- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
ترافیک عصبی و کلافه اش کرده بود... اما برایش عجیب نبود. خودش هم چنین ترافیک عصرگاهی ای را پیش بینی کرده بود. به حرف هومن فکر می کند. باید زندگی اش را از این یک نواختی در می آورد اما به فکر ازدواج نبود. آمادگی تشکیل زندگی را نداشت، دستش را به سمت ضبط می برد و برای این که حوصله اش سر نرود آهنگی پلی می کند.
فکر پریچهر صدای موزیک را شکست می دهد و ذهنش را تسخیر می کند. این درگیری های ذهنی اش آن هم در مورد یک دختر غریبه اصلا به مزاقش خوش نمی آمد. نمی خواست؛ منطقش هنوز پذیرای عشق نبود اما دلش ساز دیگری می زد!
عصبی و کلافه با مشت روی فرمان می کوبد. نمی خواست... این حس تازه شکل گرفته شده را نمی خواست. عشق چیزی بود که آریا در زندگی اش مدام از آن فرار کرده بود. نمی خواست عشق شکستش دهد و تمام ذهن و قلبش را تسخیر کند!
نمی خواست، نمی خواست به پریچهر فکر کند. ترسیده بود. از این که تمام روز از ذهنش بیرون نرفته بود ترسیده بود. از این که خوب او را به یاد داشت... رفتارش، حرکاتش، رنگ پوستش، رنگ لباسش، رنگ چشمانش، رنگ موهایش، گیس های دو طرف بافته اش که در نگاه اول از آن ها خوشش آمده بود... از این که در کوه ناخودآگاه نگاهش به سویش کج می شد ترسیده بود. از همه ی این ها ترسیده بود... تمام روز دلش به حالش گرفته بود. از این که از ناراحتی اش ناراحت شده بود هم ترسیده بود... چه داشت بر سر آریا می آمد؟
صدای تلفنش او را از افکارش بیرون می آورد. تماس را پاسخ می دهد و با شنیدن خبر سکته ی اختر خانم، مادر بزرگش؛ وارد یکی از فرعی ها می شود و از ترافیک فرار می کند و با عجله به سمت خانه شان ماشین را حرکت می دهد.
پریچهر
زانوهایم روی زمین می افتند، با زانو روی زمین سفت و سنگی فرود می آیم. لب هایم خاک را بـ..وسـ..ـه می زند... لب هایم عکسش را هم بـ..وسـ..ـه می زند. سرم را بلند می کنم. اشک هایم روی خاک می افتند. امروز از اسم پدرم متنفرم. همه جاست... روی اعلامیه ها، روی بنرها، از اسمش که کلمه ی مرحوم قبلش می آید متنفرم. دست هایی روی شانه هایم می نشیند، هدیه با صدایی بغض دار می گوید:
_بسه عزیزم، بسه قربونت برم، الان میفتی می میری.
نمی دانست دارد دعایم می کند! گاهی مرگ هم نعمت است... به خیالش داشت دلداری ام می داد. کسی که دل ندارد را چطور دلداری می دهند؟ مگر نگفتم دل من هم همراه پدرم می رود... گفتم یا نگفتم؟
صدای ضجه ی دیگری می آید، ضجه ی مادرم، به صورتش نگاه می کنم که از سیلی هایی که به خودش زده قرمز شده. صدایی به گوشم می رسد:
_بدبخت وقت یتیم شدنش نبود...
راست می گفت، پدرم رفته بود، مردی رفته بود و مرا یتیم کرده بود. دست های قدرتمند عمویم بازوهایم را می گیرند و بلندم می کنند... دایی ام هم همین عمل را روی مادرم پیاده می کند...
کسی رو به رویم در می آید:
_غم آخرتون باشه.
غم آخرم؟ من که تازه غم هایم شروع شده... من که تازه غم دار شده ام... نگاهش می کنم، مطمئنم آشناست اما تشخصیش نمی دهم، امروز هیچ کس را تشخیص نمی دهم، فقط تعداد محدودی را تشخیص می دهم، مغزم دیگر نمی کشد... کاش به من تسلیت نگویند...! عمویم بازویم را گرفته... عمه ام می آید و بازوی دیگرم را می گیرد. از پدرم دورم می کنند. بر می گردم و نگاه دیگری به قبر می اندازم.
کاش زبانم لال شود، لال شود که نگویم قبر، بدنم می لرزد، نه از سرما، از بی پدری...اشک هایم روی صورتم قل می خورند... جعمیت کم کم خلوت تر می شود، به سمت ماشین هدایتم می کنند، صندلی عقب می نشاننم و هدیه جفتم جای می گیرد، ماشین روشن می شود، پدرم را در سرمای قبرستان می گذارم و میروم، تنها! پدرم تنها شده... من هم تنها شدم، بی کس شده ام، بی پدر شده ام، به قول مردم یتیم شده ام!
دو ماه بعد...
فکر پریچهر صدای موزیک را شکست می دهد و ذهنش را تسخیر می کند. این درگیری های ذهنی اش آن هم در مورد یک دختر غریبه اصلا به مزاقش خوش نمی آمد. نمی خواست؛ منطقش هنوز پذیرای عشق نبود اما دلش ساز دیگری می زد!
عصبی و کلافه با مشت روی فرمان می کوبد. نمی خواست... این حس تازه شکل گرفته شده را نمی خواست. عشق چیزی بود که آریا در زندگی اش مدام از آن فرار کرده بود. نمی خواست عشق شکستش دهد و تمام ذهن و قلبش را تسخیر کند!
نمی خواست، نمی خواست به پریچهر فکر کند. ترسیده بود. از این که تمام روز از ذهنش بیرون نرفته بود ترسیده بود. از این که خوب او را به یاد داشت... رفتارش، حرکاتش، رنگ پوستش، رنگ لباسش، رنگ چشمانش، رنگ موهایش، گیس های دو طرف بافته اش که در نگاه اول از آن ها خوشش آمده بود... از این که در کوه ناخودآگاه نگاهش به سویش کج می شد ترسیده بود. از همه ی این ها ترسیده بود... تمام روز دلش به حالش گرفته بود. از این که از ناراحتی اش ناراحت شده بود هم ترسیده بود... چه داشت بر سر آریا می آمد؟
صدای تلفنش او را از افکارش بیرون می آورد. تماس را پاسخ می دهد و با شنیدن خبر سکته ی اختر خانم، مادر بزرگش؛ وارد یکی از فرعی ها می شود و از ترافیک فرار می کند و با عجله به سمت خانه شان ماشین را حرکت می دهد.
پریچهر
زانوهایم روی زمین می افتند، با زانو روی زمین سفت و سنگی فرود می آیم. لب هایم خاک را بـ..وسـ..ـه می زند... لب هایم عکسش را هم بـ..وسـ..ـه می زند. سرم را بلند می کنم. اشک هایم روی خاک می افتند. امروز از اسم پدرم متنفرم. همه جاست... روی اعلامیه ها، روی بنرها، از اسمش که کلمه ی مرحوم قبلش می آید متنفرم. دست هایی روی شانه هایم می نشیند، هدیه با صدایی بغض دار می گوید:
_بسه عزیزم، بسه قربونت برم، الان میفتی می میری.
نمی دانست دارد دعایم می کند! گاهی مرگ هم نعمت است... به خیالش داشت دلداری ام می داد. کسی که دل ندارد را چطور دلداری می دهند؟ مگر نگفتم دل من هم همراه پدرم می رود... گفتم یا نگفتم؟
صدای ضجه ی دیگری می آید، ضجه ی مادرم، به صورتش نگاه می کنم که از سیلی هایی که به خودش زده قرمز شده. صدایی به گوشم می رسد:
_بدبخت وقت یتیم شدنش نبود...
راست می گفت، پدرم رفته بود، مردی رفته بود و مرا یتیم کرده بود. دست های قدرتمند عمویم بازوهایم را می گیرند و بلندم می کنند... دایی ام هم همین عمل را روی مادرم پیاده می کند...
کسی رو به رویم در می آید:
_غم آخرتون باشه.
غم آخرم؟ من که تازه غم هایم شروع شده... من که تازه غم دار شده ام... نگاهش می کنم، مطمئنم آشناست اما تشخصیش نمی دهم، امروز هیچ کس را تشخیص نمی دهم، فقط تعداد محدودی را تشخیص می دهم، مغزم دیگر نمی کشد... کاش به من تسلیت نگویند...! عمویم بازویم را گرفته... عمه ام می آید و بازوی دیگرم را می گیرد. از پدرم دورم می کنند. بر می گردم و نگاه دیگری به قبر می اندازم.
کاش زبانم لال شود، لال شود که نگویم قبر، بدنم می لرزد، نه از سرما، از بی پدری...اشک هایم روی صورتم قل می خورند... جعمیت کم کم خلوت تر می شود، به سمت ماشین هدایتم می کنند، صندلی عقب می نشاننم و هدیه جفتم جای می گیرد، ماشین روشن می شود، پدرم را در سرمای قبرستان می گذارم و میروم، تنها! پدرم تنها شده... من هم تنها شدم، بی کس شده ام، بی پدر شده ام، به قول مردم یتیم شده ام!
دو ماه بعد...
دانلود رمان های عاشقانه