پارت149
ترکیب شیر و عسل در آب نیل، به او حس جوانی میداد. سرش را از آب بیرون آورد و لبخند رضایتمندی زد؛ سپس با کمک همان ندیمهها، یک ردای بلند به تن کرد.
اکنون زمان پوشیدن لباسهای فاخر و گرانبهایش بود، تا ابهت یک فرعون را به نمایش بگذارد.
در مقابل آینه بزرگ نشست و ندیمهها کِرِم مخصوصاش را که خیال میکرد باعث شاداب شدن پوستش میشود، به تمام بدنش کشیدند.
دامن کوتاه و مردانه را به تن کرد، برای پوشاندن بالا تنهاش یک گردنبند بزرگِ پهن از جنس طلا را به گردن آویخت که به خوبی او را پوشاند. پس از قرار دادن «هچت» روی سرش، برای کامل شدن ظاهر خود، یک ریش مردانه از جنس طلا نیز بر چانهاش قرار داد. اکنون او آراسته؛ اما با ظاهری مردانه بود.
حتشپسوت برای مطمئن شدن از وضع و احوال مردم، از قصر خارج شد و قدمزنان در کوچههای مصر به راه افتاد. از هر سو زنان و مردان به او احترام میگذاشتند؛ زیرا آرامش کنونی مصر را مدیون فرعون خود بودند. حتی برخی از باورها بر این بود، که حتشپسوت فرزند آمون است.
- اعلیحضرت!
با صدای یکی از عابدها، حتشپسوت سرش را برگرداند تا صاحب صدا را ببیند. چهرهی نگران آن عابد، حتشپسوت را نیز به تشویش انداخت.
- چه شده؟
- اعلیحضرت، آمون از ما روی برگردانده!
حتشپسوت نگاه متعجبی به او انداخت و سپس با حفظ ضخمتی صدایش، گفت:
- گفتی چه شده؟
- شب هنگام، یکی از معابد که به تازگی و به دستور شما برای پرستش آمون ساخته شده بود، با خاک یکسان شده.
حتشپسوت دستور ساختن بناهای زیادی از جمله مقبره ها، معبدهای عظیم و حتی نمازخانه ها را صادر کرده بود و در این چندسال اخیر ساخت تعداد زیادی از آن بناها نیز به اتمام رسید.
او به عنوان فرعون مصر، حتی در مقابل وقایاع طبیعی باید پاسخگو میبود. پس آرامش خود را حفظ کرد و سپس گفت:
- ما را نزد آن معبد ببرید!
عابد که تمام این مدت سرش را بالا نمیآورد، کمی از نگرانیاش کاسته شد و با شادمانی با همراهان فرعون، راه معبد تخریب شده را از پیش گرفتند. آن معبدها مکانی بودند که کاهنین و دانشآموزان آنها تمام عمر خود را در آن سپری میکردند و به عبادت خدایان میپرداختند.
با بی حرکت شدن ارابه، حتشپسوت با همان عظمت همیشگی و با قدمهای استوار همچون مردان، به سوی معبد تخریب شده رفت.
معبد به راستی ازبین رفته بود و این نابودی همانند برخورد یک صاعقه به نظر میرسید. حتشپسوت نگاهی به وزیرش انداخت و گفت:
- شبِ قبل، صاعقهای شکل گرفت؟
وزیر که همچون بید میلرزید، پاسخ داد:
- خیر اعلیحضرت، ما تا سپیدهدم بیدار بودیم!
حتشپسوت باز هم نگاه نافذی به او انداخت و سکوت کرد. در این میان هر اتفاقی رخ دهد، مردم فرعون را مقصر میدانند. آنها باور داشتند حتشپسوت فرزند آمون است و اگر صاعقهای برخورد کرده باشد، او مسئول این تخریب خواهد بود.
فرعون که نمیتوانست تمام روز را در این مکان بگذراند، دستور بازسازی معبد را داد و به دیگر امور سرزمین رسیدگی کرد.
روز بعد هم اتفاق مشابهای رخ داد و روز بعد و حتی روز بعدتر؛ سرانجام مردم به ستوه آمدند و نزد فرعون رفتند.
فرعون که تاکنون به خوبی در مصر آرامش را برقرار کرده بود، این بحران را هم زودگذر و سطحی خواند. مردم هم با شنیدن سخنان او، آرام شدند و به خانههایشان بازگشتند.
حتشپسوت که بسیار زیرک بود، شب به صورت پنهانی به یکی از معابد که احتمال تخریب شدنش بود، رفت.
تنها در آن شب تاریک بی آنکه ندیمه یا سربازی را با خود داشته باشد، پنهان شد. ساعاتی بعد همانطور که باور داشت، شخصی با چند مردِ درشت اندام، مشغول تخریب آن معبد شدند.
خورشید که طلوع کرد، او تحوطمس را نزد خود خواند. تحوطمس متعجب پرسید:
- چه شده اعلیحضرت؟
حتشپسوت با ابهت گفت:
- این را باید من بپرسم، چه شده که شروع به تخریب معابد کردهای؟
وزیر و تحوطمس با تعجب به دهان حتشپسوت خیره ماندند.
- گستاخی مرا عفو کنید؛ لیکن من چنین کار ناشایستی را مرتکب نشدهام!
حتشپسوت پوزخندی به او زد و رو به وزیر گفت:
- شما بگویید، آیا تحوطمس چنین اشتباهی مرتکب میشود یا خیر؟
ترکیب شیر و عسل در آب نیل، به او حس جوانی میداد. سرش را از آب بیرون آورد و لبخند رضایتمندی زد؛ سپس با کمک همان ندیمهها، یک ردای بلند به تن کرد.
اکنون زمان پوشیدن لباسهای فاخر و گرانبهایش بود، تا ابهت یک فرعون را به نمایش بگذارد.
در مقابل آینه بزرگ نشست و ندیمهها کِرِم مخصوصاش را که خیال میکرد باعث شاداب شدن پوستش میشود، به تمام بدنش کشیدند.
دامن کوتاه و مردانه را به تن کرد، برای پوشاندن بالا تنهاش یک گردنبند بزرگِ پهن از جنس طلا را به گردن آویخت که به خوبی او را پوشاند. پس از قرار دادن «هچت» روی سرش، برای کامل شدن ظاهر خود، یک ریش مردانه از جنس طلا نیز بر چانهاش قرار داد. اکنون او آراسته؛ اما با ظاهری مردانه بود.
حتشپسوت برای مطمئن شدن از وضع و احوال مردم، از قصر خارج شد و قدمزنان در کوچههای مصر به راه افتاد. از هر سو زنان و مردان به او احترام میگذاشتند؛ زیرا آرامش کنونی مصر را مدیون فرعون خود بودند. حتی برخی از باورها بر این بود، که حتشپسوت فرزند آمون است.
- اعلیحضرت!
با صدای یکی از عابدها، حتشپسوت سرش را برگرداند تا صاحب صدا را ببیند. چهرهی نگران آن عابد، حتشپسوت را نیز به تشویش انداخت.
- چه شده؟
- اعلیحضرت، آمون از ما روی برگردانده!
حتشپسوت نگاه متعجبی به او انداخت و سپس با حفظ ضخمتی صدایش، گفت:
- گفتی چه شده؟
- شب هنگام، یکی از معابد که به تازگی و به دستور شما برای پرستش آمون ساخته شده بود، با خاک یکسان شده.
حتشپسوت دستور ساختن بناهای زیادی از جمله مقبره ها، معبدهای عظیم و حتی نمازخانه ها را صادر کرده بود و در این چندسال اخیر ساخت تعداد زیادی از آن بناها نیز به اتمام رسید.
او به عنوان فرعون مصر، حتی در مقابل وقایاع طبیعی باید پاسخگو میبود. پس آرامش خود را حفظ کرد و سپس گفت:
- ما را نزد آن معبد ببرید!
عابد که تمام این مدت سرش را بالا نمیآورد، کمی از نگرانیاش کاسته شد و با شادمانی با همراهان فرعون، راه معبد تخریب شده را از پیش گرفتند. آن معبدها مکانی بودند که کاهنین و دانشآموزان آنها تمام عمر خود را در آن سپری میکردند و به عبادت خدایان میپرداختند.
با بی حرکت شدن ارابه، حتشپسوت با همان عظمت همیشگی و با قدمهای استوار همچون مردان، به سوی معبد تخریب شده رفت.
معبد به راستی ازبین رفته بود و این نابودی همانند برخورد یک صاعقه به نظر میرسید. حتشپسوت نگاهی به وزیرش انداخت و گفت:
- شبِ قبل، صاعقهای شکل گرفت؟
وزیر که همچون بید میلرزید، پاسخ داد:
- خیر اعلیحضرت، ما تا سپیدهدم بیدار بودیم!
حتشپسوت باز هم نگاه نافذی به او انداخت و سکوت کرد. در این میان هر اتفاقی رخ دهد، مردم فرعون را مقصر میدانند. آنها باور داشتند حتشپسوت فرزند آمون است و اگر صاعقهای برخورد کرده باشد، او مسئول این تخریب خواهد بود.
فرعون که نمیتوانست تمام روز را در این مکان بگذراند، دستور بازسازی معبد را داد و به دیگر امور سرزمین رسیدگی کرد.
روز بعد هم اتفاق مشابهای رخ داد و روز بعد و حتی روز بعدتر؛ سرانجام مردم به ستوه آمدند و نزد فرعون رفتند.
فرعون که تاکنون به خوبی در مصر آرامش را برقرار کرده بود، این بحران را هم زودگذر و سطحی خواند. مردم هم با شنیدن سخنان او، آرام شدند و به خانههایشان بازگشتند.
حتشپسوت که بسیار زیرک بود، شب به صورت پنهانی به یکی از معابد که احتمال تخریب شدنش بود، رفت.
تنها در آن شب تاریک بی آنکه ندیمه یا سربازی را با خود داشته باشد، پنهان شد. ساعاتی بعد همانطور که باور داشت، شخصی با چند مردِ درشت اندام، مشغول تخریب آن معبد شدند.
خورشید که طلوع کرد، او تحوطمس را نزد خود خواند. تحوطمس متعجب پرسید:
- چه شده اعلیحضرت؟
حتشپسوت با ابهت گفت:
- این را باید من بپرسم، چه شده که شروع به تخریب معابد کردهای؟
وزیر و تحوطمس با تعجب به دهان حتشپسوت خیره ماندند.
- گستاخی مرا عفو کنید؛ لیکن من چنین کار ناشایستی را مرتکب نشدهام!
حتشپسوت پوزخندی به او زد و رو به وزیر گفت:
- شما بگویید، آیا تحوطمس چنین اشتباهی مرتکب میشود یا خیر؟
آخرین ویرایش: