با خنده در را باز کردم و گفتم:
- سلام بر خوشگلترین خالهی دنیا.
با چشمان گشادشده بهسمتم چرخید و ناخودآگاه گفت:
- سلام قربونت برم. خوش اومدی عزیز دلم. عروسکِ خاله خوش اومدی.
بیاغراق میگویم وقتی که با خاله آذر بودم، گذر زمان را حس نمیکردم.
گونهی تپلش را بـ*ـوسـیدم و گفتم:
- خاله جون! حالت چطوره؟
نم اشک در چشمانش نشست.
- خوبم عزیزم. چرا اینقدر لاغر شدی عروسکم؟ خاله فدات بشه چرا آب رفتی؟
بهسمت آشپزخانه هدایتم کرد و گفت:
- بیا، بیا بریم یهکم مغز و میوه بهت بدم جون بگیری. چقدر لاغر شدی.
آرش و آرشام با محبت و لبخندِ کمرنگی به رابـطه و حرفهای بینمان خیره شده بودند.
آرشام با خنده سری تکان داد و گفت:
- ای بابا! آرش! انگار خونه رو اشتباه اومدیم. به نظرت ایشون مامانِ خودمونه؟
خاله آذر با غیظ بهسمتشان بازگشت و گفت:
- ساکت. بدوین برین حموم، بوی گندتون همهی اتاقا رو گرفته. دلم خوشه پسر بزرگ کردم، یکی از یکی بدتر.
آرش و آرشام با چشمان گشادشده به خاله نگاه کردند؛ اما خاله بیتوجه به آنها دست مرا کشید و مرا دنبال خودش کشاند.
خندهام را مهار کردم و روی صندلی آشپزخانه نشستم. چقدر پیش آرش و آرشام و خاله آذر، زمان زود میگذشت.
خاله آذر با محبت به چشمانم خیره شد و گفت:
- چی میخوری عروسکِ خاله؟ شام چی برات درست کنم؟
عمیق خندیدم.
- بهتون زحمت نمیدم خاله آذر. مرسی.
اخمِ کمرنگی کرد.
- این چه حرفیه؟ بگو چی میخوری. زرشکپلو بذارم؟
با ذوق به خاله آذر چشم دوختم. خندید و گفت:
- فدای چشمای خوشگلت بشم. تا تو یهکم بخوابی، برات آماده میکنم. چشمات خمـارِ خوابه. برو توی اتاق یکی از پسرا بخواب.
لبخندی زدم.
- چشم. مرسی خاله.
لبخندی زد و من از آشپز خانه خارج شدم.
قدمهایم را بهسمت اتاق آرش تند کردم. تقهای به در زدم و داخل شدم. به آرش و آرشامی که در حال تکمیل کارهایشان بودند، لبخندی زدم.
آرش نگاهش را به نگاهم دوخت.
- جانم سارن؟ چیزی میخوای؟
- میخواستم یهکم استراحت کنم.
آرشام سرش را بالا آورد و گفت:
- برو توی اتاق من بخواب عزیزم. منم بعد از اینکه کارمون تموم شد همینجا یه چرتی میزنم.
- سلام بر خوشگلترین خالهی دنیا.
با چشمان گشادشده بهسمتم چرخید و ناخودآگاه گفت:
- سلام قربونت برم. خوش اومدی عزیز دلم. عروسکِ خاله خوش اومدی.
بیاغراق میگویم وقتی که با خاله آذر بودم، گذر زمان را حس نمیکردم.
گونهی تپلش را بـ*ـوسـیدم و گفتم:
- خاله جون! حالت چطوره؟
نم اشک در چشمانش نشست.
- خوبم عزیزم. چرا اینقدر لاغر شدی عروسکم؟ خاله فدات بشه چرا آب رفتی؟
بهسمت آشپزخانه هدایتم کرد و گفت:
- بیا، بیا بریم یهکم مغز و میوه بهت بدم جون بگیری. چقدر لاغر شدی.
آرش و آرشام با محبت و لبخندِ کمرنگی به رابـطه و حرفهای بینمان خیره شده بودند.
آرشام با خنده سری تکان داد و گفت:
- ای بابا! آرش! انگار خونه رو اشتباه اومدیم. به نظرت ایشون مامانِ خودمونه؟
خاله آذر با غیظ بهسمتشان بازگشت و گفت:
- ساکت. بدوین برین حموم، بوی گندتون همهی اتاقا رو گرفته. دلم خوشه پسر بزرگ کردم، یکی از یکی بدتر.
آرش و آرشام با چشمان گشادشده به خاله نگاه کردند؛ اما خاله بیتوجه به آنها دست مرا کشید و مرا دنبال خودش کشاند.
خندهام را مهار کردم و روی صندلی آشپزخانه نشستم. چقدر پیش آرش و آرشام و خاله آذر، زمان زود میگذشت.
خاله آذر با محبت به چشمانم خیره شد و گفت:
- چی میخوری عروسکِ خاله؟ شام چی برات درست کنم؟
عمیق خندیدم.
- بهتون زحمت نمیدم خاله آذر. مرسی.
اخمِ کمرنگی کرد.
- این چه حرفیه؟ بگو چی میخوری. زرشکپلو بذارم؟
با ذوق به خاله آذر چشم دوختم. خندید و گفت:
- فدای چشمای خوشگلت بشم. تا تو یهکم بخوابی، برات آماده میکنم. چشمات خمـارِ خوابه. برو توی اتاق یکی از پسرا بخواب.
لبخندی زدم.
- چشم. مرسی خاله.
لبخندی زد و من از آشپز خانه خارج شدم.
قدمهایم را بهسمت اتاق آرش تند کردم. تقهای به در زدم و داخل شدم. به آرش و آرشامی که در حال تکمیل کارهایشان بودند، لبخندی زدم.
آرش نگاهش را به نگاهم دوخت.
- جانم سارن؟ چیزی میخوای؟
- میخواستم یهکم استراحت کنم.
آرشام سرش را بالا آورد و گفت:
- برو توی اتاق من بخواب عزیزم. منم بعد از اینکه کارمون تموم شد همینجا یه چرتی میزنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: