کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هشتاد و نهم
فکرم درگیر چیزی که فهمیده بودم، شد. حتی تصورش رو هم نمی‌کردم که رادوین علاقه‌ای به دلربا نشون داده و اون هم اون دختری که توی شرکت دیده بودم باشه. حالم درست مثل ناخودایی که توی یک قدمیش کوه یخ دید، بد بود. دلربا و رفتار عجیبش، نمی‌تونستم هیچ جوره از فکر حالش بیرون بیام. دستم رو روی دنده گذاشتم و می‌خواستم دنده رو عوض کنم که بی‌هوا، ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
تا به خودم اومدم، جلوم پارک کرد. هل شده، فرمون رو سمت بلوار چرخوندم و پام رو تا آخرین توان روی پدال ترمز فشار دادم. دستی رو با سرعت بالا کشیدم و توی فاصله چند سانتی با سانتافه مشکی، ماشین متوقف شد. بازدمم با سرعت به بیرون راهی می‌شد و راهی برای دم نداشتم. شروع به دم و بازدم عمیقی کردم و همین که سرم بلند شد، پنج مرد سیاه پوش با کلاه روی صورتشون، دور ماشینم ایستاده بودن. مردمک چشم‌هام دودو می‌زد و آب دهانم رو پرصدا به حنجره بی‌صدام فرستادم. چشم می‌چرخوندم و جا خورده، در ماشین با شدت باز شد و یکی از اون پنج تا، دست به یقه پالتوم برد.
با زور زیادی، بی‌تعادل، به سبکی کاهی، از صندلی جدا شدم. تمام تنم درگیر شوک بود و قادر به تحلیل موقعیتم نبود. نمی‌دونستم اتفاق دور و اطرافم به چه دلیلی در حال رخ دادنه. زور مرد چهارشونه روبه روم بیشتر از من بود و با این حال، باید از خودم دفاع می‌کردم. دستم رو مشت و با همه توان، به سمت صورتش حواله کردم. مرد فقط کمی عقب رفت و تجربه این حملات رو توی کره هم داشتم. به دلیل آشنایی با آرش، ورزش رزمی یاد گرفته بودم. پای راستم رو بلند کردم و درست به کمرش زدم. عقب رفت و نفر بدی جلوی روم ظاهر شد. به سمت پشت ماشین رفتم و کسی از پشت من رو کشوند.
دو تاشون به سمتم اومدن و با مشت، به صورت یکیشون زدم و به سمت دیگری هلش دادم. در کسری از ثانیه، دو دستم از پشت کشید و قفل شد. دردی از پیچش ناگهانیش توی دالان مغزم، به دنبال درمون می‌گشت. تقلاهام برای نجات، کافی نبود. چهره هاشون رو نمی‌دیدم و هیکل‌های در یک سطحشون، کار رو سخت‌تر می‌کرد. یکیشون جلو اومد و لگدی حواله شکمم کرد. نفسم از درد، از بند طاقت در رفت و بالا اومدن محتوای معده‌م رو حس می‌کردم.
بخار کمرنگی، جلوی صورتم، نقاشی می‌کرد. دوباره تقلا کردم و این بار، سه نفری به سمتم حمله‌ور شدن. مشت و لگداشون به هر سمتی از بدنم می‌رسید. دو مرد پشت سرم، روی زمین هلم دادن و با شدت به آسفالت سرد و نم‌دار خیابون برخورد کردم. نور تیره برقی که از لای چشم‌های نصفه‌م پدیدار بود، آخرین کورسوی امیدم تلقی می‌شد. این‌بار پنج نفری می‌زدن و برای محافطت از خودم، دو دستم رو سمت صورتم بردم. قصد بلند شدن داشتم و با ضربه دردناکی که به کمرم خورد، دوباره پخش زمین شدم. نفسی برای بالا و پایین رفتن نداشتم و قفسه سـ*ـینه‌م تیر می‌کشید.
جنین وار توی خودم جمع شده بودم و ضربه‌هاشون دردارتر و محکم‌تر می‌شد. گلِ وجودم در حال نرم شدن زیر لگدهاشون بود. بوت‌های مشکی و آج دارشون، درد رو صدبرابر می‌کرد. حاکم درد به تنم دستور کوفته شدن می‌داد که همه توانم رو توی دست‌های بی‌جونم، جمع کردم و به ساق پای یکیشون گرفته شد. قصد داشتم به سمتی بکشونمش و زوری برام نمونده بود. توی همین لحظه، مردی که پاش رو گرفته بودم، لگدی حواله صورتم کرد.
با عبور مایع داغی از مجاری بینیم، چشم‌هام سیاهی رفت و از درد زیاد لمس شدم. دوباره دستم به صورتم و لگدی به معده‌م رسید. عقی زدم و طعم گس خون، از لای دندون‌های قفل شده‌م رد شد. دستم رو به آسفالت سرد خیابون قفل کردم و دست‌هام می‌لرزید و حالی برای تقلا نمونده بود. بی‌رحمانه می‌زدن و چشم‌های نیمه جونم تا بسته می‌شد، با ضربه‌های پی در پیشون، دوباره با شدت باز می‌شد. صدای یکیشون رو می‌شنیدم که دستور داد:
- بس کنن.
ضربه‌ها متوقف و یکیشون جلوی صورتم خم شد. صورتم سمت ماشین بود و چشم‌هام نیمه باز. سرفه‌های خشک و درددارم، هر لحظه به پیک نزدیک‌تر می‌شد. با شدت سرفه‌ای کردم و نفس‌هام انگار به وزنه بسته بودن و سنگین بیرون می‌اومد. مردی که نقاب مشکیش رو ناواضح می‌دیدم، صدای گوش خراشش رو بهم رسوند:
- سالارخان سلام رسوند و گفتن بگم که عاقبت تهدید کردنشون به کجا ختم می‌شه!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نودم
    بی‌توان پوزخندی زدم. انگار که هنوز توی چشم‌هام نگاه می‌‎کرد. صورتم رو به سمتش برگردوندم و با همه توان، خون توی دهنم رو به سمت صورتش، تف کردم. عصبی از جا بلند شد و دوباره یقه پاره شده‌م رو گرفت. کمی از زمین فاصله گرفتم و با همه توان، صورتم درد دار مشتش شد. با شدت رهام کرد و سرم با اصابت به زمین، دردی رو توی جمجه‌م چرخوند. صدای جیغ لاستیک‌ها، خبر از رفتنشون می‌داد. سرفه‌های شدیدم، شدیدتر شده بود و درد، تا مغزم می‌رسید. توان حرکتی نداشتم و شمارش دردهام کار من نبود. مایع گرمی از بین موهام، سرمای تن منجمد شده‌م رو می‌پوشوند. دست‌هام، لمس و بی‌حس، روی زمین بود و حتی قادر به تکون دادن انگشت‌هامم نبودم. درد بین تمام اعضای بدنم چرخ می‌خورد و با بستن چشم‌هام، به پایان نمی‌رسید. قطرات نرم بارون به صورت دردارم می‌نشست . نور چراغ، تنها نوری بود که این کارناوال تاریکی رو روشن می‌کرد. لعنت به من که برای برگشت، این راه خلوت رو انتخاب کرده بودم. سوزش معده‌م دیوونه‌وار، فرمان چنگ زدن آسفالت رو می‌داد. سنگ‌ریزه‌های زیر ناخنام برای فرو رفتن توی گوشت انگشتم، از هم سبقت می‌گرفتن. دلم می‌خواست چشم‌هام رو می‌بستم و این زندگی که حکم منجلابی از درد و تعفن رو داشت، برای همیشه تموم می‌شد.
    گوش‌هام سرد و داغ، هنوز بهوش بودم و این عذاب قصد پایان نداشت. لعنت به مجیدی! فکر نمی‌کردم تا این حد پیش بره. درد بین دندون‌هام پیج خورد و سرفه‌ای که همراه با مایع داغی، مصادف شد. همه توانم رو برای روی هم نذاشتن دندون‌هام به کار می‌گرفتم؛ اما فایده‌ای نداشت و درد بهم غلبه کرد. لنگر چشم‌هام روی هم افتاد و هوشیاریم با همه کم شدناش، به بی‌هوشی نمی‌رسید. چرا کسی رد نمی شد تا من رو از سایه تاریک انهدام بیرون بکشه. اصلا ساعت چند بود؟ به رامش قول داده بودم زود برمی‌گردم. قطره اشکی که از چشم راستم به بینیم وگونه چپم رسید، من رو یاد نوازش دست‌های مادرم انداخت. نفس عمیقم در حال شکل گرفتن بود و ناتمام موند. ذهنم توی سیاهچاله‌ای از تاریکی مطلق پرتاب شد و حس اطرافم از دست رفت.
    فصل نهم
    روی سبزه‌های توی حیاط قدیمی خونه‌امون، دراز کشیده بودم و نسیم ملایمی لای موهام، موج می‌زد. صدای جیک جیک گنجشک‌هایی که روی درخت نشسته بودن، هیجان زده‌م می‌کرد. از بچگی آرزو داشتم جوجه گنجشگی رو بزرگ می‌کردم و پیش خودم نگه می‌داشتم. درخت بزرگ و دایره‌ای وسط حیاطمون، همونی که زیرش دراز کشیده بودم، بوی تازگی و طراوتی رو زیر بینیم، سیال وارد ریه‌م می‌کرد. نفس عمیقی گرفتم و سرم رو طرف راست برگردوندم. تصویر زن مومشکی که باد، موهاش رو پریشون می‌رقصوند. نزدیک‌تر می‌اومد و و ناگهان نور شدیدی، توی صورتم پخش شد.
    پلک‌هام سنگین از هم فاصله گرفت. تاری کم‌کم از بین رفت و دیدم در حال واضح‌تر شدن بود. تک لامپ چسبیده به سقف سفیدی که شبیه به سقف خونه بود، نور کمرنگی رو توی اتاق حکم فرما می‌کرد. انگار فقط توی این اتاق یه چراغ روشن بود. سردرگم، برای فهم موقعیتم، چشم چرخوندم. جز لیوان آبی که روی پاتختی فلزی سمت چپم بود، چیز دیگه‌ای نتونستم ببینم. خواستم بلند شم و حرکتی کنم که به آنی درد تمام جوارحم رو لگد زد. بدنم با کوفتگی شدیدی، به تخت زیرش چسبید. چشم‌هام رو درد دار بستم و صدای بمی من رو به خودم برگردوند:
    - بالاخره بهوش اومدی؟!
    چشم باز کردم و با دیدن قیافه‌اش، فکر می کردم دیگه نمی‌بینمش. از در اتاق فاصله گرفت و نزدیک‌تر اومد. درست سمت چپ تخت ایستاد.
    - سه روزه که بی‌هوشی. با شناختی که ازت دارم، انتظار دیدنم رو نداشتی.
    سرم رو کمی عقب‌تر بردم و درد نیش‌داری، صورت و چشم‌هام رو مچاله کرد. سه روز؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ انگار که توی هوا گیج و معلق بودم. اخم ظریفی بین ابروهام نقش بست و از شوک، لحظه‌ای به لکنت افتادم.
    - من... چرا... چه...
    لب‌های خشک شده‌م، بیشتر از این مجال نداد. دستش رو از جیب مانتوی سفیدش بیرون آورد و دست راستش به بازوم نشست.
    - آروم. برات توضیح می‌دم. نزدیک دوازده و نیم شب بود که آرش بهم زنگ زد. گفت وقتی به گوشی تو زنگ زده پلیس برداشته و گفته تو رو کف خیابون بی‌هوش پیدا کردن. منم خیلی سریع به آدرسی که داده بود رفتم. بیمارستان بودی و حالت خیلی وخیم بود. به هر زحمتی که بود از سؤالات پلیس رد شدیم و تونستم بیارمت به کلینیک خودم. بعد از سه روز بالاخره، بهوش اومدی.
    انگار که چیزی از نگاهش پیدا نبود. با دست ملحفه زیرم رو مشت گرفتم و چیزی از اتفاقات اخیر یادم نمی‌اومد. لب‌هام مثل ماهی بی آب، باز و بسته شد.
    - چیزی یادم نمیاد.
    رامین نفسی گرفت و با لبخند محجوبی ادامه داد:
    - ضربه‌ای که به سرت وارد شده بود باعث این فراموشی کوتاه مدته. طبیعیه نگران نباش!
    مثل همیشه لال شده بودم. سرم درد می‌کرد و بدنم به شدت کوفتگی رو پذیرا بود. ضربان قلبم، با تمام هیجانات اطرافش، کمی کند می‌زد. نگاهم به رامین که با سِرُم متصل به میله فلزی کنار پاتختی فلزی قرار داشت، ور می رفت افتاد. با دقت کار می‌کرد و دریچه سِرُم رو کمی بیشتر باز کرد. دست راستم رو به پیشونیم می‌بردم که رامین چیزی گفت:
    - این آخرین سِرُمه. دیگه می‌تونی خودت غذا بخوری. چند روزم استراحت کنی بهتر می‌شی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و یکم
    نگاهم به ساعت استیلش رفت و زمان حال، سه و ده دقیقه صبح رو نشون می‌داد. تمام این مدت بی هیچ استراحتی بالای سرم بود؟ چرا این کار رو می‌کرد درصورتی که باهاش رفتار خوبی نداشتم. به خاطر آرش؟ شاید هم من راجع‌به رامین اشتباه می‌کردم. فکر می‌کردم آدم خشک و مزخرفی باشه؛ درصورتی که به عنوان یه دکتر، آدم قابل اعتمادی بود. با رخوت دلچسبی، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. چاره‌ای جز صبر کردن نداشتم. کنار تختم ایستاد و با زدن دکمه‌ای، تخت کمی بالاتر رفت. چشم‌هام باز شد و تازه می‎‌تونستم بهتر ببینمش. اتاق خالی که بی‌شباهت به بیمارستان نبود و بوی تیز الـ*کـل،تمام بینیم رو پر کرده بود. رامین نزدیک شد و ملحفه سفید روم رو تا سـ*ـینه بالاتر کشید. نفسی گرفتم و بی‌ربط پرسیدم:
    - چه کلنیک مجهزی!
    ازم فاصله گرفت و دوباره سرجاش ایستاد. با حالت خاصی نگاهم کرد و انگار که سعی داشت افکار معلق ذهنم رو بخونه. لبخند کنج لبش، تبدیل به نیشخند ضعیفی شد و حتی سبیل پرپشت و مشکیش هم نمی‌تونست اون رو پنهون کنه. چشم‌های تیزش رو توی حدقه چرخوند و همون طور که خفیف سر تکون می‌داد، جواب داد:
    - شاید تو اولین شخصی نباشی که قاچاقی این جا نگهش داشتم!
    به خیال خودش، با خونسردی که سال‌هاست نقابش تجربه کرده بودم، می‌تونست ذهنم رو منحرف کنه. لحن بی‌تفاوتش، اخم کمرنگی از سردرگمی، روی چهره‌م نشوند. من هم معتقد بودم که خــ ـیانـت توی اوج اعتماد اتفاق می‌افتاد؛ درست مثل چیزی که توی همین لحظه برام اثبات شد. لبخندش عمق گرفت و به خیال خودش، من توی بهت خودم دست و پا می‌زدم. یقه پیراهن اتوده شده‌اش رو با وسواس مرتب کرد و لب زد:
    - می‌رم بیرون. کاری داشتی صدام کن.
    قدمی برنداشته بود که دستپاچه حرفم منعقد شد:
    - گوشیم.
    به سمتم برگشت و شونه‌های پهنش، دیوار دفاعیش بود. با ابروهای مرتبش، اشاره‌گر میز کنارم شد. با گردنی گرفته، به سمت میز نگاه انداختم. دست به جیب شد و راهش رو به سمت در سفید اتاق ادامه داد. کمی خودم رو بالا کشیدم و کوفتگی بدنم، دشمنی بدی رو شروع کرده بود. دست بردم و گوشی رو برداشتم. صفحه گلسش کمی شکسته و خراش‌دار بود. گوشه‌هاش لب‌پَر شده و دکمه پاور گوشی رو فشار دادم. چندین تماس و پیام روی صفحه خودنمایی می‌کرد. انگار که گوشیم تازه رنگ روشنایی دیده بود. شارژش کامل بود و صفحه‌اش از تمیزی، به رنگ آینه مزین شده بود. الگوی رمز رو کشیدم و وارد صفحه تماس شدم.
    سیزده تماس بی‌پاسخ از آرش که مربوط به همون شبی بود که روی سایلنت گذاشته بودم. چیزهای کمی ذهنم رو برای یادآوری به بازی گرفته بود. با چیزی که می‌دیدم به چشم‌هام شک کردم. شصت و نه تماس بی‌پاسخ از رامش! عادت به زنگ زدن نداشت. آخرین تاریخ تماس برای دیروز بود. ساعت نه صبح. حتما نخوابیده بود. هُل و ولایی دلم رو چنگ می‌زد و با دست لرزونی، سمت پیام‌ها رفتم. بیست و سه پیام از رامش. صفحه باز شد و فقط نوشته بود: «کجایی؟!» پیام آخرش با همه فرق می‌کرد. «گفتی زود برمی‌گردی. کجا رفتی بی‌خبر؟ رفتی کره؟ این جوری قرار بود پشتم باشی؟ فقط نگرانتم. برگرد!»
    دکمه پاور رو فشار دادم و چشم‌هام برای روی هم رفتن، مصمم شد. آشوب عجیبی، ویرونم می‌کرد. باید چی کار می‌کردم؟! سعی کردم از جا بلند شم و از این ضعف، شاکی بودم. ضعفی که گریبانگیرم شده بود. سِرُمی که قطره‌هاش با پیشی گرفتن از هم، وارد دست سرد و لمس شده‌م می‌رفتن رو برداشتم. کش وقوس درد داری همراهیم کرد و تونستم نیم خیز بشینم. نفسی گرفتم و دوباره همون بوی تند و تیز الـ*کـل به مشامم می‌رسید. مجاری تنفسیم خشک و گرفته، ساقدوش این درد بود. با تاری کوتاهی، دست به تخت، پاهام به زمین رسید. سرامیک سفید و سردی که پاهام رو نوازش می‌کرد؛ لرزی به تنم می‌انداخت. باهمون بدن گر گرفته، به سمت پنجره ته اتاق راه افتادم. سِرُم توی دست راستم بود و قدم‌های آرومی، راه رو برام هموار می‌کرد. نگاهم به پنجره‌ کشویی بود که پشتش درگیر حصار میله‌های سفیدی شده بود.
    ساعت چهار صبح بود و ذهن مسمومم، با این افکار یاری نمی‌کرد. نگاهی به لباس‌های تنم انداختم و همون شلوار تنم بود. تیشرت گشاد و زاری که به تنم، دهن‌کجی می‌کرد. با سردرد عجین شده‌ای، به سمت تخت برگشتم. روی تخت نشستم و خیره به در بودم. دیوارهای سفید این اتاق، گلوم رو می‌فشرد و دلگیری که انگار دیوارها رو به سمتم حمله‌ور می‌کرد. نمی دونستم از توهماتم بود یا واقعا قادر به تحمل این دیوارهای بی‌روح نبودم. دریچه‌های قلبم به کندی بسته می‌شدن. دلم نمی‌خواست خواب، حریف چشم‌هام بشه. درست لحظه‌ای که چشم‌هام روی هم جاگیر شد، در اتاق باز شد و قامت رامین، توی چهارچوب در قد علم کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و دوم
    چهره‌اش رو تار می‌دیدم و نزدیک تر شد. بدون حرفی، سِرُم رو از دستم بیرون کشید. سوزشی که انگار باعث هوشیاریم شد. سِرُم رو از بین انگشت‌هام، گرفت و با چشم‌های مشکی و براقش، متفکر بهم خیره شد. این نگاه آشنا رو می‌شناختم. نگاهی که هزاران سؤال ته ذهنش رسوب کرده بود. دستی به شونه‌م رسوند و با تکون دادن سری، به بیرون از اتاق رفت. من رو با هاله‎‌ای از ابهام، جا گذاشت.
    خوابم نمی‌برد و ساعت‌ها بود که انتظار صبح رو می‌کشیدم. چشم‌های نزارم، آفتاب رشد کرده توی اتاقم رو از نظر گذروند. صفحه گوشیم کنارم روشن شد و گردش چشمم، همراهیش کرد. پیامی روی صفحه بود. رمز ورودی رو زدم و شماره ناشناسی که شبیه به شماره نبود. انگار قبلا هم بهم پیام داده بود و این بار چیز دیگه‌ای می‌گفت. «آدم جالبی هستی که حرفم رو ندید گرفتی. تو انتخابت رو کردی. با دختره وداع کن!» هر لحظه هوشیارتر می‌شدم و حرف‌هاش توی سرم می‌چرخید. دختره؟! رامش؟! این چه بازی بود. از جام بلند شدم و شوکه، دستم به لب‌های خشک شده‌م رسید. عرق سردی، گودی کمرم رو همراهی کرد و با دهان باز، خیره به صفحه گوشی بودم.
    باید کاری می‌کردم. دستپاچه و سرگردون، به اطراف نگاه انداختم. سرم نبض می‌زد و پمپاژ قلبم به خوبی کار نمی‌کرد. دست‌هام لرز خفیفی داشت و آب دهنی که دیگه راهی برای رفتن نداشت. نفس سهمگینی گرفتم و به دنبال سوییچ می‌گشتم. توی جیبم نبود. به سمت کشوی میز فلزی رفتم و درش با زنگ زدگی سختی، کمی باز شد. سوییچ رو پیدا کردم. تلوتلوخوران، گوشی رو برداشتم و به سمت در راه افتادم. دستگیره سرد و فلزیش پایین رفت و در کمال ناباوری، باز نمی‌شد. دوباره امتحان کردم و فقط کمی بالا و پایین شد. در قفل بود! به چهارچوب در نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد. شروع کردم به در زدن. مشت می‌زدم و به جون در افتاده بودم؛ اما غافل از اینکه صدام توی هزارتوی مغزم، به خودم برمی‌گشت.
    دست از این کار برداشتم و نگاهم به دوربین کوچیکی که کنج دیوار جنوبی، با نور قرمزی خودنمایی می‌کرد افتاد. درست دست چپ و بالای پنجره‌ای که مشرف به باغ متروکه‌ای می‌شد، بود. نفس سردی گرفتم و نگاهم بین اتاق چرخید. حس مرده متحرکی رو داشتم که با بیچارگی فریب خورده. از زیر ابرو نگاهم با انزجار، به اون دوربینی که حکم دشمنم رو داشت بود و معنی این کار رو درک نمی‌کردم. دستی به صورت مزین شده به ریش کشیدم و در حال کلنجار با موقعیتم بودم. دندون‌هام که روی هم ساییده شدن، اعلام جنگی رو شروع کردم که خودم هم آخرش رو نمی‌دونستم.
    موبایل و سوییچم رو داخل جیبم چپوندم. پا تند کردم و سمت میله سِرُم راهی شدم. از جا برداشتمش. وزن زیادی متحمل نبود. به سمت دوربین قدم برداشتم. بلندش کردم و توی قلب دوربین، نشونه گرفتمش. صدای شکستن و خاموش شدن دوربین، آتش درونم رو آروم نمی‌کرد. بی‌درنگ، به سمت در یورش بردم و با همه توان به دستگیره‌ای که حس خفقان به ریه‌هام می‌داد زدم. چندین بار و صدای ضربات مستمرم تمام عضلات بدنم رو به وجد آورده بود. بالاخره، دستگیره با همه توان، به زیر پام افتاد. پاهایی که از سرمای بی‌رحم کاشی‌ها، حسی نداشت. لگدی حواله در کردم و در باز شد.
    به راه‌رویی که مقابلم بود خیره شدم. ته راه رو، در شیشه‌ای با میله‌های قرمزی، خودنمایی می‌کرد. تک لامپی که وسط راه رو، به جلو هدایتم می‌کرد. با همه توان به سمت نوری که امیدی ازش سوسو می‌زد دویدم. تاریکی راه‌رو با همون کورسوی امید گذروندم. به در شیشه‌ای که رسیدم، توجهم به دوراهی چپ و راستم جلب شد. راه‌روی کهنه‌ای که بازسازی رو به جون خریده بود و بوی نم ازش بیداد می‌کرد. به این سگدونی می‌گفت کلینیک. دو راه‌روی تاریکی که انتهای نامعلومی داشت، دو طرفم بود و حتی دلم نمی‌خواست بهش نگاه کنم. فضای خوف ناکی که چشم‌هام رو اسیر توهماتش می‌کرد، باعث شد مکثی کنم و با نفسی برافروخته، از در شیشه‌ای بیرون بزنم. سرمایی که پذیرای حضورم شد رو به جون خریدم و باد خشمناکی، به شدت به سمتم حمله کرد و انگار که روی سـ*ـینه‌م که با پیراهن گشاد و نازکی پوشیده شده بود، یخ نازکی کشیدن.
    از سه پله عبوریی‌های اول و سومش کنده شده بود، گذر کردم
    و تازه هوایی که به صبح می‌رسید رو می‌دیدم. انگار کسی دست از گریبانم برداشته بود؛ اما حالم همچنان دگرگون و دچار آشوب بود. با این حال به راهم ادامه دادم. توی حیاطی بودم که شبیه به حیاط مدرسه‌ای قدیمی بود؛ اما راه‌روهایی که پشت سرم جا گذاشته بودم، این رو نشون نمی‌دادن.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و سوم
    همه جای این محل که نمی‌دونستم حتی بهش چی می‌گن، پر از خفقان و تعفن گرفتگی بود. چشم‌هام می‌سوخت و تنم بی‌رمقی رو به یدک می‌کشید. همه توانم رو برای رسیدن به در بزرگ و قرمز رنگی که لبه‌هاش مزین به زنگ‌زدگی و روبه‌روم بود، جمع کردم. پاهای ناتوانم که به سنگ ریزه‌های حیاط رسید، دردی تا مغزم هدایت شد.
    در آهنی رو با بی‌رمقی باز کردم و چرا کسی نبود؟! به دنبال ماشینم بودم. اگه سوییچی که روش بود حالا توی دستمه، پس ماشینمم همین جاها باید می‌بود. دزگیر رو زدم و به دنبال صدای ماشین، گوش به زنگ شدم. صدایی توی فضای کوچه باریک روبه‌روم، توی گوشم زنگ زد و تبدیل به آونگ شد. چشم‌های در حال بسته شده‌م رو باز نگه داشتم. چراغ‌هایی که با دیدنشون، دنیا برام زنده شد. به دنبال ماشینم که انتهای کوچه بن‌بست پارک شده بود رفتم. در ماشین رو به سرعت باز کردم و سوار شدم.
    حتی نمی‌دونستم توی کدوم منطقه در حال حرکتم. من فقط مسیر خونه و حوالیش رو بلد بودم. با پشت دست، قطرات عرق سردی که مزاحم دیدم بودن رو پاک کردم. خیره به جلو و هوایی که روشن‌تر می‌شد، پاهای بی‌جونم رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و به صفحه گوشی، خیره شدم. نقشه ای که تنها امیدم برای رسیدن به خونه بود. مدام تمام جملاتی که خونده بودم، توی سرم چرخ می خورد و معلق بود. گوشه چشمم به شدت می‌خارید و داخل فرعی که به خونه می‌رسید شدم. باورم نمی‌شد؛ بالاخره، تونستم به خونه برسم.
    بی‌تاب از ماشین پیاده شدم و توی جیبم به دنبال کلید می‌گشتم. در با تیکی باز شد و دستم، گره بی‌توانیم شد. نفس‌نفس می‌زدم و صورتم به گُرگرفتگی مایل بود. ساعت روی گوشی، پنج و سی و پنج دقیقه صبح رو یادآور می‌شد. با پاهایی که گِل رو به خودش گرفته بود، از سنگفرش‌ها عبور کردم. صورتم از درد جمع شد و با یادآوری رامش، ضربان قلبم، افسارگسیخته، به سمت در هدایتم کرد. روی پله دوم خم شدم و چشم‌هام به تاری می‌رفت. با فشاری به لب‌هام، دستم سخت به دستگیره در رسید. تحمل نکردم و به محض باز شدن قفل در، داخل شدم.
    نور کمرنگی توی هال خودنمایی می‌کرد و دلم بی‌تاب این خونه بود. چشم چرخوندم و عطر خونه رو به نفس‌هام هدیه کردم. گرمای مطبوعی که صورتم رو نوازش می‌کرد و در پشت سرم بستم. خونه مسکوت بود و متحیر چشمم به فردی که درست روبه‌روم روی مبل زیر تابلوفرش، نشسته بود، خورد. لبخندی بی‌اراده و سرخوش، روی لب‌های پهنم جاری شد. از این که صحیح و سالم روبه‌روم می‌دیدمش، حال عجیبی بهم رجوع کرد. دست‌هام از خوشی می‌لرزید و ریه‌م، انگار که راه آزادی رو در پیش گرفته بود. نفس‌هام عمیق‌تر شد و دست‌هام، به سمتش رفت. قدمی برداشتم و به تندی از جاش بلند شد.
    تازه می‌تونستم صورت مثل گچ سفید شده‌اش رو ببینم. بی‌حالت، به سمتم قدم برداشت. از حرکت منع شدم و انگار که چیزی توی جلدش رفته بود. فاصله باقی مونده رو کوتاه کرد و این‌بار درست روبه‌روم بود. کبودی زیرچشم‌هاش، اومد؛ اما تونسته بود نگرانی رو بهم تزریق کنه. اخم کوچیکی کردم و دستم ناخواه، به بازوهای بی‌جونش رسید. سرتا پا از نظر گذروندمش و با لب‌های کوچیک و خشک شده‌اش، به مردمک چشم‌هام خیره بود. موهای شلخته‌ی ریخته شده توی صورتش، به صورت رعناش، خوش نمی‌نشست. فکر می‌کردم با دیدنم، خوشحال بشه؛ اما انگار که روحی جلوی روش ظاهر شده باشه، نگاهم می‌کرد.
    ناباور، دهن به گفتن چیزی باز کرد و نتونست کامل اداش کنه. این صورت نزار، به رامش نمی‌اومد. روی تک تک اجزای صورتم چشم چرخوند و مردمک لرزونش، روی گونه‌هام ایست کرد. پیراهن نازک و کرم رنگش، به تنش زار می‌زد و با مشت‌های ضعیفش، به سمتم حمله‌ور شد. پی‌درپی مشت می‌کوبید و با دوتا دست‌هام، دست‌هاش رو قفل کردم و این حالتاش رو درک نمی‌کردم. انگار که برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد، بی‌توان، قامتش هدیه زمین شد. به سرعت، دست به زیر کتفش بردم و جونی برای سنگین بودن نداشت. هل شده و مغموم، با همه توان، صداش کردم:
    - رامش!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و چهارم
    و صدام درست با صدای شخص دیگه‌ای هم آوا شد. سربلند کردم و درست، صورت سرخ رادوین، سرتا پام رو کاوید. شوکه و لکنت افتاده، ملتمس نگاهش می‌کردم. موهای رامش که روی دستم اسیر بود و رادوین با دو خودش رو به رامش رسوند. قطرات درشت اشک دور چشم‌های ریزش رو احاطه کرده بود و خواهرش رو برادرانه به آغـ*ـوش کشید. من روی زمین، پناه گرفتم و سیلی آرومی که به صورتش زد، روح از تنم جدا کرد. مبهوت نظاره‌گر بودم و برای این که صدام نلرزه، حرفی نمی‌زدم. شدت ضربانی که با دیوانگی به دیواره قلبم فشار می‌آورد، بیش از حد سنگین بود.
    رادوین خواهرش رو درست مثل پر کاهی، از جا بلند کرد و روی مبل دونفره زیر تابلوفرش خوابوند. به سمت آشپزخونه رفت. به سرعت با لیوان آبی برگشت و من همون طور حیرت‌زده، کف سالن نشسته بودم. دست خودم نبود و نفسی برای گرفتن نداشتم. فقط نگاه می‌کردم و منتظر بودم صدای بدون خشش، آرامش روحم بشه. رادوین به آرومی قطرات آب رو به صورت رامش ریخت و دست لرزونم مشت شد. قطره اشکی که بی‌اراده، به سمت پایین راهی شده بود، با نفسی سنگین، رامش برای باز کردن چشم‌هاش همراه شد.
    انگار که دنیا رو بهم هدیه داده بودن. لبخندی توأم با حیرت، روی لب‌های خشکم نقش بست. دلمردگیم رو فراموش کردم و روی زانو، به سمت مبل رفتم. چشم‌های رامش همچنان بسته بود و آروم نفس می‌کشید. این حالش، نبضم رو می‌گرفت. رادوین دست خواهرش رو دو دستی چسبیده بود و سرش، مثل چناری بی‎‌پناه، پایین افتاده بود. اخم ظریفی روی صورت پریچهرش، جامونده بود که صدایی از ته حلقم، نافرمانی کرد:
    - خوبی رامش؟!
    و این حرف، با سربلند کردن و نگاه نافذ رادوین همراه شد. دندون‌هایی که ساییدگیش، وهمی به فضا می‌رسوند. چشم از نگاه تب‌دار رادوین گرفتم و به رامش رسوندم. رامش تقلایی برای بلند شدن کرد و نیم‌خیز نشست. رادوین که زیر پاش چمبره زده بود، موهاش رو پشت گوش سپرد.
    - خوبی خواهری؟!
    رامش آروم سری تکون داد و از جام بلند شدم. مسرور از خوب بودنش، با پاهای درد دارم، به سمت دستشویی می‌رفتم که رادوین به تندی، به سمتم یورش آورد.
    - کدوم گوری بودی تا الان؟!
    نگاهم از دستش که پیچک‌وار به دور مچم چسبیده بود به صورتش رسید. صورت برافروخته‌ای که از خشم می‌لرزید و رامشی که بی‌حال و صامت نگاه می‌کرد. انگار که اون هم منتظر جوابی بود و ذهنش درحال بررسی تن زخم‌خورده‌م بود. نگاه دزدیم و رادوین ادامه‌دهنده شد.
    - با توام. این صورت و حال و روز چیه؟ با این وضعیت بعد از سه روز ساعت شش صبح اومدی خونه و نمی‌گی خواهرم با دیدنت سکته کنه؟! پیش خودت چه فکری کردی؟ خواهر بیچاره من سه روزه این جا منتظره. می‌فهمی؟! می‌گـه بهش گفتی برمی‌گردم. فکر می‌کرد رفتی کره! تو چه جونوری هستی که به مزرعه زندگیمون شخم زدی؟ هان!
    با شنیدن این حرف، تمام اتفاقاتی که به فراموشی سپرده بودم رو یادآور شدم. جشن، ماشین، اون آدم‌ها، و در آخر مجیدی! چشم بستم و سرم تیری کشید. گوشم سوتی رو به هزارتوی مغزم می‌فرستاد و تکونی به سرم دادم. رادوین همین‌طور نگاهم می‌کرد. من مقصر بودم و حالا باید چیزی می‌گفتم که از این وهم بیرون بیان. دستم به رون پام کشیده شد و لب‌هام دردار از هم فاصله گرفت:
    - تصادف کردم. این مدتم بیمارستان بودم. نشد خبر بدم. واقعا متاسفم!
    دست رادوین به سرعت شل و نگاه رامش، تیز شد. ملتمس بهم چشم دوخت و غمی که چشم‌هاش رو ابری کرده بود، دلم رو لرزوند. خودش رو کمی جلو کشوند و مستمر پلک می‌زد. نگرانم بود و این رو از هر حرکت اخمش می‌‎فهمیدم. نگاه دزدیدم و این سنگینی، آزارم می‌داد. اگه بیشتر نگاهش می‌کردم، مثل مثل برمودا من رو توی خودش می‌کشوند. رادوین ابروی نازکی بالا انداخت و می‌دونستم که باز هم باورم نکرده. رامش انگشت‌هاش رو گره هم کرده بود و مدام با ریشه کنار ناخن شستش بازی می‌کرد. خود هم نمی‌دونستم چه طور تونستم از اون مهلکه جون سالم به در ببرم. رادوین دستم رو گرفت و کمی بالا و پایین، از نظر گذروندم و انگار که دنبال چیزی می‌گشت. خودم رو کمی عقب کشیدم و پرسید:
    - چه جور تصادفی کردی که فقط صورتت زخمیه؟ این کبودی زیر چشمت مثل کتک خوردنه تا تصادف. یه بارم شده راستش رو بگو!
    می‌دونستم اگه سیم جیم نکنه دست بردار نیست. نگاهم سمت رامش که با چشم‌های خمـار و پف کرده‎‌اش خیره‌م بود کشیده شد. لکنتم رو کنار گذاشتم و با تاکید بی‌فائده‌ای اصرار کردم:
    - راست گفتم!
    نیشخندی که روی لب‌های رادوین جایگزین شد، چشم‌هام رو به تعجب سوق داد. توی حرکت آنی، دستش به سمتم اومد و پیراهنم رو تا جناغ سـ*ـینه بالا زد. هل کرده دستم به دستش نشست. به کبودی که درست سمت چپ بدنم رو طراحی کرده بود، نگاه‌ می‌کرد. سرش رو با تمسخر کج کرد.
    - تصادف جالبی بوده. بیشتر شبیه تصادف مشت با بدنته تا ماشین. همیشه گفتم، خودت رو زیادی دست بالا نگیر!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و پنجم
    پیراهنم رو که تا نصفه بالا بود، با عصاره شرمندگی پایین کشیدم. تقصیر من بود که کنجکاوی رادوین رو دست کم گرفته بودم. به روی خودم نیاوردم و بی‌تفاوتی رو در پیش گرفتم. چشم‌هام توی حدقه چرخ خورد و لب زدم:
    - مهم نیست چه فکری می‌کنی، می‌رم حموم.
    قبل از این که رادوین حرف دیگه‌ای بزنه، به سمت حموم راهی شدم. حتی نمی‌تونستم به چشم‌های دلخور رامش نگاه کنم. می‌دونستم بزهکارم و جوابی برای این محاکمه نداشتم. در حموم رو باز کردم و خواهر و برادر رو توی هاله‌ای از ابهام جا گذاشتم. سردی کاشی‌ها که به پاهای بی‌جون و زخم شده‌م رسید، لرز خفیفی رو به تن کشیدم.
    گوشی و سوییچم رو روی تخته رختکن روبه‌روی در گذاشتم و برای دیدن حوله مهمون، متشکرشون بودم.
    از حموم بیرون اومدم و خرامان‌خرامان، برای درد نکشیدن بیشتر، به سمت اتاقم می‌رفتم. همون لباس‌ها رو پوشیده بودم و برای اولین بار حوله‌ای غیر از حوله خودم رو تحمل می‌کردم. هر لحظه از انرژیم کم
    می‌شد و پاهام بی‌قوا حرکت می‌کرد. دستم به دیوار کشیده شد و آخرین پله رو هم طی کردم. به اتاقم برمی‌گشتم که صدای رادوین از اتاق رامش درز کرد:
    - نه رامش. حرفت رو قبول ندارم. بگو بابا بیاد!
    قطره آبی از موهام عبور کرد و به گردنم رسید. این بار صدای وحشت زده رامش رو می‌شنیدم:
    - توروخدا دیوونگی نکن رادوین! بابا بیاد که چی بشه. نگران می‌شه. لطفا! تو که می‌دونی نقطه ضعف ژاییز همینه. التماست می‌کنم! بیخیال شو! بالاخره که اومد.
    صدای ضربه زدن به چیزی بعد از صدای داد رادوین پدیدار شد.
    - چی می‌گی تو؟ بالاخره اومد؟ به درک که اومد. زندگیمون رو نابود کرده. آخه حال و روزت رو ببین. بسه هر چه قدر پنهون کاری کردیم. به ما که نمی‌گـه، حداقل به بابا بگه کدوم گوری بوده.
    - یواش رادوین! یواش! می‌شنوه آخه.
    صدای باز شدن در، توأم با صدای داد رادوین شد:
    - به درک!
    با بهت و خیرگی، از لای در نیمه باز، نگاهم می‌کرد. با دیدنم ایست کرد و بدون فرار کردن و رفتن، نظاره‌گرش بودم. در بیشتر باز شد و این بار رامش رو کنارش می‌دیدم که دست به دهان گرفته. تابی به موهای از پشت بسته شده‌اش داد و رادوین چونه‌ای کج کرد. چشم ازشون گرفتم و به سمت اتاقم رفتم. فگارتر از این حرف‌ها بودم. در اتاق باز کردم و کلید برق رو زدم. هوای ابری، تاریکی خاصی تقدیم اتاق کرده بود. روی تخت نشستم و نفسم سنگین موند. دردی بین قفسه
    سـ*ـینه‌م چرخ خورد و کمی خودم رو منقبض کردم. سوییچ و موبایل رو روی پاتختی گذاشتم. باید لباس‌هام رو عوض می‌کردم. محتاط از جا بلند شدم و به سمت، کمد راه افتادم.
    به سختی تیشرت مشکیم رو تن کردم و در کمد رو بستم. همون‌طور که به سمت پاتختی می‌رفتم، گوشیم رو برداشتم. قبل از زدن دکمه پاور، دیدن صورت نصفه نیمه‌م روی صفحه، آتیشی که درونم بود رو مجبور به زبانه کشیدن می‌کرد. نیاز مبرمی به آینه داشتم. منی که سال‌ها از آینه بی‌زار بودم. به سرعت از اتاق بیرون اومدم و با عبور از پله‌ها، به آینه جالباسی چوبی دم در رسیدم. زیر چشم راستم، کبودی واضحی تا نزدیک ابروم نقش بسته بود و گوشه راست لب پایینیم پارگی رو به اندازه یک سانت نمایش می‌داد. همچنین خراش‌های بزرگ و کوچیکی روی چهره‌م خودنمایی می‌کرد. دست چپم ناخواه به سمت پارگی که خودش رو تو دل لبم جا داده بود، کشیده شد.
    اخم ببن ابروهام نفوذ کرد و
    چهره‌م انگار که تکیده شده بود. غبار غم روی مردمک چشم‌هام می‌دوید و حس بهت و عذابی دلم رو می‌سایید. از آینه رو برگردوندم و شخصی که تمام امیدش رو ناامید کرده بودم، با نگاهی پر از حرف و لب‌هایی خالی از کلمات، نگاهم می‌کرد. لب‌هام تکونی خورد و شرمنده چشم دزدیدم. دیگه نمی‌تونسم وقتی حق با من نبود، نقاب حق به جانبی بزنم. انگار که خجالت می‌کشیدم. از دفاعی که ازم می‌کرد و من این‌طور با نامردی، تیشه به ریشه‌اش می‌زدم. دلم می‌خواست زمین دهن وا می‌کرد و من رو توی خودش می‌بلعید. دستم به رون پام کشیده شد و صدای نرم و ضعیفش طنین‌انداز شد:
    - این یعنی استرس داری. یا مثلا می‌خوای چیزی پنهون کنی. یه همچین حسی. درست می‌گم؟ همیشه این کار رو می‌کنی.
    عجز توی صداش، به مزاجم خوش نمی‌نشست؛ اما چه خوب من رو می‎شناخت. نگاه ریز زیرچشمی بهش انداختم و جوابی برای حقیقت کلامش نداشتم. نفسی گرفتم و با مِن‌مِن ناواضحی ادامه دادم:
    - می‌شه حرف بزنیم؟!
    بهت چشم‌هاش، پرواضح بود و لبخند بی‌جونی روی لب‌هام نقش بست. قلبم شدتی رو حس می‌کرد که تا به الان برای حضور کسی، حس نکرده بود. به سمت در برگشتم و با صدای در، رامش به دنبالم مطیع شد.
    نسیم ملایمی ساقدوش هوای ابری بود و دست به جیب شلوار ورزشی سورمه‌ایم بردم. با پوشیدن دمپایی‌های سفید رادوین، آروم به جلو قدم گذاشتم. پاها‌ش کمی از من کوچیک‌تر بود. وسط سنگفرش‌ها ایستادم و به سمت رامش برگشتم. دلم می‌خواست با تمام دلتنگی‍‌هام، محکم بغلش می‌کردم. گاهی مرد بودن، غرور داشتن، آزاری به حنجره‌م می‌آورد که گر‌ه‌اش به دست خودم هم باز نمی‌شد. موهای زیتونیش که رقاص باد بود، صورتش رو نورانی می‌کرد. اخم ظریفی قاب پیشونیش بود و رک شدم:
    - ازت می‌خوام حواست به رادوین و کاراش باشه. درسته ازت بزرگ‌تره؛ اما زیاد کله شق و لجبازه. البته، لجبازیتون انگار ارثیه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و ششم
    باتوجه؛ ولی با احساساتی سردرگم گوش می‌کرد. با شنیدن این حرف، تیزی نگاهش از چشم‌هام دور نموند. اخمش غلیظ‌تر شد و نادیده گرفتن چشم غره‌اش، کار راحتی نبود. دستی به بازوی پنهون شده زیر بلوز آستین‌دار نسکافه‌ایش کشید و به نظر می‌رسید لباس‌هاش رو دوباره عوض کرده.
    - می‌گی چی‌کار کنم؟ خطم رو نمی‌خونه. خودتم می‌دونی جز بابا از کسی حساب نمی‌بره. رادوین عوض شده. انگار که نمی‌شناسمش.
    نیشخندم رو بی‌‎کنترل رها کردم.
    - تمام این مدت نقش بازی می‌کرد. بگذریم. می‌رم سر اصل مطلب. رادوین با دختر ابریشمی رو هم ریخته. یعنی دقیق قصدش رو نمی‌دونم؛ اما فکرهای خوبی نداره. ازش دورش کن!
    گوشه ابروم رو بی‌توجه به چشم‌های درشت شده و
    ابروهای کمونی بالا پریده‌اش، می‌خاروندم که دهانش رو باز و صورتش رو بیشتر سمتم مایل کرد. طوری که متوجه نشده باشه لب زد:
    - چی گفتی؟! مگه دخترم داره؟ اصلا...، این...
    بریده بریده بودن جملاتش، نشون دهنده شوک و لکنتی که دچارش شده، بود. نفسی گرفتم.
    - باورش سخته. می‌خوای بگی رادوین این کاره نیست. خب البته واقعا هم قصدش رو نمی‌دونم؛ اما انگار نمی‌تونه جز من به کسی آسیب بزنه. درواقع تا کار به جاهای باریک نکشیده باید کاری کنیم.
    رامش مسخ شده، دستی به لب‌های کوچیک و صورتیش نشوند.
    - نمی‌دونستم دخترم داره. رادوین چرا این کار رو می‌کنه؟ وای دیگه تا این جا پرم.
    و با دست به پیشونیش اشاره کرد. لب‌هام جمع شد و چشم چرخوندم.
    - می‎‌خواد خودش رو به نصرت‎‌خان اثبات کنه. رقابت با من و خیلی دلایل دیگه. خودت خوب می‌دونی که اگه کار درست پیش نره، بد مخمسه‌ای پیش رو داریم.
    کلافه و بی‌قرار، سنگین سری تکون داد و محو سنگفرش‌ها، درست لحظه‌ای که می‌خواست به سمت در برگرده، دستم به بازوهای بی‌جونش نشست. به سرعت و تیز، به چشم‌هام خیره شد.
    زیر آتیش نگاهش در حال ذوب شدن بودم که با مکث، دستم از دستش، راه جدایی گرفت. لبی تر کردم و خسته زمزمه کرد:
    - باشه دیگه. گفتم باهاش صحبت می‌کنم.
    خودم رو کنترل کردم و با احتیاط، سؤالی که شب و روزم رو ازم گرفته بود، مطرح کردم:
    - تو که بدون اطلاع من کاری نمی‌کنی؟ هوم؟
    کمی خودش رو جابه جا کرد و چشم از صورتی متعجبی که به رنگ طلبکارانه‌ای دراومده بود، گرفتم و
    به سمت بوته گل‌های رز دست راستم که بی گل، شنوای مکالمه‌امون بودن، برگردوندم. اما چیزی توی ذهنم، با قلبم در حال مذاکره بود. صدایی که می‌گفت باید بهش اعتماد کنم و صدای دیگه‌ای از پشت، به غبار ناامیدی هلش می‌داد. بدون دستپاچگی، جوابم رو داد:
    - نه!
    محکم و مقتدر، اونقدر که وسوسه شدم سؤال بعدی ذهنم که خوره‌وار، نفسم رو چسبیده بود بپرسم. اگه جوابش انقدرقاطع بود، پس باید با جواب بعدیش، حال ذهنم رو خوب می‌کرد. وسواس رو کنار گذاشتم و برای اولین بار، برای فرد مقابلم، رک شدم:
    - رابـ ـطه‌ات با مجیدی چیه؟!

    کمرنگ شدن خطوط پیشونی که تا چند لحظه قبل، ندا از تعجبش می‌داد، این‌بار ترسیدنش رو به رخ می‌کشید. قدمی به عقب برد و با تشویش، دست‌هاش گره هم شد. بدون حرکتی، با اضطراب منتظر حرکت لب‌هاش بودم تا با گفتن کلمه‌ای آرومم کنه. رامش اهل طفره رفتن نبود، حداقل برای من نه. دهشت چشم‌هاش، خبرهای خوبی حواله‌م نمی‌کرد. چند باری پلک‌های خشکش رو تکون داد و قبل از این که بپرسم، جواب داد:
    - یه رابـ ـطه عادی!

    چسبیدن ناخن انگشت اشاره‌اش به تن انگشت شست دست راستش، حرکاتی بود که بدنش بی‌ اختیار انجام می‌داد. اختیاری که وهم توی ذهنش ازش گرفته بودش. امروز کاری کرد تا برای اولین بار، دروغی که شنیده‌ بودم رو نادیده بگیرم. پوزخندی با بدجنسی روی لبم نقش بست و حرف‌های آرش توی ذهنم معلق بود. سری تکون دادم و بدون در نظر گرفتن قدرت کلمات، جواب دادم:
    - می‌گی که رابـ ـطه کاری و عادیه؟ خیلی خوبه. رابـ ـطه‌اتون رو می‌گم. یه جوری خوبه که ازت می‌خواد دستور اخراج من رو از ابریشمی بگیری. یه جوری که انگار تهدیدت می‌کنه. یه جوری که با این که می‌دونی صدات شنوده باز هم پیش ابریشمی عشـ*ـوه میای. یه جوری که...
    - بسه!
    چشم‌هاش بسته و با دو دستش گوش‌هاش رو گرفته بود. به خودم اومدم و دیدم که سرش داد می‌زدم. متقابلا با فریادی جوابم رو داده بود. نفس‌نفس می‌‌زدم و قفسه
    سـ*ـینه‌م، تنگی حنجره‌م رو باز نمی‌کرد. دردی بین ریه‌هام اظهار وجود می‌کرد و دست‌‎های بی جون رامش ویبره وار می‌لرزید. تازه متوجه گندی که زده بودم شدم. واهمه‌ای تمام بدنم رو همراهی می‌کرد و نفس‌هاش مقطع و ناهموار بود. هل شده لب گزیدم:
    - خوبی؟
    دست‌هاش آروم پایین اومد و نفس آسوده‌ای کشیدم. قدمی که عقب رفته بودم رو برگشتم. منتظر حرکتی، توی چشم انتظاری بودم که چشم‌های آتشینش باز شد و
    انگار که مردمک چشم‌هاش، دچاره زلزله‌ای بی‌وقفه شده بود. چونه خوش تراشش که سفت شده، نظاره‌گر صورت بهت زده‌م بود. سر کج کرد و صدای گرفته‌اش، راه خروج پیدا کرد.
    - انتظار داشتی بگم رابـ ـطه امون عشقیه نه کاری؟ آره؟ درست می‌گم نه؟ عوض نشدی ژاییز. انگار عوضی شدی!
    دست‌هام کنار پام مشت
    شد و چشم‌هام تا حد ممکن راه گشادی رو در پیش گرفته بود. انتظار شنیدن این جملات رو از رامش، نداشتم. فکم می‌لرزید و متوجه ساییدن دندون‌هام نشدم. احساس وحشتناکی مثل سرمای مرگ از قلبم گذشت. نیشخندی روی لب‌هاش کاشت و به سمت هال برگشت. به من می‌گفت عوضی؟! قفسه سـ*ـینه‌م از شدت برافروختگی، بالا و پایین می‌شد. بلاتکلیف، وسط سنگفرش‌ها ایستاده بودم و به جای خالیش نگاه می‌کردم. رامش وقتی عصبی می‌شد، انگار که شخص دیگه‌ای روحش رو تسخیر کرده بود. دستی به صورت گُر گرفته‌م کشیدم و نگاهم به سمت زیرزمین کشیده شد. این طور که فهمیده بودم، نصرت‌خان تا فردا به خونه برمی‌گشت. این راز باید همین جا برملا می شد. شش سالی بود که مجبور بودم توی سریع‌ترین حد ممکن، خودم رو جمع و جور کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و هفتم
    با قدم‌های بلندی به سمت در هال راه افتادم. در که باز شد، در حال کندن دمپایی‌ها بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. وارد خونه شدم و گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم. گوشه لبپر شده‌اش رو با دقت نگاه کردم و با دیدن اسم آرش، دوباره به سمت حیاط برگشتم. تماس رو وصل کردم و بدجور بعد از اون اتفاق ازش کفری بودم برای همین بدون معطلی، جواب دادم:
    - با چه رویی زنگ می‌زنی؟ هوم؟

    صدای تودماغی آرش، توأم با خستگی، توی گوشی پیچید.
    - جالبه که تو گند می‌زنی و من رو نداشته باشم. محض اطلاعت، تا الان به پشت من زنده‌ای. از اون جایی که اخلاق گندت رو هم می‌دونم، بحث نمی‌کنم. هر وقت آروم شدی زنگ بزن!
    از اون دست آدم‌هایی بود که اگه با کسی خوب بود، تمام محبتش رو می‌ذاشت؛ اما همین که خوب رفتار نمی‌کرد، تمام کرده‌هاش رو به رخ می‌کشید. دست به کمر، چشم‌هام توی حدقه چرخید.
    - من به لطف تو زنده‌م؟ زندانی کردن من توی اون دخمه لطفه؟!
    بی‌شک می‌دونستم کار خودشه و رامین از زیردست‌هاشه. نعره‌م لای باد می‌پیچید، حرفی نزد و انگار که خبری از اون حق به جانبی نبود. نفس سنگینی گرفت و جوابم رو داد:
    - جون به جونت کنن همینی ژاییز. همیشه طلبکار! یکم فکر کن. چرا به همه عالم و آدم شک داری؟ باورم نمی‌شه. تو به منم شک داری ژاییز. یه جوری از کلینیک رامین فرار کردی، انگار که از دست یه جانی داری فرار می‌کنی. یکم از هوای رامش بیا بیرون! یادت رفته برای چی اون جایی احمق!
    دوباره حرف رو به رامش ختم می‌کرد. یادم بود برای چی برگشتم و حتی می‌دونستم کارهای الانم دست خودم نیست. من حرصی که از رامش داشتم رو سر آرش خالی می‌کردم.
    بهش مشکوک بودم و دیگه نمی‌تونستم به کسی اعتماد کنم. ذهنم آشفته هزاران فکر بود. نفس سردی بیرون فرستادم و گوشی رو به دست چپم دادم. آرش اون روی واقعیم رو دیده بود. نمی‌خواستم صدام از اینی که هست بلندتر بشه. حتم داشتم تا الان هم صدام به گوش اهالی خونه رسیده. آروم‌تر و بدون خونسردی ادامه دادم:
    - بعدا حرف می‌زنیم. من خوب یادمه دلیل برگشتنم چیه. هنوز دوماه وقت دارم. هر طور شده، کد اون فایل رو پیدا می‌کنم.
    می‌خواست حرفی بزنه که تماس رو بدون انتظار جواب، قطع کردم. پیشونیم رو عصبی می‌خاروندم و به حرف‌هایی که تا چند لحظه پیش زدم فکر می‌کردم.
    این دفعه مصمم بودم و قدم‌هام به محکمی حکومت فروپاشیده‌ای که تصمیم به دوباره برگشتن داشت، بود. از در عبور کردم و بدون دید زدن، به سمت اتاقم راه افتادم. خبری از اهالی خونه نبود.
    وارد اتاق شدم و در رو از پشت قفل کردم و هیجانی که نفسم رو بی‌جون می‌کرد، با فوت بیرون فرستادم. به سمت زیر تخت خم شدم و کلید زیرزمین که درست پشت پایه چوبی تخت، زیر فرش بود رو با دست لمس کردم. با برداشتنش قد علم کرده، متفکر شدم. کلید رو داخل جیبم چپوندم و به سمت در راه افتادم. حس مفرطی از استرس و تشویش، به وجودم رخنه کرده بود. آب دهنی قورت دادم و قفل در رو باز کردم.
    از پله‌ها پایین می‌اومدم و جای تعجب بود که رامش و رادوین رو نمی‌دیدم. سعی کردم تشویش درونم رو که هرچند دقیقه یک بار شعله می‌کشید، کنترل کنم.
    بادی به غبغب انداختم و در هال رو باز کردم. آروم و بی‌جلب توجه، به سمت زیرزمین رفتم. نگاهم به بالکن بود و این که کسی نبینتم. هوای ابری به تاریکی مایل بود. از سه پله عبوری زیرزمین گذشتم و با احتیاط، کلید رو از جیبم بیرون آوردم. قفل سرد و طلایی رو دست گرفتم و صدای چیک باز شدنش که نفس مبحوسم رو از سـ*ـینه فارغ کرد، شنیدم. قفل رو برداشتم و در رو هل دادم. در با صدای منحوسی باز شد و با خم کردن سرم، داخل زیرزمین شدم.
    قفل و کلید رو روی سکوی کوتاهی که بعد از در، سمت راستش بود گذاشتم.
    دبه‌های ترشی با بوی اسیدیشون، سمت راستم نزدیک در، یاد خاطرات رو برام زنده می‌کرد. از دیگ‌های مسی بعدش گذشتم و دیگه نوری نبود که از در عبور کنه. گوشیم رو بیرون کشیدم و چراغ‌قوه‌اش رو فعال کردم. هاله‌ای از نور، به دیوارهای خاک خورده و قدیمیش می‌خورد و بوی خاک، عطسه رو ملزوم می‌کرد. برای جلوگیری از عطسه‌ای که شاید تبدیل به فاجعه بشه، نوک زبونم رو به کامم فشردم. کمی گذشت و عطسه‌م خلع سلاح شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و هشتم
    نور منعکس شده از دیگ‌‎های مسی همراهیم کرد و به انتهای این اتاق ده متری رسیدم. دفعه قبلی نتونسته بودم به خوبی نظاره‌گر باشم. دروغ چرا، تپش قلبی بی‌امان توی گوشم می‌‎زد و اضطرابم رو یادآوری می‌کرد. فرصت نگاه به تارهای عنکبوتی که همه جا اعلام حضور می‌کرد رو نداشتم. صندوقی که دفعه پیش، از نگاهم جا مونده بود و حساسیتش نصرت‌خان رو وادار به دهشت می‌کرد. در صندوق مثل دفعه پیش باز نبود. دست بردم و در گنبدی چوبیش رو بالا کشیدم. صندوقی حدودا به یک متر و نیم می‌رسید.
    به صندق نزدیک‌تر و دقیق‌تر شدم. صندوق خالی بود و وحشت مبهمی به وجودم چنگ زد. برای هیچی تلاش کرده بودم؟! من یادم بود که این صندوق چیزی رو توی خودش نگه می‌داشت. شاید نصرت خان، همون روز که بهم شک کرد خالیش کرده بود. به دست‌های خاکیم که از خالی بودن، ناامید نگاه می‌‌کردم. باید فکری می‌کردم و شاید آخرین باری بود که می‌تونستم به این جا بیام. یادآوری این که کلید رو کجا قایم کرده بود، وادارم کرد تا بیشتر متوجه اطرافم باشم. هرچی که هست باید همین جا می‌بود.
    روی در و دیوارهای یخ زده از خاطرات، نور انداختم و این دیوارهای آجری هم کمکی نمی‌کرد. نظاره‌گر تک‌تک آجرها شدم. هیچ جابه جایی در کار نبود. کاشی‌هایی که با اجبار، محکوم به کنار هم بودند هم بی‌حرکت، غبار مسموم رو به یدک می‌کشیدن. سمت چپم فقط دیوار بود و دیوار. «هرچیزی رو که می‌خوای پنهون کنی، جلوی چشم بذار!» دیالوگی از پدرم که همیشه اثبات شده بود؛ حتی برای نصرت خان. حال عجیبی داشتم. خبری از استرس و نگرانی نبود. بیشتر کنجکاوی راه خودش رو باز می‌کرد. شاید هم از این تعلل به ستوه اومده بودم.
    حتی دریغ از قاب عکسی که پشتش رو بگردم. تمیزترین زیرزمینی بود که به عمرم می‌دیدم. جویای این راز لعنتی، جرقه‌ای به ذهنم رسوخ کرد. به سمت صندوق برگشتم. کف چوبیش رو با انگشت چند باری زدم. صدایی که ناشی از توخالی بودن بود، نیشخندی به لب‌هام کشوند. نصرت خان علاقه شدیدی به این پنهان کاری داشت. درواقع جلوی چشمت بود و هم نبود. به دنبال وسیله ای برای کندن تکه چوبی صندوق، موش ریز و خاکستری، از زیر پام عبور کرد. بی‌تفاوت به موقعیت، به سمت تکه آهنی که پشت دبه ترشی بود رفتم.
    خم شدم و از زیر دبه ترشی نجاتش دادم. لبه تیزی داشت و حدود ده سانت می‌شد. با قدم‌های بلندی به صندوق رسیدم و خم شدم. میله رو به دیواره‌های صندوق کشیدم و با فشاری، کف از صندوق رهایی پیدا کرد. صدای بمی ایجاد کرد و دست نگه داشتم. عرقی که روی صورتم جاخوش کرده بود رو نادیده گرفتم. کفه چوبی رو برداشتم و با دیدن پاکت بیست سانتی و کاهی، نتونستم مانع به وجد اومدن هیجانم باشم. پاکت رو بلند کردم و کفش درست به کاشی‌ها می‌رسید. تلاطمی که درونم به فعالیت رسیده بود.
    آروم در پاکت رو باز و نور رو بیشتر روش متمرکز کردم. شور و اشتیاقی لرزه به دست‌هام می‌انداخت. شناسنامه قدیمی‌ای از کهنگی قابل تشخیص نبود و پارگی مفرطی داشت. تقریبا جلدش رو به نابودی بود که بازش کردم و
    با دیدن صحفه اولش، چشم‌هام به اندازه گردویی رشد کرد. اسم یه پسربچه بود. با دقت چشم‌هام رو برای خوندنش ریز کردم. محمدحسین ابریشمی. دهنم از تعجب باز شد و مغزم کار نمی‌کرد. اسم مادر کمی کمرنگ بود و اسم پدر پر واضح حک شده بود. «کاظم» دوباره به اسم مادر برگشتم. با قلم کمرنگی، کلمات رو کنار هم گذاشتم و به اسم «نسرین» رسیدم. سرم از هر فکری خالی بود و انگار که خون از تنم کشیدن. دست‌هام سرد و یخ زده، مات تصویر رو به روم بودم.
    توی
    مخیله‌م نمی‌کنجید. نسرین زن نصرت خان بود؟! به تاریخ تولد برگشتم. پنج آبان شصت و سه. سرم گیج می‌رفت و گُر گرفتگیم رو پس زدم. این تاریخ تولد برام آشنا نبود. تاریخ تنظیم سند، هشت آبان شصت و سه بود. محل تنظیم، نوشته نشده بود. این چه جور شناسنامه‌ای بود. حتی توان نفس کشیدن هم ازم صلب شده بود. قلبم انگار که بی‌ثبات می‌زد و دلم می‌خواست فقط از این سنگینی روح فرار کنم. دوباره به پاکت نگاه انداختم و با دیدن عکس قدیمی، اون رو بیرون کشیدم.
    عکس سه مرد جوونی که با شلوارهای دمپاگشاد قدیمی، توی فضای طبیعت ایستاده می‌خندیدن. یکیشون با موهای فر و حجیم، دیگری با عینک قاب بزرگی که به سبیل‌های پرپشتش می‌اومد. و فرد آخری که فقط پدر بودن رو بهم یادآوری می‌کرد. تکه علفی که لای دندون‌هاش بود، سبب بغضی بود که به بیخ گلوم چنگ می‌زد. چشم‌هام نمی‌خواست دست از نگاه کردنش برداره. تصویر عکس واضح نبود؛ اما خیلی هم کدر نشده بود. عکس رو پشت و رو کردم. تاریخ کمرنگی خودنمایی می‌کرد. سه خرداد شصت و دو. پدرم درست بیست و یک سالش بود. لبخند گسی روی لب‌هام نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا