کامل شده رمان آی سی یو | پرنیا اسد کاربر انجمن نگاه دانلود

خوشحال میشم نظرتونو راجب رمان بدونم


  • مجموع رای دهندگان
    31
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

parnia asad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/31
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
4,993
امتیاز
471
محل سکونت
Shz
توی راهروی بیمارستان قدم می‌زدم که با دیدن خدمه‌ای که مسئول عوض کردن رو تختی‌های بیمارها بود فکری به سرم زد.
به سمتش رفتم و بهش گفتم:
- رو تختی‌ها رو بدید من تا ببرم، از صبح تا حالا سر پایید. من الان بیکارم، شما یکم استراحت کنید.
اون که از خداش بود، لبخندی زد و گفت:
- جدی میگی؟
سرم رو تکون دادم، میز چرخدار رو به دستم داد و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم، تک تک رو تختی‌ها رو کنار تخت بیمارها گذاشتم که بعدا خدمه عوضش کنه.
در آخر به اتاق ساسان که رسیدم، تقه‌ای به در زدم و وارد اتاق شدم.
روی تخت نشسته بود و داشت نهار می‌خورد.
با دیدنم ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- اومدم رو تختی‌ها رو عوض کنم.
همون‌طور که قاشقش رو از سوپ پر می‌کرد گفت:
- دارم نهار می‌خورم.
- منتظر می‌مونم.
خنده‌ام گرفته بود، آخه من و به رو تختی عوض کردن؟بهترین بهانه بود واسه این که توی این اتاق بمونم.
شروع کرد به ادامه غذا خوردنش؛ ولی خیلی آروم غذا می‌خورد، دیگه حرصم در اومده بود، می‌دونستم عمدی این کار رو می‌کنه.
با حرص غریدم:
- چرا این‌جوری غذا می‌خوری؟ اصلا بلدی؟
دستش رو عقب کشید و گفت:
- تمام بدنم درد می‌کنه، نمی‌تونم. یا خودت غذا دهنم بذار یا برو به یکی از پرستارها بگو تا بیاد کمکم کنه. من توی این چند روز با کمک پرستارها غذا می‌خوردم.
تعجب کردم، یعنی دخترها غذا می‌ذارن دهنش؟
همون لحظه در اتاق باز شد و پرستاری وارد اتاق شد
رو به ساسان گفت:
- نیم ساعت دیگه وقت معاینه‌تونه. زودتر غذاتون رو بخورید، دکتر گفتن راس نیم ساعت دیگه باید توی اتاق عکس برداری ببیننتون.
ساسان سری تکان داد و گفت:
- به خاطر تصادف بدنم درد می‌کنه، نمی‌تونم غذام رو بخورم. میشه کمکم کنید؟
هنگ کردم، می‌دونستم واسه این که لج من رو در بیاره این کار رو می کنه، وگرنه مگه چلاق بود؟
پرستار که دختر جوونی بود و انگار خوشش اومده بود گفت:
- حتما!
به تخت ساسان نزدیک شد.
نتونستم تحمل کنم، رو تختی رو انداختم روی تخت ساسان و با حرص رو بهش گفتم:
- پس لطفا بگید ایشون رو تختی‌تون رو عوض کنن.
شیطنت از چشم‌هاش می‌بارید، این پسر فقط می‌خواست حرص من رو در بیاره.
چشم ازش گرفتم و از اتاق خارج شدم.
***
وقتی جریان رو واسه میلاد گفتم خندید و گفت:
- تو که کمکش نمی‌کنی، بذار بقیه بهش غذا بدن.
- وای میلاد اذیت نکن!
- باشه باشه؛ ولی یه چیزی، این نشونه‌ی خوبیه، این که ناراحتی رو گذاشتید کنار و شروع کردید به لجبازی کردن. انگار شدی نگار سابق با شیطنت‌هاش!
آروم خندیدم. راست می‌گفت، جدیدا دوست داشتم مدام حرصش رو در بیارم، مخصوصا با کار امروزش. واسه‌ش داشتم، باید یاد می‌گرفت که نباید من رو جلوی همکارهام ضایع کنه.
* * *
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- دیدم هیچی از دختر خودم بهم نمی‌رسه زنگ زدم گفتم ساسان محمدی توی بیمارستانه گفتن آره. از رفتارات حدس زدم اون باید توی بیمارستان باشه.
بعد از مکث کوتاهی با اخم ادامه داد:
- جریان چیه دختر؟ بعد از این همه بلایی که سرت آورد ول کن نیستی؟ یعنی تو ادب نمیشی؟ بشین سرجات وگرنه به بابات میگم!
- مامان من که کاری بهش ندارم، حتی باهاش حرف هم نمی‌زنم.
- این‌جور که من دخترم رو می‌شناسم امکان نداره تا آشتی نکنید ول کن بشی.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین مامان، من خودم همه چیز رو می‌دونم؛ ولی باور کن دست خودم نیست. خودم هم همین رو می‌خوام، می‌خوام دیگه نبینمش؛ ولی نمیشه. تا به خودم میام می‌بینم جلوی در اتاقشم، نمی‌تونم، سختمه مامان!
دیگه آخریا رو داشتم با گریه می‌گفتم. دروغ نمی‌گفتم، واقعا ندیدنش سخت بود، خصوصا این که می‌دونستم همین نزدیکی‌هاست.
مامان کنارم نشست، دستی روی سرم کشید و گفت:
- بالفرض که ببینیش بعدش چی؟ اصلا میگم آشتی کنید، خب بعدش؟ می‌تونی؟ فکر می‌کنی دوست داره؟ فکر می‌کنی دیگه اون حرف‌ها رو بهت نمی‌زنه؟
- مامان امیرعلی کاری کرد تا ساسان نسبت بهم بدبین بشه، خود ساسان اون موقع هم...
مامان پرید وسط حرفم و با تعجب گفت:
- خدا مرگم بده، امیرعلی واسه چی؟
سکوت کردم، چی می‌گفتم؟ از گفتن حقیقت می‌ترسیدم.
مامان زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود زد پشت دستش و آروم زمزمه کرد:
- نکنه امیرعلی، نکنه تو رو دوست داره؟ پس قهر الانتون واسه اینه؟
همچنان سکوت کرده بودم که مامان از جاش بلند شد، همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت زیر لب با خودش حرف می‌زد که متوجه نشدم.
همون‌جا نشستم، توی فکر بودم که چیکار باید کنم، با صدای مامان رشته افکارم پاره شد:
- کجایی؟ هر چی صدات می‌کنم حواست نیست!
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- ببخشید حواسم نبود، چیزی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - دارم سوپ درست می‌کنم. سوپ‌های بیمارستان کم نمکه، کی دلش میاد بخوره؟ آماده شو مگه نباید بری سرکار؟ من هم باهات میام این سوپ رو هم واسه‌ش می‌بریم تا بخوره یکم جون بگیره. توی سوپ آب گوشت ریختم مقویه، یکم انرژی می‌گیره.
    زبونم قفل شد، نمی‌دونستم چی بگم، باورم نمی‌شد.
    هاج و واج زمزمه کردم:
    - مامان دارم درست می‌شنوم؟
    - آره درست می‌شنوی. دختر من که آدم نیست هر چی من می‌خوام بگم، این حرف تو گوشش نمیره. حداقل خودم دست به کار بشم ببینم اوضاع از چه قراره، باید ساسان رو ببینم.
    با خوشحالی از جام بلند شدم و گونه‌ی مامان رو محکم بوسیدم، هجوم بردم سمت اتاق، ناخواسته دلم خواست خوشگل کنم و برخلاف روزهای پیش، کمی آرایش کنم و به خودم برسم.
    نشستم پای میز و آرایش ملیح و زیبایی کردم.
    مامان چپ چپ نگاهم کرد و زیر لب گفت:
    - جو گیر نبود که شد!
    اما من فقط به خندیدن اکتفا کردم،حالا که مامان کمکم می‌کرد پس چه خوب!
    فقط نمی‌دونستم هدف واقعی مامان چیه و می‌خواد چی رو توی ساسان ببینه، امیدوار بودم به خیر بگذره.
    * * *
    وقتی وارد بیمارستان شدیم، مامان یکراست به سمت اتاق ساسان رفت؛ ولی من نرفتم، نمی‌خواستم دنبال مامانم راه بیفتم که ساسان بگه از خداش بوده.
    روی صندلی نشستم و از استرس پاهام رو تکون می‌دادم، نمی‌دونستم مامان می‌خواد چیکار کنه و بهش چی بگه.
    ربع ساعت گذشت؛ ولی خبری نشد.
    بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم، باید می‌فهمیدم چی میگن.
    گوشم رو به در چسبوندم و دقیق شدم.
    مامان: پسرم سودا رو بخور. خواستی بگو واسه‌ت باز هم بریزم.
    ساسان: دستتون درد نکنه، واقعا ممنون. من رو به یاد مادر خودم انداختید.
    - ان شاءالله جای مادرت توی بهشت باشه پسرم. تو هم با پسر خودم فرقی نداری، برام عزیزی؛ ولی واقعا حرف‌هایی که به نگار زدی ازت بعید بود، دلخور شدم. دخترم رو توی پر قو بزرگ کردم، نذاشتم هیچ پسری نگاه چپی بهش بندازه. اگه هم اجازه دادم وارد زندگیش بشی به خاطر این بود که می‌دونستم پسر خوبی هستی؛ ولی با شنیدن اتفاقات واقعا تعجب کردم، کاش دلش رو نمی‌شکستی!
    - ببینید، من از وقتی که بچه بودم با پدر و مادرم زندگی کردم. برادرم هم بود؛ اون وقتی دستش به جیبش رسید رفت، رفت مشهد پیش بقیه‌ی خانواده زندگی کنه. فقط من بودم و پدر و مادرم، هیچ کس به ما سر نزد، حتی اون برادرم. وقتی هر دوشون رفتن، تنها شدم و باز هم هیچ کدوم نیومدن این‌جا، فقط زنگ می‌زدن و تسلیت می‌گفتن و انگار نه انگار که خانواده‌ی خودشون فوت کرده. حاضر نشدن بیان این‌جا، فقط نگار توی زندگی من بود و واسه‌م حکم همه چیز رو داشت، پدر، مادر، خواهر، برادر، دوست. احساس تنهایی نمی‌کردم، تا این که دوستم مدام به پر و پام می‌پیچید، ول کن نبود. از نگار می گفت، نگاه و لحن حرف زدنش نسبت به نگار رو دوست نداشتم. به احترام این همه سال که می‌شناختمش هیچی نگفتم، گذاشتم خودش سر عقل بیاد؛ ولی باز هم تاثیری نداشت. حرف‌هایی می‌زد که باعث می‌شد به رابـ ـطه داشتن مهدی و نگار شک کنم، این شک رو پس می‌زدم و می‌گفتم نگار کسی نیست که بخواد این‌قدر نامرد باشه؛ ولی حرف‌های امیرعلی هم شروع شد، می‌گفت من حس می‌کنم این‌ها با همن، چه معنی‌ای داره انقدر مهدی درباره‌اش سوال بپرسه. راستش ترسیدم، ناراحت شدم؛ ولی به خودم اجازه ندادم حرفی بزنم، تا این که بحث ارث و میراث اومد وسط و مجبور شدم برم مشهد. یه هفته نبودم، اون‌جا کار به دادگاه رسید و من و برادرم به خاطر درگیری سه روز بازداشت بودیم. روزهای بعدش هم که همه‌ش دادگاه بودیم و وقت نمی‌کردم زنگ بزنم، یعنی نمی‌تونستم تا این که برگشتم و همون روز شما گفتید نگار رفته دانشگاه تا دنبال من بگرده. رفتم اون‌جا و صحنه‌ای رو دیدم که تمام حرف‌ها و شک و تردید‌ها رو توی وجودم زنده کرد، با خودم می‌گفتم دروغه؛ ولی نتونستم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    اون لحظه من کامل اعتمادم رو از دست دادم و حرف‌هایی زدم که اشتباه بود. یه مرد نمی‌تونه اون لحظه کاری نکنه، مخصوصا این که غرورش هم خرد بشه. پوزخندها و طعنه‌های مهدی و امیرعلی جلوم بودن، فقط می‌خواستم نگار بره، گفتم شاید به اجبار با منه. حتی با خودم گفتم شاید نگار از سر ترحم و بی کسی من مونده، نمی‌خواستم به خاطر این‌ موضوع‌ها با من باشه، ازش خواستم بره. وقتی هم که قرار شد زن برادرم بشه دیگه باورم شد که عشق نگار دروغین بوده. باور کنید من هنوزم نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم، نمی‌دونم تموم اون افکار واقعیت بوده یا دروغ. روزی که برادرم رفت گفت نگار دوستت داره؛ ولی واقعا دوست داشتن به حرف نیست، به عمله و کارهای نگار این رو نشون نداد. من دلش رو شکستم درسته؛ ولی دل خودم هم شکسته.
    زانوهام خم شدن و روی زمین افتادم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای گریه‌ام خفه بشه، حالم دوباره خراب شده بود. خدا لعنتت کنه مهدی، باعث شدی هم من هم ساسان یه عمر عذاب بکشیم. همه چی رو نابود کردی.
    از جام بلند شدم و به سرعت وارد اتاق پرستارها شدم، اون‌جا راحت تونستم خودم رو خالی کنم.
    کار من هم اشتباه بود، خیال می‌کردم مسیرم درسته؛ ولی با کارهام فقط همه چیز رو بدتر کردم، شاید اگه کمی بیشتر تلاش می‌کردم الان وضع این نبود.
    مدت کوتاهی گذشت، که در باز شد و مامان وارد اتاق شد، با دیدن صورت خیس از اشک من زیر لب گفت:
    - شنیدی؟
    لبم رو گزیدم، پر از حرف بودم؛ ولی نمی‌دونستم چی بگم.
    مامان به حرف اومد:
    - حرف گوش ندادی دختر. من صد برابر تو تجربه دارم؛ ولی باز هم خواستی کار خودت رو کنی. می‌دونستم ساسان چنین پسری نیست، دلش شکسته، غرورش خرد شده. تنها بود با یه عالمه حرف باز هم هیچی بهت نگفت.تو هم مقصر نیستی؛ ولی باز هم باید درک می‌کردی که به غرورش برخورده، باید افکار بیهوده‌ات رو می‌ذاشتی کنار و به جای این که بگی ساسان بهونشه و من رو نمی‌خواد و این‌ها یکم تحمل می‌کردی و واسه‌ش توضیح می‌دادی. اون موقع وضع فرق می‌کرد. می‌دونی چرا سر تو دیر حامله شدم؟ چون بابات مشکل داشت، نمی‌تونستیم بچه دار بشیم و بابات به جای این که بره دکتر مدام بهم می‌گفت تو مشکل داری. خانواده‌اش می‌اومدن و می‌رفتن و بهم می‌گفتن اجاقت کوره، زنی که اجاقش کوره به چه درد می‌خوره؟ ولی من همه‌ی این حرف‌ها رو به جون خریدم و تحمل کردم. کلی وقت گذشت تا تونستم ثابت کنم که من مشکلی ندارم. بابات فهمید مشکل از اونه، بالاخره رفت تحت نظر دکتر. همه‌شون طلب حلالیت کردن، بابات شرمنده شد و من به خاطر دووم زندگیم بخشیدم. آقا جونت به خودت هم گفت، بخشیدن بقیه تغییر گذشته نیست، تغییر آینده‌ست. من اگه نمی‌بخشیدمشون و می‌خواستم مثل تو باشم الان یه زن مطلقه بودم. گاهی وقت‌ها باید از خودت بگذری که زندگیت از هم نپاشه. مرد صبر و تحملش کمتره؛ ولی وقتی ما که می‌تونیم چرا صبر نکنیم؟
    با بغض زمزمه کردم:
    - مامان من ساسان رو بخشیدم.
    - کافی نیست مادر. باید کلا خودت رو عوض کنی و لجبازیت رو بذاری کنار.
    سرم رو پایین انداختم و آروم زمزمه کردم:
    - من باید چیکار کنم؟ مامان...
    بعد از مکث کوتاهی آروم‌تر ادامه دادم:
    - من ساسان رو دوست دارم و هنوز هم مثل قبل نمی‌تونم دوریش رو تحمل کنم، نمی‌تونم ببینم با کس دیگه‌ای باشه، نمی‌تونم نبودش رو درک کنم. مامان کمکم کن!
    مامان دستشو به حالت نوازش روی کمرم کشید.
    - مطمئنم اون هم هنوز دوست داره مادر. شما هم رو دوست دارید؛ ولی منتظر یه فرصتی هستید. کمکت می‌کنم مادر؛ ولی اگر یه بار دیگه وارد بیراهه شدی دیگه من نیستم!
    گونه‌ی مامان رو بوسیدم و در همون حال که اشک‌هام مثل ابر بهاری می‌باریدن گفتم:
    - مامان خیلی مردی، ممنونم ازت!
    * * *
    فردای اون روز ساسان مرخص شد، مامان کمکش کرد تا بره خونه‌اش.
    جلو نرفتم و فقط از دور نگاهش کردم، فهمیدم هنوز هم دوستش دارم، حتی بیشتر از قبل، خیلی بیشتر از قبل.
    ***
    دو هفته گذشت.
    ازدواج شیدا و میلاد به خاطر من عقب افتاده بود.
    شیدا می‌گفت نمی‌تونم وقتی تو از ساسان جدا شدی عروسی بگیرم، می‌دونم با ازدواج ما، واسه‌ت یادآوری میشه و ناراحت میشی، پس ما صبر می‌کنیم.
    من ممنون شیدا هستم.
    مامان به شیدا گفت عروسی رو عقب ننداز.
    اون‌ها دنبال بهونه بودن تا من و ساسان رو با هم روبه‌رو کنن و عروسی شیدا و میلاد بهونه شد.
    قرار شد عروسی رو برگزار کنن و ساسان رو هم دعوت کنن.
    مامان گفت با امیرعلی صحبت می‌کنم که دیگه پاش رو از گلیمش درازتر نکنه.
    ***
    امشب عروسی بود.
    من بیشتر از شیدا هیجان داشتم، هیجان رو در رو شدن با ساسان.
    ته دلم روشن بود، می‌دونستم اتفاق خوبی میفته.
    با شیدا توی آرایشگاه نشسته بودیم.
    شیدا توی اتاق مخصوص بود.
    به پیشنهاد آرایشگر، موهای مشکیم رو خرمایی رنگ کردن و پایین موهام رو هم هایلایت عسلی.
    واسه آرایش صورتم هم، خط چشمی پشت چشم‌هام کشید و زیر چشم‌هام رو لایه‌ی نازکی از سایه‌ی طلایی رنگ زد که با لباسم ست بشه، با رژ لب کالباسی رنگ.
    موهام رو هم فر درشت کرد و آزاد دورم رها کرد.
    موقع پوشیدن لباسم شد، به لباس دقیق شدم.
    لباس بلند طلایی رنگی بود که فقط یه آستین داشت که اون هم بندی بود.
    لباس تنگ بود و به پایین که می‌رسید کمی گشادتر می‌شد و پایین لباس هم کمی دنباله داشت، لباس رو با کفش پاشنه بلند طلایی رنگم پوشیدم.
    از خودم راضی بودم؛ ولی استرس باعث می‌شد فکر کنم زشت شدم.
    توی سالن منتظر موندم تا شیدا بیاد، چند دقیقه گذشت که در اتاق باز شد و شیدا وارد سالن شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    زبونم قفل شد با دیدن این همه زیبایی، این دختر مثل ماه شده بود.
    با لبخند بهش نزدیک شدم و گفتم:
    - دورت بگردم پرنسسم، عروسم. شبیه ماه شدی. مبارکت باشه عزیزترینم، امیدوارم خوشبخت بشی.
    - مرسی نازنینم، تو هم خیلی خوشگل شدی. خدا کنه بالاخره تو و ساسان هم به هم برسید اونوقت خودم توی عروسیت می‌ترکونم.
    چشمکی زدم و گفتم:
    - تو امشب خوشحال باشی انگار عروسی منه!
    هر دو خندیدیم که آرایشگر با اسپند به سمت‌مون اومد و بالای سر هردومون گرفت و گفت:
    - ماشاالله، ماشاالله!
    خبر دادن که میلاد رسیده.
    چون فیلم بردار بیرون منتظر بود عقب ایستادم تا شیدا بره بیرون.
    من خودم با ماشین خودم می‌رفتم، مامان و بابا هم جدا رفتن تالار.
    بعد از رفتن شیدا و میلاد، خداحافظی کردم و زدم بیرون.
    نیم ساعت بعد رسیدم تالار، میلاد و شیدا هنوز نرسیده بودن چون قرار بود واسه گرفتن عکس برن آتلیه.
    عروسی مختلط بود.
    رژ لبم رو برداشتم تا برم توی اتاق پرو تمدیدش کنم.
    توی اتاق پرو بودم که از توی آینه امیرعلی رو پشت سرم دیدم، با ترس به سمتش برگشتم.
    دستش رو بالا آورد و گفت:
    - نترس منم. آروم باش!
    نفس عمیقی کشیدم، بعد از چند ثانیه به حرف اومد:
    - نگار من متاسفم. وقت نشد صحبت کنیم؛ ولی الان می‌خوام باهات حرف بزنم. تموم کارهام بچه بازی بود، می‌دونم گناهم خیلی بزرگه و باعث جدایی شما شدم؛ ولی فکر این‌جاش رو نمی‌کردم، فکر می‌کردم راحت فراموشش می‌کنی. من اون لحظه فقط به علاقه‌ی خودم فکر می‌کردم.
    - ولی من تو رو به چشم برادرم می‌دیدم.
    - می‌دونم می‌دونم. تو هم خواهر من بودی؛ ولی نتونستم، به خودم که اومدم دیدم عاشقت شدم!
    میون حرفش پریدم و گفتم:
    - هیس ادامه نده دیگه!
    ولی اون بدون توجه به حرف من ادامه داد:
    - مامانت گفت هنوز هم رو دوست دارین؛ ولی نگار، بیا با من، قول میدم تمام دنیا رو به پات بریزم. خوشبختت می‌کنم، خوشبخت‌ترین زن دنیا میشی. فقط تو اراده کن، من میشم همونی که تو می‌خوای.
    دستم رو روی دهن امیرعلی گذاشتم و با حرص غریدم:
    - تو چطور جرات می‌کنی این حرف‌ها رو به من بزنی؟بسه دیگه، از زندگیم برو. به وجودت نیاز ندارم، دیگه امیرعلی‌ای توی زندگی من نیست. برادریت هم تموم شد، فقط راحتم بذار.
    به سرعت از اتاق پرو خارج شدم. دوباره اعصاب من رو بهم ریخت، چرا این‌ها ول کن نیستن؟
    توی حال و هوای خودم بودم و زیر لب غرغر می‌کردم که محکم به یه نفر خوردم و اگه اون شخص من رو نگرفته بود با همین کفش‌ها پخش زمین می‌شدم.
    اون منطقه تاریک بود. دیدن اون شخص لازم نبود، همین بوی عطرش که به مشامم خورد کافی بود، بوی عطر تلخ و مـسـ*ـت کننده‌اش.
    چشم‌هام رو بستم و بوی تنش رو به تمام سلول‌های بدنم تزریق کردم.
    صداش کنار گوشم شنیده شد:
    - خوبی؟
    از شوکی که بهم وارد شده بود نمی‌تونستم حرف بزنم. تنها چیزی که خواسته‌ام این بود که همه چی توی این لحظه متوقف بشه، نمی‌خواستم از جام تکون بخورم.
    صدای نفس‌های هردومون سکوت رو شکسته بود. بالاخره به خودم اجازه دادم و ازش فاصله گرفتم.
    توی اون یه ذره هاله‌ی نوری که توی فضا پخش بود، تونستم چهره‌اش رو ببینم.
    چقدر جذاب شده بود، با کت و شلوار و لباس مشکی رنگش و موهایی که بالا زده بود واقعا نگار کُش شده بود.
    زیر لب آروم گفتم:
    - عذر می‌خوام، یه لحظه جلوم رو ندیدم!
    - مشکلی نیست.
    بهش خیره شدم. نگاه جذابش من رو دیوونه‌ی خودش می‌کرد.
    چقدر به بودنش احتیاج داشتم، دلم می‌خواست دستش رو بگیرم و بهش بگم چقدر دوستش دارم، چه آرزوی محالی.
    با گام‌های بلندی ازش دور شدم، همون لحظه شیدا و میلاد هم رسیدن. به سمتشون رفتم و سعی کردم ذهنم رو مشغول کنم.
    نمی‌دونستم توی فکر مامان چی می‌گذشت؛ ولی با اتفاق الان، فهمیدم قرار نبود امشب چیزی بشه.
    موقع عقد شد، واقعا شیدا راست می‌گفت، فکر می‌کردم با دیدن این صحنه‌ها حسرت نمی‌خورم؛ ولی برعکس توی دلم حسرت پر می‌زد و مدام خودم رو جای شیدا می‌ذاشتم و حسش رو درک می‌کردم.
    چقدر خوبه، با کسی که دوستش داری ازدواج کنی، این یعنی طی کردن آخرین پله جدایی.
    وقتی بله رو گفتن، نتونستم تحمل کنم و به سرعت وارد حیاط شدم، اشک‌هام رو با دستم پاک کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم، سعی کردم آروم باشم.
    من حسود نبودم؛ ولی توی رویام چنین چیزی بود، چنین اتفاقی.
    چند دقیقه گذشت.
    روی پله‌ها نشسته بودم و به مکان نا مشخصی خیره بودم که دستی روی شونه‌م نشست.
    روم رو برگروندم و با چهره‌ی مهربون شیدا مواجه شدم.
    واسه این که حالم رو نفهمه نگاهم رو ازش گرفتم.
    شیدا: بهت گفتم ناراحت میشی، نکن این کار رو نگار، به خاطر من!
    - من خوبم شیدا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - نیستی. شما هم رو دوست دارید. ببین ساسان این‌جاست، پس معطل چی هستی؟ حداقل تو قدمی بردار تا اون هم همراهت راه بیاد.
    - شیدا نمی‌تونم. آخه چطور امکان داره؟ ساسان دیگه من رو فراموش کرده، من اون رو با ندا و آیدا دیدم.
    - خودت واقعیت رو خوب می‌دونی!
    - شیدا تو خودت رو ناراحت نکن، باور کن من خوبم. بلند شو بریم داخل.
    از جام بلند شدم، دستم رو گرفت و گفت:
    - لبخند بزن باشه؟ من مطمئنم یه روز نوبت تو هم میشه که توی لباس عروس ببینمت. بهت گفتم هر کسی یه روزی داره، روز تو هم میرسه نگار.
    گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    - خوشبخت بشی خواهرم، تو خوشحال باشی من هم خوشحالم. امروز روز توئه، روزت مبارک عزیزم!
    لبخندی زد و گفت:
    - نگار باورم نمی‌شد یه روز این اتفاق بیفته. همیشه خودم رو کوچیک می‌دونستم و می‌گفتم امکان نداره میلاد با من ازدواج کنه، اون یه دکتره و مسلما یه دکتر رو می‌خواد؛ ولی فهمیدم عشق هیچی سرش نمیشه، حتی نفرت!
    به چهره‌اش لبخندی زدم و با هم رفتیم داخل.
    به میلاد هم تبریک گفتم.
    داشتم به سمت مامان می‌رفتم که ساسان رو اون دور دیدم که تنها نشسته. ناراحت شدم، مامان دعوتش کرده اون‌وقت اون تنهاست؟
    به مامان که رسیدم، با اخم رو بهش گفتم:
    - ساسان رو دعوت کردی اون‌وقت اونجا تنها نشسته؟
    مامان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب برو پیشش.
    با حرص گفتم:
    - وای مامان، برم پیشش بگم سلام خوبی؟ تو دعوتش کردی، زشته!
    مامان بازوم رو گرفت و رو بهم غرید:
    - بیچاره، راضیش کردم بیاد این‌جا که من رو ببینه؟ که با من حرف بزنه؟ خب آوردمش تا تو یه تکونی به خودت بدی!
    - مامان من نمی‌تونم دیگه خودم رو کوچیک کنم.
    از مامان دور شدم، بین راه صدای مامان رو شنیدم که گفت:
    - به درک!
    به سمت میزی که لیوان‌های نوشیدنی روش گذاشته بودن رفتم، لیوان آبی برداشتم و سر کشیدم.
    خدایا من چیکار کنم؟
    از دور نگاهی که به ساسان انداختم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم خشکم زد و لیوان آب از دستم افتاد. می‌دونستم الان اتفاق بدی میفته، امیرعلی کنار ساسان ایستاده بود و داشتن با هم صحبت می‌کردن. از همین‌جا هم اخم ساسان مشخص بود.
    یه دفعه ساسان بازوی امیرعلی رو گرفت و هر دو به سمت حیاط رفتن.
    پایین لباسم رو توی دستم گرفتم و به سرعت پشت سرشون رفتم، باید قبل از این که دعواشون می‌شد مانع می‌شدم.
    وارد حیاط که شدم صدای داد امیرعلی باعث شد از ترس بدنم بلرزه، سرجام ایستادم و به حرف‌هاش گوش کردم.
    - تو چی از عشق می‌دونی ساسان؟ کارهایی که با نگار کردی رو هیچ عاشقی انجام نمیده. نگار مال من میشه، یه روز این رو می‌فهمی. اون دیگه تو رو نمی‌خواد، آخه چه می‌دونی که چیا کشیدم، چه دردهایی رو تحمل کردم تا نگار بفهمه دوستش دارم؛ ولی به خاطر تو نگار حتی به من نگاه هم نمی‌کنه. از زندگیش برو بیرون، راحتش بذار!
    - اشتباهاتم رو می‌دونم. من نگار رو به زور پیش خودم نگه نداشتم، اگه نگار بخواد می‌مونم و نخواد هم میرم. تو هم زر اضافی نزن بی شرف!
    دست‌هام می‌لرزیدن. نمی‌خواستم ساسان بره.
    - ببین از این‌جا برو تا عروسی رو زهرمارمون نکردی، اصلا کی تو رو دعوت کرد؟ از این‌جا برو ساسان، خودت با پای خودت برو. نگار اگه هنوز هم تو رو بخواد بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرده.
    در کمال تعجبم ساسان هیچی نگفت، خیال می‌کردم کارشون به کتک می‌کشه؛ ولی در کمال تعجبم ساسان بدون حرفی برگشت و به سمت در خروجی تالار حرکت کرد.
    قلبم ایستاد.
    «-نه، ساسان مقابله کن، نرو.»
    ولی ساسان داشت می‌رفت، نمی‌تونستم همین‌جا بمونم و بذارم بره.
    من نگار بودم، یه دختر عاشق، دختری که با حس کردن ساسان، با بو کردن ساسان عاشقش شد و تا این لحظه هنوز هم به پای عشقش مونده بود. موند به امید روزی که رویاهاش به واقعیت تبدیل بشن. من اگه هنوز هم همون دختر عاشقم نباید بذارم ساسان بره، رفتن ساسان یعنی نخواستن اون از جانب من، یعنی واسه همیشه رفتنش، یعنی رسیدن امیرعلی به هدفش که جداییِ ماست.
    از همون فاصله داد زدم:
    - ساسان!
    وایساد و به آرومی به سمتم برگشت. با قدم‌هایی کوتاه به سمتش حرکت کردم. نگاه متعجب امیرعلی رو روی خودم حس می‌کردم؛ ولی توجهی نشون ندادم.
    انقدر رفتم تا بهش رسیدم، تمام این مدت ساسان توی سکوت به من خیره شده بود و من هم خیره به اون.
    با بغض زمزمه کردم:
    - نرو ساسان، پا روی همه چیز گذاشتم و دوباره ازت خواستم که نری. من هنوز هم همون احمقم، همون پرستار احمق، همونی که همه جوره عاشقته.
    پلک‌های ساسان روی هم اومدن و چشم‌هاش رو واسه ثانیه‌ای بست. قلبم به شدت می‌تپید، از این که نمی‌دونستم قراره چی بشه، قراره باز مثل قبل بی توجه بهم بره!
    چشم‌هاش رو باز کرد و در کمال تعجب دیدم چشم‌هاش از اشک پر شده. بغضم ترکید و اشک‌هام آروم آروم پشت سر هم فرود می‌اومدن.
    دستش رو روی قلبش گذاشت و آروم زمزمه کرد:
    - تو با من چی‌کار کردی نگار؟ شدم ساسانی که بیشتر از قبل خواهانته، شدم مردی که فقط یه نفر رو توی دنیا می‌بینه و اون هم همون پرستار احمقه!
    میون گریه آروم خندیدم، خنده‌ام از خوشحالی بود و گریه‌ام هم از خوشحالی. روی ابرها بودم، حس می‌کردم تمام دنیا و تمام خوشبختی‌های دنیا مال منه.
    به سمت امیرعلی برگشتم و با جای خالیش مواجه شدم، رفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    ساسان قدمی به سمتم برداشت و گفت:
    - تو من رو می‌خوای نگار؟ حاضری تمام گذشته رو زیر پا بذاری و نگار من بشی؟
    قلبم از هیجان می‌خواست از سـ*ـینه‌ام بزنه بیرون، تنم گر گرفته بود.
    - من گذشته رو خیلی وقت پیش آتیش زدم و همه رو سوزوندم، حتی روزهای خوب رو. به امید یه شروع تازه و یه زندگی تازه.
    ساسان دست‌هاش رو از هم باز کرد. باورم نمی‌شد، یعنی همه چی تموم شد؟ همه‌ی جدایی‌ها تموم شد؟
    حس می‌کردم دارم خواب می‌بینم، نمی‌خواستم از این خواب بیدار بشم و با خودم می‌گفتم نکنه خواب باشم و بلند بشم ببینم هنوز هم دارم بین روزهای تلخم پرسه می‌زنم.
    با قدم‌های آروم به سمتش رفتم، رفتم، رفتم تا خودم رو غرق آغوشش کردم. نفس عمیقی کشیدم و بوی تنش رو وارد ریه‌هام کردم. می‌خواستم این بو توی تمام رگ‌های بدنم جریان پیدا کنه.
    دست‌های ساسان محکم دور کمرم حلقه شد، سرم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و به صدای قلب بی قرارش گوش سپردن.
    با صدای زمزمه‌ی آروم ساسان کنار گوشم قلبم لرزید.
    - دوست دارم نگار!
    خدایا ازت ممنونم، از این که بالاخره اتفاقی رخ داد و متوجه شدم تمام تلخی و صبرهای گذشته ارزش این اتفاق رو داشتن. من اگه می‌دونستم روزی ساسان رو دوباره کنار خودم می‌بینم، حاضر بودم همه جوره هر سختی‌ای رو تحمل کنم.
    در جوابش زیر لب گفتم:
    - من هم دوست دارم مرد من، ساسان من!
    و این بود پایان تمام سختی‌های من. روزگار با من بد نکرد، روزگار من رو قوی کرد و از من دختری ساخت که فهمید بود هر خوشبختی‌ای لایق این همه صبر و سختیه. ایمان آوردم که در پس هر شب تاریک، صبحی نهفته‌ست.
    هر دو پنجه‌هام قفل پنجه‌هاش شدن، چقدر به این گرمای دست و آغوشش نیاز داشتم، اصلا چقدر به بودنش نیاز داشتم.
    "چقدر خوشحال بود شیطان وقتی سیب را چیدم،
    گمان می کرد فریب داده است مرا
    اما نمی‌دانست
    تو پرسیده بودی مرا بیشتر دوست داری، یا ماندن در بهشت را؟"
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    وقتی همه از شروع دوباره‌ی ما با خبر شدن، خوشحالی رو می‌شد از چهره‌شون تشخیص داد.
    فقط شیدا بود که خوشحالیش متفاوت بود، از خوشحالی گریه کرد و می‌گفت دومین آرزوش رسیدن ما بهم بود. چقدر اون شب، شب شیرینی بود.
    شب ازدواج شیدا، واسه من بهترین بود.
    بابا مخالفت توی رفتارش بی‌داد می‌کرد، مامان باهاش صحبت کرد و در آخر بابا واسه‌مون آرزوی خوشبختی کرد.
    امیرعلی رو هم مامان کشید کنار و باهاش صحبت کرد، صحبت کردنشون خیلی طول کشید؛ ولی کمی تاثیر گذار بود.
    گوشه‌ای نشسته بودیم. دلم پر بود، چه حرف‌ها که نداشتم. دلم می‌خواست ساسان روبه‌روم بشینه و به من گوش کنه و من فقط از این همه مدت دوریش بگم، از این که چی کشیدم و اون هم بدون هیچ حرفی گوش کنه. مشکل این‌جا بود که نمی‌دونستم از کجا شروع کنم.
    ساسان منتظر بهم چشم دوخت و گفت:
    - بگو می‌شنوم، مثل این که می‌خوای حرف بزنی!
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم از کجا شروع کنم، پر از حرفم. نبودت همه چی رو توی دلم تلمبار کرده.
    دستش رو زیر چونه‌م قرار داد و باعث شد سرم رو بالا بگیرم.
    لبخندی زد و گفت:
    - از حالِت شروع کن، از این که چه حسی داشتی‌.
    - داغون بودم، از رفتنت، از نبودنت، از با ندا دیدنت، از همه چی داغون بودم و مدام می‌خواستم خودم رو از دست این زندگی خلاص کنم؛ ولی هر بار حسی من رو وادار به صبور بودن می‌کرد، انگار می‌دونست یه روز همه چی تموم میشه.
    - من بی رحم نیستم نگار. من هم کم زجر نکشیدم، این عذاب بیشتره که ببینم تو با برادرم بودی. من هیچوقت نخواستم بهت نزدیک بشم تا واسه‌م روز به روز با ارزش‌تر بشی، تا بیشتر بخوامت و بیشتر عاشقت بشم؛ ولی وقتی کنار ساحل، اون شب دیدمتون نتونستم تحمل کنم. باورت نمیشه؛ ولی دیدن اون صحنه واسه‌م از مرگ هم سخت‌تر بود.
    هاج و واج بهش نگاه کردم و گفتم:
    - تو ما رو دیدی؟ واسه همین چند روز ازت خبری نبود؟
    سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - رفتار سرد من به خاطر سردی دلم بود، وگرنه تو واسه من همیشه همون نگار بودی. باورت نمیشه نگار، این حس عاشقی که نسبت بهت دارم، گذشته در برابرش هیچه. شاید نکته‌ی مثبت این جدایی این بود که من رو عاشق‌تر کرد.
    دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:
    - اولین تجربه‌ی من با این که با سام بود؛ ولی باور کن طعم عشق نمی‌داد، قلبم رو نلرزوند. من سام رو که می‌دیدم مدام تصویر تو جلوی چشمم می‌اومد، تمام اون اتفاقات ناگهانی بود من...
    پرید میون حرفم و گفت:
    - هیس نگار، نگو. یادم میفته اذیت میشم.
    - دیگه تموم شد ساسان. فقط یه چیز. سام چی؟ بفهمه چیکار می‌کنه؟
    - تا همه چیز رو فراموش کنه صبر می کنیم بعد بفهمه. سام پسریه که زود فراموش می‌کنه و زود کنار میاد.
    هیچی نگفتم، فقط دعا می‌کردم این آخر مشکلات باشه، دیگه طاقت هیچ سختی‌ای رو نداشتم.
    - نگار؟
    - جانم؟
    - تو دیگه مال من میشی درسته؟
    قلبم لرزید، تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم، چون واقعا نمی‌دونستم چی بگم. زبونم قفل شده بود.
    سرش رو نزدیک‌تر آورد و آروم زیر لب زمزمه کرد:
    - خانم پرستار دل من، پرستار شب و روز من، پرستار زندگی من، دختر رویاهای من، نگار من، وکیلم شما رو به عنوان سرور این مرد عاشق، ملکه‌ی این بیمار، همه کس این مرد در بیارم؟ حاضری بشی کسی که با چشم باز کردنم اول اون رو ببینم و قبل از چشم بستنم دوباره اون رو ببینم زندگی کنی؟ حاضری تا پای مرگ کنار من باشی؟
    توی دلم کیلو کیلو قند آب می‌شد. حس می‌کردم دارم دور دنیا پرواز می‌کنم.
    به چشم‌هاش خیره شدم، به دریایی که آرامش بخش‌ترین بود.
    همون‌جور که بدون پلک زدن بهش خیره شده بودم، زیر لب زمزمه کردم:
    - بله!
    پلک‌های ساسان روی هم فرود اومدن و زیر لب آروم گفت:
    - خدایا یعنی این‌قدر من رو دوست داری؟ این‌قدر دوستم داری که این همه خوشبختی رو به من دادی؟
    آروم جوابش رو دادم:
    - ولی من از خدا تو رو بیشتر دوست دارم، واسه همینه!
    با لبخند چشم‌هاش رو باز کرد.
    همون لحظه شیدا و میلاد اومدن پیشمون.
    شیدا خندید و گفت:
    - دارین لاو می‌ترکونین؟
    خجالت کشیدم.
    رو به شیدا آروم جوری که ساسان و میلاد نشنون گفتم:
    - شنیدی میگن بر خر مگس معرکه لعنت؟
    شیدا خندید و گفت:
    - آره شنیدم، خب؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - همون دیگه، منظورشون تویی.
    شیدا با صدای بلند خندید که باعث جلب توجه شد.
    سرم رو پایین انداختم و ریز ریز خندیدم.
    میلاد با عشق به خنده‌ی شیدا خیره شد و من از ته دل واسه خوشبختیشون دعا کردم.
    شیدا دستم رو گرفت و گفت:
    - حالا که از فاز دپ خارچ شدی بلند شو بریم برقصیم که اصلا پارتنر خوب نداشتم، بابا روز عروسیم حوصله‌ام سر رفت.
    خندیدم و باهاش رفتم توی پیست رقـ*ـص. میلاد و ساسان هم همون‌جا نشستن و به ما نگاه کردن.
    همون‌طور که با شیدا میرقصیدم، با هم حرف می‌زدیم، از حس خوبمون، از هیجان شیدا. شوخی‌هایی باهاش می‌کردم که باعث می‌شد شیدا سرخ و سفید بشه.
    لبخندها واقعی بودن، مخصوصا لبخند من که پشتش هیچ غمی نبود.
    * * *
    "ساسان"
    نگار دوباره برگشت به زندگیم، پس باید هر چی مانع هست از بین بره.
    به آیدا زنگ زدم. هر دفعه مشکلی پیش می‌اومد و نمی‌تونستم؛ ولی این دفعه حتی اگه قیامت هم می‌شد باید باهاش حرف می‌زدم.
    توی ماشین منتظرش نشسته بودم و با دستم به فرمون ضربه می‌زدم، توی ماشین قرار گذاشته‌ بودیم، این‌جوری بهتر بود، راحت‌تر می‌شد صحبت کرد.
    در ماشین باز شد و آیدا سوار ماشین شد.
    با لبخند سلام کرد که در جوابش فقط سری تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    با نگرانی گفت:
    - با عجله اومدم، گفتی مهمه ترسیدم. چیزی شده؟
    نخواستم حاشیه برم، یکراست رفتم سر اصل مطلب. فرمون رو توی مشتم فشردم و گفتم:
    - آیدا باید تموم کنیم، دیگه نمی‌تونم ادامه بدم.
    سکوت آیدا نشونه‌ی تعجبش بود، من هم سکوت کردم تا به خودش بیاد.
    با لکنت گفت:
    - چ...چی میگی؟ ت...تمومش کنیم؟
    سری تکون دادم.
    - آره تمومش کنیم.
    - ولی قرارمون این بود که تا آخرش باشی، چرا زدی زیرش؟
    نمی‌دونستم چطور بهش بگم، با فریاد آیدا به خودم اومدم.
    - به من نگاه کن ساسان!
    بهش چشم دوختم. همون‌جور که از بغض چونه‌ش می‌لرزید نالید:
    - چرا جا زدی؟ پس اون همه عشقت چی شد؟ منِ احمق رو باش خیال می‌کردم مجنون منی!
    بلندتر ادامه داد:
    - تو که می‌خواستی انقدر زود کنار بکشی چرا دم از عاشقی می‌زدی؟
    از لای دندون‌هام غریدم:
    - من دم از عاشقی نزدم، این برادرت بود که دم از مرد بودن می‌زد و نامرد عالم بود. من بهت نگفتم دوست دارم، چون دوست نداشتم. مثل اون مهدی بی شرف همه چیزم به حرف نیست!
    - چه ربطی به برادرم داره؟
    - ببین آیدا، من هم عاشق بودم، مثل بقیه. برادر پست فطرتت به ناموس من چشم دوخت و ما رو از هم جدا کرد. یه سال من از غم عشق سوختم، من مجنون بودم درست؛ ولی نه مجنون تو. اگه این همه مدت باهات بودم فقط واسه این بود که برادرت بفهمه چشم روی ناموس کسی دوختن یعنی چی!
    تعجب توی چشم‌هاش مشهود بود. کینه‌ای که از مهدی داشتم راه دیگه‌ای واسه‌م نذاشته بود.
    با صدای آرومی نالید:
    - یعنی، یعنی تموم این مدت با من بودی فقط، فقط به خاطر انتقام از مهدی؟ واسه این که بهش نشون بدی چشم روی ناموست دوخته یعنی چی؟ چرا ساسان؟ مگه من بازیچه‌ام؟ چرا من باید تاوان پس بدم؟
    - ببین آیدا، کارهایی که برادرت در حقمون کرد در برابر این هیچه. من فقط به خاطر خودت و بدون این که وجود مهدی رو در نظر بگیرم، نخواستم بهت دست بزنم یا بهت آسیبی برسونم. اگه کس دیگه‌ای جای من بود معلوم نبود چیکار می‌کرد؛ ولی من تا همین قدر کافی دونستم. تو دختر خوبی هستی، خوشبخت میشی؛ ولی نه با من، من حتی اگه عاشقت هم بودم باز با وجود مهدی نمی‌تونستم پیشت باشم. مهدی کاری کرد که من نتونستم با وجود آتیشی که توی دلم شعله می‌کشید، لحظه‌ای بی‌گناهی تو رو در نظر بگیرم.
    بدنش می‌لرزید. کمی ترسیدم، بازوش رو گرفتم و گفتم:
    - خوبی؟
    دستم رو پس زد و گفت:
    - من دوستت داشتم نامرد، من عاشقت شدم، من توی عشق تو غرق بودم. چرا؟ بگو که همه‌ش دروغه، ساسان این کار رو با من نکن. اون دختر رفت، من جبران می‌کنم، واسه‎ت میشم مثل خود اون. ساسان لطفا نرو، تنهام نذار. مهدی نمی‌تونه درک کنه تو انگار از من انتقام گرفتی. ساسان من مثل مهدی نیستم، فرق دارم، من عاشقتم.
    فرمون رو محکم‌تر توی مشتم فشردم، حیف آیدا، حیف.
    - آروم باش. یه مدت که بگذره همه چی درست میشه و تو هم دوباره مثل قبل میشی.
    - چه قبلی؟ میگم بدون تو نمی‌تونم!
    - متاسفم آیدا. نباید تو طعمه می‌شدی؛ ولی سرنوشت این بود. از این کارم پشیمونم؛ ولی شاید این درد واسه مهدی بدتر باشه. مهدی سال‌ها دوست من بود. من هم مقصر بودم؛ ولی هر چیزی به نوبه خودش. مهدی تاوان بلاهایی که سرم آورد رو پس میده. اون باعث شد همه‌ی دنیا رو سیاه و کثیف ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    - ساسان بیا و همه چی رو فراموش کن. ببین من میشم مثل همون دختر، همونی که تو می‌خوای، میشم مثل...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    - اون دختر برگشته، نگار برگشت. نمی‌خوام جز نگار به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم. آیدا تو هم بس کن، داری واسه خودت همه چیز رو سخت می‌کنی. به برادرت بگو که ساسان گفت لیاقتت بیشتر از این‌ها بود.
    میون هق هق گریش فریاد زد:
    - همه‌تون مثل همید، همه‌تون نامردید؛ ولی تو ساسان، خوشبخت بشی. اگه با عذاب من آروم میشی بذار عذاب بکشم.
    از ماشین پیاده شد و رفت. مشتم رو محکم به فرمون زدم.
    - خدا لعنتت کنه مهدی، کاش زودتر می‌شناختمت. لعنت به روزی که پا توی اون جشن گذاشتم و دوباره با تو روبه‌رو شدم.
    چند ساعتی کلافه توی خیابون‌ها پرسه می‌زدم، حق آیدا نبود؛ ولی اگه مهدی درد خواهرش رو ببینه بیشتر عذاب می‌کشه تا خودش درد بکشه. نمی‌دونم چرا؛ ولی ناخواسته کمی حس خلا بهم دست داد، انگار زجر مهدی آرومم می‌کرد هر چند که از جانب آیدا ناراحت بودم.
    گوشیم زنگ خورد، مهدی بود، می‌دونستم بالاخره آیدا بهش میگه.
    ماشین رو گوشه‌ی خیابون پارک کردم و جواب دادم، صدای دادش تو گوشی پیچید:
    - به خدا زنده‌ات نمی‌ذارم ساسان، بیچاره‌ات می‌کنم. فکر نمی‌کردم انقدر عوضی باشی، کثافت می‌خوایی تلافی کنی با خودم حساب کن چرا این بلا رو سر خواهرم آوردی؟
    پوزخند زدم:
    - حالا فهمیدی چشم به ناموس کسی دوختن یعنی چی؟ حساب کار باید دستت بیاد.نگار نامزد من بود و تو
    ول کن نبودی، زهر خودت رو ریختی و رفتی، من هم مثل تو. راستی، این رو هیچ‌وقت فراموش نکن که اگه می‌خواستم نامرد عالم باشم بیچاره‌ات می‌کردم، دلم واسه‌ی آیدا سوخت، حیف که خواهرته و تا آخر عمر این زخم رو یادش نمیره، توی ذهنش مسبب زخمش رو من نمی‌دونه بلکه تو رو مقصر می‌دونه.
    - تو که می‌دونستی عزیزترین کس من آیداست، باید شاهد ذره ذره آب شدنش باشم؟
    - نگار هم عزیزترین کس منه؛ ولی خدا رو شکر که زهر وجودت کامل از زندگیمون پاک شد. مهدی، خدا شاهده اگه روزی دوباره دیدمت زندگیت رو تباه می‌کنم. پات رو از زندگی ما می‌کشی بیرون، دیگه می‌دونی که می‌تونم چیکار کنم. از زندگیم فاصله بگیر وگرنه دیگه ول کن نیستم.
    صدای عربده‌ی مهدی باعث شد گوشی رو از گوشم دور کنم، بعد از چند لحظه، صدای عربده‌ش تبدیل به هق هق گریه شد.
    نتونستم بیشتر شاهد این اتفاقات باشم، گوشیم رو قطع کردم و همون لحظه سیم کارتم رو شکوندم، باید همه چی پاک می‌شد.
    می‌دونستم آیدا فراموش می‌کنه، شاید اگه توی ذهنش یه نامرد باشم راحت‌تر من رو پاک کنه.
    جدایی من و نگار اون‌قدر سخت بود که درد مهدی و آیدا نمی‌تونه گوشه‌ای از این درد رو بگیره. چنین کسایی باید درد بکشن، باید شرمنده بشن تا حساب کار دستشون بیاد، مهدی باید با شرمندگی از کثیف بودنش درس بگیره.
    بعد از چند دقیقه چشمم به ساعت افتاد، قرارم رو با نگار یادم رفته بود.
    سریع ماشین رو روشن کردم و با فشردن پدال گاز به سمت مقصد مورد نظرم رفتم.
    قرارمون کافی شاپ بود، می‌خواستیم کامل صحبت کنیم، اون روز فرصت نشد.
    از اون شب تا حالا مدام فکر می‌کنم همه‌ش خواب بوده، تا دوباره نگار رو نبینم باورم نمیشه که واقعا همه چی تموم شده.
    جلوی کافی شاپ پارک کردم و از پله‌ها بالا رفتم و با چشمم دنبالش گشتم که با دیدنش به سمتش رفتم.
    مثل فرشته بود، با دیدنش قلبم مثل یه گنجشک دیوونه وار می‌تپید. زندگی من واقعا تغییر کرد.
    بدون این که متوجه بشه رفتم پشت سرش، سرم رو کنار گوشش بردم و زیر لب نجوا کردم :
    - خدا تو را که می آفرید، حواسش پرت آرزو‌های من بود. شدی همان آرزوی من!
    با لبخند روش رو به سمتم برگردوند، رفتم و روی صندلی روبه‌روییش نشستم.
    خندید و گفت:
    - شاعر شدی!
    با لبخند زمزمه کردم:
    - شعرها همه بهانه هستند. من دارم مدام، هر لحظه و هرجا بلند بلند به تو فکر می‌کنم.
    لبخندی زد و در کمال تعجب، خیره به من زمزمه کرد:
    - کاش می‌شد تمام داستان‌های دنیا را از دهان تو بشنوم. تمام عاشقانه‌های دنیا را، تو برایم تکرار کنی. اصلا هر چه تو بگویی زیباست، می دانی، کاش می‌توانستم با تمام وجود صدایت را در آغـ*ـوش بگیرم.
    با عشق بهش خیره شدم، دلم نمی‌خواست ازش چشم بردارم. فکرش رو نمی‌کردم هیچ‌وقت دچار این عشق بشم، اون هم به این شدت. واقعا مجنون جای درک کردن داره، عاشقی درد نیست، بلکه یه بیماریه که دچارش میشی.
    دست‌هاش رو توی دستم گرفتم، گرمای دست‌هاش وجودم رو گرم کرد.
    با نگرانی رو بهم گفت:
    - چقدر دست‌هات یخه، حالت خوبه؟ کلافه به نظر می‌رسی!
    سری تکون دادم و گفتم:
    - خوبم نگار، خوبم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    parnia asad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/31
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    4,993
    امتیاز
    471
    محل سکونت
    Shz
    چهره‌ی نگار لحظه‌ای پریشون شد، مضطرب به نظر می‌رسید.
    تعجب کردم.
    - خوبی نگار؟
    سرش رو پایین انداخت و با لیوان آبی که جلوش بود بازی می‌کرد.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - راستی، چه خبر از چیز...
    ابرویی بالا انداختم.
    - چیز؟
    - همون دیگه. خب چیز دیگه، همون...
    فهمیدم کی رو می‌خواد بگه، انگار واسه‌ش سخت بود اسمش رو به زبون بیاره.
    - آیدا رو میگی؟ قبل از این که بیام این‌جا بهش حقیقت رو گفتم.
    با تعجب سرش رو بالا گرفت، هاج و واج به دهنم چشم دوخته بود. انگار می‌ترسید اتفاق بدی بیفته. ادامه دادم:
    - ببین نگار، درسته واسه‌ش سخت بود؛ ولی واسه مهدی لازمه. مهدی هم فهمید، زنگ زد و تهدیدم کرد؛ ولی فکر نمی‌کنم دیگه بهمون نزدیک بشه.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - از اون‌جایی که بهش گفتم اگه از صد متریمون رد بشه، این دفعه دیگه به خواهرش رحم نمی‌کنم، مثل الان.
    جا خورد، پوزخندی زد و گفت:
    - مثل این که تو ول کن آیدا نیستی!
    - آیدا رفت. این رو گفتم تا مهدی از ترس این‌ کارم دیگه کاری به ما نداشته باشه. مهدی الان پیش خواهرش شرمنده‌ست و همین کافیه. خطم رو شکوندم، فردا یه جدید می‌گیرم. دیگه همه تموم شدن، تمام کسایی که توی زندگیمون اضافه بودن تا یه ساعت پیش پاک شدن، از همه چی.
    - ساسان؟
    - جانم؟
    - دیگه کاری بهشون نداشته باش، خب؟
    - چشم، از الان دیگه همه چیزم فقط تویی!
    ریز خندید.
    - چرا می‌خندی؟
    - رفتارت واسه‌م جالبه، قبلا این‌جوری نبودی.
    - چطور؟ تا این حد عاشق؟
    جوابی نداد که ادامه دادم:
    - بهت که گفتم، هیچ چیز این جدایی خوب نبود به جز این که باعث شد من عاشق‌تر از قبل بشم و بهتر تو رو بشناسم، بیشتر با وجود پاکت آشنا بشم. من خیلی درس گرفتم.
    - من هم. مامانم داره سعی می‌کنه من رو سر عقل بیاره.
    خندیدم.
    - آفرین به مامانت. پیغامم رو بهش برسون و بگو لجبازیت رو توی اولویت قرار بده!
    خندید و گفت:
    - نامرد!
    خندیدم.
    - راستی، چی می‌خوای واسه‌ت سفارش بدم؟
    - چیزی نمی‌خوام.
    - نمیشه که، کاپوچینو می‌خوای؟
    - هر چی خودت گرفتی من هم همون رو می‌خوام.
    چشمکی بهش زدم و از جام بلند شدم، به سمت میز و رو بهشون گفتم:
    - دو تا کاپوچینو با کیک.
    - چشم، یکم دیگه میارن واسه‌تون.
    - راستی...
    به سمتش خم شدم و آروم بهش کاری که می‌خواستم انجام بدم رو گفتم، با لبخند از جاش بلند شد و رفت تا همه چیز رو آماده کنن. برگشتم پیش نگار.
    یکم بعد سفارش‌ها رو آوردن و بشقاب‌ها رو جلومون گذاشتن که نگار چشمش به پاکت توی بشقاب افتاد و
    رو بهم گفت:
    - ببین یه پاکت این‌جاست، شاید اشتباه آوردن.
    - سفارش‌ها رو درست آوردن. بازش کن ببین چیه، شاید بقیه‌ی پوله.
    شونه‌ای بالا انداخت و پاکت رو باز کرد، با دیدن چیزی که داخل پاکت بود شوکه شد.
    یه دستش رو روی لبش گذاشت و با چشم‌های از حدقه بیرون زده به داخل پاکت نگاه کرد.
    اول کاغذی رو بیرون آورد.
    کمی به سمت میز خم شدم و همون‌جور که خیره به چهره‌ی ماه مانندش بودم همراه متن زمزمه کردم:
    - هم اکنون می‌خواهمت، همچون رگی که خون لازم است، یا قلبی که یک شوک کوچک می‌خواهد تا شاید زنده بماند. می‌آیی؟ می‌آیی تا شوی شاه رگ همیشگی‌ام؟
    نگار با تعجب بهم نگاه می‌کرد.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - با من ازدواج می‌کنی؟ این دفعه دیگه بمیرم هم رهات نمی‌کنم.
    قطره اشکی روی گونه‌اش چکید.
    پاکت رو که روی میز بود، برداشتم و جعبه رو درآوردم.
    روبه‌روش قرار دادم و گفتم:
    - دفعه‌ی پیش این رو انداختی و رفتی و من توی اون بارون تا چند ساعت دنبالش گشتم، امید داشتم یه روز دوباره این رو دستت کنی.
    مکث کوتاهی کردم و سپس ادامه دادم:
    - حالا دوباره دستت می‌کنیش؟
    زیر لب زمزمه کرد:
    - ساسان!
    - دستت را به من بده
    دست‌های تو با من آشناست
    ای دیر یافته با تو سخن می گویم
    به سان ابر که با طوفان
    به سان علف که با صحرا
    به سان باران که با دریا
    به سان پرنده که با بهار
    به سان درخت که با جنگل سخن می گوید
    زیرا که من
    ریشه های تورا دریافته‌ام
    زیرا که صدای من
    با صدای تو آشناست
    (شاملو)
    میون اشک‌هاش لبخندی زد و دست راستش رو جلو آورد، دستش رو توی دستم گرفتم و اول بـ..وسـ..ـه‌ی آرومی پشت دستش نشوندم و سپس حلقه رو، همون‌جور که چشم از چشمش بر نمی‌داشتم دستش کردم.
    همون لحظه صدای دست مدیر کافه و گارسون‌ها و بقیه مشتری‌ها به گوش رسید.
    این دیگه ته خوشبختی بود، به آرزوهام رسیدم.
    خدایا ما همیشه تا ابد نیازمند تو هستیم اما تا همین‌جا هزاران بار شکرت.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا