- عضویت
- 2019/03/26
- ارسالی ها
- 344
- امتیاز واکنش
- 2,436
- امتیاز
- 474
راهروی مدرسه شلوغ بود و پسران دبیرستانی در حال رفتوآمد در آن بودند. هر دوی آنها پشت در اتاق مدیر ایستاده بودند. اریک با زدن در، انتظار را به پایان رساند.
دفتر مدیر اتاقی کوچک همراه با یک پنجره و میز چوبی قدیمی بود که مدیر میانسال در پشت آن قرار گرفته بود. با واردشدن اریک و بنجامین، سرش را بالا آورد و به آن دو نگاه کرد.
- گفته بودم بیاین برای اینکه هیچ نمرهی کلاسیای ندارین. حتی اگر امتحان ورودی هم قبول شین، نمره انضباطتون خیلی کمه.
بنجامین و اریک هر دو برای شنیدن ادامهی حرفهای مدیر به او چشم دوختند. مدیر ادامه داد.
- برای اینکه بتونم نمره انضباط بهتون بدم، باید یه فعالیت پرورشی انجام بدین. خوشبختانه امروز یه بخشنامه فرستاده شد که از ما خواستن چندتا دانشآموز رو برای یه تئاتر بفرستیم. تئاترش مربوط به دانشگاهه و اگر داخلش فعالیت کنین، بهتون یه نمره انضباط قابلقبول میدم.
اریک و بنجامین هر دو با تعجب مدیر را مینگریستند که اریک گفت:
- ببخشید آقا، ولی نمیشه جای تئاتر کار دیگهای بکنیم؟
مدیر که به نظر از این حرف اریک خوشش نیامده بود، اخمهایش را در هم برد و با اعتراض گفت:
- دارم بهتون یه فرصت عالی میدم، اونوقت میخوای ردش کنی بچه؟
صدای زنگ شنیده شد. مدیر با اخم به آن دو نگاه کرد.
- میخواین انجامش بدین یا نه؟
بنجامین که موقعیت را مناسب نمی دید، سری تکان داد.
- بله آقا. فقط کِی و کجا؟
مدیر با همان چهرهی عبوس ادامه داد.
- تئاتر هفتهی دیگه نه، هفتهی بعدش روز جمعهست. یعنی میشه حدود ده روز دیگه. تا اون موقع باید هر وقت که میخوانتون، بعد مدرسه برین اونجا. حالا هم برین که اگه معلم رفت، برای ورودتون نامه نمیدم.
هر دو با عجله از اتاق مدیر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. هنوز زیاد جلو نرفته بودند که بنجامین ناگهان در جایش متوقف شد. نفسش به شماره افتاد و تمام صورتش در هم تنیده شد. اریک سراسیمه به او نگاه کرد.
- چته؟ الان برای معلم لابد باید شعر هم بخونیم!
بنجامین دستی بر پهلوی ادوارد کشید و درحالیکه همچنان خمیده بود و نفسنفس میزد، به چهرهی نگران و مضطرب اریک نگاه کرد.
- از دیروز دردش ولم نکرد.
اریک با تعجب و ابروهای بالا و پایین به چهرهی رنگپریده و زرد ادوارد نگاه کرد.
- یعنی چی؟ اینقدرها که اون زن سنگین نبود که اینجوریت کنه!
بنجامین تنها شانههایش را به نشانهی ندانستن بالا انداخت و با جملهی «عجله کن»، هرچند سخت، راهی کلاس شدند. آن زنگ به هر سختیای که بود تمام شد. بنجامین از درد به خود میپیچید، ولی به روی خود نمیآورد. تنها کاری که توانست برای بهترشدنش کند، استفاده از کپسولی بود که روز قبل تعدادی از آن را از سوزان گرفته بود و باعث شد تا هنگام تعطیلی مدرسه، اندکی آرام شود.
زنگ پایان به صدا درآمد. اریک رو به بنجامین کرد:
- وقت داری بریم برای همین تئاتره؟
بنجامین سری تکان داد:
- یک ساعت و نیم تا شروع شیفت کاریم وقت دارم.
اریک با نگرانی نگاهی به چهرهی لاغر و رنگپریدهی ادوارد کرد. ابروهای قهوهای و پرپشتش را بالا داده بود. چشمان تیرهاش اینگونه بهتر دیده میشدند.
- مطمئنی حالت خوبه؟
بنجامین لبخند کمرنگی روی لب ادوارد نشاند.
- آره. الان بهترم.
از مدرسه بهسمت ایستگاه اتوبوس راه افتادند. مسیر کوتاه و کمهزینهای بود که تنها در هنگام تعطیلیِ مدرسه پسرانه، رو به شلوغی میرفت. اریک رو به ادوارد کرد:
- دیدی حالت خوب نیست برو دکتر.
- دکتری رو میشناسی که هزینهش هم زیاد نشه؟
اریک سری تکان داد.
- آره. یه دکتر هست همون نزدیکهای خونهی ما. آدم خیرخواهیه و کلاً پول ویزیتهاش کمه، اما اگه کسی نداشته باشه هم کلاً ازش پول نمیگیره. میخوای فردا یه سر برو.
بنجامین تأیید کرد.
- آره. با این دردی که من دارم، نمیشه به همین راحتی از کنارش رد شد. باید بفهمم مشکلم چیه.
اریک زیرلب گفت:
- فقط امیدوارم اون چیزی که من فکر میکنم نباشه. هر چیزی بهجز اون!
بنجامین با تردید به او نگاه کرد. نگاه اریک رنگ غم و نگاه بنجامین رنگ پرسش به خود گرفته بود. چشمان قهوهای اریک که زمین را هدف گرفته بودند و فک منقبضش، نشان از خبر خوبی نمیدادند.
- چه مشکلی؟
اریک سری تکان داد. صورتش میخندید، اما نگاهش بازگوی نگرانیاش بود.
- ولش کن، مهم نیست. تو اینجور آدمی نبودی.
بنجامین با ابروهای بالا و پایین که چشمان عسلی و کشیدهی ادوارد را بهتر به چشم میآورد، پافشاری کرد. احساس خطر در دلش جدیتر از آن بود که بتواند به همین راحتی از این لحن محزون و نگران اریک بگذرد.
- باید بدونم اریک، پس درست بگو ممکنه چه مرگم باشه.
اریک گویی که طاقتش تمام شده باشد، مشت دستانش را از هم باز کرده و حرفی که مدتها بر دلش سنگینی میکرد را تقریباً با داد رهاییدهنده و شلیککنندهی کلماتش به زبان آورد:
- ممکنه معتاد باشی!
بنجامین زیرلب و با اخم تکرار کرد:
- معتاد؟
صورت و لحن اریک مانند قبل نبود. صورت برافروخته، چشمان مؤاخذهگر و عصبیاش، اتهام به دامن ادوارد میبستند.
- آره خب. یه نگاه به خودت بنداز! پوست رو استخونی و رنگت پریده. همیشه هم برای پدرت مواد جور میکردی. حالا هم که بدندرد ولت نمیکنه.
سر بنجامین به دوران افتاده بود و با تمام توان قصد به انکار داشت.
- نه! نه! امکان نداره! ادوارد معتاد نبوده. نمیتونه درست باشه.
اریک با تعجب و بهتزده از این طرز حرفزدن ادوارد، با چهرهای که حال در کنار عصبانیت، ابروهای بالا و پایین و سر کجشدهی ناشی از تردیدش هم به آن اضافه شده بود، پرسید:
- ببینم چرا سومشخص درمورد خودت حرف میزنی؟
بنجامین که انگار تازه موقعیتش را به خاطر آورده باشد، نفسهای تندشده از استرسش را کنترل کرد، نگاهش را از نگاه تیز اریک دزدید و به مِنومِن افتاد.
- هی... هیچی حواسم نبود.
و برای عوضکردن بحث گفت:
- چرا امروز با موتور نیومدی؟
اریک با چشمانش او را کاوید و تصمیم به تمامکردن این بحث گرفت.
- بنزین گرونه. هرازگاهی اتوبوس بهصرفهتر به نظر میرسه.
اما این فکر که ممکن است ادوارد معتاد بوده باشد، چون خورهای به جان فکر بنجامین افتاده بود و از این میترسید که دنیایش را در دست شخصی بسیار نالایقتر از خودش رها کرده باشد. این فکر باعث شکلگرفتن جوانهای از تنفر در گوشهی دلش شد.
به دانشگاه رسیدند و پرسانپرسان انجمن فیلم و تئاتر را که دقیقاً مقابل سالن اجرا بود، پیدا کردند. هنگامی که رسیدند، تنها یک دختر مو بلوند در آن اتاق کوچکِ متشکل از یک میز کار و چند صندلی دیده میشد. داخل رفتند. دختر سرش پایین بود و چیزهایی یادداشت میکرد. با ورود آن دو سرش را بالا آورد.
- میتونم کمکتون کنم؟
اریک ساکت بود، پس بنجامین اندکی جلوتر رفت و مؤدبانه گفت:
- از مدرسه پسرونه اومدیم. مدیر ما رو فرستادن و گفتن که بخشنامهای مربوط به تئاتر فرستاده شده.
دختر از جایش برخاست. اینگونه چشمان سبزش خیلی بهتر به چشم میآمد. صورت بانمک با قدی متوسط داشت. صاف پشت میزش ایستاد و با لبخند ملایمی گفت:
- خوب شد اومدین. به کمک دو نفر احتیاج داشتیم. من کریستینا دووان هستم، دانشجوی روانشناسی و هماهنگکنندهی بخشی از کارهای این تئاتر و همچنین بازیگر این نمایش.
بنجامین زیرلب گفت:
- خوشوقتم.
دفتر مدیر اتاقی کوچک همراه با یک پنجره و میز چوبی قدیمی بود که مدیر میانسال در پشت آن قرار گرفته بود. با واردشدن اریک و بنجامین، سرش را بالا آورد و به آن دو نگاه کرد.
- گفته بودم بیاین برای اینکه هیچ نمرهی کلاسیای ندارین. حتی اگر امتحان ورودی هم قبول شین، نمره انضباطتون خیلی کمه.
بنجامین و اریک هر دو برای شنیدن ادامهی حرفهای مدیر به او چشم دوختند. مدیر ادامه داد.
- برای اینکه بتونم نمره انضباط بهتون بدم، باید یه فعالیت پرورشی انجام بدین. خوشبختانه امروز یه بخشنامه فرستاده شد که از ما خواستن چندتا دانشآموز رو برای یه تئاتر بفرستیم. تئاترش مربوط به دانشگاهه و اگر داخلش فعالیت کنین، بهتون یه نمره انضباط قابلقبول میدم.
اریک و بنجامین هر دو با تعجب مدیر را مینگریستند که اریک گفت:
- ببخشید آقا، ولی نمیشه جای تئاتر کار دیگهای بکنیم؟
مدیر که به نظر از این حرف اریک خوشش نیامده بود، اخمهایش را در هم برد و با اعتراض گفت:
- دارم بهتون یه فرصت عالی میدم، اونوقت میخوای ردش کنی بچه؟
صدای زنگ شنیده شد. مدیر با اخم به آن دو نگاه کرد.
- میخواین انجامش بدین یا نه؟
بنجامین که موقعیت را مناسب نمی دید، سری تکان داد.
- بله آقا. فقط کِی و کجا؟
مدیر با همان چهرهی عبوس ادامه داد.
- تئاتر هفتهی دیگه نه، هفتهی بعدش روز جمعهست. یعنی میشه حدود ده روز دیگه. تا اون موقع باید هر وقت که میخوانتون، بعد مدرسه برین اونجا. حالا هم برین که اگه معلم رفت، برای ورودتون نامه نمیدم.
هر دو با عجله از اتاق مدیر خارج شدند و شروع به دویدن کردند. هنوز زیاد جلو نرفته بودند که بنجامین ناگهان در جایش متوقف شد. نفسش به شماره افتاد و تمام صورتش در هم تنیده شد. اریک سراسیمه به او نگاه کرد.
- چته؟ الان برای معلم لابد باید شعر هم بخونیم!
بنجامین دستی بر پهلوی ادوارد کشید و درحالیکه همچنان خمیده بود و نفسنفس میزد، به چهرهی نگران و مضطرب اریک نگاه کرد.
- از دیروز دردش ولم نکرد.
اریک با تعجب و ابروهای بالا و پایین به چهرهی رنگپریده و زرد ادوارد نگاه کرد.
- یعنی چی؟ اینقدرها که اون زن سنگین نبود که اینجوریت کنه!
بنجامین تنها شانههایش را به نشانهی ندانستن بالا انداخت و با جملهی «عجله کن»، هرچند سخت، راهی کلاس شدند. آن زنگ به هر سختیای که بود تمام شد. بنجامین از درد به خود میپیچید، ولی به روی خود نمیآورد. تنها کاری که توانست برای بهترشدنش کند، استفاده از کپسولی بود که روز قبل تعدادی از آن را از سوزان گرفته بود و باعث شد تا هنگام تعطیلی مدرسه، اندکی آرام شود.
زنگ پایان به صدا درآمد. اریک رو به بنجامین کرد:
- وقت داری بریم برای همین تئاتره؟
بنجامین سری تکان داد:
- یک ساعت و نیم تا شروع شیفت کاریم وقت دارم.
اریک با نگرانی نگاهی به چهرهی لاغر و رنگپریدهی ادوارد کرد. ابروهای قهوهای و پرپشتش را بالا داده بود. چشمان تیرهاش اینگونه بهتر دیده میشدند.
- مطمئنی حالت خوبه؟
بنجامین لبخند کمرنگی روی لب ادوارد نشاند.
- آره. الان بهترم.
از مدرسه بهسمت ایستگاه اتوبوس راه افتادند. مسیر کوتاه و کمهزینهای بود که تنها در هنگام تعطیلیِ مدرسه پسرانه، رو به شلوغی میرفت. اریک رو به ادوارد کرد:
- دیدی حالت خوب نیست برو دکتر.
- دکتری رو میشناسی که هزینهش هم زیاد نشه؟
اریک سری تکان داد.
- آره. یه دکتر هست همون نزدیکهای خونهی ما. آدم خیرخواهیه و کلاً پول ویزیتهاش کمه، اما اگه کسی نداشته باشه هم کلاً ازش پول نمیگیره. میخوای فردا یه سر برو.
بنجامین تأیید کرد.
- آره. با این دردی که من دارم، نمیشه به همین راحتی از کنارش رد شد. باید بفهمم مشکلم چیه.
اریک زیرلب گفت:
- فقط امیدوارم اون چیزی که من فکر میکنم نباشه. هر چیزی بهجز اون!
بنجامین با تردید به او نگاه کرد. نگاه اریک رنگ غم و نگاه بنجامین رنگ پرسش به خود گرفته بود. چشمان قهوهای اریک که زمین را هدف گرفته بودند و فک منقبضش، نشان از خبر خوبی نمیدادند.
- چه مشکلی؟
اریک سری تکان داد. صورتش میخندید، اما نگاهش بازگوی نگرانیاش بود.
- ولش کن، مهم نیست. تو اینجور آدمی نبودی.
بنجامین با ابروهای بالا و پایین که چشمان عسلی و کشیدهی ادوارد را بهتر به چشم میآورد، پافشاری کرد. احساس خطر در دلش جدیتر از آن بود که بتواند به همین راحتی از این لحن محزون و نگران اریک بگذرد.
- باید بدونم اریک، پس درست بگو ممکنه چه مرگم باشه.
اریک گویی که طاقتش تمام شده باشد، مشت دستانش را از هم باز کرده و حرفی که مدتها بر دلش سنگینی میکرد را تقریباً با داد رهاییدهنده و شلیککنندهی کلماتش به زبان آورد:
- ممکنه معتاد باشی!
بنجامین زیرلب و با اخم تکرار کرد:
- معتاد؟
صورت و لحن اریک مانند قبل نبود. صورت برافروخته، چشمان مؤاخذهگر و عصبیاش، اتهام به دامن ادوارد میبستند.
- آره خب. یه نگاه به خودت بنداز! پوست رو استخونی و رنگت پریده. همیشه هم برای پدرت مواد جور میکردی. حالا هم که بدندرد ولت نمیکنه.
سر بنجامین به دوران افتاده بود و با تمام توان قصد به انکار داشت.
- نه! نه! امکان نداره! ادوارد معتاد نبوده. نمیتونه درست باشه.
اریک با تعجب و بهتزده از این طرز حرفزدن ادوارد، با چهرهای که حال در کنار عصبانیت، ابروهای بالا و پایین و سر کجشدهی ناشی از تردیدش هم به آن اضافه شده بود، پرسید:
- ببینم چرا سومشخص درمورد خودت حرف میزنی؟
بنجامین که انگار تازه موقعیتش را به خاطر آورده باشد، نفسهای تندشده از استرسش را کنترل کرد، نگاهش را از نگاه تیز اریک دزدید و به مِنومِن افتاد.
- هی... هیچی حواسم نبود.
و برای عوضکردن بحث گفت:
- چرا امروز با موتور نیومدی؟
اریک با چشمانش او را کاوید و تصمیم به تمامکردن این بحث گرفت.
- بنزین گرونه. هرازگاهی اتوبوس بهصرفهتر به نظر میرسه.
اما این فکر که ممکن است ادوارد معتاد بوده باشد، چون خورهای به جان فکر بنجامین افتاده بود و از این میترسید که دنیایش را در دست شخصی بسیار نالایقتر از خودش رها کرده باشد. این فکر باعث شکلگرفتن جوانهای از تنفر در گوشهی دلش شد.
به دانشگاه رسیدند و پرسانپرسان انجمن فیلم و تئاتر را که دقیقاً مقابل سالن اجرا بود، پیدا کردند. هنگامی که رسیدند، تنها یک دختر مو بلوند در آن اتاق کوچکِ متشکل از یک میز کار و چند صندلی دیده میشد. داخل رفتند. دختر سرش پایین بود و چیزهایی یادداشت میکرد. با ورود آن دو سرش را بالا آورد.
- میتونم کمکتون کنم؟
اریک ساکت بود، پس بنجامین اندکی جلوتر رفت و مؤدبانه گفت:
- از مدرسه پسرونه اومدیم. مدیر ما رو فرستادن و گفتن که بخشنامهای مربوط به تئاتر فرستاده شده.
دختر از جایش برخاست. اینگونه چشمان سبزش خیلی بهتر به چشم میآمد. صورت بانمک با قدی متوسط داشت. صاف پشت میزش ایستاد و با لبخند ملایمی گفت:
- خوب شد اومدین. به کمک دو نفر احتیاج داشتیم. من کریستینا دووان هستم، دانشجوی روانشناسی و هماهنگکنندهی بخشی از کارهای این تئاتر و همچنین بازیگر این نمایش.
بنجامین زیرلب گفت:
- خوشوقتم.
آخرین ویرایش: