کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست هشتاد و هشتم
نباید کم می آوردم. امروز نه، الان نه. تعجبی توی صورتش ندیدم و این یعنی؛ از اول هم می دونست برای چی اومدم. متفکر، ازم رو گرفت. با لبخند خاصی به سمتم برگشت. معنی حرکاتش رو درک نمی کردم. حالا دلهره ای عجین حالم شده بود. برعکس انتظارم، دستش روی بازوم نشست.
- خیلی پسر خوبی هستی. در پاک بودنت، در شرافتت، درموفقیتت، شکی ندارم. به اندازه پسره نداشتم دوست دارم؛ حتی حاضرم سرت قسم بخورم. اما من به یه خانواده دوبار دختر نمی دم. مخصوصا پای هانا وسط باشه!
زلزله ای درونم رخ داد و این گسل ناامن فرو ریخت. پلکم پرید و قدمی به عقب رفتم. هم تمجید می کرد و هم تخریب! قطعا این کلمات نفس نداشتم رو می گرفت. سکوت سایه بان گپ و گفتمون بود که ادامه دهنده شد:
- از اولش که دیدمت فهمیدم برای چی اومدی. مطمئن بودم مرد تر از تو نیست که تا این جا اومدی وعواقبشم قبول کردی. می دونم چه قدر دخترم برات ارزشمند بود که اومدی. حتی می دونم که چقدر دوستش داری.
یه بغض کوچیک چه طور می تونست انقدر قدرت داشته باشه؟ صدام رو صاف کردم. باز هم انگار لحنم ملتمس بود.
- از خودش پرسیدین؟ شاید اون...
لبخندش پررنگ تر و وسط حرفم پرید.
- دوستت داره!
می دونست؟! لرزی به تنم نشست و زندگی کاه گلیم در حال آوار بود. ویرانی که درونم رو به صلابه می کشید. جمله اش، مابین تار و پود تنم می پیچید. دستی که کنار پام مشت شد، از نگاهش دور نموند. بی شک امروز، این مرد قصد جونم رو کرده بود. لبام رو تر و به خودم جرأتی دادم.
- اون پسری که به زور می خواین بهش تحمیل...
به معنی «وایستا» دستش رو بالا گرفت. توی چشم های مشکی مزین شده به اخم ابروهای پهنش، پاندول وار نگاه می کردم. ملایم جواب داد:
- من به کسی چیزی رو تحمیل نمی کنم. خودشم فکر کرد و دید این جوری بهتره! ببین پسر جون آخرش دوماهه بعدش می بینی زندگی بدون اون هم می شه!
سوتی مابین مغزم سمفونی می زد. اصلا ناقوس مرگ بود حرف هاش. دو ماه؟! گنجایشی برای حرف هاش نداشتم. انگار این مرد بویی از دوست داشتن نبرده بود. وقتی دید حرفی نمی زنم، حرفش رو خاتمه داد.
- من دیگه باید برم!
حتم داشتم رنگی به روم نمونده. درست لحظه ای که پشت کرد و راهش رو گرفت، صدام بلند شد:
- از نظر شما دو ماه، فقط دو تا کلمه ست. اما اگه بخواین روزشمار حساب کنیم، می شه شصت روز. می شه، هزار و چهارصد و چهل ساعت. می شه، هشتاد و شش هزار و چهارصد دقیقه. می شه، پنچ میلیون و صد و هشتاد و چهار هزار، ثانیه. می دونید توی هر ثانیه مردن یعنی چی؟ باید پنج میلیون بار بمیرم! می دونم مشکلم خونواده امه. چی کار کنم؟ من انتخاب نکردم. خانواده ام رو عوض کنم راضی می شین؟
توی ذهنم تند تند محاسبه می کردم. به سمتم برگشت. حالا عقده ای مابین ابروانش بود. امروز بیشتراز من، این مرد رک گو بود.
- این رو آویزه گوشت کن! خانواده اولین و آخرین برگه برنده تو توی این دنیاست. هیچ وقت به خاطر هیچ کس ازش نگذر! من سر سفرتون نون و نمک خوردم و هرچند کم؛ اما نمک گیر شدم.
خانواده! چه کلمه پیچیده ای که من باهاش غریبه بودم. همون آدمایی که خیر و صلاحم رو می خواستن و نمی ذاشتن من به کسی که دوست دارم برسم. پای چپم کمی عقب رفت و این بار، آخرین تیر رو هم امتحان کردم.
- با پدرم بیام خواستگاری چی؟ به خاطر برادرمه نه؟ چرا به خاطر گـ ـناه برادرم من باید تاوان پس بدم؟
تن صدام کمی بالاتر از حد معمول بود و دیگه ادب حکم نمی کرد. دستی به ریش پروفسوریش کشید و با افسوس سری تکون داد.
- باز که حرفه خودت رو می زنی. من به پدرتم همینا رو می گم؛ اما منتها دوستانه تر؛ چون خودش می دونه! و تو چه بخوای و چه نخوای، عضوی از اون خونواده ای و مهراد برادرته.
لمس بودم و باد ملایمی، موهای شونه خورده ام رو به بازی گرفته بود. با ناباوری لب زدم:
- این عادلانه نیست!
من بهت زده رو رها و با زدن روی شونه ام، وارد خونه شد. اشتباه از من بود. اشتباه از من بود که خواب سرچشمه رو توی خیال پیله دیده بودم. دست هام خالی و دلم پر بود. هیچ پروانه ای پریروز پیلگی اش رو به یاد نمی آورد که کسی من رو به یاد بیاره. این سردرد لعنتی قصد پایان نداشت. حس خفگی که به حلقم رجعت کرده. نگاهی به آسمون گُر گرفته انداختم. هر لحظه آماده باریدن بود. حال منم بهتر از این روز بهاری نبود. نمی خواستم چونه ام بلرزه و می لرزید. نمی خواستم اشکی در کار باشه و تاری چشمام این رو نمی گفت.
گوشیم رو از جیب بیرون و همون طور که به سمت ماشین می رفتم، شماره اش رو گرفتم. گزینه برقراری تماس رو لمس کردم و داخل ماشین نشستم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، و برداشت. صدایی که محتاج شنیدنش بودم، لرزه به تنم انداخت.
- این آخرین باریه که جوابت رو می دم!
خوبه که شماره ام هنوز توی گوشیش ذخیره بود. خوبه که هنوزم صداش درمون دردام بود. خوبه که هنوزم کمی دلتنگم بود. خوبه که هنوز یکم داشتمش. چشمام رو بستم و با همه دلتنگیم، لبای خشکم از هم فاصله گرفت:
- نیازت دارم!
- متاسفم من الان در حال متاهل شدنم و رابـ ـطه با تو...
تیر های این اسلحه، قصد اتمام نداشت. اسلحه ای که پر بود از کلمات مغشوش کننده. قطره اشکی از چشم چپم چکید و وسط حرفش پریدم:
- به عنوان یه دوست نیازت دارم نه یه عشق. راستش امروز با این که سخت بود؛ اما رفتم خونه دختری که دوستش دارم و...
- اومدی دم خونمون؟ مگه من بهت نگفتم...
هل شدنش، چشام رو روی هم انداخت. با درد، فشاری به چشم های نا آرومم دادم. ناخواسته صدام بلند تر و گرفته تر شد.
- لطفا همون دوست بمون! روبه روی پدردختره ایستادم و عشقم رو ازش خواستگاری کردم. پدرش گفت می دونه دخترش رو دوست دارم، دخترشم دوستم داره؛ اما مخالفه. به گـ ـناه کرده برادرم. دردش اون جایی بود که گفت فراموشیش فقط دوماه طول می کشه.
- نباید می رفتی! برسام تو...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست هشتاد و نهم
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه می دم و آه از نهادم بلند شد. پس نگرانم بود. هرچند دیر.
    - از خودم بدم میاد که نمی تونم کاری کنم. کسی پشتم نیست. حمایتی ندارم. برای کی بجنگم؟ من شکست خوردم از بی حریفی، حریفی که تو باشی من وارد میدون نشده بازنده ام!
    صدام اوج گرفت و قطره اشکی از گونه ام چکید. صدای هق هقش بلندتر شد. مگه لحنم چقدر دردناک بود؟
    - من حقی در مورد تو ندارم هانا. آخرین راه رو رفتم به امید این که تو پشتمی؛ اما انگار وزنم برای تکیه بهت زیادی سنگین بود. ناامیدت کردم می دون؛ اما باور کن من...
    - برسـام!
    صداش سوز داشت. دلم از «برسام» گفتنش لرزید؛ اما باید همه چیز تموم می شد. خودش گفت متاهل شده. خودش گفت با من حرف زدن گناهه. قلبم درد می کرد و با بغض درد داری، ادامه دادم:
    - گریه نداریم! زن متاهل برای عشق سابقش گریه نمی کنه! باهاش خوش باش و به من فکر نکن! تو خوده منی. می دونی، از بس دوست داشتم، اسمت توی گوشیم «خودم» سیو بود. اگه می بینی الان انقدر راحت می رم، بدون راحت نیست. باور این که تو من رو نخوای راحت نیست؛ چون دوستت دارم می رم. انگار گاهی اوقات رفتن درد داره؛ اما برای کسی که نمی خواد به خاطرش بمونی خوبه! ممنون که گذاشتی حرفام رو بزنم!
    صداش بغض دار و بم توی گوشی پیچید.
    - برسام من متاسفم! برسام گوش کن! خواهش می کنم به من گوش کن!
    لبخند تلخی زدم و چشمای نم دارم رو باز کردم. اولین باری بود که حرفی بی میل می زدم و بهش دل می بستم. گاهی زندگی مجبورت می کرد مسالمت آمیز، باهاش کنار بیای و دم نزنی. پرچم سفیدت رو تکون بدی و سرنوشت رو بی کم وکاست، قبول کنی. هنوز گریه می کرد و بغض، نمی ذاشت ادامه بدم. باید تموم می کردم. با هر نفس، انگار که ازش دور تر می شدم. فقط تونستم بگم:
    - روزخوش!
    تماس قطع و سرم رو روی فرمون گذاشتم. چشمام بسته وحالا این منم که هق می زد. آدم پژمرده ای که کاری جز این از دستش برنمی اومد. صورتم گر گرفتگه ام، مشابه آتشفشان خاموشی بود. گدازه های درد، درون رگ های یخ زده ام جا می گرفت. من از درون فعال بودم. باید از این خونه دور می شدم. نفسی گرفتم و سر بلند کردم. با دستای بی توانم، استارت زدم. دستی رو کشیدم و راه افتادم.
    دلم نمی خواست توی آینه نگاه کنم و ضعفم رو ببینم. بینیم رو بالا کشیدم. خیره ساختمون رو به رو شدم. امروز انگار قطعه از وجودم رو از دست داده بودم. عضو مهمی مثل قلب. کسی جز علیرضا به حالم کمک نمی کرد. از ماشین پیاده شدم. زنگ واحدش رو فشار دادم. بدون سؤالی، در رو باز کرد. می دونستم من رو دیده. پله ها رو بالا هم زمان در واحد باز شد. نگاه از شلوار ورزشی مشکی و تیشرت زرشکیش، به دست های به سـ*ـینه چسبیده اش رسیدم. آخرین پله رو بالا رفتم و با سرخوشی گفت:
    - سلام علیکم، سلام علیکم عذرا خانوم والده مشت ماشالله. از این طرفا.
    دستم توی دستش قفل شد و حالا نفس نفس می زدم.
    - سلام. تو نمی خوای بزرگ شی.
    وارد خونه شدم و پشت سرش در رو بست. نباید می فهمید. اما فهمیده بود. حتم داشتم. لبخند کمرنگ و بی رمقی زدم. با چشمای درشتش، چشم غره ای بهم زد.
    - بابا مثل تو خوبه چوپ خشک. مشخصه حوصله نداری. پس برا چی اومدی؟
    خبری از کارتون های دم اپن نبود. روی مبل کنار در نشستم. وسط راه آشپزخونه ایستاد و دستش رو زیر چونه اش گذاشت. چشمای درشت و قهوه ایش رو ریز کرد. از زیر ابرو نگاهی بهش انداختم. دستش رو به معنی تسلیم بالا برد.
    - هان، واسه درد و دل. همین که کج نگاهم کردی یادم اومد. شدم عین اینا که با آدمای سادیسمی زندگی می کنن و خودشون مازوخیسم می شن. با رفتار خوب حال نمی کنم.
    چشمام توی حدقه چرخید و کمی توی جام جا به جا شدم. همون طور که به سمت اپن می رفت، گفتم:
    - می شه شب بمونم؟
    تلفن بی سیم مشکیش رو از روی اپن برداشت و با تمسخر، ابرو بالا انداخت.
    - از الان تا شب می خوای بمونی؟ بابات می ذاره؟
    چشمام درشت شد. کوسنی از مبل ال کنارم برداشتم و سمتش پرتاب کردم.
    - سادیسمی تویی که هروقت می شه تیکه می ندازی!
    کوسن دایره ای، به اپن خورد و زمین افتاد. شلیک خنده اش به هوا رفت و خودش رو سمت دیگه ای کشوند. درحالی که زنگ می زد از بیرون چیزی سفارش بده، جواب داد:
    - چرا ترش می کنی حالا؟ یه نامزدیه خب. یه جوری عذا گرفتی انگار عشقشت رو دارن می دن به یکی دیگه.
    چشم غره ای برای حرف های نیش دارش زدم. پاش رو بالا آورد.
    - بیا، بیا این پاچه. بگیر بکن! برسامی دیگه چه می شه کرد. چوب خشک!
    تلفن رو سر جاش گذاشت. به سمتم اومد. کنارم روی مبل ال نشست و نفسی کشید.
    - وای خدا خسته شدم،چه قدر کار خونه سخته.
    چشم هام رو بسته و به دنبال راهی برای این حال بودم. تصویر خوش لعابش، پشت پلک هام جون گرفت. مثل نفس کشیدن توی هوای تازه بود. منظم نفس می گرفتم و توی هر دم و بازدمم، حکمرانی می کرد.
    با صدای زنگ خونه، چشم باز کردم. به سمت آیفون می رفت. در رو باز و منتظر موند. جعبه های پیتزا رو گرفت و پول رو حساب کرد. در رو با پاهاش می بست و به سمتم برگشت. جعبه ها رو روی میز سفید مربعی گذاشت. در حالی که یکی از جعبه ها رو باز می کرد، گفت:
    - بخور دیگه از اینی که هست خشک تر می شه ها.
    گاهی دلم می خواست، فقط کمی از اون درکی که خانواده علیرضا نسبت به پسرشون داشتن رو خونواده ام می داشتن. تیکه ای از برش پیتزا رو توی دهنش گذاشت.
    - اوم. عجب نون خشکی. دیگه شرمنده خونه امون تازه ساخته هنوز گازش خوب وصل نشده.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نودم
    با میـ*ـل خوردنش، با روح هر کسی بازی می کرد. میل نداشتم و می دونستم درک می کنه. برای این که کمی از دمغی بیرون بیام، دستی به سرش کشیدم. موهای لختش حالا بلند تر بود.
    - تو آشپزی بلدی مثلا؟
    همون طور که دور دهنش رو پاک می کرد، چشمکی حواله ام کرد. با نگاه چپی ادامه داد:
    - من که نه. سمیرا می اومد خب.
    ابروهام بالا پرید. الحق که توی جواب دادن کم نمی آورد. تا شب وقت زیادی داشتیم و مطمئن بودم علیرضا بی کار نمی شینه. همون طور که غذا می خورد، در مورد کار صحبت می کردیم. با هیجان و گاهی با اخم حرف می زد.
    با قرض گرفتن قرص خوابی، روی مبل دراز کشیدم. امید به این که این درد، جایی تموم می شد. روز با کل کلای علیرضا، به شب نزدیک تر شده بود. خوب می تونست حالم رو تغییر بده. خسته از اتفاقاتی که از سر و کول زندگیم بالا می رفت، در حالی که علیرضا برای سفارش شام، در رو باز می کرد، چشم هام رو بستم.
    انگار که صبح شده. سلول های خاکستری مغزم، سیلی اتفاقات رو مرور می کرد. چشم هام سنگین و نایی برای تکون خوردن نداشتم. انگار کابوس دیده باشم. چشمام رو با دست فشار می دم و برای بیدار شدن، تقلایی می کنم. سرم سنگین و نرمی مبلی که زیر کمرم حس شد، موضع رو مشخص کرد. با گرفتن دسته چوبی مبل، از جا بلند شدم. نور کمرنگی از پنجره پشتم، به داخل می تابید. نفسی گرفتم و چشم چرخوندم. علیرضا رو توی آشپزخونه دیدم که با دیدنم گفت:
    - به به، صبح زیباتون به خیر. پاشو نیمرو زدم برات.
    نگاه مضطربی به ساعت مچیم انداختم. ساعت یازده و چهل دقیقه صبح بود. تا ساعت چهار، کم فرصتی مونده بود. آره امروز پنج شنبه است. قرار نامزدی که به بدترین روز زندگیم مبدل شده. با دستپاچگی، از جا بلند شدم.
    - جورابام کو؟
    یادمه دیشب زیر همین مبل گذاشته بودم. به زیر مبل نگاه می کردم و علیرضا در حالی که با جوراب هام دو طرف ماهیتابه گرفته بود، نزدیک شد. ماهیتابه رو روی میز گذاشت.
    - بیا دستگیره نداشتم مجبور شدم از جورابات استفاده کنم. فقط نسوخته ها، یکم داغ شده. می خوای جوراب خودم رو بدم؟
    و پای چپش رو بالا آورد. به جورابایی که توی دستش گرفته بود نگاه انداختم. بوی ناخوشایندی از حرارت دیدنشون، اوج گرفته بود. چینی به بینیم دادم و با دست موهام رو بهم ریختم.
    - اولا بو می ده، دوما مشکی نمی پوشم فقط رنگ روشن.
    دست به سـ*ـینه، ابروهاش رو بالا انداخت.
    - نه بابا، شنیدی می گن لنگه کفش در بیابان نعمت است؟ حکایت همونه. خوبه یه جورابه. حالا کجا با این عجله؟
    در حالی که چین روی پیراهنم رو درست می کردم، جواب دادم:
    - توام شنیدی می گن هرکی خربزه می خوره پای لرزش می شینه؟ حکایت توئه. جورابام رو سوزوندی باید پس بدی! بعدشم دعوت شدم می خوام برم. هرچی باشه مهمون ویژه ام نرم بد می شه.
    با حرص ابرویی گره زد و دستش به بازوم نشست.
    - خوبه خرج تیمارستانتم اضافه شد. محض اطلاعت جایی نمی ری! برسام لطفا!
    هشدارش جدی بود و درست به نی نی چشمام زل زد. فک قفل شده اش یعنی؛ سعی به کنترل عصبانیتش داره. دستم رو از دستش کشیدم و می دونستم برای خودم می گـه. سرم رو برگردوندم و ادامه دادم:
    - نمی تونم!
    بی اعتنا به هشدار های پشت همش، از خونه اش بیرون اومدم. کتونی هام رو پوشیدم و با گذر از پله، از ساختمون بیرون زدم. دزدگیر صدا خورد و به سرعت توی ماشین نشستم. آینه رو تنظیم و خودم رو داخلش دیدم. فردی که سردرگم و بی تعادل شده. فردی که حال نزارش، رشته افکارم رو از هم گسیخته می کرد. استارت زدم و برای آخرین بار به جایی که اولین بار دیده بودمش، نگاه انداختم. دستام روی فرمون مشت شد و پا روی پدال گاز گذاشتم.
    پشت ترافیک سنگینی گیر کردم و مجبورم فاصله ده دقیقه ای رو بیست دقیقه بگذرونم. سرم از صدای بوق ماشین کناری در حال انفجار بود. ای کاش قبل از اومدن آبی به چشم هام زده بودم! ماشین جلویی حرکتی کرد و دست روی بوق گذاشتم. حرکت بعیدی که دیگه از من بعید نبود. جنونی که حالا با من عجین شده.
    در حیاط رو باز و وارد شدم. حتی این حیاط هم حالم رو بد می کرد. از تمام جاهایی که دیده بودمش، متنفر بودم. با تلنگری، هوام بارون می شد. زورم به تنها چیزی که می رسید، بغض لعنتی بود. دستی بین موهای پف کرده ام کشیدم و وارد هال شدم.
    دوش گرفته و مغموم روی تخت نشسته ام. لباس هام آماده و همیشه فکر می کردم، قراره دامادش باشم، نه مهمون. حالا که من رو دعوت کرده بود، باید می رفتم. باید باور می کردم که من رو نخواست. من فقط روزهایی که با هم بودیم، از سرنوشتم راضیم. قطره اشک داغی، چاه گوشه چشمم رو حفاری می کرد. در اتاق رو قفل و صداهایی از بیرون نمی اومد. از تمام صداهای اطرافم متنفر بودم. لبام اسیر دندونام، با کرختی از جا بلند و دوباره می شینم. رخوت وهم آوری که ذره ذره حلم می کرد. چند ساعتی می شد که همین طور نشسته ام. قطره اشک دومی، از دردجان فرسا، چکید. بغضم رو قورت دادم.
    ناتوان و از هم گسیخته، این بار از جا بلند شدم. لباس هام رو آروم می پوشم. تک کت سورمه ایم رو روی تیشرت سفیدم می کشم. نه! گرمم شده. از تن بیرون می کشمش. جدالی درونم، در حال حکمرانیه. جلوی آینه ایستادم. موهای بهم ریخته و نامرتبم، ته ریش رشد کرده ام، چشم های بی حالت و قرمزم. کت رو روی تخت پرتاب می کنم. گوشی رو برداشتم. سیلی به صورتم زدم و برای سرخ کردنش، قورت دادن بغضم اکتفا می کرد. قفل در رو چرخوندم و در با صدای تقی باز شد. هیاهوی مسکوتی، توی خونه می چرخید. دیبا در جنب و جوش آماده شدن بود. روی مبل جنب دیوار نشستم و سعی کردم عادی باشم.
    - چه خبره همه دارین آماده می شین؟ مامان ناهار نداریم مگه؟
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و یکم
    ناهار! جز بغض، چی می تونم قورت بدم. مهراد، در حالی که دکمه سرآستین پیراهن سورمه ایش رو می بست، از اتاقش بیرون اومد.
    - مگه نمی دونی؟ نامزدی خواهر هانده ست!
    انگار این جمله لعنتی، قصد ختم شدن به نقطه رو نداشت. دهنم گس و تنم لمس شد. با این حال خونسرد جواب دادم:
    - می دونم. فکر نمی کردم همتون برین.
    شونه بالا انداخت و بی تفاوت لب زد:
    - چون همه دعوتیم.
    مهراد علاقه من رو نسبت به هانا می دونست و این جور نمک به زخمم می پاشید؟! من حتی نمی تونستم ناراحت باشم. باید هزاران فریاد رو درونم خفه می کردم. توی این چند روز، همه می دونستن که رابـ ـطه و علاقه ام بهش از قبل بوده. هانده برای کمک به هانا رفته بود. هنوز نگاهم روی مهراد بود که دیبا با عجله از اتاقش بیرون اومد. به روز های بهتری برگشته بود. درحالی که گوشواره های بلند و طلاییش رو توی گوش می انداخت، خطاب به مهراد چیزی گفت:
    - مهراد با سامان رفتی همون کت سورمه ای رو خریدین دیگه؟
    نگاهم بین دیبا و مهراد جابه جا شد. نگاه مهراد به دیبا خوب نبود و دیبا هنوز سرگرم گوشواره هاش بود. سردرگم از جا بلند شدم. دستم رو به سمت دیبا چرخوندم.
    - یه لحظه وایستین ببینم. سامان؟ اون برای چی میاد؟
    دیبا موهای فرش رو تابی داد و ناخنای لاک زده مشکیش، نمایان شد.
    - کدوم دامادی رو دیدی که روز نامزدیش نیاد.
    خندید و من از صدای خنده اش خوشم نمی اومد. ازدیاد بزاقی که بی کنترل، بیشتر می شد. چرا نباید از جشن سامان بهم می گفتن. با دلهره عجیبی، لب زدم:
    - داماد؟ یعنی چی؟ امروز جشن نامزدی سامانم هست، چرا زودتر به من نگفتین. خیلی دلم می خواست توی خرید لباس کمکش کنم. اصلا خیلی وقته ندیدمش.
    سامانی که همیشه بهمون سر می زد رو خیلی وقت می شد که ندیده بودم. برای پروژه آقای مولایی بهش زنگ زده بودم و جوابم رو نداد. چیزی این وسط، مغلطه می انداخت. مهراد چشم غره ای به دیبا رفت. حالا سمتم اومد و آروم دستم رو گرفت. رفتار های ضد و نقیضی! روی مبل نشست و من رو هم نشوند.
    - چون مثل داداشت بود نگفتیم که ناراحت نشی.
    در عین حالی که ناراحت بودم، درکش می کردم. من هم گرفتار بودم و مشغول درد خودم. سرم رو تکون دادم.
    - ناراحت که شدم؛ اما خب، من خیلی خوشحال می شدم برای خرید عروسی کمکش کنم. حتما درگیر کار بودم بهم نگفتین.
    این رفتاراش رو درک نمی کردم. آب دهنش رو صدا دار قورت داد و با صدای بمی گفت:
    - بابا گفت نیای بهتره، اصلا نفهمی از اون بهتر. ما خودمون می ریم و زود بر می گردیم.
    اصولا بابا انقدر با فکر نبود. متعجب ابرو بالا انداختم.
    - ای بابا چرا آخه اشکال نداره خب نشد نشد. میام دیگه.
    دستام توی دستش فشرده و کمی توی جاش جابه جا شد. حرکات بدنش، چیزی جز اثبات استرس درونش نبود. استرسی که درکش نمی کردم. چشماش رو بست و بازدمش رو محکم بیرون داد.
    - کار رو سخت می کنی برسام. امروزسامان و هانا باهم ازدواج می کنن!
    مغزم سوت دهشتناکی کشید و انگار کر شده ام. به دنبال تجزیه و تحلیلی جمله اش، قلبم فرصت استراحت پیدا کرده بود. خشک شده روی حرکت لبای مهراد. حلاجی کلماتش سخت بود و چهره ام پر درد به نظر می رسید. می گفت خودش انقدر درد نداشتم که سامان؟ گیج گیجم. درست مثل افتادن از چرخ و فلکی. خنده هیستیریکی کردم و پر ترس گفتم:
    - چی می گی؟!
    متوهم از جا بلند و پیرو حرکتم بلند شد. غم چشم هاش، این لغات رو اثبات می کرد. از درون، فریادی خسته و سوزان می کنم. هلش می دم و دستم روی قلبم رفت. آتیش بدی، تمام رگ و پیم رو می سوزوند. میون خنده های تلخم، گریه ای ناشاد، شروع به خروشیدن کرده. نگاهم سمت دیبا که با نگرانی نگاه می کرد رفت. دستاش سمت لباش و درد عجز رو می دیدم. بی تکون خوردن، نامتعادل سر تکون می دم. مهراد اهل شوخی نبود. نزدیکم اومد و بااحتیاط گفت:
    - برسام جان آروم باش! چیزی نشده که حالا.
    چیزی نشده؟ یقه لباس تازه اتوشویی شده اش رو گرفتم. حتی توان نفس کشیدن هم ندارم. این نفس های سنگین و کوتاه، چه طور من رو زنده نگه می دارن. دستای کم جونم می لرزید. چه لذتی از عذاب من می کشیدن.
    - چیزی نشده؟ چی می گی؟ تو مگه نمی دونی هانا، سامان...
    درست سمت چپ قفسه سـ*ـینه ام، دردی احساس می کنم. همون جایی که لای غرور پیچوندمش که با هر تلنگر ناپاکی، نشکنه. «آخ» کوتاهی از دهنم پرید و تا پشت کتفم تیر می کشید. سـ*ـینه ام رو بیشتر فشار دادم و خوب نمی شد. فکم منقبض و رگای سرم در حال بیرون زدن بود. دستم ازش ول شد و جلوتر اومد:
    - برسام جان، باور کن به صلاحته. من از قبل بهت گفتم، همه گفتین حتی هانا.
    دست راستم مشت و با همه توانم زبون باز کردم.
    - نامردی تا این حد نداشتیم!
    حالا دیبا هم کنارم بود. یاد لحظه تلخ مرگ می افتم. اون جا که همه خانواده دور هم جمع شدن، حتما مرگی نزدیکم شده. حتی نمی تونستم سرم رو بلند کنم. بزاقم رو با تمام توان می بلعم. مهراد ترسیده صدام کرد.
    - برسام، برسام جان آروم داداش! آروم...
    پشتم رو نوازش می کرد و زمان این رفتارها، گذشته بود. من جنبه محبت ندارم. الان نه! حالا که دارم تبار این مرگ رو به دوش می کشم نه! با همه توانم دستش رو پس زدم. درست لحظه ای که نیازشون داشتم، من رو کنار زدن. با همه توان، کمر راست کردم و داد زدم:
    - حرف نزن! حرف نزن!
    خودش رو عقب کشید و باهر نفس، قلبم بیشتر می سوخت. آتیشی که زبانه می زد و دنده هایی که توی ماهیچه قلبم فرو می رفت. صورتم از خیسی عرق، به ستوه اومده. با صدای دادم، مامان خودش رو بهم رسوند.
    - چی شده؟ چه خبره مهراد؟
    مهراد دستی به صورتش کشید. چشماش پر آب بود و دستش رو سمتم دراز کرد.
    - فهمید! من که بهتون گفتم، گفتم بد می شه.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و دوم
    مامان جلوی دهنش رو گرفته، با احتیاط نزدیک تر می شد. برای نیوفتادن، ملتمس به دسته چوبی مبل چسپیده ام. نفسم نمی کش تا وقتی نفسی برای کشیدن نیست. از این همه ناحقی نفسم گرفته. مامان ترسیده، نزدیک تر شد.
    - مامان جان چی شدی؟ خوبی پسرم؟
    خوب؟ خوبم؛ اما رگ های یخ زده ام، آرزوهام رو منقرض می کرد. خوبم و تیری میون خاطراتم نشونه می رفت. خوبم و توی جبری از بودنم. انکار دردهایی که به زبون آوردنشون شکنجه محسوب می شد. اشک از صورتش چکید. دیبا مثل همیشه نظاره گر بود. من که همیشه پشتتون بودم. چرا دستم رو ول کردین؟ مهراد پسبیده به بازوم، می خواست بشینم. چشمام رو بستم. حتی نمی تونم تکونی بخورم. دریغ از حرکت کوچیکی. نفسم رو با زور بیرون فرستادم. مهراد داد زد:
    - برسام چیشدی؟ خوبی برسام؟ نفس بکش داداش!
    صورتم از دردجمع و صدای سوت پایان شنیده می شد. درست مثل افتادن وسط زمین فوتبال، همون جایی که چند قدم تا گل دقیقه آخر فاصله داشتی. سرم تکیه به سـ*ـینه پهن مهراد خورد. خمیده، سرپا شدم. مامان، هل شده به مهراد تشر زد:
    - کشتین بچه ام رو. کشتینش.
    به چه حقی سامان انتخابش شد؟ به چه حقی بهم نگفتن؟ به چه حقی نامردی کردن. حکم آدم ژنده پوشی رو دارم که توی معبد بیابون، دست به دعای نجات شده. چشتم از درد بی کسی خم شده، نه از درد قلبم. مجیر آدم هایی بودم که توی اتفاقات از هم پیشی می گرفتن. به دنبال زندگی تازه ای خط قرمز هایی رو زیر پا گذاشتم. لا به لای پستوی انزوا، قدمی به سمت یخبندان تاریکی بر می دارم. قطره عرقی از گودی کمرم عبور و حالا لباس سفیدم، غرقِ عزای این تن خیسه. سرم رو کج و به مهراد که با شرمندگی نگاهم می کرد، چشم دوختم. پس می دونست.همونی که به خاطرش به این حال افتادم. نفسی گرفتم و چشمام رو بستم. دیگه خانواده ای که می پرستیدمش وجود نداشت.
    چشمام رو باز و با هر مشقتی که بود، سمت اتاقم رفتم. باید کاری می کردم تا آروم شم. به جای هر ثانیه مردن، باید یک بار می مردم. «سامان» تنها کلمه ای که توی ذهنم هک شده بود. وارد اتاقم شدم و سرگردون به سمت کشو میز تحریرم رفتم. این جا کسی فکر کسی نیست. این جا قیامت به پا شده و هر کسی درگیر گرفتن نامه اعمالش بود. کشو رو بازش و تیغ دو تیکه ای ازش برداشتم. این قلب درد فقط با این خوب می شد. هر نفس بدترش می کرد. عقلم به جایی قد نمی داد. رفتار هایی که به تازگی از خودم می دیدم. دستم رو روی گوشم می کشم. دلم نمی خواست توی این خونه نفرین شده می موندم. به سرعت از اتاقم بیرون اومدم. همون طور که سمت در هال می رفتم، مهراد جلوم سبز شد. با نگاهی پژمرده، کنارش زدم. هشداراشون، برای منی که چیزی برای از دست دادن ندازم، یه حرف مسخره ست!
    بی تعادل رانندگی می کردم و فرمون ضرب مشت هام بود. موهام رو چنگی زدم و برای اشتباه بودن این مرگ، رجز می خورندم. چشمام و من دلم نمی خواست باور کنم که گریه می کنم. بوقی ممتدی، نثار ماشین کناری که به آهستگی می روند زدم. سرعتم هر لحظه بیشتر می شد. عقربه سرعت شماری که خط پایان صد رو رد کرد. لعنت به خنده هات که منِ عاقل رو این جور دیوونه کرد. شوریدگی، با جنون فاصله ای نسیت. خنجری از پشت به تنم چسبیده، به اسم خانواده.
    باناوری به جلوی روم چشم دوختم. چراغونی که دم خونه رو مزین کرده. صدای جیغ و آوازی که وصله ناجور ذهنم بود. دستی به موهای به عرق نشسته ام می کشم. چشم چرخوندم. صورتم قرمز و داغ، شونه راستم تیک دار، عقب پرید. چه به زور من نگون بخت اومده بود. چشمام، پر بود از گدازه های آتیشی که قصد خاموشی نداشت. صدای علیرضا، من رو به خودم آورد.
    - این چه وضعیه؟ جون مادرت بیا برو قیافه ات رو درست کن بعد بیا عین آدم حرف می زنیم. هنوز وقت هست.
    جوابی نمی دم. حتی علیرضا هم می دونست و دم نزد. پوزخندی می زنم. قیافه هاج و واجش، از خنده دولام کرد. قطره اشکی از چشمام ریخت و همچنان می خندم. شونه ام رو چسبید.
    - باز خل شد. بیا برو نمون شر می شی. بیا برو!
    نگاه خریدارانه و پرحرصی نثارش می کنم. پیراهن زرشکی ساده و شیکی که با شلوار کبریتی شیره ایش ست شده. زیادی آماده بود. به درصد اعتمادم، ضربه خوردم. اعتماد! کاغذ مچاله ای که دیگه صاف نمی شد. دوباره خواست چیزی بگه که تقریبا نعره زدم:
    - خفه شو! محض رضای خدا خفه شـو!
    با چشم های درشت شده ای، دست هاش شل شد. نگاهم بین در ساختمون و مردم در حال رفت و آمد می چرخید. دستام خفیف می لرزید. گوشی رو از جیبم بیرون آوردم. مردد، الگوی رمز رو چند بار اشتباه زدم. با رمز پشتیبان، باز شد و روی شماره هانا موندم. دلتنگشم. باید می دیدمش. برای آخرین بار هم که شده. صفحه در حال چرخیدن و چندین بار بوق خورد. رد تماس زد. نیشخند مریضی کنج لبم نشست. صفحه رو به سمت اس ام اس، لمس کردم. «من پایینم یا تو میای یا من میام بالا!» برای سامان هم گزینه ارسال رو زدم. دلتنگیم درست شبیه به حال نهنگیه که به جای اقیانوس، توی تنگ انداختنش.
    چند دقیقه ای نگذشت که با هم حاضر شدن. زمین اون روی وحشتناک و وحشیش رو نشونم می داد. قدم هاشون نزدیک تر و هانا بادیدنم، جیغ خفه ای کشید. غم دوریش به دلم چنگ می زد. سامان، جرأتی به خرج داد و پا جلو گذاشت. نیا! لعنتی نیا! صداش برام ناهنجار بود.
    - چی شده ؟ چه قدر آشفته ای؟
    مسخره ام می کرد؟ آره همون کت وشلوار سورمه ای که دیبا می گفت رو پوشیده. چه قدر جذاب تر از من بود. بی جون و کرخت، در مقابلش لب زدم:
    - تو نمی دونی؟ یا من غریبه بودم؟
    دستش روی شونه ام رسید. با لرزی رقت آور، شونه پس کشیدم. دلم ترحم نمی خواست.
    - دیوونه عمو گفت درگیر کاری بهت نگفتم مزاحم نشم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و سوم
    چرا سر و ته ماجرا به بابا ختم می شد. حرفای مهراد رو می زد. علیرضا مداخله گر ادامه داد:
    - سامان جان این بچه ام یکم خل شده تو ببخش! چرت می گـه.
    به سمتش برگشتم و تمام شعله های حریص نگاهم، سمت شعله ور شد. عصبی صداش کردم:
    - علی بهت چی گفتم؟
    علیرضا سری تکون داد. انگار بیشتر از سامان می دونست و می خواست هر جور شده قضیه رو جمع کنه. سامان هنوز گیج نگاه می کرد. حس تنفری که از خودم به خودم برمی گشت. سامان رو به علیرضا اشاره ای زد. حواسم رو ازشون گرفتم و رو به هانا که نزدیک تر می اومد، دادم.
    - هانا!
    حالا که نگاه صیقلیش رو می دیدم، می فهمم که چه قدر دلتنگم. باید می بود تا جاده های ناهموار زندگیم رو باهاش سپری کنم. جاده های مه گرفتی ای که سرشار از دلتنگین. آرایشش نا کاملش، ب لباس حریر صورتیش نمی اومد. همون شال حریر سفیدی که دلبرترش می کرد. می خواستم برای آخرین و اولین بار سیر نگاهش کنم. راستی، هیچ وقت فرصت یک نگاه سیر رو نداشتم. صدای پچ پچ سامان وعلیرضا می اومد. به خیال خودشون که آروم تر شدم. من با دیدنش تازه دردهام شعله گرفتن. نفسی از هوای خفه محیط می گیرم و لبخندی می زنم. استرسی حائل بین نگاهش و چشمام شده. دم. ناخن های بی لاکش، دستای ظریفش، من عاشق تمام این دختر بودم. حالا نگاهم رنگ حسرت داشت. براق تر از همیشه. برقی مثل اشک. من هنوز گرمای دوست داشتنش رو حس می کردم. باید می بود تا حریر نگاهش دور تنم بچیپه. باید می بود تا نفس کشیدنم رو فراموش می کردم. من توی نگاهش هنوز هم حس گرم دوست داشتن رو می دیدم. صداش که بلند شد، چشمام رو بستم.
    - مهندس شادفر یا الان بهتره بگم، پسرعموی شوهرم، یا برادر شوهر خواهرم. لطفا از این جا برو! تمومش کن!
    صداش می لرزید و باید می بود تا کم نیارم. قلبم دارکوب وار به دیواره اش می کوبید. بی هوا، زمزمه وار لب زدم:
    - خیلی خوشگل شدی!
    چشم باز کردم و سامان به سمتم برگشت. نگاهی بینمون رد و بد کرد.
    - برسام احترامت واجبه و داداشمی. اما حواست هست چی رو به کی می گی؟ زنمه!
    «داداشمی، زنمه» توی سرم، آونگ می زد. عجب کلیشه مزخرفی. دلم می خواست گوشام رو می گرفتم. هنوز هم درد داشتم و داشت از پا درم می آورد. زیر لب زمزمه کردم:
    - چه قدر شنیدن این جمله از تو سخته. نمی بخشمتون! هیچ وقت برای این خــ ـیانـت نمی بخشمتون! تو برادرم بودی، تو سامان بودی!
    نعره می زدم و سامان هنوز هم با همون گیجی نگاه می کرد. عقب رفتم و از درد به خودم می پیچم. من دیگه نایی برای رفتن نداشتم. دستام شروع به لرزیدن کرده بود و سرفه ای از دهنم پرید. پرده حائل اشک و تصویر رو به روم، سوتی هزارتوی مغزم رو می درید. سرم گیج می رفت و بی تعادل، سامان بازوم ها رو گرفت.
    - برسام درست حرف بزن ببینم چی می گی.
    خودم رو عقب کشیدم. علیرضا بین من و سامان قرار گرفت. وسط حرفمون پرید:
    - برسام جان جمع کن این کارا رو! یارو زنش رو با یکی دیگه می بینه این جوری آبرو ریزی نمی کنه. حالا تو یه دوستی...
    دلم می خواست مشتی حواله صورت حق به جانبش می کردم. تخت وسط سـ*ـینه اش زدم و توی صورتش فریاد شدم:
    - گل بگیر اون دهنت رو!
    عقب تر رفت. خوبه که برای لحظه ای ساکت شد. قیافه هاشون از یادم نمی رفت. آدم هایی که حق به جانب بهم دروغ گفتن. همون هایی که تظاهر کردن دوست ان. پشتم رو خالی کردن. حالم رو به این روز انداختن. من رو دور زدن. می دونستن و نگفتن. سرم از صداهاشون پر بود. انگار کسی با چکش به سرم می کوبید. چکش درد! چشمام لحظه ای سیاهی رفت و قدمی عقب رفتم. این جا بوی تلخ ترس، به مشامم می خورد. این جا نایی برای زندگی میون این جنگل حیون صفت نبود. ناباور و با چشمای درشت شده اش، زل زده رفتارم بود. این درد، حریم قلبم رو احاطه کرده و نمی خواستم فرد رو به روم، شاهد این پیروزی باشه. لب می زنم و می شنید.
    - دیگه می سپارمت به سامان، چیزی نبود؛ اما من دوست داشتم. فقط همین. هانا باور کن این قلب درد خوب نمی شه اگه خودم رو راحت نکنم.
    لبخندی به روش می زنم و ذره ذره نگاهش آبم می کرد. تیغ رو از کاغذش جدا و هانا با هل، قدمی به سمتم برداشت.
    - می خوای چی کار کنی؟
    نمی دونم. شاید مرگ انتخاب ترسو ها باشه؛ اما من توی از دست دادن عشق، بزدلم. نگاهش بین من و تیغ جا به جا می شد. نفس آسوده ای کشیدم. خوبه که هنوز کمی نگرانم بود. خوبه که دلش کمی به حالم می سوخت. علیرضا و سامان با وهم و دهشت نگاهم می کردن. خــ ـیانـت کارایی که من رو به این روز کشوندن. تا جایی که بود هوا رو برای آخرین بار با میـ*ـل بلعیدم. پشتم از خنجر خانواده و دوست، پر بود. اگه این کار رو نمی کردم، این جای عفونت گرفته من رو از پا در می آورد. تیغ رو توی دو دستم گرفتم. کلیشه ای بود نه؟ خودم هم روزی فکر نمی کردم این کار احماقانه رو انجام بدم. فکر نمی کردم خودم رو برای کسی نابود کنم؛ اما وقتی دردم اوج گرفت، کاری از دستم بر نمی اومد. «آب داغ لطفا! بلکه دردش کم شه» درست لحظه ای که می خواستم تیغ رو بکشم، دردی تمام کتف و سـ*ـینه چپم رو در بر گرفت. فکم به شدت قفل و قفسه سـ*ـینه ام تیری از جنس درد کشید. چشمام از درد باز تر و راهی برای تنفس نیست. روی زمین خم و تصویر ناواضحی از اطرافم می گیرم. دستم از حالت تهوع و حس کرختی، به قلبم چنگ می زنه. دست دیگه ام، روی زمین قرار گرفت. سنگ ریزه های آسفالت، فرو رونده گوشت دستم و دردی که کم نمی شد. برای نفس کشیدن ملتمس بودم. دست علیرضا و سامان پشتم قرار گرفت. انگار که روح از تنم می کشیدن. آه فگاری می کشم و درد به مغز استخونم میخ می زد. قطره اشکی که عصاره این درد بود، چکید. صداهای اطرافم ناواضح و پلکام لنگر سنگینی به ساحل چشمام انداخت. قامتم سرانجام، روی زمین فرود اومد. مقاومتم همین بود و کشتی دیدگاهم به گل نشست.
    زندگی حدی داره یک بار مردن، بهتر از روزی هزار بار مردنه. توی عمر بیست و هفت ساله ام قلبم مال خودم بود. ای کاش برای خودم می موند! همه جوره دردی کشیدم؛ اما این درد فراتر از توانم بود. خدایا این بار بکش! من که راضیم، راضی باش! چرا بهم نگفتی درد داره؟ تو که دیدی من دلم لرزید. تو که دیدی. پس راضی باش!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و چهارم
    فصل آخر
    - نکش اون پرده رو!
    چشمام بسته و هم زمان با صدای کشیده شدن پرده ها، نور رقصانی همه جا رو روشن کرد. دلم این نور شدید رو نمی خواست. با اعتراض ساعدم رو روی چشمام گذاشتم. کار هر روزش بود. می اومد و پرده ها رو می کشید. پرده های این اتاق دلمرده رو. مث همیشه گفت:
    - چرا؟ بذار اتاقت روشن شه. خیلی خوبه که بالاخره، حرف می زنی.
    با این که ترجیحم به تاریکی رو می دونست، باهام لج می کرد. بعد از این همه مدت، هنوز گفتن عاطفه به جای دکتر، من رو به شک می انداخت. چشمام بسته و به صدای پاش گوش می کردم. در حال جنب و جوش بود. حتما داشت از کشوی کنارم، قرصی برمی داشت. لیوان آبی پر کرد و صدای آب رو خوب تشخیص می دادم. حالا درست کنار تختم بود.
    - خب من کارام تموم شده. یکم وقت دارم تا آخرش رو هم برام تعریف کنی. البته اول داروهات!
    نزدیک شدنش به خودم رو حس می کردم. ساعدم رو از چشام برداشتم و خیره به چشم های خوشرنگ عسلیش که توی نور می درخشید، شدم. مثل همیشه توی تاریکی اتاق، با نور کم، عاطفه تنها درخشش اتاق بود. با اخم کمرنگی لب زدم:
    - دوست ندارم.
    لیوان شیشه ای آب رو سمتم گرفت و قرصی کف دستش بود. چشمای گردش رو مظلوم کرد.
    - آقا برسام؟
    برای نیم خیز شدن، دستم به تکیه گاه تخت رفت. این بحث همیشه بین ما بود. برنده این بحث، با نگاه مظلومش من رو وادار به اطاعت می کرد. قرص های ریز رو توی کف دستم انداخت و لیوان آب رو بیشتر مقابلم گرفت. مردد، لیوان رو ازش گرفتم و قرص رو توی دهنم گذاشتم. لیوان رو به سمتش برگردوندم و هنوز لیوان رو از دستم نگرفته بود که گفت:
    - خب من گوش می دم.
    یک سالی می شد که گوش بود برای دردهام. به زور ازم حرف می کشید. درست توی قصه تردید زندگیم از راه رسید. همون روزایی که حالم رو بد می کرد. روزهایی که من رو محکوم به این چهاردیواری کرد. چهار دیواری که فقط مال من بود. امروز درست بیست اسفند بود. روزی که برام خاطرات زیادی رو به یاد می آورد. من اینجام تا فراموشش کنم. فراموشش کردم و حالا، منتظر اتمام این حالم. دیگه نمی خوام ضعیفی من رو از پا در بیاره. نگاهم از عاطفه که منتظر بود، به پنجره سمت راست افتاد. برف می بارید. یک سالی می شد که بیرون نرفتم. یک سالی می شد که...، صدای ناراحت عاطفه، دم گوشم بلند شد:
    - تعریف نمی کنی؟ گفتی امروز همه چیز تموم می شه. خواهش می کنم بگو تا کمکت کنم!
    برای خوب شدنم خواهش می کرد و من چه بی رحم بودم که ملتمسش می کردم. موهای خرماییش رو توی مقنعه اش فرو برد و نفسی کشید. می دونستم کلافه اش کردم. همیشه همین بود و اون با صبر، تحملم می کرد. پزشک قهاری بود. فکر کردن به اون روزها عذابم می داد؛ حتی بعد از این همه مدت. دستی به تیشرت آستین بلند سفیدم کشیدم. با تمام حس خفگی که توی این اتاق داشتم، دلم می خواست کنارم می موند. اون موقع ها نمی دونستم چه منبع آرامشی رو پس زدم. همون روزایی که برای رفتن به مشاوره و درمان لج می کردم. همون روزای کزایی. نگاه منتطرش رو که دیدم، ادامه دادم:
    - به خودم قول دادم هیچ وقت به چشمای مشکیش نگاه نکنم. سکته خفیف قلبی که از سرم گذشت. اون هم توی بیست و هفت سالگیم. حالا که بهش فکر می کنم، انگار تمام کارام احمقانه بود. بعد از چند روزی مرخص شدم و توی خونه ای که به شدت ازش متنفر بودم موندم. خونه ای که همه آدماش بهم دروغ گفتن؛ حتی مادرم.
    خیره به نقطه فرضی روی سرامیک براق اتاق، عاطفه با مِن مِن چیزی گفت:
    - به نظر من حالت خیلی بهتر از قبله. چرا از این جا نمی ری؟ گفتی منتظری. منتظر چی؟
    باید بیاد و من دلیل خیانتش رو بفهمم. من هنوز سردرگمم. توی برزخی گیر کردم و این سور اسرافیل قصد زدن نداشت. بهش گفته بودم اگه دلیلش رو بهم بگه، می بخشمش. و الان هم سر حرفم هستم. من هنوز هم باور داشتم که اون تقصیری نداشته. باوری تهی از فکر. توی بازی خوفناکی گیر افتادم. اما بحث رو عوض می کنم.
    - اون وقتا تو بیست و پنج سالت بود. علیرضا زیاد درباره تو حرف نمی زد.
    ملیح و دلبرانه خندید. کنارش آرامش داشتم. با لبخند مهربونی ادامه داد:
    - چون بهش می گفتی خفه شو! اما الان پدر یه بچه ست. توام می تونستی باشی.
    به گونه های صورتی و استخونیش خیره بودم. اجزای صورتش رو می کاویدم و جوابی برای حرفش نداشتم. خال گوشه لبش که به سیاهی ذغال بود. توی تمانم سال های دوستیم، فقط یک یا دو بار دیده بودمش. می دونستم روانپزشکی می خونه؛ اما هیچ وقت به این که یک روز باهاش آشنا بشم فکر نمی کردم. موهای لختش درست مثل علیرضا، به ته چهره مشابهشون سایه می انداخت. زمزمه وار لب زدم:
    - اونا هردوشون خواستن.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و پنجم
    سکوت می کنم و غرق گذشته ای طولانی می شم. روزهایی که برای تداعی، زیادی تلخ بودن. ادامه دادم:
    - من از خونواده ام فرار کردم. هانا بهانه بود. بعد از گذشت چند ماه بی حالی و تنهایی به تصمیم علیرضا برای درمان فکر کردم. من حتی برای رفتن به نامزدیش آماده بودم. از دست دادنش رو قبول کردم؛ اما خــ ـیانـت خونواده ام رو چه طور قبول می کردم؟
    چشمای گرد و عسلیش رنگ تاسف گرفت. دقیقا نگاهی که انتظارش رو داشتم. یک سال و چند ماهی می شد که هیچ کدومشون رو ندیدم. من هنوز هم با مدادرنگی خیال، خونه رویاهام رو به تصویر می کشیدم. دلتنگ کسایی ام که هنوز هستند؛ اما انگار هیچ وقت نبودن. شبیه به خواب، داستان ها رو به یاد نمی آوردم. هیچ چیز واضح نیست. هزاربار وسط این خواب بیدار می شدم و هر بار، فقط دلتنگی به یاد داشتم. اما حالا به قبرستونی درونم محتاجم، تا تمام چیزهای مرده رو دفن کنم. از جمله خاطراتم. حتی عاطفه ام به عنوان یه روانپزشک، نمی تونست این رفتار رو توجیه کنه. همون طور که مغموم نگاهم می کرد، لبای بی رنگش، با لبخند بزرگی، برای گفتن حرفی سکوت رو شکوند.

    - همه دوست دارن زود خوب شی. بیا تمومش کن! باشه؟ زندگی کن یکم! خسته نشدی از بس توی این اتاق بودی؟ چند ماهه که بیرون نرفتی. می دونم که دیگه نیازی به قرص نداری. می دونم که فقط با درد از دست دادن کسایی که دوستشون داشتی کنار میای.
    خودش هم می دونست تلاش ها مبنی بر راضی کردنم بی فائده ست. بهش قول داده بودم وقتی دلیل این اتفاق رو بفهمم از این جا می رم. ازم دلخور بود و بُق کرده، از تختم فاصله گرفت. جعبه قرص روی میز کنار تختم رو برداشت و توی جیب مانتوی سفیدش گذاشت. لحظه ای خیره ام موند. انگار که چیزی می خواست بگه و سکوت کرد. آهی کشید و همون طور که به سمت در اتاق سمت چپم می رفت، گفت:
    - باشه اذیتت نمی کنم. یکم استراحت کن.
    و از اتاق بیرون رفت. عاطفه هم با کلنجار ذهنیم درگیر بود. دستی توی موهای کمی بلند شده ام می کشم و به صورت ریش دارم می رسم. اگه عاطفه نبود، الان چه وضعی داشتم؟ خودش برام کوتاه می کرد. هیچ تلاشی برای این کار نمی کردم. افسردگی من رو توی خودش حل کرده بود. شاید بهتر بودم؛ اما هنوز هم گیج بودم. با حس بهتری امروز از جام بلند می شم. پاهام به دمپایی سفید زیرتختم رسید و ایستادم. به سمت پنجره رفتم. حالا برف، ساقدوش سفیدپوش بارون بود. چند ماهی که این اتاق، تنها داراییم شده. به همه چیز فکر می کنم و هیچی.
    نگاهم ما بین حیاط کوچیک کلینیک چرخ می خورد. یاد روزهایی که از پنجره هال، حیاط خونه رو دید می زدم، می افتم. خاطرات مسمومی که اعماق وجودم رو به مخرب ترین شکل، چنگ می زد. حکم درخت آلوی رو به روم رو دارم که توی طوفانی پرعظمت، در حال تلاش برای نگهداری شکوفه های به ثمره رسیده اش بود. همیشه نگاهم از همین پنجره چند متری کاویده می شد. دنیایی که با بزرگ تر شدنش، دردهام رو هم رشد می داد. فکرم سمت عاطفه سوق داده می شد. می دونستم. حس هایی که در حال تشکیل بود. نمی تونستم از ته دلم عاشقش باشم؛ اما احساسش رو نسبت به خودم می دونستم. همه چیز رو می دونست و باز هم دوستم داشت. فکر می کردم که هیچ وقت به زندگی عادی برنمی گردم؛ اما عاطفه این حس رو بهم اثبات کرد. دوست داشتنم، بوم نقاشی شده که هر چه قدر قلموی عشق بیشتر بهش کشیده می شد، بیشتر رنگ می گرفت. بدون هیچ چشم داشتی محبت می کرد و من نمی دونستم این محبت، عشقه! با تمام صبح تا شب بیداری هاش، بهم فهموند، دوست داشتن واقعی، دو طرفه است. حتی عشق یکطرفه هم روح رو جلا می داد.
    دلم می خواست به عقب برمی گشتم و هیچ وقت اون آدم نبودم. مدت هاست که با خودم کلنجار می رم. درد کشیدم، خسته شدم و در آخر، به نتیجه ای نرسیدم. باید به زندگیم برمی گشتم. باید محبت های عاطفه جبران می شد. باید دلم از عشق هر کسی پاک می شد. باید خونواده ام رو هم کنار می ذاشتم. چشمام رو روی هم می ذارم. حس سبکی و نابی داشتم. انگار تمام مجهولات مسئله ذهنیم قابل حل بود. فردا برام روز جدیدی بود.
    زودتر از همیشه، چشمام رو باز کردم. باید قبل از این که عاطفه می اومد آماده می شدم. ملحفه سفید روم رو کنار و صدای ساییده شدن شلوار پارچه ای سفیدم، تنها صدای حاکم اتاق بود. دمپایی هام رو پوشیده و ایستادم. خم شدم و از کشوی میز کنارم، لباس هام رو برداشتم. همون هایی که هدیه چند ماه پیش عاطفه بود. دستم برای برداشتنش، مردد می شه. کشوی دوم رو باز و ریش تراش رو برمی دارم. نگاهم بین جعبه مخمل و دستی که توی هوا مونده، می چرخید. همون جعبه مخمل قرمز رنگی که هیچ وقت دیده نشد. حالا برداشتمش و ساعتم رو از کشو بیرون آوردم. روی میز گذاشتمشون. کشو رو بستم و به سمت حمومی که سمت راست تختم، با فاصله از پنجره بود می رم. امروز روز بزرگی بود. روزی که کنار عشقم رو بهش اعتراف کرده بودم و به همین عشق قسمش دادم که بیاد و تعریف کنه. همین امروز این پایان رو اعلام می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و ششم
    سر ساعت، عاطفه توی اتاقم حاضر شده. از در وارد و با بی خیالی به سمتم می اومد. نگاهش که بهم افتاد، با دیدنم، ناباور، چشم هاش به اندازه سکه ای درشت شد. حالا از ته دل می خندید و انگشت های کوتاه و لاغرش رو به دهنش بـرده بود. چشمای گردش درشت تر و ابروهای قهوه ای کمونیش، به سقف پیشونیش چسبیده بود.بهت زده و مقطع می خندید.نگاهش از شلوار جینم، به تیشرت توسی که زیر سویشرت مشکی پوشیده بودم رسید. انتخاب خودش بود. از امروز برسام دیگه ای بودم. برسامی که حالا جین می پوشید. چشماش براق شدن، برقی مثل اشک. لبخندم، ژرف تر و چشماش رو با انگشتاش فشار داد. مبهوت، سر تا پام رو نگاه انداخت.
    - بعد از این همه مدت بالاخره، آقا ریشش رو خودش زد. چه شیک و تمیز. باورم نمی شه دوباره می بینمت!
    نگاهش پر بود از حسرت و حسرت. نزدیک تر شد و از تخت فاصله گرفتم. با چشمکی، پرسیدم:
    - پس خوشت اومد؟ بخند، بخند که خیلی قشنگ می خندی!
    لبخند دلبری زد. می دونستم تا حالا من رو انقدر تر و تمیز ندیده. از نگاهش، از صورتش، انرژی مثبت می گرفتم. انرژی که به دلیل کمبودش این جا بودم. نمی دونم چرا؛ اما میون خنده، گریه می گرد. قطراتی که موج دریای چشم هاش بود. با دست صورتش رو پوشوند.
    - می دونم یه دکتر نباید انقدر حساس باشه؛ اما واقعا زبونم بند اومده. درست مثل شخصیتای کارتونی که بعد از طلسم می بینمشون. معرکه ست. خیلی خوشحالم که انقدر سرحال می بینمت. چه قدر خوب که حرف زدی! ممنونم برسام!
    بی حواس اسمم رو بدون پس و پیش می آورد. می دونستم وقتی هیجان زده می شد، دست خودش نبود. حال الانم رو مدیونش بودم و اون وقت از من تشکر می کرد؟ دوباره نگاهش روی صورت شیو شده و موهایی که با دقت به بالا شونه زده بودم، چرخ خورد. ذوق زده از قریحه میون چشم هاش، نفسی گرفتم و لبخند بزرگی زدم.

    - من ازت ممنونم! برای تمام لحظاتی که کنارم بودی. وقتی روانپزشک خوبی مثل تو دارم، دیگه غصه ام چیه؟ از امروز به بعد دیگه قرصی در کار نیست! زندگی جریان داره.
    قطره اشکی که گونه های استخونیش چکید، اخمام رو توی هم فرو برد و بی حواس لب زد:
    - برسام.
    و انتهای صداش، به تقه در ختم شد. در باز و با اینکه بابا شده بود؛ اما هنوز خوشتیپ بود. نگاه از شلوار جین یخی و پلیور سفیدی که زیر اورکت مشکیش پوشیده بود، گرفتم. به خاطر عاطفه بخشدمش. به خاطر تمام روزهایی که خود علیرضا هم کنارم بود. با دیدنم سوتی کشید و بشکنی زد.
    - سلام علیکم سلام علیکم، عذراخانوم یاالله!
    از سرخوشیش سری تکون دادم. عاطفه کنارم ایستاد و علیرضا من رو تنگ، توی آغوشش گرفت.
    - هیچ وقت عوض نمی شی.
    بغلش محکم و بوی دلتنگی می داد. عطر حضورش رو حس می کردم. دلم خیلی برای این حال تنگ شده بود. من رو به یاد زیباترین دوران زندگیم می انداخت. انگار که خودش هم می دونست. بابا شدن بهش می اومد. کمی، فقط کمی پخته تر شده بود. دستام به کتفش نشست و محکم تر فشارم داد. زیر گوشم لب زد:
    - رمز بینمون یادت هست؟ من این شعر رو یاد نمی گیرم چرا.
    ازم جدا شد و چشمام رو درست کردم. کنارش زدم و با اعتراض گفتم:
    - من رو برای افسردگی حاد این جا آوردن نه برای آلزایمر. در ضمن، تبریک می گم! بابا شدی.
    هنوزهم علیرضا تنها کسی بود که برام مونده. با تمام دردهایی که درونم ریشه گرفت و کود نامردی پاش نشست. چشماش رو ریز و با اخم تصنوعی انگشت اشاره اش رو سمت عاطفه تکون داد.
    - عاطفه دهن لق. حالا ببین کی اومده. راستش سمیرا خیلی دوست داشت بیاد ملاقاتت.
    سمیرا از پشت در، با دست گل کوچیک و نقلی وارد اتاق شد. لبخندی زدم. همون سمیرای چندسال پیش. مادرشدن چقدر بهش می اومد.
    - سلام برسام خان.
    هنوز هم همون لفظ رو داشت. توی بیست و سه سالگی مادر شده بود. این فرم سورمه ای دایره ای، به صورتش می اومد. چه قدر بزرگ تر شده بود. من هنوز مات و متحیر بودم. دستی به روسری ساتن صورتیش کشید. با لبخندی جوابش رو دادم:
    - خوبی؟ چقدر خوش حال شدم دیدمت. تبریک می گم!
    برای من همون سمیرای بیست و یک ساله بود، نه سمیرایی که مادر یه بچه شده. آروم تر از سال های پیش، لب زد:
    - ممنون! خیلی وقته ندیدمتون. به امید روزی که از این جا خلاص شین!
    دو سال دوری، دوباره لحنش رو به فعل جمع تغییر داده بود. انگار که این دو سال برای همه امون فرصتی دوباره بود. علیرضا بازوم رو کشید.
    - رفیق، جون هرکی دوست داری دیگه برو! من دیگه طاقت ندارم تو رو این جا ببینم. بازم می خوای بگی، مگه خودت پیشنهاد ندادی؟ بابا به والله نمی دونستم انقدر لجبازی. پسر دیگه بیست و نه سالت شده. بلند شو برو زن بگیر!
    نگاهی که بین عاطفه و علیرضا می چرخید رو حس می کردم. بازدمم رو محکم بیرون فرستادم. حالا با استیهزا نگاهش می کنم. هر بار که به دیدنم می اومد همین التماس رو می کرد. دست به چونه محو ته ریش پروفسوریش بودم و با خنده عاطفه، معترض شد.
    - بیا خل که بودی خل تر شدی. پس این خواهر ما چیکار می کنه؟ عاطی تو مگه روانپزشک خصوصیش نیستی؟
    علیرضا با ترید نگاهی به عاطفه انداخت و مِن مِن کنان، لبخند مزحکی زد. می دونستم حرکاتش یعنی؛ چیزی می خواد بگه که براش سخته. منتظر نگاهش می کردم که گفت:
    - چیزه...، می گم که...، مامانت خیلی دلتنگته و می خواد که ببینتت. خب مادرته. تو دوساله که اونم فراموش کردی. همون مادری که به خاطرش از اون خونه نمی رفتی.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست نود و هفتم
    دستی به پره بینیم کشیدم و با لبخند متمسخری به حرفش جواب دادم:
    - همون مادری که من رو فروخت. همونی که می دونست و هیچی نگفت. همونی که طرفم رو نگرفت. من در مورد خونواده ام اشتباه زیاد کردم. حالام هیچ کدومشون برام مهم نیستن.
    سکوت کرد و زبونش رو به لب پایینش کشید. متفکر بود و عاطفه اشاره ای بهش زد. درست لحظه ای که نگاهشون کردم، عاطفه سمت گلدون کاکتوس لبه پنجره رفت. این دوتا چیزی رو پنهون می کردن. سمیرا همون طور کنار تختم ایستاده بود و به علیرضا که دست چپم بود، نگاه می کرد. تردید چشمای علیرضا رو دوست نداشتم. یه چیزی این وسط مغلطه گری می کرد. علیرضا هیچ وقت نگرانیش رو توی چشماش واضح نمی کرد. درست کاری که توش موفق نبود. سکوتی روی افکارم پرده انداخته و می دونستم حرف هایی که می زد، اثرات تعامل با خانواده ام بوده. دیگه هیچ کدومشون برام مهم نبودن. پیشونی علیرضا پر از قطرات عرق و استرسش پر واضح بود. صدای در، تکیه ام رو به تخت دادم. علیرضا جا خورده، شونه بالا انداخت. حالا مضطرب می خندید.
    - یعنی کی می تونه باشه؟ مهمون داشتی کلک.
    خیره در بودم و علیرضا به سمت در برگشت. صدای پاشنه های چند سانتی روی سرامیک اتاق بلند و از پشت دست گل بزرگ و شلوغی، هانا و سامان پدیدار شدن. انتظار کشیدم؛ اما نمی دونستم میاد. وارد اتاق شدن. بدون تغییر حالت، نگاهشون می کردم. خیلی برای دیدن دوباره اش، فکر کرده بودم. اما حالا فقط پوزخند کمرنگی روی لبم جا خوش کرده بود. سختی ها آدم رو سرسخت می کنن. میخ هایی که محکم تر به دیوار تنم کوبیده شد، یعنی ضربات سخت تری رو تحمل کرد. سامان دسته گل رو با خوش رویی به عاطفه می داد. هانا، قبل از سرچرخوندن، محو سمیرا شد.

    - شمام این جایین. تبریک می گم انتظار دیدنتون رو نداشتم. چه خوبه که اومدین.
    سمیرا رو بغـ*ـل گرفت و باور نداشتم که بعد از مدت هاست که هم رو می بینن. از بغلش جدا و شال بافت مشکیش رو روی پالتوی بلند سورمه ایش کشید. انگار که سن خورده تر شده بود. حسم نسبت بهش، حس یه غریبه آشنا بود. اعلایم حیاتی تنم، ملایم و خاصی رو ارجا نمی داد. چه وصف اسفباری. سامان دستش رو از دست علیرضا جدا و هر دوشون متوجه من شدن. سامان انگار که چهره پخته تری به خودش گرفته، موهای مرتبش، رو به سمت چپ مایل کرده بود. آنالیزش برام جالب بود. کت چرم قهوه ای که سنش رو بالا تر می برد. بیست و هشت سالگی بهش می اومد. چشم از سامان گرفتم و به سمتم اومد.
    بی هوا محکم بغلم گرفت. به سمتش کشیده شدم و دستش رو به کتفم رسوند و فشار می داد. دستام دو طرفش باز و با تردید، نگاهم روی لبخند مغموم علیرضا موند. نمی تونستم ببخشمشون. قلبم فریادی از جنس درد می زد. اما برای شروعی دوباره و قولی که عاطفه داده بودم، باید فراموشش می کردم. دستام رو دورش گرفتم و بغلش تنگ تر شد. نفس کشیدن برام سخت تر و پشتم رو حمایتگر نوازش می کرد. نمی تونستم مثل قبل باشم. تنفری که ذره ذره احساساتم رو آب کرده بود. قلبم حالا به احساسات برگشته بود. سنگین می زد. تقلایی کردم و ازم جدا شد. چشمای روشن و خمارش، دلگیر و مغموم بود. چونه چالدارش ریز می لرزید و نم چشماش، متعجبم کرد. بینی بالا کشید و کمی ازم فاصله گرفت. انگار که نمی تونست چیزی بگه. هانا توی دید رسم قرار گرفت و بالاخره، قولم رو شکستم و تونستم نگاهش کنم. نه با عشق، نه با نفرت، نه حسرت؛ بلکه معمولی. سامان دستم رو گرفت. سرش رو پایین انداخت و شرمگین، لب زد:

    - مارو ببخش که دیر اومدیم! باید زودتر می اومدیم؛ اما رو نداشتیم. باور کن برسام، عمو بهم نگفته بود هانا همون دختریه که تو دوستش داری. فقط بهم گفت یه دختر خوب هست که بری خواستگاریش. منم ازش خوشم اومد. منم که توی ساختمون ندیده بودمش؛ اما بعدا فهمیدم تمام کارایی که روز نامزدی کردی چه دلیلی داشت، اونم درست بعد از عروسیمون. توام که هیچ وقت باهام حرف نزدی. شاید اگه سکوت نمی کردی...
    پوزخندی روی لبم بازی می کرد. از بی پدری. از بی رحمی. به سامان نگاه می کردم. صداقت کلامش رو باور داشتم؛ اما دردی که به استخونم ضرب می زد رو نه! پر از در بودم و خفقانی به حنجره ام نشست. با حالت متسمخری، جواب دادم:
    - اگه می گفتم ازش جدا می شدی؟ خانواده ای که بهم از پشت خنجر زدن رو دور انداختم. دیگه دلم نمی خواد اون روزا رو یاد بیارم. برای من همه چیز تموم شده ست. تاکید می کنم، همه چیز!
    و نگاهم، قفل نگاه مشکیش شد. سامان نگاهی به هانا انداخت و آهی کشید. علیرضا کنار پنجره، بین سمیرا و عاطفه درحال جوییدن لباش بود. پاهاش رو عصبی تکون می داد و سامان زمزمه وار ادامه داد:
    - عمو با پدر هانا توافق کرده بود. همه این کارا فقط برای تو بود باور کن ما هم مثل تو بازیچه شدیم! برسام جان من واقعا متاسفم! بهت حق می دم این که دوساله نه بامن، نه هیچ کدوم از خانواده ات حرف نزدی و سکوت کردی؛ اما من مقصر نیستم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا