کامل شده رمان کاش برای هم بودیم | roghim78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رقیه حیدری

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/30
ارسالی ها
123
امتیاز واکنش
891
امتیاز
276
سن
25
حالا هم که موضوع فهمیدی ،نمیدونم چطوری ولی فهمیدی و درک کردی که نیاز ...خواهر من ، خواهری که نداشتمش و هیچ وقت هم نمیتونم داشته باشمش
دیگه نیست ...ولی نیما زندگی هنوز جریان داره حتی بدون نیاز...همونطور که این مدت جریان داشت
اشکام از چشمام میریختن بدون اینکه به خواست خودم باشه
دستم رو زیر چشمام کشیدم و پسشون زدم
_حالا دیگه کارم من اینجا تموم شده ...حرف آخرمم اینه ...نیما زندگی کن ،این حرف رو خواهرانه بهت میزنم
بعد گفتن این حرف سویچ رو روی عسلی گذاشتم و سریع از خونه بیرون اومدم.
وقتی از در حیاط بیرون اومدم سریع شماره ی الهه رو گرفتم باید براش توضیح میدادم که حرفام همش دروغ بود ،باید بهش میگفتم که با حرفای صبحش حس میکردم دوباره به بازی گرفته شدم، باید قبل از اینکه دیر میشد و حرفام به گوش احسان می رسید موضوع رو برای الهه روشن میکردم
چند بار تمام اس گرفتم ولی رد تماس زد
بهش پیام فرستادم
«الهه جونه هر کسی دوست داری جواب بده من اصلا فکر نمیکردم حرفات حقیقت داشته باشه »
و بعد یه دقیقه دیگه دوباره بهش زنگ زدم
گوشی رو جواب داد ولی چیزی نگفت
تند تند شروع کردم به حرف زدن و از همه چی گفتم از حقایق از نیما از همه چی
و در آخر با گریه ادامه دادم
_الهه تو رو خدا بگو که اون حرفا رو به گوش احسان نرسوندی الهه بگو که احسان هیچی از حرفایی که گفتم نفهمیده
با صدایی که دستپاچه بود گفت
_رها چرا اینهمه دیر گفتی ...من وقتی اومد خونه احسان آشفته بود میگفت پیش نیما رفته و همه چیز رو گفته و ازش خواسته تو رو خوشبخت کنه ولی مثل اینکه تو از گذشته ات به نیما چیزی نگفته بودی و احسان از این نگران بود که مبادا دوباره زندگیت بهم بریزه
منم به خاطر حرفایی که بهم زده بودی عصبی شدم و همش رو به احسان گفتم
خیلی داد و بیداد کرد که چرا بهت گفتم ولی وقتی فهمید جواب تو چی بوده یه ساک دستی کوچیک برداشت و لباساش رو داخلش گذاشت بعدم بهم گفت
با بلاهایی که سرت آورده حق داری که اینهمه ازش متنفر باشی
الان هیچ کس نمی دونه احسان کجاست رها ، هیچ کس
 
  • پیشنهادات
  • رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    چشمام رو هم گذاشتم و پرسیدم
    _منظورت چیه الهه ؟ یعنی چی که نمی دونید کجاست ؟
    با صدایی که سعی میکرد کلمه هاش رو شمرده شمرده بیان کنه گفت
    _رها احسان امروز یه طور دیگه بود میترسم بلایی سر خودش بیاره ،اون الان دیگه همون یه ذره امید به زندگیش رو هم از دست داده
    از شنیدن این حرف قلبم مچاله شد
    گوشی رو قطع کردم و با یه آژانس خودم رو به خونه حاج بابا رسوندم
    ****
    در و که باز کردم نگاه مامان به سمتم چرخید
    با خنده به سمتم اومد و گفت
    _سلام عزیزم میدونستم برمیگردی
    و به سمت صورتم خم شد و بوسیدتم
    نگاهی حاج بابا کردم که با لبخند بهم نگاه میکرد
    چقدر دلم میخواست بهش بگم چرا حاج بابا ، چرا حقیقت رو پنهان کردی ازم
    ولی میترسیدم از قلبش ... میترسیدم از اینکه قلبش بایسته و دیگه........
    *****
    داخل کافی شاپ شدم و مستقیم به سمت قباد رفتم مطمئن بودم که حتما از احسان خبری داره
    با دیدنم از پشت میزش بلند شد و با لبخند سلام داد
    سلام رو جواب دادم و همینطور که دستم رو روی میز نیازشان بی مقدمه پرسیدم
    _آقا قباد احسان کجاست ؟
    با تعجب پرسید
    _من از کجا بدونم رها خانوم ؟
    با ناراحتی زل زدم بهش و گفتم
    _ببیند آقا قباد من تازه همین امروز متوجه ی بیماری احسان شدم ، متوجه نقشه ای که برای بی اعتماد شدنم به احسان کشیده بودید و خیلی چیزای دیگه
    پس خواهشا اگه از جاش خبر دارید بهم بگید ، بگید تا برم دنبالش تا دیر نشده ،من امروز بی رحمانه ترین حرف ها رو بهش زدم ولی تا اون موقع اصلا از بیماریش اطلاعی نداشتم
    ازتون خواهش میکنم اگه از جاش خبری دارید بهم بگید
    همونطور که خودکار رو تو دستش تکون میداد گفت
    _گفتم که رها خانوم من ازش خبری ندارم
    نا امید از حرفش روم رو ازش گرفتم و به سمت در خروجی رفتم
    _حالا چی شده که یاد نامزد قبلی تون افتادین ؟ شما که در شرف ازدواجید و سرتون هم که حسابی شلوغه
    با شنیدن این حرف سریع به سمتش چرخیدم
    با این حرفش بدون اینکه بخواد ثابت کرد که از احسان خبر داره
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    همه ی خونواده از کاری که کرده بودم راضی بودن
    اما احسان با تموم علاقه ای که بهم داشت بازم سعی میکرد باهام سرد برخورد کنه شاید حس میکرد اینطوری میتونه مانع وابستگی دوباره به خودش بشه ...
    گوشی رو برداشتم تا بهش زنگ بزنم و دوباره تاکید کنم سریع برگرده خونه تا بریم پیش دکترش
    ولی با باز شدن در و نمایان شدن قامتش تو چارچوپ و دیدن چهره ی جدیدش خشکم زد
    با بهت به سمتش رفت و صداش زدم
    _احسان
    بقیه هم توجهشون به احسانی که با سر تراشیده جلوی در واستاده بود جلب شد
    با دستم به موهاش اشاره کردم و گفتم
    _تو ..تو چرا ...
    نزاشت به حرفم ادامه بدم و با تک خنده ای همون طور که دستش رو به پوست سرش میکشید گفت
    _بلاخره که میخواست اول و آخر بریزه پس همون بهتر که خودم از شرشون خلاص میشدم
    با گفتن این حرف دوباره غم مهمون دل هممون شد بیماری احسان رو عجیب ساده گرفته بودیم
    یعنی واقعا امکان بهبودیش بود ؟
    ****
    یک ماه بعد
    با حالی خسته و پریشون از مطب دکتر بیرون اومدم
    تک به تک حرفای دکتر تو ذهنم اکو میشد
    _ببینید خانوم مجد بیمار شما خیلی دیر دنباله ی درمانش رو گرفته و با نهایت تاسف باید بگم قده ای که تو سرش هست خیلی پیشرفت کرده و این کار ما رو حسابی سخت کرده
    کلافه رو به دکتر گفتم
    _دکتر طفره نرید این حرفایی که میگید یعنی چی ؟ یعنی....یعنی احتمال اینکه احسان خوب نشه زیاده ؟
    لبخند ساختگی بهم زد و گفت
    _امیدت به خدا باشه دخترم ...فقط تو عرصه ی پزشکی........
    با چشمای گریون زل زدم بهش و گفتم
    _دکتر خواهش میکنم جون هرکی که دوست دارید حرف اخرتون رو بگید
    _دکتر اهی عمیق از ته دل کشید و گفت
    _از نظر پزشکی دیگه هیچ امیدی برای بهبودی بیمار شما نیست



    با یاد آوری دوباره حرفای دکتر اشک به چشمان هجوم آورد
    آخه این چه سرنوشتی بود که احسان من رو پاگیر خودش کرده بود
    اصلا کاش من بجای اون تو این بیماری دست و پا میزدم ولی برای اون هیچ اتفاقی نمی افتاد
    ****
    خسته از دوندگی زیادی که لز این دکتر به اون دکتر داشتم سرم رو آروم روی فرمون ماشین گذاشتم
    چقدر سنگدل بودن که بدون هیچ توجه و مراعاتی احسانم رو جواب میکردن
    خدایا مشکل از بنده هات بود یا از مصلحت تو ...
    *****
    نگاهی به ضریح مطهر آقا امام رضا انداختم
    پیشنهاد حاج بابا بود که بیام و درمون دردم رو از درمانگرش بخوام
    با بسم الله وارد شدم و سلام کردم
    امروز اومده بودم به پابوس مطهرش تا ازش التماس کنم ضامن سلامتی احسانم بشه و از خدا بخواد عشق پاکم رو بهم ببخشه و ازم نگیرتش...
    بر عکس همه روزایی که میومدیم و حرمش شلوغ بود امروز خلوته خلوت بود

    شاید میدونست که دلم چقدر پره و چه قدر حرف واسه گفتن دارم
    و میخواست با دقت گوش بسپره به حرفام....

    با هر قدمی که برمیداشتم اشکام بیشتر به چشمام هجوم میآوردن
    وقتی دستم به ضریح طلایی و قشنگش رسید

    گریم شدید تر شد
    سرم رو به ضریح چسبوندم و با گریه گفتم

    .سلام آقا ... مهمونت اومده با کلی درد و قصه پیشت ....اومده تا ضامنش شی و از خدا سلامتی عشقش رو بخوای
    سلامتی مردی رو که همه دکترا جوابش کردن
    ولی درمون دردم که پیش اونا نیست پیش خدامه
    پیش خالقم
    با صدایی که از گریه و ناله اوج گرفته بود گفتم

    _خدایا سلامتی احسان رو از تو میخوام...مگه خودت مهرش رو تو دلم نزاشتی پس با این جدایی تلخم نکن

    قسم میخورم از امروز بشم همون رهای قبل
    همونی که یه نمازش هم قضا نشده بود
    خدایا تو فقط احسان رو بهم ببخش
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    ***
    نمیدونم چقدر تو اون حال و هوا موندم فقط میدونم که وقتی به خودم اومدم که دیگه آروم آروم شده بودم .
    یه روز کامل رو تو حرم موندم و فرداش برگشتم
    از بازارش هم یه چادر مشکی برای خودم خریدم تا از همون اولش به عهد ام وفا کنم بلکه خدا هم نظری کنه به حال دل پریشونم.
    به احسان چیزی از پیشرفت بیماریش نگفتیم تا روحیه ای رو که تازگی ها بدست آورده بود از دست نده
    از وقتی از حرم بیرون اومده بودم عجیب حالم خوب شده بود
    انگار که یه جریان قوی از امید به وجودم سرازیر شده بود .
    دیگه واسم حرفای دکترا مهم نبود
    من حالا متوسل شده بودم به درمانگر اصلیم خدا
    «آه که چه بی وفاییم و درست لحظه ای یاد خدا میوفتیم که یه جای کارمون میلنگه »

    ****
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    روزا پشت سر هم میگذاشتند ، وقتمون فقط خلاصه میشد تو شیمی درمانی های احسان و روحیه دادن بهش
    این مدت انقدر وابستگیمون بهم بیشتر شده بود که احسان هم واسه بهبودیش کاملا مصمم و بااراده بود .
    فردا تولدش بود و میخواستم براش سنگ تموم بزارم
    سوار ماشین شدم و به قصد خرید به سمت پاساژ روندم
    *****
    با دیدن جمعیتی که کمی جلو تر خیابون رو بسته بودن و صدای فریاد مردی که میگفت
    _بخدا تقصیر من نبود خودش بی هوا جلوی ماشین اومد
    سرعتم زیاد بود بخدا نفهمیدم چی شد
    توجه ام جلب شد به سمت جمعیت کشیده شدم
    با دیدن جوونی که تو خون دست و پا میزد
    قلب ایستاد
    آروم آروم جلو رفتم تا مطمئن شم مردی که از درد به خودش می پیچه نیما نیست
    ولی افسوس که این فقط یه خیال واهی بود
    با سرعت به سمتش رفتم رو به مردم با جیغ و گریه گفتم
    _یکی زنگ بزنه اورژانس
    به سمتش چرخیدم و با گریه صداش زدم
    _نیما ؟؟؟
    چشمای نیمه بازش رو بهم دوخت و سعی کرد چیزی بگه ولی نتونست
    دوباره رو به جمعیت کردم و گفتم
    _پس این آمبولانس چی شد !
    صدای بی جون نیما حواسم رو به خودش جمع کرد
    _رها...میدونستی...بز..بزررر..گ ت.ر.ی.ن آرزوی نی.آ.ز ....چی بو..د
    دستم رو نزدیک لباش بردم ولی سعی کردم بهش نخوره
    _هیس هیچی نگو نیما هیچی نگو الان آمبولانس میرسه
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    صدای آژیر آمبولانس که بلند شد مردم راه رو براش باز کردن
    وقتی نیما رو تو آمبولانس گذاشتن منم همراهش سوار شدم
    وضعیتش از نظر
    دوتا پرستاری که آمبولانس اومده بودن اصلا خوب نبود
    نیما هنوزم داشت هذیون میگفت
    _همیشه آرزو...دا..شت..واااسههه..ی ...بار هم که شده
    نفسی نامنظم کشید و دوباره ادامه داد

    _تو رو ببینه
    با گریه گفتم
    _نیما بسه تمومش کن گفتم این حرفا چه فایده داره فوتبالشان تو این وضعیتی!
    کناره لبش به زور به لبخندی کوچیک باز شد
    _آخه ..آخه الان نیاز اینجاست
    با ترس به پرستاری که کنارم بود و وضعیت نیما رو مدام چک میکرد نگاه کردم
    لبخندی مصنوعی زد و گفت
    _به خاطر ضربه ی بدی که به سرشون وارد شده دارن هذیون میگن
    با کلمه بعدی که از ذهن نیما خارج شد قلبم واسه یه لحظه لرزید
    _اوووومده تا من رو هم همراش ببره..دیگه جدایی ها تموم شد
    بعد گفتن این حرف چشمای خمارش آروم رو هم افتاد
    همون لحظه آمبولانس جلوی بیمارستان رسید و سریع برانکارد رو برداشتن و با عجله به داخل بردن
    ***
    *دو ساعت بعد*
    تموم ساعتی که نیما تو اتاق عمل بود همگی جلوی در اتاق جمع شده بودیم و برای برگشتنش دعا میکردیم
    سرم رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشته بودم و آروم واسش اشک میریختم
    با بیرون اومدن پرستار از اتاق عمل همگی هراسون به سمتش رفتیم.
    قبل از همه سریع پرسیدم
    _چی شد خانوم پرستار وضعیت بیمارتون چطوره
    پرستار نگاه سرد و یخیش رو بهم دوخت و تنها به گفتن
    _بهتره از دکترش بپرسین الان میاد
    اکتفا کرد
    با اومدن دکتر مادر نیما سریع به سمتش رفت و گفت
    _اقای دکتر پسرم .....
    دکتر نگاه غمگینش رو به هممون دوخت و گفت
    _متاسفم ...پسرتون به خاطر ضربه ی بدی که به سرش اصابت کرده بود نتونست دووم بیاره و ....
    جمله اش رو نیمه تمام ول کرد و از کنارمون رفت
    ******
    هفت سال بعد
    نیما و نیاز رو که خوابوندم به طرف اتاق شخصیمون رفتم
    آروم کنار مردی دراز کشیدم که خوشبختی به معنی تمام بهم بخشیده بود
    به چهره ی غرق در خوابش خیره شدم
    چه روزهایی که تو گذشته از ترس از دست دادنش شبا خوابم نمیبرد
    ....ولی معبود یکتام اون رو دوباره بهم بخشیده بود و بعد دوسال شیمی درمانی و این دکتر و اون دکتر بلاخره بهبودی کاملش رو بدست آورده بود
    اما دکترا بهمون گفته بودن که بدلیل شیمی درمانی سخت و طولانی مدت احسان هیچ وقت نمیتونه پدر بشه ....
    ولی حالا با وجود این دوکوچولوی مهربون که خدا بعد پنج سال بهمون بخشید خوشی و خوشبختیمون تکمیل تکمیل شد
    ...الهییی شکرت به خاطر این همه خوشبختی...

    *پایان*
    نویسنده :رقیه حیدری
     

    Narges ...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/21
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    805
    امتیاز
    368
    خسته نباشید.
     

    رقیه حیدری

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/30
    ارسالی ها
    123
    امتیاز واکنش
    891
    امتیاز
    276
    سن
    25
    پارت دویست و نوزده
    صدای آژیر آمبولانس که بلند شد مردم راه رو براش باز کردن
    وقتی نیما رو تو آمبولانس گذاشتن منم همراهش سوار شدم
    وضعیتش از نظر
    دوتا پرستاری که آمبولانس اومده بودن اصلا خوب نبود
    نیما هنوزم داشت هذیون میگفت
    _همیشه آرزو...دا..شت..واااسههه..ی ...بار هم که شده
    نفسی نامنظم کشید و دوباره ادامه داد

    _تو رو ببینه
    با گریه گفتم
    _نیما بسه تمومش کن گفتم این حرفا چه فایده داره وقتی تو این وضعیتی!
    کناره لبش به زور به لبخندی کوچیک باز شد
    _آخه ..آخه الان نیاز اینجاست
    با ترس به پرستاری که کنارم بود و وضعیت نیما رو مدام چک میکرد نگاه کردم
    لبخندی مصنوعی زد و گفت
    _به خاطر ضربه ی بدی که به سرشون وارد شده دارن هذیون میگن
    با کلمه بعدی که از ذهن نیما خارج شد قلبم واسه یه لحظه لرزید
    _اوووومده تا من رو هم همراش ببره..دیگه جدایی ها تموم شد
    بعد گفتن این حرف چشمای خمارش آروم رو هم افتاد
    همون لحظه آمبولانس جلوی بیمارستان رسید و سریع برانکارد رو برداشتن و با عجله به داخل بردن
    ***
    *دو ساعت بعد*
    تموم ساعتی که نیما تو اتاق عمل بود همگی جلوی در اتاق جمع شده بودیم و برای برگشتنش دعا میکردیم
    سرم رو روی سـ*ـینه ی احسان گذاشته بودم و آروم واسش اشک میریختم
    با بیرون اومدن پرستار از اتاق عمل همگی هراسون به سمتش رفتیم.
    قبل از همه سریع پرسیدم
    _چی شد خانوم پرستار وضعیت بیمارتون چطوره
    پرستار نگاه سرد و یخیش رو بهم دوخت و تنها به گفتن
    _بهتره از دکترش بپرسین الان میاد
    اکتفا کرد
    با اومدن دکتر مادر نیما سریع به سمتش رفت و گفت
    _اقای دکتر پسرم .....
    دکتر نگاه غمگینش رو به هممون دوخت و گفت
    _متاسفم ...پسرتون به خاطر ضربه ی بدی که به سرش اصابت کرده بود نتونست دووم بیاره و ....
    جمله اش رو نیمه تمام ول کرد و از کنارمون رفت
    ******
    جسدش رو به شیراز منتقل کردیم و کنار قبر نیاز دفنش کردیم که تا ابد کنار عشق پاکش تو آرامش بمونه .
    جالب بود و البته دردناک چون هر دوشون تو ی یه تاریخ و زمان از این دنیا رفته بودن«27 مرداد»
    با اینکه الان چهلمش هم گذشته بود ولی بازم جای خالیش حس میشد غم نبودش هنوز هم از دلمون نرفته بود.
    دقیقا یادمه زور چهلمش بود که مادرش یه نامه داد بهم و گفت این نامه رو نیما واسه تو نوشته بود و تو اتاقش بود ولی به خاطر درگیر شدن به مراسم از یادش رفته بود بهم بده.
    نامه رو باز کردم ولی واسه هر خطی که خوندم خونه دل خوردم و گریه کردم
    ***
    سلام خوبی رها جان
    الان که دارم این نامه رو واست مینویسم حتی نمیدونم چرا این کارو میکنم
    اما یه حسی بهم میگه اگه الان ننویسم شاید دیگه بعدا هم نتونم بهت بگم
    از همون اول که دیدمت میدونستم که نیاز من نیستی مگه میشد اون روز تصادفش رو از یاد ببرم اون چهره ای رو که دیگه هیچی از قشنگی و زیبایش نمونده بود
    ولی به همون شباهت هم راضی بودم
    به همون نگاهه هر چند مصنوعی...
    ولی حسی که بهت داشتم کاملا برادرانه بود ...
    بعضی اوقات اخلاق و رفتارت انقدر شبیه به نیاز من میشد که تردید پیدا میکردم به وجود دروغیت
    تا اینکه بلاخره احسان رو دیدم و از اصل حقیقت باخبر شدم
    به خاطر رفتار اون روزم ازت عذر میخوام من نباید باتو اونطوری رفتار میکردم.
    ولی خوب خیلی عصبی شدم و دست خودم نبود
    بگذریم عزیز ...راستش هدفم از این نامه یه چیز دیگه است،
    یه چند روز یه که دوباره دارم نیاز رو میبینم
    تو همه جا باهام حضور داره
    دوست ندارم کسی از این موضوع باخبر شه
    شاید تو هم بگی بازم توهم زدم و باید برگردم به اون زندان روانی
    ولی این حس واقعیه
    نیاز داره من رو صدا میزنه ازم میخواد که برگردم پیشش....
    سرت رو درد نیارم
    الان تنها خواستم از این دنیا یه چیزه
    اینکه تو هم مثل من طمع تلخ جدایی از کسی که دوسش داری رو نکشی
    از خدا میخوام که خوب و خوشبخت کنار مرد زندگیت باشی و لـ*ـذت ببری
    ****
    هفت سال بعد
    نیما و نیاز رو که خوابوندم به طرف اتاق شخصیمون رفتم
    آروم کنار مردی دراز کشیدم که خوشبختی به معنی تمام بهم بخشیده بود
    به چهره ی غرق در خوابش خیره شدم
    چه روزهایی که تو گذشته از ترس از دست دادنش شبا خوابم نمیبرد
    ....ولی معبود یکتام اون رو دوباره بهم بخشیده بود و بعد دوسال شیمی درمانی و این دکتر و اون دکتر بلاخره بهبودی کاملش رو بدست آورده بود
    اما دکترا بهمون گفته بودن که بدلیل شیمی درمانی سخت و طولانی مدت احسان هیچ وقت نمیتونه پدر بشه ....
    ولی حالا با وجود این دوکوچولوی مهربون که خدا بعد پنج سال بهمون بخشید خوشی و خوشبختیمون تکمیل تکمیل شد .
    راستی یادم رفت بگم احمد رضا و رویا هم همون سالی که احسان دوره شیمی درمانیش رو طی میکرد باهم ازدواج کردن و سال بعدش هم یه دختر ناز آوردن و اسمش رو گذاشتن رزا .
    الهه و قباد هم بلاخره بعد از هفت سال به این نتیجه رسیدن که میتونن نیمه گمشده ی هم دیگه باشن و در شرف ازدواجن...
    ...الهییی شکرت به خاطر این همه خوشبختی...
    *پایان*
    نویسنده :رقیه حیدری

    رمان بعدیم که در حاله تایپه اسمش اسیر قفس هـ*ـوس هستش
    خوشحال میشم به کانالم بیاید و دنبالم کنید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا