- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
مردمک هایم را میچرخانم و وسایل سنتی و قدیمی ای که حسابی به دلم نشسته بودند را برانداز میکنم. کمی عرق بهارنارنج و بیدمشک برای مامان گل خریده ام. همیشه این چیزها را دوست داشت. چند عدد هم ظرف سفالی و خاتم کاری برای خانه مان... با چند سوغاتی دیگر.
سر میچرخانم و نگاه به چهره ی کلافه ی هستی میدهم. بی هدف و سرگردان مغازه ها را نگاه میکرد و هر چند دقیقه یک بار با چشم و ابرویش اشاره میکرد خرید کردن را بیخیال شوم و بریم. اهمیتی نمیدهم و به دیدن بقیه ی مغازه ها ادامه میدهم.
آریا که کنارش در حال راه رفتن بود با دین حال آشفته اش تک خنده ای میکند و میگوید:
-خداوکیلی از کدوم شهر اومدی که فکر کردی بازار وکیل بازار مدرنیه و چیزای عجق وجقی که تو میخوای رو داره؟
هستی نفسش را بیرون میدهد و بدون آن که نگاه به آریا دهد جوابش را میدهد:
-من میدونستم بازار سنتیه ولی فکر نمیکردم حتی یه مغازه ی لباس فروشی ای چیزی توش پیدا نشه!
-هست ولی نه اون چیزی که تو میخوای.
نگاه به آراد که هایپی در دست داشت و مشغول خوردنش بود میدهد و ادامه میدهد:
-البته تقصیر شوهرته ها. اگه ماشین و میورد منم ماشین خاله رو میگرفتم و میشد دو تا ماشین. الان شما میتونستین دو تایی برین خلیج فارس یا زیتون فارس.
هستی سر میچرخاند و نگاهش میکند. اخم کم رنگی میکند و لب میزند:
-الانم میتونیم یه تاکسی بگیریم بریم ولی آقا آراد میگه میخوام واسه خاله نوری قوری سنتی بخرم.
آریا که جور خاصی خاله نوری را دوست داشت سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و میگوید:
-خب راست میگه. بده میخواد دل پیرزن رو شاد کنه؟
-آخه بحث اینه که نمیخره. سه ساعته زل زده به مغازه ها.
آراد بیاهمیت به بیقراری و کنایه های هستی جرعه ی دیگری از هایپش را میخورد و به راهش ادامه میدهد. آریا نیم نظرش به سویش میکند و سرش را به معنای تأسف تکان میدهد.
-درکت میکنم. زندگی با آراد یه کم سخته. حالا ناراحت نباش فردا میبريمت خلیج فارس تا میتونی مغازه ها رو دور بزن.
-فردا دیره. پس فردا کلاسامون شروع میشه یکی از استادای احمقون هم گفته جلسه اول میخوام میانترم بگیرم.
سر میچرخاند و با سر به من که پشت سرشان در حال راه رفتن بودم اشاره میکند.
-پریچهر میدونه. مگه نه؟
این را میگوید و منتظر تأییدم میماند. سرم را تکان میدهم و حرفش را تأیید میکنم.
-راست میگه. از این استادا هم نیست که کوتاه بیاد.
آریا شانه هایش را بالا میاندازد و لب میزند:
-خب اشکال نداره شب میریم.
-یعنی چی آخه... بعد یه عمری اومدیم شيراز که دو تا بازار و بگردیم و بریم؟
آریا یک تای ابرویش را بالا میدهد و متفکر لب میزند:
-خب بیخیال بازار شو تا بریم یه جا دیدنی. میتونی؟
این را میگوید و با لبخند معناداری خیره اش میشود. میدانست هستی بی برو برگشت خرید کردن را انتخاب میکند و نمیتواند تا یک دل سیر بازار را نگردد برود. هستی نفسش را فوت میکند و نگاه به رو به رو میدهد. آریا تک خنده ای میکند و میگوید :
-اشکال نداره. چیزی که زیاده وقته... دفعه ی دیگه که اومدی برو تمام جاهای دیدنی رو بگرد.
آراد که تا آن موقع بی حرف کنارمان راه میرفت سکوتش را میشکند و نطقش باز میشود:
-میتونی هم بیخیال امتحان شی. من فردا نمیام. بمون با هم برمیگردیم.
این را که میگوید پاهای هستی بی جان میشود و مانند میخ در جایش ثابت میماند. نگاهش را به آراد میدهد؛ چشمانش را ریز میکند و با لحن خاصی لب میزند:
-یعنی چی که نمیای؟
آراد شانه هایش را بالا میاندازد و بیتفاوت آهسته جوابش را میدهد:
-فردا جایی کار دارم. نمیتونم بیام.
ابروهای هستی به نشانه ی تعجب بالا میروند و تعجب و ناباوری در چهره اش جان میگیرد. خنده ی ناباوری میکند و لب میزند:
-شوخی میکنی دیگه؟
آراد به نرمی سرش را بالا میاندازد و آهسته جوابش را میدهد.
-نه.
هستی چند لحظه سکوت سکوت می کند و مردمک هایش را روی چهره ی آراد حرکت میدهد. بعد از چند ثانیه بهت زدگی به خودش میآید؛ ابروهایش را به هم نزدیک میکند و صدایش را نسبتا بالا میبرد.
-فکر نمیکردی باید میگفتی؟
آراد شانه هایش را بالا میبرد و کمی گیج اطراف را نگاه میکند.
-خب... فکر نمیکردم اهمیت بدی...
هستی از کوره در میرود و صدایش را بالا میبرد و با حرص لب میزند:
-چرا... اتفاقا خوب هم میدونستی. الانم دنبال یه راهی میگشتی که یه طوری بگی... تو هیچ وقت به من نمیگفتی...
چشمانش را گشاد میکند و در حالی که شانه هایش را تکان میدهد ادای آراد را در میآورد:
-میتونی امتحانت رو بیخیال شی.
لحنش را عادی میکند و ادامه میدهد:
-فقط میخواستی یه جوری این موضوع رو بگی!
آریا خیره اش میشود و به نرمی لب میزند:
-باشه هستی صدات رو بیار پایین اینجا جاش نیست...
هستی نگاه عصبی اش را به چهره ی جدی آریا میدهد و میگوید:
-اتفاقا همین جا جاشه.
نگاه از آریا میگیرد و دو مرتبه به آراد میدهد. ابروهایش را به هم نزدیک میکند و طلبکار لب میزند:
-چی کار داری که میخوای بمونی؟
آراد بی حرف و در سکوت نگاهش میکند. سکوتش که طولانی میشود هستی با لحن به حرص نشسته ای سوالش را تکرار میکند:
-میگم چی کار داری اینجا؟
آراد بیاعتنا به عصبانیت هستی با لحن آهسته و خونسردی جوابش را میدهد:
-هستی جان کار دارم. شخصیه...
هستی با لحنی ناباور تقریبا فریاد میکشد:
-شخصی؟
که خوشبختانه صدای فریادش در بین سر و صدای بازار گم میشود. آریا نگاهی به اطراف میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
-هستی بسه دیگه جلو مردم!
هستی نگاه غضب آلودش را از آراد میگیرد. دستش را به سمت آریا دراز میکند و میگوید:
-سوییچا رو بده من برم تو ماشین.
آراد نوچی میکند و قدمی به جلو برمیدارد.
-هستی قهر کردن داره آخه؟
هستی نگاه ناباور دیگه ای نثارش میکند. آریا سوییچ را از جیبش بیرون میآورد و به سمتش میگیرد. با یک حرکت سوییچ را چنگ میزند و از ما جدا میشود. بعد از رفتنش نگاهش میکنم و به نرمی زمزمه میکنم:
-کاش بش میگفتی.
شانه هایش را بالا میبرد و متعجب جوابم را میدهد:
-چه میدونستم ناراحت میشه!
چیزی نمیگویم اما ابروهایم از تعجب بالا میروند. آراد را خیلی دوست دارم اما این بار حق را به هستی میدهم. نظر شخصی ام این است که این موضوع را نباید این گونه وسط بازار به او میگفت و بعد هم انتظار درک از هستی را میداشت! احساس میکنم کمی از روابط زن و شوهری ناآگاه است!
بقیه ی خریدمان را سریع انجام میدهیم و به سمت ماشین میرویم. هستی روی صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکیه داده بود. چشمانش را هم بسته بود. حالا یا خوابش رفته بود یا حوصله اش سر رفته بود و عصبی بود. خریدها را در صندوق عقب میگذاریم؛ آریا تقه ی آرامی به شیشه میزند و هستی در را باز میکند. آراد سریع در عقب را باز میکند و سوار ماشین میشود. لب باز میکند تا چیزی بگوید اما با دیدم چشمان بسته ی هستی منصرف میشود. من هم پشت سر هستی مینشینم و آریا هم پشت فرمان. ماشین به حرکت در میآید. چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و جو سنگینی ماشین را فرا میگیرد.
آراد کمی خودش را جلو میکشد و آهسته خطاب به آریا میگوید:
-گرمه؛ کولرو میزنی؟
آریا دستش را حرکت میدهد و کولر را روشن میکند. هستی چشمانش را باز میکند و پوزخندی معنادار میزند. کمی میخندد و از بین خنده اش با دست به پشت سرش اشاره میکند و میگوید:
-یعنی خوشم میاد کلا همه چی رو میگیره به شاشش!
آراد نوچی میکند و با لحنی جدی اعتراض میکند:
-هستی!
هستی از آینه نگاهش میکند و سر تکان میدهد:
-چیه دروغ میگم؟
آراد کمی صدایش را بالا میبرد و بیحوصله جوابش را میدهد:
-هستی واقعا نیازه که الکی موضوع رو بزرگش کنی؟
گره ای میان دو ابروی هستی میافتد و با دست به خودش اشاره میکند:
-من موضوع رو بزرگ میکنم؟ تو انگار حالیت نیست داری ازدواج میکنی! انگار اصلا کارت رو زشت نمیدونی!
آراد صدایش را بیشتر بالا میبرد و با لحن متعجبی لب میزند:
-بابا مگه خواستم برم خارج از کشور و نگفتم؟ مگه خواستم چی کار کنم؟ یه روز میخوام اضافه بمونم این دیگه گفتن داره؟
هستی با یک حرکت ناگهانی عصبی به سمتش میچرخد و با لحن تندی جوابش را میدهد:
-مگه بار اولته؟ اومدنی هم من ساکم رو کامل بسته بودم که از دهن دایی شنیدم قرار نیست بیای! تو حتی به خودت زحمت ندادی که یه اطلاع ساده بدی که نمیای... تازه این یه موردشه؛ قبلا هم از این کارا کردی...
آراد هم به تقلید از هستی نوچی میکند و با لحن تندی از خودش دفاع میکند:
-خب الان اطلاع دادم. بفرما اینم نتیجش.
نگاه به چهره ی سرخ و برافروخته ی هستی میدهم که با وجود کولری که جلوی صورتش کار میکرد ذره ای از قرمزی صورتش کم نشده بود. سرش را عصبی تکان میدهد و صدایش را به بالاترین حد ممکن میرساند و بی اختیار فریاد میکشد:
-بابا همه ی اینا به جهنم... دارم بهت میگم واسه چی میخوای بمونی حتی این رو هم نمیگی. میگی شخصیه! شخصی آراد؟ من اگه بشاشم هم میام بهت میگم بعد تو میگی شخصی؟ اگه قرار بود این همه کار شخصی داشته باشی دیگه زن برا چیت بود؟ زن گرفتی که مثل گاو فقط واست بچه بیاره؟
-چه ربطی داره؟ چه ربطه داره ها؟
هستی سرش را بالا میاندازد و همان طور به فریاد زدنش ادامه میدهد:
-ربط نداره؟ وقتی من و در اون حد نمیدونی که بهم جواب بدی دیگه چرا میخوای بام ازدواج کنی؟ رسیدیم تهران با دایی حرف بزن بگو نمیخوام.
-هستی تروخدا باز شروع نکن. من همچین چیزی گفتم؟
-گفتی... گفتی... با رفتارات داری میگی دیگه!
آراد دستش را روی سرش میگذارد و با چهره ای در هم رفته از درد درمانده مینالد:
-بسه دیگه سرم درد گرفت.
-همین و گرفتی دستت تا یکی بات بحث میکنه و میخوای در بری میگی سرم درد گرفت. به جهنم که درد گرفت. بترکه الهی!
-ایشالله... ایشالله بترکه بمیرم راحت شی از دستم.
این را میگوید و به پشتی ماشین تکیه میدهد. چشمانش را میبندد و دستش را روی پیشانی اش میگذارد. هستی کمی حرص آلود نگاهش میکند و نگاه ازش میگیرد و تکیه میدهد. آریا از آینه ی ماشین نگاه به آراد میدهد و لبخندی روی لبش شکل میگیرد. از همان لبخند های... خدایا؛ الان وقتش نیست!
چینی به بینی اش میدهد و شيطنت آمیز زمزمه میکند:
-یه صلوات محمدی پسند بفرستید ختم به خیر شه.
آراد چشمانش را باز میکند و با عصبانیتی که با شخصیتش جور نبود تشر میرود:
-خفه شو تو هم همه چی رو به مسخره میگیری.
-خودت خفه شو. خب راست میگه...
چشمانم را میبندم. نوچی میکنم و با لحن جدی ای حرف آریا را قطع میکنم:
-آریا دخالت نکن.
آریا از آینه نگاهم میکند و پلک میزند. نگاه از من میگیرد و به خیابان میدهد و بقیه ی مسیر در سکوتی سنگین و خفه کننده سپری میشود.
********************************
بعد از ناهار به همراه هستی به اتاق میآییم. آن قدر جو روی میز سنگین بود که همه متوجه شدند بحث و دلخوری ای بین هستی و آراد رخ داده. هستی آن قدر حالش آشفته بود که برخلاف همیشه موهایش را بسته بود و لباس درست و حسابی ای به تن نداشت. حتی با تلفنش هم ور نمیرفت. به محض این که وارد اتاق میشود خودش را روی تخت میاندازد و پشتش را به من میکند. این یعنی حتی نمیخواست با من هم صحبت کند. در این جور مواقع فقط خود درد میتواند درمانت باشد. صحبت کردن با من شاید برای چند دقیقه آرامش میکرد اما سردی و سنگینی دلش را برطرف نمیکرد.
چند ثانیه ای در سکوت سپری میشود تا تقه ای خفیف به در میخورد. نگاه به در میدهم و آهسته لب میزنم:
-بفرمایید.
آراد سرش را از در داخل میآورد. لبخند کم رنگی میزند؛ چینی به بینی اش میدهد و زمزمه میکند:
-میشه...
حرفش را تا انتها میخوانم و قبل از آن که جمله اش تمام شود نگاهی به هستی میاندازم و در حالی که از جایم بلند میشوم لب میزنم:
-البته.
در را باز میکند و حینی که از کنارش رد میشوم لبخند دلگرم کننده ای به رویش میزنم که لبخندم را با لبخند پاسخ میدهد.
وارد پذیرایی میشوم و نگاهی به اطراف میاندازم. مامان اختر داشت با آریا صحبت میکرد و خاله مه جبین سر کار رفته بود. مریم و ملوک هم طبق معمول در آشپزخانه بودند. لابد داشتند چایی درست میکردند. آریا با دیدنم لبخندی میزند و با سر اشاره میکند کنارش بنشینم. به سمتش میروم و کنارش جای میگیرم. مامان اختر نگاهی به من میاندازد و رو به آریا میگوید:
-خلاصه رودُم... خدابیامرز بابابزرگت گفت پسره خونش یه شهر و دیار دِگست... دور از ماست... نِمِدم. خدابیامرز مامانت هم خودش و از خواب و خوراک انداخت تا بدبخت باباش رضایت داد.
بدون آن که چیزی از بحثشان بدانم با همین چند جمله ی کوتاه هم میتوانم حدس بزنم موضوع مورد بحثشان چیست. مامان اختر دارد قضیه ازدواج دخترش با پدر آریا را توضیح میدهد و کمی خاطره بازی میکند.
لبخند شیرینی میزند و نگاهش را رویمان میچرخاند و میگوید:
-خاب رودُم... شما کجا عاشق هم شدین؟
همه چیز مانند یک فیلم کوتاه و تلخ و شیرین از جلوی چشمانم رد میشود. کوه، مرگ پدرم، کار در شرکت کیان، فروشگاه و پرورشگاه، بهشت زهرا و آن روز بارانی قبل از تصادف. خود تصادف و بیمارستان، قرار اولمان و خواستگاری...
نوچی میکنم و با سر به آریا اشاره میکنم:
-آریا عاشق من شد مامان اختر.
آریا با لبخند معناداری نگاهش را روی اعضای صورتم میچرخاند. نگاه از من میگیرد و به مامان اختر میدهد. مامان اختر روی دستش میکوبد و میگوید:
-خدا روم سیاه. یعنی تو دوسش نداری رودُم؟
آریا دوباره نگاهم میکند و با سر به مامان اختر اشاره میکند. که یعنی سوالش را جواب بده!
نگاه به مامان اختر میدهم. سرم را تکان میدهم و چشمکی میزنم. لب باز میکنم و با لحن شوخی میگویم:
-خوبه... باهاش کنار میام.
صدای قهقهه ی مامان اختر در پذیرایی میپیچد. من اما بیاعتنا به خنده اش نگاه به چهره ی آریا میدهم. من مجنون این چهره ام؛ مجنون این نگاه و این خال های ریزم. دوری اش آتش بر دلم میاندازد... این دیگر سوال کردن دارد؟
چند دقیقه ای با مامان اختر گفتگو میکنیم و زمان سپری میشود. نمیدانم آراد چه کرد؛ سحر یا جادو... اما هر کار کرد هستی با چهره ای خندان و سرخوش وارد پذیرایی میشود و خطاب به ما میگوید:
-قرار بود بریم خلیج فارس دیگه...؟
******************************
پاهایم دیگر کشش و توان راه رفتن بیشتر را ندارد. هر قدمی که برمیدارم راه رفتن برایم سخت تر میشود. تقریبا سه یا چهار ساعتی میشود که در حال راه رفتن در مرکز خریدیم. آن قدر بزرگ است که ده روز هم برای گشتنش کم است. صندلی ای پیدا میکنم و دوان دوان خودم را به آن میرسانم. رویش مینشینم و نفسم را آسوده بیرون میدهم. آریا در حالی که پلاستیک های خرید را در دست داشت نزدیکم میشود و در حالی که با چهره ای متفکر براندازم میکند لب میزند:
-خستت شد؟
سرم را تکان میدهم و دستم را روی شکمم میگذارم.
-بدتر از اون. گشنم شده!
چشم هایش را گرد میکند و میگوید:
-اوه اوه!
نیم نظری به هستی و آراد که در مغازه ای مشغول خریدن ساعت برای هستی بودند میاندازد و رو به من میگوید:
-اگه کاری نداری میخوای بریم غذا تا اونا بیان؟
بدون آن که تردیدی به خودم راه دهم بی معطلی سر تکان میدهم و از پیشنهادش استقبال میکنم.
-وای آره به خدا دارم میمیرم.
سر تکان میدهد و به سمت مغازه میرود. بعد از چند ثانیه برمیگردد و دستش با به سمتم میگیرد.
-هستی گفت دو تا برگر واسشون بگیریم؛ کارشون داره تموم میشه.
سری تکان میدهم. دستش را میگیرم و از جا بلند میشوم. به همراه هم به فست فودی میرویم و روی یکی از میزهایی که کنار دیوار بود مینشینیم. بعد از آن که سفارش غذا میدهیم آریا با لبخند خاصی خیره ام میشود و میگوید:
-پشتت رو کن.
چینی به بینیام میدهم و چشمانم را از کنجکاوی ریز میکنم. گیج نگاهش میکنم و لب میزنم:
-چی؟
بی تفاوت شانه هایش را بالا میاندازد و حرفش را تکرار میکند.
-میگم پشتت رو کن.
کمی با تردید نگاهش میکنم و گفته اش را انجام میدهم. روی صندلی ام میچرخم و پشتم را به او میکنم. چند ثانیه بعد صدای باز شدن چیزی جعبه مانند به گوشم میرسد و کمی بعد گردنبندی به شکل دو بال پری روی قفسه ی سـ*ـینه ام جا خوش ميکند. و بعد از آن گرمای دستانش است که پایین شالم را کنار میزند و گردنم را لمس میکند تا قفل گردنبند را ببندد. بعد از کمی ور رفتن قفل گردنبند با صدای تیک خفیفی بسته میشوند.
سرم را خم میکنم و دستم را روی گردنبند میگذارم. لبخندی شیرین لب هایم را به بازی میگیرد و به سمتش میچرخم. ابروهایم را به هم میدوزم و لب میزنم:
-اینو کی خریدی که من ندیدم؟
به کارتی که روی میز بود اشاره میکند و میگوید:
-وقتی با هستی تو مانتو فروشی بودین چشمم خورد بش.
رد نگاهش را دنبال میکنم و به کارتی که از مانتو فروشی گرفته بودیم میرسم. دوباره نگاه به آریا میدهم و لبخندی روی لبم شکل میشود. کمی سرم را کج میکنم و آهسته لب میزنم:
-ممنون.
دستش را دراز میکند و پشت گردنم میگذارد. بی اعتنا به مکان و زمان و حضور آدم ها مرا به خودش نزدیک میکند و بـ..وسـ..ـه ای روی سرم میگذارد. خوب میداند چگونه با دو حرکت کوچک در دلم هیاهو به پا کند. چشمانم را میبندم و چند لحظه در همان حالت میمانم. چند لحظه بعد علی رغم میلم خودم را از او محروم میکنم و از او جدا میشوم...
بعد از چند دقیقه انتظار هستی و آراد به ما ملحق میشوند و رو به رویمان مینشیند. طولی نمیکشد که بعد از آمدنشان سفارشمان هم میرسد و من بی اعتنا به بقیه گرسنگی مجالم نمیدهد و با میـ*ـل شروع به خوردن میکنم. ناگهان چشمم به کارت مانتوفروشی میافتد و نوشته ی رویش را میخوانم. دست دراز میکنم؛ کارت را برمیدارم و رو به روی هستی تکانش میدهم:
-هستی طرف فامیلتونه. تقویه!
هستی لقمه اش را قورت میدهد و جوابم را میدهد:
-من که تقوی نیستم. تقوی پورم. بعدشم مگه بابای من فک و فامیل داره آخه؟
برق از سرم میپرد و مغزم از حرف بیجایی که زده ام سوت میکشد. لب میگزم و در دل خودم را لعنت میکنم. اما خب خدا شاهد است عمدی نبود و بی هوا این را گفتم.
آراد ابروهایش را به هم میدوزد و متعجب نگاهش میکند:
-نمیدونستم فامیلیت پسوند داره!
-چون همه تقوی صدا میزنن. کی پورش رو میگه آخه.
آریا تکه ی گاز زده پيتزایش را در ظرف میگذارد و کنجکاو لب میزند:
-یعنی فامیلتون رو عوض کردین که پسوند داره؟
هستی بی تفاوت شانه هایش را بالا میاندازد و جوابش را میدهد:
-والا من از وقتی که چشم باز کردم تقوی پور بودم... اما خب لابد قبلا بابام عوض کرده.
آریا آهانی میگوید و مشغول خوردن غذایش میشود. هستی هم همین طور. من دستم به سمت تکه ی پیتزایم میرود اما نگاه کنجکاو و متفکر آراد روی هستی میماند... نگاهش از نوع همان نگاهی بود که شب خواستگاری روی عمو منصور ثابت مانده بود... گاهی هیچ عقلم قد نمیداد معنی این نگاه های عجیب و متفکرش چیست. جوری که انگار دارد در ذهنش معما حل میکند...!
صدای زنگ تلفن آریا بلند میشود. آدم فضولی نیستم اما ناخواسته چشمم به صفحهی تلفنش میافتد که اسم دایی شهریار رویش نقش بسته بود. ببخشیدی میگوید و تلفن به دست از جا بلند میشود.
چند قدمی که از ما دور میشود آراد که انگار فرصت را مناسب دیده بود نگاه کنجکاوش را به من میدهد و بیمقدمه میپرسد:
-کیان زنگ زد چی گفت؟ شر و ور که نگفت؟
هراسان با سرم به آریا که داشت خارج میشد اشاره میکنم و مضطرب میگویم:
-هیش. آریا...!
سر میچرخاند و نیم نگاهی به آریا که دیگر نزدیک در بود میاندازد و میگوید:
-رفت بابا. حالا بگو.
نگاه معنادارم را روی او و هستی که داشت برگرش را گاز میزد میچرخانم و چشمانم را ریز میکنم. سرم را به یک طرف کج می کنم و با لحن خاصی میگویم:
-تروخدا نگو هستی بهت نگفته!
هستی دست از غذا خوردن میکشد و نگاهم میکند. آراد اما بدون آن که واکنشی از خود نشان دهد و چهره اش دگرگون شود شانه هایش را به نرمی بالا و پایین میکند و آهسته لب میزند:
-نگفته!
نوچی میکنم و بی حوصله میگویم:
-الکی نگو دیگه!
هستی تک خنده ای میکند و نگاهش میکند اما مرا مخاطب خود قرار میدهد:
-گفتم بهش. میدونه.
آراد جا میخورد و با لبخند کم رنگی نگاهش میکند. از دست هستی ذره ای دلخور نیستم. میدانم خوب میداند چه چیزی را بگوید و چه چیزی را نگوید. این هم یکی از چیزهایی بود که دیر یا زود میخواستم با آراد در میان بگذارم برای همین دلخور نیستم. آراد را هم درک میکنم؛ نمیخواسته هستی را لو بدهد. کارش را هم تحسین میکنم. شاید بعضی چیزها را درباره ی رابـ ـطه ی زن و شوهر نداند اما رازداری را خوب بلد است!
نگاهم میکند و بی حرف میماند. طاقتم سر میرسد؛ نفسم را بیرون میدهم و بی حوصله لب میزنم:
-والا دروغ نمیگم. اولش زیاد فکرم رو درگیر نکردم اما حالا مثل سگ میترسم.
پلک میزند و با لحن دلگرم کننده ای کلمات را بر زبان جاری میکند:
-نترس بابا. کاری نمیکنه.
کمی خودم را به جلو میکشم و سرم را تکان میدهم و مینالم:
-از کجا میدونی آخه؟
-میدونم دیگه.
تکان دیگری به سرم میدهم و بر حرفم سماجت میکنم:
-از کجا؟
نوچی میکند و سرش را خم میکند.
-مثلا اگه بخواد کاری کنه... تو میتونی بفهمی و جلوش رو بگیری؟
در سکوت نگاهش میکنم و تنها کاری که میکنم تنها پلک زدن است. فکر میکنم؛ عمیقا فکر میکنم اما واقعا جوابی ندارم که به سوالش بدهم. سکوتم که به درازا میکشد ابروهایش را بالا میاندازد و سرش را سوالی تکان میدهد.
نفسم را بیرون میدهم و شانه هایم را به نشانه ی ندانستن بالا میبرم. با سرش مرا نشانه میگیرد و میگوید:
-بیین؛ پس اگه قرار باشه کاری کنه و اتفاقی بیفته چه بخوای چه نخوای اتفاق میفته. تو هم نمیدونی که بخوای جلوش رو بگیری!
چشمانم گرد میشوند و با بهت نگاهش میکنم. ترس و اضطرابی که در ته دلم خانه کرده بود شعله ور میشود و تمام تنم را فرا میگیرد. این آدم برایم عجیب بود؛ گاهی در عین مهربانی با خونسردی رُک حرفش را بیاعتنا به حالت بیرحمانه تحویلت میداد!
-خب آره! یه حرفی چیزی باهاش میزنم.
-کور خوندی. کیان حرف سرش نمیشه.
تک خنده ای میکنم و ناباورانه لب میزنم:
-یعنی میگی دست رو دست بزارم؟
پلک میزند و شانه هایش را آهسته بالا و پایین میکند:
-متاسفانه کاری از دستت بر نمیاد. میتونی هی به این فکر کنی که آیا کیان کاری میکنه یا نه... میتونی هم بیخیال شی. یعنی همون بیخبری و خوش خبری... اگه هم کاری کرد با هم حلش میکنیم. خلاص شد رفت!
نفسش را بیرون میدهد. لحنش را کمی نرم میکند و ادامه میدهد:
-ببین؛ منظورم اینه که تو نمیتونی تمام زندگیت رو با این استرس بگذرونی که طرف کاری میکنه یا نه... میدونی چی میگم؟
میدانم. کاملا میدانم اما مگر اضطرابم دست خودم است؟ سرم را به نرمی به معنای تأیید تکان میدهم و چیزی نمیگویم. بعد از آمدن آریا و نشستنش روی میز کمی با هم گفتگو میکنیم و از روی میز بلند میشویم. هنگامی که از مرکز خرید بیرون میزنیم آریا مچ دستم را میگیرد و مجبورم میکند بایستم. نگاه به مچ دستم میاندازم و نگاهم را روی آریا بالا می آورم. سرم را سوالی تکان میدهم و منتظرش میمانم. نفسش را فوت میکند و میگوید:
-دایی زنگ زد. درمورد پرونده بابات...
چشمانم گرد میشود و سراسیمه میپرسم:
-خب چی گفت؟
نگاهش رنگ شرمندگی میگیرد و به زمین چشم میدوزد. چند ثانیه بعد با شرمندگی نگاهم میکند و میگوید:
-همون چیزایی که به شما گفتن. نه چیزی کم شده نه چیزی اضافه شده. فقط بهم این اطمینان رو داد که طرف آشنا نبوده... یعنی بابات رو نمیشناخته...
شاید هم بعضی معماها قابل حل شدن نیستند. شاید هم گاهی هیچ نوری نیست... امیدی نیست... لاقل نه در این دنیا... شاید باید قبول کنیم بعضی ها در این دنیا تاوان نمیدهند...
لبخند غمگینی میزنم و سرم را به نرمی به معنای تائید تکان میدهم. خودم هم انتظار این را داشتم اما باز هم یک بار دیگر شکستم. نمیدانم چرا... نگاهم را به زمین میدهم و نفسم را به صورت یک آه غلیظ بیرون میدهم.
-ببین؛ من واقعا متاسفام...
دستش را زیر چانه ام میگذارد و به نرمی سرم را بالا میآورد. با چشمانش چشمانم را هدف میگیرد و دلگرم کننده لب میزند:
-ولی ناراحت نباش. بازم میگردیم. بازم ادامه میدیم. از پلیس هم کاری بر نیومد خودمون یه کاریش میکنیم. این رو بهت قول میدم...
لبخند کم رنگی میزنم و سرم را به نرمی تکان میدهم. پلک میزنم و با لحنی قدردان جوابش را میدهم:
-نمیخواد آریا. تا همین الانشم حسابی کمک کردی. لازم نیست خودت رو درگیر موضوعی کنی که بهت ربط نداره.
ابروهایش را به هم نزدیک میکند و متفکر لب میزند:
-به من ربطی نداره؟
سکوت میکنم و بی حرف نگاهش میکنم. شاید هم حرف درستی نزده ام! سکوتم که طولانی میشود یک تای ابرویش را بالا میدهد و حرفش را تکرار میکند:
-به من ربطی نداره؟ ها؟
و باز هم منی که لال شده ام! چهره اش رو به خنده میرود و تک خنده ای میکند. دستش را دور گردنم میگذارد و به سمت ماشین هدایتم میکند.
-بیا بریم خجالت بکش با این طرز حرف زدنت...
از حرفش به خنده میافتم و خنده ی آهسته ای میکنم. دستم را بالا میآورم و روی دستش که دور گردنم بود میگذارم. همان طور که به سمت ماشین قدم برمیداریم خنده ی دیگری میکند و میگوید:
-این قدرم تو فکرش نباش. با هم حلش میکنیم.
همین یک کلامش کافی بود تا دلم گرم شود و به آینده خوش بین باشم. فقط حضورش کافی بود تا بدانم تنها نیستم. آریا یک بار بیشتر به من نگفت دوستم دارد؛ اما با عملش هزار بار این را ثابت کرد. با رفتارش هزار بار این را گفت و عشق خودش را در دلم تثبیت کرد...
-بستنی برات بخرم سر حال بیای عمو؟
خیره اش میکنم و کنجکاو نوچی میکنم.
-چه ربطی داشت؟
-آخه بچه ها وقتی ناراحتن واسشون بستنی میخرن.
خنده ای میکنم و جوابش را میدهم.
-من با بستنی خوشحال نمیشم.
-با چی خوشحال میشی خانم خانی؟ شکلات؟
ابروهایم را بالا میبرم و سرم را به معنای تائید تکان میدهم.
-سر راه برات میخرم.
چیزی نمیگویم. با نزدیک شدن به ماشین دستش را از دور گردنم برمیدارد و به سمت ماشین میرویم. سوارش میشویم و به سمت خانه مامان اختر میرویم. شب آخری است که در شیرازیم. امیدوارم دفعهی بعد بیشتر بمانیم...
خداحافظ شیراز؛ خداحافظ خاطرات خوش... خداحافظ...
شش ماه بعد
پریچهر
در را به شدت باز میکنم و تن خسته ام را در خانه میاندازم. همان جا کنار راه پله خودم را میاندازم و دراز میکشم و سعی میکنم خستگی را از وجودم بیرون کنم. خستگی کارها و بدوبدو های این چند روز اخیر. این چند روز اخیر کارهای عروسی حسابی از پا درم آورد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم کارهای یک عروسی ساده این همه دوندگی داشته باشد...
آریا پشت سرم وارد خانه میشود و بعد از آن که به سمت سلام بلندی میکند مستقیم به سمت آشپزخانه میرود و لیوان آبی برای خود میریزد.
مادرم که در آشپزخانه بود با خوشرویی جوابش را میدهد و میگوید:
-چی شد؟
آریا لیوان آب را سر میکشد و نفسش را بیرون میدهد. نگاه به مادرم میدهد و دستش را در هوا تکان میدهد. سرش را به نرمی بالا و پایین میکند و لب میزند:
-دهنمون سرویس شد به خدا... این خورده ریزه ها خیلی کار دارن ولی خدا رو شکر تمام شد.
مادرم صدایش را بلند میکند و کنایه ای بارم میکند:
-به خاطر اینه که عروس خانم همه چیز رو میزاره دقیقه نود.
خستگی کارها یک طرف؛ خستگی درس خواندن های اخیرم هم رویش؛ اضطراب و استرس عروسی هم یک طرف دیگر. همین ها کافی بود تا عصبی نوچی کنم و جوابش را بدهم:
-مامان چی میگی؟ پدرم در اومده از صبح تا حالا. جای خسته نباشیدته؟
-خسته نباشی ولی همش تقصیر خودته.
اخمی میکنم و چشمانم را میبندم. ترجیح میدهم بحث نکنم وگرنه کارمان به دعوا میکشد. آن قدر خسته ام که میتوانم همین جا کنار راه پله به خواب بروم. از صبح که خروس خواند بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که بر سر مزار پدرم بروم چون میدانستم روز عروسی وقت نمیکنم. حالا هم که از آرایشگاه برگشته ام. دیشب هم که حنابندانم بود؛ به پیشنهاد من حنابندان را دو شب قبل از عروسی برگزار کردند چون خیر سرم میخواستم روز قبل از عروسی را کاملا استراحت کنم که در عروسی خسته نباشم. مامان اختر و خاله مه جبین هم چند روز قبل آمدند و در خانه ی دایی شهریار مستقر شدند. مهمان های شهرستانی خودمان هم فردا صبح از راه میرسند. دیگر همه چیز برای فردا آماده است...
مامان گل که روی مبل همیشگی اش بود صدایش را بلند میکند و دلجویانه لب میزند:
-خسته نباشی مادر. همه چی تموم شد به سلامتی؟
بدون آن که چشم باز کنم با صدای خسته ای زمزمه میکنم:
-تموم شد مامان گل.
-شکر مادر. شکر.
صدای مامان گل به گوشم میرسد که خطاب به آریا میگوید:
-با عاقد هماهنگ کردی پسرم؟
چشمانم را باز میکنم. آریا از آشپزخانه خانه بیرون میآید و در حالی که به سمتش میرود با خوشرویی لب میزند:
-آره گل خانوم.
-خوبه مادر... خوبه.
مادرم از آشپزخانه بیرون میآید و در حالی که رد میشود نیم نظری به سویم میکند و میگوید:
-هفته ی دیگه عروسی هستیه؛ پریچهر خانم هنوز لباسش رو نخریده...!
نفسم را کلافه بیرون میدهم و بی حوصله لب میزنم:
-لا الله الا لله... مامان ولم کن سر جدت. حالا کو تا هفته دیگه؟
مادرم نگاه معناداری تحویل آریا میدهد و با سر به من اشاره میکند.
-وقتی میگم همه چیز رو میزاره دقیقه نود منظورم اینه. هستی از چند ماه قبل هم لباس عروسش رو گرفت هم لباس عروسی واسه تو... همه کاراش رو سر حوصله و فرصت انجام داد. تو چی؟ تا شب آخر باید نفس نفس بزنی...
-هستی هستیه منم پریچهر. اون میگه میخواد همون سال اول بچه بیاره ولی من میگم چند سال دیگه. اخلاقا فرق دارن مادر من.
مامان گل لبخند شیرینی میزند و حرفم را تأیید میکند:
-راست میگه... هستی دوران مجردیش هم میگفت زود بچه میارم.
آریا خنده ی شيطنت آمیزی میکند و جوابش را میدهد:
-چه فایده. هستی و آراد فامیلن بچشون خُل از آب در میاد.
مامان دست روی دست میکوبد و میگوید:
-خدا نکنه... چی کارشون داری مادر؟
-کاریشون ندارم مامان گل.
همان جا سرپایی از مادرم و مامان گل خداحافظی میکند و بعد از آن که از من هم خداحافظی میکند به خانه شان میرود. از جایم بلند میشوم و از پله ها بالا میروم. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. نگاهم را روی اتاق خالی ام میچرخانم. نه لباسی در اتاقم مانده و نه کتابی... نه هیچ کدام از وسایل شخصی ام. همه را به خانه آریا انتقال دادند. امشب آخرین شبی است که دختر این خانه ام؛ البته من همیشه دختر این خانه میمانم... اما آخرین شبی است که دختر مجرد این خانه ام... حس غریبی است.... حسی که در وجودم سنگینی میکند. حسی که متضاد با هیجانم برای عروسی است. فردا شب زندگی ام کاملا با امشب تفاوت دارد؛ در اتاق دیگری شب را صبح میکنم... اولین بار خواهد بود که کنار یک مرد غریبه میخوابم. مرد غریبه ای که از هر آشنایی آشنا تر بود و قرار بود شوهرم شود و به حکم همین شوهرم بودن کنار او خوابیدن اذیتم نمیکرد. فردا شب شبی است که کاملا با دنیای دخترانه ام خداحافظی میکنم و پا به دنیایی جدید میگذارم. مسئولیت هایم تغییر خواهند کرد؛ انتظاراتی که از من دارند تغییر خواهند کرد؛ درکل؛ زندگی ام فردا شب دگرگون میشود...
روی تختم آوار میشوم. قطره ای اشک ناخواسته از گوشه ی چشمم سر میخورد و روی بالش فرود میآید. نمیدانم گریه ی خوشحالی است... گریه ی خداحافظی با زندگی الانم؛ گریه ی نبود پدرم... نمیدانم... فقط میدانم حس غریبی است!
***********************************
لباس در تنم سنگینی میکند. حتی کولرها هم حریف گرمای شهریور ماه نمیشوند و من حسابی گر گرفته ام. کاش عاقد زودتر بیاید تا بتوانم این شنل را از تنم در بیاورم. دلشوره ی عجیبی دارم و اضطراب بدجور به جانم افتاده. هر چه هم میکنم آرام نمیگیرم. حتی آراد هم نتوانسته بود آرامم کند. استرس بدجوری به دلم چنگ میزند و من حتی دلیلش را هم نمیدانم. در دلم آشوب است و آشوبگرش نامشخص... دستانم عرق کرده اند و حدس میزنم دلیل گرگرفتگی ام استرس است نه گرما...
نفسم را بیرون میدهم و با مردمک هایم دور تا دور سالن را برانداز میکنم. مجلس قاطی بود و من چشم روی هر که میچرخاندم سنگینی نگاهم را حس میکرد و با لبخندی جوابم را میداد. هیچ کدام از آن لبخندها آن قدر قدرتمند نبود که بتواند طوفانی که در دلم به پا شده بود را شکست دهد. شاید بعد از آن که عاقد آمد و خطبه را خواند این طوفان هم در دلم بخوابد.
مادرم ماکسی بلند اما پوشیده ای به تن داشت؛ هستی یک لباس پف مشکی بلند که بالایش با سنگ های رنگارنگ سنگدوزی شده بود. در کل لباس ساده و زیبایی بود. رعنا خانم پیراهن مدل ماهی آبی کم رنگی پوشیده بود و مثل همیشه در انتخاب لباسش و همه چیزش سنگ تمام گذاشته بود. رسما بیست سال خودش را جوان کرده بود و من یک بار دیگر بهم ثابت میشود که سن فقط یک عدد است. خاله مه جبین هم ماکسی پولک پولکی بلندی پوشیده بود و همراه مامان اختر روی میزی دور از میزی که رعنا رویش نشسته بود جای گرفته بود.
سرم به تنم سنگینی میکرد. شاید به خاطر شنیون موهایم بود... خودم را کشتم شنیون نکنم اما هستی تشر رفت و گفت بهتر است دخالت نکنم چون چیزی از چیزها سرم نمیشود. من هم ناچار قبول کردم برای یک شب تحمل کنم... کاش عاقد بیاید؛ کاش...
راوی
قدم هایش را به بیرون از سالن هدایت میکند و وارد باغ تالار میشود. برعکس پریچهر او ذره ای اضطراب نداشت و درونش کاملا آرام بود. فقط کمی هیجان داشت؛ به خاطر زندگی جدیدی که قرار بود شروع کند هیجان داشت. به خاطر زندگیای که قرار بود با پریاش بسازد هیجان داشت. به خاطر این که از این به بعد او را همه جا و همیشه در کنار خود داشت هیجان داشت...
رعنا را میبیند که در حالی که کت مشکی رنگش را روی بازوی های لختش میاندازد با عجله از کنارش گذر میکند و به سمت دل باغ میرود. اهمیتی نمیدهد اما چند ثانیه بعد با دیدن برادرش که فارغ از دنیا به جلو حرکت میکرد بازویش را چنگ میزند و متفکر لب میزند:
-کجا با این عجله؟
آراد سری تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-تا عاقد بیاد یه کم تو باغ بچرخم.
این را میگوید و بدون آن که منتظر جوابی از طرف آریا بماند بازویش را رها میکند و میرود. دروغ گفته بود؛ چشمانش رعنا را هدف میگیرند و به دنبالش میرود. او را میبیند که ته باغ پشت درختی مخفی میشود و تلفنش را به گوشش میچسباند... در سالن دیده بود بعد از آن که چشمش به تلفنش افتاد و احتمالا یک پیامک را خواند چهره اش دگرگون شد و حالش آشفته شد. او را میشناخت... هر تغییری در فتارش از چشمش دور نمیماند...
نزدیک درخت میشود و صدای مضطرب رعنا را میشنود که در حالی که کم مانده بود گریه کند با کسی صحبت میکند و رسما عاجزانه التماس میکند:
-عروسی آریاست... من سالنم... نه چطور بیام؟ میفهمی ازم چی میخوای؟ نمیتونم به خدا نمیتونم... بزارش یه وقت دیگه... قسمت میدم بزارش یه وقت دیگه... به خدا قول میدم فردا بیام... تروخدا کاری نکن... از اونجا برو... شر میشه واسه من...
آراد در فکر فرو میرود. رعنا باز چه کرده بود که این گونه داشت التماس میکرد؟ اصلا کجا میخواست برود؟ کنجکاوی اش خوب توانسته بود او را به اینجا بکشاند و حالا همان کنجکاوی اش نمیتوانست اجازه دهد بیخیال و ول کن این قضیه شود. دیگر صدایی از رعنا بلند نمیشود و تنها صدای گریه ی ریزش به گوش میرسد. آراد قدمی برمیدارد تا به آن سوی درخت به سمتش برود اما رعنا با دو دست دامن لباسش را میگیرد و به سمت جلو تقریبا میدود. آراد آهسته دنبالش میرود اما وقتی میبیند رعنا به سمت در خروجی در حال حرکت است قدم هایش را تند میکند و دنبالش میرود.
در باغ خودش را به آریایی میرساند که داشت با سیروان و پرنیانی که تازه رسیده بودند خوش و بش میکرد و آن ها را به سمت سالن هدایت میکرد. جلویش سبز میشود و بعد از آن که سلامی کوتاه به سیروان و خواهرش میکند دستش را جلوی آریا میگرد و با عجله لب میزند:
-آریا سوییچات رو میدی؟
تعجب چهره ی آریا را پر میکند و با ناباور لب میزند:
-کجا میخوای بری؟ عاقد زنگ زد گفت تا یه رب دیگه میاد...
آراد آن قدر عجله داشت که وقت برای توضیح دادن نداشت. نمی توانست بگذارد رعنا از دستش در برود. نوچی میکند و بی حوصله میگوید:
-بابا تا پنج دقیقه دیگه میام. میخوام برم مغازه ها اطراف یه چیزی بخرم. ماشین خودم ماشین جلوشه نمیتونم درش بیارم. بده دیگه...
دروغ میگفت. خوب میدانست احتمالا مراسم عقد را از دست خواهد داد و بعدش باید سرزنش های پدر و برادرش را تحمل کند اما نمیتوانست بیخیال قضیه ی رعنا شود. رعنا خوب میدانست نبودش در جشن حسابی به چشم میآید و با این حال آن جا را ترک کرده بود. همین کافی نبود تا آراد برای فهمیدن دلیلش به دنبالش برود؟
-چی میخوای بری؟
آراد ابروهایش را بالا میاندازد و با حرصی که حاصل عجله و فکر درگیرش بود و کاملا برخلاف شخصیتش بود لب میزند:
-آریا میگم بده!
از صدای فریادش سیروان جا میخورد. هیچ وقت او را اینگونه آشفته ندیده بود... حتی آریا هم حالش را که میبیند ترجیح میدهد بحث نکند و سوییچ ماشین را تسلیم آراد کند. سوییچ را جلویش میگیرد و آراد با یک حرکت آن را چنگ میزند و از آن ها دور میشود. با عجله خودش را به پارکینگ میرساند و سوار ماشین میشود. خدا خدا میکرد رعنا هنوز جلوی در باشد...
خدا دعایش را قبول میکند؛ رعنا را میبیند که همان لحظه جلوی در سوار تاکسی میشود و ماشین به حرکت در میآید. کمی که مسیر را طی میکند مسیر کاملا برایش آشنا میشود... در واقع داشتند به سمت خانه شان میرفتند... صدای زنگ تلفنش بلند میشود. از جیبش درش میآورد و بدون آن که اسم تماس گیرنده را بخواند آن را روی صندلی کنارش پرت میکند. یعنی چه کسی به خانه شان رفته بود و این گونه باعث آشفتگی و پریشانی رعنا شده بود؟ چه چیز رعنا را به خانه کشانده بود؟
چند دقیقه بعد دور از تاکسی نزدیک خانه شان میایستد. صبر میکند تا رعنا وارد شود و سپس همان جا ماشین را پارک میکند و پیاده میشود. بقیه ی مسیر را پیاده طی میکند و کلید میاندازد و وارد خانه میشود. در حیاط حرکت میکند و کاملا آهسته وارد خانه میشود. صدای داد و فریاد مردی که حسابی به گوش آراد آشنا میآمد در کل خانه پیچیده بود... منشأ صدا را دنبال میکند؛ صدا از اتاق رعنا بود. پله ها را بالا میرود و پشت در میایستد. حالا دیگر صداها کاملا برایش واضح بودند...
رعنا درمانده و عاجزانه جیغ میکشد و لب میزند:
-ولی ایرج... قرار ما این نبود... قرار نبود بیای اینجا... گفتم خودم پول لعنتیت رو برات میارم... گفتم عروسی...
ایرج صدایش را بالا میبرد و فریاد میزند:
-به من چه که عروسیه... مبارک صاحابش... قرار ما هم از روز اول این نبود... قرارمون این بود بچه که به دنیا اومد از این خراب شده بزنی بیرون... ولی چشمت زندگی زن مردم رو گرفت و از پله ها شوتش کردی پایین. چند ساله جای زن مردم رو گرفتی و به خیال خودت آدم شدی... ولی کور خوندی... هنوز همون رعنای گداصفتی! من دیگه صبرم سر اومده... من...
آراد چشمانش را روی هم میگذارد و دوباره باز میکند. دیگر نمیشود... دیگر هیچ یک از آن کلمات و داد و فریاد ها را نمیشنود. میشنود؛ اما مغزش توان تحلیل کلمات را ندارد. مغزش فقط درگیر یک چیز بود و روی یک چیز قفل کرده بود... رعنا مادرش را کشته بود؛ زنبورک پدرش را گرفته بود و آریا را بیمادر کرده بود... چرا؟ برای چه؟
دستش را بالا میبرد و روی قلب ناآرامش میگذارد. نفس هایش سنگین میشوند و تند تند از طریق دهانش نفس میکشد. رعنا؟ مادرش؟ آغـ*ـوش امن بچگی هایش مادر تنی اش را کشته بود؟
پشت در خشکش زده بود؛ دستانش عرق کرده بودند و توان حرکت نداشت. تمام تنش سر شده بود و حتی نمیتوانست آب دهانش را فرو ببرد. چند ثانیه ای در همان بهت زدگی میماند و سپس دستش روی دستگیره ی در مینشیند و بی اراده در را به شدت تا آخر باز میکند...
قامتش که در چهارچوب در نمایان میشود تکان شدیدی میخورد. حال آشفته ی آراد خود گویای این بود که همه چیز را شنیده و نیاز به پرسیدن نبود...
رعنا دست هایش را جلوی دهانش میگذارد و نابودی زندگی اش را در همان لحظه میبیند. دلش تیر میکشد و همان جا روی صندلی ای که پشت سرش بود وا میرود.
ایرج نگاهش را بین آن دو رد و بدل میکند. تک خنده ای میکند و لب میزند:
-فکر کنم دیگه کاری ندارم...
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود. آراد به سختی کنترل تنش را به دست میگیرد و یک قدم رو به جلو برمیدارد. چانه اش شروع به لرزش میکند و بدون این که ابایی از ریختن اشک هایش داشته باشد به اشک جمع شده در چشمش اجازه ی رهایی میدهد. لب باز میکند و با صدای لرزانی زمزمه میکند:
-تو... تو کشتیش؟
رعنا نفسش را سنگین و با گریه بیرون میدهد... آراد قدم دیگری رو به جلو برمیدارد و لب میزند:
-تو مادر...
رعنا از جایش بلند میشود و بی اعتنا به آشوبی که به پا شده بود ضجه میزند:
-مادر تو من بودم!
آراد سرش را ناامیدانه به طرفین تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-تو آریا رو بیمادر کردی... چرا...؟
-من و لو میدی؟ من و میندازی زندان؟ من رو...؟ میتونی؟
آراد نگاهی به اطراف میاندازد و در دل به خود لعنت میفرستد. کاش کنجکاوی اش قلقلکش نمیداد... کاش هیچ وقت دنبال رعنا به آن جا نمی آمد... کاش به قول خودش بی خبر و خوش خبر میماند... میدانست رعنا چیزی را مخفی میکند... میخواست بفهمد و کمکش کند... اما نمیدانست پی بردن به راز رعنا زندگی اش را این گونه آشفته و دگرگون خواهد کرد...!
دستش را به سمت رعنا میگیرد و درمانده لب میزند:
-لعنت به من... لعنت به تو... غلط کردی من و به خودت عادت دادی... غلط کردی برام مادری کردی... حالا من چی کار کنم؟ ها؟
رعنا از جا بلند میشود و هراسان به سمتش میدود. صورتش را قاب میگیرد و بین گریه اش میخندد و میگوید:
-هیچی... هیچی... هیچ وقت به هیچ کس هیچی نمیگی... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. همین جا موضوع رو خاک میکنیم. کمکم میکنی... مثل همیشه... مگه نه؟
آراد ناباورانه به درماندگی اش خیره میشود و سکوت میکند. رعنا داشت آخرین دست و پایش را برای از دست ندادن زندگی اش میزد... سکوتش که طولانی میشود رعنا سرش را با دست هایش تکان میدهد و امیدوار لب میزند:
-مگه نه آراد؟
آراد دست هایش را از خودش جدا میکند و از اتاق خارج میشود. رعنا عاجز و درمانده به دنبالش میرود و اسمش را صدا میکند... آراد بالای راه پله میایستد و پایین را خیره میشود... از همین پله هایی که میخواست پایین برود مادرش را هل داده بود؟
پایش را روی پله ی اول میگذارد و چشمانش سیاهی میرود. پاهایش سنگین میشود و راه رفتن برایش سخت میشود. چشمانش سیاهی میروند و دستش را به نرده میگیرد... به سختی و آهسته آهسته چند پله را پایین میآید و به نفس نفس میافتد... سنگین بود؛ تحمل این همه راز برایش سنگین بود... شریک شدن در این راز برایش سنگین بود...
رعنا پشت سرش بالای راه پله قرار میگیرد... چشم میبندد و رفتنش را نظاره میکند. چشمانش را باز میکند و ناامیدانه لب میزند:
-اراد...
****************************
پریچهر
از آن زمانی که آریا گفته بود عاقد رب ساعت دیگر میآید نیم ساعت گذشته و من همچنان در آشوب دلم دست و په میزنم. هستی نزدیکمان میشود و نیم نظری به سوی آدم ها میکند.
-یه کم بخند. همه فهمیدن استرس داری...
چیزی نمیگویم. به جای من آریا نگاهش میکند و شاکی لب میزند:
-آراد کدوم قبرستون رفته؟ گفت پنج دقیقه دیگه میام ولی نیم ساعت شد. مرده به حق علی؟
هستی نگاهی به میز رعنا میکند و متفکر لب میزند:
-والا زندایی رعنا هم نیستش. نکنه با هم رفتن جایی؟
آریا رد نگاه هستی را دنبال میکند و به میز میرسد. کم کم زمزمه هایی بلند میشود و همه به یک نقطه ی مشترک خیره میشوند. رد نگاه هایشان را دنبال میکنم و به پلیس هایی می رسم که با قدم های تند از در وارد میشوند و در سالن قدم برمیدارند. آریا نگاه مشکوکی به من میاندازد و به سمتشان میرود. دامن لباسم را میگیرم و پشت سرش راه میافتم.
یکی از پلیس ها نگاه به سر تا پای آریا میکند و لب میزند:
-آریا جاوید؟
کم کم مردم هم دورمان جمع می شوند و خیره به ما و پلیس ها میشوند. آریا سر تکان میدهد و لب میزند:
-خودمم. بفرمایید.
ناگهان دستبند فلزی در میآورد و در حالی که به سمت آریا میرود میگوید:
-شما بازداشتی...
ته دلم فرو میریزد و چشمانم از وحشت گرد میشود. زمزمه ها بلند میشود و دیگر کاملا میتوانستم حرف های مردم را بشنوم. پدر آریا خودش را به ما میرساند و با لحن جدی ای لب میزند:
-چه خبره؟ چی شده سروان؟
و پشت بندش صدای دایی شهریار که میگوید:
-این کارتون یعنی چی؟
و من سرگردان و حیران تنها یک کلمه از دهانم خارج میشود.
-به چه جرمی؟
مرد دست های آریا را بلند میکند و در حالی که دستبند را به سمت دستانش میبرد لب میزند:
-به جرم قتل آقای اردشیر خانی.
صدای جیغ مادرم و هین بلند هستی که پشت سر من بود هم زمان بلند میشود و من بهت زده قدمی به عقب برمیدارم و وا میروم اما هستی به خود میجنبند و بازویم را میگیرد. نفسم به سختی بالا میآید و بی اراده دسته گل را چنگ میزنم و گل ها را در دستم له میکنم. دسته گل روی زمین میافتد... ناخن هایم را در گوشت دست هایم فرو میکنم اما دردی حس نمیکنم...
دست های آریا بالا میروند و دستبند بی رحمانه به دور دست هایی که روزی نوازش گر موهایم بود پیچیده میشود. سرش را به سمتم میچرخاند و بی حرف خیره ام میشود... نگاهی که بی حرف بود اما خیلی حرف ها داشت... سرش را به طرفین تکان میدهد... ته چشمانش بغض و التماس بزرگی دیده میشد... با چشمانش یک جورهایی داشت التماسم میکرد باور نکنم... داشت بیگناهی اش را اثبات میکرد... در آن لحظه دستگیر شدنش نه؛ فقط باور من برایش مهم بود... ایمان من به او برایش مهم بود... اعتماد من به او برایش مهم بود...
و تیک؛ دستبند بسته میشود و تمام زندگی من امشب همان طور که دیشب پیشبینی کرده بودم دگرگون میشود. اما این دگرگونی کجا و آن کجا...
مردی در آن آشوب و هیاهو خودش را به پدر آریا که داشت با پلیس ها بحث میکرد میرساند و تلفنی را به سمتش میگیرد:
-آقا تلفن کارتون داره... آقا... آقا تلفن...
پدر آریا ناباور به مرد نگاه میکند و تشر میرود:
-آخه الان موقع تلفنه مرتیکه ی نفهم؟
مرد که اضطراب و نگرانی در چهره اش هویدا بود بر حرفش پافشاری میکند و تلفن را جلویش تکان میدهد:
-آقا به جون مادرم خیلی مهمه...
پدر آریا عصبی تلفن را از دستش چنگ میزند و میگوید:
-بده من ببینم کدوم خریه...
تلفن را به گوشش میچسباند. میگذرد و ثانیه به ثانیه چهره اش پریشان تر میشود؛ ترس؛ اضطراب؛ غم و نگرانی به یک باره به چهره اش هجوم می آورند... کمی بعد تلفن از دستش سر میخورد و صدای برخوردش با زمین در فضا پخش میشود... پاهایش شل میشوند که مردان دیگر از پشت میگیرندش...
آریا با نگرانی به پدرش زل میزند و با تردید زمزمه میکند:
-چی شده بابا؟
پدرش اما قطره ای اشک از گوشه ی چشمش به زمین میافتد و ناامیدانه زمزمه میکند:
-آخ بچه ی سیاه بختم... آخ آرادم...
دست های هستی از شوک زدگی قفل میشوند و به لرزش میافتند... همان دست های لرزانش را جلوی صورتش میگیرد و عاجزانه جیغی سر میدهد که دل همه را آب میکند... او هم وا میرود اما کسی نبود که او را بگیرد... روی دو تاپیش روی زمین فرود میآید و جیغ دیگری سر میدهد... از جنس همان جیغ هایی که من روز مرگ پدرم سر دادم...
و ساعنی بعد... جلوی آینه ی اتاقم نشسته ام... آرایشم خراب نشده... یک قطره اشک هم نریخته ام... دستانم خونی است... آن قدر با ناخن هایم پوست دستم را فشار دادم که طاقت نیاورد و شکافت... نگاه به لباس عروسم که قسمت هایی از آن خونی بود میدهم... به سر و صداها و آدم هایی که از پشت در قفل شده با نگرانی صدایم میزدند اهمیتی نمیدهم و نگاهم را به آینه میدهم... و اما یک چیز در دلم میپرسم...
ای آینه ی روی دیوار... تاوان کدام گـ ـناه بود این اتفاق؟
پایان فصل اول
سر میچرخانم و نگاه به چهره ی کلافه ی هستی میدهم. بی هدف و سرگردان مغازه ها را نگاه میکرد و هر چند دقیقه یک بار با چشم و ابرویش اشاره میکرد خرید کردن را بیخیال شوم و بریم. اهمیتی نمیدهم و به دیدن بقیه ی مغازه ها ادامه میدهم.
آریا که کنارش در حال راه رفتن بود با دین حال آشفته اش تک خنده ای میکند و میگوید:
-خداوکیلی از کدوم شهر اومدی که فکر کردی بازار وکیل بازار مدرنیه و چیزای عجق وجقی که تو میخوای رو داره؟
هستی نفسش را بیرون میدهد و بدون آن که نگاه به آریا دهد جوابش را میدهد:
-من میدونستم بازار سنتیه ولی فکر نمیکردم حتی یه مغازه ی لباس فروشی ای چیزی توش پیدا نشه!
-هست ولی نه اون چیزی که تو میخوای.
نگاه به آراد که هایپی در دست داشت و مشغول خوردنش بود میدهد و ادامه میدهد:
-البته تقصیر شوهرته ها. اگه ماشین و میورد منم ماشین خاله رو میگرفتم و میشد دو تا ماشین. الان شما میتونستین دو تایی برین خلیج فارس یا زیتون فارس.
هستی سر میچرخاند و نگاهش میکند. اخم کم رنگی میکند و لب میزند:
-الانم میتونیم یه تاکسی بگیریم بریم ولی آقا آراد میگه میخوام واسه خاله نوری قوری سنتی بخرم.
آریا که جور خاصی خاله نوری را دوست داشت سرش را به معنای تأیید تکان میدهد و میگوید:
-خب راست میگه. بده میخواد دل پیرزن رو شاد کنه؟
-آخه بحث اینه که نمیخره. سه ساعته زل زده به مغازه ها.
آراد بیاهمیت به بیقراری و کنایه های هستی جرعه ی دیگری از هایپش را میخورد و به راهش ادامه میدهد. آریا نیم نظرش به سویش میکند و سرش را به معنای تأسف تکان میدهد.
-درکت میکنم. زندگی با آراد یه کم سخته. حالا ناراحت نباش فردا میبريمت خلیج فارس تا میتونی مغازه ها رو دور بزن.
-فردا دیره. پس فردا کلاسامون شروع میشه یکی از استادای احمقون هم گفته جلسه اول میخوام میانترم بگیرم.
سر میچرخاند و با سر به من که پشت سرشان در حال راه رفتن بودم اشاره میکند.
-پریچهر میدونه. مگه نه؟
این را میگوید و منتظر تأییدم میماند. سرم را تکان میدهم و حرفش را تأیید میکنم.
-راست میگه. از این استادا هم نیست که کوتاه بیاد.
آریا شانه هایش را بالا میاندازد و لب میزند:
-خب اشکال نداره شب میریم.
-یعنی چی آخه... بعد یه عمری اومدیم شيراز که دو تا بازار و بگردیم و بریم؟
آریا یک تای ابرویش را بالا میدهد و متفکر لب میزند:
-خب بیخیال بازار شو تا بریم یه جا دیدنی. میتونی؟
این را میگوید و با لبخند معناداری خیره اش میشود. میدانست هستی بی برو برگشت خرید کردن را انتخاب میکند و نمیتواند تا یک دل سیر بازار را نگردد برود. هستی نفسش را فوت میکند و نگاه به رو به رو میدهد. آریا تک خنده ای میکند و میگوید :
-اشکال نداره. چیزی که زیاده وقته... دفعه ی دیگه که اومدی برو تمام جاهای دیدنی رو بگرد.
آراد که تا آن موقع بی حرف کنارمان راه میرفت سکوتش را میشکند و نطقش باز میشود:
-میتونی هم بیخیال امتحان شی. من فردا نمیام. بمون با هم برمیگردیم.
این را که میگوید پاهای هستی بی جان میشود و مانند میخ در جایش ثابت میماند. نگاهش را به آراد میدهد؛ چشمانش را ریز میکند و با لحن خاصی لب میزند:
-یعنی چی که نمیای؟
آراد شانه هایش را بالا میاندازد و بیتفاوت آهسته جوابش را میدهد:
-فردا جایی کار دارم. نمیتونم بیام.
ابروهای هستی به نشانه ی تعجب بالا میروند و تعجب و ناباوری در چهره اش جان میگیرد. خنده ی ناباوری میکند و لب میزند:
-شوخی میکنی دیگه؟
آراد به نرمی سرش را بالا میاندازد و آهسته جوابش را میدهد.
-نه.
هستی چند لحظه سکوت سکوت می کند و مردمک هایش را روی چهره ی آراد حرکت میدهد. بعد از چند ثانیه بهت زدگی به خودش میآید؛ ابروهایش را به هم نزدیک میکند و صدایش را نسبتا بالا میبرد.
-فکر نمیکردی باید میگفتی؟
آراد شانه هایش را بالا میبرد و کمی گیج اطراف را نگاه میکند.
-خب... فکر نمیکردم اهمیت بدی...
هستی از کوره در میرود و صدایش را بالا میبرد و با حرص لب میزند:
-چرا... اتفاقا خوب هم میدونستی. الانم دنبال یه راهی میگشتی که یه طوری بگی... تو هیچ وقت به من نمیگفتی...
چشمانش را گشاد میکند و در حالی که شانه هایش را تکان میدهد ادای آراد را در میآورد:
-میتونی امتحانت رو بیخیال شی.
لحنش را عادی میکند و ادامه میدهد:
-فقط میخواستی یه جوری این موضوع رو بگی!
آریا خیره اش میشود و به نرمی لب میزند:
-باشه هستی صدات رو بیار پایین اینجا جاش نیست...
هستی نگاه عصبی اش را به چهره ی جدی آریا میدهد و میگوید:
-اتفاقا همین جا جاشه.
نگاه از آریا میگیرد و دو مرتبه به آراد میدهد. ابروهایش را به هم نزدیک میکند و طلبکار لب میزند:
-چی کار داری که میخوای بمونی؟
آراد بی حرف و در سکوت نگاهش میکند. سکوتش که طولانی میشود هستی با لحن به حرص نشسته ای سوالش را تکرار میکند:
-میگم چی کار داری اینجا؟
آراد بیاعتنا به عصبانیت هستی با لحن آهسته و خونسردی جوابش را میدهد:
-هستی جان کار دارم. شخصیه...
هستی با لحنی ناباور تقریبا فریاد میکشد:
-شخصی؟
که خوشبختانه صدای فریادش در بین سر و صدای بازار گم میشود. آریا نگاهی به اطراف میاندازد و آهسته زمزمه میکند:
-هستی بسه دیگه جلو مردم!
هستی نگاه غضب آلودش را از آراد میگیرد. دستش را به سمت آریا دراز میکند و میگوید:
-سوییچا رو بده من برم تو ماشین.
آراد نوچی میکند و قدمی به جلو برمیدارد.
-هستی قهر کردن داره آخه؟
هستی نگاه ناباور دیگه ای نثارش میکند. آریا سوییچ را از جیبش بیرون میآورد و به سمتش میگیرد. با یک حرکت سوییچ را چنگ میزند و از ما جدا میشود. بعد از رفتنش نگاهش میکنم و به نرمی زمزمه میکنم:
-کاش بش میگفتی.
شانه هایش را بالا میبرد و متعجب جوابم را میدهد:
-چه میدونستم ناراحت میشه!
چیزی نمیگویم اما ابروهایم از تعجب بالا میروند. آراد را خیلی دوست دارم اما این بار حق را به هستی میدهم. نظر شخصی ام این است که این موضوع را نباید این گونه وسط بازار به او میگفت و بعد هم انتظار درک از هستی را میداشت! احساس میکنم کمی از روابط زن و شوهری ناآگاه است!
بقیه ی خریدمان را سریع انجام میدهیم و به سمت ماشین میرویم. هستی روی صندلی جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکیه داده بود. چشمانش را هم بسته بود. حالا یا خوابش رفته بود یا حوصله اش سر رفته بود و عصبی بود. خریدها را در صندوق عقب میگذاریم؛ آریا تقه ی آرامی به شیشه میزند و هستی در را باز میکند. آراد سریع در عقب را باز میکند و سوار ماشین میشود. لب باز میکند تا چیزی بگوید اما با دیدم چشمان بسته ی هستی منصرف میشود. من هم پشت سر هستی مینشینم و آریا هم پشت فرمان. ماشین به حرکت در میآید. چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و جو سنگینی ماشین را فرا میگیرد.
آراد کمی خودش را جلو میکشد و آهسته خطاب به آریا میگوید:
-گرمه؛ کولرو میزنی؟
آریا دستش را حرکت میدهد و کولر را روشن میکند. هستی چشمانش را باز میکند و پوزخندی معنادار میزند. کمی میخندد و از بین خنده اش با دست به پشت سرش اشاره میکند و میگوید:
-یعنی خوشم میاد کلا همه چی رو میگیره به شاشش!
آراد نوچی میکند و با لحنی جدی اعتراض میکند:
-هستی!
هستی از آینه نگاهش میکند و سر تکان میدهد:
-چیه دروغ میگم؟
آراد کمی صدایش را بالا میبرد و بیحوصله جوابش را میدهد:
-هستی واقعا نیازه که الکی موضوع رو بزرگش کنی؟
گره ای میان دو ابروی هستی میافتد و با دست به خودش اشاره میکند:
-من موضوع رو بزرگ میکنم؟ تو انگار حالیت نیست داری ازدواج میکنی! انگار اصلا کارت رو زشت نمیدونی!
آراد صدایش را بیشتر بالا میبرد و با لحن متعجبی لب میزند:
-بابا مگه خواستم برم خارج از کشور و نگفتم؟ مگه خواستم چی کار کنم؟ یه روز میخوام اضافه بمونم این دیگه گفتن داره؟
هستی با یک حرکت ناگهانی عصبی به سمتش میچرخد و با لحن تندی جوابش را میدهد:
-مگه بار اولته؟ اومدنی هم من ساکم رو کامل بسته بودم که از دهن دایی شنیدم قرار نیست بیای! تو حتی به خودت زحمت ندادی که یه اطلاع ساده بدی که نمیای... تازه این یه موردشه؛ قبلا هم از این کارا کردی...
آراد هم به تقلید از هستی نوچی میکند و با لحن تندی از خودش دفاع میکند:
-خب الان اطلاع دادم. بفرما اینم نتیجش.
نگاه به چهره ی سرخ و برافروخته ی هستی میدهم که با وجود کولری که جلوی صورتش کار میکرد ذره ای از قرمزی صورتش کم نشده بود. سرش را عصبی تکان میدهد و صدایش را به بالاترین حد ممکن میرساند و بی اختیار فریاد میکشد:
-بابا همه ی اینا به جهنم... دارم بهت میگم واسه چی میخوای بمونی حتی این رو هم نمیگی. میگی شخصیه! شخصی آراد؟ من اگه بشاشم هم میام بهت میگم بعد تو میگی شخصی؟ اگه قرار بود این همه کار شخصی داشته باشی دیگه زن برا چیت بود؟ زن گرفتی که مثل گاو فقط واست بچه بیاره؟
-چه ربطی داره؟ چه ربطه داره ها؟
هستی سرش را بالا میاندازد و همان طور به فریاد زدنش ادامه میدهد:
-ربط نداره؟ وقتی من و در اون حد نمیدونی که بهم جواب بدی دیگه چرا میخوای بام ازدواج کنی؟ رسیدیم تهران با دایی حرف بزن بگو نمیخوام.
-هستی تروخدا باز شروع نکن. من همچین چیزی گفتم؟
-گفتی... گفتی... با رفتارات داری میگی دیگه!
آراد دستش را روی سرش میگذارد و با چهره ای در هم رفته از درد درمانده مینالد:
-بسه دیگه سرم درد گرفت.
-همین و گرفتی دستت تا یکی بات بحث میکنه و میخوای در بری میگی سرم درد گرفت. به جهنم که درد گرفت. بترکه الهی!
-ایشالله... ایشالله بترکه بمیرم راحت شی از دستم.
این را میگوید و به پشتی ماشین تکیه میدهد. چشمانش را میبندد و دستش را روی پیشانی اش میگذارد. هستی کمی حرص آلود نگاهش میکند و نگاه ازش میگیرد و تکیه میدهد. آریا از آینه ی ماشین نگاه به آراد میدهد و لبخندی روی لبش شکل میگیرد. از همان لبخند های... خدایا؛ الان وقتش نیست!
چینی به بینی اش میدهد و شيطنت آمیز زمزمه میکند:
-یه صلوات محمدی پسند بفرستید ختم به خیر شه.
آراد چشمانش را باز میکند و با عصبانیتی که با شخصیتش جور نبود تشر میرود:
-خفه شو تو هم همه چی رو به مسخره میگیری.
-خودت خفه شو. خب راست میگه...
چشمانم را میبندم. نوچی میکنم و با لحن جدی ای حرف آریا را قطع میکنم:
-آریا دخالت نکن.
آریا از آینه نگاهم میکند و پلک میزند. نگاه از من میگیرد و به خیابان میدهد و بقیه ی مسیر در سکوتی سنگین و خفه کننده سپری میشود.
********************************
بعد از ناهار به همراه هستی به اتاق میآییم. آن قدر جو روی میز سنگین بود که همه متوجه شدند بحث و دلخوری ای بین هستی و آراد رخ داده. هستی آن قدر حالش آشفته بود که برخلاف همیشه موهایش را بسته بود و لباس درست و حسابی ای به تن نداشت. حتی با تلفنش هم ور نمیرفت. به محض این که وارد اتاق میشود خودش را روی تخت میاندازد و پشتش را به من میکند. این یعنی حتی نمیخواست با من هم صحبت کند. در این جور مواقع فقط خود درد میتواند درمانت باشد. صحبت کردن با من شاید برای چند دقیقه آرامش میکرد اما سردی و سنگینی دلش را برطرف نمیکرد.
چند ثانیه ای در سکوت سپری میشود تا تقه ای خفیف به در میخورد. نگاه به در میدهم و آهسته لب میزنم:
-بفرمایید.
آراد سرش را از در داخل میآورد. لبخند کم رنگی میزند؛ چینی به بینی اش میدهد و زمزمه میکند:
-میشه...
حرفش را تا انتها میخوانم و قبل از آن که جمله اش تمام شود نگاهی به هستی میاندازم و در حالی که از جایم بلند میشوم لب میزنم:
-البته.
در را باز میکند و حینی که از کنارش رد میشوم لبخند دلگرم کننده ای به رویش میزنم که لبخندم را با لبخند پاسخ میدهد.
وارد پذیرایی میشوم و نگاهی به اطراف میاندازم. مامان اختر داشت با آریا صحبت میکرد و خاله مه جبین سر کار رفته بود. مریم و ملوک هم طبق معمول در آشپزخانه بودند. لابد داشتند چایی درست میکردند. آریا با دیدنم لبخندی میزند و با سر اشاره میکند کنارش بنشینم. به سمتش میروم و کنارش جای میگیرم. مامان اختر نگاهی به من میاندازد و رو به آریا میگوید:
-خلاصه رودُم... خدابیامرز بابابزرگت گفت پسره خونش یه شهر و دیار دِگست... دور از ماست... نِمِدم. خدابیامرز مامانت هم خودش و از خواب و خوراک انداخت تا بدبخت باباش رضایت داد.
بدون آن که چیزی از بحثشان بدانم با همین چند جمله ی کوتاه هم میتوانم حدس بزنم موضوع مورد بحثشان چیست. مامان اختر دارد قضیه ازدواج دخترش با پدر آریا را توضیح میدهد و کمی خاطره بازی میکند.
لبخند شیرینی میزند و نگاهش را رویمان میچرخاند و میگوید:
-خاب رودُم... شما کجا عاشق هم شدین؟
همه چیز مانند یک فیلم کوتاه و تلخ و شیرین از جلوی چشمانم رد میشود. کوه، مرگ پدرم، کار در شرکت کیان، فروشگاه و پرورشگاه، بهشت زهرا و آن روز بارانی قبل از تصادف. خود تصادف و بیمارستان، قرار اولمان و خواستگاری...
نوچی میکنم و با سر به آریا اشاره میکنم:
-آریا عاشق من شد مامان اختر.
آریا با لبخند معناداری نگاهش را روی اعضای صورتم میچرخاند. نگاه از من میگیرد و به مامان اختر میدهد. مامان اختر روی دستش میکوبد و میگوید:
-خدا روم سیاه. یعنی تو دوسش نداری رودُم؟
آریا دوباره نگاهم میکند و با سر به مامان اختر اشاره میکند. که یعنی سوالش را جواب بده!
نگاه به مامان اختر میدهم. سرم را تکان میدهم و چشمکی میزنم. لب باز میکنم و با لحن شوخی میگویم:
-خوبه... باهاش کنار میام.
صدای قهقهه ی مامان اختر در پذیرایی میپیچد. من اما بیاعتنا به خنده اش نگاه به چهره ی آریا میدهم. من مجنون این چهره ام؛ مجنون این نگاه و این خال های ریزم. دوری اش آتش بر دلم میاندازد... این دیگر سوال کردن دارد؟
چند دقیقه ای با مامان اختر گفتگو میکنیم و زمان سپری میشود. نمیدانم آراد چه کرد؛ سحر یا جادو... اما هر کار کرد هستی با چهره ای خندان و سرخوش وارد پذیرایی میشود و خطاب به ما میگوید:
-قرار بود بریم خلیج فارس دیگه...؟
******************************
پاهایم دیگر کشش و توان راه رفتن بیشتر را ندارد. هر قدمی که برمیدارم راه رفتن برایم سخت تر میشود. تقریبا سه یا چهار ساعتی میشود که در حال راه رفتن در مرکز خریدیم. آن قدر بزرگ است که ده روز هم برای گشتنش کم است. صندلی ای پیدا میکنم و دوان دوان خودم را به آن میرسانم. رویش مینشینم و نفسم را آسوده بیرون میدهم. آریا در حالی که پلاستیک های خرید را در دست داشت نزدیکم میشود و در حالی که با چهره ای متفکر براندازم میکند لب میزند:
-خستت شد؟
سرم را تکان میدهم و دستم را روی شکمم میگذارم.
-بدتر از اون. گشنم شده!
چشم هایش را گرد میکند و میگوید:
-اوه اوه!
نیم نظری به هستی و آراد که در مغازه ای مشغول خریدن ساعت برای هستی بودند میاندازد و رو به من میگوید:
-اگه کاری نداری میخوای بریم غذا تا اونا بیان؟
بدون آن که تردیدی به خودم راه دهم بی معطلی سر تکان میدهم و از پیشنهادش استقبال میکنم.
-وای آره به خدا دارم میمیرم.
سر تکان میدهد و به سمت مغازه میرود. بعد از چند ثانیه برمیگردد و دستش با به سمتم میگیرد.
-هستی گفت دو تا برگر واسشون بگیریم؛ کارشون داره تموم میشه.
سری تکان میدهم. دستش را میگیرم و از جا بلند میشوم. به همراه هم به فست فودی میرویم و روی یکی از میزهایی که کنار دیوار بود مینشینیم. بعد از آن که سفارش غذا میدهیم آریا با لبخند خاصی خیره ام میشود و میگوید:
-پشتت رو کن.
چینی به بینیام میدهم و چشمانم را از کنجکاوی ریز میکنم. گیج نگاهش میکنم و لب میزنم:
-چی؟
بی تفاوت شانه هایش را بالا میاندازد و حرفش را تکرار میکند.
-میگم پشتت رو کن.
کمی با تردید نگاهش میکنم و گفته اش را انجام میدهم. روی صندلی ام میچرخم و پشتم را به او میکنم. چند ثانیه بعد صدای باز شدن چیزی جعبه مانند به گوشم میرسد و کمی بعد گردنبندی به شکل دو بال پری روی قفسه ی سـ*ـینه ام جا خوش ميکند. و بعد از آن گرمای دستانش است که پایین شالم را کنار میزند و گردنم را لمس میکند تا قفل گردنبند را ببندد. بعد از کمی ور رفتن قفل گردنبند با صدای تیک خفیفی بسته میشوند.
سرم را خم میکنم و دستم را روی گردنبند میگذارم. لبخندی شیرین لب هایم را به بازی میگیرد و به سمتش میچرخم. ابروهایم را به هم میدوزم و لب میزنم:
-اینو کی خریدی که من ندیدم؟
به کارتی که روی میز بود اشاره میکند و میگوید:
-وقتی با هستی تو مانتو فروشی بودین چشمم خورد بش.
رد نگاهش را دنبال میکنم و به کارتی که از مانتو فروشی گرفته بودیم میرسم. دوباره نگاه به آریا میدهم و لبخندی روی لبم شکل میشود. کمی سرم را کج میکنم و آهسته لب میزنم:
-ممنون.
دستش را دراز میکند و پشت گردنم میگذارد. بی اعتنا به مکان و زمان و حضور آدم ها مرا به خودش نزدیک میکند و بـ..وسـ..ـه ای روی سرم میگذارد. خوب میداند چگونه با دو حرکت کوچک در دلم هیاهو به پا کند. چشمانم را میبندم و چند لحظه در همان حالت میمانم. چند لحظه بعد علی رغم میلم خودم را از او محروم میکنم و از او جدا میشوم...
بعد از چند دقیقه انتظار هستی و آراد به ما ملحق میشوند و رو به رویمان مینشیند. طولی نمیکشد که بعد از آمدنشان سفارشمان هم میرسد و من بی اعتنا به بقیه گرسنگی مجالم نمیدهد و با میـ*ـل شروع به خوردن میکنم. ناگهان چشمم به کارت مانتوفروشی میافتد و نوشته ی رویش را میخوانم. دست دراز میکنم؛ کارت را برمیدارم و رو به روی هستی تکانش میدهم:
-هستی طرف فامیلتونه. تقویه!
هستی لقمه اش را قورت میدهد و جوابم را میدهد:
-من که تقوی نیستم. تقوی پورم. بعدشم مگه بابای من فک و فامیل داره آخه؟
برق از سرم میپرد و مغزم از حرف بیجایی که زده ام سوت میکشد. لب میگزم و در دل خودم را لعنت میکنم. اما خب خدا شاهد است عمدی نبود و بی هوا این را گفتم.
آراد ابروهایش را به هم میدوزد و متعجب نگاهش میکند:
-نمیدونستم فامیلیت پسوند داره!
-چون همه تقوی صدا میزنن. کی پورش رو میگه آخه.
آریا تکه ی گاز زده پيتزایش را در ظرف میگذارد و کنجکاو لب میزند:
-یعنی فامیلتون رو عوض کردین که پسوند داره؟
هستی بی تفاوت شانه هایش را بالا میاندازد و جوابش را میدهد:
-والا من از وقتی که چشم باز کردم تقوی پور بودم... اما خب لابد قبلا بابام عوض کرده.
آریا آهانی میگوید و مشغول خوردن غذایش میشود. هستی هم همین طور. من دستم به سمت تکه ی پیتزایم میرود اما نگاه کنجکاو و متفکر آراد روی هستی میماند... نگاهش از نوع همان نگاهی بود که شب خواستگاری روی عمو منصور ثابت مانده بود... گاهی هیچ عقلم قد نمیداد معنی این نگاه های عجیب و متفکرش چیست. جوری که انگار دارد در ذهنش معما حل میکند...!
صدای زنگ تلفن آریا بلند میشود. آدم فضولی نیستم اما ناخواسته چشمم به صفحهی تلفنش میافتد که اسم دایی شهریار رویش نقش بسته بود. ببخشیدی میگوید و تلفن به دست از جا بلند میشود.
چند قدمی که از ما دور میشود آراد که انگار فرصت را مناسب دیده بود نگاه کنجکاوش را به من میدهد و بیمقدمه میپرسد:
-کیان زنگ زد چی گفت؟ شر و ور که نگفت؟
هراسان با سرم به آریا که داشت خارج میشد اشاره میکنم و مضطرب میگویم:
-هیش. آریا...!
سر میچرخاند و نیم نگاهی به آریا که دیگر نزدیک در بود میاندازد و میگوید:
-رفت بابا. حالا بگو.
نگاه معنادارم را روی او و هستی که داشت برگرش را گاز میزد میچرخانم و چشمانم را ریز میکنم. سرم را به یک طرف کج می کنم و با لحن خاصی میگویم:
-تروخدا نگو هستی بهت نگفته!
هستی دست از غذا خوردن میکشد و نگاهم میکند. آراد اما بدون آن که واکنشی از خود نشان دهد و چهره اش دگرگون شود شانه هایش را به نرمی بالا و پایین میکند و آهسته لب میزند:
-نگفته!
نوچی میکنم و بی حوصله میگویم:
-الکی نگو دیگه!
هستی تک خنده ای میکند و نگاهش میکند اما مرا مخاطب خود قرار میدهد:
-گفتم بهش. میدونه.
آراد جا میخورد و با لبخند کم رنگی نگاهش میکند. از دست هستی ذره ای دلخور نیستم. میدانم خوب میداند چه چیزی را بگوید و چه چیزی را نگوید. این هم یکی از چیزهایی بود که دیر یا زود میخواستم با آراد در میان بگذارم برای همین دلخور نیستم. آراد را هم درک میکنم؛ نمیخواسته هستی را لو بدهد. کارش را هم تحسین میکنم. شاید بعضی چیزها را درباره ی رابـ ـطه ی زن و شوهر نداند اما رازداری را خوب بلد است!
نگاهم میکند و بی حرف میماند. طاقتم سر میرسد؛ نفسم را بیرون میدهم و بی حوصله لب میزنم:
-والا دروغ نمیگم. اولش زیاد فکرم رو درگیر نکردم اما حالا مثل سگ میترسم.
پلک میزند و با لحن دلگرم کننده ای کلمات را بر زبان جاری میکند:
-نترس بابا. کاری نمیکنه.
کمی خودم را به جلو میکشم و سرم را تکان میدهم و مینالم:
-از کجا میدونی آخه؟
-میدونم دیگه.
تکان دیگری به سرم میدهم و بر حرفم سماجت میکنم:
-از کجا؟
نوچی میکند و سرش را خم میکند.
-مثلا اگه بخواد کاری کنه... تو میتونی بفهمی و جلوش رو بگیری؟
در سکوت نگاهش میکنم و تنها کاری که میکنم تنها پلک زدن است. فکر میکنم؛ عمیقا فکر میکنم اما واقعا جوابی ندارم که به سوالش بدهم. سکوتم که به درازا میکشد ابروهایش را بالا میاندازد و سرش را سوالی تکان میدهد.
نفسم را بیرون میدهم و شانه هایم را به نشانه ی ندانستن بالا میبرم. با سرش مرا نشانه میگیرد و میگوید:
-بیین؛ پس اگه قرار باشه کاری کنه و اتفاقی بیفته چه بخوای چه نخوای اتفاق میفته. تو هم نمیدونی که بخوای جلوش رو بگیری!
چشمانم گرد میشوند و با بهت نگاهش میکنم. ترس و اضطرابی که در ته دلم خانه کرده بود شعله ور میشود و تمام تنم را فرا میگیرد. این آدم برایم عجیب بود؛ گاهی در عین مهربانی با خونسردی رُک حرفش را بیاعتنا به حالت بیرحمانه تحویلت میداد!
-خب آره! یه حرفی چیزی باهاش میزنم.
-کور خوندی. کیان حرف سرش نمیشه.
تک خنده ای میکنم و ناباورانه لب میزنم:
-یعنی میگی دست رو دست بزارم؟
پلک میزند و شانه هایش را آهسته بالا و پایین میکند:
-متاسفانه کاری از دستت بر نمیاد. میتونی هی به این فکر کنی که آیا کیان کاری میکنه یا نه... میتونی هم بیخیال شی. یعنی همون بیخبری و خوش خبری... اگه هم کاری کرد با هم حلش میکنیم. خلاص شد رفت!
نفسش را بیرون میدهد. لحنش را کمی نرم میکند و ادامه میدهد:
-ببین؛ منظورم اینه که تو نمیتونی تمام زندگیت رو با این استرس بگذرونی که طرف کاری میکنه یا نه... میدونی چی میگم؟
میدانم. کاملا میدانم اما مگر اضطرابم دست خودم است؟ سرم را به نرمی به معنای تأیید تکان میدهم و چیزی نمیگویم. بعد از آمدن آریا و نشستنش روی میز کمی با هم گفتگو میکنیم و از روی میز بلند میشویم. هنگامی که از مرکز خرید بیرون میزنیم آریا مچ دستم را میگیرد و مجبورم میکند بایستم. نگاه به مچ دستم میاندازم و نگاهم را روی آریا بالا می آورم. سرم را سوالی تکان میدهم و منتظرش میمانم. نفسش را فوت میکند و میگوید:
-دایی زنگ زد. درمورد پرونده بابات...
چشمانم گرد میشود و سراسیمه میپرسم:
-خب چی گفت؟
نگاهش رنگ شرمندگی میگیرد و به زمین چشم میدوزد. چند ثانیه بعد با شرمندگی نگاهم میکند و میگوید:
-همون چیزایی که به شما گفتن. نه چیزی کم شده نه چیزی اضافه شده. فقط بهم این اطمینان رو داد که طرف آشنا نبوده... یعنی بابات رو نمیشناخته...
شاید هم بعضی معماها قابل حل شدن نیستند. شاید هم گاهی هیچ نوری نیست... امیدی نیست... لاقل نه در این دنیا... شاید باید قبول کنیم بعضی ها در این دنیا تاوان نمیدهند...
لبخند غمگینی میزنم و سرم را به نرمی به معنای تائید تکان میدهم. خودم هم انتظار این را داشتم اما باز هم یک بار دیگر شکستم. نمیدانم چرا... نگاهم را به زمین میدهم و نفسم را به صورت یک آه غلیظ بیرون میدهم.
-ببین؛ من واقعا متاسفام...
دستش را زیر چانه ام میگذارد و به نرمی سرم را بالا میآورد. با چشمانش چشمانم را هدف میگیرد و دلگرم کننده لب میزند:
-ولی ناراحت نباش. بازم میگردیم. بازم ادامه میدیم. از پلیس هم کاری بر نیومد خودمون یه کاریش میکنیم. این رو بهت قول میدم...
لبخند کم رنگی میزنم و سرم را به نرمی تکان میدهم. پلک میزنم و با لحنی قدردان جوابش را میدهم:
-نمیخواد آریا. تا همین الانشم حسابی کمک کردی. لازم نیست خودت رو درگیر موضوعی کنی که بهت ربط نداره.
ابروهایش را به هم نزدیک میکند و متفکر لب میزند:
-به من ربطی نداره؟
سکوت میکنم و بی حرف نگاهش میکنم. شاید هم حرف درستی نزده ام! سکوتم که طولانی میشود یک تای ابرویش را بالا میدهد و حرفش را تکرار میکند:
-به من ربطی نداره؟ ها؟
و باز هم منی که لال شده ام! چهره اش رو به خنده میرود و تک خنده ای میکند. دستش را دور گردنم میگذارد و به سمت ماشین هدایتم میکند.
-بیا بریم خجالت بکش با این طرز حرف زدنت...
از حرفش به خنده میافتم و خنده ی آهسته ای میکنم. دستم را بالا میآورم و روی دستش که دور گردنم بود میگذارم. همان طور که به سمت ماشین قدم برمیداریم خنده ی دیگری میکند و میگوید:
-این قدرم تو فکرش نباش. با هم حلش میکنیم.
همین یک کلامش کافی بود تا دلم گرم شود و به آینده خوش بین باشم. فقط حضورش کافی بود تا بدانم تنها نیستم. آریا یک بار بیشتر به من نگفت دوستم دارد؛ اما با عملش هزار بار این را ثابت کرد. با رفتارش هزار بار این را گفت و عشق خودش را در دلم تثبیت کرد...
-بستنی برات بخرم سر حال بیای عمو؟
خیره اش میکنم و کنجکاو نوچی میکنم.
-چه ربطی داشت؟
-آخه بچه ها وقتی ناراحتن واسشون بستنی میخرن.
خنده ای میکنم و جوابش را میدهم.
-من با بستنی خوشحال نمیشم.
-با چی خوشحال میشی خانم خانی؟ شکلات؟
ابروهایم را بالا میبرم و سرم را به معنای تائید تکان میدهم.
-سر راه برات میخرم.
چیزی نمیگویم. با نزدیک شدن به ماشین دستش را از دور گردنم برمیدارد و به سمت ماشین میرویم. سوارش میشویم و به سمت خانه مامان اختر میرویم. شب آخری است که در شیرازیم. امیدوارم دفعهی بعد بیشتر بمانیم...
خداحافظ شیراز؛ خداحافظ خاطرات خوش... خداحافظ...
شش ماه بعد
پریچهر
در را به شدت باز میکنم و تن خسته ام را در خانه میاندازم. همان جا کنار راه پله خودم را میاندازم و دراز میکشم و سعی میکنم خستگی را از وجودم بیرون کنم. خستگی کارها و بدوبدو های این چند روز اخیر. این چند روز اخیر کارهای عروسی حسابی از پا درم آورد. هیچ وقت فکرش را نمیکردم کارهای یک عروسی ساده این همه دوندگی داشته باشد...
آریا پشت سرم وارد خانه میشود و بعد از آن که به سمت سلام بلندی میکند مستقیم به سمت آشپزخانه میرود و لیوان آبی برای خود میریزد.
مادرم که در آشپزخانه بود با خوشرویی جوابش را میدهد و میگوید:
-چی شد؟
آریا لیوان آب را سر میکشد و نفسش را بیرون میدهد. نگاه به مادرم میدهد و دستش را در هوا تکان میدهد. سرش را به نرمی بالا و پایین میکند و لب میزند:
-دهنمون سرویس شد به خدا... این خورده ریزه ها خیلی کار دارن ولی خدا رو شکر تمام شد.
مادرم صدایش را بلند میکند و کنایه ای بارم میکند:
-به خاطر اینه که عروس خانم همه چیز رو میزاره دقیقه نود.
خستگی کارها یک طرف؛ خستگی درس خواندن های اخیرم هم رویش؛ اضطراب و استرس عروسی هم یک طرف دیگر. همین ها کافی بود تا عصبی نوچی کنم و جوابش را بدهم:
-مامان چی میگی؟ پدرم در اومده از صبح تا حالا. جای خسته نباشیدته؟
-خسته نباشی ولی همش تقصیر خودته.
اخمی میکنم و چشمانم را میبندم. ترجیح میدهم بحث نکنم وگرنه کارمان به دعوا میکشد. آن قدر خسته ام که میتوانم همین جا کنار راه پله به خواب بروم. از صبح که خروس خواند بیدار شدم و اولین کاری که کردم این بود که بر سر مزار پدرم بروم چون میدانستم روز عروسی وقت نمیکنم. حالا هم که از آرایشگاه برگشته ام. دیشب هم که حنابندانم بود؛ به پیشنهاد من حنابندان را دو شب قبل از عروسی برگزار کردند چون خیر سرم میخواستم روز قبل از عروسی را کاملا استراحت کنم که در عروسی خسته نباشم. مامان اختر و خاله مه جبین هم چند روز قبل آمدند و در خانه ی دایی شهریار مستقر شدند. مهمان های شهرستانی خودمان هم فردا صبح از راه میرسند. دیگر همه چیز برای فردا آماده است...
مامان گل که روی مبل همیشگی اش بود صدایش را بلند میکند و دلجویانه لب میزند:
-خسته نباشی مادر. همه چی تموم شد به سلامتی؟
بدون آن که چشم باز کنم با صدای خسته ای زمزمه میکنم:
-تموم شد مامان گل.
-شکر مادر. شکر.
صدای مامان گل به گوشم میرسد که خطاب به آریا میگوید:
-با عاقد هماهنگ کردی پسرم؟
چشمانم را باز میکنم. آریا از آشپزخانه خانه بیرون میآید و در حالی که به سمتش میرود با خوشرویی لب میزند:
-آره گل خانوم.
-خوبه مادر... خوبه.
مادرم از آشپزخانه بیرون میآید و در حالی که رد میشود نیم نظری به سویم میکند و میگوید:
-هفته ی دیگه عروسی هستیه؛ پریچهر خانم هنوز لباسش رو نخریده...!
نفسم را کلافه بیرون میدهم و بی حوصله لب میزنم:
-لا الله الا لله... مامان ولم کن سر جدت. حالا کو تا هفته دیگه؟
مادرم نگاه معناداری تحویل آریا میدهد و با سر به من اشاره میکند.
-وقتی میگم همه چیز رو میزاره دقیقه نود منظورم اینه. هستی از چند ماه قبل هم لباس عروسش رو گرفت هم لباس عروسی واسه تو... همه کاراش رو سر حوصله و فرصت انجام داد. تو چی؟ تا شب آخر باید نفس نفس بزنی...
-هستی هستیه منم پریچهر. اون میگه میخواد همون سال اول بچه بیاره ولی من میگم چند سال دیگه. اخلاقا فرق دارن مادر من.
مامان گل لبخند شیرینی میزند و حرفم را تأیید میکند:
-راست میگه... هستی دوران مجردیش هم میگفت زود بچه میارم.
آریا خنده ی شيطنت آمیزی میکند و جوابش را میدهد:
-چه فایده. هستی و آراد فامیلن بچشون خُل از آب در میاد.
مامان دست روی دست میکوبد و میگوید:
-خدا نکنه... چی کارشون داری مادر؟
-کاریشون ندارم مامان گل.
همان جا سرپایی از مادرم و مامان گل خداحافظی میکند و بعد از آن که از من هم خداحافظی میکند به خانه شان میرود. از جایم بلند میشوم و از پله ها بالا میروم. وارد اتاقم میشوم و در را میبندم. نگاهم را روی اتاق خالی ام میچرخانم. نه لباسی در اتاقم مانده و نه کتابی... نه هیچ کدام از وسایل شخصی ام. همه را به خانه آریا انتقال دادند. امشب آخرین شبی است که دختر این خانه ام؛ البته من همیشه دختر این خانه میمانم... اما آخرین شبی است که دختر مجرد این خانه ام... حس غریبی است.... حسی که در وجودم سنگینی میکند. حسی که متضاد با هیجانم برای عروسی است. فردا شب زندگی ام کاملا با امشب تفاوت دارد؛ در اتاق دیگری شب را صبح میکنم... اولین بار خواهد بود که کنار یک مرد غریبه میخوابم. مرد غریبه ای که از هر آشنایی آشنا تر بود و قرار بود شوهرم شود و به حکم همین شوهرم بودن کنار او خوابیدن اذیتم نمیکرد. فردا شب شبی است که کاملا با دنیای دخترانه ام خداحافظی میکنم و پا به دنیایی جدید میگذارم. مسئولیت هایم تغییر خواهند کرد؛ انتظاراتی که از من دارند تغییر خواهند کرد؛ درکل؛ زندگی ام فردا شب دگرگون میشود...
روی تختم آوار میشوم. قطره ای اشک ناخواسته از گوشه ی چشمم سر میخورد و روی بالش فرود میآید. نمیدانم گریه ی خوشحالی است... گریه ی خداحافظی با زندگی الانم؛ گریه ی نبود پدرم... نمیدانم... فقط میدانم حس غریبی است!
***********************************
لباس در تنم سنگینی میکند. حتی کولرها هم حریف گرمای شهریور ماه نمیشوند و من حسابی گر گرفته ام. کاش عاقد زودتر بیاید تا بتوانم این شنل را از تنم در بیاورم. دلشوره ی عجیبی دارم و اضطراب بدجور به جانم افتاده. هر چه هم میکنم آرام نمیگیرم. حتی آراد هم نتوانسته بود آرامم کند. استرس بدجوری به دلم چنگ میزند و من حتی دلیلش را هم نمیدانم. در دلم آشوب است و آشوبگرش نامشخص... دستانم عرق کرده اند و حدس میزنم دلیل گرگرفتگی ام استرس است نه گرما...
نفسم را بیرون میدهم و با مردمک هایم دور تا دور سالن را برانداز میکنم. مجلس قاطی بود و من چشم روی هر که میچرخاندم سنگینی نگاهم را حس میکرد و با لبخندی جوابم را میداد. هیچ کدام از آن لبخندها آن قدر قدرتمند نبود که بتواند طوفانی که در دلم به پا شده بود را شکست دهد. شاید بعد از آن که عاقد آمد و خطبه را خواند این طوفان هم در دلم بخوابد.
مادرم ماکسی بلند اما پوشیده ای به تن داشت؛ هستی یک لباس پف مشکی بلند که بالایش با سنگ های رنگارنگ سنگدوزی شده بود. در کل لباس ساده و زیبایی بود. رعنا خانم پیراهن مدل ماهی آبی کم رنگی پوشیده بود و مثل همیشه در انتخاب لباسش و همه چیزش سنگ تمام گذاشته بود. رسما بیست سال خودش را جوان کرده بود و من یک بار دیگر بهم ثابت میشود که سن فقط یک عدد است. خاله مه جبین هم ماکسی پولک پولکی بلندی پوشیده بود و همراه مامان اختر روی میزی دور از میزی که رعنا رویش نشسته بود جای گرفته بود.
سرم به تنم سنگینی میکرد. شاید به خاطر شنیون موهایم بود... خودم را کشتم شنیون نکنم اما هستی تشر رفت و گفت بهتر است دخالت نکنم چون چیزی از چیزها سرم نمیشود. من هم ناچار قبول کردم برای یک شب تحمل کنم... کاش عاقد بیاید؛ کاش...
راوی
قدم هایش را به بیرون از سالن هدایت میکند و وارد باغ تالار میشود. برعکس پریچهر او ذره ای اضطراب نداشت و درونش کاملا آرام بود. فقط کمی هیجان داشت؛ به خاطر زندگی جدیدی که قرار بود شروع کند هیجان داشت. به خاطر زندگیای که قرار بود با پریاش بسازد هیجان داشت. به خاطر این که از این به بعد او را همه جا و همیشه در کنار خود داشت هیجان داشت...
رعنا را میبیند که در حالی که کت مشکی رنگش را روی بازوی های لختش میاندازد با عجله از کنارش گذر میکند و به سمت دل باغ میرود. اهمیتی نمیدهد اما چند ثانیه بعد با دیدن برادرش که فارغ از دنیا به جلو حرکت میکرد بازویش را چنگ میزند و متفکر لب میزند:
-کجا با این عجله؟
آراد سری تکان میدهد و آهسته لب میزند:
-تا عاقد بیاد یه کم تو باغ بچرخم.
این را میگوید و بدون آن که منتظر جوابی از طرف آریا بماند بازویش را رها میکند و میرود. دروغ گفته بود؛ چشمانش رعنا را هدف میگیرند و به دنبالش میرود. او را میبیند که ته باغ پشت درختی مخفی میشود و تلفنش را به گوشش میچسباند... در سالن دیده بود بعد از آن که چشمش به تلفنش افتاد و احتمالا یک پیامک را خواند چهره اش دگرگون شد و حالش آشفته شد. او را میشناخت... هر تغییری در فتارش از چشمش دور نمیماند...
نزدیک درخت میشود و صدای مضطرب رعنا را میشنود که در حالی که کم مانده بود گریه کند با کسی صحبت میکند و رسما عاجزانه التماس میکند:
-عروسی آریاست... من سالنم... نه چطور بیام؟ میفهمی ازم چی میخوای؟ نمیتونم به خدا نمیتونم... بزارش یه وقت دیگه... قسمت میدم بزارش یه وقت دیگه... به خدا قول میدم فردا بیام... تروخدا کاری نکن... از اونجا برو... شر میشه واسه من...
آراد در فکر فرو میرود. رعنا باز چه کرده بود که این گونه داشت التماس میکرد؟ اصلا کجا میخواست برود؟ کنجکاوی اش خوب توانسته بود او را به اینجا بکشاند و حالا همان کنجکاوی اش نمیتوانست اجازه دهد بیخیال و ول کن این قضیه شود. دیگر صدایی از رعنا بلند نمیشود و تنها صدای گریه ی ریزش به گوش میرسد. آراد قدمی برمیدارد تا به آن سوی درخت به سمتش برود اما رعنا با دو دست دامن لباسش را میگیرد و به سمت جلو تقریبا میدود. آراد آهسته دنبالش میرود اما وقتی میبیند رعنا به سمت در خروجی در حال حرکت است قدم هایش را تند میکند و دنبالش میرود.
در باغ خودش را به آریایی میرساند که داشت با سیروان و پرنیانی که تازه رسیده بودند خوش و بش میکرد و آن ها را به سمت سالن هدایت میکرد. جلویش سبز میشود و بعد از آن که سلامی کوتاه به سیروان و خواهرش میکند دستش را جلوی آریا میگرد و با عجله لب میزند:
-آریا سوییچات رو میدی؟
تعجب چهره ی آریا را پر میکند و با ناباور لب میزند:
-کجا میخوای بری؟ عاقد زنگ زد گفت تا یه رب دیگه میاد...
آراد آن قدر عجله داشت که وقت برای توضیح دادن نداشت. نمی توانست بگذارد رعنا از دستش در برود. نوچی میکند و بی حوصله میگوید:
-بابا تا پنج دقیقه دیگه میام. میخوام برم مغازه ها اطراف یه چیزی بخرم. ماشین خودم ماشین جلوشه نمیتونم درش بیارم. بده دیگه...
دروغ میگفت. خوب میدانست احتمالا مراسم عقد را از دست خواهد داد و بعدش باید سرزنش های پدر و برادرش را تحمل کند اما نمیتوانست بیخیال قضیه ی رعنا شود. رعنا خوب میدانست نبودش در جشن حسابی به چشم میآید و با این حال آن جا را ترک کرده بود. همین کافی نبود تا آراد برای فهمیدن دلیلش به دنبالش برود؟
-چی میخوای بری؟
آراد ابروهایش را بالا میاندازد و با حرصی که حاصل عجله و فکر درگیرش بود و کاملا برخلاف شخصیتش بود لب میزند:
-آریا میگم بده!
از صدای فریادش سیروان جا میخورد. هیچ وقت او را اینگونه آشفته ندیده بود... حتی آریا هم حالش را که میبیند ترجیح میدهد بحث نکند و سوییچ ماشین را تسلیم آراد کند. سوییچ را جلویش میگیرد و آراد با یک حرکت آن را چنگ میزند و از آن ها دور میشود. با عجله خودش را به پارکینگ میرساند و سوار ماشین میشود. خدا خدا میکرد رعنا هنوز جلوی در باشد...
خدا دعایش را قبول میکند؛ رعنا را میبیند که همان لحظه جلوی در سوار تاکسی میشود و ماشین به حرکت در میآید. کمی که مسیر را طی میکند مسیر کاملا برایش آشنا میشود... در واقع داشتند به سمت خانه شان میرفتند... صدای زنگ تلفنش بلند میشود. از جیبش درش میآورد و بدون آن که اسم تماس گیرنده را بخواند آن را روی صندلی کنارش پرت میکند. یعنی چه کسی به خانه شان رفته بود و این گونه باعث آشفتگی و پریشانی رعنا شده بود؟ چه چیز رعنا را به خانه کشانده بود؟
چند دقیقه بعد دور از تاکسی نزدیک خانه شان میایستد. صبر میکند تا رعنا وارد شود و سپس همان جا ماشین را پارک میکند و پیاده میشود. بقیه ی مسیر را پیاده طی میکند و کلید میاندازد و وارد خانه میشود. در حیاط حرکت میکند و کاملا آهسته وارد خانه میشود. صدای داد و فریاد مردی که حسابی به گوش آراد آشنا میآمد در کل خانه پیچیده بود... منشأ صدا را دنبال میکند؛ صدا از اتاق رعنا بود. پله ها را بالا میرود و پشت در میایستد. حالا دیگر صداها کاملا برایش واضح بودند...
رعنا درمانده و عاجزانه جیغ میکشد و لب میزند:
-ولی ایرج... قرار ما این نبود... قرار نبود بیای اینجا... گفتم خودم پول لعنتیت رو برات میارم... گفتم عروسی...
ایرج صدایش را بالا میبرد و فریاد میزند:
-به من چه که عروسیه... مبارک صاحابش... قرار ما هم از روز اول این نبود... قرارمون این بود بچه که به دنیا اومد از این خراب شده بزنی بیرون... ولی چشمت زندگی زن مردم رو گرفت و از پله ها شوتش کردی پایین. چند ساله جای زن مردم رو گرفتی و به خیال خودت آدم شدی... ولی کور خوندی... هنوز همون رعنای گداصفتی! من دیگه صبرم سر اومده... من...
آراد چشمانش را روی هم میگذارد و دوباره باز میکند. دیگر نمیشود... دیگر هیچ یک از آن کلمات و داد و فریاد ها را نمیشنود. میشنود؛ اما مغزش توان تحلیل کلمات را ندارد. مغزش فقط درگیر یک چیز بود و روی یک چیز قفل کرده بود... رعنا مادرش را کشته بود؛ زنبورک پدرش را گرفته بود و آریا را بیمادر کرده بود... چرا؟ برای چه؟
دستش را بالا میبرد و روی قلب ناآرامش میگذارد. نفس هایش سنگین میشوند و تند تند از طریق دهانش نفس میکشد. رعنا؟ مادرش؟ آغـ*ـوش امن بچگی هایش مادر تنی اش را کشته بود؟
پشت در خشکش زده بود؛ دستانش عرق کرده بودند و توان حرکت نداشت. تمام تنش سر شده بود و حتی نمیتوانست آب دهانش را فرو ببرد. چند ثانیه ای در همان بهت زدگی میماند و سپس دستش روی دستگیره ی در مینشیند و بی اراده در را به شدت تا آخر باز میکند...
قامتش که در چهارچوب در نمایان میشود تکان شدیدی میخورد. حال آشفته ی آراد خود گویای این بود که همه چیز را شنیده و نیاز به پرسیدن نبود...
رعنا دست هایش را جلوی دهانش میگذارد و نابودی زندگی اش را در همان لحظه میبیند. دلش تیر میکشد و همان جا روی صندلی ای که پشت سرش بود وا میرود.
ایرج نگاهش را بین آن دو رد و بدل میکند. تک خنده ای میکند و لب میزند:
-فکر کنم دیگه کاری ندارم...
این را میگوید و از اتاق بیرون میرود. آراد به سختی کنترل تنش را به دست میگیرد و یک قدم رو به جلو برمیدارد. چانه اش شروع به لرزش میکند و بدون این که ابایی از ریختن اشک هایش داشته باشد به اشک جمع شده در چشمش اجازه ی رهایی میدهد. لب باز میکند و با صدای لرزانی زمزمه میکند:
-تو... تو کشتیش؟
رعنا نفسش را سنگین و با گریه بیرون میدهد... آراد قدم دیگری رو به جلو برمیدارد و لب میزند:
-تو مادر...
رعنا از جایش بلند میشود و بی اعتنا به آشوبی که به پا شده بود ضجه میزند:
-مادر تو من بودم!
آراد سرش را ناامیدانه به طرفین تکان میدهد و جوابش را میدهد:
-تو آریا رو بیمادر کردی... چرا...؟
-من و لو میدی؟ من و میندازی زندان؟ من رو...؟ میتونی؟
آراد نگاهی به اطراف میاندازد و در دل به خود لعنت میفرستد. کاش کنجکاوی اش قلقلکش نمیداد... کاش هیچ وقت دنبال رعنا به آن جا نمی آمد... کاش به قول خودش بی خبر و خوش خبر میماند... میدانست رعنا چیزی را مخفی میکند... میخواست بفهمد و کمکش کند... اما نمیدانست پی بردن به راز رعنا زندگی اش را این گونه آشفته و دگرگون خواهد کرد...!
دستش را به سمت رعنا میگیرد و درمانده لب میزند:
-لعنت به من... لعنت به تو... غلط کردی من و به خودت عادت دادی... غلط کردی برام مادری کردی... حالا من چی کار کنم؟ ها؟
رعنا از جا بلند میشود و هراسان به سمتش میدود. صورتش را قاب میگیرد و بین گریه اش میخندد و میگوید:
-هیچی... هیچی... هیچ وقت به هیچ کس هیچی نمیگی... انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. همین جا موضوع رو خاک میکنیم. کمکم میکنی... مثل همیشه... مگه نه؟
آراد ناباورانه به درماندگی اش خیره میشود و سکوت میکند. رعنا داشت آخرین دست و پایش را برای از دست ندادن زندگی اش میزد... سکوتش که طولانی میشود رعنا سرش را با دست هایش تکان میدهد و امیدوار لب میزند:
-مگه نه آراد؟
آراد دست هایش را از خودش جدا میکند و از اتاق خارج میشود. رعنا عاجز و درمانده به دنبالش میرود و اسمش را صدا میکند... آراد بالای راه پله میایستد و پایین را خیره میشود... از همین پله هایی که میخواست پایین برود مادرش را هل داده بود؟
پایش را روی پله ی اول میگذارد و چشمانش سیاهی میرود. پاهایش سنگین میشود و راه رفتن برایش سخت میشود. چشمانش سیاهی میروند و دستش را به نرده میگیرد... به سختی و آهسته آهسته چند پله را پایین میآید و به نفس نفس میافتد... سنگین بود؛ تحمل این همه راز برایش سنگین بود... شریک شدن در این راز برایش سنگین بود...
رعنا پشت سرش بالای راه پله قرار میگیرد... چشم میبندد و رفتنش را نظاره میکند. چشمانش را باز میکند و ناامیدانه لب میزند:
-اراد...
****************************
پریچهر
از آن زمانی که آریا گفته بود عاقد رب ساعت دیگر میآید نیم ساعت گذشته و من همچنان در آشوب دلم دست و په میزنم. هستی نزدیکمان میشود و نیم نظری به سوی آدم ها میکند.
-یه کم بخند. همه فهمیدن استرس داری...
چیزی نمیگویم. به جای من آریا نگاهش میکند و شاکی لب میزند:
-آراد کدوم قبرستون رفته؟ گفت پنج دقیقه دیگه میام ولی نیم ساعت شد. مرده به حق علی؟
هستی نگاهی به میز رعنا میکند و متفکر لب میزند:
-والا زندایی رعنا هم نیستش. نکنه با هم رفتن جایی؟
آریا رد نگاه هستی را دنبال میکند و به میز میرسد. کم کم زمزمه هایی بلند میشود و همه به یک نقطه ی مشترک خیره میشوند. رد نگاه هایشان را دنبال میکنم و به پلیس هایی می رسم که با قدم های تند از در وارد میشوند و در سالن قدم برمیدارند. آریا نگاه مشکوکی به من میاندازد و به سمتشان میرود. دامن لباسم را میگیرم و پشت سرش راه میافتم.
یکی از پلیس ها نگاه به سر تا پای آریا میکند و لب میزند:
-آریا جاوید؟
کم کم مردم هم دورمان جمع می شوند و خیره به ما و پلیس ها میشوند. آریا سر تکان میدهد و لب میزند:
-خودمم. بفرمایید.
ناگهان دستبند فلزی در میآورد و در حالی که به سمت آریا میرود میگوید:
-شما بازداشتی...
ته دلم فرو میریزد و چشمانم از وحشت گرد میشود. زمزمه ها بلند میشود و دیگر کاملا میتوانستم حرف های مردم را بشنوم. پدر آریا خودش را به ما میرساند و با لحن جدی ای لب میزند:
-چه خبره؟ چی شده سروان؟
و پشت بندش صدای دایی شهریار که میگوید:
-این کارتون یعنی چی؟
و من سرگردان و حیران تنها یک کلمه از دهانم خارج میشود.
-به چه جرمی؟
مرد دست های آریا را بلند میکند و در حالی که دستبند را به سمت دستانش میبرد لب میزند:
-به جرم قتل آقای اردشیر خانی.
صدای جیغ مادرم و هین بلند هستی که پشت سر من بود هم زمان بلند میشود و من بهت زده قدمی به عقب برمیدارم و وا میروم اما هستی به خود میجنبند و بازویم را میگیرد. نفسم به سختی بالا میآید و بی اراده دسته گل را چنگ میزنم و گل ها را در دستم له میکنم. دسته گل روی زمین میافتد... ناخن هایم را در گوشت دست هایم فرو میکنم اما دردی حس نمیکنم...
دست های آریا بالا میروند و دستبند بی رحمانه به دور دست هایی که روزی نوازش گر موهایم بود پیچیده میشود. سرش را به سمتم میچرخاند و بی حرف خیره ام میشود... نگاهی که بی حرف بود اما خیلی حرف ها داشت... سرش را به طرفین تکان میدهد... ته چشمانش بغض و التماس بزرگی دیده میشد... با چشمانش یک جورهایی داشت التماسم میکرد باور نکنم... داشت بیگناهی اش را اثبات میکرد... در آن لحظه دستگیر شدنش نه؛ فقط باور من برایش مهم بود... ایمان من به او برایش مهم بود... اعتماد من به او برایش مهم بود...
و تیک؛ دستبند بسته میشود و تمام زندگی من امشب همان طور که دیشب پیشبینی کرده بودم دگرگون میشود. اما این دگرگونی کجا و آن کجا...
مردی در آن آشوب و هیاهو خودش را به پدر آریا که داشت با پلیس ها بحث میکرد میرساند و تلفنی را به سمتش میگیرد:
-آقا تلفن کارتون داره... آقا... آقا تلفن...
پدر آریا ناباور به مرد نگاه میکند و تشر میرود:
-آخه الان موقع تلفنه مرتیکه ی نفهم؟
مرد که اضطراب و نگرانی در چهره اش هویدا بود بر حرفش پافشاری میکند و تلفن را جلویش تکان میدهد:
-آقا به جون مادرم خیلی مهمه...
پدر آریا عصبی تلفن را از دستش چنگ میزند و میگوید:
-بده من ببینم کدوم خریه...
تلفن را به گوشش میچسباند. میگذرد و ثانیه به ثانیه چهره اش پریشان تر میشود؛ ترس؛ اضطراب؛ غم و نگرانی به یک باره به چهره اش هجوم می آورند... کمی بعد تلفن از دستش سر میخورد و صدای برخوردش با زمین در فضا پخش میشود... پاهایش شل میشوند که مردان دیگر از پشت میگیرندش...
آریا با نگرانی به پدرش زل میزند و با تردید زمزمه میکند:
-چی شده بابا؟
پدرش اما قطره ای اشک از گوشه ی چشمش به زمین میافتد و ناامیدانه زمزمه میکند:
-آخ بچه ی سیاه بختم... آخ آرادم...
دست های هستی از شوک زدگی قفل میشوند و به لرزش میافتند... همان دست های لرزانش را جلوی صورتش میگیرد و عاجزانه جیغی سر میدهد که دل همه را آب میکند... او هم وا میرود اما کسی نبود که او را بگیرد... روی دو تاپیش روی زمین فرود میآید و جیغ دیگری سر میدهد... از جنس همان جیغ هایی که من روز مرگ پدرم سر دادم...
و ساعنی بعد... جلوی آینه ی اتاقم نشسته ام... آرایشم خراب نشده... یک قطره اشک هم نریخته ام... دستانم خونی است... آن قدر با ناخن هایم پوست دستم را فشار دادم که طاقت نیاورد و شکافت... نگاه به لباس عروسم که قسمت هایی از آن خونی بود میدهم... به سر و صداها و آدم هایی که از پشت در قفل شده با نگرانی صدایم میزدند اهمیتی نمیدهم و نگاهم را به آینه میدهم... و اما یک چیز در دلم میپرسم...
ای آینه ی روی دیوار... تاوان کدام گـ ـناه بود این اتفاق؟
پایان فصل اول
دانلود رمان های عاشقانه