کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
مردمک هایم را می‌چرخانم و وسایل سنتی و قدیمی ای که حسابی به دلم نشسته بودند را برانداز می‌کنم. کمی عرق بهارنارنج و بیدمشک برای مامان گل خریده ام. همیشه این چیزها را دوست داشت. چند عدد هم ظرف سفالی و خاتم کاری برای خانه مان... با چند سوغاتی دیگر.
سر می‌چرخانم و نگاه به چهره ی کلافه ی هستی می‌دهم. بی هدف و سرگردان مغازه ها را نگاه می‌کرد و هر چند دقیقه یک بار با چشم و ابرویش اشاره می‌کرد خرید کردن را بیخیال شوم و بریم. اهمیتی نمی‌دهم و به دیدن بقیه ی مغازه ها ادامه می‌دهم.
آریا که کنارش در حال راه رفتن بود با دین حال آشفته اش تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
-خداوکیلی از کدوم شهر اومدی که فکر کردی بازار وکیل بازار مدرنیه و چیزای عجق وجقی که تو می‌خوای رو داره؟
هستی نفسش را بیرون می‌دهد و بدون آن که نگاه به آریا دهد جوابش را می‌دهد:
-من می‌دونستم بازار سنتیه ولی فکر نمیکردم حتی یه مغازه ی لباس فروشی ای چیزی توش پیدا نشه!
-هست ولی نه اون چیزی که تو میخوای.
نگاه به آراد که هایپی در دست داشت و مشغول خوردنش بود می‌دهد و ادامه می‌دهد:
-البته تقصیر شوهرته ها. اگه ماشین و میورد منم ماشین خاله رو می‌گرفتم و میشد دو تا ماشین. الان شما میتونستین دو تایی برین خلیج فارس یا زیتون فارس.
هستی سر می‌چرخاند و نگاهش می‌کند. اخم کم رنگی‌ می‌کند و لب میزند:
-الانم می‌تونیم یه تاکسی بگیریم بریم ولی آقا آراد میگه میخوام واسه خاله نوری قوری سنتی بخرم.
آریا که جور خاصی خاله نوری را دوست داشت سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
-خب راست میگه. بده می‌خواد دل پیرزن رو شاد کنه؟
-آخه بحث اینه که نمی‌خره. سه ساعته زل زده به مغازه ها.
آراد بی‌اهمیت به بی‌قراری و کنایه های هستی جرعه ی دیگری از هایپش را می‌خورد و به راهش ادامه می‌دهد. آریا نیم نظرش به سویش می‌کند و سرش را به معنای تأسف تکان می‌دهد.
-درکت میکنم. زندگی با آراد یه کم سخته. حالا ناراحت نباش فردا می‌بريمت خلیج فارس تا می‌تونی مغازه ها رو دور بزن.
-فردا دیره. پس فردا کلاسامون شروع میشه یکی از استادای احمقون هم گفته جلسه اول میخوام میانترم بگیرم.
سر می‌چرخاند و با سر به من که پشت سرشان در حال راه رفتن بودم اشاره می‌کند.
-پریچهر می‌دونه. مگه نه؟
این را می‌گوید و منتظر تأییدم می‌ماند. سرم را تکان می‌دهم و حرفش را تأیید میکنم.
-راست میگه. از این استادا هم نیست که کوتاه بیاد.
آریا شانه هایش را بالا می‌اندازد و لب می‌زند:
-خب اشکال نداره شب می‌ریم.
-یعنی چی آخه... بعد یه عمری اومدیم شيراز که دو تا بازار و بگردیم و بریم؟
آریا یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
-خب بیخیال بازار شو تا بریم یه جا دیدنی. می‌تونی؟
این را می‌گوید و با لبخند معناداری خیره اش می‌شود. می‌دانست هستی بی برو برگشت خرید کردن را انتخاب می‌کند و نمی‌تواند تا یک دل سیر بازار را نگردد برود. هستی نفسش را فوت می‌کند و نگاه به رو به رو می‌دهد. آریا تک خنده ای می‌کند و می‌گوید :
-اشکال نداره. چیزی که زیاده وقته... دفعه ی دیگه که اومدی برو تمام جاهای دیدنی رو بگرد.
آراد که تا آن موقع بی حرف کنارمان راه می‌رفت سکوتش را می‌شکند و نطقش باز می‌شود:
-می‌تونی هم بیخیال امتحان شی. من فردا نمیام. بمون با هم برمی‌گردیم.
این را که می‌گوید پاهای هستی بی جان می‌شود و مانند میخ در جایش ثابت می‌ماند. نگاهش را به آراد می‌دهد؛ چشمانش را ریز می‌کند و با لحن خاصی لب می‌زند:
-یعنی چی که نمیای؟
آراد شانه هایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت آهسته جوابش را می‌دهد:
-فردا جایی کار دارم. نمی‌تونم بیام.
ابروهای هستی به نشانه ی تعجب بالا می‌روند و تعجب و ناباوری در چهره اش جان میگیرد. خنده ی ناباوری می‌کند و لب می‌زند:
-شوخی می‌کنی دیگه؟
آراد به نرمی سرش را بالا می‌اندازد و آهسته جوابش را می‌دهد.
-نه.
هستی چند لحظه سکوت سکوت می کند و مردمک هایش را روی چهره ی آراد حرکت می‌دهد. بعد از چند ثانیه بهت زدگی به خودش می‌آید؛ ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و صدایش را نسبتا بالا می‌برد.
-فکر نمی‌کردی باید می‌گفتی؟
آراد شانه هایش را بالا می‌برد و کمی گیج اطراف را نگاه می‌کند.
-خب... فکر نمی‌کردم اهمیت بدی...
هستی از کوره در می‌رود و صدایش را بالا می‌برد و با حرص لب می‌زند:
-چرا... اتفاقا خوب هم میدونستی. الانم دنبال یه راهی می‌گشتی که یه طوری بگی... تو هیچ وقت به من نمی‌گفتی...
چشمانش را گشاد می‌کند و در حالی که شانه هایش را تکان می‌دهد ادای آراد را در می‌آورد‌:
-می‌تونی امتحانت رو بی‌خیال شی.
لحنش را عادی می‌کند و ادامه می‌دهد:
-فقط می‌خواستی یه جوری این موضوع رو بگی!
آریا خیره اش می‌شود و به نرمی لب می‌زند:
-باشه هستی صدات رو بیار پایین اینجا جاش نیست...
هستی نگاه عصبی اش را به چهره ی جدی آریا میدهد و می‌گوید:
-اتفاقا همین جا جاشه.
نگاه از آریا میگیرد و دو مرتبه به آراد می‌دهد. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و طلبکار لب میزند:
-چی کار داری که می‌خوای بمونی؟
آراد بی حرف و در سکوت نگاهش می‌کند. سکوتش که طولانی می‌شود هستی با لحن به حرص نشسته ای سوالش را تکرار می‌کند:
-میگم چی کار داری اینجا؟
آراد بی‌اعتنا به عصبانیت هستی با لحن آهسته و خونسردی جوابش را می‌دهد:
-هستی جان کار دارم. شخصیه...
هستی با لحنی ناباور تقریبا فریاد می‌کشد:
-شخصی؟
که خوشبختانه صدای فریادش در بین سر و صدای بازار گم می‌شود. آریا نگاهی به اطراف می‌اندازد و آهسته زمزمه می‌کند:
-هستی بسه دیگه جلو مردم!
هستی نگاه غضب آلودش را از آراد می‌گیرد. دستش را به سمت آریا دراز می‌کند و می‌گوید:
-سوییچا رو بده من برم تو ماشین.
آراد نوچی می‌کند و قدمی به جلو برمی‌دارد.
-هستی قهر کردن داره آخه؟
هستی نگاه ناباور دیگه ای نثارش می‌کند. آریا سوییچ را از جیبش بیرون می‌آورد و به سمتش می‌گیرد. با یک حرکت سوییچ را چنگ می‌زند و از ما جدا می‌شود‌. بعد از رفتنش نگاهش می‌کنم و به نرمی زمزمه می‌کنم:
-کاش بش می‌گفتی.
شانه هایش را بالا می‌برد و متعجب جوابم را می‌دهد:
-چه می‌دونستم ناراحت میشه!
چیزی نمی‌گویم اما ابروهایم از تعجب بالا می‌روند. آراد را خیلی دوست دارم اما این بار حق را به هستی می‌دهم. نظر شخصی ام این است که این موضوع را نباید این گونه وسط بازار به او می‌گفت و بعد هم انتظار درک از هستی را می‌داشت! احساس می‌کنم کمی از روابط زن و شوهری ناآگاه است!
بقیه ی خریدمان را سریع انجام می‌دهیم و به سمت ماشین می‌رویم. هستی روی‌ صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکیه داده بود. چشمانش را هم بسته بود‌. حالا یا خوابش رفته بود یا حوصله اش سر رفته بود و عصبی بود. خریدها را در صندوق عقب می‌گذاریم؛ آریا تقه ی آرامی به شیشه می‌زند و هستی در را باز می‌کند. آراد سریع در عقب را باز می‌کند و سوار ماشین می‌شود. لب باز می‌کند تا چیزی‌ بگوید اما با دیدم چشمان بسته ی هستی منصرف می‌شود. من هم پشت سر هستی می‌نشینم و آریا هم پشت فرمان. ماشین به حرکت در می‌آید. چند دقیقه ای در سکوت سپری می‌شود و جو سنگینی ماشین را فرا می‌گیرد.
آراد کمی خودش را جلو می‌کشد و آهسته خطاب به آریا می‌گوید:
-گرمه؛ کولرو میزنی؟
آریا دستش را حرکت می‌دهد و کولر را روشن می‌کند. هستی چشمانش را باز می‌کند و پوزخندی معنادار می‌زند. کمی می‌خندد و از بین خنده اش با دست به پشت سرش اشاره می‌کند و می‌گوید:
-یعنی خوشم میاد کلا همه چی رو میگیره به شاشش!
آراد نوچی می‌کند و با لحنی جدی اعتراض می‌کند:
-هستی!
هستی از آینه نگاهش می‌کند و سر تکان می‌دهد:
-چیه دروغ میگم؟
آراد کمی صدایش را بالا می‌برد و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
-هستی واقعا نیازه که الکی موضوع رو بزرگش کنی؟
گره ای میان دو ابروی هستی می‌افتد و با دست به خودش اشاره می‌کند:
-من موضوع رو بزرگ میکنم؟ تو انگار حالیت نیست داری ازدواج میکنی! انگار اصلا کارت رو زشت نمی‌دونی!
آراد صدایش را بیشتر بالا می‌برد و با لحن متعجبی لب میزند:
-بابا مگه خواستم برم خارج از کشور و نگفتم؟ مگه خواستم چی کار کنم؟ یه روز می‌خوام اضافه بمونم این دیگه گفتن داره؟
هستی با یک حرکت ناگهانی عصبی به سمتش می‌چرخد و با لحن تندی جوابش را می‌دهد:
-مگه بار اولته؟ اومدنی هم من ساکم رو کامل بسته بودم که از دهن دایی شنیدم قرار نیست بیای! تو حتی به خودت زحمت ندادی که یه اطلاع ساده بدی که نمیای... تازه این یه موردشه؛ قبلا هم از این کارا کردی‌‌...
آراد هم به تقلید از هستی نوچی میکند و با لحن تندی از خودش دفاع می‌کند:
-خب الان اطلاع دادم. بفرما اینم نتیجش.
نگاه به چهره ی سرخ و برافروخته ی هستی می‌دهم که با وجود کولری که جلوی صورتش کار میکرد ذره ای از قرمزی صورتش کم نشده بود. سرش را عصبی تکان میدهد و صدایش را به بالاترین حد ممکن میرساند و بی اختیار فریاد می‌کشد:
-بابا همه ی اینا به جهنم... دارم بهت میگم واسه چی میخوای بمونی حتی این رو هم نمیگی. میگی شخصیه! شخصی آراد؟ من اگه بشاشم هم میام بهت میگم بعد تو میگی شخصی؟ اگه قرار بود این همه کار شخصی داشته باشی دیگه زن برا چیت بود؟ زن گرفتی که مثل گاو فقط واست بچه بیاره؟
-چه ربطی داره؟ چه ربطه داره ها؟
هستی سرش را بالا می‌اندازد و همان طور به فریاد زدنش ادامه میدهد:
-ربط نداره؟ وقتی من و در اون حد نمی‌دونی که بهم جواب بدی دیگه چرا میخوای بام ازدواج کنی؟ رسیدیم تهران با دایی حرف بزن بگو نمی‌خوام.
-هستی تروخدا باز شروع نکن. من همچین چیزی گفتم؟
-گفتی... گفتی... با رفتارات داری میگی دیگه!
آراد دستش را روی سرش می‌گذارد و با چهره ای در هم رفته از درد درمانده می‌نالد:
-بسه دیگه سرم درد گرفت.
-همین و گرفتی دستت تا یکی بات بحث‌ میکنه و می‌خوای در بری میگی سرم درد گرفت.‌ به جهنم که درد گرفت. بترکه الهی!
-ایشالله... ایشالله بترکه بمیرم راحت شی از دستم.
این را می‌گوید و به پشتی ماشین تکیه میدهد. چشمانش را می‌بندد و دستش را روی پیشانی اش میگذارد‌‌. هستی کمی حرص آلود نگاهش می‌کند و نگاه ازش می‌گیرد و تکیه میدهد‌‌. آریا از آینه ی ماشین نگاه به آراد می‌دهد و لبخندی روی لبش شکل میگیرد. از همان لبخند های... خدایا؛ الان وقتش نیست!
چینی به بینی اش می‌دهد و شيطنت آمیز زمزمه می‌کند:
-یه صلوات محمدی پسند بفرستید ختم به خیر شه.
آراد چشمانش را باز می‌کند و با عصبانیتی که با شخصیتش جور نبود تشر می‌رود:
-خفه شو تو هم همه چی رو به مسخره میگیری.
-خودت خفه شو. خب راست میگه...
چشمانم را می‌بندم. نوچی می‌کنم و با لحن جدی ای حرف آریا را قطع می‌کنم:
-آریا دخالت نکن.
آریا از آینه نگاهم میکند و پلک می‌زند. نگاه از من میگیرد و به خیابان می‌دهد و بقیه ی مسیر در سکوتی سنگین و خفه کننده سپری می‌شود.
********************************
بعد از ناهار به همراه هستی به اتاق می‌آییم. آن قدر جو روی میز سنگین بود که همه متوجه شدند بحث و دلخوری ای بین هستی و آراد رخ داده. هستی آن قدر حالش آشفته بود که برخلاف همیشه موهایش را بسته بود و لباس درست و حسابی ای به تن نداشت. حتی با تلفنش هم ور نمی‌رفت. به محض این که وارد اتاق می‌شود خودش را روی تخت می‌اندازد و پشتش را به من می‌کند. این یعنی حتی نمی‌خواست با من هم صحبت کند. در این جور مواقع فقط خود درد می‌تواند درمانت باشد. صحبت کردن با من شاید برای چند دقیقه آرامش می‌کرد اما سردی و سنگینی دلش را برطرف نمی‌کرد.
چند ثانیه ای در سکوت سپری می‌شود تا تقه ای خفیف به در می‌خورد. نگاه به در می‌دهم و آهسته لب میزنم:
-بفرمایید.
آراد سرش را از در داخل می‌آورد. لبخند کم رنگی می‌زند؛ چینی به بینی اش می‌دهد و زمزمه می‌کند:
-میشه...
حرفش را تا انتها می‌خوانم و قبل از آن که جمله اش تمام شود نگاهی به هستی می‌اندازم و در حالی که از جایم بلند می‌شوم لب میزنم:
-البته.
در را باز می‌کند و حینی که از کنارش رد میشوم لبخند دلگرم کننده ای به رویش میزنم که لبخندم را با لبخند پاسخ می‌دهد.
وارد پذیرایی می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. مامان اختر داشت با آریا صحبت می‌کرد و خاله مه جبین سر کار رفته بود‌. مریم و ملوک هم طبق معمول در آشپزخانه بودند. لابد داشتند چایی درست می‌کردند. آریا با دیدنم لبخندی می‌زند و با سر اشاره می‌کند کنارش بنشینم. به سمتش می‌روم و کنارش جای میگیرم. مامان اختر نگاهی به من می‌اندازد و رو به آریا میگوید:
-خلاصه رودُم... خدابیامرز بابابزرگت گفت پسره خونش یه شهر و دیار دِگست... دور از ماست... نِمِدم. خدابیامرز مامانت هم خودش و از خواب و خوراک انداخت تا بدبخت باباش رضایت داد.
بدون آن که چیزی‌ از بحثشان بدانم با همین چند جمله ی کوتاه هم می‌توانم حدس بزنم موضوع مورد بحثشان چیست. مامان اختر دارد قضیه ازدواج دخترش با پدر آریا را توضیح می‌دهد و کمی خاطره بازی می‌کند‌.
لبخند شیرینی میزند و نگاهش را رویمان می‌چرخاند و می‌گوید:
-خاب رودُم... شما کجا عاشق هم شدین؟
همه چیز مانند یک فیلم کوتاه و تلخ و شیرین از جلوی چشمانم رد می‌شود‌. کوه، مرگ پدرم، کار در شرکت کیان، فروشگاه و پرورشگاه، بهشت زهرا و آن روز بارانی قبل از تصادف. خود تصادف و بیمارستان، قرار اولمان و خواستگاری...
نوچی می‌کنم و با سر به آریا اشاره می‌کنم:
-آریا عاشق من شد مامان اختر.
آریا با لبخند معناداری نگاهش را روی اعضای صورتم می‌چرخاند. نگاه از من میگیرد و به مامان اختر میدهد. مامان اختر روی دستش می‌کوبد و می‌گوید:
-خدا روم سیاه. یعنی تو دوسش نداری رودُم؟
آریا دوباره نگاهم می‌کند و با سر به مامان اختر اشاره می‌کند. که یعنی سوالش را جواب بده!
نگاه به مامان اختر می‌دهم. سرم را تکان می‌دهم و چشمکی می‌زنم. لب باز می‌کنم و با لحن شوخی می‌گویم:
-خوبه... باهاش کنار میام.
صدای قهقهه ی مامان اختر در پذیرایی می‌پیچد. من اما بی‌اعتنا به خنده اش نگاه به چهره ی آریا می‌دهم. من مجنون این چهره ام؛ مجنون این نگاه و این خال های ریزم. دوری اش آتش بر دلم می‌اندازد... این دیگر سوال کردن دارد؟
چند دقیقه ای با مامان اختر گفتگو میکنیم و زمان سپری می‌شود. نمی‌دانم آراد چه کرد؛ سحر یا جادو... اما هر کار کرد هستی با چهره ای خندان و سرخوش وارد پذیرایی می‌شود و خطاب به ما می‌گوید:
-قرار بود بریم خلیج فارس دیگه...؟
******************************
پاهایم دیگر کشش و توان راه رفتن بیشتر را ندارد. هر قدمی که برمی‌دارم راه رفتن برایم سخت تر می‌شود. تقریبا سه یا چهار ساعتی می‌شود که در حال راه رفتن در مرکز خریدیم. آن قدر بزرگ است که ده روز هم برای گشتنش کم است. صندلی ای پیدا میکنم و دوان دوان خودم را به آن می‌رسانم. رویش می‌نشینم و نفسم را آسوده بیرون می‌دهم. آریا در حالی که پلاستیک های خرید را در دست داشت نزدیکم می‌شود و در حالی که با چهره ای متفکر براندازم می‌کند لب می‌زند:
-خستت شد؟
سرم را تکان می‌دهم و دستم را روی شکمم می‌گذارم.
-بدتر از اون. گشنم شده!
چشم هایش را گرد می‌کند و می‌گوید:
-اوه اوه!
نیم نظری به هستی و آراد که در مغازه ای مشغول خریدن ساعت برای هستی بودند می‌اندازد و رو به من می‌گوید:
-اگه کاری‌ نداری میخوای بریم غذا تا اونا بیان؟
بدون آن که تردیدی به خودم راه دهم بی معطلی سر تکان می‌دهم و از پیشنهادش استقبال می‌کنم.
-وای آره به خدا دارم می‌میرم.
سر تکان می‌دهد و به سمت مغازه می‌رود. بعد از چند ثانیه برمی‌گردد و دستش با به سمتم می‌گیرد.
-هستی گفت دو تا برگر واسشون بگیریم؛ کارشون داره تموم میشه.
سری تکان می‌دهم. دستش را میگیرم و از جا بلند می‌شوم. به همراه هم به فست فودی میرویم و روی یکی از میزهایی که کنار دیوار بود می‌نشینیم. بعد از آن که سفارش غذا می‌دهیم آریا با لبخند خاصی خیره ام می‌شود و می‌گوید:
-پشتت رو کن.
چینی به بینی‌ام می‌دهم و چشمانم را از کنجکاوی ریز می‌کنم. گیج نگاهش می‌کنم و لب میزنم:
-چی؟
بی تفاوت شانه هایش را بالا می‌اندازد و حرفش را تکرار می‌کند.
-میگم پشتت رو کن.
کمی با تردید نگاهش می‌کنم و گفته اش را انجام می‌دهم. روی صندلی ام میچرخم و پشتم را به او می‌کنم. چند ثانیه بعد صدای باز شدن چیزی جعبه مانند به گوشم می‌رسد و کمی بعد گردنبندی به شکل دو بال پری روی قفسه ی سـ*ـینه ام جا خوش ميکند. و بعد از آن گرمای دستانش است که پایین شالم را کنار می‌زند و گردنم را لمس میکند تا قفل گردنبند را ببندد. بعد از کمی‌ ور رفتن قفل گردنبند با صدای‌ تیک خفیفی بسته می‌شوند.
سرم را خم می‌کنم و دستم را روی گردنبند می‌گذارم. لبخندی شیرین لب هایم را به بازی می‌گیرد و به سمتش میچرخم. ابروهایم را به هم میدوزم و لب میزنم:
-اینو کی خریدی که من ندیدم؟
به کارتی که روی میز بود اشاره می‌کند و می‌گوید:
-وقتی با هستی تو مانتو فروشی بودین چشمم خورد بش.
رد نگاهش را دنبال میکنم و به کارتی که از مانتو فروشی گرفته بودیم می‌رسم. دوباره نگاه به آریا می‌دهم و لبخندی روی لبم شکل می‌شود. کمی سرم را کج می‌کنم و آهسته لب میزنم:
-ممنون.
دستش را دراز می‌کند و پشت گردنم می‌گذارد. بی اعتنا به مکان و زمان و حضور آدم ها مرا به خودش نزدیک می‌کند و بـ..وسـ..ـه ای روی سرم میگذارد‌. خوب می‌داند چگونه با دو حرکت کوچک در دلم هیاهو به پا کند. چشمانم را می‌بندم و چند لحظه در همان حالت می‌مانم. چند لحظه بعد علی رغم میلم خودم را از او محروم میکنم و از او جدا می‌شوم...
بعد از چند دقیقه انتظار هستی و آراد به ما ملحق می‌شوند و رو به رویمان می‌نشیند. طولی نمی‌کشد که بعد از آمدنشان سفارشمان هم می‌رسد و من بی اعتنا به بقیه گرسنگی مجالم نمی‌دهد و با میـ*ـل شروع به خوردن می‌کنم. ناگهان چشمم به کارت مانتوفروشی می‌افتد و نوشته ی رویش را می‌خوانم. دست دراز می‌کنم؛ کارت را برمی‌دارم و رو به روی هستی تکانش میدهم:
-هستی طرف فامیلتونه. تقویه!
هستی لقمه اش را قورت می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
-من که تقوی نیستم. تقوی پورم. بعدشم مگه بابای من‌ فک و فامیل داره آخه؟
برق از سرم می‌پرد و مغزم از حرف بی‌جایی که زده ام سوت می‌کشد. لب می‌گزم و در دل خودم را لعنت می‌کنم. اما خب خدا شاهد است عمدی نبود و بی هوا این را گفتم.
آراد ابروهایش را به هم می‌دوزد و متعجب نگاهش می‌کند:
-نمی‌دونستم فامیلیت پسوند داره!
-چون همه تقوی صدا میزنن. کی پورش رو میگه آخه.
آریا تکه ی گاز زده پيتزایش را در ظرف می‌گذارد و کنجکاو لب می‌زند:
-یعنی فامیلتون رو عوض کردین که پسوند داره؟
هستی بی تفاوت شانه هایش را بالا می‌اندازد و جوابش را می‌دهد:
-والا من از وقتی که چشم باز کردم تقوی پور بودم... اما خب لابد قبلا بابام عوض کرده.
آریا آهانی می‌گوید و مشغول خوردن غذایش می‌شود. هستی هم همین طور. من دستم به سمت تکه ی پیتزایم می‌رود اما نگاه کنجکاو و متفکر آراد روی هستی می‌ماند... نگاهش از نوع همان نگاهی بود که شب خواستگاری روی عمو منصور ثابت مانده بود... گاهی هیچ عقلم قد نمی‌داد معنی این نگاه های عجیب و متفکرش چیست. جوری که انگار دارد در ذهنش معما حل می‌کند...!
صدای زنگ تلفن آریا بلند می‌شود. آدم فضولی نیستم اما ناخواسته چشمم به صفحه‌ی تلفنش می‌افتد که اسم دایی شهریار رویش نقش بسته بود. ببخشیدی می‌گوید و تلفن به دست از جا بلند می‌شود.
چند قدمی که از ما دور می‌شود آراد که انگار فرصت را مناسب دیده بود نگاه کنجکاوش را به من می‌دهد و بی‌مقدمه می‌پرسد:
-کیان زنگ زد چی گفت؟ شر و ور که نگفت؟
هراسان با سرم به آریا که داشت خارج میشد اشاره می‌کنم و مضطرب می‌گویم:
-هیش. آریا...!
سر می‌چرخاند و نیم نگاهی به آریا که دیگر نزدیک در بود می‌اندازد و می‌گوید:
-رفت بابا. حالا بگو.
نگاه معنادارم را روی او و هستی که داشت برگرش را گاز میزد میچرخانم و چشمانم را ریز می‌کنم. سرم را به یک طرف کج می کنم و با لحن خاصی می‌گویم:
-تروخدا نگو هستی بهت نگفته!
هستی دست از غذا خوردن می‌کشد و نگاهم میکند. آراد اما بدون آن که واکنشی از خود نشان دهد و چهره اش دگرگون شود شانه هایش را به نرمی بالا و پایین می‌کند و آهسته لب می‌زند:
-نگفته!
نوچی می‌کنم و بی حوصله می‌گویم:
-الکی نگو دیگه!
هستی تک خنده ای می‌کند و نگاهش می‌کند اما مرا مخاطب خود قرار می‌دهد:
-گفتم بهش. می‌دونه.
آراد جا می‌خورد و با لبخند کم رنگی نگاهش می‌کند. از دست هستی ذره ای دلخور نیستم. می‌‌دانم خوب می‌داند چه چیزی را بگوید و چه چیزی را نگوید. این هم یکی از چیزهایی بود که دیر یا زود میخواستم با آراد در میان بگذارم برای همین دلخور نیستم. آراد را هم درک می‌کنم؛ نمی‌خواسته هستی را لو بدهد. کارش را هم تحسین میکنم. شاید بعضی چیزها را درباره ی رابـ ـطه ی زن و شوهر نداند اما رازداری را خوب بلد است!
نگاهم می‌کند و بی حرف می‌ماند. طاقتم سر می‌رسد؛ نفسم را بیرون‌ می‌دهم و بی حوصله لب میزنم:
-والا دروغ نمیگم. اولش زیاد فکرم رو درگیر نکردم اما حالا مثل سگ می‌ترسم.
پلک می‌زند و با لحن دلگرم کننده ای کلمات را بر زبان جاری می‌کند:
-نترس بابا. کاری نمی‌کنه.
کمی خودم را به جلو می‌کشم و سرم را تکان می‌دهم و می‌نالم:
-از کجا می‌دونی آخه؟
-میدونم دیگه.
تکان دیگری به سرم می‌دهم و بر حرفم سماجت میکنم:
-از کجا؟
نوچی میکند و سرش را خم می‌کند.
-مثلا اگه بخواد کاری کنه... تو می‌تونی بفهمی و جلوش رو بگیری؟
در سکوت نگاهش می‌کنم و تنها کاری که میکنم تنها پلک زدن است. فکر میکنم؛ عمیقا فکر میکنم اما واقعا جوابی ندارم که به سوالش بدهم. سکوتم که به درازا می‌کشد ابروهایش را بالا می‌اندازد و سرش را سوالی تکان می‌دهد.
نفسم را بیرون‌ می‌دهم و شانه هایم را به نشانه ی ندانستن بالا می‌برم. با سرش مرا نشانه می‌گیرد و می‌گوید:
-بیین؛ پس اگه قرار باشه کاری کنه و اتفاقی بیفته چه بخوای چه نخوای اتفاق میفته. تو هم نمی‌دونی که بخوای جلوش رو بگیری!
چشمانم گرد می‌شوند و با بهت نگاهش می‌کنم. ترس و اضطرابی که در ته دلم خانه کرده بود شعله ور می‌شود و تمام تنم را فرا می‌گیرد. این آدم برایم عجیب بود؛ گاهی در عین مهربانی با خونسردی رُک حرفش را بی‌اعتنا به حالت بی‌رحمانه تحویلت می‌داد!
-خب آره! یه حرفی چیزی باهاش میزنم.
-کور خوندی. کیان حرف سرش نمیشه.
تک خنده ای می‌کنم و ناباورانه لب می‌زنم:
-یعنی میگی دست رو دست بزارم؟
پلک می‌زند و شانه هایش را آهسته بالا و پایین می‌کند:
-متاسفانه کاری از دستت بر نمیاد. می‌تونی هی به این فکر کنی که آیا کیان کاری می‌کنه یا نه..‌‌. می‌تونی هم بیخیال شی. یعنی‌ همون بی‌خبری و خوش خبری... اگه هم کاری کرد با هم حلش می‌کنیم. خلاص شد رفت!
نفسش را بیرون می‌دهد. لحنش‌ را کمی نرم می‌کند و ادامه می‌دهد:
-ببین؛ منظورم اینه که تو نمی‌تونی تمام زندگیت رو با این استرس بگذرونی که طرف کاری میکنه یا نه... می‌دونی چی میگم؟
می‌دانم. کاملا می‌دانم اما مگر اضطرابم دست خودم است؟ سرم را به نرمی به معنای تأیید تکان می‌دهم و چیزی نمی‌گویم. بعد از آمدن آریا و نشستنش روی میز کمی با هم گفتگو میکنیم و از روی میز بلند می‌شویم. هنگامی که از مرکز خرید بیرون میزنیم آریا مچ دستم را می‌گیرد و مجبورم می‌کند بایستم. نگاه به مچ دستم می‌اندازم و نگاهم را روی آریا بالا می آورم. سرم را سوالی تکان می‌دهم و منتظرش می‌مانم. نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:
-دایی زنگ زد. درمورد پرونده بابات...
چشمانم گرد می‌شود و سراسیمه می‌پرسم:
-خب چی گفت؟
نگاهش رنگ شرمندگی می‌گیرد و به زمین چشم می‌دوزد. چند ثانیه بعد با شرمندگی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
-همون چیزایی که به شما گفتن. نه چیزی کم شده نه چیزی اضافه شده. فقط بهم این اطمینان رو داد که طرف آشنا نبوده... یعنی بابات رو نمی‌شناخته...
شاید هم بعضی معماها قابل حل شدن نیستند. شاید هم گاهی هیچ نوری نیست... امیدی نیست... لاقل نه در این دنیا... شاید باید قبول کنیم بعضی ها در این دنیا تاوان نمی‌دهند...
لبخند غمگینی میزنم و سرم را به نرمی به معنای تائید تکان می‌دهم. خودم هم انتظار این را داشتم اما باز هم یک بار دیگر شکستم. نمی‌دانم چرا... نگاهم را به زمین می‌دهم و نفسم را به صورت یک آه غلیظ بیرون می‌دهم.
-ببین؛ من واقعا متاسفام...
دستش را زیر چانه ام می‌گذارد و به نرمی سرم را بالا می‌آورد. با چشمانش چشمانم را هدف میگیرد و دلگرم کننده لب می‌زند:
-ولی ناراحت نباش. بازم می‌گردیم. بازم ادامه می‌دیم. از پلیس هم کاری بر نیومد خودمون یه کاریش می‌کنیم. این رو بهت قول میدم...
لبخند کم رنگی می‌زنم و سرم را به نرمی تکان می‌دهم. پلک میزنم و با لحنی قدردان جوابش را می‌دهم:
-نمی‌خواد آریا. تا همین الانشم حسابی کمک کردی. لازم نیست خودت رو درگیر موضوعی کنی که بهت ربط نداره.
ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
-به من ربطی نداره؟
سکوت می‌کنم و بی حرف نگاهش می‌کنم. شاید هم حرف درستی نزده ام!‌ سکوتم که طولانی می‌شود یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و حرفش را تکرار می‌کند:
-به من ربطی نداره؟ ها؟
و باز هم منی که لال شده ام! چهره اش رو به خنده می‌رود و تک خنده ای می‌کند. دستش را دور گردنم می‌گذارد و به سمت ماشین هدایتم می‌کند.
-بیا بریم خجالت بکش با این طرز حرف زدنت...
از حرفش به خنده می‌افتم و خنده ی آهسته ای میکنم. دستم را بالا می‌آورم و روی دستش که دور گردنم بود می‌گذارم. همان طور که به سمت ماشین قدم برمیداریم خنده ی دیگری می‌کند و می‌گوید:
-این قدرم تو فکرش نباش. با هم حلش می‌کنیم.
همین یک کلامش کافی بود تا دلم گرم شود و به آینده خوش بین باشم. فقط حضورش کافی بود تا بدانم تنها نیستم. آریا یک بار بیشتر به من نگفت دوستم دارد؛ اما با عملش هزار بار این را ثابت کرد. با رفتارش هزار بار این را گفت و عشق خودش را در دلم تثبیت کرد...
-بستنی برات بخرم سر حال بیای عمو؟
خیره اش می‌کنم و کنجکاو نوچی می‌کنم.
-چه ربطی داشت؟
-آخه بچه ها وقتی ناراحتن واسشون بستنی می‌خرن.
خنده ای می‌کنم و جوابش را می‌دهم.
-من با بستنی خوشحال نمی‌شم.
-با چی خوشحال میشی خانم خانی؟ شکلات؟
ابروهایم را بالا می‌برم و سرم را به معنای تائید تکان می‌دهم.
-سر راه برات می‌خرم.
چیزی نمی‌گویم. با نزدیک شدن به ماشین دستش را از دور گردنم برمی‌دارد و به سمت ماشین میرویم. سوارش می‌شویم و به سمت خانه مامان اختر می‌رویم. شب آخری است که در شیرازیم. امیدوارم دفعه‌ی بعد بیشتر بمانیم...
خداحافظ شیراز؛ خداحافظ خاطرات خوش... خداحافظ...

شش ماه بعد

پریچهر

در را به شدت باز می‌کنم و تن خسته ام را در خانه می‌اندازم. همان جا کنار راه پله خودم را می‌اندازم و دراز می‌کشم و سعی می‌کنم خستگی را از وجودم بیرون کنم. خستگی کارها و بدوبدو های این چند روز اخیر. این چند روز اخیر کارهای عروسی حسابی از پا درم آورد. هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم کارهای یک عروسی ساده این همه دوندگی داشته باشد...
آریا پشت سرم وارد خانه می‌شود و بعد از آن که به سمت سلام بلندی می‌کند مستقیم به سمت آشپزخانه میرود و لیوان آبی‌ برای خود می‌ریزد.
مادرم که در آشپزخانه بود با خوشرویی جوابش را می‌دهد و می‌گوید:
-چی شد؟
آریا لیوان آب را سر می‌کشد و نفسش را بیرون می‌دهد. نگاه به مادرم میدهد و دستش را در هوا تکان میدهد. سرش را به نرمی بالا و پایین می‌کند و لب میزند:
-دهنمون سرویس شد به خدا... این خورده ریزه ها خیلی کار دارن ولی خدا رو شکر تمام شد.
مادرم صدایش را بلند میکند و کنایه ای بارم می‌کند:
-به خاطر اینه که عروس خانم همه چیز رو می‌زاره دقیقه نود.
خستگی کارها یک طرف؛ خستگی درس خواندن های اخیرم هم رویش؛ اضطراب و استرس عروسی هم یک طرف دیگر. همین ها کافی بود تا عصبی نوچی کنم و جوابش را بدهم:
-مامان چی میگی؟ پدرم در اومده از صبح تا حالا. جای خسته نباشیدته؟
-خسته نباشی ولی همش تقصیر خودته.
اخمی میکنم و چشمانم را می‌بندم. ترجیح می‌دهم بحث نکنم وگرنه کارمان به دعوا می‌کشد. آن قدر خسته ام که می‌توانم همین جا کنار راه پله به خواب بروم. از صبح که خروس خواند بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که بر سر مزار پدرم بروم چون می‌دانستم روز عروسی وقت نمی‌کنم‌. حالا هم که از آرایشگاه برگشته ام. دیشب هم که حنابندانم بود؛ به پیشنهاد من حنابندان را دو شب قبل از عروسی برگزار کردند چون خیر سرم می‌خواستم روز قبل از عروسی را کاملا استراحت کنم که در عروسی خسته نباشم. مامان اختر و خاله مه جبین هم چند روز قبل آمدند و در خانه ی دایی شهریار مستقر شدند. مهمان های شهرستانی خودمان هم فردا صبح از راه می‌رسند‌. دیگر همه چیز برای فردا آماده است...
مامان گل که روی مبل همیشگی اش بود صدایش را بلند میکند و دلجویانه لب میزند:
-خسته نباشی مادر. همه چی تموم شد به سلامتی؟
بدون آن که چشم باز کنم با صدای خسته ای زمزمه میکنم:
-تموم شد مامان گل.
-شکر مادر. شکر.
صدای مامان گل به گوشم می‌رسد که خطاب به آریا می‌گوید:
-با عاقد هماهنگ کردی پسرم؟
چشمانم را باز می‌کنم. آریا از آشپزخانه خانه بیرون می‌آید و در حالی که به سمتش می‌رود با خوشرویی لب می‌زند:
-آره گل خانوم.
-خوبه مادر... خوبه.
مادرم از آشپزخانه بیرون می‌آید و در حالی که رد می‌شود نیم نظری به سویم می‌کند و می‌گوید:
-هفته ی دیگه عروسی هستیه؛ پریچهر خانم هنوز لباسش رو نخریده...!
نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و بی حوصله لب میزنم:
-لا الله الا لله... مامان ولم کن سر جدت. حالا کو تا هفته دیگه؟
مادرم نگاه معناداری تحویل آریا میدهد و با سر به من اشاره می‌کند.
-وقتی میگم همه چیز رو می‌زاره دقیقه نود منظورم اینه. هستی از چند ماه قبل هم لباس عروسش رو گرفت هم لباس عروسی واسه تو... همه کاراش رو سر حوصله و فرصت انجام داد. تو چی؟ تا شب آخر باید نفس نفس بزنی...
-هستی هستیه منم پریچهر. اون میگه میخواد همون سال اول بچه بیاره ولی من میگم چند سال دیگه. اخلاقا فرق دارن مادر من.
مامان گل لبخند شیرینی میزند و حرفم را تأیید می‌کند:
-راست میگه... هستی دوران مجردیش هم میگفت زود بچه میارم.
آریا خنده ی شيطنت آمیزی می‌کند و جوابش را می‌دهد:
-چه فایده. هستی‌ و آراد فامیلن بچشون خُل از آب در میاد.
مامان دست روی دست می‌کوبد و می‌گوید:
-خدا نکنه... چی‌ کارشون داری مادر؟
-کاریشون ندارم مامان گل‌.
همان جا سرپایی از مادرم و مامان گل خداحافظی می‌کند و بعد از آن که از من هم خداحافظی می‌کند به خانه شان می‌رود. از جایم بلند می‌شوم و از پله ها بالا می‌روم. وارد اتاقم می‌شوم و در را می‌بندم. نگاهم را روی اتاق خالی ام می‌چرخانم. نه لباسی در اتاقم مانده و نه کتابی... نه هیچ کدام از وسایل شخصی ام. همه را به خانه آریا انتقال دادند. امشب آخرین شبی است که دختر این خانه ام؛ البته من همیشه دختر این خانه می‌مانم... اما آخرین شبی است که دختر مجرد این خانه ام... حس‌ غریبی است.... حسی که در وجودم سنگینی می‌کند. حسی که متضاد با هیجانم برای عروسی است. فردا شب زندگی ام کاملا با امشب تفاوت دارد؛ در اتاق دیگری شب را صبح میکنم... اولین بار خواهد بود که کنار یک مرد غریبه می‌خوابم. مرد غریبه ای که از هر آشنایی آشنا تر بود و قرار بود شوهرم شود و به حکم همین شوهرم بودن کنار او خوابیدن اذیتم نمی‌کرد. فردا شب شبی است که کاملا با دنیای دخترانه ام خداحافظی می‌کنم و پا به دنیایی جدید می‌گذارم. مسئولیت هایم تغییر خواهند کرد؛ انتظاراتی که از من دارند تغییر خواهند کرد؛ درکل؛ زندگی ام فردا شب دگرگون می‌شود...
روی تختم آوار می‌شوم. قطره ای اشک ناخواسته از گوشه ی چشمم سر می‌خورد و روی بالش فرود می‌آید. نمیدانم گریه ی خوشحالی است... گریه ی خداحافظی با زندگی الانم؛ گریه ی نبود پدرم... نمی‌دانم... فقط می‌دانم حس غریبی است!
***********************************
لباس در تنم سنگینی‌ می‌کند. حتی کولرها هم حریف گرمای شهریور ماه نمی‌شوند و من حسابی گر گرفته ام. کاش عاقد زودتر بیاید تا بتوانم این شنل را از تنم در بیاورم. دلشوره ی عجیبی دارم و اضطراب بدجور به جانم افتاده. هر چه هم میکنم آرام نمیگیرم. حتی آراد هم نتوانسته بود آرامم کند. استرس بدجوری به دلم چنگ می‌زند و من حتی دلیلش را هم نمی‌دانم. در دلم آشوب است و آشوبگرش نامشخص... دستانم عرق‌ کرده اند و حدس میزنم دلیل گرگرفتگی ام استرس است نه گرما...
نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با مردمک هایم دور تا دور سالن را برانداز می‌کنم. مجلس قاطی بود و من چشم روی هر که میچرخاندم سنگینی نگاهم را حس میکرد و با لبخندی جوابم را میداد. هیچ کدام از آن لبخندها آن قدر قدرتمند نبود که بتواند طوفانی که در دلم به پا شده بود را شکست دهد. شاید بعد از آن که عاقد آمد و خطبه را خواند این طوفان هم در دلم بخوابد.
مادرم ماکسی بلند اما پوشیده ای به تن داشت؛ هستی یک لباس پف مشکی بلند که بالایش با سنگ های رنگارنگ سنگدوزی شده بود. در کل لباس ساده و زیبایی بود. رعنا خانم پیراهن مدل ماهی آبی کم رنگی پوشیده بود و مثل همیشه در انتخاب لباسش و همه چیزش سنگ تمام گذاشته بود. رسما بیست سال خودش را جوان کرده بود و من یک بار دیگر بهم ثابت می‌شود که سن فقط یک عدد است. خاله مه جبین هم ماکسی پولک پولکی بلندی پوشیده بود و همراه مامان اختر روی میزی دور از میزی که رعنا رویش نشسته بود جای گرفته بود.
سرم به تنم سنگینی‌ می‌کرد‌. شاید به خاطر شنیون موهایم بود... خودم را کشتم شنیون نکنم اما هستی تشر رفت و گفت بهتر است دخالت نکنم چون چیزی از چیزها سرم نمی‌شود. من هم ناچار قبول کردم برای یک شب تحمل کنم... کاش عاقد بیاید؛ کاش‌‌‌...

راوی

قدم هایش را به بیرون از سالن هدایت می‌کند و وارد باغ تالار می‌شود. برعکس پریچهر او ذره ای اضطراب نداشت و درونش کاملا آرام بود. فقط کمی هیجان داشت؛ به خاطر زندگی جدیدی که قرار بود شروع کند هیجان داشت. به خاطر زندگی‌ای که قرار بود با پری‌اش بسازد هیجان داشت. به خاطر این که از این به بعد او را همه جا و همیشه در کنار خود داشت هیجان داشت...
رعنا را می‌بیند که در حالی که کت مشکی رنگش را روی بازوی های لختش می‌اندازد با عجله از کنارش گذر می‌کند و به سمت دل باغ می‌رود. اهمیتی نمیدهد اما چند ثانیه بعد با دیدن برادرش که فارغ از دنیا به جلو حرکت می‌کرد بازویش را چنگ می‌زند و متفکر لب‌ می‌زند:
-کجا با این عجله؟
آراد سری تکان میدهد و آهسته لب‌ می‌زند:
-تا عاقد بیاد یه کم تو باغ بچرخم.
این را می‌گوید و بدون آن که منتظر جوابی از طرف آریا بماند بازویش را رها می‌کند و می‌رود. دروغ گفته بود؛ چشمانش رعنا را هدف میگیرند و به دنبالش میرود. او را می‌بیند که ته باغ پشت درختی مخفی می‌شود و تلفنش را به گوشش می‌چسباند... در سالن دیده بود بعد از آن که چشمش به تلفنش افتاد و احتمالا یک پیامک را خواند چهره اش دگرگون شد و حالش آشفته شد. او را می‌شناخت... هر تغییری در فتارش از چشمش دور نمی‌ماند...
نزدیک درخت می‌شود و صدای مضطرب رعنا را می‌شنود که در حالی که کم مانده بود گریه کند با کسی صحبت میکند و رسما عاجزانه التماس میکند:
-عروسی آریاست... من سالنم... نه چطور بیام؟ می‌فهمی ازم چی میخوای؟ نمیتونم به خدا نمی‌تونم... بزارش یه وقت دیگه... قسمت میدم بزارش یه وقت دیگه... به خدا قول میدم فردا بیام... تروخدا کاری نکن... از اونجا برو... شر میشه واسه من...
آراد در فکر فرو می‌رود. رعنا باز چه کرده بود که این گونه داشت التماس می‌کرد؟ اصلا کجا میخواست برود؟ کنجکاوی اش خوب توانسته بود او را به اینجا بکشاند و حالا همان کنجکاوی اش نمی‌توانست اجازه دهد بی‌خیال و ول کن این قضیه شود. دیگر صدایی از رعنا بلند نمی‌شود و تنها صدای گریه ی ریزش به گوش می‌رسد. آراد قدمی برمی‌دارد تا به آن سوی درخت به سمتش برود اما رعنا با دو دست دامن لباسش را می‌گیرد و به سمت جلو تقریبا می‌دود. آراد آهسته دنبالش می‌رود اما وقتی می‌بیند رعنا به سمت در خروجی در حال حرکت است قدم هایش را تند می‌کند و دنبالش میرود.
در باغ خودش را به آریایی میرساند که داشت با سیروان و پرنیانی که تازه رسیده بودند خوش و بش می‌کرد و آن ها را به سمت سالن هدایت می‌کرد‌. جلویش سبز می‌شود و بعد از آن که سلامی کوتاه به سیروان و خواهرش می‌کند دستش را جلوی آریا میگرد و با عجله لب می‌زند:
-آریا سوییچات رو میدی؟
تعجب چهره ی آریا را پر می‌کند و با ناباور لب می‌زند:
-کجا میخوای بری؟ عاقد زنگ زد گفت تا یه رب دیگه میاد...
آراد آن قدر عجله داشت که وقت برای توضیح دادن نداشت. نمی توانست بگذارد رعنا از دستش در برود. نوچی می‌کند و بی حوصله می‌گوید:
-بابا تا پنج دقیقه دیگه میام. میخوام برم مغازه ها اطراف یه چیزی بخرم. ماشین خودم ماشین جلوشه نمیتونم درش بیارم. بده دیگه...
دروغ میگفت. خوب می‌دانست احتمالا مراسم عقد را از دست خواهد داد و بعدش باید سرزنش های پدر و برادرش را تحمل کند اما نمی‌توانست بی‌خیال قضیه ی رعنا شود. رعنا خوب میدانست نبودش در جشن حسابی به چشم می‌آید و با این حال آن جا را ترک کرده بود. همین کافی نبود تا آراد برای فهمیدن دلیلش به دنبالش برود؟
-چی میخوای بری؟
آراد ابروهایش را بالا می‌اندازد و با حرصی که حاصل عجله و فکر درگیرش بود و کاملا برخلاف شخصیتش بود لب میزند:
-آریا میگم بده!
از صدای فریادش سیروان جا می‌خورد. هیچ وقت او را اینگونه آشفته ندیده بود... حتی آریا هم حالش را که می‌بیند ترجیح می‌دهد بحث نکند و سوییچ ماشین را تسلیم آراد کند. سوییچ را جلویش میگیرد و آراد با یک حرکت آن را چنگ میزند و از آن ها دور می‌شود. با عجله خودش را به پارکینگ می‌رساند و سوار ماشین می‌شود. خدا خدا می‌کرد رعنا هنوز جلوی در باشد...
خدا دعایش را قبول میکند؛ رعنا را می‌بیند که همان لحظه جلوی در سوار تاکسی می‌شود و ماشین به حرکت در می‌آید. کمی که مسیر را طی می‌کند مسیر کاملا برایش آشنا می‌شود..‌. در واقع داشتند به سمت خانه شان می‌رفتند... صدای زنگ تلفنش بلند می‌شود. از جیبش درش می‌آورد و بدون آن که اسم تماس گیرنده را بخواند آن را روی صندلی کنارش پرت می‌کند. یعنی چه کسی به خانه شان رفته بود و این گونه باعث آشفتگی و پریشانی رعنا شده بود؟ چه چیز رعنا را به خانه کشانده بود؟
چند دقیقه بعد دور از تاکسی نزدیک خانه شان می‌ایستد. صبر می‌کند تا رعنا وارد شود و سپس همان جا ماشین را پارک می‌کند و پیاده می‌شود. بقیه ی مسیر را پیاده طی می‌کند و کلید می‌اندازد و وارد خانه می‌شود. در حیاط حرکت می‌کند و کاملا آهسته وارد خانه می‌شود. صدای داد و فریاد مردی که حسابی به گوش آراد آشنا می‌آمد در کل خانه پیچیده بود... منشأ صدا را دنبال می‌کند؛ صدا از اتاق رعنا بود. پله ها را بالا می‌رود و پشت در می‌ایستد. حالا دیگر صداها کاملا برایش واضح بودند...
رعنا درمانده و عاجزانه جیغ می‌کشد و لب می‌زند:
-ولی ایرج... قرار ما این نبود... قرار نبود بیای اینجا... گفتم خودم پول لعنتیت رو برات میارم... گفتم عروسی...
ایرج صدایش را بالا می‌برد و فریاد میزند:
-به من چه که عروسیه... مبارک صاحابش... قرار ما هم از روز اول این نبود... قرارمون این بود بچه که به دنیا اومد از این خراب شده بزنی بیرون... ولی چشمت زندگی زن مردم رو گرفت و از پله ها شوتش کردی پایین. چند ساله جای زن مردم رو گرفتی و به خیال خودت آدم شدی... ولی کور خوندی... هنوز همون رعنای گداصفتی! من دیگه صبرم سر اومده... من...
آراد چشمانش را روی هم می‌گذارد و دوباره باز می‌کند. دیگر نمیشود... دیگر هیچ یک از آن کلمات و داد و فریاد ها را نمی‌شنود. می‌شنود؛ اما مغزش توان تحلیل کلمات را ندارد. مغزش فقط درگیر یک چیز بود و روی یک چیز قفل کرده بود... رعنا مادرش را کشته بود؛ زنبورک پدرش را گرفته بود و آریا را بی‌مادر کرده بود... چرا؟ برای چه؟
دستش را بالا می‌برد و روی قلب ناآرامش می‌گذارد. نفس هایش سنگین می‌شوند و تند تند از طریق دهانش نفس می‌کشد. رعنا؟ مادرش؟ آغـ*ـوش امن بچگی هایش مادر تنی اش را کشته بود؟
پشت در خشکش زده بود؛ دستانش عرق کرده بودند و توان حرکت نداشت. تمام تنش سر شده بود و حتی نمی‌توانست آب دهانش را فرو ببرد. چند ثانیه ای در همان بهت زدگی می‌ماند و سپس دستش روی دستگیره ی در می‌نشیند و بی اراده در را به شدت تا آخر باز می‌کند...
قامتش که در چهارچوب در نمایان می‌شود تکان شدیدی می‌خورد. حال آشفته ی آراد خود گویای این بود که همه چیز را شنیده و نیاز به پرسیدن نبود...
رعنا دست هایش را جلوی دهانش می‌گذارد و نابودی زندگی اش را در همان لحظه می‌بیند. دلش تیر می‌کشد و همان جا روی صندلی ای که پشت سرش بود وا می‌رود.
ایرج نگاهش را بین آن دو رد و بدل می‌کند. تک خنده ای می‌کند و لب میزند:
-فکر کنم دیگه کاری ندارم...
این را می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود. آراد به سختی کنترل تنش را به دست می‌گیرد و یک قدم رو به جلو برمی‌دارد. چانه اش شروع به لرزش می‌کند و بدون این که ابایی از ریختن اشک هایش داشته باشد به اشک جمع شده در چشمش اجازه ی رهایی میدهد. لب باز می‌کند و با صدای لرزانی زمزمه می‌کند:
-تو... تو کشتیش؟
رعنا نفسش را سنگین و با گریه بیرون میدهد... آراد قدم دیگری رو به جلو برمی‌دارد و لب میزند:
-تو مادر...
رعنا از جایش بلند می‌شود و بی اعتنا به آشوبی که به پا شده بود ضجه می‌زند:
-مادر تو من بودم!
آراد سرش را ناامیدانه به طرفین تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
-تو آریا رو بی‌مادر کردی... چرا...؟
-من و لو میدی؟ من و می‌ندازی زندان؟ من رو...؟ می‌تونی؟
آراد نگاهی به اطراف می‌اندازد و در دل به خود لعنت میفرستد. کاش کنجکاوی اش قلقلکش نمی‌داد... کاش هیچ وقت دنبال رعنا به آن جا نمی آمد... کاش به قول خودش بی خبر و خوش خبر می‌ماند... می‌دانست رعنا چیزی را مخفی میکند... می‌خواست بفهمد و کمکش کند... اما نمی‌دانست پی بردن به راز رعنا زندگی اش را این گونه آشفته و دگرگون خواهد کرد...!
دستش را به سمت رعنا می‌گیرد و درمانده لب می‌زند:
-لعنت به من... لعنت به تو... غلط کردی من و به خودت عادت دادی... غلط کردی برام مادری کردی... حالا من چی کار کنم؟ ها؟
رعنا از جا بلند میشود و هراسان به سمتش می‌دود. صورتش را قاب می‌گیرد و بین گریه اش می‌خندد و می‌گوید:
-هیچی... هیچی... هیچ وقت به هیچ کس هیچی نمیگی... انگار که هیچ اتفاقی‌ نیفتاده. همین جا موضوع رو خاک میکنیم. کمکم میکنی... مثل همیشه... مگه نه؟
آراد ناباورانه به درماندگی اش خیره می‌شود و سکوت می‌کند. رعنا داشت آخرین دست و پایش را برای از دست ندادن زندگی اش میزد... سکوتش که طولانی می‌شود رعنا سرش را با دست هایش تکان میدهد و امیدوار لب میزند:
-مگه نه آراد؟
آراد دست هایش را از خودش جدا می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. رعنا عاجز و درمانده به دنبالش میرود و اسمش را صدا میکند... آراد بالای راه پله می‌ایستد و پایین را خیره می‌شود... از همین پله هایی که میخواست پایین برود مادرش را هل داده بود؟
پایش را روی پله ی اول می‌گذارد و چشمانش سیاهی میرود. پاهایش سنگین می‌شود و راه رفتن برایش سخت می‌شود. چشمانش سیاهی می‌روند و دستش را به نرده می‌گیرد‌... به سختی و آهسته آهسته چند پله را پایین می‌آید و به نفس نفس می‌افتد... سنگین بود؛ تحمل این همه راز برایش سنگین بود... شریک شدن در این راز برایش سنگین بود...
رعنا پشت سرش بالای راه پله قرار می‌گیرد... چشم می‌بندد و رفتنش را نظاره میکند. چشمانش را باز می‌کند و ناامیدانه لب میزند:
-اراد...
****************************
پریچهر

از آن زمانی که آریا گفته بود عاقد رب ساعت دیگر می‌آید نیم ساعت گذشته و من همچنان در آشوب دلم دست و په میزنم. هستی نزدیکمان می‌شود و نیم نظری به سوی آدم ها می‌کند.
-یه کم بخند. همه فهمیدن استرس داری...
چیزی نمی‌گویم. به جای من آریا نگاهش می‌کند و شاکی لب میزند:
-آراد کدوم قبرستون رفته؟ گفت پنج دقیقه دیگه میام ولی نیم ساعت شد. مرده به حق علی؟
هستی نگاهی به میز رعنا میکند و متفکر لب‌ می‌زند:
-والا زندایی رعنا هم نیستش. نکنه با هم رفتن جایی؟
آریا رد نگاه هستی را دنبال می‌کند و به میز می‌رسد. کم کم زمزمه هایی بلند می‌شود و همه به یک نقطه ی مشترک خیره میشوند. رد نگاه هایشان را دنبال میکنم و به پلیس هایی می رسم که با قدم های تند از در وارد میشوند و در سالن قدم برمیدارند. آریا نگاه مشکوکی به من می‌اندازد و به سمتشان می‌رود. دامن لباسم را میگیرم و پشت سرش راه می‌افتم.
یکی از پلیس ها نگاه به سر تا پای آریا می‌کند و لب میزند:
-آریا جاوید؟
کم کم مردم هم دورمان جمع می شوند و خیره به ما و پلیس ها میشوند. آریا سر تکان می‌دهد و لب می‌زند:
-خودمم. بفرمایید.
ناگهان دستبند فلزی در می‌آورد و در حالی که به سمت آریا می‌رود می‌گوید:
-شما بازداشتی...
ته دلم فرو می‌ریزد و چشمانم از وحشت گرد می‌شود. زمزمه ها بلند می‌شود و دیگر کاملا میتوانستم حرف های مردم را بشنوم. پدر آریا خودش را به ما می‌رساند و با لحن جدی ای لب می‌زند:
-چه خبره؟ چی شده سروان؟
و پشت بندش صدای دایی شهریار که می‌گوید:
-این کارتون یعنی چی؟
و من سرگردان و حیران تنها یک کلمه از دهانم خارج می‌شود.
-به چه جرمی؟
مرد دست های آریا را بلند میکند و در حالی که دستبند را به سمت دستانش می‌برد لب میزند:
-به جرم قتل آقای اردشیر خانی.
صدای جیغ مادرم و هین بلند هستی که پشت سر من بود هم زمان بلند می‌شود و من بهت زده قدمی به عقب برمیدارم و وا می‌روم اما هستی به خود می‌جنبند و بازویم را می‌گیرد‌. نفسم به سختی بالا می‌آید و بی اراده دسته گل را چنگ میزنم و گل ها را در دستم له می‌کنم. دسته گل روی زمین می‌افتد... ناخن هایم را در گوشت دست هایم فرو می‌کنم اما دردی حس نمیکنم...
دست های آریا بالا می‌روند و دستبند بی رحمانه به دور دست هایی که روزی نوازش گر موهایم بود پیچیده می‌شود. سرش را به سمتم می‌چرخاند و بی حرف خیره ام می‌شود... نگاهی که بی حرف بود اما خیلی حرف ها داشت... سرش را به طرفین تکان میدهد... ته چشمانش بغض و التماس بزرگی دیده میشد... با چشمانش یک جورهایی داشت التماسم می‌کرد باور نکنم... داشت بی‌گناهی اش را اثبات می‌کرد... در آن لحظه دستگیر شدنش نه؛ فقط باور من برایش مهم بود... ایمان من به او برایش مهم بود... اعتماد من به او برایش مهم بود...
و تیک؛ دستبند بسته می‌شود و تمام زندگی‌ من امشب همان طور که دیشب پیش‌بینی کرده بودم دگرگون می‌شود. اما این دگرگونی‌ کجا و آن کجا...
مردی در آن آشوب و هیاهو خودش را به پدر آریا که داشت با پلیس ها بحث‌ میکرد میرساند و تلفنی را به سمتش می‌گیرد:
-آقا تلفن کارتون داره... آقا... آقا تلفن...
پدر آریا ناباور به مرد نگاه می‌کند و تشر می‌رود:
-آخه الان موقع تلفنه مرتیکه ی نفهم؟
مرد که اضطراب و نگرانی در چهره اش هویدا بود بر حرفش پافشاری می‌کند و تلفن را جلویش تکان میدهد:
-آقا به جون مادرم خیلی مهمه...
پدر آریا عصبی تلفن را از دستش چنگ می‌زند و می‌گوید:
-بده من ببینم کدوم خریه...
تلفن را به گوشش می‌چسباند. میگذرد و ثانیه به ثانیه چهره اش پریشان تر می‌شود؛ ترس؛ اضطراب؛ غم و نگرانی به یک باره به چهره اش هجوم می آورند... کمی بعد تلفن از دستش سر می‌خورد و صدای برخوردش با زمین در فضا پخش می‌شود... پاهایش شل می‌شوند که مردان دیگر از پشت می‌گیرندش...
آریا با نگرانی‌ به پدرش زل می‌زند و با تردید زمزمه می‌کند:
-چی شده بابا؟
پدرش اما قطره ای اشک از گوشه ی چشمش به زمین می‌افتد و ناامیدانه زمزمه میکند:
-آخ بچه ی سیاه بختم... آخ آرادم...
دست های هستی از شوک زدگی قفل میشوند و به لرزش می‌افتند... همان دست های لرزانش را جلوی صورتش میگیرد و عاجزانه جیغی سر می‌دهد که دل همه را آب می‌کند... او هم وا می‌رود اما کسی نبود که او را بگیرد... روی دو تاپیش روی زمین فرود می‌آید و جیغ دیگری سر می‌دهد... از جنس همان جیغ هایی که من روز مرگ پدرم سر دادم...
و ساعنی بعد... جلوی آینه ی اتاقم نشسته ام... آرایشم خراب نشده... یک قطره اشک هم نریخته ام... دستانم خونی است... آن قدر با ناخن هایم پوست دستم را فشار دادم که طاقت نیاورد و شکافت... نگاه به لباس عروسم که قسمت هایی از آن خونی بود می‌دهم... به سر و صداها و آدم هایی که از پشت در قفل شده با نگرانی‌ صدایم میزدند اهمیتی نمی‌دهم و نگاهم را به آینه می‌دهم... و اما یک چیز در دلم می‌پرسم...
ای آینه ی روی دیوار... تاوان کدام گـ ـناه بود این اتفاق؟

پایان فصل اول
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    به نام آفریننده ی قلم
    تاوان
    فصل دوم
    و خداوند هنگامی که انسان را آفرید... ظلم را هم آفرید. که تا زمانی که انسان باشد؛ ظلم هم باشد...
    عدالتت این بود دنیا؟ نه عدالت داشتی؛ نه حق را به حق دار دادی؛ یکی را در فقر رها کردی و یکی را غرق در پول... عشاق را جدا کردی؛ به عاقل انگ دیوانگی چسباندی و دیوانه را مقام دادی... گناهکار را آزادی بخشیدی و بی‌گـ ـناه را در بند کشیدی‌..‌. انگار تو برای آدم بدها ساخته شده ای دنیا...
    ای دنیا؛ برای من هم مرگ هست؛ خاک یک روز مرا هم در آغـ*ـوش خواهد گرفت... من هم می‌روم اما این رسمش نبود دنیا...
    تو بدی ای دنیا... نه به خاطر آن که آدم های بد ظلم می‌کنند... به خاطر آن که آدم های خوب می‌بینند و سکوت می‌کنند. من آدم خوبی نیستم؛ اما تا جایی که از دستم بر بیاید میخواهم عدالت را برقرار کنم و طلبم را از دنیا بگیرم. به هر قیمتی که می‌خواهد باشد...
    در این دنیا هیچ کس آن گونه که باید تاوان نمی‌دهد. نه تا زمانی که با دست خودت تاوانت را بگیری... عدالت برقرار نمی‌شود مگر با دست های خودت...
    یک نفر گفت دیروزهای تلخ فراموش می‌شوند؛ فرداهای بهتر می‌آیند؛ باور کن که می‌آيند... زمانی مانند احمق ها این جمله را باور داشتم اما حالا... راستش زیاد مطمئن نیستم.
    امشب قلمرو دلم در حال یخبندان شدن است... خواب به چشمانم حرام است... در جدالم گرمای عشقی را ازش محو کنم... دلم بد تسخیر شده؛ بد گرم شده اما چاره ای ندارم جز این که رامش کنم...
    رو به روی آینه می‌نشینم؛ ای آینه... تو در چشمانم نگاه کن... نگاه کن و بگو چه می‌بینی... می‌بینی؟ از چشمانم می‌خوانی که آرزوهایم همه مرده اند؟ می‌بینی احساسم را که در حال نابودی است؟ غم و درد را پشت غرورم می‌بینی؟ حقیقتی که پشت دروغ‌هایم مخفی‌ کرده ام را چطور؟ خوب است که تو می‌بینی. بقیه ندیدند؛ بقیه نفهمیدند... انگار تو از همه ی آن ها بیشتر مرا می‌شناسی...
    تا صبح خیره به آینه می‌نشینم؛ چند ساعتی که می‌گذرد از جایم بلند می‌شوم. لباس هایم را به تن می‌کنم و کوله پشتی ام را برمی‌دارم. نگاهی به اتاقم می‌اندازم و نفسم را سرد و سنگین بیرون می‌دهم. از اتاقم بیرون می‌آیم و به سمت راه پله می‌روم...
    پایم را روی پله اول می‌گذارم و صدای مادرم در سرم اکو می‌شود(( میخوای بری پیش اون مردک؟‌ حلالت نمیکنم پریچهر... نفرینت می‌کنم پریچهر...)) نفرین کن مادرم؛ مرا روزگار نفرین کرده. تو هم رویش... عیبی ندارد...
    چند پله ی دیگر می‌روم و این بار صدای عمویم در سرم اکو می‌شود(( هیچ می‌فهمی چی میگی؟ تن اردشیر تو گور لرزید دختر... طردت می‌کنیم پریچهر...))
    نفسم را با آه بیرون می‌دهم؛ طرد کنید... باز هم هیچ اشکالی ندارد... از قرار معلوم خدا هم مرا طرد کرده. شما بنده هایش دیگر که باشید؟
    نگاهی به اطراف خانه می‌اندازم. همه خوابند... همه دیگر کیستند؟ یک مادرم است و یک مامان گل...
    دستم روی دستگیره ی در می‌نشیند و در را آهسته و بی صدا باز می‌کنم. در چهارچوب در قرار میگیرم و یک بار دیگر صدای مادرم در سرم اکو می‌شود(( این و بدون اگه پات رو از در بیرون گذاشتی دیگه برگشتی در کار نیست... آقت می‌کنم پریچهر... شیرم و حلالت نمیکنم!))
    در دوراهی رفتن و نرفتن گیر می‌کنم و در دلم آشوب به پا می‌شود. نفسم را با خنده بیرون می‌دهم... فکر میکنند برای من آسان است؟ فکر می‌کنند دل من پاره پاره نمی‌شود؟ فکر می‌کنند من از سنگم؟
    چشمانم را می‌بندم و در دل نام خدا را صدا میزنم. راهم دراز است و هدفم سخت... اما شدنی‌ است. باید که باشد...
    به پاهایم حرکت می‌دهم و به سمت حیاط می‌روم. نگاه به آسمان می‌دهم. هنوز تاریک است... آخر ساعت شش صبح است. زود بیدار نشده ام. اصلا خواب نداشته ام...
    لبخند تلخی میزنم و در حالی که به آسمان خیره شده ام آهسته زمزمه میکنم:
    -خدایا شکرت...
    از من بابت این کار ناراحت نباش بابا؛ بیا و ناراحت نباش...
    دقایقی بعد سوار ماشینم میشوم و از خانه‌مان می‌روم. شاید برای همیشه...
    ********************************
    ماشین را در خیابان پارک می‌کنم و پیاده می‌شوم. نگاهی به عمارت می‌اندازم و به سمت در می‌روم. ضربه ی خفیفی به در وارد می‌کنم. امیدوارم عمومحمود خواب نباشد. خوشبختانه این یک بار را شانس می‌آورم و چند لحظه بعد صدای قدم هایش بلند می‌شود. در را باز می‌کند و سرش را بیرون می‌آورد. با دیدنم نگاهی میکس شده از کنجکاوی و تعجب بهم می‌اندازد و لب می‌زند:
    -شمایی پریچهر خانوم؟ خیر باشه این وقت صبح...
    چه خیری پیرمرد ساده و مهربان؟ زندگی من چهارماه است که رنگ خیری را به خود ندیده‌. سرتاسر شر بوده و بس...
    قدمی به سمتش برمیدارم که کنار می‌رود و راه را برایم باز می‌کند. لبخند کم رنگی می‌زنم و آهسته جوابش را می‌دهم:
    -بی‌خواب شدم عمو محمود... گفتم یه سر بیام اینجا. خواب که نبودی؟
    سرش را بالا می‌اندازد و با خوشرویی لب می‌زند:
    -نه دخترم چه خوابی... خواب زیاد مال مرده هاست.‌..
    نگو این را عمو محمود؛ تو بی‌منظور میگویی اما من دلم میگیرد... آخر یک نفر ماه هاست به خواب رفته...
    از عمو محمود جدا می‌شوم و به سمت خانه به راه می‌افتم. دستگیره ی در را آهسته پایین میکشم و وارد خانه می‌شوم. در را به همان آهستگی‌ای که باز کردم می‌بندم و در خانه قدم برمیدارم. صداهای ریزی از آشپزخانه توجهم را جلب می‌کند. نگاهم را به آشپزخانه می‌دهم؛ از کنار راه پله رد میشوم و به سمت آشپزخانه می‌روم.
    خاله نوری کتری برقی را روشن کرده بود و مشغول خوردن صبحانه بود. لبخندی می‌زنم و صدایم را بالا می‌برم:
    -سلام.
    با شنیدن صدایم جا می‌خورد و سرش را به سمتم می‌چرخاند. چشمش که مرا می‌بیند ابروهایش را بالا می‌برد و می‌خواهد از جایش بلند شود که سریع به سمتش قدم تند می‌کنم و دستم را به سمتش میگیرم.
    -بشین خاله. تروخدا بلند نشو.
    به نرمی می‌نشیند. با لبخند نگاهم می‌کند و لب می‌زند:
    -خوبی دخترم؟ وای یه لحظه ترسیدم دیدمت مادر...
    رو به رویش روی صندلی می‌نشینم و می‌گویم:
    -چیزی نیست خاله. گفتم یه سری به آراد به بزنم. خودت خوبی؟
    غمی چهره اش را پر می‌کند. غمی که خوب میدانم منشأش از کجاست. نفسش را بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -خوبم مادر. خوبم.
    نگاهش را بین صبحانه ی رو به رویش و من می‌چرخاند و می‌گوید:
    -صبحونه خوردی مادر؟ بیا یه لقمه ای بخور...
    از جایم بلند می‌شوم و در حالی که به سمت یخچال می‌روم می‌گویم:
    -بشین خاله نوری. خودم یه چیزی برمیدارم.
    صبحانه ی مختصری همراه خاله نوری می‌خورم. کمی که سیر میشوم و قوت میگیرم دست از خوردن میکشم. با دستم به بالا اشاره می‌کنم و می‌پرسم:
    -کسی پیششه؟
    -والا رعنا خانوم سه چهار ماهه کارش همینه ولی دم دما صبح دیگه رفت اتاقش. البته هستی جان هم دیشب اینجا موند. طفلک سه چهار ماهه پشت سر هم اینجاست...
    از جایم بلند می‌شوم و می‌گویم:
    -باشه خاله.
    نگاهم را به اطراف می‌دهم و مشکوک اطراف را از نظر می‌گذارنم. نگاهم را که می‌بیند لب می‌زند:
    -آقا اردلان هم صبح خروس خون زد بیرون. بنده خدا این چند وقت میونش با رعنا خانم خیلی شکرآب شده.
    صدایش را آهسته می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -از من نشنیده بگیر دختر ولی خودم چند بار به چشم دیدم که جدا می‌خوابن...
    تک خنده ای می‌کنم. قربانش‌ بروم حتی چیزهایی که به من مربوط نیست را برایم تعریف می‌کند. چشم و گوش خانه است و از همه چیز خبر دارد.
    به سمت راه پله ی نفرین شده ی خانه می‌روم و آهسته پله ها را بالا می‌روم. وارد راهرو میشوم و قدم هایم را به سمت جلو هدایت میکنم. جلوی اتاقش می‌ایستم؛ نگاهم را به در اتاق رو به رو میدهم و خیره اش می‌شوم. سرمایش را حس میکنم؛ سرد است... تمام خانه سرد است... سرمایی که فقط با حضور خودش گرم می‌شود. جای خالی اش؛ حسابی به چشم می‌آید و حال دلت را دگرگون می‌کند...
    نگاه از اتاق میگیرم. دستگیره را فشار می‌دهم و وارد اتاق می‌شوم. صدای دستگاه مانیتور علائم حیاتی مانند همیشه دلم را به آتش می‌کشد. این هم یکی از آن چیزهایی است که نه برایم تکراری می‌شود و نه به آن عادت می‌کنم. نگاهی به اتاق که بی شباهت به اتاق بیمارستان نبود و با انواع دستگاه های ونتیلاتور و غیره پر شده بود می‌اندازم.
    با قدم های آهسته نزدیکش می‌شوم. صندلی ای که پرستار همیشه رویش می‌نشست را می‌کشم و رویش می‌نشینم. سر کج می‌کنم و چند ثانیه خیره اش می‌شوم. تنها تغییری که نسبت به چهار ماه گذشته کرده این است که موهایش که به خاطر عمل آن ها را تراشیدند رشد کرده و دوباره مثل قبل شده. همین و دیگر هیچ. هنوز هم از خواب زمستانی اش بیدار نشده. عیبی ندارد؛ وقتی بیدار شد حسابی درگیر کار خواهش کرد...
    من می‌گویم وقتی؛ دیگران میگویند اگر... فرقش این است که حتی پدرش هم از او دست کشیده و ناامید شده. اما من هنوز امید دارم. می‌دانم؛ آراد کار ناتمام زیاد دارد...
    لبخند غمگینی میزنم و نطقم را باز می‌کنم:
    -بهت گفتم می‌ترسم... گفتی هر چی شد شد... من هستم... حلش می‌کنیم... یادته دیگه؟
    می‌شنود دیگر؟ نمی‌دانم. بعضی ها میگویند افرادی که در کُما هستند صداها را می‌شنوند. عده ی دیگری میگویند چنین چیزی درست نیست. مهم نیست؛ به هر حال من حرفم را می‌زنم تا احساس تنهایی نکنم. حرفم را می‌زنم تا کمی باری که بر دوشم سنگینی می‌کند را سبک کنم.
    -اگه بودی؛ یه امیدی داشتم... می‌دونستم یکی که چیزی‌ که من باور دارم رو باور داره کنارمه. خیالم راحت بود پی‌ ماجرا رو میگیری و تا قضیه رو حل نکنی بیخیال نمیشی. عادته دیگه...!
    نفسم به صورت یه آه غلیظ خودش را نشان می‌دهد و ادامه میدهم:
    -ولی چاره ای ندارم... خیلی دنبال یه در باز گشتم اما همشون بسته بودن... از قدیم گفتن دوستت رو نزدیک نگه دار؛ دشمنت رو نزدیک تر... واسه نزدیک شدن به دشمن راهی جز این نداشتم...!
    از جایم بلند می‌شوم. خم می‌شوم و آهسته در گوشش زمزمه میکنم:
    -وقتی بیدار شدی هر چی راجب من گفتن رو از یه گوش داخل کن و از اون یکی بیرون... این کار رو دارم به خاطر اون می‌کنم... این و فقط به تو میگم.
    یک لحظه در دل از خودم میپرسم اگر بیدار بود و می‌شنید باز هم حقیقت ماجرا را می‌گفتم؟ نمی‌دانم. شاید اصلا اگر بیدار بود حریفم می‌شد و نمی‌گذاشت تن به این کار بدهم... البته که این طور است. حتما حریفم می‌شد!
    قامتم را صاف می‌کنم. چشمم به گردنبند فاخته اش که ماه ها روی میز خاک می‌خورد می‌افتد. برش میدارم؛ نگاه به آراد میدهم... لحاف سفید رنگی که رویش بود را کمی پایین می‌زنم. گردنبند را روی شکمش می‌گذارم؛ دست بی‌جانش را بلند میکنم و روی گردنبند می‌گذارم و دوباره لحاف را بالا می‌کشم. با لبخند نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    -حالا خوب استراحت کن. وقتی بیدار شدی تازه نفس لازمت دارم...
    برای بار آخر خیره اش میشوم و به سمت در حرکت میکنم. در را که باز می‌کنم با هستی ای که با موهای باز و پریشان پشت در بود رو به رو می‌شوم. با دیدنم چشمانش را از تعجب گرد می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -این جا چی کار میکنی اول صبحی؟ نونوایی داشتی اینقد زود بیدار شدی؟
    و تو چه میدانی که من اصلا نخوابیده ام! چه میدانی فکر آشفته ام خواب را بر من حرام کرده است!
    به سر به آراد اشاره می‌کنم و لب میزنم:
    -بی خوابی زده بود به سرم. گفتم یه سر بزنم.
    سرش را کج می‌کند و نگاهش را به آراد می‌دهد. این روزها حتی غمی هم نمی‌توانستم در نگاهش حس کنم. خسته بود؛ کلافه بود و کاسه ی صبرش لبریز شده بود. طاقتش تمام شده بود و کم آورده بود. این روزها تنها چیزی‌ که در چهره اش می‌دیدم ناامیدی بود و بس...
    -جایی میری؟
    سرم را تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -آره. یه سر میرم...
    به هیچ جا که نمی‌خواهم بروم من! فقط دیگر خانه ای ندارم که بروم...
    -دارم میرم خونه...
    با شنیدن جمله ام به خودش حرکت می‌دهد و در حالی که وارد اتاق می‌شود لب می‌زند:
    -صبر کن بپوشم من و هم ببر خونمون. کار دارم...
    سر تکان می‌دهم و در حالی که در راهرو قدم میزنم صدایم را بلند میکنم:
    -دم در منتظرتم.
    *************************
    با عمو منصور خداحافظی می‌کنم و از در عمارت بیرون می‌آیم. چند دقیقه ای منتظر هستی می‌مانم. این روزها حاضر شدنش مانند قدیم ها طول نمی‌کشد. قبلا دلش را داشت به خودش برسد؛ انگار دل هستی هم با آراد به خوابی عمیق رفته بود...
    صدای ترمز ماشینی توجهم را به خودش جلب می‌کند. این ماشین را می‌شناسم. سیروان است؛ دوست آراد و...
    از ماشین پیاده می‌شود. با دیدنم لبخندی می‌زند و به سمتم می‌آید. سری تکان میدهد و لب می‌زند:
    -سلام.
    سرم را کج می‌کنم و با لبخند کم رنگی جوابش را می‌دهم:
    -سلام. حال شما؟
    -به خوبی شما.
    من که حالم خوش نیست که میگویی به خوبی شما! بگذریم؛ شاید او هم حالش خوش نیست. به خاطر آراد این اواخر خیلی آشفته بود. نمی‌دانستم با آراد دوست بودند. وقتی فهمیدم که تمام تلاشش را کرد دکتر کاربلدی پیدا کند و هر بار به در بسته خورد. وقتی فهمیدم که به جای آراد حسابی هوای هستی را در این مدت داشت...
    طولی نمی‌کشد که هستی به ما ملحق میشود و در حالی که کنار من ایستاده بود خطاب به سیروان لب می‌زند:
    -سلام. چطوری؟
    لبخند کم رنگی لب های سیروان را به بازی میگیرد. سرش را به نرمی کج می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -خوبم. تو چطوری؟
    -خوبم. چه خبر؟
    سیروان شانه هایش را بالا می‌اندازد و آهسته لب می‌زند:
    -سلامتی.
    -اینجا چی کار میکنی؟ اومدی دیدن آراد؟
    -هم اون؛ هم تو.
    ابروهای هستی به نشانه ی تعجب بالا می‌روند و متعجب لب‌ می‌جنباند:
    -من؟
    -آره. به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی. حدس زدم اینجا باشی.
    -خب بگو. چی شده؟
    سیروان قدمی نزدیکش می‌شود و با چهره ی مشتاق و اميدواری لب میزند:
    -هستی یه دکتر از آلمان...
    فقط شنیدن کلمه ی دکتر کافی بود تا هستی اوقاتش تلخ شود و بدخلقی کند. بی حوصله نوچی می‌کند و در حالی که از کنار سیروان رد می‌شود کلافه لب میزند:
    -دکتر لازم نیست سیروان. بی‌خیال شو دیگه.
    سیروان به سمتش می‌چرخاند و بی درنگ جوابش را می‌دهد:
    -این فرق داره هستی... این یکی...
    هستی عقب گرد می‌کند و عصبی به سمتش می‌چرخد. بی آن که کنترلی روی صدا و رفتارش داشته باشد صدایش را بالا می‌برد و تشر می‌رود:
    -واسه قبلیا هم همین رو گفتی سیروان! هی این یکی فرق داره اون یکی فرق داره این یکی خبره‌ست اون یکی عجب چیزیه... چی‌ شد؟ چهار ماه تمام همه شهرو به ریختیم و تک تک دکترا رو اوردیم بالاسرش‌‌‌... چی شد؟ اوضاع عوض شد؟ همون جنازه ای که بود موند...
    با شنیدن اسمی که روی آراد می‌گذارد اخمی میکنم و هشدار می‌دهم:
    -هستی!
    هستی نگاهم می‌کند؛ ته چشمانش یک بغض بزرگ دیده می‌شود. بغضی که می‌دانم تا لحظاتی دیگر می‌شکند. طبق حدسم اولین قطره ی اشکش روی گونه اش سر‌می‌خورد و با صدایی که از گریه دورگه شده بود لب میزند:
    -دروغ می‌گم؟
    نگاهش را دوباره به سیروان می‌دهد و با هق هق ادامه می‌دهد:
    -صد بار امیدوارم کردی... صد بار با امید من و بردی پیش دکتر... صد بار وقتی هر بار دکترا همون جواب قبلی رو می‌دادن امیدم و کور کردی... صد بار تشنه بردیم لب چشمه و برگردوندیم... بسه دیگه سیروان... بسه... من می‌دونم جوابش چیه... جوابش اینه که تنها کاری که می‌تونیم بکنیم دعا کردنه! من دعا هم کردم... ولی انگار خدا نمی‌شنوه...
    سیروان قدمی به سمتش برمی‌دارد. دستش را به سمت عمارت دراز می‌کند و عصبی فریاد می‌زند:
    -خیلی خب باشه... پس اینجا چی‌کار میکنی؟ مگه نمیگی ناامیدی؟ مگه نمیگی طرف مرده حساب میشه؟ پس دیگه کار تو هم باهاش تموم شده دیگه... این جا چی می‌خوای؟ ها؟ با یه آدم مرده چی کار داری؟
    هستی بی حرف نگاه ازش می‌گیرد و در حالی که به سمت ماشین می‌رود خطاب به من جیغ می‌کشد:
    -بیا روشن کن بریم.
    نگاهی به چهره ی در هم رفته ی سیروان که ناامیدانه داشت رفتن هستی را نظاره می‌کرد می‌دهم. بی‌حرف از کنارش رد میشوم و به سمت ماشین می‌روم.
    ********************************
    نزدیک محله‌مان می‌رسیم. در طول مسیر هستی نه حرفی زد و نه چیزی. تنها کاری که کرد این بود که شیشه را پایین دهد و به بیرون زل بزند. با این کارش با زبان بی‌زبانی میگفت من هم چیزی‌ نگویم و حرفی نزنم. جلوی خانه‌شان ماشین را نگه می‌دارم. برخلاف انتظارم از ماشین پیاده نمی‌شود و در همان حالت می‌ماند. نفسش‌ را بیرون می‌دهد و لب می‌زند:
    -می‌دونی چرا اینقدر ناامیدم؟
    چیزی نمی‌گویم. منتظر می‌مانم خودش جمله اش را تکمیل کند.
    -می‌دونم الان صدات در میاد و بد و بیراه میگی... چند وقت پیش رفتم پیش یه فالگیر...
    چهره ام در هم می‌رود و اخم غلیظی می‌کنم. تا خدا هست فالگیر چرا؟
    تک خنده ای می‌کنم و بی‌تفاوت لب میزنم:
    -حالا چه زری زد؟
    -گفت تو آینده ستاره هاتون رو کنار هم نمی‌بینم.
    گره ای ناخواسته میان دو ابرویم می‌افتد. کمی خم می‌شوم و ناباور لب می‌زنم:
    -هستی؟
    جوابی نمی‌دهد و تنها چیزی که می‌شنوم این است که آب بینی‌اش را بالا می‌کشد. دست دراز می‌کنم و چانه اش را می‌گیرم و سرش را به سمتم می‌چرخانم. با دیدن چهره ی سرخ و به اشک نشسته اش دلم میگیرد و فشرده می‌شود. دستم خیس می‌شود و اشک هایش یکی پس از دیگری روی دستم فرود می‌آیند...
    ابروهایم را به هم میدوزم و با لحن دلگرم کننده و مطمئنی لب میزنم:
    -وقتی آراد به هوش اومد با هم می‌ریم اون فالگیرو چپ و راست می‌کنیم.
    نفسش را با آه بیرون می‌دهد. دستم را از زیر چانه اش برمیدارم و روی فرمان می‌گذارم. نگاهش را به خیابان می‌دهد و با صدایی به غم نشسته لب می‌زند:
    -یه چیزی بهت میگم که خودم همین اواخر فهمیدم... چند وقت پیش از بین حرفای مامان بابام فهمیدم یه خواهر دوقلو داشتم که موقع به دنیا اومدن مرده... اولش گفتم کاش بود و قشنگیای دنیا رو می‌دید... ولی حالا می‌بینم دنیا چیز قشنگی نداشت که بهش نشون بده...
    این هستی است؟ همان هستی خیالباف و رویاباف؟ چه قدر دنیای ساده و بی‌حاشیه اش آشفته شده... او هم مثل من آرزوهایش مرده؟ حداقل برای او یک امیدی هست؛ من که تمام پل های پشت سرم خراب شده...‌!
    بعد از رفتنش تلفنم را برمی‌دارم و وارد لیست مخاطبینم میشوم. دستم را روی شماره ی دایی شهریار حرکت می‌دهم و با او تماس میگیرم. بعد از چند بوق صدایش در گوشم پخش‌ می‌شود:
    -الو... سلام دخترم. خوبی؟
    -خوبم دایی. شما خوبی؟
    -شکر دایی. می‌گذرونیم. چیزی شده؟
    لبم را به دندان میگیرم و با لحنی خجل لب میزنم:
    -راستش دایی...
    -آها راجب اون موضوع... حلش کردم دخترم. واسه همین امروز...
    نفسم را آسوده بیرون می‌دهم و نهایت قدردانی را در صدایم می‌می‌ریزم:
    -وای مرسی دایی.
    -خواهش می‌کنم دخترجان. سر وقت بیا.
    سرم را تند و تند تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -حتما دایی... حتما...
    خداحافظی می‌کنم و تلفن را روی صندلی کنارم می‌اندازم. ماشین را روشن می‌کنم و به سمت بهشت زهرا به راه می‌افتم.
    ***********************
    بی اعتنا به هیاهویی که چند لحظه ی قبل رخ داده بود خودش را روی تخت می‌اندازد و پلک هایش را روی هم می‌گذارد. این روزها از خدا فقط یک چیز می‌خواست؛ این که اگر این خواب است بیدارش کنند... اگر هم بیدار است خوابش کنند... یک لحظه در دلش می‌گوید خدا دعایش را قبول خواهد کرد؟ از قرار معلوم خدا از همان اولش هم طرف او نبوده... خدا هیچ وقت طرف او نبوده...
    روزی در باغچه ی دلش گلی کاشته بود؛ گل جوانه زده بود و حالا فکر کردن به آن گل تنها چیزی‌ بود که آشوب دلش را آرام می‌کرد.
    چشم باز می‌کند و اولین چیزی‌ که می‌بیند تصویر دخترکی با موهایی بافته شده است... با دو کش موی پاپیونی...
    گاهی فکر می‌کرد دیگر در آخر خط است؛ اما همان تصویر نمی‌گذاشت تسلیم شود.... همان تصویر نمی‌گذاشت کم بیاورد... و گاهی هم با زل زدن به همان تصویر شب ها از خواب بی‌خواب می‌شد... یک قطعه عکس بیشتر نبود اما او زنده و جان دار احساسش می‌کرد؛ شاید صاحب آن عکس می‌توانست تنها دارایی اش باشد... شاید می‌توانستند دنیا را بگردند و در سال نو به خانه برگردند...
    اما زندگی چیزی فراتر از شایدهاست... زندگی هیچ وقت این گونه نیست...
    دستی دراز می‌شود و بی‌رحمانه عکس را از جلوی دیدش می‌دزدد. تکان سختی می‌خورد و از جا بلند می‌شود. خشم به تمام تنش نفوذ می‌کند... حتی نمی‌توانست یک تکه کاغذ از تصویر دخترک را در دستان مرد غریبه ای ببیند. به سمت مرد هجوم می‌برد که دستی از پشت او را می‌گیرد‌. به سمت صاحب دست برمی‌گردد و در حالی که دستش را با خشونت پس می‌زند انگشت اشاره اش را به سمتش میگیرد و تشر می‌رود:
    -ولم کن نیما تو رو هم می‌زنم نفله می‌کنما...
    -آریا تروخدا نزنش همین دیروز از انفرادی درت اوردن. همین چند دقیقه پیش دعوا کردی...
    خشم نگاهش نیما را به عقب هدایت می‌کند. از نیما چشم میگیرد و رو به مردی که عکس را در دست داشت و با لبخند کثیفی خیره اش شده بود می‌کند و هشدار می‌دهد:
    -ناصر ببین با زبون خوش بهت میگم پسش بده وگرنه...
    -وگرنه چی؟ دلت می‌خواد دوباره بیفتی انفرادی بچه خوشگل؟
    ناصر این را می‌گوید و در حالی که به عکس خیره می‌شود ابرویی بالا می‌اندازد و سوتی می‌زند.
    -عجب چیزی هم هست...
    خشم آریا با شنیدن این جمله کنترل بدنش را به دست می‌گیرد. خشم بر بدنش چیزه می‌شود و او را وادار می‌کند به سمت ناصر خیر ببرد. به سمت ناصر می‌دود؛ با پیش زیر پایش می‌زند و ناصر در جا سقوط می‌کند. به سمتش می‌رود و زانویش را روی سـ*ـینه اش می‌گذارد. مشت اول را که به صورتش می‌زند صدای دیگران بلند می‌شود و با صدای مشت زدن هایش مخلوط می‌شود.
    -آفرین...
    -همینه...
    -بزن بکشش عاصیمون کرده...
    -بزن نفلش کن حرومی رو...
    نیما هراسان خودش را به آن ها می‌رساند و در حالی که با وحشت به دیگران خیره شده بود لب میزند:
    -چرا ایستادین؟ بیاین جداشون کنید الان می‌کشش...
    -بزار بکشش... نمایش خوبیه...
    و صدای مرد دیگری که پشت بندش لب می‌زند:
    -همین الانم جرمش قتله... یکی دیگه رو بکشه که چیزی‌ نمیشه... در هر صورت قراره قصاص بشه... بزار دم رفتن ما رو هم از شر این ناصر بی‌ناموس راحت کنه.
    نیما به سمتش یورش می‌برد. یقه اش را با دو دست می‌گیرد و عصبی می‌غرد:
    -معلومه که از خداته. همتون از خداتونه... خودتون حریفش نمی‌شدین این بدبخت رو گیر اوردین... بعدشم آریا قاتل نیست... هنوز چیزی مشخص نیست...
    -تو چه کارشی که سنگش و به سـ*ـینه می‌زنی؟ چه صنمی باش داری؟ از کجا می‌دونی قاتل نیست؟ ببین... والا خوب داره جون یارو رو در میاره...
    نیما بحث کردن را با مرد کم‌ فهم رو به رویش بی‌فایده می‌بیند. عصبی یقه اش را رها می‌کند و به سمت آریا می‌دود. از پشت او را می‌گیرد و در حالی که سعی می‌کند از روی ناصر بلندش کند عاجزانه التماس میکند:
    -آریا ولش کن... آریا کشتیش... آریا شر میشه برات... آریا...
    آریا اما بدون آن که کوچکترین اهمیتی به داد و فریادهای نیما بدهد تمام داغ دلش از زمین و زمان را بر سر صورت ناصر در می‌آورد...
    در به شدت باز می‌شود و صدایش نیما را در جایش تکان می‌دهد.
    صدای فریاد خشمگین مردی در فضا می‌پیچد که آریا را مخاطب قرار داده بود:
    -جاوید!
    آریا با شنیدن صدایش بی حرکت می‌شود و در دل فحشی به ناصر می‌دهد. عکس را که کنار صورت خونی ناصر افتاده بود برمی‌دارد و از جایش بلند می‌شود. قامتش را صاف می‌کند و نگاه به چهره ی مرد عصبانی رو به رویش می‌دهد.
    مرد به سمتش می‌رود و کلافه از دستش تشر می‌رود:
    -تو آدم نمیشی نه؟ سینا هنوز دستش تو گچه... بازم هـ*ـوس انفرادی کردی؟ از روزی که اوردنت داری با بقیه دعوا میکنی... حتی اگه بی‌گناهیتم ثابت بشه همین جا کار دست خودت میدی و موندگار میشی..
    آریا بدون آن که ذره ای از کارش پشیمان باشد نگاه به مرد می‌دهد و نفسش را خشمگین بیرون می‌دهد.
    مرد اشاره به در می‌کند و لب میزند:
    -بیا برو ملاقاتی داری...
    حرکت می‌کند و از کنار مرد گذر می‌کند. خودش را به اتاق ملاقات میرساند و با دیدن پدرش که دستش را برایش بالا بـرده بود به سمتش می‌رود. صندلی را می‌کشد و رویش می‌نشیند. بی حرف نگاه به پدرش می‌دهد و آرنجش را روی میز می‌گذارد.
    اردلان مردمک هایش را روی تک تک اجزای صورتش می‌چرخاند. دستش را روی میز می‌کوبد و با لحن سرزنش آمیزی لب می‌زند:
    -می‌دونی چقدر تلاش کردیم از انفرادی در بیای؟ چهار ماهه اینجایی ده بار افتادی انفرادی... میگن زدی دست هم بندت رو شکستی... میگن آب جوش ریختی رو یکی ديگه از هم بندیات... راست میگن آریا؟ اینا راسته؟
    آریا شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و بی‌تفاوت جواب پدرش را می‌دهد:
    -آره.
    ابروهای اردلان به نشانه ی تعجب بالا می‌روند. انتظار این حاضرجوابی و رُک گویی از طرف پسرش را نداشت. چشمانش را گرد می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -یعنی چی؟ شاهکار کردی که با افتخار تائید میکنی؟
    -من بی‌دلیل با کسی کار ندارم. خودشون به پر و پام پیچیدن منم حقشون رو گذاشتم کف دستشون...
    دستش که کمی از رد خون ناصر بر رویش به جای مانده بود را به طرف پدرش میگیرد و ادامه میدهد:
    -اگه دوست داری بدونی هم همین چند دقیقه پیش هم یکی رو گرفتم زیر مشت و لگد. نیم ساعت پیش هم دعوا کردم. راضی شدی؟
    اردلان مات و مبهوت به دستش نگاه می‌کند. در این چهار ماه چه بر سر پسرش آمده بود؟ می‌دانست پسرش طبع و خوی آرامی ندارد اما قطعا این قدر هم بی‌رحم نبود!
    -با خودت چی کار داری میکنی؟ هار بودی... هار تر هم شدی؟
    -گفتم که من بی دلیل کاری به کسی ندارم. خودشون سر به سرم گذاشتن.
    اردلان نفسش را بیرون می‌دهد و بی حرف نگاهش را به او می‌دوزد. دیگر نمی‌دانست چه بگوید که بتواند پسر سرکشش را سر عقل بیاورد. در این چهار ماه دیگر کم آورده بود. آریا در زندان سرکش تر از قبل شده بود و اردلان نمی‌دانست چگونه چاره ی سر عقل آوردنش را پیدا کند.
    آریا لحنش را آهسته می‌کند و به نرمی لب می‌زند:
    -آراد چطوره؟
    اردلان مردمک هایش را روی چهره اش قفل می‌کند و با لحنی عاری از حس‌ جوابش را می‌دهد:
    -مثل قبله. لازم نیست هر بار ببینی بپرسی. اگه اتفاقی افتاد خودم بهت میگم...
    آریا پوزخندی می‌زند و کنایه می‌زند:
    -منظورت اینه که هر وقت مرد دیگه؟
    اردلان اخم می‌کند و تشر می‌رود:
    -من این و گفتم؟
    آریا خودش را جلو می‌کشد. نزدیکش می‌شود و لب میزند:
    -فکر کردی من نمی‌دونم چرا اوردیش خونه بستریش کردی؟ چون ازش قطع امید کردی. چجور پدری هستی تو؟
    -من ازش قطع امید نکردم فقط دارم منطقی فکر میکنم. من هر کاری از دستم بر میومد انجام دادم. از فرانسه هم دکتر اوردم بالا سرش... ولی جواب همشون یکی بود. تنها چیزی‌ که الان می‌تونه نجاتش بده خداست... اگه گفتن اینا از من یه پدر بی رحم می‌سازه باشه... اشکالی نداره.
    -بابا رعنا...
    اردلان نفسش را کلافه بیرون می‌دهد و حرفش را قطع می‌کند:
    -صد بار گفتم... میگه با هم رفتن خونه چون رعنا سرویسی که قرار بود کادو بده رو جا گذاشته. بعدشم آراد از پله ها افتاده... دکترم میگه وقتی سکته کرده لابد وسط راه پله بوده... همین باعث افتادنش شده...
    آریا عاجزانه صدایش را بالا می‌برد و دست هایش را بالا می‌برد:
    -خب چرا...؟ چرا....؟ من دردم همینه... مگه با آدم هشتاد ساله طرفیم؟ چی باعث شده یه جوون بیست و هشت ساله سکته کنه؟
    اردلان هم به تقلید از پسرش صدایش را بالا می‌برد و جوابش را می‌دهد:
    -من از کجا باید بدونم؟ مگه من اون لحظه پیشش بودم؟ آراد میگرن داشت ممکنه...
    آریا خنده ی عصبی ای می‌کند و حرف پدرش را قطع میکند:
    -بس کن بابا تروخدا میگرن چیه؟ وقتی پیشش نبودی پس باید اونی که پیشش بوده رو مُقُر بیاری...
    اردلان چشمانش را گرد می‌کند و ناباور لب می‌زند:
    -مُقُر بیاری چیه؟ این حرفا لاتی رو کی بت یاد داده؟
    آریا نفسش را با خنده بیرون می‌دهد و با دستانش به اطراف اشاره می‌کند.
    -فکر کردی اینجا کجاست بابا؟ هتل پنج ستاره؟ همینه که هست...
    -چه ربطی داره پسر؟ اگه الماس رو بندازی تو آشغال کثیف میشه؟
    آریا بی‌حوصله سرش را تکان میدهد و کلافه لب می‌زند:
    -بس کن بابا... نه من الماسم نه بقیه آشغال.
    صدایش را پایین می‌آورد و با خود زمزمه می‌کند:
    -البته نه همشون...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر

    چند دقیقه ای می‌شود که روی صندلی نشسته ام. حتی اتاق ملاقات هم سردی و غریبی عجیبی دارد. نمی‌توانم تصور کنم داخلش چه خبر است. امروز کاملا احساساتم را از خودم جدا کرده ام و سعی می‌کنم به صورت ربات گونه عمل کنم. حرف هایم را بر زبان جاری کنم؛ عاری از هر گونه حسی. زمانی فکر می‌کردم فاصله بینمان این است که او مرا نمی‌خواهد... اما امروز فاصله بینمان میله های زندان است.
    بالاخره می‌آورندش. قلب سرکشم با دیدنش بی اراده کنترلش را از دست میدهد و شروع به تپش می‌کند.
    سرش پایین است و اخم هایش در هم؛ می‌گویند در زندان بی قراری می‌کند و مدام با بقیه دعوا دارد. شاید باز هم دعوا کرده برای همین اخم بر چهره دارد.
    آهسته آهسته سرش را بالا می‌آورد و چشمش به چهره ام می‌افتد. مکث می‌کند و از حرکت می‌ایستد. از دیدن من تعجب کرده؟ نکند از بی‌وفایی ام دلش گرفته باشد؟ عیبی ندارد. حق دارد. کوتاهی از من بود که نیامدم. بی‌وفایی و بی‌معرفتی از من بود که سراغش را نگرفتم. چرا این همه مدت نیامدم؟ درست است فقط خویشاوندان درجه یک اجازه ی دیدنش را دارند؛ اما می‌توانستم همان طور که امروز از دایی شهریار خواستم برایم ترتیب یک ملاقات خصوصی را بدهد در این مدت هم این درخواست را از او بکنم. اما حالا که فکرش را می‌کنم عیبی ندارد‌. شاید این گونه حرف هایی که می‌خواهم بزنم برایش باورپذیرتر باشد.
    همان طور که خیره به چشمانم بود آرام آرام جلو می‌آید. نگاه از چشمانم می‌گیرد و مردمک هایش را پایین می‌برد. نکند باز هم به دنبال موهای بافته شده ام می‌گردد؟ البته که اینطور است. چشمانش روی بافت هایم که از زیر مقنعه بیرون زده بودند قفل می‌شود و لبخند کم رنگی لبش را به بازی میگیرد.
    رو به رویم می‌نشیند. بی حرف... وقتی که می‌بینمش دلم می‌لرزد؛ دردی وجودم را فرا می‌گیرد... همین جاست که می‌فهمم هنوز دیدنش مثل بار اول دلم را می‌لرزاند. این درد یعنی چه؟ یعنی هر چه سعی کردم بی احساس رفتار کنم اما فقط یک لحظه دیدنش کافی بود تا قلبم بی‌اراده بلرزد. بکوبد و در دلم آشوب به پا کند. شعله ور شود و از زیر خاک چهار ماهه آتش به پا کند.
    سکوتم طولانی می‌شود؛ شاید از شرمندگی است... شاید هم نمی‌خواهم حرف بزنم، فقط می‌خواهم نگاهش کنم...
    گلویش را صاف می‌کند و خودش سکوت را می‌شکند:
    -می‌بینم زبون درازت رو موش خورده خانوم خانی...
    و صدایش... هنوز هم وقتی در گوشم نفوذ می‌کند دین و ایمانم را یک جا می‌برد... پس هنوز هم شیطنت کلامی اش را حفظ کرده؟ بی‌اراده از حرفش به خنده می افتم و سرم را پایین می‌اندازم. سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و دوباره خیره اش می‌شوم.
    لب باز می‌کنم و آهسته می‌پرسم:
    -خوبی؟
    سرش را به نرمی کج می‌کند و جوابم را می‌دهد:
    -به خوبیت.
    چشمم ناخودآگاه به خال هایش می‌افتد. همان خال هایی که خیلی دوست داشتم... جایشان اینجا نیست؛ نه خودش؛ نه خال هایش جایشان وسط این خراب شده نیست... می‌خواهم دستش را بگیرم؛ بلندش کنم و از اینجا بیرونش بیاورم. اصلا می‌خواهم او را بدزدم و ببرم... با چنگ و دندان بگیرمش و همراه خود ببرم. کاش قدرت این کار را داشتم... کاش...
    -آزمون دادی؟
    سرم را به معنای تأیید پایین می‌اندازم و زمزمه میکنم:
    -آره.
    -خوب بود؟
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم. دوباره سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -آره.
    -یادمه خیلی داشتی درس میخوندی... سرمون رو بـرده بودی با بند و ماده و تبصره...
    سرم را پایین می‌اندازم و به خنده می‌افتم. هنوز هم بلد است با شوخی های بی‌مزه اش لبخند را روی لب هایم بیاورد. نگاه به چشمانش می‌دهم. عمیق تر نگاه میکنم... در آن سیاهی چیزی نمیبینم جز بی‌گناهی. چیزی نمی‌بینم جز معصومیت... اگر قاضی هم طرز دید مرا داشت همین چشم ها را نشانش می‌دادم. بی‌شک همان لحظه حکم آزادی اش را صادر می‌کرد...
    نگاهم را از او میگیرم و به میز می‌دهم. قدرت ندارم وقتی می‌خواهم حرفم را بزنم در چشمانش نگاه کنم...
    -آریا اومدم یه چیزی بهت بگم.
    -چی؟
    چشمانم را می‌بندم. باید سخت شوم؛ سخت و بی‌رحم. گاهی برای گیر انداختن کسی که انسانیت ندارد... باید انسانیت خودت را زیر پا بگذاری...
    -البته به تو ربطی نداره ولی به حرمت روزایی که با هم داشتیم وظیفه دونستم که در جریان بذارمت...
    سرم را بالا می‌گیرم. به سختی چشمانم را روی چشمان متفکرش قفل می‌کنم و جان می‌کنم تا ادامه ی جمله ام را بگویم:
    -من دارم ازدواج می‌کنم.
    ابروهایش بالا می‌روند و بی‌اختیار از خنده منفجر می‌شود و توجه دیگران را به خود جلب می‌کند. باید هم جلب کند. عجیب است در این خراب شده دیوانه وار خندیدن...!
    به سختی خنده اش را می‌خورد و با لحنی خنده آلود لب می‌زند:
    -شوخی باحالی بود... آفرین؛ به نظرم یه سر هم تست بازیگری بده. موفق میشی...
    این را می‌گوید و دوباره به خنده می‌افتد. در تمام مدتی که مشغول خندیدن بود سرم را به یک طرف کج کرده بودم و با اخم کم رنگی‌ منتظر بودم مسخره بازی اش را تمام کند.
    خنده اش که تمام می‌شود نگاهش می‌کنم و با جدیت لب میزنم:
    -من جدیم. دارم جدی باهات حرف می‌زنم.
    -نه جدی نیستی...
    -به روح بابام قسم می‌خورم. می‌دونی که بی‌خود روش قسم نمی‌خورم آریا...
    ای را که می‌گویم تمام آثار خنده از روی صورتش محو می‌شود. در عمق چشمانش یک ترس و هراس به وجود می‌آید. از چه می‌ترسد؟ رفتن من؟
    لبخند غمگینی میزند. سرش را به نرمی تکان می‌دهد و کنایه وار لب می‌زند:
    -تو این چند ماه کی دلت رو بـرده؟ اینقدر بی‌ظرفیت بودی؟
    مکث می‌کند و لبخند معناداری می‌زند و با همان لحن کنایه وارش کنایه می‌زند:
    -می‌آمور؟
    می‌سوزم... در درون می‌سوزم... می‌شکنم... نکند این آخرین بار باشد مرا این گونه صدا می‌زند؟ کاش قبلش میگفت می‌خواهد این گونه صدایم بزند... تا لـ*ـذت کافی را از صدایش ببرم...
    نگاهم را ازش می‌گیرم و به نقطه ی دیگری می‌دهم. نمی‌خواهم خورد شدنش را ببینم... نمی‌خواهم شکستنش را ببینم. طاقتش را ندارم...
    -کسی دلم رو نبرد. نشستم فکر کردم... دیدم من اصلا تو رو دوست نداشتم. بابام تازه مرده بود... منم جاش رو با تو پر کردم. بهت وابسته شدم... ولی تو این چند ماه دیدم اون قدر که باید دلتنگت نیستم و واست ناراحت نیستم. اون جا بود که فهمیدم من وابستت شده بودم.
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و متعجب خیره ام می‌شود. نگاه بی‌حوصله ای به خود می‌گیرد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -شِر گفتنت تمام؟ اگه تمام شد برو بگو پریِ واقعی بیاد...
    نکند باز هم آخرین بار است مخفف اسمم را با صدای بم و مردانه اش می‌شنوم؟ از این بعد کسی را دارم پری‌اش باشم؟ معلوم است که ندارم...
    چرا این قدر در برابر باور کردن مقاومت می‌کند؟ صدایی از ذهنم جوابم را می‌دهد. چون با قلبش تو را باور کرده بود...
    با دست روی میز میکوبم و تشر می‌روم:
    -بس کن دیگه همه چیز رو به مسخره گرفتی... دارم جدی باهات حرف میزنم.
    کمی به جلو خم میشود. لبخند معناداری می‌زند اما عصبی از بین دندان هایش می‌غرد:
    -فکر کردی من خرم؟ فکر کردی نمی‌فهمیدم اگه دوستم نداشتی؟ چی با خودت فکر کردی؟ که میای یه مشت چرت و پرت بهم میگی منم باور می‌کنم؟
    بی توجه به این که چه گفته حرف خودم را ادامه میدهم:
    -کیان بهم پیشنهاد ازدواج داده بود... به نظرم مورد خوبیه. وکیله... چیزیه که دوست دارم. بعدشم من و تو با هم آینده ای نداریم. تو معلوم نیست تا کی اینجایی... قتل‌ عمد ثابت بشه که اعدامی... نشه هم چون زدی و در رفتی هشت سال میفتی زندان.
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی تفاوت ادامه می‌دهم:
    -منم نمی‌خوام وقتم رو تلف کنم. می‌خوام برم دنبال زندگیم.
    ببخش مرا... خودم هم دارم از حرف هایی که می‌زنم می‌سوزم. خودم هم دارم آتش می‌گیرم... حتی نمی‌توانم تصورش را هم بکنم با تو چه کردم... تو را در چه آتشی انداخته ام...
    نگاهش می‌کنم. یک لایه ی اشک چشمانش‌ را پوشانده... به خدا که اشک است... اشکی که حاصل آتشی است که به جانش انداخته ام... چیزی در گلویم سنگینی می‌کند. دارد از پا درم می‌آورد... چیزی شبیه به یک بغض... کاش می‌توانستم بشکنم... همین جا خودم را رها کنم و زار بزنم... به خدا که هیچ ابایی از شکستن غرورم نداشتم... خدای من؛ بازیگری هم انگار سخت است...!
    -تنها چیزی که تو این مدت سر پا نگهم داشته بود این بود که فکر می‌کردم تو من و باور داری... تنها چیزی که باعث شد تو این خراب شده بتونم آرامش داشته باشم فکر کردن به این بود که دوباره می‌بینمت... حالا نشستی رو به روم و میگی می‌خوای بری با قاتل بابات ازدواج کنی؟ میگی تمام حرفات هیچ بود؟
    -کیان قاتل بابام نیست. فعلا که تو به این جرم اینجایی...
    بگو پریچهر؛ بکوبش، بشکنش، خوردش کن، باورش را تغییر بده... بگذار از تو متنفر شود... بگذار نفرت کاری‌ کند کم تر عذاب بکشد. گاهی برای از دست ندادن یک نفر‌ باید در واقع از دستش بدهی... بگذار بیرون از زندان بیاید؛ خوب باشد... از من متنفر باشد... اما فقط باشد!
    کمی فکر میکند. ناگهان از جا بلند می‌شود و دو دستش را روی میز می‌گذارد و لب می‌زند:
    -ببین اگه می‌خوای با این کارت بهش نزدیک شی و قهرمان بازی در بیاری اصلا نیاز نیست... این فکرای چرت و پرت رو از ذهنت دور کن. همین کارو می‌خوای بکنی دیگه... آره؟
    نگاه به چشمان امیدوارش می‌دهم. هنوز هم امید دارد من دروغ گفته باشم... کاش مجبور نبودم امیدش را از بین ببرم. کاش مجبور نبودم برق چشمانش را از او بگیرم... کاش مجبور نبودم دلش را آتش بزنم... کاش... کاش مجبور نبودم اصلا ترکش کنم... دلم طاقت دل کندن ندارد...
    در نقشم فرو می‌روم. نوچی می‌کنم و بی‌حوصله لب میزنم:
    -قهرمان بازی چیه؟ مگه من وقت این چیزا رو دارم؟
    این را که می‌گویم ناگهان آتش میگیرد. منفجر می‌شود... با دست زیر میزی که بینمان بود می‌کوبد و میز را به یک سو پرتاب می‌کند و فضای بینمان را خالی می‌کند.
    باید بترسم اما نمی‌ترسم... برعکس کیان که حتی از نگاهش هم می‌ترسم آریا دنیا را با خاک هم یکسان کند نمی‌ترسم...
    به سمتم هجوم می‌آورد؛ بازوهایم را می‌گیرد و از جا بلندم میکند. تکانم میدهد و صدای فریادش گوشم را کر می‌کند:
    -پس چرا اینجایی؟ چرا اومدی به قول خودت اطلاع بدی؟ این کش موها چرا دور موهاته؟ این کارو کردی که دل من و خون کنی؟ فقط بهم بگو چرا... چرا...
    دوباره بویش به مشامم می‌خورد... دوباره هوایی‌ام می‌کند. چهار ماه است از او محروم بوده ام... چهار ماه است این قدر به او نزدیک نبوده ام... طاقت نمی‌آورم. از سنگم مگر...؟
    چشم می‌بندم و جیغی سر می‌دهم... جیغی از ته دل... حاصل حسرت چهار ماهه... حاصل یک عمر که قرار است بدون او باشم... بگذار جیغ بکشم؛ شاید کمی سبک شوم... شاید...
    دست دراز می‌کنم؛ به پیراهنش چنگ میزنم و به طرف خودم می‌کشمش... سرم را به سـ*ـینه اش می‌چسبانم و جیغ دیگری سر می‌دهم... دلم طاقت ندارد... صدای کسی که مدام می‌گفت سرباز و سربازها را صدا می‌کرد روی اعصابم است... کاش لال شود. می‌خواهد سرباز ها را بگوید آریا را از من جدا کنند... دلم طاقت جدایی اش را ندارد... کاش بگذارند این دم آخری برای آخرین بار آغوشش را تجربه کنم...
    کمی نرم می‌شود. روی سرم را می‌بوسد و با لحن مهربانی سعی می‌کند آرامم کند:
    -باشه... بسه قربونت بشم... بسه خانومم... برو خونه. نه تو چیزی گفتی نه من چیزی شنیدم. یه فکر بچگانه بود و تمام. فراموش می‌کنیم موضوع رو... باشه؟
    ازش جدا نمی‌شوم. منتظر سرباز ها می‌مانم... بالاخره که جدایمان می‌کنند اما یک ثانیه بیشتر هم برایم غنیمت است... بالاخره می‌آیند و بی‌رحمانه او را به عقب‌ می‌رانند. با تکان شدیدی از او جدا می‌شوم. رو به یکی از سرباز ها می‌کند و با التماس لب می‌زند:
    -قربونت بشم یه لحظه صبر کن...
    این را می‌گوید و نگاهش را به من می‌دهد. آب بینی ام را بالا می‌کشم. سرم را به علامت منفی تکان می‌دهم و سرد و بی روح لب میزنم:
    -کار ما تمومه آریا. می‌خوام برم دنبال زندگیم.
    دوباره به سمتم یورش می‌آورد که توسط سرباز ها مهار می‌شود و به عقب رانده می‌شود. انگشت اشاره اش را به سمتم میگرد و شروع به تهدید کردن می‌کند:
    -ببین به هر دلیل مسخره ای که می‌خوای این کارو انجام بدی دیگه بعدش کار ما تمومه... نه پری‌ای می‌مونه نه می‌آموری نه اسپانیا و اَلحَمرا رفتنی... ما دیگه تمومیم... تموم... می‌فهمی؟ تموم...!
    خودم این ها را می‌دانم اما جان عزیزت تو دیگر تکرار نکن. تمام شدنمان را به جان خریده ام که به اینجا آمده ام. پایانمان را قبول کرده ام که می‌خواهم این کار را بکنم. فکرش دلم را آتش می‌زند؛ تو دیگر تکرار نکن...
    -این دقیقا چیزیه که خودم می‌خوام. تموم شدن رابطمون...
    بدون آن که نگاهش کنم ازش رو میگیرم و به سمت خروجی حرکت میکنم. فریادهای پی‌در پی اش که عاجزانه اسمم را صدا می‌زد گوشم را نه؛ بلکه‌ قلبم را خراش می‌دهم. دستانم را بالا می‌برم و روی گوش هایم می‌گذارم. بهت قول می‌دهم آریا؛ به جان خودت قسم می‌خورم... تاوان این دل آتش گرفته ام را؛ و تاوان این فریادهای عاجزانه ات را خواهم گرفت. این کار را می‌کنم حتی اگر آخرین کاری باشد که در عمرم میکنم. اما بدان؛ من در زندگی ام فقط یک مرد را دوست داشتم؛ آن هم تو بودی..‌.
    از در زندان بیرون می‌آیم و وارد خیابان می‌شوم. نگاهم را به آسمان می‌دهم... ای کسی که از خدا نمی‌ترسی؛ برای من و تو هم مرگ هست... برای من و تو هم تاوان هست...
    دیگر وقت رها شدن است؛ وقت رها کردن این بغض‌ سنگین؛ این بار سنگین و این غم سنگین... وقت در آمدن از نقشم...
    بی اعتنا به آدم و بدون آن که ابایی از شکستن غرورم داشته باشم فریادی طولانی می‌کشم و روی دو پایم فرود می‌آیم. این روزها غرورم بی‌ارزش ترین چیز برایم است... صدای برخورد زانوهایم با زمین سفت و سرد در گوشم می‌پیچد...
    شروع به جیغ کشیدن می‌کنم و با دو مشتم بر روی زمین می‌کوبم. سرد نمی‌شوم... آرام نمی‌گیرم... آتش دل سوخته ام خاموش نمی‌شود... هر چه جیغ و فریاد می‌کشم سبک نمی‌شوم... هیچ چیز نمی‌تواند نبود آریا را برایم آسان کند. هیچ چیز نمی‌تواند غم نبودش را برایم سبک کند... هیچ چیز نمی‌تواند بدون او بودن را برایم معنا کند... شکسته ام؛ همراه او... وقتی شکستم که او را شکستم...
    کم کم مردم دورم جمع می‌شوند و زمزمه های مسخره شان شروع می‌شود...
    -آخی... چشه؟
    و صدای دیگری که جوابش را می‌دهد:
    -من دیدمش از در زندان در اومد. لابد کسی رو اون تو داره...
    -ای وای... آب بهش بدید...
    آریا دارد آن داخل به در و دیوار می‌کوبد؟ من آب بخورم؟ کوفت هم برایم زیاد است.
    آریا اسمش را می‌گذارد قهرمان بازی... من قهرمان نیستم؛ برای مراقبت از عزیزانت... برای راحتی عزیزانت که نباید قهرمان باشی. فقط باید سخت باشی؛ قوی و محکم... آنقدر که بتوانی از همه چیز دست بکشی. حتی از خودشان... برای محافظت از عزیزانت تنها فداکاری لازم است؛ عشق لازم است... باید آن قدر عاشقشان باشی‌ که بتوانی‌ روی همه چیز خط بکشی و از همه چیز دست بکشی...
    در خیابان بیهوده قدم میزنم. تنها و کوله به دست...
    روزی روزگاری مردی وجود داشت؛ مردی که هم برایم کوه بود و هم دریا... اگر می‌شکستم خودم را رها می‌کردم بی آن که ترس سقوط کردن را داشته باشم... اگر تشنه می‌شدم هم سیرابم می‌کرد...
    روزی روزگاری مردی بود که برایم باران بود؛ غم و دردهایم را می‌شست و می‌برد... بی‌آن که حتی ردی از آن ها بماند... باران بود... بارانی بر آتش دلم...
    کو حالا آن مرد؟ آهان... بی رحمانه پشت میله های زندان رهایش کردم...
    دیگر زندگی ام نه کوهی دارد؛ نه دریایی و نه بارانی... کاش دیگر هيچ وقت باران نبارد. دیگر تا ابد از باران های دنیا متنفر خواهم شد...
    زندگی‌ یک آتش است... هر چه بزرگ تر شود بیشتر می‌سوزاند. اول بچگی ات را؛ دوم جوانی ات را... سوم آدم های اطرافت را... می‌سوزاند و یکی یکی می‌گیرد...
    پارادوکس تلخی است؛ مردی که عاشقش هستم را رها کرده ام و به سمت مردی که از او متنفرم می‌روم. کار دنیا را می‌بینی؟ تو را خوب به ساز خود می‌می‌رقصاند...
    پله ها را بالا می‌روم؛ ضربه ی خفیفی به در وارد می‌کنم. طولی نمی‌کشد که در را باز می‌کند و با دیدنم متعجب خیره ام می‌شود...
    سر کج می‌کنم و آهسته لب می‌زنم:
    -سلام کیان...
    مردمک های متعجبش مدام روی سر تا پایم حرکت می‌کنند. باور ندارد به آن جا رفته ام؟ خودم هم هنوز باور ندارم این کار را کرده ام.
    مرا می‌خواستی کیان؟ به خواسته ات رسیدی. آمده ام... آمده ام آتشت شوم... آمده ام تاوان بگیرم... تاوان در بند بودن آریا را؛ تاوان خواب زمستانی آراد را... تاوان اشک های هستی را... و... خودم به جهنم؛ هیچ تاوانی برای خودم نمی‌خواهم... اما آن فریادهای عاجزانه آریا قطعا تاوان دارند؛ خدا نگیرد... من می‌گیرم. خدا هم تو را ببخشد؛ من نمی‌بخشم...
    آریا را در دلم دفن می‌کنم اما طوفانت می‌شوم کیان؛ به آریا قسم... به عشقم قسم... برای او این کار را می‌کنم...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    گوشه ی لبم را بالا می‌برم و لبخند کجی می‌زنم. با سر اشاره ای به داخل می‌کنم و لب می‌زنم:
    -نمی‌خوای دعوتم کنی بیام تو؟
    چند ثانیه متفکر نگاهم می‌کند. مردد از جلوی در کنار می‌رود و در را تا انتها باز می‌کند. دستم را به بند کوله ام می‌گیرم؛ نگاهی به پاهایش می‌اندازم، کفش هایش را که در پایش می‌بینم میفهمم نیازی نیست کفش هایم را در بیاورم. حرکت میکنم و از کنارش گذر می‌کنم. وارد خانه اش می‌شوم. نمی‌شد گفت خانه ی بزرگ و دشت مانندی است اما نمی‌شد هم اسم کوچک رویش گذاشت. با یک نگاه کلی میشد فهمید حدود صدو پنجاه تا دویست متر است. برای یک آپارتمان بزرگ و خوب بود. پذیرایی در سمت راست بود و آشپزخانه چپ. کنار آشپزخانه یک راهرو بود که به اتاق ها ختم می‌شد. نگاهی گذرا به اطراف می‌اندازم و به سمت مبل های مشکی رنگ می‌روم. برای آن که حتی امکان این را هم نداشته باشد که کنارم بنشیند روی یک مبل تک نفره می‌نشینم و کوله ام را در می‌آورم.
    در را می‌بندد؛ همان طور که حسابی شوکه شده بود با چهره ای متفکر در حالی که به سمتم می‌آید با تردید لب می‌زند:
    -چی تو رو اینجا کشونده؟
    به مبل رو به رویم اشاره می‌کنم.
    -بشین. اگه هم جایی قراره بری کنسل کن. حرفامون قراره طولانی شه.
    همان طور که نگاهم میکند آهسته آهسته به سمت مبل رو به رو که حدود پنج متر با من فاصله داشت می‌رود و رویش می‌نشیند.
    -جایی قرار نیست برم.
    سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -چه بهتر.
    سرش را سوالی تکان میدهد و ابرو بالا می‌اندازد.
    -خب؟
    پا روی ما می‌اندازم و سعی می‌کنم اصلا مصنوعی رفتار نکنم .
    -می‌خوام اون فرصتی که حرفش رو می‌زدی بهت بدم.
    ابروهایش‌ به نشانه ی تعجب‌ بالا می‌روند. پا روی پایش می‌اندازد و مردد سر تکان می‌دهد:
    -چه سخاوتمند! آریا...
    بین حرفش می‌پرم و می‌گویم:
    -آریا قاتل بابای منه. البته به گفته ی خودش کار توئه...
    ببخش مرا آریا؛ چسباندن این کار به تو حتی به دروغ هم گـ ـناه است...
    نفسش را با خنده بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    -من همه چیز رو یه بار واسه پلیسا توضیح دادم. واسه تو هم باید بگم؟
    باید اعتمادش را جلب کنم.هر چند که می‌دانم دست آخر مقداری شک در دلش باقی می‌ماند. اما همین که نزدیکش باشم و از کارش سر در بیاورم کافیست. سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و لب میزنم:
    -اگه قراره اینجا بمونم آره. نمی‌خوام هیچ شکی تو دلم بمونه.
    -مشکلی نیست. آریا میگه ماشینش رو به من داده و من تصادف کردم. متأسفانه شاهدی هم نداره غیر از اعضای خونوادش.
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -همون جریان که به روباه میگن شاهدت کیه؟ میگه دمم... خودت خوب میدونی این شهادتا به درد نمیخوره. بعدشم؛ مگه روز تصادف تو نیومدی پیشم؟ چطور هم زمان هم تصادف کردم و هم توی شرکت بودم؟
    به یاد می آورم. صبح همان روز را که با آراد در حال صبحانه خوردن بودم را. آراد چه گفت؟ آهان... یادم آمد...

    یک سال قبل

    -مزاحم کلاسات که نشدم؟
    -نه؛ اتفاقا می خواستم بیام شرکتتون. با آقای سعادت قرار مصاحبه دارم.
    -امروز صبح جلسه داشتیم. کیان نیومده بود!
    -چند دقیقه ی پیش تماس گرفتم گفت شرکته.
    -آهان... پس لابد الان اومده چون صبح نبودش...

    زمان حال

    صبحش نبودی؛ کدام قبرستان بودی مردک خرفت؟ در حال درب و داغان کردن پدر من. به پدرم که فکر میکنم دلم می‌خواهد همین حالا به سمتش یورش ببرم و گلویش را بیخ تا بیخ ببرم. به خدا قسم که این کار را میکردم. با دست های خودم کاری میکردم که تاوان دهد. اما فقط یک لحظه فکر کردن به آریا؛ به چشمان بی‌گناهش کافی است تا این کار را نکنم و بخاطرش بجنگم. بجنگم تا بی‌گناهی اش را ثابت کنم. آخ که اگر آریا نبود... عشق زیباست؛ اماگاهی اوقات همین عشق کارت را خراب می‌کند!
    سرم را به معنای تأیید تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -درست میگی. نمی‌تونستی تو یه زمان دو جا باشی.
    سرش را به نرمی کج می‌کند؛ اطمینان را در چشم هایش می‌ریزد و بی‌پروا با لحنی مطمئن لب می‌زند:
    -بزار یه چیزی رو بهت بگم... هیچ وقت هیچ کس نمی‌تونه ثابت کنه این کار کار من بوده... چون نبوده!
    حرفش را کاملا با اطمینان میزند. انگار که کاملا به صحتش باور دارد. آن قدر خوب نقش بازی میکند که اگر عاشق‌ نبودم کاملا حرفش را باور میکردم و به آریا شک می‌کردم. اما همان عشق است که نمی‌گذارد از باورم نسبت به او دست بکشم.
    ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -حالا چرا اومدی سراغ من؟ تو سایه ی من رو هم با تیر می‌زدی. روزای اول هم خودت و کشتی تا بی‌گناهی آریا رو ثابت کنی... چی عوض شده حالا؟
    عقب می‌روم و به مبل تکیه میدهم. سرم را تکان می‌دهم و جوابش را می‌دهم:
    -درست میگی. چون عاشق بودم و احمق. از دید عاشقانه نگاه میکردم و می‌گفتم امکان نداره قاتل باشه. ولی این که یکی رو دوست داری دلیل نمیشه اون قاتل نباشه... اما بعدش نظرم عوض شد. تو درست میگفتی... کم کم فهمیدم من اصلا آریا رو دوست ندارم. بلکه چون بابام مرده بود داشتم جای بابام رو یه جورایی پر میکردم و وابستش شده بودم. وقتی کم کم فهمیدم دوستش ندارم پرده هم از جلو چشمام کنار رفت و عاقلانه به موضوع نگاه کردم. دلیلی نمی‌بینم که قاتل نباشه!
    متفکر خیره به چهره ام می‌شود. یعنی توانسته ام قانعش کنم؟ امیدوارم که توانسته باشم. آخر گول زدن وکیل جماعت کار سختی است... اما من هم قرار است وکیل شوم؛ پس می‌توان گفت من و او از یک قُماشیم. به راحتی می‌توانیم دیگران را گول بزنیم...
    -خب سوال اینه که چرا به قول خودت می‌خوای به من فرصت بدی؟
    -اومدم اینجا چون ازت کمک می‌خوام. می‌خوام کمکم کنی فیلم کامل رو گیر بیارم. من دلم طاقت نداشت فیلم رو ببینم اما میگن فیلم نصفه و ناقص بوده... فقط لحظه ی تصادف ثبت شده و تمام. اما به واقعی بودن فیلم شکی نیست. بعدشم که به مغازه حمله شده و دوربینا رو دزدیدن... پرونده ابهام داشته. واسه همینه که آریا هنوز تو زندانه. معلوم نبوده عمد بوده یا شبه عمد. منم میخوام ابهامات رفع شه و طرف زودتر به جزای کارش برسه...
    خودم را جلو می‌کشم. نهایت اطمینان را در چشمانم میریزم و ادامه میدهم:
    -من یکی رو می‌خوام که کمکم کنه... یکی که به جاویدا نزدیک بوده باشه. مخصوصا به آریا. دروغ نمیگم؛ با اومدنم به اینجا تمام پلای پشت سرم رو خراب کردم. از خانواده طرد و نفرین شدم پس دیگه جایی ندارم برم. من اینجام به دو دلیل؛ یک این که کمکم کنی علیه آریا مدرک پیدا کنم. و دو... تو این مدت باهات زندگی می‌کنم و بهت اون فرصتی رو که حرفش رو می‌زدی بدم. می‌خوام تو این مدت بشناسمت... اگه تونستم کورکورانه عاشق قاتل بابام شم پس دیدن خوبیای تو هم کار سختی نیست. بالاخره هر کس هم خوبی داره هم بدی. قبلا نمیخواستم خوبیات رو ببینم. ولی الان میخوام...
    دیگر نمی‌دانم چه بگویم. به خدا که دلم می‌خواهد بلند شوم و برای خودم حسابی دست بزنم. قسم می‌خورم که به درد وکیل شدن میخورم. انگار که در حقه بازی مهارت زیادی دارم... گاهی یک اتفاق لازم است تا استعدادت شکوفا شود... حتی اگر آن استعداد حیله گری باشد.
    دوباره به مبل تکیه میدهم و ادامه میدهم:
    -اگه قراره کمکم کنی قتل بابام رو ثابت کنم پس لیاقت یه فرصت رو هم داری...! چی میگی؟ قبوله؟
    دستش را زیر چانه اش می‌گذارد و به فکر فرو می‌رود. می‌دانم تهش شک در دلش می‌ماند. اما همین که بتوانم کمی اعتمادش را جلب کنم کافی است. همین که بتوانم حصار دورش را بشکنم و یک قدم نزدیکش شوم؛ همین که رسما بتوانم در خانه اش جاسوسی کنم کافی است...
    از جا بلند می‌شوم و به سمتش قدم برمیدارم. دستم را به سمتش میگیرم و لب میزنم:
    -قبول؟
    به دستم خیره می‌شود و به فکر فرو می‌رود. بعد از چند ثانیه فکر کردن لبخند کجی گوشه ی لبش را بالا می‌برد و نگاه معناداری تحویلم می‌دهد. به جهنم؛ خودم هم توقع نداشتم صد در صد بهم اعتماد کند. از جا بلند می‌شود. دست دراز می‌کند و دستم را می‌فشرد. منزجر کننده است؛ کاش می‌توانستم دستم را بکشم و بروم همین الان آن را با اسید بسوزانم؛ بلکه شاید از نجاست پاک می‌شد... اما باید ادامه دهم. مجبورم که ادامه دهم. اگر توانستم نقش بازی‌ کنم و بی‌رحمانه آریا را خورد کنم پس حتما می‌توانم برای کیان هم نقش بازی کنم و کم نیاورم...
    -قبول.
    لبخندم را غلیظ میکنم. همین هم برایم یک قدم رو به جلو است. یک قدم به دشمن نزدیک تر شدن. دستم را به نرمی از بین دستش بیرون میکشم. نگاه به اطراف می‌دهم و می‌گویم:
    -خب اتاق من کجاست؟
    با دستش راهرو را نشانه می‌گیرد.
    -چهار تا اتاق تو راهرو هست. یکیشون کاغذ دیواری خاکستری داره که اتاق منه. یکی دیگشون یه تخت داره که اتاق مهمانه. البته تا حالا مهمان نداشتم...
    نفسش را بیرون می‌دهد و لب میزند:
    -فقط یه چند بار آریا...
    آریا روی آن تخت خوابیده بود؟ لبخند شیرینی روی‌ لب هایم شکل میگیرد. قرار است روی جای آریا بخوابم؟
    -که البته تخت رو می‌تونیم فردا پس‌فردا...
    اجازه نمیدهم جمله اش را تکمیل کند و حرفش را قطع می‌کنم:
    -لازم نیست. همون اتاق خوبه. من زیاد وسواسی نیستم.
    می‌چرخم و نگاهش می‌کنم. سر کج می‌کنم و می‌گویم:
    -یه نفر رو پیدا کن که بتونه صیغه بخونه.
    ابروهایش را از تعجب بالا میبرد و متعجب لب‌ می‌زند:
    -صیغه؟
    سرم را به معنای تأیید پایین می‌اندازم. در یک حرکت مقنعه را از سرم میکنم و میگویم:
    -آره... صیغه. اگه قراره با هم زندگی کنیم می‌خوام راحت باشم.
    سرش را به نرمی تکان می‌دهد و موافقت می‌کند.
    -مشکلی نیست.
    دست در جیب می‌کنم. سوییچ ماشین را به سمتش میگیرم و می‌گویم:
    -ماشینم رو همین اطراف پارک کردم. در مجتمع باز بود اومدم داخل. اگه میشه بیارش تو. و این که...
    -چی؟
    سعی میکنم یک قدم برای صمیمی شدنمان بردارم. لبخندی می‌زنم و با لحن صمیمی ای لب می‌زنم:
    -من زیاد اهل پخت و پز نیستم. واسه شام یه چیزی می‌گیری؟
    سرش را به نرمی تکان می‌دهد و در حالی که به سمت در می‌رود می‌گوید:
    -حتما. چی می‌خوری؟
    بی تفاوت شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -فرق نداره. هر چی خودت گرفتی.
    بعد از رفتنش کوله ام را چنگ می‌زنم و به سمت اتاقی که گفته بود می‌روم. از در که وارد می‌شوم تخت را کنار در سمت راست می‌بینم. یک کمد لباسی که روی درش آینه داشت رو یه روی تخت بود و یک کتابخانه کوچک هم کنار کمد بود. حالا میفهمم چرا این اتاق را برای مهمان انتخاب کرده. چون حمام و دستشویی جدا دارد. خیلی هم خوب...
    در اتاق قدم برمیدارم. از اتاق خودم بزرگ تر است. اصلا کیان چطور پولش رسید این خانه را بخرد؟ یعنی این قدر وکیل خوبی است؟ مهم نیست... از هر قبرستانی که می‌خواهد آورده باشد...
    به سمت تخت می‌روم. قرار است در اتاقی نفس بکشم که آریا روزی نفس می‌کشید؛ روی تختی بخوابم که آریا روزی سرش را روی بالشش می‌گذاشت... در جایی قدم بردارم که روزی او قدم برمی‌داشت...
    کوله ام را روی تخت می‌اندازم و زیپش را باز می‌کنم. لباس هایم را یکی یکی بیرون می‌آورم و به سمت کمد می‌برم و در کمد جای میدهم. لباس زیادی نیاورده ام. بعدا یک شب شبانه وقتی مادرم خواب است به خانه می‌روم و بقیه ی لباس هایم را می‌آورم.
    دست در ته کوله میکنم و یک عکس بیرون می‌آورم. یک عکس دو نفره از من و آریا. موهایم را مثل همین حالا بافته ام و دست هایم را دور گردن آریا نهاده ام؛ او هم دستش را دور گردنم گذاشته و لبخند می‌زند. این عکس را دوست عکاسی وقتی از ما گرفت که خانه اش دعوت بودیم و وقتی تنها بودیم می‌خواستم ماچش کنم. از همان ماچ هایی که با پدرم رد و بدل می‌کردم... دوستش هم همان لحظه که لب روی گونه اش گذاشته بودم آن لحظه را شکار کرد و عکس گرفت. چه روزهایی بود...
    عکس را به خودم نزدیک می‌کنم و به سـ*ـینه ام می‌چسبانم. سرم را پایین می‌اندازم و نفسم را بیرون‌ می‌دهم. زمانی آریا را تمام و کمال داشتم و امروز تنها چیزی که از او دارم یک تکه کاغذ؛ یادش و عشقش است...
    در باغچه ی دلم می‌گردم؛ دنبال گلم می‌گردم... ای خدا؛ یارم را گم کرده کرده ام. می‌شنوی؟ راهی جلوی پایم بگذار؛ بگو مجنون بی لیلی چه کرد؟ آهان... مجنون شد...
    آخرش که چه پریچهر؟ آریا را هم نجات دادی؛ میخواهی بعدش چه کنی و کجا بروی؟ نه آریا را داری و نه مادرت را... بعدش چه دختر؟
    اصلا شاید من هم مجنون شدم... بعدها در کتاب ها آورند یک پری دیوانه بود که یارش را گم کرده بود... گم نه؛ ول کرده بود... شاید من هم معروف شدم؛ شدم پری دیوانه و شاعران برایم شعر گفتند...
    عکس را از خودم جدا میکنم و زیر بالش می‌گذارم. به سمت دستشویی می‌روم. در آینه ی دستشویی به خودم نگاه میکنم. چشمم به یک قیچی کنار آینه می‌افتد. دست دراز می‌کنم و قیچی را برمی‌دارم...
    روزی روزگاری یک پری بود؛ یک پری دریایی... این پری دریای قصه‌ی ما عاشق یک مرد شد. یک مرد که اهل دریا نبود... پری رو به آسمان کرد؛ گفت خدایا قربانت روم؛ خواهش میکنم مرا یک انسان معمولی کن. دو پا به من بده تا به دنبال عشقم روم... خدا هم دعایش را قبول کرد و او را تبدیل به یک انسان معمولی کرد... پری فکر کرد همه چیز تمام است؛ فکر کرد تنها مشکل و مانعش نداشتن دو پا است... دوید؛ بدو بدو به بیرون از دنیایش فرار کرد... به دنبال عشق رفت... اما دید مرد اصلا او را نمی‌خواهد؛ اصلا به او توجهی نمی‌کند. پری خیلی تلاش کرد و جنگید اما عشق زوری نیست؛ گاهی عشق هست... اما تنها عشق کافی نیست...
    پری خسته شد... دلش شکست... رو به آسمان کرد و گفت خدایا کرمت را شکر. یه فرصت به من دادی؛ همین مدت کم هم برایم غنیمت بود... اما دیگر تمام شد. مرا دوباره پری کن... من یک خواب دیدم؛ خواب زیبایی بود اما خواب بود... حالا می‌خواهم بیدار شوم. می‌خواهم به دنیای خودم برگردم... خواهش میکنم مرا دوباره پری کن...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم؛ من هم یک خواب دیدم... یک رویای زیبا... اما دیگر تمام شد. یک خواب بود و دیگر تمام شد. همان مدت کم هم برایم غنیمت بود... دیگر وقتش است از خواب بیدار شوم و فراموشش کنم... انگار نه انگار وجود داشته...
    قیچی را به موهایم نزدیک می‌کنم و بافت اول را قطع می‌کنم... بافت مورد علاقه ی آریا را. آریا که دیگر نیست؛ دیگر بافت را می‌خواهم چه کنم؟ به اشکم که باز هم بی‌اجازه در حال سر خوردن بود نگاه میکنم. خیلی سرکش است. هنوز نمی‌داند کجا حق دارد بیرون بیاید و کجا نه...
    قیچی را حرکت می‌دهم و بافت دوم را قطع می‌کنم. صاحب بافت ها دیگر نیست... من هم حوصله ی امانت داری را ندارم. من هم تلاش کردم و جنگیدم؛ اما نشد... بافت ها در سینک دستشویی می‌افتند و قصه تمام می‌شود. پری از خواب بیدار می‌شود...
    ******************************
    راوی
    به تخت بالایی اش زل می‌زند. عروسی اش به هم خورد؛ دستگیر شد؛ تهمت خورد؛ برادرش را تقریبا از دست داد... آزادی اش را از دست داد... هیچ کدام از آن ها به اندازه ی رفتن پری نتوانست برایش عذاب آور باشد. رفتن پری دلش را سوزانده بود؛ دنیایش را خراب کرده بود و باورهایش را نابود کرده بود. طاقتش را هم سر آورده بود...
    در این چهار ماه هم او را ندیده بود. اما می‌دانست آن بیرون منتظرش است. به این امید که او را دوباره می‌بیند تحمل کرده بود. برای با هم بودن دوباره شان طاقت آورده بود. بیرون رفتن از زندان برایش چه فایده ای داشت وقتی دیگر پری‌ای آن بیرون منتظرش نبود؟ دیگر چه داشت برایش بجنگد؟ آزادی؟ زندگی؟ آزادی و زندگی برایش چه معنایی داشتند؟ از نظرش آزادی یعنی حق انتخاب؛ و زندگی یعنی خوشحال بودن. آزادی و زندگی به چه دردش می‌خورد وقتی نه دیگر نه حق انتخاب داشت و نه می‌توانست خوشحال باشد؟
    قبلا با خود فکر میکرد زندگی اش به دو دسته تقسیم شده بود. قبل از پری و بعد از پری. و آریا بعد از دیدن پری دقت کرده بود که زندگی قبلش چه قدر کسل کننده بود... جنگیدن چه فایده ای داشت وقتی قرار‌ بود به زندگی کسل کننده ی قبلش برگردد؟
    روزی‌ روزگاری یک مرد وجود داشت که از عاشق شدن می‌ترسید. سرش در کار خودش بود و زندگی یک نواختی داشت... یک روز یک پری آمد؛ یک پری که عاشق باران و شکلات بود... یک پری که دیدش را به تمام دخترها عوض کرد... یک مدت ماند... زندگی اش را دگرگون کرد و بعد هم رفت... عشق را یادش داد؛ عاشق بودن را یادش داد؛ بعد هم دلش را سوزاند؛ خودش را سوزاند و رفت... رفت و او را با عزای خودش تنها گذاشت...
    کاش تولید شکلات متوقف شود؛ از این به بعد برایش تلخ ترین خوردنی دنیا خواهد شد..
    دیگر خودش نبود؛ انگار خود واقعی اش را از یاد بـرده بود... در تلاش بود بذر نفرت را در دلش بکارد و عشقش را در دلش خاک کند. اما مگر می‌توانست؟ دخترک خیلی خوب جای پایش را محکم کرده بود. او را دوست داشت... خیلی هم دوست داشت... نه؛ هنوز هم دوست دارد!
    صدای یکی از زندانیان تیشه به اعصابش می‌زند:
    -آقا شادوماد چشه...؟ چند روزه تو خودشه...
    و پشت بندش صدای ناصر که می‌گفت:
    -از سربازا شنیدم عروس خانوم رفیق نیمه راه شده. از اولش هم معلوم بود بی‌وفاست. دیدی گفتم...؟ ارزش داشت به خاطرش من و بگیری زیر مشت و لگد؟
    نگاه تندی به ناصر می‌اندازد. پری باشد یا نباشد ناصر حق نداشت این گونه در موردش صحبت کند... تا نیما به خود بجنبد و از روی تخت بالا پایین بیاید آریا مانند تیر رها شده به سمتش می‌دود و همان حرکت دفعه ی قبل را رویش پیاده میکند و شروع به مشت زدنش میکند.
    زندانی ها دورشان جمع می‌شوند و چون از نمایش خوششان آمده بود شروع به تشویق کردن آریا میکنند:
    -همینه...
    -شیری پسر...
    -بکشش ناصر بی‌ناموس رو...
    -ای ول داری...
    نیما هراسان و وحشت زده به سمتش می‌رود و در حالی که سعی میکرد او را از روی ناصر بلند کند عاجزانه التماسش می‌کند:
    -آریا نزن... آریا به خدا باز می‌ندازنت انفرادی... آریا تروخدا بسه... آریا... آریا...
    نیما تنها کسی بود که این روزها او را یاد آراد می‌انداخت. پسری هم سن و سال خودش که مانند خودش بی‌گـ ـناه به زندان افتاده بود. خونسرد و آرام بود؛ سعی می‌کرد سر به سر کسی نگذارد و نیش کنایه های دیگر زندانی ها را تحمل میکرد. اخلاقش را که شبیه به برادرش دیده بود؛ با او حسابی رفیق شده بود...
    در با صدای بدی باز می‌شود و صدای مردی که کاسه ی صبرش لبریز شده بود در فضا پخش می‌شود:
    -دیگه کافیه... این بار هزارمته جاوید... سرباز... بیاین این و ببرین انفرادی...
    آریا ناگهان در جایش خشک می‌شود. اولین بار است از رفتن به انفرادی هراس دارد. کاش او را نبرند؛ کاش او را با فکر و یاد پری تنها نگذارند؛ طاقتش را نداشت... دیوانه تر از قبل میشد...
    سربازها به داخل اتاق می‌ریزند و از روی ناصر بلندش می‌کنند. او را جلوی مرد عصبانی که مسئول آن بند بود می‌برند و نگه می‌دارند.
    نیما جلو می‌آید و رو به مرد التماس می‌کند:
    -آقای محمدی من شاهدم... این لعنتیا هم شاهدن... به خدا خودش سر به سر آریا می‌ذاره... حرف ناموسی می‌زنه به خدا...
    محمدی اما بی‌توجه به نیما با انگشت اشاره به قفسه ی سـ*ـینه ی آریا که هیچ گونه پشیمانی ای در چهره اش نمی‌دید می‌زند و تهدیدوار لب می‌زند:
    -می‌دونی که اگه بگم اینجا چه وحشی بازیایی که نکردی چقد واسه پروندت بد میشه؟ چی‌ کار کنم باهات؟ هم بندیات رو تیکه پاره کردی...
    رو به سربازها میکند و به در اشاره می‌کند:
    -ببرینش...
    ساعتی بعد در انفرادی دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود...
    در آن تنهایی و غربت صورت پری رو به رویش نقش می‌بندد؛ به خدا قسم که او با بالای سر خود می‌بیند... شاید او هم دیوانه شده بود... شاید بعدها شاعران در شعرهایشان آوردند یک آریا بود؛ پری اش را گرفتند و او در بند دیوانه شد... کاش دیوانه میشد؛ آن قدر که دیگر نامی از پری هم به یاد نیاورد... شاید هم خودش از تنهایی شاعر می‌شد و حبسیه گفتن را شروع میکرد...
    ((حبسیه نوعی شعر است که شاعرانی که در زندان اند معمولا به صورت گله و شکایت می‌گویند))
    می‌توانست دست دراز کند و دست پری را در همان جا بگیرد. به خدا که تصویر دختر برایش از هر چیزی واقعی تر بود...
    می‌توانست دستش را بگیرد و بلند شود؛ همان جا در آن سلول تنگ و تاریک دو نفره برقصند؛ مثل رقصشان در آن سب در حیاط مامان اختر. چه کسی می‌خواست مزاحمشان شود؟ می‌توانست تصویر خیالی دختر را همان جا نگه دارد و دو نفره همان جا بمانند... تابستان را زمستان کنند و زمستان را تابستان... دو نفره؛ خودشان تنها...
    اگر قرار بود آن تصویر همراهش در انفرادی بماند؛ انفرادی را تا ابد ترجیح می‌داد...
    اما زندگی چیزی واقعی تر است تصور و خیال هاست. آریا تنها کاری که می‌توانست انجام دهد این بود که تصویر دختر را تنها در جایی در حافظه و خاطراتش نگه دارد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی

    غم سنگینی بود و هضمش سخت؛ حتی آسمان هم دلش گرفته بود و در حال گریستن بود. قطرات باران یکی پس از دیگری بر سرش فرود می‌آیند... با هر قطره ی باران یک خاطره روی سرش چکه می‌کند. چه کسی می‌گفت خاطرات فقط در حافظه می‌مانند و بس؟ به خدا قسم که تمام خاطرات برای دخترک واقعی بود... تمام آن لحظه ها؛ همه واقعی بودند... و صدایش؛ صدایش هنوز در گوشش بود... خیلی زنده و واقعی. صدایی‌ که چهار ماه بود گوشش را به بازی نگرفته بود...
    قطرات باران او را در آغـ*ـوش می‌گیرند و یک جای خشک روی بدنش باقی نمی‌گذارند. زمین خیس و سرد سرما را از طریق پاهای برهنه اش به تمام تنش انتقال می‌دهد اما دختر یخ نمی‌زند... هیچ چیز نمی‌توانست به اندازه ی چیزی که شنیده بود منجمدش کند...
    هر از گاهی یک ماشین رد می‌شد و بخاطر پوشش نامناسبش تکه ای بارش می‌کرد؛ مهم نبود... هیچ کدام از آن ها دلش را به درد نمی‌آورد...
    اشک هایش لا به لای باران گم شده بود؛ حتی اشک هایش را احساس نمی‌کرد. خیلی وقت بود که دیگر هیچ چیز را احساس نمی‌کرد.
    صدای ترمز ماشینی او را در جای خود می‌لرزاند. مردی سراسیمه از ماشین پیاده می‌شود و در حالی که چشمانش را ریز کرده بود به سمتش می‌رود. شب بود و تاریک؛ اما نه آنقدر که نتواند چهره اش را تشخیص دهد. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و مردد لب می‌زند:
    -هستی؟ این چه حالیه؟ چی شده؟
    هستی نگاهش می‌کند؛ عاجز و دردمند... نفسش را با گریه بیرون می‌دهد و در حالی که با دست روی سـ*ـینه اش می‌کوبد زار می‌زند:
    -مُردم دیگه... مُردم...
    با دو دست به سـ*ـینه ی مرد می‌زند و او را به عقب می‌راند. تق می‌زند و با گریه اش تشر می‌رود:
    -واسه چی دکتر اوردی سیروان؟ دکتر دایی رو جواب کرده... دایی گفته دستگاها رو از آراد جدا کنن...
    سیروان بهت زده قدمی به عقب برمی‌دارد و چشم هایش گرد می‌شوند. نگاه به عمارت می‌دهد و با تته پته لب می‌زند:
    -چط... چطور می‌تونه؟
    -می‌تونه... دایی همون روز اول وقتی دکترا جوابش کردن ازش قطع امید کرد؛ زندایی رعنا خودش و کشت تا راضیش کرد بیارنش خونه...
    سیروان با شنیدن اسم رعنا امیدی در دلش زنده می‌شود. به سمت هستی قدم تند می‌کند. بی‌اراده بازوهایش را چنگ میزند و عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -خب به رعنا بگو با باباش صحبت کنه... بگو نزاره...
    -صحبت کرد... صحبت کرد... دایی گفت دوماه بیشتر صبر نمی‌کنه...
    سیروان لبخند می‌زند؛ سرش را با رضایت تکان میدهد و می‌گوید:
    -خوبه... دو ماه هم دو ماهه... مطمئنم تا اون موقع...
    -تا اون موقع چی؟ چه اتفاقی میفته که تو این چند ماه نیفتاده؟
    سیروان در سکوت نگاهش می‌کند. دخترک معلوم نبود با خودش چند چند است؛ یک بار می‌گفت قطع امید کرده و حالا با شنیدن این خبر این گونه آشفته و پریشان شده.
    لبخند کم رنگی می‌زند و آهسته رو به هستی زمزمه می‌کند:
    -خب دیگه واسه تو چه فرقی داره؟ تهش دستگاه ها را می‌کشن ازش و تمام.
    می‌گویند عشق آن است که یوسف‌ شلاقی بخورد اما درد تا عمق جان زلیخا نفوذ کند...
    حرف از تمام شدن مردش برایش می‌زدند؟ اگر او می‌رفت دل هستی را هم می‌برد... جوانی هستی را می‌برد... حتی بچگی اش را هم می‌برد...
    -تو چی می‌فهمی آخه؟ تا حالا عاشق شدی؟ اگه دستگاها رو ازش بکشن دیگه هیچوقت نیست... می‌دونی شبا چی کار می‌کنم؟ شبا کارم اینه که برم تو اتاقش؛ سرم و رو سینش بزارم... دستش رو بردارم و بزارم تو سر خاک بر سرم...
    هق هقش بیشتر می‌شود؛ هق هقش دل سیروان را نرم می‌کند و او را وادار به عقب‌ نشینی‌ می‌کند. بارانی مشکی رنگش را در می‌آورد. آن را روی شانه های هستی می‌اندازد. هستی سر می‌چرخاند و با چشم های سرخش به دلسوزی او نگاه می‌کند. این چند ماه حسابی به دلسوزی های سیروان برای خودش عادت کرده بود. حس بیوه زنی‌ را داشت که سیروان می‌خواست به او ترحم کند...
    سیروان به نرمی هستی را به سمت ماشینش هدایت می‌کند و آهسته لب می‌زند:
    -بیا بریم... درست میشه...
    هستی فکر می‌کرد کارهای سیروان از روی دلسوزی است؛ اما واقعیت چیز دیگری بود. کسی از دل کسی خبر ندارد...
    *********************************
    پریچهر

    موهای کوتاه شده ام را پشت گوشم هدایت می‌کنم. نفس هایم را آهسته می‌کنم و سعی می‌کنم حتی صدای نفس کشیدنم هم به گوش نرسد. پاورچین پاورچین به سمت اتاقش که صدای آهسته اش از آن می‌آمد می‌روم و پشت در می‌ایستم. گوشم را به در می‌چسبانم و سعی می‌کنم صداها را وارد گوشم کنم.
    -نه... صدات و بیار پایین... گفتم نمی‌دونه... فردا میام... یادداشت کن...
    آدرس را می‌گوید و من سریع آن‌ را در ذهنم حفظ میکنم. یک ماه است به اینجا آمده ام و هنوز به جایی نرسیده ام. وجب به وجب خانه را گشته ام؛ دزدکی تماس های کیان را گوش داده ام؛ اگر تماس مشکوکی می‌گرفت و در جایی قرار می‌گذاشت پشت سرش تعقیبش می‌کردم اما به جایی نرسیدم. هر بار تعقیبش کردم سر از یک جای بی‌خود در آورد. یک بار پارک؛ یک بار دیگر کافه؛ رستوران... حتی یک بار او را با یک دختر دیدم!
    گاهی دلم می‌گیرد؛ از این که تلاشم نتیجه نداده دلم میگیرد. از این که هر بار به در بسته می‌خورم دلم میگیرد. اما فقط یک نظر به عکسی که یک ماه است جایش زیر بالشم است کافیست تا کم نیاورم. تا باز هم به خدا امید داشته باشم و ادامه دهم...
    به همان آهستگی‌ای که آمده بودم برمیگردم. چراغ را روشن نکرده بودم که جلب توجه نکند. شب ها در را هم نمی‌بندم تا اگر صدایی آمد متوجه شوم و گوش هایم را تیز کنم.
    روی تخت دراز می‌کشم. دستم را به زیر بالش می‌برم و تنها همدم شب هایم را بیرون می‌کشم.
    یک میوه بود؛ همان که وقتی چاقو می‌زدی اش تلخ میشد... آهان؛ لیمو شیرین. این روزها خاطرات را مثل لیمو شیرین می‌بینم. شیرین‌اند... اما وای به حال روزی که چاقو بزنی و آن ها را از صاحبش جدا کنی... به تلخی زهر می‌شوند...
    عشقش آتش است... هنوز هم دوستش دارم؛ ولی پنهانی. پنهانش می‌کنم... در خودم می‌سوزم... می‌سوزم و می‌سازم.
    این روزها هستی هم از من دلخور است؛ سیروان دیدش به من عوض شده و پدر آریا از من ناامید شده. جالب است... انگار فقط این روزها کیان است که دوستم داردم!
    **********************************
    راوی

    آهسته آهسته قدم هایش را به سمت تختش هدایت می‌کند و رویش دراز می‌کشد. اولین بار بود از رهایی از انفرادی خوشحال بود... از انفرادی نه؛ در واقع از افکار و خیالاتش رها شده بود. این روزها در انفرادی؛ حسابی در خیالاتش با پری‌اش خلوت کرده بود. با او حرف زده بود؛ خندیده بود؛ حتی یک دور هم برای خودشان رقصیده بودند...
    نیما از تخت بالا سرش را خم می‌کند و می‌گوید:
    -آریا؟ کی اوردنت پسر؟
    رفت و آمدهای مکرر آریا به انفرادی دیگر برای نیما عادی شده بود. آریا کم کم دیگر داشت صاحب سلول انفرادی می‌شد.
    بدون آن که نگاهش کند برایش دست تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند:
    -خوبم. همین الان اومدم.
    صدای یک نفر که به گوش آریا آشنا نبود توجهش را به خود جلب می‌کند:
    -راسته با ماشین زدی زیر پدرزنت دو شقش کردی؟
    آریا ابروهایش را بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -من نمی‌دونم چجوری یه نفرو دو شقه میکنن اما اگه دوست داری تو رو دو شقه کنم امتحانی...
    نگاهش می‌کند و متفکر ادامه میدهد:
    -تو کی‌ای دیگه؟
    مرد به سمتش می‌رود. دستش را به سمتش می‌گیرد و می‌گوید:
    -بزرگ شما کله زال.
    آریا توجهش به موهای زال مرد جلب می‌شود و تک خنده ای می‌کند. دستش را می‌فشرد و می‌گوید:
    -آریا.
    صدای یکی از زندانیان بلند می‌شود که خطاب آریا می‌گوید:
    -حواست باشه ندوشت؛ این از اون تیغ زناشه... چند ساله اینجا بود؛ چند ماه پیش فرار کرد وقتی انفرادی بودی گرفتنش اوردنش.
    کله زال رو به مرد می‌کند و بی حوصله نهیبش میدهد:
    -ببند دهن گاراژت رو شَرول. می‌خوای دل و رودت رو سفره کنم؟
    -بیا سفره کن تا پدرجدت و بیارم تو دماغت.
    -همش زره...
    شهرام بی توجه به سمت آریا قدم تند می‌کند و لبه ی دیگر تختش می‌نشیند. کمی نزدیکش می‌شود و کنجکاو لب می‌زند:
    -چرا پدرزنتو کشتی؟ دخترشو نداد آره؟
    -من نکشتم.
    کله زال تک خنده ای می‌کند. با سر به شهرام اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -یکی تو پدرزنت رو نکشتی یکی این زنش رو نکشته.
    شهرام نوچی میکند و حق به جانب صدایش را بالا می‌برد:
    -زر زر نکن؛ زنیکه حقش بود...
    صدای نیما از بالای تخت می‌آید که خطاب به آن دو هشدار می‌دهد:
    -ولش کنین سرش و بردین.
    کله زال نگاهش را به بالا می‌دهد و تشر می‌رود:
    -تو رو سننه؟
    و پشت بندش صدای شهرام که می‌گفت:
    -ببند گاله رو.
    آریا ناباور نگاه به شهرام میدهد و متعجب لب‌ می‌زند:
    -این چندمین باره می‌بینم بی‌خیال این و جلو همه میگی. می‌دونی چقد واست بد میشه؟
    شهرام بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -بشه. من که موندنی نیستم...
    نزدیک آریا می‌شود و با لحن آهسته ای ادامه می‌دهد:
    -صد بار بهت گفتم من قراره در رم؛ من و کله زال و محمد برنامه داریم فرار کنیم. اگه تو هم اضاف شی بمون مایه تیلت همه چی و حل میکنه. می‌دونم از اون بچه مایه داراشی... بیا و خودت و نجات بده...
    آریا کلافه از این بحث سر تکان می‌دهد و نوچی می‌کند:
    -شرو صد بار بت گفتم من اگه فرار کنم یعنی گناهکارم.
    کله زال تکان میدهد و بی حوصله لب می‌زند:
    -شرول راست میگه.‌ به چی دلت و خوش کردی؟ میگن همه مدارک علیه‌ت بوده. فیلمت هست که زدی زیر یارو... ماشین مال خودت بوده...
    -ماشین دست کسی بوده. این پونصد بار.
    شهرام تک خنده ای می‌کند و نگاهی به اطراف می‌اندازد:
    -می‌دونی چند نفر اومدن اینجا و به قول خودشون بی‌گـ ـناه بودن؟ تک تکشون رفتن پای چوبه ی دار... روزی تو هم می‌رسه... خر نشو پسر؛ ما که همینطوریش فرار میکنیم... اما اگه مایه تیله تو باشه کارمون میفته جلوتر...
    -گفتم نمی‌خوام شهرام. فرار کنین برین؛ لوتون نمیدم اما باهاتون نمیام.
    شهرام از یک دندگی آریا دندان روی هم فشار می‌دهد و با حرص لب می‌زند:
    -شیطونه میگه...
    ناصر صدایش را بالا می‌برد و نعره می‌زند:
    -هله... وقت شامه...
    کله زال و شهرام نگاهی به آریا می‌کنند و از روی تختش بلند می‌شوند. آریا اما کوچک ترین تکانی در جایش نمی‌خورد و به نقطه ای نامعلوم خیره می‌شود. نیما از روی تخت پایین می‌آید و در حالی که به سمت بقیه می‌رود خطاب به آریا لب میزند:
    -پاشو آریا. شامه...
    آریا نفسش را بیرون می‌دهد؛ نوچی می‌کند و آهسته لب می‌زند:
    -نمیخوام.
    ناصر سوتی می‌زند و قبراق لب میزند:
    -سهمش واسه منه.
    کله زال تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -سگ خور.
    -تو زر نزن زال زالک...
    نیما نگاه بدی به ناصر می‌اندازد و تشر می‌رود:
    -غلط کردی. چند روز انفرادی بوده ببینین چه ریختی شده. سهمش رو خودش می‌خواد.
    صدای ناصر اعتراض آمیز بالا می‌رود:
    -به تو چه که واسش سر میبری؟ ننشی یا برادرش‌؟ بگو ما هم بدونیم... می‌خواست سر اون جمالِ ریقو رو نزنه تو دیوار تا نره انفرادی.
    نیما بی توجه به حرف زدن های ناصر اخمی می‌کند؛ به سمت آریا خم میشود و بازویش را می‌گیرد. او را از جایش بلند می‌کند و به سمت بقیه می‌رود. آریا بی‌حرف و در سکوت دنبالش می‌رود. این روزها خسته تر از آن بود که بتواند با خواسته ی کسی مقاومت کند.
    همین که می‌خواهد بنشیند شهرام آروغ بلند و زشتی می‌زند. ناصر ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -جون... نازِ نفست دادا...
    آریا چهره اش در هم می‌رود. نگاه کلافه ای به نیما می‌اندازد و در حالی که به سمت تختش برمی‌گردد لب میزند:
    -کوفتم شد. هر کی‌ خواست سهمم رو سگ خور کنه...
    صدای به به و چه چه زندانی ها بلند می‌شود و دعوای لفظی را بر سر سهم آریا آغاز می‌کنند. آریا خودش را به تخت می‌رساند و خودش را روی تخت می‌اندازد.
    یعنی حالا نگاه کردن به بافت های زیبای پری‌اش نصیب کیان شده بود؟ خنده های زیبا و از ته دلش سهم چشم های کیان شده بود؟ صدای درس خواندش از این بعد نصیب گوش کیان می‌شد؟ لازانیا درست کردنش چطور؟ می‌خواست برای کیان غذا درست کند؟
    هر چه می‌گذشت؛ نمی‌گذشت...
    دست دراز می‌کند و عکس را از زیر بالشش در می‌آورد؛ برای گذشتن باید از یک جایی شروع کرد دیگر... باید فراموش کردن باید همه چیز را پاک کرد دیگر...
    عکس را میان دو دستش می‌گیرد و از وسط دو نصف می‌کند. صدای پاره شدن عکس در بین صدای گفتگوی زندانیان گم می‌شود اما صدای شکستن آریا را تنها خودش می‌شنود و خدایش... عکس نصف شده را جلوی خودش می‌گیرد؛ صورت دختر در نیمه ی بالا بود و دو بافتش در پایین. از جایش بلند می‌شود و به سمت سطل زباله می‌رود. صورت دختر را یک بار دیگر جلوی خودش می‌گیرد. آریا نه اسیر زندان بود و نه اسیر فاصله ها... فقط اسیر خاطرات بود. خاطراتی که سفت او را در آغـ*ـوش گرفته بودند و قصد رها کردنش را نداشتند. آن عشق کجا بود؟ شاید جایی ده متر زیر خاک...
    دستش را باز می‌کند؛ عکس سر می‌خورد و در جایی بین زباله ها فرود می‌آيد...
    راستی چه کسی حالا با دخترک به تماشای فیلم می‌نشست؟ وقتی فیلم هیجانی می‌شد دخترک برای چه کسی از هیجان فریاد می‌کشید؟ موقعی که ترسناک می‌شد چطور؟ در آغـ*ـوش چه کسی فرو می‌رفت؟ آریا یک چیز را خوب می‌دانست... این که آن یک نفر دیگر آریا نخواهد بود...
    قسمت دوم عکس را بالای سطل زباله می‌گیرد؛ دست و دلش همزمان می‌لرزند. مگر دختر نگفته بود این بافت ها دیگر مال خودش نیستند؟ مگر آن ها را به آریا هدیه نداده بود؟ هدیه را که پس نمی‌دادند... کاغذ را پایین می‌آورد و در دستش می‌گیرد. به سمت تختش برمی‌گردد و رویش آوار می‌شود. عکس نصفه را که فقط شامل بافت های پری‌اش بود را زیر بالشش می‌گذارد و چشمانش را می‌بندد.
    کم کم نیمه شب می‌شود؛ زندانی ها به خواب می‌روند و سکوت و تاریکی مطلق همه جا را فرا می‌گیرد...
    آریا پاهایش را در خودش جمع می‌کند و به رو به رو خیره می‌شود. دلش درد می‌کرد؛ این چگونه دردی بود که درمانی برایش نبود؟ شاید چون دردش در بدنش نه؛ بلکه‌ در روحش بود. آتشی که دیده نمی‌شد اما بد می‌سوزاند. زخمی که نه خونی ازش چکه می‌کرد و نه کبود بود... آثارش با چشم دیده نمی‌شد... یک زخم نامرئی بود... هیچ طبیبی در شهر نبود که بتواند چاره ای برایش پیدا کند... نه دکتری؛ نه لقمانی و نه حکیمی... دردش در روحش بود... کاش مجنون می‌شد؛ شاید در عالم دیوانگی می‌توانست این درد را فراموش کند. دیوانگی هم آرزوست...
    **********************************
    پریچهر

    دستم را مشت می‌کنم و در حالی که فریاد می‌زنم با عصبانیت روی فرمان ماشین می‌کوبم. این بار هزارم است که به در بسته می‌خورم. کیان را تعقیب کرده ام و آقا کجا آمده؟ برای صحبت کردن با یکی از موکل هایش به یک کافه در وسط شهر...
    دنده عقب می‌گیرم و راه را برمیگردم. هیچ چیز... حتی یک سرنخ کوچک هم نتوانسته ام در این رابـ ـطه پیدا کنم. به خدا که اگر کس دیگری جای من بود شک می‌کرد که کیان واقعا گـ ـناه کار باشد...
    امروز هستی تلفن لعنتی اش را جواب نمی‌دهد؛ قبلا جواب میداد و سرسنگین حرف می‌زد اما امروز در کل جواب نمی‌داد. زنگ زدم تا سراغش را از خاله نوری بگیرم؛ او هم جواب نداد. همه در عمارت جاویدها با تلفن هایشان قهر کرده اند؟ نگران هستی ام؛ یکی از دوستان مشترکمان می‌گوید چند روز پیش او را دیده که پس از آن که تلفنی به او شد با گریه و عجله تاکسی ای گرفت و رفت...
    هوفی میکنم؛ در پارکینگ را با ریموت باز می‌کنم و ماشین را در پارکینگ پارک می‌کنم. وارد آسانسور می‌شوم و دکمه ی طبقه ی هشتم را فشار می‌دهم. بعد از خروجم از آسانسور کلید می‌اندازم و در را باز می‌کنم.
    به محض این که وارد خانه می‌شوم چنگی به شالم می‌زنم و از روی سرم درش می‌آورم. به گوشه ای پرتش می‌کنم و به سمت مبل می‌روم. روی مبل سه نفره آوار می‌شوم و خیره به سقف می‌شوم. یعنی کیان کثافت کاری هایش را کجا انجام می‌داد؟ من که تا جای ممکن خودم را به او می‌چسباندم تا سر از کارش در آورم. درست است نتوانسته ام اعتمادش را جلب کنم اما یعنی یک جا را خطا نمی‌رفت و اشتباه نمی‌کرد؟
    نمی‌خواهم همه ی اینها بیهوده بوده باشد. نمی‌خواهم خرد کردن آریا بیهوده بوده باشد. نمی‌خواهم تنها گذاشتن و رها کردنش در زندان بیهوده بوده باشد...
    خدایا؛ کمکم کن... یک راهی جلوی پایم بگذار... می‌شود فردا صبح بیدار شوم و ببینم معجزه ای شده؟ سرنخی پیدا شده یا یک نفر به دادم رسیده؟ فقط یک معجزه... این تنها چیزی است که در حال حاضر نیاز دارم!
    چند ساعتی همان جا روی مبل با تلفنم ور می‌روم که در با صدای تیکی باز می‌شود و من اخم هایم به طور نامحسوس در هم می‌روند.
    کیان در را می‌بندد و با دیدنم روی مبل لبخندی می‌زند و به سمتم می‌آید. نگاهی به مانتویم که درش نیاورده بودم می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -سلام؛ جایی می‌خوای بری؟
    سرم را به نشانه ی منفی تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -سلام. نه...
    فکری به سرم جرقه می‌زند؛ لبخندی می‌زنم و لب میزنم:
    -راستش پوشیدم گفتم اگه موافق باشی بریم شام بیرون.
    با رضایت سر‌ تکان می‌دهد و دست هایش که روی کتش رفته بودند را پایین می‌اندازد.
    -خوبه. خستگی منم در میره...
    دستش را به سمتم می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
    -بجنب...
    دستش را می‌گیرم و از جایم بلند می‌شوم. قامتم را صاف می‌کنم و شالم را روی سرم تنظيم می‌کنم. کیفم را چنگ می‌زنم و به دنبالش که داشت به سمت در می‌رفت راه می‌افتم.
    **********************************
    تشکری رو به پسر جوانی که غذا را جلویم گذاشته میکنم. لبخندی می‌زند و بعد از آن که غذای کیان را جلویش می‌گذارد می‌رود. نگاهی به کوبیده که حسابی شکل و ظاهر زیبایی داشت و داشت حسابی تحریکم می‌کرد می‌اندازم. طاقت نمی‌آورم؛ سریع چنگال را چنگ می‌زنم و مشغول خوردن می‌شوم.
    کیان تک خنده ای می‌کند و با سر به غذایم اشاره می‌کند:
    -کوبیده دوست داری؟
    لقمه ام را قورت می‌دهم‌ و بدون آن که نگاهش کنم جوابش را می‌دهم:
    -من خیلی چیزا رو دوست دارم. قرمه؛ لازانیا؛ کوبیده؛ مخصوصا آش رشته...
    -پس شکمویی... ولی خوب لاغر موندی.
    از این که راجب بدنم نظر می‌دهد بدم می‌آید اما به روی خود نمی‌آورم. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -جنب و جوش زیاد دارم.
    -چه جنب و جوشی؟ والا یک ماهه ندیدم ورزشی کنی یا زیاد از خونه بزنه بیرون. نه این که شکایتی داشته باشم اما آشپزی هم نمی‌کنی؛ پس میشه دقیقا بگی جنب و جوشت چیه؟
    -منظورم که به حالا نبود. تا همین چند ماه پیش تو دانشگاه زیاد می‌دویدم و این ور اون ور می‌رفتم. بیرونم زیاد می‌رفتم. خودتم بهتر می‌دونی این اواخر زیاد حرص خوردم... همه ی اینا تأثیر داره دیگه.
    نگاه ازم میگیرد. مشغول ور رفتن با غذایش می‌شود و زمزمه می‌کند:
    -با کی می‌رفتی بیرون؟ با آریا؟
    دست از غذا خوردن می‌کشم. اخمی می‌کنم و می‌گویم:
    -میشه اسمش و نیاری؟ نمی‌خوام اسمش و بشنوم.
    راست می‌گویم. نمی‌خواهم بشنوم. دلم طاقتش را ندارد. همین طور هم دارم در یادش دست و پا میزنم. دیگر نمیخواهد تو بیشتر غرقم کنی...!
    -یعنی این قدر ازش متنفری؟
    -متنفر نیستم. کاری به کارش ندارم دیگه.
    -اون قاتل باباته. چطور ازش متنفر نیستی؟!
    لبخند کجی می‌زنم. سرم را کج می‌کنم و لب میزنم:
    -بالاخره یه گذشته ای با هم داشتیم!
    -مگه نمیگی دوسش نداشتی و وابسته بودی؟
    -بالاخره خیلی جاها هوام رو داشته. همونا نمیذارن ازش متنفر باشم.
    نفسش را با خنده بیرون می‌دهد و کنایه می‌زند:
    -لابد می‌خواسته عذاب وجدانش و آروم کنه.
    شانه هایم را بالا می‌برم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -شاید. تا حالا از این دید بهش نگاه نکرده بودم... یعنی ممکنه واسه این بهم نزدیک شده باشه؟
    -معلومه که آره. وگرنه کی اتفاقی‌ عاشق‌ دختر کسی‌ میشه که با ماشین زدش؟
    سرم را به نرمی تکان می‌دهم و حرفش را تأیید میکنم.
    -راست میگی. اینم میشه. چیزی پیدا نکردی؟ قرار‌ بود دنبال مدرک بگردی...
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -چرا. به آشناهام تو اداره ها سپردم بفهمن کی فیلم و تحویل داده.
    ابروهایم را به نشانه ی کنجکاوی به هم نزدیک می‌کنم و می‌گویم:
    -خب؟ کی داده؟
    شانه هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -معلوم نیست؛ میگن انداخته جلو در اداره و در رفته.
    کمی جلویش خم می‌شوم و می‌پرسم:
    -به نظرت خود آریا گفته حمله کنن به مغازه و دوربینا رو ببرن؟
    -البته. جرم و اون کرده. کی غیر از اون انگیزش رو داشته؟
    به صندلی تکیه میدهم و متعجب لب‌ می‌زنم:
    -خب پس چرا فیلم و پاک نکرده؟ اون فیلم از کجا به دست پلیسا رسیده؟
    -لابد اونی که به مغازه حمله کرده باهاش لج کرده. فیلم و نگه داشته چون یه روزی به دردش می‌خورده.
    سرم را با رضایت تکان می‌دهم. لبخندی می‌زنم؛ انگشت شصتم را به سمتش میگیرم و می‌گویم:
    -خوشم اومد. خوب پازل و کنار هم می‌چینی.
    تلفنش زنگ می‌خورد. ناخودآگاه چشمم به صفحه اش می‌خورد که اسم هانی رویش نقش بسته بود. هانی دیگر کدام خر بود؟ تماس را رد می‌دهد. نگاهم میکند و با لبخند لب می‌زند:
    -فکرش نباش؛ من بازم می‌گردم. مطمئن باش یه چیزی پیدا میکنم...
    -تنها چیزی که من میخوام اینه که طناب دار رو دور گردن قاتل بابام بندازم.
    اسم نمی‌آورم. نمی‌آورم چون مخاطبم آریا نیست. مخاطبم تو هستی؛ خود ظالمت. خود بی‌رحم و قاتلت. تویی که قاتل نفس های پدرم و آزادی آریا شدی. آن روز در زندان فکر کردم من بازیگر خوبی‌ام؛ اما اعتراف میکنم تو بازیگر خوبی هستی. ماشالله روی دست من زده ای!
    سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -خب دیگه... بحث و عوض‌ کنیم.
    سرش را به نشانه ی تأیید تکان می‌دهد و مشغول غذا خوردن می‌شود. بعد از چند دقیقه غذا خوردن قاشق و چنگالش را آهسته روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
    -خب؟
    ابروهایم را بالا می‌اندازم و سرم را سوالی تکان می‌دهم. نگاه سوالی ام را که می‌بیند سرش را تکان میدهد و لب می‌زند:
    -گفتی یه مدت با هم زندگی کنیم. گفتم باشه... گفتی می‌خوای یه فرصت بدی... نتیجه ای داشت؟
    سرم را کج می‌کنم. پلک میزنم و می‌گویم:
    -دروغ نمی‌گم. اوایل زیاد خوشم نمیومد ازت... ولی راست میگن باید با یکی زندگی کنی که بشناسیش. الان که دارم نگاه میکنم میبینم آدم بدی نیستی. جدی میگم... مثل قبل ازت بدم نمیاد...
    این را هم راست می‌گویم. مثل قبل ازش بدم نمی‌آيد چون ازش متنفر شده ام. می‌خواهم همین حالا دست دور گردنش بیندازم و آن قدر فشار دهم تا جانش در بیاید. رضایت و خوشحالی در چهره اش نمایان می‌شود. امید هم در چشم هایش زنده می‌شود. معلوم است تعریفم حسابی به دلش نشسته...
    لب باز می‌کند تا چیزی‌ بگوید اما دوباره تلفنش زنگ می‌خورد. هانی! اخمی می‌کند و عصبی نفسش را بیرون می‌دهد. تلفنش را چنگ میزند و در حالی که از روی میز بلند می‌شود می‌گوید:
    -من تموم کردم. برم این و جواب بدم و بیام. یکی از موکلامه.
    ابرو بالا می‌اندازم و سرم را تکان می‌دهم. به ظاهر خودم را مشغول غذا خوردن نشان می‌دهم و منتظر می‌مانم برود. بعد از رفتنش کیفم را چنگ می‌زنم و سراسیمه از روی میز بلند می‌شوم و با عجله به دنبالش می‌روم. باید بفهمم این هانی کیست که این گونه اخم را به روی صورت کیان آورده...
    بیرون از رستوران می‌رود و من هم با فاصله ی تقریبا زیادی پشت سرش می‌ایستم.
    تلفن را به گوشش می‌چسباند و خطاب به پشت خطی اش لب می‌زند:
    -مگه نگفتم خودم زنگ می‌زنم؟ خفه شو پشت تلفن اسم نیار... نه مگه نمی‌دونی منم یه جورایی مظنونم...؟‌ گفتم پشت تلفن نگو... نه... نه... لو نمیده... نگران نباش... چیزی علیه من ندارن... همه چیز گردن آریاست... گفتم این قدر نگو فیلم کامل... خفه شو هانیه... امنه... جاش امنه... نگران نباش...
    قلبم اختیار ضربانش را از دست می‌دهد. خدای من... درست می‌شنوم؟ بعد از مدت ها یک سرنخ گیر آورده ام؟ خدایا قربانت بروم... گفتم معجزه را صبح می‌خواهم... تو زودتر از موعد به من معجزه دادی؟ یعنی یک قدم نزدیک شده ام؟ معلوم است که یک قدم نزدیک شده ام... یک نفر هست که از این موضوع خبر دارد. هانیه! قدم بعدی این است که بفهمم هانیه کیست و چه نسبتی با کیان دارد که اینقدر نگران است که کیان لو برود... که بود که کیان سعی داشت آرامش کند برای او اتفاقی نمی‌افتد؟ نکند کیان را دوست دارد؟ نکند کیان معشـ*ـوقه ی پنهانی ای چیزی دارد؟ راستی چه چیز را می‌گفت که امن است؟ اصلا آن یک نفر که هانیه نگران بود ماجرا را لو بدهد که بود؟ هانیه که بود که اینقدر برای کیان می‌ترسید؟
    در افکارم اسیر بودم که کیان برمی‌گردد و من در جایم تکان می‌خورم. خودش هم متعجب می‌شود و ترس کم رنگی چشمانش را پر می‌کند. نزدیکم می‌شود و متفکر لب‌ می‌زند:
    -اینجا چی کار می‌کنی؟
    بدون آن که لرزشی به صدایم دهم لبخندی می‌زنم و شانه هایم را بالا می‌اندازم.
    -هیچ. منم غذام تموم شد همین الان اومدم پشت سرت. از قبل هم که حساب کرده بودی... دیگه گفتم بریم...
    مردمک های نگرانش را روی اجزای صورتم می‌چرخاند. بعد از چند ثانیه مردد سرش را به معنای موافقت تکان میدهد و می‌گوید:
    -باشه... بریم...
    همین هم خودش یک قدم رو به جلو است. یک امیدی در دلم زنده شده... یک دری به رویم باز شده... یک نفر از ماجرا خبر دارد؛ هانيه! در واقع دو نفر... یک نفر هم که هانیه می‌ترسد ماجرا را لو دهد... دستم را روی قلبم می‌گذارم. قدم بعدی ام این است تلفن کیان را گیر بیاورم و شماره ی هانیه را یادداشت کنم. بعد هم نزد دایی شهریار بروم و شنیده هایم را برایش بگویم. درست است از من دلخور است اما مطمئنم به خاطر خواهرزاده اش همکاری می‌کند. همین است... شماره ی هانیه را گیر می‌آورم. آن را به دایی شهریار می‌دهم و می‌گویم پیگیری کند... اصلا اصل قضیه را هم برایش تعریف میکنم. می‌گویم با چه قصدی به خانه ی کیان آمده ام... مطمئنم درک خواهد کرد! خدایا نمی‌دانم به چه زبانی بگویم... اما شکرت!
    ********************************
    با صدای زنگ آپارتمان از خواب می‌پرم. کمی منتظر می‌مانم کیان در را باز کند اما وقتی صدای زنگ دوم می‌آید متوجه می‌شوم که کیان در خانه نیست. یعنی چه کسی آمده؟ برای کیان که مهمان نمی‌آمد. نکند مادرم آمده آشتی‌ کند؟ زهی خیال باطل...
    از جایم بلند می‌شوم. سری مانتو و شالی می‌پوشم و با چهره ای خواب آلود به سمت در می‌روم. با یک حرکت در را باز می‌کنم و با دیدن شخص پشت در قلبم از حرکت می‌ایستد...
    خدایا معجزه ات کرده ای؟ معجزه کرده ای و برای من فرستاده ای؟ دلم می‌لرزد... می‌لرزد و گرم می‌شود... یعنی خودش است؟ خود خودش است؟
    یک قدم به عقب می‌روم و دستم را روی قلبم می‌گذارم. چشم هایم تا انتها گرد می‌شوند و نفس هایم سنگین می‌شوند.
    دیدنش مانند دیده مرده ای از گور برگشته است. همان قدر شوکه کننده و در عین حال خوشحال کننده. دیگر خیالم راحت است... دیگر می‌دانم یک هم‌رزم دارم. یک نفر که همه چیز را به پلیس ها واگذار نمی‌کند و مانند من خودش وارد عمل می‌شود.
    نفس آسوده ای می‌کشم... اشک شوق به چشمانم هجوم می‌آورد... دست هایم را روی دهانم می‌گذارم و نامش را بر زبان جاری می‌سازم:
    -آراد...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    چشمانش سرد است؛ دیگر آن گرمای سابق را ندارد. با همه این طور شده یا فقط از من دلخور است؟ می‌توانم ببینمش؛ یک دلخوری ته چشمانش را... سرمای نگاهش؛ غم به دلم می‌نشاند!
    در میان گریه ام به خنده می‌افتم. اخمی می‌کند؛ نوچی می‌کند و دستم را می‌کشد:
    -بیا بریم بابا...
    دستم را می‌کشد و از در بیرونم می‌برد. آن قدر حرکتش را ناگهانی انجام داد که فرصت مقاومت کردن را ازم گرفت. بی اعتنا به در که باز مانده بود و منی که تنها محافظ پاهایم در برابر زمین جوراب های کلفت و ساقداری بود که عادت به پوشیدنشان داشتم رو به روی آسانسور می‌ایستد و دکمه هر دو را فشار می‌دهد.
    دستم را می‌کشم و خودم را عقب می‌کشم. من هنوز از دیدنش بهت زده ام. هنوز از خوب شدنش در حیرتم. نمی‌خواهد بگذارد اول این موضوع را هضم کنم؟ نمی‌خواهد چیزی بگوید؟
    -کجا بریم؟ هیچ می‌دونی چی شده؟ اصلا تو...
    شلوغی آسانسور کلافه اش می‌کند؛ خودم را هم گاهی کلافه می‌کند. با این که دو آسانسور در مجتمع بود باز حریف رفت و آمدها نمی‌شد.
    نیم نظری به سوی راه پله می‌اندازد. با سمتم می‌آید و این بار بازویم را می‌گیرد و به سمت پله ها هدایتم می‌کند. در حالی که از پله ها پایین می‌رویم تک خنده ای می‌کند و با لحن تندی لب می‌زند:
    -این مهم نیست. وقتی خوب شدم و فهمیدم چیا شده نزدیک بود دو تا سکته ی دیگه بزنم. که تو عاشق کیان شدی؟ من سُم دارم یا شاخ؟
    همان گونه که همراهش می‌روم سعی میکنم خودم را از دستش خلاص کنم و جوابش را می‌دهم:
    -معلومه که تو یکی باور نمی‌کنی... اومدن من به اینجا یه دلیلی داره... آراد ول کن... الان دوباره یکیمون میفته دو شقه میشه...
    در جایش میخ می‌شود و به سمتم می‌چرخد. ابرو بالا می‌اندازد و قدمی به سمتم برمی‌دارد.
    -هیچ دلیل کوفتی‌ای ارزش این و نداره که تو این خونه بمونی! اینجا کنار یه آدم روانی...
    تک خنده ای میکنم و کنایه میزنم:
    -یه قاتل روانی...
    لبخند معناداری می‌زند و ابروهایش را بالا می‌برد:
    -راجب این حرفت شک دارم...
    ابروهایم را به نشانه ی کنجکاوی به هم می‌دوزم. سرم را به آرامی تکان می‌دهم و متفکر لب‌ می‌زنم:
    -ببخشید؟
    -گفتم شک دارم. بخاطر همین موندنت اینجا الکیه...
    خنده ی عصبی ای می‌کنم و طلبکار لب میزنم:
    -یعنی می‌خوای بگی آریا...
    -معلومه که نه. من این و نگفتم. ولی...
    این را می‌گوید و مکث می‌کند. انگار در ذهنش به دنبال کلماتی مناسب برای تکمیل جمله اش می‌گردد. ابروهایم را بالا می‌اندازم و با نگاه معناداری می‌گویم:
    -چی؟ ولی چی؟
    سکوتش که طولانی می‌شود نفسم را به صورت خنده بیرون می‌دهم و می‌گویم:
    -الکی گفتی که من و ببری‌‌‌...
    کوتاه و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -نه.
    -به قول خودت ته سُم دارم و نه شاخ!
    به راه پله اشاره می‌کند و به نرمی میگوید:
    -بیا بریم...
    بی‌اعتنا به حرفش قدمی نزدیکش می‌شوم. در چشمانش زل میزنم و می‌گویم:
    -به خدا موندنم اینجا به درد بخوره. می‌خوای بدونی چی فهمیدم؟
    منتظر چشم به دهانش می‌دوزم تا اشاره ای کند. اما تنها چهره ای خنثی نصیبم می‌شود. من که می‌دانم دارد جان می‌کند بفهمد چه چیزهایی فهمیده ام! فقط نمی‌خواهد این را به رویم بیاورد که من سو استفاده نکنم و اصرار به ماندن نکنم.
    سری تکان می‌دهم و حرفم را می‌زنم:
    -فکر کنم کیان دوست دختری معشـ*ـوقه ای چیزی داره... هانیه...
    تک خنده ای می‌کند و حرفم را قطع می‌کند.
    -طرف خودش و واست کشت... معشـ*ـوقه چیه؟ هانیه خواهرشه.
    چشمانم از تعجب تا انتها گرد می‌شوند. کیان خواهر دارد؟ رعنا دختر دارد یا خواهرش از زن دیگریست؟ همین است... هانیه خواهرش است که این همه دل نگرانش است که مبادا لو برود!
    فرصتی برای هضم کردن موضوع و قیافه گرفتن و تعجب کردن ندارم. پس سریع ادامه ی حرفم را می‌زنم:
    -نمی‌دونستم خواهر داره ولی حالا هر چی... ببین یه تماس بهش شد از طرف‌ همین هانیه. من حرفاشو شنیدم؛ سعی داشت هانیه رو آروم کنه... هانیه خیلی نگرانش بود همش بهش میگفت فیلم کامل و اینجور چیزا... کیانم آرومش کرد و گفت جاش امنه... یه نفر دیگه هم هست. یه نفر که هانیه می‌ترسه کیان و لو بده و کیان مطمئنش کرد که طرف حرفی نمیزنه. این تمام چیزایی بود که شنیدم و برداشت کردم... قدم بعدیم اینه که یه بار یواشکی گوشیش رو چک کنم. باید شماره هانیه رو گیر بیارم یا حداقل یه چیزی‌ گیر بیارم اینا رو بعدا میرم به دایی شهریار میگم... دیگه بقیش رو به اون می‌سپارم. دیدی؟ دیدی موندنم به یه دردی می‌خوره؟
    حرفم که تمام می‌شود متوجه می‌شوم به نقطه ی نامعلومی خیره شده و در فکر فرو رفته. کم کم گوشه ی لبش به وسیله ی لبخند بالا می‌رود. یعنی چیزی فهمیده؟
    بشکنی جلوی صورتش می‌زنم که به خودش می‌آید و نگاهم می‌کند. سرم را سوالی تکان می‌دهم و ابرو در هم میکنم.
    -چیه چیزی به ذهنت رسیده؟
    پلک می‌زند و سرش را به نرمی بالا می‌اندازد:
    -نه.
    -پس چی؟
    -هیچی.
    نگاه معناداری تحویلش می‌دهم و می‌گویم:
    -من اون نگاهت رو خوب می‌شناسم.
    -گفتم که چیزی نیست. داشتم به حرفایی که زدی فکر می‌کردم. به این که چه قدر به دردمون می‌خوره...
    پس بالاخره حرف دلم را فهمید؟ خدایاشکرت.‌ سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -میشه یه جا هم و ببینیم مفصل حرف بزنیم؟
    سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابم را می‌دهد:
    -البته که میشه. بیا از اینجا بریم. تا می‌تونیم حرف می‌زنیم. تو دین خودتو ادا کردی؛ همینایی هم که فهمیدی خیلی خوبه. سرنخا رو دنبال می‌کنیم و میریم جلو...
    نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و نوچی میکنم:
    -باز که حرف خودت و می‌زنی! میگم موندنم ضروریه. به درد می‌خوره... فردا شب... فردا شب بهونه میارم که میخوام برم پیش هستی... بیا خونت؛ می‌دونی که کجا رو میگم؟
    سماجت و اصرارم بر ماندن کلافه اش می‌کند. سری به نشانه ی تأسف تکان می‌دهد و ازم رو می‌گیرد. بی هیچ حرفی حرکت می‌کند و به سمت ادامه ی راه پله می‌رود. دنبالش به راه می‌افتم و صدایم را بالا می‌برم:
    -آراد... آراد... آراد من فردا شب میام خونت. اگه نیای یعنی اهمیتی به این موضوع نمیدی!
    نه سر می‌چرخاند نگاهم کند؛ نه حرفی می‌زند و نه تأیید می‌کند. بی حرف راهش را می‌گیرد و می‌رود. اما می‌شناسمش؛ می‌دانم فردا شب آن جا خواهد بود...
    همین که خوب و سرپا شده کافی‌ست؛ بگذار از من دلخور باشد. بودن او و هوشش مطمئنا به کارمان سرعت می‌بخشد و کارمان را جلو می‌اندازد. نوبت دادگاه یک ماه دیگر است؛ اگر مدرکی خلاف مدارک پیدا نکنیم؛ آریا به احتمال زیاد قصاص می‌شود. چون مادرم هم کوتاه نیامده و رضایت نداده. حتی فکرش هم بند دلم را پاره می‌کند... این یعنی همین یک ماه است؛ ما هستیم و خدا...!
    *********************************
    راوی

    کله زال؛ در حالی که انگشتش را تا انتها در بینی اش فرو بـرده بود نگاهی به اطراف می‌اندازد و به تخت آریا نزدیک می‌شود.
    آریا روی تختش ولو شده بود و چشمانش را بسته بود. صدای گریه ی یکی از زندانیان که مثل بچه ها گریه میکرد روی اعصابش بود. با تکانی که تختش می‌خورد و کله زال لبه ی تختش می‌نشیند خودش را بالا می‌کشد و با دیدن کله زال که انگشتش را در بینی اش کرده بود برای لحظه ای خشکش می‌زند.
    کله زال به زندانی ای که در حال گریه بود اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -میگن سیا حکمش اومده. داره مثل زنـ*ـا زار می‌زنه.
    آریا ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -مگه حکمش چیه؟
    -اعدام.
    آریا ابروهایش را بالا می‌برد و ناباور لب می‌زند:
    -مگه نمی‌گفت با شیش گرم مواد گرفتنش؟ اعدام چیه دیگه؟
    کله زال دستش را از بینی اش بیرون می‌آورد. سرش را بالا می‌گیرد و صدای خنده اش در زندان می‌پیچد. خنده اش که تمام می‌شود خطاب به آریا لب میزند:
    -زر زیادی زده. تن لش و با دوازده کیلو مواد تو ماشینش گرفتن... بعدم که اعضای باندش لوش دادن... شیش گرم آخه؟
    -این که می‌گفت رفقاش هواش و دارن...
    کله زال انگشتش را به سمت تخت آریا می‌برد تا پاک کند که آریا سریع مچ دستش را در هوا میگیرد و هشدار می‌دهد:
    -قلم دستت و خورد میکنم اگه از این کثافت بازیا در اوردی!
    کله زال بی تفاوت دستش را به سمت پیراهنش می‌برد و پاک می‌کند. چهره ی آریا در هم می‌رود و نگاهش را از او می‌گیرد.
    کله زال کمی نزدیکش می‌شود و با لحن آهسته ای لب می‌زند:
    -سیا دیگه واسه اونا یه مهره سوختست. وقتی افتادی زندان...
    انگشتش را روی گلویش می‌کشد و چشمکی می‌زند:
    -دیگه کلکت کندست! بعدشم می‌دونی چرا همش می‌گفت شیش گرم؟
    -چرا؟
    کله زال نگاهی به اطراف می‌اندازد. نزدیک آریا می‌شود و آهسته زمزمه می‌کند:
    -میگن گاهی پلیسای مخفی رو به عنوان زندانی می‌فرستن بین زندانیا که جاسوسی کنن. واسه همین همش می‌گفت شیش گرم. تو هم کار خوبی می‌کنی میگی من نکشتم...
    -ولی من واقعا نکشتم!
    کله زال تک خنده ای می‌کند و با لحن معناداری لب میزند:
    -من نصف عمرم رو تو زندان گذروندم. با هزار نفر مثل تو صحبت کردم که همشون ادعای بی‌گناهیشون میشد. می‌دونی الان کجان؟ سـ*ـینه ی قبرستون.
    آریا لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
    -زال زالی اینا رو میگی که من و به فرار تحـریـ*ک کنی؟
    کله زال شانه هایش را بالا می‌برد و بی‌تفاوت لب می‌زند:
    -جهت اطلاعت گفتم که یه فکری به حال خودت بکنی.
    -چه قدرم که تو عاشق چشم و ابروی منی!
    قبلا که حکم زندانیان اعدامی اعلام می‌شد دلش یخ می‌زد... فکر می‌کرد مرگ ته خط است... اما حالا دیگر باورهایش تغییر کرده؛ معنای ته خط هم همین طور. از نظرش ته خط یعنی مرگ احساس... مرگ روح... مرگ شور و اشتیاقت برای زندگی...
    اگر یکی از همین روزها هم حکمش می‌آمد و قرار بر اعدام کردنش بود زیاد برایش فرقی نمی‌کرد. همین حالایش هم مرده به حساب می‌آمد. روحی زخمی بود که در تنی سالم اسیر شده بود. یک تنش را هم می‌کشتند دیگر؛ تا روحش آزاد شود و خلاص شود...
    -جاوید.
    صدای نگهبان توجهش را به سمتش جلب می‌کند.
    -بیا برو ملاقاتی داری.
    خسته و بی‌رمق از جایش بلند می‌شود. نیم نظری به سوی کله زال می‌اندازد و به سمت در می‌رود. همراه سرباز از بند خارج می‌شود و به سمت اتاق ملاقات می‌رود.
    وارد اتاق ملاقات هم می‌شود و با دیدن آرادی که روی صندلی نشسته بود و متفکر به میز خیره شده بود پاهایش بی جان می‌شوند و از حرکت می‌ایستد. ضربان قلبش روی هزار می‌رود و چشمانش تا انتها گرد می‌شوند. چشمانش را محکم باز و بسته می‌کند تا صحت چیزی که می‌بیند برایش تأیید شود. واقعی بود! واقعی تر از همیشه...
    با قدم های سست و آرام آرام به سمتش قدم برمی‌دارد. سنگینی نگاهش آراد را از افکارش می‌رباید. با دیدنش به آرامی از جایش بلند می‌شود. برای آریا انگار یک عمر گذشته بود و برای آراد تنها یک روز...
    آریا چشمانش را هدف می‌گیرد و بدون آن که ذره ای از تعجب نگاهش کم شود دست دراز می‌کند و او را به سمت خود می‌کشد. چشم می‌بندد و در دل خدا را شکر می‌کند. چند وقت بود طعم این آغـ*ـوش را نچشیده بود؟ یک آغـ*ـوش که بی صدا به او بگوید دیگر لازم نیست تنهایی بار همه چیز‌ را به دوش بکشد؟ که بگوید دیگر لازم نیست دلش بلرزد؟ آغـ*ـوش ها گاهی بی‌صدایند؛ اما پر از حرفند... حرف های بی صدایی که به زبان همان آغـ*ـوش رد و بدل می‌شوند...
    هر چیزی عمری دارد؛ عمر جدایی هم یک روزی تمام می‌شود و سر می‌رسد...
    با صدای سرباز که می‌گوید فاصله آریا چشم باز می‌کند و بدون آن که آراد را از خود جدا کند نگاه بد و ترسناکی به او می‌اندازد. سرباز هراسان قدمی به عقب برمی‌دارد. جرأت داشت آن ها را از هم جدا کند؟ به خدا که نداشت؛ پس ترجیح می‌دهد به جای آن کار کشیک دهد که کس دیگری متوجه نشود.
    دست روی شانه های آراد می‌گذارد و او را از خود جدا می‌کند. گاهی یک تلنگر لازم است تا به آدم یادآوری کند یک نفر هست که حسابی برای تو اهمیت دارد و خودت نمی‌دانی. او را می‌بینی؛ می‌شنوی اما از نقش حیاتی اش در زندگی ات بی‌خبری. فقط یک تلنگر لازم است تا تو را به خودت بیاورد. آریا آن تلنگر را بدجور خورده بود...
    آراد برایش حکم همانی را داشت که مطمئن بود وقتی سر دو زانویش می‌افتد او بلندش می‌کند و می‌گوید برو؛ دارمت!
    همانی که هیچ وقت علاقه اش را به او نشان نداد و در دل نگه داشت؛ چرا که خودش هم متوجه نشده بود علاقه اش به او چه قدر عمیق و بی‌انتها است...
    تک خنده ای می‌کند و بعد از مدت ها لحن شیطنت آمیـ*ـزش را به رخ می‌کشد.
    -به خدا می‌دونستم سگ جونی...!
    آراد از حرفش به خنده می‌افتد و قدمی به عقب برمی‌دارد.
    روی صندلی ها می‌نشینند؛ آریا خودش را جلو می‌کشد و بی طاقت زمزمه می‌کند:
    -خوبی؟ رو به راهی؟
    آراد شانه هایش را بالا می‌اندازد و با لحن آرام همیشگی اش جوابش را می‌دهد:
    -همین طور که می‌بینی. بگو ببینم؛ مگه تو توی کوه جلوی دو جین آدم ماشینت رو ندادی دست کیان؟
    این بار آریا شانه هایش را بالا می‌اندازد و طلبکار لب میزند:
    -نه خیر؛ اولا بچه ها رفته بودن. دوما من جار نزدم که قراره ماشین رو بدم دست کیان. حتی تو خونه هم اشاره ای نکردم. تو هم وقتی فهمیدی که برگشتی اومدم تو ماشینت... بعدشم؛ فکر کردی شهادت اعضای خانواده به درد می‌خوره؟ مثل این می‌مونه که به روباه بگی شاهدت کیه میگه دمم!
    -چقد وقت دارم؟
    آریا از روی کنجکاوی ابرو به هم گره می‌دهد و گیج می‌پرسد:
    -چی و چقدر وقت داری؟
    -این که از اینجا بیارمت بیرون...
    آریا چشمانش را ریز می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -تو چی کار می‌خوای بکنی که پلیسا نکرده باشن؟
    -پلیسا روش خودشون رو دارن و من روش خودم رو. وقتی مدارک علیهت باشه اونا هم چیزی که دلشون می‌خواد رو باور می‌کنن. حالا بگو ببینم چقد وقت هست؟
    آریا با سر اشاره ای به او می‌کند و با لحن کنجکاوی می‌پرسد:
    -چی تو فکرته؟
    -فعلا هیچی. فقط می‌دونم که از یه جایی باید شروع کنم...
    -مثلا از کجا؟
    آراد بی‌حوصله نوچی می‌کند و می‌گوید:
    -آریا ول کن. یه غلطی می‌کنم دیگه. بگو چقدر وقت هست.
    -یک ماه. وقت بعدی دادگاه یک ماهه.
    آراد سری از روی رضایت تکان میدهد و با رضایت لب می‌زند:
    -خوبه. یک ماه هم یک ماهه. همین که یه چیزی پیدا کنم که مدارک به دست اومده رو نقض کنه قاضی یا دادگاه رو عقب می‌ندازه یا با وسیقه آزادت می‌کنه...
    آریا دستش را در هوا تکان می‌دهد و با حرص لب می‌زند:
    -آخه از کجا می‌خوای شروع کنی؟
    -تو چی کار من داری...؟ خودت می‌دونی وقتی رو یه چیزی‌ سمج شم تا ته توشو در نیارم ول نمی‌کنم.
    آریا متفکر ابرو بالا می‌اندازد و به نرمی سر تکان می‌دهد:
    -والا منکر این نمیشم که سگ پیله ای!
    آراد خنده ی کم رنگی می‌کند و به میز زل می‌زند. آریا کنجکاو سری تکان میدهد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -اون روز چی شد؟
    -کدوم روز؟
    -روز عروسی...
    آراد لب هایش را کش میدهد و شانه هایش را به نرمی بالا می‌اندازد. چشمانش را درشت می‌کند و با تردید لب می‌زند:
    -والا چی بگم... من درست یادم نیست. فقط یادمه عروسیت بود و... دیگه... دیگه این که رفتیم تالار... بعدش چیزی یادم نیست...
    ابروهای آریا به نشانه ی تعجب بالا می‌روند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -یعنی می‌خوای بگی حافظت رفته؟
    -دکتر میگه چون سرت ضربه دیده طبیعیه... تازه گفت برو شکر کن همش نرفته.
    خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -اولش فکر کردم تو سکتم دادی؛ ولی بعدش گفتن رعنا باهام بوده. اونم میگه نمیدونم چرا.
    -من سکتت دادم مرتیکه؟ خودت اومدی سوییچ و گرفتی رفتی. انگار افتاده بودن دنبالت!
    آراد ابروهایش را از چشمانش فاصله میدهد و متعجب لب‌ می‌زند:
    -از تو سوییچ گرفتم؟ واسه چی؟
    آریا شانه هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -من چه میدونم؛ گفتی می‌خوای بری همین اطراف و بیای.
    -بعد تو هم بدون این که غر بزنی الان عاقد میاد سوییچ رو دادی؟
    آریا جا می‌خورد و بهت زده و متفکر لب‌ می‌زند:
    -تو از کجا می‌دونی منتظر عاقد بودیم؟ مگه نمیگی حافظه اون روزت رفته؟
    آراد لحظه ای خشکش می‌زند و خیره اش می‌شود. کمی بعد به نرمی سر تکان می‌دهد و بی تفاوت لب می‌زند:
    -خب آره؛ ولی میگن وقتی منتظر عاقد بودین پلیسا اومدن...
    -آها. آره... والا چرا غر زدم... حتی دلم می‌خواست سرت و بزنم تو دیوار اما خب به قول خودت سگ پیله ای دیگه.
    -آها...
    کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -سیروان بهم گفت...
    آریا ابرو بالا می‌اندازد و‌‌ با لحن شیطنت آمیزی حرف‌ برادرش را قطع می‌کند:
    -سیروان؟ عروسیتون رو از دست دادم؟
    آراد نفسش را به شکل خنده بیرون می‌دهد و آهسته می‌گوید:
    -متاسفانه!
    آریا شیطنت را از لحنش بیرون می‌فرستد و با رضایت به آرامی‌ لب می‌زند:
    -شوخی می‌کنم. خوب کردین آشتی کردین... بدبخت خیلی پشیمون بود از کارش.
    آراد بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -والا من که از همن اول گفتم قهر نیستم. خودش قیافه گرفته بود.
    -قیافه نگرفته بود روی آشتی کردن و نداشت. ولش کن حالا... سیروان چی گفت؟
    -گفت پریچهر...
    آریا گُر می‌گیرد و چشم می‌بندد. دستش را به تندی بالا می‌برد و به نشانه ی سکوت بالا می‌گیرد. آراد چهره ی کبود شده از خشمش را که می‌بیند حرفش را می‌خورد و بی حرف خیره اش می‌شود. خشم نگاهش هر جانداری را وادار به سکوت می‌کرد...
    آریا انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید جلویش تکان میدهد و با لحنی جدی و ترسناک لب میزند:
    -اسمش و بیاری چنان سرت و می‌زنم تو دیوار که در جا جونت در بیاد! می‌دونی خوشم نمیاد راجب مُرده ها بشنوم!
    آراد به نرمی سر تکان می‌دهد و موافقت می‌کند اما زیاد حرف برادرش را جدی نمی‌گیرد. می‌دانست از داغ دلش این ها را می‌گوید. می‌دانست حرف هایش از سر خشم و غضبش نسبت به پریچهر است. می‌دانست خشمش است که به جای او حرف می‌زند. غرور شکسته اش است که به جای او حرف می‌زند. می‌دانست منطقش پری را کنار گذاشته اما دلش نه...
    **********************************
    پریچهر
    تلفن کیان برای بار پنجاهم زنگ می‌خورد و کیان برای بار پنجاهم رد تماس می‌دهد. یک نقشه ی خوب کشیده ام؛ یک نقشه که یک دفعه در ذهنم جرقه زد و امیدوارم به دردم بخورد. شالم را روی سرم تنظيم می‌کنم و کوله ام را به دست می‌گیرم. کوله را روی شانم می‌اندازم و نگاهی به ساعت می‌اندازم. نه شب را نشان می‌دهد؛ خوب است...
    کیان در چهارچوب در قرار می‌گیرد و میگیرد و به نرمی میگوید:
    -می‌خوای برسونمت؟
    نوچی می‌کنم و سرم را بالا می‌اندازم:
    -نه بابا. هستی خونش رو نچیده بود... گذاشته بود واسه هفته ی آخر. حالا می‌خواد بچینه خونش رو... گفت بیام کمک.
    این ها را برایش توضیح میدهم تا احساس صمیمیت کند. تا شاید کمی از حصار دورش را بشکند.
    حرکت میکنم و در حالی که از کنارش گذر می‌کنم لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
    -خدافظ.
    لبخندی می‌زند و برای بدرقه کردنم به دنبالم می‌آید. نه... نباید بیاید! نقشه ام را خراب خواهد کرد! به سمتش می‌چرخم و با اخمی کم رنگ و مصنوعی لب میزنم:
    -مگه من غریبم می‌خوای بدرقم کنی؟
    به در اتاقش اشاره می‌کنم و ادامه میدهم:
    -بیا برو مگه نمی‌خواستی دوش بگیری؟ بخدا فکر می‌کنم غریبما!
    نفسش را به صورت خنده بیرون می‌دهد و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد. به سمت اتاقش عقب عقب می‌رود و دستش را برایم تکان میدهد.
    -باشه... فعلا...
    عقب گرد میکنم و دستم را تکان می‌دهم.
    -فعلا.
    جلوی در می‌رسم. از راهرو نمی‌توانستی به در دید داشته باشی. چراغ های پذیرایی هم که خاموش بود. چشمانم را می‌بندم و نام خدا را در دل صدا می‌کنم. کفش هایم را در می‌آورم و به دستم می‌گیرم. در را باز می‌کنم و بدون آن که بیرون روم در را با صدای بلند می‌بندم. نفس در سـ*ـینه ام حبس می‌شود و سریع و بی صدا خودم را به مبل می‌رسانم و پشتش مخفی می‌شوم. تلفنم را از قبل سایلنت کرده ام و آن را روی حالت ضبط کردن گذاشته ام. خوب است اگر حرفی زد صدای ضبط شده ای داشته باشم...
    تنها چیزی که به گوش می‌رسد صدای تپش شدید قلبم است. خیلی بلند است؛ از ترس و وحشت می‌کوبد. از استرس و اضطراب دارد از سـ*ـینه در می‌آید... کاش سکته نکنم و همین جا وا نروم... خدایا تا اینجا همراهم بودی؛ از این جا به بعد را هم قدرت بده... نه به خاطر خودم؛ به خاطر آن بنده ی بی‌گناهی که پشت میله های زندان است و تو تنها امیدش هستی...
    صدای قدم هایش به دلم چنگ می‌زند و استرسم را بیشتر می‌کند. وارد پذیرایی می‌شود و کمی قدم میزند. وقتی از رفتنم مطمئن می‌شود صدایش بلند می‌شود که انگار داشت با تلفن صحبت می‌کرد:
    -الو... مگه بهت نگفتم زنگ نزن تا خودم بزنم؟... مگه بهت نگفتم دختره واسه جاسوسی اومده تو خونم؟ مگه بهت نگفتم اومده ازم آتو بگیره؟
    تنم یخ می‌زند و انگشتان دستم سر می‌شوند‌‌. برق از سرم می‌پرد و نفس هایم سنگین می‌شوند. کیان قصد مرا می‌داند؟ اگر می‌داند چه دلیلی دارد مرا در کنار خود نگه دارد؟ از روی عشق است یا او هم خواسته دشمنش را نزدیک نگه دارد؟
    دست های بی‌جانم را جلوی دهانم می‌گیرم تا کوچکترین صدایی‌ ازم در نیاید و گوش به بقیه ی حرف هایش می‌دهم.
    -آره... تو به اونش کار نداشته باش... اگه پشت سر هم زنگ بزنی شر میشه ها هانیه! می‌خوای شر بشه؟ می‌خوای من لو برم؟ می‌خوای از من آتو بگیره؟ ها؟ صد بار بهت گفتم نگران نباش من خودم حواسم هست جلوش حرفی نزنم...
    حرف بعدی اش را با تشر می‌گوید:
    -صد بار گفتم پشت تلفن زر زر نکن! آره می‌ترسم... می‌ترسم چون خودمم پام گیره... حالا خفه شو...
    لحنش را آرام می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -فردا میام. فردا شب به یه بهونه ای میام سمت... نه... پیش خودم می‌مونه... نه خیر... تو نگران نباش اون فیلم هیچ وقت لو نمیره... فعلا...
    دیگر صدایی نمی‌آید. صدای دور شدن قدم هایش و چند دقیقه بعد صدای دوش آب. وقتی مطمئن می‌شوم به سمت حمام رفته از جایم بلند می‌شوم. تن عرق کرده در چهله ی زمستانم را به سمت در حرکت می‌دهم و آهسته در را باز می‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. فردا شب حتما باید کیان را تعقیب کنم... یا نه؛ او می‌داند من جاسوسی اش را می‌کنم... آراد را می‌گویم که تعقیبش کند. شاید هم دو نفری تعقیبش کردیم. نمی‌دانم. در حال حاضر هیچ چیز نمی‌دانم. از شدت استرس حتی حرف های کیان را هم متوجه نشدم اما خوب است که صدایش را ضبط کردم. حالا صدایش را برای آراد پخش می‌کنم. امیدوارم او بتواند چیزی از صدایش بیرون بکشد و بفهمد. اصلا از کجا می‌دانم آراد حالا در خانه اش منتظرم است؟ نمی‌دانم؛ دلم می‌گوید می‌آید...!
    **********************************
    خدا می‌گوید از تو حرکت؛ از من برکت... دعا کردن خوب است؛ اما تا زمانی که با حرکت همراه نباشد چیزی‌ را عوض‌ نخواهد کرد. چیزی که اوضاع را عوض خواهد کرد و تو را رو به جلو حرکت می‌دهد جسارت است. شجاعت است و عزم راسخ برای مبارزه و جنگیدن است.
    از ماشین پیاده می‌شوم و نگاه به خانه ی هستی و آراد میدهم. هستی می‌گفت خانه باید آپارتمان باشد؛ من حوصله ی خانه ی ویلایی و حیاط شستن را ندارم. آراد هم لج کرد که من در آپارتمان خفه می‌شوم و به ویلایی عادت دارم. آخر این گونه توافق کردند که خانه ویلایی باشد به این شرط که تمام کارهای حیاطش با آراد باشد.
    چراغ روشن حیاط بهم چشمک می‌زند. یک نفر در خانه است... آراد آمده!
    از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت در خانه می‌روم. دکمه ی آیفون را فشار می‌دهم. طولی نمی‌کشد که در باز صدای تیکی باز می‌شود. لبخندم غلیظ تر می‌شود و به داخل حیاط قدم برمیدارم. ماشین آراد کنار باغچه در حیاط است.حیاطشان باغچه ی بزرگ و زیبایی دارد... پینو... با دیدنش لبخند میزنم... مثل همیشه در باغچه مشغول بازی‌ بود. این چند ماه از کنار تخت آراد تکان نخورده بود و هر باز که سرم و آمپول را دست پرستار می‌دید به سمتش حمله ور می‌شد. انگار راست می‌گویند که وفای سگ بیشتر از بعضی آدم هاست...
    خانه ی بزرگی است؛ نه به اندازه ی عمارت خودشان اما از خانه ی من و هستی خیلی بزرگ تر بود. -صد بار گفتم پشت تلفن زر زر نکن! آره می‌ترسم... می‌ترسم چون خودمم پام گیره... حالا خفه شو...
    لحنش را آرام می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -فردا میام. فردا شب به یه بهونه ای میام سمت... نه... پیش خودم می‌مونه... نه خیر... تو نگران نباش اون فیلم هیچ وقت لو نمیره... فعلا...
    دیگر صدایی نمی‌آید. صدای دور شدن قدم هایش و چند دقیقه بعد صدای دوش آب. وقتی مطمئن می‌شوم به سمت حمام رفته از جایم بلند می‌شوم. تن عرق کرده در چهله ی زمستانم را به سمت در حرکت می‌دهم و آهسته در را باز می‌کنم و از خانه خارج می‌شوم. فردا شب حتما باید کیان را تعقیب کنم... یا نه؛ او می‌داند من جاسوسی اش را می‌کنم... آراد را می‌گویم که تعقیبش کند. شاید هم دو نفری تعقیبش کردیم. نمی‌دانم. در حال حاضر هیچ چیز نمی‌دانم. از شدت استرس حتی حرف های کیان را هم متوجه نشدم اما خوب است که صدایش را ضبط کردم. حالا صدایش را برای آراد پخش می‌کنم. امیدوارم او بتواند چیزی از صدایش بیرون بکشد و بفهمد. اصلا از کجا می‌دانم آراد حالا در خانه اش منتظرم است؟ نمی‌دانم؛ دلم می‌گوید می‌آید...!
    **********************************
    خدا می‌گوید از تو حرکت؛ از من برکت... دعا کردن خوب است؛ اما تا زمانی که با حرکت همراه نباشد چیزی‌ را عوض‌ نخواهد کرد. چیزی که اوضاع را عوض خواهد کرد و تو را رو به جلو حرکت می‌دهد جسارت است. شجاعت است و عزم راسخ برای مبارزه و جنگیدن است.
    از ماشین پیاده می‌شوم و نگاه به خانه ی هستی و آراد میدهم. هستی می‌گفت خانه باید آپارتمان باشد؛ من حوصله ی خانه ی ویلایی و حیاط شستن را ندارم. آراد هم لج کرد که من در آپارتمان خفه می‌شوم و به ویلایی عادت دارم. آخر این گونه توافق کردند که خانه ویلایی باشد به این شرط که تمام کارهای حیاطش با آراد باشد.
    چراغ روشن حیاط بهم چشمک می‌زند. یک نفر در خانه است... آراد آمده!
    از ماشین پیاده می‌شوم و به سمت در خانه می‌روم. دکمه ی آیفون را فشار می‌دهم. طولی نمی‌کشد که در باز صدای تیکی باز می‌شود. لبخندم غلیظ تر می‌شود و به داخل حیاط قدم برمیدارم. ماشین آراد کنار باغچه در حیاط است.حیاطشان باغچه ی بزرگ و زیبایی دارد... پینو... با دیدنش لبخند میزنم... مثل همیشه در باغچه مشغول بازی‌ بود. این چند ماه از کنار تخت آراد تکان نخورده بود و هر باز که سرم و آمپول را دست پرستار می‌دید به سمتش حمله ور می‌شد. انگار راست می‌گویند که وفای سگ بیشتر از بعضی آدم هاست...
    خانه ی بزرگی است؛ نه به اندازه ی عمارت خودشان اما از خانه ی من و هستی خیلی بزرگ تر بود. این بار هم آراد بهانه کرد که خانه ی کوچک برایم مثل قفس است و هستی لج کرد که من نمی‌توانم خانه ی بزرگ را جمع کنم. باز هم توافق کردند که خانه بزرگ باشد به این شرط که آراد در کارهای خانه به هستی کمک کند. چه قدر دغدغه هایشان کوچک و کم اهمیت بود...
    دستگیره ی در را فشار می‌دهم و وارد خانه می‌شوم. روی پارکت های قهوه ای قدم برمیدارم و به مبل هایی که در هم برهم اطراف خانه پخش و پلا بودند خیره می‌شوم. خانه بوی خوبی می‌داد. بوی اسباب و اثاثیه ی نو...
    پذیرایی نسبتا بزرگی دارد؛ با آشپزخانه ای بزرگ که وسطش یک جزیره ی شیک قرار گرفته. کنار آشپزخانه یک راهرو قرار داشت که به یک اتاق و کتابخانه وصل میشد. راه پله هم در پذیرایی و سمت چپ بود.
    آراد در حالی که لباس بیرون به تن داشت و معلوم بود تازه رسیده آبمیوه به دست از پله ها پایین می‌آید. سعی می‌کرد چهره اش را دلخور نشان دهد اما در نقش بازی کردن افتضاح بود. هر چه زور میزد نمی‌توانست قهر کند.
    بی حرف جلویم می‌ایستد و یکی از آبمیوه ها را به سمتم می‌گیرد. نگاه به چهره اش که داشت نهایت سعیش را می‌کرد تا خود را دلخور نشان دهد و به طرز مسخره ای شکست خورده بود می‌اندازم و پقی زیر خنده می‌زنم. آبمیوه را از دستش می‌گیرم و با خنده ای معنادار لب میزنم:
    -نگاش کن تروخدا... قیافه نگیر واسه من که اصلا بهت نمیاد...
    لب هایش ذره ای به نشانه ی خنده بالا می‌روند اما سریع خودش را کنترل می‌کند. درست است که می‌گویند خنده مصری است؟ نمی‌دانم... بگذار امتحان کنم... از عمد صدایم را بلند میکنم و به طرز مسخره ای به خنده ام ادامه میدهم. طولی نمی‌کشد که کنترلش را از دست می‌دهد و شروع به خندیدن می‌کند و حرصی از این که مغلوبش کرده ام لب می‌زند:
    -درد... نخند بی‌مزه...
    خنده ام را کنترل میکنم و نگاهش می‌کنم. اخم مصنوعی ای می‌کند و می‌گوید:
    -فکر نکن به خاطر تو اومدم. کلا یکی دو روزیه اومدم اینجا واسه زندگی.
    ابروهایم را بالا می‌برم و ناباور لب می‌زنم:
    -آراد خل شدی؟ تو هنوز کامل خوب نشدی نمی‌تونی تنها زندگی کنی...
    اشاره ای به وضع خانه میکنم و ادامه میدهم:
    -بعدشم کی می‌تونه اینجا زندگی کنه؟
    بی تفاوت شانه ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:
    -من می‌تونم. بعدشم مگه قراره چی بشه که تنها نتونم؟
    -کلا میگم... بابا چند ماهه تو کما بودی... بالاخره تنهایی خطرناکه...
    سرش را به نشانه ی مخالفت بالا می‌اندازد و نوچی‌ می‌کند:
    -نه بابا. دکترا شر و ور زیاد میگن. بعدشم بهتره تا یه مدرکی چیزی پیدا میکنم تنها باشم. بهتره...
    صدای زنگ آیفون بلند می‌شود. مشکوک نگاهش می‌کنم و ابروهایم را به هم میدوزم.
    -منتظر کسی بودی؟
    نفسش را بیرون می‌دهد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -نه والا. بابامه لابد... دو شبه هی میاد تا من و ببره خونه...
    ته دلم یخ می‌زند. خدای من؛ من روی رو به رو شدن با او را ندارم! اصلا نمی‌توانم تصورش را هم بکنم حالا چه فکری درموردم می‌کند!
    انگار این را از نگاهم می‌خواند. به تخته وایت‌برد سفید رنگی که در پذیرایی به میخ بود و تازه متوجه اش شده بودم اشاره می‌کند و می‌گوید:
    -تخته رو بردار برو تو کتاب خونه. حواست باشه نوشته ها روش پاک نشن...
    فوری سر تکان می‌دهم و به سمت تخته میدوم. آن را از دیوار جدا میکنم و به سمت کتابخانه می‌دوم.
    متفکر نگاه به تخته می‌دهم. تعدادی اسم روی تخته نوشته بود. بالای تخته سمت راست ایرج؛ کمی آن طرف ترش رعنا؛ پایین تخته کیان و وسط تخته هانیه. یک جا هم نوشته بود جاسوس و کنارش علامت سوال گذاشته بود. نکند منظورش با من است؟ یک جای دیگر هم نوشته بود شیراز. شیراز چرا؟ چه ربطی به شیراز دارد؟ پایین شیراز نوشته بود گم شده و کنارش یک علامت سوال گذاشته بود. چیزهای دیگری هم نوشته بود که هیچ از نوشته هایش سر در نمی‌آوردم. یک مشت اسم آدم و اسم مکان...
    با سر و صدای بحث کردنش با پدرش به خودم می‌آیم و گوش هایم را تیز میکنم.
    -بت میگم نمیام بابا. راحت ترم اینجا...
    و صدای پدرش که عاجزانه فریاد می‌زد:
    -اینجا؟ کی بت غذا میده؟ تنهایی می‌خوای اینجا چی کار کنی؟ اینجا هنوز چیده نشده...
    و صدای خونسرد آراد که حرف پدرش را قطع میکند:
    -یه تک می‌زنم هستی و سیروان بیان با هم بچینیم اینجا رو. همین؟
    -خب که چی؟ مگه ازدواج کردی که میخوای جدا شی؟ پسر تو هنوز نباید تنها باشی... هنوز درست حسابی خوب نشدی...
    آراد کلافه می‌شود و بی‌حوصله می‌گوید:
    -ول کن بابا تروخدا. مگه چی قراره بشه؟ خیالت راحت تنها نیستم دوستام میرن و میان.
    -نکنه به خاطر رعناست؟
    -چی کار اون دارم آخه؟
    -نمیدونم... مثل این که یه مدت خوب باهاش خوب شده بودی... ولی دوباره این چند روز باهاش سرسنگین شدی.
    آراد با لحن آهسته ای جوابش را می‌دهد:
    -چی کار اون دارم. آریا زندانه... فکرم درگیره... توقع داری چی کار کنم بشکن بزنم؟
    -خب پس چه مرگته که نمیای بریم خونه؟
    آراد صدایش را بالا می‌برد و بی حوصله لب می‌زند:
    -بابا چه اصراریه؟ بچه که نیستم. خر گنده ای شدمه...
    پدرش صدایش را پایین می‌آورد و با لحنی که نگرانی پدرانه درش دیده میشد به نرمی لب می‌زند:
    -پسر تنهایی... فکرم می‌مونه جدا شی؟ پسر تو هنوز نباید تنها باشی... هنوز درست حسابی خوب نشدی...
    آراد کلافه می‌شود و بی‌حوصله می‌گوید:
    -ول کن بابا تروخدا. مگه چی قراره بشه؟ خیالت راحت تنها نیستم دوستام میرن و میان.
    -نکنه به خاطر رعناست؟
    -چی کار اون دارم آخه؟
    -نمیدونم... مثل این که یه مدت خوب باهاش خوب شده بودی... ولی دوباره این چند روز باهاش سرسنگین شدی.
    آراد با لحن آهسته ای جوابش را می‌دهد:
    -چی کار اون دارم. آریا زندانه... فکرم درگیره... توقع داری چی کار کنم بشکن بزنم؟
    -خب پس چه مرگته که نمیای بریم خونه؟
    آراد صدایش را بالا می‌برد و بی حوصله لب می‌زند:
    -بابا چه اصراریه؟ بچه که نیستم. خر گنده ای شدمه...
    پدرش صدایش را پایین می‌آورد و با لحنی که نگرانی پدرانه درش دیده میشد به نرمی لب می‌زند:
    -پسر تنهایی... فکرم می‌مونه پیشت... من می‌دونم قصد واقعیت چیه... بیا بریم...
    -تو که مردنم رو قبول کرده بودی دیگه چه فرقی میکنه واست؟ فرض کن هنوز خوابم...
    پدرش صدایش را بالا می‌برد و عصبی فریاد می‌کشد:
    -کی‌ میگه مردنت رو قبول کرده بودم؟
    آراد تک خنده ای می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -مگه نمی‌خواستی ماه دیگه دستگاها رو ازم جدا کنی؟ تازه اینجور که شنیدم همون روزا اول این قصد و داشتی که رعنا قیامت به پا کرده و نذاشته...
    سکوت مطلق برقرار می‌شود. نمی‌دانم در جایگاهی هستم که پدرش را قضاوت کنم یا نه... غم فرزند را فقط پدر و مادرها می‌فهمند و بس. مطمئنم این تصمیم برای پدرش هم آسان نبوده اما این گونه مواقع مردها عقلانی تصمیم می‌گیرند و زن ها احساسی... دروغ نمی‌گویم؛ من یکی خودم با دلم به خوب شدنش امید داشتم وگرنه عقلم که می‌گفت کارش تمام است... قضیه برای رعنا هم همین طور بود. مادر بود و احساسی به قضیه نگاه می‌کرد. حتی از سیروان هم می‌پرسیدند می‌گفت دلم می‌گوید خوب می‌شود! یعنی او هم احساسی تصمیم می‌گرفت... اما پدرش... همه ی دکترها او را ناامید کرده بودند و جوابش کرده بودند... شاید می‌خواست زودتر کار را یک سره کند تا هر روز نمیرد و زنده نشود. شاید می‌خواست یک باز عزایش را بگیرد و تمام...
    پدرش صدایش را آهسته می‌کند و به نرمی لب می‌زند:
    -پنجم دبستان که بودی؛ یه روز دفتر کلاسی معلم رو یکی دو تا از بچه ها دزدیدن تا نمره هاشون رو بیست کنن واسه خودشون. یادمه پیله کردی که میخوای بفهمی مال کیه... آفرین بهت؛ دو نفر بودن... گیرشون انداختی و اسماشون رو دادی دست مدیر...
    کمی مکث می‌کند و دوباره حرفش را ادامه می‌دهد:
    -فرداش دیدم با سر و صورت کبود اومدی خونه. گرفته بودن زده بودنت.
    صدایش کم کم رو به هشدار می‌رود. هشداری که ترس را به دل من می‌اندازد.
    -می‌خوام بگم بی‌خیال شو. پی بعضی چیزا رو نگیر... کار دست خودت میدی پسر!
    آراد بی‌تفاوت به هشدار پدرش با لحنی سرد آهسته لب می‌زند:
    -پی چیزی رو نگرفتم بابا. منتظر حکم دادگاهم. همین...
    سکوت برقرار می‌شود و بعد از آن صدای در که خبر از رفتن پدرش میداد. سرم را از در بیرون می‌کنم که آراد با دیدنم دستش را به نشانه ی بیا تکان میدهد و می‌گوید:
    -رفت. بیا...
    به همراه تخته از در بیرون می‌روم و تخته را سر جایش به دیوار می‌چسبانم. شالم‌ را از سرم می کنم و کوله ام را به همراه آبمیوه ای که آراد بهم داده بود روی یکی از مبل ها می‌اندازم. نمی‌خواهم حرفی بزنم. هم نمی‌خواهم بحث را کش دهم و ناراحتش کنم و هم نمی‌خواهم در بحثشان‌ دخالت کنم.
    به تخته اشاره می‌کنم و می‌گویم:
    -این اسما و کلمه ها چین؟
    به آرامی به سمت تخته قدم برمی‌دارد و رو به رویش می ایستد. دست به سـ*ـینه می‌شود و آهسته زمزمه می‌کند:
    -اگه می‌خوای به دریا برسی خودت و به رودخونه بسپار... فقط سرنخا رو دنبال کن... آروم... آروم...
    با شنیدن کلمه ی سرنخ تلفنم را از جیبم بیرون می‌آورم و در حالی که به دنبال صدای کیان می‌گردم لب میزنم:
    -بیا ببین چی برات دارم...
    توجهش را جلب میکنم. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و آهسته آهسته به سمتم می‌آید. لبخند پیروزمندانه ای می‌زنم. تلفن را رو به رویش می‌گیرم و صدا را پخش می‌کنم.
    برخلاف انتظارم نه تعجب می‌کند و نه چیزی. نه چشمانش گرد می‌شوند و نه بهت و حیرتی در صورتش جان می‌گیرد. مشخصه اش همین بود دیگر. ویژگی ای که او را از بقیه متمایز می‌ساخت همین خونسردی اعصاب خوردکنش بود. تنها اتفاقی که می‌افتد این است که در طول پخش لبخند کجش غلیظ و غلیظ تر می‌شود و وقتی پخش تمام می‌شود به خنده ای با صدای بلند تبدیل می‌شود. سرش را بالا می‌گیرد و دیوانه وار شروع به خندیدن می‌کند و در بین خنده اش می‌گوید:
    -می‌دونستم... به خدا می‌دونستم...
    بهت زده به سمتش می‌روم و بی‌طاقت لب میزنم:
    -چیو؟ چیو میدونستی؟
    خنده اش که تمام می‌شود کاملا خونسرد نی را به آبمیوه اش می‌زند و در مقابل چشمان حیرت زده ی من وارد دهانش می‌کند. ثانیه ای بعد چهره اش در هم می‌رود و نی را بیرون می‌کشد.
    -نمی‌دونم چرا هر چی می‌خورم مزه زهرمار میده.
    بی‌اعتنا به حرفش نزدیکش می‌شوم و بازوهایش را عصبی تکان می‌دهم.
    -جواب من و بده!
    ازم فاصله می‌گیرد و دورم شروع یه چرخش می‌کند.
    -بیا یه کاری کنیم... فرض کن اینجا زدی یه نفرو کشتی... اولین اقدامت چیه؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -فرار کنم؟
    -غلطه خانم وکیل. اولین کار اینه که آثار جرم و پاک کنی.
    راست می‌گوید! چطور به ذهنم نرسید؟ این روزها ذهنم آشفته تر از آن است که بتواند درست و حسابی به معمایی جواب بدهد.
    -آره. خب واسه چی اینو می‌پرسی؟
    -می‌خوام خودت به جواب برسی... حالا بگو ببینم. اگه اینجا دوربین داشته باشه چی؟
    لب هایم را کش می‌دهم و ابروهایم را بالا می‌دهم. سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
    -دوربینا رو همراه حافظشون در جا می‌سوزنم...
    دستانش را به هم می‌کوبد و در حالی که دورم می‌چرخد انگشت اشاره اش را به سمتم می‌گیرد.
    -آفرین. پس اون فیلم از کجا اومده؟ وقتی اومدن و فیلما رو بردن قاعدتا باید فیلما رو از بین می‌بردن. اون فیلم از کجا اومده پریچهر؟
    -کیان داده پلیسا دیگه. نگهش داشته چون فکر می‌کرده یه روزی به کارش میاد..
    -نه... کیان عاقل تر از این حرفاست... هیچ آدم عاقلی نمیاد ریسک کنه و مدرکی که ممکنه کل زندگیش و به باد بده نگه داره... و بدتر از اون... نمیاد ریسک کنه و اون مدرک رو دست پلیس بده و باعث بشه پلیس شروع به تحقیقات کنه...
    انگشت اشاره اش را در هوا میگیرد و ابرویش را بالا می‌اندازد. لبخند معناداری می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -مگه این که خیالش راحت باشه تهش به اون ختم نمی‌شه... فکر همه جا رو کرده که اگه یه روزی فیلم اصلی لو بره بازم تهش دامن اون و نگیره... فکر کن دختر؛ کی میاد همچین ریسک وحشتناکی کنه؟ پلیس که نمی‌دونه. اما ما می‌دونیم انگیزه ی کیان از دادن اون فیلم دست پلیس چی بوده... ما کیان و بهتر از پلیس میشناسیم...
    از این دید به قضیه نگاه نکرده بودم؛ نفس هایم سنگین می‌شوند و بند بند دلم شروع به لرزش می‌کند. لب‌ باز می‌کنم و با صدای لرزانی لب می‌زنم:
    -داری سعی میکنی چی بگی؟
    آبمیوه ی در دستش را روی مبل می‌گذارد و برای اولین بار در امشب چهره اش جدی می‌شود. با قدم های آهسته به سمتم می‌آید و آرام آرام زمزمه می‌کند:
    -فکر کن دختر... فکر کن پریچهر... با خودت حساب کن... اگه هانیه بابت کیان نمی‌ترسیده چی؟
    ساکت می‌شوم و زبانم بند می‌آید. توان جواب دادن سوالش و هضم کردن حرف های دوپهلویش را ندارم. کاش تیر خلاص را بزند و قضیه را به یک باره فریاد بزند.
    همان طور که به سمتم می‌آمد لبخند معناداری می‌زند و ادامه میدهد:
    -اگه هانیه بابت خودش می‌ترسیده چی؟ کیان داشته آرومش می‌کرده که بابت خودش نترسه... یه بار دیگه صدا رو گوش بده... لحنش بوی تهدید میده... داره میگه می‌خوای من لو برم؟ داره بهش هشدار میده که اگه لو بره واسه اونم بد میشه... داره میگه پیش خودم می‌مونه... چی پیش خودش می‌مونه؟ چی جاش امنه؟ منظورش می‌تونه فیلم کامل باشه آره؟ هانیه داره می‌شاشه تو خودش که یکی دیگه هست که ممکنه لو بده اما کیان عین خیالش نیست و سعی میکنه هانیه رو آروم کنه که طرف لو نمیده... گوش بده صدا رو... میگه پای من هم گیره؛ اگه کیان قاتل باشه فقط پای خودش گیره. اما وقتی میگه پای منم گیره یعنی چی؟ یعنی شریک جرم بوده اما جرمش در حدی نیست که کل زندگیش رو به باد بده... فکر کن؛ هانیه مثل سگ از بودن تو توی اون خونه می‌ترسه... اون قدر که همش به کیان زنگ میزنه...
    نمی‌دانم چرا اما گرمی اشک را در چشمانم حس میکنم و قلبم به تپش می‌افتد. نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و می‌گویم:
    -یعنی میگی...
    چشمانش را روی هم می‌گذارد و بعد از چند ثانیه باز می‌کند. سرش را به نرمی تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -آره... هانیه قاتله...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    **********************************
    پریچهر

    حرف های‌ عجیب و غریب آراد از شب گذشته تا حالا لحظه ای ذهنم را رها نکرده اند. این که فرضیه ی قاتل بودن کیان را رد می‌کند در ذهنم نمی‌گنجد. من تا همین شب قبل انگشت اتهام را به سمت او گرفته بودم و حالا او می‌گوید قاتل در واقع هانیه است. می‌گویم انگیزه نداشته؛ می‌گوید مگر کیان انگیزه داشته؟ می‌گویم شاید تصادفی بوده... می‌گوید اتفاقا هیچ هم تصادفی نبوده. می‌گویم حالا کیان بوده یا خواهرش؛ انگیزه‌شان چه بوده؟ می‌گوید نمی‌داند! نمی‌داند اما سر در خواهد آورد. همیشه عادت دارد حرف را نصفه بزند و آدم را در خماری بگذارد...
    صبر می‌کنم تا ماشین کیان از پارکینگ در بیاید. بعد از آن که هیچ اثری از ماشین در پارکینگ به جا نمی‌ماند دوان دوان خودم را به خیابان می‌رسانم و خودم را در ماشین آراد می‌اندازم. همین که پایش را روی گاز می‌گذارد و شروع به تعقیب کردن کیان می‌کند نگاه به نیم رخش می‌دهم و بی‌طاقت لب می‌زنم:
    -بابا ما که مدرک داریم... طرف داره واضح تو صدای ضبط شده میگه فیلم کامل دست منه...
    بدون آن که نگاهش کند دنده را عوض می‌کند و آهسته زمزمه می‌کند:
    -چه فیلمی؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و جوابش را می‌دهم:
    -همون فیلم کامل... منظورم فیلم زمان حادثه هست دیگه!
    -دقیق گفته فیلم جنایت؟
    ابرو بالا می‌اندازم و متعجب لب‌ می‌زنم:
    -نه اما ما که می‌دونیم منظورش چیه؟
    در حالی که تمام تمرکزش را روی خیابان گذاشته بود تا کیان را گم نکند لبخند کم رنگی می‌زند و می‌گوید:
    -دقیقا. ما می‌دونیم... اونا که نمی‌دونن! خیلی راحت می‌تونه بگه منظورم فیلم سینمایی بوده...
    نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و کلافه می‌می‌غرم:
    -بابا چرت نگو گفته پشت تلفن زر زر نکن من می‌ترسم و فلان... گفته دختره اومده جاسوسی... هر آدم عاقلی به این صدا شک میکنه!
    -شک میکنه درسته... این مدرک شاید بتونه کاری کنه که آریا با وثیقه بیاد بیرون، اما کاملا تبرئش نمی‌کنه!
    نفسم را به شکل خنده بیرون می‌دهم و با لحن مشتاقی لب میزنم:
    -خب این خودشم یه قدم رو به جلوئه! همین که شک کنن و اونا هم مظنون بشن کافیه...
    بی‌اعتنا به حرف هایم کمی فاصله ی ماشین را با ماشین کیان بیشتر می‌کند و خونسرد زمزمه می‌کند:
    -هیچ وقت نزار شکارت بفهمه دنبال شکار کردنشی؛ اینجوری کاری میکنی بیشتر حواسش رو جمع کنه.
    خسته و کلافه از حرف های فلسفی اش رو ازش می‌گیرم و به صندلی ماشین تکیه میدهم. خیره به خیابان خلوت می‌شوم و همراه با تکان های ماشین بی‌صدا تکان می‌خورم. حال کلافه ام را که می‌بیند نیم نظری به سویم می‌اندازد و می‌گوید:
    -یه خبر خوب برات دارم و یه خبر بد... کدوم و می‌خوای اول بشنوی؟
    همیشه این گونه سوال ها را که از من می‌پرسیدند می‌گفتم اول خبر بد را بگو تا با شیرینی خبر خوب تلخی خبر بد از ذهنم پاک شود.
    سرم را به شیشه ی‌ ماشین تکیه میدهم و بدون آن که نگاهش کنم آهسته زمزمه میکنم:
    -خبر بد رو.
    -وقت زیادی نداريم...
    جدای از این که خبرش بد است ترسناک هم هست. دوباره روزهای باقی مانده تا دادگاه را در ذهنم مرور می‌کنم و استرس به دلم چنگ می‌زند. چشم روی هم فشار می‌دهم و می‌گویم:
    -حالا خبر خوبت چیه
    -خبر خوبم اینه که هنوز وقت داریم...
    سر می‌چرخانم و خیره به نیم رخ آرامش می‌شوم. او چگونه امیدوار است؟ با دلش یا منطقش؟ فکر می‌کنم ذره ای از هر دو... اما همین که با این لحن گرمش مطمئن لب می‌زند و می‌گوید که هنوز وقت داریم یعنی از کارش مطمئن است و یک جورهایی ته دل مرا هم قرص می‌کند. پس باید به او و کارش اعتماد کنم... همیشه پشت هر کارش دلیل محکمی دارد.
    -طاقت داشته باش... صبر داشته باش... همه چی به موقع‌اش! ته تهش همین و رو می‌کنیم و زمان میخریم!
    نگاه ازش می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. به محله که نزدیک می‌شویم اسمش را که ‌می‌خوانم ترس دلم را پر می‌کند و بی‌اراده به بازویش چنگ میزنم و می‌گویم:
    -آراد من راجب این مجله قبلا شنیدم. میگن بری توش زنده برنمی‌گردی...
    تک خنده ای می‌کند و خونسرد و بیخیال لب می‌زند:
    -چه خبره بابا... جنگه مگه...
    کلافه از خونسردی بیش از حدش نفسم را بیرون‌ می‌دهم و با لحن به حرص نشسته ای جوابش را می‌دهم:
    -جدی میگم به خدا... میگن همشون دزد و خلاف‌ کارن...
    -تو که می‌ترسیدی نمیومدی خب.
    شاکی از این که ترسم را به رویم آورده صدایم را بالا می‌برم و تشر می‌روم:
    -هیچم نمی‌ترسم.
    بی‌تفاوت و آهسته جوابم را می‌دهد:
    -باشه.
    محله ی ترسناکی بود. خیابان هایش تنگ و باریک بودند و سراشیبی و سرازیری زیادی داشت. خانه هایش اکثر کوچک و قدمی ساخت بود. در و دیوارهایش پر از ترک و نوشته های عجیب بود. کوچه هایش به سختی چراغی داخلشان دیده می‌شد و اگر یک نفر در آن تاریکی در سرازیری حرکت می‌کرد و اتفاقی سنگی جلویش بود و پایش می‌لغزید بی‌شک به رحمت ایزدی می‌پیوست. در کل؛ محله ی داغان و ترسناکی بود.
    ماشین کیان در خیابانی تنگ و تاریک متوقف می‌شود. آراد ماشین را با فاصله ی زیادی از ماشین او پارک می‌کند و در حالی که خم می‌شوم زمزمه می‌کند:
    -خم شو نبینمون.
    کمی خودم را خم می‌کنم و زمزمه میکنم:
    -چشم چشم و نمی‌نمی‌بینه... آدم می‌تونه ببینه؟
    کمی فکر میکنم و دوباره می‌گویم:
    -میگم این خونه کیه؟
    -خونه ی آقاشجاع.
    لب می‌گزم و آهسته به خنده می‌افتم. خودش هم چشم می‌بندد و از حرفی که زده به خنده می‌افتد. خنده اش که تمام می‌شود سر تکان می‌دهد و با لحن خنده آلودی لب می‌زند:
    -آخه من چه بدونم اینجا کجاست. منم با تو اومدم...
    کمی بعد کیان از ماشین پیاده می‌شود و به سمت خانه می‌رود. بدون آن که در بزند در برایش باز می‌شود و وارد می‌شود. آراد سر جایش می‌نشیند و سراسیمه دستش را به سمت دستگیره می‌برد که هراسان می‌گویم:
    -خر نشی یه وقت بری اونجا...
    -زود میام...
    دستگیره را می‌کشد و در را باز می‌کند. به بازویش چنگ می‌زنم و ترسیده می‌گویم:
    -به خدا اگه بفهمن فاتحت خوندست...
    شانه هایش را به نرمی بالا می‌برد و آهسته لب می‌زند:
    -نمی‌فهمن بابا...
    -بابا ما می‌خواستیم جای هانیه رو پیدا کنیم که کردیم دیگه طمع نکن...
    بی‌اعتنا به حرفم از ماشین پیاده می‌شود و در را آهسته می‌بندد. خانه انتهای کوچه بود. با قدم های سریع خودش را به خانه می‌رساند و سرش را به در خانه می‌چسباند. بعد از حدود یکی دو دقیقه ی نگاهش روی لوله های گاز ثابت می‌ماند. خدای من؛ نکند می‌خواهد از دیوار بالا برود؟ دستش که روی لوله می‌نشیند شکم به یقین تبدیل می‌شود و ترس به عمق جانم نفوذ می‌کند. ناگهان دستش را از روی لوله برمی‌دارد و قدمی به عقب برمی‌دارد. با این کارش کمی آرام می‌گیرم. از خانه دور می‌شود و به همان سرعتی که راه را رفته بود برمی‌گردد. در را باز می‌کند و وارد ماشین می‌شود.
    به محض نشستنش به سمتش می‌چرخم و لحنی تشر مانند سرزنش میکنم:
    -چه فکری با خودت کردی؟ می‌خواستی از دیوار بالا بری که چی بشه؟ اگه می‌دیدنت...
    -نمی‌دیدن. رفته بودن.
    ابروهایم را به هم می‌دوزم و کنجکاو لب میزنم:
    -کجا؟
    -داخل خونه. می‌خواستم ببینم چی میگن که رفتن تو.
    -حداقلش جای هانیه رو فهمیدیم!
    نفسش را به شکل خنده بیرون می‌دهد و سرش را تکان میدهد:
    -این به چه دردمون می‌خوره؟
    شانه هایم را بالا می‌اندازم و بی‌هوا لب میزنم:
    -چه می‌دونم. تعقیبش می‌کنیم... این که کجا میره... کجا میاد...
    صدایش را بالا می‌برد و کلافه می‌نالد:
    -به چه دردمون می‌خوره؟ مگه نمیگی فیلم دست کیانه؟ حالا هانیه هر قبرستونی هم بره...
    نفسم را بیرون‌ می‌دهم و به دنبال جواب مناسبی در ذهنم می‌گیرد. سکوتم که طولانی می‌شود به طرز عجیب و غریبی شروع به دست زدن میکند و می‌گوید:
    -همیشه همینه... مردم همیشه همین کارو می‌کنن... میگن خب فلان کارو انجام میدیم دیگه؛ خب فلان کار و هم کردی... بعدش چی؟ ها؟ بعدش چی؟ هیچ وقت به بعدش فکر نمی‌کنن... به خاطر همین به بن بست می‌خورن...
    سر خسته ام را به صندلی تکیه می‌دهم و پلک های خسته ترم را روی هم می‌گذارم. راست می‌گوید؛ تعقیب کردن هانیه به چه کارمان می‌آید؟ من هیچ وقت به بعد کارهایم فکر نمی‌کنم. فقط می‌خواهم در لحظه کار را انجام دهم. هیچ وقت حساب شده و دقیق عمل نمی‌کنم. احساس می‌کنم سر نقطه ی اول برگشته ام. هانیه و دیگران به درد من نمی‌خورند. ته تهش همان کیان است که باید مدرک را از او بگیرم.
    لب باز می‌کنم و با لحن آهسته ای می‌گویم:
    -حالا چی‌کار کنیم؟
    ماشین را روشن می‌کند و آهسته تر از خودم جوابم را می‌دهد:
    -هیچی فعلا... بیا بریم تو رو بزارم خونه. تا امشب یه فکری کنم... ته تهش همین مدرک و رو می‌کنیم شاید با وثیقه آزاد شد. بلکه یه کم زمان بخریم...
    نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
    -سر راهت یه قنادی می‌زنی کنار؟
    در حالی که به عقب نگاه می‌کند و دنده عقب می‌رود ابروهایش را در هم می‌برد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -قنادی چه خبره؟
    -می‌خوام کیک بگیرم.
    -تولد کسیه؟
    لبخند کم رنگی می‌زنم. به باران که به تازگی شروع به بارش کرده بود خيره می‌شوم. مگر نگفتم کاش باران نیاید؟ مگر نگفتم هر قطره اش دریایی از خاطرات برای من است؟
    -آره... تولده...
    *********************************
    راوی

    باران شدت گرفته بود و دانه های تگرگ یکی پس‌ از دیگری به شیشه ماشین اصابت می‌کردند. رعد و برق غصب کرده بود و در آسمان آشوب به پا کرده بود اما مهم نبود؛ طوفان هم ماشین را از جا می‌کند مهم نبود. هیچ چیز در دنیا قدرت این را نداشت از کاری که قصدش را داشت منصرفش کند. هر ثانیه برایش ارزش طلا را داشت...
    بعد از پیاده کردن پریچهر رو به روی مجتمع مسکونی و مطمئن شدن از این که وارد خانه شده دنده را عوض می‌کند و پایش را روی گاز می‌گذارد. باران و تگرگ باعث شده بودند دیدش کم شود اما با روشن کردن برف های ماشین و آهسته کردن سرعت ماشین به مسیرش ادامه می‌دهد. سرعت پایین ماشین زمان رسیدن به مقصدش را دوبرابر می‌کند اما باز هم اهمیتی نمی‌داد؛ به قول خودش وقت زیادی نبود اما باز هم وقت بود...
    عاقبت به هزار زور و زحمت از خیابان های تنگ و تاریک رد می‌شود و به مقصدش می‌رود. ماشین کیان را که جلوی در نمی‌بیند در دل خدا را به خاطر این خوش شانسی شکر می‌کند. از ماشین پیاده می‌شود و به سمت در خانه حرکت می‌کند. قطرات باران که در هوا پخش و پلا بودند یکی پس از دیگری به سر و صورتش اصابت می‌کنند و سرمای تنش را دوبرابر می‌کنند.
    نگاهی به ظاهر خانه می‌اندازد؛ تلاش می‌کند نگاهش رنگ تحقیر و دلسوزی نگیرد اما ظاهر درب و داغان آن خانه هر چهره ای را با دلسوزی رنگ می‌زد. یعنی کسی هم می‌توانست در آن خانه زندگی کند؟
    نور تلفنش را روشن می‌کند و روی در و دیوار خانه به دنبال دکمه ی زنگ می‌گردد اما حتی دکمه ی زنگ را نمی‌بیند...
    تلفن را در جیبش می‌اندازد و دستش را به سمت در می‌برد. صدای در زدنش در بین صدای غرش رعد و برق گم می‌شود. بعید می‌دانست با این همه سروصدایی که آسمان به پا کرده بود صدای ضعیف در زدنش به گوش دختر برسد پس قدرت را بیشتر در دستش می‌ریزد و دوباره در می‌زند...
    صدای عصبانی دختری که در بین صدای باران ضعیف به نظر می‌رسید باعث می‌شود آراد یک بار دیگر در دل خدا را شکر کند.
    -چه خبرته مگه دنبالت کردن...
    تا به اینجایش را شانس آورده بود. امیدوار بود بتواند خوب نقش بازی کند و حرف هایش روی دختر تأثیرگذار باشد. امیدوار بود بتواند اعتمادش را جلب کند و کاری کند او تغییر جبهه دهد. کارش تیری بود در تاریکی؛ اما به هر حال می‌خواست از هر شانسی که دارد استفاده کند حتی اگر به نتیجه ای‌ نمی‌رسید...
    در باز می‌شود و دختری با موهای خیس پشت در ظاهر می‌شود. آراد خودش هم دلیلش را نفهمید اما در برخورد اول او را شبیه به هستی می‌بیند. حالا یا بخاطر تاریکی بود یا آراد توهم زده بود. در دل فکر میکند این روزها خیلی از دخترکش غافل مانده؛ باید یکی از همین روزها را تمام و کمال برای او اختصاص دهد تا دیگر دیگران را به شکل او نبیند.
    دختر می‌ترسد؛ فکر می‌کرد کیان برگشته اما با دیدن شخص غریبه که در آن تاریکی چهره اش را به سختی می‌شد تشخیص داد احتمال می‌داد دزد باشد. یک لحظه در دلش خنده اش می‌گیرد؛ آخر آن خراب شده چه چیزی برای دزدی داشت؟ کمی بیشتر فکر ی‌کند؛ شاید هم دزد نبود... کم نبودند جوان های هیز با نگاه های کثیف در آن محل...!
    با این فکر وحشت به تنش هجوم می‌آورد و ترسیده در را هل می‌دهد که ببندد اما آراد سریع به خود می‌جنبد و جلوی در را می‌گیرد. کشمکشی بینشان آغاز می‌شود و دو طرف شروع به هل دادن در به سمت مخالف می‌کنند. یکی از ترس تنش و برای محافظت از آن قدرت می‌گرفت و دیگری از انگیزه برای نجات برادرش. عاقبت قدرت مردانه ی آراد پیروز می‌شود و خودش را به داخل می‌اندازد اما بدون آن که قدمی بردارد برای آن که ترس دختر را دوچندان نکند با دست به خود اشاره می‌کند و رو به دختر که چند قد از ترس عقب رفته بود می‌گوید:
    -هانیه منم... نترس...
    هانیه که دستش به سمت جیبش رفته بود در جایش خشک می‌شود و مردمک هایش را روی چهره اش دقیق می‌کند. با چهره ای متفکر و قدم هایی سست و آرام به سمتش قدم برمی‌دارد و نزدیکش می‌ایستد. کمی بعد ترسش جایش را به بهت زدگی می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -تو اون پسری بودی که اون شب با رعنا بود...؟ پسر رعنا بودی... خودتی؟ اسمت چی بود...
    -آره. آره خودمم... اسمم آراد بود...
    هانیه با قدم های بلند خودش را به او می‌رساند. روی پاشنه ی پا بلند میشود و مردمک های لرزان از عصبانیتش چشمانش را هدف می‌گیرند. با سر به او اشاره می‌کند و عصبی لب می‌زند:
    -این جا چی‌کار میکنی؟
    آراد بدون مقدمه چینی و بی‌اعتنا به عصبانیت هانیه رک و بی‌پرده جوابش را می‌دهد:
    -اومدم یه قاتل زنجیره ای رو گیر بندازم.
    هانیه خنده ی ی معناداری می‌کند و می‌گوید:
    -من اون مرده و نکشتم. اشتباه اومدی آقا پلیسه...
    آراد ابروهایش را بالا می‌برد و لبخند کجی می‌زند.
    -مگه من گفتم طرف مَرده؟ اصلا مگه من گفتم قاتل تویی؟
    هانیه چشمانش را تا انتها باز و گرد می‌کند. ذهن آشفته و پریشانش او را لو داده بود. ترسش همیشه باعث می‌شد خود را لو دهد و آراد حالا این را به خوبی فهمیده بود و قلقش را یاد گرفته بود. هانیه از آن مدل آدم هایی بود که سیلی نخورده از ترس موضوع را لو می‌داد.
    آب دهانش را فرو می‌برد و هول زده لب می‌زند:
    -م...منظورت از این حرفا چیه؟ داری با کلمه ها بازی میکنی آره؟ فکر می‌کنی خیلی زرنگی؟
    آراد چینی به ابروهایش میدهد و نوچی می‌کند:
    -من گفتم دنبال یه قاتل می‌گردم. شاید شوخی می‌کردم اما... میگن تیکه رو بنداز زمین صاحابش ورش می‌داره... ترست لوت داد خانمی...
    هانیه لب هایش را روی هم فشار می‌دهد و با کینه خیره اش می‌شود. چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و حالا دیگر بهتر می‌توانست چهره اش را ببیند. باران یک جای خشک سر و صورتش باقی نگذاشته بود. اگر از ترس و وحشت همان جا اشکش به راه می‌افتد باران به خوبی آن را مخفی می‌کرد و غرورش را حفظ می‌کرد.
    سکوتش که طولانی می‌شود آراد ترس و اضطراب را در چشمانش می‌خواند و می‌فهمد توانسته ذهن آشفته اش را حسابی به بازی بگیرد. لبخند معناداری می‌زند و سعی می‌کند بیشتر بر ترسش دامن بزند. آن قدر که اضطراب مجالش ندهد و خودش را لو دهد.
    -فکر کردی نمی‌دونم اون مرد رو تو کشتی؟ دقیقا پارسال؛ اگه اشتباه نکنم زمستون بود.... توی محله ی((...)) با ماشین زدی بش... پلیس آریا رو گرفته و آریا فکر میکنه کار کیانه... اما من و تو خوب می‌دونیم کار خودته... درسته؟
    رک حرف زدن آراد کاری می‌کند ترس و وحشت تا مغز استخوان های هانیه نفوذ کند. هانیه به خوبی می‌دانست آراد از روی هوا حرف نمی‌زند و قطعا مدرک محکمی پشت این حرف هایش دارد. در یک حرکت ناگهانی دست در جیبش می‌کند و تیزبری را در می‌آورد. سعی می‌کند کنترل دست لرزانش را به دست بگیرد و آن را بالا می‌برد. دست دیگرش را پشت گردن آراد می‌گذارد؛ تیزبر را به گردن آراد نزدیک می‌کند و آن را زیر گلویش می‌گذارد.
    تک خنده ای می‌کند و سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد.
    -باشه؛ مگه نمیگی من کشتم؟ پس می‌تونم همین الان تو رو هم بفرستم اون دنیا و از شر یه تهدید خلاص شم...
    چشمکی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -چی میگی ها؟ نقشه ی خوبیه... پس یه دلیل بهم بده که چرا نباید همین جا خونت و بریزم...
    آراد بدون آن که ذره ای ترس به دلش راه دهد بت پلک زدنش حرف هانیه را تأیید می‌کند و آهسته لب می‌زند:
    -درست میگی. نقشه ی خوبیه اما نه تا وقتی که یه نفر دیگه هم از این ماجرا خبر داره و اگه من برنگردم صبح همه چی رو میزاره کف دست پلیس...
    هانیه این بار نمی‌ترسد. خنده ی معناداری می‌کند و با لحنی خنده آلود جوابش را می‌دهد.
    -داری زور می‌زنی جونت و نجات بدی. همش حرف مفته...
    -چی میشه اگه بهت بگم همه ی حرفات با کیان و شنیدم؟ همینجا... پشت همین در... همین چند ساعت پیش... و بدتر از اون چی میشه بگم همش و ضبط کردم و واسه یه نفر فرستادم؟
    دل هانیه از ترس تیر می‌کشد. نفس می‌گیرد اما بهت زده تر از آن است که نفسش را بیرون دهد. حتی توان پلک زدن هم از او سلب شده... یک بار دیگر به او ثابت می‌شود فرد رو به رویش باهوش تر از آن است که همین طور از روی هوا حرف‌ بزند.
    آراد بهت زدگی اش را که می‌بیند لب باز می‌کند و ادامه ی حرفش را می‌گوید:
    -می‌خوای بهت بگم به چه نشونی؟ به اون نشون که به کیان گفتی تازگیا فهمیدی دختر ایرج نیستی... اینا هم حرف مفته؟ مگه همین چند ساعت پیش به کیان نگفتی ایرج بابات نیست؟
    ترس بالاخره خودش را به صورت اشک در چهره ی هانیه نمایان می‌کند. احساس می‌کرد بدجور گیر افتاده و راه پس و پیش ندارد. هر روشی را برای انکار و فرار در پیش گرفته بود اما نتوانسته بود حریف آراد شود. تیزبر را از ترس روی گلوی آراد بیشتر فشار می‌دهد و با حرص جیغ می‌کشد:
    -چی میگی واسه خودت؟ ها؟ داری بهونه دستم میدی زودتر کارت و تموم کنم؟ از کجا معلوم واقعا صدامون و ضبط کردی و واسه کسی فرستادی؟ ذهنت دیگه تا اینجا قد نمی‌داده؛ دروغ میگی... می‌خوای خودت و نجات بدی...
    آراد سرش را به نرمی تکان می‌دهد و خونسرد زمزمه می‌کند:
    -خب پس چرا معطلی؟ زودباش دیگه... کارم و تموم کن...
    هانیه فشار دستش بر روی دسته ی تیزبر را بیشتر می‌کند و دستش شروع به لرزش می‌کند. با تمام وجودش سعی می‌کرد نگذارد حرف های آراد رویش تأثیر بگذارد تا بتواند کار را تمام کند اما دلش اجازه ی ریسک کردن را نمی‌دهد. تنها دندان به هم می‌سابد و با نفرت نگاه به آراد می‌کند...
    -چیه؟ نمی‌تونی ریسک کنی نه؟
    هانیه لبخند کجی می‌زند و سعی می‌کند با درماندگی آخرین تلاش خود را بکند... نهایت سعیش را می‌کند تا ترسش را بروز ندهد و آراد به خوبی این را متوجه بود. متوجه بود دختر حصاری از جنس غرور دور خود کشیده و نمی‌خواهد ضعیف به نظر بیاید.
    -آخه واسه کی صداها رو فرستادی؟ لابد همون دختره که تو خونه ی کیان جاسوسی می‌کنه... خب من کار تو رو تموم می‌کنم؛ بعدشم کیان کار اون و...
    این بار آراد تک خنده ای می‌کند و می‌گوید:
    -اون دختره اگه بفهمه من پیچوندمش و اومدم اینجا رسما دارم می‌زنه! نه؛ صداها پیش کس دیگه‌ایه...
    هانیه که تمام درها را بسته به روی خود می‌بیند فشار دستش را بر دور دسته ی تیزبر کم می‌کند و آن را از آراد فاصله میدهد. دستش را از پشت گردنش برمی‌دارد و قدمی به عقب برمی‌دارد. ناامیدی و درماندگی در چهره اش جان میگیرد... نفسش را با صورت خنده ای معنادار بیرون می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -خب تو که مدرک و داری... برو داداشت و آزاد کن دیگه...
    -درسته، من می‌خوام آریا رو از زندان خلاص کنم اما اگه قرار به این کار باشه می‌خوام جوری باشه که کاملا تبرئه شه...
    آسمان غرش دیگری می‌کند و هانیه را در جایش تکان شدیدی می‌دهد. آسمان داشت برای او می‌گریست؟ برای نابود شدن زندگی اش دیگر؟
    -هر راهی رو بری تهش به زندان رفتن من ختم میشه... و شاید هم اعدام...
    -درسته اما تو رو هم میشه نجات داد؛ اینجور که من فهمیدم قضیه پیچیده تر از تصادف و اینجور چیزاست...
    هانیه دیوانه وار قهقهه می‌زند و می‌گوید:
    -چطور میشه من و نجات داد؟
    آراد کاغذی از جیبش بیرون می‌آورد. آن را به سمت هانیه می‌گیرد و لب می‌زند:
    -این آدرس خونه ی منه. خوب فکراتو بکن؛ اگه می‌خوای خودت و نجات بدی فردا بیا خونم.
    هانیه دست دراز می‌کند تا کاغذ را بگیرد اما آراد آن را عقب می‌کشد.
    -اگه کیان بویی از این قضیه ببره... خودت می‌دونی چی میشه هانیه!
    هانیه کلافه و بی‌حوصله نوچی میکند. دست دراز می‌کند و عصبی کاغذ را از میان دست آراد چنگ می‌زند و می‌گوید:
    -خیلی خب باشه... کم تهدید کن!
    آراد چند ثانیه خیره به چهره ی عاجزش می‌شود و نگاه ازش می‌گیرد. به سمت در می‌رود و در را باز می‌کند. بدون آن که نگاه دیگری به هانیه بیندازد خارج می‌شود و در را می‌بندد.
    مگر فاصله ی دو طرف در چه قدر است؟ اصلا تفاوتش چه قدر است؟ چه قدر است که هانیه پشت در بر روی زانوان خود فرود می‌آید و هق هق می‌کند و جلوی در آراد با لبخندی پیروزمندانه به سمت ماشینش می‌رود؟

    ماشین را جلوی خانه پارک می‌کند. ابرها تقریبا سبک شده بودند و گریه کردن را تمام کرده بودند اما هنوز آثار غمشان بر روی خیابان ها قابل مشاهده بود. آراد سر می‌چرخاند و ماشین سیروان جلوی در به او چشمک می‌زند. به ماشین تکیه داده بود و در حال سیگار کشیدن بود...
    آراد از ماشین پیاده می‌شود و سیروان با دیدنش سیگار را از بین انگشتانش رها می‌کند و به زمین می‌اندازد.
    آراد لبخند غلیظ و پیروزمندانه ای می‌زند و به سمتش می‌رود. چهره ی قبراقش خود گویای همه چیز بود؛ نیاز به سوال پرسیدن نداشت...
    سیروان مردد نگاهش می‌کند و با تردید لب می‌زند:
    -باور کرد؟
    آراد با تکان دادن سرش تأیید می‌کند. سیروان نفس آسوده ای می‌کشد و می‌گوید:
    -یعنی باور کرد صداش و ضبط کردی؟
    -آره.
    با هم به سمت خانه حرکت می‌کنند. سیروان سر تکان می‌دهد و نگران لب می‌زند:
    -اگه یه وقت گفت می‌خوام صدام و بشنوم تا مطمئن بشم چی؟
    آراد کلید را می‌چرخاند و نفسش را بیرون می‌دهد.
    -امیدوارم نگه و نفهمه صدایی ازش ندارم وگرنه...
    در را باز می‌کند. انگشتش را روی گلویش می‌کشد و ادامه میدهد:
    -جام سـ*ـینه قبرستونه...
    سیروان جلویش راه می‌افتد و وارد خانه می‌شود. به سمتش می‌چرخد و همان طور که به سمت خانه می‌رود با خوشحالی لب میزند:
    -یعنی نفهمید سرش شیره مالیدی؟ بابا ای ول داری به خدا...
    آراد در را می‌بندد. سرش را بالا می‌اندازد و نوچی می‌کند:
    -نه... خیلی بدجور ترسوندمش. حرفایی که با کیان رد و بدل کردن و واسش تعریف‌ کردم و بهش نشونه دادم. بعدشم تو رو واسه چی می‌خواستم؟ که اگه زنگ زدم و گفتم صدا پیشته الکی بگی آره...
    -خب... خب... اگه فهمید چی؟ اصلا اگه به کیان گفت چی؟
    آراد اخمی می‌کند و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
    -سیروان نفوذ بد زدی سرت و با دیوار یکی می‌کنم!
    -من فقط دارم احتمالات رو در نظر میگیرم...
    -نگیر... در نظر نگیر... به جاش دعا کن شانس بیارم!
    *************************************
    پریچهر

    می‌شود آدم یک نفر را دوست داشته باشد بدون آن که او را ببیند؟ می‌شود یک نفر را دوست داشته باشد بدون آن که صدایش را بشنود؟ بویش را وارد ریه هایش کند و با خال های ریزش بازی کند؟ من می‌توانم...
    امشب آسمان هم حال دل مرا دارد؛ نا آرام و گریان است... هر از گاهی هم غرش می‌کند و خودش‌ را خالی می‌کند...‌
    سال درازی بوده... هم خوبی داشته و هم بدی... هم تلخی و هم شیرین... هم غم و هم شادی... پارسال چنین روزی من مرده بودم... دلم مرده بود؛ از غم پدرم مرده بودم... اما متولد شدم... سال گذشته چنین روزی آریا برای اولین بار نامم را بر زبان جاری کرد؛ با این کارش دلم را دوباره متولد کرد و زندگی دوباره ای به روحم بخشید...
    امسال هم مرده ام؛ اما دیگر کسی را ندارم که دوباره زنده ام کند... کسی را ندارم تا دوباره دستم را بگیرد و به زندگی برگرداند... کیلومترها فاصله بین تنمان؛ و فرسنگ ها فاصله بین دل هایمان افتاده... فاصله ها وقتی به وجود آمد که او را کشتم؛ او را با یک نگاه کشتم...
    شمع هایی‌ که عدد سی و یک را نشان می‌دادند را روی کیک شکلاتی مورد علاقه اش قرار می‌دهم و روشنشان میکنم. نور شمع ها فضای تاریک را روشن می‌کند و با تابیدن به چهره ام آن را روشن می‌کند. راستی می‌شود برای یک نفر دیگر هم آرزو کرد؟ یعنی به جای یک نفر دیگر هم آرزو کرد؟ چرا نشود... آرزو اگر از ته دل باشد خدا قبول می‌کند...
    چانه ام را روی اپن آشپرخانه می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و حرف هایی را از ته دل بر زبان جاری می‌کنم:
    -آرزو می‌کنم هر چه زودتر از این مصیبت خلاص شی... آرزو می‌کنم زود بتونی سر پا شی... آرزو می‌کنم بتونی یکی و پیدا کنی که کنارش خوشحال باشی..‌‌. یکی‌ که لیاقتت رو داشته باشه و بتونه از ته دل بخندونت... یه وقت خر نشی خواستی رمانتیک بازی در بیاری بهش بگی پری ها! ولی می‌تونی فرشته صداش کنی یا حالا هر چی... اسم دختراتو هم پریزاد و آریانا حق نداری بذاری... اونا رو خودم می‌ذارم... البته اگه تونستم ازدواج کنم... ولی در کل آرزو می‌کنم زندگیت خیلی خوب بشه... خوب زندگی کنی و اونقدر زندگی کنی که پیر و کچل بشی...
    چشمانم را باز می‌کنم و اشک جمع شده ی پشت پلکم را آزاد می‌کنم. شعله های آتش را با نفسم خاموش می‌کنم و آهسته زمزمه می‌کنم:
    -تولدت مبارک؛ می‌آمور...!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی

    سروصدای یکی از زندانیان در گوشش نفوذ می‌کند و پلک هایش را از هم جدا می‌کند. صدای ضجه های زندانی غریب و گوش خراش بود؛ صدای کسی که به ته خط رسیده بود و داشت به استقبال مرگ میرفت وحشت را به هر دلی ترزیق می‌کرد. بوی مرگ تمام فضای سلول را در برگرفته بود...
    سراسیمه از جایش بلند می‌شود. همین چند شب پیش فکر می‌کرد حالا که روحش مرده و در جسمش اسیر شده دیدن این صحنه دیگر برایش آزاردهنده نخواهد بود؛ اما حرف زدن جدا و عمل کردن جداست.
    خودش را به کله زال که گوشه ای در حال لرزیدن بود می‌رساند و زیر گوشش لب می‌زند:
    -چی شده؟
    کله زال با صدایی لرزان که کوچکترین سعی‌ای در کنترلش نداشت جوابش را می‌دهد:
    -مگه کوری... اومدن سیا رو ببرن حکمش و اجرا کنن...
    به دنبال حرفش نگاهش را به سیامک می‌دهد. یکی دو باری با او هم دعوایش شده بود اما نتوانست جلوی به درد آمدن دلش را بگیرد. پس هنوز هم احساس در او نمرده بود؟
    دیدن کسی که تا چند ثانیه ی دیگر به آغـ*ـوش مرگ می‌رود... چیزی فراتر از تحمل است... مخصوصا اگر بدانی شاید یکی از این روزها نوبت تو هم برسد...
    پاهای سیامک بی‌جان بود؛ حتی تنش هم بی‌جان بود... فقط نفس می‌کشید و بی‌اعتنا به مکان و زمان هق هق می‌کرد. ماموران زیر بغـ*ـل هایش را گرفته بودند و جسم بی‌حرکتش را روی زمین می‌کشیدند...
    در یک مکان و یک زمان آدم های متفاوتی حضور داشتند؛ یک نفر مثل کله زال ترسش را با لرز نشان می‌داد... دیگری از حال سیا خودش هم داشت گریه اش می‌گرفت... یک نفر از ترس صورتش را رو به دیوار گرفته بود و سعی می‌کرد چیزی نبیند... یک نفر روی تختش در خودش مچاله شده بود و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود... چشمانش را هم بسته بود؛ نه می‌خواست ببیند و نه بشنود... یک نفر مثل ناصر عین خیالش نبود و تازه کنایه هم می‌زد.
    و آریا... مثل همیشه ترسش را در خودش می‌ریخت و سعی می‌کرد کاری کند این صحنه برایش عادی شود. اما انگار نمی‌شد... کله زال نصف عمرش را در زندان بود و هنوز این صحنه تنش را به لرزه می‌انداخت؛ آریا که دیگر به قول زندانیان تازه کار بود...
    سیا را از کنار هر کس رد می‌کردند عاجزانه به او زل میزد تا شاید کاری از دست های ناتوانش بر بیاید؛ یک آدم دم مرگ؛ برای حفظ جانش به همه چیز چنگ می‌انداخت...
    دست آخر از کنار آریا و کله زال ردش می‌کنند؛ حینی که از کنارشان گذر می‌کند با چشم های به اشک نشسته نگاهشان میکند و عاجزانه صدایشان می‌زند:
    -مَمَد زال زالی... آریا...
    انگار همان یک کلمه کافی بود تا بغض کله زال بشکند و از سیا چشم بگیرد. آریا از مرگ نمی‌ترسید؛ به خدا که نمی‌ترسید اما نمی‌دانست چرا از حال و روز زندانیان اعدامی می‌ترسید...
    سیامک را به بیرون از سلول هدایت می‌کنند. در با صدای بدی بسته می‌شود و تمام... یک زندگی دیگر به پایان می‌رسد...
    آریا نگاهش را به نیما که رو به رویش ایستاده بود می‌دهد. نیما نه لرزیده بود؛ نه چشم بسته بود و دست روی گوش هایش گذاشته بود. کاملا خونسرد به رفتن سیا زل زده بود. رفتار خونسردش این روزها او را به یاد برادرش می‌انداخت... راستی اگر آراد بود چه می‌کرد؟ آریا در دل می‌خندد... به خدا که گوشه ای می‌نشست و به حال زندانی گریه می‌کرد! برادرش خونسرد بود؛ اما بی رحم نبود!
    برای فرار از آن جو سنگین به سمت تختش برمی‌گردد و رویش آوار می‌شود. این روزها تنها کارش این بود که بر روی تخت دراز بکشد و به بالا زل بزند. دیگر می‌ترسید کم کم این روزها زخم بستر بگیرد...
    چشم می‌بندد؛ افکار منفی مانند چاقو به ذهن آشفته اش نفوذ می‌کردند و حالش را پریشان تر از قبل می‌کردند.
    با تکان خوردن تخت چشم باز می‌کند تا ببیند چه کسی دوباره روی تختش جا خوش کرده که با چهره ی خونسرد و آرام نیما رو به رو می‌شود.
    سرش را دوباره روی بالش می‌گذارد و منتظر می‌ماند نیما حرفش را بزند.
    -اگه راهش و داشتی فرار می‌کردی؟
    سوالش ذهن آریا را درگیر حرف های کله زال می‌کند؛ یک روز از ذهنش رد شد که همه چیز را رها کند و همراه کله زال فرار کند. بعدش هم که به قول کله زال با پول آریا هویت جدید درست می‌کردند و می‌رفتند آن طرف آب. می‌دانست در نهایت اگر حکمش بیاید و هیچ راهی نباشد می‌تواند از پدرش بخواهد مبلغ مورد نیاز را در اختیارش بگذارد تا بتواند از این مهلکه خلاص شود. اما با دیدم آراد یک جورهایی امیدی در دلش زنده شد و یک فرصت دیگر به خود داد. ترجیح داد صبر کند و ببیند برادرش با روش خود چه می‌کند...
    -اگه راهش و داشتم آره. چرا که نه؟
    -یعنی میگی راهش و نداری؟
    -مگه این که تونل بکنم.
    نیما نگاهی به اطراف می‌اندازد و با مردمک هایش اطراف را می‌پاید. جو خراب تر از آن بود که کسی‌ بخواهد به حرف های آن دو گوش دهد. همه وحشت زده به گوشه ای خزیده بودند و صدایشان در نمی‌آمد.
    خودش را خم می‌کند و نزدیک آریا می‌شود. صدایش را پایین می‌آورد و زمزمه می‌کند:
    -یه زمزمه هایی به گوشم خورده که کله زال می‌خواد دوباره فرار کنه. مشکلش فقط پوله و داره دنبال یکی میگرده پولش و جور کنه. به تو پیشنهاد نداده؟
    آریا سر می‌چرخاند و مشکوک نگاهش می‌کند؛ به نیما اعتماد داشت اما خودش را در جایگاهی نمی‌دید که راز دیگران را برایش فاش کند. حتی‌ اگر راز متعلق به زندانی‌ای مثل کله زال بود. اگر نقشه ی فرار نقشه ی خودش بود حتما به نیما می‌گفت و او را با خود فراری می‌داد. اما نه نقشه ای کشیده بود و نه قصد داشت همراه کله زال برود...
    -نه والا... چیزی نشنیدم. هر جا می‌خوان برن؛ بزار برن.
    -یعنی اگه حکمت بیاد اعدام و قبول میکنی؟
    -نمیاد.
    نیما بی‌طاقت تکانش میدهد.
    -از کجا می‌دونی؟ همه مدارک علیهته... فیلمت هست؛ میگن از قبل دختره رو می‌خواستی و باباش رضایت نداده. تو هم زدی زیرش...
    آریا سرش را به سمتش می‌چرخاند و کلافه لب میزند:
    -آره از قبل دختره رو می‌شناختم. همش یه روز قبلش!
    -پس اینا چی میگن؟
    -زر می‌زنن.
    -نگفتی... از کجا می‌دونی حکمت نمیاد؟
    آریا عصبی نوچی می‌کند و تشر می‌رود:
    -نیما... همین الان یه نفرو جلوم بردن اعدام کنن. تو هم بالا سرم وایسا هی بگو حکم حکم...
    -خب باشه چته؟
    -هیچی ولی الان واقعا وقتش نیست؛ انگار واست عادیه...
    ناصر آهسته آهسته به وسط بند می‌رود. نگاهی به حال و روز آدم های پریشان می‌اندازد؛ تک خنده ای می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -بسه دیگه ماتم چی و گرفتین؟ تن لش حقش بود؛ کم جوونا مردم و بدبخت نکرده بود...
    از همان زمان هایی بود که دیگ به دیگ می‌گفت رویت سیاه... آریا عصبی سر به سمتش می‌چرخاند. هر کار کرده بود به خودش مربوط بود و خدایش؛ قضاوتش که با ناصر نبود؛ بود؟
    -بس کنید دیگه انگار اومدم فاتحه خونی... طرف تا الان دیگه حتما تو جهنم با بقیه رفقای دلالش دارن مواد می‌زنن... آتیششونم که به راهه...
    یکی از مشکلات آریا از ابتدا این بود که هیچ وقت نمی‌توانست خودش را کنترل کند. مدتی به پیشنهاد برادرش در مواقع عصبانیت از یک تا ده می‌شمرد اما این روزها این روش هم جواب گوی حال آشفته اش نبود.
    از همان جا روی تختش صدایش را بلند می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -بی‌ناموس به قول خودت طرف تا الان مرده. پس دهنت و ببند و پشت سر مرده حرف نزن.
    کلمه ی بی‌ناموس را به عمد می‌گوید تا کنایه ای به جرم ناصر و علت به زندان افتادنش زده باشد. تا یادش بیندازد در جایگاهی نیست که دیگران را قضاوت کند.
    ناصر اما بی‌اعتنا به کنایه ی آریا نگاهش می‌کند و دستش را به سمتش دراز می‌کند.
    -به تو چه خال خالی؟ تو رو سننه؟ یه سگ مرده چیش به تو؟
    یک لحظه تصور کردن چهره ی درمانده و عاجز سیامک کافی بود تا آریا با خشم ای جایش بلند شود و توجه بقیه ی زندانیان که تا آن موقع ماتم گرفته بودند را به خود جلب کند.
    به سمت ناصر می‌رود و با دو دست ضربه ای محکم به سـ*ـینه اش می‌زند و او را چند قدم به عقب می‌راند.
    -یه آدم مرده بی‌ناموس به آدم! جرم خودت که بدتر بوده کثافت... اگه اون جوونا مردم و بدبخت کرد لاقل دخترا مردم و بی‌ناموس نکرد...
    ناصر نگاهی به اطراف می‌اندازد و با خنده می‌گوید:
    -از جرم تو که بدتر نبوده... زدی قتل کردی پسر قتل...
    -تو چی کار کردی؟ فکر کردی دخترایی که بشون تجـ*ـاوز کردی الان زندگی می‌کنن؟
    ناصر شانه بالا می‌اندازد و با لحنی حق به جانب جوابش را می‌دهد:
    -لاقل زندن...
    چشمان آریا از شدت تعجب گرد می‌شوند. ناباور خنده ای می‌کند و لب میزند:
    -تو آدم نیستی... اگه آدم بودی با افتخار کارت و توجیه نمی‌کردی...
    -به تو چه سگ خالدار؟ لاقل من توجیه می‌کنم مثه تو نمی‌زنم زیر کارم... خودت فکر کردی واسه خانواده ای که زدی پدرشون رو کشتی زندگی گذاشتی؟
    آریا چشم می‌بندد و عصبی فریاد می‌کشد:
    -من کسی رو نکشتم!
    -پس منم به کسی تجـ*ـاوز نکردم... خودشون خواستن...
    فقط یک ثانیه ی دیگر مانده بود که آریا به سمتش یورش ببرد و دعوایی دیگر را شروع کند که در باز می‌شود و یک نفر با صدای بلند لب می‌زند:
    -جاوید... بیا برو ملاقاتی داری...
    آریا متعجب به سمتش می‌چرخد. چشمانش را ریز می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -الان؟
    -بله. دستور از بالاست.
    سر تکان می‌دهد و همین که می‌خواهد به سمت در برود ناصر اعتراض می‌کند:
    -پارتیشم ماشالله کلفته... اگه اینجوریه منم موبایل می‌خوام... حوصلم سر میره...
    آریا بی‌اعتنا به غرغرهای ناصر همراه سرباز می‌رود. از بندها گذر می‌کند و به سمت اتاق ملاقات می‌رود. با دیدن دایی اش که روی صندلی بود ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و نزدیکش می‌شود و بدون سلام و احوال پرسی نگران لب می‌زند:
    -دایی چیزی شده؟
    شهریار دستش را به سمت صندلی نشانه می‌گیرد و اشاره می‌کند بنشیند.
    -نه دایی چی قراره بشه؟
    -آخه وقت ملاقات نیست...
    -آره. نیست...
    -خب پس...
    شهریار برای آن که خیالش را راحت کند تک خنده ای می‌کند و به گرمی لب می‌زند:
    -بشین دایی. یعنی نمیشه اومده باشم خودت و ببینم؟
    آریا نگاه مشکوکی به شهریار می‌اندازد و روی صندلی می‌نشیند. دستش را زیر چانه اش می‌گذارد و می‌گوید:
    -چرا ولی ساعت ملاقات نیست.
    -ساعت ملاقات نیست چون ساعت ملاقات بابات می‌خواست بیاد.
    این را می‌گوید و خودش را جلو می‌کشد. نگاهی به اطراف می‌اندازد و سپس آهسته و با احتیاط لب می‌زند:
    -آریا؛ اومدم بهت یه چيزی بگم.
    آریا سرش را تکان میدهد و ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند.
    -بگو دایی.
    -وقت ندارم برات مقدمه چینی کنم پسر... پس میرم سر اصل مطلب.
    آریا دستش را از چانه اش برمی‌دارد. چشمانش را ریز می‌کند و بی‌طاقت لب می‌زند:
    -بگو دیگه دایی...
    شهریار یک بار دیگر سرش را می‌چرخاند و اطراف را با مردمک هایش می‌پاید. سپس به آریا نزدیک می‌شود و آهسته زمزمه می‌کند:
    -من و بابات می‌خوایم فراریت بدیم پسر...
    چشمان آریا از شدت تعجب و بهت زدگی گرد می‌شوند. جمله ی شهریار نیاز به کمی زمان برای هضم کردن داشت. مرد رو به رویش مرد قانون بود و حالا داشت از فراری دادن یک زندانی سخن می‌گفت؟
    لبخندی ناباور لب هایش را به بازی می‌گیرد و به سختی لب میزند:
    -چی میگی دایی؟
    -همین که شنیدی. من و بقیه تا لحظه آخر سعی می‌کنیم کاری کنیم ورق برگرده و آزادیت رو بخریم... اما...
    -اما چی...
    شهریار نفسش را سرد و سنگین بیرون میدهد و ناامیدی چشمانش را پر می‌کند. سری به نشانه ی تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
    -خیلی تمیز کار کردن بی‌شرفا... سخته آریا... نشدنیه...
    آریا چشم می‌بندد و چهره ی سیامک یک بار دیگر در ذهنش نقش می‌بندد. یعنی او هم قرار بود به سرنوشت سیامک دچار شود؟ با خودش فکر میکند اگر حکمش بیاید چه؟ او هم مانند سیامک گریه می‌کند؟ او هم پاهایش بی‌جان می‌شود و کشان کشان می‌برندش؟ او هم لحظات آخر با التماس به دیگر زندانی ها خیره می‌شد و امید را از آنان طلب می‌کرد؟
    -اگه زبونم لال آریا... اگه حکمت اومد...
    شهریار سال ها بود که این کلمات ورد زبانش بودند و بی‌تفاوت آن ها را بر زبان جاری می‌ساخت اما وقتی دست سرنوشت قرعه را به نام عزیزش انداخته بود بیرون دادن آن کلمات برایش مانند زهر بود...!
    -اگه حکمت اومد فراریت میدیم پسر. برو اون ور آب. برو و پشت سرتم نگاه نکن... برو پسر...
    بردن تنش به آن ور آب آسان بود اما بردن دلش به همین سهولت نبود. فرارش به این معنی بود که دیگر هیچ کس را نبیند؛ راهش را بگیرد و برود. برود و تا ابد در خفا و غربت زندگی کند. به دور از همه کس و همه چیز... فرارش به این معنی بود که برود و زنده بماند. زنده بماند؛ نفس بکشد اما زندگی کند... فرقش با اعدام شدن چه بود؟
    لبخند غمگینی لب هایش را به بازی می‌گیرد. ممنون دایی اش بود اما قبول پیشنهادش به معنای از دست دادن خود واقعی‌‌اش بود. به معنای گم کردن خودش؛ رفتن و بریدن از همه چیز بود.
    سری تکان میدهد و آهسته زمزمه می‌کند:
    -ممنون دایی. ولی اگه قراره اینجوری بشه ترجیح میدم اعدام شم.
    این را می‌گوید و از بلند می‌شود. بلند می‌شود و نمی‌شنود. صدای درمانده شهریار که اسمش را صدا می‌زد را نمی‌شنود. شهریار به سمتش می‌رود و بازویش را می‌گیرد. آریا دستش را به معنای سکوت جلوی شهریار می‌گیرد و با حرف بعدش اتمام حجت می‌کند.
    -اعدام هم نشدم پام رسید اون ور آب خودم خودمو دار می‌زنم! می‌دونی اون قدر کلم خراب هست که همچین کاری کنم!
    شهریار سکوت می‌کند. خواهرزاده اش را مثل کف دستش می‌شناخت و می‌دانست لحن صحبت کردن واقعی است و کاری که می‌گوید را می‌کند. تهدید نبود؛ واقعیت را می‌گفت. می‌دانست اگر آریا را از اینجا و از همه کس و همه چیز جدا کنند به سیم آخر می‌زند و قطعا بلایی بر سر خود خواهد آورد.
    آریا بدون هیچ حرف دیگری راهش را می‌گیرد و از آن جا می‌رود. هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد دیگران اینقدر از نجاتش ناامید شوند که فرار را تنها راه حل بدانند. اما یک نفر بود که هنوز ناامید نشده بود و آن طرف شهر داشت از تک تک ثانیه ها استفاده می‌کرد. یک نفر که آریا دلش را به همان یک نفر خوش کرده بود... که البته دو نفر بودند اما یک نفرشان را آریا در دل خود کشته بود...!
    **************************************
    پریچهر

    یک لیوان نوشابه در لیوان می‌ریزد و به سمتم می‌گیرد. نگاهم روی دستش ثابت می‌ماند؛ دست دراز می‌کنم و لیوان را از بین دستش بیرون می‌کشم. نگاهم را از دستش می‌گیرم و به چهره اش می‌دهم...
    از وقتی فهمیده بودم کیان قاتل پدرم نیست نگاه کردن در چشمانش برایم راحت تر شده. شنیدن صدایش برایم عادی تر و حرف زدن با او برایم آسان تر شده. هنوز هم به خاطر این که آریا را به زندان انداخت از او کینه دارم اما دیگر دلم نمی‌خواهد سر به تنش نباشد. حالا که دیگر او را قاتل نفس های پدرم نمی‌دانم بودن با او زیر یک سقف برایم آسان تر شده.
    یکی از ویژگی‌هایش که خیلی ذهنم را مشغول کرد این بود که در این مدت برخلاف انتظارم متوجه شدم نگاهش کثیف نیست. در صورتی که انتظار داشتم با آمدن به خانه اش باید شب ها با در قفل شده و چشم باز بخوابم اما با رفتارش خلاف این را ثابت کرد.
    کیان فقط عصبی است؛ یک بچه ی عصبی که حفره های زیادی دارد و آن حفره ها را باید با عشق پر کرد. اما صد افسوس که پر کردن آن حفره ها از توان من خارج است. چرا که حفره هایش قبلا با نفرت پر شده است. پر هم نشده بود؛ من عشق و محبت هایم را خرج کس دیگری کرده ام و متاسفانه برای او چیزی ندارم.
    پیامی از طرف هستی می‌آید. این روزها با من سرسنگین بود اما پیام دادنش متعجبم می‌کند. تلفتم را برمی‌دارم؛ قفل صفحه را باز می‌کنم و پیامش را می‌خوانم.
    ((نتایج آزمون اومده...))
    چشمانم گرد می‌شوند و قلبم به تپش می‌افتد. دستم می‌لرزد؛ لیوان نوشابه از دستم می‌افتد و سیاهی نوشابه نصف میز را تسخیر می‌کند. هراسان و و حشت زده از جایم بلند می‌شوم و در حالی که از شدت اضطراب نفس هایم سنگین شده بود با صدایی لرزان لب میزنم:
    -اوه... اوه... اوه خدا...
    رفتار عجیب و غریبم توجهش را جلب می‌کند. ترسیده از حالات به اضطراب نشسته ام از جا بلند می‌شود و با تردید می‌گوید:
    -چیه چی شده؟
    با دست هایم که لرزش شدیدی داشتند تلفن را نشانش می‌دهم و تند تند لب میزنم:
    -نتایج اومده نتایج اومده...
    با سرش به تلفن اشاره می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد.
    -خب نگاه کن...
    نمی‌توانم. استرس مجال نمی‌دهد انگشتانم را حرکت دهم. کف دستانم عرق کرده و نوک انگشتانم سر شده. ضربان قلبم رکورد زده و در دلم آشوب به پا شده.
    تلفن را به سمتش می‌گیرم و با تته پته لب میزنم:
    -ن... نمی... نمی‌تونم ببینم... ت... تو... تو ببین...
    بی‌درنگ تلفن را از دستم چنگ می‌زند و انگشتانش را روی صفحه اش حرکت می‌دهد. ناگهان به یاد می‌آورم ممکن است آراد زنگ بزند و رسوایم کند. خاک بر سر احمقم... چرا تلفن را دستش دادم؟ امیدوارم زنگ نزند...
    -شماره ملی؟
    به زور جان کندن کد ملی ام را برایش می‌خوانم.
    -شماره پرونده؟
    این را هم به سختی برایش می‌خوانم. دستان لرزانم را جلوی دهانم می‌گیرم و از همین حالا هم فضای رو به رویم به خاطر اشک مه آلود شده است...
    کمی بعد چیزی را زیرلب می‌خواند و چهره اش گرفته می‌شود. قبول نشدم نه؟ اگر می‌شدم که چهره اش در هم نمی‌رفت... خوشحال می‌شد و بی‌درنگ می‌گفت که قبول شده ام...
    -چیه چی شد؟
    نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. یک چیزی بگو لعنتی! بگو قبول شده ای...
    آریا... آریا به من ایمان داشت؛ می‌گفت روزی که نتایج آمد خودش خبر قبولی ام را می‌دهد به این شرط که بعدش با یک ماچ آبدار شیرنی قبولی‌ام را به او بدهم...
    -ببین می‌خوام بگم که رتبت خیلی خوب بوده اما...
    این امایش دلم را زیر و رو می‌کند. بی‌طاقت و عصبی تلفن را از دستش چنگ می‌زنم. نگاه به صفحه اش می‌دهم و چشمم روی یک کلمه ثابت می‌ماند.
    ((مردود))
    تلفن از دستم رها می‌شود و جایی روی میز غذا فرود می‌آید. سد چشمانم می‌شکند و سیل اشک هایم جاری می‌شود. بی‌اعتنا به حضور کیان شدید و بچگانه شروع به گریه می‌کنم... آن قدر بچگانه که احتمال می‌دهم شاید آب بینی‌ام سرازیر شده باشد... صدای گریه ام در کل خانه می‌پیچد...
    چهره اش غمگین می‌شود و به سمتم می‌آید. دستانش را باز می‌کند و می‌خواهد برای دلداری دادن در آغوشم بکشد که سریع می‌جنبم و همان طور که به طرز شدیدی در حال گریه بودم عصبی به سمت عقب هلش می‌دهم. نه به این خاطر که او کیان است؛ به این خاطر که در حال حاضر هیچ کس را نمی‌خواهم... هیچ کس و هیچ چیز به جز یک نفر...
    چند قدم به عقب برمی‌دارد و با لحن غمگینی شروع به حرف زدن میکند:
    -چیزی نشده که عزیز من... پنجاه هزار نفر یا شایدم بیشتر امشب رد شدن... همشون که مثل تو اینجوری نمی‌کنن... اشکال نداره... سال دیگه ایشالله...
    این کیان است که این گونه مرا دلداری می‌دهد؟ مگر دلداری دادن هم بلد است؟ شاید هم فقط برای من بلد است...
    بی‌اعتنا به حرف هایش به سمت اتاقم قدم تند می‌کنم. حرکت می‌کند و همان طور که با قدم های آهسته به دنبالم می‌آید لب می‌زند:
    -پریچهر جان... اشکالی نداره به خدا... خودم کمکت می‌کنم سال دیگه نفر اول شی... بعدشم یه آزمون ارزش نداره که...
    نمی‌دانم چرا... به سرم زده یا دیوانه شده ام؛ هر چه هست در حال حاضر به کیان که توانسته این آزمون را قبول شود و وکیل شده است حسادت می‌کنم.
    به سمتش می‌چرخم و با گریه فریاد میزنم:
    -گفتنش واسه تو راحته... گفتنش واسه تمام وکیلا راحته... آزمون و پاس کردین خیالتون راحت شده...
    اولین بار است این گونه جلویش به گریه می‌افتم. اولین بار است این گونه جلویش می‌شکنم. حق دارد اگر تعجب کرده باشد...
    -عزیز من رتبه ی تو خیلی خوب بوده... اختلاف خیلی کمی‌ با نفر آخر داشتی... مطمئنم سال دیگه رتبه خیلی بهتر میشه...
    بی‌توجه به حرف هایش همانطور که گریه می‌کردم در را به رویش می‌بندم و قفلش می‌کنم.
    به سمت تخت می‌روم و رویش آوار می‌شوم. کاش می‌توانستم فریاد بزنم و بگویم تو را نمی‌خواهم؛ بگویم صدای تو حالم را خوب نمی‌کند...
    فقط یک نفر حالم را خوب می‌کند. الان آریا را می‌خواهم. او را با تمام وجود می‌خواهم. با تک تک سلول های بدنم به او نیاز دارم... مانند یک معتاد خمـار او را می‌خواهم... می‌خواهم بیاید؛ انگشتانش را لا به لای موهایم فرو کند و در گوشم زمزمه کند درست میشود؛ می‌آمور... البته شاید اگر ببیند موهایم را تا روی شانه ام کوتاه کرده ام دلخور شود اما مطمئنم وقتی ناراحتی ام را ببیند کوتاه می‌آید.‌ آخر طاقت ناراحتی ام را ندارد... به خدا قسم که اگر یک بار دیگر صدایش را بشنوم که می‌گوید درست می‌شود؛ همین فردا صبح با قدرت شروع به درس خواندن می‌کنم و برای سال بعد آماده می‌شوم اما افسوس که خودم با دست های خودم منبع قدرتم را از خودم راندم...
    الان آغـ*ـوش گرم او را می‌خواهم؛ می‌خواهم مانند بچه های پنج ساله در آغوشش فرو روم و خودم را خالی کنم اما در عوضش چه دارم؟ چه دارم برای گرم کردن؟ یک لحاف که او روزی روی خود می‌گذاشته...
    لحاف را روی خودم بالا می‌کشم و روی سرم می‌گذارم. چشم می‌بندم و تصور میکنم این دست اوست که بر سرم است نه لحاف. شاید با تصورکردن و خیال پردازی کردن کمی دلتنگی ام رفع شود. شاید...
    دست می‌کشم و عکسش را از زیر بالش بیرون می‌آورم. آن را به خودم می‌چسبانم و نفسم را با گریه بیرون می‌دهم. قربانت روم؛ بیا کنارم بنشین و کمی به دردهایم را گوش بده... دردهایم این روزها خیلی شنیدنی است... بیا که درمانشان فقط خودت هستی و بس...
    این یکی هم تقصیر کیان است؛ قبول نشدم را می‌گویم. اگر این جنجال را درست نمی‌کرد چند ماه آخر را به جای بدو بدو و بالا پایین کردن دادگاه و کلانتری می‌نشستم و مثل آدم درس می‌خواندم. عیبی ندارد؛ این را هم می‌زنم به حسابت کیان...
    ****************************
    تلفن را روی اپن می‌گذارد و در حالی که به سمت اجاق گاز می‌رود به صدای پیرزن که درش مهر مادرانه دیده می‌‌شد گوش می‌دهد.
    -رودُم... حالا اصرارت نمی‌کنم وقتی میگی کار داری. آکاکوت که آزاد شد به حق علی با هم بیاین...
    آراد لبخند کم رنگی می‌زند؛ پیرزن چه قدر امیدوار بود...!
    قابلمه ی قرمه سبزی ای که نوری برایش فرستاده بود را روی شعله ی گاز می‌گذارد و صدایش را بالا می‌برد:
    -حالا تا آکاکو رو درش بیاریم شهری خانم و خبر کن به افتخارم یه دو وهن واستون بخونه.
    -ایشالله رودُم ایشالله... اون که برنامه ی همین روزامه. خودت خوبی رودُم؟ خوب شدی؟
    -خوبم مامان اختر خوبم.
    صدای پرذوق و قبراق پیرزن از آن طرف خط گوشش را پر می‌کند.
    -شکر... شکر... صدشکر... خیر نبینه اردلان؛ یه روز زنگ زد گفت ماه دیگه می‌خوام دستگاها رو ازش جدا کنم اگه می‌خواین بیاین ببینینش... خوشم نمیاد ازش ولی خداش هست... زنه رعنا مو نذاشت تو سر خودش...
    چهره ی آراد از شنیدن نام رعنا در هم می‌رود. سر تکان می‌دهد و سعی می‌کند بحث را عوض کند.
    -دیگه گذشت مامان اختر. فکرش نباش.
    - شکر که گذشت... شکر... میگم رودُم؛ زنگ زدم به ای نوری بهم گفت رفتی خونه ی خودت. پَ ای چه کاری بود رودُم ها؟
    آراد خم می‌شود و در حالی که شعله را کم می‌کند جوابش را می‌دهد:
    -ماشالله به خاله نوری. هزار ماشالله. راست گفته مامان اختر. خونه رو نمیشد خالی گذاشت دیگه اومدم این ور...
    -بزار خونه رو غارت کنن رودُم... بیشتر جونت می‌ارزه؟ تازه خوب شدی دردت تو سرم نباس تنها باشی...
    آراد خسته از حرف های تکراری پوف‌ کلافه ای می‌کند و بی‌حوصله لب می‌زند:
    -حالا اینقدر بم گفتین که اگه خودمم چیزیم نشه یه چراغی میفته تو سرم می‌میرم...
    صدای ترسیده و نگران پیرزن در گوشش نفوذ می‌کند:
    -خدا نکنه رودُم... زبونتِ گاز بگیر.
    صدای زنگ آیفون در فضای خانه می‌پیچد. آراد تلفن را در دستش می‌گیرد و می‌گوید:
    -زنگ زدن مامان اختر. کاری نداری قربونت برم؟
    -نه رودُم... بازم زنگ بزن.
    -باشه مامان اختر. بـ*ـوس رو کَلَت... فعلا.
    تماس را قطع می‌کند. تلفن را روی اپن می‌گذارد و به سمت در می‌رود. چشمانش را ریز می‌کند و نگاهش را به مانیتور آیفون می‌دهد. چهره ی دختر را که می‌بیند لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایش شکل می‌گیرد. انتظار غیر از این را نداشت؛ می‌دانست حرف هایش دختر را به آن جا خواهد کشاند. انگشتش را روی دکمه ی آیفون فشار می‌دهد و در را باز می‌کند...
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    از بین وسایل عبور می‌کند و خودش را به آشپزخانه می‌رساند. خم می‌شود؛ شعله ی گاز را کم می‌کند و به کابینت تکیه می‌دهد. منتظر می‌ماند تا در باز شود و هانیه وارد شود اما با طولانی شدن غیبتش ابرو به هم نزدیک می‌کند و مردد به سمت در می‌رود.
    در را باز می‌کند و با دیدن هانیه که روی زمین نشسته بود و پینو را نوازش می‌کرد به فکر فرو می‌رود. مگر نه می‌گفتند قاتل ها احساس ندارند؟ پس چرا منظره ی رو به رویش این جمله را نقض می‌کرد؟ چرا دختر دستش را با احساس روی سگش گذاشته بود و مشغول نوازش کردنش بود؟‌ این اولین بار بود که جز احساس ترس؛ احساس دیگری را در هانیه می‌دید. با خود فکر می‌کند شاید درباره‌اش اشتباه می‌کرده... شاید او هم داستانی برای گفتن داشت...
    هانیه سنگینی نگاهش را که حس می‌کند خیره اش می‌شود. لبخندش را بی‌درنگ می‌خورد و رنگ نگاهش تغییر می‌کند. از جایش بلند می‌شود و آهسته آهسته به سمتش می‌رود.
    آراد در روشنایی حالا بهتر می‌توانست چهره اش را ببیند. انگار توهم نزده بود؛ چشمان دختر شباهت های ریزی به چشمان هستی داشتند... شاید اگر کس دیگری بود به حساب اتفاقی بودن می‌گذاشت اما آراد هر چیزی را اتفاقی نمی‌دانست...
    هانیه سرش را کج می‌کند و ابرو بالا می‌اندازد.
    -تبریک میگم. خوب کشوندیم سمت خودت...
    آراد لبخند کجی می‌زند؛ از جلوی در کنار می‌رود و در را تا انتها باز می‌کند. نگاهش می‌کند و با سر تعارف می‌کند هانیه داخل برود.
    هانیه نگاه معناداری حواله اش می‌کند و دو پله ی ای که جلوی در بودند را بالا می‌رود. یک قدم به داخل خانه برمی‌دارد. سر می‌چرخاند و خیره ی آراد می‌شود. سرش را نزدیکش می‌کند و با لحن کنایه واری لب می‌زند:
    -نمی‌ترسی یه قاتل و دعوت کردی خونت؟
    آراد شانه هایش را به نرمی بالا می‌اندازد و خونسرد جوابش را می‌دهد:
    -قاتل داریم تا قاتل. برو داخل...
    هانیه لبخند کجی به رویش می‌زند. در گذشته فکر می‌کرد هیچ کس را نمی‌تواند به زرنگی کیان پیدا کند اما حالا با دیدن آراد باورش به کل عوض شده بود. نگاه ازش می‌گیرد و به ست جلو حرکت می‌کند. سر می‌چرخاند و نگاهی به سر و وضع خانه می‌اندازد. با دیدن مبل های پلاستیک گرفته و تلویزیونی که هنوز آن را از کارتن در نیاورده بودند و بقیه ی وسایلی که همین وضع را داشتند می‌توانست حدس بزند تازه به آن خانه اسباب کشی کرده بودند.
    -تازگیا اومدی اینجا؟
    -آره.
    سرش را تحسین آمیز تکان می‌دهد و با رضایت لب می‌زند:
    -خوبه. خوش سلیقه ای.
    -سلیقه ی من نبوده سلیقه زنم بوده.
    حسی مانند حسادت زنانه به وجود هانیه هجوم می‌آورد و ناگهانی فریاد می‌کشد:
    -چی؟!
    آراد ابروهایش را به هم گره می‌دهد و در حالی که از کنارش گذر می‌کند جوابش را می‌دهد:
    -همین که شنیدی.
    هانیه ابروهایش را از تعجب بالا می‌برد و بهت زده لب می‌زند:
    -تو زن داری؟
    آراد در قابلمه ی قرمه سبزی را برمی‌دارد و بوی قرمه سبزی سریع در فضا پخش می‌شود.
    -نامزد.
    -پس چرا میگی زن؟
    -چون یه هفته به ازدواجمون مونده بود.
    هانیه ابروهایش را بالا می‌برد و کنجکاو می‌پرسد:
    -مونده بود؟
    و بی‌تفاوت ادامه می‌دهد:
    -خب چی شد؟ بهم خورد؟
    این را می‌گوید و زیرچشمی آراد را می‌پاید تا جوابش را دهد.
    -نه. افتاد عقب.
    -چرا؟
    آراد لبخند شيطنت آمیزی می‌زند و می‌گوید:
    -داماد پیچوند...
    -پیچوند؟ یعنی فرار کردی؟
    -آره. سوال بعدیت اینه که چرا فرار کردم؟
    هانیه وارد آشپزخانه می‌شود و با لـ*ـذت بوی قرمه سبزی را وارد ریه هایش می‌کند. چند وقت بود قرمه سبزی خانگی نخورده بود؟ شاید چند سالی می‌شد...
    -آره. اگه لطف کنی از کنجکاوی درم بیاری خیلی خوب میشه.
    -درت نمیارم.
    این را می‌گوید و لبخند مصنوعی ای به رویش می‌زند. هانیه چهره اش خنثی می‌شود و رنگ دلخوری میگیرد. آراد زیر قابلمه را خاموش می‌کند و نگاه هانیه را که رویش ثابت می‌بیند مکث می‌کند. مردد نگاهش را بین هانیه و قابلمه می‌چرخاند و با تردید لب می‌زند:
    -می‌خوری؟
    هانیه نگاهش می‌کند و حرفی نمی‌زند. حقیقتا خیلی دلش می‌خواست بعد از چند سال مزه ی آن قرمه سبزی را بچشد اما نمی‌خواست از طرف کسی ترحم ببیند. سکوتش که طولانی می‌شود آراد از جلویش گذر می‌کند و در حالی که از آشپزخانه خارج می‌شود می‌گوید:
    -ظرف و ظروف تو کابینت هست. خواستی بخور...
    -خودت چی؟
    -من خوردم.
    هانیه دروغش را متوجه می‌شود اما به روی خود نمی‌آورد. دست آخر طاقت نمی‌آورد و به سمت کابینت چوبی کنار اجاق‌ گاز می‌رود. بشقابی در می‌آورد و برای خودش کمی برنج در آن می‌کشد. در قابلمه ی برنج را می‌گذارد و بعد از آن که کمی‌ قرمه روی برنج می‌ریزد قاشق و چنگالی برمی‌دارد و از آشپزخانه خارج می‌شود.
    رو به روی آراد روی مبل می‌نشیند و قاشقی از قرمه سبزی را وارد دهانش می‌کند. طمع قرمه سبزی حس‌ خوبی‌ به وجودش تزریق می‌کند. خیلی وقت بود قرمه سبزی خانگی نخورده بود؛ خیلی وقت بود اصلا غذای خانگی درست و حسابی نخورده بود...
    -تا حالا فکر کردی از اینجا بری؟
    با صدای آراد دست از غذا خوردن می‌کشد و نگاهش را به او می‌دوزد. ابروهایش ناخواسته به هم نزدیک می‌شود و گیج سرش را تکان میدهد.
    -منظورت چیه؟
    -منظورم اینه که بری یه کشور دیگه... یه زندگی‌ جدید و شروع کنی...
    هانیه خنده ی معناداری می‌کند و با لحن خاصی کنایه می‌زند:
    -آره چرا که نه. حتما به بابام میگم یه چند صد میلیون ساپورتم کنه و بعدش...
    بشکنی می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -جزایر قناری و سواحل مالدیو...
    آراد چهره ای جدی به خود می‌گیرد و با لحن جدی ای لب می‌زند:
    -من جدی گفتم هانیه.
    -خب منم جدی گفتم!
    آراد منظور خفته در پشت کلام نیش دارش را متوجه می‌شود و می‌گوید:
    -یعنی اگه شرایطش و داشتی می‌رفتی؟
    هانیه در سکوت نگاهش می‌کند و به جای جواب دادن قاشق‌ دیگری از قرمه سبزی را وارد دهانش می‌کند. آراد سکوتش‌‌ را پای رضایتش می‌گذارد و لب می‌جنباند:
    -من حاضرم بهت کمک کنم بری اون ور... به این شرط که کمکم کنی فیلم و پیدا کنم...
    هانیه با عجله لقمه اش را قورت می‌دهد و به خنده می‌افتد. سرش را بالا می‌گیرد و صدای قهقهه اش در کل فضای خانه می‌پیچد. کمی بعد به سختی خنده اش را می‌خورد و با لحن به خنده نشسته ای لب می‌زند:
    -یعنی میگی حکم مرگ خودم و پیدا کنم دیگه؟
    -من همینجوریشم حکم مرگت و دستم دارم!
    -پس دیگه چه نیازی به فیلم داری؟!
    -گفتم می‌خوام یه مدرک تر و تمیز داشته باشم!
    هانیه ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و به نشانه ی تفکر چشمانش‌ را ریز می‌کند. آهسته بشقاب را روی میز جلویش می‌گذارد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -تو واسه همین دنبال فیلمی... می‌ترسی کیان بتونه یه جوری قضیه صداها رو ماست مالی کنه...
    خوشحال و قبراق خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -خب... خب اگه تو شک داری پس چرا من باید بهت گوش بدم؟ برو مدارکت و رو کن... شاید کیان تونست نجاتم بده.
    آراد لحظه ای دلش می‌لرزد؛ در واقع اصلا صدایی از هانیه وجود نداشت. تنها صدایی که وجود داشت صدایی متعلق به کیان بود که داشت با هانیه نامی صحبت می‌کرد و مطمئنا می‌توانست یک جوری قضیه را حل کند. حتی‌ اگر دایی‌اش پیگیری می‌کرد و مکالمه را گیر می‌آورد باز هم مطمئنا هانیه پشت تلفن به طور واضح به قتل اعتراف نکرده بود.
    آن مدرک می‌توانست تردیدی در ذهن قاضی ایجاد کند اما قطعا مدرک درست حسابی ای نبود و حتی اگر یک درصد هم امکان داشت کیان بتواند قضیه را جور دیگری جلوه دهد و خودشان را خلاص کند آراد نمی‌خواست این ریسک را بکند.
    لبخند کجی می‌زند و با لحن معناداری لب میزند:
    -من گفتم شاید... شاید هم نتونست خلاصت کنه... هر چی نباشه اون شب به طور واضح گفتی یه نفر و کشتی. اگه بتونه از قضیه ماشین و تصادف هم خلاصت کنه ولی بازم اتهام قتل بهت می‌چسبه هانیه خانم...
    سعی می‌کند این ها را بدون هیچ تردیدی بگوید تا حرف هایش بتواند حسابی روی هانیه اثر بگذارد و او را دچار تشنج روانی کند.
    هانیه سعی می‌کند جلویش کم نیاورد اما نمی‌توانست روی آزادی اش ریسک کند‌. نمی‌توانست همه چیز را به شانس بسپارد و به این امید دل ببندد که کیان ممکن است نجاتش دهد. و به قول آراد شاید هم نجاتش ندهد!
    ابروهایش را بالا می‌اندازد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -در واقع داری بهم میگی کمکم میکنی فرار کنم به این شرط که کمکت کنم فیلم و پیدا کنی؛ آره؟
    -دقیقا.
    دست هایش را در هوا تکان میدهد و گیج و حیران می‌گوید:
    -خب تو دقیقا چجوری می‌خوای من و فراری بدی اون ور آب؟
    -من نه؛ ولی بابام می‌تونه.
    -از کجا می‌دونی میتونه؟
    آراد چشمانش را ریز می‌کند و با لحن معناداری جوابش را می‌دهد:
    -فکر کردی بابام می‌ذاره آریا اعدام شه؟ نه خیر؛ خیلی راحت می‌تونه با کمک داییم فراریش بده اون ور آب. تو فیلم و به من بده... منم باهاش صحبت می‌کنم به جای آریا تو رو فراری بدن. تازه فراری دادن تو راحت تر میشه؛ قبل از این که فیلم و تحویل پلیس بدیم تو اون سر دنیایی...
    هانیه سرش را به آرامی تکان می‌دهد و با غمی که پشت لحن کنایه وارش پنهان کرده بود لب میزند:
    -آره... خیلی خوبه بابات هوات و داشته باشه...
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -خب دیگه وقتی به این راحتیه همون آریا رو فراری بدین بره.
    آراد لحنش را آهسته می‌کند و به آرامی‌ جوابش را می‌دهد:
    -ببخشید که این و میگم هانیه ولی آریا اینجا خانواده داره... کلی آدم که دوستشون داره اینجان... کلی آدم هستن که می‌خوان اینجا نگهش دارن... کلی دلیل برای موندن داره...
    نفسش را بیرون می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    -آریا اینجا زندگی داره... ولی تو...
    ادامه ی حرفش را نمی‌گوید. می‌داند هانیه خوب منظور حرفش را می‌گیرد و نمی‌خواهد مستقیم و بی‌پرده بگوید هانیه دلیلی برای ماندن در اینجا ندارد. می‌داند شاید او هم یک قربانی باشد و نمی‌خواهد بیش تر از این نمک روی زخمش بپاشد.
    لبخند غمگینی چهره ی هانیه را پر می‌کند. نه به این خاطر که آراد به او این حرف ها را می‌زد. به این خاطر که تک تک حرف های که بر زبان جاری میکرد رنگ واقعیت داشتند و این اولین بار بود کسی واقعیت را بر سرش میکوبید. با درماندگی نگاهش می‌کند و با لحنی حزین لب می‌زند:
    -از کجا می‌دونی من کسی و اینجا ندارم؟
    آراد ابرو بالا می‌اندازد و با تردید می‌پرسد:
    -داری؟
    -شاید...
    آراد نگاهی به اطراف می‌اندازد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -کی؟ نکنه کیان و میگی؟
    -اون هست... ولی غیر از اون؛ می‌خوام بفهمم خانوادم کین.
    آراد پلک روی هم می‌گذارد. این جریان دیگر کم کم داشت تبدیل به یک هزارتو میشد و کارش را سخت تر می‌کرد. هزارتویی که زمان کافی نداشت تا همه ی‌ راه هایش را امتحان کند...
    چشم باز می‌کند و با لحن نرمی لب می‌زند:
    -ببین هانیه؛ اگه شرایط دیگه ای بود آره... ولی پیدا کردنشون چه تأثیری واست داره؟
    -من فقط می‌خوام بشناسمشون. همین...
    آراد نفسش‌ را بیرون می‌دهد و دست هایش را در هوا تکان میدهد:
    -متاسفانه پیدا کردنشون از عهده ی‌ من خارجه. و اگه این به این معنیه که پیشنهاد من و قبول نمی‌کنی مجبورم از یه راه دیگه وارد عمل بشم...
    گفتن این حرف برایش مثل این بود که یک سکه در هوا پرتاب کرده باشد. یا هانیه از تهدیدش می‌ترسید و با او همکاری می‌کرد. یا لجاجت می‌کرد و کارش را سخت تر می‌کرد.
    نفس در سـ*ـینه حبس می‌کند و منتظر می‌ماند تا ببیند کدام روی سکه فرود می‌آید...
    هانیه لبخند غمگینی می‌زند و این بار بدون آن که حزنش را پنهان کند لب می‌زند:
    -همیشه اینجوری بوده... اونایی که قدرت داشتن همیشه برنده شدن. ما بدبخت بیچاره ها هم زیر پای شماها له شدیم...
    آراد ابروهایش را به هم می‌دوزد و با لحنی حق به جانب جوابش را می‌دهد:
    -هانیه یه جوری میگی انگار من دارم بهت میگم بیا گردن بگیر تا آریا تبرئه شه! بابا قتل کار خودت بوده!
    هانیه طاقت نمی‌آورد و عصبی از قضاوت نا به جایش با دست محکم روی میز می‌‌کوبد و با لحن حرص آلودی فریاد می‌کشد:
    -مگه با انتخاب خودم آدم کشتم؟
    آراد که عصبانیت هانیه را فرصت شمرده بود تصمیم می‌گیرد تیری در تاریکی پرتاب کند. ابروهایش را بالا می‌برد و نگاه معناداری به خود می‌گیرد.
    -پس با انتخاب کی بوده؟ ایرج؟
    هانیه نفسش را عصبی بیرون می‌دهد و نگاه از چهره ی خونسرد آراد می‌گیرد.
    -هانیه؟
    هانیه چشم می‌بندد. کاش می‌توانست گوش هایش را هم کیپ کند. کاش اصلا قدرت این کار را داشت تا تیری در مغز خود بزند و خودش را خلاص کند... خیلی کاش ها بود که بر دلش مانده بود...
    آراد سکوتش را که می‌بیند از جا بلند می‌شود. با چند قدم تند خودش را به او می‌رساند و روی مبل کناری اش می‌نشیند.
    از نظرش تا به اینجا حرف هایش توانسته بودند ترک را در دیوار دورش به وجود آورند... شاید می‌توانست با حرف زدن بیشتر این دیوار را کامل بشکند و دختر را به سمت خود بکشاند...
    به آرامی سرش را تکان میدهد و با لحن آهسته ای لب می‌زند:
    -آخه واسه چی داری طرف اونا رو می‌گیری هانیه؟ واسه چی داری خودت و فدا میکنی؟ ایرج که به قول خودت بابات نیست، معلوم نیست از کجا دزدیده اوردتت... تا می‌تونست هم خوب ازت استفاده کرد... و کیان؛ من نمی‌دونم رابـ ـطه ی بینتون چطوره ولی اگه از ته دل دوست داشت هیچ وقت اون فیلم و نگه نمی‌داشت که بر علیهت استفاده کنه... هانیه یه برادر هیچ وقت مدرکی که زندگی خواهرش و نابود می‌کنه نگه نمی‌داره... اصلا شاید کیان هم می‌دونسته تو خواهرش نیستی وگرنه دلش راضی نمیشد رو آزادی و زندگیت ریسک کنه... می‌فهمی هانیه؟
    حرف هایش مانند سمباده به روح هانیه کشیده می‌شدند. آراد داشت پرده را از جلوی چشمانمش کنار میزد و به او دیکته می‌کرد که تمام این سال ها مورد سو استفاده بوده و قربانی‌ای بیش نبوده. هانیه خودش هم نمی‌دانست اما آن صدای مردانه حسابی ذهنش را به بازی گرفته بود و داشت کم کم بر روی باورهایش اثر می‌گذاشت.
    لب باز می‌کند و با صدای گرفته ای آهسته می‌گوید:
    -چرا می‌خوای کمکم کنی؟ با این که می‌دونی قاتلم... چرا واقعا؟
    -چون اگه حدسم درست باشه تو هم فقط یه قربانی بودی و لیاقت یه شروع دوباره رو داری... هانیه یه آدم قاتل مثل تو نیست؛ درسته سرسخت و محکمی... درسته تیپ پسرونه می‌زنی و تیزبر دستت می‌گیری... اما من توی تو احساس دیدم؛ یه آدمی که احساس داره قاتل نیست... شاید جسمش قتل و انجام بده؛ اما روح یه قاتل و نداره... چیزی که این وسط معلومه اینه که یه نفر مجبورت کرده... بگو ببینم ایرج بوده؟
    هانیه سر می‌چرخاند و چشمان آراد را هدف می‌گیرد. باورش نمی‌شد تعریفی که آراد کرد درباره‌ی او بوده باشد. اصلا باورش نمی‌شد کسی پیدا شود که از او تعریف کند. مخصوصا که چیزهایی را بگوید که هانیه خودش تا کنون در وجود خودش آن ها را ندیده بود. هانیه احساس داشت؟ شاید داشت... همین که می‌ترسید یعنی احساس داشت... همین که با مهربانی روی سر سگی دست می‌کشید احساس داشت... همین که دلش راضی نمی‌شد ایرج و کیان را لو دهد یعنی احساس داشت...
    سرش را به آرامی پایین می‌اندازد و زمزمه می‌کند:
    -آره. بابا...
    چشم می‌بندد. ایرج لیاقت اسم پدر را داشت؟ کدام پدر از دخترش سو استفاده می‌کرد؟ قطعا که اسم پدر برازنده ی ایرج نبود.
    -ایرج گفت.
    -چرا؟
    -می‌دونی که کیان می‌رفت مسابقات؟
    آراد سر تکان می‌دهد و حرفش را تأیید می‌کند.
    -اینم می‌دونی که یکی دو بار تصادف کرده بود و داداشت ماشینش و بهش داده بود؟
    -آره می‌دونم.
    هانیه تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -یکی دو بار که ماشین داداشت و دست کیان دیدم خیلی خوشم اومد ازش... قرمز بود و باحال. بهش می‌گفتم ماشین و بهم بده اونم نه نمی‌اورد... ایرجم این و می‌دونست. یه روز بهم گفت باید یه بهونه ای بیاری و بگی ماشین و لازم دارم. حالا این که چرا اصرار داشت حتما ماشین آریا باشه رو نمی‌دونم... خلاصه بهش گفتم و اونم گفت اوکی. ماشین و گرفتیم و بعدشم که دیگه... خودت بهتر می‌دونی...
    آراد که سخت در فکر فرو رفته بود ابروهایش را به هم گرده می‌دهد و متفکر لب‌ می‌زند:
    -یعنی کیان از قضیه خبر نداشت؟ اصلا چرا ایرج خودش ماشین و از کیان نگرفت؟
    -چون کیان و ایرج رابطشون خوب نیست. کیان میخواد سر به تن ایرج نباشه... بعدشم معلومه که کیان خبر نداشت. کیان وکیله... به نظرت کسی بش بگه ماشین بده آدم بکشیم اون میگه چشم؟
    آراد چشم از هانیه می‌گیرد و آرام آرام سرش را تکان میدهد. حق با هانیه بود؛ اینجاست که می‌فهمد این بار را با عقلش نه؛ بلکه‌ با احساسش فکر کرده. از‌ نظر او کیان بد بود و همین موضوع باعث می‌شد با احساسش درمورد او فکر کند نه با منطقش.
    نگاهش را به هانیه می‌دهد؛ چشمانش را ریز می‌کند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -هانیه ایرج چندتا خواهر و برادر داره؟
    هانیه شانه هایش را بالا می‌اندازد و مردد می‌گوید:
    -والا تا جایی که من می‌دونم یه برادر داره. البته نه دیدمش و نه صداش و شنیدم. فقط می‌دونم یه برادر داره.
    آراد به فکر فرو می‌رود. رعنا نگفته بود ایرج خانواده ای ندارد؟ خیالی نبود؛ یا رعنا دروغ گفته بود و یا شاید هم واقعا از وجود خانواده اش بی‌خبر بود!
    -خواهر چی؟
    -انگار یکی بوده ولی خیلی سال پیش مرده...
    -یعنی فقط یه خواهر و یه برادر...؟
    -آره...
    آراد سر تکان می‌دهد و کنجکاو می‌پرسد:
    -خب پدر مادرش؟
    -این و دیگه نمی‌دونم. ولی فکر کنم مردن.
    -چه طور؟
    -فکر کنم کسی باشون دشمنی داشته پدر و مادرش و کشته. حتی شاید خواهرشم اون کشته باشه... چون همیشه عصبی که میشد می‌گفت نمی‌گذرم از اونی که خانوادم و گرفت...
    آراد چشم می‌بندد و یک بار دیگر قطعات پازل را در سرش کنار هم می‌چیند. پازل ذهنش کم کم داشت تکمیل می‌شد... ایرج و رعنا؛ پدر و خاله اش... کیان و هانيه... آریا... پدر پریچهر... احمد و آتش سوزی...
    ناگهان ذهنش جرقه میزند و یکی از حرف های رعنا را به یاد می‌آورد...
    ((ایرج و خیلی دوست داشتم... کور بودم... یه جای سوختگی روی کمرش داشت... حتی اونم به چشمم نیومد...))
    سراسیمه از جایش بلند می‌شود و به سمت تخته وایت بردش می‌رود. ماژیک را برمی‌دارد و در حالی که سرش را برمی‌دارد این باز یکی از حرف های ایرج در ذهنش اکو می‌شود:
    ((من سرم نمیشه... قرار بود بچه که به دنیا اومد از این خراب شده بزنین بیرون...))
    ایرج چرا جمع بست؟ منظورش از بچه که بچه ی رعنا نبود... بود...؟ منظورش که کیان هم نبود...؟ بود...؟
    دور اسم احمد خط می‌کشد و این بار حرف‌ پدرش را به یاد می‌آورد.
    ((تحقیق کردم دیدم طرف سه تا بچه ی دیگه هم داشته... دو تا پسر... یه دونه دختر...))
    ماژیک را حرکت می‌دهد و کنار اسم احمد با خط ریزی می‌نویسند.
    ((کشته شده... خونه آتیش گرفته... دو تا برادر و یه خواهر داشته...))
    هانیه از جا بلند می‌شود و متعجب نگاه به حرکات عجیبش می‌دهد. سر تکان می‌دهد و متفکر لب می‌زند:
    -چی کار میکنی؟
    آراد جوابش را نمی‌دهد و سعی می‌کند تمرکز کند؛ فقط یک قدم با جواب فاصله دارد و اصلا دلش نمی‌خواهد به خاطر عدم تمرکز جواب از زیر دستش در برود...
    ماژیک را حرکت می‌دهد. دور اسم ایرج خط می‌کشد و آن را با یک فلش به اسم رعنا متصل می‌کند. دستش را بالا می‌برد و بالای خط فلش و بین اسم رعنا و ایرج با خط‌ ریزی شروع به نوشتن می‌کند.
    ((با هم قرار داشتن... ایرج یه پسر بی‌خانوداه بوده... یه خواهر و یه برادر داشته... یه جای سوختگی روی کمرش داشته... آتیش‌ سوزی... اصرار داشته تصادف حتما باید با ماشین آریا باشه... گفته خونوادش و کشتن...))
    هنوز خیلی چیزها با هم در تناقض بودند... هنوز خیلی چیزها با هم جور در نمی‌آمدند اما آراد از یک چیز مطمئن بود. چیزی که تا چند لحظه ی بعد آن را زیرلب زمزمه کرد:
    -ایرج برادر احمده... قصدشم انتقامه...!
    چیدن بقیه ی قطعات پازل برایش کار زیاد سختی نبود؛ قسمت سختش را که پیدا کنی و بچینی؛ پیدا کردن تکه های گم شده آسان تر خواهد بود... در واقع همین حالایش هم فکرهایی در سرش داشت... اما زمان بر بود و الویت اول بیرون آوردن آریا از زندان بود..‌!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    هانیه با چند قدم تند خودش را به تخته می‌رساند. مردمک های جستجوگرش را روی تخته می‌چرخاند و متفکر لب‌ می‌زند:
    -منظورت چیه؟ انتقام چیه؟ اصلا احمد کیه؟
    -هیچی... قضیش طولانیه.
    نگاه از تخته می‌گیرد و به هانیه می‌دهد. ابرو بالا می‌اندازد و با لحنی جدی لب می‌زند:
    -خب هانیه... منتظر جوابتم..‌.
    ترسی که از دل هانیه محو شده بود دوباره در دلش خانه می‌کند. دوراهی سختی است؛ اگر این پیشنهاد را چند ماه قبل به او می‌دادند بی‌شک بی‌درنگ قبول می‌کرد. می‌رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد... اما حالا... حالا او هم مانند آریا یک دلیل برای ماندن داشت. یک دلیل که او را به اینجا وصل می‌کرد؛ خانواده اش...
    و حالا او مجبور بود بین خانواده و آزادی‌اش یکی را انتخاب و دیگری را قربانی کند...
    -از کجا بدونم حتما فراریم میدی؟ از کجا بدونم دروغ نمی‌گی؟
    آراد بی‌تفاوت شانه بالا می‌اندازد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -از هیچ جا. مجبوری به حرفم اعتماد کنی.
    منطق هانیه پذیرای حرف آراد نبود؛ منطقش قبول نمی‌کرد فقط بر اساس یک حرف تصمیم بگیرد و ریسک کند اما خودش هم نمی‌دانست چرا دلش به حرف آراد اعتماد کرده بود. خودش هم نمی‌دانست چرا دلش گرم حرف هایش شده بود...
    نفسش را آهسته بیرون می‌دهد و مردد لب می‌زند:
    -باید فکر کنم...
    آراد نفسش‌ را کلافه بیرون می‌دهد و بی‌حوصله جوابش را می‌دهد:
    -چقدر؟
    -چند روز...
    -یک روز!
    ابروهای هانیه به نشانه ی تعجب‌ بالا می‌روند. آراد پلک هایش را آرام باز و بسته می‌کند و انگشت اشاره اش را بالا می‌برد.
    -کمتر از یک ماه دیگه دادگاهه. الان حتی ثانیه هم واسه من طلاست؛ بعد تو توقع داری چند روز و اختصاص بدیم به این که فقط فکر کنی؟
    هانیه ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند؛ صدایش را بالا می‌برد و با لحن حق به جانبی اعتراض می‌کند:
    -مگه میخوام جوراب بخرم که پنج دقیقه ای نظر بدم و تمام؟
    -ببخشید هانیه ولی من چند روز وقت ندارم.
    قدمی نزدیکش می‌شود و حرفش را با تأکید تکرار می‌کند:
    -یک روز!
    آثار حرص و خشم کم کم خودشان را در چهره ی هانیه نشان می‌دهند. این که در میدان بازی باشد و قدرت دست دیگری باشد هیچ به مذاقش خوش نمی‌آمد اما پای آزادی اش وسط بود و محکوم بود به تحمل کردن...
    -باشه... باشه...
    نگاهی به اطراف می‌اندازد. سرش را به نرمی تکان می‌دهد و آهسته لب می‌زند:
    -من میرم دیگه.
    تک خنده ای می‌کند و ادامه می‌دهد:
    -هر چه زودتر برم زودتر می‌تونم فکر کنم...
    آراد سر تکان می‌دهد و به سردی لب می‌زند:
    -به سلامت.
    و هانیه باز هم متوجه نمی‌شود که چرا دلش می‌گیرد از سردی کلام آراد... عصبانی میشود؛ از این که چرا بی‌دلیل دلش می‌گیرد عصبانی می‌شود‌...
    پاهایش را حرکت می‌دهد و از کنار آراد گذر می‌کند. با قدم های سست و آهسته به سمت در می‌رود که با صدای آراد در جایش میخ می‌شود.
    -راستی با چی اومدی؟
    هانیه بدون آن که سر بچرخاند و نگاهش کند جوابش را با لحنی آرام می‌دهد:
    -با ات...
    حرفش را می‌خورد. هیچ دلش نمی‌خواست آراد بداند پول کرایه را نداشته و با اتوبوس آمده. و باز هم نمی‌دانست که چرا دلش نمی‌خواهد غرورش جلوی آراد بشکند...
    بعید می‌داند اصلاح حرفش کارساز باشد اما به هر حال حرفش را اصلاح می‌کند.
    -با تاکسی.
    همان طور که خودش حدس زده بود برای اصلاح حرفش دیر بود اما آراد منظور نهفته در کارش را می‌گیرد. ماژیکی که هنوز در دستش مانده بود را روی مبل می‌اندازد و در حالی که به سمت هانیه می‌رود می‌گوید:
    -صبر کن ببرمت...
    هانیه ابروهایش را بالا می‌اندازد و تعجب در چهره اش جان میگیرد. به آرادی که در حال گذر از کنارش بود خيره می‌شود و متفکر لب‌ می‌زند:
    -من و ببری؟ چرا؟
    آراد در جایش می‌ایستد. ابروهایش را به هم گره می‌دهد و نگاهی به اطراف می‌اندازد. شانه ای بالا می‌اندازد و بی‌تفاوت جوابش را می‌دهد:
    -یعنی چی چرا؟ نصفه شبه می‌خوای تنها بری؟
    چشم های هانیه گرد می‌شود و مات و مبهوت نگاهش می‌کند. تعجبش از کار آراد نبود؛ تعجبش از تفاوت ها بود... تفاوت هایی که حالا با دیدن آراد به چشمش آمده بود. یک لحظه فکر می‌کند اگر این موقع شب در خانه ی یکی از پسرهای محله‌شان بود چه اتفاقی می‌افتد؟ سریع فکرش را منحرف می‌کند چرا که حتی فکرش هم باعث می‌شد وحشت به عمق جانش نفوذ کند‌.
    آراد در را آهسته باز می‌کند و کنار در می‌ایستد.‌ با سرش به حیاط اشاره می‌کند و منتظر می‌ماند هانیه از در خارج شود.
    هانیه یک بار دیگر متعجب می‌شود؛ این اولین باری بود که یک نفر با او درست و به اصطلاح مثل آدم رفتار می‌کرد. اولین باری بود که یک نفر به او احترام می‌گذاشت و این تجربه ی متفاوت حسابی به دل هانیه نشسته بود...
    *********************************
    ماشین در خیابان های تنگ و تاریک حرکت می‌کند و هانیه تنها نفس در سـ*ـینه حبس می‌کند. از شب گذشته تا حالا چه چیزی عوض شده بود که این بار از بودن در این محله خجالت می‌کشید؟ چه چیز عوض شده بود که از بودن آراد در کنارش و دیدن این که کجا زندگی می‌کند خجالت می‌کشید؟ مگر همین دیشب آراد یه این محله نیامده بود؟ بار اولش که نبود... پس دلیلش چه بود که هانیه در دلش خجالت می‌کشید و به روی خود نمی‌آورد؟
    خودش هم بی‌خبر بود از این احساسات ضد و نقیض و آشوبی که در دلش به پا شده بود. سعی می‌کرد جدی نگیرد؛ اما نمی‌توانست...
    ماشین کنار خانه متوقف می‌شود. شده تا به حال سرما چیزی را به آتش بکشد؟ شاید؛ چرا که دل هانیه با دیدن نگاه سرد و ترحم آمیز آراد روی خانه آتش‌ گرفت...
    لبخند غمگینی که فقط خودش متوجه ی آن شد می‌زند. سری تکان میدهد و دستش روی دستگیره ی در می‌نشیند.
    -ممنون که رسوندیم... خداحافظ...
    در را باز می‌کند تا خارج شود اما با صدای آراد در جایش ثابت می‌ماند.
    -هانیه...
    سرش را به آرامی به سمتش می‌چرخاند و منتظر خیره به دهانش می‌شود.
    آراد دست هایش را روی فرمان ماشین می‌گذارد و در حالی که نگاه به خیابان داده بود با لحنی آهسته لب می‌زند:
    -من فردا شب منتظرتم؛ اومدنت باید به این معنی باشه که پیشنهادم رو قبول کردی... تا ساعت ده منتظرت می‌مونم. اگه اومدی که هیچی‌‌‌‌. اما اگه نیومدی...
    سر می‌چرخاند و چشمان هانیه را هدف قرار می‌دهد. نگاهش، ترس را به دل هانیه تزریق می‌کند. لب باز می‌کند و لحن جدی ای حرفش را ادامه می‌دهد:
    -فرار کن... اگه نیومدی فرار کن هانیه...
    هانیه محکوم بود؛ در هر صورت محکوم بود به فرار... با این تفاوت که اگر پیشنهاد آراد را قبول می‌کرد یک حامی و پشتیبان داشت. اگر پیشنهادش را قبول می‌کرد می‌توانست زندگی اش را بی‌دغدغه در کشور دیگری ادامه دهد. و حتی اگر قسمت باشد؛ همان جا تشکیل خانواده دهد...
    هانیه این ها را خوب می‌دانست. در بین راه حسابی با ذهنش کلنجار رفته بود و همه ی این ها را در ذهنش سبک سنگین کرده بود...
    آراد متنفر بود از این کار... متنفر بود از تحت فشار گذاشتن یک دختر تنها... متنفر بود از شخصیت بی‌رحمی که نقشش را بازی می‌کرد؛ متنفر بود از تظاهر به بد بودن و تهدید کردن...
    اما او هم مجبور بود؛ او هم محکوم بود...
    **********************************
    راوی

    اصابت نور به چشمانش پلک هایش را از هم فاصله می‌دهد. لای چشمانش را باز می‌کند و بعد از چند ثانیه تصاویر تار برایش واضح می‌شوند. کمی گردنش را بلند می‌کند و قبل از آن که بتواند ذهنش را سر و سامان دهد با تکان های شدیدی به خودش می‌آید.
    -آریا... آریا... آریا...
    وحشت زده از جایش بلند می‌شود. در جایش می‌نشیند و هراسان لب می‌زند:
    -چیه... چته مَمَد؟
    محمد؛ یکی از هم‌بندی هایش که انگار خیلی بی‌طاقت بود حرفش را بزند نزدیکش می‌شود و می‌گوید:
    -شنیدی چی شده؟
    آریا بی‌حوصله اخمی می‌کند و صدایش را بالا می‌برد:
    -مَمَد وای به حالت بخوای چیز مزخرفی بگی...
    -کله زال و شهرام فرار کردن...
    چشمان آریا از تعجب گرد می‌شوند. ابروهایش را به هم نزدیک می‌کند و مردمک هایش را متفکر روی اجزای چهره ی محمد می‌چرخاند.
    -چرا اینقدر یهویی؟ اونا که می‌می‌نالیدن میگفتن پولشون کمه...
    مکث می‌کند. کمی دیگر فکر میکند و با سر به محمد اشاره می‌کند:
    -اصلا ببینم مگه تو توی برنامشون نبودی؟ مگه قرار نبود سه تایی با هم برین؟
    محمد نگران نگاهی به اطراف می‌اندازد و صدایش را پایین می‌آورد:
    -هیس... داد نزن اسم من و نیار... یه وقت نگی من تو برنامشون بودما... واسه همین اینجوری بیدارت کردم که همین و بهت بگم...
    آریا سرش را تکان میدهد و عصبی و بی‌طاقت لب می‌زند:
    -چی شده مگه؟
    -گرفتنشون... گیر افتادن...
    چشمان آریا تا آخرین حد ممکن گشاد می‌شوند. دهانش خود به خود باز می‌شود و متعجب زمزمه می‌کند:
    -نه...
    محمد لبخند معناداری می‌زند و سرش را تکان میدهد. ابرو بالا می‌اندازد و در حالی که خودش را عقب می‌کشد لب می‌زند:
    -خوبشون شد... عوضیا نصف شب من و پیچوندن رفتن... بخاطر پول می‌خواستن من و قال بزارن... لامصبا معلوم نیست چه کردن و چطوری در رفتن... اما بازم میگم خوبشون شد...
    آریا نگاهی به اطراف می‌اندازد و با لحن آهسته و متعجبی زمزمه می‌کند:
    -خب الان کجان؟
    محمد تک خنده ای می‌کند و جوابش را می‌دهد:
    -کجا می‌خواستی باشن؟ لابد دارن شکنجشون میدن بلکه مُقُر بیان و هم‌دستاشون رو لو بدن...
    -هم‌دست؟
    -آره... بقیه ی باندشون رو... فکر کردی تنهایی نقشه فرار کشیدن؟ نه خیرم؛ معلومه پشتشون به جایی گرم بوده... خوب شد نرفتی باشون پسر... انگار می‌دونستن می‌خوان در رن... مامورا بیرون زندان واسشون کمین کرده بودن...
    آریا کمی فکر میکند؛ بعد از چند ثانیه فکر کردن نگاه معناداری حواله اش می‌کند و می‌گوید:
    -یعنی تو اون بدبختا رو لو ندادی؟
    محمد اخم می‌کند و این که به‌او بر خورده بود از چهره اش نمایان می‌شود. سرش را نزدیک آریا می‌کند و با دلخوری لب می‌زند:
    -ببین؛ درسته جرم کردم و زندانم... ولی بی‌شرف نیستم!
    آریا یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و لبخند محوی می‌زند. مردمک هایش را روی سر تا پای محمد بالا و پایین می‌کند و بدون آن که ابایی داشته باشد کنایه می‌زند:
    -یه دزد مگه شرفم داره؟
    محمد سر تکان می‌دهد و آهسته جوابش را می‌دهد:
    -داره... خوبم داره...
    آریا نفسش را به صورت خنده بیرون می‌دهد و کنایه وار لب می‌زند:
    -بر منکرش لعنت...
    -جاوید...
    با صدای مامور که اسمش را صدا می‌زد سرش را به سمتش می‌چرخاند و سوالی نگاهی می‌کند.
    -بیا برو ملاقاتی داری.
    پلک می‌بندد؛ این ملاقات های پوچ دیگر کم کم داشت برایش بی‌مزه می‌شد. اوایل امیدوار بود و حسابی برای ملاقات ها مشتاق؛ اما کم کم ناامیدی سایه انداخت و اشتیاقش را کشت...
    از جایش بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. آن قدر این مسیر را در این مدت طی کرده بود که دیگر چشم بسته هم می‌توانست مسیر را طی کند.
    با دیدن پدرش در اتاق ملاقات بی‌حوصله نفسش را بیرون می‌دهد و به سمتش می‌رود. عدم حضور سرباز و خصوصی بودن ملاقاتشان باز هم پارتی بازی دایی‌اش را به رخ می‌کشد. حدس زدن این که پدرش آمده تا او را به فرار تشویق کند هم کار زیاد سختی نبود...
    اردلان به سمتش قدم برمی‌دارد. نگاه به چهره ی خسته و بی‌بی‌رمقش می‌دهد و درد در دلش جان می‌گیرد. به چشمانش که خیلی وقت بود شیطنت درونشان خوابیده بود خيره می‌شود و پلک روی هم می‌گذارد. در آن زمان تنها آرزویش این بود که آریا یک بار دیگر شيطنت کند؛ تا باز هم چشم غره های پدرانه و اخم های مصلحتی نثارش کند... جای خالی آریای شر و شیطان بدجور به چشم می‌آمد. آریا بود؛ اما نه آن آریای شر و شیطان که همه را با مزه پرانی هایش عاصی کرده بود...
    اردلان هیچ وقت به روی آریا نیاورد تا به قول معروف مبادا پررو شود و سواستفاده کند؛ اما او عاشق پسر شر و شیطانش بود... عاشق مزه پرانی ها و کنایه زدن هایش بود؛ عاشق این بود نگاهش کند وقتی سر به سر‌ کسی‌ می‌گذاشت و جیغ طرف را در می‌‌آورد...
    آراد سرد بود؛ خونسرد و یخ بود..‌. اردلان همیشه می‌دانست آریا شعله و گرمای خانه اش بود و حالا خانه خیلی وقت بود که سرد بود..‌.
    دست هایش را دراز می‌کند و شانه هایش را می‌گیرد. او را به سمت خود می‌کشاند و آغـ*ـوش گرم و پدرانه اش را به او هدیه می‌دهد...
    آریا پلک روی هم می‌گذارد؛ خسته و بی‌رمق تر از آن بود که بتواند حتی دست بلند کند و متقابلا پدرش را در آغـ*ـوش بگیرد‌. پس فقط چشم می‌بندد و سعی می‌کند کمی خستگی اش را در آغـ*ـوش پدرانه ی اردلان در کند...
    بعد از مدتی اردلان رضایت می‌دهد و او را از خود جدا می‌کند. نگاه به چشمان شبگونش می‌دهد و حسرت و پشیمانی به روحش نفوذ می‌کند. بهتر نبود همان موقع وقتی مادرش مرد به پیشنهاد مادربزرگش او را به خانواده مادری‌اش می‌سپرد؟
    همه می‌گفتند اردلان لجاجت می‌کند و به عمد می‌خواهد بچه ها را پیش خود نگه دارد. اما هیچ کس نفهمید اردلان در این یک مورد ضعیف بود... هیچ کس نفهمید اردلان قدرت گذشتن از آریا را نداشت و به همین دلیل به او انگ لجبازی را نسبت دادند...
    لب باز می‌کند و با صدای ضعیفی لب می‌زند:
    -خوبی باباجان؟
    آریا با چشمانش صندلی را هدف‌ قرار می‌دهد و در حالی‌ که به سمتش می‌رود آهسته جوابش را می‌دهد:
    -خوبم. بشین...
    خیلی وقت بود جمله ی خوب‌ هستم را در جواب سوال دیگران وقتی حالش را می‌پرسیدند می‌گفت بی‌آنکه حتی خودش هم معنی اش را متوجه شود... حال خوب؛ خیلی وقت بود که مغز آریا توان تحلیل این دو کلمه را نداشت...
    اردلان به سمت صندلی مقابل آریا می‌رود و رویش می‌نشیند.
    لبخند محوی روی چهره اش می‌نشیند. دلش می‌خواست اسمش را مهرداد بگذارد؛ به اصرار همسرش اسمش را آریا گذاشتند... همسرش می‌گفت چون ارشدش است و می‌خواهد اسمش را خودش انتخاب کند. میخواهد اسمش را آریا بگدازد؛ می‌گفت معنی‌اش می‌شود آزاده... حالا کجا بود تا ببیند آریای آزاده اش در بند بود؟ بندی که خلاصی از آن به سختی جان کندن بود... کجا بود تا ببیند ارشدش دیگر نه آزاد بود و نه حتی آریای قدیم بود...؟
    شهناز؛ آرزوهای زیادی برای ارشدش داشت... شاید هم نعمت بود که مرد و نماند تا ببیند روزهای دربند بودن آریا را...!
    -با مدیر زندان صحبت کردیم؛ قراره یه روزی رو اختصاص بده تا دوستات بیان دیدنت...
    لبخند محو و کم رنگی لب های آریا را تکان می‌دهد. لبخندش را غلیظ تر می‌کند و با لحن مشتاقی لب‌ می‌زند:
    -بچه ی هومن به دنیا اومد یا نه؟
    اردلان سرش را به معنای تأیید تکان می‌دهد و جوابش را می‌دهد:
    -آره...
    -اسمش و چی گذاشت؟
    اردلان پلک روی هم می‌گذارد. لبخندش محوی می‌زند و خسته لب میزند:
    -باورت میشه اگه بگم یادم رفت بپرسم؟ آراد گفت خانمش زایمان کرده؛ حالا اگه قرار ملاقات جور شد خودت ازش بپرس...
    آریا نگاه به چهره ی خسته و عاجز پدرش می‌دهد. معلوم بود نبودش حسابی او را از پای در آورده. آن چهره ی خسته و بی‌رمق برای آریا غریبه ای بیش نبود... پدرش را آن گونه نشناخته بود؛ پدرش را مردی محکم و به اصطلاح غد شناخته بود که مهربانی اش را در پشت چشم غره های پدرانه پنهان می‌کرد. آریا به این پدری که دیگر مهربانی‌اش را پنهان نمی‌کرد هیچ عادت نداشت...
    -باشه... بقیه چطورن؟
    -خوبن... همه منتظر وقت دادگاهن...
    لحنش را جدی می‌کند و با صدایی آهسته ادامه می‌دهد:
    -آریا... بابا...
    آریا کلافه چشم می‌بندد و دستش را به معنای سکوت بالا می‌آورد. لحن پدرش آشنا بود و حدس زدن این که می‌خواهد او را تشویق به فرار کند کار مشکلی نبود.
    -بابا اگه می‌خوای شروع کنی و بگی بیا فر...
    اردلان هراسان نگاهی به اطراف می‌اندازد و حرفش را قطع می‌کند.
    -صدات و بیار پایین...
    آریا چشم باز می‌کند؛ صدایش را پایین می‌آورد و حرفش را تکرار می‌کند:
    -بابا اگه میخوای بگی فرار کن من به دایی هم گفتم دارم بزنن بهتر از اینه که همه چی و ول کنم و برم.
    حتی حرف دار و اعدام هم دل اردلان را می‌فشرد. حتی فکرش هم رعشه به تنش می‌انداخت... آخ که اگر آریا می‌دانست با این کار چه آشوبی در دل پدرش به پا می‌کند کوچک ترین اشاره ای هم به آن موضوع نمی‌کرد...
    اردلان دستش را روی میز می‌گذارد و با حرص لب می‌زند:
    -دلت و به چی خوش کردی پسر؟ نکنه... نکنه فکر کردی دختره رضایت میده؟
    آن قدر از هم دور شده بودند که دیگر پدرش اسمش را نمی‌آورد؟‌ کاش اردلان می‌دانست حتی بدون آوردن اسمش؛ دل آریا را زیر و رو می‌کند..‌.
    -من منتظر رضایت کسی نیستم؛ اگه بودم که خودم بهش می‌گفتم رضایت بده. که در این صورت یعنی قبول می‌کردم که گناهکارم و راه دیگه ای به جز رضایت اون ندارم.
    اردلان بی‌اعتنا به حال آریا پوزخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
    -هیچ سر در نمیارم یهو چش شد... اون اوایل همش می‌گفت رضایت میدم اما هی عقب مینداختش... معلوم بود واسه رضایت دادن مردده...
    پوزخندش از روی لبش محو می‌شود و تبدیل به لبخندی غمگین و ترحم آمیز می‌شود. نفسش را سنگین بیرون میدهد و با لحن آهسته ای ادامه می‌دهد:
    -نمی‌خوام این و بگم آریا... نمی‌خوام بحث گذشته رو پیش بکشم... ولی ارزش داشت اون همه واسش بجنگی؟ که تهش با بی‌اعتمادی جوابت و بده؟
    آریا پلک های خسته اش را روی هم می‌گذارد. اگر احترام ذاتی اش نسبت به پدرش را کنار می‌گذاشت بی‌شک فریادی سر میداد و او را وادار به سکوت می‌کرد. اما همین احترامش جلوی دست و پایش را گرفته بود و خودش را وادار به سکوت کرده بود.
    چشم باز می‌کند و با لحن خسته و آهسته ای جواب پدرش را می‌دهد:
    -من واسه دلم جنگیدم بابا؛ پس آره. ارزش داشت. فکر می‌کنی پشیمونم؟
    پوزخندی می‌زند و با لحن خنده آلودی ادامه می‌دهد:
    -نه. یه ذره هم پشیمون نیستم.
    -دلت الان می‌تونه از اینجا خلاصت کنه؟
    -منطقی باش بابا؛ اگه اون نبود اوضاع عوض می‌شد؟ در هر صورت من میفتادم زندان. خودتم خوب میدونی... الانم دیگه همه چی تموم شده. تنها نسبتی که ما با هم داریم اینه که من متهم به قتل باباشم و اونم شاکی. اگه هم میشه دیگه حرفش و نزن. دیگه نمی‌خوام نه اسمش و بشنوم و نه چیزی راجبش بدونم...
    جان می‌کند تا بگوید این جملات را؛ فکر دخترک همین طور هم بی‌اجازه وارد ذهنش می‌شد و از آن طریق بر تمام روحش مسلط می‌شد... دیگر نیاز نداشت حرفش هم او را از پای در بیاورد...
    آریا می‌گفت اما خودش هم می‌دانست اگر او هم بخواهد فراموش کند؛ عشق اجازه ی فراموشی نخواهد داد... خاطرات؛ چیزی نیستند که به آسانی قابل فراموشی باشند...
    اردلان غم و حسرت چشمانش را که می‌بیند عقب‌ نشینی‌ می‌کند. نمی‌خواهد به قول معروف نمک روی زخمش بپاشد.
    لحنش ملتمس می‌شود و عاجزانه لب‌ می‌زند:
    -آریا... قسمت میدم... قبول کن... برو یه زندگی جدید واسه خودت شروع کن... دور از اینجا؛ دور از همه ی ماها...
    آریا لبخند معناداری می‌زند و می‌گوید:
    -هدفت چیه بابا؟
    اردلان ابروهایش را به هم می‌دوزد و متفکر لب می‌زند:
    -هدفم چیه؟ هدفم زنده موندنته پسر...
    -دقیقا؛ هدفت زنده موندمه. مثل همیشه... مثل وقتی که زورمون کردی حتما باید با خودت زندگی کنیم... برات فرقی نداشت اگه اون جا خوشحال نباشیم؛ فقط می‌خواستی دو دستی بچسبیمون... همین که کنارت نفس می‌کشیدیم کافی بود... فقط می‌خواستی کنارت زنده باشیم. نه که زنده باشیم! الانم داری همین کار و میکنی. حاضری من برم اون سر دنیا... حاضری برم اونجا زنده باشم؛ فقط نفس بکشم اما زندگی نکنم...
    لبخند معناداری می‌زند و ادامه می‌دهد:
    -می‌بینی کار دنیا رو بابا؟ یه روز حاضر نبودی من برم خونه بقلی زندگی کنم و حالا مجبوری بفرستیم اون سر دنیا... بگو ببینم این که برم اون سر دنیا و دیگه هیچ وقت نبینیم چه فرقی با مردنم داره؟ می‌خوای بگی لاقل زنده می‌مونی؟ بابا بین زنده بودن و زندگی کردن خیلی فرق هست؛ من نمی‌خوام زنده بمونم. می‌خوام زندگی کنم... که فکر نمی‌کنم هر دو صورتش ممکن باشه...
    این را می‌گوید و از جایش بلند می‌شود. می‌رود و نمی‌بیند اشک پدرانه ی اردلان که فضای چشمش را مه آلود کرده بود. می‌رود و نمی‌بیند ناامیدی ای که بر تمام تن و روح پدرش سایه انداخته بود... غم فرزند آن قدر بزرگ بود که کسی‌ ندانست چه اسمی رویش بگذارد؛ آن که همسرش مرد را بیوه گفتند؛ آن که پدر و مادرش مرد را یتیم گفتند؛ اما هیچ کس ندانست آن که جگرگوشه اش مرد را چه بنامد..‌. آن درد؛ فراتر از آن بود بشود رویش اسم گذاشت...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا