کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت79
مات و مبهوت ایستاده بودم، وقتی به خودم آمدم که ابوالهول به حالت قبلی‌اش بازگشته و ذحنا به معبد رفته بود.
دست از پا دراز تر به سوی ابوالهول کوچک رفتم، میدانستم او پاسخ را به ما نمی‌گوید؛ اما همین که راهنمایی کوچکی از او دریافت می‌کردیم، کافی بود.
با ورودم به معبد، هردو سکوت کردند. ابتدا متعجب نگاهی به آن دو انداختم؛ اما بی تفاوت گفتم:
- باید جواب معما رو پیدا کنم.
ذحنا شانه بالا انداخت و گفت:
- بریم به «سوئز».
به سمت دریچه‌ی معبد رفت و من را نادیده گرفت، ابوالهول کوچک سری تکان داد و با اشاره از من خواست به دنبال او بروم.
کمی بعد، پرواز کردم و در آسمان اوج گرفتم، گرمای روز برایم بسیار طاقت‌فرسا بود. آفتاب با تمام توان می‌درخشید و من هم با انعکاس نور بر آن بال‌های طلایی حرارت را به خودم جذب می‌کردم، آنقدر داغ شده بودم به مثال اینکه موهایم آتش گرفته. کاش مانند دیگر اهالی مصر موهایم را می‌تراشیدم و موی مصنوعی می‌گذاشتم، اینگونه دیگر نگرانیی نبود.
در همین حین پشت یکی از‌ دستانم خیس شد. متعجب به ذحنا نگاه کردم، سرش پایین بود و عرق از سر و رویش می‌بارید. وقتی نگاهم به سمت دستم رفت، دیدم خون تمام دستم را پوشانده. خواستم به سمت زمین بروم؛ اما صحرایی از گیاهان خاردار انتظارم را می‌کشیدند، بنابراین مجبور شدم راه‌م را ادامه دهم.
کم کم دستان ذحنا سست شده و از آغوشم رها شد، آنقدر ناگهانی بود که نتوانستم او را نگه دارم. ذحنا به سمت خارها سقوط می‌کرد و اگر من تمرکز خود را به‌دست نمی‌آوردم ، او بدون شک خواهد مُرد.
سرم را به شدت تکان دادم و او را در آخرین لحظات، درست قبل از برخوردش با خارها گرفتم. با سرعت تمام جهت مخالف پرواز کردم و خودم را به نزدیک‌ترین آبادی رساندم.
در کوچه‌ی پر رفت و آمدی رفتم و فریاد زدم:
-کمک‌‌... کمک... کسی نیست؟
نگاه ها به سمت من آمد، زن میانسالی با نگرانی به ما نزدیک شد و دست ذحنا را گرفت. وقتی خونی که از بینی او جاری شده بود را دید، ترسیده گفت:
- کمک کن ببریمش خونه‌ی من!
من هم بی چون و چرا فقط قبول کردم و ذحنا را به خانه‌ی آن زن بردم.
***
زن رخت خوابی نرم آماده کرد و از من خواست تا ذحنا را روی او قرار دهم، من نیز به گفته‌هایش عمل ‌کردم.
پس از معاینه و کار های مربوطه، به من که از ابتدا با نگرانی بر بالین او ایستاده بودم، اشاره کرد تا بنشینم. وقتی نشستم، گفت:
- به خاطر گرمازدگی اینجوری شده، نیازی به نگرانیِ زیادی نیست. من خودم طبیبم، بعد از خشکسالی خیلی از آدما دچار کم آبی و گرمازدگی شدند و من خیلیا رو درمان کردم.
لبخند زدم و تشکر کردم.
- ممنون از این که بهمون کمک کردی، ما داشتیم به سوئز می‌رفتیم که اینجوری شد.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- شهر عاشقان! شما برای ازدواج مخفیانه می‌رفتید؟
من که تاکنون نمی‌دانستم سوئز چگونه شهریست، متعجب به او خیره شدم و جواب دادم:
- نه برای پیدا کردن معما!
خندید.
- برای یافتن معما باید به سمت ابوالهول بری.
- راستش ما از پیش ابوالهول میایم، درواقع دنبال جواب معما هستیم.
- صحیح! اما این چه معماییه که برای پیدا کردن جوابش به شهر عشاق میرید؟
معما را بازگو کردم و به چهره‌ی متفکر او خیره ماندم. زن زیبا و مهربانی به نظر می‌رسید، ناگهان خندید و گفت:
- زمانی من و همسرم هم توی سوئز با هم آشنا شدیم، وقتی باهم ملاقات کردیم دیگه نتونستیم همدیگه رو فراموش کنیم.
لبخندی به او زدم و نگاهی به ذحنا انداختم، همانند یک دختربچه معصوم و آرام خوابیده بود. یقه‌ی لباس سفیدش به خون آغشته شده بود و روی موهای طلایی‌اش هم ردی از خون دیده می‌شد.
زن نگاهش را بین ما چرخاند.
- به نظر برات خیلی مهمه!
- همینطوره.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت80
    ناگهان غمگین شد و گفت:
    - سعی کن هیچوقت ازش دور نشی. وقتی اون به قنا رفت زندگی هردوی ما عوض شد.
    فهمیدم منظور طبیب، همسرش بود. گفتم:
    - خب من هم به قنا رفتم. مگه اونجا چه اتفاقی افتاد که زندگی شما رو تغییر داد؟
    - اون انفجار و اون مدتی که از هم دور بودیم خیلی سخت بود.
    آن زن بسیار مبهم سخن می‌گفت، کمی کنجکاو شده بودم تا حکایت او را بشنوم که ناگهان شخصی وارد خانه شد.
    مردی که کمی مسن تر از آن زن دیده می‌شد، آرام آرام قدم برمی‌داشت و عصای چوبی خود را به زمین می‌کوبید. زن که از دیدن او شادمان شده بود، به سمتش رفت و گفت:
    - خوش اومدی، مهمون داریم.
    به نشانه‌ی ادب و احترام، ایستادم. مرد روی برگرداند و همانطور که نگاهش به رو به رو بود لبخند زنان گفت:
    - خوش آمدین.
    متعجب خودم را در رأس دید او قرار دادم، آرام گفتم:
    - سپاسگذارم! وقتی ذحنا خوب بشه خیلی زود برمیگردیم خونه، زیاد به شما زحمت نمیدیم.
    بی آن که نگاهش را به سمت من بکشاند، لبخند دیگری زد.
    - مهمان حبیب خداست، کمک کردن به بیمار هم خداپسند... تا هروقتی که بخواین میتونین بمونید.
    باز هم تشکر کردم و نزدیک ذحنا نشستم، کمی از برخورد آن مرد ناراحت شدم. با این که لبخند می‌زد، نگاهش را از من می‌دزدید؛ شاید دوست نداشت مرا ببیند.
    ساعتی بعد، زن که متوجه دلگیری من شد، نگاهی به همسرش انداخت و سپس با لبخند ملیحی گفت:
    - همسر من نابیناست، خیلی کم میتونه اطرافش رو ببینه.
    ابروهایم بالا پرید و ناراحتی‌ام به پشیمانی مبدل شد. از قضاوت نا به جای خود پشیمان شدم و از این که آن مرد مهربان را بد می‌شماردم، شرمنده بودم.
    - متأسفم! از اول اینطوری بود یا...
    - بعد از اون ‌حادثه این اتفاق افتاد.
    مرد مهربان که سخن همسر خود را شنید، لبخند از لبانش رفت و نگاه غمگینش را به نقطه‌ی نامشخصی دوخت.
    عذاب وجدان گرفتم. او را درک می‌کردم، نابینا بودن بسیار مشکل است و بدون شک به یکباره دنیای رنگین را سیاه دیدن عذاب آور بود.
    با ناراحتی خانه را ترک کرد، من نیز به دنبال او بیرون رفتم. کمی دورتر ایستاد، نزدیک شدم و آرام پرسیدم:
    - میتونم بپرسم ماجرای اون اتفاق چی بود؟
    مرد آهی کشید و به لحن مهربانم، لبخند غمگینی زد.
    - سال‌هاست که دوست داشتم این داستان رو تعریف کن. همسرم فکر می‌کنه که حکایت زندگیِ من فقط به یک لحظه ختم میشه، لحظه‌ای که بیناییم رو از دست دادم؛ اما داستان من طولانی تر از ایناست!
    ***
    «حکایت چشمان کم سو»
    روزی از روزها شخصی به نام «هَمادی» برای دیدار یک بازرگان به شهر سوئز سفر کرد. این سفر برای او همانند شروع فصلی جدید در زندگی‌اش محسوب می‌شد.
    سوئز پر از ازدحام مردم و هیاهوی کودکان بود، هرچند او در قنا نیز شاهد چنین رفت و آمدهایی بوده.
    لبخند زنان با بقچه‌ای به دست، از کوچه‌‌های شهر می‌گذشت و ذهنش را برای حرفه‌‌ی خود آماده می‌کرد.
    دختران با موهای صافِ سیاه و لباس‌های بلندی که به تن داشتند، در شهر خودنمایی می‌کردند. مردها هم با آن اندام درشت در مقابل دختران زیبا، آرام و متین قدم برمی‌داشتند.
    همادی فردی بااحساس بود، او از تک تک حس‌های خوبی که در این شهر دریافت می‌کرد، لـ*ـذت می‌برد. عشق را می‌شد در تمام کوچه پس کوچه‌های آن شهر دید، عشقی که به دو جنس مخالف ختم نمی‌شد. آن عشق گاهی می‌توانست عشق به یک خواهر باشد یا عشق به فرزند، خلاصه افراد متفاوت با انواع مختلف یک احساس را شریک می‌شدند.
    وقتی به مقصد رسید، سری جنباند و با آرامش تمام به سوی بازرگان رفت. بازرگان که مردی آرام و زیرک بود، با یک نگاه فردی که مقابلش بود را می‌شناخت و راجع به آن تصمیم می‌گرفت.
    همادی با لبخند نشست. بازرگان با اخمی که از کنجکاوی شکل گرفته بود، نگاه عمیقی به او انداخت و بلافاصله لبخند زد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت81
    همادی با دیدن لبخند بر لبان بازرگان، شاد گشت و گفت:
    - پدرم درست می‌گفت!
    بازرگان متعجب پرسید:
    - درباره‌ی چی؟
    - راجع به این که شما یک مرد باهوش و فهمیده هستید.
    بازرگان با صدای بلندی خندید.
    - خوشم اومد، خیلی خوشم اومد... تو واقعاً چرب زبونی!
    همادی که احساس بدی نسبت به آن جمله‌ی آخر داشت، سر به زیر افکند. بازرگان با دستِ خود، سر او را بالا برد و گفت:
    - البته برای حرفه‌ی ما چرب زبانی خیلی خوب و پرکاربرد ه!
    اکنون همادی لبخند زد.
    - ممنونم.
    - حقیقت رو گفتم. فقط یه چیزی باقی میمونه، اون هم اینه که باید از شریک خودم مطمئن بشم تا بتونم به شراکت ادامه بدم.
    - چه اطمینانی؟
    - باید حداقل چند شبی رو مهمان من باشی تا از صداقت تو مطمئن بشم.
    همادی که نسبت به آن شهر حس خوبی داشت، پذیرفت و در یکی از خانه‌‌های بازرگان مستقر شد.
    تمام آن روز را استراحت کرد و ذهن خود را آرام ساخت. او نقاشیست که به خاطر خانواده‌اش به تجارت روی آورده؛ اما میدانست بعد از این، زمانی برای حرفه‌ی خود ندارد.
    روز بعد برای دیدار مجدد بازرگان به ملاقات او رفت، باید اعتمادش را به دست آورده و این شراکت را رسمی می‌کرد.
    در کوچه‌های خاکی و بازارچه‌های کوچک و بزرگ، قدم زد و تمام زیبایی‌های اطراف را با چشمانش به خاطر سپرد. با خود می‌گفت اگر بخت با او یار باشد، می‌تواند تمام این زیبایی‌ها را بر تکه کاغذی از جنس پاپیروس حک کند.
    همانطور که نگاهش به زن میانسال میوه فروش بود، با شخصی برخورد کرد. با برخورد آن دو، قوطی‌های کوچک‌ رنگ پخش زمین شدند و فریاد دخترک بالا رفت.
    - مگه نمیتونی ببینی کوری؟
    چشمان همادی به آن دختر خیره ماند و همانند مجسمه‌ی سنگی بی حرکت ایستاد، دخترک هم با غرولند شروع به جمع کردن قوطی های رنگ کرد.
    - پسره‌ی دست و پا چلفتی. کاش این اتفاق دیروز میوفتاد البته نه برای من، برای اون «صدیقه‌»ی عوضی!
    بی آن که سرش را بالا ببرد، نیم نگاهی به همادی انداخت و دستش را در مقابل چشمان او تکان داد.
    - هی آقا داری میبینی؟ با توام!
    به کار خود ادامه داد و زیر لب گفت:
    - نه، مثل اینکه واقعا کورِ!
    سرانجام پس از غرولند و بداهه گویی، سرش را بالا برد و به چهره‌ی همادی نگاه کرد. دقیقا حالا وقت این است که گفت، بالا رفتن سرش همانا و میخکوب شدن او به همادی همانا.
    هردو نمی‌خواستند از یکدیگر چشم بردارند، هر یک به دیگری انگونه می‌نگریست به مثال این که به عشق دیرینه‌ی خود چشم دوخته.
    - رنگ‌ها مال توئه؟
    سوال همادی، آن دختر را به خودش آاورد.
    - چی؟ ها! نه این مال برادرمه اون نقاشه.
    - پس باید خیلی بهش برسی چون نقاش‌ها روح شکننده‌ای دارند.
    - همینطوره!
    دخترک سرش را نزدیک برد و آرام ادامه داد:
    - گاهی اوقات از هنرمندا میترسم.
    همادی خندید، خنده‌ی تلخی که باعث تلخ شدن کامش بود. او بارها مورد تمسخر قرار گرفت و اکنون باز هم به عنوان یک هنرمند دیوانه خطاب شد.
    سر به زیر انداخت و بی حرف آن‌جا را ترک کرد‌، دخترک با دستپاچگی فریاد زد:
    _ هی میتونیم بعدا همدیگه رو ببینیم؟
    همادی با تکان دادن سرش به طرفین، نارضایتی خود را اعلام کرد؛ اما دخترک که کاملا بی‌پروا بود. با فریاد بلندی گفت:
    - اسم من «هُما» ست، توی بزرگترین طبیب‌خانه‌ی سوئز میبینمت!
    هما با لبخند دور شد، همادی هم لبخند کوچکی بر لبانش نقش بست و زیر لب زمزمه کرد:
    - زن‌ها!
    ساعاتی بعد به مقصد رسید. بازرگان با دیدن همادی از جای برخاست و با لبخند از او پذیرایی کرد.
    - خوش اومدی همادی!
    - ممنونم. خواستم با محیط کار آشنا بشم.
    - کار خوبی کردی، این کار باعث شد یه امتیاز خوب برای تو ثبت کنم. بشین لطفاً!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت82
    هردو نشستند. همادی رضایت را در چشمان او می‌دید و دانست که بدون شک همکاری آن‌ها صورت خواهد گرفت.
    - در این جوانی اینقدر سحرخیزی، یعنی آماده‌ی ساختن آینده‌ی خودت هستی.
    - من اینجام تا آینده‌ خانواده‌ی خودم رو بسازم.
    بازرگان از دیدن چنین جوان خانواده دوست و وظیفه شناسی بیشتر به وجد آمد و به تربیت دوستش آفرین گفت.
    - پدرت تو رو خوب بزرگ کرده!
    ناگهان کاغذ‌های رسمی یعنی پاپیروس را از گنجه بیرون آورد و گفت:
    - میدونی چیه؟ چرا صبر کنیم، اعتماد من به تو کاملاً جلب شد.
    همادی لبخند زد.
    - پس یعنی شراکت رو قبول کردین؟
    جوهر و قلم را همراه با پاپیروس مقابل او قرار داد.
    - امیدوارم اعتمادم رو ازبین نبری!
    آن لحظه چشمان بازرگان می‌درخشید؛ اما اندوه بزرگی در آن‌ها بود. به شور و شوق همادی خیره شد و با خود گفت اگر او هم صاحب فرزندی می‌شد، اکنون ترسی از اعتماد به جوانان دیگر نداشت و می‌توانست تجارت را با پسر خود شریک شود.
    همادی پس از رسمی شدن شراکتش با بازرگان، به سمت خانه بازگشت. بازرگان گفته بود از روز بعد او به شدت درگیر کار‌های تجاری خواهد شد، پس امروز را به استراحت بگذراند.
    به خانه‌ای که برای مدت کوتاهی در آن مستقر شده بود، رفت. کاغذ و قلم‌مو را همراه با قوطی های رنگ کوچک و بزرگ با رنگ‌های مختلف، در مقابل خود قرار داد.
    تمام زیبایی‌هایی که در طول روز دید را به خاطر آورد، زن‌ها، کودکان، بازارچه، زیورآلات و رنگ‌های مختلفی که یک روزِ پر نشاط را به نمایش گذاشته بود. از بین تمام آن‌ها فقط توانست بر یک زیبایی متمرکز شود، در واقع بر یک زیبارو.
    چشمان تیزبین او تمام جزئیات را به خاطر سپرده بود و حرکت دستانش با ظرافت تمام، هنر همادی را به آن کاغذ بی رنگ انتقال داد.
    شب از راه رسید؛ اما او همچنان دست به قلم بود، تا این که بالاخره مهمان خواب شد.
    روز بعد وقتی چشمانش را باز کرد با دیدن شخص آشنایی، از جای پرید و حیرت زده به او نگاه کرد. با درک موقعیت خود به خنده افتاد، او آنقدر به زیبایی چهره‌ی دخترک را رسم کرده بود که حتی خودش هم به نقاشی بودن آن شک داشت.
    ایستاد و به آن چهره‌ی با نشاط و زیبا چشم دوخت، دستش را با فاصله روی نقاشی تکان داد و زیر لب آرام گفت:
    - هُما!
    ***
    تمام آن روز را با بازرگان گذراند، نه تنها آن یک روز؛ بلکه روز‌ها و هفته‌هایش با او گذشت. در شب‌هایی که کم‌تر خسته می‌شد، رسامی می‌کرد؛ ولی دیگر نتوانست ذهنش را متمرکز آن زیبارو کند.
    روزی از روزها تصمیم گرفت تا ذهن خود را آرام کرده و به ملاقات هما برود؛ لیکن دست و پایش بسته بود و با تجارتی که آغاز کرد، دیگر نمی‌توانست همانند مردم عادی به سوی خواسته‌هایش برود؛ بنابراین به یک دروغ پناه برد و شاید هم به یک حیله‌گری.
    آن روز او و بازرگان مشغول صحبت کردن با یک تاجر خارجی بودند که احتمال می‌رفت از جایی دورتر از مصر آمده.
    همادی اطراف را از نظر گذراند، برای دیدن یک طبیب، ابتدا باید بیمار می‌شد. چشمانش را چرخاند و چرخاند تا به دو جوان قد کوتاهی رسید، آن دو سعی داشتند یک نردبان چوبی را حمل کنند.
    لبخندی زد و چند قدم به عقب رفت و همچنان تظاهر کرد به سخنان آن دو گوش سپرده. پسران قد کوتاه سر به زیر راه می‌رفتند که ناگهان با همادی برخورد کردند، برخورد آن‌ها حتی همادی را تکان هم نداد؛ اما او با زیرکی خود را بر زمین زد و فریاد‌های بلند سر داد.
    پسران که کمی دور شده بودند، بازگشتند و با عذر خواهی حال او را جویا شدند. بازرگان و تاجر هردو با ترس و تعجب به درد کشیدن همادی چشم دوختند، بازرگان گفت:
    - باید بریم پیش طبیب.
    یکی از پسران فوراً گفت:
    - من یه طبیب این نزدیکیا میشناسم!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت83
    همادی که می‌دانست باید به طبیب خانه‌ی بزرگ شهر برود، یکی از چشمانش را باز کرد و پس از وقفه‌ای که بنابر گوش سپردن به سخنان آن‌ها ایجاد شده بود، فریاد زد:
    - نه! من رو ببرید طبیب خانه‌ی بزرگ.
    بازرگان متعجب شد.
    - اما طبیب خانه‌ی بزرگ خیلی دورِ، تو درد داری!
    - نه نه نه میتونم تحمل کنم، فقط من رو ببرید اونجا.
    تاجر لبخندی زد که از چشم‌ همه‌ی حاضرین دور ماند، دست همادی را گرفت و گفت:
    - بهتره ببریمش همونجایی که میگه.
    همادی شادی خود را پنهان کرد و با کمک آن ها ایستاد‌‌‌‌‌‌. آن پسران که کم سن و سال بودند، مدام عذر خواهی کرده و از مجروح شدن همادی ابراز تأسف می‌کردند.
    سرانجام به طبیب خانه‌ی بزرگ رسیدند. طبیب بر بالین او ایستاد و پس از معاینه‌ی کوتاهی گفت:
    - اوه حالت خیلی خرابه!
    همادی متعجب به او خیره شد، طبیب سرش را بالا آورد و‌ چشمکی زد.
    - باید امشب اینجا بمونه، فردا مرخص میشه.
    همادی با دیدن هما، لبخند به لبانش آمد؛ ولی با اشاره‌ی او، چهره‌ی خود در هم کشید تا خود را ناراضی نشان دهد.
    - اما من نمیتونم!
    بازرگان هم متعجب به سر تا پای همادی نگاه کرد و گفت:
    - مگه کجاش زخمی شده؟
    هما شانه بالا انداخت.
    - زخماش مشخص نیست چون از داخل کوفته شده.
    بازرگان سر تکان داد و دستش را روی شانه همادی گذاشت.
    - چاره‌ای نیست... امشب استراحت کن، فردا میام دنبالت.
    همانطور که همراه با تاجر و پسرها می‌رفت، گفت:
    - هرچند نمیدونم چطور این همه راه رو باید برم و بیام!
    تاجر لبخندی به آن دو زد و دستش را روی شانه بازرگان قرار داد.
    - نگران نباش! خودم برات یه ارابه می‌گیرم.
    هردو با خنده از طبیب خانه خارج شدند.
    هما نزدیک همادی نشست و گفت:
    - نگفتی اسمت چیه!
    - هَمادی.
    - اوه چه تشابه اسمیه بامزه‌ای، هما و همادی!
    همادی به او خیره ماند. قلبش می‌لرزید و شاید هم حرکت نمی‌کرد، نمیدانست کدام یک صحیح است؛ اما از این بابت اطمینان داشت که عامل این بی نظمی، حس عمیقی به نام عشق است.
    هما هم چنین احساسی داشت، او برخلاف همادی ترسی از گفتن عاشق شدنش نداشت؛ به همین دلیل هم بسیار ناگهانی گفت:
    - فکر کنم عاشق شدم!
    همادی متعجب به او نگاه کرد، هما ادامه ‌داد:
    - وقتی به این شهر اومدم، از پیر پاتالای اطراف شنیدم که اینجا شهر عشاقِ. شهری که اگه واردش شدی بدون شک با همسفر زندگیت مواجه میشی.
    - پیر چی چی؟
    هما به نادانیِ همادی اخم کرد.
    - از همه‌ی حرفام این رو شنیدی؟
    همادی شانه بالا انداخت، هما خندید آن هم بسیار بلند.
    - فکر کنم می‌خوای ناز کنی.
    - نه، فقط برام عجیبه!
    - عادت می‌کنی.
    با گفتن این جمله، دور شد. همادی به اطراف نگاه کرد، کودک کوچکی رو به روی او در بستر بود. یکی از دستان کودک آویزان شد و رنگ‌های پخش شده بر دستش، نشان از نقاش بودنش می‌داد.
    کودک سرش را بالا برد و گفت:
    - تو جدیدی؟
    همادی سرش را به عنوان تائید تکان داد، کودک لبخند زد و از جای برخاست.
    - تا هما نیومده، بهتره بریم یه جای باحال!
    همادی لبخند بر لب با آن کودک شیرین زبان همراه شد.
    طبیب خانه دارای بیست تخت و دو سالن بود و دو اتاق، که یکی برای معاینه و دیگری برای جراحی بود.
    از آن‌جا خارج شده و به پشت دیوار طبیب خانه رفتند. یک اتاقک مجزا با ارتفاع زیادی در آن پشت وجود داشت. هر دو به کمک نردبان بلندی به آن اتاقک رفتند. درون اتاقک، تابلوهای نقاشی و قوطی های رنگ زیادی بود.
    پسر بچه ابرو بالا انداخت، با غرور گفت:
    - نظرت چیه؟
    همادی چشم چرخاند و جواب داد:
    - خیلی خوبه!
    - همینطوره، فقط هما نفهمه اومدیم اینجا!
    - بین خودمون میمونه.
    - قول مردونه؟
    - قول مردونه؛ اما چرا ازش پنهون می‌کنی، مگه اون خودش برات رنگ نخریده؟
    یک دستش را به کمر زد و دیگری را در هوا تکان داد، گفت:
    - نه‌. یه بار ازش رنگ خواستم نتونست جور کنه، همه رو ریخته بود روی خودش.
    آرام‌تر ادامه داد:
    - ولی من یه دوستی دارم که توی کارِ قاچاق رنگه، همه‌جور رنگی بخوای گیر میاره!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت84
    همادی که بسیار متعجب شده بود، سر تکان داد و گفت:
    - باید خیلی حرفه‌ای باشی که از جنس وارداتی استفاده می‌کنی!
    کودک نگاه مغروری انداخت و لبانش را با حالت شیرینی به جلو داد.
    - درسته، تو چیکار می‌کنی؟
    همادی با خود اندیشید که تمام مردم سوئز با اعتماد به نفس هستند، آن از هما و این هم از یک کودک بیمار!
    - خب من با یه بازرگان شریک شدم.
    - نقاشی چی؟
    - هر از گاهی!
    - میدونستم، روی دستت یکم رنگ مونده.
    - اوه واقعاً؟
    - اوهوم، این رنگ ترکیبی از تمشک و نارگیلِ که با مواد افزودنی ساخته شده. پاک کردنش تا یک ماه طول می‌کشه!
    - خوبه که اینقدر اطلاعات داری.
    - برام یه نقاشی بکش.
    - خب‌‌...
    - بهونه نیار، یه دونه! من از همه یادگاری میگیرم، حتی هما هم کشیده.
    به پشتش اشاره کرد، یک نقاشی‌ که باید به بی استعداد بودن نقاشش تأسف خورد در آن جا قرار داشت.
    همادی ناچار شروع به رسم کرد. ساعتی بعد، صدای عصبانیِ هما در تمام اطراف طبیب خانه پخش شد. کودک سر تکان داد و با خود گفت:
    - اوه اوه! داروهای تلخ، امشب بازم باید باهم رو به رو بشیم.
    - پسره‌ی شیطان صفت، گیرت بیارم میدونم چطور ادبت کنم!
    صدای نازک و گوش خراش هما، همادی را ترساند. با عجله خواست از آن اتاقک خارج شود که...
    - نه اینجوری نه!
    کودک دیر فریاد زد؛ زیرا همادی از آن بالا به زمین پرتاب شد.
    وقتی همادی چشمانش را باز نمود، تمام بدنش کبود شده بود و درد را در تک تک استخوان هایش احساس می‌کرد.
    هما و کودک با نگرانی به او چشم دوخته بودند. نگاه همادی به سمت دستانش رفت، با دیدن دست گچ گرفته‌اش، به عمق فاجعه پی برد.
    - چه اتفاقی برای دستم افتاد؟
    هما با ناراحتی گفت:
    - متأسفانه جراحت وارد شده خیلی زیاده، فکر نکنم دیگه بتونی نقاشی بکشی.
    کودک با ناراحتی به او خیره شد. همادی یک نقاش زبر دست بود و پسربچه احساس کرد بازیگوشیِ او باعث متوقف شدن رسم هنر یک هنرمند شده.
    - معذرت می‌خوام!
    همادی که کسی را غیر از خود مقصر نمی‌دانست، گفت:
    - مشکی نیست، من هنوز هم یک تاجرم!
    لبخند او به هردوی آن‌ها دلگرمی داد و هما را نیز خوشحال کرد. هما گفت:
    - دیدی «مساما» یکی پیدا شد که ما رو مقصر ندونه!
    رو به همادی ادامه داد:
    - بهتره قسمت خوبش رو در نظر بگیریم، دروغت به واقعیت تبدیل شد.
    خنده‌ی آن‌ها، بر لب بیماران دیگر هم لبخند آورد.
    چند روز گذشت و همادی سرانجام از طبیب خانه ترخیص شد. بازرگان از بازگشت او بسیار خوشنود بود، همادی دیگر همانند پسرش به شمار می‌رفت. با شادمانی گفت:
    - نمیدونی در نبودت چقدر احساس پیری کردم!
    همادی با خوشرویی گفت:
    - ولی من فکر می‌کنم انگار هرروز داری جوون‌تر میشی.
    - تو رو که سالم دیدم آره، حالا خودمم احساس جوونی می‌کنم.
    پس از گفت و گوی طولانی راجع به کار، بازرگان گفت:
    - برای دیدن یک تاجر باید برگردی به شهری مادریت، قنا.
    - این واقعاً خوشحال کننده‌ست!
    بازرگان لبخند مهربانی زد.
    - فکر نکن قراره تنهایی بری، من هم باهات میام تا با دوست قدیمیم ملاقات کنم.
    لبخند همادی بزرگتر شد و با عجله به خانه بازگشت تا خود را برای دیدار خانواده‌اش آماده کند.
    به محض ورودش به خانه، با هما و مساما مواجه شد. مساما با خوشحالی او را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - خواهرم می‌خواد یه چیزی بهت بگه!
    همادی منتظر به هما چشم دوخت. مکث طولانیه هما او را نگران کرد، پرسید:
    - چیزی شده؟
    هما نفس عمیقی کشید و گفت:
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    همادی حیرت‌زده ابرو بالا انداخت، او در شروف بازگشت به شهر مادری‌اش بود و این درخواست ازدواج بسیار غیرمنتظره به نظر می‌رسید.
    - اما...
    - ببین من پافشاری نمی‌کنم؛ ولی اگه خواستی میتونی بهم جواب مثبت بدی.
    مساما با چشمان کوچکش و با نگرانی به همادی نگاه می‌کرد، همادی خندید و گفت:
    - من درخواستت رو قبول می‌ کنم.
    هر سه شادمان شدند و شادی آن‌‌ها تمام روز ادامه داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت85
    همادی هما را از سفر کوتاه مدتش آگاه ساخت و وعده بازگشت به او داد، هما هم با این که ناراضی بود؛ اما ناچار او را بدرقه کرد. بازرگان و همادی به قنا رفتند، قرار بر این بود که این سفر یک مسافرت دلچسپ و به یاد ماندنی باشد، به یاد ماندنی هم شد؛ اما دلچسپ خیر.
    اکنون همادی به خانه‌ی مادری‌اش بازگشته بود و تمام خاطرات تلخ و شیرین برایش زنده شد. رو به در چوبیِ بزرگ، ایستاد. بازگان پرسید:
    - نمی‌خوای بری داخل؟
    صدای بازرگان او را از افکارش دور کرد، بر در خانه کوبید و منتظر ایستادند. لحظاتی بعد پیرمردی خمیده در را باز کرد، همادی با شادی او را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - خوشحالم سلامت میبینمت پدر!
    پدرش که از دیدن پسر خود غافلگیر شده بود، چشمان اشک آلودش را بست.
    - منم همینطور پسرم، منم همینطور!
    همادی که از آغـ*ـوش پدر سیر شد، پدرش تازه توانست دوست قدیمی خود را ببیند.
    - اوه «آصِف» واقعاً غافلگیرم کردی!
    - تو هم همینطور، فکر نمی‌کردم اینقدر پیر شده باشی!
    از یکدیگر جدا شدند، پدر همادی بر کمر بازرگان ضربه‌ای زد و گفت:
    - گول ظاهرم رو نخور، من هنوزم میتونم تو رو زمین بزنم.
    با خنده وارد خانه شدند. مادر همادی هم با اشک و لبخند به پسرش خوشامد گفت.
    تمام شب را بازرگان و پدر همادی به سخن گفتن و زنده کردن خاطرات سپری کردند، از دوران نوجوانی و آشنایی گرفته تا به مدت طولانی‌ای که از هم دور بودند.
    همادی صبح زود بیدار شد تا به دیدار دوستانش برود، دوستان او نیز هر یک هنرمند چیره دستی به شمار می‌رفتند.
    در زمان کودکی، آن‌ها اتاق نسبتاً کوچکی را برای خود یافته و تمام روز را در آن محیط مشغول نقاشی، مجسمه سازی و شعرنویسی بودند. آن ها پس از مشاجره‌ی فراوان، نام آن اتاق را «اتاقک هنر» نهادند.
    با ورودش به اتاق، تمام سرها به سمت او چرخید، حیرت را می‌شد در چشمان تک تک آن ها دید. ناگهان یکی از آنان با صدای بلند گفت:
    - همادی!
    دیگران با خوشحالی به او خوشامد گفتن، با سخنی که همادی در زمان رفتن از شهر گفته بود، آن ها انتظار نداشتند او را باری دیگر ببینند.
    - فکر نمی‌کردم بازم ببینمت!
    همادی به «سِکانی» که لاغر اندام و با قدی نسبتاً بلند بود، نگاه کرد و گفت:
    - دیگه قسمت شد.
    از دیگر دوستان او می‌شد «اویس» را نام برد که قدبلند و خوش چهره بود، «نِعکو» چهره‌ی متوسط و قد متوسطی داشت. در میان آن ها تنها دختر جمع یعنی «آمَرنا» در یک گوشه با شرم به آن‌ها نگاه می‌کرد، او چشمان بزرگ و دماغ بلندی داشت و همچنین اندام ظریف و دلربایی که در آن لباس آبی و سفید، چشم‌ها را به خود خیره می‌‌ساخت.
    همادی به او لبخند زد.
    - فکر می‌کردم از جمع ما رفته باشی!
    نعکو گفت:
    - تنها کسی که از این جمع رفته، تویی.
    همادی از این سخن دلگیر شد.
    - من مجبور بودم.
    پسرها با صدای بلندی خندیدند و سکانی گفت:
    - به دل نگیر، فقط یه شوخی بود!
    اویس با گِل و لای مجسمه می‌ساخت، سکانی آواز گیرایی داشت و شعر می‌نوشت، نعکو روی چوب و سنگ و هر شئ دیگری حکاکی می‌کرد و آمرنا هم همانند همادی نقاش بود.
    همادی در هم صحبتی با دوستانش ناخواسته گفت:
    - بعد از اون اتفاق دیگه نمی‌تونم نقاشی بکشم.
    سکوت سنگینی شکل گرفت. همادی با پشیمانی به تک تکشان نگاه کرد، آن‌ها بسیار متعجب و ناراحت بودند. اویس دستش را روی شانه‌ی او قرار داد و گفت:
    - مهم نیست، تو هنوزم یکی از مایی!
    همادی از سخن محبت آمیز او دلگرم شد و سر تکان داد.
    آن روز هم به پایان رسید، تمام مدت نگاه آمرنا به همادی بود و لبخند بر لبانش داشت. با خود اندیشید او سال‌ها حس شیرینی که در وجودش بود را پنهان می‌کرد؛ اما آیا اکنون به زمان مناسب اعتراف رسیده یا خیر؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت86
    از سویی دیگر، وقتی اویس به خانه بازگشت، پدرش با عصبانیت آستین‌های گِلی او را کشید و گفت:
    - مگه بهت نگفته بودم دیگه حق نداری بُت بسازی؟!
    اویس آرام پاسخ داد:
    - من بت نمی‌سازم!
    - پس این لباس کثیف چی میگه؟
    اویس به آستین پاره‌اش نگاه کرد و آه کشید.
    - اونا مجسمه‌ن نه بت.
    - فرقی نمی‌کنه، چه بت صداش بزنی چه مجسمه، این کارت کُفر ه... گناهه!
    - من گناهی نکردم پدر.
    - تو کافر شدی. چند بار گفتم با بت پرستا رفت و آمد نکن، دیدی این هم نتیجه‌اش!
    مادر اویس سعی بر آرام کردن همسرش داشت، هر چه صدای فریاد او بالا می‌رفت صدای اویس همچنان آرام بود.
    - اونا بت پرست نیستند.
    - باز داره حرف میزنه!
    پدرش با تقلا به سمت او حمله کرد و فریاد زد:
    - من اون دستای نجست رو میشکنم!
    اویس آرام و سر به زیر ایستاده بود، پدرش با ضرب و شتم سعی داشت به او بفهماند که از هنر مجسمه سازی دوری کند.
    سرانجام پدرش خسته شد و رفت، مادرش هم با گریه و زاری بر بالین اویس نشست؛ اما او هیچ واکنشی نشان نمی‌داد، نه آه و ناله کرد و نه تکان خورد.
    روز بعد با این که تمام بدنش کبود و درد آلود بود، باز هم به اتاقک هنر رفت و مشغول ساختن مجسمه شد.
    هنوز خورشید طلوع نکرده بود. در آن نور کم سو با تمام توان مجسمه‌ می‌ساخت، مجسمه‌ای که درد او را بیان کند.
    ساعت‌ها گذشت و اویس همچنان به گِل شکل می‌داد، پایان کار او همزمان شد با وارد شدن آمرنا به اتاقک. آمرنا متعجب گفت:
    - چرا زود اومدی؟
    - خب خودِ تو چرا زود اومدی؟
    آمرنا با لکنت پاسخ داد:
    - من... من... آها من اومدم نقاشیم رو کامل کنم.
    اویس سر تکان داد و با دستمال، دستش را پاک کرد. آمرنا از آمدن همادی بسیار خوشنود بود و می‌خواست هرچه زودتر با دادن آن نقاشی، راز قلبش را بگوید.
    ساعاتی بعد، سکانی هم به جمع آن‌ها پیوست. او با دیدن آن دو، با شادمانی شروع به خواندن شعر کرد:
    - ¶مژده دهید تا بگویم چه دیدم، مژده دهید تا بگویم چه کسانی را دیدم
    یکی عاشق و دیگری معشوق، یکی زیبا و آن یکی پُر از معما
    حال بگویم چه دیدم؟ آری من یک روح را در دو بدن دیدم¶
    آمرنا با خوشحالی به بداهه گویی او خندید، اویس لبخند کوتاهی زد و به پاک کردن لباس‌هایش پرداخت. در واقع سکانی از این شعر منظور خاصی نداشت و این شعرسرایی‌ها کار هر روز او بود.
    سکانی نزدیک آمد و با دیدن چهره‌ی اویس، با اخم گفت:
    - چه بلایی سرت اومده؟
    پس از مکث کوتاهی پرسید:
    - بازم پدرت؟
    - نه همچین چیزی نیست.
    - چطور نیست؟ من باید باهاش حرف بزنم!
    سکانی خواست به دیدار پدر او برود؛ اما اویس مانع شد.
    - این یه مشکل خانوادگیه.
    - منم برادرتم!
    اویس با بی‌رحمیِ تمام گفت:
    - نه تو برادرم نیستی!
    سکانی که همانند تمامیِ شاعران، روحیه‌ی ضعیف و شکننده ای داشت، با شنیدن این سخن غمگین شد و با ناراحتی آنجا را ترک کرد.
    اویس به آمرنا نگاه کرد، او همچنان غرق در رویاهای خود، از اطرافش بی خبر مانده بود. اویس آهی کشید و باز هم مشغول پاک کردن گِل از روی لباس‌هایش شد.
    در همین زمان، همادی هم آمد‌. آمرنا بلافاصله با شادمانی ایستاد و گفت:
    - خوشحالم اومدی! می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
    همادی لبخند زد و به مزاح گفت:
    - اوه داری من رو به وحشت میندازی!
    آمرنا خجول خندید، به او نزدیک شد و دستش را گرفت. اویس با دیدن آن‌ها، با چهره‌ای که خنثی به نظر می‌رسید از اتاق خارج شد. شاید چهره‌ی او بیانگر احساساتش نبود؛ اما آن مجسمه‌ای که به تازگی ساخت، کاملا سخنان پنهان و آشفتگی‌اش او را بیان می‌کرد.
    همادی با رفتن اویس، متعجب به دست آمرنا خیره شد و منتظر ماند تا سخنان او را بشنود. آمرنا با چشمانی که دارای درخششی همچون درخشش ستاره‌ها در شب تاریک بود، به او چشم دوخت. نجواکنان گفت:
    - با من ازدواج می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت87
    همادی شوک‌زده از او دور شد و دستش را از خود جدا کرد، آمرنا با دیدن عکس‌العمل آن به یکباره چهره‌اش از اندوه درهم رفت.
    همادی پرسید:
    - چی گفتی؟
    آمرنا گفت:
    - بهت پیشنهاد ازدواج دادم.
    - من نمی‌تونم!
    - چرا؟
    - چون قبل از تو به یکی دیگه‌ جواب مثبت دادم.
    آمرنا با شنیدن این سخن، خشمگین شد و غرید:
    - میدونی که جواب رد دادن به یک زن، در واقع توهین به اون زنه؟
    - میدونم؛ ولی من به هما قول دادم.
    - هما! تو من رو ندیدی؟ این همه سال... تو من رو نمیبینی؟
    آمرنا سکوت کرد و با چشمانی که پر از خواهش و تمنا بود، به او خیره ماند‌. وقتی پاسخی از جانب همادی دریافت نکرد، با عصبانیت همانطور که راه خروج را از پیش گرفته بود، گفت:
    - امیدوارم بعد از این هم نتونی ببینی!
    با خروجش، اویس که دورتر از اتاقک ایستاده بود، متعجب به دنبال او رفت.
    آمرنا با عصبانیت فریاد زد:
    - دنبالم نیا! می‌خوام تنها باشم.
    اویس همانجا میخکوب شد. همادی نیز نمی‌توانست تکان بخورد، هر دو حیران به رو به رو خیره ماندند.
    مجسمه‌ای که اویس ساخته بود، مردی خمیده را به تصویر می‌کشید. مردی که سراسر پوشیده از غم و عرقِ سختی‌های روزگار بود و دستان نحیف و عضلانی‌اش، دست یک بـرده را به وضوح نشان می‌داد. سنگ بزرگی که بر کمر خمیده‌اش حمل می‌کرد هم، از متحمل شدن سختی‌های یک تعصب می‌گفت.
    اویس غمگین، همادی حیرت‌زده و آمرنا دلشکسته بود. هر سه در افکار خود اسیر شده بودند، همانند این که یک قفس آهنی شکل بگیرد و تمام باورهای آن‌ها پشت میله‌ها محبوس شود.
    با آمدن نعکو، همادی به خودش آمد. اکنون زمان دلسوزی نبود، او باید در هر شرایطی به وعده‌ی خود وفا می‌کرد.
    نعکو متعجب پرسید:
    - چیزی شده؟
    همادی بی آنکه به سوال او پاسخ دهد، آنجا را ترک کرد و به خانه بازگشت تا با بازرگان صحبت کند.
    ***
    بازرگان موشکوفانه به او خیره شد و گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    همادی نفس عمیقی کشید.
    - می‌خوام برگردم به سوئز.
    - اما تاجر فردا به قنا میاد!
    - من هم نگفتم امروز بریم، بعد دیدن تاجر بلافاصله باید قنا رو ترک کنم.
    بازرگان دست به بغـ*ـل زد و گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    همادی با نگاه عمیقی که به او انداخت، سردرگمی و عذاب خود را بیان کرد.
    بازرگان تک خنده‌ای کرد و سر تکان داد.
    - این رو خودت به پدرت میگی...
    ایستاد و در حالی که می‌رفت، گفت:
    - من حس شنیدن غرغرا و دیدن اشکای اون پیرمرد رو ندارم!
    همادی در جواب فقط لبخند زد.
    ***
    پس از ملاقات با تاجر، همادی با عجله آماده‌ی رفتن شد؛ خداحافظی و وداع طولانی با والدینش هم مانع تصمیم او نشد.
    بیرون از خانه به مراحل آخر وداع رسیده بودند که ناگهان نعکو با عجله به سوی او آمد و گفت:
    - همادی باید بریم!
    همادی متعجب پرسید:
    - کجا؟!
    - پیش اویس!
    نعکو شتاب زده راه آمده را بازگشت، همادی نیز به دنبال او رفت.
    با متوقف شدن نعکو، همادی هم ایستاد و به خون‌های پخش شده بر زمین، خیره ماند. خون همانند رود از میان پاهای همادی و نعکو می‌گذشت، او جرأتی برای دیدن منبع آن خون، نداشت. با ترس و لرزان نگاهش را به سمت عامل جاری شدن خون، برد.
    با دیدن اویس که یکی از دستانش به شدت بریده شده و خون از آن فوران می‌کرد، به عقب رفت. زخم آنقدر عمیق بود که استخوان بازوی او دیده می‌شد.
    - چـ... چطور؟
    صدای بریده بریده‌ی او، نعکو را از شوک خارج کرد. نعکو با عجله به سمت اویس رفت و با کمک سکانی، او را حمل کردند.
    اویس با داشتن چنین جراحتی، هنوز چهره‌ی خونسرد خود را حفظ کرده بود، می‌دانست این یک مجازات برای متفاوت بودن اوست.
    همادی بی‌صدا به دنبال آن‌ها رفت؛ سوال‌های زیادی در ذهنش نقش بسته بود و نمی‌دانست چگونه، چه زمان و از چه کسی پاسخ‌های خود را دریافت کند.
    نفهمید چگونه به طبیب‌خانه رسیدند. اتفاقاتی که در حال وقوع بود، همانند رویا از چشمانش می‌گذشت. درمان شدن اویس، صدای گریه‌های مادرش و آمدن آمرنا، تمامی این‌ها مبهم بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت88
    - چه اتفاقی افتاد؟
    نعکو از سکانی می‌پرسید و سکانی هم با آن چهره‌ی درهم شکسته، پاسخ داد:
    - وقتی رفتی پدرش اومد، به نظر صدای ما رو شنیده بود.
    نعکو غمگین شد و برای دوست چندین ساله‌اش افسوس خورد، می‌دانست جامعه‌ی کنونی و مردم هرگز چنین شخصی را از خود نمی‌دانند.
    آن دو از همادی و دیگر حاضرین دور شدند، نعکو آرام پرسید:
    - فکر می‌کنی هنوزم باید به همادی بگیم؟
    سکانی تأملی کرد و به همادی نگاهی انداخت، آه کشید و گفت:
    - حالا نه!
    نعکو سر تکان داد و همانجا منتظر شدند. ضربه‌ی شمشیری که پدرش از خشم به اویس زد، جراحت بسیاری به او وارد کرده بود.
    شرایط پیچیده‌ی اویس، آن‌ها را به نگرانی وا داشت. سکانی و نعکو هر یک افکار مختلفی را در ذهن داشتند؛ لیکن تمام آن تفکرات به اویس ختم می‌شد.
    پس از ساعت ها انتظار ، طبیب لبخند زد و گفت:
    - خوشبختانه خوب میشه!
    خوشحالی در چشمان تک تک آن‌ها درخشید، همادی هم با شنیدن این خبر خیالش راحت شد و باز هم عزم رفتن کرد.
    تا پاهایش را بیرون از طبیب‌خانه گذاشت، سکانی مانع او شد.
    - قبل از این‌که بری، باید حرف بزنیم.
    نعکو هم که نتوانست آن دو را در اطراف اویس ببیند، خود را به آن‌ها رساند.
    سکانی نگاهی به او انداخت و با اشاره از همادی خواست تا به یک مکان کم رفت و آمد بروند.
    همادی کنجکاو قدم بر‌می‌داشت. با توقف سکانی، نعکو گفت:
    - اویس عاشقـ...
    سکانی مانع او شد و غرید:
    - اجازه بده من باهاش صحبت کنم!
    نعکو سکوت کرد. سکانی با ملایمت رو به همادی گفت:
    - اویس آدم متفاوتیه...
    همادی شانه بالا انداخت و میان سخنش آمد:
    - همه‌ی ما متفاوتیم این که چیز مهمی نیست.
    - درسته... اما اون از ما هم متفاوت‌تر بود، از زمان کودکی! اولین بار وقتی متوجه شدیم که تو تازه برای تجارت به سوئز رفته بودی و اویس بی‌تاب شده بود. هرروز بیمار می‌شد و دردی رو که می‌کشید طبیب‌ها نمی‌تونستند درمان کنند، تا این‌که خودش اعتراف کرد.
    همادی با هر کلمه‌ای که می‌شنید، سردرگم‌تر می‌شد. نعکو گفت:
    - اون به عشقی که نسبت به تو داشت اعتراف کرد.
    همادی نمی‌توانست شنیده‌هایش را باور کند و مدام با خود می‌پرسید:
    - عشق یک مرد به مرد دیگری؟!
    سکانی وقتی سکوت او را دید، آرام زمزمه کرد:
    - با این که ما مثل اون نیستیم؛ ولی درک کردیم، به احساسش احترام گذاشتیم و برای عاشق شدنش هم خوشحال شدیم. مثل یک دوست واقعی!
    همادی بالاخره زبان باز کرد.
    - اما من...
    سخن خود را نیمه تمام گذاشت. نعکو برای تسلی، دست خود را روی شانه او قرار داد و گفت:
    - ما میدونیم، آمرنا گفت که درخواست ازدواجش رو قبول نکردی و اینکه عاشق یه نفر به اسم هما، هستی. امروز وقتی با اویس در این باره صحبت می‌کردیم، اویس خیلی ناامید شد و می‌گفت دنیا جای آذمایی مثل اون نیست.
    همادی همانند یک سنگدل، زمزمه کرد:
    - شاید داره درست میگه.
    سکانی فریاد زد:
    - اون قصد داشت خودش رو بکشه!
    و با گفتن همین یک جمله، به گریه افتاد. دلش به حال دوست مظلوم و بی‌گناهی که تفاوت چشم‌گیری داشت، می‌سوخت.
    گفت:
    - وقتی من و نعکو سعی داشتیم متقاعدش کنیم تا این کار رو نکنه، پدرش حرفای ما رو شنیده بود، برای همین هم بهش حمله کرد. پدر اویس، مجسمه سازی رو گـ ـناه می‌دونست، شاید هم واقعاً یک گـ ـناه بود؛ اما کاش می‌فهمید این دیگه دست خودش نیست که به کی علاقمند بشه به کی نه!
    همادی نمی‌خواست با سخنان تأثیرگذار سکانی، به خود بقبولاند که تفاوت اویس کاملا طبیعیست.
    - من باید برم!
    نعکو که تا به حال آرام ایستاده بود، متعجب به او نگاه کرد.
    - نمی‌خوای با اویس حرف بزنی؟
    - نه... نه من باید برم!
    همادی با عجله از آن جا دور شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا