کامل شده رمان برای سیمین | mrs.zm کابر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
نام رمان:برای سیمین
نام نویسنده:زهرازرجام کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه، معمایی
ناظر:سرکار خانم زهرا اسدی

خلاصه:
زمان سیمین برای پیدا کردن آذر رو به پایان است، گذشته‌ی پُر پیچ و خم این دوخواهر رازهای بزرگی را در خود جای داده است، همه چیز پیچیده و مبهم به نظر می‌رسد، سیمین برای یافتن خواهرش باید تکه های پازل را کنارهم بچیند..

پارت گذاری:هرشب دوپارت
لینک نقد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


 

پیوست ها

  • 98va_برای_سیمین.jpg
    98va_برای_سیمین.jpg
    252.9 کیلوبایت · بازدیدها: 232
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به نام خدا
    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    فرار کن سیمین

    دستم روی دستگیره فشار می‌دم نفس عمیقی می‌کشم و توی دلم می‌گم:« به دَرَک که می‌افتم،نهایتش مرگه»
    تنم رو بین زمین و آسمون آزاد می‌کنم محکم روی زمین می‌ افتم؛ نمی‌دونم چند بارغلت زدم تا متوقف شدم، تنم داغه و هنوز خبری از درد نیست، وحشت زده می‌چرخم باورم نمی‌شه از توی ماشین پریدم و هنوز زندم و دارم نفس می‌کشم..
    با دیدن چراغ خطر ماشین مشکی رنگی که توی شونه‌ی خاکی متوقف شده با درد خودم رو بالا می‌کشم و دستم رو روی زانوهای لرزونم می‌ذارم، تا داغ بودم باید فرار می‌کردم،قبل از این که درد به سراغم می‌اومد و زمین گیرم می‌کرد.
    باسرعت به سمته نقطه‌ی نامشخصی می‌دوم..
    صدای جا رفتن تک تک استخون های تق ولقم رو می‌شنوم،
    قدم هام رو بلندتر برمی‌دارم، چراغ نور بالای ماشین هایی که بر خلاف مسیرم می‌اومدن همه دیدم رو کور کرده بود، سینم می‌سوخت و دهنم خشک شده بود اکسیژن کم آورده بودم و به نفس نفس زدن افتاده بودم، چرا دویدن توی امتداد اتوبان این‌قدر بی فایده بود؟
    باید به پشت سرم نگاه می‌کردم به خودم جرات می‌دم سر سنگینم رو می‌چرخونم،سایه‌ی بلند مرد سیاه پوشی که توی فاصله‌ی چند قدمیم بود پاهام رو سست می‌کنه، هرلحظه آماده بودم قبل شکار شدنم از وحشت سکته کنم و روی زمین بی‌افتم..
    دست سنگینش شونه هام رو لمس می‌کنه و من رو به سمته خودش می‌کشه، هنوز درگیرش بودم که با ضربه‌ی محکمی که از پشت سرمی‌خورم روی زمین می‌افتم.‌.
    آه و بلند و دردناکی می‌کشم، دست هام روی زمین فشار می‌دم فرو رفتن سنگ‌ریزه ها رو کف دستم حس می‌کنم، بادرد خودم رو بلند می‌کنم، بازهم آماده فرار بودم نیم خیز می‌شم می‌خوام بدوم که دست بزرگی روی صورتم رو می‌پوشونه و تن بی جونم رو توی حلقه ی بازوهای فولادی قفل می‌کنه، چه بد موقع گیر افتادم.‌
    دیوونه‌وار دست وپا می‌زنم و دنبال راهی برای نفس کشیدن از لای انگشت های پهن و گندش که دهن و دماغم رو پوشش داده می‌گردم، با تقلا راهی پیدا می‌کنم اما توی یه لحظه نظرم عوض می‌شه می‌خوام جیغ بزنم، اما صدام قفل شده بود و از حنجرم خارج نمی‌شد و به کُل اسیرش شده بودم..
    بانزدیک شدن به ماشین پاهام روی زمین می‌کشم بالا وپایین می‌پرم تا مانعش بشم، بی فایده بود چیزی جز گردوخاک نصیبم نشده بود..
    نمی‌دونم تسلیم شده بودم یا خسته که این‌قدر بی هوا فروکش کرده بودم و عجیب آروم گرفته بودم،صورت داغم روی صندلی چرم و یخ زده ماشین انگار پرس شده بود صدای عصبی مردی که تموم وزنش روی من انداخته بود رو می‌شنوم:
    -بی عُرضه ها از پس گرفتن یه بچه هم بر نمیایید حتما باید خودم پیاده می‌شدم می‌گرفتمش؟
    آهنگ روسی بدصدایی که از توی سیستم صوتی پخش می‌شه روی مخم رژه می‌ره، معدم لحظه به لحظه سنگین تر می‌شه فکم منقبض شده بود، با حس کردن طعم و بوی خون توی دهن و مغزم می‌پیچه با تموم وجودم اوغ می‌زنم و هرچه بود و نبود رو کف ماشین بالا میارم.
    صدای پراز انضجار مرد توی گوشم می‌پیچه که داره بهم تشر می‌زنه:
    -لعنتی گور بابات ببین چه گندی به کفش هام زدی؟ تازه خریده بودمشون عوضی‌‌..
    با دست هاش جوری محکم گردنم فشار می‌ده که انگار می‌خواست گردنم رو قطع کنه، اسید معدم توی دهنم حس می‌کنم و دوباره اوغ می‌زنم، بدنم حالا سِر شده بود هاله اشک دیدم رو تار کرده بود.‌.
    هنوز توی راه بودیم که با صدای زنگ موبایل و مکالمه ای کوتاهی ماشین توی خاکی بیراهه متوقف می‌شه..
    با باز شدن درب ماشین با وحشت به صندلی چنگ می‌زنم حالا نوبت من بود که از ماشین پیاده نشم، بازهم تلاش بی فایده ای که آخرش به تسلیم شدنم منتهی می‌شه..
    با زانو محکم روی زمین فرود میام به سایه‌ی سه‌تا مردی که انگار به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودن خیره می‌شم، بد موقعیتی بود ولی از خودم می‌پرسم چطور به این‌جا رسیدم؟
    با لحن پر از تهدید مرد سرم رو بالا می‌گیرم درحالی که نزدیک تر می‌شه می‌غره:
    -قرار بود یه گوشه بی صدا دخلتو بیاریم ولی زنگ زد یه فرصت دیگه
    بهت داد پس پیداش کن، فکر راه فرارهم نباش می‌دونی که چجوری پیدات می‌کنیم حالاهم تن لشتو بردار و گورتو گم کن، برو دنبالش یالا بچه‌جون وقت نداری.‌.
    چشم هام رو می‌بندم و هیچ فکری توی سرم نبود من فقط ترسیده بودم، از شدت سرما و وحشت دندو‌ن‌هام روی هم ضرب گرفته بودن با صدای گاز ماشین چشم باز می‌کنم و به جاده ی خاکی بیراهه ای به اتوبان وصل می‌شه نگاه می‌کنم، باید می‌رفتم، سرم داغ بود اما با تموم وجود می‌لرزیدم، ترس و نفرت و بیچارگی هم‌زمان باهم توی خودم حس می‌کنم،
    چقدر از خودم نا امیدو خسته شده بودم..
    ****
    به شیشه‌ی ساعت مچی شکستم نگاه می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم با عجله وارد راهروی بیمارستان می‌شم هنوز قدمی برنداشتم که با صدای پرستار می‌چرخم:
    -خانوم، خانوم باشما هستم کجاداری می‌ری..؟
    نگاه پر از سوال پرستار روی لباس خاکی و پارم یا صورت کبودم می‌چرخه، پیش دستی می‌کنم قدمی به سمتش برمی‌دارم:
    -با تاجیک کاردارم..
    چشمش گرد می‌شه و به سمته پیشخوان می‌ره وبالحنی منظور دار می‌پرسه:
    -منظورت آقای دکتر تاجیک دیگه..؟
    دنبالش حرکت می‌کنم وقتی برای چونه زدن نداشتم:
    -بله دکتر تاجیک، بگید سیمین اومده، سیمین دولت آبادی..
    با کمی مکث گوشی تلفن قرمز رو برمی‌داره و مشغول گرفتن شماره ای می‌شه و زیر چشمی نگاهم می‌کنه.

    با بی حالی روی صندلی سرد استیل بیمارستان می‌نشینم، اصلا توانی برای سرپا ایستان نداشتم، دستم رو زیر چونه ضرب دیدم حائل می‌ذارم و به زمین خیره می‌شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    گوشم مدام سوت می‌زنه، انگاریه چیزی توی سرم جابه جا شده، بادهن خشکم به زور نفس می‌کشم ناچار دستم روی پره های دماغم که با لخته ی خون کیپ شده فشار می‌دم تا یه راهی برای عادی نفس کشیدن باز کنم، شوکه بودم و صحنه ها مدام جلوی چشم هام تکرار می‌شد..
    بهرام-سیمین تو این جا چی کار می کنی؟
    سرم رو بلند می کنم و بی توجه به حالت شوکه اش که با بیشتر دیدنم لحظه به لحظه اوج می گرفت به سمت خروجی اشاره می‌کنم، این جا جای جواب دادن به سوالاتش نبود..
    به سمته محوطه بیمارستان می‌رم، دست ضرب دیده‌ی دردناکم رو توی بغلم قفل می‌کنم و رو به روش می ایستم.
    شاکیانه نگاهی به سرتاپام می اندازه:
    -سیمین وایسا د‌یگه، دِ حرف بزن بگو چی شده این چه وضعیه آخه دختر؟ببینم تصادف کردی‌؟چرا این قدر درب و داغونی؟
    به موهای کم پشت جو گندمیش خیره می شم، بازهم سوال بی موقع فکرم رو درگیر می کنه، یعنی بهرام چهل سال رو رد کرده بود؟
    -سیمین با توام؟نمی‌خوای حرف بزنی؟چه مرگت شده لعنتی؟
    لب تر می کنم و به چشم های ریز تیره اش پشتِ عینکش خیره می‌شم و می‌پرسم:
    -آذر پیش توئه؟
    پوزخند کجی نثارم می کنه و با تندی می‌گـه:
    -هه چی؟ آذر پیش منه؟بچه شدی؟ببینم توحالت خوبه مگه نمی دونی که قطع باهاش قطع رابـ ـطه کردم؟این چه سوال مضخرفی که ازم می‌پرسی؟
    مشکوک نگاهش می‌کنم ازکجا معلوم که داشت نقش بازی نمی کنه، یه دستی می‌زنم و می‌گم:
    -بهم دروغ نگو بهرام، بهم گفت که داره میاد پیش تو یه مدت بمونه آخه چرا داری منو می‌پیچونی؟جون هرکی که دوست داری بهم دروغ نگو..
    رد خنده از روی صورتش پاک می‌شه که با حالت جدی دستی به ریش بلندو پرپشتش می کشه با خشم بهم نزدیکم می‌شه:
    -نمی‌دونم چی داری می‌گی سیمین، اصلا نمی‌دونم آذر چه غلطی کرده که بهت گفته قرار بیاد پیشم، ولی من اصلا واسم مهم نیست که که الان کجاست و کدوم گوری محض اطلاع دارم بهت می‌گم یه ماهه زنم برگشته و دوباره داریم زندگی می‌کنیم پس وجود آذر توی زندگی من غیر ممکنه می‌فهمی؟
    قدمی به عقب برمی‌دارم نا امید بهش نگاه می‌کنم، بهرام دروغ نمی‌گفت بیخودی کشش نمی‌دم و ازش فاصله می‌گیدم بابه سمته پارکینگ می‌رم صداش فریادش رو از پشت سر می‌شنوم:
    -سیمین صبر کن کجا داری می‌ری؟ حداقل بیا یه نگاهی به زخم هات بندازم... سیمین باتوام صبر کن؟
    ****
    به رد کبودی که شبیه یه ماه گرفتگی بزرگ روی پهلوم نقش بسته توی آینه نگاه می‌کنم، موهای خیسم رو از توی گیره آزاد می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم و آشفته به سقف دودی اتاقم خیره می‌شم.
    آذر همیشه خودخواه بود، اصلا هرباریه جوری دردسر می‌کرد که من رو هم با خودش گرفتار کنه، حالا هم که همه چیز رو ول کرده بود رفته به امون خدا، من هم باید دنبال سوزن تو انبار کاه می گشتم، ولی این دفعه باهمیشه فرق داشت عجیب بوی خطرو مرگ می‌داد!
    نگاهم به نگاه های ثابت توی قاب عکس روی کنسول گره می‌خوره، به خودم خیره می‌شم هفت سالم بود و آذر سیزده داشت، موهای عـریـ*ـان و آزاد خرمایی روشنم کنارِ موهای مشکی موج دار آذر ترکیب خیلی جالبی رو رقم زده بود، ترکیبی پر از تضاد!
    هنوزهم راز لبخند هایی همیشه آماده آذر رو نمی‌فهمم، لبخند زدن بی دلیل برای من همیشه جز سخت ترین کارهای دنیاست‌‌‌..
    چشم هام رو می بندم برمی‌گردم به روزهایی که تازه از مرز شیش سالگی عبورکرده بودم، دخترکوچولوی منزوی و گوشه گیرخانواده دولت آبادی که چندسالی به لال بودن مشکوک بود.
    توی کمد دیواری چوبی بزرگی که بوی قرص نفتالین می‌داد نشسته بودم ودست هام رو دور زانوهای قفل کرده بودم.
    صدای جیغ عصبی مادرم حتی از طبقه پایین هم گوشم می‌رسید و تنم رو می‌لرزوند ولی کم کم داشتم بهش عادت می‌زدم به این قایم موشک بازی؛ وقتی که اوضاع خونه گرگ و میش بود چشم هام رو می‌بستم توی کمد می‌رفتن و تو دلم صدبار تا ده می‌شمردم تا سرو صداها تموم بشن، از وقتی که یادمه همیشه ی خدا دنبال آرامش بودم حتی توی بچگی..
    سایه آذر بالای روی سرم می‌بینم که با تمسخر داشت بهم نگاهم می‌کر، با لبخند خبیثش که نشون می‌داد باز نقشه ای برای آزار دادان من توی سر داره، نمی‌فهمم چرا همیشه اذیتم می‌کنه؟مگه من خواهرش نیستم..
    آذر:باز که تو این‌جایی موش کوچولو پیدات کردم، هه قایم شدی ترسو؟
    با عجله به دیواره ی کمد متوصل می‌شم و خودم رو بالا می‌کشم.
    لبخند آذرکش دارتر می‌شه و کم کم تبدیل به خنده می‌شه.
    -هه خودتو خیس کردی بچه دماغو الان میرم به همه می‌گم چی‌کار کردی..
    به دایره ی خیس روی زمین با وحشت نگاه می‌کنم حتی خودم هم باور نمی‌کنم این کار رو من کرده باشم، بدون این که متوجهش بشم.
    با عربده ی پدرم نگاه ملتمسانم روی آذر قفل می‌شه همین کافی بود تا قدرت بگیره و دوباره ازم سوء استفاده کنه
    آذر-می‌خوای به کسی نگم؟هوم؟
    با تایید سرم آروم از توی کمد بیرون میام گوشه ای می ایستم.
    با بدجنسی به بیرون اتاق اشاره می‌کنه:
    -باید باهم بریم ببینیمشون همین حالا، یالا دنبالم بیا وگرنه به همه می‌گم توی کمد جیش کردی!
    به ناچار دستم توی دست آذر گره می‌خوره، از توی راهروی تاریک حرکت می‌کنیم و اروم زیر نرده های چوبی تراش خورده دراز می‌کشم و به طبقه پایین زل می‌زنم؛ مامان کنار پنجره بزرگ سالن نشسته بود و توی دود سیگارش گم شده بود، پدرم روی زمین زانو زده بود و ناله می‌کرد انگار از کسی کمک می‌خواست..
    کوچیک تر از چیزی بودم که بفهمم که مشکل آدمهای این خونه باهم چیه و چرا همیشه باهم درگیرن؟بیخیال همدیگه نمی‌شن، ولی با این حال خدا می‌دونست چقدر از گریه های پدرم بی‌زار بودم، کاش خدا به هیچ مردی قدرت اشک ریختن نمی‌داد، دلم عجیب به حالش می‌سوخت انگار از همه بیشتر گـ ـناه داشت و داشت از چیزی درد می‌کشید.
    *****
    نور از لای درز پرده مستقیم روی چشمم افتاده و نیمه غلتی می‌زنم و به زور چشم های سنگینم رو که انگار هزار سال بسته شده بود رو باز می‌کنم‌، کوفتگی تنم شدیدتر شده بود و با هرتکونی که می‌خورم قولنج هام شکسته می‌شه، به کبودی های جدیدی روی تنم پیدا شده بود با بی حالی نگاه می‌کنم هنوز به زنده بودنم شک دارم، دستم روی لبه تخت می‌ذارم و با درد سرپا می‌ایستم، گنگم و گیج می‌زنم و اصلا چیزی رو به خاطر نمیارم، کم کم توی دلم آشوب می‌شه و تِلو تلو می‌خورم دور خودم می‌چرخم، نگاهم به ساعت دیواری اتاقم می افته، وحشت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لعنتی زمان داشت از دستم در می‌رفت و من هنوز هیچ ردی از آذر پیدا نکرده بودم.
    عینک آفتابی فرم گرد رو برمی‌دارم و با احتیاط نگاهی به اطرافم می‌اندازم، اصلا بعید بود که بپا نداشته باشم.
    با عجله سوار آژانس می‌شم، با صدای خش‌دار و ملتهبم فقط به گفتن آدرس اکتفا می‌کنم و چشم هام رو می‌بندم.
    بازهم عقب گرد به گذشته..
    پشت شمشادهای خشک و قندیل بسته داشتم بی دلیل با بیلچه‌ی باغبون زمین یخ زده وسِفت رو می‌کَندم، بازهم آذرِ مَردم آزار که هربار توی خلوتم‌هام گیرم می‌انداخت، آسایش رو ازم سلب می‌گرفت.
    آذر-می‌دونی اگه حرف نزنی می‌برَنت یتیم خونه؟
    آذر از بی توجهی متنفر بود،اما اگه توجه می‌کردم کارم ساخته بود بد‌ون هیچ حرفی به بیل زدنم ادامه می‌دم.
    آذر-می‌دونی چیه؟ من یه چیزی شنیدم مادربزرگ به مامان گفت طلاق بگیر آذر رو با خودت بیار اون زبون بستم بده به پدرش اگه نخواستش ببرش بنداز توی یتیم خونه!
    محکم بیلچه رو توی زمین می‌کوبم، دستم درد می‌گیره آهی می‌کشم و لبم رو گاز می‌گیرم تا بغضم رو مهار کنم، هنوز درکی از یتیم خونه نداشتم ولی با این طرز گفتنش حتما جای بدی بود.
    سرم رو خم می‌کنم و بُغضم رو بین فین فینم مخفی می‌کنم.
    آذر-تو لالـی؟مادر بزرگ می‌گـه توهم آخرش مثله بابا دیوونه می‌شی، چون تو خیلی شبیهشی.
    سرم رو به معنای منفی تکون می‌دم، این حرف‌ها رو قبول نداشتم، بغضم بی صدا می‌ترکه و خفه گریه می‌کنم.
    آذر نگاهش رنگ تَرحم می‌گیره از جنس همون نگاهایی که مثله کارد تیزی مستقیم توی قلبم می‌خوره، بیزاربودم از نگاهای ترحم آمیز آذر.
    -خانوم رسیدیم همین جاست؟
    بدون تایید از ماشین پیاده می‌شم به سمته ساختمون آجری قدیمی حرکت می‌کنم، دستم روی زنگ آیفون فشار می‌دم.
    با صدای زنی از بالای پنجره قدمی به عقب برمی‌دارم.
    -بله فرمایش؟
    -خاطره هست؟
    چشم هاش رو ریز می‌کنه و با نگاهی موشکافانه با مکث جواب می‌ده:
    -چی‌کارش داری؟
    عصبی لبم رو گاز می‌گیرم:
    -باهاش کار دارم.
    اخم هاش رو توی هم گره می‌خوره و با لحن گستاخش جواب می‌ده:
    -نه نیستش این‌جا واینستا برو رد کارت.
    -به خاطره بگو بیاد پایین؟
    پوزخندی با حرص می‌زنه و می‌گـه:
    -مثله که زبون آدمیزاد حالیت نمی‌شه می‌گم خاطره خونه نیست راهتو بکش برو دیگه، اَه اَه بچه پررو..
    -نشنیدی چی گفتم به خاطره بگو بیاد پایین.
    -گوشت مشکل داره نه؟می‌گم خاطره نیست، چقدر تو سیریشی اصلا ما این‌جا خاطره نداریم نمی‌فهمی؟
    باصدای محکم بسته شدن پنجره نفسم رو با خشم به بیرون می‌فرستم به اندازه ی کافی اعصابم تحـریـ*ک شده بود با غیظ دوباره به سمته زنگ آیفون حمله می‌کنم و دستم روی زنگ محکم نگه می‌دارم، بدون هیچ جوابی در باز می‌شه.
    صدای خشمگین زن از توی راه پله بلند می‌شه:
    -چه مرگته روانی چرا این‌جوری در می‌زنی.. ؟
    بی تامل وارد خونه می‌شم و از پله ها بالا می‌رم، زن که پابرهنه جلوی واحدش ایستاده بود درحالی که به نرده چنگ زده شاکیانه فریاد می‌زنه، به طرفش هجوم می‌برم.
    -هـــوی حیوون مگه طویلست سرتو انداختی اومدی تو کجا..کجا..هی..هی..
    با حرص مشتی از موهای بلوندش رو توی دست هام می‌گیرم و به داخل هول می‌دم‌، محکم به دیوار می‌کوبونمش زن شوکه شده بود و با جیغ کلماتش رو ادا می‌کنه:
    -موهامو ول کن عوضی..ولم کن می‌گم کثافت آشغال...
    دستم روی فکش فشار می‌دم و با خونسردی نگاهی به صورت خشمگین مچاله شدش می‌کنم و می‌پرسم:
    -پرسیدم خاطره کجاست؟
    با درد صورتش جمع می‌کنه:
    -تو اتاقشه..آخ ول کن لجن..
    دستم رو از روی صورت گرد وخپلش آزاد می‌کنم بی معطلی دنبال اتاق می‌گردم.
    صدای معترضانه زن پشت سرم می‌شنوم:
    -باکفش تو خونه راه نرو حیوون، تو اون اتاقه قرص خورده مطمئنم بیدار نمی‌شه چیزی می‌خوای به خودم بگو واست میارم معلومه نزدی قاطی کردی!
    بی توجه به حرف هاش در اتاق رو باز می‌کنم با تردید به دختری که موهای سیاهش پریشونش تموم صورتش رو پوشونده نگاه می‌کنم، آخرین بار که دیده بودمش موهاش شرابی شایدهم سرخ بود؛ با دیدن تتوی رنگی پروانه روی بازوی لختش مطمئن می‌شم که خودشه.
    باعجله پتوی جمع شده رو از زیر قفسه سینش بیرون می‌کشم و محکم تکونش می‌دم.
    -هی..یالا..بیدارشو الان..با توام؟
    دوباره صدای کلافه زن رو دوباره از پشت سرم می‌شنوم:
    -بهت می‌گم قرص خورده، دوتا تِرا انداخت بالا خالص تا دو روز خوابه اگه جنـ*ـسی چیزی می‌خوای به خودم بگو دیگه چرا ناز می‌کنی؟بدجوری حیرونی‌..
    بطری آب معدنی نیمه خورده رو از کنار تختش برمی‌دارم و بالا می‌برم روی صورتش خالی می‌کنم.
    صدای ناله ی خفیفش کم کم تبدیل به جیغ عصبی می‌شه با چشم های به خون نشسته اش فریاد می‌زنه:
    -تو دیگه کدوم خری هستی؟چطوری جرات کردی ایت غلط رو کنی حرومی؟
    پره های دماغش که از شدت عصبانیت بازو بسته می‌شه، توی صورت استخونی زرد و رنگ رو پریده اش دنبال دختر سرحال و خوش قیافه ای می‌گردم که چند ماه پیش توی آرایشگاه دیده بودمش،چرا این‌قدر داغون شده بود؟
    خاطره-این عوضی دیگه کیه مارال؟ برای چی گذاشتی بیاد تو اتاقم مگه مُرده بودی که جلوش رو بگیری؟
    دستم رو توی سینم قلاب می‌کنم و روی چهار پایه چوبی گوشه ی اتاق می‌نشینم من برای پرسیدن یه سوال این‌جا بودم، پس سوالم رو می‌پرسم:
    -آذر کجاست؟
    با تعجب زیر لب های قلوه‌ای و کبودش سوالم رو تکرار می‌کنه:
    -آذرکدوم خریه؟ببینم تو..تو چقدر قیافت آشناست؟هـی بگو کجا دیدمت؟
    باعجله حوله ی نارنجی آویزون شده روی تاج تختش رو برمی‌داره مشغول پاک کردن خیسی سروصورتش می‌شه:
    -بگو بینم کی هستی دیگه؟بازیت گرفته؟

    -سیمینم، خواهر آذر نمی‌شناسیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    -چه بلایی سره صورت اومده؟چرا این‌قدر داغون شدی تو؟
    پوزخندی می‌زنم دقیقا این سوال من هم از خودش هم بود، چرا این‌قدر داغون شده بود؟
    خاطره-تصادف کردی؟
    بی حوصله دستم رو زیر چونم می‌ذارم و به هاله سیاه بزرگی که دوره چشم های میشی رنگش رو گرفته بود خیره می‌شم:
    -نه، جواب سوالم رو نمی‌دی؟
    -چرا همه فکر می‌کنن من باید از اون عوضی بایدخبر داشته باشم؟!
    -همه؟
    حوله رو گوشه تخت پرت می‌کنه و عصبی دستش رو توی موهای خیس آشفتش فرومی‌بره:
    -فکر می‌کنی فقط اومدن سراغ آذر روتو از گرفتن؟ اولین نفر من بودم که اومدن سروقتم آذر یه تنه گند زد به هرچی که تواین سال ها جمع کرده بودیم، طمع کرد،بدم طمع کرد فکرمی‌کنی با اون همه مواد کجا می‌تونه بره؟اصلا برادر پسره ولش نمی‌کنه، تموم سوراخ سنبه ها رو وجب به وجب می‌گرده تا قاتل برادرش رو زنده زنده سلاخی کنه حرف مفت نمی‌زنم میشناسمش که می‌گم..
    چنگی به لبه‌ی پالتوم می‌زنم و زیر لب می غرم:
    -آذر قاتل نیست.
    در حالی لبخند مضحکش از چین چروک اطراف چشمش رو نمایی می‌کنه می‌گـه:
    -فعلا که به اسم قاتل فراریه،خدا کنه حداقل جنس ها رو به چوخ نداده باشه، پونزده کیلو مواد خالص درجه یک؟!شوخیش هم حتی اصلا قشنگ نیست..
    سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو به زبون میارم:
    -آذر به جزکامبخش با کس دیگه ای هم بود؟
    با کمی مکث با لودگی جواب میده:
    -هه، آذر حتی با تک تک پشه های این شهرهم می‌پرید، تو بگو با کی نبود؟
    با عصبانیت دستم رو مشت می‌کنم فقط کافی بود حرف اضافه ی دیگه‌ای راجع به آذر بزنه تا تک تک دندون هاش رو توی دهنش خورد می‌کردم، متوجه تغییر حالت صورتم می‌شه و با عجله می‌گـه:
    -اون دکتره کی بود، شاید با اون پیچیده به بازی؟ اسمش چی بود؟ بهرام.
    سری به معنای منفی تکون می‌دم:
    -دیشب رفتم سراغش، ازش خبری نداشت.
    از روی تخت بلند می‌شه و به سمته پنجره می‌ره پرده حریر رو کنار می‌زنه و به بیرون نگاه می‌کنه:
    -آذر این اواخر خیلی عجیب غریب شده بود، رابطش با کامبخش سرد شده بود دیگه دل به هیچ کاری نمی‌داد کامبخشم مثله کنه دنبالش بود، می‌دونی معلوم بود که هوایی شده و فکر‌های جدید توسرشه، با این کاری که کرد احتمال میدم پای یه شخص یا گروه دیگه وسط باشه، همیشه دنبال یه معامله خوب بودوگرنه دلیلی نداره بخواد تنها همچین ریسک بزرگی رو بدون هیچ پشتوانه ای انجام بده اونقدری هم که نشون می‌ده هم احمق نیست..
    انگشتم روی شقیقم حرکت می‌دم حرف های خاطره ذهنم رو به هم ریخته بود سوال ها داشتند زیاد و زیادتر می شدن و حالا به کوهی از سوال خورده بودم.
    خاطره-می‌گن با وینچستر زده ناکارش کرده..
    چشم هام رو ریز میکنم و تکرار می‌کنم:
    -وینچستر ؟
    -میگن دوتا گلوله زده تو مخ کامبخش این‌قدر بد ترکیده بود که با کاردک جمعش کردند.
    مضطرب روی پا می‌ایستم و زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -می‌خوام برم پیش پلیس..
    نگاهش رنگ وحشت می‌گیره و درحالی که به سمتم قدم برمی‌داره دست هاش رو عصبی تکون می‌ده:
    -مگه مغز خر خوردی؟می‌خوای بری چی بگی؟بگی خواهرت زده مغز یکی رو پوکونده و با پونزده کیلو جنس فرار کرده؟اون هام بهت لطف می‌کنن و عکسش رو می‌زنن توی لیست گمشد های روزنامه؟مگه دیوونه ای؟ ها؟
    لبم رو محکم گاز می‌گیرم و نگاهم روی زمین می‌دوزم:
    -می‌خوام از شَر آدم های اون بیرون خلاص شم، الان چند روزه مثله سایه دارن دنبالم میان، معلوم نیست کِی و کجا یه اسلحه مخم بذارن، همین دیشب خفتم کردن انگار از هیچی و هیچ‌کس هیچ ترسی ندارن..
    خاطره-نکن این کار رو دختر به همین راحتی هام که فکر می‌کنی نیست پات به در کلانتری نرسیده خلاصت می‌کنن، اصلا برادر کامبخش رو می‌شناسی چه روانیه؟ می‌گن این‌قدر دیوونست که یه پسر بچه هفت ساله رو کشته با خودت چی فکر کردی تکلیف آذر چی می‌شه پس؟خریت نکن.
    آذر بازهم آذر، این دختر کجای زندگی منه یا بهتره بگم من کجای زندگی آذرم؟کار از عقل گذشته به قلبم رجوع می‌کنم توی دلم آشوبه و فقط یه چیز روحس می‌کنم این که آذر تنهاست تنهاتر از همیشه، خدا کنه این حس دروغ باشه و آذر یه جای دور به زندگی رویایی که همیشه آرزوش رو داشت رسیده باشه، خواهر بیچاره‌ی بلند پرواز من..
    خاطره:می‌خوای چیکار کنی؟
    -نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم!
    خاطره:ببین سیمین دارم بخاطر خودت می‌گم آذر پر از حماقت بود، هیچ وقت به حرفم گوش نکرد چون فکر می‌کرد تو دنیا هیچ کس جز خودش باهوش نیست، پس با دُم شیر بازی نکن، با احتیاط قدم هات رو بردار می‌دونم افتادی تو داستانی که هیچ ربطی بهت نداره ولی با شلوغ کاری جلب توجه نکن‌‌، دنبال سرنخ بگرد این‌قدری می‌دونم که بهت بگم آذر تو همین شهر پاش هنوز به لبه مرز نرسیده چه برسه اونور.
    اهی زیر لب می‌کشم و به سمته درب خروجی حرکت می‌کنم:
    -باشه پس میرم تو خونم می‌نشینم از آخرین روزهای زندگیم لـ*ـذت می‌برم، دعا می‌کنم اگه یکی اومد سراغم مغزم رو بپوکونه توی خواب باشم تا زیادی درد نکشم!
    به سمتم میاد و کارتش رو توی دستم می‌ذاره:
    -دیگه این جا نیا تا چند روز دیگه بهم زنگ بزن، آمار یکی دو نفری که بهشون مشکوکم رو بهت می‌‌دم شایدبه هم مرتبط باشن..توهم شمارتو بده.

    شمارم رو میدم، بدون هیچ حرف اضافه ای ازخونش بیرون می‌زنم، دیگه نمی‌خواستم توی خیابون ها دنبالش بگردم، گشتن بی فایده بود این آذر بود که باید پیداش می‌شد، دونه ی برف مستقیم روی نوک بینیم فرود میاد سرم رو بالا می‌برم‌، آسمون باز هم باریدنش گرفته بود قدم برمی‌دارم به سمته خیابون طولانی که از شدت سرما یخ زده برمی‌دارم، آروم دستم رو توی جیبم فرو می‌برم..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    خسته می‌شم و بی دلیل روی صندلی ایستگاه اتوبوس می‌نشینم دلیلی برای زود برگشتن به خونه رو ندارم، هیچ‌کس منتظرم نیست...
    ****
    برای بار هزارم شماره آذر رو می‌گیرم باز صدای زنی توی گوشم می‌پیچه که خبر از خاموشی دستگاه مورد نظر می‌ده، لعنتی توی دلم می‌فرستم دروغ چرا دل گیرم، شاید هم بیشتر دلتنگ خواهری که دل‌تنگم نیست، حالا حس می‌کنم که انگار تنها و بی کس روی بالاترین قسمت چرخ و فلک رها شدم‌.
    قوطی کنسرو خالی رو توی سطل آشغال پرت می‌کنم و روی سرامیک سرد آشپزخونه می‌نشینم سرم روی زانوهای جفت شدم می‌ذارم و برمی‌گردم به روزهایی که فقط هشت سال داشتم روزهایی که فضای خونه ی قدیمی دولت آبادی بوی مرگ پر کرده بود.
    کف اتاق نشسته بودم و با مداد سیاه روی دیوار نقاشی می‌کشم، جنگ باز هم جنگ.. با بازشدن در اتاق گوشه ای می‌خزم و تا خودم رو از زیر دست و پا نجات بدم.
    پدرم در حالی که فریاد می‌زد و به سمتم می اومد:
    -من دختر هام رو با خودم می‌برم این جاشون امن نیست، اون آدم ها قرار بیان سراغمون وقتی برسن هممون رو می‌کُشن همه این ها رو من قبلا دیدم، لعنتی من حسش کردم چرا نمی‌فهمی؟
    آذر با عجله به سمته مامان می‌دوه و پشتش مخفی می‌شه، آب دهنم رو قورت می‌دم در حالی که روی زمین نشستم خودم رو عقب می‌کشم و پدرم باهرقدمش این فاصله رو ازبین می‌بره
    صدای مضطرب مادرم باعث توقفش می‌شه:
    -اون بچه ازت می‌ترسه،اذیتش نکن روانی ..
    بی توجه به حرفش روبه روم زانو می‌زنه، شونه ی نحیفم رو توی دست های بزرگش فشار می‌ده و با نگاه ملتسمانش می‌پرسه:
    -بابایی تو که ازمن نمی‌ترسی؟ من فقط می‌خوام مراقبتون باشم، من فقط می‌خوام باهم بریم یه جای امن این جا خیلی خطرناکه می‌فهمی؟
    با وحشت به صورت کشیدش که با حجم زیادی از ریش قهوه ای پوشیده شده نگاه می‌کنم ‌‌و ناچار سری به معنای تایید تکون می‌دم.
    -باهام میای بریم یه جای خوب اره سیمین؟
    به مادرم که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه می‌کنم، انتظار کمک داشتم باید می‌اومد جلو کاری می‌کرد ولی انگار نمی‌خواست قدمی برای نجاتم برداره..
    پدرم باهمون نگاه قهوه ای محزونش خمی به ابروهای پرپشتش می‌ده و دوباره با خشم می‌پرسه:
    -باتوام می‌خوای باهام بیای به مادرت نگاه نکن فقط جواب من رو بده باشه؟
    توی این شرایط هم داشتم به آذر حسودی می‌کردم که چطور خودش رو خلاص کرده بود پشت مادرم سنگر گرفته بود.
    دست های پدر روی مچ لاغرم گره می‌خوره:
    -تو باهم میای؟ پاشو دخترم، پاشو باید بریم..زود باش بجنب این‌جا امن نیست..
    زور می‌زنم تا حرکت نکنم، اما با وزن کمی که داشتم برای پدرم که هیکلش اندازه کوه بود بلند کردن من مثله آب خوردن بود.
    - یالا راه بیفت تو باید با من بیای اگه اینجا بمونی دیوونه می‌شی، دیگه از این به بعد باهم زندگی می‌کنیم..
    صدای معترضانه مادرم توی فضای اتاق می‌پیچه:
    -ناصر ول کن بچه رو کُشتیش لعنتی، ببین خودش رو خیس کرده ولش کن ترسیده ..
    نگاه پدرم روی زمین خشک می‌شه، با ترس به پاهای خیسم نگاه می‌کنم بلند می‌زنم زیر گریه، نا امید نگاهم می‌کنه با اعتراض دستش روی شونم می‌ذاره:
    -مگه نگفتی از من نمی‌ترسی؟می‌دونم این مار افعی بهت این کارها رو یاد داده که وقتی منو می‌بینی خودت رو خیس کنی ها؟لعنت بهت ماهرخ داری بچه هام مثله خودت عوضی بار آوردی..
    پدرم رفتارش عجیب ترسناک بود، با این حال هیچ وقت گ به کسی آسیب نزده بود نه به من، نه به آذر یا حتی به مادرم که دائم باهم در حال جنگ بودن، نسبت به همه بی آزار بود اما خود آزاری می‌کرد؛ خوددرگیری مذمن داشت گاهی شیدا بود و فریاد می‌زد و توهم توطئه داشت اواخر از مردی می‌گفت که قرار بود شبونه مادرم رو فراری بده، پشته هم مدام حرف های بی سرو ته می‌زد و ساعت ها توی اتاقش نقشه می‌کشید برای جنگیدن با دشمن خیالی و اتفاقات ماورائی آماده می‌شد و در نهایت خودزنی می‌کرد، با این حال حسی شبیه کشش یا هم‌خونی باعث می‌شد دوستش داشته باشم، همیشه با خودم می‌گفتم پدر بد داشتن بهتر از نداشتنه، پدرم تک پسر خاندان دولت آبادی بود، مادرم می‌گفت مریضی روانش ارثی موندگار از پدرشه، اسکیزوفرنی درمانی نداره جز مرگ..
    سرم رو بین دست هام محبوس می‌کنم و آهی می‌کشم، بازهم گذشته ای که وقت و بی وقت سراغم می اومد و مثل دریل مغزم رو سوراخ می‌کرد.
    چهاردست و پا به سمت کشوی کابینت چوبی میرم و توی نور کم و زرد هود دنبال قرص خواب می‌گردم از این بی خوابی و آشفتگی داشتم دیوونه می‌شدم.
    با طعم تلخی قرص توی دهنم می ایستم وسرم رو نزدیک شیر آب ظرف شویی می‌برم و یک نفس اب می‌خورم، خسته روی کاناپه ی خاکستری می افتم و توی ذهنم دنبال نقطه ای خالی برای فکر نکردن می‌گردم جایی بین آذر و گذشته،جایی شبیه خلا.
    ****
    با صدای زنگ آیفون به خودم می‌پیچم، دلم نمی‌خواست حتی برای یک لحظه هم چشم هام رو باز کنم ولی صدای زنگ بدون هیچ وقفه ای توی گوشم می‌پیچیه و کم کم مغز افلیجم رو به کار می اندازه، برای یک لحظه آذر رو پشت در تصور می‌کنم و مثل فنر از روی کاناپه می‌پرم و کور کورانه به سمته ایفون می‌رم، با چندبار باز و بسته کردن چشم هام متعجب به مرد میانسالی که با کت وشلوار روشن توی صفحه مانیتور نقش بسته بود نگاه می‌کنم.
    سرفه ی خفیفی کوتاهی می‌کنم و گوشی رو برمی‌دارم و می‌پرسم:
    -بله؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ]مرد کلافه دست به موهای جوگندمیش می‌کشه:
    -خانوم دولت آبادی سلام افشار هستم ،از بنگاه البرز مستاجر که اوردم خونه رو ببینه.
    با گنگی می‌پرسم:
    -مستاجر برای چی؟
    -صاحب خونه می‌خواد خونه رو بده اجاره سپرده واسه خونه مستاجر بیارم.
    گیج تر می‌شم، با تردید دکمه ایفون رو فشار می‌دم و با عجله لباسم رو می‌پوشم و جلوی درب می ایستم نمی‌خواستم اجازه ورود به خونه رو بهش بدم.
    ملکی در حالی که با زوج جوون حرف می‌زنه از آسانسور خارج می‌شه به سمتم میاد.
    ملکی -سلام خانم اجازه هست؟
    لب تر می‌کنم و نگاهی گذرا به جمع سه نفره ای که روبه روم ایستاده بودند می‌کنم:
    -من خونم رو بنگاه نذاشتم متاسفم ولی یه اشتباهی پیش اومده!
    لبخند دندون نمایی می‌زنه و با تایید سری تکون می‌ده و می‌گـه:
    -درسته شما خونه رو بنگاه نذاشتی، صاحب خونه اصلی گذاشته، فکر کنم اصلا شما در جریان نیستی دوماه پیش آذر خانوم خونه رو به آقای یزدانی فروخت حالا هم ایشون صلاح دیدن خونه رو اجاره بدن، البته اگه شما اجازه بدید!
    دستم از روی در سُر می‌خوره، اروم کنار می‌رم حرف های بنگاهی توی ذهنم تکرار می‌شه، دوماه پیش آذر خونه رو بدون هیچ حرفی فروخته بود!
    به دیوار تکیه می‌دم و به ملکی که با آب و تاب در مورد خونه به زوج جوون توضیح می‌داد نگاه می‌کنم کمی بعد دوباره به طرفم میاد و متعجب می‌پرسه:
    -شما خبر نداشتی خواهرتون خونه رو فروخته؟
    سری به معنای منفی تکون می‌دم :
    -تا کی می تونم این جا بمونم؟
    -شما اصلا باید جمعه پنجشنبه گذشته کلید های خونه رو تحویل می‌دادی و خونه رو تخلیه می کردی، هرچقدرم زنگ زدیم به خواهرتونم که تلفنش خاموش بود یااصلا در دسترس نبود، ولی بهتون بگم این صاحب خونه جدیدهم هم آدم نرمالی نیست خیلی گنداخلاق یهو دیدی با حکم تخلیه اومد..
    گوش هام کَر می‌شه و صدای ملکی رو دیگه نمی‌شنوم، چنگی به دیوار می‌زنم و حالا گیج ترشده بودم، داشتم از پادرمی اومدم قلبم یخ زده بود احساس می‌کردم جریان خون توی رگ هام متوقف شده آذر بی خبراز من خونه رو فروخته بود؛ رسما خودش رو برای فرار آماده کرده بود و از این همه نامردی که در حقم کرده دلم می‌گیره، مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟
    ملکی-خانوم من الان جواب آقای یزدانی رو چی بدم؟حداقل شما یه روزی بگین این‌جوری که نمی‌شه قرارداد نوشتیم مثلا..
    -اخر این هفته.
    آخر این هفته؟خنده دارترین جواب ممکن رو داده بودم چه آخر هفته ی شلوغی داشتم هم قرار بود آماده مُردن باشم، هم آماده رفتن.
    ****
    دستم رو با تردید روی دست‌گیره در اتاق آذر فشار می‌دم؛ به تخت خواب دونفره‌ی نامرتبش از صبحی که رفته بود توی همون حالت باقی مونده بود خیره می‌شم، دستم توی جای سیگاری که پر از فیـلتـ*ـر شده بود می‌کشم و ته سیگارها رو جابه جا می‌کنم.
    به سمته کمدش می‌رم اما هیچ کدوم از لباس هاش کم نشده، این چه رفتنیه که هیچ چیزی رو با خودش نبرده؟!
    روبه روی آینه ای قدی می ایستم انگار تو این چند روز لاغرتر شده بودم و صورتم کشیده تر شده بود، موهای خرمایی روشنم که نیمی از صورتم رو پوشونده بود رو کنار می‌زنم، رد کبودی زیر چشم های خمـار و بی روحم، تیره ترشده بود و پارگی گوشه ی لب هام رو متورم کرده بود چقدر شبیه بازنده ها شده بودم.
    با حسرت به قاب های روی میز خیره می‌شم عکس های دونفره ای که تنهایی این روز ها رو به رخم می‌کشید، چرا هیچ وقت نشناختمت آذر؟
    روی لبه تخت می نشینم و سرم رو بین دست هام می‌گیرم قطره ی اشکی بی اختیار از روی گونه‌ی تب دارم سُر می‌خوره، باصدای ویبره موبایلم سرم رو بالا می‌گیرم و به شماره بهرام که روی صفحه نقش بسته بود خیره می‌شم.
    خیسی چشم هام رو با پشت دستم پاک می‌کنم و تماس رو وصل می‌کنم.
    بهرام-الو سیمین کجایی..؟
    سرفه ای خفه ای می‌کنم و با کمی مکث جواب می‌دم:
    -چی شده بهرام؟
    -میای پایین، باید ببینمت..
    با عجله بلند می‌شم و به سمته پنجره می‌رم به ماشین سفیدش که روبه روی ساختمون پارک شده بود نگاه می‌کنم و می‌پرسم:
    -تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    -باید باهات حرف بزنم..
    از اتاق بیرون میام و جلوی ایفون می‌ایستم:
    -خودت بیا بالا.
    روی راحتی می‌نشینم چند دقیقه ای منتظر ورود بهرام می‌شم، می دونستم می‌خواد سراغ آذر رو بگیره.
    صدای بهرام رو از پشته سرم می‌شنوم:
    -هنوز آذر برنگشته؟
    متفکر به کاکتوس روی میز نگاه می‌کنم به گفتن یک کلمه بسنده می‌کنم:
    -نه.
    روبه رومی‌نشنیه دست هاش روی توی قلاب می‌کنه و دوباره می‌پرسه:
    -نمی دونی کجا رفته؟
    پوزخندعصبی می‌زنم، نگاهم روی صورت استخونی مردونش که زیر یک خروار ریش فرو رفته بود می‌چرخونم و بعد به چشم های ریزش که بی خوابی توش موج می‌زنه خیره می‌شم و می‌گم:
    -اگه می‌دونستم کجاست که نمی‌اومدم از تو نمی‌پرسیدم دکتر!
    -آخرین روز هارابطتون باهم چطور بود منظورم این که باهم مشکلی نداشتین دعوایی، جرو بحثی بگو مگویی؟
    عصبی بدنم رو تکون می‌دم و دست هام رو دور زانوم قفل می‌کنم.

    -شب قبلش تا دیر وقت بیرون بودیم وکلی خوش گذروندیم، اصلا انگار اولین باری بود که حس می‌کردم باهم هیچ مشکلی نداریم و حال جفتمون هم زمان باهم خوبه، می‌تونستم حس کنم آذر از یه چیزی خوشحاله قیافش شبیه آدم هایی نبود که بخواد یهو‌در بره و همه چیز رو ول کنه و بره به امون خدا.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با حسرت دستم رو زیر چونم می‌ذارم و نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دم:
    -دوماه پیش خونه رو بی خبرفروخته..
    صدای متعجب بهرام فضا رو پرمی‌کنه:
    -چی؟چرا آذر باید همچین کاری بکنه چرا خونه رو فروخته؟
    شونه ای با بی تفاوتی تکون می‌دم و می‌گم:
    -لابدداشته برای رفتن آماده می‌شده به کلی پول نیاز داشته البته یه سری چیزهای دیگه هم هست که گفتنش غیرممکنه.
    -بهم بگو چی‌کار کرده سیمین؟
    -نپرس بهرام لطفا نپرس..
    -باشه فقط یه کلمه بهم بگو خلافه؟
    سرم رو با تاسف پایین می‌گیرم و می‌گم:
    -فاجعست.
    -پس حسابی گرفتار شده، مگه قرار نبود از اون کار بکشه بیرون چرا پس تمومش نکرد؟
    -برای موندنش یه دلیل پیدا کرده بود.
    باتردید زیر لب زمزمه می‌کنه:
    -چه دلیلی آخه؟
    هرچند می‌دونستم بهرام هنوز عاشق آذر ولی پنهون کاری نمی‌کنم با قاطعیت جواب می‌دم:
    -دلیل موندنش یه مرد بود.
    با عصبانیت انگشت اشاره روی دماغش فشار می‌ده و با حرص می‌گـه:
    -هیس.. هیس.. گفتم نگو سیمین به خدا اگه ذره ای از حال من رو بفهمی، من شیش ماهه تمومه دارم نقش بازی می‌کنم که خوبم ومشکلی دارم به خدا اگه درک کنی که تا چه قدر داغونم؛ من هنوزم دارم عذاب می‌کشم..
    پوست لبم رو باحرص می‌کنم نمی‌دونم چرا ته دلم اون رو مقصر این حال و روزم می‌دونم،اگه بهرام رابطش رو با آذر به هم نمی‌زد شاید هرگز فکر رفتن به سرش نمی‌زد، شاید هیچ‌وقت اوضاع تا این حد بیخ پیدا نمی‌کرد، آذر سرکش بود اما با بهرام مهار می‌شد.
    کفری می‌شم سرزنش وار جواب می‌دم:
    -خودت پسش زدی و مثل یه دستمال کاغذی مچاله شده باهاش رفتار کردی غرورش رو شکستی، خوب می‌دونستی آذر به غرورش زندست، خواهش می‌کنم تو یکی حرف از داغونی نزن این تو بودی که تو بودی آذر رو از بن کوبیدی به حال خودش ولش کردی یادت نیست؟
    رنگ نگاهش تغییر می‌کنه و با حالت درموندگی می‌پرسه:
    -من چی‌کار کردم بی انصاف؟توروخدا تو دیگه این حرف رو نزن تو که شاهد بودی دیدی چندبار از آذر نارو خوردم اصلا دیدی چند بار ترکش دادم و دوباره رفت دنبال اون زهرماری؟مگه نمی‌دیدی چقدر بهم دروغ می‌گفت کارش شده بود تظاهر و دورویی آخراش انگار اصلا من رو نمی‌شناخت، باور کن من رو نمی دید، خواهش می‌کنم محض رضای خدا انصاف داشته باش سیمین.
    دستم رو مشت می‌کنم، می ایستم و صدای لرزونم رو بالا می‌برم و می‌گم:
    -به من هیچ ربطی نداره بین تو آذر چی بود و چی گذشته، من الان باید به فکر خودم باشم که نمی‌دونم قراره چه اتفاقی قرار واسم بی‌افته، یه عمر مثله انگل چسبیده بودم بهش حتی یک بار هم به این‌جای ماجرا فکر نکرده بودم که قرار یه روز تنها بشم.
    اشک از گوشه ی چشم هام دوباره راهش رو باز می‌کنه اروم ادامه میدم:
    -می‌دونی بدتر از تنهایی چیه؟ بدقولیه..آذر روی حرفش نموند کاش هیچ وقت نمی‌اومد دنبالم و من رو از اون جهنم دره نمی‌اورد بیرون، می‌ذاشت همون جا به حال خودم بمیرم، چشم هام می‌بندم و باز می‌کنم از خودم می‌پرسم چرا آذر این کار رو باهام کرد من که تو نبودم؟رفیقش نبودم، من خواهرش بودم می‌فهمی؟ چطور تونست یه شب قبلش خیلی عادی توچشم هام نگاه کنه و بهم بگه شب بخیر و دلم رو گرم کنه به بودنش صبحش بذاره بره، اون تا حالا برای یه روز هم من رو تنها نذاشته بود، اگه می‌رفت سفر مدام زنگ می‌زد چکم می‌کرد، می‌دونست که من بدبخت چه قدر وابسته و بی دست و پام یعنی دلش برام نسوخت نه؟
    هاله ی اشک رو توی چشم های بهرام می‌بینم که توی دود غلیظ سیگار معلق توی هوا پنهون می‌شه و صدای پر غمش توی گوشم می‌پیچه:
    -حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟تا کی قرار تواین خونه بمونی؟
    به ستون وسط پذیرایی تکیه می‌دم ومی‌گم:
    -نمی‌دونم..آذر چیزی واسم نذاشته هرچی که بوده با خودش بـرده.
    -کلید آرپاتمان الهیه رو بهت میدم یه مدت برو اون جا باش تا آذر پیداش بشه این‌جوری بهتره..
    سرم رو پایین می‌گیرم اصلا دلم ترحم بهرام رو نمی‌خواست.
    -نه خودم یه جایی رو برای موندن پیدا می‌کنم.
    توی دلم می‌خندم و می‌گم البته اگه تا اون روز زنده بمونم.

    ******
    پیچک های فیروزه ای قالیچه ابریشمی که شبیه افکارم بی سرو تهم بود رو دنبال می‌کنم و خسته به خودم می‌پیچم و باز هم به سمته تاریکی گذشته قدم برمی‌دارم.
    باز من بودم و آذر توی راهروی باریک دادگاه نگاهم روی پرونده بزرگ توی دست های مادرم بود، از همه چیز بدتر نوازش دست مردی بود که دنباله ی موهای دم اسبیم رو به بازی گرفته بود..
    لبخند کریه و آزار دهندش روی صورتشه:
    -تو باید سیمین باشی خانوم خوشگله؟
    اخم می‌کنم به مانتوی خفاشی زیتونی مادرم چنگ می‌زنم.
    -اوه چقدر بداخلاق ببینم چند سالته کوچولو؟
    دست مادرم شونه هام رو فشار می‌ده:
    -هشت سالشه،سیمین جان به عمو بابک سلام کن.
    نگاه پر از خشمی به صورت گرد و رنگ و لعاب دارمادرم می‌کنم، صدای خوشحال آذر رو می‌شنوم:
    -عمو بابک می‌شه امروز بریم شهر بازی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    بابک دستی به سیبیل باریک و هنری اش می‌کشه کمر باریک آذر رو توی حلقه بازوهاش قفل می‌کنه:
    -امروز روز شما دخترهاست، اصلا هرچی آرزو داشته باشین من برآورده می‌کنم.
    چشم‌هام با قهقه ی آذر گرد می‌شه وبا نفرت دندون هام روی هم می‌سابم.
    آذر-عمو مگه شما غول چراغ جادویی؟
    بابک-آخ که چقدر شیرینی زبونی تو دختر..
    دست مادرم رو به باسماجت سمت خودم می‌کشم، حالت اخم به ابروهای کمونی و باریکش می‌ده و خم می‌شه و سرم رو نزدیک گوشش می‌برم و با درموندگی زیر لب زمزمه می‌کنم:
    -من می‌خوام برم پیش بابایی..
    مادرم عصبانیت می غره:
    -اه سیمین باز که شروع کردی این‌قدر لجبازی نکن، بابات رفته سفر تو که می‌دونی اون حالش خوب نیست باید یه مدت تنها باشه، از امشب هم باید بریم پیش مادرجون بمونیم.
    خدا می‌دونست که چقدر از پیرزن عبوسی که هر بار بودنم رو نادیده می‌گرفت متنفر بودم‌‌، با تموم بچگیم خوب می‌فهمیدم مادربزرگم فقط آذر رو دوست داره چون شبیه مادرم بود، چشم های قهوه ای روشنم و شباهت چهره و اخلاق عجیب غریبم من رو پیش پیرزن بد دل،نچسب و دوست نداشتنی کرده بود.
    از دست آذر کفری بودم که این‌قدر راحت با بابک کنار اومده بود، مردی که قرار بود جای پدرم رو بگیره و فقط برای من خنده های وحشتناکش کابوسی به کابوس های شبانه ام اضافه کرده بود.
    مادرم و آذر پیش بابک انگار که به آسایش و رفاه رسیده بودند، مادرم از یک زن آشفته و عصبی و بددهن حالا تبدیل به یک خانوم تمام عیار شده بود که عشـ*ـوه و لوندی هاش رو یک جا تقدیم بابک می‌کرد، با تموم وجودم حسادت می‌کردم، این عشق بی حد و مرز مادرم باید نصیب پدرم می‌شد نه بابک متظاهر وعیاش.
    زندگی تو خونه مادربزرگم هر روز سخت تر می‌شد، بیشتر روزها مجبور بودم برای فرار از دیدن بابک تو خونه تنها کنار پیرزن بمونم اون‌وقت بود که با کوچیک ترین حرکت اضافه ای گوشم رو محکم می‌پیچوند توی حیاط پرتم می‌کرد و فریاد می‌زد :
    -«الحق که شبیه پدر پدرسوختتی، مرده شور اون ریخت و قیافت رو ببره گمشو بیا برو جلو چشممم نباش ذلیل شده»
    ازهمه ی زخم زبون ها و بدخلقی هاش که نسبت به من می‌کرد به راحتی می‌گذشتم ولی امان از وقتی که به پدرم بدوبیراه می‌گفت بذر کینه بیشتر از قبل توی دلم می‌کاشت.

    *****
    کمی از قهوه ام می‌خورم، بی تکلیف تر از من انگار توی دنیا نیست،تیک و تاک ساعت تموم شدن زمان رو به رخ می‌کشیه یا باید تسلیم بشم یا باید برای ادامه بقا می‌جنگیدم.
    این جا نشستن به گذشته فکر کردن دردی رو دوا نمی‌کنه توی سرم تکیه های پازل رو کنار هم می‌چینم آذر فرار کرده، خونه فروخته شده، از طرف کبیر برادر کامبخش تهدید شدم از همه بدتر امنیت جانی ندارم حالا باید چی کار کنم.. ؟
    تردید و دودلی رو کنار می‌ذارم باید پیش پلیس می‌رفتم عاقلانه ترین کار ممکن درحال حاضر همینه نمی‌خواستم به جزییات ماجرا فکر کنم همین که دارودسته کبیر آذر رو پیدا نکرده بودن نشون می‌داد که جای آذر امنه، باید توی این موقعیت فقط به فکر خودم باشم اصلا می‌خوام خودخواه باشم.
    با عجله لباس هام رو توی ساک مشکی بزرگ می‌چپونم نمی‌خواستم برای برگشت به خونه ریسک کنم و جونم رو به خطر بندازم، به سمته کشو می‌رم و کارت بانکی و مدارکم رو برمی‌دارم.
    جلوی آینه می ایستم برای بار آخر با نگاه کردن به خودم اطمینان می‌دم که می‌خوام کار درست انجام بدم.
    عینک دودیم رو می‌زنم و با شال گردنم زخم های صورتم می‌پوشونم و با عجله از خونه بیرون می‌زنم با هر قدمی که برمی‌دارم بیشتر می‌لرزم حس می‌کنم کسی از پشت سر تعقیبم می‌کنه، مدام برمی‌گردم و به کوچه ی خلوت نگاه می‌کنم.
    بند ساک سنگینم روی دوشم می اندازم و با عجله به سمت خیابون اصلی می‌دوم و دستم رو برای تاکسی زرد رنگی که از دور میاد بلند می‌کنم، با توقف ماشین برای آخرین بار به پشت سرم نگاه می‌کنم و سوار می‌شم.
    دست سردم رو روی شیشه بخار گرفته می‌کشم تا خوب به اطرافم مسلط باشم، احساس ناامنی خطر ول کن نیست.
    نفس عمیقی می‌کشم و به خودم تلقین می‌کنم که هیچ چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
    با رسیدن به پاسگاه از تاکسی پیاده می‌شم و باعجله به سمته نگهبانی کلانتری می‌رم وسایل و موبایلم رو تحویل می‌دم و به سمته ساختمون سبز رنگ حرکت می‌کنم هنوز قدمی برنداشتم که از دیدن شلوغی محوطه به هم می‌ریزم.
    آشفته به اطرافم نگاه می‌کنم سوال های سرکوب شده توی ذهنم راه باز می‌کنن و پشت هم ردیف می‌شن، می ایستم و تردید می‌کنم من دارم چی‌کار می کنم، امنیت جونم رو می خریدم و خواهرم رومی‌فروختم؟
    چه‌قدر احمقم با لو دادن کبیر و دارو دستش آذر هم درگیر می‌شه اسمش توی لیست سیاه می‌ره چون عضوی از این بانده، اصلا این آذر بود که جنس ها رو برداشته بودو آدم کشته بود حالا متواری شده، چطور می‌فروختمش به قیمت این که در امون بمونم، اصلا حکم قاچاق و قتل چی بود، اعدام؟مرگ؟
    خواهری که با تموم وجود به خاطرم جنگیده بود رو بالای دار می‌کشیدم فقط برای اینکه زنده بمونم به این زندگی سگی ادامه بدم.
    اگه آذر از مرز رد نشده باشی و گیر افتاده باشه چی؟ اصلا اگه جای اذر امن بود حتما به من زنگ می‌زد، تماس نگرفتن آذر معنی بدی داشت.

    دور خودم می‌چرخم و چه آشوبی توی دلم بپا شده بود از حماقتی که می‌خواستم برای نجات خودم کنم شرمنده می‌شم، من هنوز این قدر پست فطرت نشده بودم که خوبی های تنها خواهرم رو با خــ ـیانـت جواب بدم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا