شوکه به دختربچهای که با لباسخواب بلند سفید، جلوی در چادر ایستاده بود و به بیرون سرک میکشید نگریست. خنجر را که هنگام نشستن در دست گرفته بود، روی زمین گذاشت. منتظر به او خیره شد. گیسوان طلاییاش همچون ریسمانی محکم بافته شده و بر پشتش رها بود. دخترک بیتوجه به آدم درون چادر، کمی به بیرون سرک کشید. لبهی پرده را رها کرد و دستش را روی سـ*ـینهاش گذاشت. نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد. سپس برگشت و به رزالین که با ظاهر آشفته نشسته و نگاهش میکرد خیره شد. او را شناخته بود، از همان ابتدا که وارد چادرش شد. از آن گیسوان بلند طلاییاش! از ژن خاصی که در رگهای رؤسای قبیله بود و نسلبهنسل به فرزندانشان میرسید؛ ژن سفیدپوستی!
ایستاده بود و هیجانزده با چشمهای درشت، او را برانداز میکرد. دستهایش را جلویش قلاب کرد. با احتیاط جلو آمد و جلوی رزالین نشست. اندکی حس خجالت یا غریبگی نمیکرد. به گیسوان به هم ریختهی او نگریست و زیر لب گفت:
- حنایی!
چشمهایش را ریز کرد و دقیقتر به صورت آدریکا نگریست. چشمهایش دریایی مواج بود. گونههایش گلگون و لبهایی که مثل لبهای مادرش درشت و پهن بود. نسبت به کودکیاش فرق کرده و زیباتر شده بود. عطر بدنش رایحهی شکوفههای یاس را در چادر پخش میکرد. دوست داشت او را در آغـ*ـوش بکشد. چقدر معصوم و دوستداشتنی بود.
- تو توی جنگل زندگی میکنی؟
لحن کودکانه و ابریِ او حواسش را جمع کرد. آرام سرش را به معنای «بله» تکان داد. دلبرانه سرش را کج کرد و انگشت اشاره کوچکش را کنار گونهاش گذاشت. حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
- مامان داشت با مادربزرگ در مورد تو حرف میزد. اونا میگفتن تو از جنگل اومدی! آم... توی جنگل هیولا وجود داره؟
لبهایش جنبید. او شیرین و تند صحبت میکرد. سعی داشت حالتی خانومانه بگیرد؛ اما خیلی زود لحنش تغییر میکرد. رزالین لبخندی زد و جواب داد:
- بله! هیولاها توی جنگل زندگی میکنن.
چشمهای درشتش گرد شد و گفت:
- اوه! واقعاً؟ تو بین هیولاها زندگی میکنی؟ ازشون نمیترسی؟ اونا حتماً باید خیلی ترسناک باشن.... پدر میگه که نمیذاره اونا به من صدمه بزنن ولی... پدربزرگ میگه من نباید از هیچچیز بترسم. اون دوست داره من... یه دختر خیلی قوی بشم.
لبخندش عمق گرفت. بعد از ادای جملاتش نفس میگرفت تا بتواند جملاتش را کامل کند و باعث میشد میان حرفهایش وقفهای کوتاه ایجاد شود. توصیههای داکوتا به او، درست همان چیزی بود که خودش از او آموخته بود. شمردهشمرده گفت:
- نه من از اونا نمیترسم. پدربزرگت درست میگه تو باید دختر شجاعی باشی.
چشمهایش با ذوق درخشید. کف دستهایش را به هم کوبید و هیجانزده گفت:
- فهمیدم تو کی هستی! تو دختر پدربزرگی! اون همیشه به من میگه دخترش بین هیولاها زندگی میکنه و خیلی شجاعه.
لبخندش جمعوجور شد و سرش را آرام تکان داد. او فراموش نشده بود! آدریکا که سکوت او را دید با هیجان، قهرمانی را که در ذهنش ترسیم شده بود، دقیقتر نگاه کرد. حواسش به او نبود، حواسش به حرفهایی بود که او کودکانه بیان میکرد، بدون آنکه معنایش را بداند. دوباره چشمهایش گرد شد و بلند گفت:
- اوه! تو زخمی شدی! باید لباست رو عوض کنی موقرمز.
با شنیدن لفظ موقرمز، ابرویش بالا پرید و آرام خندید. آدریکا از جایش بلند شد و لباسی را که کنار جعبه چوبی گذاشته شده بود، برداشت. جلویش ایستاد و لباس را بهسمتش گرفت. قدش کمی بلندتر از حالت نشستهی رزالین بود. رزالین خواست دست دراز کند تا لباس را از او بگیرد؛ اما او دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- وای چرا اینقدر خنگم! تو که نمیتونی عوضش کنی... باید کسی کمکت کنه. من میتونم بهت کمک کنم تا عوضش کنی. آخه من یه دخترخانوم بزرگم. مامانم این رو میگه. بذار کمکت کنم تا این رو دربیاری.
دست کوچک او را که روی یقهاش گذاشته بود گرفت و گفت:
- نه عزیزم! من خودم از پسش برمیام.
چشمهای درشت درخشانش را به صورت او دوخت و گفت:
- آو! تو حتماً از من خجالت میکشی، آره؟ من به کسی نمیگم که بدنت رو دیدم. حاضرم بهت قول بدم.
دستش را کشید و او را به روبهروی خود کشاند. داشت با خود فکر میکرد پرحرفی خصوصیت کدامشان بوده که به او ارث رسیده باشد! بازوان ظریف او را در دست گرفت و گفت:
- من خودم عوضش میکنم! فقط کافیه روت رو برگردونی.
کمی با چشمهای درشت آبیرنگش به چشمهای او خیره ماند. ساکت سرش را تکان داد و آرام چرخید. دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و بیحرف منتظر ماند. رزالین کلافه سرش را تکان داد و در جایش تکان خورد. بازویش هنوز تیر میکشید؛ اما به هر زحمتی بود، لباسش را با لباس تمیزی که مثل قبلی ساده؛ اما آبیرنگ بود عوض کرد. سرجایش نشست و گفت:
- خیلهخب. حالا میتونی برگردی.
آدریکا آرام چرخید و نگاهش را به او دوخت. با رضایت خندید و گفت:
- الان یه خانوم تمیز هستی.
حرفهایی که به زبان میآورد، ترکیبی از صحبتهای پدر و مادرش بود. کاملاً مشخص بود که در تربیت او موفق بودهاند. صدای بلند روبن بیرون از چادر، سکوت قبیله را شکست. آدریکا سرش را سریع چرخاند و به پرده چادر نگریست. نگاه هر دو به مسیر صدا دوخته شده بود. روبن نام دخترش را صدا میزد و دنبال او میگشت. به رزالین نگریست و دستپاچه گفت:
- من باید برم موقرمز. بعداً دوباره میبینمت.
دستش را برایش تکان داد و باعجله از چادر بیرون رفت. رزالین گوشهایش را تیز کرد تا صدای آنها را بشنود.
- چرا بدون اینکه به مادرت بگی غیبت میزنه؟
- اوه معذرت میخوام پدر. فراموش کردم به مامان بگم. تو که من رو میبخشی مگه نه؟
صدایشان رفتهرفته کمرنگ و سپس خاموش شد. شانههایش حالتی افتاده پیدا کرد. چرخید و دراز کشید. به سقف بستهی چادر نگریست. لبخند تلخی بر لبهایش نشست. چه آرزوهای بلندی برای او داشت.
دوست داشت وقتی او توانست راه برود با او کنار رودخانه قدم بزند، راز ارتباطش با گینر را به او بگوید، اسبسواری یادش دهد و صدها آرزویی که همانجا دفن شده بود. او حتی نمیدانست که رزالین عمهاش است! پلکهایش را روی هم گذاشت.
فکر کردن به آنها قلبش را تحتتأثیر قرار میداد. نزدیک نیمهشب بود. فکرش بهسمت سایمون رفت. امیدوار بود که با خوردن آب، آن سم از بدنش خارج شود و بدنش عملکرد طبیعی خودش را بیابد. اگر خلاف آن اتفاق میافتاد، کارگت بهانهی خوبی برای آمدن به سراغش داشت. به پهلو چرخید و تصور کرد در جنگل دراز کشیده، تا کمکم خوابش برد...
صدایی گنگ نامش را صدا میزد. آرام لای پلکهایش را باز کرد و به چوب ضخیم و کلفت روبهرویش نگریست.
ایستاده بود و هیجانزده با چشمهای درشت، او را برانداز میکرد. دستهایش را جلویش قلاب کرد. با احتیاط جلو آمد و جلوی رزالین نشست. اندکی حس خجالت یا غریبگی نمیکرد. به گیسوان به هم ریختهی او نگریست و زیر لب گفت:
- حنایی!
چشمهایش را ریز کرد و دقیقتر به صورت آدریکا نگریست. چشمهایش دریایی مواج بود. گونههایش گلگون و لبهایی که مثل لبهای مادرش درشت و پهن بود. نسبت به کودکیاش فرق کرده و زیباتر شده بود. عطر بدنش رایحهی شکوفههای یاس را در چادر پخش میکرد. دوست داشت او را در آغـ*ـوش بکشد. چقدر معصوم و دوستداشتنی بود.
- تو توی جنگل زندگی میکنی؟
لحن کودکانه و ابریِ او حواسش را جمع کرد. آرام سرش را به معنای «بله» تکان داد. دلبرانه سرش را کج کرد و انگشت اشاره کوچکش را کنار گونهاش گذاشت. حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
- مامان داشت با مادربزرگ در مورد تو حرف میزد. اونا میگفتن تو از جنگل اومدی! آم... توی جنگل هیولا وجود داره؟
لبهایش جنبید. او شیرین و تند صحبت میکرد. سعی داشت حالتی خانومانه بگیرد؛ اما خیلی زود لحنش تغییر میکرد. رزالین لبخندی زد و جواب داد:
- بله! هیولاها توی جنگل زندگی میکنن.
چشمهای درشتش گرد شد و گفت:
- اوه! واقعاً؟ تو بین هیولاها زندگی میکنی؟ ازشون نمیترسی؟ اونا حتماً باید خیلی ترسناک باشن.... پدر میگه که نمیذاره اونا به من صدمه بزنن ولی... پدربزرگ میگه من نباید از هیچچیز بترسم. اون دوست داره من... یه دختر خیلی قوی بشم.
لبخندش عمق گرفت. بعد از ادای جملاتش نفس میگرفت تا بتواند جملاتش را کامل کند و باعث میشد میان حرفهایش وقفهای کوتاه ایجاد شود. توصیههای داکوتا به او، درست همان چیزی بود که خودش از او آموخته بود. شمردهشمرده گفت:
- نه من از اونا نمیترسم. پدربزرگت درست میگه تو باید دختر شجاعی باشی.
چشمهایش با ذوق درخشید. کف دستهایش را به هم کوبید و هیجانزده گفت:
- فهمیدم تو کی هستی! تو دختر پدربزرگی! اون همیشه به من میگه دخترش بین هیولاها زندگی میکنه و خیلی شجاعه.
لبخندش جمعوجور شد و سرش را آرام تکان داد. او فراموش نشده بود! آدریکا که سکوت او را دید با هیجان، قهرمانی را که در ذهنش ترسیم شده بود، دقیقتر نگاه کرد. حواسش به او نبود، حواسش به حرفهایی بود که او کودکانه بیان میکرد، بدون آنکه معنایش را بداند. دوباره چشمهایش گرد شد و بلند گفت:
- اوه! تو زخمی شدی! باید لباست رو عوض کنی موقرمز.
با شنیدن لفظ موقرمز، ابرویش بالا پرید و آرام خندید. آدریکا از جایش بلند شد و لباسی را که کنار جعبه چوبی گذاشته شده بود، برداشت. جلویش ایستاد و لباس را بهسمتش گرفت. قدش کمی بلندتر از حالت نشستهی رزالین بود. رزالین خواست دست دراز کند تا لباس را از او بگیرد؛ اما او دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- وای چرا اینقدر خنگم! تو که نمیتونی عوضش کنی... باید کسی کمکت کنه. من میتونم بهت کمک کنم تا عوضش کنی. آخه من یه دخترخانوم بزرگم. مامانم این رو میگه. بذار کمکت کنم تا این رو دربیاری.
دست کوچک او را که روی یقهاش گذاشته بود گرفت و گفت:
- نه عزیزم! من خودم از پسش برمیام.
چشمهای درشت درخشانش را به صورت او دوخت و گفت:
- آو! تو حتماً از من خجالت میکشی، آره؟ من به کسی نمیگم که بدنت رو دیدم. حاضرم بهت قول بدم.
دستش را کشید و او را به روبهروی خود کشاند. داشت با خود فکر میکرد پرحرفی خصوصیت کدامشان بوده که به او ارث رسیده باشد! بازوان ظریف او را در دست گرفت و گفت:
- من خودم عوضش میکنم! فقط کافیه روت رو برگردونی.
کمی با چشمهای درشت آبیرنگش به چشمهای او خیره ماند. ساکت سرش را تکان داد و آرام چرخید. دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و بیحرف منتظر ماند. رزالین کلافه سرش را تکان داد و در جایش تکان خورد. بازویش هنوز تیر میکشید؛ اما به هر زحمتی بود، لباسش را با لباس تمیزی که مثل قبلی ساده؛ اما آبیرنگ بود عوض کرد. سرجایش نشست و گفت:
- خیلهخب. حالا میتونی برگردی.
آدریکا آرام چرخید و نگاهش را به او دوخت. با رضایت خندید و گفت:
- الان یه خانوم تمیز هستی.
حرفهایی که به زبان میآورد، ترکیبی از صحبتهای پدر و مادرش بود. کاملاً مشخص بود که در تربیت او موفق بودهاند. صدای بلند روبن بیرون از چادر، سکوت قبیله را شکست. آدریکا سرش را سریع چرخاند و به پرده چادر نگریست. نگاه هر دو به مسیر صدا دوخته شده بود. روبن نام دخترش را صدا میزد و دنبال او میگشت. به رزالین نگریست و دستپاچه گفت:
- من باید برم موقرمز. بعداً دوباره میبینمت.
دستش را برایش تکان داد و باعجله از چادر بیرون رفت. رزالین گوشهایش را تیز کرد تا صدای آنها را بشنود.
- چرا بدون اینکه به مادرت بگی غیبت میزنه؟
- اوه معذرت میخوام پدر. فراموش کردم به مامان بگم. تو که من رو میبخشی مگه نه؟
صدایشان رفتهرفته کمرنگ و سپس خاموش شد. شانههایش حالتی افتاده پیدا کرد. چرخید و دراز کشید. به سقف بستهی چادر نگریست. لبخند تلخی بر لبهایش نشست. چه آرزوهای بلندی برای او داشت.
دوست داشت وقتی او توانست راه برود با او کنار رودخانه قدم بزند، راز ارتباطش با گینر را به او بگوید، اسبسواری یادش دهد و صدها آرزویی که همانجا دفن شده بود. او حتی نمیدانست که رزالین عمهاش است! پلکهایش را روی هم گذاشت.
فکر کردن به آنها قلبش را تحتتأثیر قرار میداد. نزدیک نیمهشب بود. فکرش بهسمت سایمون رفت. امیدوار بود که با خوردن آب، آن سم از بدنش خارج شود و بدنش عملکرد طبیعی خودش را بیابد. اگر خلاف آن اتفاق میافتاد، کارگت بهانهی خوبی برای آمدن به سراغش داشت. به پهلو چرخید و تصور کرد در جنگل دراز کشیده، تا کمکم خوابش برد...
صدایی گنگ نامش را صدا میزد. آرام لای پلکهایش را باز کرد و به چوب ضخیم و کلفت روبهرویش نگریست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: