همونجور که با لبخند جواب ذوق و شوق چند از پرستارا رو می دم، تماس رو وصل می کنم. -جانم پاشا؟
رئوف بر می گرده و نگاهم می کنه. مثل همیشه، با اخمی که نمی دونم چه معنایی داره. با چشمام ازش می پرسم: چیه؟ روشو بر می گردونه و به سمت پذیرش می ره. من سرجام می ایستم و از پشت نگاهش می کنم. -تبریک میگم پری جان. بالاخره از اون همه سختی عبور کردیم.
لبخند عمیقی روی لبم می شینه و به سوزش دستم توجهی نمی کنم. از چشمامم پنهون نیست که نگاه خیلی ها روی رئوف قفل شده. می دونم که این نخبه ی نظام با این هیکل، طرفدارای زیادی داره! اما بیتوجه به این نگاهها، با هیجان جواب پاشا رو میدم.
-خیلی خوش حالم پاشا. سریع به بچه ها خبر بده که از فردا دوباره کارامونو شروع کنیم. می خوام به زودی کنسرتامونو برگزار کنیم.
جواب پاشا رو نمی شنوم چون یه دخترک نوزده بیست ساله با خوش حالی به سمتم داره میاد و در همون حین با شگفتی می پرسه:
-وای خانوم پرنیان. دارم درست می بینم؟ شما واقعا پریناز خانومید؟
زیر لب تند تند خداحافظی می کنم و با لبخند جواب این دختر نسبتا تپل و بامزه رو می دم: -سلام عزیزم، خودمم.
از شدت ذوق دستاشو به هم می زنه و با هیجان می گـه:
-من عاشق شما و ساز زدنتونم. به نظر من توی موسیقی معاصر کشور شما به عنوان یه زن اسطوره هستید. توی ایران ندیدم کسی رو دستتون باشه.
از تعریف های پر هیجانش، خیلی خوشحال می شم. خوش حال میشم که یه دختر توی این سن عاشق موسیقی کلاسیکه و این نشون می ده که شنونده ی سالم موسیقیه. نمی ذاره جوابشو بدم و سریع موبایلشو نشونم می ده:
-می تونم باهاتون عکس بگیرم؟
با مهربونی و خنده بهش می گم:
-من که مشکی ندارم ولی قطعا این دست شکسته ی من عکستو خراب می کنه. با شوق کنارم می ایسته و گوشیشو بالا می بره. در همون حین می گـه:
-این دست شکسته رو باید پرستید پریناز خانم. شما با این دست با سازتون کارای شاهکاری کردید.
همین که می خواد عکس بگیره، گوشی از دستش کشیده می شه و علی رئوف جلومون ظاهر می شه. دختر بدبخت از ترس هینی می کشه و من شاکی نگاهش می کنم. نگاه سردش به منه ولی گوشی رو سمت دخترک می گیره.
-بریم.
دخترک که معلومه از وجنات آقای سیاه پوش ترسیده، سریع گوشی رو می گیره و بهم می گـه:
-ببخشید وقتتون رو خیلی گرفتم.خدانگهدارتون.
و به سرعت ازمون فاصله می گیره. موبایلمو توی دستم محکم فشار می دم و با حرص می پرسم:
-این چه رفتاری بود؟ چرا نذاشتی بنده خدا عکسشو بگیره؟
نیم نگاهی بهم می کنه و از کنارم رد می شه، در همون حین می گـه:
-خیلی چیزا مونده که یاد بگیری. من بهت یاد می دم!
در حالی که بوی پرسیل زیر بینیم پیچیده، نفسمو با عصبانیت به بیرون می دم. هر کسی این مرد رو می بینه قالب تهی می کنه. خدا به داد من برسه. دنبالش روون می شم و می غرم:
-من عوض نمی شم سردار. لطفا اینو بفهم! بی توجه بهم ماشین رو دور می زنه و سوارش می شه.
نباید بذارم توی شخصی ترین کارام اینجوری دخالت کنه. داره کل زندگی منو تحت الشعاع قوانین خودش قرار می ده.
سوار می شم و درو محکم می بندم. بی توجه ماشینو به حرکت در میاره و پاکتی روی پام می ذاره. نگاهی به نیم رخش می اندازم و با تعجب می پرسم:
-این دیگه چیه؟
-آزمایشامون مشکلی نداره.
متعجب تر می پرسم:
-به همین زودی جوابش اومد؟
جواب سوال من سکوتشه.
وسعت اقتدار این مرد تا کجاست؟ من می دونم که قرار زیر حجم سنگین این قدرت له بشم. چون سردار نخبه ی کنار دستم، به هیچ وجه اهل ملاطفت نیست و نخواهد بود.
آهی می کشم و به صندلیم بیشتر تکیه می دم. اوضاع جوری شده که اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. چه رفتاری درسته چه رفتاری غلط. هنوز چیزی شروع نشده و من اینقدر خسته م. خسته ی درک این مرد و زندگی و در نهایت گوتن!
در حالی که چشمام بسته ست، با لحن آرومی می گم:
-خیلی دلم می خواد زودتر برسیم. باید لباس عوض کنم و برم سالن. می خوام همه چیو برای فردا که بچه ها میان آماده کنم.
به ثانیه نمی کشه که جوابمو می ده.
-قرار نیست امروز اینکارو بکنی. می ریم خونه ی من.
با شنیدن حرفش، چشمام به سرعت باز می شه و سریع تر از اون روی صندلی صاف می شینم. به نیم رخش که هیچ حالتی ازش پیدا نیست، نگاه می کنم.
-چرا؟!
تغییری توی ژستش به وجود نمیاد.
-نیاز هست که یه سری چیزا رو بدونی.
تعجبم فروکش می کنه و به جاش ترس به دلم سرازیر می شه. ترس از شنیدن خبرهای بدی که جون من و خونواده مو تهدید می کنه. ترس از دونستن چیزهایی که من نمی خوام بفهممشون. به جای اینکه شلوغ کاری کنم یا سوال اضافه ای بپرسم، توی فکر فرو می رم. نگاهمو به سمت راستم می دوزم اما چشمام جایی رو نمی بینه. چهره ی خودم مثل یه پرده روی چشمام افتاده که اسم گوتن بزرگ و خوانا روش نوشته شده.
وارد یکی از مدرن ترین خیابون های شهر می شه. خیابونی که توش خبری از ماشین ها و خونه های معمولی نیست. خیابونی که مردم عادی جامعه، هیچ رفت و آمدی تو اون ندارن. نگاهم بی تفاوته. با توجه به ماشینش، حدس زدن این که این مرد اعیان نشین هستش، سخت نبود.
جلوی پارکینگ یه عمارت نگه می داره و با فشردن دکمه ی ریموت، در مشکی رنگ و بزرگ باز می شه. وارد پارکینگ زیرزمینی که می شیم با دیدن دو ماشین مدل بالای دیگه، نیشخندی روی لبم نقش می بنده. من بقل دست یک آقازاده نشستم. برای یه لحظه از خودم و کارام بدم میاد. قرار زن کی بشم؟ حواسم هست دارم چیکار می کنم؟
-پیاده شو! قبل از اینکه پیاده شه، حرفم متوقفش می کنه و به سمتم بر می گرده. -استفاده از این ماشینای گرون قیمت، گـ ـناه نیست سردار مملکت؟
زمردهای سردش، توی چشمام قفل می شه. با جسارت بهش زل می زنم. خونسردتر از همیشه، همینجوری که نگاهش بهم قفله، می گـه:
-پیاده شو!
عکس العمل بی تفاوتش، از درون جری ترم می کنه ولی می دونم تا خودش نخواد هیچ جوابی بهم نمی ده.گرچه جواب دادنش برام مهم نیست، من فقط می خواستم حرف دلمو توی صورتش بکوبونم.
سوار آسانسور تمام آینه کاری شده ی پارکینگ می شیم. سردار دکمه ی طبقه ی یک رو فشار می ده و به بالا می ریم. با فاصله دقیقا روبه روش ایستادم و نگاهم بهشه. ولی اون بهم کاملا بی توجهه. به نظرم ریش های سیاهش زیادی بلنده.
در آسانسور باز می شه و اولین نفر رئوف به بیرون می ره. از اینکه اصلا آداب معاشرت بلد نیست، سرمو تکون می دم و بیرون میام.
با دیدن عظمت و دکوراسیون به شدت سلطنتی عمارت، اخمام بیشتر توی هم فرو می ره و انزجارم بیشتر می شه.
از پارکینگ، مستقیم وارد خود عمارت شدیم و دیگه نیازی نیست که از باغ و حیاتش که مطمئنم خیلی بزرگ و پرابهته، گذشت.
لوستر به شدت عظیمی از سقف بسیار بلند عمارت آویخته شده. راه پله بزرگ و فرش کاری شده ای با حفاظ طلایی رنگ، دقیقا وسط عمارت قرار داره. تابلوهای خاصی با قاب های طلایی و کار شده ای روی دیوار ها، به شدت نظر آدمو جلب می کنن. رنگ های به کار رفته همه تیره ست با طلایی. رنگ هایی که دقیقا متضاد با علاقه ی من هستن.
با ورودمون، یک دختر جوون، با لباس فرم خاکستری و کاملا پوشیده، با سر پایینی به سمتمون میاد. نگاهش می کنم، حتی یک تار از موهاشم بیرون نیست و صورت استخونیش، خیلی سرده.
دقیقا روبه رومون می ایسته و نگاهی به سردار و نگاهی به من می اندازه. باز هم سرشو پایین می اندازه.
-خسته نباشید آقا، خوش آمدید خانوم.
صدای آرومش، بی روحه.
سعی می کنم با لحن خوبی تشکر کنم. سردار از کنارمون رد می شه و در همون حین می گـه: -میز آماده ست؟
و بلافاصله جوابش داده می شه:
-بله آقا.
به سردار نگاه می کنم که از راه پله بالا می ره. مستاصل نگاهی به قامتش که دور و دور تر می شه، می کنم. نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم و کجا برم. این مرد ذره ای رفتار با یک زن رو بلد نیست و این نابلدی برای منی که خجالتی هستم، فاجعهست.
رئوف بر می گرده و نگاهم می کنه. مثل همیشه، با اخمی که نمی دونم چه معنایی داره. با چشمام ازش می پرسم: چیه؟ روشو بر می گردونه و به سمت پذیرش می ره. من سرجام می ایستم و از پشت نگاهش می کنم. -تبریک میگم پری جان. بالاخره از اون همه سختی عبور کردیم.
لبخند عمیقی روی لبم می شینه و به سوزش دستم توجهی نمی کنم. از چشمامم پنهون نیست که نگاه خیلی ها روی رئوف قفل شده. می دونم که این نخبه ی نظام با این هیکل، طرفدارای زیادی داره! اما بیتوجه به این نگاهها، با هیجان جواب پاشا رو میدم.
-خیلی خوش حالم پاشا. سریع به بچه ها خبر بده که از فردا دوباره کارامونو شروع کنیم. می خوام به زودی کنسرتامونو برگزار کنیم.
جواب پاشا رو نمی شنوم چون یه دخترک نوزده بیست ساله با خوش حالی به سمتم داره میاد و در همون حین با شگفتی می پرسه:
-وای خانوم پرنیان. دارم درست می بینم؟ شما واقعا پریناز خانومید؟
زیر لب تند تند خداحافظی می کنم و با لبخند جواب این دختر نسبتا تپل و بامزه رو می دم: -سلام عزیزم، خودمم.
از شدت ذوق دستاشو به هم می زنه و با هیجان می گـه:
-من عاشق شما و ساز زدنتونم. به نظر من توی موسیقی معاصر کشور شما به عنوان یه زن اسطوره هستید. توی ایران ندیدم کسی رو دستتون باشه.
از تعریف های پر هیجانش، خیلی خوشحال می شم. خوش حال میشم که یه دختر توی این سن عاشق موسیقی کلاسیکه و این نشون می ده که شنونده ی سالم موسیقیه. نمی ذاره جوابشو بدم و سریع موبایلشو نشونم می ده:
-می تونم باهاتون عکس بگیرم؟
با مهربونی و خنده بهش می گم:
-من که مشکی ندارم ولی قطعا این دست شکسته ی من عکستو خراب می کنه. با شوق کنارم می ایسته و گوشیشو بالا می بره. در همون حین می گـه:
-این دست شکسته رو باید پرستید پریناز خانم. شما با این دست با سازتون کارای شاهکاری کردید.
همین که می خواد عکس بگیره، گوشی از دستش کشیده می شه و علی رئوف جلومون ظاهر می شه. دختر بدبخت از ترس هینی می کشه و من شاکی نگاهش می کنم. نگاه سردش به منه ولی گوشی رو سمت دخترک می گیره.
-بریم.
دخترک که معلومه از وجنات آقای سیاه پوش ترسیده، سریع گوشی رو می گیره و بهم می گـه:
-ببخشید وقتتون رو خیلی گرفتم.خدانگهدارتون.
و به سرعت ازمون فاصله می گیره. موبایلمو توی دستم محکم فشار می دم و با حرص می پرسم:
-این چه رفتاری بود؟ چرا نذاشتی بنده خدا عکسشو بگیره؟
نیم نگاهی بهم می کنه و از کنارم رد می شه، در همون حین می گـه:
-خیلی چیزا مونده که یاد بگیری. من بهت یاد می دم!
در حالی که بوی پرسیل زیر بینیم پیچیده، نفسمو با عصبانیت به بیرون می دم. هر کسی این مرد رو می بینه قالب تهی می کنه. خدا به داد من برسه. دنبالش روون می شم و می غرم:
-من عوض نمی شم سردار. لطفا اینو بفهم! بی توجه بهم ماشین رو دور می زنه و سوارش می شه.
نباید بذارم توی شخصی ترین کارام اینجوری دخالت کنه. داره کل زندگی منو تحت الشعاع قوانین خودش قرار می ده.
سوار می شم و درو محکم می بندم. بی توجه ماشینو به حرکت در میاره و پاکتی روی پام می ذاره. نگاهی به نیم رخش می اندازم و با تعجب می پرسم:
-این دیگه چیه؟
-آزمایشامون مشکلی نداره.
متعجب تر می پرسم:
-به همین زودی جوابش اومد؟
جواب سوال من سکوتشه.
وسعت اقتدار این مرد تا کجاست؟ من می دونم که قرار زیر حجم سنگین این قدرت له بشم. چون سردار نخبه ی کنار دستم، به هیچ وجه اهل ملاطفت نیست و نخواهد بود.
آهی می کشم و به صندلیم بیشتر تکیه می دم. اوضاع جوری شده که اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. چه رفتاری درسته چه رفتاری غلط. هنوز چیزی شروع نشده و من اینقدر خسته م. خسته ی درک این مرد و زندگی و در نهایت گوتن!
در حالی که چشمام بسته ست، با لحن آرومی می گم:
-خیلی دلم می خواد زودتر برسیم. باید لباس عوض کنم و برم سالن. می خوام همه چیو برای فردا که بچه ها میان آماده کنم.
به ثانیه نمی کشه که جوابمو می ده.
-قرار نیست امروز اینکارو بکنی. می ریم خونه ی من.
با شنیدن حرفش، چشمام به سرعت باز می شه و سریع تر از اون روی صندلی صاف می شینم. به نیم رخش که هیچ حالتی ازش پیدا نیست، نگاه می کنم.
-چرا؟!
تغییری توی ژستش به وجود نمیاد.
-نیاز هست که یه سری چیزا رو بدونی.
تعجبم فروکش می کنه و به جاش ترس به دلم سرازیر می شه. ترس از شنیدن خبرهای بدی که جون من و خونواده مو تهدید می کنه. ترس از دونستن چیزهایی که من نمی خوام بفهممشون. به جای اینکه شلوغ کاری کنم یا سوال اضافه ای بپرسم، توی فکر فرو می رم. نگاهمو به سمت راستم می دوزم اما چشمام جایی رو نمی بینه. چهره ی خودم مثل یه پرده روی چشمام افتاده که اسم گوتن بزرگ و خوانا روش نوشته شده.
وارد یکی از مدرن ترین خیابون های شهر می شه. خیابونی که توش خبری از ماشین ها و خونه های معمولی نیست. خیابونی که مردم عادی جامعه، هیچ رفت و آمدی تو اون ندارن. نگاهم بی تفاوته. با توجه به ماشینش، حدس زدن این که این مرد اعیان نشین هستش، سخت نبود.
جلوی پارکینگ یه عمارت نگه می داره و با فشردن دکمه ی ریموت، در مشکی رنگ و بزرگ باز می شه. وارد پارکینگ زیرزمینی که می شیم با دیدن دو ماشین مدل بالای دیگه، نیشخندی روی لبم نقش می بنده. من بقل دست یک آقازاده نشستم. برای یه لحظه از خودم و کارام بدم میاد. قرار زن کی بشم؟ حواسم هست دارم چیکار می کنم؟
-پیاده شو! قبل از اینکه پیاده شه، حرفم متوقفش می کنه و به سمتم بر می گرده. -استفاده از این ماشینای گرون قیمت، گـ ـناه نیست سردار مملکت؟
زمردهای سردش، توی چشمام قفل می شه. با جسارت بهش زل می زنم. خونسردتر از همیشه، همینجوری که نگاهش بهم قفله، می گـه:
-پیاده شو!
عکس العمل بی تفاوتش، از درون جری ترم می کنه ولی می دونم تا خودش نخواد هیچ جوابی بهم نمی ده.گرچه جواب دادنش برام مهم نیست، من فقط می خواستم حرف دلمو توی صورتش بکوبونم.
سوار آسانسور تمام آینه کاری شده ی پارکینگ می شیم. سردار دکمه ی طبقه ی یک رو فشار می ده و به بالا می ریم. با فاصله دقیقا روبه روش ایستادم و نگاهم بهشه. ولی اون بهم کاملا بی توجهه. به نظرم ریش های سیاهش زیادی بلنده.
در آسانسور باز می شه و اولین نفر رئوف به بیرون می ره. از اینکه اصلا آداب معاشرت بلد نیست، سرمو تکون می دم و بیرون میام.
با دیدن عظمت و دکوراسیون به شدت سلطنتی عمارت، اخمام بیشتر توی هم فرو می ره و انزجارم بیشتر می شه.
از پارکینگ، مستقیم وارد خود عمارت شدیم و دیگه نیازی نیست که از باغ و حیاتش که مطمئنم خیلی بزرگ و پرابهته، گذشت.
لوستر به شدت عظیمی از سقف بسیار بلند عمارت آویخته شده. راه پله بزرگ و فرش کاری شده ای با حفاظ طلایی رنگ، دقیقا وسط عمارت قرار داره. تابلوهای خاصی با قاب های طلایی و کار شده ای روی دیوار ها، به شدت نظر آدمو جلب می کنن. رنگ های به کار رفته همه تیره ست با طلایی. رنگ هایی که دقیقا متضاد با علاقه ی من هستن.
با ورودمون، یک دختر جوون، با لباس فرم خاکستری و کاملا پوشیده، با سر پایینی به سمتمون میاد. نگاهش می کنم، حتی یک تار از موهاشم بیرون نیست و صورت استخونیش، خیلی سرده.
دقیقا روبه رومون می ایسته و نگاهی به سردار و نگاهی به من می اندازه. باز هم سرشو پایین می اندازه.
-خسته نباشید آقا، خوش آمدید خانوم.
صدای آرومش، بی روحه.
سعی می کنم با لحن خوبی تشکر کنم. سردار از کنارمون رد می شه و در همون حین می گـه: -میز آماده ست؟
و بلافاصله جوابش داده می شه:
-بله آقا.
به سردار نگاه می کنم که از راه پله بالا می ره. مستاصل نگاهی به قامتش که دور و دور تر می شه، می کنم. نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم و کجا برم. این مرد ذره ای رفتار با یک زن رو بلد نیست و این نابلدی برای منی که خجالتی هستم، فاجعهست.
آخرین ویرایش: