توی راهروی بیمارستان قدم میزدم که با دیدن خدمهای که مسئول عوض کردن رو تختیهای بیمارها بود فکری به سرم زد.
به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- رو تختیها رو بدید من تا ببرم، از صبح تا حالا سر پایید. من الان بیکارم، شما یکم استراحت کنید.
اون که از خداش بود، لبخندی زد و گفت:
- جدی میگی؟
سرم رو تکون دادم، میز چرخدار رو به دستم داد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم، تک تک رو تختیها رو کنار تخت بیمارها گذاشتم که بعدا خدمه عوضش کنه.
در آخر به اتاق ساسان که رسیدم، تقهای به در زدم و وارد اتاق شدم.
روی تخت نشسته بود و داشت نهار میخورد.
با دیدنم ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- اومدم رو تختیها رو عوض کنم.
همونطور که قاشقش رو از سوپ پر میکرد گفت:
- دارم نهار میخورم.
- منتظر میمونم.
خندهام گرفته بود، آخه من و به رو تختی عوض کردن؟بهترین بهانه بود واسه این که توی این اتاق بمونم.
شروع کرد به ادامه غذا خوردنش؛ ولی خیلی آروم غذا میخورد، دیگه حرصم در اومده بود، میدونستم عمدی این کار رو میکنه.
با حرص غریدم:
- چرا اینجوری غذا میخوری؟ اصلا بلدی؟
دستش رو عقب کشید و گفت:
- تمام بدنم درد میکنه، نمیتونم. یا خودت غذا دهنم بذار یا برو به یکی از پرستارها بگو تا بیاد کمکم کنه. من توی این چند روز با کمک پرستارها غذا میخوردم.
تعجب کردم، یعنی دخترها غذا میذارن دهنش؟
همون لحظه در اتاق باز شد و پرستاری وارد اتاق شد
رو به ساسان گفت:
- نیم ساعت دیگه وقت معاینهتونه. زودتر غذاتون رو بخورید، دکتر گفتن راس نیم ساعت دیگه باید توی اتاق عکس برداری ببیننتون.
ساسان سری تکان داد و گفت:
- به خاطر تصادف بدنم درد میکنه، نمیتونم غذام رو بخورم. میشه کمکم کنید؟
هنگ کردم، میدونستم واسه این که لج من رو در بیاره این کار رو می کنه، وگرنه مگه چلاق بود؟
پرستار که دختر جوونی بود و انگار خوشش اومده بود گفت:
- حتما!
به تخت ساسان نزدیک شد.
نتونستم تحمل کنم، رو تختی رو انداختم روی تخت ساسان و با حرص رو بهش گفتم:
- پس لطفا بگید ایشون رو تختیتون رو عوض کنن.
شیطنت از چشمهاش میبارید، این پسر فقط میخواست حرص من رو در بیاره.
چشم ازش گرفتم و از اتاق خارج شدم.
***
وقتی جریان رو واسه میلاد گفتم خندید و گفت:
- تو که کمکش نمیکنی، بذار بقیه بهش غذا بدن.
- وای میلاد اذیت نکن!
- باشه باشه؛ ولی یه چیزی، این نشونهی خوبیه، این که ناراحتی رو گذاشتید کنار و شروع کردید به لجبازی کردن. انگار شدی نگار سابق با شیطنتهاش!
آروم خندیدم. راست میگفت، جدیدا دوست داشتم مدام حرصش رو در بیارم، مخصوصا با کار امروزش. واسهش داشتم، باید یاد میگرفت که نباید من رو جلوی همکارهام ضایع کنه.
* * *
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دیدم هیچی از دختر خودم بهم نمیرسه زنگ زدم گفتم ساسان محمدی توی بیمارستانه گفتن آره. از رفتارات حدس زدم اون باید توی بیمارستان باشه.
بعد از مکث کوتاهی با اخم ادامه داد:
- جریان چیه دختر؟ بعد از این همه بلایی که سرت آورد ول کن نیستی؟ یعنی تو ادب نمیشی؟ بشین سرجات وگرنه به بابات میگم!
- مامان من که کاری بهش ندارم، حتی باهاش حرف هم نمیزنم.
- اینجور که من دخترم رو میشناسم امکان نداره تا آشتی نکنید ول کن بشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین مامان، من خودم همه چیز رو میدونم؛ ولی باور کن دست خودم نیست. خودم هم همین رو میخوام، میخوام دیگه نبینمش؛ ولی نمیشه. تا به خودم میام میبینم جلوی در اتاقشم، نمیتونم، سختمه مامان!
دیگه آخریا رو داشتم با گریه میگفتم. دروغ نمیگفتم، واقعا ندیدنش سخت بود، خصوصا این که میدونستم همین نزدیکیهاست.
مامان کنارم نشست، دستی روی سرم کشید و گفت:
- بالفرض که ببینیش بعدش چی؟ اصلا میگم آشتی کنید، خب بعدش؟ میتونی؟ فکر میکنی دوست داره؟ فکر میکنی دیگه اون حرفها رو بهت نمیزنه؟
- مامان امیرعلی کاری کرد تا ساسان نسبت بهم بدبین بشه، خود ساسان اون موقع هم...
مامان پرید وسط حرفم و با تعجب گفت:
- خدا مرگم بده، امیرعلی واسه چی؟
سکوت کردم، چی میگفتم؟ از گفتن حقیقت میترسیدم.
مامان زرنگتر از این حرفها بود زد پشت دستش و آروم زمزمه کرد:
- نکنه امیرعلی، نکنه تو رو دوست داره؟ پس قهر الانتون واسه اینه؟
همچنان سکوت کرده بودم که مامان از جاش بلند شد، همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت زیر لب با خودش حرف میزد که متوجه نشدم.
همونجا نشستم، توی فکر بودم که چیکار باید کنم، با صدای مامان رشته افکارم پاره شد:
- کجایی؟ هر چی صدات میکنم حواست نیست!
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود، چیزی شده؟
به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- رو تختیها رو بدید من تا ببرم، از صبح تا حالا سر پایید. من الان بیکارم، شما یکم استراحت کنید.
اون که از خداش بود، لبخندی زد و گفت:
- جدی میگی؟
سرم رو تکون دادم، میز چرخدار رو به دستم داد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم، تک تک رو تختیها رو کنار تخت بیمارها گذاشتم که بعدا خدمه عوضش کنه.
در آخر به اتاق ساسان که رسیدم، تقهای به در زدم و وارد اتاق شدم.
روی تخت نشسته بود و داشت نهار میخورد.
با دیدنم ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- اومدم رو تختیها رو عوض کنم.
همونطور که قاشقش رو از سوپ پر میکرد گفت:
- دارم نهار میخورم.
- منتظر میمونم.
خندهام گرفته بود، آخه من و به رو تختی عوض کردن؟بهترین بهانه بود واسه این که توی این اتاق بمونم.
شروع کرد به ادامه غذا خوردنش؛ ولی خیلی آروم غذا میخورد، دیگه حرصم در اومده بود، میدونستم عمدی این کار رو میکنه.
با حرص غریدم:
- چرا اینجوری غذا میخوری؟ اصلا بلدی؟
دستش رو عقب کشید و گفت:
- تمام بدنم درد میکنه، نمیتونم. یا خودت غذا دهنم بذار یا برو به یکی از پرستارها بگو تا بیاد کمکم کنه. من توی این چند روز با کمک پرستارها غذا میخوردم.
تعجب کردم، یعنی دخترها غذا میذارن دهنش؟
همون لحظه در اتاق باز شد و پرستاری وارد اتاق شد
رو به ساسان گفت:
- نیم ساعت دیگه وقت معاینهتونه. زودتر غذاتون رو بخورید، دکتر گفتن راس نیم ساعت دیگه باید توی اتاق عکس برداری ببیننتون.
ساسان سری تکان داد و گفت:
- به خاطر تصادف بدنم درد میکنه، نمیتونم غذام رو بخورم. میشه کمکم کنید؟
هنگ کردم، میدونستم واسه این که لج من رو در بیاره این کار رو می کنه، وگرنه مگه چلاق بود؟
پرستار که دختر جوونی بود و انگار خوشش اومده بود گفت:
- حتما!
به تخت ساسان نزدیک شد.
نتونستم تحمل کنم، رو تختی رو انداختم روی تخت ساسان و با حرص رو بهش گفتم:
- پس لطفا بگید ایشون رو تختیتون رو عوض کنن.
شیطنت از چشمهاش میبارید، این پسر فقط میخواست حرص من رو در بیاره.
چشم ازش گرفتم و از اتاق خارج شدم.
***
وقتی جریان رو واسه میلاد گفتم خندید و گفت:
- تو که کمکش نمیکنی، بذار بقیه بهش غذا بدن.
- وای میلاد اذیت نکن!
- باشه باشه؛ ولی یه چیزی، این نشونهی خوبیه، این که ناراحتی رو گذاشتید کنار و شروع کردید به لجبازی کردن. انگار شدی نگار سابق با شیطنتهاش!
آروم خندیدم. راست میگفت، جدیدا دوست داشتم مدام حرصش رو در بیارم، مخصوصا با کار امروزش. واسهش داشتم، باید یاد میگرفت که نباید من رو جلوی همکارهام ضایع کنه.
* * *
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دیدم هیچی از دختر خودم بهم نمیرسه زنگ زدم گفتم ساسان محمدی توی بیمارستانه گفتن آره. از رفتارات حدس زدم اون باید توی بیمارستان باشه.
بعد از مکث کوتاهی با اخم ادامه داد:
- جریان چیه دختر؟ بعد از این همه بلایی که سرت آورد ول کن نیستی؟ یعنی تو ادب نمیشی؟ بشین سرجات وگرنه به بابات میگم!
- مامان من که کاری بهش ندارم، حتی باهاش حرف هم نمیزنم.
- اینجور که من دخترم رو میشناسم امکان نداره تا آشتی نکنید ول کن بشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین مامان، من خودم همه چیز رو میدونم؛ ولی باور کن دست خودم نیست. خودم هم همین رو میخوام، میخوام دیگه نبینمش؛ ولی نمیشه. تا به خودم میام میبینم جلوی در اتاقشم، نمیتونم، سختمه مامان!
دیگه آخریا رو داشتم با گریه میگفتم. دروغ نمیگفتم، واقعا ندیدنش سخت بود، خصوصا این که میدونستم همین نزدیکیهاست.
مامان کنارم نشست، دستی روی سرم کشید و گفت:
- بالفرض که ببینیش بعدش چی؟ اصلا میگم آشتی کنید، خب بعدش؟ میتونی؟ فکر میکنی دوست داره؟ فکر میکنی دیگه اون حرفها رو بهت نمیزنه؟
- مامان امیرعلی کاری کرد تا ساسان نسبت بهم بدبین بشه، خود ساسان اون موقع هم...
مامان پرید وسط حرفم و با تعجب گفت:
- خدا مرگم بده، امیرعلی واسه چی؟
سکوت کردم، چی میگفتم؟ از گفتن حقیقت میترسیدم.
مامان زرنگتر از این حرفها بود زد پشت دستش و آروم زمزمه کرد:
- نکنه امیرعلی، نکنه تو رو دوست داره؟ پس قهر الانتون واسه اینه؟
همچنان سکوت کرده بودم که مامان از جاش بلند شد، همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت زیر لب با خودش حرف میزد که متوجه نشدم.
همونجا نشستم، توی فکر بودم که چیکار باید کنم، با صدای مامان رشته افکارم پاره شد:
- کجایی؟ هر چی صدات میکنم حواست نیست!
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود، چیزی شده؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: