پارت79
مات و مبهوت ایستاده بودم، وقتی به خودم آمدم که ابوالهول به حالت قبلیاش بازگشته و ذحنا به معبد رفته بود.
دست از پا دراز تر به سوی ابوالهول کوچک رفتم، میدانستم او پاسخ را به ما نمیگوید؛ اما همین که راهنمایی کوچکی از او دریافت میکردیم، کافی بود.
با ورودم به معبد، هردو سکوت کردند. ابتدا متعجب نگاهی به آن دو انداختم؛ اما بی تفاوت گفتم:
- باید جواب معما رو پیدا کنم.
ذحنا شانه بالا انداخت و گفت:
- بریم به «سوئز».
به سمت دریچهی معبد رفت و من را نادیده گرفت، ابوالهول کوچک سری تکان داد و با اشاره از من خواست به دنبال او بروم.
کمی بعد، پرواز کردم و در آسمان اوج گرفتم، گرمای روز برایم بسیار طاقتفرسا بود. آفتاب با تمام توان میدرخشید و من هم با انعکاس نور بر آن بالهای طلایی حرارت را به خودم جذب میکردم، آنقدر داغ شده بودم به مثال اینکه موهایم آتش گرفته. کاش مانند دیگر اهالی مصر موهایم را میتراشیدم و موی مصنوعی میگذاشتم، اینگونه دیگر نگرانیی نبود.
در همین حین پشت یکی از دستانم خیس شد. متعجب به ذحنا نگاه کردم، سرش پایین بود و عرق از سر و رویش میبارید. وقتی نگاهم به سمت دستم رفت، دیدم خون تمام دستم را پوشانده. خواستم به سمت زمین بروم؛ اما صحرایی از گیاهان خاردار انتظارم را میکشیدند، بنابراین مجبور شدم راهم را ادامه دهم.
کم کم دستان ذحنا سست شده و از آغوشم رها شد، آنقدر ناگهانی بود که نتوانستم او را نگه دارم. ذحنا به سمت خارها سقوط میکرد و اگر من تمرکز خود را بهدست نمیآوردم ، او بدون شک خواهد مُرد.
سرم را به شدت تکان دادم و او را در آخرین لحظات، درست قبل از برخوردش با خارها گرفتم. با سرعت تمام جهت مخالف پرواز کردم و خودم را به نزدیکترین آبادی رساندم.
در کوچهی پر رفت و آمدی رفتم و فریاد زدم:
-کمک... کمک... کسی نیست؟
نگاه ها به سمت من آمد، زن میانسالی با نگرانی به ما نزدیک شد و دست ذحنا را گرفت. وقتی خونی که از بینی او جاری شده بود را دید، ترسیده گفت:
- کمک کن ببریمش خونهی من!
من هم بی چون و چرا فقط قبول کردم و ذحنا را به خانهی آن زن بردم.
***
زن رخت خوابی نرم آماده کرد و از من خواست تا ذحنا را روی او قرار دهم، من نیز به گفتههایش عمل کردم.
پس از معاینه و کار های مربوطه، به من که از ابتدا با نگرانی بر بالین او ایستاده بودم، اشاره کرد تا بنشینم. وقتی نشستم، گفت:
- به خاطر گرمازدگی اینجوری شده، نیازی به نگرانیِ زیادی نیست. من خودم طبیبم، بعد از خشکسالی خیلی از آدما دچار کم آبی و گرمازدگی شدند و من خیلیا رو درمان کردم.
لبخند زدم و تشکر کردم.
- ممنون از این که بهمون کمک کردی، ما داشتیم به سوئز میرفتیم که اینجوری شد.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- شهر عاشقان! شما برای ازدواج مخفیانه میرفتید؟
من که تاکنون نمیدانستم سوئز چگونه شهریست، متعجب به او خیره شدم و جواب دادم:
- نه برای پیدا کردن معما!
خندید.
- برای یافتن معما باید به سمت ابوالهول بری.
- راستش ما از پیش ابوالهول میایم، درواقع دنبال جواب معما هستیم.
- صحیح! اما این چه معماییه که برای پیدا کردن جوابش به شهر عشاق میرید؟
معما را بازگو کردم و به چهرهی متفکر او خیره ماندم. زن زیبا و مهربانی به نظر میرسید، ناگهان خندید و گفت:
- زمانی من و همسرم هم توی سوئز با هم آشنا شدیم، وقتی باهم ملاقات کردیم دیگه نتونستیم همدیگه رو فراموش کنیم.
لبخندی به او زدم و نگاهی به ذحنا انداختم، همانند یک دختربچه معصوم و آرام خوابیده بود. یقهی لباس سفیدش به خون آغشته شده بود و روی موهای طلاییاش هم ردی از خون دیده میشد.
زن نگاهش را بین ما چرخاند.
- به نظر برات خیلی مهمه!
- همینطوره.
مات و مبهوت ایستاده بودم، وقتی به خودم آمدم که ابوالهول به حالت قبلیاش بازگشته و ذحنا به معبد رفته بود.
دست از پا دراز تر به سوی ابوالهول کوچک رفتم، میدانستم او پاسخ را به ما نمیگوید؛ اما همین که راهنمایی کوچکی از او دریافت میکردیم، کافی بود.
با ورودم به معبد، هردو سکوت کردند. ابتدا متعجب نگاهی به آن دو انداختم؛ اما بی تفاوت گفتم:
- باید جواب معما رو پیدا کنم.
ذحنا شانه بالا انداخت و گفت:
- بریم به «سوئز».
به سمت دریچهی معبد رفت و من را نادیده گرفت، ابوالهول کوچک سری تکان داد و با اشاره از من خواست به دنبال او بروم.
کمی بعد، پرواز کردم و در آسمان اوج گرفتم، گرمای روز برایم بسیار طاقتفرسا بود. آفتاب با تمام توان میدرخشید و من هم با انعکاس نور بر آن بالهای طلایی حرارت را به خودم جذب میکردم، آنقدر داغ شده بودم به مثال اینکه موهایم آتش گرفته. کاش مانند دیگر اهالی مصر موهایم را میتراشیدم و موی مصنوعی میگذاشتم، اینگونه دیگر نگرانیی نبود.
در همین حین پشت یکی از دستانم خیس شد. متعجب به ذحنا نگاه کردم، سرش پایین بود و عرق از سر و رویش میبارید. وقتی نگاهم به سمت دستم رفت، دیدم خون تمام دستم را پوشانده. خواستم به سمت زمین بروم؛ اما صحرایی از گیاهان خاردار انتظارم را میکشیدند، بنابراین مجبور شدم راهم را ادامه دهم.
کم کم دستان ذحنا سست شده و از آغوشم رها شد، آنقدر ناگهانی بود که نتوانستم او را نگه دارم. ذحنا به سمت خارها سقوط میکرد و اگر من تمرکز خود را بهدست نمیآوردم ، او بدون شک خواهد مُرد.
سرم را به شدت تکان دادم و او را در آخرین لحظات، درست قبل از برخوردش با خارها گرفتم. با سرعت تمام جهت مخالف پرواز کردم و خودم را به نزدیکترین آبادی رساندم.
در کوچهی پر رفت و آمدی رفتم و فریاد زدم:
-کمک... کمک... کسی نیست؟
نگاه ها به سمت من آمد، زن میانسالی با نگرانی به ما نزدیک شد و دست ذحنا را گرفت. وقتی خونی که از بینی او جاری شده بود را دید، ترسیده گفت:
- کمک کن ببریمش خونهی من!
من هم بی چون و چرا فقط قبول کردم و ذحنا را به خانهی آن زن بردم.
***
زن رخت خوابی نرم آماده کرد و از من خواست تا ذحنا را روی او قرار دهم، من نیز به گفتههایش عمل کردم.
پس از معاینه و کار های مربوطه، به من که از ابتدا با نگرانی بر بالین او ایستاده بودم، اشاره کرد تا بنشینم. وقتی نشستم، گفت:
- به خاطر گرمازدگی اینجوری شده، نیازی به نگرانیِ زیادی نیست. من خودم طبیبم، بعد از خشکسالی خیلی از آدما دچار کم آبی و گرمازدگی شدند و من خیلیا رو درمان کردم.
لبخند زدم و تشکر کردم.
- ممنون از این که بهمون کمک کردی، ما داشتیم به سوئز میرفتیم که اینجوری شد.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- شهر عاشقان! شما برای ازدواج مخفیانه میرفتید؟
من که تاکنون نمیدانستم سوئز چگونه شهریست، متعجب به او خیره شدم و جواب دادم:
- نه برای پیدا کردن معما!
خندید.
- برای یافتن معما باید به سمت ابوالهول بری.
- راستش ما از پیش ابوالهول میایم، درواقع دنبال جواب معما هستیم.
- صحیح! اما این چه معماییه که برای پیدا کردن جوابش به شهر عشاق میرید؟
معما را بازگو کردم و به چهرهی متفکر او خیره ماندم. زن زیبا و مهربانی به نظر میرسید، ناگهان خندید و گفت:
- زمانی من و همسرم هم توی سوئز با هم آشنا شدیم، وقتی باهم ملاقات کردیم دیگه نتونستیم همدیگه رو فراموش کنیم.
لبخندی به او زدم و نگاهی به ذحنا انداختم، همانند یک دختربچه معصوم و آرام خوابیده بود. یقهی لباس سفیدش به خون آغشته شده بود و روی موهای طلاییاش هم ردی از خون دیده میشد.
زن نگاهش را بین ما چرخاند.
- به نظر برات خیلی مهمه!
- همینطوره.
آخرین ویرایش: