کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
همونجور که با لبخند جواب ذوق و شوق چند از پرستارا رو می دم، تماس رو وصل می کنم. -جانم پاشا؟
رئوف بر می گرده و نگاهم می کنه. مثل همیشه، با اخمی که نمی دونم چه معنایی داره. با چشمام ازش می پرسم: چیه؟ روشو بر می گردونه و به سمت پذیرش می ره. من سرجام می ایستم و از پشت نگاهش می کنم. -تبریک میگم پری جان. بالاخره از اون همه سختی عبور کردیم.
لبخند عمیقی روی لبم می شینه و به سوزش دستم توجهی نمی کنم. از چشمامم پنهون نیست که نگاه خیلی ها روی رئوف قفل شده. می دونم که این نخبه ی نظام با این هیکل، طرفدارای زیادی داره! اما بی‌توجه به این نگاه‌ها، با هیجان جواب پاشا رو می‌دم.
-خیلی خوش حالم پاشا. سریع به بچه ها خبر بده که از فردا دوباره کارامونو شروع کنیم. می خوام به زودی کنسرتامونو برگزار کنیم.
جواب پاشا رو نمی شنوم چون یه دخترک نوزده بیست ساله با خوش حالی به سمتم داره میاد و در همون حین با شگفتی می پرسه:
-وای خانوم پرنیان. دارم درست می بینم؟ شما واقعا پریناز خانومید؟
زیر لب تند تند خداحافظی می کنم و با لبخند جواب این دختر نسبتا تپل و بامزه رو می دم: -سلام عزیزم، خودمم.
از شدت ذوق دستاشو به هم می زنه و با هیجان می گـه:
-من عاشق شما و ساز زدنتونم. به نظر من توی موسیقی معاصر کشور شما به عنوان یه زن اسطوره هستید. توی ایران ندیدم کسی رو دستتون باشه.
از تعریف های پر هیجانش، خیلی خوشحال می شم. خوش حال میشم که یه دختر توی این سن عاشق موسیقی کلاسیکه و این نشون می ده که شنونده ی سالم موسیقیه. نمی ذاره جوابشو بدم و سریع موبایلشو نشونم می ده:
-می تونم باهاتون عکس بگیرم؟
با مهربونی و خنده بهش می گم:
-من که مشکی ندارم ولی قطعا این دست شکسته ی من عکستو خراب می کنه. با شوق کنارم می ایسته و گوشیشو بالا می بره. در همون حین می گـه:
-این دست شکسته رو باید پرستید پریناز خانم. شما با این دست با سازتون کارای شاهکاری کردید.
همین که می خواد عکس بگیره، گوشی از دستش کشیده می شه و علی رئوف جلومون ظاهر می شه. دختر بدبخت از ترس هینی می کشه و من شاکی نگاهش می کنم. نگاه سردش به منه ولی گوشی رو سمت دخترک می گیره.
-بریم.
دخترک که معلومه از وجنات آقای سیاه پوش ترسیده، سریع گوشی رو می گیره و بهم می گـه:
-ببخشید وقتتون رو خیلی گرفتم.خدانگهدارتون.
و به سرعت ازمون فاصله می گیره. موبایلمو توی دستم محکم فشار می دم و با حرص می پرسم:
-این چه رفتاری بود؟ چرا نذاشتی بنده خدا عکسشو بگیره؟
نیم نگاهی بهم می کنه و از کنارم رد می شه، در همون حین می گـه:
-خیلی چیزا مونده که یاد بگیری. من بهت یاد می دم!
در حالی که بوی پرسیل زیر بینیم پیچیده، نفسمو با عصبانیت به بیرون می دم. هر کسی این مرد رو می بینه قالب تهی می کنه. خدا به داد من برسه. دنبالش روون می شم و می غرم:
-من عوض نمی شم سردار. لطفا اینو بفهم! بی توجه بهم ماشین رو دور می زنه و سوارش می شه.
نباید بذارم توی شخصی ترین کارام اینجوری دخالت کنه. داره کل زندگی منو تحت الشعاع قوانین خودش قرار می ده.
سوار می شم و درو محکم می بندم. بی توجه ماشینو به حرکت در میاره و پاکتی روی پام می ذاره. نگاهی به نیم رخش می اندازم و با تعجب می پرسم:
-این دیگه چیه؟
-آزمایشامون مشکلی نداره.
متعجب تر می پرسم:
-به همین زودی جوابش اومد؟
جواب سوال من سکوتشه.
وسعت اقتدار این مرد تا کجاست؟ من می دونم که قرار زیر حجم سنگین این قدرت له بشم. چون سردار نخبه ی کنار دستم، به هیچ وجه اهل ملاطفت نیست و نخواهد بود.
آهی می کشم و به صندلیم بیشتر تکیه می دم. اوضاع جوری شده که اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. چه رفتاری درسته چه رفتاری غلط. هنوز چیزی شروع نشده و من اینقدر خسته م. خسته ی درک این مرد و زندگی و در نهایت گوتن!
در حالی که چشمام بسته ست، با لحن آرومی می گم:
-خیلی دلم می خواد زودتر برسیم. باید لباس عوض کنم و برم سالن. می خوام همه چیو برای فردا که بچه ها میان آماده کنم.
به ثانیه نمی کشه که جوابمو می ده.
-قرار نیست امروز اینکارو بکنی. می ریم خونه ی من.
با شنیدن حرفش، چشمام به سرعت باز می شه و سریع تر از اون روی صندلی صاف می شینم. به نیم رخش که هیچ حالتی ازش پیدا نیست، نگاه می کنم.
-چرا؟!
تغییری توی ژستش به وجود نمیاد.
-نیاز هست که یه سری چیزا رو بدونی.
تعجبم فروکش می کنه و به جاش ترس به دلم سرازیر می شه. ترس از شنیدن خبرهای بدی که جون من و خونواده مو تهدید می کنه. ترس از دونستن چیزهایی که من نمی خوام بفهممشون. به جای اینکه شلوغ کاری کنم یا سوال اضافه ای بپرسم، توی فکر فرو می رم. نگاهمو به سمت راستم می دوزم اما چشمام جایی رو نمی بینه. چهره ی خودم مثل یه پرده روی چشمام افتاده که اسم گوتن بزرگ و خوانا روش نوشته شده.
وارد یکی از مدرن ترین خیابون های شهر می شه. خیابونی که توش خبری از ماشین ها و خونه های معمولی نیست. خیابونی که مردم عادی جامعه، هیچ رفت و آمدی تو اون ندارن. نگاهم بی تفاوته. با توجه به ماشینش، حدس زدن این که این مرد اعیان نشین هستش، سخت نبود.
جلوی پارکینگ یه عمارت نگه می داره و با فشردن دکمه ی ریموت، در مشکی رنگ و بزرگ باز می شه. وارد پارکینگ زیرزمینی که می شیم با دیدن دو ماشین مدل بالای دیگه، نیشخندی روی لبم نقش می بنده. من بقل دست یک آقازاده نشستم. برای یه لحظه از خودم و کارام بدم میاد. قرار زن کی بشم؟ حواسم هست دارم چیکار می کنم؟
-پیاده شو! قبل از اینکه پیاده شه، حرفم متوقفش می کنه و به سمتم بر می گرده. -استفاده از این ماشینای گرون قیمت، گـ ـناه نیست سردار مملکت؟
زمردهای سردش، توی چشمام قفل می شه. با جسارت بهش زل می زنم. خونسردتر از همیشه، همینجوری که نگاهش بهم قفله، می گـه:
-پیاده شو!
عکس العمل بی تفاوتش، از درون جری ترم می کنه ولی می دونم تا خودش نخواد هیچ جوابی بهم نمی ده.گرچه جواب دادنش برام مهم نیست، من فقط می خواستم حرف دلمو توی صورتش بکوبونم.
سوار آسانسور تمام آینه کاری شده ی پارکینگ می شیم. سردار دکمه ی طبقه ی یک رو فشار می ده و به بالا می ریم. با فاصله دقیقا روبه روش ایستادم و نگاهم بهشه. ولی اون بهم کاملا بی توجهه. به نظرم ریش های سیاهش زیادی بلنده.
در آسانسور باز می شه و اولین نفر رئوف به بیرون می ره. از اینکه اصلا آداب معاشرت بلد نیست، سرمو تکون می دم و بیرون میام.
با دیدن عظمت و دکوراسیون به شدت سلطنتی عمارت، اخمام بیشتر توی هم فرو می ره و انزجارم بیشتر می شه.
از پارکینگ، مستقیم وارد خود عمارت شدیم و دیگه نیازی نیست که از باغ و حیاتش که مطمئنم خیلی بزرگ و پرابهته، گذشت.
لوستر به شدت عظیمی از سقف بسیار بلند عمارت آویخته شده. راه پله بزرگ و فرش کاری شده ای با حفاظ طلایی رنگ، دقیقا وسط عمارت قرار داره. تابلوهای خاصی با قاب های طلایی و کار شده ای روی دیوار ها، به شدت نظر آدمو جلب می کنن. رنگ های به کار رفته همه تیره ست با طلایی. رنگ هایی که دقیقا متضاد با علاقه ی من هستن.
با ورودمون، یک دختر جوون، با لباس فرم خاکستری و کاملا پوشیده، با سر پایینی به سمتمون میاد. نگاهش می کنم، حتی یک تار از موهاشم بیرون نیست و صورت استخونیش، خیلی سرده.
دقیقا روبه رومون می ایسته و نگاهی به سردار و نگاهی به من می اندازه. باز هم سرشو پایین می اندازه.
-خسته نباشید آقا، خوش آمدید خانوم.
صدای آرومش، بی روحه.
سعی می کنم با لحن خوبی تشکر کنم. سردار از کنارمون رد می شه و در همون حین می گـه: -میز آماده ست؟
و بلافاصله جوابش داده می شه:
-بله آقا.
به سردار نگاه می کنم که از راه پله بالا می ره. مستاصل نگاهی به قامتش که دور و دور تر می شه، می کنم. نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم و کجا برم. این مرد ذره ای رفتار با یک زن رو بلد نیست و این نابلدی برای منی که خجالتی هستم، فاجعه‌ست.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -شما بفرمایید سر میز تا آقا هم تشریف بیارن.
    بی حرف دنبال مستخدم لاغر اندام این عمارت راه میفتم. به طرف ضلع غربی می ریم. در همین حین به تابلوهای نصب شده ی روی دیوار نگاه می کنم. نقاشی های که انگار به سبک پست امپرسیونیسم کشیده شدن. نقاشی هایی شبیه نقاشی های ونسان ونگوگ. ترکیب این تابلوها با فضای تاریک عمارت، از نظر حرفه ای ترکیب جذابیه. اما برای منی که دلم زود می گیره، زندگی توی همچین جایی نفسمو می گیره. وارد راهروی نسبتا باریکی می شیم. روی دیوار ها بوفه های کاملا شیشه ای نصب شده و توی بوفه ها انواع و اقسام ظروف عتیقه جای گذاری شده. ابروهام از شدت تعجب بالا می ره و به سمت راستم با دقت نگاه می کنم. ظروف سفالی فیروزه ای و یشمی.
    بعد از گذر از اون راهروی عجیب، انگار وارد تالار غذاخوری می شیم. دیوار ها باز هم تیره ست. میز غذا خوری طویلی وسط سالن قرار داره. میزی که لمسه دوزی و منبت کاری های ظریف و خاصی داره. یه لوستر نسبتا بزرگ که در مقابل لوستر توی ساختمون اصلی اصلا بزرگ نیست، دقیقا بالای میز نصب شده. -خانوم؟
    با شنیدن صدای خدمتکار، ناگهانی به خودم میام و نگاه سرکشمو کنترل می کنم. به سمتش نگاه می کنم. جلوی میز ایستاده و یکی از صندلی ها رو به عقب کشیده. به آرومی جلو می رم.
    -اگر مایلید پالتو و کیفتون رو به من تحویل بدید.
    با وجود گرمای مطبوع داخل، پالتومو در نمیارم چون پیرهن جذبم، مناسب حضور در مقابل سردار نیست. اما کیفم رو با لبخند کمرنگی بهش می دم. سعی می کنم لحنم خوب باشه. -ممنونم عزیزم.
    در همون حین روی صندلی می شینم و اون پشت سرم صندلی رو کمی به داخل هل می ده، همونجوریم جوابمو می ده. لحنش نه گرم تر شده، نه نرم تر.
    -وظیفه ست خانوم. روی سومین صندلی از صندلی میزبان نشستم. روی میز، چند مدل غذا با نهایت سلیقه توی ظروف طلاکوب، چیده شدن. ساعت حدود ده صبحه ولی با دیدن غذاها دلم به شدت ضعف می ره. به احتمال زیاد چون خون دادیم، سردار دستور داده که توی این ساعت غذا سرو بشه. صدای قدم های محکمش از پشت سر به گوش می رسه. دیگه نوع قدم برداشتنش حفظم شده. از پشت سرم که رد می شه بازم بوی پرسیلش پخش می شه. چشمامو می بندم و نفس عمیقی می کشم. بوی لباساش برعکس خودش آرامش بخشه.
    روی صندلی میزبان که قرار می گیره، چشمامو باز می کنم. کت مشکیش رو عوض کرده و یه پیرهن مشکی دیگه تنشه. ساعتشم هنوز روی مچ دستش خودنمایی می کنه. نگاهش به میزه. انگار پرینازی وجود نداره. از نگاه نکردن و بی توجهیش نفرت عجیبی دارم. برخلاف درون پر تلاطمم با لحن آرومی می گم:
    -نیاز به این همه تدارکات نبود سردار، من با یه کیک و ساندیسم سیر می شدم!
    بدون اینکه بازم توجهی بهم بکنه، بعد از اینکه حرفم تموم می شه، با صدایی که کمی بالاست مریم نامی رو صدا می کنه. دودهای نامرئی از سرم در حال خارج شدنه. در عرض یه ثانیه یه دختر جوون دیگه توی لباس فرم ظاهر می شه اما نسبت به قبلی پر تره. دقیقا سمت چپ من قرار می گیره و تند تند می گـه: -سلام آقا، جانم؟ امر بفرمایید.
    نگاهی به لپ های سرخش می اندازم. از تند تند نفس کشیدنش مشخصه که اضطراب بالایی داره. برعکس قبلی، نگاهش پر از شیطنته. لبخندی روی لبم می شینه. صدای سرد رئوف بلند می شه:
    -خانومو کمک کن غذاشونو بخورن.
    از چیزی که می شنوم، چشمام سریع گرد می شه. قبل از اینکه اعتراضی بکنم. مریم نگاهی به من می کنه. انگار تاره منو دیده. با دیدنم زبونش بند میاد و توی چهره ش هیجان زیادی هویدا می شه.
    -بب... ببخشید خانوم سلام نکردم. قدم رنجه فرمودید. با حضورتون توی عمارت انگار داره صدای ویولن همه جا پیچیده می شه.
    از مدل حرف زدنش اعتراضم به رئوف یادم می ره و با خنده جوابشو می دم:
    -مگه تو منو می شناسی؟
    تند تند نفس کشیدن از یادش می ره. لبخند بزرگی کل صورتشو می گیره.
    -مگه می شه من شما رو نشناسم آخه فدای خنده های قشنگتون بشم...
    صدای رئوف بلندتر از حد معمول، دوباره شادی رو از صورت این دختر محو می کنه و اضطراب از وجناتش جاری می شه.
    -بهت گفتم کمکشون کن غذاشونو بخورن. وایسادی اینجا چرت و پرت می گی؟
    تحقیر کردن آدما هیچ لذتی نداره، نمی دونم چرا امثال رئوف اینقدر دوست دارن اینکارو بکنن. دندونامو از حرص روی هم فشار می دم و بر می گردم بهش نگاه می کنم. نگاه جدی و توبیخ کننده ش روی اون دختر طفلکی داره سوهان می کشه. لحنم بلند نیست اما هیچ نرمشی هم نداره.
    -من خودم می تونم از پس اموراتم بربیام. نیازی به کمک کسی نیست. نگاهش هنوز به مریمه. دختر بیچاره زیر نگاه سنگین رئوف، کاسه ای بر می داره و در حالیکه داره برام سوپ می کشه، با لحن آروم و مهربونی می گـه:
    -خانوم، آقا فرمایششون درسته. شما دستتون شکسته. الانم رنگ به روتون نیست. این سوپ مرغو باید نوش جان کنید تا زودتر خوب بشید. هر چقدر بیشتر کلسیم مصرف کنید، دستتون بهتر جوش می خوره.
    سکوت مطلق توی ذات این دختر جایی نداره. جوری ایستادا سخنرانی می‌کنه که انگار نه انگار همین چند ثانیه ی پیش رئوف سنگ رو یخش کرد. جالب اینجاست در طول غذا خوردنم با کمک بی نظیر مریم. رئوف یک لیوان آبم نخورد. نگاهش به بشقابم بود و انگار اینجوری به مریم خط می داد که غذای بیشتری به خوردم بده. بعد از اون سوپ غلیظ و واقعا خوشمزه، مریم با کلی قربون صدقه و همچنین دلایل علمی خودش، غیرمستقیم مجبورم کرد که یه بشقاب پر زرشک پلو با بوقلمون بخورم.
    مریم رفته و من با دستمال مرطوب دارم دهنمو تمیز می کنم. رئوف از جاش بلند می شه و در همون حین می گـه:
    -دنبالم بیا.
    راستش بابت پذیرایی بی نقضی که انجام داد، زشته که تشکر نکنم. قصد داره از کنارم رد بشه که با حرف من رو به روم می ایسته و نگاهم می کنه. اما من سرمو پایین می اندازم. -خودتون چیزی نخوردید که...
    بعد از ثانیه ای مکث از کنارم جم می خوره و می گـه:
    -میل ندارم. تو بیشتر نیاز داشتی.
    دنبالش راه میفتم و همونجوری که نگاهم به سرشونه های پهنشه، می گم:
    -به هر حال دستتون درد نکنه. همه چیز عالی بود.
    جوابمو نمی ده و راستش با توجه به اخلاقش منم انتظار هیچ ری اکشنی نداشتم ولی ادب حکم می کرد که حتما تشکر بکنم.
    با هم از تالار غذاخوری خارج می شیم و از پله های عمارت بالا می ریم. بدون اینکه حرف اضافه ای بزنم، صامت و ساکت به دنبالش روونم. با دیدن طبقه ی دوم، چشمام برق می زنه. برعکس دکوراسیون و دیزاین تیره و سنگین پایین. این طبقه با اینکه باز هم تیره ست اما به شدت مدرن و راحته. مبل های راحتی و توسی مشکی سمت راست، دقیقا روبه روی سینما خانگی قرار دارن. سمت چپ هم یه کتابخونه ی رسما طلایی، به چشم می خوره. قفسه های مارپیچیش پر از کتاب های مختلفن. قسمت راست و چپ نسبتا از هم دورن. یعنی اگه کسی بخواد کتاب بخونه، صدای تلویزیون اذیتش نمی کنه. یه جورایی توسط راه پله از هم جدا می شن ولی توسط راهروی باریک وسط به هم وصل می شن. توی این راهرو چند تا در وجود داره. رئوف روبه روی یکی از درها می ایسته و همونجوری که نگاهش به دره، می گـه:
    -بعد از این که دستت خوب شد، چندبار باید بیای اینجا تا باهات تمرین کنم.
    قبل از اینکه بپرسم چیو باهام تمرین کنی، درو باز می کنه و من با یه باشگاه تیراندازی کوچیک روبرو می شم. قبل از رئوف با شگفتی داخل می شم و به تفنگ های عجیب غریبی نگاه می کنم که سمت راست، پشت شیشه آویخته شده. به سمتش بر می گردم. دستاشو توی جیب های شلوارش فرو کرده و نگاه سردش به منه. از طرفی از دیدن این همه اسلحه های خاص، هیجان زده م و از طرف دیگه ترس بدی به دلم نفوذ کرده.
    -چرا نیاز هست که بهم تیراندازی یاد بدی؟ ترسمو احساس می کنه. چون یه قدم نزدیک تر میاد اما هنوز فاصله داریم. زمردهای خونسردش توی چشم های بی قرار من فرو رفته.
    -از این به بعد هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه. من نمی ذارم این اتفاق بیفته. اما باید یه سری چیزا رو یاد بگیری. کسی تو شرایط تو باید بتونه از خودش دفاع کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    یاد زمانی میفتم که یه دزد و یه پلیس تا اتاق خوابم پیش رفتن. نیشخندی روی لبم می شینه. نگاهم توی این زمردها، رنگ جسارت به خودش می گیره.
    -بعد از ازدواج باید بیام توی این عمارت؟
    سرشو به علامت مثبت به پایین میاره. با همون حالت و لحن ادامه می دم:
    -تو نتونستی توی خونه ی پدر و مادرم که خیلی از اینجا کوچیک تر و جمع و جور تره ازم محافظت کنی، توقع داری باور کنم که توی این عمارت درندشت، امنیتم تضمینه؟
    چشماش مثل یه سلاح سرد و تیز، برق می زنه. برقی از خشم. فاصله ی بینمون رو با یک قدم بلند از بین می بره. سرم پایین سـ*ـینه شه. از پایین نگاهمو با همون بی پروایی بهش می دوزم. اون شب کذایی من مردم و زنده شدم. این مرد زیاد صداش بالا نمی ره ولی همین لحن محکمش، لرز رو توی جون آدم می اندازه.
    -اون خونه، خونه ی من نبود. تو زن من نبودی. حفاظت مستقیم از توام وظیفه ی من نبود. ولی وقتی میای تو خونه ی من یعنی زن منی. یعنی هر کی فقط فکر تو توی سرش باشه نابود می شه. یعنی می شی ناموس علی رئوف. ناموس من تو خونه ش با بالاترین امنیت هرکاری دوست داشته باشه می کنه و من آتیش می زنم غریبه ای رو که بخواد به حریم خونه م نزدیک بشه. فهمیدی؟
    جسارتی که ازش دم می زدم، کم کم رنگ می بازه و شرم جایگزینش می شه. از تعصبش توی این زمینه خوشم میاد. مردی تا حالا کنارم نبوده که به این شدت روی این مورد تاکید کنه. پدر من مرد خونواده دوستیه ولی هیچ وقت مثل رئوف ناموس ناموس نکرده. توی این سی سال زندگی شاید اولین باره که من دارم همچین چیزی رو می بینم و چرا برام اینقدر خوشاینده؟ یه زن همینو می خواد، نه؟ یه کم امنیت پیش مردی که دوسش داره. آهی می کشم و با همون سرپایین چند قدم به عقب بر می دارم. ای کاش جوون تر بودم و ای کاش می تونستیم همو دوست داشته باشیم. پشتمو بهش می کنم و به اسلحه های توی ویترینش نگاه می کنم. به یکیشون که قیافه ی جالبی داره اشاره می کنم و همونجور که پشتم بهشه، می پرسم:
    -با این بهم یاد می دی؟
    اینکه می خوام بحثو عوض کنم، قطعا برای اونم آشکاره. چون بلافاصله میاد کنارم می ایسته و به همون اسلحه نگاه می کنه. صدای جدیش بلند می شه:
    -این اسلحه هفتمین اسلحه ی خطرناک جهانه! بلژیکیه و قادره که 850 گلوله رو در یک دقیقه تخلیه کنه!
    ابروهام بالا می ره. این حرفش نشون دهنده ی اینه که این اسلحه برای کسی مثل من خیلی زیاد و حرفه ایه. به اسلحه ی دیگه ای اشاره می کنم و می گم:
    -از مدل اینم خوش میاد. می شه درموردش توضیح بدی؟
    دستاشو از توی جیب هاش درمیاره. دست به سـ*ـینه به اون اسلحه نگاه می کنه و می گـه:
    -کسی نیست که این اسلحه رو نشناسه. اسمش کلاشنیکفه. این سلاح بخاطر ارزون و در دسترس بودن و استفاده ی آسون یکی از محبوب ترین سلاح های جهانه. به طوریکه پس از گذشت 6 نسل هنوز مورد استفاده ی بیشتر جنگ های جهانه.
    حواسم هست که علی رئوفی که همیشه به زور چهارتا کلمه حرف می زنه، چجوری داره از اسلحه هاش تعریف می کنه. راستش کمی ذوق زده م برای این مدل حرف زدنش. لبخند عمیقی می زنم و می گم:
    -پس از این می تونم استفاده کنم؟
    با همون پرستیژ که بازوهاشو حجیم تر نشون داده، نیم نگاهی بهم می اندازه و به سمت میز مشکی رنگی می ره که سمت راست این ویترین شیشه ای قرار گرفته. در یکی از کشوهاشو باز می کنه و تفنگی رو ازش درمیاره. به سمتم میاد و جلوم می گیرتش.
    -بگیرش!
    دستمو بالا میارم و توی دستم می گیرمش.
    -وقتی آموزشت تموم شد، این تفنگ مال تو میشه. تفنگ و بالا میارم و نگاهش می کنم. در همون حین می گم:
    -میشه تاریخچه ی اینم بگی؟
    -بهش می گن برتا 8000 البته به اسم یوزپلنگ آمریکایی هم شناخته می شه. مردم می خواستن تفنگی داشته باشن که بهترین تفنگ دنیا باشه. دقت و قدرتش بالا و اندازشم کوچیک باشه. این مدل برای کسایی مناسبه که می خوان اسلحه شونو پنهون کنن.
    اسلحه رو پایین میارم و نگران می پرسم:
    -یعنی همیشه باید همراهم باشه؟ تو که می گی مشکلی پیش نمیاد!
    اسلحه رو از دستم می گیره و به سمت همون میز می ره. در همون حین می گـه:
    -نه. من فقط گفتم این اسلحه ی توئه. نیازی نیست دائم همراهت باشه.
    من می دونم که هیچ وقت اسلحه ای به روی کسی نمی گیرم. حتی اگه اون فرد دشمنم باشه و قصد جونمو بکنه. ولی دلم می خواد مهارت تیراندازی رو یاد بگیرم. چیزی که اصلا به اسم و رسمم نمیاد.
    ***
    -فرانک مامان جان، خرس خاله رو داری خراب می کنیا.
    روی تختم دراز کشیده. فقط موهای فر درشت و سیاه رنگ، مشخصه و سرشو کاملا توی خرسم فرو کرده. در همون حین با لحن شیرینی جواب مادرشو می ده:
    -من فقط تو بغـ*ـل آقا خرسه خوابیدم. قول می دم اذیتش نکنم.
    لبخند پر مهری روی لبای هر دومون می شینه. نیلوفر دقیقا روی مبل صورتی رنگم که با رو تختیم هماهنگی داره، نشسته. نگاهی به موهای کراتین شده ی بلوندش می اندازم. زمان نوجوونی اونم موهاش فر و مشکی بود. دستی به موهای مواج رنگ نشده ی مشکیم می کشم و می گم:
    -هم بلوند بهت میاد هم مشکی.
    نگاهشو از فرانکی که عاشق عروسکم شده می گیره و به موهام نگاه می کنه.
    -به توام میاد!
    می خندم و دستمو برای برداشتن فنجون چایی از روی میز گرد و کوچیک روبخ رومون دراز می کنم.
    -من بلوند کنم، شبیه اژدهای دو سر می شم.
    تکه ای پر پرتقال توی دهنش می ذاره. رنگ لاک ناخن هاش عوض شده. این دفعه زرشکیه.
    -فکر می کنی. منم تا قبل از اینکه ریسکشو به جون بخرم همین فکرو می کردم.
    فنجونمو بالا میارم و جرعه ای ازش می نشم. گرمای دلپذیرش که وارد بدنم می شه، حسی خوبی بهم می ده.
    -مهمونایی که گفتی قراره امشب بیان، خونواده ی سردار رئوفن؟
    سوال ناگهانیش متعجبم نمی کنه. ارتباط من و سردار از دیروز که توی آزمایشگاه دیدنمون، رسانه ای شده. با آرامش جرعه ی دیگه ای می نوشم و جوابشو می دم:
    -آره، دیشب بابا دعوتشون کرد. قراره حرفای نهایی زده بشه.
    لبخندش لب های رژ زده ش، عمیق تر می شه.
    -اصلا فکر نمی کردم یه روزی بخوای زن یه مرد نظامی بشی.
    فنجونو روی میز می ذارم و به مبلم تکیه می دم. با چشمم به فرانک نگاه اشاره می کنم.
    -هیچ کس از آینده خبر نداره، منم هیچ وقت تصور نمی کردم یه همچین ماهی دخترت بشه.
    چشماش غمگین تر از همیشه می شن. اما لبخندش هنوز روی لبش هست.
    -آره درست می گی. آینده اصلا قابل پیش بینی نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    و بعد از کمی مکث، انگار برای اینکه بخواد فضا رو عوض کنه، سعی می کنه با لحن نسبتا گرمی بگه:
    -بیا موهاتو امروز رنگ کنم. برای مهمونی امشب به کارت میاد.
    چشمامو گرد می کنم. پیشنهادش اصلا وسوسه انگیز نیست. با بی حوصلگی می گم:
    -من امروز لت و پاره م. از صبح سرکار بودم بعد از مدت ها. خیلی خسته شدم. واقعا رغبتی برای اینکار ندارم.
    ولی نیلوفر انگار تصمیمشو گرفته. چون بی توجه به حرف من از جاش بلند می شه و در همون حین می گـه:
    -خونه مامان اینا رنگ و وسایلشو دارم. می رم برات بیارم و فرانکم اونجا بذارم که وسط کار هی اذیتمون نکنه.
    با شنیدن اسم مادرش با ناراحتی از جام بلند می شم.
    -نیلو... خونوادت خبر دارن که می خوام ازدواج کنم؟
    لبخند پر مهری روی لبش می شینه. دستش نوازش وار روی گونه م می شینه.
    -می دونن و نمی دونی چقدر برات خوشحالن. لیاقت تو خوشبختیه پری.
    بغض بزرگی توی گلوم می شینه. بغضی که طعم تلخ گذشته ها رو داره. سرمو پایین می اندازم و چشمای پر اشکمو از دیدش پنهون می کنم. به سمت فرانک می ره و در همون حین می گـه:
    -بین ما سه تا رفیق، لااقل تو خوشبخت شو پریناز.
    سرمو بالا میارم و بهش نگاه می کنم. به هیکل زنونه و بی نقصش. به اینکه بالاخره زبون باز کرد و گفت. گفت که خوشبخت نیست، گفت که حالش خوب نیست، گفت که از زندگیش با وجود دخترکی مثل فرانک راضی نیست. گفت و لحظه به لحظه بغض من داره سنگین تر می شه. در که بسته می شه، مقاومتم می شکنه و روی زمین می شینم. سرمو می ذارم روی لبه ی تخت و از ته دل زار می زم. انتخاب های اشتباه ما رو به اینجا رسونده یا اینکه واقعا طلسم شدیم؟
    ***
    -خب روسریتو دربیار. بدو ببینم.
    با خنده چشم غره ای بهش می رم و به پویان و رئوف نگاه می کنم که حدود نیم ساعته، رفتن روی صندلی های میز غذا خوری نقلیمون نشستن و پویان یه بند داره حرف می زنه، رئوفم سرش پایینه.
    -هی با توام خانوم. خوردی خان داداش منو. روسریتو دربیار دیگه.
    نگاهمو ازشون می گیرم و به آیدا می دوزم که اومده روی مبل کنارم نشسته. از زمان محرمیتون که توسط پدرشون خونده شده تا الان آیدا اصرار به این داره که من روسریمو بردارم. صورتش پر از شیطنته. با لبخند بهش می گم:
    -الان موقعیت خوبی نیست آیدا جان. دفعه ی بدی قول می دم بدون روسری باشم.
    چینی به بینیش می ده و تند تند می گـه:
    -واه واه واه... من فکر می کردم ما توی این چیزا سخت گیریم. تو که بدتری قربونت برم. چرا الان ما نباید موهای عروسمونو ببینیم؟ خنده م می گیره. در جوابش می گم:
    -بخدا موهای این عروس دست شکسته ی تحفه تون، موهای راپونزل نیست!
    دستش جلو میاد و قبل از اینکه من جلوشو بگیرم، روسری سفید رنگمو از سرم در میاره و در همون حین جوابمو م یده:
    -این عروس دست شکسته ی تحفه مون، اتفاقا موهاش شبیه راپونزله.
    روسری که از سرم در میاد، سرخ می شم. از شدت خجالت سرمو پایین می اندازم. آیدا با شگفتی به موهای دم اسبی شده م نگاه می کنه و پر هیجان می گـه:
    -وای پری، رنگ کردی موهاتو؟ یادم میاد مشکی بود قدیما. چقدر بهت میاد دختر.
    لبمو زیردندونم گاز می گیرم. هنوز سرم پایینه. دوست ندارم عکس العمل خونواده ی رئوفو ببینم. زیر لب غر می زنم:
    -آبرومو بردی آیدا. این چه کاری بود دختر حسابی؟
    -بابا چرا بزرگش می کنی؟ همین الان مامان موهاتو دید، خیلی راحت سرشو برگردوند و الانم داره با مامانت ادامه ی حرفشو می زنه. سرمو بالا میارم و به روبه رو نگاه می کنم. راست می گـه. مامان و خانوم رئوف روی مبل نشستن و دارن حرف می زنن. لبخندی روی لبم می شینه. این زن فوق العاده کم حرفه. عجیبه که مامانم تونسته به حرف بیارتش. -چیه؟ نکنه فکر می کنی مامانم تا ببینت میاد گیساتو از ته می چینه؟
    نگاهمو به آیدا می دوزم و چپ چپ نگاهش می کنم. با صدای بلندی می خنده. اما دروغ چرا. انتظار عکس العمل دیگه ای از خانوم رئوف داشتم. نگاهمو به پدر و آقای رئوف می دوزم که به شدت تمرکز کردن روی صفحه ی شطرنجشون. جرئت ندارم بازم به سردار نگاه کنم.
    -پاشو بریم توی اتاقت کارت دارم.
    با شنیدن صداش دقیقا از بالای سرم. توی جام می پرم و صدای خنده ی ریز آیدا هم بلند می شه. سرمو پایین می اندازم. طپش قلبم بازم شدید شده. با صدای آرومی می گم:
    -آیدا جان تنها می مونه.
    آیدا دستشو می ذاره پشت کمرم و آروم می گـه:
    -برو پری جان. مخالفت نکن باهاش.
    با اضطراب از جام بلند می شم و بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سمت اتاقم حرکت می کنم. اونم در سکوت همراهیم می کنم. بخاطر موهای بلوطی رنگم بیشتر خجالت زده م. در و باز می کنم و وارد می شم. در که پشت سرم توسط رئوف بسته می شه، ناگهان از شدت درد توی سرم، اشک از چشمم جاری می شه. موهام داره از ریشه در میاد و بخاطر دست بزرگی که روی دهنمه، نمی تونم جیغ بزنم.
    -تو چه غلطی کردی؟
    لحن خشنش، همراه با فشار بیشتری که به سرم وارد می کنه، نفسمو می بره. نمی دونم بخاطر کدوم گـ ـناه نکرده م داره باهام اینجوری رفتار می کنه. دستم روی دستش نشسته و فشارش می ده. اما اون ول کن موهام نیست. تا از ریشه درشون نیاره انگار نمی خواد بی خیالشون بشه.
    -به چه حقی این بلا رو سر موهات اوردی؟ چرا رنگشون کردی؟
    با شنیدن این حرفش، اشک های بیشتری از چشمام سرازیر میشه. بخاطر رنگ کردن مو من باید اینقدر عذاب بکشم؟ شب محرمیتمون باید اینجوری از خجالتم در بیاد؟
    موهام و ول می کنه و من از شدت درد و بی حالی با زانو روی زمین میفتم. دستمو به سرم دردناک و سوزانم می کشم. هق هقم بلند می شه. ترس از آینده م هم بیشتر شده. این مرد دیگه قراره با من چیکار بکنه.
    دورم می چرخه و یک جفت جوراب مشکی جلوی چشم های تار شده از اشکم ظاهر می شه. خم می شه و بازومو می گیره. با بی حالی می خوام سعی کنم بازومو بیرون بکشم اما نمی ذاره و بلندم می کنه. سرم داره از درد منفجر می شه. توی زندگیم هیچ کس اینجوری تحقیرم نکرده بود. هیچی بهش نمی گم و با سری افتاده فقط اشک می ریزم. مجبورم می کنه روی تخت بشینم. رو به روم می ایسته ولی من هنوز سرم پایینه و خیره‌م به ناخن های لاک زده ی قرمز رنگم. نیلوفر امروز با چه ذوقی برام لاک زد و من چقدر خوشحالم شدم که ناخنام از اون حالت زشت دراومده.
    -تو امروز فقط رفتی سرکار، کی موهاتو دستکاری کرده؟
    دروغ نیست اگه بگم حالم ازش بهم می خوره. حتی دیگه دوست ندارم به اون چشمای سبز و رنگ و وحشتناکش نگاه کنم. حتی دیگه دوست ندارم کلمه ای باهاش حرف بزنم. ای کاش قبل از محرمیت این عکس العملو نشون می داد، اون وقت بود که دیگه فکر هیچیو نمی کردم و زیر همه چی می زدم. این سردار نارئوف رسما روی من دست بلند کرده.
    بی توجه بهش روی تخت خم می شم و از کنار پاتختی، برگه ای دستمال کاغذی بیرون می کشم. دستمالو روی صورت غرق در اشکم می کشم و از جام بلند می شم. توی پاهای لرزونم هیچ جوونی نیست. می خوام از کنارش رد بشم که مچ دستمو می گیره. با چشمایی که می دونستم قرمز شده نگاهش می کنم. اخماش وحشیانه توی هم فرو رفته و داره داد می زنه که از کارش پشیمون نیست. داره داد می زنه که هنوزم قلدره و خوب کرده که موهامو از جا دراورده. خوب کرده تا من دیگه از این غلطا نکنم. تا من دیگه بدون اجازه ی سردار رئوف آب هم نخورم.
    زل زده توی چشمام. لحنش سرد و محکمه، جوریکه جای هیچ حرفی باقی نمی ذاره.
    -به رنگ سابق برشون می گردونی. دفعه ی بعد من تو رو اینجوری نمی بینم.
    دستمو تکون می دم ولی ول نمی کنه. از لای دندونام با صدایی که به شدت خش دار شده، می غرم:
    -ازت متنفرم!
    نگاهش سرد تر می شه. مچم و ول می کنه و به سرعت از اتاق بیرون می ره. در که به ضرب بسته می شه، بازم اشک هام روی گونه م می چکن. به سمت میز آرایشم می رم و به صورتم که شبیه گچ شده نگاه می کنم. دستی به دم اسبی شل شده و درهمم می کشم و از شدت درد چشمام توی هم جمع می شن. مژه های کوتاه ولی پرم به هم چسبیدن و نگاهم مثل همه ی زن های دنیاست، غمگین و شکست خورده!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پیشونیمو بهش می چسبونم و به لرزه ای که از شدت سرما به جونم وارد می شه، به راحتی می گذرم. بی توجه به اینکه پالتوی شیری رنگم،کثیف شده بیشتر بهش می چسبم. بدنم یخ زده و صدام لرزونه. دستمو که دیگه گچ گرفته نیست، بالا میارم و روی اسمش می کشم. چشمام بسته می شه و لبخند های همیشه به دریغش برام ظاهر می شه و وجودم از تابشش در حال گرم شدنه. دستاش انگار دور کمرم حلقه شدن و مادرانه بغلم کردن. نفس عمیقی می کشم و بوی تن همیشه خوش بو و تمیزش مثل طراوت گل های بهاریه. هیچ چیزی مانع این همه بوی خوش نمی شه. حتی خاک و سنگی که ما رو از هم جدا کردن.
    -نمی دونم این روزا چجوری داره می گذره. انگار توی این عالم نیستم. همه در حال جنبش و جوشن و من مات شده فقط بهشون نگاه می کنم. روزها مثل برق و باد در حال گذره و من روز به روز بیشتر دارم توی خودم فرو می رم. توی خودم جمع می شم و لرزش بدنم بیشتر می شه. همزمان با اشکم قطره ای بارون روی سنگ فرود میاد. لبخندی روی لبم می شینه و با همون چشمای بسته ادامه می دم:
    -یادته خواهری؟ وقتی جواب آزمایشمون مثبت بود تا خود صبح تو بغـ*ـل هم بودیم و تا خود صبح بارون میومد.
    اشکام همراه با ریزش قطرات بارون بیشتر می شه.
    -حتی اون شب ترسناک... شب ازدواج من و شوهرت... شبی که من خودمو سازمو کشتم، اون شبم بارون میومد.
    سر تا پام خیس و گلی شده. اما حس تنهایی وحشتناکم رهام نمی کنه. مشت محکمی روی سنگ می کوبم و زجه وار فریاد می زنم:
    -منو ببخش!
    صدام پیچیده می شه و آسمون غرش می کنه. دردی که توی دستم می‌پیچه، ذره ای برام اهمیتی نداره چون دوباره مشت می شه و روی سنگ فرود میاد، اما بی جون تر.
    -منو ببخش!
    اما فریادم بلندتره. سنفونی نه بتهوون توی سرم در حال سوت زدنه. غرش های آسمون، اُپِرا وار باهاش همراهی می کنن و صدای زن خواننده عجیب تیزه. فریادم به زور از لای لبای خشکم همراه با مشت نه چندان محکمم روی قبر فرود میاد.
    -منو ببخش...
    تن ظریفش، جمع تر می شه و من توی آغوشش بیشتر فشرده می شم. توی آغوشش می لرزم. سوگند گریه می کنه و قطرات اشکش شلاق وار روی من فرود میان. سرمو توی آغوشش پنهون می کنم و از شدت سرما، جوونم بیشتر آتیش می گیره. اصوات نامفهومی از دهنم خارج می شه و ای کاش سوگند بفهمه که چی می گم. دستمو بالا می برم، می خوام موهای ابریشمیش رو نوازش کنم.
    مچ دستم انگار توسط یه دستبند داغ و آهنین اسیر می شه. سرم بالا میاد و تنها چیزی که نگاهمو جذب می کنه برق حلقه ی پر از الماس انگشتمه. انگشتری که به انگشتم داغ زده شده برای همیشه.
    به سمتم خم می شه و همه ی دنیا سبز می شه. روی دست هاش بلندم می کنه و من به دنیا نزدیک تر می شم. دنیا توی یه اقیانوس پر از خون شناوره. چشمامو می بندم، صورتم به سـ*ـینه ش چسبیده می شه. نم بارون، اون بوی آشنا رو بیشتر پخش کرده. دست داغ زده شده م بالا میاد و روی سـ*ـینه ش می ایسته. تی شرت نازکش زیر دستم مشت می شه. می نالم:
    -منو ببخش...
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تا سوار می شه بخاری رو روی صورتم تنظیم می کنه. خم می شه کمربندمو می بنده. نگاهم بهش قفله. سرتا پاش مثل من از اشک های خواهرم خیسه.
    ماشین به حرکت درمیاد و بدن لرزونم کم کم داره خمـار می شه. انگار از چشمام آتیش داره بیرون می زنه. صدای ریزش تند بارون تنها ملودی در حال پخش، توی ماشینه. سر سنگین شده از دردم رو به پشتی صندلی می چسبونم و با گرفته ترین صدای ممکن می پرسم:
    -چرا اومدی دنبالم؟
    جوابم سرعت ماشینیه که زیاد تر می شه. چشمامو می بندم و از شدت سوزش، چند قطره اشک ازشون پایین میاد و روی گونه هام سرازیر می شه.
    -ماشینم اونجاست.
    تنها می گـه:
    -می برنش خونه.
    زبونمو روی لبای خشکم می کشم و آب دهنمو قورت می دم. درد گلوم ذره ای اذیتم نمی کنه. ای کاش همه ی دردها اینجوری بودن. چشمامو که باز می کنم سرم به سـ*ـینه ش چسبیده و دوباره روی دستاش بلندم کرده. می فهمم جام امنه و دوباره چشمامو می بندم. سوار آسانسور می شه. بینی کیپ شده م باز هم بوی پرسیلش رو تشخیص می ده.
    از آسانسور بیرون خارج می شه و من هر لحظه بیشتر منگ می شم.
    دوباره وقتی به خودم میام که از اون منبع بوی عجیب دور می شم. چشمامو باز می کنم. داره منو روی یه تخت بزرگ دو نفره می ذاره. سرم که روی بالشت نرمش قرار می گیره، با نزدیک ترین فاصله ی ممکن چشم تو چشم می شیم. زمردهای قرمزش، به خماری چشم هام حمله می کنن. فاصله که می گیره هوا سرد تر می شه. لرز افتاده به بدنم از چشم هاش پنهوون نیست. در حالیکه داره از اتاق خارج می شه، فریادش ستون های عمارت رو می لرزونه. -مریم!
    چشمام دوباره بسته می شه.
    ***
    -خانوم الهی من قربونتون برم. بیدار شید. براتون سوپ اوردم.
    چشمای سوازن و سنگینم رو به زور از هم باز می کنم. صورت گرد و مهربونش جلوم ظاهر می شه.
    -قربون چشماتون برم. ما که مردیم و زنده شدیم.
    دست راستمو از زیر پتو بیرون میارم و روی پیشونی کوره مانندم می ذارم. نگاهی به سمت چپم و دست چپم می اندازم، به سرمی که بهم وصل شده.
    -فداتون بشم بذارید سوپتونو بهتون بدم. جون توی بدنتون نیست تا داغه میل کنید. سرمو می چرخونم و باز نگاهش می کنم. از شدت گلودرد، نمی تونم حرف بزنم. انگار می فهمه. چون به سمتم خم می شه. با کمکش به پشتی این تخت خاکستری رنگ تکیه می دم. روی صندلی کنارم می شینه و قاشق به قاشق سوپ به خوردم می ده. با هر قاشق از شدت درد گلو چشمام رو می بندم. قاشق بعدی رو که به سمت دهنم میاره، دستشو پس می زنم و به ست سویشرت و شلوار کرپ کش صورتی رنگی که بدنمو قاب گرفته اشاره می کنم.
    به سختی و با صدایی که حسابی گرفته ست، می پرسم:
    -اینا رو کی تنم کرده؟
    کاسه ی سوپ رو روی میز کنار تخت میذاره و با خوشرویی می گـه:
    -لباساتونو دادم بشورن خانم. حسابی خیس و گلی بودن. آقا هم سریع دستور دادن براتون لباس گرم بیارم، نذاشتن کسی بهتون دست بزنه. خودشون لباساتون رو عوض کردن.
    گلوم بیشتر خشک می شه و به سرفه میفتم. فکر می کنه بخاطر حال ناخوشمه و با نگرانی سریع یه قاشق دیگه سوپ به جلو میاره. با عصبانیت دستشو پس می زنم و به سختی بهش می گم:
    -صداشون بزن. همین الان!
    با نگرانی بهم می گـه:
    -الهی من دورتون بگردم چرا ناراحت شدید، بخدا لباسا نو و دست نخورده هستن. آقا یه اتاق بزرگ برای شما لباس خریدن، منم اینا رو از همونجا برداشتم اوردم.
    تنها چیزی که توی سرم داره دوران وار می چرخه اینه که سردار علی رئوف، بدن برهنه ی منو دیده. چیزی که من نمی خواستم. چیزی که من نمی خوام.
    دستش نوازش وار روی موهام می شینه. نگاهم با غیض روی پتوی تیره ایه که روی پاهامه.
    -موهاتون مثل ابریشم نرم و لطیفه، ماشالله چقدرم پرپشت و بلندن. خانوم، جان من سوپتونو کامل بخورید. من از این در بیرون برم و آقا بفهمن که غذاتونو کامل ندادم برام بده می شه.
    نگاهش می کنم. دلم به حالش می سوزه که زیر دست همچین مرد خود خواهیه. دلم به حال خودمم می سوزه که دیگه هیچ قدرتی ندارم، چون منم چندوقته که انگار زیر دستشم.
    مریم که از اتاق بیرون می ره، سریع یقه مو جلو می کشم و بدنمو نگاه می کنم. لباس های زیرم عوض نشده و ناخواسته نفس راحتمو بیرون می دم. موهای افشونم که دورم پخش شده کلافه م می کنه. پرکلاغی مصنوعی موهام، چشممو می زنه.
    در باز می شه. شاکی وار به قامت همیشه سیاه پوش و حجیمش نگاه می کنم. تی شرت نازکش با یه پولیور عوض شده. دستاشو پشت کمرش قفل کرده و داره به سمتم میاد. نگاه اونم به منه. همون نگاه سرد و مرموز همیشگی.
    بالا سرم می ایسته و مجبورم که سرمو بالا بیارم. مستقیم توی چشمام نگاه می کنه و مستقیم توی چشماش نگاه می کنم.
    -چرا نذاشتی مریم لباسمو عوض کنه؟
    در جوابم فقط یکی از ابروهاش بالا می ره و پرسشی نگام می کنه.
    دندونام روی هم به شدت فشرده می شن. با خش بیشتری می پرسم:
    -به چه حقی لباسامو عوض کردی؟!
    نگاهشو به سرمم می دوزه که تموم شده. بی حرف خم می شه و من متعجب بیشتر به تخت می چسبم. سرمو آروم از دستم جدا می کنه. بخاطر سوزشش کمی چشمام جمع می شه. دست داغ بزرگ و تیره ش روی پوست سرد گندمگون و نرمم، تضاد وحشتناکی از جنسیت رو نشون می ده.
    دستشو بر می داره و دوباره سرجاش می ایسته. با یه حرکت پولیورشو درمیاره. نفسم تند می شه و با حیرت نگاهش می کنم. پولیورش توی مشتش در حال مچاله شدنه. رگ دستاش بیرون زده و هیکل حجیمش، هرکول وار جلوم قد علم کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دمای بدنم نه از شرم بلکه از اضطراب و ترس به شدت بالا رفته. نگاهمو به زمردهای مرموزش می اندازم. زبونمو روی لبم می کشم و با صدایی که انگاز از ته چاه بلنده شده، می پرسم:
    -این چه کاریه؟
    تی شرتو روی زمین پرت می کنه و قلب من همراه با اون تی شرت به سمت پارکت ها سقوط می کنه. یکی از زانوهاشو روی تخت می ذاره و به سمتم خم می شه. چسبیده به پشتی تخت با ترس به چشماش نگاه می کنم. حرارت شدید بدنش، دونه های عرق رو به پیشونیم هدایت می کنه. نگاهشو به چشمام می دوزه. طپش قلبم تبدیل به ایست قلبی می شه. همونجور که نگاهش روشون زوم کرده با لحن عجیبی می پرسه:
    -تو زن منی؟
    -م..منظورت چیه؟
    صداش کمی بالاتر می ره و من هر لحظه به سنکوپ نزدیک تر می شم.
    -زن منی یا نه؟
    بخاطر دادش، چشمامو می بندم و دستپاچه جواب می دم:
    -خب آره... که چی؟
    دستش رو یقه ی لباسم قرار می گیره و مشت میشه. چشمامو باز می کنم و تا به خودم بیام محکم به جلو کشیده میشم. جیغ بلندی می زنم. به چشمای وحشیش نگاه می کنم که هنوزم مرموزه. با صدای بلندی می گم:
    -این چه کاریه؟
    روم خیمه می زنه ولی تماسی باهام نداره. با یکی از دستاش، دو تا دستامو می گیره و میاره بالا سرم قفل می کنه. بخاطر حرکت تند و فشاری که به دستم وارد می کنه، آخَم در میاد و از اون بدتر ترسیه که به جونم افتاده. زمردهاش تیره تر شدن. بدن فولادینش، تن یخ زده ی منو شکنجه می ده. زل زده به چشمام. خشن و وحشی اما با صدای آرومی می گـه:
    -کی باید لباسای زن منو عوض کنه؟ شوهرش یا خدمتکار؟
    فشار دستش روی مچ هام قویه. لبمو از درد گاز می گیرم. بیشتر فشار می ده. تشر می زنه.
    -جوابمو منو بده! شوهرش یا خدمتکار؟
    با اینکه خیلی ترسیدم ولی نمی‌تونم از موضعم عقب نشینی کنم. حتی با این شرایط پیش اومده نمی تونم! نمی تونم بازم مطیعش باشم. می دونم طغیان چشم های تیره ی منم بیشتر شده. می دونم از شدت خشم و ترس و حتی مریضیم، صورت گندمگونم، سرخ شده. می دونم بدن بی حال و ترسیده م دائم در حال گرم و سرد شدنه. می دونم که همه ی اینا از نگاه تیزبینش دور نمی مونه.
    -می دادی مریم عوض کنه! تو حق نداشتی بدون اجازه ی من...
    فشار شدیدش روی مچ هام، از صحبت کردن منعم می کنه. با توان همه ی وجود لاجونم داد می زنم:
    -ولم کن مردک وحشی!
    فشار باز هم بیشتر می شه و می دونم اگه ادامه بده از شدت درد از حال می رم. اشکی که تا پشت پلکم اومده رو به زحمت پس می زنم. نمی خوام باز هم ضعیف باشم. دیگه خسته شدم از حقارت. دندنونای سفیدش که روی هم ردیف شدن پارادوکس زیادی با تیرگی پوستش داره. بدون هیچ نرمشی باز می پرسه:
    -شوهرش یا خدمتکار؟!
    با درد می نالم:
    -شوهر اجباری همچین اجازه ای نداره! بفهم سردار رئوف، همچین نقشی هیچ اجازه ای نداره.
    بی جون تر می نالم:
    -ول کن دستامو...
    باز هم رنگ چشماش تیره تر می شه. دیگه از اون زمردها خبری نیست. دستامو ول می کنه. می‌خوام بلند شم که محکم به سمت عقب پرتم می‌کنه. نفسم تو سـ*ـینه حبس می شه و به این شیر خشمگین نگاه می کنم. نگاهم قفل به مردیه که از شدت خشم داره نفس نفس می زنه و انگار دیگه علی رئوف نیست. یکی بدتر از اونه. دوباره روم خم می شه و گردنمو محکم با دست خشنش فشار می ده.
    -شوهرش یا خدمتکار؟!
    نفسم... می ره و انگار دیگه نمی خواد بیاد. دستمو به سختی روی مچش می ذارم. چموشی در مقابل این مرد کار من نیست، کار هیچ کس نیست!
    شوک وارد شده بهم اونقدر زیاده که فقط لب می زنم:
    -تو... تو!
    ناگهان یه عالمه هوا وارد بدنم می شه و چشمام علی رغم خواسته م روی هم میفتن. صدای بلند در حاکی از رفتنشه!
    ***

    [/HIDE]
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    تا زمان استراحت شروع می شه، بچه ها مثل مور و ملخ پراکنده می شن و هر کدوم به یه وری می رن. با خنده ای که پر از تعجبه همونجور ایستاده به هرج و مرجشون نگاه می کنم. دارم به این فکر می کنم که خوبه هر کدوم از این بچه ها نوازنده ی حرفه ای هستن و از شدت علاقه به موسیقی و شغلشون، توی ایران و جهان مشهور شدن! کافیه یه نفر بیاد و این وضع رو مشاهده کنه، یقین پیدا می کنه که من اینا رو تا آخرین نفس به صلابه و بیگاری کشیدم. خنده ی خفیفم باعث می شه که گلوی سوزناک و خشکم، چند سرفه ی خشک تر و پر سر و صدا به بیرون تحویل بده. دستامو جلوی صورتم می ذارم و سعی می کنم اینجوری کمی از صدای بلندشو بکاهم. ناگهان یه لیوان بزرگ یک بار مصرف که ازش بوی خوش نسکافه استشمام می شه جلوی صورتم قرار می گیره. ناخن های مانیکور شده ی خوش رنگ بنفشی که دور لیوان سفید حلقه شده، به نظرم مکمل خوب و قشنگیه. -استاد جون، نمی خوای این تحفه ی درویشی رو قبول کنی؟ دستم افتاد!
    لبخند گشادی روی لب های شیرین و پشمکیم می شینه. دست چپمو بالا میارم و لیوان نسکافه رو ازش می گیرم. داغیش حس خوبی به کف دستم وارد می کنه و پوست بدنم در واکنش به سرمای محیط و این گرمای جزئی ساطع شده، دون دون می شه. به سمت چپم می چرخم و با مهر به چشمای ریز و پر از شیطنتش که پر از برقه، نگاه می کنم. وقتی شیطون می شه قهوه ای چشماش پر رنگ تر می شن. با عشق لیوان رو بالا میارم و به سمت بینیم می گیرم. نفس عمیقی که می کشم به همراه بخار داغی که صورتمو نوازش می کنه، حال خوبی بهم می ده. زمزمه می کنم:
    -نیاز داشتم بهش. دستت درد نکنه.
    با حالت بامزه ای دستشو روی سـ*ـینه ش می ذاره و تعظیم کوتاهی می کنه. موهای لَخت و کوتاهش از زیر روسری لیز می خورن و روی صورتش می ریزن. یه حجم فندقی براق روی یه صورت ظریف و بسیار سفید.
    -شما جوون بخواه پری خانوم، نسکافه های فیک این بوفه ی ما که چیزی نیست!
    و همین نسکافه ی به قول روشنا فیک، چقدر تونست حالمو سر جا بیاره. بی توجه به این صفت بی ارزش، نسکافه دوست داشتنیم رو به سمت لبم می برم و با وجود داغی لب‌سوز لب دوزش، جرعه ای می نوشم. گرما وارد گلوم می شه و کم کم پخش بدنم می شه.
    روشنا با یکی از دست های کشیده ش موهای سرتقشو به داخل روسری هل می ده و در همون حینم با دیدن من خنده ش می گیره. ابروهامو بالا می دم و سوالی نگاهش می کنم. نیشش باز شده. دندون های ریزش بیرون ریختن و با نمک تر شده.
    -هیچی استاد، به عشق بازیت با نسکافه جونت برس! دوست دارم نگاتون کنم.
    لبخندم عمیق تر می شه و مسخره ای نثارش می کنم. به دستای خالیش اشاره می کنم. -خودت نمی خوری؟
    دستاشو دور خودش حلقه می کنه و در جوابم می‌گـه:
    -من لب به کافی های فیک این مرتیکه نمی زنم.
    اخمام تصنعی توی هم فرو می رن و با تشر آرومی می گم:
    -روشنا ملاحظه کن، آقا داوود سن باباتو داره. با اون بهزاد گشتی ادبیاتت عوض شده!
    با اومدن اسم بهزاد، نیشش اندازه ی اقیانوس باز می شه و این بار روسریش از سرش میفته. می خواد با هیجان حرف بزنه که بهش اشاره می کنم روسریشو سرش کنه. با لحنی که چاشنی جدیت هم بهش اضافه شده می گم:
    -بعد از یه عالمه دوندگی پاشای بدبخت، دوباره تونستیم سر و سامون بگیریم. امروزم باید مقنعه می پوشیدی که نپوشیدی. پس لااقل حواست به این روسری قرمز حریرت باشه!
    صدای خشدار ولی پسرونه ی بهزاد از پشت سرم میاد:
    -بعله! استاد پری درست می فرماین. چه دلیلی داره یه خانوم متشخص و ترگل ورگل وسط این منجلاب با روسری آتیشی در بیاد جلو چشم گرگا؟
    چشمام از شنیدن حرفش گرد می شه و به سمتش بر می گردم که نگاه شیطونش به روشنای اخم درهم کرده ست.
    -بهزاد خان حواست هست چی داری می گی؟ منجلاب؟!
    این منم که با تعصب بهش می توپم! نگاه پر از شیطنتشو از روشنا به سمت من سُر می ده و با لودگی می گـه:
    -جون جون جون... از اون عصبانیتا بود که سالی یه بار رخ می ده ها. اصلا از عمد اینو گفتم که اخمای درهمتو ببینم استاد پری! صدای روشنا از پشتم میاد. از لحن و حرف های بهزاد مثل همیشه کفری شده.
    -آخه آقا بد سادیسمی توی وجودش داره. کلا لـ*ـذت می بره که همه رو علی الخصوص منو آزار بده!
    و باز هم مثل همیشه کل کل هاشون شروع می شه. کل کل هایی که دوتاشون می دونن واقعی نیست. عشقی که پشت اخم و تخمشون قایم می شه، از دید هیچ‌کس پنهوون نیست!
    پرسیژ جدی داشتن رو به فراموشی می سپارم. حتی روشنا و بهزادی که یه نفس دارن بحث می کنن و به فراموشی می سپارم. چند قدم ازشون فاصله می گیرم و یه جرعه از نوشیدنیمو می خورم. دیگه داغ نیست ولی گرمه و لذتش، برای منی که گلوم درد می کنه و این حرارت آرومش می کنه، صد چندان شده. روی یکی از صندلی های قرمز با روکش کبریتی سالن بزرگ و مجللمون، همونی که از کوروش و امید بهم به ارث رسیده می شینیم و مشغول نوشیدن می شم. یاد بار اولی میفتم که همراه با استاد امید وارد این سالن شدم. استرس و اضطرابی که توی فضا به شدت حاکم بود و ترسی که به جوونم ریخته شده بود. اتاقک مخصوص پشت پرده و کوروشی که با سیگار برگش، غضب آلود منو و نواختنمو نظاره می کرد.
    -با روشنا نرمال و خوب باش، اما باهاش جیک تو جیک نشو!
    با شنیدن این حرف دقیقا از سمت گوش راستم، از گذشته کنده می شم و محکم به حال برخورد می کنم. گردنمو به سمت راست می چرخونم و به نیم رخ غرق در تفکر بهزاد، که خیره شده به روشنایی که روی سن در حال کوک کردن سازشه، نگاه می کنم. معنی و مفهموم حرفشو درک نمی کنم. چینی به پیشونیم می ندازم و لیوان رو روی صندلی سمت چپم می ذارم.
    -چی گفتی؟
    نگاهشو از روشنا می گیره و به چشمام می دوزه. بهزادی که جدی شده شبیه بهزاد همیشه لوده نیست.
    -گفتم با روشنا خوب باش اما...
    کنجکاو حرفشو قطع می کنم و سریع می گم: -فهمیدم چی گفتی منتهی متوجه ی منظورت نشدم!
    با مکث نگاه جدیشو از روی صورتم می گیره و به پشتی صندلیش تکیه می ده، بازم نگاهش می ره سمت روشنایی که به شدت با سازش مشغوله.
    -روشنا هم از دار و دسته ی کسیه که تو گوتنش هستی!
    چشمام از شدت تعجب انگار می خوان از حدقه دربیان. بهزاد نوازنده، روشنای نوازنده، دو تا عاشق نوازنده، توی گروه موسیقی من، ماجرای گوتن رو از کجا می دونن؟ دستی به موهای لَخت و خرماییش می کشه و به سمت بالا هدایتشون می کنه. با خونسردی و با همون حالت می گـه:
    -آیدین رو می شناسم. می دونم هیچیو توضیح نمی ده. بهم اولتیماتوم داد که وقتی با روشنا صمیمی شدی اینو بهت بگم. روشنا از عمد داره بهت نزدیک می شه ولی تو نزدیکش نشو!
    گیج و منگ زمزمه وار می پرسم:
    -آیدین کیه؟!
    خنده ش می گیره و انگار کمی به لودگی قبل بر می گرده. نگاهشو به سمتم بر می گردونه و با مهر می پرسه:
    -اسم اصلی شوهرتو، سردار جونتو نمی دونی استاد پری؟!
    اینکه اسم اصلی علی رئوف، آیدین رئوفه متعجبم نمی کنه چون بدنم داره از شدت ترس می لرزه. از گوتنی که همه بهش چشم دارن و دنبالشن. اون گوتنی که منم!
    لبمو زیر دندون می گیرم و بی توجه به حرفش، مضطرب می پرسم:
    -تو... تو کی هستی؟
    بی خیال به حال و احوال پریشونم نگاه می کنه.
    -من پسرخاله ی شوهرتم!
    از جوابش کلافه می شم. چشمامو با حرص می بندم و سعی می کنم آروم باشم. بعد از کمی مکث چشمامو باز می کنم و به صورت روشنش که توی این پیراهن اسپرت سفید، روشن تر از همیشه شده نگاه می کنم:
    -تو کی هستی بهزاد؟
    کمی به سمتم خم می شه و مستقیم توی چشمام زل می زنه. نگاهش همزمان هم آرومه، هم جدیه و هم شوخ!
    -من زیردست سردارم. اینجام تا نذارم آب توی دلت تکون بخوره!
    طعم دهنم تلخ شده و دیگه از اون بوی خوش نسکافه خبری نیست. طعم زهرماره که درونم پیچیده شده. یک ثانیه خوشی بر من حرامه، حرام!
    ترسم جاشو به عصبانیت می ده، با صدای آرومی بهش می توپم:
    -تو سه ساله توی ارکسترِ لعنتیِ منی! سه ساله من گوتنم و خودم خبر ندارم؟
    کمی به چشم های پرخاشگرم نگاه می کنه و بعدش خودشو با خنده ای که صداش توی سالن می پیچه، روی صندلی رها می کنه. روشنا بر می گرده و نگاهمون می کنه. چشمک ریز بهزاد، خنده رو به لبش میاره و من فقط مترسک بی جونیم که لبخند به قول روشنا فیکی، روی لبم نقش می بنده!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    ***
    جوابشو می دم و صورتش سردتر می شه. حس می کنم این جواب، به مزاجش سازگار نیست. نگاهمو از پرستیژ خشک و مغرورش می گیرم و به صورت شاد و شنگول بهزاد چشم می دوزم. چشمکی نثارم می کنه و با خنده می گـه:
    -وقتی دنده ت گیر کنه روی یه چیزی ول کنش نیستی ها!
    می خندم و سرمو تکون می دم. هنوزم سر حرف خودم هستم. اگه تلاش زیاد این بچه ها نبود، این گروه به جایی نمی رسید. در جوابش چیزی نم یگم و بازم به نیاز نگاه می کنم. نمی دونم باید مهر توی چشماش رو فاکتور بگیرم یا اخم و حالت سردش رو؟ این دختر پولدار و مغرور رو به روم، عجیب پر از پارادوکسه. پارادوکسی که برای هر کسی جذب کننده ست. موهای بلوندش، چشمامو خیره کرده. و شاید من باید رنگ کردن موهامو به گور ببرم!
    نگاهش به سر و صداییه که بهزاد برای دیر اوردن غذا راه انداخته. لبخند کم رنگی روی لبش نمودار می شه. نگاهمو ازش می گیرم. سعی می کنم با شوخی نهیبی به این همه سر و صدای بهزاد بزنم ولی مثل همیشه حاضر جوابه و بی خیال.
    دستی به شال ابریشمیم می کشم و چک می کنم که موهام بیرون نباشه. بهزاد و روشنا در حال حرف زدنن. از زمانی که فهمیدم عشقی بینشون نیست، دیدن این صحنه ها خوشحالم نمی کنه. حالت انزجار بدی بهم دست می ده بخاطر دیدن حس و حالی که همش دروغ و فیلمه.
    در سکوت تکیه مو به صندلی نرم و سفید رستوران بزرگ و مجلل پاشا می دم. بچه های ارکستر، همه پخش شدن و جایی برای خودشون انتخاب کردن. طبقه ی اول که دیزاین دارکی داره انگار پر طرفدار تر از طبقه ی دومیه که همه چیزش روشنه. و چرا این روز ها سیاهی ها بیشتر از روشنی ها طرفدار دارن؟
    نگاهمو به دیوار آکواریومی سمت راستم می دوزم. همیشه از آکورایوم منتفر بودم. همچین زندانی حق ماهی ها نیست. چه لذتی داره دیدن اسارات کسی؟
    گوشیم روی میز می لرزه و اسم سردار خودشو نشون می ده. حتی با دیدن اسمش، سر تا پام یخ می بنده. دستمو با کمی مکث جلو می برم و گوشیمو از روی میز شیشه ای و براق پیش روم بر می دارم. لبخند مضطربی روی لبام جا خشک می کنه و با یه ببخشید از بچه ها جدا می شم.
    -بله؟
    -بیا بیرون!
    گوشی سریع تر از هر واکنش و حرفی قطع می شه و من چند ثانیه مردد می مونم که آیا واقعا با هم حرف زدیم؟ پالتو مشکی خزم رو که از روی صندلی برداشتم، تنم می کنم و نامطمئن به پایین می رم. صورت پر از نشاط پاشا جلوم قرار می گیره و با تعجب بهم نگاه می کنه. سر تا پام رو از نظر می گذرونه و وقتی سرش پایین می ره موهای کم و ریخته شده ش تو اون حال و هوا ذهنمو مشغول می کنه. عجیبه که تا حالا به فکر کاشت نیفتاده و عجیبه که در این لحظه این فکر به ذهنم خطور کرده!
    -پری کجا؟ غذا رو دارن سرو می کنن.
    به کت اسپرت قهوه ایش نگاهی می اندازم و لبخند احمقانه ای برای خالی نبودن عریضه روی لبام می نشونم. لبایی که امشب کمی سرخ شده و جای پشمکمو گرفته.
    -الان میام.
    سرشو تکون می ده و از سر راهم کنار می ره. سریع به راه میفتم و بازم توی ذهنم می گذره که چرا پاشا ورزش نمی کنه. شکمش زیادی توی چشمه.
    پامو که بیرون می ذارم موجی از سرما شلاق وار به صورتم می خوره و لرز بدنمو می گیره. می بینمش. کمی جلوتر پشت به رستوران ایستاده و نگاهش به هیاهو خیابونیه که ماشین ها به سرعت در حال عبور و مرورن. این مرد حتی از پشت هم قابل تشخیصه. قد بلند و هیکل حجیم و سرتاپایی که عزاوارانه همیشه سیاه پوشه فقط به یه نفر تعلق داره. اور کت بلندش، کشیده ترش کرده. به سمتش قدم برمی دارم و دقیقا پشت سرش می ایستم. قبل از اینکه اعلام حضور کنم بوی پرسیلش مشاممو پر می کنه. به سمتم بر می گرده و چشمای همیشه سردش اولین چیزیه که کل این شب سیاه رو نورانی می کنه.
    این اور کت سیاهی که یقه هاش بالا زده شده، جذابیت مخوفش رو صد چندان کرده. به چشماش زل می زنم. اونم با همون نگاه سرد و مرموزه همیشگی نگاهش به قهوه ای تیره ی چشمامه. دارم به این فکر می کنم که تا قبل از دیدن زمردهای رئوف، هیچ وقت دلم نمی خواست منم چشمام رنگی باشه.
    سلام نه چندان بلندم بی جواب می مونه. دستام هم از اضطراب و هم از سرمای زمستونی یخ بسته و سریع توی جیب های بزرگ و خز پالتوم فرو می رن. نگاهش کشیده بهشون کشیده می شه و در همون حین می گـه:
    -وارد رستوران که شدیم، به همه به ظور رسمی ازدواجتو اعلام می کنی!
    چشمای من هنوزم به همون جای اولی میخه.
    -همه الان می دونن چه لزومی داره این اعلام رسمی؟
    نگاهش باز روی چشمام فرود میاد و بدنم بیشتر یخ می بنده.
    -حتما لزومی داره که بهت می گم اعلام کن!
    سوزشش گلوم داره کم کم آشکار می شه. صدایی رو که می دونم گرفته، با نیمچه سرفه ای صاف می کنم.
    -فقط برای همین اومدی اینجا؟
    دست بزرگ و مردونه ش به جلو میاد دوتا لبه های پالتومو تو مشتش می گیره. اینجوری به خودش نزدیکم می کنه و کمی توی صورتم خم می شه. لبمو به دندون می گیرم و ای کاش طعم پشمک توی دهنم پخش می شد و مثل همیشه ثانیه ای فارغم می کرد از این همه اضطراب و ترس.
    چشمای وحشی و بی انعطافش هنوزم روی نگاهم قفله. صداش... صدای مردونه و کلفتش هم نظامی وار محکم و بی رحمه.
    -برای هرچی اومدم اینجا تو باید بدونی که حق نداری متصل ازم سوال بپرسی! تو فقط نقشت اینه که به اوامر من بگی چشم!
    زمردهاش از نزدیک روشن ترن. این روشنی میون این همه سیاهی، عجیب ترین پارادوکسیه که توی عمرم دیدم.
    حرفش نه ناراحتم می کنه نه حرصمو درمیاره. در کنارش هر آن احتمال می دم که بدترین اتفاق بیفته. دستمو آروم روی دستش می ذارم و از شدت گرماش توی این هوای سرد شگفت زده می شم.
    زیر لب زمزمه می کنم:
    -توی خیابونیم. کسی نباید ما رو اینجوری ببینه.
    قفل دستش محکم تر می شه و بازم نزدیک تر می شم. هرم نفس های داغش توی صورتم پخش می شه. از ریش های بلندش متنفرم. تاسف توی چشم های غمگینم، ورجه وورجه کنان خودشو نشون می ده. دستم شل می شه و از روی دستش که سر جنگ با لبه های پالتوم دارن سر می خوره و سر جای اولش بازمی گرده.
    -لبات!
    چشمام کمی درشت می شه و حالت سوالی به خودش می گیره.
    -لبام؟
    نفس داغش که توی صورتم پخش می شه، تک تک اجزا صورتمو می سوزنه.
    -پاکش کن!
    رنگ قرمز رژم با معیارهای سردار علی رئوف مطابقت نداره. سرمو پایین می ندازم و می گم:
    -دستمال ندارم.
    یک ثانیه از این حرفم نمی گذره و خودش با دستمالی که از جیبش درمیاره اون رنگ سرخ رو کاملا محو می کنه. اینکه حرکتش کمی خشن بود و الان لبام داره گز گز می کنه ناراحتم نمی کنه، اینکه مجبورم کرد رژمو پاک کنم ناراحتم نم یکنم. من منفعل بودم و جلوی این مرد منفعل تر هم شدم! چشمام قفله به دستمال سفید و سرخی که توی دست سبزشه.
    باد سردی به سمتم هجوم میاره و من دیگه حس یخ زدگی ندارم. گرما داره خفم می کنه. حس حقارت همیشگی در مقابل این مرد منو می سوزنه و خاکستر می کنه. آتیشم می زنه و آیا سکوت بهتره یا سرکشی هایی که به جاهای باریک خم می شه؟
    اشکی که توی چشمام حلقه زده، نمی دونم منبعش از کجاست. ولی اونقدر داغه که چشمام بدجوری به سوزش افتاده. دستمال سفید و قرمز توی جیبش فرو می ره. نگاهم همونجا ثابته.
    -یادت نره، همین که داخل رفتیم منو به همه معرفی می کنی!
    سرمو تکون می دم و عقب گرد می کنم که بازوم اسیر یکی از دستاش می شه. ایست می کنم و نگاهم به دستمال سفید و سرخیه که توی جیبشه.
    -چشم؟
    نگاهمو به آرومی بالا میاد و وقتی که توی دریای زمردهاش غرق می شه، قطره اشک سمج و سوزانی روی گونه م روون می شه.
    -چشم!
    فشار دستش بیشتر می شه و جونی توی تنم نیست که بتونم دردی رو حس کنم. نگاهش روی قطره اشکم که حالا یخ زده و روی گونه م قرار گرفته فرود میاد.
    بازوم رها می شه.
    -برو!
    دست لرزونمو روی صورتم می کشم و درو باز می کنم. رئوف پشت سرم وارد می شه. اصلا فکر نمی کردم بعد از مدت ها که کنسرت می ذاریم و اینقدر همیه چی خوب پیش می ره، کسی به نام علی رئوف بیاد و همه ی خوشی هامو روی سرم آوار کنه.
    نگاه تک و توک بچه ها رومون فرود میاد. اکثرا در حال شوخی و غذا خوردنن. گلومو صاف می کنم و بغضمو پشت لبخند ملیحی پنهوون می کنم. سعی می کنم لحنم محکم باشه.
    -بچه ها...
    صدام که توی سالن می پیچه، نگاها به سمتمون برمی گرده و سکوت مطلق حکم فرما می شه. اغراق نیست اگه بگم کسی حتی نفسم نمی کشه.
    لبخند دروغینم وسعت بیشتری به خودش می گیره. نفس عمیقی می کشم و بوی نفرت وار پرسیل درونمو پر می کرده. پشتم با فاصله ی کمی ایستاده و حرارتش، حالمو به هم می زنه.
    -من دارم ازدواج می کنم!
    و سرمو به پایین می اندازم. به ثانیه نمی کشه که هیاهوی بچه های اون سکوت عظیم رو در هم می شکنه. به سمتمون میان و من با سری پایین و چشمایی که سوزششون هرلحظه بیشتر می شه، تشکر می کنم. رئوف جوابشونو نمی ده. می دونم که به طور بین این مفسد فی الارضه. می دونم که حالش از من و مطرب ها به هم می خوره. میدونم که ما از نظرش آدمای کثیفی هستیم. همونجور که در حال تشکر کردنم یواش یواش از پله ها بالا می رم و اون هم بدون هیچ حرفی به دنبالم روونه. حواسم به این هست که اجازه نمی ده هیچ فاصله ای بینمون بیفته. نه عقب تر میره و نه جلوتر میاد.
    سمت راستم دقیقا کنار بهزاد می شینه و بوی پرسیلش از شدت حرارت تنش از همیشه غالب تره. نگاه بی تفاوت نیاز، نگاه کنجکاو صنم، دوست آیدا، روی رئوف، نگاه شوخ و شنگ بهزاد، نگاه هراسون و عصبی روشنا. لرز بدی رو به جونم می اندازه. این نگاه های متفاوت حاکی از خیلی چیزهاست. مخصوصا نگاهایی که داره از جانب بهزاد و روشنا به سمتمون پرتاب می شه.
    سرگیجه ی بدی به سراغم میاد و اصلا برام مهم نیست که صنم سوالای عجیب غریب از رئوف می پرسه. حالت تهوع دامنمو گرفته و اصلا برام مهم نیست که رئوف به گارسون می گـه به جای کباب برای من جوجه بیارن. بغض سنگینی گلومو خراش می ده و سینا غذا خورده؟
    نفسمو آروم به بیرون فوت می کنم و نگاهم به پرس غذاییه که رو به روم قرار گرفته. رئوف بهم نزدیک می شه و دم گوشم امر می کنه:
    -بخور!
    گوشم می سوزه. قاشقمو پر می کنم و نگاهمو به زمردهاش پیوند می دم. زمزمه می کنم:
    چشم!
    قاشقو توی دهنم فرو می برم و سرمو پایین می اندازم. صدای خنده های بهزاد مثل سوهانیه که روی مغزم کشیده می شه. پلو جوجه ای که توی دهنمه اونقدر تلخه که سریع قورتش می دم. یه قاشق دیگه رو پر می کنم و توی دلم می گم: چشم!
    با هر قاشق بغضم سرکوب تر می شه و بیشتر سقوط می کنه. در نهایت با یه لیوان آب هم این بغض بد قلق رو بیشتر به ته می فرستم و خدا نکنه که یه روزی عقده بشه!
    سرمو بالا میارم و نگاهم به رو به رو جذب می شه. صنمی که محو رئوفه. دلم براش می سوزه و بازم سرمو به پایین می اندازم. شاید ظاهر آدما از دور جذاب و قشنگ باشه ولی باید باهاشون زندگی کنی تا بفهمی بعضیاشون چقدر با اون ظاهر فریبنده شون فرق دارن.
    در ماشینمو محکم به هم می کوبونم و پالتومو به سمت صندلی عقب پرتاب می کنم. در سمت راست ماشین باز می شه و رئوف بلافاصله روی صندلی می شینه. برخلاف من درو آروم می بنده. متعجب به نیم رخش نگاه می کنم و می پرسم:
    -امر دیگه ای دارید؟!
    حواسم هست که پرسیل کل اتاقک ماشین رو دربرگرفته.
    -برو سمت عمارت.
    لبمو محکم گاز میگیرم و نگاهمو به روبه رو می دوزم. همه ی اعتراضام توی دلم فریاد می شه اما ذره ای به بیرون نم پس نمیده. بی هیچ حرفی دستمو به سمت عقب دراز می کنم و اینجوری کمی به سمت رئوف متمایل می شم. باز به درکی توی دلم فریاد می شه. از توی جیب پالتوم گوشیمو درمیارم. نگاهش همچنان به روبه روئه. به ماشین های ردیف شده ی توی پارکینگ. توی ویز آدرسشو می زنم. در همون حین می گم:
    -پس فراری قشنگت کجاست؟ این دختره صنم که خودشو کشت برای خودتو ماشینت!
    جوابم مثل همیشه سکوته و باز هم صدایی فریاد می زنه به جهنم!
    ماشینو روشن می کنم و کمربندمو می بندم. ماشین که به حرکت درمیاد، انگشت منم روی دکمه آن ضبط فرود میاد.
    صدای سه تار توی ماشین پخش می شه و حواسم هست که اخماش بیشتر توی هم فرو می ره. و باز هم همون صدا به درک!
    چون است حال بستان
    ای باد نو بهاری
    کز بلبلان برآمد
    فریاد بی قراری
    گل نسبتی ندارد
    با روی دلفریبت
    تو در میان گل ها
    چون گل میان خاری
    از پارکینگ خارج می شم. با اینکه بخاری روشن نیست اما دارم می پزم. این سرد و گرم شدن ها نشون دهنده ی حال نامیزونمه. دستش که مشت می شه پوزخندی روی لبم نقش می زنه. به جهنم!
    ای گنج نوشدارو
    برخستگان گذر کن
    مرهم بدست و
    ما را مجروح می گذاری
    پیشونیم پر از ذرات عرق شده. نفسمو عصبی به بیرون فوت می کنم و شیشه ی سمت خودمو به پایین می کشم.
    عمری دگر بباید
    بعد از وفات ما را
    عمری دگر بباید
    بعد از وفات ما را
    کاین عمر طی نمودیم...
    کاین عمر طی نمودیم...
    اندر امیدواری...
    خواننده با ضربه ی محکم رئوف خفه می شه و همزمان شیشه ی سمت من به بالا میاد. نگاه خسته و پر از خشمم رو به سمتش می دوزم. نگاهش هنوز به رو به روئه. منتها جلوش دیگه فقط خیابونه. یه خیابون خلوت.
    پامو روی گاز فشار می دم و جیغ ماشین بلند می شه. دنده عوض می کنم. با لحنی که می لرزه و لرزشش تحت کنترلم نیست می گم:
    -می بینی سردار؟ من و تو حتی نمی تونیم تو یه ماشین بشینیم و آهنگ گوش بدیم! اینقدر ماموریتت ارزش داره که حاضر شدی با منی ازدواج کنی که از شغلش متنفری؟
    دستی به ریش های بلندش می کشه. لرزون تر ادامه می دم.
    -کسی که نتونست آیدین بودن خودشو تحمل کنه چجوری می خواد با پریناز کنار بیاد؟!
    مشتش محکم روی شیشه ی سمت خودش فرود میاد و فریادش باعث می شه که پام بیشتر پدال گاز رو فشار بده.
    -بس کن!
    به سمتم بر میگرده. دستام اینقدر فرمون رو فشاد دادن که سفید و رنگ پریده شدن.
    صدای مردونه ش وقتی بلند می شه قلب من از تپیدن می ایسته.
    -از ذهنت پاک کن که چرا با من ازدواج کردی! یک بار دیگه این چیزا از دهنت بیرون بیاد...
    نمی تونم بیش از این ساکت بمونم. با اینکه حالم واقعا ناخوشه و بیش از حد ازش می ترسم، منم صدامو پس کله م می اندازم.
    -در بیاد چیکار می کنی سردار رئوف؟ هان؟ می زنی تو دهنم یا باز می خوای بهم تجاو...
    با ضربه ی محکمی که به ماشین خورده می شه، حرف توی دهنم به فریاد و جیغ تبدیل می شه. دستامو بیشتر دور فرمون قفل می کنم و سعی می کنم که کنترلش کنم. ماشینم با ضربه ای که بهش وارد شده به حاشیه رونده می شه. به سختی روی ترمز می زنم و همزمان مرسدس تیره ای از کنارمون رد می شه و شخصی که نام گوتن رو فریاد می زنه مو رو به تنم سیخ می کنه.
    با ترس به مرسدس و سرنشینانش که ازمون دور می شن نگاه می کنم. قلبم داره از دهنم خارج می شه. اب دهنمو به زور توی گلوم خشکم قورت می دم. فریاد کریه گوتنش توی سرم در حال سوت کشیدنه. ای کاش چشمه ی اشکم بجوشه و بتونم گریه کنم. اما چشمام خشکه خشکه. با نفس نفس به سمت رئوف برمی گردم.
    با دیدنش نفس هام توی سـ*ـینه حبس می شه. نگاه قرمزش به خیابون خلوت و ردیه که اون مرسدس ازش گذشته.
    ***

    [/HIDE]
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    سردار نخبه ی نظام، با دختری ویولنیست ازدواج می کند!
    آهی می کشم و گوشیمو به کنارم، دقیقا روی شکم خرس بزرگ و پشمالوم، پرت می کنم. از دیشب خبر ازدواج من و رئوف مثل بمب همه جا ترکیده. یه سری به پیج ایسنتام حمله کردن بخاطر ازدواج با کسی که این همه متفاوته. یه سری هم به اینکه ازدواج سوممه. این حجم از قضاوت شدن ها همیشه اذیتم می کنه. این حجم از قضاوت ها واقعا نامردیه.
    ساعد دست راستمو روی چشمای سوزانم می ذارم. تیک تاک ساعت سفید و صورتی نصب شده روی دیوار اتاقم، اونقدربلنده که خواب برای لحظه ای هم نمی تونه مهمون چشمام بشه. با دست چپم پتو رو بیشتر روی بدنم می کشم و کم کم به درونش فرو می رم. موهام تنها قسمتیه که از پتو بیرون مونده. طپش شدید قلبی که این روزها همراهمه، بیش از حد کلافه کننده ست. موجودات ریزی کرشمه وار روی گونه هام می لغزن و نمی دونم بخاطر سوزش چشم هامه یا اینکه دارم گریه می کنم!
    این زن ضعیفه، نیست؟ جز گریه راه حل دلش چیه؟ زجه م بلندتر می شه و پتو توی مشتم مچاله تر. این زن ضعیفه، نیست؟
    جنین وار درون خودم جمع می شم و دوباره دلم می خواد جنین مادری بشم که نمی شناسمش. حالا دیگه موهامم درون پتوئه. پتوئی که انگار محافط من در برابر همه ی خطرهای وحشتناک بیرونه. اگه این پتو کنار بره. رئوف و مردم و گوتن، با چاقو بالا سرم ایستادن و می خوان بدنمو تکه تکه کنن. بیشتر توی خودم جمع می شم. صدای رعد و برق بلند می شه و دندن هام زانوم رو به شدت گاز می گیرن. پتو محافظ منه. حتی در مقابل رعد و برق. این زن ضعیفه، نیست؟
    در اتاق زده می شه و می فهمم که پویان پشت دره. اون تنها کسیه که سه بار تقه می زنه. بدون اینکه چیزی بگم در باز می شه. نگهان از پتو پتو همه جا روشن می شه و سایه ها فرار می کنن. گوتن ها و علی رئوف ها و رعد و برق ها.
    دستش روی سرم که همچنان زیرپتوئه قرار می گیره.
    -ترسیدی؟
    باز هم بیشتر توی خودم جمع می شم. تخت به پایین می ره و می فهمم که روش می شینه.
    -پری برگرد ببینمت.
    دستام دور پاهام قلاب وار قفل شده. پیشونیمو روی زانوهام می چسبونم. پتو از روم کنار می ره. چشمامو محکم به هم فشار می دم. خم می شه و بوی عطر خنکش توی صورتم پخش می شه.
    -نمی خوای چیزی بگی عزیزم؟
    زیر لب زمزمه می کنم:
    -بالاخره یه روزی خاکسترم می کنه.
    دستش روی موهام می شینه. سردرد خفیفم، خمیازه ای می کشه و به خواب فرو می ره.
    -کی؟
    می نالم:
    -صداهای وحشتناک بیرون... صدای خلیج فارس!
    حرکت دستش متوقف می شه. سردرد خفیفم کابوس می بینه و جیغ می کشه. چشمامو محکم تر به هم فشار می دم.
    -چشماتو باز کن پری.
    محکم تر فشارشون می دم.
    -بازشون کنم خیس می شی. همه جا خیس می شه.
    دستاش باز هم به حرکت در میان. سردرد خفیفم مثل یه بچه ی بهونه گیر خسته، چشماشو می ماله و سرتقانه پاهاشو روی زمین می کوبونه.
    به سمتش بر می گردم. سرمو روی پاهاش می ذارم. می نالم:
    -قول بده پیشم بمونی. تا آخرش...
    پتو رو تا شونه هام بالا میاره.
    -من همیشه تا آخرش هستم.
    چشمامو باز می کنم و چند قطره اشک روی شلوارش فرود میاد. پر بغض می خندم و صورت مردونه شو نگاه می کنم.
    -دیدی خیس شدی؟
    نوبت خودشه که چشماش بسته می شه. به پشتی تختم تکیه می ده و نفسشو به بیرون فروت می کنه. سرمو بیشتر روی پاهاش فشار می دم. سردر خفیفم می خواد نق بزنه که سریع می گم:
    -موهامو ناز کن!
    با نشستن انگشت هاش توی موهام، چشمامم باز بسته می شه.
    -از اون موقعی که اسم علی اومد تو دیگه پاتو توی اتاقم نذاشتی!
    آه مردونه ش به بیرون فوت می شه.
    -از اون موقع تا الان رعد و برق خواهر منو نترسونده بود.
    منگم. اثر دستاش ژلوفن وار آرومم می کنه.
    -خواهرت ضعیفه. رعد و برق نترسوندش. نبودن تو و غرق شدن توی تنهایی خیلی وقته داره تنشو می لرزونه.
    -سردار مرد محکمیه ولی...
    بوی پرسیل زیر بینیم می پیچه و آرامشم قصد می کنه که مثل یه آهو سریع فرار کنه. سریع تر از همه ی شکارچی ها دنیا به دامش می اندازم و سریع می گم:
    -پویان بمون پیشم!
    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا