پارت چهل و نهم:
آهی از حسرت کشیدم و تصمیم گرفتم هنگام عصبانیت به اموالم آسیب نرسانم! مهسا به طرفم آمد و گفت:
- بیا تو سال داره تحویل میشه.
به همراه مهسا وارد ویلا شدیم، دورمیزی که سفرهی هفتسین رویش چیده شده بود؛ نشستیم که با دیزاین طلایی رنگ به زیبایی زینت داده شده بود. چشمهایم را بستم و دعا کردم. از خدا خواستم راه درست را به من نشان بدهد و از سردرگمی نجات دهد.
لحظهی تحویل سال سررسید و صدای خنده و شادی سراسر ویلا را دربرگرفت و بازار ب*وسه و تبریک د*اغ شد. بعد از تبریک عید به هم، نوبت گرفتن کادوها رسید. آقای پارسا یک سرویس طلا به من هدیه داد؛ که بسیار زیبا بود. با اشارهی آقای پارسا، بهادر گردنبند را به گر*دنم آویخت و همگی شروع به دست زدن کردند. بهادر هم جعبهای با کاغذ کادوی براق قرمز به من داد، وقتی کادو را باز کردم با دیدن یک گوشی گران قیمت و جدیدترین مدل، شوکه شدم! با چشمهای گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
- من حواسم به همه چیز هست!
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و دوباره به گوشی جذاب توی دستم خیره شدم. بهادر به مهسا یک آیپد هدیه داد، پدر هم یک هدفون جدید برایش گرفته بود. مادر برای من و مهسا لباس مجلسی زیبایی دوخته بود و پدرم یک لپتاپ نقرهای به من کادو داد. از همه تشکر کردم و با خوشحالی به کادوهای جذابی که در دستم بود خیره شدم.کادوی مادر و پدر به بهادر، یک انگشتر طلاسفید و یک دستبند چرم بود.
بعد از خوردن شیرینی و میوه آقای پارسا رو به پدر گفت:
- اگه اجازه بدین تابستون یه عقد کوچیک براشون بگیریم، تا مارال هم امتحاناش تموم شده باشه، چطوره؟
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من حرفی ندارم ولی تا ببینیم نظر خود مارال چیه!
سرم را پایین انداختم و با لحن آرامی گفتم:
- اگه اجازه بدین من بیشتر فکر کنم!
- یعنی تو این مدت شناخت کافی از بهادر پیدا نکردی دخترم؟
- چرا ولی من ...یه نگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم راستش من آمادگیش رو ندارم!
آقای پارسا سری تکان داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. ما صبر میکنیم، مطمئنم بهادر انقدر دوست داره که منتظر تصمیم نهاییت بشه!
بهادر تمام این مدت سر به زیر و ساکت نشسته بود. گاهی توی فکر فرو میرفت و اخمهایش را در هم میکشید. گاهی هم به صحبتها گوش میداد.احساس میکردم تمام غم دنیا توی دلم جمع شده است! یک دلشورهی عجیبی داشتم رو به مادر گفتم:
- میشه بریم؟ من حالم خوب نیست!
- زشته باید باشی!
بهادر که متوجه حال بد من شد گفت:
- مارال جان خوبی؟
- آ...حالم بده سرم د*ر*د میکنه .
بهادر نگران به سمتم آمد و گفت:
- چرا نمیری طبقهی بالا استراحت کنی؟
بلافاصله با نگرانی بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
همراه بهادر به طبقه بالا رفتم، با دیدن تخت بزرگ وسط اتاق به سمتش قدمهایم را تند کردم. نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم. بهادر مردد کنار در ایستاده بود، هر دو سکوت کرده بودیم، که گفت:
- مارال چیزی شده؟
- نه فقط یه سردرد ساده است، همین!
- از وقتی بابا، موضوع ما رو پیش کشید، خوب نیستی!
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- نه اینطور نیست، من فقط تکلیفم با خودم روشن نیست بهادر! نمیدونم کدوم کار درسته! من ...من میترسم از ازدواج، از آینده میترسم. بهادر همش نگرانم اشتباه کنم، درست انتخاب نکنم، همش تو فکر اینم نتونم جواب محبتهای تو رو بدم، میفهمی تو چه برزخیم بهادر؟ ذهنم خستهست، حالم بده. فکر کنم دارم افسرده میشم! کلی فشار رومه ...امسال مهمترین سال تحصیلیمه، درگیر چیزی شدم که نباید! اینا برای من خیلی زیاده.
دستم را به سرم گرفتم و فشار دادم، سردردم بیشتر شد. بهادر کنارم لبه تخت نشست، رو به من گفت:
- مارال؟ تو مجبور نیستی همه رو ازخودت راضی نگه داری. تو به هیچ کس بدهکار نیستی! کاری رو که دوست داری انجام بده. درس بخون، عاشق باش ولی سعی نکن خلاف چیزی که هستی باشی! حتی اگه جواب پیشنهاد من ...یه نه بزرگ باشه! مارال من خودخواه نیستم اگه کوچکترین حسی به من نداری، من دیگه هیچ حرفی از ازدواج نمیزنم چون نمیخوام ناراضی با من باشی، میفهمی مارال؟ دیگه به هیچی فکر نکن. به ذهنت استراحت بده.
نگاه قدرشناسانهای به او انداختم و گفتم:
- تو خیلی خوبی بهادر، همین اخلاق خوبته که آدم رو بدهکارت میکنه! ممنون که درکم میکنی!
سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند و گفت :
- خوب استراحت کن عزیزم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم:
-تو برو پایین منم میخوابم.
چشمهای شب رنگش را توی صورتم با اضطراب گرداند و گفت :
- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟
- نه ...برو ممکنه بابااینا احساس غریبی کنن، پیششون باشی بهتره.
- میگم برات قرص بیارن، خوب بخوابی.
و به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. نفسی از کلافگی کشیدم که مهسا گوشی به دست وارد اتاق شد! گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- باور نمیکنی اگه بگم کی پشت خطه!
با حالت متعجب نگاهش کردم که گوشی را توی دستم گذاشت و از اتاق خارج شد. مردد جواب دادم:
- ا...الو!
- مارالم؟ دارم میام پشت درم!
با تعجب گفتم :
- شاهرخ؟ ک..کجایی؟ شماره مهسا رو از کجا پیدا کردی؟
شاهرخ تک خندهای کرد و گفت:
- مارال؟ خیلی باهوشی! خب از مهتاب گرفتم، تو که گوشیت خاموش بود! تازه آدرس هم گرفتم، بیا دم در زود، منتظرم.
و تماس را قطع کرد. گوشی را به ل*بم چسباندم و غرق افکار و علامت سوالهای ذهنم شدم. مانتوی بلندم را روی لباس شبم پوشیدم و نگاهی به بالکن انداختم و از دیدن پلههای فلزی منتهی به حیاط لبخند رضایت روی ل*بهایم نشست. قلبم از شدت اضطراب تند میتپید! احساس نگرانی یک لحظه رهایم نمیکرد که مبادا کسی متوجه غیبتم بشود! آرام از پلهها پایین رفتم و طول حیاط تا جلوی در را توی تاریکی شب دویدم. خیابان تاریک را که با چراغهایی با فاصلهی منظم از هم کمی روشن شده بود؛ را با دقت از نظر گذراندم، ولی شاهرخ را ندیدم که یکباره از پشت درخت بیرون آمد! جیغ خفهای کشیدم و از شدت غافلگیری چشمهایم را روی هم گذاشتم و سری تکان دادم. رو به رویم ایستاد،کلاه سویی شرت سیاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و خیلی محتاطانه رفتار میکرد. خیره تو چشمهای مضطربم نگاهی انداخت و گفت:
- دنبالم بیا.
- ببخشید من اجازه ندارم! باید برم خونه.
با لحن عصبی گفت:
- مارال؟ الان وقت لجبازی نیست! مهمه باید حرف بزنیم.
کمی مکث کردم و گفتم :
- فقط زود باید برگردم.
باشهای گفت و دنبالش به راه افتادم.درب یک ۲۰۶ مشکی را باز کرد و سریع روی صندلی جلو نشستم، موقع سوار شدن همه جا را با ترس نگاه کرد.
- چته شاهرخ؟ چرا از سایه خودتم میترسی؟
- یه عده دنبالمونن! م*حکم بشین!
سریع ماشین را روشن کرد و با مهارت به حرکت درآورد. از سرعت زیاد، ترس به دلم افتاد و گفتم:
- توروخدا آروم تر!
از آینه ماشین نگاهی به جاده انداختم و گفتم :
- کسی دنبالمون نیست که!
شاهرخ از آینه نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:
- فک کنم گممون کردن، لعنتیا از کجا فهمیدن من برگشتم؟!
با دلهره پرسیدم:
- کیا؟ اصلا چرا باید دنبالت باشن؟
شاهرخ چشمهایش را با د*ر*د بست و گفت :
- دنبال من نه دنبال ما! س*فت بشین باید بریم یه جای امن.
اشک به چشمانم نشست و طبق معمول همیشه که وقتی نگرانم سکوت میکنم تا خود مقصد حرفی نزدم.
با سرعت سرسامآوری و البته با مهارت از جاده گذشتیم. کمکم از شهر خارج میشدیم و سایهی سیاه درختهای درهم پیچیده، در نظرم تداعی شد. سکوت را جایز ندانستم و رو به شاهرخ که جدیتر از همیشه بود و چشمهای آبی رنگش طوفانی شده بود،گفتم:
- کجا داریم میریم شاهرخ؟ من می ترسم!
سوالم را بیجواب گذاشت و بعد از گذشتن از جادهی پر از چاله و داغانی که از شدت تکانهای ماشین حالت تهوع به من دست داد! به یک کلبه وسط جنگل رسیدیم! صدای زوزهی گرگها و جیرجیرکا سکوت شب را میشکست و من بیشتر از هر زمانی ترس وجودم را فراگرفت.
آهی از حسرت کشیدم و تصمیم گرفتم هنگام عصبانیت به اموالم آسیب نرسانم! مهسا به طرفم آمد و گفت:
- بیا تو سال داره تحویل میشه.
به همراه مهسا وارد ویلا شدیم، دورمیزی که سفرهی هفتسین رویش چیده شده بود؛ نشستیم که با دیزاین طلایی رنگ به زیبایی زینت داده شده بود. چشمهایم را بستم و دعا کردم. از خدا خواستم راه درست را به من نشان بدهد و از سردرگمی نجات دهد.
لحظهی تحویل سال سررسید و صدای خنده و شادی سراسر ویلا را دربرگرفت و بازار ب*وسه و تبریک د*اغ شد. بعد از تبریک عید به هم، نوبت گرفتن کادوها رسید. آقای پارسا یک سرویس طلا به من هدیه داد؛ که بسیار زیبا بود. با اشارهی آقای پارسا، بهادر گردنبند را به گر*دنم آویخت و همگی شروع به دست زدن کردند. بهادر هم جعبهای با کاغذ کادوی براق قرمز به من داد، وقتی کادو را باز کردم با دیدن یک گوشی گران قیمت و جدیدترین مدل، شوکه شدم! با چشمهای گرد شده نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
- من حواسم به همه چیز هست!
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و دوباره به گوشی جذاب توی دستم خیره شدم. بهادر به مهسا یک آیپد هدیه داد، پدر هم یک هدفون جدید برایش گرفته بود. مادر برای من و مهسا لباس مجلسی زیبایی دوخته بود و پدرم یک لپتاپ نقرهای به من کادو داد. از همه تشکر کردم و با خوشحالی به کادوهای جذابی که در دستم بود خیره شدم.کادوی مادر و پدر به بهادر، یک انگشتر طلاسفید و یک دستبند چرم بود.
بعد از خوردن شیرینی و میوه آقای پارسا رو به پدر گفت:
- اگه اجازه بدین تابستون یه عقد کوچیک براشون بگیریم، تا مارال هم امتحاناش تموم شده باشه، چطوره؟
پدر نگاهی به من کرد و گفت:
- من حرفی ندارم ولی تا ببینیم نظر خود مارال چیه!
سرم را پایین انداختم و با لحن آرامی گفتم:
- اگه اجازه بدین من بیشتر فکر کنم!
- یعنی تو این مدت شناخت کافی از بهادر پیدا نکردی دخترم؟
- چرا ولی من ...یه نگاهی به مامان و بابا انداختم و گفتم راستش من آمادگیش رو ندارم!
آقای پارسا سری تکان داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترم. ما صبر میکنیم، مطمئنم بهادر انقدر دوست داره که منتظر تصمیم نهاییت بشه!
بهادر تمام این مدت سر به زیر و ساکت نشسته بود. گاهی توی فکر فرو میرفت و اخمهایش را در هم میکشید. گاهی هم به صحبتها گوش میداد.احساس میکردم تمام غم دنیا توی دلم جمع شده است! یک دلشورهی عجیبی داشتم رو به مادر گفتم:
- میشه بریم؟ من حالم خوب نیست!
- زشته باید باشی!
بهادر که متوجه حال بد من شد گفت:
- مارال جان خوبی؟
- آ...حالم بده سرم د*ر*د میکنه .
بهادر نگران به سمتم آمد و گفت:
- چرا نمیری طبقهی بالا استراحت کنی؟
بلافاصله با نگرانی بلند شد و گفت:
- دنبالم بیا.
همراه بهادر به طبقه بالا رفتم، با دیدن تخت بزرگ وسط اتاق به سمتش قدمهایم را تند کردم. نشستم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم. بهادر مردد کنار در ایستاده بود، هر دو سکوت کرده بودیم، که گفت:
- مارال چیزی شده؟
- نه فقط یه سردرد ساده است، همین!
- از وقتی بابا، موضوع ما رو پیش کشید، خوب نیستی!
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- نه اینطور نیست، من فقط تکلیفم با خودم روشن نیست بهادر! نمیدونم کدوم کار درسته! من ...من میترسم از ازدواج، از آینده میترسم. بهادر همش نگرانم اشتباه کنم، درست انتخاب نکنم، همش تو فکر اینم نتونم جواب محبتهای تو رو بدم، میفهمی تو چه برزخیم بهادر؟ ذهنم خستهست، حالم بده. فکر کنم دارم افسرده میشم! کلی فشار رومه ...امسال مهمترین سال تحصیلیمه، درگیر چیزی شدم که نباید! اینا برای من خیلی زیاده.
دستم را به سرم گرفتم و فشار دادم، سردردم بیشتر شد. بهادر کنارم لبه تخت نشست، رو به من گفت:
- مارال؟ تو مجبور نیستی همه رو ازخودت راضی نگه داری. تو به هیچ کس بدهکار نیستی! کاری رو که دوست داری انجام بده. درس بخون، عاشق باش ولی سعی نکن خلاف چیزی که هستی باشی! حتی اگه جواب پیشنهاد من ...یه نه بزرگ باشه! مارال من خودخواه نیستم اگه کوچکترین حسی به من نداری، من دیگه هیچ حرفی از ازدواج نمیزنم چون نمیخوام ناراضی با من باشی، میفهمی مارال؟ دیگه به هیچی فکر نکن. به ذهنت استراحت بده.
نگاه قدرشناسانهای به او انداختم و گفتم:
- تو خیلی خوبی بهادر، همین اخلاق خوبته که آدم رو بدهکارت میکنه! ممنون که درکم میکنی!
سرم را در آغـ*ـوش گرفت و بـ..وسـ..ـهای روی موهایم نشاند و گفت :
- خوب استراحت کن عزیزم.
لبخندی از رضایت زدم و گفتم:
-تو برو پایین منم میخوابم.
چشمهای شب رنگش را توی صورتم با اضطراب گرداند و گفت :
- مطمئنی؟ نمیخوای بمونم؟
- نه ...برو ممکنه بابااینا احساس غریبی کنن، پیششون باشی بهتره.
- میگم برات قرص بیارن، خوب بخوابی.
و به سمت در حرکت کرد و از اتاق خارج شد. نفسی از کلافگی کشیدم که مهسا گوشی به دست وارد اتاق شد! گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- باور نمیکنی اگه بگم کی پشت خطه!
با حالت متعجب نگاهش کردم که گوشی را توی دستم گذاشت و از اتاق خارج شد. مردد جواب دادم:
- ا...الو!
- مارالم؟ دارم میام پشت درم!
با تعجب گفتم :
- شاهرخ؟ ک..کجایی؟ شماره مهسا رو از کجا پیدا کردی؟
شاهرخ تک خندهای کرد و گفت:
- مارال؟ خیلی باهوشی! خب از مهتاب گرفتم، تو که گوشیت خاموش بود! تازه آدرس هم گرفتم، بیا دم در زود، منتظرم.
و تماس را قطع کرد. گوشی را به ل*بم چسباندم و غرق افکار و علامت سوالهای ذهنم شدم. مانتوی بلندم را روی لباس شبم پوشیدم و نگاهی به بالکن انداختم و از دیدن پلههای فلزی منتهی به حیاط لبخند رضایت روی ل*بهایم نشست. قلبم از شدت اضطراب تند میتپید! احساس نگرانی یک لحظه رهایم نمیکرد که مبادا کسی متوجه غیبتم بشود! آرام از پلهها پایین رفتم و طول حیاط تا جلوی در را توی تاریکی شب دویدم. خیابان تاریک را که با چراغهایی با فاصلهی منظم از هم کمی روشن شده بود؛ را با دقت از نظر گذراندم، ولی شاهرخ را ندیدم که یکباره از پشت درخت بیرون آمد! جیغ خفهای کشیدم و از شدت غافلگیری چشمهایم را روی هم گذاشتم و سری تکان دادم. رو به رویم ایستاد،کلاه سویی شرت سیاهش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود و خیلی محتاطانه رفتار میکرد. خیره تو چشمهای مضطربم نگاهی انداخت و گفت:
- دنبالم بیا.
- ببخشید من اجازه ندارم! باید برم خونه.
با لحن عصبی گفت:
- مارال؟ الان وقت لجبازی نیست! مهمه باید حرف بزنیم.
کمی مکث کردم و گفتم :
- فقط زود باید برگردم.
باشهای گفت و دنبالش به راه افتادم.درب یک ۲۰۶ مشکی را باز کرد و سریع روی صندلی جلو نشستم، موقع سوار شدن همه جا را با ترس نگاه کرد.
- چته شاهرخ؟ چرا از سایه خودتم میترسی؟
- یه عده دنبالمونن! م*حکم بشین!
سریع ماشین را روشن کرد و با مهارت به حرکت درآورد. از سرعت زیاد، ترس به دلم افتاد و گفتم:
- توروخدا آروم تر!
از آینه ماشین نگاهی به جاده انداختم و گفتم :
- کسی دنبالمون نیست که!
شاهرخ از آینه نگاهی به پشت سر انداخت و گفت:
- فک کنم گممون کردن، لعنتیا از کجا فهمیدن من برگشتم؟!
با دلهره پرسیدم:
- کیا؟ اصلا چرا باید دنبالت باشن؟
شاهرخ چشمهایش را با د*ر*د بست و گفت :
- دنبال من نه دنبال ما! س*فت بشین باید بریم یه جای امن.
اشک به چشمانم نشست و طبق معمول همیشه که وقتی نگرانم سکوت میکنم تا خود مقصد حرفی نزدم.
با سرعت سرسامآوری و البته با مهارت از جاده گذشتیم. کمکم از شهر خارج میشدیم و سایهی سیاه درختهای درهم پیچیده، در نظرم تداعی شد. سکوت را جایز ندانستم و رو به شاهرخ که جدیتر از همیشه بود و چشمهای آبی رنگش طوفانی شده بود،گفتم:
- کجا داریم میریم شاهرخ؟ من می ترسم!
سوالم را بیجواب گذاشت و بعد از گذشتن از جادهی پر از چاله و داغانی که از شدت تکانهای ماشین حالت تهوع به من دست داد! به یک کلبه وسط جنگل رسیدیم! صدای زوزهی گرگها و جیرجیرکا سکوت شب را میشکست و من بیشتر از هر زمانی ترس وجودم را فراگرفت.
مهتاب
آخرین ویرایش: