کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت149
ترکیب شیر و عسل در آب نیل، به او حس جوانی می‌داد. سرش را از آب بیرون آورد و لبخند رضایتمندی زد؛ سپس با کمک همان ندیمه‌ها، یک ردای بلند به تن کرد.
اکنون زمان پوشیدن لباس‌های فاخر و گرانبهایش بود، تا ابهت یک فرعون را به نمایش بگذارد.
در مقابل آینه بزرگ نشست و ندیمه‌ها کِرِم مخصوص‌اش را که خیال می‌کرد باعث شاداب شدن پوستش می‌شود، به تمام بدنش کشیدند.
دامن کوتاه و مردانه را به تن کرد، برای پوشاندن بالا تنه‌اش یک گردنبند بزرگِ پهن از جنس طلا را به گردن آویخت که به خوبی او را پوشاند. پس از قرار دادن «هچت» روی سرش، برای کامل شدن ظاهر خود، یک ریش مردانه از جنس طلا نیز بر چانه‌اش قرار داد. اکنون او آراسته؛ اما با ظاهری مردانه بود.
حتشپسوت برای مطمئن شدن از وضع و احوال مردم، از قصر خارج شد و قدم‌زنان در کوچه‌های مصر به راه افتاد. از هر سو زنان و مردان به او احترام می‌گذاشتند؛ زیرا آرامش کنونی مصر را مدیون فرعون خود بودند. حتی برخی از باورها بر این بود، که حتشپسوت فرزند آمون است.
- اعلیحضرت!
با صدای یکی از عابد‌ها، حتشپسوت سرش را برگرداند تا صاحب صدا را ببیند. چهره‌ی نگران آن عابد، حتشپسوت را نیز به تشویش انداخت.
- چه شده؟
- اعلیحضرت، آمون از ما روی برگردانده!
حتشپسوت نگاه متعجبی به او انداخت و سپس با حفظ ضخمتی صدایش، گفت:
- گفتی چه شده؟
- شب هنگام، یکی از معابد که به تازگی و به دستور شما برای پرستش آمون ساخته شده بود، با خاک یکسان شده.
حتشپسوت دستور ساختن بناهای زیادی از جمله مقبره ها، معبدهای عظیم و حتی نمازخانه ها را صادر کرده بود و در این چندسال اخیر ساخت تعداد زیادی از آن بناها نیز به اتمام رسید‌.
او به عنوان فرعون مصر، حتی در مقابل وقایاع طبیعی باید پاسخگو می‌بود. پس آرامش خود را حفظ کرد و سپس گفت:
- ما را نزد آن معبد ببرید!
عابد که تمام این مدت سرش را بالا نمی‌آورد، کمی از نگرانی‌اش کاسته شد و با شادمانی با همراهان فرعون، راه معبد تخریب شده را از پیش گرفتند. آن معبدها مکانی بودند که کاهنین و دانش‌آموزان آن‌ها تمام عمر خود را در آن سپری می‌کردند و به عبادت خدایان می‌پرداختند.
با بی حرکت شدن ارابه، حتشپسوت با همان عظمت همیشگی و با قدم‌های استوار همچون مردان، به سوی معبد تخریب شده رفت.
معبد به راستی ازبین رفته بود و این نابودی همانند برخورد یک صاعقه به نظر می‌رسید. حتشپسوت نگاهی به وزیرش انداخت و گفت:
- شبِ قبل، صاعقه‌ای شکل گرفت؟
وزیر که همچون بید می‌لرزید، پاسخ داد:
- خیر اعلیحضرت، ما تا سپیده‌دم بیدار بودیم!
حتشپسوت باز هم نگاه نافذی به او انداخت و سکوت کرد. در این میان هر اتفاقی رخ دهد، مردم فرعون را مقصر می‌دانند. آن‌ها باور داشتند حتشپسوت فرزند آمون است و اگر صاعقه‌ای برخورد کرده باشد، او مسئول این تخریب خواهد بود.
فرعون که نمی‌توانست تمام روز را در این مکان بگذراند، دستور بازسازی معبد را داد و به دیگر امور سرزمین رسیدگی کرد.
روز بعد هم اتفاق مشابه‌ای رخ داد و روز بعد و حتی روز بعدتر؛ سرانجام مردم به ستوه آمدند و نزد فرعون رفتند.
فرعون که تاکنون به خوبی در مصر آرامش را برقرار کرده بود، این بحران را هم زودگذر و سطحی خواند. مردم هم با شنیدن سخنان او، آرام شدند و به خانه‌هایشان بازگشتند.
حتشپسوت که بسیار زیرک بود، شب به صورت پنهانی به یکی از معابد که احتمال تخریب شدنش بود، رفت.
تنها در آن شب تاریک بی آنکه ندیمه یا سربازی را با خود داشته باشد، پنهان شد. ساعاتی بعد همانطور که باور داشت، شخصی با چند مردِ درشت اندام، مشغول تخریب آن معبد شدند.
خورشید که طلوع کرد، او تحوطمس را نزد خود خواند. تحوطمس متعجب پرسید:
- چه شده اعلیحضرت؟
حتشپسوت با ابهت گفت:
- این را باید من بپرسم، چه شده که شروع به تخریب معابد کرده‌ای؟
وزیر و تحوطمس با تعجب به دهان حتشپسوت خیره ماندند.
- گستاخی مرا عفو کنید؛ لیکن من چنین کار ناشایستی را مرتکب نشده‌ام!
حتشپسوت پوزخندی به او زد و رو به وزیر گفت:
- شما بگویید، آیا تحوطمس چنین اشتباهی مرتکب می‌شود یا خیر؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت150
    وزیر که از دنیا بی‌خبر بود، نمی‌توانست چیزی بگوید. حتشپسوت با عصبانیت غرید:
    - تو یک نیمه رعیت هستی؛ ولی به احترام آن خونی که از فرعون بزرگ به رگ‌های تو انتقال یافته، تو را مجازات نمی‌کنم؛ اما از این نادانی‌ات هم به سادگی نخواهم گذشت!
    تحوطمس که در زیر سایه حکومت عمه و همسر اول پدرش یعنی حتشپسوت، بزرگ شد؛ این سخن او را نیز، در ذهنش ماندگار ساخت.
    حتشپسوت با دستور حبس او به مدت دو هفته، کوچکترین مجازات را اجرا کرد. همان زمان تحوطمس هم با خود عهد بست نام و شهرتی که حتشپسوت با سختی و تلاش به‌دست آورده را از ذهن و زبان مردم به فراموشی ببرد.
    ***
    سال‌ها بعد، روزی تحو برای شکار رفت. او در شروف بازگشت بود که چشمش به کنیزک فرعون افتاد، همان زمان دستور داد تا کنیزک را نزد او بیاورند.
    کنیز که یکی از نزدیکان حتشپسوت به شمار می‌رفت، از ملاقات با تحو وحشت داشت. تحوطمس بر تخت تجملاتی‌اش نشسته بود و کفتارهای دست آموزش هم اطرافش را پوشانده بودند، او عادت داشت برای شکار از کفتارهایش کمک بگیرد.
    کنیز تعظیمی نمود و با ترس و لرز گفت:
    - امری داشتید سرورم؟
    تحوطمس لبخند ترسناکی زد، پاسخ داد:
    - امر من یک لطف در حق مصر و بنده‌های فرعون است.
    کنیز که یک دختر ریز جثه و زیبا بود، با چشمان سیاهش که برق تعجب در آن دیده می‌شد، به تحو خیره ماند.
    وقتی سخنان او را شنید، ابتدا متعجب شد؛ اما وقتی تحو اینگونه سخنانش را تمام کرد، رفته رفته لبخند به لبش آمد. او گفت:
    - روزی برای انجام این ‌کار به خودت افتخار خواهی کرد.
    کنیز که اکنون یک خیانتکار بود، با لبخند شروری گفت:
    - امر دیگری ندارید سرورم؟
    تحو سرش را به عنوان منفی تکان داد و سکوت کرد.
    ***
    تحوطمس وارد تالار قصر شد. دو کفتاری که همیشه برای شکار همراه داشت هم دو طرفش ایستاده و با نگاه تیزی به رو به رو خیره بودند.
    حتشپسوت با دیدن او با کنایه گفت:
    - چه شکار کردی، یک موش؟
    تحو لبخندی زد و دستش را روی کفتارش کشید، پاسخ ‌داد:
    - یک موش چاغ!
    حتشپسوت که متوجه‌ی کنایه‌ی او شد، لبخندش از بین رفت و اخم کرد.
    - تحوطمس! اگر می‌خواهی باقی عمرت را در آرامش به سر ببری، بیشتر به کلماتی که به زبان می‌آوری دقت کن.
    تحوطمس که دیگر آن کودک سرخورده نبود، تعظیمی کرد و با پوزخند به سوی اقامتگاهش رفت. لحظاتی بعد، کنیز حتشپسوت با لبخند وارد اتاق او شد و با حرکات اغواکننده‌ای نگاه تحو را به خود خیره کرد. با نزدیک ‌شدن کنیز، تحو با اشاره‌ی سر، کفتارها را به بیرون هدایت کرد و با صدای بلندی گفت:
    - سربازان!
    همین یک‌ کلمه کافی بود تا سربازان کفتارها را ببرند و دروازه‌ی بزرگ اتاق را ببندند. کنیز در فاصله‌ی کمی از تحو ایستاد و رو به او که بر تخت بی‌نهایت بزرگش نشسته بود، خم شد. گفت:
    - سرورم شما مطمئن هستید امر دیگری ندارید؟
    تحو لبخند کجی زد و جواب داد:
    - این بار مطمئن نیستم!
    از آن پس کنیز مخفیانه در اختیار تحوطمس بود و او را در انتقامش همراهی ‌نمود. تحو که نقشه‌ی حساب شده‌ای را برنامه‌ریزی کرده بود، کمتر با حتشپسوت مجادله می‌کرد و ترجیح می‌داد آرام آرام از شر او خلاص شود.
    سالیان زیادی مصر در آرامش به سر برد؛
    اما برخلاف مردم، حتشپسوت آرامش نداشت. او از یک بیماری رنج می‌برد و طبیب‌ها آن بیماری را مرتبط به استخوان‌هایش خواندند.
    حتشپسوت غمگین بود، نمیدانست پس از او چه به سر مصر خواهد آمد. از بابت شخصی که پس از او فرعون می‌شد، نگران بود؛ زیرا بدون شک تحوطمس سوم مناسب لقب فرعون نبود.
    پس دست به دامن طبیبان شد و بهترین‌ها را فراخواند تا مداوا شود.
    یکی از طبیب ها پس از آزمایشات و معاینه‌های فراوان، گفت:
    - اعلیحضرت! در استخوان‌هایتان غده‌هایی کشنده یافت شده‌اند.
    حتشپسوت با درماندگی پرسید:
    - درمانی برای این بیماری وجود ندارد؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت151
    طبیب پس از درنگ کوتاهی پاسخ داد:
    - خیر اعلیحضرت!
    حتشپسوت اکنون به فکر ساختن آرامگاهی برای خودش، افتاد. اکنون که دیگر امیدی به زندگی نداشت، برای دنیای پس از مرگش تشریفات به پا کرد.
    او یک آرامگاه به نام «دیرالبحری» ساخت. در واقع پیش از به تخت نشستن به عنوان همسر فرعون، یک مقبره دیگر داشت که حالا در خور پادشاه نبود. به همین دلیل او مقبره‌ای دیگر از جنس آهک ساخت، البته این مقبره در حقیقت آرامگاه پدرش بود که آن را گسترش داد.
    در همان روزها آنچه که انتظار می‌رفت، رخ داد و حتشپسوت در سن پنجاه سالگی از دنیا رفت. درباریان پس از مومیایی کردنش، او را در «دره‌ی پادشاهان» و در کنار پدرش به خاک سپردند.
    تحوطمس با لبخند نامحسوسی در مراسم خاکسپاری حتشپسوت حضور یافت، مردم با دیدن او احتمال دادند که بیماری‌های پوستی و سرطان استخوان فرعون، مرتبط با کینه‌ی تحوطمس سوم است؛ لیکن نه شاهدی وجود داشت و نه فرعونی که او را محاکمه کند.
    ***
    نگاهی به ذحنا انداختم، یک تای ابروی خود را بالا بـرده و پرسیدم:
    - حتشپسوت فقط همین رو بهت گفت؟
    جواب داد:
    - آره. خب اون یه روح بود و مطمئناً جو سردرگم کننده‌ی دنیای آنوبیس، اون رو گیج کرده بود. برای همین هم فقط یه سری نکات مهم زندگیش رو گفت.
    پادوک پرسید:
    - قضیه‌ی تحوطمس چی بود؟
    ذحنا گفت:
    - انگار تحو کِرِمی که حتشپسوت استفاده می‌کرد رو آلوده کرده بود و طی گذشت چند سال باعث شد که همچین بیماریی بگیره.
    - نه نه منظورم این نبود‌. حتشپسوت چطور قضیه‌ی کنیز و تحوطمس رو فهمید، همون جریان حرکات اغوا کننده و... میدونی که چی میگم.
    _ اوه! نمیدونم شاید بعد مرگش فهمیده بوده. اونجا یه تالار بزرگ بود که روح‌های سرگردان زیادی توش پرسه می‌زدند، همونطورم که میدونید توی دنیای آنوبیس وقتی یکی یادگاری از خودش به جا نزاشته باشه، نمیتونه به آرامش برسه... یعنی نمی‌تونست.
    پادوک‌ خندید و گفت:
    - تو هم مثل اون پیرمرد به خدایان اعتقاد داری؟
    ذحنا در جواب، حکایت راشد و پاپیروس را برای او بازگو کرد‌. شنیدن آن‌ها از زبان ذحنا کمی متفاوت‌تر بود و زمان زیادی از شب را در بر گرفت.
    ذحنا همچنان درحال گفتن حکایت‌ها به پادوک بود؛ اما من نگاهم را از آن‌ها برداشتم و به آتش خیره شدم. ذهنم آشفته بود، تا سپیده دم باید صبر می‌کردم تا آخرین معما را بشنوم. حسی به من می‌گفت تاکنون با کمک شانس و اقبال پاسخ‌ها را یافته‌ام؛ اما در چالش آخرین معما، دیگر این خوش‌شانسی با من همراه نخواهد بود.
    مرگ و زندگیِ پدر، به پاسخ من بستگی داشت و منی که در این مدت تکیه به شانس داده بودم، روز بعد باید از عقل و هوش خود استفاده می‌کردم. افکارم که به سوی پدر رفت، به یادآوردم که من متعلق به او و این سرزمین نیستم. از این که تمام این مدت پدر به من حقیقت را نگفته بود و به گونه‌ای مرا از رسیدن به خانواده‌ی حقیقی‌ام دور ساخته بود، کمی آزرده خاطر گشته و با خود عهد بستم پس از علاج او، مصر را به مقصد سرزمین مادری‌ام ترک کنم تا بفهمم اصالت من چیست و از چه خاندانی هستم؛ زیرا دیگر فرزند مورتن هیزم‌شکن نبودم.
    نگاهم را باز هم به سمت آن دو بردم، خداحافظی با کسانی که دوستشان داشتم هم سخت است.
    پادوک متوجه‌ی نگاه من شد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - بهم نگفته بودی با خدایان ملاقات کردی!
    ایستادم و همانطور که به سوی معبد می‌رفتم، پاسخ ‌دادم:
    - من فقط با یکیشون آشنا شدم، این ذحناست که آنوبیس و هوروس رو از نزدیک دیده.
    این بار ذحنا را مخاطب قرار داد.
    - اوه راست میگه! یکم بیشتر راجع بهشون توضیح بده.
    ذحنا با خنده پرسید:
    - چرا حتی وقتی با جدیت هم حرف میزنی برام خنده‌داری؟
    پادوک متعجب گفت:
    - الان داری از من تعریف می‌کنی؟!
    ذحنا دستش را روی دست پادوک گذاشت و پاسخ داد:
    - البته که دارم تعریف می‌کنم، هیچوقت کسی اینقدر برام جالب نبود!
    چند قدم از آن‌ها دور شده بودم؛ اما با شنیدن این سخن، متعجب ایستادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت152
    به خودم اشاره کردم و پرسیدم:
    - واقعاً! هیچکس؟
    ذحنا بی‌توجه به اشاره‌های من، سرش را به نشانه تائید تکان داد و با تحکم گفت:
    - هیچکس!
    نگاه شکاکم را بین آن دو چرخاندم؛ وقتی مطمئن شدم که آن‌ها صرفاً مانند دو دوست با یکدیگر سخن می‌گویند، وارد معبد شدم.
    ابوالهول کوچک برخلاف همیشه، کتابی به دست نداشت. او نیز همانند من مضطرب بود، با بی‌حالی پرسیدم:
    - تو هم برای فردا دلشوره داری؟
    جواب ‌داد:
    - بیشتر از تو!
    - حق داری. فقط خدا میدونه که فردا قراره چه چالشی رو پشت‌سر بزارم تا بالاخره به پاپیروس برسم.
    ابوالهول کوچک لبخندی زد که دندان‌های تیزش را نمایش داد، گفت:
    - رازدار خوبی هستی؟
    ابرو بالا انداختم.
    - امتحان کن!
    - اگه جواب درست رو به آخرین معما بدی، من هم آزاد میشم.
    قصد داشتم دراز بکشم؛ ولی با شنیدن این جمله، شوک‌زده از جای پریدم. فریاد زدم:
    - چی؟!
    آنقدر صدای فریادم بلند بود که احساس کردم در بین اهرام پیچید و به معبد بازگشت.
    گفتم:
    - اما من... من شاید... شاید ناامیدت کنم.
    ابوالهول کوچک دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
    - شک ندارم تو همون منتخب شده‌ای!
    - چه منتخب شده‌‌ای، یعنی الان من قهرمان مصرم؟!
    - نه اما میتونی باشی! وقتی جواب معمای دوم رو اشتباه گفتی؛ ولی ابوالهول تاییدش کرد، همون موقع فهمیدم که تو کلید آزادی من هستی.
    متعجب پرسیدم:
    - یعنی جواب میکائیل نبود؟!
    - معلومه که نبود، اصلا کل درک تو از معما اشتباه بود.
    - پس جواب درست چیه؟
    شانه بالا انداخت و پاسخ نداد. بدن ورزیده‌ای داشت که با آن آلایش باستانی، پوست روشن مایل به طلایی‌اش را بهتر نشان می‌داد؛ البته باید این نکته را هم در نظر بگیریم که پوستش با سر شیرمانندی که داشت، کاملا هماهنگ بود.
    - میخوای همینجوری به من خیره بمونی یا برای فردا به ذهنت استراحت بدی؟
    با چشمان موشکوفانه به او چشم دوخته و گفتم:
    - قبل از این که اون دوتا بیان، میخوام یه چیزی ازت بپرسم.
    - راجع به معمای فردا؟
    - نه! راجع به خودم، می‌خوام بدونم این بازوبندها از کجا اومدند. شاید اگه این رو بدونم، بفهمم که خانواده‌ی واقعی من کیا هستند. با توجه به این که اسمم روش حک شده، باید از وصل کردنش به من هدفی داشته باشند، اینطور نیست؟
    - خب کا...
    منتظر به دهانش چشم دوخته بودم که گفت:
    - ببین کای! یه ضرب‌المثلی هست که میگه
    «ان السما تنزل من السما» یعنی اسم‌های ما از آسمان اومدند. شخصیت انسان هم با توجه به اسمی که براش انتخاب کردند، شکل میگیره.
    - نمیفهمم منظورت چیه!
    - فردا روز سرنوشت سازیه. روزی که من آزاد میشم و خودم رو به یاد میارم، این که کی بودم و چرا نفرین شدم تا این چندین هزارسال رو با ابوالهول مرتبط بمونم، کی میدونه برای تو چه اتفاقی میوفته. شاید تنها چیزی که به دست میاری پاپیروس نباشه و تو بتونی روح خودت رو هم پیدا کنیی‌
    - روحم رو؟
    - شخصیت واقعیت، این که از درون کی هستی!
    پادوک با خنده وارد معبد شد و پس از آن ذحنا آمد، هردو لبخند به لب داشتند. پادوک گفت:
    - بهتره استراحت کنیم، از اونجایی که من هم خودم رو قاطیِ معماهای ابوالهول کردم اگه جواب درست رو نگید، منم میمیرم. پس، فردا صبح باید زود بیدار بشیم...
    در یک گوشه دراز کشید و ادامه داد:
    - تا وصیت‌نامه‌م رو بنویسم، من که امیدی به کای ندارم.
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و پاسخی ندادم. باز هم نتوانسته بودم راجع به بازوبندهایم آن اطلاعاتی را که می‌خواهم به دست بیاورم.
    سعی کردم تمام ذهنم را متمرکز معما کنم، پس برای استراحت دراز کشیدم.
    ***
    صبح زودتر از روزهای قبل بیدار شدم، هوا هنوز گرگ و میش بود‌. چشم که چرخاندم متوجه شدم ذحنا و پادوک نیز همزمان با من بیدار شده و همانند من، اطراف را از نظر می‌گذرانند.
    پادوک اشاره‌ای کرد و گفت:
    - بهتره همزمان با طلوع خورشید معمای آخر رو بشنویم، اینجوری فرصت بیشتری داریم.
    حق با او بود، بنابراین هر سه در مقابل چشمان مضطرب ابوالهول کوچک، به سوی آن ابوالهول غولپیکر رفتیم.
    رو به ابوالهول ایستادیم‌. صدای زوزه‌های شغال و گرگ از بیابان‌های اطراف به گوش می‌رسید و این امروز را مرموزتر از دگر روزها می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت153
    اما ابوالهول ترسناک‌تر نشده بود، او مانند روزهای قبل بال‌هایش را گشود، غرش کوتاهی نمود و سپس این گونه به صدا درآمد.
    - و اینک روز دهم و معمای آخر، سرانجام معماها پایان یافتند. اگر پاسخ صحیحی به این معما داده نشود، تک تک شما به نفرین چندین هزارساله‌ای دچار خواهی شد که هیچ انسانی قادر به شکستن این نفرین نیست.
    سخنی را که لحظات قبل به زبان آوردم، پس می‌گیرم؛ او ترسناک‌تر از روزهای گذشته بود، بسیار ترسناک‌تر.
    پادوک نگاهی به من انداخت و با جدیت تمام گفت:
    - به نظرت اگه الان برم، از نفرین ابوالهول در امان میمونم؟
    با همان لحن پاسخ دادم:
    - فکر نکنم! همونطور که ابوالهول کوچک گفت، وقتی وارد دنیای معماهای ابوالهول شدی راه برگشتی نداری.
    سرش را به نشانه تایید تکان داد و نگاهش را به ابوالهول داد، زیرلب گفت:
    - یادم باشه قبل از این که بریم پی یافتن جواب، اون چهره‌ی مزخرفت رو کف صندلم نقاشی کنم.
    خواستم اعتراض کنم که ابوالهول ادامه داد:
    - آیا برای شنیدن آخرین معما آمادگی لازم را دارید؟
    ذحنا با تعجب گفت:
    - اولین باره داره می‌پرسه!
    - و آخرین بار!
    نفسم را فوت کرده و سرم را به نشانه تائید تکان دادم. ابوالهول هم آخرین معما را به زبان آورد:
    - «برو و بگشای راز ما را، ابوالهول کیست و چه کسی ساخت آن را؟»
    نمیدانم چگونه حسم را بیان کنم. شنیدن این که او خودش آخرین معماست، برایم بسیار غیرمنتظره بود.
    ابوالهول پسوند معما، اضافه کرد:
    - شما تا طلوع دوباره‌ی خورشید فرصت دارید تا پاسخ معما را برایمان بیاورید، در غیر این صورت...
    پادوک بلند فریاد زد:
    - نفرین میشیم؟
    ابوالهول گفت:
    - نفرینی که از مرگ دردناک‌تر است‌!
    چشمانم بی‌نهایت بزرگ شد و مردمک آن از ترس می‌لرزید‌‌‌. با سنگ شدن دوباره‌ی او، ما همچنان به یکدیگر خیره بودیم‌؛ سرانجام ذحنا سکوت را شکست و آرام گفت:
    - یعنی ابوالهول کوچک هم چون نتونسته بوده جواب معما رو پیدا کنه نفرین شد؟
    - سال‌ها ابوالهول آدم‌های زیادی رو دیده که جواب غلط بدن و قبل از این که به خواب بره مطمئنا خیلیا رو کشته، چرا باید ابوالهول کوچک رو پیش خودش نگه داره؟
    ذحنا بی‌میل گفت:
    - ببین کای، ما حرفاتون رو شنیدیم. وقتی ابوالهول کوچک داشت می‌گفت که آزادیِ اون بستگی به تو داره و ابوالهول بزرگ هم راجع به نفرین حرف زد... البته بیشتر شبیه غرش بود. بگذریم! خلاصه من فکر می‌کنم که تو و ابوالهول کوچک دو نفرِ انتخاب شده‌اید.
    - انتخاب شدیم برای چی؟
    پادوک گفت:
    - برای این که راز ابوالهول رو کشف کنید، این معماییِ که هیچ انسانی تا حالا نتونسته براش یه جواب درست پیدا کنه.
    به فکر فرو رفتم. اگر هیچکس قادر به پاسخ دادن به این معما نیست، من چگونه آن را خواهم یافت؟
    ذحنا به سوی معبد قدم برداشت. همانگونه که غرق در افکارم بودم، پرسیدم:
    - تو هم شنیدی؟
    منظورم به مکالمه‌ی شب قبل من و ابولهول کوچک بود. پادوک دستش را روی شانه‌ام گذاشت و همانطور که می‌رفت، گفت:
    - آره. تمام مدت هردومون داشتیم گوش می‌دادیم... تو راجع به ما چی فکر کردی‌.
    کمی به دور شدن آن‌ها نگاه کردم و سپس من نیز راه افتادم. میدانستم ابوالهول کوچک پاسخ این معما را هم ندارد، او گفته بود که فقط می‌تواند پاسخ یکی از معماها را بگوید و آن را هم به ذحنا گفت؛ به همین دلیل زمانی که پاسخ معمای نهم را خواستم او نمی‌توانست چیزی بگوید.
    به آن دو که نزدیک دریچه ایستاده بودند، نگاه کنجکاوی انداختم.
    - منتظر چی هستید؟
    ذحنا پاسخ داد:
    - دریچه بسته شده!
    پادوک شانه بالا انداخت و گفت:
    - اینطور که پیداست تا طلوع خورشید قرار نیست دریچه باز بشه و ما نمیتونیم ملاقاتی با ابوالهول کوچک داشته باشیم.
    - الان باید چی‌کار کنیم؟
    پادوک:
    - به نظرم باید بریم سراغ کسایی که فکر می‌کنیم می‌تونند کمک کنند، باهوش‌ترین آدم‌هایی که تا حالا طی این سفر دیدین کیا بودند؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت154
    من و ذحنا نگاهی به یکدیگر انداختیم که پادوک عصبی گفت:
    - عجله کنید! مسیری که رفتید، آدمایی که دیدین، حتی حکایت‌ها و جواب‌های معماها... همه رو یادداشت کنید تا با یه برنامه‌ریزیِ درست، بتونیم جواب رو پیدا کنیم.
    با تردید گفتم:
    - چطوره یه جای جدید دنبال جواب باشیم؟
    پادوک مشغول بررسی نقشه شد و پاسخ داد:
    - ما اونقدر وقت نداریم کای!
    اعتراف می‌کنم برداشتی که از او داشتم اشتباه بود. من غرق زندگیِ ساده‌ی خود، متوجه نشده بودم که با گذشت زمان بعلاوه بلند شدن قدش، عقل و هوش او نیز رشد کرده و از پادوک یک مرد بالغ ساخته بود.
    ذحنا به تائید از او، نام شهرها و آدم‌هایی را که با آن‌ها برخورد داشتیم، گفت. تواب، خضر، همادی، بابا ایوب و... تمام این‌ها از لیست حذف شدند‌. فقط یک نفر ماند که ابوالهول کوچک او را می‌شناخت، راشد.
    ذحنا گفت:
    - من میرم با نیث حرف بزنم. شاید اون هم چیزی بدونه؛ هرچی باشه نیث هم یه موجود باستانی به شمار میره.
    - دروازه‌ها چی؟
    - درسته گفت هر ده سال یک‌بار دروازه‌ها باز میشه؛ اما یه بار از ابوالهول کوچک شنیدم روزی که آخرین معما گفته بشه همه‌ی دروازه‌ها باز میشن.
    - پس من تو و پادوک رو میبرم پیش نیث و خودم میرم سراغ راشد.
    ذحنا بی‌میل گفت:
    - نه نه لازم نیست! ما تا فردا فرصت داریم، من میتونم تا اون موقع خودم رو به نیث برسونم. خودم تنهایی میرم، یک ساعت قبل از سپیده‌دم نزدیک ابوالهول همدیگه رو میبینیم.
    - اما أسیوط خیلی دوره!
    پادوک نگاهی به من انداخت و با جدیت گفت:
    - بزار بره.
    با هیجان اضافه کرد:
    _ منم میتونم بالاخره هوروس افسانه‌ای رو ببینم!
    بال‌هایم را باز کردم و با خنده گفتم:
    - باشه ولی باید بگم بیشتر افسانه‌هایی که شنیدی حقیقت ندارند.
    باز هم خودش را مانند یک دختر دلربا در بغلم انداخت و با اشاره خواست تا پرواز کنم، خندیدیم و با یک حرکت در آسمان اوج گرفتم. از آن فاصله می‌شد ذحنا را دید که برایمان دست تکان می‌داد.
    ***
    نگاهم را به مسیری که در پیشرو داشتم، دوختم. پادوک گفت:
    - یه چیزی راجع به ذحنا عجیبه!
    - چی؟
    - فکر نمی‌کنی اونم یه مص‍...
    با سرعت زیادی نزدیک کلبه‌ی چوبیه راشد، فرود آمدم. پادوک که انتظار فرود این چنینی را نداشت، جیغ نازکی کشید و سخنش نیمه تمام ماند.
    به محض برخورد پاهایم با زمین، بال‌ها محو شدند و پادوک از من فاصله گرفت. دستم را جلو بردم تا به در بکوبم که در به خودیِ خود، باز شد‌ و صدای آرام راشد به گوش رسید:
    - خوش اومدی کای!
    گویا صدای فریاد پادوک او را از حضور ما آگاه ساخته بود. لبخندی زدم و به پادوک که کنجکاو به تاریکیِ خانه چشم دوخته بود اشاره کردم تا به داخل برویم.
    با ورود ما، راشد تمام خانه را مانند بار قبل روشن نمود و روی صندلی نشست.
    پادوک که انتظار نداشت آن هوروس افسانه‌ای یک موجود عجیب و غریب که پیر و ضعیف بود، باشد؛ همچنان در مقابل ورودیِ کلبه ایستاده بود.
    راشد گفت:
    - بیا داخل مرد جوان! نترس من به کسی آسیب نمیرسونم. راستش نتونستم نقابم رو پیدا کنم، خب بعد زندگیِ چندیدن هزارساله باید هم سردرگم و گیج باشم.
    هردو روی صندلی‌های چوبی نشستیم. پادوک بالاخره به حرف آمد، گفت:
    - من پادوک هستم، خوشحالم که یک افسانه رو از نزدیک میبینم.
    راشد خندید و زیر لب تکرار کرد:
    - افسانه؟!
    بلند گفت:
    - امان از مردم زودباور مصر!
    سپس رو به من ادامه داد:
    - کای! من بال‌های تو رو دیدم. اگه با این بال‌ها پیش مردم مصر بری و ادعا کنی که یک خدایی، اونا بدون شک باور می‌کنند. چون هنوزم مردم به معجزه اعتقاد دارن و به اون بال‌ها میگن.‌‌..
    با کنایه اضافه کرد:
    - بال‌های خدایان!
    پس از درنگ کوتاهی گفت:
    - اگه از من می‌پرسیدی، بهت می‌گفتم که من هم یه زمانی همچین بال‌های باشکوهی داشتم. بعد از این که از مصر رفتم اون بال‌ها رو برای خودم ساختم، اینجوری به نقاط مختلف این سیاره سفر می‌کردم و اهرام غولپیکر رو می‌ساختم.
    بازوبندهایم را نشان داده و با کنجکاوی پرسیدم:
    - تو میدونی این چطوری ساخته شده؟
    با تنها چشمی که داشت، نگاهی به بازوبندها انداخت و حیرت‌زده گفت:
    - این یه وسیله‌ی خارق‌العاده‌ست! ترکیبی از علم فناوری و جادو...
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت155
    پادوک پرسید:
    - شرمنده پریدم وسط حرفت، قضیه‌ی چشمت چیه؟
    گفتم:
    - مگه ذحنا بهت نگفته بود؟
    - نه نگفت.
    راشد پاسخ داد:
    - شکسته!
    پادوک متعجب گفت:
    - مگه شیشه بود؟
    راشد سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    - چشم‌های ما مثل مورچه سیاه و یکدسته.
    پادوک چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
    - یعنی میگی مورچه هم از جنس شیشه‌س؟
    راشد باز هم سرش را به نشانه تائید تکان داد. من و پادوک نگاهی به یکدیگر انداختیم که گفتم:
    - خب بگذریم، داشتی راجع به جادوی بازوبندها می‌گفتی.
    - اوه آره! این جادو باید توسط یه جادوگر ماهر ساخته شده باشه، یه جادویی که متعلق به مصر نیست‌.
    - اما اینا حروف هیروگلیف هستند!
    - درسته؛ ولی این جادو صد در صد توسط یک مصری ساخته نشده. ممکنه.‌‌..
    به فکر فرو رفت. پرسیدم:
    - ممکنه چی؟
    جواب داد:
    - من زمان زیادی رو توی یونان گذروندم، اونجا با یک زن بَرده که زنان یونانی به دلیل حسادت به موهای زیبا و طلاییش، سرش رو تراشیده و به موهای خودشون چسبانده بودند، آشنا شدم. یادمه گب که تحمل گرمای شدید مصر رو نداشت، به مردم پیشنهاد داد برای خنک موندن بدن، موهای سرشون رو بترشاند و از اون جایی که خیلی خلاق بود، کلاه گیس رو ساخت تا از اعتماد به نفس مردم کم نشه. یه روز که مشغول ساختن کلاه گیس بود، من هم کنارش نشسته بودم و یاد گرفتم‌. با دیدن اون زن مهربان، خیلی افسوس خوردم و براش یک کلاه گیس ساختم تا از دردهاش کم بشه‌؛ اما نشد.
    پادوک با کنجکاوی پرسید:
    - چه بلایی سرش اومد؟
    راشد سرش را بالا آورد و گفت:
    - اون رو در اعماق یک سیاه چال دفن کرده بودند. وقتی خواستم نجاتش بدم، دیدم که دیگه از اون زن بَرده و ضعیف، خبری نیست.
    - م‍ُرده بود؟
    به چهره‌ هیجان زده‌ی پادوک اخم کردم که راشد رو به او گفت:
    - نه! تبدیل شده بود به یک جادوگر بی‌نهایت قدرتمند که توی افسانه‌ها «مدوسا» نام بـرده میشه.
    با شنیدن نام مدوسا، هردو با چشمان بزرگ و متعجب به او خیره ماندیم. ادامه داد:
    - حالا دیگه مو داشت، البته موهایی که مار بودند. باید وقتی می‌خواستم آویز به پایین موهای کلاه گیس بزنم، بیشتر دقت می‌کردم!
    با سردرگمی به او نگاه کردیم، از جملات آخرش چیزی نفهمیده بودیم. به خودم آمده و پرسیدم:
    - خب این قضیه‌ی مدوسا چه ربطی به بازوبندها داشت؟
    - ربطش اینه که توی یونان جادوگرهای بهتر و زیادی نسبت به مصر هست که میتونند گذشته و آینده‌ی تو رو تغییر بدند.
    متفکر زیر لب تکرار کردم:
    - گذشته و آینده...
    پادوک مرا تکان داد و گفت:
    - یادت باشه ما اومدیم جواب معمای ابوالهول رو پیدا کنیم نه معمای بازوبندهای تو رو!
    حق با او بود، پس ذهنم را متمرکز معما کردم‌. دهان باز کردم تا معما را بازگو کنم که راشد پرسید:
    - مگه ذحنا راهنمای تو نبود؟
    پادوک به جای من پاسخ داد:
    - اون رفته تا با نیث حرف بزنه!
    - نیث؟
    - همون زن جنگجویی که از درد دوریِ خنوم، رود نیل رو خشک کرد... راستی گفتم خنوم! واقعا چرا تمام خدایان صرفاً یک نوع دیگه از موجودات فانی بودند؟
    پادوک درست می‌گفت، تمام خدایان افسانه‌ای موجوداتی بودند همانند راشد. به فکر فرو رفتم تا تمام آن‌ها را همانند تکه‌های‌ پازل در کنار هم قرار دهم. با چیزی که در ذهنم جرقه زد، متعجب گفتم:
    - حق با پادوکه. تمام خدایان یجورایی به تو ربط داشتند و انگار هم‌نوعان تو بودند، چرا باید همه‌‌ی این‌ها به تو مرتبط باشه؟
    - بهت گفته بودم که همه‌ی اونا برای برگردوندن من اومده بودند.
    - گفته بودی؛ اما من یادمه که گفتی میلیون‌ها سال نوری باید طی کنی که به زمین برسید، چطور فهمیدن تو اینجا موندی و دنبالت اومدن؛ چون اگه گب و واجت به شیوه قدیمی برگشته باشند هنوز توی راهن!
    راشد جواب داد:
    - با توجه به آخرین گزارشی که گب از زمین داد، فهمیدن که من قراره اینجا بمونم. انگار توی این مدت روش‌های مختلف و سریع‌تر رو کشف کرده بودند.
    - اصلا چرا باید همه‌ی اون موجودات که تصور می‌کردیم الهه هستند، برای بردن تو بیان. مگه توی سرزمین خودت چقدر مهمی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت156
    راشد به سوال‌هایی که یکی پس از دیگری می‌پرسیدم و با شکاکی از او جواب می‌خواستم، اینگونه پاسخ داد:
    - چون من چیزی رو کشف کردم که همه‌ی موجودات دنبال اونن.
    - چی؟
    این بار پاسخی نداد و پس از درنگ کوتاهی، گفت:
    - بهتره دیگه چیزی نپرسی.
    جو سنگین و سکوت حاکم شد. پادوک برای تغییر این جو، معما را بازگو کرد و گفت:
    - خب... ما فقط یه روز فرصت داریم تا جواب آخرین معما رو بگیم. همونطور که از این بحث طولانی فهمیدم، خدایان فقط زاده‌ی ذهن ما مصری‌های زودباور بوده؛ اما ابوالهول چی؟
    راشد لبخندی زد و گفت:
    - حق با «فالغ» بود، مردم مصر هرچیزی رو که فراتر از باور اون‌ها باشه می‌پرستند. برای همین من و هم‌نوعانم رو به عنوان خدا می‌شناختند؛ اما راجع به ابوالهول نمیدونم، این که چطور به وجود اومده و کی اون رو ساخته برام عجیبه. اون مدتی که من توی مصر نبودم، ابوالهول جایگاه خودش رو نزدیک اهرام محکم کرده بود.
    آهی کشیدم، از راشد هم ناامید شدم‌. زمان زیادی را بیهوده گذراندم و در آخر او نیز پاسخی نداشت. پادوک که نگاه ناامید مرا دید، سعی کرد حداقل اطلاعاتی را که می‌تواند، جمع‌آوری کند. پرسید:
    - گفتی فالغ، اون کیه؟
    - تنها دوست واقعی که توی مصر داشتم. اون یک شیر دست آموز به نام «اسفنیکس» هم داشت که استعداد فالغ رو توی رام کردن حیوانات گوشزد می‌کرد.
    من و پادوک نگاهی به یکدیگر انداختیم‌، با حیرت گفتم:
    - اسفینکس! این اسم باستانیِ ابوالهول نبود؟
    پادوک هم تائید کرد، رو به راشد پرسید:
    - میشه بیشتر راجع بهش توضیح بدی؟
    با تردید گفت:
    - چیز زیادی برای گفتن نیست، تا جایی که من یادمه اون و حیوون دست آموزش چیز عجیبی نداشتند که بشه به ابوالهول ربط داد. نه جادویی، نه حیله‌ای، نه معمایی و نه حتی نژاد دیگه‌ای... اون یک مصریِ اصیل بود، یک پسر تنها که برای گذران عمرش توی شهرهای مختلف زندگی می‌کرد.
    - حداقل چیزی رو که برای سوبك تعریف کردی، بهمون بگو!
    - باشه؛ اما حکایت اون شاید بیشتر از چیزی باشه که من میدونم.
    پادوک متفکر پرسید:
    - یعنی میگی این حکایت میتونه جواب آخرین معما رو بیان کنه؟
    راشد سکوت کرد، این سکوت برای ما حکم تائید را داشت. ما هم سکوت کردیم، نمیدانستیم از چه کسی کمک بخواهیم که زمانمان بیهوده نگذرد.
    راشد گفت:
    - اگه خیلی میخواین که بشنوید فالغ کی بود، میتونم بطور خلاصه داستان آشناییم رو براتون تعریف کنم.
    برقی از امید در چشمانم زده شد، مشتاق گفتم:
    - البته که میخوایم!
    اینگونه او حکایت کوتاهِ آشنایی خود و فالغ را بیان نمود‌.
    ***
    «حکایت فالغ و اسفنیکس»
    نوجوانی که تمام دوران زندگی خود را در حال سفر بود، سرانجام به جیزه آمد. او از کودکی با افراد زیادی آشنا شده بود، عده‌ی زیادی از مردمان خوش قلب مدتی او را عضو خانواده می‌خواندند؛ اما او که نمیتوانست مدت زیادی را در یک مکان بماند، به شهر دیگری می‌رفت. اکنون در جیزه بود، شهری که فرعون در آن اتراق داشت.
    فالغ از ظهور خدایان آگاه نبود و صرفاً برای یافتن یک زندگیِ بهتر به این شهر آمده بود. در نزدیکیِ شهر، یک سایبان ساخت و آنجا را محل سکونت موقت خود کرد؛ اما او آنطور که به نظر می‌رسید در سفرهایش تنها نبود، فالغ چند سال قبل یک توله شیر زخمی یافته بود و با معالجه‌ی آن، توانست این حیوان را رام کند.
    روزی مصر پر از ازدحام شد و مردم از یک بنای شگفت‌آور سخن می‌گفتند که بزودی توسط خدایان ساخته خواهد شد، این کنجکاویِ فالغ را برانگیخت. او به سوی مکان تعیین شده رفت تا از نزدیک شاهد وقایاع باشد؛ با این حال نمیدانست خدایانی که مصریان و مردم قاهره می‌پرستند، چیست.
    وقتی به آنجا رسید، مردم را درحالی یافت که به اجبار برای ساخت آن ارامگاه برای فرعون در یک صف طویل جولان می‌دادند. یکی از پیرمردها به سوی مخالف دوید و فریاد زد:
    - او یک موجود منفور است! به زودی همه‌ی ما به هلاکت خواهیم رسید.
    فالغ متعجب از یکی از حاظرین پرسید:
    - چه شده؟
    آن مرد تنومند که از طرف فرعون انتخاب شده بود، پاسخ داد:
    - همه‌ی مردان تنوانمند باید در ساخت این مکان به سوبك خدمت کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت157
    باحیرت پرسید:
    - مگر چه چیزی می‌سازید که نیاز به این تعداد از مردان است؟
    یکی از افرادی که بعد از سوبك جایگاه بالایی داشت، با یک شلاق به دست ایستاده بود تا هر کس را که از فرمان سرپیچی می‌کند، به سزای اعمالش برساند.
    با دیدن فالغ، با خشم و چهره‌ای جدی نزدیک شد و گفت:
    - هی مرد جوان! تو به نظر بسیار چابک هستی، زین پس در ساخت آرامگاه فرعون باید در خدمت الهه‌ی سوبك باشی.
    فالغ که اوضاع را وخیم دید با کوچکترین حواس‌پرتیِ آن مرد شلاق به دست، از آنجا دور شد و به سرعت به پناهگاهش بازگشت.
    مدتی را به صورت پنهانی در شهر رفت و آمد می‌کرد و شاهد ظلم بیش از حد خدای ظالم یعنی سوبك بود؛ خیال می‌کرد او موجودی عظیم و غیرقابل نفوذ است، به همین دلیل هم کسی نمیتواند در مقابل او سخنی بگوید.
    مدت زیادی گذشت، ساخت آن ارامگاه باعث هرج و مرج گشته و مانع خروج و ورود مردم از شهر می‌شد.
    یک روز به روال اخیر، فالغ بی‌حوصله تکه‌های گوشت خرگوش را پرتاب می‌کرد و شیر دست آموزش یعنی اسفینکس، با یک پرش آن تکه‌ها را می‌خورد. بر پوست دستان استخوانیِ فالغ، آثاری از خراش‌های عمیق پنجه‌ی اسفینکس دیده می‌شد؛ گویا آموزش چنین حیوان وحشی‌ای آسان هم نبوده.
    در همین حین سایه‌ی یک موجود غولپیکر را دید، او بسیار قد بلند و تنومند به نظر می‌رسید. فالغ با مهارتی که داشت، به سرعت جستی زد و نیزه‌ی دوسری که خودش از چوب ساخته بود، برداشت و به سوی آن موجود حمله‌ور شد. موجود عظیم بی‌تفاوت نیزه را با یک دست شکست و زیر سایه‌ی سایه‌بان، نشست. برخلاف دگر وقت‌ها اسفینکس آرام نزدیک او رفت و روی زمین خوابید. موجود عجیب که یک نقاب از سر شاهین داشت، اسفینکس را نوازش کرد که چشمان حیرت‌زده‌ی فالغ به دستان عجیب او رفت. تکه‌های نیزه هنوز در دستانش بود، حالت دفاعی گرفت و پرسید:
    - تو چی هستی و چه می‌خواهی؟!
    موجود عجیب، آرام پاسخ داد:
    - مرا «هوروس» می‌خوانند، یک خدای دروغین زاده‌ی ذهن ضعیف انسان‌ها!
    فالغ از حالت تدافعی خارج شد و کمی فکر کرد، پس از لحظات کوتاهی بلند خندید و گفت:
    - پس تو آن خدای افسانه‌ای هستی!
    آرام به او نزدیک شد و نشست، ادامه داد:
    - با توجه به شنیده‌هایم، تو آن خدای مهربان و متواضع هستی که مردم مصر او را دوست می‌دارند؛ پس می‌توانم با خیال آسوده با تو سخن بگویم‌.
    هوروس لبخندی زد که فالغ متوجه غم او گشت. در این سال‌ها چیزهای زیادی دیده و شنیده بود که چیزی فراتر از انسانیت بودند.
    از هوروس خواست تا دلیل آن غم را بگوید، او نیز بی‌چون و چرا شروع به سخن کرد و از حضورش در مصر تا حمایت نا به جایش از سوبك را بیان نمود.
    فالغ با خود اندیشید هوروس با اختلافاتی که با همنوع خود داشت، شاید تنهاترین فرد حال‌حاضر است. پس با لبخند گفت:
    - از مردم مصر چه انتظاری داری؟ اگر آن‌ها اسفینکس را ببینند این حیوان را هم می‌پرستند. در سرزمین‌های دیگر مردم چیزی را که درک نمی‌کنند، بد و نحس می‌خوانند؛ اما در مصر، مردم آن‌ چیزها را می‌پرستند‌... چه یک فرازمینی باشی چه یک حیوان درنده‌ای که به طور معجزه آسایی رام شده.
    این سخنان برای هوروس بسیار دلگرم کننده بود. از بالای آن تپه‌ی کوچک به منظره‌ی شهر خیره بود، همان مکانی که با دوستانش یکجا جمع می‌شدند و از پیشرفت و پسرفت هدفشان سخن می‌گفتند‌. همانطور که به ازدحام مردم خیره بود، آرام گفت:
    - یعنی تمدن‌های دیگری هم از هم‌نوعان شما وجود دارد!
    فالغ پاسخ داد:
    - من شاهد نبوغ مردمم بودم؛ اما در این میان سخنانی از تمدن‌های دیگر به گوش من رسید که شاید حقیقت باشد و شاید هم صرفا یک داستان محلی بوده.
    هوروس به فکر فرو رفت‌. اگر سخنان آن پسرک ماجراجو واقعیت داشته باشد، می‌توانست یک زندگیِ‌ متفاوت را تجربه کند و به زودی هم به سرزمین خود بازگردد.
    ناگهان فالغ گفت:
    - اوه نام من هم فالغ است. من نیز یک مسافر بودم؛ اما سالیان زیادی در این شهر اسیر ماندم و کاری از پیش نبردم، با توجه به...
    اشاره‌ای به وسط شهر کرد و ادامه نداد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت158
    پس از مکث کوتاهی گفت:
    - هوروس نام سنگینیست، من معتقدم نام «راشد» برای تو مناسب‌تر است با توجه به ظاهر...
    ناگهان اسفینکس غرشی نمود‌؛ فالغ هم که هشدار آن را دریافت کرد، به سرعت بر کمرش نشست و از آنجا دور شد.
    در همین حین هم سوبك به هوروس نزدیک شد و گفت:
    - به نظر دلتنگ شدی!
    هوروس نفس عمیقی کشید و پاسخی نداد.
    ***
    از آن پس دیدارهای فالغ و هوروس ادامه یافت. تجربه‌های انسانیِ آن پسر برای هوروس که از انسان‌ها فقط پرستش و اطاعت دیده بود، بسیار مفرح به نظر می‌رسید. بی‌ریا بودن فالغ، استعداد بی‌نظیرش در رام کردن حیوانات و ارتباط برقرار کردنش با تمام مردم، هوروس را با روی دیگری از انسانیت و آدمیزاد بودن آشنا نمود.
    ***
    من و پادوک لحظاتی به او خیره ماندیم، ناگهان پادوک پرسید:
    - همین؟!
    راشد پاسخ داد:
    - همین. بعد از اون من مجبور شدم تا از مصر برم، هرچند از قبل چنین خواسته‌ای داشتم؛ ولی دیگه نتونستم فالغ و اسفینکس رو ببینم. وقتی برگشتم افسانه‌های زیادی راجع به اون پسر و حیوون رام شده‌ش شنیدم، چیزهایی که به مردم انگیزه داد تا از حیوانات وحشی بیشتر برای انجام کارهای شخصی خودشون استفاده کنند. از کفتار برای شکار، از شیر برای زینت و نگهبانیِ عمارت‌هاشون و هر حیوان دیگه‌ای که توی مصر بود. این حیوانات هم پرستیده می‌شدند، هم ازشون بهره می‌رفت. با دیدن مجسمه‌ی غولپیکر اسفینکس خیال کردم که این مجسمه نمادی از شکوه اون حیوان هست؛ اما بعدها احساس کردم که شاید طلسمی هم با اون نماد ادغام شده که قابل توصیف نیست.
    - یعنی چه طلسمی؟
    - من سررشته‌ی زیادی از جادو ندارم؛ اما اگر واجت بود... بگذریم! من درسته که توی مصر یک افسانه‌ام؛ ولی مدت زیادی حضور نداشتم، پس از افسانه‌های زیادی بی‌خبرم. ممکنه که خیلی قبل از حضور من و فالغ اتفاقات حیرت انگیز زیادی رخ داده باشه که ما خبر نداریم.
    کتابی را به دستم داد و گفت:
    - این هم یسری اطلاعات جدید از ابولهول.
    متن کتاب را خواندم:
    - مجسمه‌ی ابوالهول یا اِسفینکس غول افسانه‌های مصر باستان و اسطوره اودیپ، مخلوطی از انسان و حیوان با پیکری از شیر، مزیّن به بال‌های عقاب و دارای سری شبیه سرِ زنان است.
    متعجب تکرار کردم:
    - سر زنان؟!
    ادامه دادم:
    - این موجود افسانه‌ای کسانی را که موفق به حل معمّای او نمی‌شدند، می‌کشت و در نظر مصریان باستان مظهر آفتاب محسوب می‌شد. اِسفینکس بزرگ که در مصر قرار دارد از صخره‌ای یکپارچه تراشیده شده‌است و ۲۰ متر ارتفاع و ۷۰ متر طول دارد. بعد از هجوم تازیان به مصرباستان و تصرف، نام اِسفینکس را ابوالهول نهادند. یعنی پدرِ وحشت! مجسمه ابوالهول در مصر این گونه که حدس زده می شود، باید در اصل دارای سری به شکل شیر باشد و آنگونه که زمین شناسان پیش بینی می‌کنند، قدمت آن باید بیشتر از تخمین‌های قبلی باشد. مصر شناسان معتقدند تندیس خارج از قاهره که دارای سر فرعون و بدنی شیر گونه است، متعلق به بعد از ساخته شدن اولین هرم چیزی حدود ۴۵۰۰ سال پیش است.
    این‌ها اطلاعاتی بود که کاشفانِ غیر مصری برای پی بردن از اصرار این دره‌ی باستانی، با پژوهش بسیاری، به دست آورده بودند.
    پادوک پرسید:
    - اودیپ چیه؟
    راشد پاسخ داد:
    - بهتره بپرسی کیه، اون یک افسانه‌ست که توی بیشتر تاریخ از داناییش نوشته شده.
    کتاب را ورق زد و آن صفحه‌ی مورد‌نظر را به ما نشان داد. متن را خواندم:
    - ابوالهول دارای چشمان مرموزی است و تا به حال کسی نتوانسته معنای نگاه این چشم‌ها را درک و بیان کند. چشمان او با وقار خاصی به افق صحرا خیره مانده است.
    پادوک گفت:
    - آره من هم احساسش کردم!
    ادامه دادم:
    - معبد کوچکی در میان پنجه‌های ابوالهول ساخته شده که می تواند پاسخگوی ما باشد. در این اتاقک کتیبه‌هایی متعلق به دو تن از پادشاهان قدیم مصر یافته می‌شود.
    در این کتیبه‌ها نوشته شده که ابوالهول نشان دهنده‌ی یکی از تصاویر خدای آفتاب «هارماخیس» است.
    متعجب گفتم:
    - یعنی افراد زیادی وارد اون معبد شدند!
    پادوک گفت:
    - درسته اما هیچکدوم از ابولهول کوچک خبر ندارند، اینطور نیست؟
    - حق باتوئه.‌‌.. در این کتیبه همچنین نوشته شده که هدف از قرار دادن این هیولای بزرگ پاسداری از گورستان‌های اطراف «اهرام سه گانه» از گزند شیطان است.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا