- عضویت
- 2020/11/28
- ارسالی ها
- 160
- امتیاز واکنش
- 1,862
- امتیاز
- 367
پارت نهم:
حامد گوشه ای از خونه نشست و لب زد:
- خیلی خوش اومدین.
و بعد تشکر بابا سر صحبت باز شد؛ محل ندادم و درگیر کارهام شدم و بعد غذا آماده شد و من ناچاراً برای کمک به آشپزخونه رفتم.
درگیر تعداد لیوان ها بودم که حامد جلوم ایستاد!
متعجب سرم رو بلند کردم که لب زد:
- چیزایی که سارا امروز خواسته بشوره لباس های کوه نوردی من بودن که قرار بود خودم ترتیبش رو بدم اما خب سارا یکم عجوله!
با پوزخندی اضافه کردم:
- عجول نیست! شیرینه
حامد اخم هاش رو توی هم کشید و بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت
حسابی کفری شده بودم چقدر خبرچینه آخه؟ اصلاً نمیتونستم بهش حق بدم فقط امیدوار بودم دیگه چیزی ازش نبینم که وضع بدتر بشه.
بالاخره سارا با صورت قرمز اومد؛ وکاملا مشخص بود یک ساعتی آبغوره گرفته، با خودم گفتم چقدر ضعیف و پوچ؟
شونه ای بالا انداختم و تازه به محتوای قابلمه نگاه کردم، دلمه بود؟ عشقه من! اینا کی اینارو پیچیدن؟
عمه دستی روی شونه ام گذاشت و اضافه کرد:
- حامد پیشنهاد داد بخاطر تو پختم.
با این حرف عمه برق از کله ام پرید! اما خب سعی کردم خوش بین باشم اما خب من هر کاری هم که میکردم باز من یه آدم عصبی بودم، پس تشر زدم:
- منظورت چیه عمه؟
بنده خدا عمه ازم فاصله گرفت و گفت:
- هیچی عزیزم میگم مثل قدیما خوب یادشه
عصبی اضافه کردم:
- بیخیال هیچی دیگه مثل قدیما نیست
عمه سری تکون داد و مشغول چیدن دلمه ها توی دیس شد
سرسفره قیافه دمغ سارا اشتهام رو کور کرد و من صد لعنت به وجدان جان و عروس گلی فرستادم؛ حیف اون دلمه ها، بخاطر همون خیلی سریع تشکر کردم.
و حامد سریعاً سرش رو بلند کرد و بی پروا بهم خیره شد و حس کردم تحلیل رفته گفت:
- قبلا با یه دیس کارت راه نمیافتاد!
بدون توجه به جمع لب زدم:
- آره متاسفانه قبلاً حماقت هام یکی دوتا نبوده
عوض شدن رنگ نگاه حامد رو لمس کردم! خوب میدونست دارم به اون قسمتی از قبلاً اشاره میکنم که همه جوره بهش حسم رو نشون دادم اما رفت.
قبل از من از سرجاش بلند شد و رفت و بلافاصله سارا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و زمزمه کرد:
- الهی بمیرم هیچی نخورد
پوزخند صدا داری تحویلش دادم و اون بی اهمیت دیس پر دلمه ای رو برداشت و خداحافظی کرد و رفت.
برام خیلی چیزها عجیب بود
اینکه سارا چرا انقدر راحت خیره شدن حامد به من و صحبت هامون رو راجب گذشته پر غزلمون رو میبینه ولی شکایتی نمیکنه! به خودم تشر زدم خب شماها مجهول حرف میزنین بنده خدا گیج شده.
خواستم از جام بلند شم که متوجه جو سنگین شدم و خواستم حرفی بزنم که بابا پیش دستی کرد:
- پروانه جان بخدا نرگس منظوری نداره صبحونه زیاد خورده نزدیک عید هم هست نمیخاد چاق شه
عمه لبخندی به روم زد و روبه بابا گفت:
- عیبی نداره درستش میکنیم.
و برام سوال شد چی رو درست میکنن؟
کمی فکر کردن و نتیجه ای حاصل نشدن کافی بود تا بیخیال شم و بعد شستن ظرفا به خواب دو سه ساعته ای فرو برم.
***
شب شده بود و باز موقع خواب اما خب خوابم نمیاومد و مجبور شدم در جوار بابا تا نزدیکای صبح بیدار بمونم، موقع اذان که شد خسته شدم و آماده خواب شدم و بابا حین بلند شدن برای وضو گفت:
- بعضی وقت ها حس میکنم دیگه انسان نیستی، تبدیل شدی به یک ربات که فقط وقتی خوشحاله که کار کنه!
خب در واقع بابا از شب بیداری های من اطلاعی نداشت و از بیداری در طول شب همیشه متنفر بود و معلومه که امشب حسابی ناراحت شده.
اما خب چیکار میتونستم بکنم، مهم بود اما خب حس من به زندگی اینجوری قشنگ تر بود و کاریشم نمیشد کرد! شب بخیری گفتم اما جوابی نشنیدم
خب شاید چون شب نیست چیزی نگفته شاید هم ناراحته در هر دو صورت کاری از من ساخته نیست.
صبح با صداهای مختلف پرنده ها بیدار شدم؛ البته به شرطی که مرغ و خروس و بوقلمون پرنده باشن به علاوه پرنده های توی قفس
هنوز برای بیدار شدن زود بود چون بابا هنوز خواب بود.
اما خب ساعت بهم پوزخندی زد چون ظهر شده بود؛ از جام بلند شدم و بی هدف به سمت حیاط رفتم گویا خبری از عمه نبود شایدهم توی اتاقشه!
جلوی ورودی پذیرایی ایستادم و همونجوری تو خودم غرق شدم؛ هنوز مغزم نامنظم بود و پردازش هرچیزی مشکل کمی جلوتر رفتم و درواقع توی حیاط ایستادم و هوای تازه رو مهمون ریه هام کردم
و تازه با دیدن حیاط دلم خواست یکم خاطره بازی کنم، به درخت ها خیره شدم اکثراً میوه اشون گوجه سبز بود و چقدر دلم خواست! یاد اون زمان و خسیس بازی های حامد افتادم.
ربعی غرق شدم که صدای پایی منو از همه چیز بیرون کشید و قامتی دیده نشد جز قامت حامد
حامد گوشه ای از خونه نشست و لب زد:
- خیلی خوش اومدین.
و بعد تشکر بابا سر صحبت باز شد؛ محل ندادم و درگیر کارهام شدم و بعد غذا آماده شد و من ناچاراً برای کمک به آشپزخونه رفتم.
درگیر تعداد لیوان ها بودم که حامد جلوم ایستاد!
متعجب سرم رو بلند کردم که لب زد:
- چیزایی که سارا امروز خواسته بشوره لباس های کوه نوردی من بودن که قرار بود خودم ترتیبش رو بدم اما خب سارا یکم عجوله!
با پوزخندی اضافه کردم:
- عجول نیست! شیرینه
حامد اخم هاش رو توی هم کشید و بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت
حسابی کفری شده بودم چقدر خبرچینه آخه؟ اصلاً نمیتونستم بهش حق بدم فقط امیدوار بودم دیگه چیزی ازش نبینم که وضع بدتر بشه.
بالاخره سارا با صورت قرمز اومد؛ وکاملا مشخص بود یک ساعتی آبغوره گرفته، با خودم گفتم چقدر ضعیف و پوچ؟
شونه ای بالا انداختم و تازه به محتوای قابلمه نگاه کردم، دلمه بود؟ عشقه من! اینا کی اینارو پیچیدن؟
عمه دستی روی شونه ام گذاشت و اضافه کرد:
- حامد پیشنهاد داد بخاطر تو پختم.
با این حرف عمه برق از کله ام پرید! اما خب سعی کردم خوش بین باشم اما خب من هر کاری هم که میکردم باز من یه آدم عصبی بودم، پس تشر زدم:
- منظورت چیه عمه؟
بنده خدا عمه ازم فاصله گرفت و گفت:
- هیچی عزیزم میگم مثل قدیما خوب یادشه
عصبی اضافه کردم:
- بیخیال هیچی دیگه مثل قدیما نیست
عمه سری تکون داد و مشغول چیدن دلمه ها توی دیس شد
سرسفره قیافه دمغ سارا اشتهام رو کور کرد و من صد لعنت به وجدان جان و عروس گلی فرستادم؛ حیف اون دلمه ها، بخاطر همون خیلی سریع تشکر کردم.
و حامد سریعاً سرش رو بلند کرد و بی پروا بهم خیره شد و حس کردم تحلیل رفته گفت:
- قبلا با یه دیس کارت راه نمیافتاد!
بدون توجه به جمع لب زدم:
- آره متاسفانه قبلاً حماقت هام یکی دوتا نبوده
عوض شدن رنگ نگاه حامد رو لمس کردم! خوب میدونست دارم به اون قسمتی از قبلاً اشاره میکنم که همه جوره بهش حسم رو نشون دادم اما رفت.
قبل از من از سرجاش بلند شد و رفت و بلافاصله سارا عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و زمزمه کرد:
- الهی بمیرم هیچی نخورد
پوزخند صدا داری تحویلش دادم و اون بی اهمیت دیس پر دلمه ای رو برداشت و خداحافظی کرد و رفت.
برام خیلی چیزها عجیب بود
اینکه سارا چرا انقدر راحت خیره شدن حامد به من و صحبت هامون رو راجب گذشته پر غزلمون رو میبینه ولی شکایتی نمیکنه! به خودم تشر زدم خب شماها مجهول حرف میزنین بنده خدا گیج شده.
خواستم از جام بلند شم که متوجه جو سنگین شدم و خواستم حرفی بزنم که بابا پیش دستی کرد:
- پروانه جان بخدا نرگس منظوری نداره صبحونه زیاد خورده نزدیک عید هم هست نمیخاد چاق شه
عمه لبخندی به روم زد و روبه بابا گفت:
- عیبی نداره درستش میکنیم.
و برام سوال شد چی رو درست میکنن؟
کمی فکر کردن و نتیجه ای حاصل نشدن کافی بود تا بیخیال شم و بعد شستن ظرفا به خواب دو سه ساعته ای فرو برم.
***
شب شده بود و باز موقع خواب اما خب خوابم نمیاومد و مجبور شدم در جوار بابا تا نزدیکای صبح بیدار بمونم، موقع اذان که شد خسته شدم و آماده خواب شدم و بابا حین بلند شدن برای وضو گفت:
- بعضی وقت ها حس میکنم دیگه انسان نیستی، تبدیل شدی به یک ربات که فقط وقتی خوشحاله که کار کنه!
خب در واقع بابا از شب بیداری های من اطلاعی نداشت و از بیداری در طول شب همیشه متنفر بود و معلومه که امشب حسابی ناراحت شده.
اما خب چیکار میتونستم بکنم، مهم بود اما خب حس من به زندگی اینجوری قشنگ تر بود و کاریشم نمیشد کرد! شب بخیری گفتم اما جوابی نشنیدم
خب شاید چون شب نیست چیزی نگفته شاید هم ناراحته در هر دو صورت کاری از من ساخته نیست.
صبح با صداهای مختلف پرنده ها بیدار شدم؛ البته به شرطی که مرغ و خروس و بوقلمون پرنده باشن به علاوه پرنده های توی قفس
هنوز برای بیدار شدن زود بود چون بابا هنوز خواب بود.
اما خب ساعت بهم پوزخندی زد چون ظهر شده بود؛ از جام بلند شدم و بی هدف به سمت حیاط رفتم گویا خبری از عمه نبود شایدهم توی اتاقشه!
جلوی ورودی پذیرایی ایستادم و همونجوری تو خودم غرق شدم؛ هنوز مغزم نامنظم بود و پردازش هرچیزی مشکل کمی جلوتر رفتم و درواقع توی حیاط ایستادم و هوای تازه رو مهمون ریه هام کردم
و تازه با دیدن حیاط دلم خواست یکم خاطره بازی کنم، به درخت ها خیره شدم اکثراً میوه اشون گوجه سبز بود و چقدر دلم خواست! یاد اون زمان و خسیس بازی های حامد افتادم.
ربعی غرق شدم که صدای پایی منو از همه چیز بیرون کشید و قامتی دیده نشد جز قامت حامد