- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هشتاد و نهم
فکرم درگیر چیزی که فهمیده بودم، شد. حتی تصورش رو هم نمیکردم که رادوین علاقهای به دلربا نشون داده و اون هم اون دختری که توی شرکت دیده بودم باشه. حالم درست مثل ناخودایی که توی یک قدمیش کوه یخ دید، بد بود. دلربا و رفتار عجیبش، نمیتونستم هیچ جوره از فکر حالش بیرون بیام. دستم رو روی دنده گذاشتم و میخواستم دنده رو عوض کنم که بیهوا، ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
تا به خودم اومدم، جلوم پارک کرد. هل شده، فرمون رو سمت بلوار چرخوندم و پام رو تا آخرین توان روی پدال ترمز فشار دادم. دستی رو با سرعت بالا کشیدم و توی فاصله چند سانتی با سانتافه مشکی، ماشین متوقف شد. بازدمم با سرعت به بیرون راهی میشد و راهی برای دم نداشتم. شروع به دم و بازدم عمیقی کردم و همین که سرم بلند شد، پنج مرد سیاه پوش با کلاه روی صورتشون، دور ماشینم ایستاده بودن. مردمک چشمهام دودو میزد و آب دهانم رو پرصدا به حنجره بیصدام فرستادم. چشم میچرخوندم و جا خورده، در ماشین با شدت باز شد و یکی از اون پنج تا، دست به یقه پالتوم برد.
با زور زیادی، بیتعادل، به سبکی کاهی، از صندلی جدا شدم. تمام تنم درگیر شوک بود و قادر به تحلیل موقعیتم نبود. نمیدونستم اتفاق دور و اطرافم به چه دلیلی در حال رخ دادنه. زور مرد چهارشونه روبه روم بیشتر از من بود و با این حال، باید از خودم دفاع میکردم. دستم رو مشت و با همه توان، به سمت صورتش حواله کردم. مرد فقط کمی عقب رفت و تجربه این حملات رو توی کره هم داشتم. به دلیل آشنایی با آرش، ورزش رزمی یاد گرفته بودم. پای راستم رو بلند کردم و درست به کمرش زدم. عقب رفت و نفر بدی جلوی روم ظاهر شد. به سمت پشت ماشین رفتم و کسی از پشت من رو کشوند.
دو تاشون به سمتم اومدن و با مشت، به صورت یکیشون زدم و به سمت دیگری هلش دادم. در کسری از ثانیه، دو دستم از پشت کشید و قفل شد. دردی از پیچش ناگهانیش توی دالان مغزم، به دنبال درمون میگشت. تقلاهام برای نجات، کافی نبود. چهره هاشون رو نمیدیدم و هیکلهای در یک سطحشون، کار رو سختتر میکرد. یکیشون جلو اومد و لگدی حواله شکمم کرد. نفسم از درد، از بند طاقت در رفت و بالا اومدن محتوای معدهم رو حس میکردم.
بخار کمرنگی، جلوی صورتم، نقاشی میکرد. دوباره تقلا کردم و این بار، سه نفری به سمتم حملهور شدن. مشت و لگداشون به هر سمتی از بدنم میرسید. دو مرد پشت سرم، روی زمین هلم دادن و با شدت به آسفالت سرد و نمدار خیابون برخورد کردم. نور تیره برقی که از لای چشمهای نصفهم پدیدار بود، آخرین کورسوی امیدم تلقی میشد. اینبار پنج نفری میزدن و برای محافطت از خودم، دو دستم رو سمت صورتم بردم. قصد بلند شدن داشتم و با ضربه دردناکی که به کمرم خورد، دوباره پخش زمین شدم. نفسی برای بالا و پایین رفتن نداشتم و قفسه سـ*ـینهم تیر میکشید.
جنین وار توی خودم جمع شده بودم و ضربههاشون دردارتر و محکمتر میشد. گلِ وجودم در حال نرم شدن زیر لگدهاشون بود. بوتهای مشکی و آج دارشون، درد رو صدبرابر میکرد. حاکم درد به تنم دستور کوفته شدن میداد که همه توانم رو توی دستهای بیجونم، جمع کردم و به ساق پای یکیشون گرفته شد. قصد داشتم به سمتی بکشونمش و زوری برام نمونده بود. توی همین لحظه، مردی که پاش رو گرفته بودم، لگدی حواله صورتم کرد.
با عبور مایع داغی از مجاری بینیم، چشمهام سیاهی رفت و از درد زیاد لمس شدم. دوباره دستم به صورتم و لگدی به معدهم رسید. عقی زدم و طعم گس خون، از لای دندونهای قفل شدهم رد شد. دستم رو به آسفالت سرد خیابون قفل کردم و دستهام میلرزید و حالی برای تقلا نمونده بود. بیرحمانه میزدن و چشمهای نیمه جونم تا بسته میشد، با ضربههای پی در پیشون، دوباره با شدت باز میشد. صدای یکیشون رو میشنیدم که دستور داد:
- بس کنن.
ضربهها متوقف و یکیشون جلوی صورتم خم شد. صورتم سمت ماشین بود و چشمهام نیمه باز. سرفههای خشک و درددارم، هر لحظه به پیک نزدیکتر میشد. با شدت سرفهای کردم و نفسهام انگار به وزنه بسته بودن و سنگین بیرون میاومد. مردی که نقاب مشکیش رو ناواضح میدیدم، صدای گوش خراشش رو بهم رسوند:
- سالارخان سلام رسوند و گفتن بگم که عاقبت تهدید کردنشون به کجا ختم میشه!
فکرم درگیر چیزی که فهمیده بودم، شد. حتی تصورش رو هم نمیکردم که رادوین علاقهای به دلربا نشون داده و اون هم اون دختری که توی شرکت دیده بودم باشه. حالم درست مثل ناخودایی که توی یک قدمیش کوه یخ دید، بد بود. دلربا و رفتار عجیبش، نمیتونستم هیچ جوره از فکر حالش بیرون بیام. دستم رو روی دنده گذاشتم و میخواستم دنده رو عوض کنم که بیهوا، ماشینی با سرعت از کنارم رد شد.
تا به خودم اومدم، جلوم پارک کرد. هل شده، فرمون رو سمت بلوار چرخوندم و پام رو تا آخرین توان روی پدال ترمز فشار دادم. دستی رو با سرعت بالا کشیدم و توی فاصله چند سانتی با سانتافه مشکی، ماشین متوقف شد. بازدمم با سرعت به بیرون راهی میشد و راهی برای دم نداشتم. شروع به دم و بازدم عمیقی کردم و همین که سرم بلند شد، پنج مرد سیاه پوش با کلاه روی صورتشون، دور ماشینم ایستاده بودن. مردمک چشمهام دودو میزد و آب دهانم رو پرصدا به حنجره بیصدام فرستادم. چشم میچرخوندم و جا خورده، در ماشین با شدت باز شد و یکی از اون پنج تا، دست به یقه پالتوم برد.
با زور زیادی، بیتعادل، به سبکی کاهی، از صندلی جدا شدم. تمام تنم درگیر شوک بود و قادر به تحلیل موقعیتم نبود. نمیدونستم اتفاق دور و اطرافم به چه دلیلی در حال رخ دادنه. زور مرد چهارشونه روبه روم بیشتر از من بود و با این حال، باید از خودم دفاع میکردم. دستم رو مشت و با همه توان، به سمت صورتش حواله کردم. مرد فقط کمی عقب رفت و تجربه این حملات رو توی کره هم داشتم. به دلیل آشنایی با آرش، ورزش رزمی یاد گرفته بودم. پای راستم رو بلند کردم و درست به کمرش زدم. عقب رفت و نفر بدی جلوی روم ظاهر شد. به سمت پشت ماشین رفتم و کسی از پشت من رو کشوند.
دو تاشون به سمتم اومدن و با مشت، به صورت یکیشون زدم و به سمت دیگری هلش دادم. در کسری از ثانیه، دو دستم از پشت کشید و قفل شد. دردی از پیچش ناگهانیش توی دالان مغزم، به دنبال درمون میگشت. تقلاهام برای نجات، کافی نبود. چهره هاشون رو نمیدیدم و هیکلهای در یک سطحشون، کار رو سختتر میکرد. یکیشون جلو اومد و لگدی حواله شکمم کرد. نفسم از درد، از بند طاقت در رفت و بالا اومدن محتوای معدهم رو حس میکردم.
بخار کمرنگی، جلوی صورتم، نقاشی میکرد. دوباره تقلا کردم و این بار، سه نفری به سمتم حملهور شدن. مشت و لگداشون به هر سمتی از بدنم میرسید. دو مرد پشت سرم، روی زمین هلم دادن و با شدت به آسفالت سرد و نمدار خیابون برخورد کردم. نور تیره برقی که از لای چشمهای نصفهم پدیدار بود، آخرین کورسوی امیدم تلقی میشد. اینبار پنج نفری میزدن و برای محافطت از خودم، دو دستم رو سمت صورتم بردم. قصد بلند شدن داشتم و با ضربه دردناکی که به کمرم خورد، دوباره پخش زمین شدم. نفسی برای بالا و پایین رفتن نداشتم و قفسه سـ*ـینهم تیر میکشید.
جنین وار توی خودم جمع شده بودم و ضربههاشون دردارتر و محکمتر میشد. گلِ وجودم در حال نرم شدن زیر لگدهاشون بود. بوتهای مشکی و آج دارشون، درد رو صدبرابر میکرد. حاکم درد به تنم دستور کوفته شدن میداد که همه توانم رو توی دستهای بیجونم، جمع کردم و به ساق پای یکیشون گرفته شد. قصد داشتم به سمتی بکشونمش و زوری برام نمونده بود. توی همین لحظه، مردی که پاش رو گرفته بودم، لگدی حواله صورتم کرد.
با عبور مایع داغی از مجاری بینیم، چشمهام سیاهی رفت و از درد زیاد لمس شدم. دوباره دستم به صورتم و لگدی به معدهم رسید. عقی زدم و طعم گس خون، از لای دندونهای قفل شدهم رد شد. دستم رو به آسفالت سرد خیابون قفل کردم و دستهام میلرزید و حالی برای تقلا نمونده بود. بیرحمانه میزدن و چشمهای نیمه جونم تا بسته میشد، با ضربههای پی در پیشون، دوباره با شدت باز میشد. صدای یکیشون رو میشنیدم که دستور داد:
- بس کنن.
ضربهها متوقف و یکیشون جلوی صورتم خم شد. صورتم سمت ماشین بود و چشمهام نیمه باز. سرفههای خشک و درددارم، هر لحظه به پیک نزدیکتر میشد. با شدت سرفهای کردم و نفسهام انگار به وزنه بسته بودن و سنگین بیرون میاومد. مردی که نقاب مشکیش رو ناواضح میدیدم، صدای گوش خراشش رو بهم رسوند:
- سالارخان سلام رسوند و گفتن بگم که عاقبت تهدید کردنشون به کجا ختم میشه!
آخرین ویرایش: