کامل شده رمان فرمانروای جنگلی (جلد اول مجموعه سرزمین زمرد) | الهه.م (محمدی) کاربر انجمن نگاه دانلود

سیر و روند رمان چطور پیش میره؟ توصیفات چطوره؟

  • خیلی تند تند می‌گذره :(

    رای: 0 0.0%
  • کمه، باید عمیق تر باشه تا باهاش ارتباط بگیرم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
شوکه به دختربچه‌ای که با لباس‌خواب بلند سفید، جلوی در چادر ایستاده بود و به بیرون سرک می‌کشید نگریست. خنجر را که هنگام نشستن در دست گرفته بود، روی زمین گذاشت. منتظر به او خیره شد. گیسوان طلایی‌‌اش همچون ریسمانی محکم بافته شده و بر پشتش رها بود. دخترک بی‌توجه به آدم درون چادر، کمی به بیرون سرک کشید. لبه‌ی پرده را رها کرد و دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت. نفسش را با خیال راحت بیرون فرستاد. سپس برگشت و به رزالین که با ظاهر آشفته نشسته و نگاهش می‌کرد خیره شد. او را شناخته بود، از همان ابتدا که وارد چادرش شد. از آن گیسوان بلند طلایی‌اش! از ژن خاصی که در رگ‌های رؤسای قبیله بود و نسل‌به‌نسل به فرزندانشان می‌رسید؛ ژن سفید‌پوستی!
ایستاده بود و هیجان‌زده با چشم‌های درشت، او را برانداز می‌کرد. دست‌هایش را جلویش قلاب کرد. با احتیاط جلو آمد و جلوی رزالین نشست. اندکی حس خجالت یا غریبگی نمی‌کرد. به گیسوان به هم ریخته‌ی او نگریست و زیر لب گفت:
- حنایی!
چشم‌هایش را ریز کرد و دقیق‌تر به صورت آدریکا نگریست. چشم‌هایش دریایی مواج بود. گونه‌هایش گلگون و لب‌هایی که مثل لب‌های مادرش درشت و پهن بود. نسبت به کودکی‌اش فرق کرده و زیباتر شده بود. عطر بدنش رایحه‌ی شکوفه‌های یاس را در چادر پخش می‌کرد. دوست داشت او را در آغـ*ـوش بکشد. چقدر معصوم و دوست‌داشتنی بود.
- تو توی جنگل زندگی می‌کنی؟
لحن کودکانه و ابریِ او حواسش را جمع کرد. آرام سرش را به معنای «بله» تکان داد. دلبرانه سرش را کج کرد و انگشت اشاره کوچکش را کنار گونه‌اش گذاشت. حالت متفکری به خود گرفت و گفت:
- مامان داشت با مادربزرگ در مورد تو حرف می‌زد. اونا می‌گفتن تو از جنگل اومدی! آم... توی جنگل هیولا وجود داره؟
لب‌هایش جنبید. او شیرین و تند صحبت می‌کرد. سعی داشت حالتی خانومانه بگیرد؛ اما خیلی زود لحنش تغییر می‌کرد. رزالین لبخندی زد و جواب داد:
- بله! هیولاها توی جنگل زندگی می‌کنن.
چشم‌های درشتش گرد شد و گفت:
- اوه! واقعاً؟ تو بین هیولاها زندگی می‌کنی؟ ازشون نمی‌ترسی؟ اونا حتماً باید خیلی ترسناک باشن.... پدر میگه که نمی‌ذاره اونا به من صدمه بزنن ولی... پدربزرگ میگه من نباید از هیچ‌چیز بترسم. اون دوست داره من... یه دختر خیلی قوی بشم.
لبخندش عمق گرفت. بعد از ادای جملاتش نفس می‌گرفت تا بتواند جملاتش را کامل کند و باعث می‌شد میان حرف‌هایش وقفه‌ای کوتاه ایجاد شود. توصیه‌های داکوتا به او، درست همان چیزی بود که خودش از او آموخته بود. شمرده‌شمرده گفت:
- نه من از اونا نمی‌ترسم. پدربزرگت درست میگه تو باید دختر شجاعی باشی.
چشم‌هایش با ذوق درخشید. کف دست‌هایش را به هم کوبید و هیجان‌زده گفت:
- فهمیدم تو کی هستی! تو دختر پدربزرگی! اون همیشه به من میگه دخترش بین هیولاها زندگی می‌کنه و خیلی شجاعه.
لبخندش جمع‌وجور شد و سرش را آرام تکان داد. او فراموش نشده بود! آدریکا که سکوت او را دید با هیجان، قهرمانی را که در ذهنش ترسیم شده بود، دقیق‌تر نگاه کرد. حواسش به او نبود، حواسش به حرف‌هایی بود که او کودکانه بیان می‌کرد، بدون آنکه معنایش را بداند. دوباره چشم‌هایش گرد شد و بلند گفت:
- اوه! تو زخمی شدی! باید لباست رو عوض کنی موقرمز.
با شنیدن لفظ موقرمز، ابرویش بالا پرید و آرام خندید. آدریکا از جایش بلند شد و لباسی را که کنار جعبه چوبی گذاشته شده بود، برداشت. جلویش ایستاد و لباس را به‌سمتش گرفت. قدش کمی بلندتر از حالت نشسته‌ی رزالین بود. رزالین خواست دست دراز کند تا لباس را از او بگیرد؛ اما او دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- وای چرا این‌قدر خنگم! تو که نمی‌تونی عوضش کنی... باید کسی کمکت کنه. من می‌تونم بهت کمک کنم تا عوضش کنی. آخه من یه دخترخانوم بزرگم. مامانم این رو میگه. بذار کمکت کنم تا این رو دربیاری.
دست کوچک او را که روی یقه‌اش گذاشته بود گرفت و گفت:
- نه عزیزم! من خودم از پسش برمیام.
چشم‌های درشت درخشانش را به صورت او دوخت و گفت:
- آو! تو حتماً از من خجالت می‌کشی، آره؟ من به کسی نمیگم که بدنت رو دیدم. حاضرم بهت قول بدم.
دستش را کشید و او را به روبه‌روی خود کشاند. داشت با خود فکر می‌کرد پرحرفی خصوصیت کدامشان بوده که به او ارث رسیده باشد! بازوان ظریف او را در دست گرفت و گفت:
- من خودم عوضش می‌کنم! فقط کافیه روت رو برگردونی.
کمی با چشم‌های درشت آبی‌رنگش به چشم‌های او خیره ماند. ساکت سرش را تکان داد و آرام چرخید. دست‌هایش را روی چشم‌هایش گذاشت و بی‌حرف منتظر ماند. رزالین کلافه سرش را تکان داد و در جایش تکان خورد. بازویش هنوز تیر می‌کشید؛ اما به هر زحمتی بود، لباسش را با لباس تمیزی که مثل قبلی ساده؛ اما آبی‌رنگ بود عوض کرد. سرجایش نشست و گفت:
- خیله‌خب. حالا می‌تونی برگردی.
آدریکا آرام چرخید و نگاهش را به او دوخت. با رضایت خندید و گفت:
- الان یه خانوم تمیز هستی.
حرف‌هایی که به زبان می‌آورد، ترکیبی از صحبت‌های پدر و مادرش بود. کاملاً مشخص بود که در تربیت او موفق بوده‌اند. صدای بلند روبن بیرون از چادر، سکوت قبیله را شکست. آدریکا سرش را سریع چرخاند و به پرده چادر نگریست. نگاه هر دو به مسیر صدا دوخته شده بود. روبن نام دخترش را صدا می‌زد و دنبال او می‌گشت. به رزالین نگریست و دستپاچه گفت:
- من باید برم موقرمز. بعداً دوباره می‌بینمت.
دستش را برایش تکان داد و باعجله از چادر بیرون رفت. رزالین گوش‌هایش را تیز کرد تا صدای آن‌ها را بشنود.
- چرا بدون اینکه به مادرت بگی غیبت می‌زنه؟
- اوه معذرت می‌خوام پدر. فراموش کردم به مامان بگم. تو که من رو می‌بخشی مگه نه؟
صدایشان رفته‌رفته کم‌رنگ و سپس خاموش شد. شانه‌هایش حالتی افتاده پیدا کرد. چرخید و دراز کشید. به سقف بسته‌ی چادر نگریست. لبخند تلخی بر لب‌هایش نشست. چه آرزوهای بلندی برای او داشت.
دوست داشت وقتی او توانست راه برود با او کنار رودخانه قدم بزند، راز ارتباطش با گینر را به او بگوید، اسب‌سواری یادش دهد و صدها آرزویی که همان‌جا دفن شده بود. او حتی نمی‌دانست که رزالین عمه‌اش است! پلک‌هایش را روی هم گذاشت.
فکر کردن به آن‌ها قلبش را تحت‌تأثیر قرار می‌داد. نزدیک نیمه‌شب بود. فکرش به‌سمت سایمون رفت. امیدوار بود که با خوردن آب، آن سم از بدنش خارج شود و بدنش عملکرد طبیعی خودش را بیابد. اگر خلاف آن اتفاق می‌افتاد، کارگت بهانه‌ی خوبی برای آمدن به سراغش داشت. به پهلو چرخید و تصور کرد در جنگل دراز کشیده، تا کم‌کم خوابش برد...

صدایی گنگ نامش را صدا می‌زد. آرام لای پلک‌هایش را باز کرد و به چوب ضخیم و کلفت روبه‌رویش نگریست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کمی بیشتر به چوب ضخیم روبه‌‌رویش نگریست. آن‌طور که به‌خاطر می‌آورد، در چادر خوابیده بود! گیج بود. دستش را ستون کرد و نشست. به‌تلخی یادش آمد کجاست و از گیجی درآمد. دوباره نامش خوانده شد. از جایش بلند شد و پرده چادر را کنار زد. نگاهش را به روبن دوخت. چیزی را به‌سمتش گرفت و گفت:
    - وسایلت رو دیشب جا گذاشتی. پدر گفت بهت تحویل بدم.
    نگاهش را روی دست دراز شده‌ی او چرخاند. پوست خرس تا شده و پیشانی‌بند، کمان و تیرهایش روی آن بود. دستش را جلو برد و آن‌ها را گرفت. روبن نگاهی به صورت خواب‌آلودش انداخت و پرسید:
    - درد نداری؟
    نگاهش را بالا کشید و سرش را به نشانه «نه» تکان داد. زیر لب چیزی با خود گفت و مکث کرد، سپس گفت:
    - بابت ورود بی‌اجازه آدریکا عذر می‌خوام. اون خیلی بازیگوشه و گاهی کارای بدی انجام میده.
    دستش را به پیشانی‌اش کشید و با صدای دورگه‌ای گفت:
    - نه عیبی نداره. برای ورود به چادر من اجازه لازم نداره.
    روبن نگاه خیره‌ای به صورتش انداخت. سپس مسیرش را به‌سمت اسطبل اسب‌ها تغییر داد. نگاهش را از او گرفت و خمیازه‌ای کشید. نیم ساعتی به طلوع آفتاب مانده بود. پوست را روی شانه‌هایش گره زد و کمان و تیرها را در دست گرفت. مردهای قبیله قصد شکار داشتند و دیشب را زود به رخت‌خواب رفته بودند. حالا زودتر از طلوع آفتاب بیدار شده تا در اولین اشعه‌های خورشید که حیوانات برای خوردن آب به رودخانه نزدیک می‌شوند، شکار کنند. با قدم‌هایی شمرده و آرام قبیله را ترک کرد. عجله‌ای نداشت، پس آرام و بی‌خیال راه می‌رفت. درد بازویش کاملاً تسکین یافته و سردردی هم حس نمی‌کرد.
    فاصله‌ی میان تپه تا جنگل را آن‌قدر آهسته طی کرد که خورشید از پشت جنگل بالا آمد. درختان بلند جنگل مانع بودند و سایه‌ای بلند را همچون دیواره‌ی دژ بر دشت می‌انداختند. خورشید از منتوک بالا می‌آمد و از جنگل، دشت و تپه می‌گذشت و در نیزار غروب می‌کرد. نفس عمیقی کشید. هوای صبح‌گاه آغشته به عطر چمن‌های شبنم‌زده بود. صدای ضعیف قورباغه‌های نزدیک رودخانه به گوشش می‌رسید. نزدیک جنگل بود که سایه‌ای را آن اطراف دید. کمی حواسش را جمع کرد. مسیرش را به‌سمت سایه کج کرد. هرچه جلوتر می‌رفت بهتر می‌توانست او را تشخیص دهد. وقتی مطمئن شد سایه را درست شناخته، به‌سمتش دوید. جلویش ایستاد و دقیق درچهره‌اش نگریست. حالا درست خود سایمون بود، همان خود واقعی‌اش، نه آن هیولای دیروز. با خوشحالی سر تا پای او را نگاه کرد و گفت:
    - واقعاً نمی‌دونستم اگه خوب نشی جواب کارگت رو چی باید بدم!
    سایمون لبخند کجی زد و گفت:
    - ازت ممنونم. تو نجاتم دادی.
    نگاهش را به چشم‌های قدردان او دوخت و لبخند زد. شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:
    - شاید اگه لطف‌های خودت نبود امروز نجات پیدا نکرده بودی!
    سایمون لبخند عمیقی زد و آرام سر تکان داد. نگاهش را از او گرفت. واقعاً دلش برای صدای او تنگ شده بود! چقدر نگرانش شده بود!
    سایمون نگاهش را به پیشانی‌اش دوخت و پرسید:
    - اینا چیه روی پیشونیت؟
    دستی به پیشانی‌اش که کمی زبر بود کشید و با خنده گفت:
    - پودر میخک، برای تسکین سردرد.
    اخم کم‌رنگی میان ابروان پرپشت سایمون نشست. نگاهش را بر بدن او چرخاند و گفت:
    - یه دختر جنگلی سردرد بگیره؟ خنده‌دار نیست؟!
    سرش را تکان داد و گفت:
    - چرا خنده داره؛ اما خب توی مبارزه ممکنه هر اتفاقی بیفته.
    سایمون مچ دست راستش را گرفت و بالا برد. نگاهی به مچ‌بندش که خونی بود انداخت و پرسید:
    - رزالین اونا چه بلایی سرت آوردن؟
    به کبودی‌های محو پشت انگشتانش دست کشید و منتظر نگاهش کرد. نفس عمیقی کشید. هیچ دوست نداشت در مورد دیشب و اتفاقات دیروز حرف بزند، پس بی‌توجه به سؤال او گفت:
    - گریس فهمیده که تو یه گرگ‌زاده‌ای.
    نگاه سایمون خشک شد. یک طرف صورتش جمع شد و پرسید:
    - کی؟
    - ساحره‌ی قبیله. همون که اون سم رو به خوردت داد.
    سایمون کمی مکث کرد، انگار داشت فکر می‌کرد. حین فکر کردن او، حواسش رفت پِی سـ*ـینه‌سرخی که در جنگل آواز می‌خواند و صدایش تا نزدیک آن‌ها شنیده می‌شد. آوازش آن‌قدر زیبا و موزون بود که روح طبیعت را به رقـ*ـص در می‌آورد. لبخند محوی بر لب‌های گوشتی‌اش نشست.
    - اون چطور فهمیده؟
    سؤال سایمون او را از اعماق جنگل بیرون کشید. نگاهی به صورت خشک او انداخت و جواب داد:
    - من هم درست نمی‌دونم؛ اما گفت که اون خدایان مزخرفش از تو خوششون نمیاد و باید تو رو بکشه...
    گیسوانش را پشت گوش فرستاد و ادامه داد:
    - می‌دونی یه چیز خیلی مزخرفی این وسط وجود داره. وقتی گریس پای اون خدایان چرتش رو پیش می‌کشه؛ یعنی حاضره براش هر کاری بکنه. حتی اگه شده مردم قبیله رو با خودش همراه می‌کنه تا تو رو بکشه. البته امیدوارم این بار پدرم جلوش رو بگیره.
    به قسمت آخر حرفش اطمینان نداشت، حتی امیدش هم الکی بود. سایمون سرش را با تأسف تکان داد. کلافه چند قدمی راه رفت و گفت:
    - مهلت موندنمون هم داره تموم میشه. اگه زودتر آبشار رو پیدا کنم همه‌ی این ماجراها تموم میشه.
    لب‌هایش را روی هم فشرد. باز هم بحث آبشار بود! دستش را به کمرش زد و به او که به پهلو جلویش ایستاده بود نگریست. آرام گفت:
    - پس تلاشت رو بیشتر کن. من هم سعی می‌کنم بگردم.
    سایمون سرش را آرام تکان داد. سر چرخاند، به آن سمت رودخانه نگریست و گفت:
    - فعلاً با بلایی که سر اون ساحره اومده تا یک هفته وقت داریم.
    سایمون به‌سمتش چرخید و گفت:
    - راستی... این جام، نمی‌خوام پیش من بمونه.

    جام فلزی را که به‌سمتش گرفته بود گرفت. نگاه بی‌تفاوتی به نقوش ظریف روی آن انداخت. او که حاضر نبود هرگز آن جام را به او برگرداند. بی‌خیال چرخید و آن را به‌سمت رودخانه پرت کرد. نگاه هر دو به‌سمت جام فلزی که با صدای ظریفی نزدیک رودخانه افتاد چرخید. نگاهش بالا رفت و به دو سواری که جلوی جام ایستادند نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخم‌هایش را درهم کشید. به لیام که همراه پدرش روی اسب بودند و به آن دو نگاه می‌کردند نگریست. کمی جلوتر رفت و کنار سایمون ایستاد. نمی‌دانست آن مردک چاپلوس در آن شکار چه غلطی می‌کرد. نگاه لیام رنگ خشم و نگاه داکوتا رنگ کنجکاوی داشت. سایمون پرسید:
    - اون مردک نمی‌خواد برگرده؟
    نیشخندی زد و بی‌آنکه نگاه خصمانه‌اش را از لیام بگیرد گفت:
    - معلومه که نه! اون برای خودش برنامه داره. نمی‌دونم توی این چهار سال کدوم گوری بود که الان سروکله‌اش پیدا شده!
    سایمون نگاه اخم‌آلودی حواله‌ی رزالین کرد. او نیز برگشت و با اخم نگاهش را جواب داد. دوباره نگاه اخم‌آلودشان را از هم گرفتند و به لیام و داکوتا نگریستند. داکوتا از لیام جدا شد و مسیر را به‌سمت مردانش برگشت. لیام کمی ایستاد. افسار اسبش را به‌سمت آن‌ها چرخاند تا به‌سویشان برود.
    هرگز حاضر نبود مقابل سایمون تیر زهرآلود حرف‌های او را بشنود. بی‌آنکه معطل کند، کمانش را بالا گرفت و تیری در آن جای داد. سر پیکان را تهدیدآمیز به‌سمت او گرفت. لیام با دیدن تیری که به‌سمتش هدف گرفته شد، افسار را کشید و ایستاد. به او هشدار داده بود که اگر بار دیگر فرصتش را داشته باشد، باز هم به او تیر خواهد زد. می‎دانست او هشدارش را عملی می‌کند. نگاه خیره‌ای به رزالین که از پشت پیکان نگاهش می‌کرد، انداخت. سر اسب را چرخاند و از آن‌ها دور شد. کمی کمان را کنار گرفت و به دور شدن او نگاهی انداخت. وقتی خیالش از رفتن او راحت شد، کمان را پایین برد.
    سایمون به‌سمتش چرخید و گفت:
    - من برمی‌گردم و موضوع رو به کارگت میگم تا یه فکر اساسی راجبش بکنیم.
    سرش را آرام تکان داد و به رفتن او خیره شد. عجب اوضاعی شده بود! چطور باید وجدانش را آرام می‌کرد. هرچند به این خرافات که پشت آبشار دره‌ای وجود داشته باشد باور نداشت؛ اما دیدن امید آن مرد برای او که با وجود دیدن درد کشیدنش، دروغ می‌گفت زجرآور بود. نفسش را بیرون فرستاد و نگاهش را در دشت چرخاند. آفتاب کاملاً طلوع کرده بود!

    ***
    سیخ چوبی را کنار گذاشت و با دقت انگشتش را میان پنجه‌های سایلی کشید. وقتی مطمئن شد خرده‌سنگ یا گِلی میان پنجه‌هایش نیست، او را رها کرد تا فرار کند. آن‌قدر آن سه توله در آغوشش تقلا کرده بودند که تمام ساعد دست‌هایش با پنجه‌هایشان خش افتاده بود. نفسش را کلافه بیرون فرستاد. آن‌ها هر روز سنگین‌تر از دیروز می‌شدند و دیگر در آغـ*ـوش گرفتنشان سخت شده بود. شیگان نزدیک شد و گفت:
    - تمام دیروز بابت این موضوع غُر زدن، نمی‌دونم الان چرا این‌قدر اذیت کردن!
    لبخندی زد و تار آزاد مویش را پشت گوش فرستاد. نگاهش را به آن‌ها که روی زمین میان نور کم‌جان خورشید غلت می‌زدند دوخت.
    - توله‌های گینر همون چیزی شدن که تصورش رو داشتم، لجباز و شیطون.
    شیگان نزدیکش نشست و به توله‌هایش نگریست. آرام زمزمه کرد:
    - اونا خیلی سریع رشد می‌کنن. چند روزی هست که دیگه شیر نمی‌خورن و از شکار گله تغذیه می‌کنن.
    رزالین سرچرخاند و به شیگان نگریست. خطوط پیچ‌دار پیشانی‌اش را دنبال کرد و گفت:
    - توله‌های تو آخرین نسل ببرهای باستانی هستن. اونا تا چند هفته‌ی دیگه به درشتی پدرشون میشن.
    شیگان در سکوت به توله‌هایش خیره شد. نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را از پشت ستون کرد. فضای مخفیگاه عطر گرم و تند ببرها را داشت، عطری که چهار سال با آن خو گرفته بود. در آنجا بیش از هر جای دیگری آرامش داشت، حتی با وجود مسئولیت بزرگی که بر گردنش بود. خورشید کم‌جانی از میان ابرها می‌تابید و روشنایی به وسط محوطه می‌بخشید. توله‌ها در نور غلت می‌زدند و آفتاب می‌گرفتند. نگاهش با لبخند چرخید و به گینر که جلو می‌آمد خیره شد. به حرکات موزون بدن او هنگامی که راه می‌رفت نگاه می‌کرد، به پنجه‌های بزرگ و قدرتمندش. با خود اندیشید اگر روزی با گینر مبارزه کند، بی‌شک یا کشته می‌شود یا شکست می‌خورد. گینر جلویش ایستاد و بی‌مقدمه پرسید:
    - گرگ‌ها چرا به جنوب اومدن رزالین؟
    آرام پلک زد. نمی‌دانست چرا بعد از مدت‌ها از او چنین سؤالی می‌پرسد. سرتکان داد و گفت:
    - من از کجا باید بدونم؟
    گینر نگاه دقیقی به صورتش انداخت و گفت:
    - چه ارتباطی بین اون انسان و گرگ‌هاست؟
    لبخندش خشک شد. صاف نشست و به صورت خشک و جدی گینر نگریست. مکث کرد و گفت:
    - چه ارتباطی باید باشه؟
    گینر سر چرخاند و گله را از نظر گذراند، سپس گفت:
    - چرا وقتی اون توی قبیله گیر افتاده بود، گرگ‌ها برای نجاتش تلاش می‌کردن؟ تو چند وقته که با اون انسان می‌گردی، از دور هم معلومه که اون یک ارتباطی با گرگ‌ها داره. تو حتماً می‌دونی که اونا چرا به جنوب اومدن!
    سرش را تکان داد. او قسم خورده بود که راز سایمون را فاش نکند.
    - من نمی‌دونم اونا چرا به جنوب اومدن گینر!
    گینر قدمی جلو رفت. دندان‌هایش با حالتی تهدیدآمیز بیرون افتاد و غرید:
    - دروغ میگی رزالین.
    نگاهش بر ببرها که حواسشان به آن دو جمع شده بود، چرخید. نباید با او این‌طور حرف می‌زد! اخم‌هایش را درهم کشید و از جایش بلند شد. کمان و تیرهایش را چنگ زد و با قدم‌هایی بلند از مخفیگاه خارج شد. نفسش را بریده از سـ*ـینه خارج کرد. دروغ می‌گفت، جدیداً خیلی راحت و خیلی زیاد دروغ می‌گفت. می‌دانست چرا گرگ‌ها به جنوب آمده‌اند، خیلی خوب هم می‌دانست؛ اما گینر چرا کنجکاو شده بود؟ فکر می‌کرد با ماندن آن‌ها کنار آمده باشد! روح پاکش داشت آلوده به گـ ـناه می‌شد، داشت شرافتش را از دست می‌داد.
    عصبی دستش را به پیشانی‌اش کشید و به‌سمت درخت کهن حرکت کرد. از مخفیگاه تا درخت کهن مسیر بسیار کوتاه بود. فاصله‌ای تا درخت پهن اصیل نداشت که گینر از میان شاخه‌ای پرید و روبه‌رویش درآمد. ایستاد و نگاه از او گرفت. هم شرمنده بود هم دلگیر! شاید یک آدم دروغگو بود؛ اما هرگز در راز سایمون خــ ـیانـت نمی‌کرد.
    - چرا فرار می‌کنی رزالین؟
    عصبی نگاهش کرد و گفت:
    - تو جلوی ببرها به من گفتی دروغگو!
    گینر صاف ایستاد و نگاه نافذی به صورت او انداخت.
    - مگه اشتباه گفتم؟ دروغ میگی رزالین. تو چی رو از من مخفی می‌کنی وقتی می‌دونی تمام حالات بدنت برای من تعریف شده‌ست؟ اون روز که نزدیک رودخانه قلبت می‌تپید، اون انسان درمورد سرچشمه‌ی رود پرسیده بود. منظورش آبشاره! تو دقیقاً روز بعد از ملاقات اون انسان، در مورد آبشار از من پرسیدی!
    لب‌هایش به هم دوخته شد. چقدر او را دست کم گرفته بود! هوش و دقت او را فراموش کرده بود. محتاط عمل نکرده بود! خودش خراب‌کاری کرده بود و هر نادانی هم که جای او بود، ارتباط سایمون با گرگ‌ها را متوجه می‌شد.گینر قدمی نزدیکش شد و تهدیدآمیز غرید:
    - حقیقت رو بگو رزالین! چرا اون همراه گرگ‌ها به جنوب اومده؟
    عصبی دستی به پیشانی‌اش کشید و بلند گفت:
    - آره می‌دونم که چرا به جنوب اومدن؛ اما نمی‌تونم به کسی بگم!
    صدای پرواز و بال‌زدن چندین پرنده به گوش رسید. شانس آورده بود که به قلمروی آلفا آمده بود؛ وگرنه ممکن بود حیوانات صدایشان را بشنوند! گینر نگاه خیره‌ای به صورت گرفته‌اش انداخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاه خیره‌ی گینر اذیتش می‌کرد. نگاهش را از او گرفت به پشت چرخید. حداقل در این مورد راستش را گفته بود. حالش داشت از آن همه پیچیدگی به هم می‌خورد. آمدن گرگ‌ها، آبشار اشک‌پری، سایمون، لیام، قبیله و مردمش. تنها چیزی که می‌توانست قبول کند جنگل عزیزش بود.
    - تو با اون‌ها عهد بستی؟!
    سرش چرخید و از گوشه‌ی چشم به گینر نگریست. سرش را آرام به نشانه مثبت تکان داد. گینر عصبی از جلویش درآمد و گفت:
    - عهد با گرگ‌ها؟ رزالین تو دیوونه شدی؟ اهالی جنگل تو رو آلفای خودشون می‌دونن و به تو اعتماد کردن. می‌دونی که اگه این موضوع رو بفهمن چه بلایی سرت میاد؟
    با دو انگشت چشم‌هایش را فشرد. قلبش از بلایی که سرش می‌آمد فشرده شد. آرام گفت:
    - من نمی‌دونستم که دارم با گرگ‌ها عهد می‌بندم!
    گینر پنجه‌اش را روی زمین کوبید و غرید:
    - بشکن اون عهد رو! تو نسبت به اونا هیچ تعهدی نداری.
    چشم‌هایش گرد شد. چطور می‌توانست عهدش را بشکند! او با خونش عهد بسته بود که راز سایمون را فاش نکند. مستأصل بود؛ بین خواستن و نخواستن، گفتن یا نگفتن! او با آن عهد، خودش را از بهترین مشاورش دور کرده بود. بریده‌بریده گفت:
    - اما... اما آخه... گرگ‌ها می‌فهمن...
    گینر محکم، درست مثل همیشه که لحنش حمایت‌گر بود گفت:
    - تو هنوز هم متحد ببرها هستی و یک جنگل پشت آلفاشون هستن!
    لبش را گزید و سرش را پایین انداخت. ضربان قلبش بالا رفته بود. حرارت بدنش لحظه‌به‌لحظه زیادتر می‌شد، مطمئن بود گینر تمام حالات بدن او را حس می‌کند. تصمیمش را گرفت و قبل از آنکه پشیمان شود گفت:
    - سایمون یک گرگ‌زاده‌ست.
    گوشه لب گینر بالا پرید. منتظر خیره ماند تا بقیه حرفش را بگوید. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - اون همراه خانواده‌ش به جنوب اومده تا از آبشار بگذره و وارد دره پریا بشه. یه افسانه‌ی قدیمی که پریا انتخاب می‌کنه گرگ باشه یا انسان. اونا به همین خاطر به جنوب اومدن؛ اما قصد ندارن بدون اجازه وارد جنگل بشن.
    گینر عصبی نفسش را بیرون فرستاد. خشمگین غرید:
    - اونا بی‌اجازه وارد نمی‌شن چون به حمایت آلفای جنگل نیاز دارن. اونا برای باز کردن آبشار به آلفای جنگل احتیاج دارن.
    اخم‌هایش سردرگم درهم گره خورد. سرش را تکان داد و پرسید:
    - منظورت چیه گینر؟ یعنی... یعنی واقعاً دره پریا وجود داره؟
    گینر در جایش چرخید و پشت به او ایستاد. خشمش فرو نشسته بود. آرام گفت:
    - این راز جنگله رزالین. می‌تونی قول بدی که در برابر قلبت هم این راز رو فاش نکنی؟
    حس کنجکاوی اجازه نداد به حرف گینر بیشتر فکر کند، با عجله گفت:
    - آره قول میدم.
    قلبش از هیجان شنیدن آن راز محکم به سـ*ـینه‌اش کوبیده می‌شد. گینر برگشت و نگاه عمیقی به صورتش انداخت...

    ***
    کمانش را روی شانه‌اش مرتب کرد. بوته‌ها را با دست کنار زد و جلو رفت. احساس خاصی داشت. حتی نسبت به قبل هم بیشتر احساس غرور و قدرت داشت. قدم‌هایش را محکم و شمرده برمی‌داشت. در آرامشی عجیب به سایمون می‌اندیشید و رفتار او را سبک‌ سنگین می‌کرد. نمی‌توانست قبول کند که او برای رسیدن به آبشار نزدیکش شده باشد، چون او مطمئن نبود که آبشار در جنگل است. بعد از شکستن عهدش احساس تعهد کمتری می‌کرد. به طرز قابل‌توجهی نسبت به او بی‌تفاوت شده بود. نگاهی به اطرافش انداخت و آرزو کرد که سایمون را آن اطراف نبیند؛ چون نمی‌دانست چطور باید با او رفتار کند. به‌سمت رودخانه راه افتاد.
    دلش برای میوه‌های زردِ ریزی که در بوته‌های نزدیک رودخانه می‌رویید تنگ شده بود. نگاهی به کفش‌هایش انداخت. با توجه به وضعیت کفش‌ها پیش خود حساب کرد که دو ماه دیگر هم برایش کار می‌کنند. نفس عمیقی کشید. آسمان جنوب آن روز نیمه ابری بود و نسیم مطبوعی می‌وزید. قبل‌ازظهر بود و خورشید از پس ابرهای روشن، دل‌نوازانه می‌تابید. گیسوان بلندش که آزادانه بر شانه‌هایش رها شده بود در هر وزش ملایم آرام تاب می‌خورد. حیوانات را سمت دیگر رودخانه می‌دید که برای نوشیدن آب توقف کوتاهی می‌کنند و سپس دوباره به دشت باز می‌گردند.
    نزدیک بوته‌ای که مد نظرش بود ایستاد. با دقت میوه‌هایش را بررسی کرد. چندتایی از آن‌ها را که رسیده و ترد بودند، چید و در مشتش گرفت. به‌سمت دشت چرخید و سه‌تا از آن‌ها را در دهانش انداخت. آب‌دار و ترش‌مزه بودند. لبخند کم‌رنگی بر لب‌هایش نشست. از جمع شدن ناخودآگاه چشم‌هایش لـ*ـذت می‌برد.
    سرش را چرخاند و به دو نفری که از تپه پایین می‌آمدند نگریست. یک زن و کودک بودند که به قصد رودخانه پایین می‌آمدند. با دقت بیشتر نگاه کرد. از بالا و پایین پریدن کودک و گیسوان روشنش متوجه شد که آن دو کیستند. در دلش چند ناسزا نثار روبن کرد که با آن هیکل گنده، همسر باردارش برای پر کردن گالون باید تپه را پایین می‌آمد. کایلی بر پاهایش نشسته و آدریکا نیز کنارش ایستاده بود، طوری که رویش به‌سمت جنگل بود. حتماً باز هم داشت تندتند حرف می‌زد. چند میوه‌ی باقی‌مانده را در دهانش گذاشت و دست‌به‌سـ*ـینه به آن‌ها خیره شد. چشم‌هایش از ترشی میوه‌ها روی هم جمع شد. در‌همان‌حین که چشم‌هایش کم‌و‌بیش می‌دید، چیزی توجهش را جلب کرد.
    ترشی میوه‌ها را از یاد برد، پلک‌هایش را روی هم فشرد و سریع باز کرد. وقتی مطمئن شد لایگری را که در حالت کمین و حمله به‌سمت کایلی می‌آید، درست می‎‌بیند تنش یخ بست. لحظه‌ای مکث نکرد، کمان را از شانه‌اش برداشت و درحالی‌که می‌دوید تیری در چله‌اش گذاشت. قدم‌هایش بلند از پی هم می‌رفت. آن‌قدر شوکه بود که نفسش ته دلش گیر کرده بود. با صدای بلند نام آدریکا را فریاد زد.
    کایلی شوکه به سمت او چرخید. لایگر که صدایش را شنیده بود، برای رسیدن به هدفش ملاحظه را کنار گذاشت و یورش برد. تیر در چله را رها کرد، درست کنار پای لایگر به زمین نشست. تیر دیگری کشید و دوباره از چله رها کرد. باز هم تیرش در فاصله‌ای نزدیک از او خطا رفت. سرعت لایگر بالا بود و تیرها بدنش را هدف نمی‌گرفت. آن‌قدر استرس گرفته بود که تیرهایش به خطا می‌رفت! دویدنش هم باعث می‌شد تیرهایش خطا رود. با دیدن فاصله‌ی او تا آدریکا قلبش تکان سختی خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوباره تیری کشید و در چله گذاشت. چشمش را بست و این بار با دقت بیشتری تیر را رها کرد. تیر با سرعت چرخید و در دست بزرگ لایگر نشست. تیر فرو رفته در دستش کمی از سرعتش را کم کرد. از سرعت کم او استفاده کرد، با سرعت بیشتری دوید و آدریکا را به‌سمت کایلی هُل داد. بلند فریاد زد:
    - به‌سمت جنگل فرار کن.
    کایلی آدریکا را در آغـ*ـوش گرفت و به‌سمت جنگل دوید. چرخید و به لایگر که هنوز آن‌ها را هدف داشت نگریست. دوباره تیری کشید و به‌سمت صورت او رها کرد. تیر درست زیر فک او فرورفت. غرشی دردناک از گلوی لایگر خارج شد. باز هم از حمله دست نکشید و با غضب و کینه‌ی بیشتری به‌سمت کایلی دوید. وقتی از کنار رزالین می‌گذشت، آن‌قدر سرعتش بالا بود که نتوانست کاری بکند، تنها به دنبالش دوید و هم‌زمان خنجر را از ران پایش کشید. تیرهایش آن‌قدر قوی نبودند که بتوانند او را زمین گیر کنند، فقط او را برای گرفتن کایلی جری‌تر و خشمگین‌ترکرده بود.
    آدریکا که پشت سرش را می‌دید جیغ کشید و مادرش را تشویق به سریع‌تر دویدن کرد. با سرعت بیشتر از پی لایگر دوید. فاصله‌شان زیاد نبود، فاصله‌ی لایگر تا کایلی و رزالین تا لایگر! غرشش پشت سر کایلی باعث شد او از ترس سکندری بخورد و همراه آدریکا زمین بخورند. لایگر شادمان از پهلو خودش را روی آن‌ها انداخت. نفسش بالا نمی‌آمد. دندان‌هایش را روی هم فشرد و به پهلوی پهن او نگریست. تا خواست به‌سمتش بپرد و خنجر را در گردن او فرو ببرد، لایگر از روی کایلی کنده شد و چند غلت روی زمین زد. شوکه ایستاد و به او نگریست. اول منتظر قهرمان فضول همیشگی بود؛ اما با شنیدن غرش باشکوه محبوبش چشم‌هایش دودو زد.
    او گینر بود که از جنگل بیرون پریده بود و با لایگر درگیر شده بود. صدای غرش‌های تهدیدآمیزشان بدنش را می‌لرزاند. قلبش حرکت نمی‌کرد. صدای چندین غرش دیگر حواسش را پرت کرد، غرشی که بالغ بود و غرش‌هایی که برای توله‌ها بود. سر چرخاند و به سه توله‌ی گینر که تهدیدآمیز دندان نشان می‌دادند و می‌غریدند نگاه کرد. با دیدن آن‌ها بود که به خودش آمد. به‌‌سمت آن دو دوید که بر پاهایشان بلند شده و به سبک ببرها مبارزه می‌کردند.
    بلند به زبان انسان‌ها فریاد زد:
    - گینر توله‌هات رو به جنگل ببر.
    و با یک پرش به‌پشت لایگر آویزان شد. لایگر با حس سنگینی بر پشتش نتوانست بر پاهایش بماند. دیگر او نزدیک قلمرواش شده بود و طبق قانون اجازه‌ی کشتنش را داشت. خنجر را با خصمی عمیق در پهلوی او فرو برد و بی‌رحمانه رو به پایین کشید. خنجر پهلو و دنده‌های حیوان را شکافت، روده‌هایش را از هم درید و بر زمین پاشید. ناله‌ای دردآلود از گلوی حیوان خارج شد و بر پهلو روی زمین افتاد. خون سرخش لباس و صورت رزالین را کثیف کرد. دستش را ستون کرد تا بلند شود و از روی جسم مرده‌ی او کنار رفت. بدنش از آن اتفاق سِر و خنک شده بود!
    آدریکا گریه‌کنان حرف می‌زد. صدای ریز و بچه‌گانه‌اش سرش را چرخاند. به کایلی نگریست که بیهوش بر زمین افتاده و تکان نمی‌خورد. نگران به‌سمتش دوید و کنارش نشست. او را چرخاند و نگاهی به صورتش انداخت. سرش با سنگی شکافته شده و صورتش خون‌آلود بود. نگران به شکم و پاهایش نگریست و با دیدن خونی که پایین پیراهنش را آلوده کرده بود، ناباور گینر را صدا زد.
    گینر نزدیک شد و با احتیاط او را بوئید. به رزالین نگریست و گفت:
    - هر دو نبض دارن. زودتر به قبیله برسونش رزالین.
    قلبش درست زیر گلویش می‌تپید، طوری که با هر نفس گلویش درد می‌گرفت. سرش را تکان داد و دستش را زیر زانوان و گردن تیره‌ی او گذاشت. از جا بلند شد و او را بلند کرد. با توجه به زور بالای بدنی‌اش، بلند کردن یک زن برایش کاری نداشت. با قدم‌های بلند و تند به‌سمت تپه حرکت کرد، آدریکا نیز دنبالش راه افتاد و گریه‌کنان مادرش را صدا می‌زد. پرحرص به او نهیب زد تا ساکت باشد. به جای آنکه ساکت شود با صدای بلندتری به گریه‌اش ادامه داد. تقریباً به‌سمت تپه می‌دوید. آن لحظه‌ای که لایگر به روی کایلی پریده بود و گینر او را به کناری پرت کرد، آن‌قدر کوتاه بود که نمی‌توانست با اطمینان بگوید لایگر به شکم یا کمر او ضربه‌زده است.
    شیب تپه را بالا رفت و از مسیر نگهبان‌ها گذشت. نگاه‌ها متعجب به او دوخته شده بود که با سر و وضعی خونین، کایلی بیهوش را حمل می‌کرد. به‌سمت چادر روبن می‌رفت. با صدای بلند فریاد زد:
    - نیاتا رو خبر کنید!
    حدس می‌زد که مردان هنوز از شکار برنگشته باشند؛ اما با دیدن پدرش که باعجله از چادر آن‌ها خارج شد، حدسش اشتباه از آب درآمد. پشت سرش روبن و لیام از چادر خارج شدند. روبن با دیدن همسر بیهوش و دختر گریانش دوید و خواست کایلی را از رزالین بگیرد. با نفرت نگاهی به‌حال او انداخت که رنگ به صورت نداشت. دستش را پس کشید و اخمی غلیظ حواله‌ی او کرد. روبن دستش را به صورت کایلی کشید و بی‌مهابا صدایش می‌زد. هیچ‌وقت روبن را این‌طور درمانده ندیده بود؛ اما هیچ احترامی برای حالش قائل نبود، چون او را مقصر می‌دانست.
    خودش وارد چادر آن‌ها شد و کایلی را بر تشک همیشه پهنش قرار داد. نیاتا باعجله درحالی‌که دهانش می‌جنبید پشت سرش داخل شد. خودش را به بالین کایلی رساند و مشغول معاینه‌ی او شد. تند نفس می‌کشید و ساکت به کار نیاتا خیره شد. وضعیت نیاتا طوری بود که انگار تازه از خواب بیدار شده، گیسوان بلند سپیدش بافت مرتبی نداشت و لقمه‌ی در دهانش را هنوز قورت نداده بود.
    نیاتا مردها را بیرون کرد و معاینه‌اش را در مورد بارداری کایلی تکمیل کرد. نگاهش را گرفته بود و به بدن او نگاه نمی‌کرد. معاینه طبیب که تمام شد، از جعبه‌اش گیاهان خشکی را خارج کرد و درحالی‌که با سنگ مخصوصی در کاسه چوبی آن‌ها را می‌سایید گفت:
    - وضعیتشون زیاد بد نیست. ممکنه تا شب بیهوش بمونن. در مورد بچه هم هر دو سالم هستن؛ اما دیگه تا تولد بچه نباید تکون بخورن چون بچه حرکت کرده و ....
    باقی حرف‌هایی که او می‌گفت را متوجه نشد. وقتی خیالش راحت شد که او زنده می‌ماند و فرزند در شکمش سالم است، نفس عمیقی کشید و پلک‌هایش را روی هم فشرد. نیاتا در حالی که گیاه را نرم می‌کرد پرسید:
    - اوضاع بازوی شما بهتره؟ درد ندارید؟ شب باید مرهمتون رو عوض کنم.
    بازویش را فراموش کرده بود. سرش را آرام تکان داد و از جایش بلند شد. حرف نیاتا به او یادآور شد که او شب باید در قبیله باشد نه روز! از چادر خارج شد و نگاه کوتاهی به آن سه مرد که دور ایستاده و صحبت می‌کردند انداخت. بدون آنکه صدایی از خود خارج کند، راهش را کج کرد و به قصد خروج از قبیله راه افتاد. اگر او امروز هـ*ـوس میوه‌های ترش کنار رودخانه را نمی‌کرد، کایلی و فرزندانش قربانی دشمنی احمقانه میان مردمش و لایگرها می‌شدند. حتماً بعد مردم خیلی غصه می‌خوردند و هیچ‌کدام لحظه‌ای فکر نمی‌کردند که در آن مرگ دست‌داشته‌اند. نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    صدای روبن از پشت سرش نشان می‌داد که دنبالش می‌دود.
    - رزالین صبر کن... با توام... هی!
    ایستاد و به‌سمتش چرخید. نگاهی غضب‌آلود به او انداخت. روبن جلویش ایستاد و پرسید:
    - چه اتفاقی برای کایلی افتاده؟
    خنده‌ای عصبی کرد و سرش را پایین انداخت. نگاه تحقیر‌آمیزی به سرتا‌پای او انداخت و گفت:
    - از هیکل گنده‌ت بپرس که چرا همسرت باید این تپه رو برای آوردن آب پایین بره.
    روبن متعجب نگاهش کرد. حسابی خشمگین بود و اطمینان داشت که صورتش از خشم قرمز شده است. داکوتا درحالی‌که آدریکا را در آغـ*ـوش داشت همراه لیام به طرف آن‌ها راه افتاد. خشمگین رویش را از روبن گرفت و دوباره به راهش ادامه داد. از اینکه قبل از غروب آفتاب در قبیله باشد احساس گـ ـناه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    روبن خود را به او رساند و شانه‌اش را عقب کشید تا مجبور شود برگردد.
    - معلوم هست چی میگی؟ میگم چرا کایلی رو خونی و بیهوش برگردوندی؟!
    حرصش را درآورده بود. به‌سمتش برگشت و عصبی فریاد زد:
    - بهتره از خودتون بپرسید! حالا دارم می‌فهمم چرا تمام قربانی‌های لایگرا یا بچه‌هان یا زن‌ها! چون اون‌قدر مردای قبیله بی‌عرضه هستن که همسراشون رو بدون اینکه همراهی داشته باشن، از تپه پایین می‌فرستن. هیچ می‌دونی اگه من امروز نزدیک رودخونه نبودم چه بلایی سر زن و بچه‌ات میومد؟ حالا از من طلب داری؟ از هیکلت خجالت نمی‌کشی که اجازه میدی زن حامله‌ت برای پر کردن گالون تپه رو پایین بره؟
    روبن مبهوت به صورتش خیره مانده بود. تابه‌حال آن‌قدر به او بی‌احترامی نکرده بود. داکوتا نزدیکش شد و آدریکا را پایین گذاشت.
    - هی هی هی! چه خبره حواس تمام مردم رو به خودت جلب کردی!
    دستی به پیشانی‌اش کشید. نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. آدریکا لب‌ورچیده و با بغض به او می‌نگریست. رو کرد سمت پدرش و کلافه گفت:
    - چرا زن‌ها بدون محافظ یا نگهبان پایین تپه میرن پدر؟ امروز عروس و نوه‌تون داشتن می‌مردن... اگه فقط چند لحظه دیر کرده بودم الان باید تیکه‌پاره‌هاشون رو از کنار رودخونه جمع می‌کردید. وقتی یه حیوون درنده رو با خودتون دشمن کردین این‌قدر بی‌ملاحظگی جای تعجب داره!
    پدرش دستش را روی شانه‌اش گذاشت و خواهش کرد که آرام باشد.
    - حق با توئه، درست میگی. از این به بعد دیگه اجازه نمیدم کسی تنها پایین تپه بره.
    دستش را به کمرش زد و با تمسخر خندید. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد پدرش آن‌قدر کوتاه‌نگر باشد. چطور این‌ها به ذهن خودشان نمی‌رسید! یعنی این‌قدر در ریاست و سیاست ضعیف بودند! واقعاً رقت‌انگیز بود. رویش را از آن‌ها گرفت و پایین رفت. چقدر نگرانی و استرس کشیده بود. داشت قبض روح می‌شد وقتی لایگر را اطراف آن‌ها دید. حال عمق حرف چند وقت پیشش را درک می‌کرد، زمانی که گفت آرزو می‌کند لایگرها به تپه حمله کنند و کار همه‌یشان را یکسره کنند. قلبش متلاشی می‌شد! چطور آن‌قدر بی‌رحمانه چنین چیزی را آرزو کرده بود؟
    بابت افکارش شرمنده بود! سرش پایین بود و غرق در افکارش به مسیری که حدس می‌زد جنگل است می‌رفت. یادش هست که گینر آن روز او را سرزنش کرده بود. آه عمیقی از سـ*ـینه‌اش خارج شد. صدای برخورد بال پرندگان باعث شد سر بچرخاند و به‌مسیر صدا نگاه بیندازد. لاشخور‌ها بدن لایگر را احاطه کرده و سهمیه‌ی روزانه‌شان را که کامل و سخاوت‌مندانه در اختیارشان قرار داده شده بود می‌خوردند. کمی بافاصله، سایمون را دست‌به‌سـ*ـینه درحالی‌که به کرکس‌ها می‌نگریست دید.
    سایمون نگاهش را از آن‌ها گرفت و به‌سمت رزالین راه افتاد. به‌دقت به چهره‌ی او خیره شد. به فک پهنش و حالت کشیده‌ی چشمان سبزش. در چهره‌ی او آن‌قدر شفافیت بود که نمی‌توانست دغل‌کاری یا سوءاستفاده‌ای را ببیند. اصلاً نمی‌توانست از آن چشم‌هایی که حالت پهن و رو به بالای ابروانش مهربانی خاصی به آن‌ها بخشیده بود، هدفش را بخواند. در اعماق قلبش مطمئن بود که حتی اگر ذره‌ای هم در دل سایمون نیت دیگری باشد، دلیل آمدنش به جنوب فقط دردهایی بود که هر شب تجربه می‌کرد. سایمون نزدیکش ایستاد و با لبخند محوی به لایگر اشاره کرد.
    - کار توئه؟
    نگاهی به بدن تکه‌تکه‌ی لایگر که استخوان‌های بزرگش نمایان شده بود انداخت. آرام سرش را به نشانه مثبت تکان داد. سایمون آرام و مردانه خندید و گفت:
    - البته که کار توئه... مردم ما رسم خاصی دارن. وقتی حیوونی به قلمروشون نزدیک میشه اگه از گله‌های اطراف دهکده باشه، بعد از کشتنش یک تیکه از بدنش رو برای آلفای گله‌اش می‌فرستن تا درس عبرتی برای کل گله بشه.
    نگاه خیره‌ای به او انداخت. بخشی از ذهنش درگیر آواز آهنگین خنده‌ی او بود. آرام زمزمه کرد.
    - رسم جالبیه!
    نگاهی به چهره‌ی درهم رزالین انداخت و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟ زیاد خوب به نظر نمی‌رسی.
    به لاشه‌ی لایگر و پرواز لاشخور‌ها نگریست. این مدت با او صمیمی شده بود و نمی‌توانست این را انکار کند. آدم از یک دوست نمی‌توانست حالش را پنهان کند! اخمی میان پیشانی‌اش نشست و گفت:
    - اون می‌خواست دوستم و بچه‌اش رو بکشه.
    سایمون کمی سکوت کرد، سپس بااحتیاط پرسید:
    - حالشون خوبه؟
    سرش را آرام به پایین تکان داد. اصلاً نای حرف زدن نداشت. حس می‌کرد تمام انرژی‌اش را بالای تپه جا گذاشته است.
    - چرا به نیزار نمیری و به اوگار نمیگی؟
    نگاهش را به او دوخت و جواب داد:
    - مسئله‌ی قبیله و نیزار به من و جنگل مربوط نمیشه.
    سایمون آهانی زیر لب گفت. کمی به سکوت گذشت و هیچ‌کدام حرفی نزدند. در واقع حرفی برای گفتن نداشتند. درنهایت سایمون دستش را به بازوی او زد و گفت:
    - راحت باش!
    و پلک‌هایش را کوتاه روی هم فشرد. سپس چرخید و به‌سمت دشت راه افتاد. نگاه خیره‌اش بر بدن بزرگ او هنگامی که راه می‎رفت باقی مانده بود. حرکت دست‌های عضله‌دار و شانه‌های پهنش. باد چند طره از گیسوان قهوه‌ای او را به بازی گرفته بود. نفس عمیقی کشید. نگاهش را از او گرفت و به‌سمت جنگل راه افتاد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی گینر را درگیر با یک لایگر ببیند. در دل آرزو کرد دیگر هیچ‌وقت آن صحنه را نبیند، گینرش آن‌قدر شریف بود که هیچ دورگه‌ای را شایسته‌ی مبارزه با او نمی‌دید. نگاهش را در اطراف چرخاند. آنجا، درجنگل، میان آن درختان بلند و تنومند که سر به آسمان داشتند و او را در محاصره‌ی خود داشتند، همیشه احساس آرامش داشت. اصلاً مگر می‌شد در جنگل آرام نبود؟
    صدایی از مسیر پیش رویش به‌سمت آبشار می‌شنید که به گوشش آشنا بود. جلوتر که رفت، بوته‌ها از سر راهش کنار رفتند. نگاه خیره‌ای به گینر و توله‌هایش انداخت. گینر بالای تخته سنگ نشسته بود و توله‌های نیمه بالغش در حال آب‌تنی بودند. لبخند کم‌رنگی زد و به‌سمت آن‌ها حرکت کرد. گینر سر چرخاند و به او که نزدیکش می‌شد نگریست. از تخته سنگ پایین آمد و منتظرش ایستاد. طوری به هم ریخته و درهم بود که او هم متوجه حالش شده بود. مقابل او که رسید، روی زانو نشست. گردن بزرگش را در آغـ*ـوش گرفت و او را مجبور به نشستن کرد. سرش را به گردن او تکیه داد و آرام غرید:
    - اوه گینر... زمان خیلی بدذاته، اون همه‌چیز رو عوض کرد. اون‌قدر خسته‌م کرده که حس می‌کنم برای قرن‌ها به آرامش احتیاج دارم.
    گینر سرش را تکان داد و کنار صورت او را نوازش کرد. مثل خودش آرام غرید:
    - بدنت بوی لایگرها رو میده رزالین. نیاز به آب‌تنی داری.
    صدایی بی‌حوصله از خود خارج کرد و چشم‌هایش را بست. چقدر او گرم و دوست‌داشتنی بود. دلش می‌خواست در آغـ*ـوش گرم‌ونرم او حل شود. لبخند ناخودآگاهی بر لب‌هایش نشسته بود. با به خاطر آوردن چیزی چشم‌هایش را باز کرد و پرسید:
    - وقتی از جنگل خارج شدین صدای یه غرش بالغ دیگه رو هم شنیدم. کی همراهت بود؟
    گینر سکوت شیرینی کرد. منتظر شد تا جوابش را بدهد و وقتی صدایی از او نشنید، سرش را بلند کرد. نگاهی متعجب و سؤالی به او انداخت. گینر جواب داد:
    - سیکن بالغ شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هایش درخشید. مثل مادری که فرزندش بزرگ‌شده و منتظر ازدواج اوست خوشحال شده بود. لب‌هایش کش آمد و باذوق خندید. به آبشار نگریست. اندام‌های آن‌ها به طرز چشمگیری بزرگ شده بود. سیکن را میان آن‌ها تشخیص داد که درشتی هیکلش شبیه گینر بود. دو خط اریب میان پیشانی او را از خواهر و برادرش متمایز می‌کرد. بالاخره یکی از آن‌ها بالغ شده و خیالش را راحت کرده بود. نگاه پر‌عشقش را از آن‌ها گرفت و به گینر که نگاهش می‌کرد خیره شد. با لحنی که شادی در آن موج می‌زد گفت:
    - نمی‌تونی حدس بزنی چقدر خوشحال شدم! حس می‌کنم قلبم سبک شده.
    گینر آرام جواب داد:
    - از لرزش و تپش قلبت می‌تونم حدس بزنم.
    آرام و لطیف خندید. دوباره از گردن گینر آویزان شد و چشم‌هایش را بست. نفسش را آسوده‌خاطر بیرون فرستاد. توله‌های گینر که بالغ می‌شدند، نصف بیشتری از نگرانی‌های او کم می‎شد. چقدر آن روز عجیب بود...!
    تا هنگام غروب از جنگل خارج نشد، حتی نزدیک حاشیه جنگل هم نشده بود. بعد از اینکه خودش را از خون لایگر تمیز کرده بود، همراه گینر و توله‌هایش به مخفیگاه رفته بودند. با شیگان صحبت کرده بود، با توله‌ها بازی کرده بود و با همه‌ی توله‌های مخفیگاه زمان کوتاهی را گذرانده بود. آن‌قدر که ببرها نیز انرژی او را گرفته و دورش می‌آمدند. بعد از آن سراغ درخت کهن رفته بود. خاطره‌اش را روی سنگ ثبت کرد و بعد از آن از درخت بالا رفته بود. توانسته بود ارتفاع زیادی را بالا برود و روی شاخه‌های پهنش ساعاتی را دراز بکشد تا غروب برسد.
    خورشید از پس آسمان پایین می‌رفت و وداع تلخش از پشت ابرها، رنگی نیلی و سرخ را در آسمان به ارمغان آورده بود. کمان و خنجرش را گینر به او برگردانده بود. با قدم‌هایی شمرده به‌سمت قبیله می‌رفت، درحالی‌که فکرش درگیر لایگر بود. هنگامی که از کنار او گذشته بود، چیزی جز استخوان از جسدش نمانده بود.
    ذهنش به طرز دلگیری درگیر مرگ شده بود. چرخه‌ای که طبیعت از آغاز پیش گرفته و تا پایان آن را ادامه می‌داد. داشت به مرگ خودش فکر می‌کرد که به بالای تپه رسید. مشعل‌ها کم‌کم در حال روشن‌شدن بودند. از میان چادرها می‌گذشت. بوی نان داغ در محوطه چادرها پیچیده بود. نسیم شبانگاه آغشته به عطر هیزم و آتش بود. به‌سمت چادر خودش رفت تا شاید لباس جدید پیدا کند و بپوشد. وارد چادرش که شد، سرش را بلند کرد.
    متعجب به لیام که میان چادرش به خواب رفته بود نگریست. از چادر خارج شد و متعجب به چادر مهمان‌ها نگریست. آن‌ها که سالم بودند! چرا او در چادر خودش نبود؟ چند ثانیه با ابروهای بالا رفته به در چادر خیره شد. مطمئن بود که او بی‌اجازه وارد چادرش شده، چون برای ورود به چادر هر کس از خودش اجازه می‌گرفتند و نبودنش دلیل نمی‌شد که داکوتا این اجازه را به او داده باشد!
    پرده را کنار زد و دوباره وارد شد. نگاه منزجری به صورت غرق خواب او انداخت. چند برش از گیسوان تیره‌اش روی صورتش افتاده بود. از صورت تراشیده و خوش‌فرم او متنفر بود. حتی پوست سفیدش هم برای او نفرت‌انگیز بود. او طاق باز دراز کشیده بود، درحالی‌که یک از زانوانش خم بود. کمانش را از شانه‌اش برداشت و با یک سمت بازوی کمان، به زانوی او ضربه کوتاهی زد. او در جایش تکانی خورد؛ اما بیدار نشد. دستش را به کمرش زد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دوباره بازوی کمان را به زانوی او زد؛ اما این بار محکم‌تر از قبل.
    چشم‌های لیام ناگهانی باز شد و در جایش نشست. حتی فرصت نداد که موقعیتش را پردازش کند، مچ پای رزالین را گرفت و محکم کشید. تعادلش به هم خورد و با پشتش زمین خورد. آن‌قدر از آن حرکت ناگهانی شوکه شده بود که نفسش بند آمد. لیام با دیدن چهره‌ی او، متعجب مچش را رها کرد و عقب رفت.
    - اوه خدای من! تویی!
    صورتش از درد پشتش درهم رفته بود. دستش را مشت کرد و با حرصی غلیظ در قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی او کوبید. صدای «آخ» ضعیفی از میان لب‌های لیام خارج شد. خودش را از سمت او عقب کشید و گفت:
    - توی چادر من چه غلطی می‌کنی؟
    لیام دستش را از روی قفسه سـ*ـینه‌اش برداشت. نگاهی به صورت طلبکار او انداخت و گفت:
    - می‌خواستم بخوابم؛ اما صدای گریه آدریکا نمی‌ذاشت. مجبور شدم بیام اینجا.
    از جایش بلند شد و گفت:
    - پاشو از چادر من برو بیرون!
    پاهای بلند لیام روی زمین دراز بود. نگاهی به اطراف چادر انداخت. دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و با حالتی ریاکارانه گفت:
    - اما تو با مشت زدی به قفسه سـ*ـینه‌ی من. اوه! خیلی درد می‌کنه.
    خواست بگوید او هم چکار کرده و حال چقدر درد دارد؛ اما شرم کرد و با اخم گفت:
    - اگه هنوز نیاز داری که برای ورود بی‌اجازه‌ت به چادر دختر رئیس قبیله ادب بشی، کافیه یک ثانیه‌ی دیگه اینجا باشی.
    لیام پاهایش را در شکم جمع کرد و با لبخندی موذی گفت:
    - خب من بدم نمیاد ادب بشم.
    لبش را گزید. چقدر او وقیح بود! نگاه بی‌قیدش را به صورت رزالین دوخته بود. کمانش را از روی زمین برداشت و روی شانه‌ی او زد، طوری که صدایش در چادر پیچید. لیام بدون آنکه تکان بخورد خندید. از دست او کلافه شده بود. اگر می‌رفت و به پدرش می‌گفت فرقی با دخترهای لوس نداشت و از این کار متنفر بود! دندان‌هایش را روی هم فشرد. خنجرش را از ران پایش باز کرد. نگاه خیره‌ی لیام حسابی عصبانی‌اش کرده بود. به‌سمت او رفت و خنجر را از پشت روی گلویش گذاشت. تیزی سرد خنجر را بر گلویش فشرد و گفت:
    - حالا بلند شو و مثل بچه آدم از چادر خارج شو!
    لیام تا خواست لب باز کند و حرفی بزند، تیغه‌ی خنجر را بی‌پروا‌تر فشرد و گفت:
    - هیش! فقط بلند شو.
    لیام که از جدی بودن او مطمئن شده بود، از جایش بلند شد. قدش تفاوت زیادی با او نداشت، نسبت به چهار سال پیش بلندتر شده بود. پرده را کنار زد و بیرون رفتند، درحالی‌که خنجر هنوز روی گردن او بود. وقتی خیالش راحت شد که از چادر خارج شده، خنجر را از گردن او برداشت تا کسی آن را نبیند. به محض اینکه خنجر را پایین برد، لیام بازویش را گرفت و محکم به‌سمت خود کشید. او که کاملاً از کار لیام شوکه‌شده بود، محکم به قفسه سـ*ـینه‌اش خورد. لبخند کجی بر لب‌های خطی لیام نشسته بود. آرام گفت:
    - تو مبارزه با آدم‌ها ضعیف‌تر از اونی هستی که فکرش رو می‌کردم.
    عصبی دستش مشت شد و تا خواست کارش را تلافی کند، صدایی هر دویشان را از جا پراند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سر هر دو چرخید و به روبن که متعجب نگاهشان می‌کرد نگریستند. لیام با دیدن او بازوی رزالین را رها کرد و عقب رفت. مردک عوضی حرصش را درآورده بود! قبل از آنکه موقعیتش از دست برود، لگدی به ساق پای او زد و از کنارش رد شد. برنگشت نگاهش کند تا ببیند چه بر سرش آمده است. بی‌اعتنا از کنار روبن که معنادار نگاهش می‌کرد گذشت. می‌خواست کایلی را ببیند. از چادر خودش تا چادر روبن فاصله‌ی زیادی نبود. جلوی چادرش ایستاد، پرده چادر را کنار زد و داخل شد. در بدو ورود، گرمای مطبوع چادر توجهش را جلب کرد. کس دیگری در چادرش نبود. خنجر در مشتش را در غلاف بسته به رانش بست. جلو رفت و کنار او که دراز کشیده بود، نشست. نگاهی به صورت برنزش که نور نارنجی مشعل در آن می‌رقصید انداخت. همان‌طور که نیاتا گفته بود، هنوز بیهوش بود.
    صورتش را شسته و لباس تمیز تنش کرده بودند. ابروهای باریک او را دنبال کرد و به گونه‌های برجسته‌اش خیره شد. جای زخمی کوچک بر گونه‌اش بود. پایین‌تر رفت و به لب‌های درشت و پهن او نگریست. کنار لبش هم خراش کوچکی که تازه بود، دیده می‌شد.
    - رزالین؟
    صدای داکوتا از خارج چادر حواسش را پرت کرد. از جایش بلند شد و کایلی را ترک کرد. پرده چادر را کنار زد و به پدرش نگریست. داکوتا نگاه دقیقی به چهره‌ی گرفته‌ی او انداخت و گفت:
    - مردها منتظرت هستن.
    سرش را تکان داد و با اکراه کنار او حرکت کرد. دلش از همان اول با آمدن به قبیله نبود. از اینکه برای انجام کاری مجبور شود متنفر بود. از همان اول هم قصد نداشت که یادشان دهد لایگر‌ها را شکار کنند، و برای آن دو دلیل داشت. اول اینکه معتقد بود که آن‌ها باید تاوان اشتباهشان را تمام و کمال پرداخت می‌کردند و دلیل دومش این بود که آن‌ها با یاد گرفتن شکار لایگرها، کشتن خیلی از درنده‌ها را یاد می‌گرفتند، که ببرها در صدر بودند. اگر سایمون در جنوب نمی‌بود یا اینکه آن شب لعنتی گیر نیفتاده بود، او هرگز مجبور نبود که به قبیله برگردد. نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
    به جمعیت مردها که رسید، اخم‌هایش درهم رفت. آموزشش را طولانی نمی‌کرد! هرچه می‌خواست بگوید، فهمیدنش بستگی به هوش خودشان داشت و حوصله گذاشتن وقت بیشتری برایشان را نداشت. داکوتا ایستاد و او جلوتر رفت. دست‌به‌سـ*ـینه مقابلشان ایستاد. به حد کافی خودش را به آن‌ها ثابت کرده بود، دیگر نیاز به خودنمایی نبود. نگاه آن‌ها نسبت به قبل متواضع‌تر شده بود!
    با صدایی که رسا باشد گفت:
    - اولین چیزی که باید بدونید اینه که، حیوانات نیزار ببر نیستن... اونا نوعی دورگه حاصل از جفت‌گیری ببرها و شیر‌ها هستن که لایگر نامیده میشن.
    صدای همهمه‌ای میان جمع بالا گرفت. نگاه آرامش میان آن‌ها چرخید. آن‌ها باید می‌دانستند که با چه چیزی دشمن هستند. صدایش را بلند کرد تا ساکت شوند.
    - لایگرها... درنده‌های احمقی هستن. شکست دادن اون‌ها نسبت به درنده‌های دیگه از همه ساده‌تره. لایگرها برای مبارزه از هوششون استفاده نمی‌کنن. مهم‌ترین چیزی که باید بدونید اینه که، قبل از اینکه حمله کنه، حمله کنید و قبل از اینکه وحشی بشه کارش رو تموم کنید و همه‌ی اون چیزی که در میدان نبرد رخ میده... بسته به هوش شماست.
    نگاه عمیقی به صورت‌های زمختشان انداخت، سپس چرخید و به‌سمت چادرها حرکت کرد. از نظر خودش خیلی زیاد هم وقت گذاشته بود. نمی‌دانست چرا مثل قبل از آن‌ها متنفر شده است! از کنار پدرش رد شد. داشت فکر می‌کرد چه احمقانه زمان زیادی را به آن‌ها برای ماندن قول داده بود. با آن شرایطی که می‌دید، یک ساعت هم کافی بود. سر چرخاند و به پدرش که با او هم‌قدم شده بود نگریست. داکوتا پرسید:
    - از گفتن اون حرف‌ها، منظوری داشتی؟
    لبخند کجی بر لب‌هایش نشست. تا جایی که به‌خاطر داشت هیچ‌گاه حرفی بی‌هدف و بی‌دلیل نگفته بود. با لحنی مطمئن گفت:
    - البته! مردم قبیله باید بدونن که من با ببرها متحد هستم نه با حیوون‌هایی که شکارشون می‌کنن! اونا باید بدونن سال‌ها تحت سلطه‌ی زنی احمق، چه حیواناتی رو با خودشون دشمن کردن و هزار دلیل دیگه که قابل گفتن نیست.
    داکوتا سکوت کرد. مردها این جریان را برای همسرانشان می‌گفتند، کودکان هم داستان حماقت آن‌ها را می‌فهمیدند. تا صبح فردا، تمام قبیله می‌فهمیدند این سال‌ها چقدر احمقانه گول ‌‌زنی عجوزه را خورده‌اند و نه تنها شفایی از لایگرها نصیبشان نشده؛ بلکه خیلی بیشتر از قبل تلفات بیخود داده‌اند و او به‌این‌ترتیب، آخرین ضربه‌اش را به گریس می‌زد. دیگر مردم اعتمادشان به او را از دست می‌دادند؛ زیرا بر سر آن اعتماد، عزیزان زیادی را از دست داده بودند. نفس عمیقی کشید و لبخندی موذیانه بر لب‌هایش نشست. جلوی چادر پدرش که رسیدند، داکوتا گفت:
    - مادرت می‌خواد تو رو ببینه.
    مکث کرد و سرش را به‌سمت او چرخاند. نگاه خیره‌ای به صورت پدرش انداخت. ناگهان قلبش لرزید...آه! او چقدر شکسته شده بود! چطور غم و تکیدگی را در چهره‌ی آن مرد ندیده بود؟ ناگهان صدای پدرش در سال‌های دور در یادش پیچید:
    «- پدرها همیشه بچه‌هاشون رو دوست دارن، حتی اگه اون بچه بدترین کار دنیا رو انجام داده باشه یا حتی قلب پدرش رو شکسته باشه! اگر دنیا به آخر برسه هنوز یه پدر بچه‌ش رو بیشتر از خودش دوست داره. اگه تمام دنیا هم با تو دشمن شدن، این رو بدون که پدرت هر جای دنیا که باشه تو رو از اعماق قلبش دوست داره و همیشه پشتته.»
    لبخند محوی بر لب‌هایش نشست. چرا آن‌قدر دیر آن حرف به یادش آمده بود؟ سرش را پایین انداخت. آن روز آن‌قدر شیطنت کرده بود که مادرش گفته بود که او یک شیطان است. پدرش او را در آغـ*ـوش گرفته و آن حرف‌ها را گفته بود تا دل دختر کوچکش که قلبش شکسته بود را به دست بیاورد. سرش را تکان داد و منتظر شد تا پدرش داخل شود. داکوتا گفت:
    - من باید به چندتا کار رسیدگی کنم.
    و از آنجا دور شد. نگاهش را از او گرفت. پرده چادر را کنار زد و وارد شد. نیاتا در حال رسیدگی به لیا بود. کاسه چوبی در دستش بود و جوشانده گیاهی به خورد لیا می‌داد. با ورود او نگاه جفتشان روی او چرخید. لیا باقی‌مانده جوشانده در دهانش را قورت داد و خوشحال گفت:
    - اوه عزیزم. بیا مدت زیادی منتظرت بودم. بیا اینجا بشین.
    جلو رفت و نزدیک او نشست. منتظر ماند تا جوشانده‌ی او تمام شود. هر از گاهی نگاه لیا را روی خود می‌دید که لبخند می‌زد. نیاتا جوشانده‌ی او را تمام کرد و گفت:
    - لطفاً اجازه بدید مرهم شما رو هم عوض کنم.
    سرش را به نشانه موافقت تکان داد. نیاتا نزدیکش نشست و آستین را تا آن محل شکاف داد. رد خون لایگر از لباسش پاک نشده بود و دیگر آن به دردش نمی‌خورد. مرهم تازه‌ای بر زخم او گذاشت و گفت که زخم تا حد زیادی بهبود پیدا کرده است. سپس بلند شد و آن‌ها را تنها گذاشت.گونه‌های لیا ملتهب بود و مشخص بود که تب دارد. نگاه خیره‌ای به دخترش انداخت و گفت:
    - صبح با پدرت صحبت کردم و گفتم می‌خوام واقعیت رو برات تعریف کنم. اون نمی‌خواست قبول کنه؛ اما با خواهش‌های من موافقت کرد. نمی‌دونم که چقدر دیگه زنده می‌مونم و می‌خوام قبل از مرگم این راز رو به تو بگم... رازی که تو رو نسبت به آدم‌های دیگه متفاوت کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گوش‌هایش تیز شد. باز هم یک راز دیگر! اخم‌هایش متفکر درهم گره‌ خورد. هیچ از حرف مادرش سر درنیاورده بود، باید منتظر می‌ماند تا او بیشتر توضیح دهد. در خودش دنبال تفاوتی بود که مادرش از آن صحبت می‌کرد؛ اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید. سرش را آرام تکان داد تا او حرف بزند. لیا در جایش تکان خورد و گفت:
    - سال‌ها این راز رو توی دلم نگه داشتم تا کسی نفهمه؛ اما دیگه نمی‌تونم تحملش کنم.
    گیج شده بود. او طوری حرف می‌زد که انگار هذیان می‌گوید یا با خودش صحبت می‌کند. آن‌قدر او را گیج و حواس‌پرت ندیده بود. نگاه دقیقی به گونه‌های گلگون او انداخت. تب او بالا بود و چشم‌هایش را به‌زور باز نگاه داشته بود. برای اینکه حواسش را متوجه خودش کند پرسید:
    - از کدوم راز حرف می‌زنید؟
    لیا تک‌سرفه‌ای کرد و خودش را بالا کشید تا بهتر بنشیند. به بالشت پشمی نرم پشتش تکیه داد. نگاه عمیقی به صورت رزالین انداخت و گفت:
    - راز تولدت.
    هرلحظه گیج‌تر از قبل می‌شد. حرف‌های لیا هیچ سروتهی نداشت! منتظر سرش را تکان داد و گفت:
    - خب! تعریف کنید.
    لیا پتو را روی پاهایش مرتب کرد. منتظر و کلافه به او خیره شده بود. مادرش درست مثل زوی داستان‌گوی ماهری بود. آن‌قدر زیبا و ماهرانه داستان می‌گفت که می‌توانست خود را در عمق آن ماجرا تصور کند و در ذهنش داستان را صحنه‌پردازی کند...
    « درست یادمه وقتی متوجه شدم که تو رو باردارم یه روز بارونی بود. مردها برای شکار رفته بودند و من توی چادر با مادربزرگت تنها بودم. چند روزی سرگیجه و بی‌حالی داشتم و همیشه زوی با شک نگاهم می‌کرد. تا اینکه با آوردن شکار و دیدن خون بدن اون آهو، حالم به هم خورد. زوی من رو به چادر برگردوند. اون کمی معاینم کرد و بعد گفت:
    - تو دختری متفاوت به دنیا خواهی آورد.
    هم من و هم پدرت با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم؛ چون همیشه آرزو داشتیم که یه دختر داشته باشیم. پدرت تمام سعیش رو می‌کرد تا ازم مراقبت کنه، حتی خیلی از کارهای مهم قبیله رو به کس دیگه‌ای می‌سپرد تا حواسش به من باشه. سه ماه از بارداریم گذشته بود. هـ*ـوس کرده بودم که برای پدرت نون سیاه بپزم، چون تو می‌دونی که چقدر اون به نون سیاه علاقه داره. وقتی داشتم خمیر رو ورز می‌دادم، زیر دلم درد گرفت. سعی کردم بروز ندم تا پدرت نگران نشه. کم‌کم درد شدیدتر شد، اون‌قدر که از حال رفتم. پدرت من رو به چادر برگردوند. توی چادر بودم که زوی به دیدنم اومد و کامل معاینم کرد. اون به پدرت گفت:
    - فرزندت داره رشد می‌کنه. روح اون به قبیله تعلق نداره و دیگه نمی‌تونه اینجا رو تحمل کنه. باید همسرت رو از اینجا ببری تا روح دخترت به اون شکلی که می‌خواد وارد جسمش بشه.
    من نیمه‌هوشیار بودم که حرف‌های اون رو شنیدم. درست منظورش رو متوجه نشده بودم؛ اما از نگرانی آروم و قرار نداشتم. پدرت تا شب با هیچ‌کس جز زوی صحبت نکرد. اونا همه‌ش با هم خلوت می‌کردن و زوی حرف‌هایی رو آروم به اون می‌گفت. من می‌تونستم استیصال رو توی چهره‌ش ببینم. ما نمی‌دونستیم اینکه روح تو متعلق به جای دیگه‌ست یعنی چی! قبل از خواب نیزه‌ای رو برداشت و از چادر خارج شد. من اون‌قدر بی‌حال و ضعیف بودم که حتی نتونستم بپرسم کجا میره. اون شب رو کامل تنها بودم و کسی خبر نداشت که اون نیست. من هم که کاملاً بهش عادت داشتم تا صبح پلک روی هم نذاشتم. علاوه به نگرانیم برای تو، نگرانی از نبود پدرت هم داشت قلبم رو پاره‌پاره می‌کرد. نزدیک طلوع خورشید بود که پرده‌ی چادر کنار رفت و‌ به هم ریخته و باعجله وارد شد. نگرانی اون‌قدر بهم فشار آورده بود که کلافه و بلند پرسیدم:
    - خواب به چشم‌هام نیومد داکوتا! کجا بودی تا الان؟
    داکوتا بدون اینکه سؤالم رو ‌جواب بده به‌سمت جعبه لباس‌ها رفت. چند دست لباس رو توی پارچه پیچید و سراغ من اومد. کمکم کرد بشینم و‌ گفت:
    - باید از قبیله بریم. تا موقعی که بخواد بچه به دنیا بیاد توی جنگل میمونی.
    اون زمان بیست سال از صلح با ببرها گذشته بود و دیگه کسی اجازه ورود به محدوده اونا رو نداشت. من از حرفش ترسیدم. همه می‌دونستن که جنگل پر از حیووناییه که با گوشت سیر میشن و من نمی‌تونستم قبول کنم که اونجا بمونم، چون مطمئن بودم قبض روح میشم.
    با التماس بهش گفتم:
    - خواهش می‌کنم داکوتا! من نمی‌تونم توی جنگل زندگی کنم. خواهش می‌کنم یه جای دیگه رو پیدا کن.
    پدرت با اطمینانی عجیب گفت:
    - نترس لیا! من سعی کردم جای امنی رو برات پیدا کنم. شب‌ها تنهات نمی‌ذارم و‌ روزها هم ازت مراقبت میشه.
    قلبم شکسته بود؛ اما مجبور بودم که روی حرف همسرم حرفی نزنم و مطیعش باشم. پس اون شب قبل از اینکه آفتاب طلوع کنه، همراه اسبی من رو از قبیله بیرون برد. اوه رزالین! نمی‌تونم توصیف کنم به محض ورودم به جنگل چه احساسی داشتم. حتی دیگه حس نمی‌کردم که باردارم. انگار تو توی شکم من نبودی! آرامشی داشتم که هیچ‌وقت تجربه‌ش نکرده بودم و دیگه هم نکردم. روح و جسمم طوری آروم گرفته بود که هم من و هم پدرت شگفت‌زده شده بودیم. انگار تو از اینکه به اونجا رفتیم راضی بودی! اسب رو تا نزدیک آبشاری برد و بعد کمکم کرد که پیاده شم.
    پدرت طوری رفتار می‌کرد که انگار منتظر کسی مونده. زمان زیادی نگذشت که از بین درخت‌ها ببر بزرگی ‌به‌سمتمون اومد و جلوی داکوتا متوقف شد. من با چشم‌هام دیدم که اون حیوون سرش رو برای پدرت تکون داد! حیرت‌زده بودم! ببر بعد نگاه خیره‌ای به من انداخت و به‌سمتم اومد.
    تو‌ می‌دونی که من و گریس چقدر با هم دوست بودیم. اون می‌گفت که ببرها شیطان هستن و ‌نِهیدا اصلاً دوست نداره که اونا زنده باشن. اون‌می‌گفت هر بار که توله‌ای از ببرها متولد میشه نهیدا (Nehida)* ضجه می‌زنه و‌ یک هفته‌ی تمام اشک می‌ریزه.
    با این چیزها من حق داشتم که از دیدن اون جونور نزدیکم، بیهوش بشم. نمی‌دونم چطور به هوش اومدم؛ اما پدرت با التماس ازم خواست که از اونا نترسم. اون گفت که ببرها برای جبران اون صلح، قول دادن که از من مراقبت کنن تا فرزندم رو به دنیا بیارم و‌ بعد من رو تنها گذاشت! قلبم با هر قدمی که پدرت ازم دور می‌شد شکافته می‌شد. اون روز سخت‌ترین روزی بود که توی عمرم دیدم. یک لحظه آروم نبودم و با سقوط هر برگی از درخت از جا می‌پریدم!
    هفته‌ها گذشت و من توی قبیله حضور نداشتم. گریس متوجه ماجرا شده بود و از داکوتا خواسته بود که من رو برگردونه تا سیناک کمکم کنه تو رو به دنیا بیارم؛ اما داکوتا اصلاً قبول نکرده بود، چون تو می‌دونی که پدرت اعتقادی به خدایان ما نداره.
    شکمم بزرگ‌تر شده بود و تو خیلی رام‌تر از برادرت توی شکمم رشد می‌کردی. اصلاً از اینکه بچه‌ای توی شکمم رشد می‌کنه ناراضی نبودم، تنها چیزی که اذیتم می‌‎کرد تنهایی و ترس بود. مواقعی که کلافه بودم، وارد آب آبشار می‌شدم. اون ببر بزرگ برام شاخه‌های بزرگی از میوه‌ها می‌آورد تا گرسنه نمونم. اون خیلی هوام رو داشت. خیلی‌وقت‌ها وقتی بیدار می‎شدم، متوجه می‌شدم که روی بدن اون خوابم بـرده! گاهی همراه من وارد آب می‌شد و خودش رو به شکمم نزدیک می‌کرد. دیگه مثل قبل ازش نمی‌ترسیدم؛ اما ازش خوشم نمیومد؛ چون اون رو یه شیطان توی کالبد ببر می‌دیدم. این چیزی بود که گریس به من یاد داده بود.
    مدت‌ها بود که نور خورشید رو روی پوستم حس نکرده بودم و از این بابت خیلی عصبانی بودم. یک شب، وقتی پدرت پیشم اومد سرش فریاد کشیدم و گفتم:
    - حالم از اینجا به هم می‌خوره! من می‌خوام به قبیله‌م برگردم و میون مردمم زندگی کنم. از اینکه توی جنگل زندگی کنم متنفرم داکوتا!
    اون نگاه شرمنده‌ای به من انداخت. با صدای خسته و درمونده‌ای بهم گفت:
    - اون بچه نمی‌تونه توی قبیله دووم بیاره لیا. ممکنه با برگشتت توی شکمت بمیره...
    و این حرف برای من کافی بود که دیگه حرفش رو نزنم، چون به تو علاقه داشتم و دوست داشتم خودم تو رو پرورش بدم و بزرگ کنم. روزهای بعد، اون ببر جای استراحتم رو عوض کرد و نور ‌آفتاب خیلی کم از بین شاخه‌ها به صورتم می‌خورد!
    اون ببر همچنان اطرافم بود و دیگه خیلی راحت‌تر از قبل نزدیکم می‌شد. کنارم می‌نشست و نزدیک شکمم صداهای عجیبی از خودش خارج می‌کرد‌. من شش ماه توی جنگل کنار اون ببر زندگی کردم، تا اینکه یک روز از وقتی بیدار شدم حس می‌کردم کمرم درد می‌کنه. خودم متوجه شده بودم که بالاخره اون انتظار به پایان رسیده و می‌خوای به دنیا بیای. نمی‌دونی چه حسی داشتم وقتی تا شب خیلی مونده بود و ‌هیچ قابله‌ای نبود که توی به دنیا اومدنت کمکم کنه. اون ببر خیلی قبل‌تر برگ‌های تمیزی رو روی هم تلنبار کرده بود و وقتی متوجه درد من شده بود، به‌سمت برگ‌ها هدایتم کرد.
    کنارم نشسته بود و من کاملاً به اون تکیه کرده بودم. سکوت اون غروب روشن توی جنگل رو، من با جیغ‌های از ته دلم شکستم! بدون اینکه متوجه باشم تمام اون مدتی که داشتی به دنیا می‌اومدی، دست اون ببر رو فشرده بودم و اون حتی ذره ‌ای تکون نخورده بود. من تک و تنها، در حضور اون ببر تو رو قبل از غروب به دنیا آوردم‌. با‌حوصله بدنت رو با آب آبشار تمیز کردم و میون پارچه تمیزی پیچیدم. اون ببر وقتی که توی آغوشم بودی و اولین شیرت رو می‌خوردی نزدیکت شد و صورتش رو‌ به تو‌ مالید. درست یادمه که تو شیر خوردن رو رها کردی و به اون نگاه کردی. دست کوچیکت به صورت بزرگ اون کشیده شد و بعد دوباره شیر خوردی! تعجب کرده بودم و مدام به اون ببر نگاه می‌کردم که حواس غیرطبیعی‌ای داشت. پدرت خیلی زودتر از شب‌های دیگه اومد؛ درحالی‌که یک اسب همراهش بود. از خوشحالی گریه می‌کرد. تو رو تندتند می‌بوسید و می‌گفت:
    - زوی گفت که اون به دنیا اومده و تو دیگه می‌تونی برگردی.
    من اون شب جنگل‌‌ رو ترک کردم. در‌حالی‌که اون ببر تا خروجی جنگل همراهمون اومد و‌ بعدش به قبیله برگشتیم. ما تو رو به‌خاطر رنگ زیبای موهات رزالین نامیدیم چون به رنگ رز و به زیبایی همون بودی.
    گریس ماجرا‌ رو‌ می‌دونست و ‌به تو که توی آغـ*ـوش من بودی با نفرت نگاه می‌کرد؛ چون می‌گفت تو‌ توله‌ی شیطانی! زوی تهدیدش کرده بود که حرفی نزنه؛ وگرنه بلایی سرش میاره. اون سکوت کرد و من توی تمام این سال‌ها این راز رو پنهان کردم تا مردم ندونن تو چطور و کجا متولد شدی.»
    *[نهیدا (Nehida) الهه‌ی پاکی و پرهیزکاری، الهه‌ای که با خطای هر بنده‌اش اشک حسرت و آه می‌ریزد تا بنده توبه نکند او ضجه می‌زند و هرگز بنده‌اش را به‌خاطر اشک‌های ریخته شده‌اش نمی‌بخشد.
    *سیناک (Sinak) الهه مادر، عموماً زنانی که باردار می‌شوند برای او قربانی می‌کنند تا او در به دنیاآوردن فرزند به آن‌ها کمک کند و فرزندی سالم و بدون درد به دنیا بیاورند.]



    یه نکته پزشکی و قابل تامل بهتون بگم. نمیدونم براتون سوال شده بود که چرا رزالین موهای حنایی داره یا نه! اگر مادر وقتی بارداره از نور آفتاب دور بمونه جنین با موهایی قرمز یا به اصطلاح حنایی به دنیا میاد. و دلیلش رو اینجا گفتم اما اون‌قدر ریز بود که خواستم بهتون بگم:)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    منتظر و مبهوت به صورت مادرش خیره مانده بود. دهانش حیرت‌زده بازمانده بود! او چه می‌گفت؟ صدای جابه‌جا شدن مشعل سرش را چرخاند و به پدرش نگریست. اصلاً متوجه نشده بود او کِی وارد چادر شده! دوباره سر چرخاند و به مادرش نگریست. لیا بعد از داستان طولانی بی‌حال شده بود و سرش را به‌زور نگه می‌داشت.
    داکوتا به‌سمتش رفت و کمک کرد تا دوباره دراز بکشد. وقتی در جایش دراز شد، به رزالین نگریست و لبخند محوی به او زد، سپس چشم‌هایش را بست و به خواب رفت. به پدرش که حواسش به لیا بود و بالشتش را مرتب می‌کرد نگاه کرد، با گلویی خشک پرسید:
    - مادر چی میگه؟ اون... اون... حس می‌کنم که داشت هذیون می‌گفت! این‌طور نیست؟
    داکوتا روانداز را روی لیا مرتب کرد و سپس کمی از او دور نشست. نگاه عمیقی به رزالین انداخت. نگاهی که گویای کلی حرف بود. اطمینانی که در نگاه او بود نیاز به توضیح نداشت، خود آن نگاه همه آن داستان را تصدیق می‌کرد. شل و بی‌حس شد. نگاهش خیره‌ی نقطه‌ای روی زمین ماند و هزاران سؤال به طور مداوم در ذهنش مطرح شد. سؤالات جدید خیلی زود جایگزین قبلی‌ها می‌شد، بدون آنکه جوابی برای آن باشد. گیج و پرت میان گودالی سیال مانده بود! آن‌قدر سؤالاتش زیاد شده بود که نصفی‌اش را فراموش کرد.
    صدای سوختن چوب مشعل، تنها صدایی بود که شنیده می‌شد. داکوتا در آرامش به دخترش نگاه می‌کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و متحیر گفت:
    - من الان درست نمی‌دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بخندم یا از اینکه بزرگ‌ترین حقیقت زندگیم رو ازم پنهان کردین گریه کنم! پدر! خواهش می‌کنم بگید که اینا واقعیت نداره. اوه... چی میگم؟ نه نه نه خواهش می‌کنم بگید که واقعیت داره.
    لبخند محزونی بر لب‌های داکوتا نشست. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - واقعیت داره دخترم. تو، دختر من و لیا هستی درحالی‌که روحت به من و مادرت تعلق نداره. تو از اول به جنگل وابسته بودی.
    دستش را روی دهانش گذاشت و ناباور خندید. زوی تمام حرف‌ها و داستان‌هایش را هدف‌دار برای او تعریف می‌کرد؛ زیرا می‌دانست روحش او را از بند قبیله آزاد می‌کند. برای همین او را از همان کودکی متفاوت بزرگ کردند و به آموزش دادند که شجاع و قوی باشد؛ اما او به جایش سرکش و وحشی شد، درست مثل روح طبیعت. با به‌خاطر آوردن چیزی، با عجله پرسید:
    - اون ببر... اون ببر رو از کجا می‌شناختید؟
    داکوتا سر بلند کرد و نگاه منتظر و مشتاقش را جواب داد.
    - من نمی‌شناختمش. اون شبی که زوی گفت مادرت نمی‌تونه تو رو توی قبیله به دنیا بیاره، به جنگل رفتم و کمک خواستم. با صدای بلند حرفی که زوی گفته بود رو گفتم. زوی گفته بود که حامی روحش صدات رو می‌شنوه و خودش میاد. خیلی نگذشت که اون ببر به سراغم اومد.
    چشم‌هایش درخشید. حامی روحش؟ یعنی از همان اول با ببرها بزرگ شده بود؟ شوکش خیلی زود به شوروشعف خاصی تغییر حالت داد. تمام آن چهار سال خود را در جنگل غریبه می‌دانست، حس می‌کرد به آنجا تعلق ندارد و حال می‌گفتند از همان کودکی متعلق به جنگل بوده و در اصل قبیله جایش نبوده است. قلبش از خوشحالی تند و نامنظم می‌تپید. داکوتا با صدایی آرام و متفکر گفت:
    - دیشب که گفتی می‌تونی با ببرها صحبت کنی، حدس زد که اون اتفاق باعث شده که تو از همون موقع که توی شکمش بودی زبون ببرها رو یاد گرفته باشی. در واقع مریضیش هم به همین خاطره.
    بی‌توجه به حرف پدرش از جایش بلند شد. دیگر نمی‌خواست چیز بیشتری از آن‌ها بداند. باید باقیش را از گینر می‌شنید. او حتماً از ماجرا خبر داشت. حتماً آن ببر را می‌شناخت. ببری که حامی روحش بود. از پدرش عذرخواهی کرد و به چادر خودش رفت. لباسش را با لباسی تمیز عوض کرد. بالشتش را وسط چادر گذاشت و دراز کشید. حتی به غذایی که برایش گذاشته بودند نیم نگاهی نینداخت. طاق باز دراز کشید و به سقف چادر خیره شد. از همان ابتدا دختر جنگل بود. انتخاب شده بود که محافظ جنگل و گونه‌ی حیواناتش باشد. از همان ابتدا طبیعت خواسته بود که روحش را پرورش دهد تا فرمانروایی کند. فرمانروایی که جنگل هیچ‌وقت به خود ندیده بود!

    ***
    خورشید با امیدی تازه دوباره از شرق بالا آمده بود و نوید شروعی جدید را می‌داد. هوا به‌خاطر باران ملایمی که شب گذشته باریده بود، مرطوب و تازه بود. نسیم، عطر چمن و شبنم‌های جوان را در آغـ*ـوش داشت و با سخاوت آن را به دشت و جنوب هدیه می‌داد. چکاوکان سحرخیز و مطرب‌های شاد دشت، سرود طبیعت را با نغمه‌ای دل‌انگیز می‌خواندند. جنوب نهایت زیبایی را در آن طلوع پرشور در بر داشت، طوری که نشاط زندگی کاملاً در آن ملموس بود.
    رزالین فرو رفته در پیراهنی سبز درحالی‌که گیسوان حنایی بلندش بر شانه‌هایش رها بود، به‌سمت جنگل می‌دوید. طره‌های آزاد گیسوانش به دنبالش کشیده می‌شد. سرعت و طول قدم‌هایش برای رسیدن به جنگل آن‌قدر زیاد بود که حس می‌کرد روی زمین کشیده می‌شود. یک نفس دوید، آن‌قدر دوید تا به ورودی مخفیگاه رسید. آن‌قدر هیجان‌زده بود که قبلاً از اینکه وارد محوطه شود چند بار با زبان انسانی نام گینر را فریاد زد. وقتی وارد محوطه شد، خم شد و دستش را روی زانویش گذاشت. چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید. به‌سختی راست ایستاد و به ببرها که همگی سر بلند کرده بودند و متعجب به او نگاه می‌کردند نگریست. گینر بلند شد و به‌سمت او راه افتاد. آرام گفت:
    - چه اتفاقی افتاده که این‌طور فریاد می‌زنی رزالین؟
    دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و بریده‌بریده گفت:
    - توی تمام این مدت... همه‌ش... فکر می‌کردم از جنگل جدام... دیشب... فهمیدم که من دختر جنگلم.
    گینر بی‌حرکت به او خیره شد. حرفی نزد، منظورش را متوجه نشد و منتظر توضیح بیشتر بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دیشب مادرم تعریف کرد که من توی جنگل به دنیا اومدم. اون گفت که یک ببر محافظش بوده و خیلی اتفاقات دیگه... تو اون ببر رو می‌شناسی مگه نه؟
    گینر برگشت و به ببرها نگریست. همه‌ی ببرها با حالتی هوشیار به او خیره شده بودند. نگاهش کمی طولانی شد، تا اینکه ببرها سر پایین انداخته و به کار خود مشغول شدند. گینر بی‌توجه برگشت و به‌سمت شیگان رفت. متعجب و با‌چشم‌های گرد به او خیره شد. دنبالش راه افتاد و نزدیک آن‌ها ایستاد. توله‌ها با فاصله مناسبی از آن دو دراز کشیده بودند. نگاهش را به گینر دوخت که بی‌توجه به او کنار شیگان دراز کشید. کلافه صدایش را بالا برد و گفت:
    - گینر شنیدی من چی گفتم؟
    گینر با طمأنینه سر بلند کرد و نگاهش را به او دوخت. خمیازه بی‌خیالی کشید که غرش خفه‌ای از گلویش خارج شد.
    - آره شنیدم.
    شیگان که حرکات آن‌ها را زیر نظر داشت، به رزالین نگریست و گفت:
    - مادرت اشتباه می‌کنه رزالین. ببر خاصی اطرافش نبوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا