- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست هشتاد و هشتم
نباید کم می آوردم. امروز نه، الان نه. تعجبی توی صورتش ندیدم و این یعنی؛ از اول هم می دونست برای چی اومدم. متفکر، ازم رو گرفت. با لبخند خاصی به سمتم برگشت. معنی حرکاتش رو درک نمی کردم. حالا دلهره ای عجین حالم شده بود. برعکس انتظارم، دستش روی بازوم نشست.
- خیلی پسر خوبی هستی. در پاک بودنت، در شرافتت، درموفقیتت، شکی ندارم. به اندازه پسره نداشتم دوست دارم؛ حتی حاضرم سرت قسم بخورم. اما من به یه خانواده دوبار دختر نمی دم. مخصوصا پای هانا وسط باشه!
زلزله ای درونم رخ داد و این گسل ناامن فرو ریخت. پلکم پرید و قدمی به عقب رفتم. هم تمجید می کرد و هم تخریب! قطعا این کلمات نفس نداشتم رو می گرفت. سکوت سایه بان گپ و گفتمون بود که ادامه دهنده شد:
- از اولش که دیدمت فهمیدم برای چی اومدی. مطمئن بودم مرد تر از تو نیست که تا این جا اومدی وعواقبشم قبول کردی. می دونم چه قدر دخترم برات ارزشمند بود که اومدی. حتی می دونم که چقدر دوستش داری.
یه بغض کوچیک چه طور می تونست انقدر قدرت داشته باشه؟ صدام رو صاف کردم. باز هم انگار لحنم ملتمس بود.
- از خودش پرسیدین؟ شاید اون...
لبخندش پررنگ تر و وسط حرفم پرید.
- دوستت داره!
می دونست؟! لرزی به تنم نشست و زندگی کاه گلیم در حال آوار بود. ویرانی که درونم رو به صلابه می کشید. جمله اش، مابین تار و پود تنم می پیچید. دستی که کنار پام مشت شد، از نگاهش دور نموند. بی شک امروز، این مرد قصد جونم رو کرده بود. لبام رو تر و به خودم جرأتی دادم.
- اون پسری که به زور می خواین بهش تحمیل...
به معنی «وایستا» دستش رو بالا گرفت. توی چشم های مشکی مزین شده به اخم ابروهای پهنش، پاندول وار نگاه می کردم. ملایم جواب داد:
- من به کسی چیزی رو تحمیل نمی کنم. خودشم فکر کرد و دید این جوری بهتره! ببین پسر جون آخرش دوماهه بعدش می بینی زندگی بدون اون هم می شه!
سوتی مابین مغزم سمفونی می زد. اصلا ناقوس مرگ بود حرف هاش. دو ماه؟! گنجایشی برای حرف هاش نداشتم. انگار این مرد بویی از دوست داشتن نبرده بود. وقتی دید حرفی نمی زنم، حرفش رو خاتمه داد.
- من دیگه باید برم!
حتم داشتم رنگی به روم نمونده. درست لحظه ای که پشت کرد و راهش رو گرفت، صدام بلند شد:
- از نظر شما دو ماه، فقط دو تا کلمه ست. اما اگه بخواین روزشمار حساب کنیم، می شه شصت روز. می شه، هزار و چهارصد و چهل ساعت. می شه، هشتاد و شش هزار و چهارصد دقیقه. می شه، پنچ میلیون و صد و هشتاد و چهار هزار، ثانیه. می دونید توی هر ثانیه مردن یعنی چی؟ باید پنج میلیون بار بمیرم! می دونم مشکلم خونواده امه. چی کار کنم؟ من انتخاب نکردم. خانواده ام رو عوض کنم راضی می شین؟
توی ذهنم تند تند محاسبه می کردم. به سمتم برگشت. حالا عقده ای مابین ابروانش بود. امروز بیشتراز من، این مرد رک گو بود.
- این رو آویزه گوشت کن! خانواده اولین و آخرین برگه برنده تو توی این دنیاست. هیچ وقت به خاطر هیچ کس ازش نگذر! من سر سفرتون نون و نمک خوردم و هرچند کم؛ اما نمک گیر شدم.
خانواده! چه کلمه پیچیده ای که من باهاش غریبه بودم. همون آدمایی که خیر و صلاحم رو می خواستن و نمی ذاشتن من به کسی که دوست دارم برسم. پای چپم کمی عقب رفت و این بار، آخرین تیر رو هم امتحان کردم.
- با پدرم بیام خواستگاری چی؟ به خاطر برادرمه نه؟ چرا به خاطر گـ ـناه برادرم من باید تاوان پس بدم؟
تن صدام کمی بالاتر از حد معمول بود و دیگه ادب حکم نمی کرد. دستی به ریش پروفسوریش کشید و با افسوس سری تکون داد.
- باز که حرفه خودت رو می زنی. من به پدرتم همینا رو می گم؛ اما منتها دوستانه تر؛ چون خودش می دونه! و تو چه بخوای و چه نخوای، عضوی از اون خونواده ای و مهراد برادرته.
لمس بودم و باد ملایمی، موهای شونه خورده ام رو به بازی گرفته بود. با ناباوری لب زدم:
- این عادلانه نیست!
من بهت زده رو رها و با زدن روی شونه ام، وارد خونه شد. اشتباه از من بود. اشتباه از من بود که خواب سرچشمه رو توی خیال پیله دیده بودم. دست هام خالی و دلم پر بود. هیچ پروانه ای پریروز پیلگی اش رو به یاد نمی آورد که کسی من رو به یاد بیاره. این سردرد لعنتی قصد پایان نداشت. حس خفگی که به حلقم رجعت کرده. نگاهی به آسمون گُر گرفته انداختم. هر لحظه آماده باریدن بود. حال منم بهتر از این روز بهاری نبود. نمی خواستم چونه ام بلرزه و می لرزید. نمی خواستم اشکی در کار باشه و تاری چشمام این رو نمی گفت.
گوشیم رو از جیب بیرون و همون طور که به سمت ماشین می رفتم، شماره اش رو گرفتم. گزینه برقراری تماس رو لمس کردم و داخل ماشین نشستم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، و برداشت. صدایی که محتاج شنیدنش بودم، لرزه به تنم انداخت.
- این آخرین باریه که جوابت رو می دم!
خوبه که شماره ام هنوز توی گوشیش ذخیره بود. خوبه که هنوزم صداش درمون دردام بود. خوبه که هنوزم کمی دلتنگم بود. خوبه که هنوز یکم داشتمش. چشمام رو بستم و با همه دلتنگیم، لبای خشکم از هم فاصله گرفت:
- نیازت دارم!
- متاسفم من الان در حال متاهل شدنم و رابـ ـطه با تو...
تیر های این اسلحه، قصد اتمام نداشت. اسلحه ای که پر بود از کلمات مغشوش کننده. قطره اشکی از چشم چپم چکید و وسط حرفش پریدم:
- به عنوان یه دوست نیازت دارم نه یه عشق. راستش امروز با این که سخت بود؛ اما رفتم خونه دختری که دوستش دارم و...
- اومدی دم خونمون؟ مگه من بهت نگفتم...
هل شدنش، چشام رو روی هم انداخت. با درد، فشاری به چشم های نا آرومم دادم. ناخواسته صدام بلند تر و گرفته تر شد.
- لطفا همون دوست بمون! روبه روی پدردختره ایستادم و عشقم رو ازش خواستگاری کردم. پدرش گفت می دونه دخترش رو دوست دارم، دخترشم دوستم داره؛ اما مخالفه. به گـ ـناه کرده برادرم. دردش اون جایی بود که گفت فراموشیش فقط دوماه طول می کشه.
- نباید می رفتی! برسام تو...
نباید کم می آوردم. امروز نه، الان نه. تعجبی توی صورتش ندیدم و این یعنی؛ از اول هم می دونست برای چی اومدم. متفکر، ازم رو گرفت. با لبخند خاصی به سمتم برگشت. معنی حرکاتش رو درک نمی کردم. حالا دلهره ای عجین حالم شده بود. برعکس انتظارم، دستش روی بازوم نشست.
- خیلی پسر خوبی هستی. در پاک بودنت، در شرافتت، درموفقیتت، شکی ندارم. به اندازه پسره نداشتم دوست دارم؛ حتی حاضرم سرت قسم بخورم. اما من به یه خانواده دوبار دختر نمی دم. مخصوصا پای هانا وسط باشه!
زلزله ای درونم رخ داد و این گسل ناامن فرو ریخت. پلکم پرید و قدمی به عقب رفتم. هم تمجید می کرد و هم تخریب! قطعا این کلمات نفس نداشتم رو می گرفت. سکوت سایه بان گپ و گفتمون بود که ادامه دهنده شد:
- از اولش که دیدمت فهمیدم برای چی اومدی. مطمئن بودم مرد تر از تو نیست که تا این جا اومدی وعواقبشم قبول کردی. می دونم چه قدر دخترم برات ارزشمند بود که اومدی. حتی می دونم که چقدر دوستش داری.
یه بغض کوچیک چه طور می تونست انقدر قدرت داشته باشه؟ صدام رو صاف کردم. باز هم انگار لحنم ملتمس بود.
- از خودش پرسیدین؟ شاید اون...
لبخندش پررنگ تر و وسط حرفم پرید.
- دوستت داره!
می دونست؟! لرزی به تنم نشست و زندگی کاه گلیم در حال آوار بود. ویرانی که درونم رو به صلابه می کشید. جمله اش، مابین تار و پود تنم می پیچید. دستی که کنار پام مشت شد، از نگاهش دور نموند. بی شک امروز، این مرد قصد جونم رو کرده بود. لبام رو تر و به خودم جرأتی دادم.
- اون پسری که به زور می خواین بهش تحمیل...
به معنی «وایستا» دستش رو بالا گرفت. توی چشم های مشکی مزین شده به اخم ابروهای پهنش، پاندول وار نگاه می کردم. ملایم جواب داد:
- من به کسی چیزی رو تحمیل نمی کنم. خودشم فکر کرد و دید این جوری بهتره! ببین پسر جون آخرش دوماهه بعدش می بینی زندگی بدون اون هم می شه!
سوتی مابین مغزم سمفونی می زد. اصلا ناقوس مرگ بود حرف هاش. دو ماه؟! گنجایشی برای حرف هاش نداشتم. انگار این مرد بویی از دوست داشتن نبرده بود. وقتی دید حرفی نمی زنم، حرفش رو خاتمه داد.
- من دیگه باید برم!
حتم داشتم رنگی به روم نمونده. درست لحظه ای که پشت کرد و راهش رو گرفت، صدام بلند شد:
- از نظر شما دو ماه، فقط دو تا کلمه ست. اما اگه بخواین روزشمار حساب کنیم، می شه شصت روز. می شه، هزار و چهارصد و چهل ساعت. می شه، هشتاد و شش هزار و چهارصد دقیقه. می شه، پنچ میلیون و صد و هشتاد و چهار هزار، ثانیه. می دونید توی هر ثانیه مردن یعنی چی؟ باید پنج میلیون بار بمیرم! می دونم مشکلم خونواده امه. چی کار کنم؟ من انتخاب نکردم. خانواده ام رو عوض کنم راضی می شین؟
توی ذهنم تند تند محاسبه می کردم. به سمتم برگشت. حالا عقده ای مابین ابروانش بود. امروز بیشتراز من، این مرد رک گو بود.
- این رو آویزه گوشت کن! خانواده اولین و آخرین برگه برنده تو توی این دنیاست. هیچ وقت به خاطر هیچ کس ازش نگذر! من سر سفرتون نون و نمک خوردم و هرچند کم؛ اما نمک گیر شدم.
خانواده! چه کلمه پیچیده ای که من باهاش غریبه بودم. همون آدمایی که خیر و صلاحم رو می خواستن و نمی ذاشتن من به کسی که دوست دارم برسم. پای چپم کمی عقب رفت و این بار، آخرین تیر رو هم امتحان کردم.
- با پدرم بیام خواستگاری چی؟ به خاطر برادرمه نه؟ چرا به خاطر گـ ـناه برادرم من باید تاوان پس بدم؟
تن صدام کمی بالاتر از حد معمول بود و دیگه ادب حکم نمی کرد. دستی به ریش پروفسوریش کشید و با افسوس سری تکون داد.
- باز که حرفه خودت رو می زنی. من به پدرتم همینا رو می گم؛ اما منتها دوستانه تر؛ چون خودش می دونه! و تو چه بخوای و چه نخوای، عضوی از اون خونواده ای و مهراد برادرته.
لمس بودم و باد ملایمی، موهای شونه خورده ام رو به بازی گرفته بود. با ناباوری لب زدم:
- این عادلانه نیست!
من بهت زده رو رها و با زدن روی شونه ام، وارد خونه شد. اشتباه از من بود. اشتباه از من بود که خواب سرچشمه رو توی خیال پیله دیده بودم. دست هام خالی و دلم پر بود. هیچ پروانه ای پریروز پیلگی اش رو به یاد نمی آورد که کسی من رو به یاد بیاره. این سردرد لعنتی قصد پایان نداشت. حس خفگی که به حلقم رجعت کرده. نگاهی به آسمون گُر گرفته انداختم. هر لحظه آماده باریدن بود. حال منم بهتر از این روز بهاری نبود. نمی خواستم چونه ام بلرزه و می لرزید. نمی خواستم اشکی در کار باشه و تاری چشمام این رو نمی گفت.
گوشیم رو از جیب بیرون و همون طور که به سمت ماشین می رفتم، شماره اش رو گرفتم. گزینه برقراری تماس رو لمس کردم و داخل ماشین نشستم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، و برداشت. صدایی که محتاج شنیدنش بودم، لرزه به تنم انداخت.
- این آخرین باریه که جوابت رو می دم!
خوبه که شماره ام هنوز توی گوشیش ذخیره بود. خوبه که هنوزم صداش درمون دردام بود. خوبه که هنوزم کمی دلتنگم بود. خوبه که هنوز یکم داشتمش. چشمام رو بستم و با همه دلتنگیم، لبای خشکم از هم فاصله گرفت:
- نیازت دارم!
- متاسفم من الان در حال متاهل شدنم و رابـ ـطه با تو...
تیر های این اسلحه، قصد اتمام نداشت. اسلحه ای که پر بود از کلمات مغشوش کننده. قطره اشکی از چشم چپم چکید و وسط حرفش پریدم:
- به عنوان یه دوست نیازت دارم نه یه عشق. راستش امروز با این که سخت بود؛ اما رفتم خونه دختری که دوستش دارم و...
- اومدی دم خونمون؟ مگه من بهت نگفتم...
هل شدنش، چشام رو روی هم انداخت. با درد، فشاری به چشم های نا آرومم دادم. ناخواسته صدام بلند تر و گرفته تر شد.
- لطفا همون دوست بمون! روبه روی پدردختره ایستادم و عشقم رو ازش خواستگاری کردم. پدرش گفت می دونه دخترش رو دوست دارم، دخترشم دوستم داره؛ اما مخالفه. به گـ ـناه کرده برادرم. دردش اون جایی بود که گفت فراموشیش فقط دوماه طول می کشه.
- نباید می رفتی! برسام تو...
آخرین ویرایش: