کامل شده رمان بازی توپ و گلوله| matina کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع matina
  • بازدیدها 5,464
  • پاسخ ها 142
  • تاریخ شروع

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
همین که به داخل سوئیت رفتند. آتنا خودش را بر روی کاناپه انداخت و چشم‌هایش را بست. حلما درحالی که کفش‌های پاشنه بلندش را در محفظه کفش می‌گذاشت رو به آتنا گفت:
-برام سوال بود، که کی میوفتی!
آتنا دستش را از چشمانش برداشت و با تعجب به حلما نگاه کرد. حلما شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-دیگه آخراش پاتو رو زمین می‌کشیدی!
آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-دارم می‌میرم!
حلما بر روی کاناپه روبه‌روی آتنا نشست و گفت:
-لب تر می‌کردی، آرین یا ایمان، تا همین‌جا کولت می‌کردن. تازه از خداشون هم بود.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-چه بسا رامین هم این‌کار رو می‌کرد.
بعد هم چشمکی به آتنا زد. آتنا پوفی کشید و دوباره دستش را بر روی چشمش گذاشت. ثنا هم آمد و کنار حلما نشست. بسیار پکر بود و در دلش غوغایی بود. دلش برای روزهای خوبش با آرین تنگ شده‌بود و در عین حال حتی نمی‌توانست به بودن کنار آرین فکر کند. مدت کوتاهی گذشت. آتنا که کمی حالش بهتر شده بود نشست و از ثنا پرسید:
- هنوز نگفتی بهش؟
ثنا سری به چپ و راست تکان داد. ثنا و آتنا عاجزانه به دنبال راهی برای حل این مشکل می‌گشتند. آتنا خوب می‌دانست که آرین ثنا را بسیار دوست دارد و ثنا هم علارغم تمام اتفاقات، باز هم جدایی از آرین برایش سخت‌ترین کار دنیا بود. پوفی کشید:
- ببین ثنا تو مثل خواهرمی ولی آرین هم برادرمه دیگه نمی‌تونم ببینم اینجوری زجر می‌کشه.
ثنا موهای بلند مشکی رنگش را مرتب کرد. موهایش موج دار بود و باز گذاشتنش گاهی اوقات باعث دردسرش می‌شد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
- تو که می‌دونی چی کار کرده اصلا براش مهم نیست. جوری رفتار می‌کنه که انگار من مقصرم!
آتنا آهی کشید:
- تو که باهاش حرف نزدی شاید اشتباه کنی!
ثنا با عصبانیت نگاهش کرد:
- هم عکساش‌رو دیدم هم فیلماش‌رو!
آتنا ابرویی بالا انداخت:
- فیلماش‌رو؟
ثنا از جایش بلند شد. تا به حال راجع به فیلم حرفی نزده بود. لپ تاپش را آورد و مقابل آتنا گذاشت. پوشه‌ای را باز کرد و فیلمی را پخش کرد. شش یا هفت سال پیش بود. ثنا مخفیانه برای انجام ماموریتی وارد یکی از جشن‌های قائم‌مقامی‌ها شده بود. در ساعت‌های پایانی شب مجبور شد به یکی از اتاق‌ها برود. آرایش غلیظی روی صورتش بود و تشخیص چهره‌اش کار سختی بود. پس از چند دقیقه فرد مذکری وارد اتاق شد. با دیدن ثنا به سمتش رفت. وضعیت عادی نداشت و تحت تاثیر الـ*کـل بود. اتاق آنقدر تاریک بود که ثنا نمی‌توانست چهره‌اش را تشخیص بدهد. فرد به سمت ثنا رفت و خواست تا با او رابـ ـطه داشته باشد. ثنا چند ثانیه‌ای شوکه بود؛ اما قبل از این‌که کار از کار بگذرد توانست خودش را از مهلکه نجات دهد. حال با فیلمی که از دوربینی مداربسته اتاق بود و امکان روشن کردن فضا را داشت، مشخص شده بود که آن فرد مذکر، آرین بوده است! آتنا فیلم را نگاه کرد، اما تمام مدت آرزو می‌کرد، که کاش نگاه نکرده بود. دستش را روی صورتش کشید. باورش نمی‌شد. از مغزش دود بیرون می‌زد از جایش بلند شد و چند بار دستش را روی سر و صورتش کشید. پشت سر هم تکرار می‌کرد:
- امکان نداره! امکان نداره!
ثنا روبه‌رویش ایستاد و گفت:
- چرا امکان داره ببین حالت رو! من شش ماه دارم با این کابوس زندگی می‌کنم!
آتنا اما هنوز هم پشت سر هم تکرار می کرد:
- امکان نداره!
دیگر کنترل کارهایش دست خودش نبود. از اتاق خارج شد. ثنا پشت سرش رفت. می‌دانستند آرین کجاست. به سمتش رفت. ایمان و تمام پسرهای گروه کنارش بودند. آتنا کنارشان ایستاد. نفس عمیق کشید تا به خود مسلط شود. تا حدی هم موفق بود با صدایی که سعی می‌کرد. از عصبانیت نلرزد به آرین گفت:
- باید حرف بزنیم.
آرین سمت دیگری را نگاه می‌کرد و هنوز آتنا را ندیده بود، گفت:
- الان می‌آم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ایمان بادیدن آتنا فهمید که چهره‌اش با حالت عادی فرق می‌کند. پوستش کمی سرخ شده بود و نفس‌هایش تند تند شده بود. بر دیوار مشکی رنگ لابی تکیه زده بود و منتظر بود تا به آرین حمله کند. ایمان با نگرانی پرسید:
    - آتنا خوبی؟
    همه توجه ها به سمت آتناجلب شد. آتنا تکیه از دیوار برداشت و سعی کرد نفس‌هایش را آرام کند. آرین که آتنا را دید پرسید:
    - چی شده؟
    آتنا نفس عمیقی کشید. لبخند مصنوعی زد وگفت:
    - باید حرف بزنیم!
    آرین سری تکان داد و دنبالش رفت. حدس زده بود که ماجرا مربوط به دعوایش با ثنا است؛ اما دلیل این‌همه آشفتگی آتنا را درک نمی‌کرد. آتنا سعی می‌کرد تا خودش را کنترل کند. پشت سر هم نفس عمیق می‌کشید. حتی تصور این‌که برادرش چنین کاری را بکند برایش غیر قابل باور بود، چه برسد به دیدن مدارکش! ثنا هم برای آنکه مراقب باشد آتنا آبروریزی نکند دنبالشان بود. وارد اتاق ثنا و آرین شدند. لپ‌تاپ هنوز روی میز بود. آتنا با لحنی که سعی می‌کرد آرام باشد به آرین گفت:
    - پنج سال پیش اومدی گفتی عاشق ثنا شدم برو باهاش حرف بزن. گفتم که تو باران می‌خواستی چی شد؟ گفتی اون واسه گذشته بود. گفتی از قائم مقامی ها خیری به من نمی‌رسه. گفتی همشون قاتل و دزدن. گفتم آرین پا تو کج بذاری با من طرفی. گفتی اینقدر ثنا رو دوست دارم که نمی‌تونم اینکار رو بکنم. گفتی یا نه؟
    آرین که از حرکات آتنا گیج شده بود گفت:
    - آره درسته!
    آتنا از خون‌سردی برادرش متحیر شده بود. صدایش بالاتر رفت:
    - الان نمی‌خوای که هیچی بگی؟
    آرین اما هیچ ایده‌ای نداشت که آتنا درباره چه چیزی صحبت می‌کند! با همان گیجی گفت:
    - چی باید بگم؟
    صدای آتنا هر لحظه بالاتر می‌رفت:
    - زنگ زدی به من گفتی شش ماهه با زنم مشکل دارم گفتم چی شده؟ گفتی نمی‌دونم یهو ازم دور شده.
    آرین با همان حالت گفت:
    - خب؟
    آتنا رفت نزدیکش بازویش را گرفت و جلوی لپ تاپ نشاندش و فیلم را برایش پخش کرد. آرین با بهت به فیلم نگاه می‌کرد. می‌دانست که همچین اتفاقی برای ثنا افتاده است. می‌دانست که در همان جشنی بوده که خودش هم حضور داشته! اما چیزی از آن شب به یاد نداشت. تنها چیزی که می‌دانست این بود که از وسط‌های مهمانی با باران به اتاقش رفته و الـ*کـل خورده بودند. این‌که درست یک ساعت بعد در طبقه‌ای دیگر این‌کار را بکند؛ اصلا با عقل جور در نمی‌آمد. سردرگم و ناباور به آتنا نگاه کرد. آتنا با عصبانیت گفت:
    - اگر تو برادرمی ثنا هم مثل خواهرمه. الان تمام حق با ثناعه هر وقت حق با تو بود می‌تونی بیای ببریش!
    بعد رو به ثنا گفت:
    - برو وسایلت روجمع کن!
    ثنا از جایش بلند شد و تا وسایلش را جمع کند. آرین هنوز در شوک بود اما به هیچ وجه نمی‌خواست که ثنا برود! می‌خواست مسئله را بین خودشان حل بکند نه آن‌که خواهرش بیاید و در زندگیش دخالت کند. روبه روی آتنا ایستاد:
    - تو به چه حقی می‌خوای ببریش؟
    آتنا در صورتش نگاه کرد. صورتش به سرخی گراییده بود و رگ گردنش در تلاطم بود. گفت:
    - به همون حقی که باعث ازدواج تون شدم.
    لحن آرین تغییر کرد، با خواهش گفت:
    -آتنا!
    آتنا نفس عمیقی کشید. دوست داشت از آرین توجیحی بشنود. دوست داشت آرین فریاد بزند و بگوید که کار من نبوده است؛ اما آرین هیچ‌کدام این کارها را نمی‌کرد. سکوتش در این‌باره از نظر آتنا مهر تاییدی بر اعمال چندسال پیشش بود. روبه‌روی آرین ایستاد و گفت:
    - یه دلیل، فقط یه دلیل بهم بده که نبرمش!
    آرین با همان خواهش گفت:
    - زنمه!
    آتنا سری به چپ و راست تکان داد:
    -قانع کننده نیست!
    ثنا وسایلش را در یک کوله ریخته بود و آماده رفتن بود. آتنا به آرین گفت:
    - منتظرم!
    آرین سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. آتنا به ثنا اشاره کرد و با هم از اتاق خارج شدند. آرین همان‌جا روی مبل نشست. سعی کرد آن شب را به خاطر بیاورد. تا قبل دیدن فیلم‌ها مطمئن بود که تمام آن شب را با باران گذرانده. اصلا برایش منطقی نبود که یک‌دفعه به یک اتاق دیگر در طبقه‌ای دیگر برود و بخواهد آن کار را انجام دهد. آن شب آن‌قدرها هم تحت تاثیر الـ*کـل نبود. بیشتر فراموشیش مربوط به زمان بود. تقریبا مطمئن بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است و به حافظه‌اش که او را یاری نمی‌کرد، لعنت می‌فرستاد!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    به سختی لباسش را درآورد و به حمام رفت تا خون مرده‌های روی بدنش را بشورد. پانسمان دستش ضد آب بود و این باعث می‌شد برایش مشکلی پیش نیاید. حالش کمی بهتر شده بود، اما هنوز هم می‌توانست گیجی بر اثر داروهای قوی را احساس کند. کمی در وان حمام ماند. احساس درد نداشت. بیش از یک ساعت در حمام ماند. سعی داشت تا کمی فکرش را آزاد کند. فکرش درگیر رسومات مسخره خانوادگی نبود؛ خوب می‌دانست به جز ازدواج هادود و مادرش هیچ کدام از رسومات تا اطلاع ثانوی برگزار نمی‌شد. فکرش بیشتر درگیر صحبت‌های امیر بود. خودش هم نمی‌دانست که چرا کنار امیر به اطراف توجه نمی‌کند. وقتی کنار او بود، با زمان‌های دیگر فرق می‌کرد. خودش فرد معمولی احساس می‌کرد که بی‌هیچ نگرانی می‌تواند زندگی کند و تمام این احساسات به خاطر حضور امیر بود. برای رهایی از افکارش، سرش را زیر آب برد. تاثیری نداشت! چندبار دیگر این کار را تکرار کرد. وقتی که دید اثری ندارد از وان بیرون آمد. حوله‌اش را پوشید و از حمام بیرون رفت. بزرگترین ترسش از بین رفتن نفرتش نسبت به خانواده‌اش بود. اگر او هم مانند آن‌ها می‌شد؛ چه؟ خیسی موهایش را گرفت و موهایش را آزاد گذاشت. یک تاپ و شلوار اسپرت هم پوشید. نمی‌توانست استراحت کند. چند دقیقه‌ای در اتاقش راه رفت. کلافه بود. می‌خواست پاسخ سوال امیر را بدهد. ساعت از دوازده گذشته بود. برایش اهمیتی نداشت که امیر خواب است یا بیدار؟ باید با او صحبت می‌کرد. از اتاقش بیرون رفت. راهرو را نورهای حیاط که از پنجره به داخل می‌آمدند روشن کرده بود. نگاهی به درب اتاق امیر انداخت. دقیقا در سمت مخالف درب اتاق خودش بود. به سمت اتاق رفت و در زد‌. امیر گفت:
    - بیا تو!
    درب را باز کرد و وارد شد. بعد از بستن درب همانجا جلوی درب ایستاد‌. امیر جلوی سیستمش نشسته بود و مشغول بود. رکابی سفید رنگی پوشیده بود که باعث می‌شد؛ بازوهای عضلانیش معلوم شود. موهای قهوه‌ای رنگ بلند را که تا نزدیکی شانه‌هایش می‌رسید را باز گذاشته بود. تانیا یک لقب را به او داده بود و آن "تارزان" بود! پوست گندمگونی داشت که پکیج تارزانیش را تکمیل می‌کرد. امیر آنقدر مشغول بود که حتی به تانیا نگاه هم نکرد. تانیا اما برایش مهم نبود. باید حرف‌هایش را می‌زد؛ بنابراین شروع به صحبت کرد:
    - امروز تو بیمارستان گفتی که پونزده ساله دارم تنها زندگی می‌کنم ولی هنوز موقع بیرون رفتن حواسم به اطراف نیست.
    کمی مکث کرد:
    -تمام این پونزده سال یه روز نشد که بیرون برم و توی این فکر نباشم که احتمال داره کسی بهم حمله کنه. اما امروز...
    هنوز هم تانیا را نگاه نمی‌کرد. تانیا مطمئن بود که نمی‌خواهد این حرف‌ها را بشنود:
    -من کنار تو به همچین چیزایی فکر نمی‌کنم. چون همیشه تو تمام لحظه هایی که کنار تو، توی خطر بودم تو مراقبم بودی.
    بالاخره سرش را بلند کرد و به تانیا نگاه کرد. تانیا ادامه داد:
    -تو تنها کسی هستی که من کنارش احساس خطر نمی‌کنم؛ حتی اگر وسط خطر باشم.
    امیر از جایش برخواست. با اخم گفت:
    _به کجا می‌خوای برسی؟
    تانیا جلو رفت و در فاصله دو قدمی امیر ایستاد. خواست حرفش را ادامه بدهد که امیر گفت:
    _امروز گفتی که عضوی از این خانواده نیستی. تو این خانواده رو بزرگترین دشمن خودت می‌دونی.
    تانیا با تعجب به امیر نگاه کرد. دلیل عصبانیتش را فهمیده بود. در چشمان امیر نگاه کرد:
    _ولی تو مثل اعضای این خانواده نیستی.
    امیر دو قدم فاصله بینشان را پر کرد. فاصله قدیشان زیاد نبود. امیر گفت:
    _هنوز جواب من رو ندادی. می‌خوای به چی برسی؟
    تانیا دست سالمش را بالا آورد و روی گردن امیر گذاشت:
    _تو با همه آدمایی که می‌شناسم فرق داری!
    این دفعه نوبت بهت امیر بود. تانیا کمی سر امیر را پایین آورد. بعد از مدت کوتاهی، امیر خودش را جدا کرد. سرش را به دوطرف تکان داد:
    _تانیا!
    تانیا فقط نگاهش کرد. امیر ادامه داد:
    _این خیلی چیزا رو عوض ...
    تانیا سرش را در گردن امیر فرو برد:
    _مهم نیست. هیچ کدومشون اهمیتی نداره.
    امیر دستش را روی صورت تانیا گذاشت و سرش را بالا آورد و فاصله بینشان را از بین برد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    صبح کنار امیر از خواب بیدار شد. ملحفه سفید رنگ را روی خودش کشیده بود. به سمت راست خوابیده بود و موهایش صورتش را پوشانده بود. تمام طول دیشب اجازه نداده بود امیر موهایش را از صورتش کنار بزند. خواست دوباره بخوابد که درب صدا خورد. چشم های بسته‌اش را باز نکرد. هر کسی پشت درب بود خودش می‌رفت؛ اما فرد به در زدن ادامه داد. امیر تکانی خورد و زیر لب چند فحش به شخص پشت درب داد و بعد از جایش بلند شد. تانیا ملحفه سفید را تا روی گردنش بالا کشیده بود. این کار باعث می شد مشخص نشود چه کسی روی تخت است. امیر درب را باز کرد و باراد پشت درب بود. کار مهمی با امیر داشت و حتما باید بایک‌دیگر صحبت می‌کردند. علیرغم مخالفت امیر باراد وارد اتاق شد و با دیدن دختری روی تختِ امیر گفت:
    - اوه! ببخشید مزاحمتون شدم!
    سرش را پایین انداخت خواست برود که تانیا از زیر ملحفه بیرون آمد و به باراد که با بهت به او نگاه می‌کرد گفت:
    -بله مزاحممون شدید! حالا هم بفرمایید بیرون!
    ملحفه را تا بالای سـ*ـینه‌اش بالا کشید و سر جایش نشست. به پشتی تخت تکیه داد. باراد با تعجب به تانیا نگاه می‌کرد. فکرش را هم نمی‌کرد امیر و تانیا چنین کاری کنند. این‌که پس از اولتیماتوم دیشب هادود این‌دو چنین کاری کرده باشند عصبانیش می‌کرد! تانیا پوزخندی زد و گفت:
    -چیه جناب سرگرد می‌خوای دستگیرمون کنی؟
    باراد هیچی نمی‌گفت. هنوز قضیه را هضم نکرده بود. تنها جمله‌ای که ذهنش می‌گذشت این بود که" تانیا همسر آینده اوست و امیر با او هم‌بستر شده است!"بعد از چند ثانیه به خودش آمد و به سمت امیر رفت و با تهدید گفت:
    - این قضیه اینطوری تموم نمی‌شه؟
    محکم درب را بست و بیرون رفت. امیر نگاه چپی به تانیا انداخت. می‌دانست چرا باراد چنین رفتاری کرده است. باراد هیچ توجهی به تانیا نداشت؛ اما همیشه در پیروی از رسومات ثابت‌قدم بود. رابـ ـطه امیر و تانیا بر خلاف رسومات بود و این باعث عصبانیت او می‌شد. تانیا شانه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. امیر شلوارش را پوشید و جلوی آینه رفت و مشغول براندازی خودش شد. بعد از چند ثانیه گفت:
    - فقط همون دیشب بود!
    تانیا درحالی که لباسش را می‌پوشید. پوزخندی زد و با طعنه گفت:
    - حالا این دل اسیر من چیکار بکنه؟
    امیر با تعجب به سمت تانیا برگشت. تانیا ایستاد. چند قدم بیشتر فاصله نداشتند. تانیا با همان پوزخند گفت:
    - نگفتی؟ دل عاشق من چیکار کنه؟
    و پوزخندش پررنگ‌تر شد. امیر چیزی نگفت. تانیا شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. خودش هم نمی‌دانست چرا دیشب آن کار را کرده بود! اما می‌دانست که کار بی‌دلیلش هم به نفعش بود. بی‌احترامی به رسومات مهم‌ترین دست‌آورد کارش بود و او عاشق اهانت به رسومات بود. در راهرو باراد را دید. ایستاده بود و با اخم نگاهش می‌کرد. با یک‌دیگر هیچ حرفی نزده بودند و قبل از این‌که فرصت آشنایی با یک‌دیگر را داشته باشند، این اتفاقات افتاد. تانیا خواست از کنار باراد رد شود که باراد مانع شد. تانیا هم اخم کرد و پرسید:
    -چیه؟
    باراد که درحال واکاوی صورت تانیا بود، گفت:
    - می‌دونی اگر این کارتون به گوشه بابام برسه چی می‌شه؟
    تانیا پوزخندی زد. به چشمان مشکی رنگ باراد نگاه کرد و گفت:
    - چی می‌شه؟
    باراد که هنوز هم به تانیا زل زده بود، گفت:
    - بلبشو دیشبش رو یادت رفته؟
    تانیا اشاره‌ای به کتاب‌خانه‌ای که در راهرو بود، کرد:
    - ببین توی این کتاب‌خونه یه کتاب هست که مربوط به رسم‌های مسخره خانواده است. توی این کتاب می‌گـه که بعد از مرگ بزرگ خانواده هیچ کس نمی‌تونه تا ده ماه بعد ازدواج کنه؛ به جز برادر بزرگ خانواده که با بیوه برادرش ازدواج می‌کنه.
    باراد را کنار زد. باراد تعجب کرده بود. هیچ‌کس از نسل جدید خانواده کتاب رسومات را نمی‌خواند و تنها به گفته‌های نسل قبل اکتفا می‌کردند. باراد هم از این قائله مستثنی نبود. تانیا در حالی که می‌رفت، گفت:
    -اوپس! بابات گولت زد که اینجا بمونی!
    و بدون آنکه منتظر واکنش باراد بماند از کنارش رد شد و به اتاق رفت تا حاضر شود. قرار بود بعد از ظهر به کمپ فوتبال بروند و بازدیدی داشته باشند. علاوه بر آن نمایشی بود برای این‌که کسی نمی‌تواند بلایی سر خانواده بیاورد. لباس مناسب را سفارش داده بود و منتظر رسیدن لباس بود. خودش را روی تخت پرت کرد و تلوزیون را روشن کرد تا کمی زمانش بگذرد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ***
    آتنا از اتاقش بیرون آمد. ثنا بیدار بود و جلوی تلوزیون نشسته بود. دیشب بود که به نزد آن‌ها آمده بود و آرین را تنها گذاشته بود. از چهره‌اش مشخص بود که حال و حوصله زیادی ندارد. آتنا مانند همیشه سعی کرد با شوخی او را از لاک خود دربیاورد. رو به ثنا گفت:
    -ثناجان راحت باش اتاق خودته!
    ثنا هم کم نیاورد و پایش را روی میز جلوی کاناپه گذاشت. آتنا لبخندی زد. ساعت نه صبح بود و تمرین از ساعت ده آغاز می‌شد. حلما هم از اتاقش بیرون آمد. موهای عـریـ*ـان مشکی رنگش را گوجه‌ای بسته بود. از لحاظ ظاهری ثنا و حلما بسیار به یک‌دیگر شباهت داشتند. هر دو چشم، ابرو و مو مشکی بودند. پوست صورت هر دو نفرشان سفید بود و لب‌هایشان بدون رژ هم رنگ داشت. این شباهت به حدی بود که گاهی افرادی که آن‌ها نمی‌شناختند؛ گمان می‌کردند که این دو با یک‌دیگر خواهر هستند. نگاهی به ثنا انداخت و گفت:
    -این هنوز این‌جاست؟
    آتنا به آشپزخانه رفت:
    -آره بابا خونه برو نیست که! جا خوش کرده!
    ثنا خواست جواب بدهد که گوشیش زنگ خورد:
    -بله؟
    با تعجب گفت:
    -امروز؟
    نفس عمیقی کشید:
    -چشم قربان!
    تلفن را قطع کرد و با نارضایتی گفت:
    -امروز قائم مقامی‌ها میان این‌جا!
    آتنا از آشپزخانه با سه لیوان شیر بیرون آمد. حلما پرسید:
    - واسه چی؟
    آتنا سینی را روی میز گذاشت و گفت:
    _ تمام هزینه‌های این کمپ گردن اوناست و گرنه کی می‌تونه این همه هزینه کنه؟
    راست می‌گفت! چه کسی به جز قائم‌مقامی‌ها قادر بود که چنین مخارجی را پرداخت کند؟ گاهی اوقات حتی بخشی از بودجه دولت هم از هلدینگ آن‌ها تامین می‌شد! حقوق تمام کارمندان و کارکنان کمپ را هلدینگ می‌داد و اسپانسر فوتبال ایران بود. ثنا لیوانش را برداشت و گفت:
    -آخه با اون گندی که دیروز بالا اومد. با اون تیراندازی چه ضرورتی دارد بیان این‌جا؟
    جرعه‌ای از شیر را خورد و با ذوق گفت:
    - راستی!
    آتنا و حلما مشتاقانه نگاهش کردند؛ ادامه داد:
    -می‌دونستید علیرضا پسر هاجر قائم قائمیه؟
    حلما با تعجب نگاهش کرد و آتنا اما از طریق رامین این را می‌دانست. علیرضا هم‌اتاقی رامین و یکی از بهترین بازیکنان ایران بود. در لیگ انگلیس بازی می‌کرد و از بهترین لژیونرهای ایرانی جهان بود. حلما با ناامیدی گفت:
    - یعنی اونم جزو نفرات اصلیه قائم‌مقامی‌هاست؟
    آتنا به پشتی مبل تکیه داد. بی هیچ دلیلی از او بدش می‌آمد. به جز چند مراسم دیگر با او برخوردی نداشت؛ اما به واسطه صمیمی بودنش با رامین تا حدودی با اوآشنایی داشت. آتنا شانه‌ای بالا انداخت:
    - می‌دونی خون قائم‌مقام ها یه مشکلی داره هرکی دارتش رو مخ در میاد.
    نفرتش از قائم‌مقامی‌ها حد و حصر نداشت. با آن‌که آدم سیـاس*ـی نبود؛ باز هم می‌توانست بفهمد که قائم مقامی چه بلایی سر دنیا آورده‌اند. جدای از این‌دلایل آرمانی پس از خاتمه رابـ ـطه طولانی و پرحرف و حدیث باران و آرین نفرتش از قائم مقامی‌ها چندبرابر شده بود. ثنا و حلما پوفی کشیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ثنا باز هم به یاد آرین افتاد. باید برای هماهنگی‌های کاری با یک‌دیگر صحبت می‌کردند و ثنا اصلا این را نمی‌خواست. با ناراحتی گفت:
    -من نمی‌خوام با آرین حرف بزنم.
    آتنا شیرش را سر کشید و گفت:
    -منم!
    و بعد هر دو به حلما نگاه کردند. یک نفر باید مسئول برقراری ارتباط بین آرین و ثنا می‌شد! حلما شانه بالا انداخت و گفت:
    -من حرف می‌زنم!
    بعد از چند ثانیه سکوت پرسید:
    - حالا چی باید بگم؟
    ثنا خواست حرف بزند که درب صدا خورد. آتنا با این فرض که "هرکس درب اتاق را بزند آشناست !" داد زد:
    - کیه؟
    صدای ناشناس خانومی گفت:
    - می‌شه بیای دم در؟
    آتنا تعجب کرد. از جایش بلند شد و به سمت درب رفت. درب را باز کرد. دختر مو طلایی را دید که به او لبخند مضحکی می‌زند. در چشمان آبیش تمسخر مشهود بود. آتنا با دیدن شخص پشت درب شوکه شد. با تعجب پرسید:
    - باران؟
    باران لبخند مضحکی زد. دستی بر روی پیراهن قرمز رنگ کوتاهش کشید و گفت:
    - می‌تونم بیام تو؟
    آتنا نگاهی به داخل انداخت. حلما و ثنا فهمیده بودند چه کسی پشت در است و آن‌ها هم تعجب کرده بودند. سمت باران برگشت و گفت:
    - بفرما!
    باران کفش‌های تک پاشنه‌اش را در آورد و در محفظه کفش‌ها گذاشت تا ضدعفونی شود. بعد به داخل رفت. معروف‌ترین قائم‌مقامی در نزد مردم، باران بود. به واسطه شغلش که ولاگر سبک زندگی بود، بسیاری از مردم عادی او را می‌شناختند. علاوه بر آن باران سخنگوی هلدینگ بود و به نسبت دیگر اعضای خانواده بیشتر با رسانه‌ها و مردم در ارتباط بود. آتنا به مبل تک نفره خاکستری جلوی ثنا اشاره کرد و گفت:
    -بفرما بشین!
    باران نشست. موهای صافش را که به شانه می‌رسید رها گذاشته بود. پوست سفید و پیراهن قرمزش هارمونی بسیار زیادی داشتند. به ثنا نگاه کرد. نمی‌خواست به هیچ وجه به این‌جا بیاید؛ اما تانیا او را تهدید کرده بود که اگر این مسئله را درست نکند؛ همه چیز را برای دوست پسرش فاش کند. آخرین چیزی که باران در این زمان می‌خواست؛ خراب شدن رابـ ـطه‌اش با آرش، دوست‌پسرش، بود! حلما گفت:
    -چیزی می‌خوری بیارم؟
    باران سری به نشانه نفی تکان داد و گفت:
    -نه ممنونم! اومدم راجع به مسئله مهمی صحبت کنم.
    آتنا کنار ثنا نشست. ثنا واکنشی نشان نمی‌داد. در قالب پلیسی خود فرو رفته بود‌ و با اخم به باران نگاه می‌کرد. باران ادامه داد:
    -مطمئنا فیلم رو دیدین؟
    از این‌که او بی‌پرده از این مسئله صحبت کرده بود متعجب شدند. آتنا با بی‌تفاوتی ظاهری گفت:
    -خب؟
    باران لبخند بی تفاوتی زد و گفت:
    -اگر شرایط اینجوری نبود هیچ وقت نمی‌اومدم این‌جا!
    حرف‌های جسته و گریخته‌اش دیگر اعصاب خردکن شده بودند. آتنا پرسید:
    -شرایط چه جویه؟
    باران به پشتی صندلی تکیه کرد:
    -نمی‌دونم چرا تانیا هواتون رو داره ولی این رو بدون اگه به خاطر تهدید اون نبود من هیچ وقت این کار رو نمی‌کردم.
    کمی مکث کرد و رو به ثنا گفت:
    - هیچ وقت فکر نمی‌کردم گول اون فیلم رو بخوری جناب سرگرد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ثنا خواست چیزی بگوید که باران مانع شد. انگشتش را بر روی لب‌های قرمزش گذاشت و ادامه داد:
    -تو فکر کردی آرین اون کسی بود که چند سال پیش اون بلا رو سرت آورد. تنها مدرکت اون فیلم بود. فیلمی که من برات فرستاده بودم.
    از جایش بلند شد:
    -حتی یه درصد احتمال دستکاری شدن اون فیلم رو ندادی.
    آتنا روی صندلی‌ وا رفت. از همان چیزی که می‌ترسیدند بر سرشان آمده بود. باران آخرین حرف را زد:
    -اون فیلم دستکاری شده بود و تو جناب سرگرد، گول من رو خوردی!
    باران رفت و آن‌ها را با بهت تنها گذاشت. هیچ‌کدامشان توان حرف زدن نداشتند. بی هیچ دلیلی آرین را متهم کرده بودند. زندگیش را جهنم کرده و باعث آزار فروانش شدند. پس از چند دقیقه سکوت آتنا با صدای تحلیل رفته گفت:
    -لعنتی!
    حلما به آن‌ها گفت:
    -وقتشه بگم که بهتون گفته بودم؟
    آتنا با بهت گفت:
    - دهن بدبخت رو سرویس کردیم تو شش ماه زندگی رو براش جهنم کردی. منم زنش رو از خونش برداشتم و آوردم اینجا.
    ثنا کلاف از جایش برخاست و به سمت در رفت. حلما با تعجب پرسید:
    _ کجا می‌ری؟
    ثنا با صدای گرفته گفت:
    _ پیش شوهرم!
    و بعد از در بیرون رفت. نفهمید چگونه تا اتاقشان رفت. اثر انگشتش را زد و در باز شد. آرام وارد خانه شد. آرین روی مبل خوابیده بود. هنوز لباس‌های دیروزش تنش بود. تی‌شرت سورمه‌ای رنگی که بازوهای عضلانیش را به خوبی آشکار می‌کرد. ثنا بی هدف در چارچوب درب ایستاده بود. فکر اینکه این چند ماه چقدر هر دو نفرشان را اذیت کرده بود؛ اشک در چشمانش می‌آورد. بغض گلویش را می‌فشرد و ثنا در جدال با آن بود. آرین که سنگینی نگاهی را احساس کرده بود؛ از خواب بیدار شد و سر جایش نشست تا به خودش بیاید. ثنا هنوز هم در نزدیکی درب ایستاده بود. آرین سر برگرداند. ثنا را دید. از فرط تعجب از جایش برخاست و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت:
    - ثنا؟
    بغض ثنا شکست. با سرعت خود را در آغـ*ـوش آرین انداخت. آرین اصلا نمی‌توانست حرکات او را درک کند. فقط ثنا را محکم در آغـ*ـوش فشرد. ثنا سرش را بالا آورد و نگاه پرغمش را در چشمان متعجب آرین انداخت. چیزی نگفتند. چند دقیقه در همان حالت باقی ماندند. بالاخره آرین سکوت را شکست:
    - نمی‌خوای هیچ توضیح بدی؟
    ثنا دوباره به آرین نگاه کرد. دستش را روی گردن آرین گذاشت و صورتش را پایین آورد و گفت:
    - نه!
    و فاصله بینشان را از بین برد. حس رهایی از تمام افکار این شش ماهش را داشت. رهایی از تمام مشکلاتی که خودش مسببشان شده بود. بعد از چند ثانیه آرین خودش را عقب کشید و گفت:
    - نه؟ بعد از شش ماه تنها جوابی که داری اینه؟
    و چند قدم عقب رفت و ثنا ملتمسانه گفت:
    -آرین!
    آرین با عصبانیت گفت:
    - شش ماهه زندگیمون رو جهنم کردی. دیروز گفتی طلاق می خوام. دیروز از این خونه رفتی! الان اومدی و هیچ جوابی نداری؟
    ثنا با چشمان پر از اشک گفت:
    - اشتباه کردم!
    آرین که منتظر ادامه صحبت‌های ثنا بود گفت:
    -خب؟
    ثنا سکوت کرد. نمی‌توانست به او پاسخی بدهد. نمی‌توانست به او بگوید که به خاطر بی اعتمادی به او، تمام این رفتارها ازش سر زده است. آرین که سکوت ثنا را دید، دلخورانه گفت:
    -توضیح خوبی بود!
    و بعد بدون توجه به ثنا به بیرون رفت. ثنا همان جا روی مبل نشست و برای زندگی که برای هیچ و پوچ به جهنم تبدیل کرده بود از ته دل زار زد. نمی‌دانست چقدر گذشته، که یارا زنگ زد و به او یادآوری کرد که باید به محوطه برود. چند نفس عمیق کشید. اشک‌هایم را پاک کرد. احساس می‌کرد از درون پوچ شده‌است. هر چیزی که در شش ماه گذشته می‌پنداشت درست است، اشتباه بود. توان بلند شدن نداشت. بر اثر گریه، تمام بدنش می‌لرزید. به هر جان کندنی که بود، برخواست و روبه‌روی صورتشویی ایستاد. چشمانش پف کرده بود. آبی سردی بر روی صورتش پاشید. دوباره و چندباره این‌کار را تکرار کرد. ناراحتیش به سرعت کنار رفت و جایش را به خشم داد. خشم از باران و مهم‌تر از آن خشم ازخودش! حساسیت زیادش به رابـ ـطه گذشته باران و آرین و تعصبش بر اتفاقات آن شب باعث شدند که نتواند خودش را کنترل کند. به جای صحبت با آرین دست به اقدامات بچه‌گانه‌ای زد که از او بعید بود. لوازم آرایشش را بیرون آورد و با استفاده از آن پف چشم‌هایش را پوشاند. به دست آوردن دوباره آرین کار ساده‌ای نبود، اما او برای آرین هرکاری می‌کرد. کت و شلوار اداری‌اش را پوشید. اسلحه‌اش را در غلاف کمری گذاشت و کت را بر رویش انداخت. موهای موج‌دارش را دم اسبی بست و از اتاق بیرون رفت. نمی‌خواست با آرین روبه‌رو شود. نمی‌توانست با او چشم در چشم شود. از هتل که بیرون رفت، آتنا و حلما را پیدا کرد و کنار آن‌ها ایستاد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    با عصبانیت گفت:
    - من اگر باران رو ببینم زنده نمی‌ذارمش!
    همه شان در مقابل اقامتگاه ایستاده بودند و منتظر آمدن قائم مقامی‌ها بودند. قراربود قائم مقامی‌ها از کمپ دیدن کنند. فقط چهار نفر نسل جدید خانواده می‌آمدند و خبری از هادود نبود. آمدن نسل جدید هم نمایشی بیش نبود. اگر دست خودشان بود به هیچ‌وجه این‌کار را نمی‌کردند. آتنا به سمت ثنا برگشت و گفت:
    - فقط واسه روشن شدن قضیه دقیقاً چه جوری می‌خوای بکشیش؟
    ثنا با همان عصبانیت گفت:
    - می‌بینید که اسلحه دارم!
    حلما خندید و گفت:
    - منظورت همون اسلحه ای که از طریق پول قائم مقامی‌ها میاد؟
    ثنا با حرص حلما را نگاه کرد و گفت:
    - لعنت بهتون !
    بعد از کنار آن‌ها رفت. آتنا کنار حلما ایستاد و گفت:
    -یکم عوضی بازی در نیاوردیم؟
    سری تکان داد:
    - چرا!
    آتنا با ذوق گفت:
    - ایول داریم به روزهای اوج مون برمی‌گردیم!
    و هر دو خندیدند.حلما مانند همیشه پیراهن دکمه‌ای گشادی پوشیده‌بود و آن را در شلوار فاق بلندش انداخته بود. کفش پاشنه بلندی پوشیده بود و موهای صافش را که کمی از شانه‌هایش بلندتر بود را باز گذاشته بود. آتنا گرمکن مشکی تیم ملی ایران را پوشیده بود. کلاه ورزشی لبه داری بر سر گذاشته بود. موهای قهوه‌ای رنگش را دم اسبی بسته بود و ظاهرش از صد فرسخی هم شغلش را فریاد می‌زد. بالاخره لیموزین قائم مقامی‌ها رسید. راننده پیاده شد و درب را برایشان باز کرد. نخست تانیا و باران و سپس امیر و باراد پیاده شدند. باران با همان لباس‌ها بود. رفت و کنار باراد ایستاد تا بایک‌دیگر به داخل بروند. تانیا کت و شلواری به رنگ بنفش تیره پوشیده بود. نمی‌خواست به کنار امیر برود. برای همین چند قدم عقب‌تر تنها ایستاد. موهای قهوه‌ای رنگ فرش را که تا نزدیکی کمرش می‌رسید، باز گذاشته بود. طبق معمول موهایش سمت چپ صورتش را که سوخته بود را پوشانده بودند. ایمان به عنوان سرمربی تیم ملی و حلما و سرمربی تیم ملی زنان جلو رفتند، تا به آن‌ها خوش آمد بگویند. ایمان سر صحبت را باز کرد و گفت:
    - سلام خیلی خوش اومدید!
    باراد لبخندی زد و گفت:
    - معلومه که خوش اومدیم!
    ایمان سری به نشانه تاسف تکان داد و بعد ایمان و باراد یک‌دیگر را بغـ*ـل کردند. به واسطه همکار بودن آرین و باراد، ایمان نیز با باراد صمیمی بودند و مدت‌ها بود که یک‌دیگر را از نزدیک می‌شناختند. آتنا و رامین کنار یک‌دیگر ایستاده بودند. رامین هم گرمکن مشکی تیم ملی را پوشیده بود. موهای مشکی رنگ به نسبت بلندش را با تل کشی عقب نگه داشته بود. آتنا با تعجب گفت:
    -چرا ایمان داره یه قائم مقامی رو بغـ*ـل می‌کنه؟
    تصور این‌که برادرش با یک قائم مقامی دوست باشد، بسیار دور بود. گمان می‌کرد وقتی خودش از قائم مقامی‌ها متنفر است؛ تمام اطرافیانش هم باید همین احساس را داشته باشند. رامین لبخند زد:
    - ایمان و آرین با باراد دوستن!
    رامین هم می‌دانست که آتنا بی‌دلیل اما بدون حد و حصر از قائم‌مقامی‌ها متنفر است. به هر حال رامین آتنا را حتی بیشتر از برادرانش می‌شناخت! آن‌ها پنج سال در کشوری دیگر با یک‌دیگر دوست صمیمی بودند. با تعجب به سمت رامین برگشت و گفت:
    -با یه قائم مقامی دوستن؟ اوع!
    علیرضا، عضو دیگر خانواده قائم‌مقامی، نزدیکشان ایستاده بود. با رامین هم‌اتاقی و دوست صمیمی بودند. رامین به آتنا نگاه کرد و گفت:
    - الان علیرضا می‌شنوه!
    آتنا نگاهی به علیرضا انداخت که زیاد هم از آن‌ها دور نبود:
    - توئم با یه قائم‌مقامی دوستی!
    به رامین نگاهی کرد و سری از تاسف تکان داد:
    - بدسلیقه!
    و به سمت دیگری رفت. رامین سری به نشانه تاسف تکان داد و به نزد علیرضا رفت. خوش و بش سرمربیان با قائم مقامی‌ها تمام شد. فقط گروه آتنا که گروه هفتم بود ماند. بقیه گروه ها به داخل اقامتگاه رفتند. گروه هفتم مسئول میزبانی از قائم مقامی‌ها بود. ایمان و آرین با باراد و امیر جلو افتادند. هیچکدام از دختران گروه حاضر نبودند که کنار باران و تانیا بیاستند. دلیل خوبی برای نادیده گرفتن باران داشتند، اما تانیا...
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    همگی از مرموز بودن او واهمه داشتند. تانیا حتی زمانی هم که در ایران نبود، گـه‌گداری تیتر روزنامه‌ها می‌شد. دقیقا هم‌سن آتنا بود و بیست وپنج سال سن داشت. با این‌حال دو مدرک دکترا اقتصاد و مدیرت را از دانشگاه استندفورد کالیفرنیا داشت. دلیل اصلی مرموز بودنش دوری پانزده ساله‌اش از خانواده بود. وضعیت ظاهری‌اش هم بی تاثیر نبود. سوال همیشگی نشریه‌ها زرد دلیل پوشاندن نیمه صورت تانیا بود. بعضی می‌گفتند که او از کودکی با مشکلی در صورت متولد شده‌است که عکس‌های کودکی تانیا این فرضیه را رد می‌کردند. اکثر رسانه‌ها می‌دانستند که دوری تانیا و پوشاندن نیمی از صورتش با یک‌دیگر مرتبطند. چندباری این سوال از باران پرسیده شده بود که باران با مهارت پاسخی به آن‌ها نداده بود و بحث را منحرف کرده بود. سنخور قهاری بود. به نوعی که چندبار از وزارت خارجه برای اشغال منصب سنخگوی وزارت خارجه، به او پیشنهاد شده بود که او هیچ‌گاه این پیشنهادات را قبول نمی‌کرد. تانیا که کنار باران ایستاده بود با صدای آرامی گفت:
    - قضیه رو حل کردی؟
    باران چپ چپ نگاهش کرد:
    - بله پرنسس اوامرتون انجام شد.
    تانیا پوزخندی زد و دستش را روی شانه باران گذاشت و گفت:
    -آفرین!
    بعد به سمت آتنا رفت. می‌خواست که به او نزدیک شود. به هرحال آتنا یکی از محبوبترین افراد ایران و حتی جهان بود و کنار او بودن برای هر کسی وجه خوبی داشت. آتنا که حسابی حوصله‌اش سر رفته بود؛ این پا و آن پا می‌کرد تا شاید کمی اوضاع تغییر کند. هیچ آرایشی روی صورتش نداشت. چند لک و جای جوش روی صورتش خودنمایی می‌کردند ولی این‌باعث نمی‌شدند که آتنا سر صبح دست به لوازم آرایشش ببرد و وقت خودش را بگیرد. تانیا به شانه آتنا ضربه زد. آتنا برگشت و تانیا را با تعجب نگاه کرد. تانیا لبخند زد و گفت:
    -پس بهترین بازیکن ایران شمایید؟
    آتنا که کاملا گیج شده بود پرسید:
    - بله؟
    تانیا لبخند مصنوعی زد و گفت:
    -خیلی وقت بود می‌خواستم باهاتون آشنا بشم.
    بعد هم دستش را جلو برد. آتنا کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
    -خوشبختم!
    تانیا با همان لبخند گفت:
    -می‌خواستم شخصا به مراسم عروسی دعوتتون کنم!
    آتنا کاملا تعجب کرده بود. اما ادب حکم می‌کرد که متشخصانه رفتار کند. این رفتار را به واسطه شغلش به خوبی آموخته بود. لبخندی زد و گفت:
    -باعث افتخاره!
    تانیا سری تکان داد و کمی جلوتر رفت. رامین و علیرضا که شاهد این گفتگو بودند، نزدیک آتنا رفتند. آتنا با دیدن آن دو لبخندی از روی حرص زد. از چهره علیرضا معلوم بود که صحبت‌های رامین و آتنا را در مورد قائم مقامی‌ها شنیده است. لبخند مرموزی زده بود و مشخص بود که برای اذیت کردن آتنا به سمت او می‌آید. با همان لبخند مرموز گفت:
    - با یه قائم مقامی دوست شدی؟
    رامین هم که مانند همیشه پایه اذیت کردن آتنا بود، ادامه داد:
    - بدسلیقه!
    آتنا پشت چشمی برای هر دو نفرشان نازک کرد و گفت:
    - گمشید بابا!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    همگی حرکت کردند. در روبه‌روی هتل‌ها خیابان طولانی بود که در دوطرفش هفت زمین فوتیال برای تمرین گروه‌ها وجود داشت. همگی در این خیابان راه افتادند. چهار زمین در سمت راست و سه زمین در سمت چپ تعبیه شده بودند. به جز گروه هفت بقیه گروه‌ها در حال تمرین بودند. فردی به همراه باران آمده بود و درحال فیلم‌برداری بود تا برای این بازدیدشان ولاگی بسازد. یک ساختمان پنج طبقه که شامل سالن‌های بدن‌سازی، استخر، سونا و جکوزی می‌شد؛ در سمت چپ خیابان وجود داشت. معمولا بازیکنان بعد از تمرین به آن‌جا می‌رفتند و در کل هفته‌ای دو جلسه هر فرد باید به باشگاه بدن‌سازی مراجعه می‌کرد و راه گریزی از آن نبود. بیشتر امکانات رفاهی در خود هتل بود و خارج از هتل بیشتر امکانات، امکانات ورزشی بود. گشت و گذارشان در کمپ زیاد طول نکشید. چیز زیادی برای دیدن نبود! اصل ماجرا در خود هتل بود. از پیاده‌رو‌های کنار خیابان مسیر طی کرده را بازگشتند. در بخش ویژه رستوران هتل که در طبقه همکف واقع شده بود، نهاری را برای مهمانان در نظر گرفته بودند. همه‌اعضا بر سر میز بزرگ نشستند. علیرضا بر روی صندلی کنار امیر نشست. یک‌سال از تانیا بزرگ‌تر بود و هنگامی که ده سالش شد؛ مادرش او را از تمام وظایف خانوادگی کنار کشید. این‌کار باعث شد، تا هادود قبلی به هیچ‌وجه نتواند از بردن دختر خودش، به آن مراسم کذایی خودداری کند! با اعضای خانواده تا حدودی در ارتباط بود. تنها عضو خانواده بود که درآن پانزده سال با تانیا دیدار داشت و محل اسکانش را می‌دانست. تانیا نیز به او اعتماد داشت و تنها عضو خانواده بود که تانیا او را تهدیدی برای خود نمی‌دانست. غذا را آوردند. امیر آرام به نوعی که کسی نشنود به علیرضا گفت:
    -امروز بعد از ظهر بیا عمارت!
    علیرضا با تعجب به او نگاه کرد. ورودش به عمارت از ده‌سالگیش ممنوع بود. پدر تانیا او را هم از خانواده کنار گذاشته بود. مستبدترین هادودی که در چند نسل گذشته خانواده حضور داشت، پدر تانیا بود! تمام رسومات بدون چون و چرا برگزار می‌شدند. حتی اگر برای دختر ده ساله خودش می‌بود. هرکسی حرفی بر روی حرفش می‌زد بی‌شک تبعید یا حتی سرنوشتی بدتر از آن نصیبش می‌شد. امیر متوجه تردید علیرضا شد. با همان لحن گفت:
    -کار مهمیه! باید حرف بزنیم!
    علیرضا شروع به خوردن غذا کرد و آرام گفت:
    -باشه!
    دیگر در این‌باره حرفی نزدند. در میانه‌های غذا خوردن بودند که باران از جایش برخواست و به لیوانش با قاشق چندباری زد. همه توجه‌ها به سمتش جلب شد. لبخندی زد و گفت:
    -می‌خوام سلامتی بدم برای تیم ایران که قراره برای هممون افتخار بیاره!
    تانیا پوزخندی به صحبت کلیشه‌ای و چاپلوسانه باران زد؛ اما لیوانش را بالا آورد و گفت:
    -به سلامتی!
    با این حرکت تانیا دیگران نیز لیوانش را بالا آوردند و به سلامتی نوشیدند. باران همه اعضا را به جشن عروسی دعوت کرد و سپس نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا