کامل شده رمان سمپاتی | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
پارت نهم:
حامد گوشه ای از خونه نشست و لب زد:
- خیلی خوش اومدین.
و بعد تشکر بابا سر صحبت باز شد؛ محل ندادم و درگیر کارهام شدم و بعد غذا آماده شد و من ناچاراً برای کمک به آشپزخونه رفتم.
درگیر تعداد لیوان ها بودم که حامد جلوم ایستاد!
متعجب سرم رو بلند کردم که لب زد:
- چیزایی که سارا امروز خواسته بشوره لباس های کوه نوردی من بودن که قرار بود خودم ترتیبش رو بدم اما خب سارا یکم عجوله!
با پوزخندی اضافه کردم:
- عجول نیست! شیرینه
حامد اخم هاش رو توی هم کشید و بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت
حسابی کفری شده بودم چقدر خبرچینه آخه؟ اصلاً نمی‌تونستم بهش حق بدم فقط امیدوار بودم دیگه چیزی ازش نبینم که وضع بدتر بشه.
بالاخره سارا با صورت قرمز اومد؛ وکاملا مشخص بود یک ساعتی آبغوره گرفته، با خودم گفتم چقدر ضعیف و پوچ؟
شونه ای بالا انداختم و تازه به محتوای قابلمه نگاه کردم، دلمه بود؟ عشقه من! اینا کی اینارو پیچیدن؟
عمه دستی روی شونه ام گذاشت و اضافه کرد:
- حامد پیشنهاد داد بخاطر تو پختم.
با این حرف عمه برق از کله ام پرید! اما خب سعی کردم خوش بین باشم اما خب من هر کاری هم که می‌کردم باز من یه آدم عصبی بودم، پس تشر زدم:
- منظورت چیه عمه؟
بنده خدا عمه ازم فاصله گرفت و گفت:
- هیچی عزیزم میگم مثل قدیما خوب یادشه
عصبی اضافه کردم:
- بیخیال هیچی دیگه مثل قدیما نیست
عمه سری تکون داد و مشغول چیدن دلمه ها توی دیس شد
سرسفره قیافه دمغ سارا اشتهام رو کور کرد و من صد لعنت به وجدان جان و عروس گلی فرستادم؛ حیف اون دلمه ها، بخاطر همون خیلی سریع تشکر کردم.
و حامد سریعاً سرش رو بلند کرد و بی پروا بهم خیره شد و حس کردم تحلیل رفته گفت:
- قبلا با یه دیس کارت راه نمی‌افتاد!
بدون توجه به جمع لب زدم:
- آره متاسفانه قبلاً حماقت هام یکی دوتا نبوده
عوض شدن رنگ نگاه حامد رو لمس کردم! خوب میدونست دارم به اون قسمتی از قبلاً اشاره می‌کنم که همه جوره بهش حسم رو نشون دادم اما رفت.
قبل از من از سرجاش بلند شد و رفت و بلافاصله سارا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و زمزمه کرد:
- الهی بمیرم هیچی نخورد
پوزخند صدا داری تحویلش دادم و اون بی اهمیت دیس پر دلمه ای رو برداشت و خداحافظی کرد و رفت.
برام خیلی چیزها عجیب بود
اینکه سارا چرا انقدر راحت خیره شدن حامد به من و صحبت هامون رو راجب گذشته پر غزلمون رو می‌بینه ولی شکایتی نمی‌کنه! به خودم تشر زدم خب شماها مجهول حرف میزنین بنده خدا گیج شده.
خواستم از جام بلند شم که متوجه جو سنگین شدم و خواستم حرفی بزنم که بابا پیش دستی کرد:
- پروانه جان بخدا نرگس منظوری نداره صبحونه زیاد خورده نزدیک عید هم هست نمیخاد چاق شه
عمه لبخندی به روم زد و روبه بابا گفت:
- عیبی نداره درستش می‌کنیم.
و برام سوال شد چی رو درست میکنن؟
کمی فکر کردن و نتیجه ای حاصل نشدن کافی بود تا بیخیال شم و بعد شستن ظرفا به خواب دو سه ساعته ای فرو برم.
***
شب شده بود و باز موقع خواب اما خب خوابم نمی‌اومد و مجبور شدم در جوار بابا تا نزدیکای صبح بیدار بمونم، موقع اذان که شد خسته شدم و آماده خواب شدم و بابا حین بلند شدن برای وضو گفت:
- بعضی وقت ها حس می‌کنم دیگه انسان نیستی، تبدیل شدی به یک ربات که فقط وقتی خوشحاله که کار کنه!
خب در واقع بابا از شب بیداری های من اطلاعی نداشت و از بیداری در طول شب همیشه متنفر بود و معلومه که امشب حسابی ناراحت شده.
اما خب چیکار می‌تونستم بکنم، مهم بود اما خب حس من به زندگی اینجوری قشنگ تر بود و کاریشم نمیشد کرد! شب بخیری گفتم اما جوابی نشنیدم
خب شاید چون شب نیست چیزی نگفته شاید هم ناراحته در هر دو صورت کاری از من ساخته نیست.
صبح با صداهای مختلف پرنده ها بیدار شدم؛ البته به شرطی که مرغ و خروس و بوقلمون پرنده باشن به علاوه پرنده های توی قفس
هنوز برای بیدار شدن زود بود چون بابا هنوز خواب بود.
اما خب ساعت بهم پوزخندی زد چون ظهر شده بود؛ از جام بلند شدم و بی هدف به سمت حیاط رفتم گویا خبری از عمه نبود شایدهم توی اتاقشه!
جلوی ورودی پذیرایی ایستادم و همونجوری تو خودم غرق شدم؛ هنوز مغزم نامنظم بود و پردازش هرچیزی مشکل کمی جلوتر رفتم و درواقع توی حیاط ایستادم و هوای تازه رو مهمون ریه هام کردم
و تازه با دیدن حیاط دلم خواست یکم خاطره بازی کنم، به درخت ها خیره شدم اکثراً میوه اشون گوجه سبز بود و چقدر دلم خواست! یاد اون زمان و خسیس بازی های حامد افتادم.
ربعی غرق شدم که صدای پایی منو از همه چیز بیرون کشید و قامتی دیده نشد جز قامت حامد
 
  • پیشنهادات
  • zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت دهم:
    چند قدم جلوتر اومد و دقیقا روبه روم ایستاد و درحالیکه دست هاش رو توی جیب هاش فرو می‌برد به زمین خیره شد و بلافاصله لب زد:
    - ظهربخیر دختر دایی.
    بی‌تفاوت اضافه کردم:

    - صبح من و ظهر شما مهندس
    تک خنده ای کرد و جسورانه توی چشم هام زل زد، با خودم گفتم عمرا این حامد همون حامد دوسال پیش باشه! با صدای خودش از خلسه بیرون اومدم:
    - نرگس
    چیزی نگفت و چیزی نگفتم و برای لحضاتی نگاه هامون عمیق گره خورد و من رقـ*ـص مردمک هاش رو توی چشم هام حس می‌کردم؛ انگار که واقعا دنبال گمشده ای بود اما من پشت نقاب محکمی بودم و اصلاً نم پس نمیدادم.
    صدای ضعیفش رو شنیدم که گفت:
    - هنوزم غدی
    - قرار بوده عوض شم؟
    - میای بریم تو روستا یه گشتی بزنیم؟
    حیرت زده گفتم:
    - با کی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - دوتایی
    سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و درحالیکه توی مغزم با شمارش اعداد خودم رو آروم می‌کردم لب زدم:
    - چقدر دیدت باز شده مهندس! خبری از اون پسرعمه با افکار پشت کوهی نیست!
    - نه خب من پیشرفت کردم اومدم جلوی کوه، حالا تو چرا رفتی پشتش؟
    با چرخش سرم متوجه شدم که توسط عروس گلی داریم رصد میشیم خب پس عروس خانوم وانمود می‌کنه چیزی نمی‌بینه؛ با بدجنسی روبه حامد گفتم:
    - برو به خانوم کوچولوت پیشنهاد دور دور بده ظاهرا زیر نظری!
    حامد نفس عمیقی کشید و بدون برگشتن به عقب لب زد:
    - الان اینجا بود؟
    - آره گمونم یکی دو جلسه منت کشی لازمه البته با توجه به شیرین بودن ایشون یک ربع تجویز منه
    و بعد بلند بلند خندیدم
    حامد عاقل اندر سفیه نگاهم کرد که باعث شد بیخیاله خنده شم
    - خب پس چرا نمیری؟ بیشتر ناراحت میشه ها
    - مهم نیست، میای؟
    بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم مشتی حواله سـ*ـینه اش کردم که باعث شد قدمی عقب تر بره اما خب حالتش رو حفظ کرد
    غریدم:
    - برو رد کارت
    و درحالیکه به سمت خونه قدم برمی‌داشتم شنیدم که گفت:
    - نمی‌تونم نرگس خانوم ظاهرا ورق برگشته
    تمایلی به ادامه بحث نداشتم وگرنه حتما راجع بهش ازش توضیح میخواستم پس فقط زدم به چاک
    خیلی پنچر برگشتم توی اتاق و نگاه کوتاهی حواله بابای غرق خواب کردم و بی صدا توی جام خزیدم و خیلی زود چشم هام دوباره گرم شد
    ***
    با صدای قاشق و چنگال یا چیزی شبیه اون بیدار شدم و با دیدن ساعت متوجه شدم که یک ساعتی رو خواب بودم ساعت نزدیک های 2 بعدظهر بود
    با خودم گفتم از من بعیده
    با اینکه چند ساعت گذشته رو خوب خوابیده بودم اما حس می‌کردم یه تصادف وحشتناک کردم چرا که کل تنم ازرده بود و با یاداوری مکالمه ام با حامد بیشتر عصبی شدم
    دستی به صورتم کشیدم و وارد پذیرایی شدم که نگاهم با عمه درگیر شد
    با لبخند بزرگی گفت:
    - عمه قربونت بره بیدار شدی بالاخره بیا حامدم الان اومده ناهارشو بخوره بیا برای توام بکشم صبحونه ام که نخوردی سپردم سارا دلمه تازه درست کرد که اینبار درست حسابی بخوری
    نگاهم روی اشپزخونونه لغزید و حامدی که از پشت میز داشت نگاهم می‌کرد
    تصمیم گرفتم نسبت بهش هیچ واکنشی نشون ندم پس روبه عمه لب زدم:
    - بابام کو؟
    - رفت به رفیق هاش سر بزنه بیا بریم اشپزخونه
    از اونجایی که روده بزرگه کوچولو رو بیچاره کرده بود مخالفتی نکردم و بی حرف رفتم و صندلی رو به روی حامد رو بیرون کشیدم و نشستم و بی اختیار لب زدم:
    - دلمه الان امادست؟
    حامد که تا اون لحضه سرش پایین بود سرش رو بلند کرد و عمیق نگاهم کرد انگار که دیگه گمشده اش رو پیدا کرده باشه
    پوزخندی بهش زدم و بعد صدای مملو از ذوق عمه:
    - الان میارم برات عزیز دلم
    با اوردنش بدون کمترین نگاهی به جایی مشغول شدم اما حس می‌کردم هردوشون لبخندای خاصی زدن راستی سارا کجا بود
    دوست داشتم به حامد ضدحال بزنم خصوصا اینکه عمه هم کنارمون بود
    پس با عادی ترین حالت ممکن لب زدم:
    - عروس کوچولو کجاست؟ نمی‌بینمش
    حامد دستپاچه نگاهم کرد و ضعیف لب زد:
    - برای عید خونه تکونی می‌کنه
    و عمه انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت:
    - سارا دیروز چغولی تورو به حا...
    حامد وسط حرفش پرید و غرید:
    - مااامااان
    پوزخندی حواله دوتاشون کردم و چیزی نگفتم حامد خوب میدونست که من آدم توضیح دادن نبودم مثل بچگیمون که با حامد و یه دختربچه که اون زمان دوستم بود رفته بودیم مزرعه و اون دختره بدون اینکه به من و حامد بگه علف های خشک رو اتیش زده بود و بعد که گسترده شده بود متوجه شدیم و همه انگشت های تقصیر سمت من بود چون همیشه کنجکاو بودم و من فقط نگاهشون می‌کردم و حامد سرم داد می‌زد که چرا نمیگم تقصیری نداشتم و من اربده میزدم توضیح نمیدم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت یازدهم:
    با صدای عمه به خودم اومدم:
    - نرگس جان مگه چی بهش گفتی؟
    حامد مجدد با تشر صداش زد و خواستار ختم جلسه شد و من بی حوصله لب زدم:
    - فقط بهش گفتم اون آب سرده، شما که میگفتین عروستون خیلی باشعوره!
    حامد خصمانه نگاهم کرد و لب زد:
    - اون دوست نداره کسی توی کارش دخالت کنه
    قاشق رو به تندی انداختم توی بشقاب و درحالیکه از جام بلند میشدم غریدم:
    - خدا خوب جنستون رو جور کرده؛ هردو فاقد شعور و کوته فکر
    عمه سعی کرد دخالت کنه که حامد به میز کوبید و بدتر از من غرید:
    - بی‌شعور تویی که به خاطر غرور لعنتی که داری چیزایی که دوست داری رو راحت کنار میذاری مثل ناهار امروزت!
    شونه ای بالا انداختم و بی فکر لب زدم:
    - همه که نباید مثل زن تو عزت نفس خودشون رو زیر پاهاشون له کنن به خاطر راحتی همسری جونشون.
    و حامد تقریبا اربده زد:
    - آخه به تو چه؟ خوبه مثل تو خیره سر باشه؟ تو اصلاً چرا گیر دادی به اون؟
    و همین کافی بود تا عمه ضربه محکمی توی سر حامد بزنه ظاهراً خیلی تلاش کرده بود آروم شیم اما خب مثل همیشه تو عصبانیت هامون فاقد منطق و مغز شده بودیم.
    ما یک عمری اینجوری باهم بزرگ شده بودیم و یک پدیده طبیعی بود، خب دوسال بود که پیش نیومده بود و هردو شاید فکر می‌کردیم دیگه پیش نخواهد آمد، شاید هم حامد عمداً بحث کرد که پیش بیاد؛ آخه اون همیشه از حرص خوردن من لـ*ـذت می‌برد، تنها چیزی که اون لحضه میدونستم این بود که حامد اصلاً نمیخواد با من خوب حرف بزنه شاید هم سر قضیه سرظهر و حرفای من خواست تلافی کنه!
    با دیدن حالت عمه و حامد که شرمسار سرشون پایین بود پشت سرم رو نگاه کردم و بله؛ بابا و سارا داشتن نگاهمون می‌کردن و خیلی طول نکشید تا شکستن بغض سارا و خروجش از خونه و حامد که به تندی دنبالش رفت!
    بی خیال روبه بابا گفتم:
    - اون در ازای نصیحت دوستانه ام به زنش بهم گفت دخالت بی جا کردم بعدم القاب دیگه ای نثارم کرد و منم با ادبیات خودم یه دفاعیه تنظیم کردم و الان ازت انتظار دارم بگی که آماده شم که شام رو خونه خودمون باشیم بابا.
    و خیلی زود عمه اومد جلو و نالید:
    - حامد غلط کرد؛ خودش هم میدونه حق با توئه اما چه کنه وقتی مثل خودت خدای غروره؟ این زن عجوزه اش هم همش خودش رو براش لوس می‌کنه و حرفش رو به کرسی میشونه، آخ من ببینم حامد این رو بفرسته بره؛ اما نرگس توام برجک پسرم رو مثل همیشه بد پایین کشیدیا حامد من خیلی مردونگی حالیشه نباید اینجوری باهاش حرف میزدی! حالام طوری نشده که، همه چیز سر جاشه! منه تنها همین یدونه داداش رو دارم ارواح خاک مادر نازنینت ازم نگیرش.
    ابرویی بالا انداختم و لب زدم:
    - هرچی بابام بگه
    و برخلاف تصورم بابا اصلا براش مهم نبود حامد چیا به من گفته بود و ما خیلی عادی موندیم و من تا آخر شب درگیر پروژه ام بودم و موقع خواب عمداً برای مسواک زدن رفتم توی حیاط تا سوئیت حامد رو دید بزنم، و بله پشت پنجره اتوبوسی شیکش ایستاده بود و گویا توی فکر بود؛ کاملاً مشخص بود حالش خوب نیست دقیقا مثل قدیما
    صبح روز بعد بخاطر شب کاریم خسته و دمغ بودم اما خب چون عصر سال تحویل میشد منم باید یه گوشه کار رو میگرفتم پس بلند شدم.
    از صداهایی که از بیرون اتاق میومد مشخص بود حامد هم هست.
    عصبی لباس پوشیدم و بدون هیچ تعللی بیرون رفتم؛ حامد پشتش به من بود و با شنیدن صدای باز شدن در به سمت عقب برگشت و کوتاه نگاهمون گره خورد ، بابا و عمه هم کنارش مشغول صبحونه بودن! سلامی دادم و اتفاقا حامد هم ضعیف جواب داد.
    برای شست و شوی صورتم رفتم توی حیاط که متوجه شدم یه نفر داره پشت سرم میاد و با چرخش سرم متوجه شدم حامده؛ جلوی شیر آب نشستم و مشغول شدم که دیدم بالای سرم ایستاده! یاد چندماه پیش و طلبکار ایستادن صدیقی افتادم پس تشر زدم:
    - بدم میاد کسی طلبکار بالای سرم بایسته.
    با این حرفم اونم روبه روم روی زانو هاش نشست که چشم هام گرد شد، و بدون دادن فرصت گفت:
    - اما من بدهکارانه ایستاده بودم
    عصبی از اون حجم نزدیکی صورت هامون بلند شدم و حین خشک کردن صورتم با شالم گفتم:
    - لزومی نداره.
    بی پروا گفت:
    - نرگس یک بار اجازه بده حرف بزنیم لامصب من غرورمو گذاشتم زمین!
    شونه ای بالا انداختم و مجدد لب زدم:
    - اتفاقا اینم لزومی نداره!
    تشر زد:
    - داره نرگس خانوم، من دیروز تند رفتم باید حرف بزنیم
    - که چی بشه؟
    -یه چیز هایی باید وصل شه
    - مثله چی؟
    - رابطمون نرگس
    نگاه سردی حواله اش کردم و به تندی گفتم:
    - حامد مغرور قابل تحمل تر بود
    و اون آروم گفت:
    - وقتشه بزرگ شی
    برای ادامه بحث نموندم چون فقط حالم رو بد میکرد.
    منتظر نظرات قشنگتونم توی پروفایل و خصوصی
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت دوازدهم:
    به تندی وارد پذیرایی شدم که عمه شادمان از توی آشپزخونه تقریبا فریاد کشید:
    - آشتی کردین؟
    فاقد حاشیه لب زدم:
    - آره
    و بعد نیم ساعتی سارا اومد و همگی مشغول چیدن سفره هفت سین شدن؛ من به شدت خنثی خودم رو غرق کارهای سیستم شرکت کردم و بعد از تعریف رئیس از عملکرد خوبم کلی ذوق کردم و لب زدم:
    - وقتشه یه پله دیگه بری بالا!
    دیگه به تحویل شدن سال نزدیک بودیم و تقریبا عصر شده بود، که عمه گیر داد که منم لباس خوب بپوشم مثل سارا که حسابی توی سبک خودش خوشتیپ کرده بود به اصطلاح.
    بعد کلی چونه زدن رفتم تا لباس دیگه ای بپوشم هرچند که اصلا وقت نکرده بودم که برم خرید و لباس نو بخرم البته لزومی هم نداشت کلا بعد از مامان دیگه به این چیز ها اهمیت ندادم ؛ بدون برسی آنچنانی یه شومیز نیلی رنگ با یه شلوار راسته مشکی پوشیدم و شال همیشه مشکی رنگم رو روی سرم انداختم و بعد خیلی معمولی از اتاق خارج شدم، همه دور سفره قشنگشون نشسته بودن و البته طوری مهندسی شده بود که تنها جای خالی برای من کنار دست حامد بود در حالیکه اونطرفش هم سارا بود
    همه متوجه تعلل من و البته منظورم شدن اما خب کسی اهمیت نداد و عمه با لبخند خاصی گفت:
    - بیا بشین کنار دست بابات عزیزکم!
    که البته منظورش بین بابا و حامد بود ناچاراً رفتم و توی نزدیک ترین حالت به بابا نشستم واقعیت این بود که حس می‌کردم نشستن حامد وسط دوتا دختر توهین به خودمه؛ خصوصا که یکیمون همسرش بود و یکی دیگه که من بودم عاشق سـ*ـینه چاکش تا همین دوسال پیش
    توی حاله خودم غرق بودم که قرانی روبه روم قرار گرفت و عمه بود که لب زد:
    - به یاد قدیم ها تو بخون؛ داداشم میگه قشنگ تر میخونی.
    واقعا دلم هوای قرآن رو کرده بود پس بی حرف گرفتم و سوره انبیأ رو که برام خیلی عزیز بود قرائت کردم و چون حفظش بودم و قرآن همینجوری دستم مونده بود! نگاهم چرخید اونم روی دست های مشت شده سارا پوزخندی به افکاری که ممکن بود توی ذهن عروس 17ساله امون بود زدم و با تمرکز بیشتر سوره رو تموم کردم که حامد سرش رو نزدیک اورد و گفت:
    - واقعا قشنگ خوندی
    و باز نگاه من رفت سمت سارا که شماتت بار من و حامد رو نگاه می‌کرد؛ پوزخندی حواله اش کردم که از چشم خودش و همسر جانش دور نموند
    بعد دقایق کوتاهی سال تحویل شد و همه مشغول خوش و بش شدیم اما خب سه دقیقه نشد که صدای گوشیم بلند شد و دست بردار نبود و این درحالی بود که گوشی های بقیه هیچ صدایی نمیداد
    ببا تک خنده ای کرد و گفت:
    - از دوتا شرکت دارن بهش تبریک میگن شوخی که نیست
    و حامد درحالیکه اخم به چهره داشت تایید کرد و عمه ماشالله ای نثارم کرد منتظر واکنش سارا نشدم و بلند شدم به سمت گوشی رفتم و توی اتاق نشستم
    و دونه دونه تماس ها و پیام هارو جواب دادم انقدری طول کشید که دیگه شب شده بود و تازه بوی ماهی دودی زیر بینی ام زد که واقعا گل از گلم شکفت
    با لبخندی به پهنای صورتم به حیاط رفتم
    بابا و حامد بالای سر منقل ایستاده بودن و کلی باهم میگفتن و میخندیدن به سمتشون رفتم و کاملا فرار خنده از صورت حامد رو حس کردم اما نگاهش فرار نکرد
    روبه بابا گفتم:
    - ظاهرا خیلی خوش میگذره
    بابا تای ابروش رو بالا انداخت و متعجب لب زد:
    - آره خب!
    - باشه حالا چرا میزنی، به نیلو زنگ زدی؟
    - خودش زنگ زد زودتر
    - خوبه عمه کجاست؟
    - با سارا رفتن خونه فامیلای سارا
    متعجب نگاهی حواله حامد کردم و بی اختیار گفتم:
    - چرا شما نرفتی حامد خان؟
    حامد کوتاه نگاهم کرد و لب زد:
    - یکم شکرابیم من و برادرهاش
    پوزخندی زدم و اضافه کردم:
    - تو که اهل کدورت نبودی!
    - نیستم اما خب تفاهمی وجود نداره اگه رفت و امد داشته باشیم دو طرف اذیت میشیم
    دیگه چیزی نگفتم و شام اون شب توی فضای متفاوتی وسط قهقه ها صرف شد البته اگه اخم های سارا رو فاکتور گرفته میشد
    و بعد از شام برنامه یه مسافرت کوچولو ریخته شد که فردا صبح شروع میشد
    میدونستم نظر من خیلی مطرح نیست پس چیزی نگفتم و فقط در جریان برنامه قرار گرفتم و اون شب نتونستم برای انجام کارهای پروژه ام بیدار بمونم و برای همون احساس بی روح بودن داشتم
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت سیزدهم:
    صبح زود بابا خیلی آروم و با احتیاط صدام می‌زد؛ می دونست اگه با تندی و هیجان بیدار بشم یا اعصاب دست خورده یا سردرد وحشتناکی خواهم داشت.
    با لمس کردن مهربونی بابا قدری حالم بهتر شد؛ بلند شدم و مشغول جمع و جور کردن وسایل شدم، بعد صرف صبحانه وسایل رو توی ماشین ها قرار دادیم.
    هرچند که عمه خیلی اصرار داشت با یه ماشین بریم، اما خوشبختانه نه بابا قبول کرد نه حامد! و صد البته بابا از خداش بود اما خب نمی خواست بیشتر از این به من بد بگذره، و باز هم مورد مرحمتش قرار گرفتم و من پشت رول نشستم و حامد و عمه و سارا هم توی ماشین حامد نشستن؛ هرچند که بابا خیلی اصرار کرد عمه کنار ما بشینه.
    اما عمه مادرشوهر بازیش گل کرده بود و زیر گوش من و بابا گفت:
    - سارا باز الان یه چیزی زیر گوش حامد میگه بچم حساس میشه.
    برام خیلی عجیب بود؛ نمیتونستم باور کنم سارا پلید باشه! واقعا حسم به سارا همون سمپاتی بود؛ حیف که جای بدی توی زندگیم نشسته بود، وگرنه میتونستم باهاش خاطره های قشنگی بسازم!
    با این حال اصلا نمیتونستم خودم رو راضی کنم که ازش متنفر باشم؛ واقعا نمیشد.
    نگاهش که میکردم سرشار از حس های خوب میشدم، از اونایی بود که زیبایی خاصی نداشت؛ اما یه جور خاصی لفریب بود.
    یاد نگرانی اون روزم تو حیاط افتادم؛ من واقعا دلسوز نبودم فقط سارا برام جالب بود؛ تا به خودم اومدم دیدم افتادیم توی جاده و در حاله سبقت گرفتنم، اونم از حامد؛ لبخندی زدم! انگار لج بودن با این بشر توی روحم بافته شده بود که توی حواس پرتی هام هم مراقبم ازم جلو نزنه.
    یاد دوران نوجوونی دوتامون افتادم چقدر بحث داشتیم، چقدر دعوا بود، چقدر منو به چالش میکشید و اشکم رو درمیاورد و لـ*ـذت میبرد؛ اصلاً اون باعث شد به همه از بالا نگاه کنم، با تحقیر کردن هاش بهم فهموند که واقعا توضیح ندادن نماد قدرته؛ چون تهش میبازی بخاطر توضیحت! پس همون انجام دادن خیلی بهتر از حرف زدنه، اما با این حال باز دلم میسوزه که اون دورانی که باید لطافتی توی رابطمون به خرج میداد نداد!
    از آینه بغـ*ـل نگاهی بهش انداختم؛ عجیبه که همچنان پشت سرم بود و اصراری به جلو زدن نداشت!
    پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
    - با این حامد کاملا غریبه ام.
    بعد دو ساعت و نیم رانندگی کردن به شهر مورد نظر رسیدیم که یک جورایی سرزمین بابا و عمه بود؛ چرا که بخش اعظم خاطره های زندگیشون رو در بر گرفته بود و گویا با مردم اونجا آشنایی داشتن؛ بارها من و حامد و نیلو رو هم آورده بودن اینجا، اما خب از یکسال قبل فوت مامان دیگه نیومدیم.
    انگار که اینجا قسمتی از شهر بود که توی خودش فرو رفته بود و روستا شده بود؛ توی بلند ترین نقطه اش یه امام زاده قرار داشت که واقعا دوست داشتنی بود و همیشه ما توی خونه ای که جفت امام زاده بود و مختص مسافرا می موندیم.
    زیر درخت چنار محوطه امام زاده ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم، آسمون نمناک بود، معلوم بود دلش گریه میخواست؛ دیدم میخوام غرق فانتزی شم محل ندادم و همراه بابا و عمه که تازه رسیده بود رفتیم سمت نگهبانی امام زاده که تا بابا رو دید یه بغـ*ـل مهمونش کرد و بعد بابا کلی تعارف بازی کرد و اآخر کلید اتاق رو گرفت.
    اطراف رو بی هدف نگاه کردم تا اینکه چشم هام ثابت موند روی حامد و سارا که کنار هم قدم میزدن؛ برام اصلا اهمیتی نداشت! حتی حس اینکه بگم خوشبحالشون هم نبود.
    طولی نکشید که وسایل رو آوردیم توی اتاق و بعد چیدن وسایل؛ سارا خیلی زود عین مامان ها مشغول تهیه غذا شد که از قضا جوجه بود.
    کمی نگاهش کردم که درگیر تیکه کردن مرغ بود و روسریش قدری عقب رفته بود؛ موهاش لَخت بودن و مشکی خالص، من همیشه عاشق موی صاف بودم چون خودم خیلی فرفری بودم؛ چندباری خواستم صاف ابد کنم بابا نذاشت! میگفت موی فرفری که ضعیف باشه زشته نه ماله تو که هم بلنده هم قطور
    چقدر مامان از این توصیف های بابا خنده اش میگرفت میگفت دختر خودش رو چه سنگین تحویل میگیره.
    نگاهم به عمه افتاد، موی های فرفریم ارثی بود که از اون بهم رسیده بود؛ کلافه از بحث مو بیرون کشیدم و فاز عکاسی به سرم زد؛ با احتیاط دوربین جانم رو از جعبه اش خارج کردم و مشغول ور رفتن با لنزش شدم و باز هم خاطره بازی؛ حامد از اینکه من مدام از هر لحضه می گرفتم بیزار بود میگفت ندید بدید بازیه، با اینکه میدونست من عاشق ثبت لحضه هام!
    اما من رو به عنوان یک عکاس حرفه ای قبول داشت که می‌گفت ازش عکس بگیرم، چقدر ممنونش بودم که خودش بستر رو برای من فراهم می‌کرد که عکس هاش رو داشته باشم .
    زمزمه کردم:
    - خیلی بچه بودی نرگس.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت چهاردهم:
    با بالا اوردن سرم نگاه کنجکاو سارا رو روی دوربینم حس کردم نمیدونم چرا خوشم اومد از نگاهش پر از سادگی بود از جا بلند شدم که عمه پرسشگرانه نگاهم کرد و لب زدم:
    - میرم یکم هواخوری
    - توی باغ های نزدیک روستا نری یه وقت اینجا کلی کارگر از شهر های دیگه ساکن شدن خطر داره اصلا با حامدم برو
    نگاهی به سارا انداختم که زار می‌زد عصبی شده پس تشر زدم:
    - من خودم بلدم مواظب باشم نگهبان نمی‌خوام(و با لب و دهن به سارا اشاره کردم که عمه متوجه شد و با تکون دست هاش تو هوا ایش و برو بابایی حواله‌ام کرد
    پوفی کشیدم و خارج شدم زیر لب گفتم:
    - عجب گیری کردیم ها
    و خیلی زود طبق حدسیاتم با حامد رو به رو شدم اما زود نگاهم رو ازش گرفتم و با حس کردن اینکه داره به سمتم میاد سر بلند کردم و نگاه خصمانه ای بهش انداختم که سر جاش ایستاد به سرعت بهش پشت کردم و به سمت باغ های رو به روی امام زاده رفتم تمام درخت های روستا ثمره اشون الوهای بزرگ و مشکی رنگی بود که صداشون میزدن الو بخارا خب دقیقا نمیدونم چرا هیچ وقت راجع بهش از بابام سوالی نپرسیدم مامان اینجارو خیلی دوست داشت بیشتر دوست داشت نماز عید فطر هرسال رو توی محوطه امام زاده بخونه و انصافا چقدر هم خوش می‌گذشت خصوصا وقت هایی که با خانواده مامان میومدیم
    خیلی زودتر از انتظارم به ابشار کوچولوی روستا رسیده بودم ابشاری که به زحمت 3 متر میشد و انچنان نام پر ابوهت ابشار مناسبش نبود اما خب زیبا بود
    حداقل از نظر من شروع کردم به عکس گرفتن از هرچیزی که به نظرم جالب میومد که با صدای حامد از خلسه بیرون اومدم:
    - نرگس!
    عصبی به سمتش برگشتم و خواستم یه درشت بارش کنم که با دیدن سارا کنارش خفه شدم و نگاهم بینشون درچرخش بود که حامد گفت:
    - از ماهم عکس می‌گیری
    درحالیکه شک شه بودم لب زدم: آ...آره
    که حامد با لبخندی گفت:
    - سارا هم مثل تو خیلی عکس دوست داره، اما یه فرقی دارین سارا عکس تکی خودش رو دوست داره تو عکس دست جمعی
    توی مغزم خوره افتاده بود که حامد چرا باید مارو مقایسه کنه سارا به روم لبخندی زد که متعجب شدم و دوباره حامد:
    - سارا تا بحال با دوربین حرفه ای عکس نگرفته مثل من دختر دایی همیشه دوربین به دست نداشته
    و بعد کوتاه خندید و من که تازه خودم رو جمع و جور کرده بودم و توی نقابم قرار گرفته بودم به سردی لب زدم:
    - هرجا میخواین وایستین ازتون بگیرم
    حامد باز مزه پروند:
    - خودت بگو چه شکلی بایستیم ما که بلد نیستیم
    عصبی از خاطراتی که حامد سعی در یاداوریشون داشت تشر زدم:
    - مگه من عکاس کلیپ عروسیتم؟
    و تازه با دیدن چهره خجول سارا متوجه شدم که رسما گند زدم و نگاه تحقیر امیز حامد و به تندی رفتنش که سارا هم خواست تابع اون بره که بی اختیار لب زدم:
    - بمون
    - نه چیزه مزاحم شدیم
    - تو مزاحم نشدی من فقط یکم تحت تاثیر افکار فیمینیستیم قرار گرفتم بخاطر همون مدتیه که نمیتونم با اقایون ارتباط بگیرم
    با گیچی نگاهم کرد و گفت:
    - افکاراته چی؟
    - فیمینیستی...یعنی خب طالب حقوق خانوم ها و این چیزها
    سری تکون داد و دوباره لب زدم:
    - بیا بریم اونطرف نورش عالیه برای عکس
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت پانزدهم:
    سارا بی صدا دنبالم راه افتاد خنده ام گرفته بود انگار سارا واقعا عاشق عکس بود که حاضر بود باهام بخاطرش راه بیاد و بخاطر این تصورم تا جاییکه سلیقه و تواناییم بود سعی کردم بهترین عکس های عمرش رو ازش بگیرم دقیقا مثل اون زمان ها و حسم به عکس گرفتن از حامد اون زمان خودم چاپگر نداشتم و پول توجیبی هام رو خرج چاپ کردن عکس های حامد می‌کردم و بعد بین خودم و خودش تقسیم می‌کردم اما خب حالا می‌تونستم خودم برای سارا چاپ کنم و چقدر خوشحال شد وقتی تصمیم رو شنید همین قدر بی تعارف و بی حاشیه برعکس من که حتی سر خواسته هام تعارفی بودم
    به اتاق که برگشتیم سارا حسابی شاد بود درست برعکس حامد که حسابی توی قیافه بود و عمه هم سفارش می‌کرد که ازش معذرت بخوام اما خب اصلا برام اهمیتی نداشت خصوصا اینکه به اطلاع عمه رسونده بود که از من ناراحته خیلی عصبیم می‌کرد
    تا عصر روز خیلی خنثی ای رو گذروندم تا اینکه بابا پیشنهاد داد که باهم گشتی توی روستا بزنیم و تازه دیدن روستایی ها و دیدن مهربونی هاشون قدری انگیزه پیدا کردم برای گذروندن بقیه تعطیلاتم کنار کسایی که تقریبا ازار روحم هستن
    صبح روز بعد اصلا نتونستم تفریح کنم چون کل روز رو باید برنامه ای که ازم خواسته بودن رو می‌نوشتم و واقعا تمرکز لازم بودم و تازه روز بعدش بود که حامد از قیافه دراومد و ما باز هم حامد جدید و متفاوت رو زیارت کردیم و حدودا سعی کردم حامد رو هم کنار سارا بپذیرم و قدری داخل ادم حسابش کنم هرچند که خیلی چنگی به دل نمیزد خوبی هام ولی خب قابل لمس بودن
    صبح روز اخر ساعت 6 بیدار شدم درحالیکه بقیه به خاطر شب بیداری دیشب خواب بودن و در عجیب ترین حالت ممکن دلم خواست که برم پیاده روی و درست لحضه ای که خواستم از اتاق خارج شم متوجه شدم که پتوی حامد تکون خورد و خوب میدونستم دنبالم راه میوفته ولی خب چاره چی بود
    به سمت باغ شلوغی قدم برداشتم و از اون جایی که حسابی حس گرفته بودم خودم رو در اغوش گرفتم و چشم هام رو بستم
    ولی خب توی ذهنم چیزی جز ساختار تغییر حامد و منظور های عمه نبود زمزمه کردم:
    - چرا هیچوقت ولم نمیکنن تو حاله خودم باشم
    - نرگس بانو
    لبخند تلخی زدم کی میتونست انقدر خوب من رو صدا بزنه جز عشق بچگیم
    به سمت صدا برگشتم و با دیدن حامد که بسیار سرحال به نظر میومد دوباره نقابم رو به چهره زدم و نگاه از بالایی بهش انداختم
    - صبح بخیر
    - ماله توام جناب
    لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت و قدمی جلوتر اومد
    - چه عجب ما نرگس سحرخیز اون سالها رو بالاخره زیارت کردیم
    - خب قبول باشه
    - چی قبول باشه؟
    - زیارتت دیگه مهندس
    - باهام انقدر تلخ نباش
    فاصله بینمون رو پر کردم و با بدجنسی لب زدم:
    - از شیرین بودن چیزی جز دسن خورده شدن غرورم بهم نرسید
    - میتونی فراموش کنی
    - اگه عین تو سیب زمینی بودم شاید میتونستم
    - اگه میتونستم از گذشته ها برات میگفتم اون وقت میفهمیدی تمام حرف هات اشتباهن
    - بیخیال حامد تو همونی که چشم هات رو روی همه چیزمون بستی الان من هیچی رو نمیفهمم
    - میفهمم نرگس منم همون احساس رو...
    - حامد
    و این صدای نازک متعلق به سارا بود که قدری هم تشر مانند بود و صد البته تلخ کننده کام خودجوش تلخه من
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت شانزدهم:
    حامد با اخم به سمت سارا رفت و بغض من انقدری سست بود که بفهمم زود میشکنه پس شروع کردم به دویدن به سمت باغ های روبه روم بی توجه به فریاد های حامد میخواستم انقدری نفس نفس بزنم که یادم بره تمام حقارت هام رو که البته دست بردار نبودن و درست عین یه فیلم مونتاژ شده به کل وجودم یاداوری میشدن
    وقتی که متوجه شدم خیلی دور شدم بالاخره متوقف شدم و زیر درخت نااشنایی نشستم و بعد از شدت خستگی عضله هام دراز کشیدم بی خیاله این قضیه که ممکنه کسی رد بشه یا یه چیزی شبیه اون عین یه جنین توی خودم فرو رفتم و تازه گریه هام شروع شد بی دلیل خیالم راحت بود که کسی منه ضعیف رو نمی بینه و به همون خاطر از ته دل زجه می‌زدم و خزعبلاتی رو به عنوان جمله که اصلا اساس و ترتیب نداشتن از دهنم خارج می‌‎‌کردم
    برای خودم به شخصه این حالت هام گنگ بود دقیقا چم شده بود چی میخواستم از چی انقدر ناراحت شدم و بالاخره وجودم مثل قدیما باهام حرف زد
    تو فیلت یاد هندستون کرده نرگس
    تو حامد رو میخوای مثل اون زمان
    داد زدم: نه من بد نیستم من کاری به شوهر اون ندارم من خونه خراب کن نیستم تقصیر حامده اره اصلا من هوایی شدم خوبه؟
    ولی هیچ اتفاقی نمی‎افته هیچی نمیشه چون من نمیزارم که بشه بعد این مسافرت لعنتی میرم خونه و دیگه هیچ وقت نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم
    اما خب همون لحضه ها صدای خش دارم پایین اومد یعنی حتی خودم هم قبول نداشتم که این دیدار اخرم با این خانواده هست
    و باز از ته دل گریه کردم و گاهی دیوانه وار میخندیدم و حتی برای یک لحضه حس کردم تیمارستان لازمم
    توی همون احوالات بودم و سرم پایین بود که چشم هام بسته شد
    با صدای مملو از لهجه ای یه مرد صدام میزد:
    - نرگس خانِم
    و با باز کردن چشم هام یک جفت پا که شامل دو عصا هم میشد رو دیدم و با دنبال کردن اندامش پسر لاغر اندام افتاب سوخته ای رو دیدم که متعجب بهم زل زده بود
    - اسم منو از کجا میدونی؟
    و باز هم همون لهجه شیرینش
    - ها ع صب تو روستا چو افتیده دخت عامو عباس گم رفته منم ایچه توره دیدم گتم خوتی ده؟
    لبخندی زدم:
    - آره من دخت عباسم
    - وخی ده همه روستا پی توان
    از جا بلند شدم و خواستم گردنه مسیر خودم رو برم که تشر زد
    - ع اوچه راه دور میره بیا پشت خوم میبرمت
    با چشم های گشاد شده لب زدم:
    - بیام پشتت؟ یعنی چی؟
    - ها عامو پ چته بچه شهر بازی درمیاری میگم دنبالم بیا لکی بلد نیستی مگر؟
    - به غلظت تو نه
    پوزخندی حواله ام کرد که بیشتر چشم هام گرد شد چه زود پسر خاله شد حقشه ویترینش رو بیارم پایین چه وضعشه
    اما خب ندایی گفت بیخیال بچه خوبیه بگذر ازش
    بی حرف دنبالش راه افتادم که بین راه گفت
    - بی ادبیه ابجی اما خواب که بودی موهات پیدا بود از روی اون ها فهمیدم دختر عمو عباسی وگرنه توی این باغ ها روزی ده بیست تا مسافر میاد و میره
    - موهام؟ متوجه نشدم، فارسیتم که رواله عامو
    خندید:
    - ها عامو فارسیم رواله
    - قضیه مو چیه
    - بچه که بودی میومدی روستا اگه حامد نبود اینجا کی می‌شد هم بازیت
    و من بی هوا گفتم:
    - ته تقاری خاله اختر
    - ها
    شگفت زده ایستادم که اونم ایستاد
    - تو همون پسره ی از خود راضی لجبازی
    - ها عامو همونم بیا بریم دیرته
    - ببینم مگه اخرین بار قهری نکردیم ما
    - نه یادم نمیاد
    - ای از خود راضی دیدی گفتم خودت میای منت کشی
    و بعد هردو قهقه زدیم
    - ها عامو ترشی نخوری یچی میشی
    و من بادی به غب غب انداختم و کلی خودم رو تحویل گرفتم و اینجوری شد که زخم دلم کمی التیام پیدا کرد با یاداوری خاطراتم از پسربچه ای که اون زمان ها از سر مجبوری باهاش بازی میکردم و از اخلاق هاش متنفر بودم اما حالا روزم رو ساخت
    به اول روستا که رسیدیم گفت از هم جدا شیم که روستا فکر بد نکنن و اون رفت به سمت زمین های کشاورزی اون اطراف و من سلانه سلانه به سمت امام زاده که کلی ادم اونجا جمع شده بود
    و با دیدن من همه برگشتن و نگاهم کردن و اون وسط نگاه خصمانه بابا بهم چشمک میزد خب حالا که فکر می‌کنم میبینم خراب کاری کردم
    خب توی ذهن همه شاید این سوال میچرخید که من بی اجازه بابام این چند ساعت دقیقا کدوم گوری بودم و چه غلطی می‌کردم و شاید سکانس های جنایی دیگه که عقل من قد نمیداد
    تنها خواسته ام خروج از اون حالت بود و بس
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هفدهم:
    بابا به سختی خودش رو کنترل کرد و توی اون جمع چیزی بهم نگفت اما خب با نشستن خودش پشت رول و سرعت بالاش برای دور شدن از ماشین حامد نشون دهنده این بود که حرف داره
    اما خب من واقعا ظرفیتم تکمیل بود پس قبل بابا لب زدم:
    - این روز ها حال درستی ندارم بابا بگذر ازم یا حداقل بزار برای یک روز دیگه
    - حرف دارم نرگس خیلی زیاد و فقط ازت توقع دارم که در طول حرف زدنم هیچی نگی و در اخر فقط یه چشم بزاری تهش و تمام
    اون لحضه نمیدونستم بابا میخواد چی بگه فقط طبق حدسیاتم منتظر یه چندتا نصیحت بودم و بعدم یه چشم بگم حرفای بابا اصلا حتی یک درصد هم شبیه حدسیاتم نبود و برای من شاید شروع روزهای تیره تر بود
    - امروز که تو اینجوری غیبت زد شیخ روستا ازم پرسید چند سالته میگفت اشتباه کردم شوهرت ندادم توام باید مثل سارا بعد از بلوغت شوهر میکردی من اشتباه کردم که همش گفتم هرچی نظر خودته امروز همه فکر میکردن پیردختر من هوایی شده
    - بابا مردم چهل سالگ....
    - قرار شد وسط حرفم نیای چقدر وقیحی تو
    بابا شمشیرش رو از رو بسته بود
    - این همه سال خودت برای خودت تصمیم گرفتی نرگس ولی الان دیگه نوبت منه وضع وضعه خوبی نیست من پام لب گوره توام که سر به هوا یه برادرم که نداری از دامادم هم ابی گرم نمیشه توی این دنیا بعد من تنها مردی که میتونه هوای تورو داشته باشه حامده
    و من تقریبا جیغ زدم:
    - بس کن بابا
    و همین کافی بود تا تو دهنی سختی نثارم بشه و پشت بندش کنترل ماشین از دست بابا خارج شه
    ***
    - من کجام؟
    - نرگس
    - مامانی تویی؟
    - دختر خوبی باش
    - مامان ما کجاییم؟
    - من همیشه مواظبتم
    - کجا داری میری؟ نرو...مامانی نرو مامان
    - به خودت بیا نرگس
    - تو کی هستی دیگه..مامانم کو
    - حامدم خواب دیدی لابد
    - حامد بازم حامد همیشه حامد باعث تمام بدبختی هام تویی
    - چشم هات رو باز کن زنگ زدم امبولانس الان میرسن
    - بابام کو؟
    -قند خونش افتاده مامان داره بهش اب قند میده، چیشدین شماها
    - از من دور شو
    - نرگس الان وقتش نیست جونی تو تنت نمونده
    - خفه شو دست هاتو بردار
    - خیله خب اروم باش
    و بعد چهار یا شایدم پنج ساعت الافی توی بیمارستان همگی رفتیم خونه ما و من سه روز تمام توی برزخ دست و پا میزدم چون منتظر دنباله حرف بابا بودم
    و بالاخره اونها رفتن و بابا بهم گفت که بعد روز طبیعت باید جدی تر از همیشه صحبت کنیم
    و طبق حدسیاتم روز طبیعت حامد اومد سراغ ما و همگی به اتفاق رفتیم باغ پدری حامد
    روز واقعا قشنگ و افتابی بود و ادم از همه چیزش لـ*ـذت میتونست ببره اما خب تقریبا میشد گفت که من و نرگس توی این دنیا نبودیم اصلا یه حسی بهم میگفت علت ناراحتی دوتامون هم یکیه
    بعد ناهار همگی باهم مشغول قدم زدن شدیم که بابا گفت:
    - این باغ واقعا اصل ثروت پدرت بود نمیخوام نمک رو زخمت بشم اما بد موقع کوتاهی کردی
    - بگذریم ازش دایی اون ادم های بی ارزش که متوجه ارزش معنوی اینجا برای من نمیشدن چاره چی بود
    عمه عصبی لب زد:
    - خدا نگذره ازشون
    و همین ها کافی بود تا صدای گریه سارا بلند شه
    متعجب لب زدم:
    - چیشد؟
    و سارا که انگار حسابی جوش اورده بود از لای بغضش کفت:
    - شماها حق ندارین به برادرهای من..
    بابا نزدیکش رفت و اروم گفت:
    - اولویت تو باید همسری باشه که خیلی خوب مواظبته اما برادر هات یادگار پدرش رو ازش گرفتن
    - من..
    حامد تشر مانند گفت:
    - ساکت باش
    و درست عین یه دستگاه حرف گوش کن ساکت شد و این وسط تنها کسی که از هیچی خبر نداشت من بودم و البته شرایط پرسش هم نبود پس سعی کردم چیزی نگم و ادامه سیزده به در ما به تلخی گذشت و فرداش که شنبه بود من سرحال تر از همیشه بیدار شدم و اماده سرکار رفتن شدم
    - امشب زود بیا حرف دارم
    - بابا من بعد کلی تعطیلی دارم میرما کمه کم باید تا 8 بمونم
    - 5 عصر خونه باش خداحافظ
    و مهلت هیچ حرفی رو به من نداد و فقط رفت: روز من هم از اون همه شادی به افسرده ترین حالت ممکن دراومد طوریکه کام همکارهام رو هم تلخ کرد
    اون روز اصلا نفهمیدم چطوری ساعت به 5 نزدیک شد و با چه بدبختی مرخصی گرفتم و خودم رو به خونه رسوندم
    دست هام عجیب میلرزید انگار که کل وجودم میدونست چی میخوام بشنوم دقیقا احساس یه دانشجوی ترم اولی رو داشتم که تمام پیش نیاز هاش رو افتاده
    همونقدر حالم بد بود
    بابا با اخم های درهم روی تک مبل راحتی نشسته بود و من هم بی هیچ اراده و ترتیبی کیفم رو گوشه ای رها کردم و روی پله پذیرایی نشستم و بابا اروم شروع کرد:
    - تا جایی که یادم میاد همیشه تو اولویت بودی هم خودت هم نظرت برای تمام کسایی که باهات زندگی کردن من مادرت نیلو تو روحیه ات حساس بود قیافه میگرفتی اما چیزی زیر قیافه ات نبود چیزی که همیشه اذیتم میکنه اینه که تو ادم مبارزه نیستی حتما الان باز میخوای از شغلت برام حرف بزنی نرگس من هیچ وقت نه ازت انتظار داشتم نه توی ذوقت زدم ولی خب من امروز پشیمونم بابته اینکه بهت سخت نگرفتم که حالا تو فکر میکنی زندگی شوخیه خب تو الان باید یه خانوم کامل باشی اما نه واقعا اینطور نیست
    خیلی چیزها باید عوض بشه و من برای اولین بار میخوام که نشونت بدم پدری یعنی چی شاید امروز و حتی روزهای بعد ازم متنفر بشی اما من ترجیح میدم فقط بچه ام ازم متنفر بشه تا یه شهر بابته تربیت اشتباهم شاید فکر کنی که دارم تند میرم اما نه اتفاقا نسبت به تمام اشتباه هات دارم خیلی اروم مقابله میکنم سعی کن بفهمی نرگس
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هیجدهم:
    از حرف های بابا تقریبا چیزی متوجه نمیشدم چون همون اولش بهم گفت که ازم نا امیده خب میدونستم بابا توی عصبانیت هاش زیاده روی میکنه و تر و خشک رو باهم میسوزونه اما خب با اون حال باز هم درد داشت توی خلسه خودم فرو رفته بودم و اروم اروم اشک می‌ریختم که داد زد:
    - شنیدی چی گفتم
    - نه
    - خوبه پس دوباره میگم زن حامد میشی
    تمام وجودم به یک باره شکست تمام رگ هام سفت شده بود چی داشتم میشنیدم حقارت دیگه بالا تر از اینم داره مگه حامد اونو طلاق بده بیاد من رو بگیره من انقدر دم دستی ام
    - من زن مرد طلاق گرفته نمیشم
    - چه عالی حامد هم طلاق نگرفته
    در حالیکه چونه ام میلرزید لب زدم:
    - بابا چی داری میگی یعنی چی
    - تو که اهل پرسش بی جا نبودی خب یعنی تو میشی زن دومش
    و درست همون لحضه تمام محتویات معده ام به شدت از تنم خارج شد و گند زد به زندگیمون اما خب من کنترل هیچی رو به دست نداشتم بابا متشنج نگاهم کرد اما خب نمیخواست بفهمم نگرانه پس نگاهش رو دزدید و با صدای ارومی لب زد:
    - گندت بزنن پاشو جمعش کن
    و خواست بره که بی جون نالیدم:
    - داری خودت رو بی رحم جلوه میدی که پیشنهادت رو قبول کنم
    - گفتم که این یه پیشنهاد نیست به عنوان یک پدر برای اولین بار میخوام بهت دستور بدم
    - میخوام سرپیچی کنم
    - در اون صورت دیگه نه من پدر توام نه تو دختر من
    - شبیه داستان های تخیلی شده زندگیم ازدواج اجباری اونم توی این عصر مگه داریم؟
    - نرگس این یک مورد رو از این پدر نابلد جدی بگیر هم من اخرهامه هم خواهرم اون نوه میخواد و من یه سایه امن برای تو
    - به قیمت حقارتم من بشم حووی اون دختره پاپتی
    - کاش تو نصف اون شعور داشتی نرگس اون موقع اصلا وجود یک مرد رو بالای سرت الزام نمی دیدم
    کل وجودم از حرف های بابا دوباره بالا اومد و برای لحضه ای حس کردم واقعا نقشه اش کارساز بود و دیگه ازش متنفر شدم اما خب گذشته باحالی که برام ساخته بود مانع هر حرکتی میشد
    بابا ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت معلوم بود که حرفش حرفه این سری
    حالم از خودم و وضعم بهم میخورد پس بلند شدم هرچند که کل وجودم تیر میکشید و از شدت درد نامفهوم بدنم ریز ریز گریه می‌کردم اما در همون حین سرامیک هارو تمیز کردم و اثر گندکاریم رو محو کردم و بعد با همون تن رنجرور روی همون سرامیک ها دراز کشیدم که سردی و خیس بودنشون به تن داغم جلایی داد و بعد از شدت تزاد های بدنم چشم هام بسته شد
    بیدار که شدم دورم تاریکی محض بود و تازه متوجه سردرد و شکم درد حشتناکم شدم اصلا نمیفهمیدم این درد شکم حاصل چی بوده و از کجا اومده یکم سعی کردم با قرص و دمنوش اروم کنم که بدتر شد
    به ساعت نگاه کردم 10 شب بود و مطمعنا بابا خواب بود و فقط خودم میتونستم به داد خودم برسم پس با نیمه جونی که برام مونده بود دم دستی ترین لباس رو برداشتم و سوار ماشینم شدم
    و میتونم بگم من مرگبار ترین لحضات رو پشت فرمون تجربه کردم تا رسیدم به بیمارستان و دیگه طاقت نیاوردم و همون جلوی بیمارستان بی حال پای ماشین ایستادم که طولی نکشید که دیدم سوار برانکارد وارد اورژانس شدم و خیلی زود ازم چندتا ازمایش گرفته شد که در نتیجه خیلی راحت بالای سرم ایستادن و گفتن اپاندیس حاده و باید عمل شم
    اصلا نمیفهمیدم این حجم از درد برای یک روز واقعا مناسب بود چه اتفاقی داشت برام می افتاد من دلم میخواست مثل اون همه ادم عادی زندگی کنم اما چرا نمیشد
    برخلاف خواهش هام مبنی بر بی اجازه و تشریفات عمل کردنم به بابا زنگ زدن و طولی نکشید که پدر مهربونم رو با یک نقاب یخی ملاقات کردم و بعد هم بی هیچ حرفی دراز کش روی تخت انتظار عمل رو میکشیدم و بالاخره 4 صبح نوبت من شد و خیلی زود توی یه اتاق سبز رنگ فرو رفتم و بالای سرم ادم هایی با همون رنگ لباس در حرکت بودن در سکوت و بی هیچ حرفی توی همین افکار بودم که یه دختر که شاید مسئول بی هوشی بود در حالیکه با دستم ور میرفت گفت:
    - چندسالته خوشگلم؟
    -27
    با این حرفم مرد مسنی که به نظر جراح میومد بهم نگاه کرد و گفت:
    - اصلا بهت نمیادها
    درد امونم رو بریده بود و حوصله تعارف نداشتم و اخرین خواسته اشون ازم این بود که تا پنج بشمورم و بعد اون شمارش دیگه متوجه هیچ چیزی نشدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا