- عضویت
- 2016/11/30
- ارسالی ها
- 123
- امتیاز واکنش
- 891
- امتیاز
- 276
- سن
- 25
حالا هم که موضوع فهمیدی ،نمیدونم چطوری ولی فهمیدی و درک کردی که نیاز ...خواهر من ، خواهری که نداشتمش و هیچ وقت هم نمیتونم داشته باشمش
دیگه نیست ...ولی نیما زندگی هنوز جریان داره حتی بدون نیاز...همونطور که این مدت جریان داشت
اشکام از چشمام میریختن بدون اینکه به خواست خودم باشه
دستم رو زیر چشمام کشیدم و پسشون زدم
_حالا دیگه کارم من اینجا تموم شده ...حرف آخرمم اینه ...نیما زندگی کن ،این حرف رو خواهرانه بهت میزنم
بعد گفتن این حرف سویچ رو روی عسلی گذاشتم و سریع از خونه بیرون اومدم.
وقتی از در حیاط بیرون اومدم سریع شماره ی الهه رو گرفتم باید براش توضیح میدادم که حرفام همش دروغ بود ،باید بهش میگفتم که با حرفای صبحش حس میکردم دوباره به بازی گرفته شدم، باید قبل از اینکه دیر میشد و حرفام به گوش احسان می رسید موضوع رو برای الهه روشن میکردم
چند بار تمام اس گرفتم ولی رد تماس زد
بهش پیام فرستادم
«الهه جونه هر کسی دوست داری جواب بده من اصلا فکر نمیکردم حرفات حقیقت داشته باشه »
و بعد یه دقیقه دیگه دوباره بهش زنگ زدم
گوشی رو جواب داد ولی چیزی نگفت
تند تند شروع کردم به حرف زدن و از همه چی گفتم از حقایق از نیما از همه چی
و در آخر با گریه ادامه دادم
_الهه تو رو خدا بگو که اون حرفا رو به گوش احسان نرسوندی الهه بگو که احسان هیچی از حرفایی که گفتم نفهمیده
با صدایی که دستپاچه بود گفت
_رها چرا اینهمه دیر گفتی ...من وقتی اومد خونه احسان آشفته بود میگفت پیش نیما رفته و همه چیز رو گفته و ازش خواسته تو رو خوشبخت کنه ولی مثل اینکه تو از گذشته ات به نیما چیزی نگفته بودی و احسان از این نگران بود که مبادا دوباره زندگیت بهم بریزه
منم به خاطر حرفایی که بهم زده بودی عصبی شدم و همش رو به احسان گفتم
خیلی داد و بیداد کرد که چرا بهت گفتم ولی وقتی فهمید جواب تو چی بوده یه ساک دستی کوچیک برداشت و لباساش رو داخلش گذاشت بعدم بهم گفت
با بلاهایی که سرت آورده حق داری که اینهمه ازش متنفر باشی
الان هیچ کس نمی دونه احسان کجاست رها ، هیچ کس
دیگه نیست ...ولی نیما زندگی هنوز جریان داره حتی بدون نیاز...همونطور که این مدت جریان داشت
اشکام از چشمام میریختن بدون اینکه به خواست خودم باشه
دستم رو زیر چشمام کشیدم و پسشون زدم
_حالا دیگه کارم من اینجا تموم شده ...حرف آخرمم اینه ...نیما زندگی کن ،این حرف رو خواهرانه بهت میزنم
بعد گفتن این حرف سویچ رو روی عسلی گذاشتم و سریع از خونه بیرون اومدم.
وقتی از در حیاط بیرون اومدم سریع شماره ی الهه رو گرفتم باید براش توضیح میدادم که حرفام همش دروغ بود ،باید بهش میگفتم که با حرفای صبحش حس میکردم دوباره به بازی گرفته شدم، باید قبل از اینکه دیر میشد و حرفام به گوش احسان می رسید موضوع رو برای الهه روشن میکردم
چند بار تمام اس گرفتم ولی رد تماس زد
بهش پیام فرستادم
«الهه جونه هر کسی دوست داری جواب بده من اصلا فکر نمیکردم حرفات حقیقت داشته باشه »
و بعد یه دقیقه دیگه دوباره بهش زنگ زدم
گوشی رو جواب داد ولی چیزی نگفت
تند تند شروع کردم به حرف زدن و از همه چی گفتم از حقایق از نیما از همه چی
و در آخر با گریه ادامه دادم
_الهه تو رو خدا بگو که اون حرفا رو به گوش احسان نرسوندی الهه بگو که احسان هیچی از حرفایی که گفتم نفهمیده
با صدایی که دستپاچه بود گفت
_رها چرا اینهمه دیر گفتی ...من وقتی اومد خونه احسان آشفته بود میگفت پیش نیما رفته و همه چیز رو گفته و ازش خواسته تو رو خوشبخت کنه ولی مثل اینکه تو از گذشته ات به نیما چیزی نگفته بودی و احسان از این نگران بود که مبادا دوباره زندگیت بهم بریزه
منم به خاطر حرفایی که بهم زده بودی عصبی شدم و همش رو به احسان گفتم
خیلی داد و بیداد کرد که چرا بهت گفتم ولی وقتی فهمید جواب تو چی بوده یه ساک دستی کوچیک برداشت و لباساش رو داخلش گذاشت بعدم بهم گفت
با بلاهایی که سرت آورده حق داری که اینهمه ازش متنفر باشی
الان هیچ کس نمی دونه احسان کجاست رها ، هیچ کس