کامل شده رمان روح مردگی | Essence کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Essence

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/11
ارسالی ها
57
امتیاز واکنش
80
امتیاز
116
سرم رو از آغوشش بیرون کشیدم. من صاف نشستم و اون، سرش رو پایین انداخت. وقتی گریه می‌کرد، شونه‌هاش به آرومی تکون می‌خوردن و جلو و عقب می‌شدن. آب دهنم رو آروم قورت دادم و با صدای گرفته و خفه، گفتم:
- وقتی هستم، چرا داری از رفتنم حرف می‌زنی؟
بی معطلی، با صدای بلند و ضجه جواب داد:
- تو خیلی وقته دیگه اینجا نیستی... تو، رامین من نیستی، نمی‌تونی باشی.
- چرا اون وقت؟
سرش رو سریع بلند کرد. مردمک چشم‌هاش، با همراهی اشک‌هاش می‌لرزیدن. یه پلک زد و قطرات اشکش رو راهی سطح گونه‌هاش کرد. شروع کرد به حرف زدن، و صداش انقدر از ته تاریکی سکوت، کور سو بود، که به لب‌هاش خیره شدم تا شاید با لب خونی بفهمم چی می‌گـه:
- تو نمی‌دونی، نمی‌دونی رامین من کیه؛ من... حتی تو رو نمی‌شناسم، حتی نمی‌دونم یهو از کجا اومدی... رامین من، سه ماه بعد هزار بار امیدوار بودنم، روی تخت بیمارستان، دست از تلاش برای زنده موندن کشید... رامین من، مُرد، بدون اینکه حتی ازم خدافظی کنه.
- منظورت چیه؟ فقط حافظه‌مو از دست دادم.
دهنش رو مثل یه ماهی، باز و بسته کرد و چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخت و فکر کنم به دست‌ها و انگشت‌های لای هم گره‌خورده‌ش، که باهم بازی می‌کردن، خیره شد. سرم رو نزدیک‌تر بردم و زمزمه کردم:
- نیومدم فیلم هندی ببینم راستش، ببین... می‌شه بهم بگی من رامینم یا نه؟
با صدای لرزون، آروم جواب داد:
- آره.
- اما... یه حسی بهم می‌گـه که، همه‌تون دارید بهم دروغ می‌گید.
- بعدِ از دست دادن حافظه‌ت، همه فقط اظهار دارن می‌کنن به اینکه، تو رامینی، رامین منی... اما، نیستی.
- چرا؟
- خودت فکر کن... اصلا به ذهنت می‌رسه رامین باشی؟
- نمی‌فهمم چی می‌گی، تو می‌تونی مثل بقیه آدما یکم حرفای با معنی‌تر بزنی؟
مکثی کرد و گفت:
- حداقل انقدر بی ادب و گستاخ نبود! حداقل تو بود منو احمق فرض نمی‌کردن! اصلا، پاشو از اینجا برو بیرون!
بهش مات خیره شدم، وقتی جدی بهم خیره شد. فکر نمی‌کردم اصلا متوجه رفتار و نحوه حرف زدنم بشه، چون همیشه فقط غرق گریه و هذیون گفتن می‌شد. شاید من دیگه خیلی زیاده روی کردم. نفسم رو، نامحسوس عصبی، با بینی بیرون دادم و بلند شدم. در حالی که سمت در می‌رفتم، گفتم:
- پس، من رامین نیستم.
- نیستی!
به در رسیدم، سرم رو پایین انداختم و چشم‌هام رو بستم. با صدای خفه گفتم:
- خدافظ.
سریع در رو باز کردم و منتظر شنیدن جواب، نشدم. این زن، نامتعادل بود. یه روانی... که نمی‌شد حرف‌هاش رو باور کرد. اگه من رامین نیستم، پس کی‌ام؟
وقتی داشتم به درِ بین حیاط و کوچه نزدیک می‌شدم، متوجه نگاه اون پیرمرد شدم که روم قفل بود. اول نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد، سعی کردم بی توجه ادامه بدم. وقتی به در رسیدم، با کراهت دست راستم رو از جیبم دراوردم و به سمت چفت بردم. چفت طلایی در رو به سمت راست کشیدم، ولی در باز نشد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به پیرمرد رو کردم، که کنار در اون اتاقک با دیوار سیمانی، وایساده بود. با اخم ظریفی بهش خیره شدم و دندون‌هام رو روی هم ساییدم. درحالی که یه طور منزجر بهم خیره بود، طوری که بشنوم گفت:
- پسره‌ی دیوانه، تو اصلا یهو از کجا پیدات شده که بخوان دو دیقه بهت بد نگذره؟! لای پر قو بزرگ شدی؟! نمی‌خوای با مشکلاتت رو به رو بشی؟! بجاش کاری می‌کنن جای بقیه رو بگیری که از گل کمتر بهت فشار نیاد؟!
واقعا چقدر وراج بود و چقدر چرند می‌گفت. انگار این‌ها گروهی زدن تو فاز حماقت و روانی بودن.
***
شاید خیلی هم عجیب نبود که بعضی مواقع توی بیکاری، کتاب می‌خوندم. کلا انگار خلق شده بودم برای تنبل بودن، چون خیلی از وقت آزادم رو روی تختم می‌گذروندم. یا خواب، یا درحال فکر خیره به سقف، یا با گوشی و سیگار و کتاب؛ کتابی که تمام صفحه تو صورتم بود، چون وقتی دورتر نگهش می‌داشتم اصلا نمی‌تونستم متنش رو بخونم.
اما امروز، این حالتم با بقیه روزها فرق داشت. چون هنوز صورت درد داشتم و راحت نمی‌تونستم بخوابم. وقتی هم رفتم اون زن دیوونه رو ببینم، هوای سرد بهم خورده بود و حالم بدتر از حالِ توی سالن شده بود، چون اونجا بدنم و سرم گرم بود.
حواسم رو از درد و همچنین چرندیات مریم، به کتاب داده بودم و نیمه درازکش بودم روی تخت. از بیرون، آفتاب عصر توی اتاق می‌تابید. در بالکن کمی باز بود و پرده‌ش با باد تکون می‌خورد. وقتی سیگار رو با انگشت اشاره و شست از دهنم بیرون کشیدم و به باریکیش خیره شدم، به ذهنم رسید تعطیلات عید رو برم پی کاری.
دهنم رو باز کردم و دودِ نیکوتین رو دادم بیرون. نمی‌دونستم باید چیکار کنم، تقریبا همیشه توی تصمیماتم گیر می‌زدم. فکر به اینکه این همه سال بی خانواده بزرگ شدم و یادم نمی‌آد، ولی باید عادت داشته باشم، پارازیتی با موج قوی روی ذهنم می‌انداخت.
وقتی که گوشیم زنگ خورد، از کنار بالشم برداشتمش و بعد یه نگاه به صفحه‌ش جواب دادم:
- بله.
- چطوری.
- سلام.
- خوبی؟
چشم‌هام رو بستم و جواب دادم:
- آره... نه، زیاد خوب نیستم.
آروین خندید و گفت:
- جون... چته؟
- امروز توپ خورد توی صورتم.
مکثی کرد و متعجب پرسید:
- مطمئنی زنده‌ای الان؟
- آره هنوزم.
- توپ با اون وزن خورده تو صورتت و زنده‌ای؟
- تو که می‌دونی سگ جونم، چرا می‌پرسی.
باخنده گفت:
- آره خیلی... کجایی حالا، چیکار می‌کنی؟
- تو خونه، علاف... خوشی؟
- آره.
- مشخصه.
تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- خب، می‌خوام بیام پیشت.
- باشه بیا.
- آره دیگه... فعلا.
- خدافظت.
و قطع کرد. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و شرط می‌بندم پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که این صدای زنگ در، دراومد. نفسم رو دادم بیرون و چشم‌هام رو باز کردم. بلند شدم، هودی خاکستریم رو پوشیدم و راه افتادم. از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.
نگاهی به سرتاپای آروین انداختم و گفتم:
- اجل معلق.
هولم داد تو و گفت:
- از اینجا رد می‌شدم، گفتم یه سر بهت بزنم... این پله‌ها پدر آدمو درمیارن.
- آسانسور خیلی وقته خرابه، ستون.
اومد تو و در رو بستم. انقدر با کفش از بیرون تا توی خونه رفت و آمد کرده بودیم، که هم عادی بود برام و هم کف خونه عادت کرده بود و چیزی از خودش نشون نمی‌داد. من پابرهنه نبودم، باشه؟
آروین رفت و نشست رو مبل. درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد پرسید:
- چند ریشتر زلزله اومده سُلی؟
مخفف سلطان خطابم کرد و به اطراف نگاه کردم. روی کاناپه تمام لباس‌های شسته شده‌م پخش بودن، چون با کلی تلاش از روی بند جمعشون کردم و گذاشتم اینجا تا یادم باشه اتو کنم، ولی حال نداشتم. و روی اون میز جلوی کاناپه هم چهارتا فنجون شیری بود، که چهاربار امروز توشون قهوه خورده بودم، ولی حتی حال نداشتم بذارمشون تو ظرفشویی، چه برسه به شستن. بد نیست به آروین پیشنهاد بدم لباس‌هام رو اتو کنه و خونه رو جمع، چندتا فحش جدید هم یاد می‌گیرم.
خندیدم و جواب دادم:
- یه ده بیست ریشتر... بابا تو خیلی بچه مثبتی و تو فاز، من کلا این چیا حالم نیست.
- معلومه.
- خب حالا، چیزی می‌خوای برات بیارم؟
مکثی کرد و با اکراه گفت:
- نه حاجی با این وضع... ترجیح می‌دم خودتو ببینم.
باخنده رفتم سمت مبل‌ها و گفتم:
- بیشعور حالا دیگه در این حدم نیست.
نشستم روی کاناپه رو به روش. بهم نگاه کرد و پرسید:
- گفتی توپ خورده تو صورتت؟
- عا.
- خب چی شد؟
- هیچی، خون دماغ شدم.
خندید و به مبل تک نفره تکیه داد. ادامه دادم:
- یه یارویی فکر کنم باهام افتاد سر لج، پاس سـ*ـینه به سـ*ـینه رو داد تو صورتم، اونم خیلی محکم.
- عمدی؟
- آره.
- چیکارش کردی مگه.
مکثی کردم و گفتم:
- خب... قبل بازی یکم رفتم رو اعصابش، یه بطری آبم ریختم رو کله‌ش.
ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
- خب واسه چی این طوری کردی؟!
- چه می‌دونم.
- مگه باهات کاری داشت؟
- نه... حوصله‌م سر رفته بود، عشقی گفتم برم یکم دست بندازمش بخندم.
نگاهش رو بالا پایین کرد و گفت:
- خب خاک تو سرت، مریضی مگه.
- یه غول بیابونیه، ندیدی.
- اگه می‌زد ناقصت می‌کرد، چه غلطی می‌کردی؟
خندیدم و گفتم:
- حالا چیزی نشده که.
بلند شد. یه نگاه به سرتاپاش و پولیور و شلوار مشکیش انداختم. اومد سمتم و کنارم نشست. حواسم بهش نبود و دستش رو بلند کرد و کفِش رو کوبید به بینیم که داد زدم:
- آخ!
دست راستم رو گذاشتم رو صورتم، چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- مرض داری مگه تو.
- قشنگ مشخصه هیچی نشده.
دستم رو عقب بردم، به کفِش نگاه کردم و گفتم:
- با این سگ بودنات، دماغ سالمم خورد می‌شه.
- این آروم بود بابا، بچه سوسول.
پشت دستم رو کشیدم روی بینیم و چیزی نگفتم. آروین گفت:
- عا راستی، اومده بودم یه چیزیو نشونت بدم.
- بده.
بلند شد، دستش رو کرد توی جیب شلوارش، انگار چندتا کاغذ دراورد و نشست. به دست‌هاش نگاه کردم. چندتا عکسِ روهَم رو با دوتا دست‌هاش گرفت و بهم نشون داد. گفت:
- ببین این منم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    عکس رو، که انگار یه پسر نُه ده ساله بود، ازش گرفتم. با دست راستم به صورتم نزدیک کردم. یکم بهش خیره شدم و باخنده گفتم:
    - چقدر زشت بودی.
    شاید چون رو کلمه زشت تاکید کردم با پا محکم زد توی پای راستم، نمی‌دونم. خب اون ابروهای باریک کمرنگش با این ابروهای باریک و سیاه الانش، این چشم‌های متوسطِ رو به درشت و سیاه الانش با اون چشم‌های پف کرده، اون بینی پهنش با این بینی نود درجه با یکم برآمدگی و قابل قبول الانش، اون لب‌های باریک و کمرنگش با این لب‌های کمی قلوه‌ای و صورتی الانش، اون صورت گردش با این فک زاویه الانش، و این موهای سیاه و بالا رفته‌ی الانش که صورتش رو کشیده نشون می‌دادن با اون موهای روشن چتریش، کلا قابل مقایسه نبود. پوست گندمی روشن داشت و اون موقع بچه بی نمکی بوده.
    گفتم:
    - بدبخت وحشی نشو خب، الان خیلی نسبت به اون موقع بهتر شدی.
    - بدبخت خودتو ندیدی.
    باخنده آب دهنم رو قورت دادم. عکس دوم رو بهم داد و گذاشتمش روی عکس قبلی. به عکس دقت کردم. یه پسر بچه هشت و نُه ساله؛ پوست سبزه، موهای کمی روشن و بلند چتریِ از جلو روی پیشونی و از پشت سر تا نصفه‌های گردن، ابروهای کمی پهن، چشم‌های گرد و قهوه‌ای روشن، بینی از بالا صاف و از پایین یکم پهن، لب‌های سرخابی و آویزون و دهن باز، و صورت کمی کشیده.
    باخنده گفتم:
    - این منم.
    - آره.
    - خب منم زشت بودم.
    خندید که گفتم:
    - کسی نبوده موهای منو کوتاه کنه.
    - برعکس من، مال منو از ته کوتاه می‌کردن.
    - آری.
    - هان.
    مکثی کردم و گفتم:
    - امروز رفتم پیش مریم.
    بهش نگاه کردم. نگاهش رو با یه تعجب نامحسوس و اخم ظریف، بین زمین و عکس‌های توی دستش گردوند. الکی تمرکزش رو به عکس‌ها داد و گفت:
    - خب.
    - این چرا همیشه می‌گـه من رامین نیستم؟
    آروین نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بیخیال... مریم همیشه، یه حالت خل وضعی داشته؛ وقتی هم اون اتفاق برات افتاد، بهونه پیدا کرد خودشو راحت‌تر به دیوانگی بزنه.
    - حس خوبی بهش ندارم، حس نمی‌کنم این سالا برام مادری کرده.
    - می‌گم که اون، هیچوقت حالش خوب نبوده... بهتره بهش فکر نکنی، اگه وابستگی اون بهت باز برگرده، دیگه متعلق به خودت نیستی، بذار فکر کنه که دیگه رامین نیستی.
    و هیچی نگفتم. عادتش بود این طوری بپیچونه، عادتش بود درست برام توضیح نده درحالی که وظیفه‌ش بود بهم بفهمونه، چون تنها کسی که کنارم بود و از زندگی قبلیم خبر داشت، خودش بود. من هم بعضی موقع‌ها از دنبال جواب معما گشتن خسته می‌شدم.
    یه عکس دیگه بهم داد و گفت:
    - اینجا کنار همیم.
    عکس رو گرفتم و گذاشتم رو بقیه. آره دیگه با همون قیافه‌ها کنار هم وایساده بودیم. یکم دقت کردم دیدم سر من به شونه آروین به زور رسیده. پرسیدم:
    - من چرا انقدر پایینم؟
    مکثی کرد و جواب داد:
    - می‌گن اون موقع خیلی از من کوتاه‌تر بودی.
    - عا پس تو از اول دراز بودی.
    - آره ولی تو یهو دراز شدی.
    - من که یه چهار سالی ازت بزرگترم، واقعا چرا؟
    مکثی کرد و گفت:
    - ژنتیکه دیگه؛ حالا چقدره قدت؟
    - هشتاد و شیش فکر کنم.
    - عا سه سانتم ازم بلندتری.
    عکس رویی رو با عکس زیری جا به جا کردم. با دوتا دست‌هام گرفتمشون، یکم خم شدم و گفتم:
    - سه سانتم باز چیزی نیست که.
    - چرا... می‌دونی سه سانت کمتر و بیشتر چقدر مهمه؟
    خندیدم و رو کردم بهش. وقتی دیدم داره می‌خنده با دستم راستم یکی زدم تو سرش و گفتم:
    - خاک تو سرت کنم.
    گیجِ خنده گفت:
    - حالا اینو ببین.
    یه عکس دیگه بهم داد و به عکس چشم دوختم. اینجا کنارش نشسته بودم و داشتم گریه می‌کردم، آروین هم بهم نگاه می‌کرد. چقدر بدتر شده بود قیافه‌م. باخنده گفتم:
    - چقدر سَمه این.
    - با اسیدم پاک نمی‌شه، دیدمش یه ساعت خندیدم فقط.
    - زر نزن تو، کلا به تَرَک دیوارم می‌خندی، برو به خودت بخند.
    - تا وقتی تو هستی، چرا چیز دیگه؟
    خندیدم و چیزی نگفتم. یکم دقت کردم، یه دست دور کمرم حلقه بود. اون دست رو با نگاهم تا سمت راست دنبال کردم، ولی از بازو به بعدش چیزی ندیدم. فقط یه دست و یه آستین پیرهنِ سبز ارتشی، که بخاطر بی کیفیتی این سه تا عکس کلا همه چیز کدر بود.
    پرسیدم:
    - این دستی که دور کمرمه مال کیه؟
    آروین مکثی کرد و گفت:
    - چه می‌دونم، بچه بودم، یادم نیست.
    سرم رو آروم به معنای باشه تکون دادم. خسته بودم از اینکه هر دفعه هر چیزی ذهنم رو مشغول خودش کنه؛ خسته بودم که هر دفعه سر هر چیزی بخوام چیزی درباره کسی یا کسانی بدونم، که شاید... الان وجود ندارن و اگه دارن اصلا به من ارتباطی نداشتن و ندارن.
    آروین گفت:
    - ببین، دماغت با اون موقع مو نمی‌زنه ها.
    از فکر بیرون اومدم و گفتم:
    - آره... کلا زیاد تغییر نکردم.
    - دقیقا، کلا لوس بودی از اول.
    - تو به من می‌گی لوس؟ خودت یه پا دختری... ببین شاید رفیقم باشی ولی، جون اصلا.
    از کش جون شاید، قهقهه زد و گفت:
    - خفه شو، نفهمِ هیز، این تویی که مثل دخترا به همه چی گیر می‌دی.
    - اینارو از کجا اوردی؟
    انتظار داشتم کمی برای فکر به جواب مکث کنه ولی بی معطلی جواب داد، انگار از قبل حاضر بود:
    - یه آلبوم قدیمی؛ از آناهیتا هم عکس بود، اون دیگه انقدر بی ریخت بود فقط باید ببینی بخندی، از این لباسای گل گلی‌ هم پوشیده بود.
    بی صدا خیره به عکس خندیدم. آناهیتا خواهر آروین بود که دو سه سال ازش کوچیکتر بود. و زیاد حس نمی‌کردم می‌تونم باهاش کنار بیام، کلا هروقت هم رو می‌دیدیم ناخواسته با جدیت می‌پریدیم به هم.
    پرسیدم:
    - از آرشام عکس نداری؟
    - ولِ اون کن، تو هم.
    - خر، یکم سر به سرش بذاریم بخندیم.
    - عا جدیدا منو توی خنده‌هات شریک می‌کنی؟
    رو کردم بهش، به بقیه عکس‌های توی دستش خیره بود. پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    در همون حالت چشم‌هاش رو بست، رو کرد بهم و چشم‌هاش رو با حوصله باز کرد. این یه نگاه جذاب بود توی مود جدیت، ولی من خنده‌م می‌گرفت. با لبخند کشیده بهش خیره شدم و گفت:
    - قبل اینکه این آرشامو ببینی، تنها رفیقت من بودم.
    - باشه حالا، می‌دونم، مگه گفتم رفیقم نیستی؟
    - نه، ولی حس می‌کنم بیشتر با اون جوری تا با من.
    و باز رو کرد به عکس ها. بلند بلند خندیدم، دست انداختم دور گردنش و گفتم:
    - همه می‌دونن من چقدر تو رو دوست دارم، زر جور بودن من با اونو نزن.
    پوزخند زد و گفت:
    - آره راست می‌گی.
    - مرض، دهنتو کج نکن، بعدشم گفتم اون حتما زشت‌تر از ما بوده دوتایی بهش بخندیم، تو خودت اذیتش می‌کنی بهش نمی‌خندی؟
    - حالا نه که اونم کم جوابمو می‌ده... ولی نه واقعا ندارم، فقط یه بار روی استوریش دیدم خیلی وقت پیش، چشماشم آبی بود.
    - عا، اگه نمی‌گفتی فکر می‌کردم بنفش بوده.
    مکثی کرد و گفت:
    - گفتم که یعنی دیدم!
    - به یه ورم که دیدی.
    - ببند دهنتو، نزنم نفله‌ت کنم.
    - من سه سانت بیشتر دارم ازت، رخ گنده لات نیا.
    خندید، سرش رو تکون داد و گفت:
    - بابا کتفم به مولا.
    - کمرم که کتفت.
    - کبدم که، کمرت.
    - اوم... کلیه چپم که کبدت.
    بهم نگاه کرد و متفکر گفت:
    - ولی حاجی پتانسیل باباش... چطور تونسته؟
    مکثی کردم و باخنده گفتم:
    - آره ناموسا، ولی...
    نقطم رو کور کرد:
    - ببین، این تهش خشکی زده بهش دیگه.
    باز مکثی کردم و بلندتر خندیدم. گفتم:
    - ای عوضی، توی عمرم از تو منحرف‌تر ندیدم.
    با دهن بسته خندید. صورتش کمی پُر بود و وقتی می‌خندید، از دو طرف وسطِ بینیش مایل به طرفین، بخاطر برجسته شدن گونه‌هاش، خطوط محو و باریکی می‌افتاد. ادامه دادم:
    - ولی یه جاهایی، یه جوری فاز ادب برمی‌داری... تو ادبت زیر خط فقره.
    - بیا برو متشخص بودنات جلو ملت یادم جا مونده.
    - من کلا یه چیزم، ولی مرده شور سیاستو ببرن، که تو داری.
    - تو خودت یه چیزی به نفعت نباشه، با سیاست یه طور می‌پیچونی حاجیت نمی‌فهمه از کجا پیچ خورده.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    شونه بالا انداختم و گفتم:
    - اونجاها حوصله ندارم داداشم.
    - رخ خوبا رو نیا.
    - منو درس می‌دی تو.
    یه عکس سمتم گرفت و گفت:
    - اینو ببین و بپاچ.
    به عکس نگاه کردم و دست از دور گردنش برداشتم. عکس رو گرفتم و گفتم:
    - پس موهای منو کوتاهم می‌کردن.
    اینجا هم من هم آروین، با سر کچل کنار هم وایساده بودیم. آروین گفت:
    - آره اینجا یه دو سه ماه از سال اول من گذشته، از قضا خودتم کچل بودی.
    آخرین عکس رو بهم داد. گذاشتمش روی بقیه عکس‌های توی دستم و بهش نگاه کردم. یه بچه چند ماهه، ولی تشخیص نمی‌دادم چند ماهه، با لباس قرمز مخملی، کله و چونه و صورت گرد و موهای سیاه نرم و خیلی کم، لب‌های آویزون و قلوه‌ای، بینی کوچیک و چشم‌های گرد و پوست سفید و کمی قرمز. بخاطر خوب نبودن کیفیت عکس‌های اون موقع، برای اینکه وضوح بهشون ببخشن روشن تَرشون می‌کردن.
    گفتم:
    - این دیگه نه منم نه تویی.
    - این خود تویی.
    - ناموسا؟
    - آره.
    باخنده گفتم:
    - چه روون اپلاسیون می‌کنن کارات، اینو از کجا اوردی.
    - از تو حلقت اوردم.
    فکری کردم و گفتم:
    - چقدر خوب بودم؛ حالا چی شده که تو از نوزادی منم عکس داری؟
    - نوزاد چیه پنج شیش ماهته؛ نمی‌دونم اصلا، بین این عکس مکسا پیدا کردم.
    - از همون موقع پوکر بودم، وقتی پوکر بودن مد نبود.
    خندید و گفت:
    - همه بچه‌ها جلو دوربین همین بودن، اسکل انتظار نداری که زبون بسته جلو دوربین و عکاسِ گولاخ نیششو تا سر کوچه باز کنه.
    - از کجا می‌دونی عکاسه گولاخ بوده؟ شایدم از دافای اون وقت‌ها بوده.
    - آره پس یه چیزی می‌دونی، از بچگی هیز بودی خاک بر سر؟
    رو کردم بهش و خواستم حین قهقهه حرف بزنم که باخنده گفت:
    - دافه رو هنوزم یادته!
    - چقدر تو خری!
    - خیلی لشی بقرآن.
    - ببند.
    باز به عکس نگاه کردم. چشم‌های گرد و مژه‌های ظریف. نمی‌فهمم چرا این چهره‌ها به تدریج باید ژنتیکی یا با تاثیر از محیط، به چهره‌ی موجودات خزنده تبدیل شن.
    سکوت کردم که گفت:
    - بقیه عکسارو بجز این آخری بده می‌خوام نشون بچه‌ت بدم.
    خندیدم و گفتم:
    - بچه دیگه چیه.
    - راستی تولد بیست و پنج سالگیت از الان مبارک.
    ***
    - من خودم یادم نبود سال هفتاد کبیسه بوده، این دو سه روز داشتم فکر می‌کردم چطور سی اسفند زاییده شدم.
    طناز درحالی که داشت میز جلوی کاناپه رو با گلپر رز سرخ خشک شده تزئین می‌کرد، خندید و گفت:
    - گیجول، حتما نمی‌دونستی امسالم کبیسه بوده.
    - تو هم یه سال نه دو سه سال روز تولدی برات نباشه، یادت می‌ره سال چهارم هست.
    - کدوم خری تولدشو یادش می‌ره؟ تو؟
    - چرا باید روزی رو که از شکم کسی که هیچوقت منو نخواسته پرت شدم بیرون، یادم بمونه و جشن بگیرم؟
    مکثی کرد و گفت:
    - از کجا می‌دونی تو رو نخواسته... اصلا من که دلم می‌خواد مثل تو، هر چهار سال یه بار برام تولد بگیرن و هر چهار سال یه بار یه سال سنم بره بالا.
    مکثی کردم و گفتم:
    - خز و خلی؟ این طوری بخوایم حساب کنیم که من فقط شیش سالمه.
    خندید، دستش رو روی میز نگه داشت و گفت:
    - خب آره تو برای من، فقط یه پسربچه شیش ساله‌ای.
    به کارش ادامه داد و گفتم:
    - از حرفت خوشم نیومد.
    با لـ*ـذت خندید و ذوق‌زده بهم نگاه کرد، لبخند زد و گفت:
    - وای، فکر کن یه شب دوتایی تولد بچه‌ای چیزی جشن بگیریم...
    نقطش رو کور کردم و جد گفتم:
    - اصلا بهش فکرم نکن.
    مبهوت بهم خیره شد و بعد یه مکث طولانی، گوشه لب‌هاش رو برد پایین. مثلا با ناراحتی گفت:
    - اه بیشعور امشبم که مثل همیشه حیف ذوقی... اصلا پاشو لباساتو عوض کن.
    - حالا مگه چخبره لباس عوض کنم.
    - هر خبری! تولدته مثلا!
    - بیخیال.
    اخم کرد و گفت:
    - پاشو دیگه! اون بلوز مشکی زردتو گذاشتم رو تختت.
    - باز که به کمد من دست زدی.
    - پاشو برو! زود!
    حینی که بلند می‌شدم گفتم:
    - اه... بابا باشه.
    اومدم توی اتاق، در رو بستم و بهش تکیه دادم. یادم اومد امروز هیچکس جز طناز بهم تبریک تولد نگفت. جالب بود، من و طناز هم که امشب تنها بودیم، پس چطور کلا هیچکس تولد من رو یادش نبوده؟
    تی شرتم رو با اون چیزی که طناز گفت عوض کردم؛ یه بلوز مشکی با یه طرح ستاره وارونه و کلی متن ریز نامشخص به رنگ زرد، از سـ*ـینه تا شکم. جلوی آینه‌ی روی میز وایسادم. دیوونه بودم و وقتی به آینه خیره می‌شدم، با خودم زیاد حرف می‌زدم. وقتی یه دسته از موهای بالا زده‌م روی پیشونیم بود، دستم رو به قصد بالا بردنش با انگشت، بردم سمت صورتم، ولی بخاطر عادت، چشم‌هام رو بستم و آروم ماساژشون دادم. دلم می‌خواست یه شب و امشب رو حداقل بیخیال شم، و صدای طناز اومد که با جیغ داد زد:
    - رامین زود باش بیا درو باز کن!
    نفهمیدم جیغش از ترس بود یا هیجان، اصلا کدوم در رو می‌گفت. از اتاق اومدم بیرون و به فضای اطراف نگاه کردم. حالا بجای نور سفید، نور بنفشِ نوار ال ای دی رأسس و دور تا دور دیوارهای هال، توی فضا می‌تابید.
    به طناز نگاه کردم که کنار در خونه وایساده بود و پیرهن کوتاه قرمزش زیر نور برق می‌زد. راستش نمی‌دونم چرا برق می‌زد ولی مطمئنم حتما برق می‌زد چون فاز احساسی روش نداشتم که توهم بزنم نور ازش می‌زنه بیرون. حتما از جنس پارچه‌ش بود و من نمی‌دونستم جنسش چیه.
    پرسیدم:
    - چته؟
    ذوق‌زده اشاره کرد که برم سمت در. نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و رفتم سمت در. از جلوی در کنار رفت. با سر کج از بی حالی دست گیره در رو گرفتم و پایین بردم، در رو کشیدم سمت خودم و در نگاه اول پشت در، دو مذکر و یه مونث تشخیص دادم، و از بین صداشون صدای اون دختره بلندتر بود:
    - تولدت مبارک!
    و خب شاید من هم استعداد این رو داشتم که توی یه لحظه، خوشحال بشم. و مثلا وقتی آرشام با اون چیز کم قطر ولی با طول یه متر و عرض تیم متر و کاغذ گرفته شده، میاد سمتم و بغلم می‌کنه و می‌گـه:
    - تولدت مبارک پسرم.
    بگم:
    - مرسی شوگرم.
    در همین حد، ولی بخنده. و وقتی آروین میاد سمتم و چیزی شبیه جعبه کیک دستشه، و برمی‌گرده و می‌ده دست اون دختره، و بعد محکم بغلم می‌کنه، بگم:
    - داداشم.
    جواب داد:
    - تولدت مبارک.
    - مرسی.
    بعد از اون، دختره اومد سمتم. نامزد آروین بود، ترلان. درحالی که کیک کف دست راستش بود، با دست چپ مختصر بغلم کرد و گفتم:
    - تو هم؟
    گفت:
    - آره جیگول من همه جا هستم.
    - خوش اومدی.
    - مرسی!
    مشخص بود غافلگیر شدم؟ نمی‌دونم، انگار یه حدس مخفی که روحم ازش خبر نداشته زده بودم؛ خلاصه که جدی جدی تولدم بود، سی اسفند سال نود و پنج و فردا هم یک فروردین نود و شیش. تحویل سال نود و شیش، ساعت یک بعد از ظهر بود. پارسال سی اسفند نداشتیم، و اصلا بخاطر درگیری‌های زندگیم کلا به تولدم فکر نکرده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    وقتی کنار آروین روی کاناپه نشسته بودم و آروین که جفت من بود، آرشام کنارش نشست، یاد اون چیزه افتادم که وقتی اومد تو دستش بود. گفتم:
    - آرشی، اونی که دستت بود، با خودت اوردی، چی بود؟
    بهم نگاه کرد و پرسید:
    - کدوم؟
    - همون چیز.
    - کدوم چیز!
    آروین به کاناپه تکیه داد و گفت:
    - بابا همون چیزو می‌گـه.
    آرشام خندید و گفت:
    - خب کدوم چیز! چرا چیز چیز می‌کنین هی؟
    آروین باخنده رو کرد بهم و گفت:
    - چیز چیز.
    خندیدم و به آرشام نگاه کردم. گفتم:
    - اسکل تا اینجا اومدی دستت چی بود؟ همون دیگه.
    آرشام ابروهاش رو بالا برد و گفت:
    - عا... خب اون چیز بود دیگه.
    سرم رو به معنای چی به طرفین تکون دادم. آروین گفت:
    - من بهش می‌گم.
    آرشام دست انداخت دور گردنش، دهنش رو بست و درحالی که به نیم رخش نگاه می‌کرد گفت:
    - نه تو هیچ زری نمی‌زنی، وگرنه همینجا چالت می‌کنم.
    گفتم:
    - اینجا که زیرش خونه‌س، بذار می‌بَریش حیاط.
    آرشام بهم نگاه کرد و گفت:
    - نه بابا کی حال داره بره این همه راهو.
    - حالا بذار بگه، چی بود؟
    - نه بعدا می‌فهمی.
    آروین دست آرشام رو از رو دهنش برداشت و خیره بهم گفت:
    - بذار تا بهت بگم.
    آرشام فحشی داد و باخنده محکم‌تر جلوی دهنش رو گرفت. تهدیدوار گفت:
    - نه آروین! چیزی نگو!
    گفتم:
    - باشه ولش کن، خفه نشه.
    - این دهنش چفت و بست نداره.
    - خب حالا بگو دیگه!
    - گفتم نه.
    به کاناپه تکیه دادم و گفتم:
    - چقدر خز کلاس می‌ذاری.
    آروین رو ول کرد و گفت:
    - چیزی نگیا.
    آروین گفت:
    - رامی اگه بخواد بهش می‌گم.
    گفتم:
    - نه بیخیال.
    آروین خندید و چیزی نگفت.
    انگار که یه گوی بزرگ و غلتان، دنبال زمان کرده بود و هر لحظه‌ش رو زیر خودش له می‌کرد و از بین می‌برد. زمان انقدر سریع می‌گذشت که از شام هم گذشتیم و به خودم که اومدم، دیدم کیک تمام شکلات گردی جلومه و دوتا شمع روش می‌سوزن، دوتا شمع شکل دو عدد لاتین دو و پنج. هی من واقعا داشتم بیست و پنج ساله می‌شدم؟ هیچ مرد بیست و پنج ساله‌ای رو درون خودم نمی‌دیدم، بیست و پنج سالگی شروع بزرگ سالیه.
    شاید تنهایی اونقدر آدم رو بزرگ کنه که دیگه توی هیچ قلب پاک و سالمی جا نشه؛ مصداق حال من، ولی من حس می‌کردم از بی مزگیِ بچگیمه که یه آدم نچسبم، از غریبیِ بچگیم با دنیای اطرافمه که یه تیکه یخ نوک تیزم. تا وقتی سرجام باشم و کسی بهم کاری نداشته باشه، فقط یه تیکه یخم و همین که سمتم میان وتحریکم می‌کنن جُم بخورم، مثل تیغ می‌بُرم.
    و شاید از به هم پیوستن تیکه‌های شکسته‌ی قلبی که حسش نمی‌کردم، ساخته شده بودم، شکسته ولی تیز و بُرنده و زاویه دار؛ دیگه هیچی درون من، سر جای خودش نبود، همه چیز به هم ریخته و مختل شده بود. انسان درونم رو، گذاشته بودم گم بشه و از دستش دادم. زندگیم، و همه‌ی بهارهاش رو از دست دادم. دلم از نمکِ دریای دور تا دورِ کدرِ روی زخمم شور می‌زد، بهبودی تدریجی جراحتم رو از دست دادم. واسه تامین غذای مغز مریضم، قلبم رو جویدم و حسم رو از دست دادم.
    من بودم و این یکی دو سال تظاهر؛ تظاهر به خوب بودن. خسته از حافظه‌ی از دست رفته‌م، هر درد و مرض و بیماری‌ای که دارم و کنارش، بی کَسی‌هام. هر روز داشتم مبارزه می‌کردم و با بدبختی‌هام کنار می‌اومدم و از اجتماع و زندگی کناره گرفته بودم. خسته بودم از وحشتِ تنهایی بین تمام آدم‌های بیرون از خونه و توی خیابون و توی شهر، خسته بودم خیلی زیاد... شونه‌هام هم انگار، دیگه تحمل این حجم از غم رو نداشت؛ حجم این غم، که سر ریزی نگفته‌های توی ذهن به پشت پلکم، به وزنش اضافه می‌کرد و از رحمش می‌کاست.
    - می‌دونی که اول باید آرزو کنی، اونم خیلی بلند.
    طناز که سمت راستم نشسته بود، درجواب حرف ترلان گفت:
    - نه نمی‌خواد، آرزوش مال منه و باید توی دلش باشه.
    آروین که سمت چپم نشسته بود، باخنده در جوابش گفت:
    - آره به همین خیال باش... مطمئنم می‌خواد آرزو کنه تا ابد با من رفیق بمونه.
    طناز خندید و ترلان گفت:
    - نخیر نباید این آرزو رو بکنه! من نمی‌خوام تو اونو بیشتر از من دوست داشته باشی!
    آرشام گفت:
    - حالا دو دیقه ساکت باشین ببینیم می‌خواد چیکار کنه.
    بحثشون افکار رو از سرم پروند. خیره به شعله زرد و ریز شمع گفتم:
    - اگه می‌خواین، شما جای من آرزو کنین.
    طناز که کنارم و سمت راستم نشسته بود، دست انداخت دور گردنم و گفت:
    - بذارین آرزوشو بکنه خب!
    آروین هم که سمت چپم نشسته بود گفت:
    - ما کاریش نداریم؛ آرزو کن رامی.
    گفتم:
    - یادم نمی‌آد خواستم چیکار کنم.
    آروین گفت:
    - آرزو کن.
    گفتم:
    - عا نه... یادم رفت خواستم چی آرزو کنم، بیخیالش اصلا.
    سرم رو خم و شمع هارو فوت کردم. آرشام گفت:
    - بابا قبلش آرزو می‌کردی لاقل، این روز هر چهار سال یه بار گیرت میاد.
    خندیدم و چیزی نگفتم. طناز گفت:
    - نه بابا این چه حرفیه، سال دیگه بیست و نُه اسفند براش جشن می‌گیریم.
    ترلان گفت:
    - یعنی رامین از هر چهار سال فقط یه سال وجود خارجی داره.
    طناز گفت:
    - نه همیشه هست.
    بعد چاقوی بزرگ کنار کیک رو برداشت، سمتم گرفت و گفت:
    - حالا کیک رو ببُر.
    چاقو رو گرفتم. لبه‌ی تیزش رو روی کیک فشار دادم و وقتی صدای جیغ این طناز تو سرم پیچید، ولش کردم. وقتی طناز از کنارم پاشد، کیک رو برداشت و رفت، آرشام که روی مبل دو نفره نشسته بود، از کنار ترلان بلند شد و اومد کنارم نشست.
    دست انداخت دور گردنم و توی گوش راستم، آروم پرسید:
    - یه روز وقت داری بیای خونه‌مون؟
    باخنده پرسیدم:
    - واسه چی؟
    در همون حالت گفت:
    - یه کار خیلی واجب باهات دارم.
    - بهش فکر می‌کنم.
    سرش رو عقب برد و بلند گفت:
    - مسخره بازی درنیار دیگه، حتما باید بیای!
    آروین سرش رو کج کرد، به آرشام نگاه کرد و پرسید:
    - کجا بیاد اون وقت؟
    آرشام جوابش رو با سوال داد:
    - باباشی؟
    آروین جواب داد:
    - نه، تویی لابد!
    آرشام گفت:
    - آره منم.
    ترلان گفت:
    - هی آرشام، با آروین درست حرف بزن.
    به ترلان نگاه کردم. ولی حتما باید خط چشم رو از گوشه داخلی چشم شروع کنن و تا بغـ*ـل گوشه ابرو ببرن؟ یا سایه چشم انقدر کبود و رژ لب انقدر براق و... این دختر عزتی بود و عزتی که خودش خیلی تو کار بود؛ حالا بعد از تعطیلات باز هم می‌بینمش.
    آرشام گفت:
    - تو چی می‌گی این وسط.
    و ضمنا ترلان نوه‌ی خاله‌ی آرشام بود، تقریبا باهم خیلی راحت بودن؛ کلا ترلان با همه راحت بود، با من هم همین طور. آروین می‌گفت عزتی رفیق شیش باباش بوده، و خیلی با هم رفت و آمد داشتن که ترلان رو می‌بینه و باهاش آره. (نامزد می‌کنه).
    ترلان گفت:
    - آروین ببین آرشام بهم می‌گـه من چی می‌گم این وسط!
    آروین گفت:
    - آرشام بهش نگو چی می‌گـه این وسط، بگو ساکت باشه.
    ترلان چشم‌هاش رو گرد کرد و متعجب به آروین خیره شد. بی اختیار آروم خندیدم و ترلان اخم کرد، بلند شد و گفت:
    - چقدر شماها بیشعورین!
    آروین باخنده و ندامت گفت:
    - اه لعنتی، حواسم نبود.
    ترلان رفت توی آشپزخونه، پیش طناز. بلندتر خندیدم و رو کردم به آروین. گفتم:
    - خوش رنگ شد.
    آروین خیره به میز با سر پایین، خندید و گفت:
    - ولش کن.
    - چرا گفتی بهش بگه ساکت باشه حالا.
    - نه اینکه حواسم نبود، خواستم بگم مودبانه باهاش صحبت کنه.
    آرشام خندید و گفت:
    - نه آروین خوشم اومد، بلاخره یه جا یه رُخی اومدی که بفهمم خز نیستی.
    آروین سرش رو سمتم برگردوند و خیره به آرشام پرسید:
    - اصلا تو با اون چیکار داری؟
    آرشام مکثی کرد و جواب داد:
    - من چیکارش دارم، خودش می‌پره وسط حرفم.
    آروین جدی گفت:
    - نباید باهاش بد حرف بزنی.
    خندیدم و خطاب بهش گفتم:
    - برو بابا، تقصیر این چیه.
    بعد دست چپم رو گذاشتم رو صورتش و سرش رو به سمت جلو برگردوندم. یاد وقتی افتادم که ترلان با چشم‌های گرد نگاهمون کرد، چقدر ترسناک و غیرقابل تحمل بود کلا و اخلاق هم نداشت.
    وَ اواخر شب بود که قرار شد کادو بدن بهم. من هم یکم فاز گرفته بودم و می‌گفتم این حرف‌ها چیه، توقعی ندارم، چرا زحمت کشیدین و... آره. اما درنهایت کادوی آروین و ترلان یه اپل واچ مشکی بود و کادوی طناز، یه جفت کفش نایک و مشکی جردن.
    اصلا نا نداشتم زنده بمونم تو اون لحظات، ولی باز هم طبق روال، من بودم و پافشاری‌هام. و آخرش هم که قرار شد این آرشام اون چیز رو رو کنه. همون چیزی که گفتم طول یه متر و عرض نیم متر داشت تقریبا، و قطر کمی داشت و روش رو با کاغذ پوشونده بود.
    وقتی جلوم ایستاد و کاغذ روی اون جسم رو پاره کرد، با دقت به تصویری خیره شدم که روی بوم نقاشی، با دقت نقش بسته شده. تصویر سه رخ یه فرد؛ موهای روشن‌تر از معمول و دور کوتاه و بالا رفته، پیشونی متوسط، ابروهای کمی پهن و صاف، چشم‌های درشت قهوه‌ای روشن با مژه‌های نسبتا بلند، بینی نود و پنج درجه رو به بالا، لب‌های سرخابی و حالت کشیده‌ی صورت. و توی نقاشی هم رنگ برنزه‌ای به پوستش داده بود.
    طرف با دهن نیمه باز داشت به بالا نگاه می‌کرد، پشت سرش زر ورق کم رنگ و ظریفی بود، بقیه‌ی صفحه هم رنگ طوسی داشت. آها، راستی این چهره‌ی من بود. چقدر خلاقانه و ظریف نقاشی کرده بود، اصلا انگار از خودم بهتر کشیده بود. نقاش بود و از نقاشی‌های قبلیش فهمیده بودم کارش کلا حرف نداره، ولی این یکی فرق داشت چون من بود. وقتی همه به وجد اومده بودن من که سهل بودم. اون لحظه یادم نمی‌آد چیزی گفتم، یا تعریف و تشکر کردم یا نه. صبر کن، خیره به نقاشیش داشتم با دهن باز و اشتیاق می‌خندیدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    درنهایت، سه تاشون رفتن با اینکه تعارف کردم بمونم. فردا عید بود به هرحال، می‌خواستن کنار خانواده‌هاشون باشن. و من، احتمالا تنها بودم، آره. به آماده شدن طناز برای رفتن واکنشی نشون ندادم، فقط وقتی اومد و جلوم وایساد بهش توجه کردم. با لبخند گفت:
    - بازم تولدت مبارک.
    - می‌شه انقدر نگی اینو؟
    زورکی لبخندش رو روی لب‌هاش نگه داشت و صدای خندیدن از خودش دراورد. گفتم:
    - خب، دیگه چیه.
    - خواستم بهت بگم فردا با دوستام می‌رم شمال.
    - برو.
    مکثی کرد و پرسید:
    - برم؟
    - آره.
    باز مکث کرد و گفت:
    - باشه... می‌رم.
    - خب.
    می‌دونست برام مهم نیست، زد تو فاز تظاهر به اینکه مهمه تا ضایع نشه. قطعا بخاطر کفش‌هاش بود که پیشونیش به چونه‌م می‌رسید. دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت و گفت:
    - یه هفته طول می‌کشه، یه وقت دلت برام تنگ نشه.
    - خب؟
    - همین... مرسی اجازه دادی برم.
    واقعا با حرف آخرش خنده‌م گرفت؛ هیچ جام نبود حتی اگه بمیره و تمام حقیقت همین بود. داشتم بهش می‌خندیدم و سرش رو جلو اورد، لب‌هاش رو روی لب‌هام گذاشت. من هم که باز داشتم می‌خندیدم، به زور از خودم جداش کردم؛ و مجبورش کردم سریع‌تر بره.
    خیلی خسته بودم، انقدری که یه راست رو تخت خوابیدم و بشمار سه خوابم برد. همه چیز خوب بود؛ فکر کنم دو ساعتی خوابیدم و چهار ساعتی هم از نیمه شب می‌گذشت، که اتفاق عجیبی افتاد.
    با چشم‌هایی که خواب چنگشون می‌زد، سعی داشتم توی تاریکی، گوشیم رو پیدا کنم و آلارم بی محلش رو قطع کنم. انقدر خوابم می‌اومد که گیج فقط داشتم روی تخت رو می‌گشتم. صدا که خود به خود قطع شد، به پشت روی تخت ولو شدم و با دهن باز چند لحظه سرم رو روی بالشم نگه داشتم. یکم که گذشت، هوشیاریم برگشت و به این فکر کردم که مگه اصلا گوشیم رو روی آلارم گذاشته بودم؟
    حتی صدای موزیک آلارم رو هم یادم نمی‌اومد، فقط به یاد داشتم همچین صدایی از خواب بیدارم کرد. بیخیال، پلک‌هام رو روی هم فشار دادم. بی خوابی سنگ به سرم می‌زد و ابروهام سمت هم کشیده شدن.
    طاق باز خوابیدم. گرمای عجیبی زیر پوستم می‌دوید و کمرم شدیدا مور مور می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو آروم باز کردم. به سقف خیره شدم، ولی لبریزی چشم‌هام از خواب، روی هم اوردشون.
    چند دقیقه گذشت، چشم‌هام گرم شده بودن؛ اما، این بار باز هم صدایی شنیدم. صدای موزیک نه، صدای تق تقی که توی سرم می‌پیچید، انگار داشتن با انگشت به جمجمه‌م تقه می‌زدن. آب دهنم رو قورت دادم و به پهلوی راست خوابیدم. اون صدا، داشت بیشتر می‌شد، یا من داشتم هوشیارتر می‌شدم؟ خودم رو جمع کردم و سعی کردم توجه نکنم، ولی نمی‌شد.
    چشم‌هام رو باز کردم. همه جا تاریک بود، اما دیگه خوابی برام نمونده بود که نذاره چشم‌هام به تاریکی عادت کنه. چند لحظه گذشت، به عسلی کنار تختم خیره بودم. صدا، از زیر تخت می‌اومد، مطمئنم، درست از زیر تخت. چیزی زیر تخت بود؟ چی بود؟ صدای ضربه‌های زیر تختم... کارِ چه موجودی بود که این طوری با قدرت ضربه می‌زد؟
    کم کم متوجه وضع شدم؛ دروغ نبود اگه می‌گفتم تمام تنم می‌لرزید و عرق سردی روی کمرم نشسته بود. بجز صدای ضربه، صدای خزش هم می‌شنیدم و... چه اتفاقاتی داشت زیر تختم می‌افتاد؟ به معنای واقعی تپش قلب گرفته بودم. چشم‌هام رو بستم و خودم رو بیشتر جمع کردم. جرئت نداشتم تکون بخورم و از طرفی، اون صداها حتی مجال گذر هوا از ریه‌هام رو گرفته بودن.
    صداها، قطع شد. صدای نفس نفس‌هام توی سرم پیچیده بود. تمام نیروم رو جمع کردم و طاق باز خوابیدم، پتوم رو دور خودم نگه داشتم و نیمه درازکش بلند شدم. به اطرافم نگاه کردم، هیچی نبود ولی از اینکه تنها نباشم، می‌ترسیدم.
    نبودم، نه. درست یادمه، وقتی داشتم نگاهم رو سمت جلو برمی‌گردوندم، سایه، جسم، یا سایه بدون جسم، یا جسم بدون سایه... چیزی دیدم که از بلندی قد کم نداشت و سیاهی تنش، به تاریکی اتاقم رفته بود، اما من می‌دیدمش، انگار گرمایی از طرفش حس می‌کردم.
    با چشم‌های درشت و شبیه به آدمی‌زاد، بهم خیره بود. ماتم بـرده بود و با دهن باز، فقط نگاهش می‌کردم. چشم‌های خیلی درشتی داشت که سیاهی گردی روی سفیدی جای زیادی گرفته بود و کمی قرمزی دور و اطرافش پخش بود؛ مردمک هر دو چشم، درست روم متمرکز بود.
    صورت تماما سیاهی داشت و دهن بسته، اما دهنش رو باز کرد و چاکی عمیق با دندون‌هایی زرد و نامرتب روی چهره‌ش به تصویر کشیده شد. گوشه‌ی لب‌های ناپیداش بالا رفتن و توجهم سمت سـ*ـینه‌ش جلب شد که با نفس‌هاش جلو و عقب می‌شد. صدای خفه و وحشتناکی رو شنیدم، انگار ناله‌ای از عمق جهنم که تا حالا به گوش هیچکسی نرسیده:
    - تو واقعا زنده‌ای، حرومزاده.
    وقتی به چشم‌هاش خیره شدم، فریادی گوشخراش سر داد و دهنش انقدری باز شد که چشم‌هام گنجایش دیدنش رو نداشتن، با وحشت چشم‌هام رو بستم و درحالی که پشتم رو دیوانه‌‌وار به تاج تختم فشار می‌دادم، احساس هجوم چیزی از معده‌م به سمت حلقم بهم دست داد.
    سرفه‌ای از ته دل سر دادم و به همراهش، مقدار زیادی مایع بد طعم از دهنم بیرون اومد، اونقدر زیاد که بند نمی‌اومد و فقط از دهنم سرازیر بود. به همه‌ی اجزای بالاتنه‌م فشار قدرتمندی وارد می‌شد و فکر کنم از درد بود که بیهوش شدم.
    ***
    اون صدا باز داشت می‌اومد، و پشت هم تکرار می‌شد. وقتی هوشیارتر شدم که قطع شده بود و نورِ روز توی اتاق تابیده بود. فکر کنم مبهوت با چشم‌های باز، مدتی طولانی به باریکیِ قابِ مشکی موبایلم رو عسلی، خیره بودم.
    طاق باز خوابیدم و به سقف خیره شدم. داشتم به خوابی که دیشب دیده بودم فکر می‌کردم؛ هرچقدر بیشتر می‌گذشت، از حس عجیبی که بهش داشتم کمتر می‌شد. چقدر عجیب بود؛ حتی به خوبی حس کردم بالا اوردم. مغزم هیچ پاسخی برای علتش نداشت. نور آفتاب روز، حاصل تابیدنش تضادِ با وحشت تاریکی شب بود. حتی دقیق یادم نمی‌اومد دیشب چه خوابی دیدم، فقط یادمه یه چیزی دیدم.
    سمت عسلی خزیدم، گوشیم رو از روش برداشتم. روشنش کردم و به صفحه‌ش نگاهی انداختم. ساعت دو بعد از ظهر بود، یه ساعتی هم از تحویل سال گذشته بود. من بعضی موقع‌ها از شدت ناتوانی تو درست خوابیدن خسته بودم، و الان تا دو بعد از ظهر خواب بودم و از زیاد خوابیدن احساس کوفتگی می‌کردم. ولی، از شدت زیاد خوابیدن؟
    تقریبا تا چهار بعد از ظهر فقط دور اتاق و خونه قدم زدم. داشتم به یاد می‌اوردم چه خوابی دیدم، ولی وقت برای فکر به دلیلش کم اوردم. دیشب شام زیاد خوردم؟ نه، میل نداشتم. توی غذام چیزی بود؟ یا توی کیک؟ نه... همه ازشون خوردن.
    چیزخورم کردن؟ چیزی جدای چیزی که همه خوردن نخوردم. چیزی زدم؟ زیاد اهلش نبودم؛ ولی اگه چیزی زده باشم و یادم نمی‌آد، جنس نابی زدم. نمی‌دونم... هیچ دلیلی براش پیدا نمی‌کردم؛ و این، دقیقا نقطه شروع بود، شروع. قضیه همین سالی که از بهارش پیداس، شب قبلِ آغاز بهارش، همون نقطه شروع بود.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    به زورِ آروین که از خونه کشوندم بیرون، دقیقا رو به روی ترلان نشسته بودم؛ توی اتاق آروین. اتاقش ست سفید مشکی داشت؛ کمد و پرده و میز و لاوست و تخت و وسایل جانبیش مشکی، کف و مَف و دیوارها هم پارکت و کاغذ دیواری سفید. کلا خیلی مرتب بود، نمی‌دونم چطور این قانون تاثیر همنشین رو نقض کرده بودیم. نه اون شلختگیش رو از من به ارث بـرده بود، نه من مرتبی اون رو ازش به ارث بـرده بودم.
    حالا جدای از این ها، تنها چیزی که اتاق آروین رو برام غیر قابل تحمل می‌کرد، این یارو ترلان بود. یه لکه‌ی درشت وسط اتاق بود. همین طور که داشتم شر و ور می‌بافتم توی ذهنم، ترلان که کنارم روی تخت نشسته بود گفت:
    - آروین، اگه می‌خوی توی زندگی مشترکمون بیشتر به تفاهم برسیم، باید ارتباطت با بعضیا رو قطع کنی.
    نیم نگاهی به آروین انداختم، که کنار در با سر پایین و تو گوشیش وایساده بود. رو کردم به ترلان. از بی تفاوتی آروین چشم گرفت، به من نگاه کرد و گفت:
    - مثل کسایی که فقط علافت می‌کنن.
    - حالا چی شده که تو به من می‌گی علاف، تو خودت وقت و بی وقت پی لش بازیاتی، زنیکه سوژه.
    اخم کرد و گفت:
    - دارم کلی می‌گم!
    - زل زدی توی تخم چشمای من، بعد می‌گی کلی می‌گی؟
    - دلم می‌خواد به تخم چشمای بی مصرف تو نگاه کنم!
    - پاشو جمع کن چشمای چپتو، برو کنار بذار باد بیاد.
    ترلان بلند گفت:
    - آروین!
    چقدر دلم می‌خواست به سی و هشت روش ناجور به قتل برسونمش، تا پزشک قانونی هم قبولش نکنه. خیلی روحیات و افکار خشنی داشتم و اگه به فکر عمل می‌افتادم، از این قاتل‌هایی می‌شدم که فقط به جرم بیمار روانی بودن توی تیمارستان زندانی می‌شن.
    ترلان رو کرد به آروین و گفت:
    - ببین به چشمای من می‌گـه چپ!
    آروین سرش رو بلند کرد و نگاه عمیقی به من انداخت. بعد به ترلان نگاه کرد و گفت:
    - به تخم چشمای اون نگو بی مصرف؛ اصلا چرا هر کی میاد اینجا می‌پری بهش؟
    ترلان با تن صدای بالاتر گفت:
    - طرف منو بکش بیشعور، به این هـ*ـر*زه بگو دور و برت نپلکه.
    خندیدم و سرم رو تکون دادم. آروین به صفحه گوشیش خیره شد و گفت:
    - وایسین، من میام الان.
    بعد در همون حالت، دستگیره‌ی در رو کشید پایین، در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی در رو بست، سمت ترلان متمایل شدم. دست راستم رو بردم سمت گردنش، بهم نگاه کرد. محکم گردنش رو گرفتم، که با این لباسش که تا بالاتر از قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش رو بیشتر نمی‌پوشوند، کامل مشخص بود. گردنش رو فشار دادم و با اخم بهم نگاه کرد، دست‌هاش رو گذاشت روی دستم که گفتم:
    - برای یه بارم که شده، احتمال بده آخرین باریه می‌تونی زندگیتو ببینی.
    حالا چرا می‌خندید؟ با صورت کبودش و نفس‌های به شماره افتاده‌ش گفت:
    - باشه... .
    - حالا دیگه جسارت اینو پیدا کردی فاز کل کل برداری با من؟
    با اخم بلند گفت:
    - ولم کن دیگه!
    - این دفعه رد می‌شم، دفعه بعد می‌کُشمت.
    گردنش رو ول کردم. سرش رو پایین گرفت و به شدت سرفه کرد. سرم رو برگردوندم رو به جلو و به در خیره شدم. گفت:
    - چقدر تو عوضی‌ای رامین... الان آروین میاد بهش می‌گم قصد جونمو کردی.
    - بگو؛ طرح ریختیم بُکشیمت اصلا دوتایی.
    مشتی به بازوم زد و درحالی که بلند می‌خندید، گفت:
    - اه بیشعورا!
    خندیدم و گفتم:
    - آره.
    - می‌خوای طن رو هم بُکشی؟
    - نمی‌دونم.
    امروز کجا بود؟ اصلا بهش زنگ هم نزدم. کلا سر و ته کال هیستوری گوشیم رو بگردن، تماس خروجی‌ای به شماره‌ی طناز پیدا نمی‌کنن.
    ترلان گفت:
    - راستی رامین، امشب میای؟
    - کجا.
    - پردیس.
    - که چی.
    مکثی کرد، بهم نزدیک شد و گفت:
    - منگل خب برنامه داریم.
    - گم شو بابا اسکل، چرا انقدر قسطی حرف می‌زنی؟
    دستش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت:
    - خب هی زر می‌زنی وسطش، دو دیقه خفه شو ببین چی زر می‌زنم.
    - زر بزن.
    - برنامه داریم، بابام گفت بهت بگم بیای.
    - به بابات بگو زنگ بزنه دعوتم کنه، حالا که کارت دعوت نمی‌اندازه این ور.
    خندید. چطور می‌خندن این دخترها، با ناز و نمی‌دونم چی. سرم رو کج کردم تا صدای خنده مزخرفش به ریشه شنواییم تبر نزنه. در ادامه با قهقهه گفت:
    - رامین تو چقدر فانی ای خدا؛ تو بیا فرش قرمز زیر پات پهنه تا پیاده شدی، هی موزم پرت می‌کنیم بهت.
    باخنده گفتم:
    - بهتر شد.
    پردیس یه کافه بود که عزتی توش زیاد اهل دل جمع کرده بود. فقط یکی دو سه باری، یا صادقانه‌تر هفت هشت ده باری رفته بودم، در همین حد هم می‌دونم که انقدر خفنه که بریزن توش همه چی پیدا می‌کنن. کلا من به نسبت عزتی منفیِ خط فقر بودم.
    ***
    - هی آروین.
    - هان!
    سرم رو جلوتر بردم و توی گوشش، خیره به فرد مد نظرم گفتم:
    - اون دختره رو ببین، کنار میز غذاخوری وایساده.
    - داداش من وسط این همه آدم اونو از کجا پیدا کنم، برو گم شو.
    - اسکلِ بُخوری، می‌گم کنار میز نهارخوریه، از این داف دوزاریا.
    مکثی کرد و باخنده گفت:
    - نمی‌بینم وسط این همه آدم یارو هیز؛ اصلا باربیت کو؟
    به طناز از قصد می‌گفت باربی؟ چون طناز یکم چیز بود... ژنتیکی تپل.
    گفتم:
    - به اون کاریت نباشه، بگرد دختره رو پیدا کن بهت بگم.
    به نیم رخش خیره شدم. یکم سالن رو دید زد و گفت:
    - عا اون که تیپ مشکی زده.
    - عا یکمم چاقه.
    - خب؟
    رو کرد بهم. وقتی بهم نگاه کرد خنده‌م گرفت و سرم رو پایین گرفتم. باخنده گفت:
    - بنال خا! می‌خوای مخش کنی؟
    نگاهم رو روی صورتش کشیدم و گیجِ خنده گفتم:
    - نه بیکارم مگه دایی؛ این یارو دو ساعته زل زده به آرشام.
    بعد از حرفم دوتایی هوا رو توی دهنمون جمع کردیم و پقی زدیم زیر خنده. حالا چی شده بود که انقدر غش غش می‌خندیدیم؟ آروین رو نمی‌دونم، ولی من فکر کنم صدای بلند آهنگ و این همه بوی عطر و الـ*کـل و چیزهایی که دور و برمون می‌کشیدن، حسابی کرکره‌ی مغزم رو کشیده بود پایین، اصلا خل شده بودم.
    آروین درحالی که عین چی بلند می‌خندید، ولی صداش وسط ازدحام افراد و اصوات اندازه یه ناله بود، خیره بهم گفت:
    - پاشو بالا بزن آستیناتو.
    باخنده، نگاهم رو انداختم رو دختره که اصلا بیشتر از چهل متر با ما فاصله داشت، ولی من متوجه نگاهش شده بودم. نه من هیز نبودم اون قشنگ نخ می‌داد. خطاب به آروین گفتم:
    - نگاه این اصلا مارو نمی‌بینه، نمی‌بینه، جر بابا من غش... .
    آرشام، که اون ور آروین نشسته بود، سرش رو برگردوند به سمت چپش و با چهارتا چشم مواجه شد. بهش نگاه کردم، زیر نور قرمز یه هاله‌ی پررنگ از صورتش می‌دیدم. برای اینکه صداش بهم برسه باید داد می‌زد، متعجب تای راست ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
    - چیه؟
    البته که شیش تا چشم، از اون ور هم داشت پاییده می‌شد. آروین مکثی کرد و باخنده گفت:
    - روت کراش زدن.
    من و آروین باز بلند بلند زدیم زیر خنده. آرشام تک خنده‌ای کرد و پرسید:
    - کی زده؟
    آروین باز باخنده گفت:
    - درت میارم از سینگلی... .
    آرشام باز پرسید:
    - خب کی زده؟!
    من هم باخنده گفتم:
    - هَول رو ببین... .
     
    آخرین ویرایش:

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    بعد با چشم به رو به رو اشاره کردم. آرشام سریع سرش رو برگردوند رو به جلو و پرسید:
    - کجاس؟
    من و آروین هم که داشتیم ریسه می‌رفتیم، هیچ‌کدوممون نتونستیم بیشتر راهنماییش کنیم، اما خودش به سیستم مجهز بود، طرف رو پیدا کرد.
    خندید و درحالی که داشت سرش رو برمی‌گردوند سمتمون گفت:
    - عا اونو می‌گین که... .
    پس خودش هم متوجه شده بود؛ بچه رو نباید دست کم گرفت. بهم نگاه کرد و گفت:
    - کثافتا.
    باز من خندیدم، باز سرم درد. آروین باخنده و شیطنت گفت:
    - چیه، خوشت اومدا.
    آرشام خندید و چیزی نگفت. سرم رو برگردوندم سمت دختره. این هنوز داشت نگاهش می‌کرد. خطاب به آرشام گفتم:
    - حاجی پاشو، یکی بیاد بره اینو بکشه از برق پریز دم دستشه... نگاه هنوز قفلیه!
    آروین درجوابم گفت:
    - بابا این محویه رو زد.
    گفتم:
    - کراشه رو زده، کور شد دیگه ما رو نمی‌بینه.
    آرشام درحالی که می‌خندید گفت:
    - بسه دیگه.
    حین قهقهه گفتم:
    - جون، آخی بچه‌م... خجالت کشیدی الان؟
    آرشام جوابم رو داد:
    - زشته بابا، آبرومو بردین.
    پقی زدم زیر خنده و با آروین چشم تو چشم شدم. باخنده گفت:
    - آره بیا اول کاری نذاریم اسمش بد در بره.
    سرم رو به معنای باشه تکون دادم. به آرشام نگاه کردم، غرق خنده بود. با چشم بهش اشاره کردم و گفتم:
    - بگیر اینو، می‌میره الان.
    آروین خندید و سرش رو برگردوند سمت آرشام. آرشام باخنده قاطعانه گفت:
    - خفه شو.
    خندیدم و چیزی نگفتم. به دختره نگاه کردم؛ هنوز داشت به آرشام نگاه می‌کرد، شک کردم حالش خوب باشه، رد داده بود.
    آروین گفت:
    - پاشید برید شماره‌شو بگیرید، الان می‌پره آرشام می‌مونه رو دستمون.
    جواب دادم:
    - تو برو، تو واردی.
    جوابم رو داد:
    - تا وقتی تو هستی چرا من سُلی؟
    باخنده جواب دادم:
    - زیر پَرتیم ستون.
    آرشام گفت:
    - نه گندشو درنیارین، بیخیال.
    با دهن کجی خندیدم و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
    - اوهوع! حالا کی گفته جدی جدی داریم می‌ریم توی کارش؟
    آروین باخنده گفت:
    - یارو بی جنبه.
    گفتم:
    - من بخاطر تو نمی‌رم از ناموس مردم شماره بگیرم.
    آرشام برو بابایی گفت و رو برگردوند. همین موقع‌ها بود که این یارو ترلان، نسبتا تلو تلوخوران اومد سمت ما و داد زد:
    - چرا اینجا نشستین! بیاین پایین!
    رو گرفتم ازش و به زمین خیره شدم. از بس خندیده بودم سرم درد می‌کرد. کلا هر وقت زیاد می‌خندیدم مغزم انگار که داره کازینو انفجار لود می‌کنه، محوی می‌زد و بجز حس درد بقیه چیزهارو متوقف می‌کرد. هی می‌پرسیدن چرا نمی‌خندی، خب لامصب تصور دردش هم وحشتناکه برام.
    متوجه مکالمه‌ی بین آروین و ترلان نبودم، تا بعد از اینکه ترلان یه چیزی رو بین دو تا انگشت وسط و اشاره‌ش بهم تعارف کرد. بهش نگاه کردم و سرم رو به معنای چیه تکون دادم. با چشم به اون چیز اشاره کرد و گفت:
    - بیا تو بگیر، آروین باز پاستوریزه بازی درمیاره.
    به دستش نگاه کردم، اون کاغذ لوله شده که از سرش دود می‌اومد بیرون رو گرفتم و پرسیدم:
    - چیه این؟
    ترلان باخنده و درحالی که کلماتش رو می‌کشید، گفت:
    - بزن بهت حال می‌ده... بزن.
    تا مدت‌ها بعد از اون شب، با خودم می‌گفتم کاش هیچوقت اون چیز رو نذاشته بودم بین لب‌هام. از اون شب و شب‌های بعدش بود که همه چیز به هم ریخت، همه چیز.
    نگاهی به رد رژ لب روی سر اون چیز انداختم و گذاشتمش بین لب‌هام. دو سه تا کام اول تهش سرفه بود، ولی وقتی داشتم عادت می‌کردم آروین ازم گرفتش. بعدش هم توی سینی یه چیزی بهم تعارف کردن، بعد سر کشیدن اون از یه نوع عرق دیگه زدم و... واقعا یادمه حالم خراب شد، اصلا عین خر تا خرخره چت مـسـ*ـت بودم.
    لیوان شیشه‌ای رو بی تفاوت روی زمین ول کردم، رو کردم به آروین و گفتم:
    - دستشویی... هوی، اوی، اوی با توئم، دستشویی کجاس؟
    حالش از من بهتر نبود. گیج گفت:
    - پایین... .
    بلند شدم و رفتم سمت پله ها. کافه دوبلکس بود، بالاش توی حالت عادی وی آی پی بود مثلا. از پله‌ها پایین اومدم، درحالی که گیجیم به خوبی از وضوح دیدم کاسته بود. به ازدحامی که معلوم نبود با چه امیدی بین هم می‌لولید، رسیدم. بوی عرق و عطر و ادکلن و دهن و الـ*کـل و اصلا هر چی که بخوای، توی فضا پخش بود و چیزی رو از معده‌م تحـریـ*ک به هجوم پشت گلوم کرد.
    به زور درحالی که شونه‌ی چپم رو جلو و دست راستم رو پشت و بالا گرفته بودم، از بینشون گذشتم. همه‌شون مشغول یه کاری بودن، من هم بهشون می‌خوردم و ازشون فاصله می‌گرفتم. کم کم به در خروجی داشتم می‌رسیدم، اما دیوار سمت راستم توجهم رو جلب کرد. یه سالن روشنِ شصت یا هفتاد متری بود اونجا، با یه سری در که احتمالا به اتاق‌ها باز می‌شدن. وقتی حس کردم از اون طرف هوای خنکی میاد، مثل حشره به سمت کور سوی نور، راه افتادم.
    کف پاهام خستگی رو به بدنم وارد می‌کرد، بدنم هم به کف پام فشار. نمی‌دونستم چرا دارم به اونجا می‌رم. این رو بیخیال، حتی نمی‌دونستم چرا هر چقدر هم که می‌رم، به آخرش نمی‌رسم. اون اول راه که زیاد به نظرم نیومد این مسیر، حتما صد قدمی هم برداشته بودم... نمی‌دونم.
    جلوتر؛ صدای صحبت می‌اومد. کم کم، صدای ریتمیتیکی به گوشم رسید، شاید حاصلِ به زمین اومدنِ پشت همِ چیز یا چیزهایی سنگین، نمی‌دونم. شاید هم صدای قدم‌های خودم توی سرم اکو می‌شد.
    جلوتر؛ انگار به سلول‌های انفرادیِ افراد شکنجه شده رسیده بودم؛ انگار از پشت درهای این اتاق، که همگی بسته بودن، صدای داد و جیغ و فریاد دل و گوش خراشی به گوشم می‌رسید، نمی‌دونم. شاید هم صدای نفس‌های خودم بود.
    جلوتر؛ یه اتاق، بدون در به روی دیوار سمت راستم. با دهن باز و گیج بهش نگاه می‌کردم؛ یادمه، پنج شیش قدمی باهاش فاصله نداشتم که شخصی ازش بیرون اومد و جلوم وایساد. شاید خوشحال شدم که بلاخره کسی اینجا پیدا شده؛ نمی‌دونم. شاید هم ترسیدم وقتی در اوج گیجی و بد حالی، با یکم دقت، فقط کمی دقت، فهمیدم اون شخص، هیچ شباهتی به یه آدم، یا شاید با کمی ارفاق، به یه آدم سالم و غیر عجیب الجثه، نداره.
    لباس کهنه و نخیِ چرک و شاید زرشکیش، تا روی مچ دو پاش اومده بود. نگاهم رو پایین کشیدم، بعد بالا؛ انگار زانوهاش روی ساق پاهاش، بالاتنه‌ش روی زانوهاش، و سرش روی همه‌ی تنش سنگینی می‌کرد، که شونه‌هاش عقب رفته بودن. سرش هم رو به عقب کج شده بود، معلوم بود خیلی سنگینه، انگار گردنش تحملش رو نداشت ولی به زور نگهش داشته بود؛ سرش رو نمی‌تونست صاف نگه داره و دائم می‌گردوند.
    مبهوت نگاهش بودم، صورتش رو درست نمی‌دیدم. با اینکه نور بود، ولی صورت اون رو تار می‌دیدم. نه آب دهنم از گلوم پایین می‌رفت، نه نفسم بالا می‌اومد. وقتی از زور خفگی سعی کردم نفس بکشم، ریه‌هام لرزید و نفس نصفه نیمه‌ای رو بیرون دادم. وقتی اون قدم آرومی به سمتم برداشت، ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشتم.
    دیگه حاضر نبودم بهش نگاه کنم، به پشت برگشتم و با اینکه پاهام از خستگی می‌لرزید، اما با تمام زوری که داشتم به سمت اول سالن دویدم. یادم میاد آخرین چیزی که دیدم، یکم تاریکی بود و بعدش... وقتی خودم رو روی چیز نرمی حس می‌کردم، پلک‌هام رو روی هم فشار دادم. اما چند دقیقه که گذشت، انگار چیزی من رو از سواری کردن با خواب، به سمت دنیا می‌کشید.
    هوا از بارون نم داشت. از در بزرگ و سفید حیاط خونه‌ای که نمی‌شناختم، رد شدم و اومدم توی حیاط. کف سنگی حیاط، خیس بود. دلم می‌خواست به دور و اطرافم نگاه کنم، اما چه چیزی باعث شده بود سرم رو پایین بگیرم و بی توجه راه برم؟ انگار من نبودم که داشتم راه می‌رفتم، انگار شخصی بود که با جای جایِ خونه آشنایی داشت و براش مهم نبود به اطراف نگاه کنه و حس کنجکاویم رو بیشتر تحـریـ*ک نکنه. انگار، من از پشت چشم‌هاش داشتم به دنیاش نگاه می‌کردم.
    چیزی نگذشت که رسیدم توی خونه. هوا که ابری بود، توی خونه هم از تیره و تاری چیزی کم نداشت. به یه اتاق کوچیک با فضای عمیقا خسته کننده رسیدم. نگاهم به پرده افتاد و مکث کردم. یعنی بخاطر فکر کردن مکث کردم؟ من که فکری نمی‌کردم، احتمالا اون شخص در حال تفکر بود و چقدر دلم خواست فکرش رو بخونم.
    رفتم سمت پرده‌ی پنجره‌ی بزرگ اتاق و کنارش زدم. فضا کمی از خسته کنندگی بیرون اومد ولی کافی نبود. به سمت آینه رفتم، به خودم نگاه کردم؟ خوب دقت کردم، چهره‌ی اون شخص... خیلی از چهره‌ی خودم دور نبود. خواستم به چشم‌ها دقت کنم، ولی با دو دستم پولیور مشکی تنم رو بالا کشیدم و جلوی صورتم که اومد، دیگه چیزی توی آینه ندیدم.
    لباس‌هام رو عوض کردم و برگشتم توی حیاط، به سمت یه در کوچیک بنفش رفتم. با فشار و هول بازش کردم و رفتم تو. اصلا چیکار داشتم می‌کردم... از پنجره‌ی کوچیک و بی پرده‌ی ته اینجا، کمی نور می‌اومد. جایی شبیه یه آشغال دونی بود، یا انگار انبار. رفتم سمت یه جعبه بزرگ و درش رو باز کردم. دستم رو بردم توش و یه کتاب دراوردم. دنبال کتاب می‌گشتم؟
    چند دقیقه... چند دقیقه توی جعبه رو گشتم و انگار که یا چیزی که می‌خواستم رو پیدا نکردم، یا مثل همیشه حوصلم سر رفته بود و پی علافی میگشتم، داشتم از آخرین کتاب توی دستم قطع امید می‌کردم که صدایی از پشت سرم شنیدم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم. تکرار صدا، باعث شد بفهمم توی یه کمد قدیمی و درب و داغون چیزی هست. کتاب از دستم روی زمین افتاد و به خوبی حس می‌کردم زانوهام قفلن و روی زمین میخکوبم. چرا فرار نمی‌کردم؟ چرا وایساده بودم و به کمد نگاه می‌کردم که انگار چیزی وحشیانه داره از توش برای بیرون اومدن تلاش می‌کنه؟
    آخرین ضرباتش به در، همون آخرین تیک تاک های عقربه‌هایی بودن که برای رسیدن به اتمام وقتم، تمام درجای خودشون رو زدن. قلبم می‌تپید؟ نفس می‌کشیدم؟ نمی‌دونم، نمی‌دونم و گیج و مبهوت به کمد خیره شدم که درش با جیر جیر باز شد. توش تاریکی محض بود و چیزی دیده نمی‌شد.
    ولی کم کم، از توش بیرون اومد. قد بلندی داشت و حتی نمی‌دونستم آدمه، یا... هیکلی بود و مو نداشت، پشتش بهم بود و پارچه‌ای بلند و خاکستری و چرک، با عرض شاید چهار بند انگشت به دور بدنش پیچیده شده بود. اصلا نمی‌تونستم باور کنم همچین چیزی رو داشتم واقعا می‌دیدم.
    برگشت سمتم و بهم نزدیک شد. به خودم لعنت می‌فرستادم، چرا هیچ کاری نمی‌کردم؟ صورتش لحظه‌ای به نظرم رسید و کم کم، نفس تنگی از وضوح دیدم کم کرد. فقط جای دو تا چشم داشت و توشون خون خشک شده‌ای ریخته بود، لب‌هاش پاره بودن و از دهنش صدای خُر خُر می‌اومد.
    گرفتگی بازوی راستم، فشار ناخن‌هاش رو اول روی پوستم و کمی بعدتر، توی گوشت بازوم حس کردم. درد حس نمی‌کردم، ولی احساس کردم من رو به سمت در انبار پرت کرد و روی زمین افتادم. نیمه درازکش شدم و درحالی که با آرنج خودم رو عقب می‌کشیدم، صدای نفس نفس به گوشم می‌خورد. اون باز داشت به سمتم می‌اومد؛ مغزم رو به کار انداختم و سریع بلند شدم، اومدم توی حیاط و درحالی که می‌دویدم، وسط حیاط با شدت زمین خوردم... من زمین خوردم؟
    با نفس نفس ناله می‌کرد. طاق باز روی زمین خوابید و درحال تقلا برای کشیدن نفس عمیق تر، اشک از چشم‌هاش روی شقیقه‌هاش جاری شد. انگار که ریه‌هاش از خون پر شده بود و جایی برای هوا نمونده بود، انگار تازیانه می‌زد هر لحظه سعی برای نفس کشیدن روی بدنش و لخته لخته درد، هر رگ تَنگ توی وجودش رو بسته بود.
    قطرات آب بارون روی صورتم می‌ریختن. من که نه، اون داشت از درد به خودش می‌پیچید و وسط حیاط، تنها افتاده بود. تنها حسی که از خودم توش پیدا کردم، یه لحظه سریعا جمع کردن پای راستم بود و چنگی به گلوم از وسط باتلاق بیرونم کشید. گیج نشستم و نفس عمیقی کشیدم. گوشه‌ی راست لبم تا پایین خیس بود. دستم رو روش کشیدم و به انگشت‌هام نگاه کردم، آب دهنم سرازیر شده بود.
    باز هم کابوس دیده بودم. وقتی به خودم اومدم، متوجه صدای حرف زدن شدم. در بالکن بسته بود، ولی از اونجا صدای حرف زدن می‌شنیدم. نمی‌دونم چرا، اصلا نمی‌دونم چرا بی تردید بلند شدم، از اتاق بیرون اومدم.
    اومدم توی آشپزخونه، کشوی کنار ماشین لباسشویی رو کشیدم. توش یه سری چیز میز بود، و من بزرگترین چاقو رو برداشتم، با اون دسته‌ی چوبی و تیغه‌ی پهن و لبه‌ی تیزش. حالم اصلا دست خودم نبود.
    سریعا برگشتم توی اتاق، در بالکن رو آروم باز کردم. به شخصی که کنار نرده ایستاده بود و دست راستش روی گوشش بود، نگاه کردم. پشتش بهم بود. یادمه انقدر گیج و منگ بودم که حتی متوجه نشدم هوا روشنه، شاید هم چشم‌هام باز تار می‌دید.
    دسته‌ی چاقو رو توی دستم فشار دادم و به اون شخص نزدیک شدم. وقتی پهلوی راستش رو مد نظر داشتم، به پشت سمتم چرخید و چون یهویی نگاهش بهم افتاد، وحشت‌زده به نرده چسبید. متعجب به چشم‌هام خیره شد و آب دهنش رو قورت داد. مکثی کرد و گفت:
    - ترسیدم یارو! چرا این طوری بی سر و صدا میای می‌مونی پشت من؟!
    قبل از اینکه نگاهش رو پایین بکشه، چاقوی توی دست راستم رو پشت رون پام مخفی کردم و بی هوا گفتم:
    - هیچی... .
    - کی بیدار شدی؟
    - الان.
    اخم ظریفی کرد و نگاهی به سر تا پام انداخت. باز دسته‌ی چاقو رو توی دستم فشار دادم. باز به چشم‌هام نگاه کرد و پرسید:
    - حالت خوبه تو؟
    - عا نه، چیز، آره خوبم... تو خوبی؟
    مکثی کرد و گفت:
    - دیشب اصلا خوب نبودی.
    - تو چی؟
    - نه، منم نه.
    - عا.
    اومد و از کنارم رد شد. به پشت سمتش برگشتم تا چاقو رو نبینه، و با نگاهم دنبالش کردم. من چم شده بود؟ یادم نمی‌آد تا حالا جدی جدی قصد جون یه نفر رو کرده باشم. این هم وقتی برگشت سمتم به خودم اومدم، وگرنه الان پهلوش رو از صد جا پاره کرده بودم.
    فکر کنم بخاطر کابوس‌هایی بود که داشتم می‌دیدم، حس کردم اون کابوس ادامه داره و چه جالب که اندازه موقعیت قبلی، بی دست و پا نبودم و رفتم سراغ چاقو تا از مقابل یه صدای ساده‌ی حرف زدن از خودم دفاع کنم. اقلا بِبُر رامین، بی مصرفِ احمق.
    چاقو رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و بهش نگاه کردم. بعد یکم مکث، برش داشتم. کشوی عسلی رو کشیدم و چاقو رو گذاشتم توش. کشو رو هول دادم و ولش کردم. از اتاق اومدم بیرون، آروین نشسته بود روی کاناپه و داشت با گوشیش ور می‌رفت. گفتم:
    - آروین.
    جوابی نداد. رفتم و رو به روش نشستم روی مبل تک نفره. پرسیدم:
    - دیشب چی شد که اومدم اینجا؟
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - من اوردمت.
    - تموم شب رو همینجا بودی؟
    مکثی کرد و گفت:
    - آره، چطور؟
    نگاه گذرایی به اطراف انداختم و پرسیدم:
    - چیز عجیبی ندیدی؟
    باز مکث کرد و پرسید:
    - چی مثلا؟
    نچی گفتم و چشم ازش گرفتم. گفت:
    - خب بگو چی شده.
    - هیچی... .
    باز بهش نگاه کردم و پرسیدم:
    - من دیشب چی کشیدم؟
    - عا اونو می‌گی... خودمم نمی‌دونم.
    - تو هم کشیدی.
    باخنده گفت:
    - عا.
    - تَوهم نزدی؟
    - چی؟ توهم؟
    - آره؟
    اخمی کرد و گفت:
    - نه، واسه چی باید توهم بزنم؟ فقط یکم حالم خراب شد.
    چشم ازش گرفتم و به مبل تکیه دادم. بعد یه مکث طولانی، پرسید:
    - تو چت شده؟
    سرم رو به معنای هیچی بالا و پایین کردم. گفت:
    - خب بگو!
    - هیچی، ولش.
    - می‌گی یا بزنم توی سرت؟
    بهش نگاه کردم و پرسیدم:
    - باید از چی بگم؟
    - چرا ازم می‌پرسی توهم زدم یا نه؟
    - همین جوری!
    - تو توهم زدی مگه؟
    خواستم بگم نه، ولی حقیقت نبود. نگاهم رو پایین و روی زمین کشیدم. گفتم:
    - حقیقتش، کابوس دیدم.
    - چه کابوسی؟
    - حالا هرچی... .
    - از اون چیزه بوده؟
    خواستم بگم آره، ولی یادم اومد:
    - نه، چند شب پیشم باز کابوس دیدم... یعنی، نمی‌دونم، نمی‌دونم کابوس بود یا چی.
    - منظورت چیه؟
    - چند شب پیش، یه چیزی دیدم... بعدشم باز دیشب، وقتی داشتم می‌رفتم توی سالن، یه چیزی دیدم، بعدشم تا همین چند دیقه پیش... داشتم کابوس می‌دیدم.
    - اصلا معلوم هست داری چی می‌گی؟
    پوفی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. بازوهام رو توی دست‌هام گرفتم. آروین گفت:
    - درست حرف بزن بفهمم؛ چی دیدی؟ کابوس؟
    - نمی‌دونم.
    - مگه آدم بیدار کابوس می‌بینه؟
    مکثی کردم و گفتم:
    - نمی‌دونم... .
    - خب بگو ببینم چی دیدی!
    - بیخیال.
    - بیخیال و زهرخر بابا، اسکل، زود باش حرف بزن.
    بهش نگاه کردم و جدی گفتم:
    - اول صبحی پا نشو برو رو اعصابم، نزنم آش و لاشت کنم.
    - تو اول صبحی داری زر می‌زنی!
    - خفه بابا.
    بلند شدم و اومدم سمت آشپزخونه. عصبی داد زد:
    - این روانی رو ببین فقط!
    آره، شاید هم روانی بودم.
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    توپ نارنجی بین ضربه‌ی دست راستم و زمین، درحال حرکت بود. یاد وقتی افتادم که به عمدِ علی، توپ خورد توی صورتم، و چه حس بدی بهم دست داده بود، درحدی که دنیا دور سرم می‌چرخید و نزدیک بود از حال برم.
    توپ رو با دوتا دست‌هام گرفتم، سرم رو بلند کردم و به تک تخته بسکتبال، توی محدوده کوچیک پارک، و حلقه با تور پاره شده‌ش، نگاه کردم. توپ رو پرت کردم سمت حلقه، ازش رد شد و روی زمین افتاد.
    من ضعیف بودم که اون ضربه داشت جونم رو از بدنم بیرون می‌کشید؟ نمی‌دونم... همیشه احساس ضعف داشتم، ولی از طرفی مشخص بود که با قدرت دارم با زندگی مزخرفم کنار میام و به روی خودم و کسی نمیارم.
    خستگی دائمی، بی حالی، بی حسی محض و ناتوانی توی بروز احساسات و اشتیاق نسبت به مسائل بد یا خوب؛ همون چیزی بود که فقط چندتا کلمه نبود، خلاصه‌ای از علائم ظاهری و باطنی من بود.
    توپ رو از روی زمین برداشتم. صدایی شنیدم:
    - تموم نشد بازیت عمویی؟
    برگشتم سمت آروین. لبخند زدم و گفتم:
    - نه هنوز.
    - حس پدریو دارم که بچه‌شو اورده پارک.
    - یا پسری که بابای سالمندشو اورده پارک؟
    خندید، توی فاصله نیم متریم وایساد و نگاهش رو گذرا، دور اطرافِ غروب گرفته نارنجی چرخوند. گفت:
    - ولی برای هیچ آدمی بد نیست که توی محیط بیرون از خونه باشه، چیزا و آدمای جدید ببینه.
    بهم نگاه کرد و گفت:
    - مخصوصا خودت که خیلی وقته حال خندیدنم نداری.
    لبخند زدم و پرسیدم:
    - من نمی‌خندم؟
    - تو به چی می‌گی خندیدن؟
    نفس عمیقی کشیدم، توپ رو با دست چپم به زمین زدم و گفتم:
    - چیزی برای واقعا خندیدن نیست.
    - همه چیو سخت می‌گیری.
    - دلم نمی‌خواد به چیزی که نیستم و نمی‌تونم باشم، تظاهر کنم.
    مکثی کرد و پرسید:
    - منظورت خوب بودنه؟
    - عا.
    - مگه می‌شه حتی یه بارم توی روز، حس خوب بودن نداشته باشی.
    - تا ببینیم خوب به چی بگی؛ من دیگه نمی‌تونم تظاهر کنم که خوبم.
    وقتی براش درست کابوس‌هام رو تعریف کردم، به تنهایی و حافظه‌م ربطش داد که بنظر خودم بهشون هیچ ربطی نداشت. اصلا، انگار کابوس‌هام براش چیز عجیبی نبود و چرا؟
    به پشت برگشتم و رفتم سمت حلقه بسکتبال. ادامه دادم:
    - خیلیا خوب نیستن، ولی قدرت دارن تظاهر کنن حالشون اوکیه، اینم خیلی خوبه ولی خب، آدما متفاوتن.
    توپ رو توی حلقه انداختم. روی زمین افتاد و اومد سمت پام. سایه آروین کنار سایه‌م اومد و خودش گفت:
    - خوبه آدم جای تو باشه؛ کل زندگیت یادت نمی‌آد، فقط این یکی دو ساله؛ توی این یکی دو سالم، تُو بجای اینکه خوش باشی، منفی می‌شی.
    خندیدم، با نوک پای راستم به توپ ضربه زدم و گفتم:
    - من بدترین شرایط روحی و مغزی و نمی‌دونم، اینارو دارم... حتی توی زندگیت یه درصدم آرزو نکن جای من باشی.
    - ولش کن، بیا بریم یکیو که وضعش بدتره نشونت بدم.
    - کی؟
    به پشت برگشت و گفت:
    - بیا.
    دنبالش کردم و اواسط راه متوجه شدم داریم به یه مرد با قد متوسط و یه نفر دیگه، که با پای گچ گرفته رو ویلچر نشسته بود نزدیک می شیم. راست می‌گفت، فلجی و ویلچر نشینی از وضع من هم بدتره.
    بهشون نزدیک شدیم و اول نگاهم فقط به سمت اون مرد جلب شد که نگاه عمیقی بهم انداخت، و چرا؟ حتی اون موقع‌ها نمی‌دونستم اون احساساتم نسبت به نگاه و رفتار، و درصد بیشتری از حرکاتِ درصد کمی از آدم‌هایی که باهاشون برخورد داشتم، کاملا حرف حق می‌زدن.
    بعد به پسری نگاه کردم که روی ویلچر نشسته بود و پای چپش توی گچ بود. آرنج دست راستش رو به دسته ویلچر تکیه داده بود، و سرش رو هم به کف دستش تکیه داده بود. بی حوصله و بی تفاوت به نقطه دور دستِ نامعلومی خیره بود.
    صدای آروین اومد:
    - آقای پارسا، این دوست من رامینه.
    به مرده نگاه کردم. اون لبخند زد و من بی اختیار گفتم:
    - سلام.
    نه، صبر کن، من به یه غریبه سلام دادم؟ اونم سلام اول؟ این دیگه دور از عقل بود.
    با همون لبخند گفت:
    - سلام.
    و دستش رو سمتم دراز کرد. با دست راستم دستش رو گرفتم که آروین گفت:
    - رامی ایشون آقای پارساس.
    این آروین هم کلا خوب فاز ادب و آدم حسابی برمی‌داشت. پارسا گفت:
    - خوشبختم پسرم.
    اسمش پارسا بود؟ خوبه، یه لبخند الکی تحویلش دادم. آروین گفت:
    - اینم امیرکیانه.
    دست پارسا رو ول کردم و به اون پسره نگاه کردم. باخنده به آروین نگاه کرد و سرش رو تکون داد. پونزده شونزده سالی سن داشت، پوست سبزه و موهایی که زیر نورِ نارنجی غروب، خرمایی می‌زدن.
    آروین گفت:
    - پاش چند روزه شکسته.
    پسره بهم نگاه کرد. بی اختیار گفتم:
    - سلام.
    و خودم که خیلی از سلام دادن‌هام تعجب کرده بودم، مطمئنا مات به پسره خیره شدم. همین امیرکیان، جواب داد:
    - سلام.
    به پارسا نگاه کردم. موهای جو گندمی، پوست گندمی، چشم‌های متوسط، ابروهای پهن، ته ریش جوگندمی، بینی متوسط و صورت کشیده. حدودا پنجاه سالی سن داشت. اون هم بهم خیره بود، شاید معذب نگاهم رو روی صورت امیرکیان کشیدم. امیرکیان، باز هم بی حوصله به افق خیره بود. بی هوا گفتم:
    - حالا این، پاش چی شده؟
    امیرکیان با گوشه‌ی بالا رفته‌ی لب‌هاش بهم نگاه کرد و گفت:
    - صدمه‌ی تمرینات باشگاهه.
    خندیدم و گفتم:
    - خدا بد نده.
    گفت:
    - بد که داده.
    به آروین نگاه کردم ببینم ذهنش رو به سمت دیگه‌ای کج می‌کنه یا نه، ولی حواسش نبود و به پسره خیره بود. باز به امیرکیان نگاه کردم؛ ابروهای متوسط و پُری داشت با حالت کمانی، صورت کشیده و چشم‌های کاملا متوسط، بینی متوسط نود درجه و لب‌های کمی باریک. موهاش هم روی پیشونیش ریخته شده بودن.
    پارسا گفت:
    - می‌دونستم یه روز همچین بلایی سرت میاد، ولی به حرف گوش نمی‌کنی که.
    امیرکیان بی حوصله پوفی کشید و گفت:
    - بیخیال بابا.
    آروین پرسید:
    - کی خوب می‌شی؟
    امیرکیان رو کرد به آروین و با لبخند گفت:
    - خودمم نمی‌دونم داداش.
    داداش؟ وقتی به آروین گفت داداش، زیاد خوشم نیومد. پرسیدم:
    - چیکار داشتی می‌کردی پات شکست؟
    امیرکیان زوری نگاهش رو روی چشم‌هام کشید و گفت:
    - توی باشگاه این طوری شدم، باشگاه باشه؟
    وقتی دیدم یه بچه برای "من" داره سیس میاد، باخنده‌ی بی صدا سرم رو تکون دادم و با دهن کجی گفتم:
    - تمرین ریاضی بوده لابد، یا از رو الفبا داشتی می‌نوشتی؟
    امیرکیان نگاه دقیقی بهم انداخت و با تن صدای بالاتر گفت:
    - نه از اون حرکتایی بود که واسه شماها می‌گن توی خونه انجام ندین، گوگولی... .
    پارسا درحالی که می‌خندید خطاب به امیرکیان گفت:
    - زشته کیان.
    من هم خندیدم و گفتم:
    - چرا انجامش دادی خب گوگولی، به رده سنی اون گوشه دقت کن.
    باخنده جواب داد:
    - خب گوگولی، اون رده سنی مال شماس.
    - نه دیگه، مثبت بیست و پنج سال بوده نه هجده، وگرنه پات نمی‌شکست گوگولی.
    - جون من راست می‌گی گوگولی؟
    تا حالا به کلمه "گوگولی" فکر هم نکرده بودم.
    آروین گفت:
    - خب دیگه بسه؛ رامین؟
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - بله.
    یه نگاه به سر تا پام انداخت و پرسید:
    - وقتت خالیه؟
    - واسه چی؟
    - درباره‌ی اون مسئله... می‌خوام با آقا محمد صحبت کنیم.
    مکثی کردم، نگاهم رو هم بالا و پایین و پرسیدم:
    - آقا محمد کیه؟
    با چشم به پارسا نگاه کرد و گفت:
    - ایشون.
    به پارسا نگاه کردم. پس پارسا چی بود این وسط؟
    به آروین نگاه کردم و پرسیدم:
    - اصلا کدوم مسئله؟
    محمد گفت:
    - بهتره بیاید بریم خونه‌ی من... اونجا راحت تریم.
    به محمد نگاه کردم و با اخم ظریفی گفتم:
    - خونه‌ی شما، چرا؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - می‌ریم، حرف می‌زنیم.
    آروین به سمتم اومد، رو به جلو هولم داد که گفتم:
    - نه، واسه چی آخه؟!
    پشتم توی گوشم گفت:
    - برو بریم، می‌فهمی.
    محمد گفت:
    - من و کیان بریم پیش دوستاش، شما برین کنار ماشین تا بیام.
    امیرکیان گفت:
    - بابا من که گفتم اون عصاهای منو بیار! فلج نشدم رو ویلچر سوارم که!
    محمد درجوابش گفت:
    - غر نزن باباجان، پات درد می‌گیره اون طور، اذیت می‌شی.
    و من و آروین، درحالی که آروین از پشت هولم می‌داد، ازشون دور شدیم و یه لحظه حرف‌های محمد به امیرکیان رو توی ذهنم، باز مرور کردم:
    - غر نزن باباجان، پات درد می‌گیره اون طور، اذیت می‌شی.
    و با خودم گفتم:
    - عجب... .
     

    Essence

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/11
    ارسالی ها
    57
    امتیاز واکنش
    80
    امتیاز
    116
    ***
    - همینمم کم مونده این بتونه بهم کمک کنه!
    با آرنج زد توی پهلوم و خیره به محمد که توی آشپزخونه بود زمزمه وار گفت:
    - صداتو بیار پایین.
    با تمام قوا نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سگرمه ابروهام رو توی هم کشیده بود، به اطرافم نگاهی انداختم. یه هال صد- صد و بیت متری بود و یه دست مبل دوازده نفره راحتی قهوه‌ای سوخته، کف خونه پارکت مشکی و یه فرش وسط مبل‌ها بود. ده متر جلوتر ازمون آشپزخونه‌ی اپن بود که محمد رو توش می‌دیدم.
    خونه‌ی لاکچری‌ای بود؛ این تی وی روم پنجاه و خورده‌ای اینچی جلومون، لوستر بالا سرمون، از یه طرف این همه چیز میز رو در و دیوار و میزهای کوچیک اطراف خونه(مثل گلدون و...)، و اون ساعت ایستاده‌ی تقریبا دو متری کنار اون پله‌های قهوه‌ای سوخته، که روی هوا بودن و به بالا می‌رسیدن، تازه اون ور پله ها، انگار یه اتاق نشیمنی چیزی بود. ایناهم پولدار بودن؟ انگار فقط من نیستم.
    سرم رو به گوش آروین نزدیک کردم و گفتم:
    - تو انگار زیاد علاقه داری منو بچسبونی به اینا، نه؟
    بی حوصله نچی گفت و متاسف سرش رو تکون داد. ادامه دادم:
    - اگه روم کراشن می‌دونی توی فازش نیستم، خودت کارشونو راه بنداز!
    بی اختیار پقی زد زیر خنده و سرش رو برگردوند سمتم. باز متاسف سرش رو تکون داد و با خنده گفت:
    - چی می‌گی تو، یکم فکر کن بعد حرف بزن.
    درحالی که سرم رو سمت جلو برمی‌گردوندم گفتم:
    - تو که جای من فکر می‌کنی بسه.
    - ولی خب واقعا چرت زیاد می‌گی.
    جوابی ندادم. چند دیقه بعد، محمد اومد، با سه تا استکان چایی که بوی دارچینشون می‌اومد، روی یه سینی فلزی که توی یه دستش بود و اون دستش، یه سینی حاوی شیرینی. از کنار همین کاناپه‌ای که من و آروین روش نشسته بودیم، با پا یه عسلی هول داد سمتمون که آروین یهو بلند شد و گفت:
    - بذارین کمکتون کنم.
    سرم رو برگردوندم سمت آروین و ضایع نچرال فیس بهش خیره شدم. محمد گفت:
    - نه بشین آروین جان.
    آروین عسلی رو گذاشت جلومون و محمد هم سینی چایی رو روش گذاشت. محمد روی مبل تک نفره رو به رومون نشست و آروین سر جاش کنارم. انقدر از دستش یهو جوش اوردم که انگار بزرگترین شعله اجاق زیرم روشنه. حالا شانس بود که محمد هر صدایی که از حلقم درمی‌اوردم می‌شنید، وگرنه چنان فحش نصار این آروین می‌کردم... از اون سری لفظ‌هام که اگه نباشن، این بشر و امثالش لال می‌مونن.
    درحالی که عصبی زمین رو با پام ضرب گرفته بودم، محمد استارت زد:
    - خب پسرا، در خدمتم.
    دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با بینی نفس عمیقی کشیدم. داشتم دیوونه می‌شدم از دستشون همین اول کاری.
    آروین گفت:
    - والا... رامین؟
    باز با آرنج زد به پهلوم که نتونستم خودم رو کنترل کنم، یهو برگشتم سمتش و جدی بهش نگاه کردم. سرش رو یکم عقب برد و متعجب بهم نگاه کرد. نفس صدا داری کشیدم و نگاه سنگینی بهش انداختم که محمد گفت:
    - رامین جان حالت خوبه؟
    حیف که جای بابام بود. خیره به آروین جوابش رو دادم:
    - محشرم.
    آروین متقابلا با نگاه سنگین و اخم بهم گفت:
    - ماجرا رو تعریف کن!
    اخم غلیظی بهش کردم، سربرگردوندم سمت محمد و رک گفتم:
    - راستش من دلیلی نمی‌بینم به هر کسی این مسئله رو توضیح بدم.
    چشم تو چشمی با محمد، از غلظت اخمم کاست. نگاه عجیبی بهم می‌کرد، طوری که یکم معذب شدم. تا حالا ندیده بودم کسی همچین نگاهی بهم بندازه.
    محمد بعد مکثی گفت:
    - البته که نباید به هر کسی توضیح بدی... اما، به من می‌تونی توضیح بدی پسرم.
    از این لفظ پسرم پسرمش همه‌ی اعصابم مثل بید می‌لرزید. دست راستم رو لای موهام بردم، سرم رو پایین گرفتم و با صدای خفه گفتم:
    - چرا باید به شما توضیح بدم... چرا باید توضیح بدم؟
    آروین عصبی پرید وسط:
    - رامین! آقای پارسا خیلی وقته کارش همینه!
    خندیدم و گفتم:
    - عا... خب حالا این کار چه کاری هست؟
    محمد گفت:
    - ببین رامین جان؛ آروین یه چیزایی برام از خوابت تعریف کرده...
    نقطش رو عصبی با نگاه بهش کور کردم:
    - آره آروین همه چیو همیشه تعریف می‌کنه، طوری که نمی‌دونم به من چه نیازیه این وسط!
    محمد خندید، بهم خندید و گفت:
    - نه عزیزم، این طوری که فکر می‌کنی نیست؛ آروین خیلی تو رو دوست داره و می‌خواد که بهت کمک کنه.
    پوزخند صدا داری زدم و با دست‌های سـ*ـینه قلاب به طرف دیگه‌ای خیره شدم. محمد ادامه داد:
    - اصلا بنظرم ایراد از منه، باید اول خودمو بهت معرفی می‌کردم... من، با آدمای زیادی مثل تو در ارتباط بودم.
    جوابی ندادم که بعد مکثی طولانی گفت:
    - ببین اصلا نیازی نیست این مسئله رو بجز من، برای کس دیگه‌ای باز توضیح بدی؛ می‌دونم، درکت می‌کنم که از دوباره گفتنش بدت میاد، اما این آخرین باریه که باید بگی... فقط آخرین بار؛ قول می‌دم بهت کمک کنم.
    بهش نگاه کردم و مردد پرسیدم:
    - اگه نتونستید چی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - بهت قول می‌دم، کمکت می‌کنم.
    به زور نیم نفسی کشیدم و ناچار گفتم:
    - باشه می‌گم.
    محمد گفت:
    - بگو پسرم.
    - ولی لطفا ازم نخواید که زیاد توضیح بدم.
    مکثی کرد و گفت:
    - چشم حتما.
    شروع کردم:
    - چند روز پیش توی یه خواب دیدم...
    باز همون خواب رو شرح دادم، و اون فقط گوش داد و چیزی نگفت. انقدر از گفتن خوابه بدم می‌اومد، که حتی به حرف‌های خودم گوش نمی‌دادم، فقط می‌گفتم و نمی‌فهمیدم چی می‌گم.
    سکوت هردوشون، با سکوتی که به معنای اتمام کرده بودم همراه بود. البته آروین که خیلی وقت بود رو حالت ساکن مونده بود و دم نمی‌زد.
    محمد غرق در فکر گفت:
    - گفتی توی یه خونه رفتی که نمی‌دونستی کجاس.
    - آره.
    سرش رو تکون داد، بهم نگاه کرد و پرسید:
    - اگه اون خونه رو ببینی می‌تونی بشناسیش؟
    مبهوت بهش خیره شدم و سکوت کردم. سرش رو آروم برای شنیدن جواب تکون داد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - فکر نمی‌کنم اون خونه واقعی باشه اصلا.
    محمد گفت:
    - خب شایدم باشه.
    سردرگم چشم ازش گرفتم و با دهن نیمه باز به زمین خیره شدم. محمد مکثی کرد و گفت:
    - خب رامین جان، فقط همین خواب برات مشکل ساز شده؟
    - یعنی چی.
    - یعنی متوجه چیز دیگه‌ای نشدی؟
    توی فکر فرو رفتم، یه فکر با عمق زیاد. اون سکوت کرد و منتظر جوابم موند. بعد یه درنگ طولانی، با صدای خفه گفتم:
    - نمی‌دونم، مشکل من اینه که نمی‌دونم جز کابوس اون خونه، بقیه چیزهایی که می‌بینم کابوسن یا واقعیت... چون، یادم نمی‌آد قبل دیدن همه اینا اصلا خوابیده باشم.
    محمد سریع پرسید:
    - بجز کابوس، متوجه چیزای دیگه شدی؟
    - عا... آره.
    - خب تعریف کن پسرم.
    دیگه به گفتن و حرف زدن باهاش اکراه نداشتم، شروع کردم:
    - دیشب، یه جایی بودم که... .
    مکث کردم، یه مکث طولانی که حینش محمد، ابروهاش رو بالا برد و اشاره کرد ادامه بدم. ادامه دادم:
    - وقتی داشتم می‌رفتم سمت یه جایی... نه، بیخیالش.
    دلم نمی‌خواست بگم از زدن اون همه چیز حالم خراب بوده، و چیز عجیبی دیدم، شاید توهم بوده.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا