کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
نام رمان : کاش برای هم بودیم
نویسنده :رقیه حیدری کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر : عاشقانه_اجتماعی

داستان در مورد دختری به اسم رهاست که وقتی به دنیا میاد پدرش به خاطر پول اون رو به یه خونواده مذهبی که بچه دار نمیشدند میفروشه ....اما این رها یه خواهر دوقلو هم داره
خانواده مجد وقتی رها رو میخرن جوری صحنه سازی میکنن که مثلا بچه خودشونه
تا میگذره و رها بزرگ میشه و ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش

    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود

    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    به نام خدا
    از پله های دادگاه آروم آروم پایین می اومدم روزی که بله رو ب احسان گفتم هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسیم به ته خط باهم بودن،امروز محرمم نامحرمم شده بود
    _رها
    قلبم از تپش افتاد این صدای آشنا کی بود که من رو با اسمم صدا میزد احسانم بود؟نه اون دیگه مال من نبود اون الان از هر غریبه ایی برام غریبه تر شده بود
    واستادم ولی بر نگشتم اجازه نمی دادم باز غرورم روجریحه دار کنه
    _رها به خاطر کارایی ک باهات کردم منو ببخش ،ما میتونستیم برای هم دیگه باشیم ولی خوب زمونه نخواست
    حرف هایش قلبم روآتش میزد اون من رو از زندگیش پس زده بود حالا تقصیر زمانه ای مینداخت که تو جداییه ما کوچک ترین تقصیری نداره؟از کی تا به حال اینقدر پست و خار شدهم من همان رهای مغرورم؟ نه دیگه اجازه نمیدادم به این گزافه گوییش ادامه بده اینبار من باید اون رو میشکستم به سمتش برگشتم و پوزخند زدم
    _کافیه احسان اگه زمونه باعث این جدایی شده ازش ممنونمآدم هـ*ـر*زه و پستی مثل تو جایگاهی تو زندگی من نداشت خوشحالم این ازدواج بی پایه و اساس به زندگی مشترک ختم نشد....
    چشماش به غم نشست شاید توقع نداشت مثل خودش بی رحم بشم
    _امیدوارم خوشبخت شی رها دیگه از اینجا ب بعد راه ما از هم جدا میشه ،حالا میتونی یه نفس راحت بکشی دیگه مجبور به تحمل یه مرد هـ*ـر*زه نیستی دیگه الان دیگه مثل اسمت آزاد و رهایی
    پوزخندی به حرفش زدم پشت به او کردم و پله ها رو یکی یکی پایین اومدم صدای آرومش وشنیدم که میگفت
    _ حتی قدر یه خداحافظی هم ارزش ندارم؟
    کاش میتونستم به این غریبه ای آشنا های دیروزم بگم که ارزشش تو زندگیم بیشتر از هر چیز دیگست
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    قدم هام رو تند تر کردم باید دور میشدم از اون خیلی دور ،این غریبه باز دلش برای بازی با دلم تنگ شده بود .. نم نم بارون حال دلم رو پاییزی تر از هر فصلی کرده بود دلم میخواست زار بزنم ،گریه کنم مثل همین آسمون ،اما برای کی برای نامردترین مَرد روزگارم؟ نه ارزشش رونداشت ...باید محکم میموندم بابا تو ماشین منتظرم بود نباید شکستنم رو میدید نباید شکسته تر از این میکردمش با لبخند در ماشین رو باز کردم لبخندی به صورت پر مهرش زدم ....
    _سلام بابا کاظم
    _سلام بابا جان تموم شد
    چقدر صداش لرز داشت لعنت به من لعنت به تو احسان کمر پدرم رو خم کردی کمر حاج کاظم محل رو
    _حالت خوبه بابا جان کاش میزاشتی ما هم همراهت بودیم کاش میزاشتی بیام تف کنم رو....استغفرالله تا به اون ناجونمرد بگم آخه تو که نمیخواستیش برای چی اینهمه اومدی و رفتی که دخترم رو مال خودت کنی اینجوری میخواستی خوشبختش کنی اگه راضی به خوشبختیش بودی چرا پسش زدی
    _نگو بابا تو رو به خدا دیگه ادامه نده اون غریبه دیگه تو زندگی مون نیست پاک شده محو شده، بابا تورو جون من تو دیگه نگو اون بیشرف منو طرد کرد از زندگیش ...که خط قرمز کشید رو داشتنم ،ی بار دیگه تو من رو نشکن بابا
    سیل اشک بود که از چشمام میبارید ،بابا تا دید حالم چقدر بده هول شد و ماشین رو زد کنار
    _رها جان گریه نکن بابا اون لایقت نبود چرا چشماتو بارونی میکنی برای اون پس فطرت دیگه همه چیز تموم شد فراموشش کن
    دست لرزونش رو روی چشمام کشید از کی لرز گرفته بود دستای اسطوره ی زندگیم ؟
    _پری کوچولوی بابا چشماش نباید هیچ وقت اشکی بشه میدونی که قلب ضعیف بابا کاظمت از تپش میوفته از ناراحتیت قطع کن این بارون چشمات رو برای بابا کاظمت فقط بخند
    لبخند کم جونی بهش زدمبرای پدری که مَرد بود و چه خوش خیال بودم که حس میکردم تموم مردای دنیا مثل اونند
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    چقدر خسته بودم از این روزگاری که خیلی تلخ به کامم چرخید دلم بی خبری میخواست جدایی از عالم و آدم...کاش زود تر به خونه میرسیدیم تا پناه ببرم به اتاق خوابم ...چرا این خیابون تمومی نداشت دلم بی خبری میخواست ...خدایا حالا چطور سر کنم بدون اون، دوستش دارم با تموم وجودم باز هم میخوامش...چرا قلبم از این مَرد بیزار نشده از
    از مردی که نامردی رودر حقم به آخر رسونده ؟؟؟خدایا چیکارکنم بی اون.... با ترمز کردن ماشین به خودم اومدم رسیده بودیم انگار
    _پیاده شو دخترم من تا یه جایی باید برم
    در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم سرم روخم کردم از شیشه ماشین و رو به بابا گفتم
    _دوست دارم بابا مواظب خودت باش
    کلید رو از کیفم در آوردم در خونه روباز کردم از حیاط گذشتم و در خونه رو خیلی آروم بازکردم مامان استقبالم اومد صورتمو بوسید و گفت
    _ سلام حاج کاظم کو پس
    _نمیدونم مامان جایی کار داشت مثل اینکه
    _ناهار برات فسنجون درست کردم عزیزم برو یکم استراحت کن صدات میکنم
    _مرسی مامان میل ندارم خیلی خستم میرم بخوابم
    چهره اش غمگین شد
    _اما عزیزم چون تو دوست داری گذاشتم یکم دیر می خوریم تا تو هم بیدار بشی
    مامان چه گناهی داشت که خستگیم رو براش اوردم چقدر خوب بود که به روم نیاورد چه ساده بود ک میخواست به این زودی فراموش کنم کسی رو که همه زندگیم بود
    کنارش اومدم و بغلش کردم
    _باشه مامان سعی میکنم زود بیدار شم
    از صورتش بوسیدمو راهم را کج کردم به سمت پله ها اتاق من تو طبقه بالا قرار داشت در اتاق رو که باز کردم آرامش به وجودم سرازیر شد رنگ سفید بنفش اتاقم عجیب حالم روخوب میکرد به سمت تختم رفتم و از زیر بالش دفتر خاطراتم را برداشتم و شروع کردم به نوشتن
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    امروز یک دی ماهه ....بدترین روز من ...روز جدایی من و احسان ... خدایا خیلی حالم بده ...چقدر پس زده شدن زجر اوره باورم نمیشه احسان باهام این کارو کرد من که با همه چیزش ساختم حتی بروش نیاوردم خیانتاش رو تباهـ*کاری هاش رو ...کاش میدونستم چی باعث دلزدگیش از من شد؟
    کاش فقط ایرادم رو میگفت
    کاش برای یک بار هم که شده بهت میگفتم احسانم چی باعث شد که اینهمه تغییر کردی چرا توی این سه ماه اینهمه بد شدی...اخه نامرد ماه دیگه عروسیمون بود چی به سرت اومد چی به سر عشقمون اومد ....چرا اینهمه غریبه شدی واسم چرا؟؟؟؟
    دفتر و بستم دیگه طاقت نوشتن نداشتم نفسم بالا نمی اومد بغض داشت خفم میکرد چرا خالی نمیکردم خودم رو چرا خالی نمیشدم چرا به پوچ بودن نمیرسیدم نه من آدم فراموش کردن نبودم نمیتونستم ....بغضم شکست صدای گریه ام اتاق رو برداشته بود جیغ میزدم و احسان رو صدا میکردم
    _چرا نامرد چراااااااا
    مامان سراسیمه وارد اتاقم شد با دیدن حالم محکم به صورتش زد _چیشده رهام گریه نکن جان مادر گریه نکن
    دویدم سمتش و به آغوشش پناه بردم
    _مامان من قوی نیستم دارم آتیش میگیرم اون عوضی منو پس زده مامان ارومم کن
    حالا چشمای مامان هم مثل من اشکی شده بود

    رهام گریه نکن جان مادر گریه نکن آخه اون عوضی ارزشش رو داره که چشمات براش اینهمه بباره ،من که واگذارش کردم به خدا اون تقاص اشکات رو پس میده
    _مامان میترسم از روزی ک شما هم من رو طرد کنید اون موقع دیگه دیگه میمیرم مامان
    _تو دخترمونی ما هیچ وقت این کارو نمی‌کنیم دیگه گریه نکن من میرم پایین دست و صورتت رو بشور بیا منتطرتیم
    گونه م رو بوسید و رفت آخ که چقدر شرمم می اومد به چهره نازنینش نگاه کنم ،مادر من آخه چقدر ساده ای این فرشته ی عذابی که بهش میگی دخترم تودستای همون غریبه دخترانگی هاش رو بر باد داده ،آنهم عاشقانه....میترسم از روزی که رازم برملا بشه و دیگه نداشته باشمتون
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    شاید یه حمام آب سرد این تب داغ گـ ـناه رو خاموش کنه « گناهی که هم شرعی بود وهم قانونی ولی با گذشتن از حریم ها از سنت ها» آخ که چه بد باختی دلم ...
    وان رو پر از آب سرد کردم و داخلش شدم از تماس بدنم با آب سرد قلبم برای لحظه ای ایستاد ، کاش تموم میکردم تو همین لحظه ی کوتاه ،کاش دیگه قلبم به تپش نمی افتاد،ای کاش....
    لرز تمام بدنم روگرفته بود بی شک اگر کمی دیگه تو حمام میموندم از حال میرفتم
    حوله ام رو بر روی بدنم پیچیدم به سمت لباس هام رفتم یک ست لبـاس زیر سفید رو برداشتم و پوشیدم تاپ شلوارک سفیدم رو هم تنم کردم بی شک دیوونه بودم نه؟ تو این فصل سرد حمام آب سرد با این لباس تابستونی هه...
    جلوی میز آرایشم ایستادم دقیق ب خودم زل زدم ابروهای کمانی چشمان درشت وحشی به رنگ سبز دماغ کوچیک با لبای صورتی ...زیبا بودم ،محال بود کسی تو بر خورد اول این روبه من نگه،قد و هیکلم که خوب بود ...پس چی از اون دخترای بـدکـاره کم داشتم؟؟؟کاش میدونستم
    از اتاقم بیرون اومدم و پایین رفتم بابا مثل اینکه اومده بود صدای زمزمه هاشون می اومد چرا تا این حد آروم سخن میگفتند ...به سمت آشپزخانه رفتم صداشون کم کم واضح میشد
    _سارا همه این اتفاقایی که برای رها افتاده تقصیر ماست ...اون بچه بود ...هنوزم هست ،ما نباید به این وصلت رضا میدادیم ....ما گـ ـناه کردیم در حقش اون فقط نوزده ساله شه،این اتفاق زیادی براش بزرگ و غیر هضمه
    آه باز که صحبت از من بود مگه قرار نبود امروز رو تو همون خاطره های دیروزهامون دفن کنیم؟پس چی شد حاج کاظم؟
    داخل آشپزخونه شدم مامان بادیدنم چشم و ابرویی به بابا آمد تا متوجه حضور من بشه
    وبعد به صورتش زد و گفت:
    _وا رها جان این چه لباسهاییه پوشیدی مادر جان سرما میخوریا موهات رو هم که طبق معمول خشک نکردی برو عوض کن این لباس ها رو
    _ نه مامان حالم خوبه خونمون هم که گرمه ، الان هم حسابی گشنمه اگه برم بالا ممکنه هـ*ـوس خواب به سرم بزنه
    بابا به حرفم لبخندی زد و رو به مامان گفت:
    _ خانوم چیکارش داری بزار بیاد غذا شو بخوره
    وبعد رو به من کرد و گفت :
    _بیا بابا جان بیا پیش خودم بشین
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    شاید یه حمام آب سرد این تب داغ گـ ـناه رو خاموش کنه « گناهی که هم شرعی بود وهم قانونی ولی با گذشتن از حریم ها از سنت ها» آخ که چه بد باختی دلم ...
    وان رو پر از آب سرد کردم و داخلش شدم از تماس بدنم با آب سرد قلبم برای لحظه ای ایستاد ، کاش تموم میکردم تو همین لحظه ی کوتاه ،کاش دیگه قلبم به تپش نمی افتاد،ای کاش....
    لرز تمام بدنم روگرفته بود بی شک اگر کمی دیگه تو حمام میموندم از حال میرفتم
    حوله ام رو بر روی بدنم پیچیدم به سمت لباس هام رفتم یک ست لبـاس زیر سفید رو برداشتم و پوشیدم تاپ شلوارک سفیدم رو هم تنم کردم بی شک دیوونه بودم نه؟ تو این فصل سرد حمام آب سرد با این لباس تابستونی هه...
    جلوی میز آرایشم ایستادم دقیق ب خودم زل زدم ابروهای کمانی چشمان درشت وحشی به رنگ سبز دماغ کوچیک با لبای صورتی ...زیبا بودم ،محال بود کسی تو بر خورد اول این روبه من نگه،قد و هیکلم که خوب بود ...پس چی از اون دخترای بـدکـاره کم داشتم؟؟؟کاش میدونستم
    از اتاقم بیرون اومدم و پایین رفتم بابا مثل اینکه اومده بود صدای زمزمه هاشون می اومد چرا تا این حد آروم سخن میگفتند ...به سمت آشپزخانه رفتم صداشون کم کم واضح میشد
    _سارا همه این اتفاقایی که برای رها افتاده تقصیر ماست ...اون بچه بود ...هنوزم هست ،ما نباید به این وصلت رضا میدادیم ....ما گـ ـناه کردیم در حقش اون فقط نوزده ساله شه،این اتفاق زیادی براش بزرگ و غیر هضمه
    آه باز که صحبت از من بود مگه قرار نبود امروز رو تو همون خاطره های دیروزهامون دفن کنیم؟پس چی شد حاج کاظم؟
    داخل آشپزخونه شدم مامان بادیدنم چشم و ابرویی به بابا آمد تا متوجه حضور من بشه
    وبعد به صورتش زد و گفت:
    _وا رها جان این چه لباسهاییه پوشیدی مادر جان سرما میخوریا موهات رو هم که طبق معمول خشک نکردی برو عوض کن این لباس ها رو
    _ نه مامان حالم خوبه خونمون هم که گرمه ، الان هم حسابی گشنمه اگه برم بالا ممکنه هـ*ـوس خواب به سرم بزنه
    بابا به حرفم لبخندی زد و رو به مامان گفت:
    _ خانوم چیکارش داری بزار بیاد غذا شو بخوره
    وبعد رو به من کرد و گفت :
    _بیا بابا جان بیا پیش خودم بشین
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    چه خوب تظاهر میکردند که اتفاقی نیوفتاده، این کار ها به خاطر دل من بود دیگه...
    پس چرا من هوای دلشون رو نداشتم چقدر بد بودم با اونها، خدایا اینا فرشته اندیا انسان؟
    با لبخند پیش بابا رفتم و کنارش نشستم با اینکه اشتهایی نداشتم اما برنج زیاد کشیدم من هم باید به خاطر دل اونا هم که شده تظاهر میکردم ...
    *****
    شام امشب رو مهمان بابا کاظم بودیم در یک رستوران سنتی قشنگ تو راه برگشت بابا کاظم جلوی یک شیرینی فروشی نگه داشت رو به ما گفت
    _الان برمیگردم
    وبا یک کیک تولد برگشت....مناسبت بود مگه؟ کیک برای چی؟ وای خدای من امروز چندم بود نکنه تولد مامان باشه یا بابا کاظم...اما نه ...چه زود فراموش کردم امروز یکم دی ماهه ...مامان هم مثل اینکه میدونست امروز چه خبره چون لبخند میزد پس من هواس پرت چرا چیزی یادم نمی اومد...وقتی سوار ماشین شد او هم لبخند به لب داشت...
    _بابا کاظم خبری که من نمیدونم؟
    خندید از همون خندها که دل رو زیرو رو میکرد
    _خیلی وقته جشن نگرفتیم بابا ،یه جشن خانوادگیه سه نفره...امروز میخوام عروسک بابا فقط بخنده...
    خدایا این فرشته هات چقدر دوست داشتنی اند
    _ منتظرم عروسکم بخنده
    یه لبخند واقعی برای داشتنشون زدم
    _دوستون دارم بابا مرسی به خاطر همه چی
    *****
    آخ که چقدر خسته شدم الان دلم فقط میخواد بخوابم ...روی تخت دراز کشیدم و چشمامم رو بستم...اما نه حیف بود امشبم رو ثبت نکنم در دفترم..دفترم را از زیر بالش برداشتم و شروع کردم به نوشتن
    *****
    باورت میشه احسان امروز رو به خاطر پاک شدن اسمت از شناسنامم و زندگیم جشن گرفتیم بابا کاظم برام کیک گرفته بود ...تو لیاقت نداشتی میخوام سعی کنم فراموشت کنم ،فقط به خاطر دل این دو فرشته زندگیم ....خداحافظ آقای احسان راد
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    دفتر را بستم و زیر بالش گذاشتم ،راه سختی پیش رو داشتم فراموش کردن احسان به این راحتی ها نبود...چشمام روکه روی هم گذاشتم خوابم برد
    ****
    زمان گذشته
    دوسال قبل
    وای باز هم دیر کردم ،آقا رحیمی دیگه سرکلاس راهم نمیده...نگاهی تو اینه به خودم انداختم ،خنده ام گرفت با این چشم های پف کرده چقدر ترسناک شده بودم
    کوله ام روبرداشتم و از اتاق خارج شدم سریع پله هارو یکی در میان از طی کردم
    _بابا کاظم ....بابا کاظم....بابا کاظم
    مامان سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد با دیدن چهره ام خنده اش گرفت ..._رها ،عزیزم چرا صدات رو روی سرت انداختی
    _وای مامان باز دیرم شد چرا بیدارم نکردی؟ بابا کاظم که نرفته
    _وا رها جان نیم ساعت بالا سرت نشستم مگه بیدار میشدی ،حاج کاظم هم هنوز خونست بیا صبحونت رو بخور بعد برو
    _نه مامان خیلی دیره باید برم
    بابا کاظم با صدای ما از آشپزخونه بیرون اومد
    _سلام عزیز بابا صبحت بخیر
    _وای شرمنده سلام صبح بخیر
    _تا من میرم پایین ماشین رو روشن کنم یه لقمه بخور و زود بیا
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا