کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,240
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
صبح سرد پاییزی با اتفاق دیشب حالا برام دلچسب و لـ*ـذت بخش شده بود، جلوی آینه می‌ایستم موهای سیاهم رو شونه‌ می‌زنم و اروم می‌بافم و انتهاش رو با کش موی کوچبک قرمزی می‌بندم‌‌ و چند شاخه از جلو روی پیشونی گرد و کوتاهم آزادانه رها می‌کنم.
با کمی کرم پودرم پوست صورتم می‌پوشونم، ارایش ملایمی می‌کنم. با عجله بارونیم رو همراه جین سرمه‌ایم می‌پوشونم. وشال بافت خاکستری روی سرمی‌ذارم. اروم از کنار حوریه می‌‌گذرم تا بیدارش نکنم. با عجله کتونی سفیدم رو از روی نرده‌‌ی اهنی ایوان برمی‌دارم و کنارحوضچه مشغول پوشیدنش میشم‌.
'بسم‌اللهی'زیر لب میگم واز خونه میام.
- سلام صبح بخیر..
بادیدن حمیدرضا که پشت در کمین کرده دستم روی سـ*ـینه‌ام فشار میدم:
- سلام ترسیدم خب، کی اومدی؟ خیلی منتظرم موندی، نه؟
- نه زیاد نیست که منتظرتم، فقط یه ساعتی میشه..
نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم:
- مگه قرارمون ساعت هفت نبود؟ خب تازه ساعت هفت و ده دقیقست، من فقط ده دقیقه دیر کردم، تو چطور یک ساعته اینجایی..
لبخند مرموزش دروغش رو لو میده‌، نگاهی به تیپ ساده و مردونه‌اش می‌کنم که هیچ فرقی با قبل نداشت فقط کمی مرتب تر و اتوکشیده تر به نظر می‌رسید، حتی عطر مردونه‌ی ملایمش اصلا تو ذوق نمی‌زد. دستی ته ریش انکارد شده‌اش می‌کشه و توی چشم‌هام زل نگاه می‌کنه:
- می‌خوای تا شب وایستیم تو کوچه هم‌دیگه رو نگاه کنیم؟
لبخندی می‌زنم و سری به معنی تایید تکون می‌دم:
- فکری خوبیه‌ها. تو دوست نداری؟
- چرا دوست دارم، نظرت چیه امروز همه چی رو کنسل کنیم..
نیشم با دیدن که نگاهم به پنجره نیمه باز خونه‌ی عفت و دوتا چشم‌هایی که قابل رویت بود بسته میشه در حالی که سعی می‌کنم عادی به نظر برسم آهسته میگم:
- ای وای خاک عالم، عفت خانم داره نگاهمون می‌کنه!
مشکوک می‌پرسه:
- عفت کیه؟
پوزخند زورکی می‌زنم:
- همسایمون، تابلو نگاه نکن، روبه رومونه داره از پنجره نگاه می‌کنه، لعنتی چرا این وقت صبح بیداره..
چینی به گوشه‌ی چشمش می‌ده و خونسرد بازوم رو می‌گیره وادار به حرکتم می‌کنه:
- خب نگاه کنه، مگه داریم چی‌کار می‌کنیم؟ توهم باهمه رودروایستی داری انگاری..
قدم‌هام رو تند می‌کنم همراهش می‌رم:
- اخه این داستان داره، حدودا پنج شیش سالم که بود یه روز بعد ناهار سفره رو زمین می‌مونه هیچ‌کس هم پا نمیشه جمعش کنه. بابامم می‌بینه اینجوریه کسی تکون نمی‌خوره بهم میگه برو عفت خانم رو صدا کن بگو بابام گفته بیا این سفره‌ رو جمع کن، منم که فرق شوخی با جدی نمی‌فهمیدم..
برای لحظه‌ای متوقف میشه با خنده می‌پرسه:
- نگو که رفتی؟
شرمنده سری تکون می‌دم و سوار ماشین می‌شم:
- به خدا که رفتم، گفتم که بابام میگه بیا سفره‌مون رو جمع کن..
- اون چی گفت؟
- یادم نمیاد، فکر کنم گفت نمی‌تونم فعلا مهمون دارم خلاصه برگشتم خونه گفتم عفت خانم نمیاد، همه کُپ کرده بودن، خلاصه تا به خودم بیام بفهمم چی‌کار کردم دیر شده بود از اون موقع این حس رودروایستی بامن هست، یه جورایی ازش خجالت می‌کشم.
هنوز خنده از روی صورتش پاک نشده و استارت می‌زنه و میگه:
- خدا رحم کنه. بچمون معلوم نیست قراره چقدر خنگ باشه..
ابروهام توی هم گره می‌خوره:
- حالا مگه خودت از بچگی باهوش و آی‌کیو بودی؟!
- نه ولی تا اون حدی هوش داشتم که نرم همسایه رو صدابزنم بیاد سفر‌ه‌مون رو جمع کنه!
منحی لبم کج می‌شه:
- نباید واست تعریف می‌کردم‌، خیلی بی‌جنبه‌ای!
نیم‌نگاهی می‌کنه:
- شوخی ‌کردم‌ دیگه، بدخُلقی نکن دیگه نورا..
کنجکاو نگاهش می‌کنم:
- امروز قراره برام چی بخری؟
- هرچی که تو بخوای.
کمی مکث می‌کنم و می‌پرسم:
- ابجی‌هات ناراحت نشن داریم بی خبر می‌ریم خرید؟
درحالی که سعی می‌‌کنه ضبط رو روشن کنه بی تفاوت جواب میده:
- خب ناراحت بشن.
- اینطوری که بده، می‌خوای بهشون زنگ بزنی هماهنگ کنی، شاید بخوان بیان.
کلافه نگاهم می‌کنه:
- دنبال دردسری به خدا نورا، یعنی دونفری نمی‌تونیم ازپس خودمون بربیایم؟ من به بابات قول دادم صفرتا صد همه چیز باب میل تو باشه، همه‌چیزت باید دِلی باشه، متوجهی دِلی؟
حرفش بهم اعتماد به نفس و جسارت می‌داد همه چیز باب دِل من برای اولین بار، حتی تصورش هم زیبا بود..

 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پروسه‌ی آزمایش خون و کلاس‌های آموزشی پشت بندش نسبتا طولانی و خسته کننده بود تا نزدیک ظهر وقت گیر شده بود، با ضعف توی انتهای راهرو می‌ایستم به دیوار تکیه میدم، از دور به جمعیتی که دور باجه پذیرش جمع شده بودن نگاه می‌کنم. با دیدن برگه‌ی توی دست حمیدرضا بود به سمتم می‌اومد لبخندی می‌زنم:
    - مبارک باشه!
    در حالی که دستش روی شونم می‌ذاره به سمت بیرون هدایتم می‌کنه می‌پرسه:
    - خسته‌ شدی؟
    - بیشتر گرسنمه، فکر نمی‌کردم اینقدر طول بکشه.
    - پس اول بریم یه چیزی بخوریم.
    کمی راه میرم و چینی به پره‌ی دماغم می‌دم:
    - مطمئنی نمی‌خوای چیز دیگه‌ای بپرسی؟
    متفکر نگاهی به اطراف می‌اندازه و با کمی تاخیر سرش رو نزدیک می‌کنه و اروم می‌پرسه:
    - آها در مورد همین‌کلاس‌ و داستان‌ها؟ فکر نکنم لازم باشه، هرچیزی که به شما گفتن به ماهم گفتن خب چه کاریه‌!
    هینی زیر لب می‌گم و با اکراه نگاهش می‌کنم:
    - چقدر منحرفی تو، منظورم این‌ بود که نمی‌خوای بپرسی چی بخوریم یاچه رستورانی بریم!
    لبخندش عریض میشه و باشیطنت می‌پرسه:
    - خب بگو ببینم چی دوست داری‌؟
    انتخابم کبابی معروفی بود که بعد یه روز نسبتا طولانی شدیدا طلب می‌کرد، انگار باهر ثانیه‌ گذر می‌کرد، شوق و شورم بیشتر می‌شد، حتی یادم می‌رفت چطور شد که به این‌جا رسیدیم. مردی که کنارم بود روزی حتی از سایه‌اش فرار می‌کردم.اما حالا پابه پا زیر سایه‌اش راه می‌رفتم و لـ*ـذت می‌بردم.
    بعد ناهار خرید حلقه ها اولین کار بود‌ که انجام دادیم. حلقه‌های متفاوتی که هیچ شباهتی به هم نداشت، حلقه من طلایی و نگین دار ظریف و حلقه او سفید ساده بدون هیچ نقشی، موقع حساب کتاب بر خلاف اصرار خالصانه‌اش حرف بابا رو عملی کردم، به قول بابا برای خودم غرور خریدم، الحق که حس خوبی داشتم هیچ چیز یک طرفه‌ای اصلا قشنگ نیست.
    با غروب آفتاب پاییزی و به پاکت خرید‌های روی صندلی عقب لبخند می‌زنم، حالا که صدای حبیب سیستم پخش می‌شد این لحظات رو ناب و به یادمونی کرده بود، با رسیدن به خونه برای چندمین بار موبایل حمیدرضا زنگ می‌خوره، انگار بازهم قصد جواب دادن نداشت‌.
    می‌چرخم تا نایلون خریدم رو بردارم:
    - من برم دیگه، تو نمیای بالا؟
    موبایلش رو کنارمی‌ذاره:
    - من باید یه زنگ فوری بزنم، بقیش رو بذار خودم میارم سنگینه..
    - باشه من همین دوتا رو برمی‌دارم، فقط زودبیا.
    از ماشین می‌شم و به سمته خونه میرم.هنوز به در نزدیک نشدم که باشنیدن صدای جروبحث لبخند روی صورتم محو میشه. در رو باز می‌کنم و هاج و واج به حوریه و مامان نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    - چی شده، چه خبر شده؟
    مامان با صورت گُرگرفته‌اش با تهدید انگشتش رو به سمته حوریه می‌گیره:
    - زبون به دهنت بگیر اینقدر سلیطه بازی در نیار..
    حوریه خونسرد دستش رو توی سـ*ـینه‌اش جمع می‌کنه:
    - چرا؟ یعنی قرار نیست بفهمه، نکنه می‌خوای بهش نگی تا لحظه‌ی آخر غافل گیرش کنی‌؟ طرف با حیوونش این‌کارو نمی‌کنه که تو می‌خوای با بچت کنی..
    با تعجب می‌پرسم:
    - چی شده خب چرا درست حرف نمی‌زنید من هم بفهمم؟
    مامان در حالی که سعی می‌کنه جو رو آروم نگه داره به سمتم میاد:
    - چیزی نیست دخترم، خواهرهای حمیدرضا امروز اومده بودن اینجا یکم حرف‌های زنونه زدیم قول و قرار‌هامون گذاشتیم، این بیخودی داره شلوغش می‌کنه..
    حوریه باحرص تکرار می‌کنه:
    - آره قول و قرارهای زنونه..
    دوباره می‌پرسم:
    - چه قول قراری؟ بگو دیگه‌..
    مامان چشم غره‌ای میره‌:
    - قراره باهاشون بری دکتر زنان، یه چکاب و معاینه انجام بدی همین‌، همه قبل ازدواج این کارو میکنن چیز عجیبی نیست، نمی‌دونم این عفریته چرا داره بزرگش می‌کنه.
    سردرگم نگاهش می‌کنم:
    - یعنی چی؟ چرا باید برم دکتر من که مشکلی ندارم.
    حوریه با عصبانیت می‌غره:
    - چرا اینقدر خنگی نورا، چرا نمی‌فهمی منظورش اینکه بری ببینن نجابت داری یانه، می‌خوان آبجی‌هاش مطمئن بشن دوشیزه‌ای یانه، الان می‌فهمی دارم چی میگم؟
    پاهام سست میشه وبا ترس نگاهی به مامان می‌کنم:
    - این داره چی میگه، مامان من نمی‌خوام، من نمیرم مامان توروخدا یه کاری کن..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    مامان محکم پشت دستش می‌کوبه:
    - ای وای یعنی چی که من نمی‌خوام، طلا که پاکه چه منتش به خاکه، برای چی باید بترسی هر دخترهای پاک و با خانواده‌ای قبل ازدواج این‌کارو می‌کنه..
    حوریه توی حرفش می‌پره:
    - مگه عهد بوقه این مزخرفات چیه داری تو گوشش می‌کنی، چه افتخاری داره این کار؟ این بچه اینقدر ارزش نداره که یکم پشتت وایستی و از نجابتش دفاع کنی، مامان نورا جلوی چشم ما بزرگ شده یه لحظه هم دور نشده خودت خوب می‌دونی که کج نرفته، چرا غرورش رو می‌خوای خورد کنی‌ جلو اون همه آدم؟
    دنیا دور سرم می‌چرخه‌، وجودم پر میشه از حس بد و منفی، طاقت شنیدن حرف‌هاشون رو نداشتم با عجله از پله‌ها بالا میرم و پشت درپناه می‌گیرم.
    مامان- اگه شرطشون قبول نکنیم که فکر می‌کنن ریگی به کفش داریم می‌زنن زیر همه چیز ازدواجشون به هم می‌خوره..
    حوریه- به درک، به جهنم، مگه بچه‌تو از سر راه آوردی بخوای دستی دستی بدبختش کنی باهمچین خانواده‌ای پر ادعا و بی فرهنگی..
    با زنگ در و ورود حمیدرضا به حیاط سکوت همه جارو فرا می‌گیره‌، کمی پرده رو می‌کشم تا مخیانه توی حیاط رو ببینم، دستم رو جلوی دهنم می‌ذارم و اشک دیدم رو تار می‌کنه‌‌.
    حمیدرضا یا الله زیر لب می‌گـه و در حالی که مشغول سلام و احوال پرسی با مامانه‌، نایلون های خرید رو به دستش میده.
    حوریه که هنوز روی ایوان سرپا ایستاده با لحن تندی میگه:
    - ببخشید آقا حمید یه لحظه باهاتون کار داشتم.
    حمیدرضا بدون اینکه نگاهی به حوریه کنه سرخم می‌کنه:
    - بفرمایید؟
    - می‌خواستم بپرسم شما غیرت و تعصب دارید؟
    مامان - بیابرو تو حوریه بس کن، توروخدا ببخشید آقا حمید..
    حالت چهره حمیدرضا عوض میشه:
    - متوجه منظورتون نمیشم..
    حوریه بی اختیار تُن صداش بالا می‌ره:
    - اون روزی که بابت سوءتفاهم اومدین جلوی من رو گرفتی گفتی من تعصبم نمی‌کشه مرد غریبه به نورا نزدیک بشه یابهش دست بزنه، عین این حرف رو گفتی یانه؟
    با تایید سری تکون میده:
    - اره گفتم..
    - پس اگه یه درصد از اون غیرت و شرفت مونده برو جلوی اون خواهرهای محترمت رو بگیر، بهشون بگو درست رفتار کنن، پاکی و نجابت خواهرمن رو هیچ دکتری نمی‌تونه معیارو مقیاس بزنه.
    حمیدرضا که انگار گیج شده دستش رو دور گردنش می‌‌ماله:
    - یه لحظه متوجه نشدم، آبجی‌های من دقیقا چی‌کار کردن‌؟
    مامان عصبی می‌غره:
    - حوریه حیا کن، چیزی نیست اخه چرا داری بیخود بزرگش می‌کنی؟
    حوریه بی توجه به اخطار مامان ادامه میده:
    - آبجی‌هاتون برای خواهر من نوبت دکتر زنان گرفتن، می‌خوان خواهرمنو ببرن دکتر تا ثابت کنن دوشیزه هست یانه، اول اینکه این حرکتشون اینقدر توهین و بی احترامی محسوب میشه که خود نورا قبول نکنه بعد این‌که پدرم اگه این قضیه رو بفهمه مطمئن باشید که دیگه حتی توی روی خود شما هم نگاه نمی‌کنه که همچین جسارت بزرگی کردین.
    حالت خونسرد چهره‌ی حمیدرضا از بین میره، از عصبانیت سرخ و کبود میشه، مامان که سعی می‌کنه ارومش کنه:
    - عیبی نداره، بخدا عیبی نداره به خدا که ما به دل نگرفتیم به هرحال رسم و رسومه خونوادست باید بهش احترام گذاشت..
    حمیدرضا بدون هیچ حرفی با قدم‌های محکمش از خونه بیرون میره، نفس حبس شدم رو از سـ*ـینه رها می‌کنم روی زمین وا میرم و مات و مبهوت به گوشه‌ای
    خیره میشم تا کمی این اتفاق عجیب هض کنم.
    مامان با عجله وارد خونه می‌شه روبه روم می‌نشینه با انگشتش چند ضربه روی فرش می‌کوبه:
    - اگه موندی تو این خونه، موهات رنگ دندونات سفید شد باعث و بانیش خواهرته، لعنت بهت حوریه گند زدی به بخت این بچه..
    حوریه با اعتمادبه نفس و خوشحالی روی مبل تک نفره می‌نشینه:
    - خوب کردم، اصلا می‌دونی چیه دلم خنک شد، باید با اینجور آدم‌ها همین‌جوری رفتارکردن دیگه اجازه نمیدم کسی تحقیرمون کنه. کسی حق نداره از بالا بهمون نگاه کنه، بذار بفهمن حق ندارن برای ما تصمیم بگیرن، من دیگه عادت ندارم به کوچیک موندن..
    مامان اشاره‌ای به من می‌کنه و داد می‌زنه:
    - مگه نمی‌بینی این بچه معیوبه، خدا بعد یه عمری یکی فرستاد دستشو بگیره از این خونه نجاتش بده. چرا همه چیز رو خراب کردی اخه خیر ندیده، دیگه کی میاد سراغ این بچه؟
    حوریه- یه عمر تنها بمونه بهتر ازاین بود که همچین خفت بزرگی رو تحمل می‌کرد.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تموم خوشی کل روزم جلوی چشم‌هام توی یک لحظه ازبین رفته بود، مقصر اصلی این اتفاق کی بود، خواهرهای حمیدرضا که همچین درخواستی کرده بودند‌، مادرم که پذیرفته بود، حوریه که مقاومت کرده بود و سرجنگ داشت یا حمیدرضا بدون هیچ واکنش یا حرفی خونه رو ترک کرده بود‌‌. نه نباید دنبال مقصر بگردم..
    فقط باید همه چیز رو به زمان می‌سپردم، زمان کوتاهی که نتیجه این اتفاق رو معلوم می‌کرد‌‌‌.
    سکوت و تاریکی اتاق فقط سوال حوریه رو کم داشت.
    - ازم ناراحتی نورا؟
    آهی می‌کشم و اروم جواب میدم:
    - ازت ناراحت نیستم، فقط ترسیدم‌ هیچ‌وقت به اینجاش فکر نمی‌کردم.
    - نمی‌تونستم اجازه بدم همچین اتفاقی برات بیفته، برای هرکسی می‌تونست این اتفاق بیفته اما برای تو نه، برای تو حیفه..
    به سمتش می‌چرخم و توی ظلمات اتاق نگاهش می‌کنم:
    - مگه من کی‌ام حوریه؟ استغفرالله بچه پیامبر که نیستم‌‌.
    - نه نیستی‌، ولی می‌بینیم وقتی داره حقت ناحقی میشه نمی‌دونم چرا عصبی میشم. به حرف‌های مامان هیچ‌وقت گوش نکن این همه سال عیب و تقصت رو به رُخت کشید ولی هیچ‌وقت نفهمید تو از همه ما سالم‌تری‌‌..
    دستم رو زیر چونم می‌ذارم، انگار دوباره برگشته بودیم به شب‌هایم قدیم، درست قبل ازپیدا شدن ساک پول‌، درد و دل‌های خواهرانه‌‌ی که قبل خواب باهم داشتیم‌ چقدر حال دلم رو خوب می‌کرد.
    - امروز بعد از آزمایش خون رفتیم خرید حلقه، نمی‌دونی چقدر ذوق داشتم بعد این وقت همه‌ی گرفتاری ودردهام رو یه باره فراموش کرده بودم، حمیدرضا می‌گفت عین بچه‌ها شدم‌‌ تا حالا اینجوری من رو ندیده بود.‌
    با کمی‌ مکث می‌پرسه:
    - دوستش داری‌؟
    بی پروا جواب می‌دم:
    - آره..
    - یعنی باور کنم برای گرفتن خونه نیست؟
    - دروغ چرا اولش اره به خاطر خونه این‌کار رو کردم، اما بعدش که گذشت فهمیدم اونقدرهام که فکر می‌کردم بد نیست، ولی باور کن ادم خوبیه حوریه‌ نگاه به قیافه‌ی همیشه شاکی و اخلاق تُخسش نکن وقتی بامنه از این رو به اون رو میشه‌‌، اینقدر خوب میشه که گاهی اوقات یادم میره که اولش چه‌جوری بود‌.
    اروم می‌خنده و زیر لب می‌نالم:
    - مسخره نکن دیگه، خودت می‌دونی که واقعیت رو می‌گم.
    - مسخره نمی‌کنم‌ بابا، فقط داشتم تصورش می‌کردم.
    - به نظرت با اتفاق‌های امشب پشت من می‌مونه، یا میره سمت آبجی‌هاش؟
    - اگه بهت بگه باید شرطشون قبول کنی، چی؟
    با کمی تاخیر می‌گم:
    - اونوقت می‌بوسمش برای همیشه می‌ذارمش کنار، اونقدرهام که فکر می‌کنی بی غرورنیستم..
    - الحق که خواهرخودمی، ولی مطمئن باش اگه زیربار نره عشق و دوست داشتنش نسبت بهت واقعیه..
    آهی می‌کشم و جواب میدم:
    - خدا کنه، برای یک بار که شده شانس باهام یار باشه، راستی بعد اون قضیه آرمان چیزی نگفت؟
    - با اینکه فهمید اسم واقعیم حوریست ولی بازم حورا صدام می‌کنه، همش می‌گفت باورم نمیشه نورا داره با همچین ادمی داره ازدواج می‌کنه!
    شرمنده می‌پرسم:
    - اون وقت توچی گفتی؟
    هوفی زیر لب می‌گـه و متکاش زیر سرش رو جابه جا می‌کنه:
    - هیچی گفتم آبجیم‌هم مثله خودم خره..
    می‌خندم و زیر لب می‌غرم:
    - خر خودتی بی‌شعور..
    - می‌خوام دوباره برم سراغ بابا این دفعه بیفتم به پاش شاید قبول کنه واسه یکی دوجلسه هم که شده نقش بازی کنه، ارمان خیلی وقته منتظره جواب خواستگاریش رو بدم. می‌ترسم دیگه از این بیشتر طول بکشه شک کنه که کاسه‌ای زیر نیم کاسم هست.
    - ایشالله هرچی خیره اتفاق بیفته.
    شاکی جواب می‌ده:
    - توهم با این دعا کردنت اصلا بگیر بخواب..
    - از این بهتر نمیتونم دعا کنم برات، ناشکر نباش.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    با صدای زنگ تلفن خونه هم زدن چای شیرین صبحونم رو نیمه کاره رها می‌کنم و با عجله به سمت حال می‌رم،
    مامان در حالی که سرپا ایستاده بود و زیر لب می‌گـه:
    - گمونم خودشونن.
    دستپاچه به سمتش میرم:
    - جواب بده دیگه الان قطع میشه.
    مامان بلاخره گوشی تلفن رو برمی‌داره:
    - بله بفرمایید؟
    حوریه که تازه از خواب بیدار شده از توی اتاق بیرون میاد و دستی به چشم‌های پف دار خواب الودش می‌کشه:
    - کیه؟
    آهسته زیر لب می‌گم:
    - فکر کنم افسانست..
    هرکی که پشت خط بود مجال حرف زدن به مامان نمی‌داد و انگار توپش پر بود‌. مامان فقط فرصت گفتن بله بله رو داشت. نزدیک‌تر می‌رم و زیر پای مامان با نفس حبس شده توی سینم می‌نشینم.
    مامان- بخدا من شرمندتونم، حق باشماست این قضیه زنونه بود باید بین خودمون می‌موند نمی‌دونم چطور به گوش اقا حمیدرسید، امان ازدست این جوون‌ها نخود تو دهنشون خیس نمی‌خوره!
    حوریه سرپا بالای سرم می‌ایسته اهسته می‌غره:
    - ای بابا چرا داری این‌جوری صحبت می‌کنی، بگو شما غلط کردین همچین شرطی رو برای ما گذاشتین، کم نیار پیششون‌‌..
    مامان چشم غره‌ای میره و با خشم انگشتش روی دماغش فشار میده تا حوریه رو ساکت کنه‌. چند دقیقه‌ای از مکالمشون می‌گذره با قطع شدن تلفن مامان عصبی فریاد می‌زنه:
    - الهی ذلیل بشی حوریه، نمیگی صدات رو می‌شنون آبرومون میره، مردم و زنده شدم تا زنیکه گوشی رو قطع کنه‌، تو اگه جرات داشتی که دیروز وقتی اومدن جلوشون این ‌حرف‌ها رو می‌‌زدی نه الان پشت تلفن شاخ و شونه می‌کشی..
    بی توجه به داد وبیداد مامان می‌پرسم:
    - چی شد مامان؟ بگو دیگه چی گفت؟
    خم ابروهای نازکش نرفته که با نگاه غضبناکش به سمت من برمی‌گرده:
    - هیچی چی می‌خواستی بشه، دیروز حمید رفته خونه قیامت به پا کرده‌، زن بیچاره کم مونده بود پشت گوشی گریه کنه، گفت داداشم بعد این همه سال تو رومون وایستاده بهمون بی حرمتی کرده. دلتون خنک شد؟
    حوریه با موفقیت دست‌هاش رو به هم می‌کوبه:
    - اینه، دقیقا همین رو می‌خواستم. معلومه که دلمون خنک شد!
    قبل از این‌که دوباره مامان به جون حوریه بیفته با عجله می‌پرسم:
    - خب بقیش؟ نتیجه چی شد؟
    - نتیجه این شد که هنوز نرفته تو دودمان طرف کلی دشمن برای خودت تراشیدی، از این‌جا به بعد خدا بهت رحم کنه، این خواهرهاش حالا حالاها دلشون باهات صاف نمیشه، برو ازالان یه گلی به سرت بگیر که این‌ها که گرگ زخمی هستن به وقتش برسه تیکه پارت میکنن.
    لبخندی می‌زنم و میگم:
    - یعنی قول و قرار عقد به هم نخورد؟
    - نه واسه چی به هم بخوره‌ وقتی پسره می‌خوادت، فقط زنگ زده بودن گله شکایت کنن، الان با خودشون فکر می‌کنن هیچی نشده برادرشون رو شستشو مغزی دادیم چیز خورش کردیم. دیدی چطور فساد انداختی حوریه‌؟
    حوریه بی توجه حرف‌های به مامان به سمت اتاق برمی‌گرده میگه:
    - دیشب دیگه وقت نشد خریدهای عقدت رو ببینیم برم بیارم ببینم چی خریدی؟
    - آره برو بیار، فقط حلقه‌‌مون تو کیفمه بیارش..
    مامان- بخند نورا خانوم که حالا حالاها خوش خوشونته، وقتی رفتی تو خونه زندگی طرف هر روز باخواهر‌هاش چشم تو چشم شدی می‌فهمی چی میگم!
    شونه‌ای با بی‌تفاوتی تکون میدم:
    - چرا جناییش می‌کنی‌، مگه قرار با خواهرهاش زندگی کنم‌‌؟
    - همه خواهرهاش یه ساختمون یه محله رو قرق کردن کجای کاری‌ دختر؟
    - وقتی ببینن سرم تو لاکه خودمه، براشون بی آزارم بی‌خیالم میشن، بیخود نگران نباش.
    حوریه با پاکت خرید‌ها دوباره برمی‌گرده:
    - بس کن مامان بچه رو نترسون‌، همه که مثله تو نیستن. اون عطای بیچارست که از ترس تو نمی‌تونه اب بخوره، قضیه حمید فرق داره یه جو جنم و مردونگی تو وجودش داره که بتونه بین زنشو خواهرهاش یه حدو حدودهایی بذاره تا که اذیتش نکنن.
    مامان که هنوز غرق بدبینی شده جواب میده:
    - هه به همین خیال باش. بُزک نمیر بهار میاد کُمبزه با خیار میاد.
    حوریه- نورا بیابرو، موبایلت داره زنگ می‌خوره..
    از خدا خواسته برای فرار از زیر بدگمانی‌های مامان به سمت اتاق میرم‌، موبایلم رو از روی تشکم برمی‌دارم و به اسم حمیدرضا نگاه می‌کنم و بی تردید جواب میدم:
    - سلام صبح بخیر..
    - سلام خوبی نورا؟
    بی اختیار لبخندی می‌زنم. چرا باید بد باشم وقتی صبحم رو به این خوبی شروع کرده بودم.
    - خوبم، دیشب خیلی منتظر زنگ و پیامت بودم ولی خبری ازت نشد!

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با کمی مکث جواب میده:
    - فکر کردم بابت دیشب ازم دلخوری گفتم دیگه بیشتر ازاین اعصابت رو خورد نکنم.
    - اخه چرا باید ازت دلخور باشم، تو که اشتباهی نکردی..
    با صدای گرفته‌اش دوباره ادامه می‌ده:
    - باور کن من حتی روحم هم از اون قضیه خبر نداشت، نمی‌دونستم قراره خودسر بیان همچین کاری رو بکنن، واقعا خیلی شرمندم همه جلوی خودت هم خونوادت، هرچقدر سعی می‌کنم خوشحال نگهت دارم انگار یه چیزی هست که هربار گند بزنه به تموم خوشی‌هایی که برات می‌سازم، واقعا دیگه حتی خودم هم بریدم..
    کلافه جواب می‌دم:
    - حمیدرضا بس کن، به چه زبونی بگم تو مقصر نیستی، اتفاقی که افتاده‌. اصلا دوست ندارم راجع بهش چیزی بشنوم. تموم شد باشه؟
    - باشه خداروشکر که تموم شد، این چندروز سرکار سرم خیلی شلوغه ولی بابات رو زود می‌فرستم که دست تنها نباشی، ولی بازم کاری داشتی چیزی لازم داشتی به خودم بگو.
    ناراحت می‌پرسم:
    - یعنی نمی‌بینمت تا روز عقد؟
    - نورا این چند روز یه جوری کناربیا واقعا کارم زیادشده، اصلا می‌خوای از موسی بپرس بهت بگه اینجا چرا خبره، ولی سعی می‌کنم آخرشب‌بهت سر بزنم. باشه؟
    خودخواهی رو کنار می‌ذارم و شرایطش رو قبول می‌کنم. همین برای من کافی بود تا دوباره ارامش به این رابـ ـطه‌ی نوپا برگرده‌.
    *****
    شلوغی و هیاهوی خونه شبیه لحظه‌های آخر سال تحویل سال بود هرکس یه گوشه از کار رو گرفته بود تا از زودتر همه چیز آماده شب باشه. درحالی که زیر نور و گرمای آفتاب بی جون پاییزی ناخن شصت پام رو رو می‌گیرم مامان سبد میوه‌های شسته شده رو یکی یکی روی ایوان می‌ذاره:
    - دست‌هام چلید تو این سرما، آخه لیمو شیرین کی می‌خره واسه مراسم عقد، به بابات بگو بیاد این‌ها ببره پس بده همین سیب و پرتقال و خیار کافیه..
    - خودت می‌دونی که این کارو نمی‌کنه، ولش کن بهش گیر نده..
    عطا با سه تا جعبه بزرگ شیرینی که روی چیده شده بود وارد حیاط میشه:
    - آبجی دو دقیقه میای کارت دارم؟
    مامان بی توجه به شستشو ادامه میده:
    - می‌بینی که دستم بنده، کارتو بگو..
    عطا جعبه‌ها رو به سمتم میگیره:
    - اینارو بگیر نورا، آبجی میگم کار واجب دارم.
    جعبه رو از دستش می‌گیرم و اروم درش رو بالا می‌برم نگاهی به دانمارکی‌های تازه کنجدی می‌کنم و می‌پرسم:
    - دایی پس حوریه کجاست؟
    - با سیا داره وسایل رو میاره تو کوچست، آبجی دو دقیقه پس بهم نگاه کن.
    با صدا و ویبره موبایلم رو از توی جیب ژاکتم بیرون می‌کشم و با دیدن پیامک لبخندی می‌زنم:
    -《 لیلیوم یا رز؟》
    کمی فکر می‌کنم می‌خوام جوابش رو بدم، که صدای جروبحث عطا و مامان همزمان با ورود سیا و حوریه بالا می‌ره.
    مامان- می‌خوای دختره رو برداری بیاری اینجا چی‌کار؟ بگیم خیرسرمون چیکارست، نسبتش باما چیه‌؟
    عطا در حالی که بادقت موهای عـریـ*ـان و بلندش جلوی اینه‌ی روشویی بالا میده زیرلب جواب میده:
    - بگو زن داداشمه‌‌..
    مامان عصبی از روی چهار پایه کوتاه پلاستیکی بلند می‌شه:
    - چرت و پرت نگو عطا بیا برو رد کارت، می‌بینی امروز هزارتا کار دارم منو معطل مسخره‌بازی‌های خودت نکن‌!
    حوریه نایلون‌های توی دستش رو کنار دیوار می‌ذاره:
    - مامان خیلی خوبه که شهلا بیاد، تازه ارایشگره یه دستی به سر رومون می‌کشه، من ناخن‌هام ترمیم می‌خواد..
    عطا که هنوز به آینه خیره شده جواب میده:
    - یعنی هنوز باور نداری زن داداشته، دیگه به چه زبونی بگم شهلا به عنوان زندایی نورا امشب باید اینجا حضور داشته باشه.
    سیا هودی زرد رنگش رو درمیاره روی طناب پرت می‌کنه و باعجله به سمته دستشویی میره:
    - زشته مامان بذار زندایی شهلا بیاد خونمون!
    مامان بی تفاوت شونه‌ای تکون میده:
    - جرات داری برو به موسی همین حرف‌ها رو بزن، برو بگو امشب قرار دست یه دختر غریبه رو بگیرم بیارم واسه مراسم عقد دختر و دامادت، ببین چی بهت میگه!
    عطا جدی نگاهی به مامان می‌اندازه:
    - غریبه نیست، موسی خبرداره.
    مامان کلافه می‌غره:
    - بیابرو اینجا نمون مزخرف تحویل من نده، خودت خوب می‌دونی فشار خونم رو چنده روزی چندتا دارم قرص می‌خورم، یکم ادم باش غیرت داشته باش خواهرت بدبختت رو اذیت نکن.خدایا خودت بهم صبر بده‌‌، از دست شماها آخر یه روز من سکته می‌کنم.
    عطا دستش رو توی جیب کاپشن چرمش فرو می‌بره و چینی به دماغ قلمی مردونش میده:
    - دارم جدی حرف می‌زنم، باور نداری می‌خوای از خود موسی بپرس، میگم عقدش کردم آبجی، دوهفتست که عقدش کردم فقط هم موسی خبر داره..
    حوریه با تاسف سری تکون میده:
    - تو دیگه چرا عطا، این مسخره بازی‌ها مخصوص سیا و سهرابه نه تو، خجالت بکش.
    سیا از توی دستشویی بیرون میاد:
    - هنوز نگفتی بهشون عقدش کردی؟
    مامان در حالی که از پله ها بالا میاد زیر لب جواب میده:
    - اگه این‌کارو کرده باشی که توهم هیچ فرقی با سهراب برای من نداری. سهراب که سهراب بود گذاشتمش کنار‌‌..
    با رفتن مامان به داخل خونه حوریه باتردید سوال می‌کنه:
    - بگو که دروغ گفتی؟
    عطا دستی به ته ریش بلندش می‌کشه و باعجله پشت مامان راه می‌افته، هاج و واج به حوریه نگاه می‌کنم:
    - این الان داره راست میگه؟
    سیا دست‌های کف آلودش رو زیر شیرآب می‌گیره:
    - دوساله تموم داره میگه شهلا رو می‌خواد مامانم هرسری یه جوری پیچوندتش، حق داره دیگه بدبخت چرابیخود دختر مردم معطل خودش کنه، کاریه که باید می‌کرد چه با مامان، چه بی مامان..
    حوریه- چرا پس بی خبر؟ چرا پس به من نگفتی سیا؟
    سیا دست‌هاش رو می‌تکونه ابروهای بلند و سیاهش رو بالا می‌بره:
    - عطا گفت بهت نگم، چون که تو رادار مامانی!
    حوریه باعجله جعبه‌های شیرینی رو برمی‌داره:
    - واقعا که، گاومون زایید نورا زود بیا برای مامان آب قند درست کن الان‌هاست که جیغش دربیاد.
    نگران از لای در نگاهی به داخل خونه می‌کنم، اصلا نمی‌خواستم توی این قضیه دخالت کنم. توی همچین روز مهمی فقط این یه قلم رو کم داشتم.
    سیا با دست‌های خیس و سردش پاهام رو از لای نرده می‌گیره مانع رفتتم میشه:
    - ماه عسل کجا قراره کجا برین؟
    - ماه عسل کجا بود؟ توهم دلت خوشه!
    - یعنی ماه عسل نمیرین؟ می‌خوای واسه هدیه عقد دوتا بلیط خوشگل آنتالیا بهتون بدم،یه تور پنج روزه. هوم دوست داری؟
    بلاخره صدای جیغ مامان ازتوی خونه بلند میشه پاهام رو با سختی از توی دست‌‌هاش بیرون می‌کشم و از روی جام بلند میشم:
    - خواهش میکنم این‌کارو نکن، من هیچ هدیه‌ای ازت نمی‌خوام، خیلی خوب؟
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لیوان آب قند رو به سمتش می‌گیرم. مامان جرعه‌ای می‌نوشه و بعد با چشم‌های سرخ و پف‌دارگریشون بلند هق می‌زنه:
    - عطا من بزرگت کردم، عطا برات مادری کردم، این رسمش نبود بری دسته اون دختره‌ی پاپتی رو بی خبر و بی اجازه ازمن بگیری ببری محضر عقدش کنی، من نمی‌بخشمت، به خدا که حلالت نمی‌کنم.
    حوریه شاکی دست به کمر روبه روی عطا که سر خم کرده می‌ایسته:
    - عطا این اصلا حق مامان نبود، مزد زحماتش رو خوب دادی واقعا دمت‌گرم خیلی مردی.
    عطا عرق پیشونی بلندش رو پاک می‌کنه و میگه:
    - حوریه تودیگه چرا درک نمی‌کنی، خودت رو بذار یه دقیقه بذار جای من، نه اصلا بذار جای شهلا چقدر می‌تونی منتظر مردی باشی که چند سال دیگه عمرت رو به پاش گذاشتی، به خدا نامردی بود اگه ولش می‌کردم، من صدبار به حوا گفتم که قصدم جدیه، می‌خوامش اما هربار یه جوری ساز ناسازگاری زد هربار نه آورد، منم دیدم به حرفم گوش نمیده رفتم با موسی صحبت‌کردم چون حق پدری به گردنم داره. موسی هم گفت مرد باش بگیرش نباید ناموس مردم رو حیرون و سرگردون خودت کنی جا نزن که از مردونگی به دوره..
    مامان عصبی کوسن راحتی رو به سمتش پرت می‌کنم و با خشم اداش رو در میاره:
    - موسی گفت بگیرش، موسی غلط کرد با هفت پشتش، آخه اون چه می‌دونه درست غلط تو چیه، رفتی به حرف موسی دختره یواشکی عقد کردی. کی تو این‌قدر لوتی مسلک بودی که من خبر نداشتم؟ بذار موسی بیاد من می‌دونم با اون، این خونه رو امروز رو سرش خراب می‌کنم..
    با نگرانی تو حرفش می‌پرم:
    - مامان استرس برای بابا سَمه، توروجون هرکی که دوست داری این وسط بیخیال موسی شو، من این همه مدت زمین و زمان دارم به هم می‌دوزم تا جو خونه رو اروم نگه دارم، اصلا بابا رو قاطی این مسائل نکن خودت با عطا یه جوری کنار بیا، قبل این‌که بابا پاش به خونه برسه این بساط الم شنگه رو ببینه جمعش کنید.
    مامان با حرص جواب میده:
    - به روی چشم پرنسس، مگه میشه رو حرف شما حرف زد، الان زنگ می‌زنم به این دختره می‌گم شهلا جان امشب به عنوان مهمون افتخاری منت روی تخم چشم بنده بذارید تشریفتون بیارید تا به وقتش خودتو با خانواده محترمت پاگشات کنم، شرمنده که دیر خبر دادیم، ها خوبه؟
    حوریه بی رمق روی راحتی وا میره:
    - دیگه اتفاقیه افتاده، الان وقت این حرف‌ها نیست. مامان امشب مجلس دخترته به جای ابغوره گرفتن و عزا گرفتن پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن، یه ساعت دیگه قراره این دیزاینره بیاد سفره عقد بچینه. خوبیت نداره وضع خونه این باشه. عطا توهم وقت بدی رو انتخاب کردی این همه وقت ساکت بودی اد همین امروز تو همچین شرایطی اومدی واسمون افشای حقیقت کردی‌!
    عطا به سمت مامان میره وزیر پاش می‌نشینه و به زور دست‌هاش رو می‌گیره و می‌بـ..وسـ..ـه:
    - آبجی غلط کردم، من رو ببخش دلت رو باهام صاف کن‌، به خدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم، اگه یک بار حرفم رو گوش می‌کردی کار به اینجا نمی‌کشید.
    مامان با صورت زرد و رنگ پریدش آهی با حسرت می‌کشه:
    - نمی‌تونم ببخشمت عطا، دلم رو واقعا شکوندی، کلی برات امید و آرزو داشتم‌. کلی دختر خوب و با ابرو واست زیر نظر داشتم، عزتم رو شکستی. رفتی دست گذاشتی روی یه ادم گدا گشنه بی خانواده تن مادرمون تو گور لرزوندی، لیاقت تو این نبود پسر، بد کردی هم به خودت هم به ما..
    نمی‌دونم چقدر مامان حق داشت این‌طور با عطا رفتار کنه‌، چقدر حق داشت اینطور سرزنش و ملامتش کنه‌، عطا مرد عاقل و بالغی که هربار جلوی توپ و تشر یا حتی تهدیدهای مامان تسلیم می‌شد این بار جسارتش رو جمع کرده بود و به حرف دلش گوش داده بود و تکلیف خودش رو یک‌سره کرده بود. نمی‌دونم مامان برای سهراب هم همینقدر غصه خورده بود، یانه فقط
    روی عطا اینقدر حساس شده بود‌، اما عطا امانتی این خونه و خونواده بود حسابش با همه‌ی ما فرق داشت.
    حوریه می‌گفت اتفاقی که افتاده، اما من میگم انتخابیه که انجام شده. هرکس سرنوشت خودش رو با انتخابش رقم می‌زنه، شاید انتخاب عطا هم این بود.
    خشم و هیاهوی مامان خوابیده بود و حتی با اومدن باباهم عصیان نکرد‌، ساکت شده بود و حتی کلمه‌‌ای حرف نمی‌زد بیشتر شبیه مصیبت زده‌ها شده بود که انگار مبهوت نقطه‌ای نامعلوم شده بود‌.
    کنار سفره عقدم می‌نشینم و به آینه شمعدان سفیدی که انتهای سفره‌ی ساتن سنگ‌کاری شده قرار داشت باذوق نگاه می‌کنم‌، شاخ نبات ها توی جام‌های پایه‌دار بلوری بزرگ زیبایی سفره رو چند برابر کرده بود‌. به حلقه‌هامون که توی جعبه مروارید کاری شده جا گرفته بود لبخندی می‌زنم. حوریه کنارم می‌ایسته:
    - چقدر ناز شده، اصلا با عکس‌هایی که دختره نشونم داد مو نمی‌زنه، بهت که گفتم انتخاب سفره عقد بسپار به من‌. خوب شد به حرفم گوش کردی!
    - واقعا محشره، از اول می‌دونستم سلیقت حرف نداره..
    نگران نگاهی به مامان که گوشه‌ای کز کرده بود می‌اندازه اروم زیر لب میگه:
    - خدا کنه قبل از این‌که مهمون‌ها بیان به خودش بیاد‌‌..
    سیا با سینی بزرگ کباب‌ها از در وارد میشه و به سمت آشپزخونه میره:
    - بیایین که حاج موسی براتون کباب زده، انگشت‌هاتون امشب قراره بخورید، مامان بیا..
    مامان بی رمق آهی می‌کشه:
    - من نمی‌خورم شما برید بخورید قبل اینکه مهمون‌ها برسن‌.
    بابا با چند سیخ گوجه وارد خونه میشه:
    - حوا چرا نشستی‌، بیا دیگه..
    منتظر غرش مامان بودم اما برخلاف تصورم خیلی آروم باز بی اشتهایی رو بهونه می‌کنه، سیخ‌های گوجه رو از دستش می‌گیرم:
    - بریم بابا سرد شد..
    بلاخره دور میز گرد هم می‌نشینیم و شام زود هنگاممون رو با چاشنی اضطراب و شادی و ترس می‌خوریم، بعد این همه مدت شاید این‌اولین بار که اینطور دور هم جمع شده بودیم، با خوشحالی برای مراسم جشن آماده میشدیم‌.


     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    روبه روی آینه می‌ایستم و نگاهی به صورتم می‌اندازم آرایشم با مژه‌های مصنوعی سه بعدی که حوریه برام کار کرده بود انگار بیشتر از همیشه به نظر می‌رسید، سرخی لب‌هام با سایه‌ی روشن و شاین پشت پلکم هارمونی قشنگیه رو رقم زده بود، با این آرایش بچگی و ناپختگی صورتم از بین رفته بود و انگار یه زن جوون روبه روی اینه ایستاده بود. موهای سیاه لول شده‌ام رو زیر شال نباتی که گیپوریم هدایت می‌کنم.
    حوریه با دقت دکمه‌های نقره‌ای کت سفیدم رو می‌بنده:
    - خیلی لباست مجلسی و سنگینه، حمیدرضا انتخاب کرده یا خودت؟
    آستین کتم رو مرتب می‌کنم:
    - جفتمون، یعنی بیشتر خودش. حوریه من خیلی می‌ترسم..
    مشکوک نگاهم می‌کنه:
    - از چی؟
    - میگم اگه یه وقت خدای نکرده سمعکم از کار نیفته، یا اگه صدای عاقد رو نشنوم یا هول بشم دفعه اول بله رو بگم..
    - این فکر‌ها چیه می‌کنی من قراره بالا سرت قند بسابم، حواسم هست وقتش شد یه ضربه به شونت می‌زنم بله رو بگی، چرا اینقدر سخت می‌گیری، مطمئن باش که اتفاقی نمی‌افته، انرژی منفی از خودت دور کن
    نگران به بیرون اتاق نگاه می‌کنم:
    - حال مامان بهتر شد؟ یوقت اینا نیان قیافش همین شکلی باقی بمونه، بخدا ابرومون میره فکر می‌کنن چه اتفاقی افتاده‌‌!
    - تا اونا برسن سرحالش میارم، نگران نباش!
    چرخی جلوی اینه می‌زنم:
    - من میرم، به مامان میگم بیاد آماده بشه..
    کفش‌های لژدار نباتیم رو برمی‌دارم و از اتاق بیرون میرم:
    - مامان حوریه گفت بیا حاضر شو..
    اروم از جاش بلند میشه، نگاهی به سرتاپام می‌اندازه:
    - خوشگل شدی دخترم مبارکت باشه.
    سیا که با کت شلوار سرمه‌ای براقش روبه روی سفره عقد نشسته بود موبایلش رو بالا میاره بی خبر عکس می‌گیره:
    - خیالت راحت این عکس‌هارو تو پیجم نمی‌ذارم فقط دارم واسه یادگاری می‌گیرم.
    -عطا کجاست؟
    - با بابا داره تو حیاط حرف می‌زنه، توهم بیا توآخرین لحظات مجردیت اینجا کنار من بشین تایکم نصیحتت کنم‌.
    هوفی زیر لب میگم وکنارش می‌نشینم، سیا دستش روی شونم می‌اندازه:
    - ببین یه دکتر معروفی هست که همیشه میگه که اگه روز عروسیت حس کردی پشیمون شدی فقط یه تاکسی بگیر برگرد خونت..
    - نمی‌خواد نصیحت نکنی سیا، فقط دوقیقه ساکت باش مگه نمی‌بینی چقدر استرس دارم.
    شونه‌ای با بی ‌تفاوتی میده:
    - می‌دونی چیه من اصلا به ازدواج اعتقادی ندارم، واقعا کار مسخره‌ایه، چطور میشه یه آدمی تا آخر عمرت تحمل کنی‌، یکی صاحب همه چیزت میشه، مدام باید نظرش رو بپرسی، فکر کن اگه باهاش حتی دعوات هم بشه از همه جا بلاکش می‌کنی و کلید می‌اندازه میاد توخونت، خدایا از این وحشتناک‌تر مگه میشه؟
    پوست لبم رو گاز می‌گیرم:
    - دلم می‌خواد خفت کنم‌، ساکت شو دیگه..
    - صحبت‌هام رو دوست نداشتی‌؟ عجیبه‌. فالورهام عاشق اینن که اخرشب‌ها براشون حرف‌های انگیزشی بزنم!
    از کنارش بلند میشم. به سمته اشپزخونه میرم تا کمی آب بخورم برای چند لحظه تنها باشم.
    کمی می‌گذره و با صدای زنگ در و بلند شدن سروصدا تو فضای کوچیک حیاط توی حال می‌رم.
    حوریه شال حریر فیروزه‌ایش روی موهای طلاییش می‌کشه و با عجله به سمتم میاد:
    - لبخند بزن‌، خودت رو عادی نشون بده‌‌‌.
    صدای درهم و زن و مرد توی حال می‌پیچه تعداد نفرات حتی از سری قبل هم بیشتر بود. کنار حوریه و مامان می‌ایستم، یکی یکی با ادم‌هایی که نمی‌شناخنم سلام احوال پرسی میکنم.
    حمیدرضا همراه بابا و برادرش عمران اخرین نفری بودند که وارد خونه میشن‌. زیرچشمی به کت و شلوار مشکی ساده‌ای که به خوبی توی تنش نشسته بود نگاه می‌کنم، طبق معمول کراوات نزده بود.موهاش کوتاهش مرتب رو به بالا داده بود.درنهایت باهمه‌ی سادگی شیک شده بود.
    سلامی زیر لب می‌گـه لیلیوم‌های صورتی وسفید رو به سمتم می‌گیره. لبخندی می‌زنم و قبل از تشکر صدای کل و دست زدن بلند میشه و با نقلی که توسط افسانه به سمتمون پرت می‌شه بلاخره روی مبل دونفره رو به روی سفره عقد می‌نشینم.

    افسانه از توی بقچه طلایی چادر حریر سفید رو بیرون میاره روی سرم می‌اندازه وبا بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونم کمی دورتر کنار دوتا خواهرش دیگش نظاگره میشه.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    عاقد هنوز در حال نوشتن بود توی دفتر بزرگش بود، حوریه باسرعت همراه زن ناشناس مشغول پذیرایی ازمهمون‌ها شده بود، چندتا بچه‌ی کوچیکی که دور سفره عقد مشغول شیطنت بودن شلوغی خونه رو چندبرابر کرده بودن.
    صدای حمیدرضا توی گوشم می‌پیچه:
    - شرمنده تعدادمون زیاد شد دقیقه آخر اینطوری شد، نتونستم از پسشون بربیام. هرکی از راه رسید پاشد باهامون اومد..
    ناچار لبخندی می‌زنم:
    - ایرادی نداره، خاطره میشه!
    - دسته گلت رو دوست داری؟ صبح ازت پرسیدم چی دوستداری ولی جواب ندادی؟
    نگاهی به دسته گلم می‌اندازم باید دلش رو از انتخابش قرص می‌کردم. سری با تایید تکون می‌دم:
    - دیگه گذاشتم به به سلیقه خودت. خیلی قشنگه ممنونم.
    نیم ساعتی می‌گذره بالاخره بانشوندن چندین اثرانگشت و امضا پای برگه حتی بدون خوندنشون خطبه‌ی عقد توسکوت کامل جاری میشه.
    دستم یخ زده بود و حتی دلیل شوخی عاقد و بلند شدن صدای خنده جمع رو متوجه نمی‌شدم. برای جواب دادن به تکرار سومین سوال عاقد آماده میشم. باضربه‌ای ارومی که ازپشت به شونه‌ام می‌خوره لب تر می‌کنم و با کمی تاخیر زیر لب نجوا می‌کنم:
    - با توکل به خدا و با اجازه پدرومادرم بله..
    قبل بالا رفتن صدای دست و تشویق عاقد با صدای رسا همون سوال رو فقط برای یکبار از حمیدرضا می‌پرسه جواب کوتاه بله رو محکم و قاطع میگه و به کار خاتمه میده‌. بعد از انداختن حلقه‌های توی انگشت هم مجدد تبریک روبوسی و عکاسی شروع میشه.
    انگار بعد عقد تازه شب نشینی یلدا شروع شده بود، مراسم از مناسبتی به مناسبت دیگه تغییر کرده بود. حتی جاهای نشستنمون هم تغییر کرده بود حمیدرضا پیش مردها و من بین زن‌های مجلس نشسته بودم و بچه ها هم مبل عروس و داماد مشغول بازی بودند!
    این مابین تازه فهمیدم زنی که برای پذیرایی به حوریه کمک می‌کرد مریم زن عمران بود. زن موقر متینی که تقریبا سنش از چهل سال گذشته بود، برخلاف سه‌تا خواهرحمیدرضا که مجلس رو توی دستشون گرفته بودن اروم نشسته بود و حرفی نمی‌زد. چشم‌های درشت روشنش و پوست سفید وشفافش نشون می‌داد توی جوونیش دختر خوشگلی بوده، ساعت مرز یک نصفه شب گذشته بود که بلاخره عزم رفتن کردن، انگار حمیدرضا هم مثله من فهمیده بود خبری از شب عاشقانه‌ی وصال نیست همراه مهمون‌ها آماده رفتن شده بود، تنها کاری که از دستم می‌اومد با شب بخیری بدرقش کنم!
    دستمال مرطوب رو محکم روی صورت می‌کشم:
    - حوریه یه جوراب بیار این النگوها رو دربیارم واقعا رو اعصابمه..
    مامان که کت دامن مشکی سنگ دوزیش رو از تنش درمیاره و میگه:
    - بذار موقتا چند روز تو دستت بمونه، بعد پسره باخودش فکر می‌کنه هدیه‌هاشون چقدر بی ارزش بوده که یه روزم تو دستت ننداختی، همیشه خودتو قدرشناس نشون بده تا چشم نیفتی!
    حوریه کنارم می‌نشینه خمیازه‌ای میکشه:
    - چقدر خونواده شلوغی بودن، خواهراش هرکدوم دوتا نوه داشتن اصلا معلوم نیست چندسالگی ازدواج کردن اینقدر زادو ولد داشتن‌، دیگه آخرهاش سردرد گرفتم خدا بهت رحم‌ کنه فقط کافیه یه شب بیان خونت مهمونی قشنگ پیر میشی!
    مامان پیراهن بلند گل گلیش رو توی یه حرکت می‌پوشه و پتوی گلبافت رو از روی رخت‌خواب‌ها برمی‌داره و با احتیاط به سمته بیرون میره:
    - افسانه و آمنه از اول تا آخر خطبه عقد یه ریز اشک ریختن‌، نمی‌دونم چی رو می‌خواستن ثابت کنن، ولی بعدا به وقتش حالشون رو یه جایی می‌گیرم.
    خسته روی تشکم دراز می‌کشم نگاهی به صفحه خالی موبایلم می‌اندازم آهی می‌کشم.
    حوریه- به نظرت یکم مسخره نیست؟
    منظورش رو خوب فهمیده بودم اما خودم رو به ندونستن می‌زنم:
    - چی مسخرست حوریه؟
    - شب اول ازدواج اصولا یکم باید متفاوت تر باشه، همینجوری مگه میشه، مثله مهمون یه سر پاشی بری خونه طرف عقد کنی شبم برگردی خونه‌ی خودت به همین سادگی، تموم شد؟ والا آدم میره سرکوچه بقالی دست پر تر برمی‌گرده‌.
    هوفی می‌گم و جواب میدم:
    - نکنه انتظار داشتی جلوی چشم بابا و عطا و سیا دستش رو می‌گرفتم میاوردمش تو این اتاق می‌خوابوندمش‌، یا اون میون شصت نفر منو برمی‌داشت می‌برد خونشون کنار خواهر و خواهرزاده‌هاش می‌خوابیدم!
    چشم‌هاش رو می‌بنده و با تمسخر میگه:
    - شما دیگه شور با حیا بودن رو درآوردین، واقعا دیگه دارید حالم رو به هم می‌زنید، از الان اینقدر به خودتون سخت نگیرید یکم هیجان لازمه باور کن، به هر حال باید برات امشب یه برنامه متفاوت می‌چید نه این‌که راهش رو بکشه بره، خیلی سیب زمینی طوریه، اصلا حال نکردم!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    حرف‌های حوریه بیراه نبود اما با شرایط من جور نبود، به خودم تسلی می‌دم که زندگی متاهلی مثله یه فیلم یا رمان عاشقانه نیست‌، هرچیزی به موقعش اتفاق می‌افته برای آرامش روان خودم هم که شده باید صبور باشم
    *****
    جارو برقی روی نقل و نبات‌هایی که روی فرش پر کرده بود می‌کشم، به مامان که متفکر روی مبل نشسته بود زیرچشمی نگاه می‌کنم. نمی‌دونم از این حالش خوشحال باشم یا نگران. بعد اتفاق دیروز خیلی عجیب خنثی شده بود و توی مود غریبی فرو رفته بود. به جای غر زدن یا حتی ناله و نفرین فقط به گوشه‌ای زل می‌زد و هرازگاهی آه می‌کشید، شاید واقعا این‌بار قلبش شکسته بود این حالتش هم از عوارضش بود، جارو برقی خاموش می‌کنم. حوریه که روی مبل ایستاده در گیر کندن ریسه‌ها بود میگه:
    - بیا این نایلون بده جمعش کنم.
    نایلون رو برمی‌دارم و به سمتش می‌گیرم اروم زمزمه می‌کنم:
    - مامان از صبح یه کلمه هم حرف نزده.
    درحالی که ریسه‌هاروتوی مشما می‌چپونه سرفه‌ی آرومی می‌کنه:
    - این آرامش قبل طوفانه، یکم دادوبیداد کنه حالش خوب میشه.
    - سرصحبت باهاش باز کن اینطوری پیش بره غمباد می‌گیره.
    با تردید قدمی به سمتش برمی‌داره:
    - مامانی برنامت چیه کی بریم خونه؟
    زاویه سر مامان کمی تغییر می‌کنه:
    - اگه می‌خوای تو برو، من نمیام.
    - چرا نمیای قربونت برم؟ اینجا که دیگه کاری نداری.
    بی رمق جواب می‌ده:
    - گفتم نمیام حوریه، خودت برو. من همین‌جا راحتم!
    - آهان لابد می‌خوای بشینی غصه‌ی عطا بخوری؟
    با اکراه زیر لب می‌گـه:
    - عطا خر کیه‌‌، ولم کن.
    حوریه ناگریز قدمی معکوس برمی‌داره، مامان سر می‌چرخونه نگاهی به من می‌کنه:
    - تایادم نرفته بدون دعوت پاگشا پانشی بری خونشون. هرچیزی یه رسم و رسومی داره خودتو سبک‌ نکن. بذار اول آبجی‌هاش زنگ بزنن دعوت کنن.
    سیم جارو برقی رو جمع می‌کنم:
    - نه نمیرم، مگه دیوونم؟!
    حوریه کنجکاو می‌پرسه:
    - از صبح بهت زنگ نزده، نه؟
    معذب از سوالش سرخم می‌کنم:
    - زنگ که نزده‌، ولی اس ام اس صبح بخیر بهم داده.‌‌
    - به جای اینکه اول صبح بایه دسته گل بیاد دنبالت بهت بگه جمع کن بریم شمال و سوپرایزت کنه‌ یه اس ام اس خشک خالی داده‌، بابا این دیگه واقعا نوبرشه!
    از حرفش توی دلم خالی میشه، مامان با ترحم نگاهم می‌کنه:
    - از قدیم گفتن بخت دختر به مادرش میره، الحمدالله تو این خونه از مردشانس نیاوردیم‌، حمید هم از ایل و تبار پدرته‌، بی خیالی تو خونشونه..
    موجی از انرژی منفی قلبم رو محاصره می‌کنه، صدای زنگ در بلند میشه‌‌. نمی‌دونم چرا بی اختیار به این فکر می‌کنم که حمیدرضا پشته دره با یه سوپرایز بزرگ اومده تا غافل‌گیرم کنه‌.
    دوتا یکی از پله‌ها پایین می‌پرم و در رو باعجله باز می‌کنم‌. با دیدن عطا و شهلا لبخند روی لبم خشک میشه. به خودم میام مردد قدمی به عقب برمی‌دارم.
    - سلام خوش اومدین‌‌..
    شهلا با هیکل نحیفش قدمی به داخل برمی‌داره و جعبه شیرینی به دستم میده و موهای عسلیش رو زیر شال سفیدش مخفی می‌کنه:
    - سلام مبارکت باشه عزیزم، ایشاالله که خوشبخت بشی.
    با کمی تاخیر جواب میدم:
    - مرسی همچنین. بفرمایید تو..
    عطا از کنار می‌گذره:
    - آبجی خونست؟
    - آره یه لحظه صبر کن، من برم صداش کنم.
    با عجله از پله‌ها بالا میرم، حوریه با دیدن جعبه شیرینی می‌پرسه:
    - کیه نورا؟
    در حالی که به نفس می‌افتم جواب می‌دم:
    - عطا و شهلا اومدن..
    مامان باشنیدن اسمشون دستش رو توی سینش قلاب می‌کنه:
    - چرا نمیان بالا نکنه منتظرن برم زیر پاشون گوسفند قربونی کنم.
    - یعنی بگم بیان تو‌؟
    - مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم داریم؟!
    در رو باز می‌کنم و نگاهی به شهلا و عطا که توی حیاط ایستاده بودن می‌اندازم:
    - چرا وایستادین خب بفرمایید تو..
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا