کامل شده رمان سی ثانیه قبل از فراموشی | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
دکمه‌ی گِرد وسط آن را می فشارد که روشن بشود، سپس لوله‌ی اکسیژن کانولای را دور گوش‌هایش می‌پیچاند و شاخه‌هایش را داخل حفره‌های کوچک بینی‌اش فرو می‌کند. با چشمان نیمه‌‌بسته‌اش چک می‌کند که فلومتر آن درست تنظیم شده باشد. به‌وسیله‌ی پاهای خسته و بی‌رمقش به‌سمت یک میز چوبی با پایه‌های کوتاه نزدیک می‌شود که آینه‌ی بلندی رویش گذاشته شده است. به‌وسیله‌ی دستانی که هنوز لرزش خفیفی داخلشان موج می‌زند، بسته‌ی قرص را از روی میز بر می‌دارد و به روکش نقره‌ای‌رنگش خیره می‌شود. هنوز سه عدد قرص گرد و قرمزرنگ دیگر برایش باقی مانده است. بدون فوت وقت یکی از قرص‌ها را بیرون می‌آورد و داخل دهانش می‌گذارد. سپس بدون استفاده از نوشیدنی آن را پایین می‌فرستد. در آینه به چهره‌ی سرد و بی‌روح خود خیره می‌شود و لباس گشاد و بلند بیمارستان را از تن درمی‌آورد. همراه با تاپ مشکی‌رنگی که اندام ظریف و لطیف او را پوشانده است، موهای مزاحمش را با ضمیمه‌کردن گلِ‌سری کنار می‌زند؛ سپس به کمک آینه‌ی قدی به قسمتی از کتف سفید خود نگاه می‌کند. جمله‌ی «سی ثانیه قبل از فراموشی» با خط ریزی روی سطح سفید و روشنِ پوستش تتو شده است. سرش را تکان می‌دهد و همراه با بستن چشمانش، دندان‌هایش با غیظ روی یکدیگر ساییده می‌شوند.
***

فصل دوم: رود سرخ
رخسار خانم میان‌سال به سفیدی گچ تغییر یافته است. بی‌تحرک ایستاده و آفتاب بی‌جانِ زمستانی روی قسمتی از صورتش سیطره انداخته است. خانمِ کروز تلفن همراهش را روی گوش سمت راست خود می‌گذارد و به‌وسیله‌ی پنجره‌‌ای که داخل اتاقِ مشاوره وجود دارد، به قسمتی از محوطه‌‌ی اطراف بیمارستان خیره می‌شود.
پرندگانِ کوچک به‌نوبت روی شاخه‌های درختان می‌نشینند که از بارش شب گذشته روی هرکدام مقدار زیادی برف انباشته شده است. خانم کروز صدایش را با سرفه‌های آرامی صاف می‌کند و پس از آنکه همسر سابقش تماس را پاسخ می‌دهد، با لحن آرامی شروع به صحبت می‌کند:
- سلام. تماس گرفتم که در رابـ ـطه با مایکل صحبت کنیم.
چشمان خانم کروز به نشانه‌ی دقت و تمرکز ریز می‌شوند و ابروان نازک و کشیده‌اش داخل یکدیگر فرو می‌روند؛ اما هیچ‌گونه چین‌وچروکِ آشکار و هویدایی روی پوست صورت و دور چشمانش پدیدار نمی‌شود. در پاسخ به همسرش می‌گوید:
- الان جسیکا داخل اتاقش مونده. شاید اون دختر بتونه مؤثر باشه.
پس از مکث کوتاهی با صدای بلند و شفاف‌تر خطاب به همسر سابقش لب می‌زند:
- منتظر تو هستیم. چند دقیقه‌ی دیگه می‌تونی خودت رو به بیمارستان برسونی؟
رگ‌های ریزی روی شقیقه‌‌ی آن خانم برجسته می‌شوند و انگشتان لرزانش تلفن سبكی را که اختیار کرده است، ناگهان سنگین حس می‌کند. لبان خشکیده‌اش به سوزش می‌افتند و با عصبانیت صحبت می‌کند:
- جون مایکل در خطره! دکترش می‌خواد با ما درمورد یک موضوع حیاتی صحبت کنه. یعنی چی وقت نداری؟
خانم کروز به ادامه‌ی حرف‌های همسرش گوش می‌دهد؛ اما آن مرد رک‌ و صریح می‌گوید، خارج از شهر است و به جلسه نخواهد رسید. مادر مایکل تلفن همراهش را پایین می‌آورد و به‌وسیله‌ی حرص و کینه‌ای که درونش می‌جوشد، تماس را بدون وقفه قطع می‌کند. آن خانم میان‌سال که در تمام این سال‌ها به تنهایی مایکل را بزرگ کرده است، باری دیگر انزوا را با گوشت و استخوانش احساس می‌کند. نگاه خسته و شوریده‌اش را از پنجره‌‌ی داخل اتاق مشاوره‌ی پزشکی جدا می‌کند. با گام‌های وزین روی زمینِ سرامیکی قدم بر می‌دارد که دارای بافت مات است و نور کمی به خود جذب می‌کند؛ بنابراین گرد‌و‌غبار آشکاری نیز کف اتاق دیده نمی‌شود. به میز طویل و مستطیل شکلی نزدیک می‌شود که دقیقاً میان اتاق قرار دارد. یکی از صندلی‌ها را بیرون می‌آورد و در جهتِ مخالف صندلی‌هایی می‌نشیند که آقایان جکسون و آدامز نشسته‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    داخل دستان سفید و چروکیده‌ی آقای جکسون اسکن‌های مغزی و جواب آزمایشات مایکل قرار دارند. مستقیم به چشمان خانم برک خیره می‌شود و رک و‌ صریح می‌گوید:
    - مثل روز‌های گذشته شاهد بودین که هیچ پیشرفتی تو روند بیماریِ مایکل دیده نمیشه. اگه همین مسیر طی بشه، در بهترین حالت پسر شما دیگه قادر به صحبت‌کردن نیست. حتی شاید دیگه نتونه حرکت کنه، چون فعالیت مغزش به کمترین حالت ممکن می‌رسه.
    پس از مکث کوتاهی، آقای جکسون عینک ته‌استکانی را روی چشمان ریزش صاف می‌کند و نگاه دیگری به کاغذهای به هم منگنه‌شده‌ی آزمایشات می‌اندازد. در ادامه با دقت بیشتری کلمات را برمی‌گزیند و تحویل خانم کروز می‌دهد:
    - همکاران من در طول این مدت تموم تلاش خودشون رو کردن؛ ولی متأسفانه هیچ نتیجه‌ای حاصل نشد. داخل این بیمارستان شخص دیگه‌ای وجود داره که مثل مایکل با یه بیماری فراموشی پیشرفته دست‌و‌پنجه نرم می‌کنه؛ ولی اون دختر هر روزی که می‌گذره، پیشرفت قابل توجهی توی فعالیت‌های مغزش دیده میشه.
    مادر مایکل که در اکثر مواقع حساس و ضروری رک‌ و بی‌پروا صحبت می‌کند، با صدای لرزان و احوال دگرگون‌شده‌اش لب می‌جنباند:
    - فکر می‌کردم اینجا جمع شدیم که مسیر فرعی یا راه‌حل جدیدی برای بهبودی پسرم پیدا کنیم. چرا مدام دوست دارین مسئله‌ای رو مطرح کنین که خودم از وجودشون آگاهم؟
    برای مدتِ بسیار اندکی سکوت مطلق به جو اتاق چیره می‌شود؛ اما خیلی زود آقای آدامز بحث را در دست می‌گیرد و پاسخ خانم کروز را می‌دهد:
    - دقیقاً خانوم، ما این جلسه رو گذاشتیم که با شما مشورت کنیم. در ابتدا هر مسئله‌ای که وجود داشت رو بدون پنهون‌کاری گفتیم تا به اصل ماجرا برسیم.
    دستش تکیه‌گاه چانه‌ی‌گردش می‌شود و با لحن رسایی مبحث جدیدی را آغاز می‌کند:
    - با جراحی موافقین؟
    خانم کروز به کمک دستمال‌کاغذی اشک‌‌هایش را از کنج چشمان مشکی‌رنگش پاک می‌کند و هم‌زمان با لحن سرشار از تعجب پاسخ می‌دهد:
    - جراحی؟
    مکث کوتاهی می‌کند و در ادامه خود خانم کروز بحث را پیش می‌برد:
    - مگه ممکنه با عمل جراحی مایکل درمان بشه؟
    آقای جکسون که چند دقیقه سکوت کرده بود، طبق عادت دستانش را به یکدیگر گره می‌زند و پاسخ می‌دهد:
    - در علم پزشکی هر اتفاقی ممکنه رخ بده، ما هم باید روش‌ جدیدی برای بهبودیِ مایکل انتخاب کنیم.
    خانم کروز که اکنون چهره‌اش سرد و بی‌روح شده است، کلمات به‌سختی از میان لبان کیپ‌شده‌اش خارج می‌شوند:
    - تا‌به‌حال کسی به این شکل جراحی شده؟
    آقای جکسون با تکان‌دادن سرش کوتاه می‌گوید:
    - خیر، همچین اتفاقی تا‌ به‌حال رخ نداده.
    خانم کروز که نمی‌تواند در این وضعیت بی‌تحرک بماند، با صدایی گرفته عذرخواهی می‌کند و از روی صندلی بلند می‌شود. در حالی‌ که اکنون ترس و اضطراب بی‌سابقه‌ای را تجربه می‌کند، کاسه سرش را میان انگشتانش می‌گیرد و مدام یک مسیر معین را در اتاق طی می‌کند و باز می‌گردد. پس از گذشت دقایقی که او در میان انبوهی از فکر و خیالاتِ واهی دست‌و‌پا می‌زند و تمام احتمالات را نزد خود بررسی می‌کند، سرانجام می‌ایستد و مستقیم به چشمان اقای جکسون خیره می‌شود. سپس با صدایی که لرزش بیشتری گرفته است، شروع به صحبت می‌کند:
    - همچین عملِ جراحی‌ای که تابه‌حال انجام نشده، چند درصد احتمال داره شکست بخوره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای جکسون لحظه‌ای درنگ می‌کند؛ اما درنهایت چشمانش از پشت عینک طبی‌اش ریز می‌شوند و لحن و کلماتی برمی‌گزیند که توجه‌ آن خانم را جلب بکند:
    - فقط باید اعتماد کنین، چون ما خودمون هم با توجه به شرایط مایکل، عمل جراحی رو پیشنهاد می‌دیم.
    خانم کروز سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن کنترل‌نشده‌ای لب می‌‌زند:
    - از من انتظار نداشته باشین همچین تصمیم بزرگی رو همین الان بگیرم.
    اقای آدامز به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - مجبور نیستین همین الان جواب قطعی بدین. ولی از نظر ما جراحی باید امشب صورت بگیره؛ چون فردای مایکل می‌تونه سیاه‌تر از حد تصورمون باشه.
    خانم کروز سرش را به نشانه‌ی پذیرفتن تکان می‌دهد و خطاب به آقای جکسون می‌گوید:
    - تصمیم نهایی رو بهتون خبر میدم.
    آقای جکسون و آدامز نیز به نشانه‌ی احترام از روی صندلی‌هایشان بلند می‌شوند. خانم کروز بدون آنکه منتظر صحبت شخص دیگری بماند، با قدم‌های سریعش اتاقِ مناظره را ترک می‌کند.
    ***
    بدنش همچنان کرخت است و قسمت‌هایی از سرش تیر می‌کشند. چشمانش در حالت نیمه‌بسته قرار دارند و گیج و سردرگم به نظر می‌رسد. خانم برک در ابتدا نگاهی به ساعت‌دیواری می‌اندازد و سپس به‌سمت پنجره‌ی اتاق عزیمت می‌کند و پرده‌ی آبی‌رنگ را کنار می‌کشد.
    انوار خورشید چندان تابان و گرم نیست؛ اما سرسختانه نصف اتاق را در بر می‌گیرد. سوفیا پس از گذشت دو ساعتی که به هوش آمده، هنوز نیز گیج و سردرگم به نظر می‌رسد. به نقطه‌‌ی مشخصی از دیوار اتاقش چشم دوخته است و تحرک چندانی ندارد. خانم برک با قدم‌هایی آهسته و حساب‌شده نزدیک تختخوابِ سوفیا می‌شود و به کلامش نیز مانند نگاه لطیفش، امتنان می‌بخشد:
    - سوفیا، بدون که من بهت افتخار می‌کنم. تو یه نویسنده‌ی خیلی خوب و با استعدادی. دوست داری خلاصه‌ی یکی از نوشته‌هات رو تعریف کنم؟
    سوفیا چشمان خود را به‌آرامی می‌بندد و به نشانه‌ی مخالفت سرش را تکان می‌دهد. مادرش در ادامه همچنان با روحیه‌ی خوبی لب می‌زند:
    - عزیزم باید نهار بخوری. نگاه کن، غذای موردعلاقه‌ت رو خریدم.
    سوفیا نگاهش را از دیوارِ رو‌به‌رویش پس می‌گیرد و به سینی پلاستیکی و پایه‌داری نگاه می‌کند که روی تخت جلویش قرار دارد. صورت آن دختر با انزجار مچاله می‌شود و در پاسخ لب می‌زند:
    - من غذای موردعلاقه ندارم.
    امروز رفتارهای سوفیا سردو‌بی‌روح به نطر می‌رسد. همین موضوع نیز حیرت و تعجب مادر و پزشکانش را برانگیخته است. در روز‌هایی که سوفیا داخل این بیمارستان گذرانده است، معمولاً سردرگمی، گیجی و جنون‌زدگی از رکن‌های اولیه‌ی آغاز هر صبح او بوده است. سوفیا به‌سمت مادرش برمی‌گردد و به او می‌توپد:
    - من رو عزیزم و دخترم صدا نکن، چون اصلاً نمی‌شناسمت.
    به‌محض آنکه جمله‌‌ی گزنده‌ی سوفیا به اتمام می‌رسد، بی‌اختیار حلقه‌های اشک داخل چشمان خانم برک نقش می‌بندند؛ اما پیش از آنکه روی گونه‌هایش فرود بیایند، به‌وسیله‌ی دستمال کاغذی گوشه‌ی پلک‌هایش را پاک می‌کند. موبایل همراه خود را به‌سرعت از داخل کیف سفیدرنگش بیرون می‌آورد و به‌سمت سوفیا می‌گیرد و سپس خطاب به او لب می‌زند:
    - به این عکس‌ها نگاه کن.
    سوفیا به‌قدری گیج و سردرگم است که صحبت‌های مادرش با گذشت زمان در مغز او معنا پیدا می‌کنند. عکس‌ها یکی پس از دیگری به نمایش درمی‌آیند. اکثر آن‌ها در خانه و ویلای تابستانی‌شان گرفته شده‌اند. تمام خانواده‌اش در عکس‌ها جمع هستند؛ اما هنوز سوفیا واکنش خاصی نشان نداده است. خانم برک بدون فوت وق، وارد ویدئو‌های تلفن همراهش می‌شود و فیلم‌هایی از جشن تولد شانزده‌سالگی دختر خود پخش می‌کند.
    چشمان درشت و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا همچنان به صفحه‌ی تخت موبایل دوخته شده است. کنار دوستانش قرار دارد و پشت یک میز طویل و قرمزرنگ نشسته‌اند. همگی با شمارش معکوس بلندی که سر داده‌اند، سوفیا را به‌سمت فوت کردن شمع‌های کیک تولدش بدرقه می‌کنند.
    سوفیا در آن روز آرایش نسبتاً غلیظی داشته است و همراه با موهای بافته‌شده، پیراهن و شلوار جین روی تنش خودنمایی می‌کردند. زمانی که صدای هماهنگ دوستانش عدد یک را فریاد می‌کشند، سوفیا شمع‌های زردرنگ روی کیک خامه‌ای دو طبقه را فوت می‌کند و بلافاصله شور و هیجان جشن تولد به اوج می‌رسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اولین قطره‌ی اشکی که از چشم سوفیا جدا می‌شود، برای مادرش همانند مرواریدی می‌ماند که به‌سختی از دل صدف استخراج شده است. اشک‌ریختن سوفیا برای خانم برک ارزشمند است؛ زیرا نشان می‌دهد که تا حدودی موفق بوده خاطرات دخترش را زنده کند. همین‌طور که ویدئوهای جشن تولد سوفیا یکی پس از دیگری در حال پخش‌شدن هستند، خانم برک شروع به صحبت می‌کند:
    - یکی از بهترین روزهای خانواده‌مون بود. خیلی شور و شوق داشتی. با خودت فکر می‌کردی الان که شونزده‌ساله شدم، حتماً می‌تونم خیلی از محدودیت‌هایی رو که پدر و مادرم برام مشخص‌کردن پشت‌سر بذارم.
    خانم برک جملات بعدی را همراه با خنده بر زبان می‌راند:
    - هرچند من و پدرت قصد داشتیم این محدودیت‌ها رو تا هجده سالگی برات نگه داریم.
    سوفیا نگاهش را از صفحه‌ی تخت موبایل سفیدرنگ مادرش پس می‌گیرد، سپس مستقیم به چشمان بادامی آن زن خیره می‌شود. درنهایت به‌وسیله‌ی صدای آرام و گرفته‌اش می‌گوید:
    -من کی هستم؟
    لبخندِ خانم برک به‌آرامی محو می‌شود و برای چند ثانیه سکوت می‌کند. سرش را به حرکت درمی‌آورد و جواب مناسبی برای فرزندش پیدا می‌کند:
    - تو هر روز می‌تونی یک آدم جدید باشی و طور دیگه‌ای خودت رو بشناسی. نیاز نیست به چند تا ویژگی مشخص محدود بشی.
    سوفیا که همچنان به چهره‌ی مادرش خیره مانده است، به‌غیر از تکان‌دادن لبانش تحرک دیگری ندارد.
    - داخل سرم خالی‌شده. احساس می‌کنم هیچ خاطره‌ای ندارم و حتی هویت خودم رو نمی‌دونم.
    خانم برک که توان شنیدن این جملات را ندارد، بی‌اختیار پلک‌هایش را روی یکدیگر می‌فشارد. به‌خوبی حرکت قطرات اشک را روی قوس گونه‌هایش احساس می‌کند. بدن سرد سوفیا را با تمام وجود به آغـ*ـوش می‌گیرد و موهای بلند و مجعدش را می‌بوید. خانم برک سعی دارد، کلماتی را انتخاب کند که درنهایت روحیه‌بخش باشند‌.
    - این روند هر روز برای تو تکرار‌ شده، ولی امروز عالی‌تر از همیشه عمل کردی دختر زیبای من.
    خانم میان‌سال با دستان بلند و ممتدش صورت سوفیا را اختیار می‌کند که پیشانی و گونه‌های برجسته‌اش باعث بانمک‌تر‌شدن چهره‌اش شده‌اند، سپس با امید بیشتری شروع به صحبت می‌کند:
    - پشت در اتاق کسی وایستاده که می‌خواد تو رو ببینه.
    ابروان منحنی و قوس‌دار سوفیا داخل یکدیگر فرو می‌روند و با کنجکاوی لب می‌زند:
    - از کی داری حرف می‌زنی؟
    خانم برک، بدون معطلی پاسخ می‌دهد:
    - کسی که خیلی دوست داره.
    خانم برک بدون معطلی سوزن سرمی را که به رگ دستان دخترش متصل شده است، به‌آرامی جدا می‌کند. سوفیا در ابتدا کمی روی تختخواب کش‌وقوس می‌رود و سپس بدون آنکه صحبت دیگری داشته باشد، به‌وسیله‌ی قدم‌های وارفته و آهسته به‌سمت درب اتاق حرکت می‌کند. چشمان خانم برک گرد می‌شوند و انگشتان بلندش داخل یکدیگر گره می‌خورند و سپس زیر چانه‌ی تیزش تکیه‌گاه می‌شوند. در این لحظات با اشتیاق فراوان به دختر خود نگاه می‌کند. پزشکانِ متحصص از داخل اتاق دیگری توسط دوربین مداربسته حرکات سوفیا برک را زیر نظر دارند. دختر نوجوان بدون آنکه متوجه باشد در حال پشت‌سرگذاشتن یک آزمون است، همچنان معجلانه پیشروی می‌کند.
    سوفیا چند لحظه به‌طور سرگردان با درب چوبی و معیوب اتاقش کلنجار می‌رود؛ اما درنهایت یکی از دستانش را کنار لولاهای خراب قرار می‌دهد و دست دیگرش را روی دستگیره‌ی فلزی می‌فشارد.
    خانم برک گره‌ی دستانش را باز می‌کند و همین‌‌طور که باری دیگر احساساتی شده است، بدون اختیار با شور و اشتیاق از روی تختخواب پایین می‌جهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا با دقت و تمرکز زیاد به مرد میان‌سالی خیره می‌شود که پشت درب اتاقش صاف و بی‌تحرک ایستاده. به‌درستی چهره‌ی او را به یاد نمی‌آورد؛ اما حضورش باعث می‌شود مغزش به تکاپو بیفتد. لبخندی چهره‌ی مردانه‌ی آقای برک را روشن می‌کند و همراه با کاغذهای حیوانات که اسامی آن‌ها به صورت جابه‌جا نوشته شده‌اند، خطاب به دختر خود می‌گوید:
    - اگه گفتی خرگوش من کیه؟
    سوفیا هیچ تحرکی ندارد، گویا خشکش زده است. آب دهانش را به‌سختی پایین می‌فرستد و با گلوی خشکش پاسخ می‌دهد:
    - من؟
    سوفیا کاملاً بی‌اراده همچین پاسخی بر زبان جاری کرد و متأثر از حرفی که خود زده است، لحظاتی در شوک فرو می‌رود.
    ***
    در حالی که مایکل روی تختخواب‌الکتریکی‌اش نشسته است، ابروانش نرم به یکدیگر فرو می‌روند و بی‌اعتنا می‌گوید:
    - من همچین کاری کردم؟
    جسیکا سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و انتهای لبان پُرش که درخشش رژلب صورتی‌اش به چشم می‌زند، اندک صعودی پیدا می‌کنند. سپس مصمم پاسخ می‌دهد:
    - آره عزیزم. اون شب او‌ن‌قدر مـست بودی که حق داری هیچ‌وقت کارهایی رو که داخل مهمونی انجام دادی، یادت نیاد.
    در حالی‌ که سوزن سُرم به رگ دست مایکل متصل شده است، توجه‌ جسیکا به مربعی جلب می‌شود که با خودکار قرمز روی پوست دست مایکل رسم شده است.
    ابروهای هشتی مشکی‌اش را به بالای پیشانی برآمده‌اش به تبعیدی چند ثانیه‌ای می‌فرستد و سپس با زیرکی لب می‌گشاید:
    - راستی چند تا از اون عکس‌ها و فیلم‌ها و خاطراتی رو که از من خواسته بودی، فرصت کردی نگاه کنی؟
    مایکل به وسیله‌ی انگشتان بلند و قلمی‌اش دفتر و مداد نقاشی‌اش را از روی میز عسلی کنار تختخواب بر‌می‌دارد و هم‌زمان پاسخ می‌دهد:
    - نمی‌دونم از چی داری حرف می‌زنی.
    جسیکا به‌سرعت پاسخ می‌دهد:
    - به من گفته بودی برات عکس و فیلم‌های مشترکمون رو بیارم که هر روز عشقمون راحت‌تر یادت بیاد. همه‌شون رو برات داخل یه جعبه‌ی قرمز گذاشتم، نگو که گُمش کردی!
    مایکل یک صفحه‌ی جدید برای طراحی باز می‌کند و حتی ذره‌ای به حرف جسیکا اهمیت نمی‌دهد. جسیکا با قدم‌های بلندش داخل اتاق مایکل حرکت می‌کند و هم‌زمان موی شب‌گونش را به پشت سرش می‌فرستد. چشمانش در کاسه می‌چرخند و به دنبالِ جعبه‌ی قرمز رنگی می‌گردد که حاوی عکس و فیلم‌های قدیمی است. توجهش به کمدِ سفید‌رنگی جلب می‌شود که درب آن مقدار اندکی باز است و تقریباً کنج اتاق قرار دارد.
    لبخندِ رضایت روی لبان جسیکا رنگ می‌گیرد و به وسیله‌ی یک شلوار جین مشکی که پاهایش را بلند و قلمی‌ نشان می‌دهد، خود را به آن کمد می‌رساند. هم‌زمان با صدای بلندی می‌گوید:
    - پیداش کردم عزیزم.
    مایکل حتی سر خود را بالا نمی‌آورد که چهره‌ی دختر را مشاهده بکند. همین‌طور که به طراحی‌اش ادامه می‌دهد، به‌وسیله‌ی لحن آرامی می‌گوید:
    - خوبه.
    جسیکا بدون معطلی جعبه‌ی قرمزرنگ را از طبقه‌ی دوم کمد بیرون می‌آورد؛ اما به‌محض آنکه چشمان بادامی‌اش از فاصله‌ی نزدیک‌تری به جعبه دوخته می‌شود، ابروانش به یگدیر پیچ می‌خورند. سرش را می‌چرخاند و خطاب به مایکل لب می‌زند:
    - عزیزم ربان دورش باز شده. پس حتماً دیروز داخل جعبه رو دیدی!
    مایکل سر خود را بالا می‌آورد و ثانیه‌هایی از زیر چشمان کشیده‌اش به جسیکا و جعبه‌ی قرمزرنگ داخل دستش خیره می‌شود. زمان زیادی سپری نمی‌شود که مایکل دست راستش را به‌آرامی بالا می‌آورد و به مربعِ قرمزرنگی چشم می‌دوزد که پشت آن رسم شده است. سپس به سرعت از روی تختخواب پایین می‌جهد. پیش از آنکه جسیکا درب جعبه را باز بکند‌، به‌سمتش یورش می‌برد و آن را از دستش می‌رباید. بلافاصله با صدای بلندی فریاد می‌کشد:
    - از اتاقم برو بیرون، همین الان!
    رخسار جسیکا بهٰطور آهسته‌ جدی می‌شود و یک لبخند کم‌رنگ و متعجب روی لبانش سوار می‌کند؛ اما سعی دارد روحیه‌ی خود را همچنان حفظ کند.
    -عزیزم چرا نارا...
    به‌وسیله‌ی کلمات تند و گزنده‌ی مایکل صحبت او قطع می‌شود:
    - چون داری وسایل شخصیم رو می‌گردی، در حالی که من حتی تو رو نمی‌شناسم!.
    مایکل دست چپش را بالا می‌آورد و بدون آنکه صحبت کند، انگشت اشاره‌اش را به‌سمت درب نشانه می‌رود. در همین لحظه شخصی چند مرتبه به درب اتاق ضربه می‌زند و دستگیره‌ی طلایی‌رنگ اتاق را پایین می‌دهد.
    هر دوی آن‌ها سرشان را به‌طور هم‌زمان می‌چرخانند و در حالی‌ که احساس‌های متفاوتی در وجودشان قالب شده است، به آقای آدامز و سوفیا نگاه می‌کنند.
    مایکل به‌آرامی دستش را پایین می‌آورد و جسیکا نیز گوشه‌ی پلک‌هایش را به وسیله‌ی دستمال‌کاغذی تمیز می‌کند. آقای آدامز قد‌م‌های بلند و استواری به‌سمت مایکل برمی‌دارد و سپس مستقیم به چهره‌ی او زل می‌زند و لب می‌جنباند:
    -مشکلی پیش اومده مایکل؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مایکل سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و ترجیح می‌دهد سکوت کند. به‌سمت یکی از کمد‌های خود قدم برمی‌دارد؛ اما صدای حجیم و مردانه‌ی آقای آدامز اضطراب را به وجود مایکل قالب می‌کند:
    - داخل اون جعبه چی گذاشتی؟
    مایکل متوقف می‌شود، چشمانش را برای لحظه‌ای روی یکدیگر می‌فشارد و از حضور بی‌موقعِ دکتر آدامز نزد خود غرولند می‌کند. به‌سمت آقای آدامز برمی‌گردد و سعی می‌کند خونسردانه پاسخ بدهد:
    - فقط وسایل شخصیم.
    آقای آدامز که قانع نشده است، به‌سمت جسیکا برمی‌گردد و مستقیم به رخسار آن دختر نگاه می‌کند، سپس خطاب به او می‌گوید:
    - داخل این جعبه فقط وسایل شخصی مایکل وجود داره؟
    جسیکا بی‌آنکه هنگام صحبت‌کردن به ارتباط بینایی پایبند باشد، لبانش تکان می‌خورند:
    - عکس و یادگاری‌هامون رو داخلش گذاشتم.
    آقای آدامز دستانش را بالا می‌آورد و هم‌زمان خطاب به مایکل می‌گوید:
    - لطفاً اون جعبه رو بده من.
    مایکل ناخواسته جعبه‌ی قرمزرنگ را حرکت می‌دهد و به‌وسیله‌ی چرخش دستش، آن را پشت خود پنهان می‌کند. بلافاصله با اعتراض لب می‌زند:
    - شنیدی دیگه، فقط یک سری عکس و خاطره‌های مشترک ما داخلشه.
    لبخند کم‌رنگی روی رخسار آقای آدامز نقش می‌بندد و خونسردانه پاسخ می‌دهد:
    - تو هنوز آماده‌ی روبه‌رویی با خاطرات مشترک رو نداری. پس لطفاً اون جعبه رو بده من.
    آقای آدامز دستانش را به‌سمت مایکل نگه می‌دارد و چشمانش از پشت عینک به رخسار بیمارش گره می‌خورد. مایکل دندان‌های سفیدش را با غیظ روی یکدیگر می‌سایید و جعبه‌ی قرمزرنگ را بالاجبار تحویل آقای آدامز می‌دهد. به‌محض آنکه مربع قرمزرنگی که پشت دست مایکل نقش بسته است برای مربی هویدا می‌گردد، به‌آرامی صورت آن مرد کمی مرموز و جدی می‌شود. شمرده، کلمات را به یکدیگر متصل می‌کند:
    - قول میدم به وقتش این عکس و یادگاری‌ها رو می‌بینی، ولی این امکان فعلاً وجود نداره.
    مایکل سرکشانه سکوتش را می‌شکند:
    - چرا الان نباید ببینم؟
    آقای آدامز به‌سمت عقب برمی‌گردد و به رخسار سوفیا نگاه می‌کند که دستانش را جلوی سـ*ـینه‌اش قفل کرده است و بی‌تحرک جلوی درب ایستاده، سپس خطاب به او می‌گوید:
    - منتظر موندن دیگه بسته سوفیا، لطفاً بیا تو.
    در همین لحظه جسیکا با کفش‌های پاشنه بلندی که چند سانتی بر قد او افزوده است، از کنار آقای آدامز و سوفیا می‌گذرد. همین‌طور که یکی از دستان آقای آدامز به جعبه‌ی قرمزرنگ اختصاص یافته است، دستش دیگرش را به‌سمت سوفیا می‌گیرد و رو به مایکل لب می‌زند:
    - اسم این دختر زیبا سوفیاست.
    متقابلاً به مایکل اشاره می‌کند و رو به سوفیا می‌گوید:
    - اسم این پسر هم مایکله.
    سوفیا به‌سرعت واکنش نشان می‌دهد.
    - خوش‌وقتم.
    همین‌طور که موهای مشکی و پریشان مایکل به‌طرز جذاب و دلربایی مزاحم یکی از چشمانش شده است، در جواب به تکان‌دادن سرش بسنده می‌کند. با آقای آدامز بدون فوت وقت، هر دو بیمار را مخاطب صحبت‌هایش قرار می‌دهد:
    - بیماری شما ۹۵درصد به‌ همدیگه شباهت داره، پس تصمیم گرفتم تمرین‌هاتون رو هم با همدیگه انجام بدین.
    مایکل هرازچندگاهی به جعبه‌ی قرمزرنگی که داخل دست آقای آدامز قرار دارد، کنجکاوانه نگاهی حواله می‌کند؛ اما اکنون مستقیم به چشمان آن مربی خیره می‌شود و با لحن اعتراضی می‌گوید:
    - این کار چه نقطه‌ی مثبتی می‌تونه داشته باشه؟
    پیش از آنکه آقای آدامز صحبت کند، خود مایکل کنایه‌وار لب می‌زند:
    - آخه ما نباید با خاطرات باقی آدم‌ها کاری داشته باشیم!
    آقای آدامز لحظه‌ای سکوت می‌کند و لبخندی را گوشه‌ی لبانش می‌کارد. سپس خطاب به مایکل می‌گوید:
    - فقط صبر داشته باش و تمرین‌هایی رو که برات طراحی کردم با دقت انجام بده. منظور من این بود که با خاطرات مشترک نباید خیلی سروکار داشته باشی، چون پای احساساتت وسط میاد.
    به نظر می‌رسد مایکل دیگر قصد صحبت ندارد. نگاهش از رخسارِ ویلیام آدامز پس گرفته می‌شود و ناخواسته سرش به‌سمت پایین حرکت می‌کند. صدای آقای آدامز باری دیگر شنیده می‌شود:
    - لطفاً من رو دنبال کنین.
    بدون آنکه منتظر پاسخ بیمارانش بماند، به‌وسیله‌ی قدم‌های تند و سریعش اتاقِ شلوغ و آشفته‌ی مایکل را ترک می‌کند که از فرط برهم ریختگی، گویا یک بمب ساعتی داخلش منفجر شده است. سوفیا برای ثانیه‌هایی به رخسار مایکل خیره می‌شود و سپس خطاب به او لب می‌زند:
    - حالت خوبه؟
    مایکل سرش را به‌سرعت تکان می‌دهد و بدون آنکه ارتباط بینایی برقرار کند، لب می‌جنباند:
    - آره عالیَم! فقط یه روز وحشتناک رو با این دکتر‌های احمق گذروندم، همین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سوفیا با لحن آرام‌تری ادامه می‌دهد:
    - فکر کنم باید بریم.
    مایکل سرش را بالا می‌آورد و سرانجام مستقیم به رخسار سوفیا نگاه می‌کند. چشمان آن پسر همانند دو ستاره‌ی نورانی به نظر می‌رسند. به‌وسیله‌ی قدم‌های آهسته‌اش به‌سمت درب اتاق حرکت می‌کند و بدون آنکه خطاب به سوفیا حرف دیگری بزند، او نیز از اتاق خواب خارج می‌شود. سوفیا از رفتار عجیب و نا‌معمول مایکل کمی شوکه می‌شود؛ اما تابلو‌های کوچک و کاغذهای نقاشی که در سراسر اتاق چسبانده شده‌اند، از همان وهله‌ی ورود به‌شدت توجهش را خریده‌اند که حال به مسئله‌ی دیگری بها ندهد. آن دختر که برای ثانیه‌هایی تمرین‌هایش را فراموش کرده است، به‌وسیله‌ی قدم‌های وزین و آهسته به مرکز اتاق عزیمت می‌کند. چشمان قهوه‌ای‌رنگش روی کاغذی متمرکز می‌شوند که دقیقاً روبه‌روی تختخواب مایکل و نزدیک پنجره‌ی اتاق چسبانده شده است. سوفیا به‌آرامی دست خود را بالا می‌آورد و به کمک انگشتانش زمینه‌ی آبی‌رنگ کاغذ را دنبال می‌کند. یک طراحی هوشمندانه از مغزی را مشاهده می‌کند که از دریایی گُل ساخته شده است.
    گلبرگ‌های سفیدِ خالص و خوش‌رنگی که از هر لبه‌ی دوقلوهای بیضی‌شکل در پس زمینه بیرون زده‌اند، هرکدام به‌نوعی منحصربه‌فرد هستند. چشمانش را در کاسه می‌چرخاند و به جمله‌ی زیر عکس نگاه می‌کند. «هیچ اندیشه‌ای آزاد نخواهد بود، مگر حصارِ غیرممکن از اطرافش شکسته بشود.»
    به جمله‌ی دیگری خیره می‌شود که کمی پایین‌تر وجود دارد و قسمت کوچکی از کاغذ را اشغال کرده است. «از طرف تنها برادرت، ساموئل.»
    در همین لحظه پرده‌ی گوش‌های سوفیا توسط تارهای صوتیِ بم و حجیم آقای آدامز لرزیده می‌شوند. طبق یک عکس‌العمل غیرارادی دستش را به‌سرعت از روی صفحه نقاشی پایین می‌آورد و به‌سمت عقب برمی‌گردد. آقای آدامز که بدون تحرک جلوی درب ایستاده است، بلندتر تکرار می‌کند:
    - سوفیا چرا هنوز اینجایی؟
    دخترِ نوجوان نفس عمیقی می‌کشد و قسمتی از موهای بلند و مزاحم خود را پشت حصار گوش‌هایش اسیر می‌کند. قدم‌های آهسته‌ای برمی‌دارد و بدون آنکه حواسش نزد مربی‌اش باشد، کلماتش را بی‌ربط کنار یکدیگر قرار می‌دهد:
    - بله آقای آدامز. من خوبم.
    مربیِ تقویت حافطه‌ی سوفیا بحث جدی و حیاتی خود را به ملایم‌ترین حد ممکن بر زبان می‌راند:
    - درک می‌کنم که کنجکاوی و مدام دوست داری کنجکاوی کنی؛ ولی من مربی تو هستم و برای بهبودیِ سریع‌تر بیماریت باید به حرف‌هام گوش بدی.
    سوفیا که سرش را به‌سمت پایین نشانه رفته است، به گام‌های کوتاهش سرعت می‌بخشد و هم‌زمان خجل‌وار لب می‌زند:
    - دیگه تکرار نمیشه!
    لبخندی روی صورت آقای آدامز جای می‌گیرد و همین‌طور که دستش را روی شانه‌ی ظریف و نحیف سوفیا قرار می‌دهد، خطاب به او می‌گوید:
    - بیماری تو و مایکل درمان مشخص نداره؛ ولی من با استفاده از تمرین‌هایی که طراحی کردم، در کنار مصرف قرص و دارو بهتون کمک می‌کنم این بیماری رو هر روز ضعیف‌تر کنین.
    سوفیا بدون آنکه صحبت کند، با تکان‌دادن سرش حرف مربی خود را تأیید می‌کند؛ اما مسلماً تمام فکر و ذهنش نزد تراوش ذهنیِ برادر مایکل باقی مانده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در ساعت‌های پیش‌رو سوفیا برک و مایکل کروز به کمک یکی از برترین متخصصان تقویت‌حافظه‌ی شهر، یعنی آقای آدامز، جلسه‌ی مشترک بهبودی‌شان را پشت‌سر می‌گذارند. به‌نوبت نشانه‌هایی را که در طول این مدت با یکدیگر به وجود آورده‌اند، مرور می‌کنند.
    عکس و فیلم‌ها، کاغذها و یادگاری‌هایی را که سراسر اتاق‌هایشان چسبانده‌‌اند و قرار داده‌اند، همانند قطعات پازل به یکدیگر مرتبط می‌سازند و نتیجه‌گیری‌های مشخصی نیز عایدشان می‌شود. تمرین آن‌ها بسیار طولانی از آب درمی‌آید. مایکل نیز مدام بهانه می‌گیرد و به‌دنبال راه‌حلی می‌گردد که هرچه سریع‌تر تمرینات بهبود حافظه‌اش را به اتمام برسد. آقای آدامز ساعت ۱۸:۰۵ دقیقه بیماران خود را وارد باشگاهِ بیمارستان می‌کند که به کمک ورزش و تحرکات بدنی، کمی از فعالیت درگیرشده‌ی مغزشان بکاهد. اکنون سوفیا برک یک لباس و شلوار خاکستری و ورزشی بر تن دارد و موهای فرفری خود را توسط کش مشکی‌رنگی بالا سرش جمع کرده است. با سرعت معتدل روی تردمیلی می‌دود که به یک مانیتور کامپیوتری مجهز است و از طریق اتصال سیم‌های مخصوص به بدن خود، ضربان قلبش را روی صفحه‌ی دیجیتالی رصد می‌کند. مایکل نیز روی سرامیک‌های یشمی و تمیز باشگاه نشسته است و همین‌طور که مداد طراحی و کاغذ سفیدرنگی در دست دارد، مشغول تخلیه‌ی تراوشات ذهنی خویش است. هر شخصی که روی تردمیل می‌دود، به‌راحتی می‌توانددپانزده طبقه از ساختمان را زیر پاهایش مشاهده کند؛ زیرا فقط یک دیوارِ شیشه‌ای روبه‌رویش قرار می‌گیرد.
    سوفیا برک که حسابی عرق کرده است، به‌سمت مایکل می‌چرخد و لحظاتی به او خیره می‌شود. علارغم وجود صندلی‌های متعدد، مایکل ترجیح داده است روی زمین سرد باشگاه بنشیند. مداد مشکیِ طراحی هنرمندانه لابه‌لای انگشتان قلمی‌اش می‌رقصد. سوفیا با صدای بلندی توجه مایکل را می‌خرد:
    - نقاشی‌کشیدن رو از برادرت یاد گرفتی؟
    مایکل به وسیله‌ی لحن آرامی که مشخصاً تنها نیمی از حواس به او اختصاص یافته است، پاسخ می‌دهد:
    - یادم نیست.
    سوفیا سرعتِ تردمیل را کاهش می‌دهد و ادامه‌ي بحثش را پیش می‌گیرد:
    - قصدم فضولی نبود؛ ولی به‌طور اتفاقی طراحی برادرت رو داخل اتاقت دیدم. خیلی زیباست و جمله‌ای که زیرش نوشته، کلی بهم امیدواری داد.
    مایکل بدون آنکه که طراحی خود را متوقف کند، شانه‌هایش به‌سمت بالا می‌روند و بی‌تفاوت پاسخ می‌دهد:
    - اگه می‌خوای می‌تونی اون نقاشی رو برداری. وقتی خودش پیشم نیست، بهتره نقاشیِ زیباش هم نباشه.
    سوفیا دکمه‌ی خاموش‌شدن تردمیل را می‌فشارد و سیم‌هایی را که به بدنِ خیسِ عرقش متصل‌شده‌اند به‌نوبت جدا می‌کند. سپس به‌آرامی از سرعت دستگاه کاسته می‌شود. به‌سمت مایکل قدم بر می‌دارد و دست چپ خود را بالا می‌آورد و به‌سمت او می‌گیرد و بلافاصله بی‌ربط با بحث قبلی می‌گوید:
    - تو می‌دونی این یعنی چی؟
    به نظر می‌آید این موضوع خیلی ذهن سوفیا را درگیر کرده باشد. هنوز هم جوهر آبی‌رنگ خودکار زیر پوست کف دستش جولان می‌دهد. مایکل حرکت مداد طراحی را روی سطح سفیدِ کاغذ متوقف می‌کند و بدون آنکه اجازه بدهد نگاه سوفیا به طراحی‌اش بیفتد، دفتر خود را به‌سرعت می‌بندد. از روی زمین بلند می‌شود و شروع به‌ گام‌برداشتن می‌کند. در حالی‌ که دست چپ آن دختر را به‌آرامی می‌گیرد، به‌سختی مشغول خواندن جملاتی می‌شود که بعضی از کلماتش سالم مانده‌اند؛ اما تعداد کثیری فرسوده شده‌اند.
    «سوفیا برک، می‌دونم فردا دوباره می‌خوای مثل احمق‌ها از خواب بپری و هیچ‌چیزی به یاد نداشته باشی؛ ولی حتماً کتابت رو مایکل کروز باید بخونه!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دست سوفیا را رها می‌کند و متعجب لب می‌زند:
    - ما دو نفر با همدیگه قرار گذاشته بودیم؟
    همین‌طور که سوفیا حوله‌ی بنفش‌رنگ و مخملی‌اش را مدام به بدن، صورت و دستانش می‌کشد، پس از اتمام صحبت مایکل چند ثانیه بی‌تحرک می‌شود؛ سپس ابروانش را مقداری بالا می‌دهد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - خودم هم یادم نیست. از صبح درگیرشم؛ ولی زودتر بهت نگفتم که ذهن تو هم مشغول نشه.
    مایکل نگاهی به اطراف خود می‌اندازد و بلافاصله کنجکاوانه می‌گوید:
    -تو کتاب می‌نویسی؟
    سوفیا مجدداً به وسیله‌ی حوله مشغول خشک‌کردن صورت و بدنش می‌شود و هم‌زمان پاسخ سؤال مایکل را خونسردانه می‌دهد:
    - بله داستان می‌نویسم، یک داستان عاشقانه.
    مایکل متفکرانه به رخسار سوفیا خیره می‌ماند، همین موضوع نیز باعث می‌شود، درنهایت سوفیا ابروان خود را بالا ببرد و شانه‌هایش کنجکاوانه تکان بخورند.
    مایکل با تأخیر آشکاری لب می‌جنباند:
    - به نظرت چرا باید همچین جمله‌ای رو کف دست خودت بنویسی؟
    خود مایکل دستانش را بالا می‌آورد و انگشتان بلند و قلمی‌اش را لابه‌لای تارهای بلند موی سرش فرو می‌برد. سپس با لحن جدی‌تر ادامه می‌دهد:
    - حتماً کتابت برای من یه معنای خیلی خاصی باید داشته باشه.
    کنج لبان سوفیا لبخندی جای می‌گیرد و همین‌طور که چشمان شهلایش را در کاسه‌شان می‌چرخاند، به مربع قرمزرنگی چشم می‌دوزد که پشت دست چپ مایکل کشیده شده است. به‌وسیله‌ی لحن آرام و ملایمی که انتخاب کرده است، شمرده پاسخ می‌دهد:
    - شایدم نیاز نیست این‌قدر تند بری و فقط توی روز‌های گذشته به کتابم علاقه‌ پیدا کردی!
    مایکل سری به نشانه‌‌ی مخالفت تکان می‌دهد و روی حرف خودش ایستادگی می‌کند.
    - این حتماً یه نشونه‌ست سوفیا. یه‌کم بیشتر فکر کن. تو چرا باید همچین جمله‌ای رو این‌قدر با تأکید کف دست خودت بنویسی؟
    دختر نوجوان همراه با لبخند کم‌رنگی که روی رخسارش نقش بسته است، دست‌ به کمر می‌گیرد و چشمانش را در کاسه می‌چرخاند. بلافاصله لب می‌زند:
    - پس با این دیدگاه اون مربع کوچیکی که پشت دستت کشیدی هم باید یه معنی خیلی خاص و ماورایی داشته باشه!
    چشمان مایکل در حدقه درشت می‌شوند و به‌آرامی دستانش را در موازات یکدیگر بالا می‌گیرد. سپس بدون آنکه صحبت کند، صاف و مستقیم به مربع قرمزرنگی چشم می‌دوزد که پشت دست چپش ترسیم شده است.
    این وضعیت لحظاتی پایدار می‌ماند و مایکل کوچک‌ترین تحرکی نمی‌کند، به همین علت خود سوفیا نگران می‌شود.
    - حالت خوبه؟
    مایکل همچنان هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، با نگاه نافذش صاف و مستقیم به جوهر قرمزرنگی خیره مانده که زیر پوست دستش جولان می‌دهد. در ادامه خود سوفیا با رخسار جدی بحث را پیش می‌برد:
    - مسئله‌ی مهمی یادت اومده؟
    مایکل نگاه خود را از پشت دستش پس می‌گیرد و طوری که گویا ذهنش مشغول است، اما نمی‌خواهد بروز بدهد، نفس عمیقی می‌کشد و با صدای آرام و گرفته‌ای لب می‌جنباند:
    - نه، یعنی نمی‌دونم.
    پیش‌ از آنکه سوفیا فرصت داشته باشد حرفی بزند، درب باشگاه باز می‌شود و آقای جکسون با قدم‌های بلند و استوارش به‌سمت آن دونفر حرکت می‌کند. خیلی زود توجه‌ مایکل و سوفیا به مرد ۶۲ساله‌ای جلب می‌شود که ابروان سفیدرنگش به یکدیگر نزدیک شده‌اند و چین‌و‌چروک‌های آشکاری چشمانش را به اسارت گرفته‌اند. آقای جکسون از کنار تجهیزات ورزشی عبور می‌کند که بعضی از آن‌ها به‌علت نوبودن، حتی کاور پلاستیکی رویشان نیز کنده نشده است. صدای گرفته و دورگه‌ی آقای جکسون، با لحن مصمم و قاطع سکوت داخل باشگاه را می‌شکند و به‌سرعت گوش‌های مایکل و سوفیا را پُر می‌کند:
    - مایکل لطفاً تا چند دقیقه دیگه بیا اتاق من. باید در رابـ ـطه با موضوع مهمی صحبت کنیم.
    گوشه‌ی لبان آن پسر هفده‌ساله به نشانه‌ی تمسخر اندک صعودی پیدا می‌کنند. دستانش را بالا می‌آورد و به فضای اطرافش اشاره می‌کند، سپس گستاخانه پاسخ می‌دهد.
    - فکر می‌کنم اینجا هم توانایی شنیدن داشته باشم آقای جکسون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آقای جکسون به‌وسیله‌ی بالادادن ابروان سفید و اصلاحلنشده‌اش، برای چین‌وچروک‌های پررنگتری فراخوان می‌فرستد. بلافاصله با گلوی خشکیده و دورگه‌اش لب می‌زند:
    - همین الان مادرت تماس گرفت و تصمیم خودش رو در رابـ ـطه با عمل جراحی اعلام کرد.
    لبان مایکل همراه با نیشخندِ تلخی به داخل دهانش جمع می‌شوند و سرش را به نشانه‌ی افسوس تکان می‌دهد. ساییده‌شدن فکش از تغییر عضلات صورتش آشکار است. مایکل کلمات را با حرص و غضب کنار یکدیگر می‌چیند و تحویل پزشک خود می‌دهد.
    - پس یعنی خودم هیچ اختیاری برای زندگیم ندارم؟
    چشمان آقای جکسون بسیار نافذ و صدایش گزنده است.
    - خیر. تو به سن قانونی نرسیدی و تصمیم‌های مهم زندگیت در این شرایط باید توسط پدر و مادرت گرفته بشه.
    عینک‌طبی‌اش را از روی چشمانش برمی‌دارد و به‌وسیله‌ی انگشتان شست و میانی، فرورفتگی بینی‌اش را مالش می‌دهد که اثر به‌جامانده‌ی عینکش دیده می‌شود. سپس با لحن جدی‌تری صحبت خود را تکمیل می‌کند:
    - درضمن، باید یاد بگیری به باقی آدم‌ها احترام بذاری، مخصوصاً به پزشک پیری مثل من.
    مایکل سرش را دومرتبه به نشانه‌ی افسوس تکان می‌دهد و گوشه‌ی لبانش را با دندان‌هایش می‌گزد. آقای جکسون بلاجبار بحثش را داخل باشگاه مطرح می‌کند.
    - مادرت با عمل جراحی موافقت کرده. تا یه ساعت دیگه باید آمادگی کامل داشته باشی. ازت می‌خوام خودت رو تحت هیچ‌گونه ترس و استرسی قرار ندی.
    مایکل دیگر رغبت صحبت ندارد؛ اما سوفیا صدای گرفته‌اش را که حاصل سکوت طولانی‌مدت است، صاف می‌کند و کنجاوانه حرف می‌زند:
    - معذرت می‌خوام، اجازه دارم که بپرسم این عمل جراحی چطوری اتفاق میفته؟
    آقای جکسون به‌سمت سوفیا برمی‌گردد و عینک ته استکانی‌اش را مجدداً روی چشمانش می‌زند، سپس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن خشک و سردی لب می‌زند:
    - متأسفانه وقت توضیح‌دادن ندارم. مقدمات جراحیِ مایکل در روزهای گذشته چیده شده. ما منتظرتأیید نهایی بودیم.
    کمی مکث می‌کند و در لحظه‌ی آخر با لحنی که تغییر نکرده است، رو به سوفیا بحث را به اتمام می‌رساند:
    - نگران نباش. برای بهبودی تو روش‌های دیگه‌ای مدنظر داریم.
    آن پزشک بدون آنکه منتظر صحبت شخص دیگری بماند، مسیر طی‌کرده را باز می‌گردد و با قدم‌های آهسته به‌سمت درب باشگاه حرکت می‌کند. مایکل نفس عمیقی می‌کشد و بدون توجه به نگاه سنگین سوفیا که روی صورتش سیطره انداخته است، از دیوارِ تمام شیشه‌ایِ باشگاه به منظره‌ی بیرون چشم می‌دوزد. آخرین تلاش‌های خورشید پاشیدن رنگ‌ها در آسمان است، گویا او نیز تلألؤهای نارنجی و سرخِ در افق خویش را از خفتگان تاریکی برمی‌چیند. شاید هم تنها از نظرِ مایکل غروب امروز به این اندازه دلگیر و شوم است؛ زیرا از درون دارد رو به افول می‌رود. سوفیا همچنان به چشمان کشیده و مشکی مایکل خیره مانده است که انعکاس رنگ‌های خورشید درونش بازتاب عیانی دارد. باری دیگر کلمات شفاف و روشنی بر می‌گزیند و با تُن پایین تحویل او می‌دهد:
    - من کارهای زیادی داخل بیمارستان انجام میدم. مثلاً خاطره می‌خونم، باشگاه میام، کتاب می‌نویسم و گاهی اوقات داخل استخر شنا می‌کنم؛ ولی برای یه ساعت آینده هیچ برنامه‌ای ندارم.
    شانه‌های مایکل بی‌اعتنا به‌سمت بالا حرکت می‌کنند و بدون آنکه چشمانش را از تماشای رئالیسم‌ترین بوم نقاشی دنیا محروم سازد، لبانش به‌آرامی تکان می‌خورند:
    - الان انتظار داری التماس کنم با من وقت بگذرونی؟
    لحنش را تغییر می‌دهد و با تمسخر ادامه می‌دهد:
    - شاید هم از این که نسبت بهم حس ترحم داری، باید خوش‌حال بشم!
    سوفیا کمی شوکه می‌شود و به‌سرعت پاسخ می‌دهد:‌
    - نه، اصلاً همچین قصدی نداشتم.
    پس از مکث کوتاهی، خود سوفیا با لحن نزولی لب می‌زند:
    - فقط اگه مایل باشی می‌تونیم داخل کافه‌ی بیمارستان قرار بذاریم. من هم قسمتی از کتابم رو برات می‌خونم.
    مایکل نفسی که پشت حصار سـ*ـینه‌اش حبس کرده است را آزاد می‌کند و نگاهش از منظره‌ی زیبای پشت دیوار شیشه‌ای پس گرفته می‌شود. سپس سرش را می‌چرخاند و مستقیم به چشمان درشت سوفیا نگاه می‌کند. برای پاسخ‌گویی از لحن نه‌چندان شاد و سرزنده‌ای بهره می‌گیرد.
    - من هیچ‌وقت چیزی رو تحت‌کنترل نداشتم. دوست ندارم یک ساعت آخر زندگیم رو هم یه نفر دیگه بهم بگه باید چی‌کار کنم.
    ابروان منحنی و قهوه‌ای‌رنگ سوفیا نرم به یکدیگر گره می‌خورند و متعجب لب می‌جنباند:
    - یک ساعت آخر زندگیت؟
    نیشخند تلخی گوشه‌ی لبان مایکل جولان می‌دهد و هم‌زمان که مجدداً به‌سمت دیوار شیشه‌ای برمی‌گردد، دستانش با کلافگیِ بی‌حدواندازه‌ای پشت گردنش قلاب می‌شوند و نگاهِ درمانده‌اش به هر سو می‌چرخد، سپس ناامید لب می‌زند:
    - روحیه‌ی پسری که فقط بخش کوچیکی از زندگیش یادش مونده و تا دقایقی دیگه باید یک جراحی سخت انجام بده، بهتر از این نیست.
    سوفیا با قدم‌های آهسته به مایکل نزدیک‌تر می‌شود و در حالی که حوله‌ی مخملی‌اش همچنان روی شانه سمت چپش آویزان مانده، با ظرافت بیشتری کلمات را انتخاب می‌کند:
    - خیلی خب، دوست داری این یه ساعت چه کاری انجام بدی؟
    مایکل دست به کمر می‌گیرد، چشمانش ریز می‌شوند و با عزم و اقتدار پاسخ می‌دهد:
    -همون کاری که از صبح تو فکرشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا