کامل شده رمان پیله‌بسته (جلد دوم رمان ثریا) | fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemejafari

نویسنده سطح 1
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/28
ارسالی ها
494
امتیاز واکنش
41,469
امتیاز
794
سن
25
محل سکونت
شیراز
سریع دست‌به‌کار شدم. چند عدد سیب‌زمینی همراه با آب درون قابلمه‌ای ریختم تا آب‌پز شوند. کالباس، قارچ و فلفل‌دلمه‌ را از یخچال بیرون آوردم و مشغول رنده‌کردن کالباس‌ها شدم. قارچ‌ها و فلفل‌دلمه را هم خورد کردم و در آخر سیب‌زمینی‌ها را که هنوز کمی سفت بودند، لایه‌لایه به صورت گرد برش زدم. به ترتیب روی سیب‌زمینی‌ها، کالباس و قارچ و فلفل دلمه ریختم. در سینی چیدمشان و در آخر هم پنیر پیتزا را اضافه کردم و درون ماکروفر گذاشتم. مشغول شستن ظرف‌ها بودم که علی وارد آشپزخانه شد. چای‌ساز را روشن کرد و روی صندلی نشست. اخمی کردم و زیر لب مشغول فحش‌دادن به خودم شدم. حتی عرضه‌ی یک چای دم‌کردن ساده را هم نداشتم که وقتی علی از سر کار می‌‌آید، جلویش بگذارم. این‌طور می‌خواستم شوهرداری کنم و دلش را به دست آورم؟ علی چای را در فنجانی ریخت و دوباره همان‌جا روی صندلی نشست. دستم را خشک کردم و باکس شکلات‌های گرد فندقی را که وسطشان نخودچی، بادام‌زمینی و مغزهای دیگر بود، روی میز جلویش گذاشتم و به آن اشاره کردم.
- امروز رؤیا، ثریا و رها اومده بودن. یه عالمه خوراکی و هدیه با خودشون آورده بودن.
شکلاتی برداشت و تنها سرش را تکان داد. بعد از خوردن چای، بی‌حرف به‌سمت اتاقش راه افتاد. آهی کشیدم و سیب‌زمینی‌ها را که رویشان کاملاً طلایی شده بود، از ماکروفر بیرون آوردم. با ذوق تکه‌ای کندم و داغ‌داغ در دهانم گذاشتم. هیچ‌وقت این عادت ناخونک‌زدن را نمی‌توانستم ترک کنم. همه‌ی مزه غذا به همان یک ذره‌ای بود که ناخونک می‌زدی. سالادی را که از ظهر مانده بود، از یخچال خارج کردم و همراه با زیتون، دوغ و سس کچاپ روی میز چیدم. به‌سمت اتاقش حرکت کردم و تقه‌ای به در زدم.
- بیا شام.
بعدهم به‌سمت میز رفتم و با اشتها مشغول خوردن شدم. او هم آمد و روبه‌رویم نشست. خوبی علی به همین بود که هر غذایی جلویش می‌گذاشتی، بی‌چون‌و‌چرا می‌خورد و در آخر هم تشکر می‌کرد. بعد هم ظرف‌هایش را برمی‌داشت و در سینک ظرف‌شویی می‌گذاشت.
***
هنوز هم اعضای خانواده‌ام با علی سرسنگین برخورد می‌کردند؛ اما رفتارشان خیلی بهتر از اوایل بود. علی هم احترام‌گذاشتن را خوب بلد بود. چنان با احترام با خانواده‌ام برخورد می‌کرد که هربار ذوق‌زده می‌شدم که مرا جلوی آن‌ها سربلند می‌کند. کم حرف می‌زد؛ اما تمام حرف‌هایش با حساب و مؤدبانه بودند. چه فایده دارد آدم پرحرف باشد و از میان حرف‌هایش یک کلمه هم ارزش گوش‌دادن نداشته باشد؟ وقتی به خانه‌مان می‌‌آمدم، همچون مهمان با من برخورد می‌کردند. البته هنوز هم راحتی قبل را داشتم؛ اما خیلی چیزها عوض شده بود. شهاب سینی چای را جلویم گرفت. تشکری کردم و فنجانی برداشتم. در این مدت رفتارم خیلی خانومانه شده بود. بلندبلند حرف نمی‌زدم. الکی و با دهن باز نمی‌خندیدم. لباس‌های عجق‌وجق و گشاد نمی‌‌پوشیدم. مادر که از تغییر رفتارم خیلی راضی بود و هربار می‌گفت علی خوب توانست مرا آدم کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    اما غافل از اینکه علی هیچ کاری با رفتار و کردار من نداشت و در اصل هیچ اهمیتی هم نمی‌داد. این خود من بودم که رفتارم ناخواسته در زندگی با او تغییر کرده بود. سعی می‌کردم رفتارهایش را تقلید کنم. همین هم باعث تغییرات عظیمی در من شده بود. پدر روی مبل نشست و دو بلیتی را که دستش بود، روی میز گذاشت.
    - بعد از عروسیتون هیچ مسافرتی نرفتین. بلیت مشهده. این یه هدیه‌ست از طرف من که برین یه دوری بزنین، حال‌وهواتون عوش شه.
    با ذوق نگاهی به علی انداختم که حرف‌هایش باعث کورشدن ذوقم شد.
    - واقعیتش ما الان آمادگی رفتن به سفر رو نداریم. من نمی‌خوام دستتون رو رد کنم؛ ولی دلم می‌خواد اولین سفرمون رو با ماشین بریم که بتونیم همه‌جا رو بگردیم. یه‌کم کاروبارم به هم ریخته، نمی‌تونم چند روز رو خارج از شهر باشم. حتماً باید تا آخر ماه پروژه رو تحویل بدیم.
    منتظر عکس‌العمل پدر بودم؛ چون می‌دانستم ناراحت شده است؛ اما صحبت‌های بعدی علی کمی خیالم را راحت کرد.
    - با اجازه‌تون، اگه بی‌ادبی نباشه، من این بلیت‌ها رو هدیه بدم به شما و مادر. تو این مدت خیلی زحمت کشیدین. یه مسافرت دونفره برین، بد نیست. خیالتون از بابت یلداخانوم هم راحت باشه. تو این مدت میاد خونه‌‌ی ما. این‌طوری ما هم از تنهایی درمیایم.
    یلدا پشت مبل پنهان شده بود و سرک می‌کشید. با وجود گذشت چندماه از ازدواجمان، هنوز هم حس خوبی نسبت به علی نداشت و از او می‌ترسید. حتی مثل قبل دیگر زیاد دوروبر من هم نمی‌‌آمد. مادرم که هربار با شنیدن کلمه‌ی مادر از زبان علی ذوق می‌کرد، موافقتش را اعلام کرد و پدر هم انگار آن‌طور که فکر می‌کردم، ناراحت نشد. پدر دستش را روی زانویش گذاشت.
    - هر جور صلاح خودتونه.
    شاهین با اخم دورترین نقطه نشسته بود و نگاهم می‌کرد. در این چندماه آن‌قدر از او دور شده بودم که حتی در هفته یک‌بار هم زنگ نمی‌زد. زمان‌هایی هم که تنها به خانه پدری‌ام می‌‌آمدم، سرسنگین بود و جز چند کلام کوتاه با من حرفی نمی‌زد. با ازدواجم خیلی چیزها تغییر کرده بود. حتی رفتار اعضای خانواده‌ام با من.
    ***
    با ذوق نگاهی به یلدا که موهایش را خودش شانه زد و بالای سرش بست، کردم. دفتر مشقش را برداشت و با نشستن روی قالیچه‌ی وسط مبلمان، مشغول نوشتن مشق‌هایش شد. کلاس اول می‌رفت و به‌شدت باهوش بود. امروز پدر و مادرم به مشهد رفتند و یلدا را به خانه‌مان آوردم. زن‌عمو خیلی اصرار کرد که مواظبش است؛ اما دلم برای خواهرانه‌هایم با یلدا که اغلب شامل جنگ و دعوا می‌شد، تنگ شده بود. مشغول درست‌کردن چیپس و مرغ بودم که علی وارد آشپزخانه شد و روی صندلی نشست. سریع استکانی چای جلویش گذاشتم؛ چون هر وقت به آشپزخانه می‌‌آمد، قطعاً دلش هـ*ـوس چای کرده بود. بعد از خوردن چایش. ظرفی برداشت، پر از پفیلا کرد و از آشپزخانه خارج شد. مرغ‌ها را برعکس کردم و با کنجکاوی از آشپزخانه نگاهی به سالن نشیمن انداختم. کنار یلدا نشسته و ظرف پفیلا را جلویشان گذاشته بود. یلدا معذب و سربه‌زیر روی زانو نشسته و دست از مشق نوشتن کشیده بود. سری از روی تأسف تکان دادم و مشغول کارم شدم. رابـ*ـطه‌ی علی و یلدا به‌شدت شکرآب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    میز را چیدم و به‌سمت سالن نشیمن رفتم تا برای شام صدایشان بزنم که ناگهان چشم‌هایم از دیدن صحنه روبه‌رویم گرد شد. علی مشغول سرمشق‌دادن به یلدا بود، یلدا هم ریزریز می‌خندید و با هم پفیلا می‌خوردند. علی خوب بلد بود دل همه را به دست آورد. او فقط کمی کم‌حرف و دل‌شکسته بود؛ وگرنه روابط اجتماعی‌ قوی‌ای داشت. فقط باید با او برخورد نزدیک می‌کردی تا بفهمی چقدر شعور و درکش بالاست. هر روز یکی از زوایای وجود علی برایم نمایان می‌شد و گرچه کمی سختی می‌کشیدم در کنار آدمی که هیچ حسی به من نداشت؛ اما باز هم از انتخابم راضی بودم. اینکه من در خانه علی بودم و هر روز می‌دیدمش، برای من هر آنچه از زندگی می‌خواستم، بود. علی ارزش همه‌چیز را داشت. حتی گاه‌وبی‌گاه عوض‌کردن حلقه ازدواجمان را. هربار که حلقه‌اش را عوض می‌کرد و حلقه‌ی ساره را می‌پوشید، می‌فهمیدم سر مزار ساره رفته است. در غیر این صورت همیشه و هرجا که می‌رفتیم، حلقه‌ی ازدواجمان را در دستش می‌‌انداخت. ساره برای من عزیز بود؛ چون برای علی عزیز بود. حتی به جسم بی‌جانش در گور و روحش هم احترام می‌گذاشتم؛ چون برای علی قابل احترام بود. پیش خدا و ساره از به‌زبان‌آوردن این جمله شرمگین بودم؛ اما من داشتن علی را مدیون ساره و مصلحت خداوند بودم؛ چون اگر ساره فوت نمی‌کرد، علی هم مال من نمی‌شد. مطمئن بودم همه‌چیز درست می‌شود. من به حس قلبی‌ام شک نداشتم. فقط باید زمان می‌گذشت تا علی من را جور دیگری ببیند.
    ***
    کنسرو لوبیا و قارچ‌ها را در آب‌جوش گذاشتم و زیرش را روشن کردم. سینی به دست، همراه با دو فنجان چای به‌سمت سالن نشیمن راه افتادم و روبه‌روی علی نشستم. تازه از سر کار آمده و مشغول دیدن تلویزیون بود. فنجان چای را جلویش گذاشتم که تشکری کرد. حتی کوچک‌ترین کاری هم که برایش انجام می‌دادی تشکر می‌کرد. چنان به تلویزیون زل زده بود که انگار مثلاً چه چیزی را نشان می‌داد. لبم را جلو آوردم و با حرص به تلویزیون که مستندی از سازه‌ها را نشان می‌داد، خیره شدم. بی‌حوصله گوشی موبایلم را برداشتم. طبق عادت همیشگی‌ام تندتند آهنگ‌ها را پشت‌سرهم پلی می‌کردم. هر آهنگی که پلی می‌شد، 30 ثانیه هم طول نمی‌کشید که عوضش می‌کردم. علی هم چندباری زیرچشمی نگاهم کرد. بلکه از رو بروم که اصلاً به روی خودم نیاوردم. با پلی‌شدن آهنگی، لبخندی شیطانی روی لب‌هایم نقش بست.
    «شنیدی میگن عشق؟
    دارن تورو میگن آی عشق
    مگه منو نمی‌خوای عشق؟
    یه وقت نری و نیای عشق
    یه چیزی میگم بهت
    کسیو راه ندی تو قلبت
    می‌دونی بند نفسم بهت
    نذاری کسی بره سمتت»
    وسط‌های آهنگ دوباره زیرچشمی نگاهم کرد که دلم زنجیر پاره کرد و با لبخند گشادی چشمکی حواله‌اش کردم. اصلاً نمی‌دانم چه شد و چرا این کار را کردم. خودم هم هنگ کرده بودم و قلبم محکم می‌کوبید. با چشم‌های گشادشده نگاهم می‌کرد که با صدای وحشتناک ترکیدن چیزی، هر دو هراسان از جایمان پریدیم. جیغی کشیدم و با وحشت اطرافم را نگاه می‌کردم. انگار بمب ترکیده بود. علی به‌سرعت به‌سمت آشپزخانه رفت و من هنوز درحالی‌که پاهایم به زمین چسبیده بودند، با چشم‌های گشاد آن سمت را نگاه می‌کردم. به چند ثانیه نکشید که علی به‌سمتم برگشت.
    - چی شده علی؟
    خیلی عادی جواب داد:
    - کنسرو ترکیده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    چشم‌هایم گشادتر شدند. قدرتی ناگهانی در پاهام احساس کردم و با سرعت به‌سمت آشپزخانه دویدم. همان‌طور که خیره‌ی آشپزخانه بودم، کاسه‌ی چشمانم می‌جوشید و دیدم هر لحظه لرزان‌تر می‌شد. این خانه برای من یک مکان مقدس بود. آن‌قدر روی خانه‌ام حساس بودم که حتی یک گَردِ خاک هم نمی‌گذاشتم روی چیزی بنشیند. همچون کسانی که بعد از وقوع زلزله محو تماشای آواره‌های خانه‌شان می‌شوند، با قدم‌های شل و وارفته وارد آشپزخانه شدم. ناگهان چیزی روی پیشانی‌ام افتاد؛ تا بالای بینی‌ام کش آمد و بعد هم روی زمین غلتید. اول خیره‌ی دانه لوبیای افتاده روی زمین شدم. بعد هم سرم را به‌سمت سقف بلند کردم. تمام سقف پر از لوبیا و قارچ بود. دیگر طاقت نیاوردم. شانه‌ام خم شد. دستم را روی صورتم گذاشتم و زیر گریه زدم. اول آهسته و بعد بلندبلند شروع به گریه کردم. کل زندگی‌ام با کنسرو لوبیا یکسان شده بود. دستی روی شانه‌ام قرار گرفت. سرم را بلند کردم و به علی که روبه‌رویم ایستاده بود، زل زدم.
    - گریه واسه چیه؟
    همچون بچه‌ها دماغم را چندباری بالا کشیدم و با چانه‌ای لرزان گفتم:
    - خونه‌م... زندگیم...
    دوباره زیر گریه زدم. چنان از ته دل زار می‌زدم که انگار عزیزی را از دست داده‌ بودم. حتم داشتم آن‌قدر زشت شده‌ام که بیچاره از دیدن قیافه‌ام وحشت می‌کند. شانه‌ام را تکان داد.
    - چه خبرته؟ تمیزش می‌کنیم.
    دستم را به چشمم مالیدم و اشک‌هایم را پاک کردم. مگر این آشپزخانه تمیز می‌شد؟ از کجا باید تمیز می‌کردیم؟ حتی کوچک‌ترین روزنه‌ای هم از رب گوجه‌فرنگی در امان نمانده بود. اشک‌ریزان از آشپزخانه خارج شدم و گوشی موبایلم را برداشتم. آهنگ لعنتی‌اش را قطع کردم و فحشی به خودم دادم که کنسروها را فراموش کرده بودم. خوشی و شیطنت به من بیچاره نیامده بود. من اصلاً آدم قوی‌ای نبودم. هنوز هم نمی‌توانستم مشکلاتم را خودم حل کنم. بدعادت شده بودم؛ چون هر وقت، هرجا کم می‌‌آوردم، شاهین یاورم بود. شاهین همه‌کاره‌ی زندگی من بود. حالا هم کم آورده بودم. با اینکه زیاد محلم نمی‌گذاشت؛ اما من باز عادت داشتم که همیشه در بدبختی‌هایم از شاهین کمک بخواهم. همان‌طور اشک‌ریزان شماره‌اش را گرفتم.
    - الو.
    تا صدایش را شنیدم اشک‌هایم بیشتر روان شد و با عجز صدایش زدم:
    - شاهین!
    هول‌زده پرسید:
    - چی شده افرا؟ چرا گریه می‌کنی؟
    دستم را روی گونه‌ام کشیدم.
    - شاهین! خونه‌م، زندگیم.
    ترسیده پرسید:
    - چی شده خونه‌ت؟
    - کنسرو ترکیده.
    انگار حین راه‌رفتن داشت حرف می‌زد.
    - من دارم میام. طوریت که نشده؟
    - نه، فقط بیا.
    - اومدم اومدم. خداحافظ.
    گوشی را قطع کردم و همان‌جا روی مبل نشستم که علی به‌سمتم آمد.
    - نمیای کمک؟
    دوباره لب‌هایم آویزان شد و زیر گریه زدم که سری از روی تأسف تکان داد و به‌سمت سرویس‌بهداشتی راه افتاد. همراه با سطل، مواد شوینده و... از آن خارج شد و به‌سمت آشپزخانه رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. بلاتکلیف جلوی ورودی آشپزخانه ایستادم و به علی که مشغول جمع‌کردن وسایلِ روی کابینت‌ها بود، زل زدم. ماکروفر را از آشپزخانه بیرون برد و روی پارکت‌ها گذاشت. حین برگشتن روبه‌رویم ایستاد. با همان قیافه‌ی داغان که مطمئن بودم شبیه دلمه‌ی آپز شده‌ام، به چشمانش زل زدم. دستش را به‌سمت صورتم بالا آورد. باز مغزم قفل کرد و خیره‌ی چشمانش شدم. انگشانش را روی پیشانی‌ام کشید و دست سسی‌شده‌اش را روبه‌رویم گرفت.
    - تا فردا صبح می‌خوای زل بزنی به آشپزخونه؟
    بعد هم دوباره مشغول کارش شد. اعصابم از دست دلم هم خورد بود که جنبه نداشت و وقت و بی‌وقت برای خودش بندری می‌رفت. خب لامذهبِ کم‌عقل! الان تو باید ذکر مصبیت بخوانی، نه چنان تالاپ‌تلوپ کنی که صدایش به گوش علی هم برسد. سریع چند دستمال برداشتم و روی زمین نشستم. با اخم مشغول آهسته حرف‌زدن با خودم شدم. عادت داشتم همچون پیرزن‌ها زیر لب غرغر کنم. وقتی این‌طور با خودم زیر لب غر می‌زدم، کمی از تشویش درونی‌ام کم می‌شد و آرام می‌گرفتم. علی یکی‌یکی وسایل را می‌‌آورد و من تمیز می‌کردم که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. سرم به آن سمت کج شد و علی به‌سمت در رفت. با ورود شاهین دوباره بغض کردم و سر جایم ایستادم. بی‌توجه به علی اول به‌سمتم آمد و ظاهرم را وارسی کرد.
    - طوریت که نشده؟
    بغضم را قورت دادم.
    - نه، خوبم!
    ***
    یک ساعت بعد، درحالی‌که روی کانتر ایستاده بودم و مشغول تمیزکردن درهای کابیت‌ها بودم، ریزریز به کل‌انداختن‌های علی و شاهین که سر یکدیگر غرغر می‌کردند، با چشم‌غره و پاچه‌های شلوار بالازده مشغول تی‌کشیدن و شستن کف آشپزخانه بودند، می‌خندیدم و هرازگاهی دستوری هم می‌دادم. بالاخره موقعیتی پیش آمد تا علی و شاهین، حتی به اجبار هم که شده، چند کلمه‌ای با هم حرف بزنند. من به همه‌چیز خوش‌بین بودم. حتی بهبود رابـ*ـطه‌ی علی و شاهین. مطمئن بودم وقتی شاهین هم شخصیت واقعی علی را ببیند، حتماً نظرش درباره او عوض خواهد شد.
    ***
    قاشقی برداشتم و در آب مرغِ در حال قُل‌زدن فرو بردم. با لـ*ـذت قاشق را به دهانم بردم که دستی روی شانه‌ام قرار گرفت. هول‌زده سرم به عقب چرخید. با دیدن مادرعلی که مچم را حین ناخونک‌زدن گرفته بود، دستم را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.
    - وای مامان شهلا! مُردم!
    لبخندش پررنگ‌تر شد.
    - خوش‌مزه‌ست؟
    تندتند سرم را تکان دادم.
    - عالی! حرف نداره.
    کاسه‌ای برداشت.
    - الان برات می‌کشم.
    سریع گفتم:
    - نه مامان شهلا! سر سفره می‌خورم دیگه.
    با ملاقه کاسه را پراز آبِ مرغ کرد.
    - وا! بذارم تو دلت بمونه که بخوایم ببریمش دوساعت دیگه سر سفره؟
    تکه‌ای مرغ سرخ‌شده هم درونش انداخت و با بشقابی پلو روی میز گذاشت.
    - بیا عروس گلم! راحت بشین بخور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    کمی معذب شدم:
    - آخه این‌جوری...
    دستم را کشید:
    - بیا بشین.
    همچون بیچاره‌ها نشستم و به بشقاب پلو زل زدم، بلایی سرم آورده بود که از ناخونک زدن پشیمان شدم.
    با ذوق روبه‌رویم نشست و خیره‌ام شد:
    - پس چرا نمی‌خوری؟
    لبخند مضحکی زدم و قاشق را برداشتم:
    - می‌خورم.
    - نوش جونت عزیزم.
    چندقاشق خوردم که دستش را روی دستم گذاشت:
    - افراجان؟
    لقمه‌ام را قورت دادم:
    - جانم مامان.
    - خبریه عزیزم؟
    بی‌حواس جواب دادم:
    - چه خبری؟
    سرم را که بالا آوردم هنوز هم با لبخند به من و قاشق در دستم زل زده بود:
    - گفتم شاید خدا جواب دعاهام رو داده دارم نوه‌دار...
    چنان قاشق از دستم افتاد و صدای بدی ایجاد کرد که ادامه‌ی حرفش را خورد. با چشم‌های ورقلنبیده به چشمان پرسش‌گرش زل زدم، چه می‌گفت؟ بچه کجا بود؟
    سریع گفتم:
    - نه به‌خدا!
    بلند زیر خنده زد:
    - حالا چرا انقدر هول شدی؟
    چندباری دستش را روی دستم زد:
    - ان‌شاءالله به‌زودی بچه‌ی تو و علی.
    بعدهم همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شد با ذوق باخودش گفت:
    - الهی قربونش برم!
    لبم آویزان شد و مشتی به سر خودم کوبیدم. زندگی من مگر زندگی بود؟ ما فقط دونفر بودیم که کنارهم نفس می‌کشیدیم. همین!
    بازهم علی به مسافرت کاری رفته بود، در ماه سه-‌چهار روز یا فوقش یک‌هفته به مسافرت کاری می‌رفت و در این مدت یا به خانه ادیب و رویا، یا خانه خودمان یا هم به خانه مادر و پدر علی می‌آمدم.
    موهایم را شانه زدم و بافتم، از جایم بلندشدم و روتختی علی را مرتب کردم. وقتی شب را در خانه‌ی پدری علی میماندم دیگر نمی‌توانستم تا لنگ ظهر بخوابم، محال هم بود در شرایط عادی خودم صبح زود بیدار شوم پس گوشی موبایلم را روی هشدار می‌گذاشتم تا خواب نمانم و آبرویم برود!
    هنوز درِ اتاق سابق علی را کامل باز نکرده بودم که صدای جیغ و داد بلند شد. با لبخند به بچه‌های رها که فریادزنان وارد خانه می‌شدند زل زدم. سریع وارد سرویس بهداشتی شدم و با شستن دست و صورتم به استقبال خواهرشوهرم رفتم. رها با آن اندام تپلش محکم در آغوشم گرفت:
    - کی اومدی اینجا؟
    - پریروز.
    اخمی مصنوعی کرد:
    - خب یه روزهم بیا خونه‌ی ما، مگه ما غریبه‌ایم؟
    خم شدم و مانی که محکم به پایم چسبیده بود را بغـ*ـل کردم:
    - ان‌شاءالله دفعه‌ی بعد که علی رفت مسافرت میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    محکم لپ تپل مانی را بوسیدم:
    - عشق زنداییش چطوره؟
    با ذوق دستانش را دوطرفم لپم گذاشت و از خودش صدا در آورد، منظورش این بود که لپم را باد کنم تا با ضربه‌ی دستانش باد لپم خالی شود. هربار که این‌کار را می‌کردم حسابی از خنده ریسه می‌رفت، دیگر عادت کرده بود و تا من را می‌دید سریع می‌خواست لپم را باد کنم.
    رها روسری‌اش را از سرش کشید و روی مبل نشست:
    - این داداشِ ما که سال بره ماه بیاد پاش رو خونه‌ی ما نمی‌ذاره، اگه تو بیاریش وگرنه به خودش باشه که هیچ.
    نورا از روی مبل پرید روی اُپن، گردن کشید به‌سمت آشپزخانه و مامان شهلا که مشغول در آوردن کیک خانگی از درون فر بود.
    کنارش روی مبل نشستم:
    - علی هم همش گیر کاره. خب شما بیاید.
    رها خم شد و پای نورا را کشید تا از روی اُپن پایین بیاید:
    - ماهم می‌یایم ان‌شاءالله.
    بعدهم با تشر رو به نورا غرید:
    - بیا پایین رو اُپن جای نشستنه؟ بابا آذین بفهمه از دستت ناراحت میشه. با زندایی سلام و احوالپرسی کردی؟
    نورا از روی اُپن پایین پرید، لپم را روی هوا بوسید و شادی‌کنان به‌سمت آشپزخانه دوید.
    رها همان‌طور که هنوز هم اخم‌هایش درهم بود ادامه داد:
    - علی کی میاد؟
    همان‌طور که مشغول بازی کردن با مانی بودم جواب دادم:
    - گفته امشب میاد.
    سریع گوشی موبایلش را برداشت:
    - یه زنگ بزنم به ثریا هم بیاد دورهم بدون مردا خوش می‌گذره.
    با موافقت من با ثریا تماس گرفت، یک ساعت بعد با ورود ثریا و مهرداد چنان خانه از سروصدا روی هوا بود که صدا به صدا نمی‌رسید.
    من این جمع را دوست داشتم، جمعی که خانواده‌ی عشقم بودند. آن‌قدر برایم محترم بودند که از هر لحظه بودن کنارشان لـ*ـذت می‌بردم، وقتی کنارشان بودم انگار علی هم کنارم است و کمتر دلتنگش می‌شدم.
    ***
    شب از نیمه گذشته اما هنوز علی به خانه نیامده بود، هرچه با تلفن همراهش هم تماس می‌گرفتم یا خاموش یا هم در دسترس نبود. آن‌قدر اشک ریخته و قدم رو رفته بودم که درحال بیهوش شدن بودم، نمی‌دانستم به چه کسی باید زنگ بزنم و چه‌کار باید بکنم. فقط دعا و نذر و نیاز می‌کردم. گریه‌ام به سکسکه تبدیل شده بود و مطمئن بودم قیافه‌ام همچون کاغذ مچاله شده است.
    با چرخیدن کلید در قفل سراسیمه به‌سمت در رفتم که علی با ظاهری پریشان وارد شد. لباس‌هایش به هم ریخته، پر از خاک و چند دکمه اول پیراهنش باز بود. به سرعت به‌سمتش رفتم و برای اولین‌بار خودم را در آغوشش انداختم و بلند‌بلند زیر گریه زدم. اگر یک تار مو از سرش کم میشد من خودم را می‌کشتم.
    چند لحظه ساکت و بی‌حرکت سرجایش ماند، بعد آرام دستش دورم پیچید، از لرزش شانه‌هایش متوجه شدم که اوهم گریه می‌کند. می‌خواستم دلیلش را بپرسم که با حرفش سرجایم میخکوب شدم:
    - ساره.
    او من را ساره می‌دید، فکر می‌کرد من ساره هستم. خودم را پس کشیدم، چند قدمی عقب رفتم و در پس پرده‌ای از اشک خیره‌اش شدم. حالش اصلاً خوب نبود و رفتارش غیرطبیعی می‌زد، آن‌قدر چشم‌هایش قرمز بود که انگار به جای اشک خون از آن‌ها می‌چکد. همان‌جا جلوی در روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد، لبخند کجی زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    - نگفته بودی خونه‌ای! چرا اذیتم می‌کنی من رو می‌ترسونی؟ من گمت کرده بودم، می‌دونی چند ساعت داشتم بهشت‌زهرا رو دنبالت می‌گشتم؟
    دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق‌هقم بلند نشود، داشت هذیان می‌گفت.
    با دست به کنارش و روی زمین ضربه زد:
    - بیا کنارم بشین. می‌دونی چقدر دلم واست تنگ شده؟
    توان حرکت کردن نداشتم که بلندتر گفت:
    - خاله سلما خیلی بی‌رحم شده ساره. چرا هیچی بهش نمیگی؟ نذاشت برات گل بخرم، نذاشت باز همه رو امسال هم جمع کنم. نگی علی بی‌معرفت بودا، به‌خدا اون نذاشت.
    بلند شد، به‌سمتم آمد و دستم را گرفت:
    - چرا سرویست رو ننداختی ساره؟ مگه نگفتی عاشقی؟ ببخش گلم به‌خدا وسعم نرسید که بهترش رو واست بخرم آخه تو لیاقتت خیلی بیشتر از ایناست، می‌دونم من واست کمم.
    با نزدیک‌تر شدنش متوجه بوی تند نوشیدنی شدم. در حالت مـسـ*ـتی بود و واقعاً توهم زده بود. چه باید می‌کردم؟ من دوام نمی‌آوردم با حرف‌هایش داشت زنده‌زنده آتشم می‌زد.
    دستم را کشید به‌سمت اتاقش، بی‌حرف فقط راه می‌رفتم.
    روی تخت نشاندم و به‌سمت کمدش رفت، جعبه‌ای خارج کرد و جلوی پایم زانو زد:
    - دیدی موهات در اومدن، الکی غصه می‌خوردی. موهای منم در اومدن.
    در جعبه را باز کرد، دسته‌ای موی بافته شده‌ی بور میان گل‌های سرخ پر‌پر شده قرار داشت.
    جدی نگاهم کرد:
    - مامانت ظالم شده نه؟ میگه همه‌ی چیزای ساره رو بیار. درسته موهات در اومده ولی من این رو به مامانت نمیدما، همین الان برو بهش بگو.
    سرم را روی زانویم گذاشتم و از ته دل زار زدم، چه بر سر علی آمده بود؟
    ناگهان با صدای افتادن چیزی روی زمین سراسیمه سرم را بلند کردم. علی پخش زمین شده بود و پلک‌هایش نیمه‌باز بودند. سریع کنارش نشستم و همان‌طور که تکانش می‌دادم، داد زدم:
    - علی؟ علی چشمات رو باز کن. توروخدا.
    زیرلب چیزهایی زمزمه می‌کرد، گوشم را نزدیک بردم.
    - مامانت نذاشت برات سالگرد بگیرم. همشون دروغ میگن تو فقط گم شدی! یه روزی پیدات می‌کنم موهات رو بهت برمی‌گردونم. من پیدات می‌کنم مطمئن باش ساره.
    دیگر تحملم داشت تمام می‌شد که کمی بلندتر ادامه داد:
    - ولی خوبه دیگه خون دماغ نمیشی، دیگه زجر نمی‌کشی.
    چشم‌هایش روی هم افتاد و سرش به طرف دیگر خم شد. جان از تنم رفت. فقط با گریه صدایش می‌زدم و تکانش می‌دادم، اما بیدار نمی‌شد. سرم را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشتم و با شنیدن ضربان قلبش که خیلی ضعیف می‌زد از جایم بلندشدم و دور خودم چرخیدم. من نصفه شب چه باید می‌کردم؟
    سریع به‌سمت سالن نشیمن رفتم و شماره‌ی شاهین را گرفتم. بار اول هرچه زنگ خورد جواب نداد، داشتم پس می‌افتادم که بار دوم بعد از چندین بوق جواب داد.
    - الو.
    با شنیدن صدایش شدت گریه‌ام هم بیشتر شد. همیشه مصیبت‌هایم را برای شاهین می‌بردم.
    - شاهین.
    صدایش هراسان آمد، انگار خواب از سرش پریده بود.
    - افرا چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
    - شاهین توروخدا فقط بیا، علی حالش خوب نیست داره می‌میره فقط بیا.
    - چی میگی افرا؟ کجایین؟
    - خونه هستیم توروخدا بیا از دست رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    گوشی موبایل را قطع کردم و سریع بالای سرش برگشتم. دوباره سرم را روی قفسه سـ*ـینه‌اش گذاشتم تا ببینم قلبش می‌زند یا نه؟ همان‌طور که دستم می‌لرزید انگشتم را جلوی بینی‌اش گرفتم، نفس بی‌جانش که به انگشتم خورد جانم هم برگشت، سرش را بلند کردم و روی پایم گذاشتم.
    همان‌طور که زار‌زار گریه می‌کردم شروع به حرف زدن کردم:
    - الهی دورت بگردم عشقم، علی جونم صدام رو می‌شنوی؟ قربونت برم الهی پیش‌مرگت بشم تورو تو این حالت نبینم. می‌دونی اگه طوریت بشه افرا می‌میره؟ توروخدا چشمات رو باز کن زندگیم. علی جونم؟ علی؟
    اولین‌باری بود که رودر‌رو انقدر قربان صدقه‌اش می‌رفتم. دستم را در موهایش کشیدم که صدای شاهین از بیرون از اتاق آمد:
    - افرا کجایی؟
    وقتی در را روی علی باز کردم با آن وضعیت هیچ‌کداممان حواسمان به در واحد نبود که آن را ببندیم.
    داد زدم:
    - اینجاییم شاهین توروخدا بیا.
    شاهین با وضعیتی آشفته در چهارچوب در نمایان شد و خیره به جسم بی‌جان علی که روی زمین افتاده بود نگاه می‌کرد. سریع به‌سمتمان آمد و کنارمان زانو زد:
    - چش شده؟
    اشکم را پاک کردم:
    - نوشیدنی خورده، حالش اصلاً خوب نیست.
    بی‌حرف سریع علی را روی شانه‌اش انداخت:
    - یه چیزی بپوش بیا.
    اگر شاهین نمی‌گفت آن‌قدر حواسم پرت بود که همین‌طور می‌رفتم. سردستی مانتو و شالی پوشیدم و دوان‌دوان با شاهین از ساختمان خارج شدیم.
    علی را صندلی عقب خواباند، من هم سوار شدم و دوباره سرش را روی پایم گذاشتم. شاهین میان زمین و آسمان می‌رفت و من هم با گریه علی را صدا می‌زدم.
    شاهین عصبی داد زد:
    - هیچیش نیست انقدر گریه زاری نکن.
    میان گریه گفتم:
    - اگه طوریش بشه چی؟
    شاهین مطمئن گفت:
    - هیچیش نمیشه نترس.
    با رسیدن به بیمارستان دوباره علی را روی دوشش انداخت و هر دو دوان‌دوان به‌سمت آورژانس رفتیم. با خواباندن علی روی تخت، چند دکتر و پرستار دورش جمع شدند و با پرسیدن مشکل، پرده را کشیدند و مانع از دیدم شدند. خواسم به‌طرفشان بروم که شاهین دستم را کشید:
    - کجا؟
    به‌سمتش برگشتم:
    - برم ببینم علی چی شد.
    به‌سمت صندلی‌های راهرو راه افتاد و من را هم دنبال خودش کشید:
    - دارن به وضعش رسیدگی می‌کنن، تو بری چی‌کار؟ مگه کاری از دستت برمیاد؟
    روی صندلی نشستم و هنوز هم اشکم روان بود. لیوان یک‌بار مصرف آبی جلویم گرفت:
    - بسه چقدر آبغوره می‌گیری هیچیش نمیشه.
    لیوان را از دستش گرفتم:
    - اگه خدایی نکرده طوریش بشه چی؟
    سرم را بالا آوردم و به چشمانش زل زدم:
    - من می‌میرم بدون علی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemejafari

    نویسنده سطح 1
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/28
    ارسالی ها
    494
    امتیاز واکنش
    41,469
    امتیاز
    794
    سن
    25
    محل سکونت
    شیراز
    سری از روی تأسف تکان داد:
    - افرا حسابی از دست رفتی
    سر‌به‌زیر به انگشتانم که دور لیوان پیچیده بود زل زدم که پرسید:
    - چش شده؟ چرا این‌همه نوشیدنی خورده که به این حال و روز افتاده؟ فکر نمی‌کردم اهل این چیزا باشه.
    بدون اینکه سرم را بلند کنم جوابش را دادم:
    - واقعاً هم اهلش نیست. امروز سالگرد ساره خدابیامرز بوده.
    آهی کشیدم و ادامه دادم:
    - اون‌طوری که از بین حرفاش فهمیدم خاله سلما نذاشته امسال برای ساره مراسم سالگرد بگیره، علی هم به هم ریخته.
    چند دقیقه سکوت شد و دوباره شاهین به حرف آمد:
    - از زندگیت راضی هستی؟
    تنها سرم را تکان دادم به نشانه‌ی بله.
    - الکی میگی نه؟ فقط به‌خاطر اینکه عمو گفته حق گله و شکایت نداری دَم نمی‌زنی نه؟
    مشغول کندن پوست کنار ناخونم شدم:
    - نه من راضیم.
    دستش را زیر چانه‌ام برد و سرم را به‌طرف خودش چرخاند:
    - از چی این زندگی راضی هستی؟ از صبح‌هات رو شب کردن و تو خونه پوسیدن؟
    - خودم خواستم.
    سری از روی تأسف تکان داد:
    - افرا من احمق نیستم، تا نگاه به چشات کنم می‌فهمم کجا چه خبره. فکر نکن منم مثل بقیه فکر می‌کنم شما خیلی خوشحال و خرم و خوشبختید. من می‌شناسمت، هیچی بین تو و علی تغییر نکرده. تا کی می‌خوای صبر کنی تا دلش رو به دست بیاری؟ تو این زندگی رو می‌خواستی؟
    - من فقط بودن کنار علی رو می‌خواستم، همین که هست واسم کافیه.
    با حرص گفت:
    - احمقی احمق.
    پرستار به‌سمتمان آمد:
    - اون مرد جوونه که تازه آوردن با شماست؟
    سریع از جایم بلند شدم:
    - بله.
    - باید امشب بستری بشن.
    قلبم از جا کنده شد:
    - حالش انقدر بده؟
    لبخندی زد:
    - نه نگران نباشید. هم به‌خاطر مصرف نوشیدنی زیاد، هم به‌خاطر شُک عصبی باید امشب بمونن تا صبح علائم حیاتیشون چک بشه، صبح مرخصن.
    شاهین پرسید:
    - الان حالش چطوره؟
    - حالشون خوبه، آرام‌بخش تزریق کردیم راحت خوابیدن.
    با رفتن شاهین به‌سمت پذیرش من هم به‌سمت اتاق راه افتادم. آرام روی تخت خوابیده بود، لبخند بی‌جانی زدم و روی صندلی کنار تختش نشستم. دست سِرُم زده‌اش را در دست گرفتم و بوسیدم، دلم داشت از غصه می‌مرد. دستی به زیر پلک‌هایش کشیدم، سرم را کنار سرش گذاشتم. صدای نفس‌هایش باعث آرامشم می‌شد، سرم را نزدیک گوشش بردم و زمزمه کردم:
    «می‌دونی من می‌میرم برات
    تو جونمی، جونم فدات
    آروم‌آرومم باهات
    آرامشی، آرامشم
    عشقت کرد نوازشم
    نذاری من تنها بشم
    نذاری من تنها بشم»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا