کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
ترافیک عصبی و کلافه اش کرده بود... اما برایش عجیب نبود. خودش هم چنین ترافیک عصرگاهی ای را پیش بینی کرده بود. به حرف هومن فکر می کند. باید زندگی اش را از این یک نواختی در می آورد اما به فکر ازدواج نبود. آمادگی تشکیل زندگی را نداشت، دستش را به سمت ضبط می برد و برای این که حوصله اش سر نرود آهنگی پلی می کند.
فکر پریچهر صدای موزیک را شکست می دهد و ذهنش را تسخیر می کند. این درگیری های ذهنی اش آن هم در مورد یک دختر غریبه اصلا به مزاقش خوش نمی آمد. نمی خواست؛ منطقش هنوز پذیرای عشق نبود اما دلش ساز دیگری می زد!
عصبی و کلافه با مشت روی فرمان می کوبد. نمی خواست... این حس تازه شکل گرفته شده را نمی خواست. عشق چیزی بود که آریا در زندگی اش مدام از آن فرار کرده بود. نمی خواست عشق شکستش دهد و تمام ذهن و قلبش را تسخیر کند!
نمی خواست، نمی خواست به پریچهر فکر کند. ترسیده بود. از این که تمام روز از ذهنش بیرون نرفته بود ترسیده بود. از این که خوب او را به یاد داشت... رفتارش، حرکاتش، رنگ پوستش، رنگ لباسش، رنگ چشمانش، رنگ موهایش، گیس های دو طرف بافته اش که در نگاه اول از آن ها خوشش آمده بود... از این که در کوه ناخودآگاه نگاهش به سویش کج می شد ترسیده بود. از همه ی این ها ترسیده بود... تمام روز دلش به حالش گرفته بود. از این که از ناراحتی اش ناراحت شده بود هم ترسیده بود... چه داشت بر سر آریا می آمد؟
صدای تلفنش او را از افکارش بیرون می آورد. تماس را پاسخ می دهد و با شنیدن خبر سکته ی اختر خانم، مادر بزرگش؛ وارد یکی از فرعی ها می شود و از ترافیک فرار می کند و با عجله به سمت خانه شان ماشین را حرکت می دهد.

پریچهر

زانوهایم روی زمین می افتند، با زانو روی زمین سفت و سنگی فرود می آیم. لب هایم خاک را بـ..وسـ..ـه می زند... لب هایم عکسش را هم بـ..وسـ..ـه می زند. سرم را بلند می کنم. اشک هایم روی خاک می افتند. امروز از اسم پدرم متنفرم. همه جاست... روی اعلامیه ها، روی بنرها، از اسمش که کلمه ی مرحوم قبلش می آید متنفرم. دست هایی روی شانه هایم می نشیند، هدیه با صدایی بغض دار می گوید:
_بسه عزیزم، بسه قربونت برم، الان میفتی می میری.
نمی دانست دارد دعایم می کند! گاهی مرگ هم نعمت است... به خیالش داشت دلداری ام می داد. کسی که دل ندارد را چطور دلداری می دهند؟ مگر نگفتم دل من هم همراه پدرم می رود... گفتم یا نگفتم؟
صدای ضجه ی دیگری می آید، ضجه ی مادرم، به صورتش نگاه می کنم که از سیلی هایی که به خودش زده قرمز شده. صدایی به گوشم می رسد:
_بدبخت وقت یتیم شدنش نبود...
راست می گفت، پدرم رفته بود، مردی رفته بود و مرا یتیم کرده بود. دست های قدرتمند عمویم بازوهایم را می گیرند و بلندم می کنند... دایی ام هم همین عمل را روی مادرم پیاده می کند...
کسی رو به رویم در می آید:
_غم آخرتون باشه.
غم آخرم؟ من که تازه غم هایم شروع شده... من که تازه غم دار شده ام... نگاهش می کنم، مطمئنم آشناست اما تشخصیش نمی دهم، امروز هیچ کس را تشخیص نمی دهم، فقط تعداد محدودی را تشخیص می دهم، مغزم دیگر نمی کشد... کاش به من تسلیت نگویند...! عمویم بازویم را گرفته... عمه ام می آید و بازوی دیگرم را می گیرد. از پدرم دورم می کنند. بر می گردم و نگاه دیگری به قبر می اندازم.
کاش زبانم لال شود، لال شود که نگویم قبر، بدنم می لرزد، نه از سرما، از بی پدری...اشک هایم روی صورتم قل می خورند... جعمیت کم کم خلوت تر می شود، به سمت ماشین هدایتم می کنند، صندلی عقب می نشاننم و هدیه جفتم جای می گیرد، ماشین روشن می شود، پدرم را در سرمای قبرستان می گذارم و میروم، تنها! پدرم تنها شده... من هم تنها شدم، بی کس شده ام، بی پدر شده ام، به قول مردم یتیم شده ام!

دو ماه بعد...
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پوست و چربی هایی که از مرغ ها جدا کرده ام را در پلاستیک می ریزم. پلاستیک را در سطل آشغال می اندازم و همین که می خواهم دستکش های پلاستیکی را در بیاورم مشتری ای می آید. به رویش لبخند می زنم که می گوید:
    -صاحاب مغازه نیست؟
    نیست. دیگر نیست. لبخند غمگینی به رویش می زنم و می گویم:
    _در خدمتم.
    متعجب نگاهم می کند. عادت کرده ام. این دو سه روزی که مغازه را باز کرده ایم همه عجیب نگاهم می کنند. توقع مرغ فروشِ دختر ندارند اما این مغازه یادگار پدرم است. پدرم با عشق اینجا را می گرداند. محال است بگذارم کار و بارش بخوابد.
    _دو کیلو بال لطفا.
    با لبخند سرم را تکان می دهم. مقداری بال در پلاستیک می ریزم و روی ترازو می گذارم. مقداری کم است که به آن اضاف می کنم. بعد از حساب کردن پولش بیرون از مغازه می روم و به فرهادی خیره می شوم که بالای پله دارد بنر تسلیت را پایین می آورد. کاش زودتر پایین بیاوردش. آن بنر یادآور تلخ دو ماه گذشته است و هر بار دیدنش بی پدری ام را به سرم می کوبد. دستم را روی کمرم می گذارم و با صدای نسبتا بلندی می گویم:
    _آقا فرهاد چی شد؟
    در حالی که میخ آخر را در می آورد می گوید:
    _میخ آخره خانم.
    نزدیکش می روم، دستم را دراز می کنم و بنر را از دستش می گیرم. نگاهش میکنم. آهی می کشم و تایش می کنم. فرهاد پایین می آید، خیره اش می شوم و می گویم:
    _دستت درد نکنه آقا فرهاد.
    سرش را خم می کند و می گوید:
    _این حرفا چیه خانم، واسه آقا اردشیر وظیفمه که انجام بدم.
    سرش را پایین می گیرد و ادامه می دهد:
    _روحشون شاد.
    لبخند غمگینی می زنم. نگاهی به ساعتم می اندازم و مغازه را نشانه می گیرم و می گویم:
    _آقا فرهاد تنهایی می تونی؟ مشکلی واست پیش نمیاد؟
    با لبخندی گشاد می گوید:
    _البته خانم، خیالتون راحت.
    _اگه مشکلی پیش اومد شمارمو که داری؟
    _آره خانم.
    لبخندی می زنم، سرم را تکان می دهم و می گویم:
    _پس خسته نباشی.
    حینی که به سمت در مغازه می رود می گوید:
    _سلامت باشید خانم.
    رویم را ازش می گیرم و به سمت پژو پارس پدرم که آن طرف خیابان است می روم. دستگیره را می کشم و سوارش می شوم. بنر را روی صندلی کناری می گذارم. روزی که پدرم گفت گواهینامه بگیر به دردت می خورد فکرش را هم نمی کردم زمان بی پدری به دردم بخورد. زمانی که نباشد تا خودش مرا جا به جا کند. بغضم را می خورم... این روزها حتی از گریه کردن هم خسته ام. ماشین را روشن می کنم و به سمت خانه می روم. طولی نمی کشد که میرسم. چون می خوام دوباره بروم ماشین را جلوی در پارک می کنم. بنر را برمیدارم و نگاهی به خودم در آینه ی ماشین می اندازم. باید سریع دوش بگیرم و بروم.
    با عجله وارد خانه می شوم. بنر را روی مبل می اندازم، مادرم روی صندلی در آشپرخانه نشسته است. به سمتش می روم.
    _سلام.
    سرش را بالا می گیرد. موهای مشکی اش که در آمده و موهایش را دو رنگه کرده به چشم میخورد. زیر چشم هایش گود رفته و رنگش زرد است. می بینی پدرم؟ رفتنت شادابی را هم ازمان گرفته است. با صدای ضعیفی می گوید:
    _سلام.
    جلویش زانو می زنم.
    _مامان گل کجاست؟
    بدون آن که نگاهم کند می گوید:
    _خوابه هنوز.
    دستش را می گیرم، سرد است. مثل دست پدرم که آخرین بار در غسالخانه گرفتمش. می گویند زن و شوهر یکی اند. پدرم سرد شد. مادرم هم سرد شده...
    _مامان جان من باید برم شرکت.
    نگاهم می کند. می دانم حال پرسیدن ندارد. خودم آرام آرام برایش توضیح می دهم.
    _قراره کارآموز بشم. کار هم می کنم، یعنی هر دو باهمه. نگران نباش... محیطش خیلی خوبه... طرف بهم گفته هر وقت خواستی بیا و برو که با کلاسات تداخل نداشته باشه.
    سرش را تکان آرامی می دهد. ادامه می دهم:
    _هدیه زنگ زد. گفت ظهر با مامانش میان اینجا. دایی هم عصر میاد. هر چی نیاز داشتی زنگ بزن برگشتن بیارم. باشه؟
    سرش را تکان دیگری می دهد. بلند می شوم. خم می شوم و روی سرش را می بوسم. به سمت حمام می روم و سریع دوشی می گیرم. وارد اتاقم می شوم و رو به روی آینه می نشینم. نگاهی به صورتم که لاغر شده می اندازم. خوب است که دو سال پیش لیزرش کردم که دیگر نیازی به اصلاح نداشته باشد. متوجه جوش ریزی کنار ابرویم می شوم. آخ بابا... چقدر روی صورتم حساس بودی... یک جوش که در می آوردم خودت را به آب و آتش می زدی تا لکه اش نماند. می گفتی دختری، خوب نیست صورتت لک داشته باشد. حالا کجایی که ببینی جوش در آورده ام؟ کجایی تا قسمم بدهی به جوشم ور نروم تا جایش نماند؟ نفسم را بیرون می دهم. سریع موهایم را خشک میکنم و مثل دو ماه گذشته لباس های مشکی ام را می پوشم، موهایم را از پشت می بندم. آخ بابا... کجایی که ببینی پری ات دیگر موهایش را گیس نمی کند؟
    مقنعه ی مشکی ام را سرم می کنم و بیرون می روم، مادرم روی مبل خوابش بـرده. پتویی نازک بر می دارم و رویش می اندازم. بی سر و صدا به بیرون می روم و سوار ماشین می شوم. ماشین را روشن می کنم و حرکت می کنم. چشمم که به تلفنم می خورد یاد آریا می افتم.باید امروز حتما ازش بپرسم که هزینه ی تعمیرش چقدر شده. نمی خواهم قرض و دینی به گردنم باشد. روزی که با تاکسی موبایل را برایم آوردند حتی نمی دانستم موبایلم را گم کرده ام! حتی یادم نبود موبایلی هم دارم! چه برسد به این که بدانم شیشه اش شکسته و از تعمیرگاه می آورنش.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    همان روز آدرس تعمیرگاه را از تاکسی گرفتم و با همان حال خرابم با دایی ام به مغازه اش رفتم که آنجا فهمیدم آریا تلفن شکسته ام را به آنجا بـرده و گفته بعد از تعمیر به خانه مان بفرستند. هرکار که کردم مرد مغازه دار گفت هزینه ای بابت تعمیرش نگرفته و نخواهد گرفت. حدس زدم که باید دوست آریا باشد و آریا گفته به من قیمت ندهد. اما امروز حتما سر در می آوردم.
    جلوی شرکت می رسم. ماشین را به پارکینگ می برم و جایی پارک می کنم. بیرون می آیم و به سمت در اصلی می روم. رو به روی در می ایستم، دوباره اینجایم. آماده ام برگ جدیدی از زندگی ام را شروع کنم. باید مدتی را با کار سرگرم شوم تا غم پدرم از یادم بروم، یادم برود؟ نه، مگر می شود پدرت را از یاد ببری؟ اما باید کنار بیایم... باید عادت کنم... به قول معروف، زندگی ادامه دارد...
    وارد شرکت می شوم. مثل دفعه ی پیش شلوغ و پر از رفت و آمد آدم ها است. انگار بعضی هایشان مرا می شناسند که نگاه دلسوزانه ای می کنند. در آن شلوغی آراد را از دور می بینم که با کسی مشغول گفتگوست و برگه ای که در دستش است را به مرد مقابلش می دهد. با دیدنش لبخندی می زنم. می خواهم به سمتش بروم که با یادآوری کاری که با هستی کرده ام منصرف می شوم. اگر تحویل نگیرد چه؟ هرچه نباشد هستی عشقش است. راستی یعنی با هستی چه کرده؟ حرف دلش را گفته؟ نمی دانم... از آن روز که آن کار را با هستی کردم رویم نشده سمتش بروم یا زنگ بزنم. حتی برای دلجویی و معذرت خواهی. آنقدر منتظر ماندم تا ضربه ای به شانه ی مرد مقابلش می زند و می رود. به سمت آسانسور می روم، با دیدن آسانسور و یادآوری آن روز چهره ام در هم می رود. واردش می شوم و به طبقه ای که دفتر کیان در آن است می روم. نزدیکش که می شوم دختری را می بینم که از اتاق خارج می شود و در را محکم می کوبد و زیر لب می گوید:
    _گمشو بابا.
    جا می خورم. متعجب نگاهش می کنم که متوجه می شود. نگاه خیره ام را که می بیند می گوید:
    _چته؟ آدم ندیدی؟
    معلوم است اعصاب خرابی دارد. با سرعت از کنارم می گذرد و می رود. چیزی نمی گویم. پشت در می ایستم و در میزنم.
    _بفرمایید.
    در را باز می کنم و وارد می شوم. با دیدنم لبخندی گشاد می زند و مانند قبل بلند می شود.
    _سلام. خوش اومدین. حال شما؟
    سعی می کنم خودم را خوب نشان دهم. لبخند کم رنگی می زنم و می گویم:
    _ممنون شما چطورید؟
    _منم خوبم.
    به سمت مبل هدایتم می کند. روی مبل می نشینم. مقابلم می نشیند و لبخندش را جمع می کند. می توانم حدس بزنم حرکت بعدی اش چیست. تسلیت گفتن!
    _تسلیت می گم خانم خانی، وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. خدا بیامرزتشون.
    سرم را تکان می دهم. لبخندی غمگین می زنم و می گویم:
    _خدا رفتگانتون رو بیامرزه.
    سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. پوشه ای از کیفم در می آورم و به سمتش می گیرم.
    _بفرمایید. مدارکی که خواسته بودید.
    پوشه را از دستم می گیرد و بدون آن که بازی کند روی میز جلویش می گذارد. نمی خواهد مدارک را چک کند؟ با کتجکاوی گفتم:
    _نمی خواید چکشون کنید؟
    _چک میکنم بعدا.
    دستانش را به هم می زند و می گوید:
    _خب، آماده اید؟
    سرم را به معنای تایید تکان می دهم.
    _آمادم.
    شروع کرد به صحبت کردن و توضیح دادن این که چه باید بکنم. سرم را تکان می دادم اما حقیقتش بعضی از حرف هایش را متوجه نمی شدم. نه این که احمق باشم. تمرکز نداشتم! حواس درست و حسابی نداشتم. اگر در کار گند می زدم چه؟ با این فکر از ترس شش دنگ حواسم را جمع حرف هایش کردم. بعد از اتمام حرف هایش بیرون آمدم و به میز و جایگاه زیبایی که برای منشی درست کرده بودند خیره شدم. پشتش قرار گرفتم و روی صندلی اش نشستم. تلفنم را که در آوردم یاد آریا افتادم. سریع از جایم بلند شدم و از یکی از کسانی که در آنجا در حال رفت و آمد بودند پرسیدم:
    _ببخشید.
    مرد با شنیدن صدایم به سمتم برگشت.
    _بفرمایید.
    _ببخشید دفتر آقای جاوید کجاست؟
    کنجکاو پرسید:
    _کدومشون؟
    _آریا، آریا جاوید.
    آدرس را داد. تشکری کردم و به سمت آسانسور رفتم. طبقه ی دوم خارج شدم. شکل و شمایلش مثل طبقه های دیگر بزرگ و شلوغ بود. به جایی که مرد آدرس داده بود رفتم. جایگاه منشی ای مثل جایگاه خودم دیدم که خالی است. به سمت در رفتم و کنار در خواندم.
    (( آریا جاوید ))
    تقه ای به در می زنم و بدون آن که منتظر اجازه بمانم وارد می شوم. سرم پایین است.سرم را بالا می آورم که آریا را می بینم که پشت میز نشسته در حالی که برگه ای در دستش است و خانمی پشت میز کنارش، با دیدنم خیره نگاهم می کند و آرام آرام از جایش بلند می شود. بدون آن که نگاهی به برگه ی توی دستش بیندازد آن را روی میز می اندازد و بدون آن که نگاه از چشمانم بگیرد خطاب به خانمی که کنارش است می گوید:
    _خانم کاویانی بعدا دربارش صحبت می کنیم.
    زن که کمی عصبی به نظر می رسد می گوید:
    _ولی آقای جاوید...
    هنوز خیره ام است. می توانم حدس بزنم از یاد آوریِ خاطره ای آن روز نحس دارد برایم دل می سوزاند. کمی لحنش را جدی می کند و باز بدون آن که نگاه از چشمم بردارد می گوید:
    _خانم کاویانی لطفا.
    دیدن من او را متعجب کرده است... این درست... من چه مرگم است که خیره به او زل زده ام؟ من چرا نمی توانم نگاهم را از او بگیرم؟ خانمی که حالا می دانستم خانم کاویانی است از کنارم رد می شود و می رود.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    نگاهش از روی صورتم سر می خورد و شکمم را نگاه می کند. این بار من متعجب می شوم، شکمم دیدن دارد؟ نگاه ازم می گیرد و میز را دور می زند، در دفتر بزرگش قدم برمی دارم و به سمتش می روم، رو به روی هم قرار می گیریم. قلبم می زند. خاک بر سرت پریچهر، بیست روز از چهلم پدرت گذشته... این ضربان قلب لعنتی دیگر چیست؟ اما اختیار قلب که با من نیست، هست؟ نگاهم را روی خال های ریزش که شبیه به کک و مک بود بالا می برم. همان خال هایی که حسابی ازشان خوشم آمده. خیره نگاهش می کنم و می گویم:
    _سلام.
    خیره نگاهم می کند. لبخند کم رنگی که فقط خودم با آن فاصله متوجه اش می شوم می زند.
    _سلام.
    به چشمانم زل می زند، من هم دست کمی از او ندارم، نمی خواهد تعارف کند بنشینم؟ نگاهی به مبل می اندازم که به خودش می آید و دستش را به سمت مبل می گیرد.
    _بفرمایید.
    به سمت مبل می روم، برعکس کیان پشت میزش بر می گردد و مینشیند.
    _خوب هستید؟
    جوابش را می دهم.
    _خوبم. شما خوبید؟
    _ممنون.
    لباس های مشکی ام را که می بیند دهانش باز می شود، می دانم... باز هم یک تسلیت دیگر.
    _غم آخرتون باشه.
    تو که نمی دانی همین غم آخرم تمام شدنی نیست!
    _ممنون.
    نهایت قدردانی را در چشمانم می ریزم.
    _ممنونم، بابت اون روز، بابت این که رسوندینم، ببخشید که بخاطر من از کارتون زدین، اگه تو حال خودم بودم نمی ذاشتم از...
    وسط حرفم می پرد و محکم می گوید:
    _اصلا حرفشم نزنید.
    لبخندی به رویش می زنم.
    _بازم ممنون.
    دستم را در جیب مانتویم می کنم و تلفنم را در می آورم. جلویش تکانش می دهم و می گویم:
    _و ممنون بابت این.
    لبخندی می زند، خال های ریزش لبخندش را با نمک تر می کند.
    _خواهش می کنم.
    کمی مکث می کنم و می گویم:
    _هزینش چقدر شد آقای جاوید؟ من هر چی...
    سریع دستش را به نشانه ی سکوت بالا می آورد. چنان محکم حرکتش را انجام داد که ناخواسته حرفم را قطع کردم. همان طور که دستش را تکان می داد با لحنی جدی لب می زند:
    _اولا اصلا، اصلا حرف پول و هزینه رو نزنید. دوما طرف دوستم بوده، هزینه ای نگرفته.
    در تایید حرفش می گویم:
    _بله خودشونم گفتن، اما آقای جاوید من نمی خوام هیچ قرضی گردنم باشه.
    چشمانش را باز و بسته می کند و می گوید:
    _هیچ قرضی گردنتون نیست خانم خانی. هیچ هزینه ای پرداخت نشده. پرداخت هم میشد محال بود من از شما هزینشو بگیرم.
    با لبخند پیروزمندانه ای ادامه می دهد:
    _پس خودتون رو خسته نکنید.
    ناچار قبول قبول می کنم. حتی حوصله ی پافشاری هم ندارم. اگر پریچهر سابق بودم تا به خواسته ام نمی رسیدم بیخیال نمی شدم. اما انگار بی پدری از غرورم هم کم کرده است.
    خواستم چیزی بگویم که با صدای زنگ موبایلم حرفم را خوردم. ببخشیدی گفتم و صفحه ی موبایلم را نگاه کردم، مادرم بود، تماس را وصل کردم و لب زدم:
    _الو مامان؟
    با صدای گرفته ای که معلوم بود از گریه گرفته گفت:
    _کجایی پریچهر؟
    _سر کارم، چطور؟ چیزی شده؟
    معلوم بود آب دماغش را بالا می کشد، صدایش آمد.
    _نه مادر، برگشتنی دو تا مرغ بیار، با...
    کنجکاو گفتم:
    _با چی؟
    _با یه کیسه برنج.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    _زورت می رسه کیسه رو بگیری؟
    لبخندی زدم و با لحنی که خیالش را راحت کنم گفتم:
    _آره مامان جان یه کیسه برنجه دیگه چرا زورم نرسه؟
    لحنش غمگین شد.
    _آخه تا حالا از این خریدا نکردی...
    لحظه ای به سمت آریا چرخیدم که متوجه شدم دستش را زیرچانه اش گذاشته و خیره ام است، لبخند کم رنگی داشت، با دیدنم نگاهش را دزدید و خودش را با برگه های زیر دستش سرگرم کرد. خطاب به مادرم گفتم:
    _خب از این به بعد دیگه می کنم. چیز دیگه ای لازم نداری؟
    _نه عزیزم، یه سری خریدا هست واسه خونه بعدا باید با هم بریم.
    سرم را تکانی دادم.
    _چشم مامان جان. میارم. کاری نداری؟
    _نه مادر، مواظب خودت باش.
    حینی که به سمت آریا می چرخیدم گفتم:
    _چشم، خداحافظ.
    رو به آریا کردم و با لحن شرمنده ای گفتم:
    _ببخشید، مامانم بود.
    اشاره ای به تلفنم کرد و گفت:
    _مشکلی پیش اومده؟
    چینی به ابروهایم دادم و جوابش را دادم:
    _نه، گفت چند تا چیز بخرم واسه خونه.
    کمی خودش را عقب کشید، به صندلی اش تکیه داد، خیره ام که شد دوباره ضربان قلبم بالا رفت.
    _کمکی از دست من بر میاد؟
    تو هم می خواهی حالا که بی پدر شده ام برایم دل بسوزانی؟ می خواهی کمک کنی؟ می گویی مرد خانه مرده گـ ـناه دارند؟ نگو... خودم هستم... خودم مرد خانه می شوم، خودم جای پدرم را پر می کنم...
    _نه، دستتون درد نکنه.
    دستی به کراواتش کشید و گفت:
    _خواهش می کنم، اگه چیزی احتیاج داشتید...
    خیره ی چشمانم شد.
    _من در خدمتم!
    دیگر بس است، دیگر دلسوزی بس است، بلند که می شوم همراهم بلند می شود، نگاهش می کنم و لب می زنم:
    _بازم ممنون. من دیگه مزاحمتون نمی شم.
    سرش را تکان می دهد، دستش را به موهایش می زند و می گوید:
    _خواهش می کنم، مراحمید.
    رویم را می گیرم و از در بیرون میرم، خانم کاویانی را می بینم که در جایگاه منشی نشسته است، پس منشی اش بود، لبخندی به رویش می زنم و می خوام رد شوم که صدایم می کند:
    _خانم؟
    با صدایش می ایستم و به سمتش می چرخم، سوالی نگاهش می کنم که می گوید:
    _کارمند جدیدید؟
    _بله.
    _اسمتون؟
    چینی به ابروهایم دادم.
    _خانی.
    نگاهم کرد که گفتم:
    _پریچهر خانی.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    کارتی در آورد و اسمم را پشتش نوشت، کارت را دستم داد، به در اتاق آریا اشاره ای کرد و گفت:
    _امشب تولد آقای جاویده، آقا اردلان گفتن همه ی کارکنای شرکت دعوتن. آدرس توی کارت نوشته شده.
    کارت را می گیرم، پوزخندی می زنم، تشکری می کنم و می روم، مگر نمی داند داغ دارم؟ مگر نمی داند عزادارم؟ از چهره ی بی روح و آشفته ام معلوم نیست؟ مگر نمی داند دل و دماغ ندارم حتی غذا بخورم؟ پدرم مرده، آن وقت من تولد بروم و جشن بگیرم؟! پدرم مرده! اما لابد نمی داند دیگر! به او هم گفته شده کارمندها را دعوت کند، او که نمی داند در دل کارمندهای شرکت چه خبر است!
    سر میزم بر می گردم، همین که می خواهم بنشینم در اتاق کیان باز می شود و بیرون می آید، لبخندی به رویش می زنم، لبخندی می زند و می گوید:
    _خانم خانی حالتون مساعد هست با من بیاید دادگاه؟
    حال من خیلی وقت است مساعد نیست، شاید هیچ وقت هم نشود، اما باید ادامه دهم، باید این ها را بگذرانم... باید ذهنم را مشغول چیز دیگری کنم...
    تلفن و کیفم را بر می دارم و بلند می شوم.
    _بله، بریم.
    جلو می افتد و پشت سرش راه می افتم، وارد آسانسور می شویم، نگاهی به خودم در آینه می اندازم، اصلا به آخرین روزی که به اینجا آمدم شباهت ندارم، حتی شبیه به خودم هم نیستم، فکر می کنم دلیل نگاه خیره ی آریا هم همین بود، توقع این ریخت و قیافه را از من نداشت، شاید حتی توقع نداشت این جا آفتابی شوم، لابد توقع داشت تا سال دیگر عزا بگیرم، اما من بهتر از هر کسی می دانم وقتی چیزی می شود با غصه و اشک ریختن دردی دوا نمی شود، با خانه ماندن و افسردگی گرفتن عزیزت بر نمی گردد، بگذار مردم بگویند چهلم پدرش که در آمد، پدرش را فراموش کرد! اما من پدرم را دارم، اینجا، همیشه، همه جا، در قلبم است، همراهم است، شب که می شود دلم می گیرد، گریه ام را می کنم، تنها! در اتاقم. تنها عزایم را می گیرم، اما می دانم وقتی خورشید طلوع کرد یعنی برگ جدیدی از زندگی ات آغاز شده و باید زندگی کنی...
    از آسانسور بیرون می آییم، پشت سرش راه می افتم، به سمت پذیرش طبقه ی همکف می رود، نزدیک نمی شوم، چیزی می گوید و بر می گردد، لبخندی می زند و از کنارم رد می شود، پشت سرش راه می افتم، به سمت پارکینگ می رویم، هر از گاهی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند تا مطمئن شود جا نیفتاده ام.
    وارد پارکینگ طول و دراز شرکت می شویم که به سمتی راهش را کج می کند، از دور پژو پارس پدرم که حالا دیگر مال خودم است را می بینم و به سمتش می روم، به راهم ادامه می دهم که صدایش باعث می شود که بایستم.
    _خانم خانی؟
    به سمتش می چرخم، کنار مزدایِ مشکی رنگی ایستاده، به ماشین اشاره می کند و می گوید:
    __ماشین اینجاست.
    به پژو پارس اشاره ای می کنم و جوابش را می دهم:
    _ماشین هست، میام دنبالتون.
    در ماشین را باز می کند.
    _بر می گردیم همینجا، دیگه لازم نیست شما ماشین بیارید.
    حرفی نمی زنم و به سمتش حرکت می کنم، باز دو دل می شوم که جلو بنشینم یا عقب، تردیدم را که می بیند خم می شود و در جلو را باز می کند، خودش مشکل را حل کرد، سوار می شوم و در را می بندم، ماشین با سرعت غیرعادی ای از جا کنده می شود، جا می خورم، برای یک پارکینگ این سرعت زیاد نیست؟ اگر سرعتش در پارکینگ اینقدر است در جاده چه می کند؟! خدا راحم کند!
    _راننده پیدا شد؟
    سرم را به سمتش کج می کنم، نگاه سوالی ام را که می بیند می گوید:
    _اونی که با پدرتون تصادف کرد رو میگم.
    یک لحظه گفتم او از کجا می داند پدرم تصادف کرده؟ اما با یادآوری هستی یادم آمد لابد او گفته، به غیر هستی از که شنیده؟ از هر کس که شنیده دلیلش را هم از او پرسیده.
    نفسم را با حرص بیرون می دهم، حرصی که این دو ماه مدام همراهم است، حرص پیدا نکردن آن راننده ی بی پدر.
    _نه متاسفانه. به مغازه هم حمله کردن و دوربینا رو بردن.
    چینی به ابروهایش می دهد، بخاری ماشین را روشن می کند و لب می زند:
    _پلیس چی کار کرد؟
    با لحنی طلبکار انگار که او مقصر است می گویم:
    _چی کار کنه؟ هیچی. میگه مدرک نداریم کوچه خلوت بوده کسی هم ندیده.
    او هم با لحنی طلبکار می گوید:
    _یعنی چی؟ خب دوربینای عقب تر یا جلوتر رو چک کنن ببینن ماشینایی که اون زمان از اونجا رد شدن چه ماشینایی بودن.
    _بزرگراه که نبوده که قدم به قدم دوربین داشته باشه، منطقه مسکونی بوده، اتفاقا چند تا آپارتمان هم بودن که دوربین داشتن اما دوربیناشون به خیابون دید نداشته.
    لحنش متاسف می شود.
    _چی بگم والا.
    چیزی نگو، تو هم حرفی برای گفتن نداری، هیچ کس ندارد، می دانم می خواهی بگویی ناراحت نباش درست می شود، پیدا می شود، اما می دانی دلداری الکی داده ای، قرار نیست پیدا شود، زده و در رفته و خانواده ای را نابود کرده، اصلا می داند با ما چه کرده؟ بقیه ی آدم ها چه؟ وقتی کاری می کنند می دانند چه تاثیری روی بقیه می گذارد؟ صدایش مرا از افکارم می رباید:
    _به هر حال اگه کمکی چیزی خواستید بگید لطفا.
    لبخندی مصنوعی می زنم، مثل همه ی لبخندهای مصنوعی که طی این چند وقت زده ام.
    _ممنون.
    _خواهش می کنم.
    دستش به سمت ضبط می رود و روشنش می کند، صدای تی ام بکس در فضای کوچک ماشین می پیچد، بعد از پدرم اولین بار است آهنگی می شنوم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سرم را به پنجره ی ماشین تکیه می دهم و بقیه ی مسیر بی حرف سپری می شود.
    جلوی دادگاه می رسیم، کیان ماشین را پارک می کند و پیاده می شویم، وارد دادگاه می شویم، چند متر جلو تر پله ها را بالا می رویم.جلوی دری می ایستیم، با دیدن جمعیت و وکیل ها و دادستان هایی که بالا و پایین می شوند معذب می شوم و می گویم:
    _آقای سعادت استخدام من واستون مشکلی ایجاد نمی کنه؟
    چینی به ابروهایش می دهد، متعجب می پرسد:
    _نه، چرا؟
    کمی استرس دارم، نفسم را بیرون می دهم و لب می زنم:
    _آخه من هنوز دانشجوام، نمی تونم کارآموز باشم. شما هم رو حساب آشنایی به من این فرصتو دادین.
    لبخندی می زند و آرام جوری که ته دلم را قرص کند می گوید:
    _خانم خانی، درسته که شما به صورت رسمی نمی تونید کارآموز باشید، اما من روز اول هم بهتون گفتم قراره برام کار کنید، یعنی شما رو یه جورایی به عنوان منشی استخدام کردم.
    نفسی می گیرد و ادامه می دهد:
    _اما شما رو در جریان کارای حقوقیم میذارم و همراهم دادگاه می برم که از همین الان یاد بگیرید. پس برای هیچ کدوم از ما مشکلی ایجاد نمیشه.
    نا خودآگاه میپرسم:
    _ چرا این کارو می کنید؟
    نگاه سوالی اش را که می بینم ادامه می دهم:
    _ چرا وقتی می تونستید یه کارآموز واقعی داشته باشید منو استخدام کردید؟
    خیره نگاهم می کند، مستقیم به چشم هایم، اولین بار است از این فاصله ی نزدیک خیره ام می شود، معذب می شوم و نگاهم را می دزدم، معذب شدم؟ چرا وقتی آریا خیره ام می شد معذب نمی شدم؟ اصلا چرا خودم خیره اش می شدم؟
    کیان دهان باز می کند تا چیزی بگوید، اما با آمدن شخصی حرفش نصفه می ماند.
    _ سلام آقای سعادت.
    به سمت صاحب صدا برگشت، صاحب صدا مردی تقریبا مسن بود، با موهایی مشکی که لا به لای آن ها کمی سفید دیده می شود با صورت و هیکلی لاغر، اما از تیپش معلوم بود مایه دار است، کیان دستش را دراز کرد و به گرمی دستش را فشرد.
    _ احوال شما آقای پناهی؟
    مرد همانطور که دستش را تکان می داد گفت:
    _خوب، اگه این پرونده رو ببریم بهترم می شم.
    _به امید خدا آقای پناهی، من اصلا نمی ذارم خون پسرتون پایمال بشه!
    پس قضیه قتل بود! کمی هیجان زده شدم، این جور دادگاه ها را در فیلم ها زیاد دیده بودم، همان هایی که وسطشان دعوا هم می شود، اما این بار قرار است به عنوان تماشاچی به صورت زنده تماشا کنم! مرد متوجه ی حضورم شد و لبخند کم رنگی به رویم زد، لبخندش را با لبخند پاسخ دادم که کیان با اشاره به من گفت:
    _ آقای پناهی، ایشون خانم خانی هستن، منشی من، یه روزم قراره وکیل شن خودشون.
    آقای پناهی ابروهایش را بالا داد و گفت:
    _پس کارآموزتونن!
    کیان لبخندی زد و گفت:
    _یه طورایی، فقط چون به طور رسمی نمی شد فعلا به عنوان منشی استخدام شدن که کار یاد بگیرن.
    آقای پناهی به طرفم چرخید، لبخندی زد، به عنوان کسی که پسرش را از دست داده زیادی لبخند نمی زد؟ نمی دانم، شاید او هم مثل من لبخندهایش زورکی است، شاید او هم مثل من دردش را نشان نمی دهد، به هر حال، زندگی برای او هم ادامه دارد...
    _ پس موفق باشید.
    سرم را تکانی دادم و جوابش را دادم:
    _همچنین.
    انگار دادگاه داشت شروع می شد، پشت سر کیان وارد دادگاه شدیم، هیجان زده به در و دیوار نگاه می کردم، آنجا برایم مانند بهشت بود، حس خوبی داشتم، بعد از مدت ها این اولین باری بود که حس خوبی داشتم، حتی دیدن آریا هم باعث نشده بود حس خوبی داشته باشم، چرا مدام او را مثال می زنم؟ اصلا چرا باید با دیدنش حس خوبی داشته باشم؟ چرا توقع دارم با دیدنش حس خوبی داشته باشم؟ افکارم را منحرف کردم و به کیان نگاه کردم، لبخندی زدم و تصور کردم من هم روزی مثل او در دادگاه از کسی دفاع می کنم، حتی تصورش هم باعث می شد دلم ضعف برود! من برای آن که نام وکیل را روی خودم و کنار اسمم بگذرام هر کاری می کردم.
    روی یکی از صندلی ها به عنوان تماشاچی نشستم، کیان سرش را به سمتم چرخاند و لبخند اطمینان بخشی زد، لبخند کم رنگی به رویش زدم، کمی استرس داشتم، انگار که من متهم بودم! لبخندش باعث شد کمی از استرسم کم شود، سعی کردم تمام حواسم را جمع دادگاه کنم، متهم را آوردند، چهره اش جوان می زد، شاید به زحمت بیست سال داشت، با قدم هایی سست و آرام به سمت جایگاهش حرکت می کرد، به وضوح استرس داشت و اطراف را نگاه می کرد، حرکاتش ترسیده بودنش را هم فریاد می زد، نزدیک وکیلش که شد با امید به وکیلش نگاه کرد، امید را به وضوح در چشمانش دیدم، شاید امید داشت دادگاه متهمش نکند، راستش حالا من هم امیدوارم متهم نشود، مهم نیست کیان ممکن است پرونده را ببازد، اگر واقعا کار او نیست امیدوارم دادگاه به نفعش پیش برود، به چهره اش نمی آید قاتل باشد، کم مانده خودش را خیس کند، آن وقت می گویند قتل کرده؟
    صدای دادستان باعث می شود چشم از متهم بگیرم و به او بدوزم، با صدای بلندی متن کیفرخواست را می خواند. در تمام مدتی که متن را می خواند به متهم که حالا از طریق متن کیفرخواست متوجه شده ام اسمش امین است نگاه می کنم که پایش را از استرس تکان می دهد، اگر بگویم حالش را درک کرده ام دروغ گفته ام، هیچ کس از حال کسی که ممکن است به اعدام محکوم شود و استرس زندگی اش را دارد باخبر نیست.
    صدای ناله ی زنی مرا از افکارم می رباید، به سمت صاحب صدا برمی گردم.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    زنی رنجور و لاغر که کنار مردی مسن نشسته است و هر از گاهی با چشم های اشکی به پناهی نگاه می کند، احتمالا خانواده ی متهم اند، بدتر از حال متهم حال خانواده اش است، اصلا بدتر از حال کسی که می میرد حال خانواده اش است، چون تو می میری، می روی و راحت می شوی، دیگر چیزی نمی فهمی، نمی فهمی با دل آدم هایی که مانده اند چه می کنی، نمی فهمی چه زخمی روی دلشان می گذاری، دیگر نمی دانی بعد از تو چه می کنند، چه خون دل ها می خورند، تو فقط می روی، مثل پدرم که این روزها رفته بود و خانه ای را خراب کرده بود، زنی را بیوه کرده بود و دختری را یتیم کرده بود.
    متهم با جمله ی آخر دادستان که می گوید تقاضای اشد مجازات دارد زیر گریه می زند، چه کسی گفته مرد گریه نمی کند؟ می کند، خیلی خوب هم می کند! عیب نیست، برای زندگی اش دارد تقلا می کند دیگر! صدای گریه ی مادرش هم هم زمان بلند می شود، امان از دل مادرش! پدرش سعی می کند مادرش را آرام کند که آرام نمی شود، اما صدای چکش قاضی باعث می شود بار دیگر سکوت در دادگاه برقرار شود.
    کیان اجازه می خواهد که لایحه اش را بدهد، بعد از اجازه ی قاضی جلو می آید و خیلی جدی لایحه اش را می خواند، تا حالا اینقدر جدی ندیدمش، یعنی اخلاق کاری اش انقدر جدی است؟ از فکرم خنده ام می گیرد، یک نفر نیست بگوید مگر دادگاه جای شوخی است؟
    با صدای قاضی که گفت متهم قیام کند به متهم بیچاره که کم مانده بود خودش را خیس کند نگاه می کنم، این بیچاره بعید نیست خودش را خیس کرده باشد، می گویند قتل کرده؟ وکیلش دستش را پشت کمرش می گذارد و بلندش می کند، دستش را پشت کمرش می کشد و چیزی زیر گوشش می گوید که باعث می شود لرزش پاهایش کم تر شود، قاضی نگاهش می کند و می گوید:
    _خودت رو معرفی کن.
    متهم با صدایی لرزان شروع به صحبت کردن می کند.
    _امین کریمی هستم.نوزده ساله، سابقه کیفری ندارم، ساکن...تهران، دانشجوی سال اول حسابداری.
    قاضی با صدایی خشک و جدی بدون آن که مراعات حال خرابش را بکند و مطمئن بودم لحنش به ترس پسرک بدبخت اضافه کرده گفت:
    _طبق محتویات پرونده و کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران، بودن شما در محل جرم و گواهی پزشک قانونی که علت مرگ مقتول رو مشخص کرده، شما متهم به قتل عمد سینا پناهی هستید، اتهام رو قبول دارید؟
    این چه سوالی است؟ توقع دارید بگوید بله؟
    متهم لرزان خیره اش شد، قاضی جدی تر تکرار کرد:
    _اتهام رو قبول دارید؟
    وکیلش سعی کرد آرامش کند، با همان صدای لرزانش گفت:
    _خ...خیر.
    قاضی گفت:
    _جزئیات روز حادثه رو بیان کنید.
    پسرک بدبخت به زحمت گفت:
    _همون روز سینا بهم زنگ زد گفت برم پیشش، حالش خیلی خراب بود.
    به اینجای حرفش که رسید آقای پناهی را خطاب قرار داد و با گریه گفت:
    _عمو به خدا من پرتش نکردم پایین، خودش اون کارو کرد، من فقط از بالای بالکن خونه نگاش کردم، بخدا همسایتون که از پایین منو دید میدونه چقدر ترسیده بودم.
    پناهی غرید:
    _ترسیده بودی چون آدم کشته بودی.
    صدای گریه ی مادرش بلند شد، نظم بهم ریخت و قاضی با چکش روی میز کوبید، چند لحظه ای گذشت تا همهمه آرام شد، قاضی پرسید و متهم جواب داد، بعد از آن دیگر نپرسید و متهم روی صندلش اش آوار شد، جلسه ی دادگاه نیم ساعتی طول کشید و قرار شد جلسه ی دومش در تاریخ دیگری برگزار شود.
    کنار کیان در ماشین نشسته ام، در حال برگشت به شرکت هستیم، نمی توانم ذهنم را از فکر آن پسرک بیچاره منحرف کنم، فقط خدا می داند چه می کشد، اگر کیان وکیلش بود التماسش می کردم نهایت تلاشش را بکند اما کیان دقیقا در جبهه ی مقابل اوست، به صندلی ام تکیه می دهم و در دل برایش دعا می کنم.
    _اولین بارت بود؟
    با صدایش به نیم رخش نگاه می کنم.
    _دادگاه رفتن؟
    _آره.
    قبل از آن که حرفی بزند می پرسم:
    _مطمئنید پسره گـ ـناه کاره؟
    _آره، دیدی که دوستاش هم شهادت دادن که این اواخر مدام با مقتول دعواش می شده.
    ابروهایم را بالا می دهم و می گویم:
    _اما هر چیزی میتونه باشه، چه میدونم پاپوشی اشتباهی چیزی، بابا بدبخت داشت خودشو خیس می کرد، به قیافش نمی خورد قاتل باشی.
    صدای شلیک خندی ی کیان در ماشین می پیچد، مبهوت نگاهش می کنم، حرف خنده داری زده ام؟ خنده اش که تمام می شود بدون آن که نگاهم کند می گوید:
    _تو خیلی خوبی پریچهر خانم، وکیل که شدی می فهمی از خیلی از قیافه های معصوم خیلی چیزا بر میاد!
    اولین باری است که به اسم صدایم می زند و تو خطابم می کند، کمی معذب می شوم، نه این که شخص بزرگی باشم که توقع داشته باشم شما صدایم کنند، اما این راحتی کمی معذبم می کند، البته شاید اخلاق کاری اش است که با همکارانش راحت است، البته در دادگاه کاملا برعکس بود، چیزی نمی گویم، راست می گوید، نباید از روی ظاهر کسی را قضاوت کرد، صدایش به گوشم می رسد که زیر لب می گوید:
    _و خیلی از متهمایی که قیافه و ظاهر خشن داشتن مشخص شده بی گـ ـناه بودن.
    به سمتم می چرخد، نگاهش می کنم، انگشت اشاره اش را بالا می برد و می گوید:
    _پس درس اول، توی این کار با حس جلو نرو، با منطق جلو برو، اگه با حس و دلت جلو رفتی می بازی!
    سرش را تکانی می دهد و ادامه می دهد:
    _البته زندگی هم همینه، هیچ وقت با دلت تصمیم نگیر!
    سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان می دهم، اما تکلیف دل چه می شود؟ گـ ـناه من این وسط چه است که دل و عقل با هم نمی سازند؟
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سرم را به پنجره ی ماشین تکیه می دهم و بقیه ی مسیر را به خیابان زل می زنم.
    جلوی در شرکت می ایستیم، کیان ماشین را داخل نمی برد، نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید:
    _خانم خانی، من یادم اومده باید برم جایی، شما هم دیگه می تونید برید.
    با تعجب می گویم:
    _ای وای، خب می گفتید من ماشینو بیارم که مجبور نشید این همه منو تا اینجا بیارید.
    لبخندی می زند و جوابم را می دهد:
    _خب یادم نبود، بعدم چون اشتباه خودم بود که نگفتم شما رو تا اینجا رسوندم.
    سرم را تکانی می دهم و دستگیره ی در را می گیرم، به سمتش می چرخم و می گویم:
    _پس خدانگهدار.
    _روزتون خوش.
    پیاده می شوم و در ماشین را می بندم، به سمت ماشین بر می گردم و سری تکان می دهم که تک بوقی می زند و حرکت می کند، به سمت پارکینگ می روم، دست در جیب می کنم و سوییچ ماشین را در می آورم، سوارش می شوم و سوییچ را می چرخانم، روشن نمی شود، چرا روشن نمی شود؟ چه مرگش است؟ به صاحب جدیدش عادت نکرده؟ ماشین بیچاره، تو هم مثل ما حالت از نبود پدرم خراب است؟ آهی می کشم و پیاده می شوم، در کاپوت را باز می کنم، خیره نگاهش می کنم، الان چه غلطی باید بکنم؟ من که چیزی از قطعات ماشین بلد نیستم! یادم باشد از کسی بخواهم یادم بدهد در زمان بی پدری چگونه با ماشینش رفتار کنم که خاموش نشود، عصبی لگدی به تایرش می زنم و با صدای نسبتا بلندی می گویم:
    _لعنت بهت!
    لحظه ای دلم می گیرد، به ماشینی که پدرم مثل گل از آن مراقبت می کرد نگاه می کنم، این یادگار پدرم است، چگونه دلم آمد لگدش کنم؟ دستم را روی شیش ی ماشین می گذارم و آهی می کشم، اشک در چشمانم جمع می شود، دلم پر است، به اشکم اجازه ی چکیدن می دهم، آه پدرم، کجایی که خودت ماشینت را تعمیر کنی؟ کجایی که ببینی من حتی نمی دانم در این وضعیت چه کنم؟ حتی شماره ی مکانیکی هم ندارم! کجایی که ببینی بعد از تو کم کم دارم کارهای مردانه یاد می گیرم؟ این را هم باید یاد می گرفتم؟ تعمیر ماشین را؟
    _مشکلی پیش اومده؟
    جا می خورم و به سمت صاحب صدا بر می گردم، صدایی که از لحظه ی اولی که دیدمش می دانستم متعلق به کیست، آریا! نگاهش می کنم، سریع آثار اشک و گریه را از چشمانم پاک می کنم، آنقدر سریع می خواهم از شرشان خلاص شوم که انگار مجرمم و دارم آثار قتل را پاک می کنم، اصلا مجرمم، جرمم این است که گذاشته ام کسی گریه ام را ببیند، آن هم چه کسی؟ آریا! من نباید جلویش ضعیف باشم، نباید ضعفم را ببیند، هیچ مردی نباید ببیند، هیچ کس نباید دختر را ضعیف بداند! چیزی نمی گویم، خیره نگاهش می کنم، آن پالتوی مشکی رنگ بلندش قد بلندش را بلندتر کرده.
    با دیدن در باز کاپوت خودش مطلب را می گیرد و به سمتش می رود، خم می شود و نگاهش می کند، چیزی را دستکاری می کند و می گوید:
    _میشه استارت بزنید؟
    تکانی به سرم می دهم و به ماشین برمی گردم و استارت می زنم، باز هم روشن نمی شود، پیاده می شوم و عصبی در را محکم می بندم، با صدای در کمی می پرد و نگاهش را از کاپوت می گیرد، با ابروهایی بالا رفته نگاهم می کند که می گویم:
    _ببخشید. معذرت می خوام.
    دوباره به کاپوت نگاه می کند و لب می زند:
    _مشکلی نیست، ماشینتون باتریش خوابیده احتمالا، البته باید مکانیکی بیاد. اما من حدس می زنم از باتریش باشه. باید ببرنش تعمیرگاه.
    چینی به ابروهایش می دهد و می پرسد:
    _ببینم بنزین که داره؟
    معلوم است که دارد، در این حد مرا احمق می دید؟
    _بله.
    _خب احتمالا از باتریشه. کلیدا و مدارکشو بزارید میگم بچه ها اوکیش کنن.
    یعنی نمی توانم حرکتش دهم؟ من باید بروم، به مادرم گفته ام برنج برایش می خرم، از همین روز اول جلویش دست و پا چلفتی باشم؟ امکان ندارد!
    با اشاره به ماشین می گویم:
    _یعنی هیچ راهی نداره؟ نمیشه هلش بدیم؟
    _چرا میشه.
    موبایلش را در می آورد و شماره ای می گیرد، موبایل را به گوشش می چسباند و می گوید:
    _الو علی، چندتا از بچه های نگهبانی رو بفرست پارکینگ.
    _...
    _آره، قربانت، خدافظ.
    تلفتش که قطع می شود قدردان نگاهش می کنم و می گویم:
    _ممنون.
    سرش بالا می آید، چشمانم روی آن دو تیله ی سیاه رنگ قفل می کند، باز هم آن ضربان قلب لعنتی! لعنتی! ای دل لعنتی! پدرم مرده، الان وقت این کارها نیست، اما مگر حالی اش می شود؟ کاش اختیار دل هم مثل عقل با خود انسان بود!
    _خواهش می کنم.
    چند نفری می آیند، آریا رو به آن ها می کند و با تک تک شان دست می دهد، به قیافه اش نمی خورد با کارمندهایش صمیمی باشد! من هم سری به نشانه ی سلام برایشان تکان می دهم.
    آریا ماشین را نشانه می گیرد و می گوید:
    _بچه ها، اینو هل بدیم خانم استارت بزنه ببینه روشن میشه یا نه.
    چشمی گفتند و به سمت ماشین رفتند، سوار شدم، هل دادند، ماشین کمی به جلو رفت، از آینه آریا را دیدم که همراهشان هل می دهد. خنده دار نیست؟ رئیس شرکت داشت ماشینم را هل می داد! استارت می زنم، فایده ای ندارد، همانجا می نشینم، بچه های نگهبانی می روند، پیاده می شوم، آریا را می بینم که دستش را به کمرش زده و ماشین را نگاه می کند، با دیدنم دستش را پایین می آورد، با سر به ماشیتش که کمی آن طرف تر پارک شده اشاره می کند و می گوید:
    _بفرمایید، من می برمتون.
    به سوییچی که در دستم است اشاره می کند و ادامه می دهد:
    _سوییچا و مدارک رو بزارید، میسپرم مکانیکی بیاد درستش کنه بعدم یکی از بچه ها بیاره منزلتون.
    دوباره او مشکلم را حل کند؟ که مثل جریان موبایل هزینه اش را نگیرد و مرا مدیون خود بگذارد؟ محال است بیشتر از این زیر دینش بروم.
    _دستتون درد نکنه، اما من جایی کار دارم، نمی خوام شما از کارتون بزنید.
    _من از کارم نمی زنم، در واقع داشتم می رفتم.
    این وقت روز دارد می رود؟ آهان، یادم می آید تولدش است، آهان، لابد کیان رفت برایش کادو بخرد! اما دلیل پافشاری اش چیست؟ دارد برای یک یتیم دل می سوزاند؟
    _دارید واسه من دلسوزی می کنید؟
    ابروهایش بالا می روند، قدمی به سمتم بر می دارد، خودم را عقب نمی کشم و سر جایم می ایستم، کمی صورتش را نزدیک می آورد و می گوید:
    _چرا باید واستون دل بسوزونم؟
    پوزخندی می زنم، خودش را به کوچه ی علی چپ می زند؟
    _لابد میگید باباش مرده گـ ـناه داره.
    _خیر.
    _پس چرا؟
    با ابروهایی بالا رفته جوابم را می دهد:
    _مگه کمک کردن به دیگران وقتی تواناییشو داری دلیل می خواد؟
    می خواهد؟ دلیل می خواهد؟ من جای او بودم همچین کاری را می کردم؟ کمی فکر می کنم، آره! می کردم!
    _هزینه ی ماشین چی میشه؟
    حس می کنم اخلاقم را شناخته، برای همین می گوید:
    _حتما به کیان میگم از حقوقتون کم کنه!
    با این حرفش راضی ام میکند، باشه ای می گویم و سوییچ و مدارک را دستش می دهم، دستش را به سمت ماشینش دراز می کند، برخلاف کیان منتظر می ماند اول من حرکت کنم، حرکت می کنم و پشت سرم می آید، چرا مدام دارم با کیان مقایسه اش می کنم؟ این بار بدون آن که فکر کنم جلو بنشینم یا عقب در جلو را باز می کنم، استارت که می زند ضبطش شروع به آهنگ گذاشتن می کند، سریع ببخشیدی می گوید و قطع می کند، تعجب می کنم، الان یعنی احترام من و لباس مشکی ام را داشت؟ پس چرا کیان آهنگش را قطع نکرد؟ اه پریچهر، از این مقایسه ی الکی خسته نشده ای؟ از پارکینگ بیرون می آید و بوقی برای نگهبانی می زند، سوییچ و مدارک ماشین را به نگهبانی می دهد و می گوید:
    _آقای علوی، بی زحمت زنگ بزنید مکانیکی اون پژو پارسی که الان هلش دادیم رو تعمیر کنه، بعدا زنگ می زنم آدرس بهت میدم که ببریش منزل خانم.
    نگهبان چشمی می گوید، آریا لبخندی می زند و شیشه را بالا می دهد، بخاری را روشن می کند، بینمان سکوت برقرار است، کمی هول کرده ام، باید سکوت را بشکنم؟ اما با چه؟ چه حرفی می توانم به آریا بگویم؟ چه حرفی اصلا با او دارم؟ اما چرا دلم می خواهد سکوت بینمان را بشکنم؟ نمی دانم...! کاش لاقل او این سکوت لعنتی را بشکند!
    جلوی فروشگاه بزرگی می ایستد، به فروشگاه اشاره می کند و می گوید:
    _من اینجا کمی خرید دارم، شما هم می تونید خریدتونو انجام بدید.
    او از کجا می داند خرید دارم؟ آهان! جلویش با مادرم حرف زدم!
    سری تکان می دهم و پیاده می شوم، باز هم منتظر می ماند تا جلو بیفتم، کمی به عمد قدم هایم را آهسته می کنم تا فاصله ای بینمان نیفتد، این کارم دیگر چه بود؟ فاصله نیفتد که چه بشود؟ همراه هم وارد فروشگاه شدیم، نفری یک گاری برداشتیم، چیزهایی که مادرم گفته بود را در گاری گذاشتم، چند قلم جنس هم که می دانستم نیاز می شود گذاشتم، نگاهی به گاری آریا انداختم، مگر تنها زندگی می کرد؟ خرید کامل یک خانه را کرده بود، بعد می گفت کمی خرید دارم! نمی توانستم برنج ها را پیدا کنم، کلافه اطراف را نگاه کردم، متوجه ام شد و به سمتم آمد.
    _مشکلی پیش اومده؟
    _نمی دونم برنجا کجان!
    _دنبالم بیا.
    انگار می دانست جایشان کجاست، چون خودش هم یک کیسه برنج برداشته بود، پشت سرش راه افتادم، به سمتشان رفت و قبل از آن که به خودم بیایم با دست های پرقدرتش کیسه ای برداشت و کنار بقیه ی خریدهایم گذاشت، تشکری کردم، سری تکان داد و گفت:
    _من تمام کردم، شما چی؟
    با تکان دادن سرم گفتم:
    __منم تمام کردم.
    دستش را به سمت در گرفت و گفت:
    _پس بریم.
    باز هم منتظر می ماند من جلو بروم، دیگر این اخلاقش دستم آمده است که برای خانم ها احترام قائل است، حرکت می کنم، پشت سرم می آید و میرویم که حساب کنیم، جنس ها را روی میز می گذارم، دستم به سمت برنج می رود، لعنتی، سنگین است! آریا تقلایم را که می بیند می گوید:
    _اجازه بدید.
    باز هم مثل قبل برنج را با یک حرکت سریع روی میز می گذارد، تشکری می کنم، زن نگاهی بهمان می اندازد و می گوید:
    _با هم هستین؟
    _نه.
    _آره.
    نه ی من و آره ی آریا آن هم هم زمان باعث شد زن کلافه شود.
    _آخرش؟
    قبل از آن که چیزی بگویم آریا پیش دستی می کند:
    _بله خانم، با همیم.
    یعنی چه که با همیم؟ نکند... نکند می خواهد خودش مال من را حساب کند؟ نه... نه... محال است اجازه بدهم! مگر خودم ندارم؟ مگر پدرم گدا تربیت کرده است؟
    _یعنی چی که با همیم؟
    با بی خیالی شانه هایش را بالا می اندازد.
    _مگه با هم نیومدیم؟
    _چرا اومدیم.
    بی خیال شروع به خالی کردن جنس هایش می کند و می گوید:
    _خب دیگه، جنسا رو خالی کنید مردم پشت سرمونن.
    صدایم کمی بالا رفت، به صورتش نزدیک شدم و غریدم:
    _محاله بزارم تو حساب کنی!
    به صورتم نزدیک شد، می توانستم سنگینی نگاه مردم را حس کنم. با جدیت تمام گفت:
    _منم محاله وقتی دختر بامه بزارم اون حساب کنه!
    هه، به غیرتش بر می خورد؟ به غیرت من چه؟ به غرور من چه؟
    _من فرق دارم محاله بزارم...
    عصبی می شود، کلافه دستی به کراواتش می کشد، نگاهی به مردم می اندازد و زیر لب می غرد:
    _پریچهر جلو مردم باهام بحث نکن، جاش نیست!
    شنیدن اسمم آن هم میان این همه عصبانیت حالم را خوب می کند، بگو... یک بار دیگر بگو، حالم را خوب کن! اسمم را صدا کن، حتی با عصبانیت! اما چرا معذب نمی شوم؟ چرا مثل وقتی که کیان اسمم را صدا زد، و حتی یک خانم هم تهش چسباند معذب نمی شوم؟ چرا دارم به مقایسه کردنم ادامه می دهم؟ من چه مرگم شده؟ می دانم... ته دلم می دانم... می دانم این دل لعنتی چه مرگش است، اما جرأت گفتنش را ندارم! جرأت می خواهد گفتن چنین چیزی؟ اعتراف کردن چنین چیزی؟ انگار می خواهد، انگار سخت تر از اعتراف کردن پیش دیگران، اعتراف کردن پیش خودت است! جرأت می خواهد با خودت روراست باشی و پیش خودت اعتراف کنی، اما من هنوز جرأت این کار را ندارم! جرأت ندارم بگویم عاشق شده ام، عاشق آریا شده ام!
    قدرت کلامش مرا وادار به سکوت می کند، سنگینی نگاه مردم را که می بینم عقب می کشم، پلاستیکی که در دستم بود را عصبی روی میز پرت می کنم، رویم را از آریا و جمعیت می گیرم و به سمت خروجی می روم، نمی خواهم، صدقه نمی خواهم، دلسوزی نمی خواهم، چیزی نخرم خیلی بهتر است تا اجازه دهم او برایم حساب کند، به سمت ماشینش می روم و لگدی از روی عصبانیت به تایرش می زنم که باعث روشن شدن دزدگیرش می شود، صدای نحس دزدگیرش در فضا می پیچد، اهمیتی نمی دهم، بگذار آن قدر سروصدا کند تا بمیرد...
    _لاقل می ایستادی کمک می کردی.
    به سمت صدایش می چرخم، به زحمت دارد دو گاری را می آورد، با دیدن پلاستیک خریدهایم که در گاری است کفری می شوم، چشمانم تا آخرین حد ممکن گشاد می شود، خیره اش می شوم، مستقیم در چشمانش! نمی توانم جلوی هجوم عصبانیتی که نتیجه ی غرور شکسته ام است را بگیرم، بدون آن که نگاه ازش بگیرم به سمتش قدم تند می کنم، تمام توانم را در دستانم جمع می کنم و محکم به سـ*ـینه اش می زنم، آن قدر محکم می زنم که خودم هم دردش را حس می کنم، قدمی به عقب پرت می شود، سرش را بالا می آورد و متعجب به من و کاری که کرده ام نگاه می کند، ابروهایش بالا رفته، چیزی نمی گوید، هنوز متعجب است، دستم که از شدت خشم می لرزد را به سمت خریدها می گیرم و می گویم:
    _اینا چیه؟
    بی خیال می گوید:
    _خریدا دیگه!
    چرا عادت دارد خودش را به آن راه بزند؟ قدمی نزدیکش می شوم.
    _مگه نگفتم محاله بزارم تو حساب کنی؟
    قدمی نزدیکم می شود.
    _مگه منم نگفتم محاله بزارم دختری که بامه حساب کنه؟
    پوزخندی عصبی می زنم.
    _دختر؟ یا دختر یتیم؟
    انگشت اشاره اش را جلویم می گیرد و جدی لب می زند:
    _ببین خودت داری مدام این اسمو روی خودت می زاری.
    چرا انکار می کند؟ من که می دانم دارد برایم دل می سوزاند! اشک در چشمانم هجوم می آورد، به اشکم اجازه ی چکیدن می دهم بدون آن که نگران شکستن غرورم باشم، مگر غروری هم مانده؟ اصلا نکند بخاطر این که در پارکینگ گریه ام را دیده دارد دل می سوزاند؟ حتما همین است... تقصیر خودم است، جلوی مردم که گریه کنی، نتیجه اش همین می شود... دلسوزی! با گریه ای که دل سنگ را آب می کند جوابش را می دهم:
    _همین شماها نمی ذارید ما فراموش کنیم.
    انگشت اشاره ام را به سمتش می گیرم، قدمی به عقب برمی دارم.
    _همین شما با همین دلسوزیتون نمی ذارید ما این مصیبتو یادمون بده.
    روی زمین می نشینم، دست هایم را روی صورتم می گذارم و زار می زنم.
    _ماها دلسوزی نمی خوایم، می خوایم یادمون بره چی سرمون اومده... بذارید یادمون بره...!
    چهره اش را نمی بینم، مگر چهره اش چه شکلی است؟ پر از تاسف و دلسوزی دیگر! دست هایش روی دست هایم می نشیند و سعی می کند دست هایم را از روی صورتم کنار بزند، تقلا می کنم، فشار دست هایش بیشتر می شود و تقلای من هم بیشتر.
    _خانم خانی؟
    چیزی نمی گویم، هق می زنم، شاید... شاید اگر باز اسمم را صدا کند حالم خوب شود! راست گفته اند همان که حالت را خراب کرده می تواند حالت را خوب کند!
    _پریچهر؟
    با شنیدن اسمم دست هایم را سریع از روی صورتم پایین می آورم و با همان چشم های اشکی ام نگاهش می کنم، خدا اینقدر زود خواسته ام را برآورده کرد؟ پس چرا روزی که التماسش کردم مرگ پدرم خواب باشد آرزویم را برآورده نکرد؟
    _من همچین منظوری نداشتم، حالا که اینجوریه پول جنسا رو هم میگم کیان از حقوقت کم کنه.
    از کی دیگر سوم شخص خطابم نمی کند؟ نمی دانم... دقت نکرده ام!
    _دروغ میگی.
    از کی خودم سوم شخص خطابش نمی کنم؟ نمی دانم... این را هم دقت نکرده ام!
    _راست میگم.
    _از کجا بدونم راست میگی؟ خب همین الان بگو چقدر شدن پولشونو بدم دیگه اگه راست میگی.
    چشم هایش کمی غمگین می شود، نهایت اطمینان را در چشم هایش می ریزد و به چشم هایم زل می زند.
    _به خاک مامانم قسم می خورم، فردا هر وقت کارت تموم شد بیا دفترم، پولو ازت پس می گیرم!
    غم چشمانش بخاطر قسمش است؟ بخاطر مادرش؟ با قسمش آرام می شوم، مطمئن می شوم دروغ نمی گوید، من که خاک پدرم که آرزوی بودنش را دارم را دروغ نمی خورم، او را نمی دانم... او هم لابد همینطور است! تصمیم می گیرم روز تولدش روی اعصابش نروم، زمین سفت را تکیه گاهم می کنم و بلند می شوم، همراهم بلند می شود، اشک هایم را با آستینم پاک می کنم و به سمت پلاستیک ها می روم.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    در صندوق را باز می کند و همراه هم پلاستیک ها را داخل صندوق می گذاریم، در صندوق را می بندد و سوییچ را به سمتم می گیرد.
    _بشین تو ماشین، من برم این گاریا رو پس بدم بیام.
    بی هیچ حرفی سرم را تکان می دهم و سوییچ را از دستش می گیرم، سوار ماشین می شوم، سوییچ را روی داشبورد می گذادم، طولی نمی کشد که می آید، پالتویش را که در آورده روی صندلی عقب می گذارد، روشن می کند و حرکت می کنیم، بخاری را روشن می کند، می خواهد چیزی بگوید که با صدای زنگ موبایلش حرفش را می خورد، موبایل را بر می دارد و تماس را برقرار می کند.
    _بله راد؟
    راد دیگر کیست؟ نکند مخفف آراد است؟ در دلم می خندم، هه! مگر بچه ی دوازده ساله است که می گوید راد؟ چون به محض این که گفت راد یک بچه ی دوازده ساله در ذهنم نقش بست!
    _تا عصر میام، یکی دو جا کار دارم.
    _...
    _لازم نبود به خدا، کارای باباست دیگه چی کار کنم.
    _...
    _میرم سر خاک مامان.
    _...
    _باشه، می بینمت.
    قطع می کند، دلم می گیرد، به دیدن مادرش می رود؟ من هم هوای پدرم را می کنم، بی اراده می گویم:
    _میشه منم بیام؟
    با لحنی کنجکاو بدون آن که نگاهش را از جاده بگیرد می گوید:
    _کجا؟
    _بهشت زهرا! میخوام برم پیش بابام!
    سرش را تکان می دهد، دنده را عوض می کند و لب می زند:
    _باشه، مشکلی نیست.
    به صندلی ام تکیه می دهم، کمی خوشحال می شوم و چشم به جاده می دوزم، سکوت بینمان کلافه ام می کند، این سکوت را دوست ندارم، چرا این سکوت را نمی شکند؟ چرا مثل بقیه سوال نمی پرسد که جریان پدرت چه شد؟ تصمیم می گیرم خودم این سکوت را با سوالی بی خود بشکنم.
    _مادرتون فوت شده؟
    مثلا خودم را به آن راه زده ام، مثل خودش، خب فوت شده دیگر! مگر قسم خاکش را نخورد؟ مگر نگفت می رود سر خاکش؟ اصلا مگر هستی نگفته از روی پله ها پرت شده؟ تو که با جزئیاتش می دانی... این سوال های بی خودت دیگر چیست؟ شاید به قول هستی بهانه است... آه هستی... ازش نپرسم هستی چطور است؟ نه... این سوالی است که باید از آراد بپرسم، البته اگر رویم بشود!
    _بله.
    _خدا رحمتشون کنه.
    جوابم را با لبخندی ساختگی می دهد.
    _خدا رفتگانتون رو بیامرزه.
    قبلا که به کسی تسلیت می گفتم و این جمله را می شنیدم فکر نمی کردم روزی با شنیدنش اینقدر غمگین شوم!
    راستی از کی داریم دوباره برای هم فعل جمع به کار می بریم؟ نمی دانم... باز هم دقت نکرده ام!
    تا پایان مسیر هر دو سکوت می کنیم، سکوتی که برای من سخت است... برای او را نمی دانم! لابد آسان است که نمی شکندش!
    از ماشین پیاده می شویم، و وارد بهشت زهرا می شویم، نگاهی به آدم ها و دل های غم زده اشان می کنم، کمی همراه هم قدم می زنیم و از بین قبرها عبور می کنیم.
    _مزار پدرتون کجاست؟
    دستم را به سمت قطعه ی مورد نظر می گیرم.
    _اونجا.
    لبخندی می زند، دستش را به سمت آرامگاه خانوادگی ای می گیرد و می گوید:
    _منم باید برم اونجا، خوبه، نزدیکه!
    سری تکان می دهم.
    _پس من ازتون جا میشم، بعدش میام سمتتون که بریم.
    انگار هنوز هم برایش سوم شخص مانده ام! نمی شود بس کند؟
    لبخندی می زنم و از هم جدا می شویم، به سمت مزار پدرم پا تند می کنم، آن قدر ناگهانی شد که حتی نتوانستم چیزی برای روی مزارش بیاورم! جلوی مزارش می نشینم، متوجه خیسی مزار می شوم، یعنی قبل از من چه کسی اینجا آمده و مزار را شسته؟ نمی دانم... شاید عمویم!
    بغض به گلویم چنگ می زند، اشک هایم شروع به ریختن می کنند، می گویند زمان مشکلات را حل می کند، پس چرا مشکل مرا حل نمی کرد؟ چرا غم من هنوز تازه بود؟ اصلا مگر قرار بود غمم فراموش شود؟ توقع داشتم غم پدرم را فراموش کنم؟ با گریه شروع به صحبت کردن با پدرم می کنم.
    _بابا... بابایی؟ می دونم می شنوی، می دونم اینجایی. می خوام یه چیزی بهت بگم.
    میان گریه کمی می خندم.
    _ماشینتو روز اولی خراب کردم!
    به اسمش خیره می شوم، همینطور به عددهایی که سنش را نشان می داد.
    _بابایی زود نبود منو ول کنی بری؟ زود نبود منو تنها بزاری؟
    آسمان را نگاه می کنم، پرنده ای بالای سرم پرواز می کند، کاش می شد مانند آن پرنده بال در می آوردم و در آسمان خودم را رها می کردم! دوباره خیره ی مزار می شوم.
    _بابایی یه چیزی می خوام بهت بگم... خجالت می کشم بگم، ولی... ولی...
    حرفم را می خورم، هنوز پیش خودم اعتراف نکرده ام، هنوز با خودم روراست نیستم، آن وقت به پدرم بگویم؟ باید اول تکلیفم را با خودم روشن کنم، بعد به پدرم بگویم! خم می شوم و بـ..وسـ..ـه ای به مزار می زنم، بلند می شوم و می گویم:
    _بازم میام بابایی... بازم میام!
    به سمت آرامگاه خانوادگی ای که آریا آنجاست می روم، او هم مانند من نشسته و یک دستش روی مزار است، زیر لب چیزی می گوید که متوجه نمی شوم، صدایم را صاف می کنم، متوجه ام می شود و می چرخد، از دیدن نم اشک در چشم هایش دلم می گیرد، پنجاه سالت هم که شود... همان پسرک دو ساله ای هستی که مادرش را می خواهد! چرا می گویند مردها گریه نمی کنند؟ مگر دل ندارند؟ شاید از بس گفته اند مرد گریه نمی کند مردها خجالت می کشند احساسشان را بروز دهند، چون ما آدم ها این را به مردها تلقین کرده ایم که نباید گریه کنند، محکومشان کرده ایم به محکم بودن، به نشکستن.
    اما آن ها هم دل دارند، و ممکن است دلشان بشکند، اما قسمت سختش همانجاست که نباید بروزش دهند... باید در خودشان بکشند!
    کمی هول می کند، او هم مثل من دوست ندارد کسی گریه اش را ببیند؟ یا بخاطر همان جمله که مرد گریه نمی کند خجالت کشیده؟ دست هایش را به چشم هایش می مالد، به آن سمت مزار که رو به رویش است قدم بر میدارم، بلند می شود و می گوید:
    _بریم؟
    لبخندی می زنم، نگاهی به مزار می اندازم و می نشینم، متوجه ی نگاهش می شوم، او هم همراهم می نشیند، به تاریخ تولد و مرگ حک شده روی مزار نگاه می کنم، دلم می گیرد، خیلی جوان بود، می توانست حالا حالاها زندگی کند و چند بچه ی دیگر هم به دنیا بیاورد! حالا می دانم تاریخ تولد آراد پنج فروردین است، چقدر سخت است تاریخ تولدت با مرگ مادرت یکی باشد! امان از دلش! هستی همیشه می گفت همیشه خودش را مقصر می داند و خودش را سرزنش می کند! باز هم امان از دلش... دستم را روی سنگ قبر سرد می گذارم و فاتحه ای می خوانم، در تمام مدت سنگینی نگاهش را حس می کنم، سرم را بالا می آورم و لبخندی برای دلگرمی می زنم.
    _خدا رحمتش کنه.
    _خدا پدر شما هم رحمت کنه.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    سری به نشانه ی تشکر برایش تکان می دهم و همراه هم خارج می شویم. سوار ماشین می شویم و ماشین به حرکت در می آید.
    بعد از آن که به خانه می رسیم خریدهایم را همراهم داخل حیاط خانه می گذارد و قصد رفتن می کند. لبخندی می زنم و تعارفی بیهوده هم همراهش می زنم:
    -میومدین داخل یه چایی در خدمت باشیم.
    لبخند کم رنگی می زند. سرش را به نرمی تکان می دهد و کاملا رسمی و مودبانه می گوید:
    -دستتون درد نکنه. باید برم خونه کمی کار دارم.
    چرا نمی گوید تولدش است؟! مثلا می خواهد احترام لباس مشکی ام را نگه دارد؟ من که غریبه ای بیش نیستم...!
    با این که از رفتنش کمی دلگیر می شوم اما سر تکان می دهم و می گویم:
    -دستتون درد نکنه بابت امروز.
    کمی خم می شود و همان طور خشک و رسمی می گوید:
    -خواهش می کنم.
    از این رفتار رسمی اش خوشم نمی آید... احساس می کنم این رفتار خشک بینمان دیوار می کشد!
    به سمت در می رود و همین که می خواهد پایش را بیرون بگذارد صدایش می زنم.
    -آقای جاوید؟
    سر می چرخاند و سوالی نگاهم می کند.
    -قرارمون رو که یادتون نرفته؟
    لبخندی می زند و با لحنی مطمئن می گوید:
    -نه... اصلا! فردا بعد از کارتون دفتر من!
    سرم را به نشانه موافقت تکان می دهم. می رود... آریا می رود اما فکرش را در سر و تکه ای از خودش را در دلم جا می گذارد. می رود و مرا با دغدغه هایم درباره ی خودش تنها می گذارد! می رود اما ردپایی از خودش می گذارد!
    خریدها را به داخل خانه می برم. مامان گل با دیدنم لبخند پهن و عریضی می زند و با خوشرویی می گوید:
    -ماشالله... ماشالله به دخترم...
    لبخندی مهربان به رویش می زنم. با دستش به دسته ی چوبی مبل می زند و چیزی می خواند و به سمتم فوت می کند.
    خریدها را در آشپزخانه می گذارم. به سمتش می روم و بعد از آن که سرش را می بوسم می گویم:
    -مامانم کو مامان گلی؟
    قبل از آن که چیزی بگوید مادرم از حمام بیرون می آید و می گوید:
    -اینجام.
    نگاهم را به سر تا پایش می دهم. داغ پدرم بیش از حد لاغر و تکیده اش کرده. خدا را شکر بعد از چندین روز حوصله کرد به حمام برود!
    حوله اش را دورش سفت می کند و به سمت آشپزخانه می رود. نگاه به خریدها می دهد و با صدای گرفته ای آهسته می گوید:
    -مرغ نگرفتی؟
    صدایم را بالا می برم و لب می زنم:
    -الان میرم مغازه میارم.
    از آشپزخانه در می آید و بی هیچ حرفی به سمت اتاقش می رود. حتی نپرسید روز اول کارم چگونه گذشت... هیچ سوال مادرانه ای نپرسید!
    صدای زنگ آیفون بلند می شود. در حالی که به سمتش می روم خطاب به مامان گل می گویم:
    -گل گلی خانوم من میرم مغازه. زندایی و هدیه هم اومدن.
    -برو مادر.
    دکمه ی آیفون را فشار می دهم و وارد حیاط می شوم. کفش های اسپرتم را به پا می کنم و همان طور که حین راه رفتن سعی می کنم پایم را در آن ها جا دهم و بپوشمشان به سمت در می روم.
    هدیه و مادرش وارد می شوند. هدیه می خواهد در را ببندد که با دست اشاره می کنم بایستد. لبخندی می زنم و بعد از آن که با آن ها سلام و احوال پرسی می کنم زندایی نسرین شالش را در می آورد و می گوید:
    -جایی می خوای بری مادر؟
    غم زده نگاهم را به شال در دستش می دهم. قبلا همیشه وقتی می آمد با حجاب بود. حالا تا از در می آید شالش را در می آورد. چه چیز عوض شده؟ آهان... مرد نامحرم خانه مرده.
    نگاهم را به چهره ی سفیدش که هدیه هم آن را به ارث بـرده بود می دهم و می گویم:
    -می خوام برم مغازه چندتا مرغ بیارم زندایی.
    نگاه به هدیه می دهد و با سر به من اشاره می دهد و می گوید:
    -هدیه مامان برو باش تنها نباشه.
    هدیه قدمی به سمت در برمی دارد که نچی می کنم و تعارف می زنم:
    -هدیه جان لازم نیست خسته میشی.
    در حالی که از در بیرون می رود سر بالا می اندازد و می گوید:
    -نه بابا مگه می خوایم چی کار کنیم. بیا بریم.
    لبخندی به روی زندایی ام می زنم و خداحافظی می کنم. امیدوارم کسی در خانه متوجه ی نبود ماشین نشود. نمی خواهم از روز اول دست و پا چلفتی جلوه کنم. در را می بندم و تاکسی ای می گیرم و همراه با هدیه به سمت مرغ فروشی پدرم می رویم.

    راوی

    ماشین را در پارکینگ عمارت پارک می کند، بدون آن که پیاده شود سرش را به شیشه ی ماشین تکیه میدهد و به جلو خیره می شود، در فکر فرو می رود، پریچهر باز هم به فکرش می آید، این چند روز خوب توانسته بود از فکرش در بیاید و به کلی او را فراموش کند، جوری که انگار از ابتدا نه پریچهری وجود داشته و نه آریا او را دیده، اما امروز از دیدنش جا خورد، توقع دیدنش را نداشت، یک درصد هم احتمال نمی داد حالا حالاها بتواند سرپا شود، حتی چهره اش را در نگاه اول نشناخته بود، باور نمی کرد او همان دختر شادابی باشد که در کوه دیده، چه بر سرش آمده بود؟ مرگ پدر شادابی اش را گرفته بود، سر زندگی اش را گرفته بود، خودش را از خودش گرفته بود! حتی دنبال گیس هایی که از زیر شال و مقنعه اش بیرون می زد و از آن ها خوشش آمده بود گشته بود اما آن ها را پیدا نکرده بود، فکر کرد و فکر کرد... این دختر به نظرش متفاوت آمد، این بار دختر جدیدی دیده بود، دختری که نمی خواست زیر بار قرض برود، دختری که نمی خواست دینی گردنش باشد، دختری که خودش را بعد مرگ پدر سرپا کرده بود، دختری که مرد خانواده شده بود، دختری که حتی حاضر بود کیسه ی سنگین برنج را حمل کند...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا