کامل شده رمان صورتک دورو | sonnet کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

<sonnet>

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/26
ارسالی ها
344
امتیاز واکنش
2,436
امتیاز
474
راهروی مدرسه شلوغ بود و پسران دبیرستانی در حال رفت‌وآمد در آن بودند. هر دوی آن‌ها پشت در اتاق مدیر ایستاده بودند. اریک با زدن در، انتظار را به پایان رساند.
دفتر مدیر اتاقی کوچک همراه با یک پنجره و‌ میز چوبی قدیمی بود که مدیر‌ میان‌سال در پشت آن قرار گرفته بود. با واردشدن اریک و بنجامین، سرش را بالا آورد و به آن دو نگاه کرد.
- گفته بودم بیاین برای اینکه هیچ نمره‌ی کلاسی‌ای ندارین. حتی اگر امتحان ورودی هم قبول شین، نمره انضباطتون خیلی کمه.
بنجامین و اریک هر دو برای شنیدن ادامه‌ی حرف‌های مدیر به او چشم دوختند. مدیر ادامه داد.
- برای اینکه بتونم نمره انضباط بهتون بدم، باید یه فعالیت پرورشی انجام بدین. خوشبختانه امروز یه بخش‌نامه فرستاده شد که از ما خواستن چندتا دانش‌آموز رو برای یه تئاتر بفرستیم. تئاترش مربوط به دانشگاهه و اگر داخلش فعالیت کنین، بهتون یه نمره انضباط قابل‌قبول‌ میدم.
اریک و بنجامین هر دو با تعجب مدیر را‌ ‌می‌نگریستند که اریک گفت:
- ببخشید آقا، ولی نمیشه جای تئاتر کار دیگه‌ای بکنیم؟
مدیر که به نظر از این حرف اریک خوشش نیامده بود، اخم‌هایش را در هم برد و با اعتراض گفت:
- دارم بهتون یه فرصت عالی‌ میدم، اون‌وقت‌ ‌می‌خوای ردش کنی بچه؟
صدای زنگ شنیده شد. مدیر با اخم به آن دو نگاه کرد.
- می‌خواین انجامش بدین یا نه؟
بنجامین که موقعیت را مناسب نمی دید، سری تکان داد.
- بله آقا. فقط کِی و کجا؟
مدیر با همان چهره‌ی عبوس ادامه داد.
- تئاتر هفته‌ی دیگه نه، هفته‌ی بعدش روز جمعه‌ست. یعنی‌ ‌میشه حدود ده روز دیگه. تا اون موقع باید هر وقت که‌ می‌خوانتون، بعد مدرسه برین اونجا. حالا هم برین که اگه معلم رفت، برای ورودتون نامه نمیدم.
هر دو با عجله از اتاق مدیر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. هنوز زیاد جلو نرفته بودند که بنجامین ناگهان در جایش متوقف شد. نفسش به شماره افتاد و تمام صورتش در هم تنیده شد. اریک سراسیمه به او نگاه کرد.
- چته؟ الان برای معلم لابد باید شعر هم بخونیم!
بنجامین دستی بر پهلوی ادوارد کشید و ‌درحالی‌که همچنان خمیده بود و نفس‌نفس‌ ‌می‌زد‌، به چهره‌ی نگران و مضطرب اریک نگاه کرد.
- از دیروز دردش ولم نکرد.
اریک با تعجب و ابروهای بالا و پایین به چهره‌ی رنگ‌پریده و زرد ادوارد نگاه کرد.
- یعنی چی؟ این‌قدر‌ها که اون زن سنگین نبود که این‌جوریت کنه!
بنجامین ‌تنها شانه‌هایش را به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و با جمله‌ی «عجله کن»، هرچند سخت، راهی کلاس شدند. آن زنگ به هر سختی‌ای که بود تمام شد. بنجامین از درد به خود‌ ‌می‌پیچید، ولی به روی خود نمی‌آورد. ‌تنها کاری که توانست برای بهترشدنش کند، استفاده از کپسولی بود که روز قبل تعدادی از آن را از سوزان گرفته بود و باعث شد تا هنگام تعطیلی مدرسه، اندکی آرام شود.
زنگ پایان به صدا درآمد. اریک رو به بنجامین کرد:
- وقت داری بریم برای همین تئاتره؟
بنجامین سری تکان داد:
- یک ساعت و نیم تا شروع شیفت کاریم وقت دارم.
اریک با نگرانی نگاهی به چهره‌ی لاغر و رنگ‌پریده‌ی ادوارد کرد. ابروهای قهوه‌ای و پرپشتش را بالا داده بود. چشمان تیره‌اش این‌گونه بهتر دیده‌ ‌می‌شدند.
- مطمئنی حالت خوبه؟
بنجامین لبخند کم‌رنگی روی لب ادوارد نشاند.
- آره. الان بهترم.
از مدرسه به‌سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادند. مسیر کوتاه و کم‌هزینه‌ای بود که ‌تنها در هنگام تعطیلیِ مدرسه پسرانه، رو به شلوغی‌ ‌می‌رفت. اریک رو به ادوارد کرد:
- دیدی حالت خوب نیست برو دکتر.
- دکتری رو‌ ‌می‌شناسی که هزینه‌ش هم زیاد نشه؟
اریک سری تکان داد.
- آره. یه دکتر هست همون نزدیک‌های خونه‌ی ما. آدم خیرخواهیه و کلاً پول ویزیت‌هاش کمه، اما اگه کسی نداشته باشه هم کلاً ازش پول نمی‌گیره.‌ ‌می‌خوای فردا یه سر برو.
بنجامین تأیید کرد.
- آره. با این دردی که من دارم، نمیشه به همین راحتی از کنارش رد شد. باید بفهمم مشکلم چیه.
اریک ‌زیرلب گفت:
- فقط امیدوارم اون چیزی که من فکر‌ ‌می‌کنم نباشه. هر چیزی به‌جز اون!
بنجامین با تردید به او نگاه کرد. نگاه اریک رنگ غم و نگاه بنجامین رنگ پرسش به خود گرفته بود. چشمان قهوه‌ای اریک که زمین را هدف گرفته بودند و فک منقبضش، نشان از خبر خوبی نمی‌دادند.
- چه مشکلی؟
اریک سری تکان داد. صورتش‌ ‌می‌خندید، اما نگاهش بازگوی نگرانی‌اش بود.
- ولش کن، مهم نیست. تو این‌جور آدمی نبودی.
بنجامین با ابروهای بالا و پایین که چشمان عسلی و کشیده‌ی ادوارد را بهتر به چشم‌ ‌می‌آورد‌، پافشاری کرد. احساس خطر در دلش جدی‌تر از آن بود که بتواند به همین راحتی از این لحن محزون و نگران اریک بگذرد.
- باید بدونم اریک، پس درست بگو ممکنه چه مرگم باشه.
اریک گویی که طاقتش تمام شده باشد، مشت دستانش را از هم باز کرده و حرفی که مدت‌ها بر دلش سنگینی‌ ‌می‌کرد را تقریباً با داد ر‌هایی‌دهنده و شلیک‌کننده‌ی کلماتش به زبان آورد:
- ممکنه معتاد باشی!
بنجامین ‌زیرلب و با اخم تکرار کرد:
- معتاد؟
صورت و لحن اریک مانند قبل نبود. صورت برافروخته، چشمان مؤاخذه‌گر و عصبی‌اش، اتهام به دامن ادوارد‌ ‌می‌بستند.
- آره خب. یه نگاه به خودت بنداز! پوست رو استخونی و رنگت پریده. همیشه هم برای پدرت مواد جور‌ ‌می‌کردی. حالا هم که بدن‌درد ولت نمی‌کنه.
سر بنجامین به دوران افتاده بود و با تمام توان قصد به انکار داشت.
- نه! نه! امکان نداره! ادوارد معتاد نبوده. نمی‌تونه درست باشه.
اریک با تعجب و بهت‌زده از این طرز حرف‌زدن ادوارد‌، با چهره‌ای که حال در کنار عصبانیت، ابروهای بالا و پایین و سر کج‌شده‌ی ناشی از تردیدش هم به آن اضافه شده بود‌، پرسید:
- ببینم چرا سوم‌شخص درمورد خودت حرف‌ می‌زنی؟
بنجامین که انگار تازه موقعیتش را به خاطر آورده باشد‌، نفس‌های تندشده از استرسش را کنترل کرد، نگاهش را از نگاه تیز اریک دزدید و به مِن‌ومِن افتاد.
- هی... هیچی حواسم نبود.
و برای عوض‌کردن بحث گفت:
- چرا امروز با موتور نیومدی؟
اریک با چشمانش او را کاوید و تصمیم به تمام‌کردن این بحث گرفت.
- بنزین گرونه. هرازگاهی اتوبوس به‌صرفه‌تر به نظر‌ ‌می‌رسه.
اما این فکر که ممکن است ادوارد معتاد بوده باشد، چون خوره‌ای به جان فکر بنجامین افتاده بود و از این‌ ‌می‌ترسید که دنیایش را در دست شخصی بسیار نالایق‌تر از خودش ر‌ها کرده باشد. این فکر باعث شکل‌گرفتن جوانه‌ای از تنفر در گوشه‌ی دلش شد.
به دانشگاه رسیدند و پرسان‌پرسان انجمن فیلم و تئاتر را که دقیقاً مقابل سالن اجرا بود، پیدا کردند. هنگامی که رسیدند، ‌تنها یک دختر مو بلوند در آن اتاق کوچکِ متشکل از یک‌ میز کار و چند صندلی دیده‌ ‌می‌شد. داخل رفتند. دختر سرش پایین بود و چیز‌هایی یادداشت‌ ‌می‌کرد. با ورود آن دو سرش را بالا آورد.
- ‌می‌تونم کمکتون کنم؟
اریک ساکت بود، پس بنجامین اندکی جلوتر رفت و مؤدبانه گفت:
- از مدرسه پسرونه اومدیم. مدیر ما رو فرستادن و گفتن که بخش‌نامه‌ای مربوط به تئاتر فرستاده شده.
دختر از جایش برخاست. این‌گونه چشمان سبزش خیلی بهتر به چشم‌ ‌می‌آمد. صورت بانمک با قدی متوسط داشت. صاف پشت‌ میزش ایستاد و با لبخند ملایمی گفت:
- خوب شد اومدین. به کمک دو نفر احتیاج داشتیم. من کریستینا دووان هستم، دانشجوی روان‌شناسی و هماهنگ‌کننده‌ی بخشی از کارهای این تئاتر و همچنین بازیگر این نمایش.
بنجامین ‌زیرلب گفت:
- خوش‌وقتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    که پاسخ، لبخند کریستینا بود. کریستینا اندکی‌ میان کاغذ‌های مقابلش گشت و گفت:
    - خب، ما دو تا پست خالی داریم. یه نقش که هنوز بازیگرش پیدا نشده و یه نفر هم برای کارهای فنی و آماده‌کردن صحنه احتیاج داریم.
    بنجامین سؤالی که به‌شدت فکرش را مشغول کرده بود، پرسید:
    - چرا جای اینکه از دانشجو‌ها استفاده کنین، از مدرسه‌ی ما خواستین؟
    - چون نزدیک فصل امتحاناته و دانشجو‌ها حاضر نیستن روی مواردی مثل تئاتر وقت بذارن؛ به‌خصوص که معمولاً پسر‌ها از این کار‌ها خوششون نمیاد.
    بنجامین سری تکان داد.
    - حالا ما باید چی‌کار کنیم؟
    - خب اول از هر دوتون تست‌ ‌می‌گیریم ببینیم کدومتون مناسب بازیگری هستین. پس‌فردا که اومدین، کار‌ها رو خودم بهتون‌ میدم. فقط اسمتون رو بگین من بنویسم.
    بنجامین سری تکان داد.
    - ادوارد والتر.
    کریستینا رو به اریک که چون مجسمه ایستاده بود، کرد:
    - و شما؟
    بنجامین وقتی سکوت اریک که مات ایستاده بود را دید، سقلمه‌ای به او زد. اریک که گویی تازه به این دنیا بازگشته باشد، گفت:
    - ام بله. اریک، اریک رایدز.
    کریستینا سری تکان داد و گفت:
    - لطفاً دنبال من بیاین.
    وارد سالن تئاتر شدند. روی صحنه یک پسر جوانِ بسیار خوش‌چهره با چشمانی سبزرنگ به رنگ توپاز، مو‌هایی که از شدت بلوندی رو به سفیدی‌ ‌می‌رفتند، هیکلی خوش‌تراش و نسبتاً درشت‌، به‌همراه دختری که در گوشه‌ای نشسته و مو‌های قهوه‌ای‌اش را دورش ریخته بود و صورتش را مخفی‌ ‌می‌کرد، دیده‌ ‌می‌شد. نفر سومی که روی صحنه بود، پسری با چشم خاکستری و ابروی مشکی‌رنگ بود که سنش بالاتر از دیگران به نظر‌ ‌می‌رسید. با این وجود، جثه‌ی ظریفی داشت و با کلاهی کاموایی به رنگ مو‌هایش، مو‌های رنگ شبش را پوشانده بود. عینکی گرد با دسته‌های فلزی هم به چشم داشت که صورتش را گردتر نشان‌ ‌می‌داد.
    با ورودشان به سالن تئاتر، حواس همه‌ی کسانی که روی صحنه بودند به آن‌ها جلب شد. دختری که روی صندلی‌های مقابل صحنه نشسته بود و به علت نشسته‌بودنش بنجامین او را ندیده بود، از جا برخاست و رو به کریستینا با تردید و شکی که از نگاهش نمایان بود، پرسید:
    - افراد جدید؟
    کریستینا با لبخند و حرکت سر تأیید کرد.
    - آره. از مدرسه اومدن.
    دختر با شنیدن این حرف، دستانش را مشت کرد که باعث شد کاغذ‌های در دستش اندکی مچاله شوند. با لبخندی بزرگ ‌درحالی‌که به هوا‌ ‌می‌پرید و مو‌های مجعد خرمایی‌اش هم به‌همراهش به پرواز درمی‌آمدند، گفت:
    - آره!
    سپس با ذوق رو به بنجامین و اریک که با تعجب او را‌ ‌می‌نگریستند، کرد. صورتش با لبخند بزرگش پوشانده شده بود.
    - سلام. من ساندرام. نویسنده، گریمور و... کلاً هرچی که آدمی برای انجامش پیدا نشه!
    بنجامین و اریک ‌زیرلب سلام کردند و ساندرا بدون توجه به چهره‌های سردرگم آن دو، ادامه داد:
    - خب. قراره نمایش‌نامه‌ای که نوشتم رو اجرا کنیم. به‌هرحال به یکی‌تون برای بازیگریش نیاز دارم و یکی‌تون کار‌های فنی. کدومتون برای بازی داوطلب‌ ‌میشه؟
    و با نگاهی منتظر، مردمک چشمش‌ میان آن دو‌ ‌می‌چرخید. بنجامین و اریک نگاهی به هم انداختند. تا بنجامین خواست زبان باز کند، اریک شتابان گفت:
    - من بازی نمی کنم. پس ادوارد انجامش‌ میده.
    بنجامین با د‌هانی تقریباً باز به اریک نگاه کرد.
    - ‌ها؟ من؟
    ساندرا پیش از اینکه ادوارد فرصت گفتن حرف دیگری داشته باشد‌، دستانش را به هم زد.
    - خب عالیه. تویی که اسمت ادوارده، بپر بالا. باید تست بدی.
    بنجامین، ‌تنها با تعجب و شوک او را‌ ‌می‌نگریست. چشمانش بدون پلک‌زدن، خیره‌ی‌ چشمان شادمان قهوه‌ای‌رنگ ساندرا شده بود. ساندرا دست او را گرفت و به‌سمت صحنه برد. تا آمد به خود بجنبد، روی صحنه ایستاده بود و شش نگاه منتظر او را‌ ‌می‌نگریستند. پس از حدود نیم ساعت درخواست‌های متعدد ساندرا برای انجام کار‌های مختلف، بالاخره جمله‌ی «خب خوبه» که بنجامین بی‌صبرانه منتظرش بود، بر لبان باریک و کوچک ساندرا جاری شد.
    ساندرا ‌درحالی‌که لپش را باد کرده بود و با خودکار سرش را‌ ‌می‌خاراند‌، با اخم کاغذ‌های مقابلش را نگاه‌ ‌می‌کرد.
    - هوف! خب واقعاً نمی‌دونم باید کدوم نقش رو به کدومتون بدم!
    کریستینا با حرکت سرش تأیید کرد.
    - کار هر دوشون برای ایفای این نقش خوب بود.
    ساندرا با حالت گنگی ادوارد و پسر چشم سبز را نگاه کرد.
    - ببخشید پسرها، اما‌ ‌میشه تا پس‌فردا بهتون خبر بدم؟ تا اون موقع نمایش‌نامه و دیالوگ‌هاتون رو هم تموم‌ ‌می‌کنم.
    بنجامین که برای رفتن عجله داشت، با شنیدن این حرف فوراً جواب داد:
    - البته. من پس‌فردا همین موقع اینجام.
    و رابرت نیز تأیید کرد. اریک از جا برخاست تا به‌همراه بنجامین بیرون برود که صدای کریستینا او را متوقف کرد:
    - تو کجا؟ اون معلوم نیست نقشش چی باشه، تو که معلومه کارِت چیه. پاشو بیا اینجا که خیلی کار داریم.
    با زدن این حرف دست اریک را گرفت و او را ‌پشت‌سر خودش کشید و هرچه اریک مقاومت کرد، بی‌فایده بود. ذر نتیجه در آخر با غرغر، با کریستینا همراه شد.
    بنجامین با خروجش از آنجا به‌سرعت خود را به اولین ایستگاه اتوبوس رساند تا برای رسیدن به کافه‌ی محل کارش دیر نکند. اتفاقات عجیب و جالب این یک ساعت گذشته، باعث شده بود که دردش را فراموش کند. با این وجود احساس کوفتگی و بی‌حالی‌ ‌می‌کرد و در نظرش احتمالاً سرما خورده بود. اما حتی با این تفاسیر‌، برای تأمین هزینه‌های مرکز ترک، هیچ جایی برای از زیر کار دررفتن نمی ماند.
    ساعت حدود یازده‌ونیم بود که رئیس به‌خاطر حال نه‌چندان خوبش اجازه داد تا زودتر برود. سوار اتوبوس خلوت شد و سرش را به شیشه تکیه داد. سرش درد‌ ‌می‌کرد و بدنش کرخت و سنگین شده بود. گوشی را درآورد و با اریک تماس گرفت. صدای خسته و اندکی بم اریک از پشت تلفن شنیده شد:
    - الو؟
    - سلام!
    صدای اریک اعتراض‌گونه بود و از خش‌دار‌بودنش‌، کاملاً مشخص بود در رختخواب پاسخش را‌ ‌می‌دهد.
    - سلام. چرا این موقع زنگ‌ می‌زنی خب؟
    - خواب بودی؟
    - اگه تو برام خواب بذاری!
    صدای بی‌رمق ادوارد در تلفن پیچید:
    - ببخشید بیدارت کردم. حالم خوب نیست، اما نمی‌دونم باید چه دارویی بگیرم. اسم یه دارو رو بگو که سر راه بگیرمش از داروخونه.
    صدای اریک از حالت خواب‌آلود درآمد و تقریباً مضطرب شد.
    - چی؟ مشکلت چیه؟
    بنجامین در تلاش بود تا با وجود بی‌جانی بسیار‌، حداقل در صدایش بهتر به نظر برسد.
    - سرم درد‌ می‌کنه و بی‌حالم. پهلوم هم هنوز درده. انگار زیر دست‌وپای یه گله اسب بودم.
    صدای خواب‌آلود اریک که مشخص بود پس از خمیازه‌ای عمیق است، در گوشش پیچید:
    - شاید کلیه‌ت سرما خورده. می‌خوای بیای اینجا امشب؟
    - نه بابا، قرص بخورم خوب‌ میشم. تو فقط اسم بگو.
    - هر جور راحتی. آدلت کلد بگیری آرومت‌ ‌می‌کنه. فقط ممکنه باعث بشه خوابت بگیره.
    - باشه مرسی.
    و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب اریک باشد، با بی‌حالی دستش را پایین آورد.
    نزدیک‌های خانه، داروخانه‌ای قدیمی بود که حتی تعدادی از چراغ‌هایش سوخته بودند. وقتی رسید، متوجه شد که پیرمردِ صاحب داروخانه درحال تعطیل‌کردن مغازه است. پس شتابان به‌سمت او رفت.
    - آقا!
    مرد که خستگی یک عمر در چهره‌اش هویدا بود‌، نگاهی به سر تا پای بنجامین انداخت.
    - چیه؟
    بنجامین ‌درحالی‌که دست بر پهلویش گذاشته و از شدت پیچش درد، خمیده ایستاده بود، گفت:
    - ببخشید ولی حالم خوب نیست.‌ ‌میشه قبل از اینکه ببندین، به من یه آدلت کلد بدین؟ یعنی بفروشین؟
    پیرمرد با دیدن رنگِ پریده‌ی ادوارد، سرش را با تأسف تکان داده و ‌درحالی‌که ‌زیرلب غرغر‌ ‌می‌کرد، درب‌ها را که تا نیمه بسته بودند دوباره گشود و از داخل برای او دارو را آورد و پولش را حساب کرد.
    با رسیدنش از آن خیابان‌های باریک و کثیف به خانه، به خاطر آورد که هنوز چیزی نخورده است. با این وجود، بی‌اشتهایی‌اش دلیلی شد تا از این امر بگذرد و هم صرفه‌جویی کرده باشد. بدون آنکه غذایی بخورد، دارو‌ها را خورد و به سراغ کتاب‌های تستش رفت. تأثیر قرص‌های خواب‌آور و خستگی خودش باعث شد به یک ساعت نکشیده، پلک‌هایش روی هم بیفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ساعت اول کلاس به پایان رسید. اریک با تعجب به صورت رنگ‌وروپریده‌ی ادوارد نگاه کرد.
    - تو انگار هنوز حالت خوب نشده.
    بنجامین با حرکت سرش تأیید کرد.
    - آره. نمی‌دونم چه مرگمه.
    اریک دستش را روی پیشانی ادوارد گذاشت.
    - به نظر‌ می‌رسه که تب داری. بعد کلاس یه سر برو پیش همین دکتره که درموردش بهت گفتم.
    سپس کاغذی را از مقابلش برداشت و چیز‌هایی در آن یادداشت کرد و ادامه داد:
    - بیا این هم آدرسش. هزینه‌ش زیاد نمیشه، پس حتما برو. بهتره که معتاد نباشی.
    با گفتن جمله‌ی آخر سرش را پایین انداخت. بنجامین لبش را از روی عصبانیت گزید.
    - تو نمی‌خوای بیخیال این احتمال مسخره بشی؟ یعنی چون ادوارد برای باباش مواد تهیه‌ ‌می‌کرده، حتماً باید خودش هم معتاد باشه؟ بسه این احتمالات مسخره و بی‌پایه و اساس!
    اریک با ابروهای برآمده و د‌هانی باز او را نگاه‌ ‌می‌کرد. هرچند خودش نیز نمی دانست این تعجب از لحن و صدای بلندش است یا از اینکه خودش را سوم‌شخص نامید. پس با بهت سؤالش را پرسید:
    - چرا به خودت‌ میگی ادوارد؟ انگار که داری درمورد یه نفر دیگه حرف‌ می‌زنی.
    بنجامین که تازه متوجه اشتباه احمقانه‌اش شده بود، نگاهش را از اریک گرفته و سر در کتاب مقابلش برد.
    - حالا من تب دارم، حالم خوب نیست، یه چیزی پروندم. تو چرا جدی‌ ‌می‌گیری؟
    اریک در جواب سرش را تکان داد. هرچند که فکرش به همین راحتی این موضوع را ر‌ها نمی کرد.
    پس از دو خط اتوبوس و یک تاکسی، مقابل ساختمان قدیمی و آجرنما ایستاده بود. تپش قلب ادوارد را حس‌ ‌می‌کرد که مانع از دروغ‌های بیش از حدش به خودش‌ ‌می‌شد. او این بار واقعا ترسیده بود؛ ترس از اینکه حرف‌های اریک واقعاً درست باشند و در حقیقت ترس از پشیمانی! یعنی ممکن بود ‌تنها جوابی که دریافت‌ ‌می‌کرد، یک سرماخوردگی ساده باشد؟
    قدمی جلو نهاد و وارد شد. طبق آدرسی که داشت، به طبقه‌ی سوم رفت. در کنار درب آن لوح نقره‌ای با نام دکتر بروان خودنمایی‌ ‌می‌کرد. پا بر پادری قهوه‌ای‌رنگ و پاخورده گذاشت و وارد شد. از سرووضع همه‌ی کسانی که آنجا نشسته بودند، مشخص بود که اهل قسمت‌های پایینی شهر و درواقع تا حدودی نزدیکی‌های همین مطب هستند. در‌ میانشان از کودکی چند ماهه تا جوانی حدود سی‌ساله و حتی پیرمرد و پیرزنی شاید حدود هشتادساله دیده‌ ‌می‌شدند. حتی تعدادی بچه در گوشه‌ای از مطب جوری که مزاحم دیگران نباشند، بازی‌ ‌می‌کردند. میز چوبی قدیمی و رنگ‌ورورفته‌ای گوشه‌ای قرار گرفته و پسر حدود سیزده-چهارده‌ساله‌ای پشت آن ایستاده بود. بنجامین جلو رفت و مؤدبانه سلام کرد. پسر به‌محض بالاآوردن سرش و دیدن چهره‌ی ادوارد، از جا برخاست. با چشمانی که از شدت تعجب گشاد شده بود، در صورت رنگ‌پریده و استخوانی ادوارد دقیق شد. لب زد:
    - شما اومدین!
    بنجامین با تمام تلاشی که برای کنترل تپش‌های نامنظم و ناشی از استرس قلبش و لرزش نامحسوسی که رعشه بر استخوان‌هایش انداخته بود می‌کرد، دستان بی‌رنگ‌شده از فشارش را بیشتر در هم فشرد. در جواب ‌تنها توانست بگوید:
    - بله؟!
    پسر با عجله به‌سمت دری که در گوشه‌ی مطب قرار داشت رفت و گفت:
    - صبر کنین. الان به پدربزرگم‌ ‌میگم که اومدین.
    بنجامین ‌تنها متعجب رفتن او را تماشا‌ ‌می‌کرد. اضطراب در دلش بیش از پیش آزارش‌ ‌می‌داد. هر فکری در ذهنش‌ ‌می‌آمد که درب اتاق دکتر باز و پیرمردی که وسط سری طاس‌شده، ته‌ریش‌های سفید، صورتی گرد و قدی بلند از درون آن نمایان شد.
    با عجله به‌سمت بنجامین آمد. کفش‌های فیلی‌رنگ قدیمی‌اش دوان‌دوان بر زمین کوبیده شد و به‌سرعت خود را به ادوارد رساند. شانه‌های او را در دست گرفت و با چشمانی که سر تا پای ادوارد را‌ ‌می‌کاویدند‌، پرسید:
    - تو... تو کجا بودی پسر؟
    بنجامین همچنان با گلویی که خشک شده بود و نگاه درآمیخته با ترسی او را‌ ‌می‌نگریست، به مِن‌ومِن افتاد.
    - من... ببخشید ولی... من شما رو به جا نمیارم.
    دستان دکتر از دور شانه‌ی ادوارد باز شد با اخم به صورت ادوارد نگاه‌ ‌کرد. به‌سمت اتاقش رفت و گفت:
    - بیا ببینم چی‌ میگی.
    بنجامین، مطیع ‌پشت‌سر او به راه افتاد. پس از ورودش و بستن در، روی صندلی مقابل‌ میز دکتر قرار گرفت. دکتر نیز سر جایش نشسته بود. بنجامین با تردید د‌هان گشود:
    - متأسفم اما من بخشی از حافظه‌م رو از دست دادم. بنابراین شما رو به خاطر نمیارم، اما به نظر‌ می‌رسه شما من رو‌ ‌می‌شناسین.
    دکتر سری تکان داد و گفت:
    - چطور حافظه‌ت رو از دست دادی؟
    بنجامین که باید بار دیگر در نقش خود فرو‌ ‌می‌رفت، سری تکان داد.
    - خودم هم نمی‌دونم چطور این اتفاق افتاد.
    دکتر دوباره آه کشید. در چهره‌اش از نگاه و لبان جمع‌وجورش، ‌تنها غم را‌ ‌می‌توانست ببیند.
    - آزمایشی چیزی دادی ببینی ممکنه دلیلش چی باشه؟
    - فقط با‌هاش کنار اومدم.
    دکتر لبخند تلخی زد.
    - حقاً که ذات وجودی آدم رو هیچ‌چیز نمی تونه عوض کنه، حتی فراموشی.
    بنجامین با شنیدن این حرف بیشتر تعجب کرد. عرق سردی که بر ستون فقراتش نشسته بود، بار دیگر کمرش را خیس کرده. زبان خشکش را به لب کشید. این دکتر از چه چیزی حرف‌ ‌می‌زد؟! دکتر دستانش را در هم قفل کرد و روی‌ میز گذاشت.
    - بذار حدس بزنم. بی‌حالی، درد پهلو و کمر، عوض‌شدن رنگ ادرار، خستگی، تب و... به‌خاطر اینا اومدی نه؟
    بنجامین این بار نتوانست آرامشش را نگه دارد. اضطراب در وجودش چون آتشفشانی فوران کرد. روی صندلی خود را جلو کشیده و با صدایی که اندکی بالا بـرده بود، گفت:
    - خواهش‌ می‌کنم دکتر!‌ ‌میشه بگین مشکل اد... یعنی من چیه؟
    دکتر که از لحن بنجامین تعجب کرده بود، با آرامشی در صدایش که به بنجامین نیز تزریق کرد، گفت:
    - بشین تا برات بگم.
    بنجامین دوباره مطیعانه به حرف او گوش کرد. دکتر شروع به تعریف‌کردن کرد:
    - پارسال اومدی پیشم و یه نسخه گذاشتی جلوم و ازم خواستی که دارو‌هایی که تو اون بود و حتی قوی‌ترش رو برات بنویسم، اما دارو‌هایی که اونجا نوشته شده بود، به خودی خود مسکن‌های خیلی سنگینی بود. بنابراین علت درخواستت رو پرسیدم و تو به همه‌ی سؤال‌های من جواب سر بالا دادی. اما وقتی چشمم به یکی از دارو‌ها خورد، فهمیدم که مشکلت چیه.
    اندکی مکث کرد و بنجامین همچنان خیره به د‌هان دکتر نشسته بود. هیچ ایده‌ای نداشت که باید منتظر شنیدن چه چیز باشد. ادوارد بسیار ناشناخته‌تر از آن بود که فکرش را‌ ‌می‌کرد. دکتر ادامه داد:
    - متأسفم که باید این رو بهت بگم، ولی تو مبتلا به سرطان کلیه‌ای. الان حدود یک‌سال‌ونیمه که هم دکتر پیش از من و هم من سعی کردیم با دارو کنترلش کنیم، ولی تو خودت همراهی نکردی. درواقع بیماری خطرناکیه، اما غیر قابل درمان نیست. در حقیقت هزینه‌ی عمل خیلی زیاد بود و تو بعد شنیدن اون مبلغ کاملاً از درمان ناامید شدی.
    دکتر به چهره‌ی بهت‌زده و رنگ‌پریده‌ی ادوارد نگاه کرد که ‌تنها به گوشه‌ای خیره شده بود و هیچ نمی گفت. پس ادامه داد:
    - ازم پرسیدی که با این وضعیت چقدر دیگه زنده‌ ‌می‌مونی و من پارسال بهت گفتم در بهترین شرایط ممکنه دو سال، اما شرایط زندگیت از بدترین شرایطی که در تصورات من بود هم بدتر بود. استشمام دود مواد مخـ ـدر، خواب کمتر از پنج ساعت، خوردوخوراک خیلی بد، استرس‌های مکرر و کارکردن بسیار زیاد، باعث شد که متأسفانه نه ‌تنها بهتر نشی‌؛ بلکه اوضاع بدتر از قبل هم بشه. من نمی‌دونستم و هنوز هم نفهمیدم دلیلت چی بوده؛ ولی انگار داشتی سعی‌ ‌می‌کردی برای بعد از مرگت پول دربیاری که احتمالاً برای یه نفر بوده. خب اینا ‌تنها چیز‌هایین که من از تو به‌عنوان یه بیمار‌ ‌می‌دونم.
    بنجامین به‌سختی گردن خشک ادوارد را تکان داد و بالا آورد.
    - حالا چی؟ الان وضعیت چطوره؟
    - خب باید آزمایش بدی تا قطعی بتونم جواب بدم. ولی طبق آزمایشی که یک ماه پیش به اصرار من داشتی، نشون‌ ‌می‌داد که سرطان به لنف نرسیده. که خبر خوبیه و جراحی‌ می‌تونه کاملاً درمان‌کننده و مؤثر باشه، اما بدنت خیلی ضعیف شده و هر روز هم داره بدتر‌ ‌میشه. این سرطان تا چند ماه دیگه نه ‌تنها بدنت، بلکه روحت رو هم از پا درمیاره.
    بنجامین با مِن‌ومِن گفت:
    - چند ماه دیگه؟
    دکتر با حالتی که گویی نخواهد موضوع را مطرح کند، گفت:
    - من که خدا نیستم بخوام بگم تا کی زنده‌ای.
    بنجامین فقط با تأکید تکرار کرد:
    - چند ماه دیگه؟
    دکتر این بار دوباره آه کشید.
    - با تخمین‌زدن من احتمالاً کمتر از چهار ماه دیگه.
    بنجامین چون رباتی کوکی، سرش را تکان داد. ‌زیرلب تشکری کرد و از مطب خارج شد. خود نیز نمی‌دانست. دکتر در مقابل این درد عظیم سکوت پیشه کرده یا این گوش ادوارد بود که خود را به نشنیدن‌ ‌می‌زد؟
    دست و پایش شل شده بود؛ گویی که اصلاً توانایی راه‌رفتن نداشت. دستش را بر دیوار‌های آجری گرفت تا بتواند راه برود. چه فکر‌ها که در مورد ادوارد نکرده بود و حال متوجه همه‌چیز‌ ‌می‌شد. ناامیدی به جانش افتاده بود. خیابان‌های باریک اما روشن مقابلش، سیاه به چشمش‌ ‌می‌آمدند. ادوارد ‌تنها امید او برای رسیدن به اهدافش در دنیای خودش بود و حال آخرین کورسوی امید نیز درحال خاموشی بود. حتی مطمئن نبود به چه چیز باید فکر کند! ادواردِ بیچاره‌تر از شخصیت‌های رمان بینوایان‌، یا خودش و اهداف سرکوب‌شده‌اش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    فضای اتاق گرفته و تقریباً تاریک بود. در را باز کرد و وارد شد. ‌پشت‌سر او کیت نیز وارد شد و در را بست. ادوارد خود را روی تخت پرت کرد.
    - چه مسخره بود‌ها! حتی از پس کار‌هایی به این سادگی هم برنمیان، بعد دارن یه کشور‌ ‌رو می‌گردونن؟!
    قهقهه‌ی تمسخرآمیزی زد و ادامه داد:
    - هه! حتی رو حرفم نمی‌تونستن حرف هم بزنن. هر چیزی هم که من‌ ‌می‌گفتم، فقط جوابشون چشم بود.
    کیت با نگاهی نگران به او نزدیک شد. دستانش را در هم قفل کرده بود و دلش گواهی بد‌ ‌می‌داد.
    - چطور پیش رفت؟
    ادوارد با لبخند روی تخت نیم‌خیز شد.
    - خوب!
    کیت ‌درحالی‌که از نگرانی با دست‌هایش بازی‌ ‌می‌کرد، با لحن ملایم و خواهش‌گرانه‌ای پرسید:
    - مگه چی گفتین؟
    - گفتن نیرو نداریم، گفتم غصه نداره از زن‌ها استفاده کنین. گفتن بریاتا رو‌ ‌می‌خوایم شوهر بدیم، گفتم خودم اون رو یه کاریش‌ ‌می‌کنم. گفتن اسلحه‌ساز نداریم، گفتم پیدا‌ ‌می‌کنم. خلاصه همه‌ی کار‌ها رو راست‌وریس کردم.
    کیت که ‌تنها با بهت به او‌ ‌می‌نگریست، با چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند و سرخی که به ناگاه از چهره‌اش رخت بست، روی زمین زانو زد.
    - تو... تو چی‌کار کردی؟
    ادوارد با دیدن حالت او با اخمی که ضمیمه‌ی چهره‌اش کرده بود، پرسید:
    - چی شد یهو؟ چرا این‌جوری شدی؟
    همین موقع در به صدا درآمد. به نظر‌ ‌می‌رسید صدای در از اتاق کار باشد. ادوارد نگاهی به کیت که همچنان ‌تنها به مقابلش زل زده بود کرد و به‌سمت اتاق کار رفت.
    - بله؟
    صدای آلافونس از آن‌طرف شنیده شد:
    - منم قربان.
    - بیا تو.
    آلافونس با چهره‌ای کاملاً درهم‌رفته وارد شد. ادوارد که متوجه شده بود مشکلی پیش آمده است‌، منتظر به او نگاه کرد. آلافونس صدایش را صاف کرد و با سری درگریبان‌رفته گفت:
    - احضاریه از طرف دادرسی عالی‌جناب براتون اومده و باید برای ساعت سه بعدازظهر اونجا باشین.
    ادوارد تا آمد زبان باز کند، درب اصلی اتاق دوباره باز و این بار بریاتا با کت‌وشلوار کِرِم ساده، اما زیبایی، شتابان وارد شد. با ورود بریاتا، کیت نیز از اتاق‌خواب به اتاق کار آمد. بریاتا با چهره‌ای بسیار خشمگین، اخم‌های درهم‌رفته، صورتی که به سرخی‌ ‌می‌رفت و مو‌هایی که مشخص بود از شدت عجله آن‌چنان برای درست‌کردنشان وقت نگذاشته، با صدایی کم که از دادزدن نداشت گفت:
    - هیچ معلومه داری چی‌کار‌ ‌می‌کنی؟
    ادوارد که گیج شده بود، با اخم‌هایی در هم گره‌خورده پاسخ داد:
    - چه خبرته؟ چرا همه‌تون این‌جوری شدین؟ مگه چه اتفاق حادی افتاده؟
    بریاتا با عصبانیت احضاریه را از دست آلافونس بیرون کشید و ‌درحالی‌که آن را مقابل صورت ادوارد‌ ‌می‌گرفت‌، با چهره‌ای برانگیخته و چشمانی که قصد ذوب شخص مقابلشان را داشتند، فریاد زد:
    - مشکل اینه!
    ادوارد بی‌تفاوت، نگاهی به کاغذ انداخت و با چهره‌ی بی‌حالت همیشگی‌اش گفت:
    - حالا فکر کردم چی شده! برای یه تیکه کاغذ خونتون رو کثیف‌ ‌می‌کنین؟
    بریاتا دندان‌هایش را روی هم فشرد و با حرص فریاد زد:
    - ‌می‌دونی این یعنی چی؟ این یعنی بی‌آبروشدن! یعنی اینکه پدرم حتی ممکنه بفرستت زندان!
    ادوارد یک ابرویش را بالا داد و همچنان با آرامش پرسید:
    - مثلاً به چه جرمی؟
    کیت که تا آن موقع ساکت مانده بود، با سری پایین و چهره‌ای در‌هم‌رفته گفت:
    - جرم مخالفت با فرمان عالی‌جناب و دستور‌هایی برخلاف قوانین کشوری و رسومات برگزیده‌ی ملی.
    ادوارد با همان حالت متعجب و با آرامشش، دست‌به‌سـ*ـینه شد و گفت:
    - این‌همه جرم کردم؟
    کیت ‌درحالی‌که دندان‌هایش را از شدت خشم بر هم‌ ‌می‌سایید، گفت:
    - شما دستورهایی برخلاف فرمان‌های جناب کرنلیوس دادین و حالا به‌محض اینکه ببیننتون، حکم سنگینی رو براتون صادر‌ ‌می‌کنن. این یه افت و بی‌آبرویی بزرگه که این احضارنامه رو برای کسی بفرستن.
    ادوارد دوباره قهقهه‌ای سر داد که چهره‌ی همه‌ی حاضران در اتاق را به چهره‌هایی که با شگفتی و ابروهای بالارفته او را‌ ‌می‌نگریستند، تغییر داد.
    - به نظرت برام مهمه؟
    بریاتا دستان مشت‌شده‌اش را به‌اندازه‌ای فشرد که اندکی دیگر ناخن‌های شکسته‌اش در کف دستش فرو‌ ‌می‌رفتند. با صدای بلندی غرید:
    - فکر کردی‌ ‌می‌تونی با اسم برادرم هر غلطی بکنی؟
    ادوارد با همان آرامش پاسخ داد:
    - ببین، دیگه تکراری شده که هر وقت هم رو‌ ‌می‌بینیم دادوبیداد کنیم. بیا مثل دو تا انسان متمدن رفتار کنیم، نظرت چیه؟
    بریاتا با حرص خود را روی یکی از مبلمان انداخت و ادوارد ادامه داد:
    - خب حرف راست رو زدم. حقیقت تلخه. به من هم ربطی نداره. اگر هم بخواد ببینتم، همین چیز‌هایی رو‌ ‌میگم که قبلاً گفتم. تهش‌ میندازتم زندان.
    در دل پوزخندی زد و با خود اندیشید «مطمئنم زندانش از خونه‌ی من هم بهتره!» این بار آلافونس با صدای بمش او را از افکارش بیرون کشید:
    - خواهش‌ ‌می‌کنم جناب ادوارد! لطفاً جناب بنجامین رو تا این حد بدنام نکنین.
    ادوارد با همان لحن آرام و ‌درحالی‌که دستش را در‌ میان مو‌های جوگندمی بنجامین‌ ‌می‌چرخاند گفت:
    - اگر اون این چیز‌ها براش مهم بود‌، هیچ‌وقت جاش رو با من عوض نمی‌کرد.
    آلافونس که با وجود کم‌سن‌وسال‌بودنش، هیکل ورزیده و آرامش یک مرد را داشت‌، با حالت ملتسمانه‌ای پرسید:
    - ‌میشه بگین زندگی جناب بنجامین برای شما چه ارزشی داره؟
    - مطمئن باش دوست نداری جوابم رو بشنوی!
    آلافونس کمر صاف کرده و با استحکام ایستاد. ابروهای قهوه‌ای‌اش را درهم کشید و چینی به بینی گوشتی‌اش داد.
    - اما‌ ‌می‌خوام تکلیف کار خودم رو بدونم.
    ادوارد اندکی نیم‌خیز شد و گفت:
    - این زندگی شبیه یه بازی کامپیوتریه برام. هرچند که شما احتمالاً نمی‌دونین کامپیوتر چیه، ولی کلاً بگم برام بی‌ارزشه و ‌تنها جنبه‌ی سرگرمی داره.
    کیت کمی جلو آمد. صورتش آرام‌تر به نظر‌ ‌می‌رسید و از پلک‌های روی هم فشرده‌شده‌اش مشخص بود به‌سختی افسار افکار و حرکاتش را در دست گرفته است. با احترام گفت:
    - خب جهت اطلاعتون، ما‌ ‌می‌دونیم کامپیوتر چیه. راستش من تصمیمم رو گرفتم و‌ ‌می‌خوام به هر شکلی بهتون اعتماد کنم. چون از جهتی نباید این رو فراموش کنیم که توی جهان موازی درواقع همون شخص با خصوصیات متشابه وجود داره؛ اما به دلیل نوع زندگی و درواقع عوامل فرعی و فضایی که اطراف شخص وجود دارن، ممکنه شاهد دو نوع شخصیت در ظاهر متفاوت‌ و درواقع کاملاً مشابه باشیم. من نمی دونم شما دارین چی‌کار‌ ‌می‌کنین، ولی دست از شک‌کردن کشیدم و پیشنهادم به همگی شما به‌خصوص شما بانو بریاتا، همینه که ایشون رو همراهی کنین.
    بریاتا پشت چشمی نازک کرد و با حالت طلبکارانه‌ای از جا برخاست.
    - به من ربط نداره‌ ‌می‌خوای چی‌کار کنی و هر کدومتون چه فکری‌ ‌می‌کنین، اما بهتره هرچه سریع‌تر اوضاع رو سروسامون بدی. من کسی نیستم که طرف ضعیف بمونم.
    با زدن این حرف به‌طرف در راهی شد، اما ادوارد با حرفش او را متوقف کرد:
    - و من هم کسی نیستم که ضعیف بمونم.
    بریاتا بدون اینکه حتی سرش را برگرداند و حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت. با خروجش، کیت با چهره‌ای برافروخته که در بسته‌شده‌ی ‌پشت‌سر بریاتا را‌ ‌می‌نگریست‌ و لحنی خصمانه گفت:
    - باورم نمیشه بنجامین به‌خاطر یه همچین کسی این کار رو کرده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    با این حرف کیت، آلافونس با چشم و ابرو به کیت اشاره کرد.
    - خانوم کیت فکر نمی‌کنین دارین تو بیانتون زیاده‌روی‌ ‌می‌کنین؟
    کیت نفسش را با صدا بیرون داد. اما ادوارد قصدی بر گذرکردن از حرف کیت نداشت.
    - اوم! چرا گفتی به‌خاطر بریاتا این کار رو کرده؟
    کیت که معلوم بود از حرفی که از حصار قلبش نفوذ کرده و به خودش اجازه‌ی جاری‌شدن بر لبانش را داده، پشیمان است، سعی کرد اشتباهش را درست کند.
    - من رو ببخشید. زیادی تند رفتم. فقط لطفاً من رو به‌خاطر این گستاخیم ببخشید.
    ادوارد لجوجانه اصرار کرد.
    - د نه د! نشد دیگه! مثل یه دوست خوب بگو چی شده. مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟
    - بله اما...
    آلافونس حرف کیت را قطع کرد و با صورتی شکاک‌، ابروان پرپشتِ بالا و پایین و نگاهی که غیرمستقیم کیت را هدف‌ ‌می‌گرفت، پرسید:
    - دوست... خوب؟
    ادوارد سری تکان داد و با لبخند کوچکی که گوشه‌ی لب بنجامین پس زمینه‌ی حرفش بود، گفت:
    - آره. قرار شد اینجا من و کیت با هم دوست باشیم.
    آلافونس با شنیدن این حرف مستقیماً کیت را نگاه و با اخمی که حال حتی غلیظ‌تر شده بود، تکرار کرد:
    - دوست باشین؟
    ادوارد که تا حدودی از سوءتفاهمِ پیش‌آمده بو بـرده بود، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - دوست معمولی، یعنی به‌عنوان یه نوع راهنما.
    کیت مانع از ادامه‌ی صحبت بین آن دو شد.
    - جناب بنجامین شخص نشان‌دارن و برای همین هم باید صلح رو بر قرار‌ ‌می‌کردن. سریع و راحت‌ترین روش برای این کار هم خواهش ایشون از جناب کرنلیوس مبنی بر ازدواج بانو بریاتا و لرد بلک گاردن بود، ولی ایشون از این کار ممانعت کردن؛ چرا که بانو براتا رو مثل خواهر واقعیشون‌ ‌می‌دونستن و دوست نداشتن که زندگیشون به‌خاطر کشور تباه بشه. از اونجایی که نمی‌تونستن تصمیم درست رو بین عقل و احساسشون بگیرن، همین‌طور که‌ ‌می‌بینین جاشون رو با شما عوض کردن.
    ادوارد با تردید پرسید:
    - بعد اینا حرف‌های بنجامینه؟
    کیت سرش را پایین انداخت و با بازدم محزونی که از ریه‌اش خارج کرد، گفت:
    - خیر. برداشت‌های شخصی منه قربان.
    ادوارد سری به نشانه‌ی فهمیدن تکان داد.
    - بعد این نشان که‌ میگی چیه دقیقاً؟ چون من هیچ علامتی روی بدن بنجامین ندیدم که نظرم رو جلب کنه. نکنه به‌خاطر رنگ مو‌هاشه؟
    - خیر قربان. رنگ مو‌هاشون به دلیل ژنتیکشونه.
    ادوارد دوباره سؤالش را تکرار کرد:
    - پس نشان چیه؟
    کیت با اندکی دستپاچگی که در مردمک‌های رقصانش و تردیدی که در تکه‌تکه‌شدن کلامش نمایان بود، پاسخ داد:
    - اون رو صاحبان علم و افرادی که در مورد آئین مطالعه‌ ‌می‌کنن، متوجه‌ میشن.
    ادوارد اندکی سرش را کج کرد و با لبی جلوآمده و ابروی اندکی تاخورده‌ی بنجامین گفت:
    - جواب سر بالا‌ ‌میدی، نه؟
    کیت پایین دامنش را در دست فشرد، اما آرامش صورتش را حفظ کرد.
    - این‌طور که فکر‌ ‌می‌کنین نیست. نمی‌خواین چیزی‌ میل کنین یا دوش بگیرین و حاضر شین؟ بدون شک مکالمه‌ی امروزتون با عالی‌جناب به‌شدت نفس‌گیره.
    ادوارد سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
    - میگی طرف منی؛ اما هنوز اون‌قدری بهم اعتماد نداری که حتی جواب سؤال‌هام رو بدی. ازم انتظار شاخ غول شکستن هم داری!
    کیت دوباره با مردمکی که هراسان به این‌سو و آن‌سو ‌می‌رفت و لحنی که دستپاچگی‌اش در آن هویدا بود، گفت:
    - ببخشید، ولی یه چیز‌هایی رو حتی جناب بنجامین هم نباید بدونن.
    ادوارد از ادامه‌دادن این بحث بی‌نتیجه ممانعت کرد و به کار‌هایی که کیت گفته بود پرداخت تا برای رفتن حاضر شود.
    کاشی‌های سبزرنگ به دلیل سرمای بیرون سرد شده بودند و حتی نگاه به آن‌ها هم لرزه به تنش‌ ‌می‌انداخت؛ هرچند که خودش نیز شک داشت این لرزه به دلیل سرماست یا ترسی که عجیب بر دلش افتاده بود. از این بابت که زندان‌افتادنش یا هرگونه از این نوع اتفاقات برایش کاملاً بی‌اهمیت است، مطمئن بود؛ اما دلیل این ترس از کرنلیوس را نمی‌دانست.
    نگاهی به کت سرمه‌ای شیکش که شانه‌، آستین و کنار شلوارش با نوار‌های طلایی‌رنگ تزئین شده بود‌ و روی سـ*ـینه‌اش چند نشان به همان رنگ خودنمایی‌ ‌می‌کردند، انداخت. با توجه به گفته‌ی کیت، برای این جلسه لباس فرم پوشیده بود. از اهمیت این جلسه بی‌اطلاع بود؛ اما از حرکات دیگران‌ ‌می‌توانست بفهمد که این دردسر، دردسر کوچکی نیست که به همین راحتی‌ها حل شود.
    مقابل درب بسیار بزرگ ایستاد و نفس عمیقی کشید. آلافونس و ساموئل جلو رفتند و در را گشودند. تالاری بسیار بزرگ و مجللِ گرد که در یک نیم‌دایره‌ی آن‌ میزی دورتادور قرار داشت. افراد آبی‌پوش دور آن قرار گرفته بودند و در بالاترین نقطه، مقابل در ورودی، کرنلیوس بر صندلی‌ای بالاتر از سطح دیگران قرار گرفته بود. کمی پایین‌تر سیلویا در سمت راستش و طرف دیگرش بریاتا نشسته بود. عرق سردی بر پیشانی ادوارد نشست. فضا، اضطراب را در رگش تزریق‌ ‌می‌کرد. نگاه‌های تمسخرآمیز را به‌خوبی از صورت حاضران‌ ‌می‌خواند. این نگاهی نبود که برایش تازگی داشته باشد. سال‌ها بود که به این نگاه‌ها عادت کرده بود، با این وجود به‌شدت روی نروش بودند.
    به کرنلیوس با نیمچه تعظیمی ادای احترام کرد. با این کارش، کرنلیوس سخنرانی‌اش را آغاز کرد:
    - احتمالاً خوب‌ ‌می‌دونین دلیل اینجا بودنتون چیه بنجامین، درسته؟
    ادوارد دست و پایش را گم کرده بود. هجوم گرما را بار دیگر در تک‌تک رگ‌های بنجامین حس‌ ‌می‌کرد. آیا واقعاً کرنلیوس از او تقاضای پاسخ‌دادن داشت؟
    اما ادامه‌ی حرف کرنلیوس باعث شد خیالش راحت شود. صدای کرنلیوس با صلابت چون کوه، در فضای سالن طنین‌انداز شد:
    - تو به جرم مخالفت و صادرکردن دستورهای حکومتی برخلاف دستورهای من و برخلاف قانون و رسومات، الان اینجایی.
    ادوارد که سرش پایین بود، با دقت به کلمه‌به‌کلمه‌ای که از د‌هان کرنلیوس خارج‌ ‌می‌شد، گوش سپرد. ناخودآگاه با شنیدن کلمه‌ی صادر و دستور، به یاد این کلمات در تعدادی مقاله که در همان روز‌های اول ورودش ورق زده بود، افتاد. موضوعی بود که همان روز نیز نظرش را جلب کرد؛ موضوعی که ناتوانی بسیار بنجامین را در امور کشوری نشان‌ ‌می‌داد. سعی در برجسته‌کردن آن جمله در ذهنش کرد. «طبق اصل ... فرد اگر در مقامی پایین‌تر از رتبه‌بندی دو قرار گیرد‌، توانایی صدور دستورات حکومتی را مگر در صورت استفاده از فرصت‌های تعریف‌شده شامل مهر، امضا‌های سه‌گانه و استفاده از سمتی که او را به آن جایگاه رسانده و به صورت وظیفه‌ی بین‌المللی ندارد. هرگونه دستور بدون این موارد، کاملاً باطل‌ ‌می‌باشد، مگر آنکه مورد تأیید مستقیم توسط شخص فرمانروای آن کشور قرار گیرد.»
    صدای یکی از افرادی که نزدیک کرنلیوس نشسته بود، او را به خودش آورد:
    - طبق بررسی‌های وارده و تصمیم هیئت محاکمه، شخص محکوم...
    در همین مدت که در فکر بود، نسخه‌اش پیچیده شده بود؟ با بهت سرش را بالا آورد و لبان خشک بنجامین را تر کرد تا آن‌ها را به حرکت درآورد. صدای گرفته‌اش از حنجره به‌سختی خارج شد:
    - یه لحظه صبر کنین.
    همه‌جا در سکوت مرگباری فرو رفت. همگی به د‌هان بنجامین چشم دوخته بودند. ادوارد ادامه داد:
    - من هنوز مطمئن نیستم به چه کاری محکوم شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    کرنلیوس با پوزخندی که پشت صورت آرامش مخفی شده، اما در صدایش هویدا بود، گفت:
    - نمی‌دونی؟ از همون ابتدای جلسه این رو اعلام کردم که تو به جرم صدور حکم حکومتی که برخلاف دستورهای من و آئین و قوانین بود اینجا احضار شدی. حالا داری‌ میگی که نمی‌دونی برای چی اینجایی؟
    ادوارد که حال اعتمادبه‌نفسش اندکی افزایش یافته بود‌، به‌آرامی سرش را بالا آورد.
    - نه، چون من هیچ دستور حکومتی‌ای صادر نکردم.
    همهمه‌ای در‌ میان همگان پیچید. کرنلیوس با حرکت دستش سالن را دوباره خاموش کرد.
    - تو اون مجلس نوزده نفر به‌غیر از تو حضور داشتن و تأیید‌ ‌می‌کنن که تو این کار رو کردی. حالا تو داری‌ میگی که این اتفاق نیفتاده؟
    لبخند کوچکی گوشه‌ی لب ادوارد شکل گرفت. بالاخره موفق شد این مجلس را مال خود کند؛ هرچند که شاید اگر بیشتر درمورد این افراد که لباس عدالت به تن کرده بودند‌ و ‌تنها کاری که نمی کردند برقراری عدالت بود‌، ‌می‌دانست‌، بهتر درمی‌یافت که برای شادی، بیش از حد عجله کرده است. با غرور سرش را بالا گرفت. صدایش دیگر لرزش و یا تردیدی نداشت.
    - ‌تنها کاری که من کردم، صحبت درمورد این بود که باید تولیداتمون رو افزایش بدیم تا از مواد اولیه استفاده کنیم و در صورت نداشتن علم لازم این کار، افراد آگاهی رو پیدا کنیم تا به کشورمون خدمت کنن. در صورت نداشتن نیروی مرد کافی برای انجام این کار‌ها، از نیروی زن استفاده کنیم.
    سپس نفس عمیقی کشید و با لبخند کوچک گوشه‌ی لبش که هر لحظه جان‌دارتر‌ ‌می‌شد، ادامه داد:
    - اما من نه این پیشنهادها رو به صورت کتبی درآوردم که بخوام مهر و امضایی بر اون قرار بدم و نه به هیچ عنوان از عنوانم به‌عنوان شخص برگزیده‌ی پدیدآورنده‌ی صلح استفاده‌ای کردم. در نتیجه من به هیچ عنوان‌ دستور حکومتی صادر نکردم و ‌تنها راهی که‌ ‌می‌تونه این پیشنهادهای خیرخوا‌هانه‌ی من رو به دستور حکومتی تبدیل کنه، موافقت شماست عالی‌جناب که در اون صورت هم من دستوری مخالف دستور شما ندادم و از هرگونه جرم عاری هستم.
    همهمه، دوباره در فضای سالن جاری شد. کرنلیوس نگاهی به مرد آبی‌پوشی که نزدیکش نشسته بود و برای ادوارد‌ آشنایی داشت، انداخت. با صلابت و اقتدار پرسید:
    - چه توضیحی در این مورد دارین؟
    مرد بلند شد. سن بالایش به خوبی در آن چهره‌ و قصد خصمانه‌اش از نگاه نافذش مشخص بود.
    - همه‌ی ما نوزده نفر شاهدیم که این شخص از کلمه‌هایی همچون شخص برگزیده، بین‌الملل و دستور استفاده کرده. پس این موضوع که ایشون دستور حکومتی ندادن، یه دروغه.
    ادوارد در جایش خشکش زد. فکری که در سرش بود، عملی نشد. دستانش یخ کردند، اما سعی کرد دستپاچگی‌اش را تا حد امکان پنهان کند. آب د‌هانش را به‌سختی قورت داده و عبور قطره‌ی عرق را در بدنش حس کرد.
    - اما من حتی اگه این کلمه‌ها رو به کار بـرده باشم‌، به قصد و اصلاً به صورتی نبوده که به‌عنوان یه دستور حکومتی تلقی بشه. به هیچ عنوان جمله‌ی کامل دستور حکومتی به‌عنوان شخص برگزیده و بر اساس قوانین بین‌المللی رو به کار نبردم.
    همان مرد آبی‌پوش، دست به پشت کمرش زد و با لبخندی تمسخرآمیز دوباره پاسخ داد:
    - اما آیا‌ ‌می‌خواین انکار کنین که تک‌تک این کلمه‌ها رو به کار بردین؟
    - من این کلمات رو به کار بردم اما...
    مرد آبی‌پوش مانع از ادامه‌ی حرفش شد:
    - ولی و امایی وجود نداره، شما این دستور رو دادین.
    ادوارد دیگر در به‌حرکت‌درآوردن زبان بنجامین ناتوان شده بود. دیگر حرفی نبود که با به‌زبان‌آوردنش خود را از این مخمصه خارج کند. کف دستانش عرق کرده بودند و سرمای بدی را‌ میان انگشتان پا‌هایش حتی در کفش، حس‌ ‌می‌کرد. شاید ‌تنها راهش قبول‌کردن این جرم که مرتکب آن نشده و تقبل جزایش بود. به‌هرحال این جزا برایش اهمیتی نداشت. به‌زودی دار فانی را وداع‌ ‌می‌گفت و دیگر حتی از آن به‌اصطلاح واقعیت خبری نبود، چه برسد به این جنون!
    ***
    خیابان‌ها همان خیابان‌ها بودند، هوایی که تنفس‌ ‌می‌کرد، همان هوا بود و این جسم همچنان همان جسم ادوارد بود؛ اما بنجامین دیگر همان بنجامینی که با هزار امید تشویش‌هایش را کنار گذاشته بود، نبود. به‌یک‌باره همه‌ی غنچه‌های برافراشته در دلش خشکیده بودند؛ غنچه‌های نشکفته‌ای که از فکر به نجات بریاتا‌، خواهر هرچند ناتنی اما عزیزش‌ توسط پسری از این دنیای غریب، پسری که با همین مدت کوتاه که به‌جایش بود، به‌خوبی متوجه مردانگی‌هایش شده بود، در دلش رو به شکوفایی رفته بود. به اعمال و افکارش فکر کرد. اولین بار آن وقت که نتوانست از بی‌گناهی پدر دوست عزیزش دفاع کند، به این فکر افتاد. بار دوم وقتی بود که زوج عاشقی را دید که در خفا ازدواج کرده بودند و حال از بچه‌دارشدن حتی بیشتر از مرگ هراس داشتند، هرچند دیر و آن وقت که دیگر این نطفه و عشق پدر و مادری در قلب‌هایشان شکل گرفته بود. سومین بار وقتی بود که دید خواهر بیست‌ویک‌ساله‌اش مجبور است به‌خاطر ضعف حکومت، خودش را تقدیم مرد چهل‌ساله‌ای کند که خود صاحب سه زن و تعداد زیادی بچه بود و سعی در پوشاندن غم ازدست‌دادن حکومتش به وسیله‌ی این تفریحات کثیف داشت.
    در هر سه‌ی این موارد قلبش فشرده شد. از خدا و دنیایش متنفر بود. اما نتوانست کاری از پیش ببرد. از نظر خودش بهترین اسم برای این کارش، ترس بود، اما شاید این کلمه نیز مناسب نباشد؛ چرا که گاهی این ارزش‌های به‌وجود‌آمده و در پِیِشان قوانینی نانوشته و حک‌شده بر ذهن، جان و قلب است که مانع از انجام کاریست که‌ ‌می‌دانیم درست است.
    لرزشی که روی ران پای ادوارد حس کرد، باعث شد تا رشته‌ی افکارش گسیخته شود. اریک بود.
    - الو؟
    صدای بی‌تفاوت اریک در گوش ادوارد پیچید:
    - الو؟ ادوارد؟ رفتی دکتر؟
    صدای بنجامین بسیار سرد بود و یخبندان وجودش را به‌خوبی به اریک منتقل‌ ‌می‌کرد.
    - الان دارم از اونجا برمی‌گردم!
    - چرا این‌قدر پکری؟
    صدای پوزخند بنجامین از پشت تلفن به گوش اریک رسید، اما نبود تا لبخند پردردش را ببیند.
    - چیه؟ منتظری بشنوی بگم برام تست اعتیاد نوشت؟
    صدای اریک رنگ خشم به خود گرفت و برنده شد.
    - اگه نوشته بگو. نمی خواد خجالت بکشی.
    لحن بنجامین نیز تندتر شد و نیشش را بر گوش اریک‌ ‌می‌نشاند.
    - ‌می‌دونی چیه؟ ای کاش نوشته بود و الان داشتم فکر‌ ‌می‌کردم ادوارد چه آدم کثیفیه و چجوری باید از شرش خلاص شم!
    - الان کجایی؟ فکر کنم تبت زیادی رفته بالا داری شِرووِر برام بلغور‌ ‌می‌کنی.
    - هه! نه اتفاقاً یه‌کم بهترم فقط اینکه...
    صدای اریک با فریاد از پشت تلفن بلند شد:
    - د لامصب بنال ببینم‌ ‌می‌خوای چی بگی!
    بنجامین، بی‌حالت و مثل یک مرده لب زد:
    - تاریخ مرگ ادوارد رو الان از دکتر شنیدم.
    - ...
    - چرا ساکت شدی؟ نترس حداکثر سه ماه دیگه وقت داری، ولی احتمالاً زودتر از اینا از پا در‌میام.
    صدای بنجامین‌ ‌می‌لرزید. نه از بغض، از خشم. صدای خنده‌ی اریک از آن‌طرف خط شنیده شد.
    - ببین، از این گـه‌خوریا نکن که بخندونیمون.‌ ‌می‌دونی که زیاد از خنده خوشم نمیاد. حالت خوبه، نمی‌خواد ادا بیای.
    بنجامین بدون هیچ‌گونه ملاحظه، ادامه داد:
    - نزدیک دو ساله که سرطان کلیه داره.‌
    - ادوارد دیگه کافیه!
    - ولی هزینه‌ی درمان بالاست و نمی‌تونم کاریش کنم. فقط باید وایسم تا... تا ببینم کِی ادوارد‌ ‌می‌میره.
    صدای بوق اِشغال نشان‌دهنده‌ی این بود که تلفن قطع شده است. آن را به‌آرامی پایین آورد و در جیبش گذاشت. بی‌هدف راه‌ ‌می‌رفت. هنوز دلیل خیلی از کار‌های ادوارد را درک نمی کرد، اما سعی‌ ‌می‌کرد بینشان ارتباطی بیابد.
    ادوارد برای پدر معتادش مواد‌ ‌می‌خرید و در عین حال چندین جا کار‌ ‌می‌کرد. تحصیل را به‌کلی کنار گذاشته بود و به‌علت بیماری، احتمالاً توانایی جسمی برای کار‌های سنگین را نداشت. اگر علت ترک تحصیلش را ناامیدی‌ ‌می‌شمرد، پس علت این‌همه کار ‌درحالی‌که از ادامه‌ی زندگی‌اش ناامید شده بود، چه بود؟ یا حتی اگر تا این حد ناامید نبود، چرا از پول‌هایش برای خرید مواد و گا‌هی درمان پدرش استفاده‌ ‌می‌کرد تا درمان خودش؟ از جهتی پولی که از این کار‌ها در‌ می‌آورد، احتمالاً باید بیشتر از این‌ ‌می‌بود که ‌تنها به اندازه‌ی زندگی روزانه‌اش باشند. پس این پول‌ها کجا هستند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    لحظه‌به‌لحظه، ادوارد بیش از پیش در نظرش مجهول‌ ‌می‌رسید و کمتر‌ ‌می‌توانست علت رفتار‌هایش را درک کند. ناامیدی از درون او را به آتش کشیده بود.
    سردی قلبش نگذاشت متوجه گذر زمان شود. آن شب نیز پایان یافت و صبح دیگری از راه رسید. شاید ‌تنها کمتر از سه هفته از شروع این زندگی‌ ‌می‌گذشت؛ اما همین مدت برای بلعیده‌شدنش کافی بود، بلعیده‌شدنش در ریتم تکراری کپی و پیست روز‌ها. دیگر هدفی نداشت. دیگر داشتن هدف نتیجه‌ای نداشت. به‌هرحال حداکثر تا سه ماه دیگر همه‌چیز پایان‌ ‌می‌یافت. بنجامین دوباره شکست خورده بود، بار دیگر در این چرخه کم آورده و تسلیم شده بود!
    همان زنگ‌های تکراری و همان رفت‌وآمد‌ها، همان معلمان و همان دانش‌آموزان. آخرش چه چیز‌ ‌می‌خواست اتفاق بیفتد که این افراد تا این حد در تکاپو بودند؟ چرا اگر سؤالی حتی ساده را پاسخ دهند، انگار که به بزرگ‌ترین پیروزی خود دست یافته‌اند خوشحال‌ می‌شوند؛ اما در صورت عدم توانایی در پاسخ، گویی که انگار زندگی‌شان بر باد رفته، افسرده‌ ‌می‌شوند؟ چرا گروهی زور‌ ‌می‌گویند و گروهی خود را برای گوش‌دادن به حرف آن‌ها عذاب‌ ‌می‌دهند؟
    در انتها مگر چیزی جز مرگ در انتظار همگی آنان است؟ چرا باید تمام تلاششان را برای به‌دست‌آوردن رتبه‌ی خوب یا جایگاه اجتماعی یا شغل یا پول یا حتی آسایش بکنند ‌درحالی‌که در ثانیه‌ای دیگر از تمام دنیا و جهان هستی حذف‌ ‌می‌شوند و دیگر نه اثری از آن تلاش‌هاست و نه اثری از پول یا قدرت؟ حتی دیگر اسمشان نیز چون همه‌ی وجودشان از ذهن‌ها پاک‌ ‌می‌شود.
    پس چرا احساسات مهم است؟ چرا عاشق‌ ‌می‌شوند؟ چرا خواستار تأییدشدن هستند؟ چرا امید دارند؟ آیا آن‌ها احمق نیستند؟ سؤالاتی که برای هزارمین بار در ذهن بنجامین دوره شدند و باز هم بی‌جواب ماندند. ‌تنها نتیجه‌ای که توانست از آن‌ها بگیرد‌، مهر تأیید نتیجه‌ای بود که در همان روز‌های اول نوجوانی‌اش گرفت.
    ساعت کلاس 1:5۵ را نشان‌ می‌داد. ‌تنها چند دقیقه‌ی دیگر تا پایان کلاس مانده بود. از صبح که به کلاس آمده بود، با اریک صحبتی نکرده بود. به نظر‌ ‌می‌رسید که اریک نسبت به هر صحبتی بی‌رغبت باشد.
    بلاخره آن پنج دقیقه نیز گذشت و صدای زنگ، مدرسه را فرا گرفت. بی‌صحبت، اما با هم به‌سمت ایستگاه اتوبوس هم‌قدم بودند. نیمه‌های راه بودند که بنجامین این سکوت خفقان‌آور را شکست تا شاید راه تنفسش اندکی باز شود:
    - زیادی ساکتی!
    اریک بدون اینکه سرش را بلند کند، گفت:
    - حرفی برای زدن نیست.
    بنجامین نفس عمیقی کشید.
    - من دارم‌ ‌می‌‌میرم. تو چته؟
    اریک با کلافگی سرش را تکان داد. با همان دست‌های در جیب شلوار گشاد و کوله‌ای که کمرش را خمیده نشان‌ ‌می‌داد، گفت:
    - نگو الان ازم انتظار داری بهت بگم مشکلی نیست و همه‌چیز درست‌ ‌میشه!
    بنجامین پوزخند غمگینی زد. قدم‌های صاف و مقتدری که برمی‌داشت، حال کم‌جان‌تر شده بود؛ اما همچنان سرش را بالا گرفته و ‌تنها مستقیم را نگاه‌ می‌کرد.
    - از کسی انتظار دروغ‌گفتن ندارم.
    اریک با لحن تندی گفت:
    - خوبه.
    هنوز چند قدم نرفته بودند که اریک گفت:
    - ببین، خودم‌ ‌می‌دونم خیلی خیلی بد کردم که به برادر خودم یه همچین شکی کردم.‌ ‌می‌دونم غیر قابل بخششه. پس‌ ‌میشه این بحث رو وسط نکشیمش؟
    بنجامین با بی‌تفاوتی که در صورت بی‌حالت ادوارد به نمایش گذاشته بود، گفت:
    - خودت بحث رو وسط کشیدی. همون‌طور که خودت هم گفتی، ازم انتظار بخشش نداشته باش.
    دیگر تقریباً به ایستگاه رسیده بودند. به‌سمت دانشگاه راه افتادند. هوای گرفته‌ی اتوبوس از سرمای بیرون را کاسته و هوا را گرفته‌تر به نظر‌ ‌می‌رساند. اریک از گوشه‌ی چشم تمام حواسش به ادوارد بود؛ ادواردی که رفتارش در این روز‌ها بیش از حد تغییر کرده بود. با این وجود نمی توانست منکر شود که این پسر همچنان همچون برادرش برایش عزیز است. با هر بار نگاه به ادوارد، خاطرات بار دیگر مقابل چشمانش زنده‌ ‌می‌شدند. گویی دنیا هیچ قصدی برای محبت به ادوارد را نداشت. روزی را به خاطر‌ ‌می‌آورد که بالاخره خبر بیداری‌اش را شنید و وقتی او را دید، این دوست دیگر حتی به انسان شباهتی نداشت.
    روزی در شش یا شاید هم هفت سال پیش برای اولین بار ادواردی را که پیش از این یکی ادوارد‌ ‌می‌شناخت، شناخت. با ازدست‌دادن مادرش، دنیای ادواردی که‌ ‌می‌شناخت‌، رانش کرده و مخروبه‌هایش چون نیزه‌هایی تیز بر تنش فرو رفته بودند. اریک در دل نگران بود. آیا ممکن بود این رفتار جدید و به‌اصطلاح فراموشی‌ِ این ادوارد جدیدی که تا این حد نا‌آشنا بود‌، ناشی از همان زخم‌ها باشد؟
    ادواردی که او‌ ‌می‌شناخت، حتی اگر‌ ‌می‌دانست رو به مرگ است، محال بود بگذارد در دل دوستش آبی تکان بخورد؛ اما گویی هیچ چیزی برای این ادوارد اهمیتی نداشت. اریک که پزشک و یا روان‌شناس نبود تا بخواهد ‌تنها با فکر مشکل او را بفهمد.
    اما در کنار این عذاب وجدان گریبان‌گیر از اتهامی که به ناحق زده بود‌، نگرانیِ ناشی از بیمارشدن روح برادرش، قلبش را گویی در سـ*ـینه جمع می‌کرد و راه نفس‌هایش را‌ ‌می‌بست. نام‌هایی که پیش‌تر ‌تنها در فیلم‌ها دیده بود، در سرش‌ ‌می‌چرخیدند. «اسکیزوفرنی‌، اختلال تجزیه شخصیت و...» باید در این مورد جست‌وجو‌ ‌می‌کرد. هرچند در حال حاضر به نظر وقت مناسبی نمی‌رسید و شاید بهتر بود فرصت بیشتری به این ادوارد دهد.
    اتوبوس تکانی خورد و متوقف شد. به نظر‌ ‌می‌رسید ادوارد نیز در فکر خود غرق بود که تمام این مدت متوجه نگاه اریک نشده بود؛ چرا که ادوارد پیشین به‌شدت به هر نگاه خیره‌ای حساس بوده و زود متوجهش‌ ‌می‌شد. این مقایسه‌ها در ذهنش بالا و پایین می‌شدند و ذهنش را به بازی‌ ‌می‌گرفتند، اما حال وقتش نبود.
    درب چوبی و قدیمی سالن تئاتر با صدا باز شد. صندلی‌های سرخ‌رنگی در چند ردیف چیده شده بودند و بخش عقبی سالن در تاریکی فرو رفته بود. روی سِن مقابل این عدم وجود تماشاچیان، پسر مو مشکی‌ای درحال گفتن دیالوگ‌ها‌، درحالی‌که در حس فرو و ابروهایش از خشم در هم رفته بود، فریاد می‌زد:
    - تو باید کار کنی تا خرج خانواده رو دربیاری. در غیر این صورت بهتره مدرسه‌رفتن رو فراموش کنی!
    ساندرا بلند شد و دست زد.
    - خوب بود. فقط فکر کنم بهتره این تیکه‌ی مدرسه رو اضافه نکنیم.
    سپس نظرش به آن دو جلب شد. نگاه قهوه‌ای‌رنگش را به آنان داد و جلو رفت‌.
    - خوش اومدین. خب اریک تو که خودت خوب‌ ‌می‌دونی باید چی‌کار کنی، پس احتیاجی به توضیح نیست. اما تو ادوارد! این رو بگیر. نمایشنامه‌ست.
    بنجامین اندکی مِن‌ومِن کرد و با تردیدی هویدا و نگاهی فراری از چشمان ساندرا، گفت:
    - خب درواقع من برای این اینجا اومدم که ازت عذرخواهی کنم و بگم که دیگه نمی‌تونم بیام. بهتره کس دیگه‌ای رو پیدا کنین.
    چشمان ساندرا با بهت، درشت‌تر از معمولشان شدند و ابروهای کلفت مشکی‌رنگش در هم فرو رفتند.
    - اما تو که گفته بودی به این فعالیت خارج از کلاس برای نمره انضباطت احتیاج داری!
    بنجامین با تردید پرسید:
    - من گفتم؟
    ساندرا سری تکان داد که باعث تکان‌خوردن مو‌های قهوه‌ای‌رنگ و مجعدش که به‌دقت بالای سرش بسته بود، شد.
    - از مدرسه‌ت فهمیدم.
    - نه. یعنی دیگه اهمیتی نداره.
    ساندرا با چهره‌ای جدی پافشاری کرد.
    - اما متأسفانه من نمی‌تونم بذارم به همین راحتی نمایشم رو خراب کنی.
    سپس دفترچه‌ی نمایشنامه را در دست بنجامین گذاشت و به سمت دیگری رفت. بنجامین که با چشمان متعجبِ عسلی‌رنگ ادوارد در تعقیب ساندرا بود، گفت:
    - اما من همین الان گفتم که این کار رو نمی کنم.
    ساندرا با بی‌تفاوتی رویش را برگرداند و شانه‌هایش را بالا انداخت.
    - من هم خودم رو زدم به نشنیدن!
    بنجامین پوزخندی زد و دفترچه را روی صندلی انداخته و به‌سمت درب خروجی راه افتاد. صدای ساندرا در گوشش پیچید:
    - تا نمایشنامه رو نخوندی، هیچ‌جا نمیری.
    بنجامین سرش را برگرداند. این دختر که بود که این‌گونه به خود اجازه‌ ‌می‌داد به او دستور دهد؟ لبخندی به تمسخر بر لبش نشاند و گفت:
    - و کی‌ ‌می‌خواد مجبورم کنه؟
    - به‌قدری آدم باش که کاری رو که شروع کردی و درواقع قولی که دادی رو عملی کنی؛ چون تو آدم بزدلی نیستی. درضمن؛ اصراری بر موندنت ندارم، فقط قبل از اینکه تصمیمی بگیری، نمایشنامه رو بخون.
    بنجامین بدون اینکه خودش متوجه علت کارش شود‌، به‌سمت صندلی که نمایشنامه را بر آن ر‌ها کرده بود برگشت.
    - و این چه چیزی رو‌ ‌می‌خواد عوض کنه؟
    - قرار نیست چیزی عوض بشه.
    و با لبخند مرموزی از آنجا دور شد. بنجامین روی یکی از صندلی‌ها نشست و دفترچه را از روی کنجکاوی باز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ***
    مجلس در سکوت فرو رفته بود. کرنلیوس با نگاهی کاوش‌گرانه ادوارد را زیر نظر گرفته و دستش را در ریش‌های سپیدش فرو بـرده بود. عرق سرد بر پیشانی بنجامین نشسته بود و ادوارد از فرط عصبانیت، دندان‌هایش را بر هم‌ ‌می‌فشرد. سخن غیرمنطقی و ناعادلانه‌ای بود. حتی راه و مدرکی برای اثبات حرفش پیدا نمی‌کرد.
    همین موقع نگاه ادوارد به بریاتا که آرامش در چهره‌اش موج‌ ‌می‌زد، افتاد. اینکه حال او در مخمصه قرار گرفته بود، ‌تنها به‌خاطر این دختر بود و بریاتا در سکوت و با آرامش، ‌تنها‌ ‌می‌نگریست؟ پوزخند کوچکی ناخودآگاه گوشه‌ی لبش ظاهر گشت. از خودش بار دیگر بدش آمد. دوباره همین اتفاق افتاد. دوباره سعی کرد به شخصی که‌ ‌می‌توانست برایش مهم باشد، کمک کند و دوباره این شخص او را بدون حتی یک کلمه‌ی تشکرآمیز‌، در پست‌ترین نقطه‌ی ممکن ر‌ها کرد.
    این خاصیت همه‌ی انسان‌هاست، ولی غبطه‌ ‌می‌خورد که هنوز موضوعی به این سادگی را نمی‌دانست. اما دیگر چه اهمیتی داشت؟ حالا دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت.
    در دلش احساس شادی‌ای که بسیار نادر بود، شکوفا شد؛ شادی از اینکه به زودی این انسان‌های دورو را با خودشان ‌تنها‌ ‌می‌گذارد. به‌زودی روزی‌ ‌می‌رسید که لازم نبود این مردمی را ببیند که برای بالارفتن خودشان‌، دست به دست هم‌ ‌می‌دهند تا دیگری را پایین بکشند و حتی به آن کس که دستش را گرفته‌اند نیز رحم نمی کنند. به‌زودی این خنجر‌هایی که از پشت بر قلب‌ها‌ ‌می‌نشست و همگی آن‌ها را یک‌به‌یک به دست یکدیگر از بین‌ ‌می‌برد. شاید آن روز آنجا نباشد تا ببیند؛ ولی همین که زودتر از آن‌ها ر‌ها‌ ‌می‌شد، خودش خوش‌شانسی بزرگی به حساب‌ ‌می‌آمد.
    چه خیال باطلی داشت که فکر‌ ‌می‌کرد در این جنون، دورویی مهمان نیست؛ بی‌خبر از اینکه این جنون، زاده‌ی همان دورویی‌ست!
    صدای در که در فضای سالن پیچید، او را از حصار افکارش بیرون کشید. چهره‌ای آشنا در پس آن دیده‌ ‌می‌شد. رابین باصلابت وارد شد، احترامی به سبک نظامیان گذاشت و مستقیم و استوار ایستاد.
    - من رو به‌خاطر تأخیرم ببخشید قربان؛ اما لازمه مواردی رو از روز جلسه یادآوری کنم که به نظر‌ ‌می‌رسه فراموش شده‌ن.
    ادوارد با شنیدن صدای رابین اسفونفورد، سرش را شتابان به‌سمت او برگرداند. راه نجاتی مقابلش روشن شده بود. اما این کمک، کمکی نبود که در دل خواستار آن باشد. در دلش یقین داشت سلام گرگ بی‌طمع نیست.
    کرنلیوس با دست به او اشاره کرد.
    - ‌می‌شنوم.
    رابین با همان لحن باصلابت شروع به صحبت کرد:
    - در جلسه جناب بنجامین پیشنهادهایی برای بهبود وضعیت اقتصادی و همچنین امور خارجه‌ی کشور دادن که وظیفه‌ی ما انتقال این...
    همان وزیر با نگاهی تهدیدآمیز و لحنی که دشمنی از آن‌ ‌می‌بارید‌، سخنش را قطع کرد.
    - اسفونفورد! اون‌ها درواقع دستورات حکومتی بودن تا پیشنهاد. شاید هنوز سِمتی که داری برات زیاده که تفاوت این دو رو نمی‌دونی!
    رابین در جواب او با آرامش لب به سخن گشود:
    - جمله‌هایی مثل «عملی غیر از ایجاد صلح از طرف من خلاف دستورات امنیتیه» و یا «شما اجازه‌ی سرپیچی از دستور رتبه‌های بالاتر از خودتون رو ندارین» به نظر دستور حکومتی نمی‌رسن. هر دوی اونا واقعیت‌هایین که توی قانون و توی همه‌ی شرایط تعریف شده‌ن؛ پس دلیلی برای محکوم‌کردن جناب بنجامین وجود نداره. ‌تنها موضوع موجود این هست که عالی‌جناب با این پیشنهادها مخالفت کنن که این بحث کاملاً بسته بشه.
    کرنلیوس رو به وزیر کرد و با اخمی سطحی پرسید:
    - این جمله‌هاییه که به کار برد؟
    وزیر سکوت کرد. کرنلیوس با صدای بلندی که رگه‌های خشم در آن دیده‌ ‌می‌شد، صورتی که از عصبانیت ملتهب به نظر‌ ‌می‌رسید و ابروهایی که چشم باریکش را پوشانده بودند، رو به بقیه‌ی افراد کرد:
    - چند نفر تأیید‌ ‌می‌کنن که جمله‌هایی که اسفونفورد گفت، مشابه جمله‌های بنجامینن؟
    هیچ‌کس از جایش تکان نخورد. کرنلیوس دوباره تکرار کرد:
    - هیچ‌کس؟
    در این موقع یک نفر از جایش برخاست. در پی آن شخص دیگر و همین‌گونه بود که آخرین نفر، آن وزیر نزدیک به کرنلیوس که از ابتدا بحث را شروع کرده بود‌، با صورتی که به سرخی‌ ‌می‌رفت و رگه‌های متورم چشمش که خوبی قابل مشاهده بود‌ند، از جا برخاست. ادوارد نفسی از سر راحتی کشید. حداقل الان را ر‌هایی یافته بود. اما حرف کرنلیوس باعث شد به خاطر بیاورد که هنوز تا به ر‌هایی رسیدن راه درازی مانده است.
    - با این حساب من از این جلسه استفاده‌ و این پیشنهاد از جانب بنجامین رو رد‌ ‌می‌کنم.
    ادوارد، شتابان و با لبخندی که به‌سختی خود را در پشت لب‌های گوشتی بنجامین مخفی کرده بود‌، گفت:
    - اما عالی‌جناب بهتر نیست اول پیشنهاد رو به صورت کامل بشنوین و بعد با اون مخالفت کنین؟
    کرنلیوس که به نظر کلافه‌ ‌می‌رسید، گفت:
    - به قدر کافی شنیدم.
    ادوارد با احترام و چرب‌زبانی، دست پشت کمرش برد و پاسخ داد:
    - اما در طول این مدت ‌تنها داشتیم درمورد محکوم‌کردن من صحبت‌ ‌می‌کردیم. پس شما حتی این پیشنهاد رو یه بار هم از زبون خود من نشنیدین. شاید بعد از شنیدنش نظرتون نسبت به بی‌گناهی من عوض بشه.
    کرنلیوس با حرکت سرش و کلافگی و خستگی‌ای که در چشمان خمـار و سر تکیه‌داده‌شده به دستش بود، گفت:
    - ادامه بده.
    از چهره‌ی پیران جمع مشخص بود این جمله به کامشان خوش نیامده‌؛ اما ادوارد فرصت را غنیمت شمرد و سر این ریسمان طولانی را به دست گرفت. با اعتمادبه‌نفس و لبخند مرموزی شروع کرد:
    - قربان موافقت با دستور... آه نه! من رو به‌خاطر اشتباهم ببخشید!
    سپس اندکی سکوت کرد و دستان در هم گره‌شده‌اش را زیر چانه‌اش قرار داد و دوباره بحث را آغاز کرد.
    - داشتم‌ ‌می‌گفتم. موافقت با پیشنهاد این سفیر‌ها یعنی پذیرفتن تسلیم برای ما. این به این معنیه که ما حتی نمی‌تونیم از بانو بریاتا محافظت کنیم. بذارین از شما بپرسم حاضرین به این ذلالت تن بدین؟
    کرنلیوس با اخم‌هایی درهم‌رفته پاسخ داد:
    - منتظر شنیدن پیشنهادتم.
    ادوارد سری تکان داد:
    - و اما پیشنهاد من. ما‌ ‌می‌تونیم از این مشکل برای رشد و رسیدن به خودکفایی استفاده کنیم. تو این کشور همه‌ی مواد اولیه‌ی لازم وجود داره. کاری که باید بکنیم، اینه که با پیداکردن طراح‌ها و افراد فنی و همچنین افزایش نیروی کار‌، تولید مایحتاج خودمون رو شروع کنیم. از همین ابتدا هم اسلحه تا نیازی به رابـ ـطه‌ی بیشتر با بلک گاردن نداشته باشیم.
    کرنلیوس با لبخند تمسخرآمیزی، اندکی خودش را روی صندلی کارشده‌ی سلطنتی‌اش جلو کشید و گفت:
    - رؤیای زیباییه، اما چه فایده که هیچ کاربردی نداره؛ به‌خصوص تا اون موقعی که ما نیروی کار نداریم.
    ادوارد با آرامش و بدون توجه به طعنه‌ی کرنلیوس، پاسخ داد:
    - چرا نداریم؟ ما نیروی زنِ بیکار زیاد داریم. چرا به اونا کاری ندیم؟ خط تولید رو به دستشون‌ ‌می‌سپریم و از اونجایی که خودم هم خوب‌ ‌می‌دونم اسلحه‌ساز قابلی نداریم، به دنبال یه همچین کسی همه‌جا رو‌ ‌می‌گردم و هر جور که شده، افرادی که بتونن این کار رو کنن پیدا‌ ‌می‌کنم.
    کرنلیوس دوباره گفت:
    - جناب بنجامین شما که باید بهتر بدونی استفاده از نیروی زن در این کشور خلاف قوانین و مقررات و همچنین خلاف اعتقاداته. پس دراین‌باره این بحث تموم‌شده‌ست.
    ادوارد با پافشاری بیشتر و این بار بدون آن لبخند محو گوشه‌ی لبش گفت:
    - نه هنوز تموم نشده. در این مرحله شما یه حق انتخاب دارین. انتخاب اینکه با فکرکردن به قوانین و مقررات دختر و کشورتون رو از دست بدین یا با استفاده از پاگذاشتن روی بعضی قوانینِ اشتباه‌، دختر و کشورتون رو نجات بدین.
    کرنلیوس با خشم تکرار کرد:
    - هیچ دستوری مبنی بر استفاده از نیروی زن قرار نیست از جانب من صادر بشه. پس این یه قضیه‌ی پایان‌یافته‌ست.
    ادوارد خود را عصبی نشان داد و دستی در مو‌های جوگندمی و مجعد بنجامین کشید. همان‌گونه که ایستاده بود، با پای راستش ضرب گرفت و دست در جیبش کرد.
    - پس لااقل به یه خواهش من جواب مثبت بدین.
    کرنلیوس با کلافگی‌ای که در تک‌تک حالاتش مشخص بود، گفت:
    - ‌می‌شنوم.
    - اگر ممکنه‌ ‌می‌خواستم من رو توی فعالیت‌هایی که به خودم مربوطه، آزاد بذارین. ممکنه بخوام خدمتکار یا کسی رو برای خودم اختیار کنم. هرچند که بهتون اطمینان‌ میدم دیگه به این مسئله کاری ندارم.
    کرنلیوس که ‌تنها دلش‌ ‌می‌خواست این بحث سریع‌تر تمام شود، موافقت کرد.
    - در این باره تا موقعی که خلاف قوانین عمل نکنی، مشکلی نیست.
    پس از تشکر ادوارد، کرنلیوس با بالاآوردن دستش ختم جلسه را اعلام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    به‌محض ورودش به اتاق‌خواب، زانوهایش شل و بی‌جان شده و تحمل وزنش برای آن استخوان‌ها سخت شد. عضلاتش سنگین شدند و روی زمین نشست. آلافونس با نگرانی به او نگاه کرد.
    - حالت خوبه؟
    ادوارد لبخند بی‌جان، اما شادمانی بر صورت رنگ‌پریده‌ی بنجامین نشاند.
    - آره. احتمالاً از استرس فشارم بالا پایین شده.
    سپس قهقهه‌ای زد.
    - خیلی باحال بود. مدت‌ها بود این‌جوری خوش نگذشته بود. من یه چیزی‌ ‌می‌گفتم، اون یه چیزی‌ ‌می‌گفت. هه! خیلی خفن بود.
    آلافونس با تردید او را‌ ‌می‌نگریست که صدایی از ‌پشت‌سر، باعث جلب توجهش شد. کیت گوشه‌‌ی میز را گرفته، روی زمین زانو زده و سرش پایین بود. ادوارد از جا برخاست و آلافونس، شتابان به‌سمت او رفت‌.
    - حالتون خوبه؟
    قطرات اشک از چشمان عسلی خیسش که حال گویی دور مردمک چشمش هاله‌ای از رنگ سبز شکل گرفته بود‌، بر گونه‌اش جاری شد و به زمین افتاد. با صدای نازک، دخترانه و بغض‌آلودش گفت:
    - خیلی ترسیدم. اگه اتفاقی برای جناب بنجامین‌ ‌میفتاد، باید چی‌کار‌ ‌می‌کردم؟ ممکن بود براشون حکم سنگینی رد کنن.
    و هق‌هقش به هوا برخاست. ادوارد با تعجب به او نگاه کرد.
    - یعنی دلیل این حال‌وروزت اینه که نگران بنجامین بودی؟
    آلافونس با چشمان غم‌گرفته‌اش که کیت را زیرنظر داشت، با صدای محزونی پاسخ داد:
    - بانو کیت برای جناب بنجامین ارزش زیادی قائلن.
    سپس به کیت کمک کرد تا بلند شود و ‌درحالی‌که به ادوارد احترام‌ ‌می‌گذاشت، گفت:
    - من‌ ‌می‌برمشون. شما هم بهتره استراحت کنین. مطمئناً خسته‌این.
    ادوارد خمیازه‌ای کشید.
    - آره‌، ‌می‌خوابم.
    پس از شنیدن این حرف، آلافونس همراه با کیت از اتاق خارج شدند. ادوارد دستی به مو‌های مجعد و صورت گرد بنجامین کشید و به حمام رفت. پس از دوشی که گرفت، لباس‌های گشاد و راحتی به تن کرد و خود را روی تخت انداخت. چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    صندلی عقب اندکی سفت بود، اما با این وجود احساس راحتی را برایش القا‌ ‌می‌کرد. اندکی غلت زد و سر جایش نشست. همان سیب سرخ در آن دستان سپید و همان صدای خنده. این نوار بار دیگر روی دور تکرار گذاشته شده بود!
    با این وجود که به‌خوبی‌ ‌می‌دانست این ‌تنها یک خاطره از گذشته است، اما نمی توانست مانع از این احساس شعف و شادی بسیار در دلش شود. همان احساسی که پسربچه‌ی ده‌ساله پس از موفقیتی بزرگ نسبت به جثه‌ی کوچکش به آن دست یافته بود. پس از ده سال، به سفری سه‌نفره رفته بودند.
    با ذوق به بیرون نگاه کرد. جاده در کناره‌های کوه بود و کوه‌های رسوبی مقابلش رنگ‌ووارنگ در مقابلش دیده‌ ‌می‌شدند. تکه سیب پوست‌کنده را از مادرش گرفت. چه لبخند زیبایی! حس دلتنگی در وجودش خانه کرد. آنجا بود، اما بسیار دور؛ دوری که با تمام وجود حس‌ ‌می‌کرد. سایه‌ی سیاهی دورشان خیمه زده بود؛ اما دلش‌ ‌می‌خواست همین‌گونه بماند تا از این لبخند استفاده کند. حتی اگر سراب باشد، حتی اگر این آب جای سیرابی، تشنگی‌اش را افزایش دهد.
    سیب را به د‌هان برد، به‌آرامی جوید و طعمش را به جان و دل سپرد. خوب‌ ‌می‌دانست این سیب حکم شام آخر را دارد. صدای مردانه‌ای در گوشش پیچید؛ صدایی صاف و باصلابت، صدای قهرمان زندگی کودکی‌اش. چند وقت بود که این صدا را نشنیده بود؟ نُه سال؟ بغضی در گلویش پشت خوش‌حالیِ سراب‌گونه‌اش پنهان شده بود.‌ ‌می‌خواست، اما دیگر به خواسته او مربوط نبود. فرار دیگر ناممکن شده بود.
    ثانیه‌ای نگذشت که آن صدای آزاردهنده به گوش رسید، صدایی که معنایش را درک نمی کرد. د‌هان‌ها را درحال تکان‌خوردن‌ ‌‌می‌دید. مادر و پدرش با آن چهره‌های درهم فریاد‌ ‌می‌زدند. صدا‌ها را به‌وضوح‌ ‌می‌شنید. این زبان را بلد بود، اما مفهوم آن حرف‌ها را نمی‌فهمید. کششی او را به شیشه‌ی پنجره کوباند. درد در کمر و سرش پیچید. شتاب سقوط را به‌شدت حس‌ ‌می‌کرد. سعی داشت دستش را به هر جایی بگیرد و با تمام وجود آرزو‌ ‌می‌کرد این بار پایانی متفاوت در انتظارش باشد. یعنی ممکن بود؟ سرعت و شتاب کم شد و صدای کوبش ماشین به سطح آب در گوشش پیچید.
    آب، شتابان داخل‌ ‌می‌شد. دوباره کنترلی روی خود نداشت؛ فقط با تمام وجود ترسیده بود و آرزوی پایان را داشت. التماس به پایان‌ ‌می‌کرد. نمی‌خواست آخرین صحنه را ببیند. تا به خودش آمد، نفسش تمام شده بود. دیدش زیر آب تار بود و خطر را حس‌ ‌می‌کرد.
    چه اتفاقی درحال افتادن بود؟ جسم تیره و بزرگی را دید که به‌سمت سطح‌ ‌می‌رفت. خود را در دستان سفید او یافت. خماریِ شدیدی به سراغش آمده بود. دستان مادرش به‌سختی دور بازوهایش حلقه شده بود و او را بیرون‌ ‌می‌کشید. با تمام تلاش خود را به سطح‌ ‌می‌رساند. در چشمان مادرش نگاه کرد. لبخند دل‌نشینی بر لب داشت و با محبت او را‌ ‌می‌نگریست. آخرین کلمات را لب‌خوانی کرد:
    - عاشقتم ادوارد.
    با این وجود که زیر آب بود‌، صدای انفجار را شنید. آب قرمز بود و دیدش را تار‌ ‌می‌کرد. صورت مادرش را در دست داشت ولی صورتی که دیگر بر تنه‌ای سوار نبود. از‌ میان آن‌همه خون، آن لبخند خشک شده بود. هوشیاری‌اش کم و کمتر‌ ‌می‌شد. سر قطع‌شده‌ی مادرش را به سـ*ـینه‌اش فشرد.‌ اشکش به خون‌آلودگی آبِ خونی شد. با همان حال، با آغـ*ـوش باز پذیرای مرگ بود. خفگی دیگر برایش مهم نبود. این حس خفگی را برای رسیدن به او‌ ‌می‌پذیرفت. اما دستی که او را بالا کشید و...
    بریاتا شانه‌ی او را گرفته بود و تکان‌ ‌می‌داد. وقتی چشم باز برادرش را دید، با اضطراب به صورت خیس از عرق او چشم دوخت. نوری در نگاهش نبود و انگار چشم یک مرده را‌ ‌می‌نگریست. حتی تقریبا‌ً ‌می‌توانست بگوید که نفس نمی‌کشد. با فریاد صدایش کرد:
    - ادوارد!
    ادوارد ناگهان تکان سختی خورد و هوا را به درون شُش‌های بنجامین کشید. به‌سختی نفس‌نفس‌ ‌می‌زد و بدنش به لرزه افتاده بود. دستان بنجامین بازوان بریاتا را به شدت فشردند. نگاهش را چرخاند تا از مکانش مطلع شود. هنوز در همان جنون بود! نگاه نگران بریاتا را دید. با همان نفس‌نفس و صدایی که به‌سختی در‌می‌آمد گفت:
    - مشکلی نیست، خوبم.
    بریاتا سری تکان داد و همان‌گونه که او را‌ ‌می‌نگریست، روی تخت نشست. نگاه نگرانش که در نظر ادوارد بسیار کمیاب بود را به تک چشم بنجامین که مردمکش بیش از حد معمول بزرگ شده و نقره‌ایِ چشمانش را به سیاهی‌ ‌می‌برد، دوخت.
    - ترسوندیم!
    ادوارد که حالش جا آمده و نفس‌نفس‌های تندش اندکی آرام گرفته بود، گفت:
    - همه خواب بد‌ ‌می‌بینن. کاری داشتی اومدی؟
    - حال تو رو دیدم یادم رفت چی‌کار داشتم.
    نگاهش را روی صورت رنگ‌پریده و دستان لرزان بنجامین گرداند.
    - زیاد خوب به نظر نمی‌رسی.
    از جایش بلند شد و ادامه داد:
    - ‌می‌خوای یه وقت دیگه بیام؟
    ادوارد سری تکان داد.
    - نه خوبم. تو اتاق کارم منتظرم باش. یه آبی به سر و صورتم‌ ‌می‌زنم‌ میام.
    بریاتا با وجود اینکه از لفظ ادوارد خوشش نیامده بود، اما سکوت را بر شروع بحثی جدید و به بی‌فایدگی قدیم ترجیح داد.
    - باشه. زود بیا.
    با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت. ادوارد ماند و خودش. قلبش بار دیگر از یادآوری این خاطره‌ی تلخ فشرده شد. خاطره‌ای که از پس آن دنیا بر سرش خراب شد. لحظاتی را که حال مقصر این جنون نابه‌هنگامش‌ ‌می‌شمرد و چه جالب بود که از این تقصیر رضایت داشت! برای خودش نیز جالب به نظر‌ ‌می‌رسید. آن‌چنان از زندگی‌ای که داشت بیزار بود که با تمام مسائل، به این جنون عشق بورزد.
    حدود ده دقیقه بعد ادوارد در هیبت بنجامین با مو‌هایی شانه‌زده و مرتب‌، پیراهنی صورتیِ روشن با یقه‌ی کارشده‌، همراه با شلوار و کرواتی قهوه‌ای و کفش آکسفورد کارشده روی مبلی مقابل بریاتا نشسته بود.
    - کاری داشتی؟
    بریاتا همان‌گونه که با همان دامنِ پوشیده و بلند حریر آبی‌رنگ که بسیار با پیراهنش متناسب بود، نشسته بود، پا روی پای دیگرش انداخت.
    - باید با‌هات حرف‌ می‌زدم.
    اندکی سکوت کرد و ادامه داد:
    - ‌میرم سر اصل مطلب.‌ ‌می‌خوام بپرسم تا کِی‌ ‌می‌خوای به این کارهای احمقانه‌ت ادامه بدی؟
    ادوارد ابرویی بالا انداخت.
    - این کارهای احمقانه که به نفع توئه. مگه اینکه بخوای با یه پیرمرد ازدواج کنی که اگر این‌طوره، زودتر بگو تا دستتون رو تو دست هم بذاریم.
    بریاتا سری تکان داد و با لحنی ملامت‌گر گفت:
    - ببین، این کار‌های تو فقط داره اوضاع رو بدتر‌ ‌می‌کنه؛‌ نه‌‌تنها برای من‌، بلکه حتی برای وضعیت بنجامین.
    ادوارد با بی‌خیالی دستان بنجامین را به ‌پشت‌سرش برد و به آن‌ها تکیه داد.
    - برام مهم نیست. قبلاً اتمام‌حجت کردیم که من هر کاری که باعث خوش‌گذرونیم باشه رو انجام‌ میدم.
    بریاتا پوزخند عصبی‌ای زد.
    - آدم جلوی این رویی که تو داری، به‌وضوح کم‌ میاره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <sonnet>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/26
    ارسالی ها
    344
    امتیاز واکنش
    2,436
    امتیاز
    474
    ادوارد پوزخندی زد و با لبخند گفت:
    - منظورت خودت که نیستی، نه؟ این یعنی من به هدفم به همین زودی رسیدم؟
    بریاتا از روی حرص دندان‌هایش را روی هم فشرد و نگاهش را به سمت دیگری معطوف کرد. ادوارد با حالت حق‌به‌جانبی ادامه داد:
    - البته درکت‌ ‌می‌کنم. دوست داری تو هم کمکی کرده باشی. به‌هرحال ماشالا دختر خانومی هم هستی و خوش‌بَرورو. به چشم خواهری مشخصاً.
    بریاتا با لبان درشتی که از تعجب از هم فاصله گرفته بودند، به او نگاه کرد. تواناییِ زدن هیچ حرفی را نداشت. ادوارد خنده‌ی ریزی کرد و ادامه داد:
    - قیافه‌ت رو باید ببینی! از این مسخره‌بازی‌ها که بگذریم، جدی به یه مقدار کمک احتیاج دارم.
    بریاتا ‌درحالی‌که با خشمِ بسیار، چشمان کشیده‌اش را روی هم‌ ‌می‌فشرد و فک نه‌چندان گِردش را منقبض کرده بود‌، از جا برخاست.
    - روت رو برم!
    راهش را به‌سمت در کج که صدای ادوارد نظرش را جلب کرد:
    - جنبه‌ی یه‌کم شوخی رو داشته باش.خب‌ ‌‌میگمت کمک‌ ‌می‌خوام. ول‌ ‌می‌کنی‌ میری؟ بدبخت شوهر آینده‌ت!
    بریاتا با تعجب رویش را به سمت او برگرداند.
    - باورم نمیشه! نمی‌خوای تمومش کنی؟ یعنی واقعاً لازمه یه شکایت‌نامه به‌خاطر گستاخیت تنطیم کنم تا سرت بالای دار بره؟
    ادوارد دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد و ‌درحالی‌که به‌سختی خنده‌اش را کنترل‌ ‌می‌کرد، گفت:
    - نه، من غلط بکنم! بفرمایید لطفاً.
    بریاتا نفسش را بیرون داد و دوباره روی مبل نشست و دست به سـ*ـینه شد. ادوارد این بار با جدیت شروع به صحبت کرد:
    - بابت این حرف‌هام ببخشید. فقط برای شوخی بود. از این حرف‌ها که بگذریم، لازم دارم که یه چیز‌هایی درمورد رابین اسفونفورد بدونم.‌ ‌میشه کمکم کنی؟
    بریاتا نیز با جدیت پاسخ داد:
    - مثلاً چی؟
    - سنش، سِمَتش، اخلاقیاتش، رابـ ـطه‌ش با بنجامین و حتی خودت، خونواده‌ش و از این قبیل مسائل.
    بریاتا نفس عمیقی کشید. دستانش را روی دامن ظریفش گذاشت و سخن را آغاز کرد:
    - رابین اسفونفورد الان بیست‌ویکی-دوسالشه. تقریباً وقتی که بچه بود، هم‌بازی بنجامین بود. درواقع پدرش اون موقع نخست‌وزیر بود و به‌علت دلایل فامیلی، خانواده‌ی ما نسبتاً خیلی بهشون نزدیک بود تا شش-هفت سال پیش که وزیر برکنار و رابـ ـطه‌ها هم قطع شد. البته اتفاقات دیگه‌ای هم افتاد. پسر فوق‌العاده باهوشیه. با این سن کمش به این سرعت به سِمَت فرماندار و مسئول اسلحه‌خونه‌ی هرچند خالی رسیده. البته نسبت‌های خانوادگی و پدرش هم تو به اینجا رسیدنش بی‌تأثیر نبودن، ولی کلاً بااستعداده. این اواخر بنجامین با‌هاش تا حدودی‌ ‌میشه گفت سرد برخورد‌ ‌می‌کرد، ولی نه اینکه آدم بدی باشه. احتمالاً دلایل خودش رو داشته.
    اندکی سکوت کرد و ادامه داد:
    - چیز دیگه ای‌ ‌می‌خوای بدونی بپرس.
    ادوارد سری تکان داد.
    - نه، خوب بود. ممنون. فقط این نشان‌هایی که روی شونه‌هاشونه، مربوط به سِمَتشونه؟
    بریاتا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داده و با همان جدیت ادامه داد:
    - بله درسته. وزرا لباس‌های آبی نفتی دارن و نشانشون روی سـ*ـینه‌شون قرار‌ ‌می‌گیره. فرمانده‌ها لباساشون مشکی‌رنگه و نشانشون روی شونه‌شون که به ترتیب اندازه و تعداد نشان‌ها، متفاوته. تو زمان نشستن هم با توجه به رتبه‌بندی‌ ‌می‌شینن که مثلاً تو یا من در صدر اونا قرار‌ ‌می‌گیریم و پدرم در صدر ما.
    با زدن این حرف‌ها اندکی سکوت کرد و با دیدن سکوت ادوارد و دستِ به زیر چانه رفته و چهره‌ی خیره و متفکر بنجامین، گفت:
    - ‌میشه بپرسم این اطلاعات رو برای چی‌ ‌می‌خواستی؟
    ادوارد سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - منظورش از اون کمکی که کرد رو باید بفهمم. به علاوه‌ی این، مهره‌ی به‌دردبخوری به نظر‌ ‌می‌رسه.
    بریاتا ‌درحالی‌که بر‌می‌خاست، گفت:
    - بهتره تو انتخاب افراد دوروبرت دقت کنی. با من کار دیگه‌ای نداری؟
    ادوارد نیز از جایش برخاست.
    - نه و مرسی که بیدارم کردی.
    بریاتا د‌هانش را برای پرسش درمورد این تشکر عجیب ادوارد گشود که ادوارد با ادامه‌ی حرفش مانعش شد:
    - کیت رو از کجا پیدا کنم؟
    - باید همین اطراف باشه.‌ ‌می‌فرستمش اتاقت.
    با این حرف رویش را برگرداند و از اتاق خارج شد.
    ***
    درگ جوان مقابل اولین شاهکار خود نشسته است و معلم هنر که دختر جوانیست، درحالی‌که دست بر شانه‌اش گذاشته، با او صحبت‌ ‌می‌کند:
    - واو! عالیه! درگ تو یه هنرمند بزرگی و حتماً باید رشته‌ی هنر بری.
    لبخند زیبایی بر لب درگ دیده‌ ‌می‌شود. با همان لبخند، چشم در چشم معلم جوان‌ ‌می‌دوزد.
    - ممنونم خانوم تامسون.
    صدای مردانه‌ای از ‌پشت‌سر تامسون به گوش‌ ‌می‌رسد. فرد جدید درحالی‌که صحبت‌ ‌می‌کند، روی صحنه‌ ‌می‌رود.
    - خانوم سارا؟ مزاحم وقتتون نیستم؟
    تامسون به تازه‌وارد لبخند گرم و دل‌نشینی‌ ‌می‌زند.
    - به‌هیچ‌وجه! خوش‌حالم که اینجایی برایان. مطمئنم تو دنیا توی امر نقاشی کسی به پای تو نمی‌رسه. اما‌ ‌میشه ازت خواهش کنم که...
    تابلو را از مقابلش بر‌می‌دارند و به صحنه‌ی بعدی منتقل‌ ‌می‌کنند. در این صحنه درگ را‌ ‌می‌بینیم که مقابل افراد کت‌وشلوارپوش و شیک ایستاده است. با لبخند، گاه‌گاهی نقاشی را نگاه‌ و با آن افراد درمورد آن صحبت‌ ‌می‌کند.
    - بله. حدود دو ماه کشیدنش وقت گرفت.
    - ایده‌ی این نقاشی از کجا نشأت گرفت؟
    درگ نگاهی به معلم نقاشی‌اش که آن‌طرف‌تر ایستاده و پشتش به اوست‌، می‌کند.
    - شاید از اولین کسی که من رو مجذوب خودش کرد.
    صدایی نظرش را جلب‌ ‌می‌کند. صدا مختص یک پیرمرد است.
    - نقاشی زیبایی کشیدی پسر جوان.
    - ممنونم آقا.
    سپس دوباره به نقاشی چشم‌ ‌می‌دوزد.
    - این آخرین کار‌های من تو این دبیرستانه.
    پیرمرد کارتی زیبا و زرین را مقابل چشمان درگ‌ ‌می‌گیرد. درگ با تعجب به کارت نگاه‌ ‌می‌کند و با دو دست، با احتیاط آن را در دستانش‌ ‌می‌گیرد.
    - این...
    پیرمرد‌ ‌می‌گوید:
    - من تو رو به کمپانی خودم دعوت‌ ‌می‌کنم، کمپانی هنری پروانه. اگر قبول کنی و بیای، مطمئنم آینده‌ی خوبی در انتظارته. لازمه دقت داشته باشی که این شانس‌ها ‌تنها یک بار در خونه‌ی آدم رو‌ می‌زنه.
    تامسون با ذوق به او نزدیک‌ ‌می‌شود و‌ ‌می‌گوید:
    - درگ من بهت افتخار‌ ‌می‌کنم!
    درگ با خجالت سرش را پایین‌ ‌می‌آورد.
    - اگر کمک‌های شما نبود، من به اینجا نمی رسیدم.
    - این حرف رو نزن. همه‌ش حاصل تلاش و استعداد خودته.
    تامسون از صحنه خارج‌ و نگاه دنبال‌گر درگ، بدرقه‌ی راهش‌ ‌می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا