بود، دهانم را کج می‌کردم تا بفهمد که چقدر حرفش مضحک بود.
    لبخندِ کجی زدم و چیزی نگفتم. خسته بودم از نقش بازی‌کردن. درد داشت تظاهرکردن و علی ابداً درد مرا نمی‌فهمید.
    - خب؟ تو چه خبر دخترم؟ از دانشگاهت برام بگو.
    با به‌یاد‌آوردن گفته‌ی استاد، آهی کشیدم و گفتم:
    - استادم گفته باید یه کار دائمی توی یه شرکت طراحی لباس گیر بیارم. اگه کار پیدا نکنم، نصف نمره از دستم میره.
    صدای آرامش را شنیدم.
    - ای وای! چه بد!
    با ناراحتی سری تکان دادم. زنگ در که به صدا در آمد، از جا پرید و گفت:
    - آقا فرزین اومد.
    لبخندی زدم و او رفت تا در را برای همسرش باز کند. چند دقیقه بعد هردوشان وارد خانه شدند. به احترام بابا فرزین از جایم برخاستم و گفتم:
    - سلام.
    با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - سلام دخترم. خوبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    مگر می‌شد این مرد را دوست نداشت؟
    لبخندی زدم.
    - ممنونم. شما چطورین؟
    - شکر خدا. اون شوهرت کجاست؟
    - خوابیده.
    سری تکان‌ داد و برای تعویض لباس‌هایش به اتاقش رفت.
    بابا فرزین که رو‌به‌رویم نشست، با لبخند و محبت گفت:
    - دخترم از درس و دانشگاه چه خبر؟
    چهره‌ی آویزانم را که دید، خندید و گفت:
    - مثل اینکه اوضاع خیلی هم خوب نیست.
    خواستم چیزی بگویم که مریم خانم گفت:
    - آقا فرزین! حسام شرکت طراحی لباس نداره؟
    بابا فرزین سری تکان داد.
    - آره. چطور؟
    - نمی‌تونه سارن رو استخدام کنه؟
    بابا فرزین، متفکر سری تکان داد و گفت:
    - بهش زنگ می‌زنم. تا وقت شام بهت خبر میدم دخترم.
    با شادی به مریم خانم و بابا فرزین نگاه کردم و گفتم:
    - وای! خیلی ممنونم.
    لبخندی زد و چیزی نگفت. تقریباً یک ساعت گذشته بود و علی هم به جمعمان اضافه شده بود. تمام حرف‌ها درباره‌ی اقتصاد و سیاست بود. با خستگی خمیازه‌ای کشیدم که بابا فرزین گفت:
    - دخترم برو توی اتاق علی بخواب.
    نیم‌نگاهی به علی انداختم. اخم‌هایش درهم بود و با خشمِ نامحسوسی خیره‌ام شده بود. نگاهم را به گل‌های فرش دوختم و آرام زمزمه کردم:
    - نه مرسی. خسته نیستم.
    - تعارف نکن عزیزم. پاشو برو. موقع شام صدات می‌زنیم. علی! بهش بگو بره.
    علی ناچاراً لبخندی زد و گفت:
    - برو عزیزم. خسته‌ای.
    بدون توجه به خشم پنهانِ علی، از جایم برخاستم و با عذرخواهی کوچکی به‌سمت اتاقش به راه افتادم. سرم را که روی بالش گذاشتم، دیگر چیزی نفهمیدم و به خواب فرو رفتم.
    ***
    - هی! هی! پاشو دختر.
    با شنیدن صدای علی، سریع چشمانم را باز کردم. سر جایم نشستم و گفتم:
    - چی شده؟
    پوزخندی به وضعیتم زد.
    - پاشو بریم شام.
    با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - تو برو. یه‌کم آب به صورتم می‌زنم و میام.
    سری تکان داد و رفت. عجیب بود که چیزی نگفت و ساکت و آرام رفت.
    پشت میز که نشستم، غذا خوردن را شروع کردیم. در‌حالی‌که لقمه‌ام را می‌جویدم، صدای بابا فرزین را شنیدم.
    - سارن!
    سرم را بالا بردم و گفتم:
    - بله؟
    - با حسام حرف زدم. قرار شد چندتا از نمونه‌کاراتو براش ببری و اگه شرایطو داشتی، استخدام میشی.
    لبخندی زدم.
    - مرسی ازتون.
    بعد از لبخندِ پدرانه‌اش، طعنه‌ای زد.
    - از شوهر که شانس نیاوردی؛ ولی یه پدرشوهر خوب نصیبت شده!
    علی با تعجب به بابا فرزین نگاه کرد. حرفش در عین اینکه در قالب شوخی بیان شده بود، حقیقتی نهان را به صورت علی کوبید.
    علی با تعجب گفت:
    - چی میگی بابا؟! مگه چی‌کارش کردم؟!
    بابا فرزین پوزخندی زد.
    - من تو رو می‌شناسم علی! زیر دست خودم بزرگ شدی؛ ولی اخلاق فرزاد رو داری، یه دیکتاتورِ بی‌حسی. خون این بچه‌ی طفل معصوم رو هم کردی توی شیشه.
    سعی کردم اشکی را که در چشمانم حلـقه بست پس بزنم. سرم را پایین انداختم و قاشق را در مشتم فشردم. با تلاش بسیار، لبخندی روی لب‌هایم نشاندم و رو به بابا فرزین گفتم:
    - نه بابا فرزین. علی این‌طوری نیست که شما می‌گین. اون خیلی خوبه.
    در دلم پوزخندی به خودم و حرفم زدم. سنگینی نگاهش را حس کردم و پوزخند بابا فرزین را هم دیدم. باز هم با طعنه و تهدید گفت:
    - هی ازش طرفداری کن؛ ولی من پسر خودم رو می‌شناسم. علی! نرسه اون روزی که اشکِ چشمای این بچه رو ببینم، روزگارتو سیاه می‌کنم!
    لب گزیدم و چیزی نگفتم. در این‌ بین، عجیب بود که علی سکوت کرده بود.
    جلوی خانه، ماشین را نگه داشت و گفت:
    - برو داخل.
    - کجا میری؟
    صدایش را کمی بالا برد.
    - بهت میگم برو داخل. کری؟!
    قلبم باز هم شکست. به‌سمت خانه به راه افتادم. در خانه را که باز کردم، همه‌جا تاریک بود. با عجله تمامی لامپ‌ها را روشن کردم و به‌سمت اتاق خودم رفتم. روی تختم که نشستم، چشمانم میل بارش پیدا کردند. محکم چشمانم را روی هم فشردم تا اشک‌هایم نریزند.
    دوست نداشتم ضعیف باشم، دوست نداشتم جلوی همه اشک بریزم، دوست نداشتم شکستگی‌هایم را عالم و آدم بدانند. باید خونسردی را تمرین می‌کردم، باید یاد می‌گرفتم احساساتم را فقط برای خودم نگه دارم.
    «هیچ‌کس متوجه نمی‌شود که برخی افراد چه عذابی را تحمل می‌کنند تا آرام و خونسرد به نظر بیایند.»
    ***
    - طبقه چهارم!
    از آسانسور خارج شدم و وارد شرکت شدم. به‌سمت میز منشی رفتم و گفتم:
    - ببخشید خانوم.
    با لبخند سرش را بالا آورد و گفت:
    - بله؟ بفرمایین.
    لبخندی زدم.
    - با آقای فرهادی قرار مصاحبه داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - خانومِ؟
    - رادمنش.
    - بله. یه ‌لحظه لطفاً.
    تلفن را برداشت و شماره‌ای را گرفت.
    - آقای فرهادی! خانوم رادمنش تشریف آوردن. بله چشم.
    و رو به من گفت:
    - بفرمایین. منتظرن.
    سری به نشانه‌ی تشکر تکان دادم.
    - ممنونم.
    بسم‌الله گفتم و دستگیره‌ی در را پایین کشیدم و داخل اتاق شدم. دکوراسیون قرمز و سفید اتاق، بدون توجه و خیره‌شدن، به چشم می‌آمد.
    نگاهی به پسرِ جوانی که روی صندلی نشسته بود، کردم و گفتم:
    - سلام.
    لبخندی زد و گفت:
    - سلام. شما باید عروسِ عمو فرزین باشین.
    احساس راحتی کردم. آن‌قدرها هم که فکر می‌کردم، مثل علی بدقلق و بدخلق نبود. روی یکی از مبل‌های جلوی میزش نشستم و گفتم:
    - بله. برای مصاحبه خدمتتون رسیدم.
    فرمی به‌سمتم گرفت و گفت:
    - تا شما فرمو پر می‌کنین، من نگاهی به نمونه‌کاراتون میندازم.
    سری تکان دادم. فرم را گرفتم و پوشه‌ی نمونه‌هایم را به‌سمتش گرفتم.
    چند دقیقه بعد، فرم را روی میزش قرار دادم و او دست از بررسی نمونه‌کارهایم کشید.
    متفکر گفت:
    - کلاس رفتین یا فقط به تحصیلات دانشگاه اکتفا کردین؟
    با گیجی سری تکان دادم.
    - فقط دانشگاه. مشکلی پیش اومده؟
    سری تکان داد.
    - اگه استخدام‌شدنتونو بر باب مشکل می‌ذارین، بله. مشکل پیش اومده.
    با گنگی به مردِ رو‌به‌رویم چشم دوختم و با بهت گفتم:
    - استخدام شدم؟ جداً؟!
    خندید.
    - بله. این‌قدر دور از انتظار بود؟
    - نمی‌دونم.
    خنده‌اش شدیدتر شد و این مرد ابداً شبیه به علی نبود.
    - بهتره برین خونه و استراحت کنین. از فردا قراره حسابی خسته بشین. قوانین اینجا رو فردا صبح بهتون میگم.
    اشاره‌ای به نمونه‌کارهایم کردم.
    - لازمش دارین؟
    از جایش برخاست و نمونه‌کارهایم را به‌سمتم گرفت.
    - خیر. می‌تونین ببرینشون.
    پوشه را از دستش گرفتم که گفت:
    - خانوم رادمنش!
    - بله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    - به علی سلام برسونین و بگین خیلی بی‌معرفته.
    علی‌رغم حس کنجکاوی‌ام چیزی نپرسیدم و گفتم:
    - چشم.
    و از شرکت خارج شدم. جلوی شرکت ایستادم تا با تاکسی به خانه بازگردم.
    موبایلم زنگ خورد. سورن بود.
    - الو داداش!
    - سلام. خوبی سارن؟
    - آره. تو خوبی؟
    - آره. دارم میرم فرانسه یه سری کارا رو برای اقامتمون راست‌و‌ریس کنم. تقریباً دو ماه نیستم.
    - ساعت چند پروازته؟
    - نیم ساعت دیگه.
    - وایسا! الان راه میفتم.
    سریع گفت:
    - لازم نیست سارن. فقط زنگ زدم برای خداحافظی. چیزی نمی‌خوای عزیزم؟
    - نه. زود برگرد.
    - چشم. خداحافظ.
    - خداحافظ.
    نفسم را با ناراحتی فوت کردم و برای تاکسی‌گرفتن، دست بلند کردم.
    پول را به دست راننده تاکسی دادم و داخل خانه شدم. با خستگی به‌سمت اتاقم رفتم و قفل موبایلم را باز کردم و موزیکی با ریتم آرام پلی کردم. لباس‌هایم را برداشتم و قدم‌هایم را به‌سمت حمام تند کردم.
    همان‌طور که به موزیک گوش می‌دادم، نرم‌کننده را برداشتم. موبایلم زنگ خورد، مانی بود. شیر آب را بستم و جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام سارن خانوم. کجایی؟
    ابروهایم از شیطنت بالا پریدند.
    - الان کجام؟
    مانی با تعجب گفت:
    - وا! خب آره.
    - حموم.
    - بیام پیشت عزیزم؟
    رگِ مسخره‌بازی‌ام بالا زد.
    - آره عزیزم. منتظرتم.
    مانی با خنده جیغ زد:
    - مرگ! من که دخترم تنم لرزید. برای علی چندتا از این عشـ*ـوه خرکیا بیا، رامت میشه.
    - جون من؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با سرخوشی گفت:
    - به جون تو.
    - برای اون نمیشه از این اداواطوارا دربیارم.
    با تعجب گفت:
    - خری؟! شوهرته طرف.
    - خب برای همین میگم دیگه، دستش بازه.
    با جیغ گفت:
    - درد! کثـ*ـافـت منحرفِ بدبخت!
    با عشـ*ـوه گفتم:
    - کاری نداری عشقم؟
    - درد بگیری سارن! این چه طرز حرف‌زدنه؟
    با همان لحن گفتم:
    - مگه چی دارم میگم عزیزم؟
    با غرغر گفت:
    - خفه‌ شو از جلوی چشمام نبینمت! معلوم نیست امروز چته. بای.
    با خنده گفتم:
    - بای بای عشقم.
    و قبل از اینکه جیغ مانی را بشنوم، قطع کردم و بلند خندیدم.
    حوله را دور تنم پیچیدم و از حمام خارج شدم. با دیدن علی که روی تختم نشسته بود، قدمی به عقب برداشتم و کلمه‌ای مثل «هین» از دهانم خارج شد.
    پوزخندی زد و گفت:
    - خوشم میاد خوب فیلم بازی می‌کنی! کی بود که می‌خواستی باهاش بری حموم؟ اون مامان و بابات تو رو فرستادن خونه‌ی شوهر که از این غلطا بکنی؟! گرچه برای منم مهم نیست. شنیدی میگن از آن نترس که های‌و‌هوی دارد؟ مصداق توئه دقیقاً. دختره‌ی خیـ*ـابـونی! حیفِ من که دارم خرجت می‌کنم. فکر کنم با چند بار خونه‌ خالی رفتن خرجتو بتونی دربیاری، نه؟
    لب‌هایم می‌لرزید. چشمانم پر از اشک شده بود. قدم‌هایم را بلند برداشتم و سیلی‌ام را زیر گوشش خواباندم.
    با چشمانی خون‌آلود، موهایم را در مشتش جمع کرد و غرید:
    - دفعه‌ی آخرت باشه از این مسخره‌بازیا برام درمیاری! فهمیدی؟
    از شدت درد، اشک در چشمانم جمع شد. بازویش را چنگ زدم که رهایم کرد و فریاد زد:
    - وحشی‌بازیاتو جمع کن برای یکی که خوشش بیاد عـ*ـوضـی!
    با چشمانی گریان و دستانی لرزان شماره‌ی مانی را گرفتم. پوزخندی زد و گفت:
    - چیه؟ داری بهش زنگ می‌زنی که بیاد دنبالت؟
    صدایم را صاف کردم تا به چیزی شک نکند. برداشت. موبایل را روی آیفون گذاشتم.
    - الو مانی!
    با حرص گفت:
    - بابا هنوز دو دقیقه نشده که قطع کردی. باز زنگ زدی از اون حرفای مثبت18 بزنی؟ بابا غلط کردم! اصلاً من همراهت حموم نمیام، خوبه؟ من آرشامو می‌خوام.
    لحنم را خندان کردم.
    - جمع کن خودتو مانی.
    - حالا چی‌کارم داشتی عشقم؟
    - هیچی. شب بیا خونه با نوشین.
    - مفت باشه، کوفت باشه. فعلاً.
    مصنوعی خندیدم.
    - فعلاً.
    موبایل را قطع کردم و خیره به چشمان حیران و پشیمانش گفتم:
    - لطفاً برو بیرون.
    دهانش برای گفتن حرفی بازوبسته می‌شد.
    - ببین من...
    با درماندگی و قلبی شکسته گفتم:
    - لطفاً برو بیرون.
    - سارن!
    مات شدم. اولین باری بود که اسمم را صدا می‌زد. اشک از چشمانم چکید. چقدر در مقابلش ذلیل و ناتوان بودم.
    - سارن! من...
    ناگهان جیغ کشیدم:
    - برو بیرون.
    دستانش را بالا برد.
    - باشه، باشه، جیغ نزن. ببین من دارم میرم، خب؟ جیغ نزن.
    نفس‌نفس می‌زدم. بغضِ گلویم هر لحظه سنگین‌تر از قبل می‌شد. از در که خارج شد، طاقتم را از دست دادم و بلند زیر گریه زدم.
    چند ساعتی می‌شد که ماتم‌زده و غمگین به گوشه‌ی اتاق زل زده بودم.
    فکر می‌کردم، به خودم، به علی، به سارینا، به عشق بینشان. من آدم این نبودم که علی را مجبور کنم دوستم داشته باشد. بس بود تلاش‌های گاه‌و‌بی‌گاهِ هشت‌ماهه‌ام. بس بود خواری و ذلتی که می‌کشیدم.
    آهی کشیدم. باید با خودم و دلم کنار می‌آمدم. باید به خودم می‌قبولاندم سارینا برای علی هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
    از جایم برخاستم و لباس‌هایم را پوشیدم. جلوی آینه ایستادم و شانه را برداشتم. همان‌طور که موهایم را شانه می‌کردم، به چشمانم خیره شدم؛ به‌راستی دریاچه‌ی خون بودند.
    موهایم را روی شانه‌ام رها کردم. دیگر چه فرقی می‌کرد؟ چرا باید پنهانشان می‌کردم؟ دیگر قرار نبود حسی به علی داشته باشم. قرار نبود آینده‌ای داشته باشیم. اصلاً خجالتم برای چه بود؟
    از اتاقم بیرون زدم و به‌سمت اتاق علی قدم تند کردم. تقه‌ای به در زدم. صدایش را نشنیدم. باز هم تقه‌ای به در زدم که در با شتاب باز شد و قامت علی در چهارچوب در نمایان شد.
    با بهت به چشمانِ رنگ خونم نگاه کرد و گفت:
    - چه بلایی سر خودت آوردی؟
    فکرش را هم نمی‌کرد. او حتی یک چشمه از دیوانگی‌هایم را ندیده بود. پوزخندی زدم و گفتم:
    - می‌خوام باهات حرف بزنم. وقت داری؟
    خودش را کنار کشید و گفت:
    - آره. بیا داخل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    داخل اتاق شدم و روی صندلیِ کامپیوترش نشستم. او هم به‌سمت تخت‌خوابش رفت و روی آن نشست.
    - خب؟
    چشمانم را به چشمانِ مشکی‌اش دوختم.
    - دوست ندارم این‌طور ادامه بدیم. انگار اینجا میدون جنگه و من و تو دوتا سربازیم که موظفیم تا پایان جونمون بجنگیم. برام مهم نیست که دوستم نداری یا ازم خوشت نمیاد. هشت ماه از قرارمون گذشته و چهار ماه مونده. این چهار ماهو بذار رفیق باشیم، اذیت نکنیم، خب؟ تهمت نباشه، توهین و تحقیر هم نباشه. فکر کن من خواهرزنتم که چهار ماهیو می‌خوام توی خونه‌ت سپری کنم. ازاین‌به‌بعد کاری به کارت ندارم. دیگه هم نمی‌پرسم کجا میری و کی میای، اگه دوست داشتی خودت بگو. کارای خونه رو انجام میدم. صبحی رفتم شرکت پسرعموت، استخدامم کرد و بهم گفت که بهت بگم خیلی بی‌معرفتی. نمی‌دونم چرا، کنجکاو هم نیستم که از رابـطه‌تون سر در بیارم. فقط تو رو قرآن منو به حال خودم بذار. اصلاً فکر کن تنها زندگی می‌کنی، کاری به کارم نداشته باش. اون‌قدر کثـ*ـافـت نشدم که تا وقتی اسمت رومه همچین غلطی کنم، می‌فهمی؟ بذار این چهار ماه با آرامش تموم بشه و بره پی کارش. خب؟ می‌تونی این کارو بکنی؟
    در تمام این مدت خیره‌ام شده بود. حرف‌هایم که تمام شد، به‌سمتش رفتم و دستم را به‌سمتش دراز کردم و گفتم:
    - قبول می‌کنی؟
    نگاهش بین دستم و چشمانم می‌چرخید. مکثی کرد و خیره به چشمانم، دستم را فشرد. حس خوبی نسبت به این صلح و بی‌حسیِ بینمان داشتم؛ اما چشمان او برایم گنگ و مبهم بود.
    «بسمه! هر چی تنها شدم و شکستم دیگه بسمه.»
    ***
    - ساعت کاریت از هشت صبح شروع میشه و تا دو بعداز‌ظهر ادامه داره. گاهی ممکنه به‌خاطر جلسات یا اضافه‌کاری و پروژه‌های سنگین کمی بیشتر توی شرکت باشی. روزانه سه‌تا طرح ازت می‌خوام. مثل سه طراحِ دیگه، شخصاً آخر وقت برام میاریشون و نحوه‌ی کارتو توضیح میدی. اگه از طرحای شرکتای دیگه کپی‌برداری کنی، حتی یه‌کم، کلاهمون میره تو‌هم؛ چون فقط پنجاه درصد از سهام این شرکت به من تعلق داره. یه برنامه‌ از غذایی که می‌خوای، برای طول هفته بنویس و بده به منشیم. سعی می‌کنم که تا آخر این هفته غذاتو توی شرکت بخوری. سؤالی نیست؟
    سری به طرفین تکان دادم.
    - نه.
    سری تکان داد.
    - خوبه.
    به راه افتاد و من هم دنبالش رفتم. دقیقه‌ای گذشت و رو‌به‌روی دری قهوه‌ای‌رنگ ایستاد و به در اشاره کرد و گفت:
    - اینجا اتاقته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    دستم به‌سمت دستگیره‌ی در رفت و در را باز کردم. با دیدن فضای اتاق گفتم:
    - قراره تنهایی اینجا کار کنم؟
    - آره. نباید تقلبی صورت بگیره.
    کلیدی را مقابل رویم گرفت و گفت:
    - این کلید اتاقته. بهتره همیشه پیشت باشه و بعد از خروجت از اتاق، قفلش کنی. به نفع خودته.
    - فکر نمی‌کنید همکاری بین طراحا باعث خلاقیت بیشتر و در نتیجه به‌وجوداومدن ایده‌های ناب و خاص میشه؟
    - شاید این‌طور باشه؛ اما این شرکت فقط جای افرادیه که به خودشون، تواناییشون، خلاقیتشون و استعدادشون ایمان دارن. کسی که اعتمادبه‌نفس نداشته باشه، جاش اینجا نیست.
    چیزی نگفتم. تقریباً حق با او بود.
    - نمی‌گیریش؟
    با تعجب نگاهش کردم که گفت:
    - منظورم کلیده.
    - آهان! بله.
    و کلید را به دست گرفتم. به‌سمت مخالفم چرخید و همان‌طور که به‌سمت اتاقش می‌رفت، بلند گفت:
    - موفق باشی تازه‌وارد!
    لبخندی زدم و وارد اتاقم شدم.
    ***
    کش‌وقوسی به کمرم دادم و برگه‌های طراحی را برداشتم و از اتاق خارج شدم. برای روز اول خوب بود. خیلی کم، حس خستگی می‌کردم. به‌سمت میز منشی رفتم و گفتم:
    - ببخشید؟
    سرش را بالا آورد و با لبخندِ مهربانی گفت:
    - جانم گلم؟ استخدام شدی؟
    نمی‌توانستم در مقابل محبتش بی‌تفاوت باشم. لبخندِ عمیقی از لحن گفتارش روی لبم شکل گرفت و گفتم:
    - بله. استخدام شدم. میشه یه هماهنگی کنی که طرحامو ببرم؟
    - حتماً.
    گوشی تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت.
    - آقای فرهادی! خانوم رادمنش طرحاشونو آوردن. بله چشم.
    و گوشی را گذاشت و رو به من گفت:
    - می‌تونی بری داخل عزیزم.
    لبخندی زدم و سری تکان دادم.
    - مرسی!
    - خواهش می‌کنم!
    داخل اتاق شدم و بعد از سلامی کوتاه، ایده‌ها و طرح‌هایم را برایش توضیح دادم.
    - کارتو دوست دارم.
    لبخندی زدم.
    - ممنونم.
    - می‌تونی بری. مرخصی.
    سری تکان دادم و از اتاقش خارج شدم.
    مقدار پول درخواستی را به دست راننده سپردم و از ماشین پیاده شدم. به‌سمت خانه رفتم و در را باز کردم.
    صدای تلوزیون می‌آمد. علی آمده بود؟!
    چه بی‌موقع! هیچ موقع ساعت دو بعداز‌ظهر خانه نبود.
    کفش‌هایم را از پایم در آوردم و داخل شدم. سرم را پایین انداختم و راهِ اتاقم را پیش گرفتم.
    - سلام.
    با بهت به‌سمتش بازگشتم. با من بود؟!
    لبخندی از سرِ اجبار روی لبم کاشتم.
    - سلام. خوبی؟
    سری تکان داد و گفت:
    - ناهار خوردی؟
    سؤال‌هایش را نمی‌فهمیدم. ترحم می‌کرد؟ دلش به حالم سوخته بود؟ یا چون از طرف من خیالش راحت شده بود که هیچ مزاحمی ندارد، خوش‌اخلاق شده بود؟
    «هه. اصلاً بره به درک!»
    بروم به درک! خودم و احساسم و ترحم‌انگیز بودنم برویم به درک!
    سری تکان دادم و با سردی گفتم:
    - خوردم.
    و بدون هیچ حرفی از مقابلش گذشتم و به‌سمت اتاقم رفتم. لباس‌هایم را تعویض کردم و موزیکِ غمگینی پلی کردم.
    قصد داشتم گریه کنم. حس می‌کردم زیاد از حد پر شده‌ام؛ اما چیزی نصیبم نمی‌شد. اشک‌هایم قصد خودنمایی نداشتند.
    کلافه‌وار پوفی کشیدم و بعد از قطع موزیک، چشمانم را به قصد خواب بستم.
    - سارن! سارن!
    با شنیدن صدای علی، با سرعت چشمانم را باز کردم. در اتاق من چه می‌خواست؟
    هوف! هوف! هوف!
    من قصد فراموشی داشتم و او تازه داشت به من توجه می‌کرد. فازش چه بود؟ چه قصدی داشت؟ دیوانه‌کردن من؟
    با عصبانیت گفتم:
    - چی می‌خوای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Moaz17

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/19
    ارسالی ها
    182
    امتیاز واکنش
    1,511
    امتیاز
    336
    سن
    22
    محل سکونت
    يه جایی زیر سقف خدا
    با چشمانی گشاد‌شده به رفتارم نگاه کرد. انگار دیوانه شده بودم. اصلاً چه‌کار به من داشت؟ چرا نمی‌گذاشت با خیال راحت فراموشش کنم؟
    پوزخندی زد.
    - دیوونه شدی؟!
    تمسخرِ کلامش به‌راحتی قابل لمس بود. با خشم از جایم برخاستم. کارهایش را، رفتارش را و گفتارش را اصلاً درک نمی‌کردم.
    قصد داشت با روانم بازی کند؟ چه می‌خواست؟ از ذلیل‌بودنم لـذت می‌برد؟ دوست داشت برای همیشه عاشق و شیفته‌اش بمانم؟
    با حرص نفسم را فوت کردم و آرام گفتم:
    - فقط برو بیرون.
    سری از تأسف برایم تکان داد و همان‌طور که از در خارج می‌شد، گفت:
    - با وجود اون دوستایی که داری، دیوونه‌بودنت دور از عقل نیست.
    با خشم فریاد زدم:
    - حرف دهنتو بفهم.
    چیزی نگفت و اتاق را ترک کرد.
    اشک در چشمانم حلقه زد. سرم را میان دست‌هایم گرفتم و اشک، چشمانم را پر کرد.
    محبت‌هایش را نمی‌خواستم، توجه‌هایش را نمی‌خواستم، حس نگرانیِ چشمانش را نمی‌خواستم. نه حالا که قرارمان جدایی بود، نه حالا که خود را متقاعد کرده بودم که من و علی دو خط موازی هستیم.
    بعد از شستن دست و صورتم، از اتاقم بیرون زدم.
    چطور باید با علی رو‌به‌رو می‌شدم؟ عکس‌العملش چه بود؟ خشم یا...
    خب خشم و سردی، معقول‌ترین رفتاری بود که می‌توانستم از او انتظار داشته باشم.
    چه واکنشی باید نشان می‌دادم؟
    دیدمش. روی کاناپه نشسته بود و به فکر فرو رفته بود.
    سر جایم ایستادم. پوزخندی زدم. مسلماً او اصلاً و ابداً به من فکر نمی‌کرد. ناخودآگاه به‌سمتش قدم برداشتم و رو‌به‌رویش نشستم.
    نگاهم هر جایی به‌جز چشمان علی می‌چرخید.
    - می‌دونی؟
    توجهم به‌سمتش جلب شد و او ادامه داد:
    - تو اصلاً شبیه سارینا نیستی.
    پوزخند صداداری زدم و او چشمانش را به چشمانم قفل کرد و ادامه داد:
    - اون مثل تو پرخاشگر نبود، آروم بود. اون عصبی نمی‌شد، همیشه لبخند داشت. عجیب‌غریب نبود؛ مثل کف دست ساده بود. منم عاشق همین سادگیش شدم، چیزی که تو اصلاً نمی‌تونی داشته باشی، تو خواه‌ناخواه رفتارِ خاصی داری. تو هیچ مشکلی نداری، اصلاً و ابداً هیچ مشکلی نداری سارن. مشکل منم که نمی‌تونم به تو به چشم زنم نگاه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا