سریع دستبهکار شدم. چند عدد سیبزمینی همراه با آب درون قابلمهای ریختم تا آبپز شوند. کالباس، قارچ و فلفلدلمه را از یخچال بیرون آوردم و مشغول رندهکردن کالباسها شدم. قارچها و فلفلدلمه را هم خورد کردم و در آخر سیبزمینیها را که هنوز کمی سفت بودند، لایهلایه به صورت گرد برش زدم. به ترتیب روی سیبزمینیها، کالباس و قارچ و فلفل دلمه ریختم. در سینی چیدمشان و در آخر هم پنیر پیتزا را اضافه کردم و درون ماکروفر گذاشتم. مشغول شستن ظرفها بودم که علی وارد آشپزخانه شد. چایساز را روشن کرد و روی صندلی نشست. اخمی کردم و زیر لب مشغول فحشدادن به خودم شدم. حتی عرضهی یک چای دمکردن ساده را هم نداشتم که وقتی علی از سر کار میآید، جلویش بگذارم. اینطور میخواستم شوهرداری کنم و دلش را به دست آورم؟ علی چای را در فنجانی ریخت و دوباره همانجا روی صندلی نشست. دستم را خشک کردم و باکس شکلاتهای گرد فندقی را که وسطشان نخودچی، بادامزمینی و مغزهای دیگر بود، روی میز جلویش گذاشتم و به آن اشاره کردم.
- امروز رؤیا، ثریا و رها اومده بودن. یه عالمه خوراکی و هدیه با خودشون آورده بودن.
شکلاتی برداشت و تنها سرش را تکان داد. بعد از خوردن چای، بیحرف بهسمت اتاقش راه افتاد. آهی کشیدم و سیبزمینیها را که رویشان کاملاً طلایی شده بود، از ماکروفر بیرون آوردم. با ذوق تکهای کندم و داغداغ در دهانم گذاشتم. هیچوقت این عادت ناخونکزدن را نمیتوانستم ترک کنم. همهی مزه غذا به همان یک ذرهای بود که ناخونک میزدی. سالادی را که از ظهر مانده بود، از یخچال خارج کردم و همراه با زیتون، دوغ و سس کچاپ روی میز چیدم. بهسمت اتاقش حرکت کردم و تقهای به در زدم.
- بیا شام.
بعدهم بهسمت میز رفتم و با اشتها مشغول خوردن شدم. او هم آمد و روبهرویم نشست. خوبی علی به همین بود که هر غذایی جلویش میگذاشتی، بیچونوچرا میخورد و در آخر هم تشکر میکرد. بعد هم ظرفهایش را برمیداشت و در سینک ظرفشویی میگذاشت.
***
هنوز هم اعضای خانوادهام با علی سرسنگین برخورد میکردند؛ اما رفتارشان خیلی بهتر از اوایل بود. علی هم احترامگذاشتن را خوب بلد بود. چنان با احترام با خانوادهام برخورد میکرد که هربار ذوقزده میشدم که مرا جلوی آنها سربلند میکند. کم حرف میزد؛ اما تمام حرفهایش با حساب و مؤدبانه بودند. چه فایده دارد آدم پرحرف باشد و از میان حرفهایش یک کلمه هم ارزش گوشدادن نداشته باشد؟ وقتی به خانهمان میآمدم، همچون مهمان با من برخورد میکردند. البته هنوز هم راحتی قبل را داشتم؛ اما خیلی چیزها عوض شده بود. شهاب سینی چای را جلویم گرفت. تشکری کردم و فنجانی برداشتم. در این مدت رفتارم خیلی خانومانه شده بود. بلندبلند حرف نمیزدم. الکی و با دهن باز نمیخندیدم. لباسهای عجقوجق و گشاد نمیپوشیدم. مادر که از تغییر رفتارم خیلی راضی بود و هربار میگفت علی خوب توانست مرا آدم کند.
- امروز رؤیا، ثریا و رها اومده بودن. یه عالمه خوراکی و هدیه با خودشون آورده بودن.
شکلاتی برداشت و تنها سرش را تکان داد. بعد از خوردن چای، بیحرف بهسمت اتاقش راه افتاد. آهی کشیدم و سیبزمینیها را که رویشان کاملاً طلایی شده بود، از ماکروفر بیرون آوردم. با ذوق تکهای کندم و داغداغ در دهانم گذاشتم. هیچوقت این عادت ناخونکزدن را نمیتوانستم ترک کنم. همهی مزه غذا به همان یک ذرهای بود که ناخونک میزدی. سالادی را که از ظهر مانده بود، از یخچال خارج کردم و همراه با زیتون، دوغ و سس کچاپ روی میز چیدم. بهسمت اتاقش حرکت کردم و تقهای به در زدم.
- بیا شام.
بعدهم بهسمت میز رفتم و با اشتها مشغول خوردن شدم. او هم آمد و روبهرویم نشست. خوبی علی به همین بود که هر غذایی جلویش میگذاشتی، بیچونوچرا میخورد و در آخر هم تشکر میکرد. بعد هم ظرفهایش را برمیداشت و در سینک ظرفشویی میگذاشت.
***
هنوز هم اعضای خانوادهام با علی سرسنگین برخورد میکردند؛ اما رفتارشان خیلی بهتر از اوایل بود. علی هم احترامگذاشتن را خوب بلد بود. چنان با احترام با خانوادهام برخورد میکرد که هربار ذوقزده میشدم که مرا جلوی آنها سربلند میکند. کم حرف میزد؛ اما تمام حرفهایش با حساب و مؤدبانه بودند. چه فایده دارد آدم پرحرف باشد و از میان حرفهایش یک کلمه هم ارزش گوشدادن نداشته باشد؟ وقتی به خانهمان میآمدم، همچون مهمان با من برخورد میکردند. البته هنوز هم راحتی قبل را داشتم؛ اما خیلی چیزها عوض شده بود. شهاب سینی چای را جلویم گرفت. تشکری کردم و فنجانی برداشتم. در این مدت رفتارم خیلی خانومانه شده بود. بلندبلند حرف نمیزدم. الکی و با دهن باز نمیخندیدم. لباسهای عجقوجق و گشاد نمیپوشیدم. مادر که از تغییر رفتارم خیلی راضی بود و هربار میگفت علی خوب توانست مرا آدم کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: