همین که به داخل سوئیت رفتند. آتنا خودش را بر روی کاناپه انداخت و چشمهایش را بست. حلما درحالی که کفشهای پاشنه بلندش را در محفظه کفش میگذاشت رو به آتنا گفت:
-برام سوال بود، که کی میوفتی!
آتنا دستش را از چشمانش برداشت و با تعجب به حلما نگاه کرد. حلما شانهای بالا انداخت و گفت:
-دیگه آخراش پاتو رو زمین میکشیدی!
آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-دارم میمیرم!
حلما بر روی کاناپه روبهروی آتنا نشست و گفت:
-لب تر میکردی، آرین یا ایمان، تا همینجا کولت میکردن. تازه از خداشون هم بود.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-چه بسا رامین هم اینکار رو میکرد.
بعد هم چشمکی به آتنا زد. آتنا پوفی کشید و دوباره دستش را بر روی چشمش گذاشت. ثنا هم آمد و کنار حلما نشست. بسیار پکر بود و در دلش غوغایی بود. دلش برای روزهای خوبش با آرین تنگ شدهبود و در عین حال حتی نمیتوانست به بودن کنار آرین فکر کند. مدت کوتاهی گذشت. آتنا که کمی حالش بهتر شده بود نشست و از ثنا پرسید:
- هنوز نگفتی بهش؟
ثنا سری به چپ و راست تکان داد. ثنا و آتنا عاجزانه به دنبال راهی برای حل این مشکل میگشتند. آتنا خوب میدانست که آرین ثنا را بسیار دوست دارد و ثنا هم علارغم تمام اتفاقات، باز هم جدایی از آرین برایش سختترین کار دنیا بود. پوفی کشید:
- ببین ثنا تو مثل خواهرمی ولی آرین هم برادرمه دیگه نمیتونم ببینم اینجوری زجر میکشه.
ثنا موهای بلند مشکی رنگش را مرتب کرد. موهایش موج دار بود و باز گذاشتنش گاهی اوقات باعث دردسرش میشد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
- تو که میدونی چی کار کرده اصلا براش مهم نیست. جوری رفتار میکنه که انگار من مقصرم!
آتنا آهی کشید:
- تو که باهاش حرف نزدی شاید اشتباه کنی!
ثنا با عصبانیت نگاهش کرد:
- هم عکساشرو دیدم هم فیلماشرو!
آتنا ابرویی بالا انداخت:
- فیلماشرو؟
ثنا از جایش بلند شد. تا به حال راجع به فیلم حرفی نزده بود. لپ تاپش را آورد و مقابل آتنا گذاشت. پوشهای را باز کرد و فیلمی را پخش کرد. شش یا هفت سال پیش بود. ثنا مخفیانه برای انجام ماموریتی وارد یکی از جشنهای قائممقامیها شده بود. در ساعتهای پایانی شب مجبور شد به یکی از اتاقها برود. آرایش غلیظی روی صورتش بود و تشخیص چهرهاش کار سختی بود. پس از چند دقیقه فرد مذکری وارد اتاق شد. با دیدن ثنا به سمتش رفت. وضعیت عادی نداشت و تحت تاثیر الـ*کـل بود. اتاق آنقدر تاریک بود که ثنا نمیتوانست چهرهاش را تشخیص بدهد. فرد به سمت ثنا رفت و خواست تا با او رابـ ـطه داشته باشد. ثنا چند ثانیهای شوکه بود؛ اما قبل از اینکه کار از کار بگذرد توانست خودش را از مهلکه نجات دهد. حال با فیلمی که از دوربینی مداربسته اتاق بود و امکان روشن کردن فضا را داشت، مشخص شده بود که آن فرد مذکر، آرین بوده است! آتنا فیلم را نگاه کرد، اما تمام مدت آرزو میکرد، که کاش نگاه نکرده بود. دستش را روی صورتش کشید. باورش نمیشد. از مغزش دود بیرون میزد از جایش بلند شد و چند بار دستش را روی سر و صورتش کشید. پشت سر هم تکرار میکرد:
- امکان نداره! امکان نداره!
ثنا روبهرویش ایستاد و گفت:
- چرا امکان داره ببین حالت رو! من شش ماه دارم با این کابوس زندگی میکنم!
آتنا اما هنوز هم پشت سر هم تکرار می کرد:
- امکان نداره!
دیگر کنترل کارهایش دست خودش نبود. از اتاق خارج شد. ثنا پشت سرش رفت. میدانستند آرین کجاست. به سمتش رفت. ایمان و تمام پسرهای گروه کنارش بودند. آتنا کنارشان ایستاد. نفس عمیق کشید تا به خود مسلط شود. تا حدی هم موفق بود با صدایی که سعی میکرد. از عصبانیت نلرزد به آرین گفت:
- باید حرف بزنیم.
آرین سمت دیگری را نگاه میکرد و هنوز آتنا را ندیده بود، گفت:
- الان میآم!
-برام سوال بود، که کی میوفتی!
آتنا دستش را از چشمانش برداشت و با تعجب به حلما نگاه کرد. حلما شانهای بالا انداخت و گفت:
-دیگه آخراش پاتو رو زمین میکشیدی!
آتنا نفس عمیقی کشید و گفت:
-دارم میمیرم!
حلما بر روی کاناپه روبهروی آتنا نشست و گفت:
-لب تر میکردی، آرین یا ایمان، تا همینجا کولت میکردن. تازه از خداشون هم بود.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
-چه بسا رامین هم اینکار رو میکرد.
بعد هم چشمکی به آتنا زد. آتنا پوفی کشید و دوباره دستش را بر روی چشمش گذاشت. ثنا هم آمد و کنار حلما نشست. بسیار پکر بود و در دلش غوغایی بود. دلش برای روزهای خوبش با آرین تنگ شدهبود و در عین حال حتی نمیتوانست به بودن کنار آرین فکر کند. مدت کوتاهی گذشت. آتنا که کمی حالش بهتر شده بود نشست و از ثنا پرسید:
- هنوز نگفتی بهش؟
ثنا سری به چپ و راست تکان داد. ثنا و آتنا عاجزانه به دنبال راهی برای حل این مشکل میگشتند. آتنا خوب میدانست که آرین ثنا را بسیار دوست دارد و ثنا هم علارغم تمام اتفاقات، باز هم جدایی از آرین برایش سختترین کار دنیا بود. پوفی کشید:
- ببین ثنا تو مثل خواهرمی ولی آرین هم برادرمه دیگه نمیتونم ببینم اینجوری زجر میکشه.
ثنا موهای بلند مشکی رنگش را مرتب کرد. موهایش موج دار بود و باز گذاشتنش گاهی اوقات باعث دردسرش میشد. دستی بر صورتش کشید و گفت:
- تو که میدونی چی کار کرده اصلا براش مهم نیست. جوری رفتار میکنه که انگار من مقصرم!
آتنا آهی کشید:
- تو که باهاش حرف نزدی شاید اشتباه کنی!
ثنا با عصبانیت نگاهش کرد:
- هم عکساشرو دیدم هم فیلماشرو!
آتنا ابرویی بالا انداخت:
- فیلماشرو؟
ثنا از جایش بلند شد. تا به حال راجع به فیلم حرفی نزده بود. لپ تاپش را آورد و مقابل آتنا گذاشت. پوشهای را باز کرد و فیلمی را پخش کرد. شش یا هفت سال پیش بود. ثنا مخفیانه برای انجام ماموریتی وارد یکی از جشنهای قائممقامیها شده بود. در ساعتهای پایانی شب مجبور شد به یکی از اتاقها برود. آرایش غلیظی روی صورتش بود و تشخیص چهرهاش کار سختی بود. پس از چند دقیقه فرد مذکری وارد اتاق شد. با دیدن ثنا به سمتش رفت. وضعیت عادی نداشت و تحت تاثیر الـ*کـل بود. اتاق آنقدر تاریک بود که ثنا نمیتوانست چهرهاش را تشخیص بدهد. فرد به سمت ثنا رفت و خواست تا با او رابـ ـطه داشته باشد. ثنا چند ثانیهای شوکه بود؛ اما قبل از اینکه کار از کار بگذرد توانست خودش را از مهلکه نجات دهد. حال با فیلمی که از دوربینی مداربسته اتاق بود و امکان روشن کردن فضا را داشت، مشخص شده بود که آن فرد مذکر، آرین بوده است! آتنا فیلم را نگاه کرد، اما تمام مدت آرزو میکرد، که کاش نگاه نکرده بود. دستش را روی صورتش کشید. باورش نمیشد. از مغزش دود بیرون میزد از جایش بلند شد و چند بار دستش را روی سر و صورتش کشید. پشت سر هم تکرار میکرد:
- امکان نداره! امکان نداره!
ثنا روبهرویش ایستاد و گفت:
- چرا امکان داره ببین حالت رو! من شش ماه دارم با این کابوس زندگی میکنم!
آتنا اما هنوز هم پشت سر هم تکرار می کرد:
- امکان نداره!
دیگر کنترل کارهایش دست خودش نبود. از اتاق خارج شد. ثنا پشت سرش رفت. میدانستند آرین کجاست. به سمتش رفت. ایمان و تمام پسرهای گروه کنارش بودند. آتنا کنارشان ایستاد. نفس عمیق کشید تا به خود مسلط شود. تا حدی هم موفق بود با صدایی که سعی میکرد. از عصبانیت نلرزد به آرین گفت:
- باید حرف بزنیم.
آرین سمت دیگری را نگاه میکرد و هنوز آتنا را ندیده بود، گفت:
- الان میآم!
آخرین ویرایش: