- عضویت
- 2020/04/11
- ارسالی ها
- 57
- امتیاز واکنش
- 80
- امتیاز
- 116
سرم رو از آغوشش بیرون کشیدم. من صاف نشستم و اون، سرش رو پایین انداخت. وقتی گریه میکرد، شونههاش به آرومی تکون میخوردن و جلو و عقب میشدن. آب دهنم رو آروم قورت دادم و با صدای گرفته و خفه، گفتم:
- وقتی هستم، چرا داری از رفتنم حرف میزنی؟
بی معطلی، با صدای بلند و ضجه جواب داد:
- تو خیلی وقته دیگه اینجا نیستی... تو، رامین من نیستی، نمیتونی باشی.
- چرا اون وقت؟
سرش رو سریع بلند کرد. مردمک چشمهاش، با همراهی اشکهاش میلرزیدن. یه پلک زد و قطرات اشکش رو راهی سطح گونههاش کرد. شروع کرد به حرف زدن، و صداش انقدر از ته تاریکی سکوت، کور سو بود، که به لبهاش خیره شدم تا شاید با لب خونی بفهمم چی میگـه:
- تو نمیدونی، نمیدونی رامین من کیه؛ من... حتی تو رو نمیشناسم، حتی نمیدونم یهو از کجا اومدی... رامین من، سه ماه بعد هزار بار امیدوار بودنم، روی تخت بیمارستان، دست از تلاش برای زنده موندن کشید... رامین من، مُرد، بدون اینکه حتی ازم خدافظی کنه.
- منظورت چیه؟ فقط حافظهمو از دست دادم.
دهنش رو مثل یه ماهی، باز و بسته کرد و چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخت و فکر کنم به دستها و انگشتهای لای هم گرهخوردهش، که باهم بازی میکردن، خیره شد. سرم رو نزدیکتر بردم و زمزمه کردم:
- نیومدم فیلم هندی ببینم راستش، ببین... میشه بهم بگی من رامینم یا نه؟
با صدای لرزون، آروم جواب داد:
- آره.
- اما... یه حسی بهم میگـه که، همهتون دارید بهم دروغ میگید.
- بعدِ از دست دادن حافظهت، همه فقط اظهار دارن میکنن به اینکه، تو رامینی، رامین منی... اما، نیستی.
- چرا؟
- خودت فکر کن... اصلا به ذهنت میرسه رامین باشی؟
- نمیفهمم چی میگی، تو میتونی مثل بقیه آدما یکم حرفای با معنیتر بزنی؟
مکثی کرد و گفت:
- حداقل انقدر بی ادب و گستاخ نبود! حداقل تو بود منو احمق فرض نمیکردن! اصلا، پاشو از اینجا برو بیرون!
بهش مات خیره شدم، وقتی جدی بهم خیره شد. فکر نمیکردم اصلا متوجه رفتار و نحوه حرف زدنم بشه، چون همیشه فقط غرق گریه و هذیون گفتن میشد. شاید من دیگه خیلی زیاده روی کردم. نفسم رو، نامحسوس عصبی، با بینی بیرون دادم و بلند شدم. در حالی که سمت در میرفتم، گفتم:
- پس، من رامین نیستم.
- نیستی!
به در رسیدم، سرم رو پایین انداختم و چشمهام رو بستم. با صدای خفه گفتم:
- خدافظ.
سریع در رو باز کردم و منتظر شنیدن جواب، نشدم. این زن، نامتعادل بود. یه روانی... که نمیشد حرفهاش رو باور کرد. اگه من رامین نیستم، پس کیام؟
وقتی داشتم به درِ بین حیاط و کوچه نزدیک میشدم، متوجه نگاه اون پیرمرد شدم که روم قفل بود. اول نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد، سعی کردم بی توجه ادامه بدم. وقتی به در رسیدم، با کراهت دست راستم رو از جیبم دراوردم و به سمت چفت بردم. چفت طلایی در رو به سمت راست کشیدم، ولی در باز نشد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به پیرمرد رو کردم، که کنار در اون اتاقک با دیوار سیمانی، وایساده بود. با اخم ظریفی بهش خیره شدم و دندونهام رو روی هم ساییدم. درحالی که یه طور منزجر بهم خیره بود، طوری که بشنوم گفت:
- پسرهی دیوانه، تو اصلا یهو از کجا پیدات شده که بخوان دو دیقه بهت بد نگذره؟! لای پر قو بزرگ شدی؟! نمیخوای با مشکلاتت رو به رو بشی؟! بجاش کاری میکنن جای بقیه رو بگیری که از گل کمتر بهت فشار نیاد؟!
واقعا چقدر وراج بود و چقدر چرند میگفت. انگار اینها گروهی زدن تو فاز حماقت و روانی بودن.
***
شاید خیلی هم عجیب نبود که بعضی مواقع توی بیکاری، کتاب میخوندم. کلا انگار خلق شده بودم برای تنبل بودن، چون خیلی از وقت آزادم رو روی تختم میگذروندم. یا خواب، یا درحال فکر خیره به سقف، یا با گوشی و سیگار و کتاب؛ کتابی که تمام صفحه تو صورتم بود، چون وقتی دورتر نگهش میداشتم اصلا نمیتونستم متنش رو بخونم.
اما امروز، این حالتم با بقیه روزها فرق داشت. چون هنوز صورت درد داشتم و راحت نمیتونستم بخوابم. وقتی هم رفتم اون زن دیوونه رو ببینم، هوای سرد بهم خورده بود و حالم بدتر از حالِ توی سالن شده بود، چون اونجا بدنم و سرم گرم بود.
حواسم رو از درد و همچنین چرندیات مریم، به کتاب داده بودم و نیمه درازکش بودم روی تخت. از بیرون، آفتاب عصر توی اتاق میتابید. در بالکن کمی باز بود و پردهش با باد تکون میخورد. وقتی سیگار رو با انگشت اشاره و شست از دهنم بیرون کشیدم و به باریکیش خیره شدم، به ذهنم رسید تعطیلات عید رو برم پی کاری.
دهنم رو باز کردم و دودِ نیکوتین رو دادم بیرون. نمیدونستم باید چیکار کنم، تقریبا همیشه توی تصمیماتم گیر میزدم. فکر به اینکه این همه سال بی خانواده بزرگ شدم و یادم نمیآد، ولی باید عادت داشته باشم، پارازیتی با موج قوی روی ذهنم میانداخت.
وقتی که گوشیم زنگ خورد، از کنار بالشم برداشتمش و بعد یه نگاه به صفحهش جواب دادم:
- بله.
- چطوری.
- سلام.
- خوبی؟
چشمهام رو بستم و جواب دادم:
- آره... نه، زیاد خوب نیستم.
آروین خندید و گفت:
- جون... چته؟
- امروز توپ خورد توی صورتم.
مکثی کرد و متعجب پرسید:
- مطمئنی زندهای الان؟
- آره هنوزم.
- توپ با اون وزن خورده تو صورتت و زندهای؟
- تو که میدونی سگ جونم، چرا میپرسی.
باخنده گفت:
- آره خیلی... کجایی حالا، چیکار میکنی؟
- تو خونه، علاف... خوشی؟
- آره.
- مشخصه.
تک سرفهای کرد و گفت:
- خب، میخوام بیام پیشت.
- باشه بیا.
- آره دیگه... فعلا.
- خدافظت.
و قطع کرد. چشمهام رو روی هم گذاشتم و شرط میبندم پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که این صدای زنگ در، دراومد. نفسم رو دادم بیرون و چشمهام رو باز کردم. بلند شدم، هودی خاکستریم رو پوشیدم و راه افتادم. از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.
نگاهی به سرتاپای آروین انداختم و گفتم:
- اجل معلق.
هولم داد تو و گفت:
- از اینجا رد میشدم، گفتم یه سر بهت بزنم... این پلهها پدر آدمو درمیارن.
- آسانسور خیلی وقته خرابه، ستون.
اومد تو و در رو بستم. انقدر با کفش از بیرون تا توی خونه رفت و آمد کرده بودیم، که هم عادی بود برام و هم کف خونه عادت کرده بود و چیزی از خودش نشون نمیداد. من پابرهنه نبودم، باشه؟
آروین رفت و نشست رو مبل. درحالی که به اطراف نگاه میکرد پرسید:
- چند ریشتر زلزله اومده سُلی؟
مخفف سلطان خطابم کرد و به اطراف نگاه کردم. روی کاناپه تمام لباسهای شسته شدهم پخش بودن، چون با کلی تلاش از روی بند جمعشون کردم و گذاشتم اینجا تا یادم باشه اتو کنم، ولی حال نداشتم. و روی اون میز جلوی کاناپه هم چهارتا فنجون شیری بود، که چهاربار امروز توشون قهوه خورده بودم، ولی حتی حال نداشتم بذارمشون تو ظرفشویی، چه برسه به شستن. بد نیست به آروین پیشنهاد بدم لباسهام رو اتو کنه و خونه رو جمع، چندتا فحش جدید هم یاد میگیرم.
خندیدم و جواب دادم:
- یه ده بیست ریشتر... بابا تو خیلی بچه مثبتی و تو فاز، من کلا این چیا حالم نیست.
- معلومه.
- خب حالا، چیزی میخوای برات بیارم؟
مکثی کرد و با اکراه گفت:
- نه حاجی با این وضع... ترجیح میدم خودتو ببینم.
باخنده رفتم سمت مبلها و گفتم:
- بیشعور حالا دیگه در این حدم نیست.
نشستم روی کاناپه رو به روش. بهم نگاه کرد و پرسید:
- گفتی توپ خورده تو صورتت؟
- عا.
- خب چی شد؟
- هیچی، خون دماغ شدم.
خندید و به مبل تک نفره تکیه داد. ادامه دادم:
- یه یارویی فکر کنم باهام افتاد سر لج، پاس سـ*ـینه به سـ*ـینه رو داد تو صورتم، اونم خیلی محکم.
- عمدی؟
- آره.
- چیکارش کردی مگه.
مکثی کردم و گفتم:
- خب... قبل بازی یکم رفتم رو اعصابش، یه بطری آبم ریختم رو کلهش.
ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
- خب واسه چی این طوری کردی؟!
- چه میدونم.
- مگه باهات کاری داشت؟
- نه... حوصلهم سر رفته بود، عشقی گفتم برم یکم دست بندازمش بخندم.
نگاهش رو بالا پایین کرد و گفت:
- خب خاک تو سرت، مریضی مگه.
- یه غول بیابونیه، ندیدی.
- اگه میزد ناقصت میکرد، چه غلطی میکردی؟
خندیدم و گفتم:
- حالا چیزی نشده که.
بلند شد. یه نگاه به سرتاپاش و پولیور و شلوار مشکیش انداختم. اومد سمتم و کنارم نشست. حواسم بهش نبود و دستش رو بلند کرد و کفِش رو کوبید به بینیم که داد زدم:
- آخ!
دست راستم رو گذاشتم رو صورتم، چشمهام رو بستم و گفتم:
- مرض داری مگه تو.
- قشنگ مشخصه هیچی نشده.
دستم رو عقب بردم، به کفِش نگاه کردم و گفتم:
- با این سگ بودنات، دماغ سالمم خورد میشه.
- این آروم بود بابا، بچه سوسول.
پشت دستم رو کشیدم روی بینیم و چیزی نگفتم. آروین گفت:
- عا راستی، اومده بودم یه چیزیو نشونت بدم.
- بده.
بلند شد، دستش رو کرد توی جیب شلوارش، انگار چندتا کاغذ دراورد و نشست. به دستهاش نگاه کردم. چندتا عکسِ روهَم رو با دوتا دستهاش گرفت و بهم نشون داد. گفت:
- ببین این منم.
- وقتی هستم، چرا داری از رفتنم حرف میزنی؟
بی معطلی، با صدای بلند و ضجه جواب داد:
- تو خیلی وقته دیگه اینجا نیستی... تو، رامین من نیستی، نمیتونی باشی.
- چرا اون وقت؟
سرش رو سریع بلند کرد. مردمک چشمهاش، با همراهی اشکهاش میلرزیدن. یه پلک زد و قطرات اشکش رو راهی سطح گونههاش کرد. شروع کرد به حرف زدن، و صداش انقدر از ته تاریکی سکوت، کور سو بود، که به لبهاش خیره شدم تا شاید با لب خونی بفهمم چی میگـه:
- تو نمیدونی، نمیدونی رامین من کیه؛ من... حتی تو رو نمیشناسم، حتی نمیدونم یهو از کجا اومدی... رامین من، سه ماه بعد هزار بار امیدوار بودنم، روی تخت بیمارستان، دست از تلاش برای زنده موندن کشید... رامین من، مُرد، بدون اینکه حتی ازم خدافظی کنه.
- منظورت چیه؟ فقط حافظهمو از دست دادم.
دهنش رو مثل یه ماهی، باز و بسته کرد و چیزی نگفت. سرش رو پایین انداخت و فکر کنم به دستها و انگشتهای لای هم گرهخوردهش، که باهم بازی میکردن، خیره شد. سرم رو نزدیکتر بردم و زمزمه کردم:
- نیومدم فیلم هندی ببینم راستش، ببین... میشه بهم بگی من رامینم یا نه؟
با صدای لرزون، آروم جواب داد:
- آره.
- اما... یه حسی بهم میگـه که، همهتون دارید بهم دروغ میگید.
- بعدِ از دست دادن حافظهت، همه فقط اظهار دارن میکنن به اینکه، تو رامینی، رامین منی... اما، نیستی.
- چرا؟
- خودت فکر کن... اصلا به ذهنت میرسه رامین باشی؟
- نمیفهمم چی میگی، تو میتونی مثل بقیه آدما یکم حرفای با معنیتر بزنی؟
مکثی کرد و گفت:
- حداقل انقدر بی ادب و گستاخ نبود! حداقل تو بود منو احمق فرض نمیکردن! اصلا، پاشو از اینجا برو بیرون!
بهش مات خیره شدم، وقتی جدی بهم خیره شد. فکر نمیکردم اصلا متوجه رفتار و نحوه حرف زدنم بشه، چون همیشه فقط غرق گریه و هذیون گفتن میشد. شاید من دیگه خیلی زیاده روی کردم. نفسم رو، نامحسوس عصبی، با بینی بیرون دادم و بلند شدم. در حالی که سمت در میرفتم، گفتم:
- پس، من رامین نیستم.
- نیستی!
به در رسیدم، سرم رو پایین انداختم و چشمهام رو بستم. با صدای خفه گفتم:
- خدافظ.
سریع در رو باز کردم و منتظر شنیدن جواب، نشدم. این زن، نامتعادل بود. یه روانی... که نمیشد حرفهاش رو باور کرد. اگه من رامین نیستم، پس کیام؟
وقتی داشتم به درِ بین حیاط و کوچه نزدیک میشدم، متوجه نگاه اون پیرمرد شدم که روم قفل بود. اول نگاه کوتاهی بهش انداختم و بعد، سعی کردم بی توجه ادامه بدم. وقتی به در رسیدم، با کراهت دست راستم رو از جیبم دراوردم و به سمت چفت بردم. چفت طلایی در رو به سمت راست کشیدم، ولی در باز نشد.
نفسم رو عصبی بیرون دادم و به پیرمرد رو کردم، که کنار در اون اتاقک با دیوار سیمانی، وایساده بود. با اخم ظریفی بهش خیره شدم و دندونهام رو روی هم ساییدم. درحالی که یه طور منزجر بهم خیره بود، طوری که بشنوم گفت:
- پسرهی دیوانه، تو اصلا یهو از کجا پیدات شده که بخوان دو دیقه بهت بد نگذره؟! لای پر قو بزرگ شدی؟! نمیخوای با مشکلاتت رو به رو بشی؟! بجاش کاری میکنن جای بقیه رو بگیری که از گل کمتر بهت فشار نیاد؟!
واقعا چقدر وراج بود و چقدر چرند میگفت. انگار اینها گروهی زدن تو فاز حماقت و روانی بودن.
***
شاید خیلی هم عجیب نبود که بعضی مواقع توی بیکاری، کتاب میخوندم. کلا انگار خلق شده بودم برای تنبل بودن، چون خیلی از وقت آزادم رو روی تختم میگذروندم. یا خواب، یا درحال فکر خیره به سقف، یا با گوشی و سیگار و کتاب؛ کتابی که تمام صفحه تو صورتم بود، چون وقتی دورتر نگهش میداشتم اصلا نمیتونستم متنش رو بخونم.
اما امروز، این حالتم با بقیه روزها فرق داشت. چون هنوز صورت درد داشتم و راحت نمیتونستم بخوابم. وقتی هم رفتم اون زن دیوونه رو ببینم، هوای سرد بهم خورده بود و حالم بدتر از حالِ توی سالن شده بود، چون اونجا بدنم و سرم گرم بود.
حواسم رو از درد و همچنین چرندیات مریم، به کتاب داده بودم و نیمه درازکش بودم روی تخت. از بیرون، آفتاب عصر توی اتاق میتابید. در بالکن کمی باز بود و پردهش با باد تکون میخورد. وقتی سیگار رو با انگشت اشاره و شست از دهنم بیرون کشیدم و به باریکیش خیره شدم، به ذهنم رسید تعطیلات عید رو برم پی کاری.
دهنم رو باز کردم و دودِ نیکوتین رو دادم بیرون. نمیدونستم باید چیکار کنم، تقریبا همیشه توی تصمیماتم گیر میزدم. فکر به اینکه این همه سال بی خانواده بزرگ شدم و یادم نمیآد، ولی باید عادت داشته باشم، پارازیتی با موج قوی روی ذهنم میانداخت.
وقتی که گوشیم زنگ خورد، از کنار بالشم برداشتمش و بعد یه نگاه به صفحهش جواب دادم:
- بله.
- چطوری.
- سلام.
- خوبی؟
چشمهام رو بستم و جواب دادم:
- آره... نه، زیاد خوب نیستم.
آروین خندید و گفت:
- جون... چته؟
- امروز توپ خورد توی صورتم.
مکثی کرد و متعجب پرسید:
- مطمئنی زندهای الان؟
- آره هنوزم.
- توپ با اون وزن خورده تو صورتت و زندهای؟
- تو که میدونی سگ جونم، چرا میپرسی.
باخنده گفت:
- آره خیلی... کجایی حالا، چیکار میکنی؟
- تو خونه، علاف... خوشی؟
- آره.
- مشخصه.
تک سرفهای کرد و گفت:
- خب، میخوام بیام پیشت.
- باشه بیا.
- آره دیگه... فعلا.
- خدافظت.
و قطع کرد. چشمهام رو روی هم گذاشتم و شرط میبندم پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که این صدای زنگ در، دراومد. نفسم رو دادم بیرون و چشمهام رو باز کردم. بلند شدم، هودی خاکستریم رو پوشیدم و راه افتادم. از اتاق اومدم بیرون و در خونه رو باز کردم.
نگاهی به سرتاپای آروین انداختم و گفتم:
- اجل معلق.
هولم داد تو و گفت:
- از اینجا رد میشدم، گفتم یه سر بهت بزنم... این پلهها پدر آدمو درمیارن.
- آسانسور خیلی وقته خرابه، ستون.
اومد تو و در رو بستم. انقدر با کفش از بیرون تا توی خونه رفت و آمد کرده بودیم، که هم عادی بود برام و هم کف خونه عادت کرده بود و چیزی از خودش نشون نمیداد. من پابرهنه نبودم، باشه؟
آروین رفت و نشست رو مبل. درحالی که به اطراف نگاه میکرد پرسید:
- چند ریشتر زلزله اومده سُلی؟
مخفف سلطان خطابم کرد و به اطراف نگاه کردم. روی کاناپه تمام لباسهای شسته شدهم پخش بودن، چون با کلی تلاش از روی بند جمعشون کردم و گذاشتم اینجا تا یادم باشه اتو کنم، ولی حال نداشتم. و روی اون میز جلوی کاناپه هم چهارتا فنجون شیری بود، که چهاربار امروز توشون قهوه خورده بودم، ولی حتی حال نداشتم بذارمشون تو ظرفشویی، چه برسه به شستن. بد نیست به آروین پیشنهاد بدم لباسهام رو اتو کنه و خونه رو جمع، چندتا فحش جدید هم یاد میگیرم.
خندیدم و جواب دادم:
- یه ده بیست ریشتر... بابا تو خیلی بچه مثبتی و تو فاز، من کلا این چیا حالم نیست.
- معلومه.
- خب حالا، چیزی میخوای برات بیارم؟
مکثی کرد و با اکراه گفت:
- نه حاجی با این وضع... ترجیح میدم خودتو ببینم.
باخنده رفتم سمت مبلها و گفتم:
- بیشعور حالا دیگه در این حدم نیست.
نشستم روی کاناپه رو به روش. بهم نگاه کرد و پرسید:
- گفتی توپ خورده تو صورتت؟
- عا.
- خب چی شد؟
- هیچی، خون دماغ شدم.
خندید و به مبل تک نفره تکیه داد. ادامه دادم:
- یه یارویی فکر کنم باهام افتاد سر لج، پاس سـ*ـینه به سـ*ـینه رو داد تو صورتم، اونم خیلی محکم.
- عمدی؟
- آره.
- چیکارش کردی مگه.
مکثی کردم و گفتم:
- خب... قبل بازی یکم رفتم رو اعصابش، یه بطری آبم ریختم رو کلهش.
ابروهاش رو بالا برد و پرسید:
- خب واسه چی این طوری کردی؟!
- چه میدونم.
- مگه باهات کاری داشت؟
- نه... حوصلهم سر رفته بود، عشقی گفتم برم یکم دست بندازمش بخندم.
نگاهش رو بالا پایین کرد و گفت:
- خب خاک تو سرت، مریضی مگه.
- یه غول بیابونیه، ندیدی.
- اگه میزد ناقصت میکرد، چه غلطی میکردی؟
خندیدم و گفتم:
- حالا چیزی نشده که.
بلند شد. یه نگاه به سرتاپاش و پولیور و شلوار مشکیش انداختم. اومد سمتم و کنارم نشست. حواسم بهش نبود و دستش رو بلند کرد و کفِش رو کوبید به بینیم که داد زدم:
- آخ!
دست راستم رو گذاشتم رو صورتم، چشمهام رو بستم و گفتم:
- مرض داری مگه تو.
- قشنگ مشخصه هیچی نشده.
دستم رو عقب بردم، به کفِش نگاه کردم و گفتم:
- با این سگ بودنات، دماغ سالمم خورد میشه.
- این آروم بود بابا، بچه سوسول.
پشت دستم رو کشیدم روی بینیم و چیزی نگفتم. آروین گفت:
- عا راستی، اومده بودم یه چیزیو نشونت بدم.
- بده.
بلند شد، دستش رو کرد توی جیب شلوارش، انگار چندتا کاغذ دراورد و نشست. به دستهاش نگاه کردم. چندتا عکسِ روهَم رو با دوتا دستهاش گرفت و بهم نشون داد. گفت:
- ببین این منم.
آخرین ویرایش: