- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
صبح سرد پاییزی با اتفاق دیشب حالا برام دلچسب و لـ*ـذت بخش شده بود، جلوی آینه میایستم موهای سیاهم رو شونه میزنم و اروم میبافم و انتهاش رو با کش موی کوچبک قرمزی میبندم و چند شاخه از جلو روی پیشونی گرد و کوتاهم آزادانه رها میکنم.
با کمی کرم پودرم پوست صورتم میپوشونم، ارایش ملایمی میکنم. با عجله بارونیم رو همراه جین سرمهایم میپوشونم. وشال بافت خاکستری روی سرمیذارم. اروم از کنار حوریه میگذرم تا بیدارش نکنم. با عجله کتونی سفیدم رو از روی نردهی اهنی ایوان برمیدارم و کنارحوضچه مشغول پوشیدنش میشم.
'بسماللهی'زیر لب میگم واز خونه میام.
- سلام صبح بخیر..
بادیدن حمیدرضا که پشت در کمین کرده دستم روی سـ*ـینهام فشار میدم:
- سلام ترسیدم خب، کی اومدی؟ خیلی منتظرم موندی، نه؟
- نه زیاد نیست که منتظرتم، فقط یه ساعتی میشه..
نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم:
- مگه قرارمون ساعت هفت نبود؟ خب تازه ساعت هفت و ده دقیقست، من فقط ده دقیقه دیر کردم، تو چطور یک ساعته اینجایی..
لبخند مرموزش دروغش رو لو میده، نگاهی به تیپ ساده و مردونهاش میکنم که هیچ فرقی با قبل نداشت فقط کمی مرتب تر و اتوکشیده تر به نظر میرسید، حتی عطر مردونهی ملایمش اصلا تو ذوق نمیزد. دستی ته ریش انکارد شدهاش میکشه و توی چشمهام زل نگاه میکنه:
- میخوای تا شب وایستیم تو کوچه همدیگه رو نگاه کنیم؟
لبخندی میزنم و سری به معنی تایید تکون میدم:
- فکری خوبیهها. تو دوست نداری؟
- چرا دوست دارم، نظرت چیه امروز همه چی رو کنسل کنیم..
نیشم با دیدن که نگاهم به پنجره نیمه باز خونهی عفت و دوتا چشمهایی که قابل رویت بود بسته میشه در حالی که سعی میکنم عادی به نظر برسم آهسته میگم:
- ای وای خاک عالم، عفت خانم داره نگاهمون میکنه!
مشکوک میپرسه:
- عفت کیه؟
پوزخند زورکی میزنم:
- همسایمون، تابلو نگاه نکن، روبه رومونه داره از پنجره نگاه میکنه، لعنتی چرا این وقت صبح بیداره..
چینی به گوشهی چشمش میده و خونسرد بازوم رو میگیره وادار به حرکتم میکنه:
- خب نگاه کنه، مگه داریم چیکار میکنیم؟ توهم باهمه رودروایستی داری انگاری..
قدمهام رو تند میکنم همراهش میرم:
- اخه این داستان داره، حدودا پنج شیش سالم که بود یه روز بعد ناهار سفره رو زمین میمونه هیچکس هم پا نمیشه جمعش کنه. بابامم میبینه اینجوریه کسی تکون نمیخوره بهم میگه برو عفت خانم رو صدا کن بگو بابام گفته بیا این سفره رو جمع کن، منم که فرق شوخی با جدی نمیفهمیدم..
برای لحظهای متوقف میشه با خنده میپرسه:
- نگو که رفتی؟
شرمنده سری تکون میدم و سوار ماشین میشم:
- به خدا که رفتم، گفتم که بابام میگه بیا سفرهمون رو جمع کن..
- اون چی گفت؟
- یادم نمیاد، فکر کنم گفت نمیتونم فعلا مهمون دارم خلاصه برگشتم خونه گفتم عفت خانم نمیاد، همه کُپ کرده بودن، خلاصه تا به خودم بیام بفهمم چیکار کردم دیر شده بود از اون موقع این حس رودروایستی بامن هست، یه جورایی ازش خجالت میکشم.
هنوز خنده از روی صورتش پاک نشده و استارت میزنه و میگه:
- خدا رحم کنه. بچمون معلوم نیست قراره چقدر خنگ باشه..
ابروهام توی هم گره میخوره:
- حالا مگه خودت از بچگی باهوش و آیکیو بودی؟!
- نه ولی تا اون حدی هوش داشتم که نرم همسایه رو صدابزنم بیاد سفرهمون رو جمع کنه!
منحی لبم کج میشه:
- نباید واست تعریف میکردم، خیلی بیجنبهای!
نیمنگاهی میکنه:
- شوخی کردم دیگه، بدخُلقی نکن دیگه نورا..
کنجکاو نگاهش میکنم:
- امروز قراره برام چی بخری؟
- هرچی که تو بخوای.
کمی مکث میکنم و میپرسم:
- ابجیهات ناراحت نشن داریم بی خبر میریم خرید؟
درحالی که سعی میکنه ضبط رو روشن کنه بی تفاوت جواب میده:
- خب ناراحت بشن.
- اینطوری که بده، میخوای بهشون زنگ بزنی هماهنگ کنی، شاید بخوان بیان.
کلافه نگاهم میکنه:
- دنبال دردسری به خدا نورا، یعنی دونفری نمیتونیم ازپس خودمون بربیایم؟ من به بابات قول دادم صفرتا صد همه چیز باب میل تو باشه، همهچیزت باید دِلی باشه، متوجهی دِلی؟
حرفش بهم اعتماد به نفس و جسارت میداد همه چیز باب دِل من برای اولین بار، حتی تصورش هم زیبا بود..
با کمی کرم پودرم پوست صورتم میپوشونم، ارایش ملایمی میکنم. با عجله بارونیم رو همراه جین سرمهایم میپوشونم. وشال بافت خاکستری روی سرمیذارم. اروم از کنار حوریه میگذرم تا بیدارش نکنم. با عجله کتونی سفیدم رو از روی نردهی اهنی ایوان برمیدارم و کنارحوضچه مشغول پوشیدنش میشم.
'بسماللهی'زیر لب میگم واز خونه میام.
- سلام صبح بخیر..
بادیدن حمیدرضا که پشت در کمین کرده دستم روی سـ*ـینهام فشار میدم:
- سلام ترسیدم خب، کی اومدی؟ خیلی منتظرم موندی، نه؟
- نه زیاد نیست که منتظرتم، فقط یه ساعتی میشه..
نگاهی به ساعت موبایلم میاندازم:
- مگه قرارمون ساعت هفت نبود؟ خب تازه ساعت هفت و ده دقیقست، من فقط ده دقیقه دیر کردم، تو چطور یک ساعته اینجایی..
لبخند مرموزش دروغش رو لو میده، نگاهی به تیپ ساده و مردونهاش میکنم که هیچ فرقی با قبل نداشت فقط کمی مرتب تر و اتوکشیده تر به نظر میرسید، حتی عطر مردونهی ملایمش اصلا تو ذوق نمیزد. دستی ته ریش انکارد شدهاش میکشه و توی چشمهام زل نگاه میکنه:
- میخوای تا شب وایستیم تو کوچه همدیگه رو نگاه کنیم؟
لبخندی میزنم و سری به معنی تایید تکون میدم:
- فکری خوبیهها. تو دوست نداری؟
- چرا دوست دارم، نظرت چیه امروز همه چی رو کنسل کنیم..
نیشم با دیدن که نگاهم به پنجره نیمه باز خونهی عفت و دوتا چشمهایی که قابل رویت بود بسته میشه در حالی که سعی میکنم عادی به نظر برسم آهسته میگم:
- ای وای خاک عالم، عفت خانم داره نگاهمون میکنه!
مشکوک میپرسه:
- عفت کیه؟
پوزخند زورکی میزنم:
- همسایمون، تابلو نگاه نکن، روبه رومونه داره از پنجره نگاه میکنه، لعنتی چرا این وقت صبح بیداره..
چینی به گوشهی چشمش میده و خونسرد بازوم رو میگیره وادار به حرکتم میکنه:
- خب نگاه کنه، مگه داریم چیکار میکنیم؟ توهم باهمه رودروایستی داری انگاری..
قدمهام رو تند میکنم همراهش میرم:
- اخه این داستان داره، حدودا پنج شیش سالم که بود یه روز بعد ناهار سفره رو زمین میمونه هیچکس هم پا نمیشه جمعش کنه. بابامم میبینه اینجوریه کسی تکون نمیخوره بهم میگه برو عفت خانم رو صدا کن بگو بابام گفته بیا این سفره رو جمع کن، منم که فرق شوخی با جدی نمیفهمیدم..
برای لحظهای متوقف میشه با خنده میپرسه:
- نگو که رفتی؟
شرمنده سری تکون میدم و سوار ماشین میشم:
- به خدا که رفتم، گفتم که بابام میگه بیا سفرهمون رو جمع کن..
- اون چی گفت؟
- یادم نمیاد، فکر کنم گفت نمیتونم فعلا مهمون دارم خلاصه برگشتم خونه گفتم عفت خانم نمیاد، همه کُپ کرده بودن، خلاصه تا به خودم بیام بفهمم چیکار کردم دیر شده بود از اون موقع این حس رودروایستی بامن هست، یه جورایی ازش خجالت میکشم.
هنوز خنده از روی صورتش پاک نشده و استارت میزنه و میگه:
- خدا رحم کنه. بچمون معلوم نیست قراره چقدر خنگ باشه..
ابروهام توی هم گره میخوره:
- حالا مگه خودت از بچگی باهوش و آیکیو بودی؟!
- نه ولی تا اون حدی هوش داشتم که نرم همسایه رو صدابزنم بیاد سفرهمون رو جمع کنه!
منحی لبم کج میشه:
- نباید واست تعریف میکردم، خیلی بیجنبهای!
نیمنگاهی میکنه:
- شوخی کردم دیگه، بدخُلقی نکن دیگه نورا..
کنجکاو نگاهش میکنم:
- امروز قراره برام چی بخری؟
- هرچی که تو بخوای.
کمی مکث میکنم و میپرسم:
- ابجیهات ناراحت نشن داریم بی خبر میریم خرید؟
درحالی که سعی میکنه ضبط رو روشن کنه بی تفاوت جواب میده:
- خب ناراحت بشن.
- اینطوری که بده، میخوای بهشون زنگ بزنی هماهنگ کنی، شاید بخوان بیان.
کلافه نگاهم میکنه:
- دنبال دردسری به خدا نورا، یعنی دونفری نمیتونیم ازپس خودمون بربیایم؟ من به بابات قول دادم صفرتا صد همه چیز باب میل تو باشه، همهچیزت باید دِلی باشه، متوجهی دِلی؟
حرفش بهم اعتماد به نفس و جسارت میداد همه چیز باب دِل من برای اولین بار، حتی تصورش هم زیبا بود..